فرد دیگر.


<فرد دیگر> از مارسل پِرِوو را در آبان سال ۱۳۹۷ ترجمه کرده بودم.

همسایه کوچک من
20 دسامبر سال .. 19
من حالا به زودی واقعاً یک دوشیزۀ پیر باکرهام و شروع کردهام به قطع امید کردن. اما با وجود تمام فلسفهام مرتب برای من روشنتر میشود که بعضی چیزها در زندگی بیعیب تنظیم نگشتهاند ... من خودم حداقل وضع خیلی خوبی در این جهان ندارم.
قبل از هرچیز هوا سرد است ... همسایهام ادعا میکند که هشت درجه زیر صفر است ... او یک مرد جوان بیست و شش ساله است، در دانشکدۀ معدن تحصیل میکند، او از منطقۀ گسکون است و در نتیجه با لهجۀ وحشتناکی صحبت میکند.
من همین حالا روزنامه را نگاه کردم و آنجا درج شده است: درجۀ پائین هوا احتمالاً هنوز مدتی طولانی ادامه خواهد یافت و این برای ورزشِ روی یخ بسیار مناسب است.
اما روزنامه به این نمیاندیشد به خوانندگانش اعلام کند که این خبر چطور به حال یک معلم فقیر اثر میکند. من خود را مجبور میبینم برای هیئت تحریره بنویسم که چهارده روز یخبندان یک هزینۀ اضافیِ روزانه به مبلغ پنجاه سنت روی دستم میگذارد که در مجموع میشود هفت فرانک و پنجاه سنت. و من با این پول میتوانستم یک کلاه زمستانی بخرم. فکر کنم اگر خودم آن را زینت دهم بهتر به من بیاید.
بله هوا سرد است، و من تعطیلات دارم ... تعطیلات اجباری. عجیب است، امروزه انگلیسیها دیگر هیچ گرایشی برای آموختن زبان ولتر از خود نشان نمیدهند، در حالیکه هر فرانسوی در سن پنج سالگی به شرطی که یک معلم خصوصی داشته باشد انگلیسی صحبت میکند. خدای من، و من اما فقط میتوانم انگلیسی و فرانسوی صحبت کنم و کمی پیانو بنوازم. خب چطور باید بیشتر میتوانستم؟ کسی در کنار گهواره برایم نخوانده بود که من معلم خواهم گشت. اما سپس پدر و مادرم ثروتشان را از دست دادند ... این در کتابهای رمان دیگر برای هیچ انسانی جالب نیست، با این وجود اما من میتوانم به شما بگویم که این موضوع در زندگی نقش بزرگی بازی میکند.
در حال حاضر تنها منبع درآمدم یک خانم از اهالی مونتهویدئو است. او بسیار زیباست، اما تشنگیاش برای دانش چندان زیاد نیست. وانگهی او فوری به من گفت که صحبت کردنِ روانِ زبان فرانسوی برایش بیاهمیت است. او اهمیت خاصی به جملات کوتاه میدهد، که من باید سپس آنها را با او تمرین کنم، برای مثال: "شما چشمان آبی قشنگی دارید و یک ریش بلوند زیبا." یا: "فراموش نکنید که من باید یک صورتحسابِ بزرگ به خیاط بپردازم." و سپس: "فقط صبحهای زود نه." به نظر میرسد که بخصوص این برایش کاملاً مهم باشد. من دوست ندارم اصلاً در بارۀ آن فکر کنم که او این جملات را برای چه مکالماتی لازم دارد. خدا را شکر این به من مربوط نمیشود. من باید همانطور که ژان دوکاس میگوید فقط ببینم که چطور میتوانم بودن و باقی‌ماندن را بپردازم.
ــ حالا او، همسایۀ کوچک من به خانه میآید. مرد بیچاره، او سخت سرما خورده است و طوری سرفه میکند که به سختی قطع میشود. و سپس او بر سینهاش میکوبد و میگوید: "میشنوید، ریهام کاملاً خراب است. اگر من یکی از مردهای پاریسی شما میبودم، مدتها قبل من را دفن کرده بودید." او در واقع همۀ رویدادهای زندگی را به این نحو درک میکند، بیتفاوت از اینکه رویدادها برایش چیزهای خوب یا بد میآورند ــ اگر او فقط بتواند آنها را در راه تجلیل از گسکون و شخص خودش استفاده کند.
هرچه هوا در بیرون شدیدتر سرد میشود او هم بیشتر شادی میکند: "اَه، یک هوای منزجز کننده است ... در پیش ما حتماً امروز مردم با پیراهن آستین کوتاه هستند." در این حال ادعا میکند که سرما برایش کاملاً بیاهمیت است. اگر آدم او را کمی تحریک کند فوری کتش را درخواهد آورد و با پیراهن آستین کوتاه بیرون خواهد رفت، فقط برای اینکه نشان دهد چطور سرما در او بی اثر است."
در اتاقش هرگز اجاق روشن نمیشود، برای این کار او بسیار تنبل است. او با کتابهایش پیش من میآید و در کنار اجاق مینشیند. اما او کتابها را کنار میگذارد و داستانهای مختلفی از دانشکدهاش برایم تعریف میکند. در این حال انگار مشغول بازی تئاتر است انواع صداها را تقلید میکند. در داستانهایش هرلحظه یک پروفسور نقش دارد که توسط یک محصل دست انداخته میشود. پروفسورها مختلفاند، اما محصل همیشه ژان دوکاس است.
اما او یک پسر مهربان است، خندهرو، سرگرم کننده و یک چهرۀ واقعاً زیبا دارد ... وانگهی او حتماً حالا درِ اتاق من را خواهد زد. من فقط میخواهم مویم را کمی آرایش کنم و یک بلوزِ دیگر بپوشم. گرچه من یک معلم سالخورده هستم، اما دوست ندارم طوری دیده شوم که کودکان از من بترسند.
 
22 دسامبر
نه، همه‌چیز بد پیش میرود. حالا خانم اهلِ مونتهویدئو را هم از دست دادم. او از دیروز ناپدید شده است. من در آپارتمانش در خیابان بوکدا بودم و سرایدار برایم تعریف کرد که یک <افسر لژیون افتخار> او را ربوده است. ضمناً او تمام بدهکاریاش را منصفانه پرداخته است ــ فقط معلم را فراموش کرد ــ او هجده فرانک به من بدهکار بود. من از این پول بسیار دردآور چشم خواهم پوشید. من خیلی مایل بودم برای همسایه کوچکم بعنوان هدیۀ کریسمس یک کروات زیبا بخرم. او اصلاً نمیداند که چطور باید لباس پوشید.
ژان دوکاس مانند همیشه هیاهو براه میاندازد، سرفه میکند، فریاد میزند و حکایت تعریف میکند. امروز صبح قبل از آنکه به دانشکده برود درِ اتاقم را باز میکند، بدون آنکه در بزند ــ او بتدریج واقعاً بیش از حد احساس فامیل بودن میکند ــ و پیروزمندانه فریاد میکشد:
"سلام ... خوک دو درجه سردتر شده است."
البته منظورش از خوک دماسنج بود.
آیا میشود این را باور کرد، این دلقک کوچک که مرتب از من خواستگاری میکند ــ من البته همیشه او را دست میاندازم ــ تمام تلاشش را کرد که آدرس خانم مونتهویدئوئی را از زیر زبانم بیرون بکشد. حالا میخواهم آدرس را به او بدهم، او میتواند سپس شانس خود را در خیابان بوکدا امتحان کند. ما مانند دو کودک انواع شوخیهای فریب‌آمیز را انجام میدهیم. او واقعاً هم یک کودک است ... اما من؟
 
23 دسامبر
ژان دوکاس و من در این روزها در بارۀ کریسمس بسیار جر و بحث کردیم. کریسمس برای من معنادارترین و زیباترین جشن در کل سال است ــ برای او این جشن هیچ اهمیتی ندارد. او در دوران کودکی کفشش را در شب کریسمس هرگز زیر دودکش بخاری دیواری قرار نداده است. نه، یک چنین گسکونیای هیچ احساسی برای شاعرانه بودنِ جشن کریسمسِ شمالی ما ندارد.
من خیلی مایل بودم تشوبقش کنم کفش خود را زیر دودکش قرار دهد، زیرا من موفق شده بودم یک کراوات بخرم و میخواستم آن را در کفش او قرار دهم. (من به اندازه کافی عقلم میرسد که وقتی او در خواب است آهسته به اتاقش بروم). اما او به هیچوجه نمیخواست زیر بار این خرافاتِ احمقانه برود.
حالا اما تحقیرش برای همۀ خرافاتها به هیچوجه او را بازنمیدارد که افسار تخیلش را دوباره و دوباره رها نسازد. از قضا امروز برایم یک داستان کاملاً غیرقابل باور تعریف کرد. او یک عمۀ ثروتمند دارد که حالا مُرده است ... و او قطعاً وارث ثروتش است. عمه باید دارای یک ثروتِ نقد به مبلغ چهل هزار فرانک و علاوه بر آن دارای املاک باشد. او؛ ژان دوکاس، میخواهد به این خاطر ترک تحصیل کند، دیپلم فقط چیزی بیمعنیست. در عوض میخواست چند سال سفر کند و بعد به وطنش بازگردد تا سرپرستی املاکِ عمۀ خدا بیامرز را به عهده گیرد. البته تولید در اراضیاش را ده برابر خواهد کرد، زیرا دانش علمیاش در این کار مؤثر خواهد بود. و تمام این نقشههایِ رویائی را کاملاً جدی برایم تعریف میکرد.
"اورتونز زیبا، وقتی از سفرهایم برگردم، شما را از اینجا به خیابان ژیلوکه خواهم برد، و شما همسر من خواهید گشت."
سپس او میخواست گونهام را ببوسد، اما فقط لبش کاکلِ مویم را میبوسد و او بسرعت ناپدید میشود. در غیراینصورت او یک کشیدۀ آبدار دریافت میکرد. چه آدم رذلی! اما آدم نمیتواند واقعاً از او عصبانی باشد.
برای اینکه با او آشتی کنم به من قول داد با من نیمه‌شب برای عبادت به کلیسا بیاید و پس از آن با هم در یک رستوران شام کریسمسمان را جشن بگیریم.
 
25 دسامبر
بله، بله، عبادت نیمه‌شب در کلیسا و شام کریسمس! ــ از دو روز قبل چیزهای بزرگی اتفاق افتادهاند. آیا در نهایت ژان با فانتزیهایش مرا به سرگیجه انداخت و من تمام این چیزها را فقط خواب دیده بودم؟ ــ اما نه، همه چیز در اطرافم مانند خودِ واقعیت دیده میشود. ژان در کنار اجاق نشسته و با حالتِ جدی در چهره یک اثر علمی را مطالعه میکند. ــ نه، من خواب نمیبینم ــ و من واقعاً خوشحالم.
بنابراین آن زمان، در 23 دسامبر، او خیلی دیر به خانه میآید. من هنوز نخوابیده بودم و میشنیدم که سرفههای کاملاً وحشتناکی میکند.
من فکر کردم: "پسرِ بیچاره حتماً سرما خورده است." بنابراین دوباره بلند میشوم و ربدوشامبرم را میپوشم و در کنار درِ اتاقش استراق‌سمع میکنم. او حالا دیگر سرفه نمیکرد اما من فکر میکردم که صدای نالهاش را میشنوم. و این من را چنان ترساند که من تمام گمانها را کنار گذاشتم و در زدم. من جوابی نشنیدم، و از آنجا که او هرگز در را قفل نمیکند بنابراین داخل اتاق میشوم. او دراز کشیده بود و سرش از تب میگداخت؛ هنگامیکه او صدای داخل شدنم را میشنود دوباره شروع میکند با صدای بلند به نالیدن.
"آه، اورتونز عزیز، من در حال مُردنم. من فکر میکنم به ذاتالریه دچار شدهام، من خیلی سخت نفس میکشم ... این پاریس لعنتی تیر خلاص را به من شلیک کرده ... خدایا، این غمانگیز است که آدم چنین جوان و دور از زادگاهش بمیرد. ... اورتونز، بگذارید برایم دکتر بیاورند."
در حالیکه او از سرنوشت غم‌انگیزش شکوه میکرد نبض او را میگیرم و کمی دقیقتر او را نگاه میکنم. من خود را مطمئن میسازم که ژان دوکاسِ من فقط یک برونشیتِ بد دارد. من کمی استعداد در پرستاری از بیمار دارم، بنابراین پزشک خبر نمیکنم، فناسون و کینین برایش تجویز میکنم و میگذارم که خوب عرق کند. سپس سعی می‌کنم او را آرام سازم، و حدود ساعت چهار صبح او سعادتمند به خواب میرود.
من تمام روزِ بعد را از کنار او تکان نخوردم. ژانِ بیچارۀ کوچک ــ او مانند یک کودکِ بیمار بود، مدام ناله و شکایت میکرد. او در شب دوباره تب داشت اما نه مانند روز قبل خیلی قوی.
هنگامیکه عاقبت او خوابید من هم نتوانستم دیگر خودم را ایستاده نگاه دارم. سی و شش ساعت می‌شد که پلک بر هم نگذاشته بودم. بنابراین به خواب میروم. وقتی دوباره بیدار می‌شوم ژان روی تختش نشسته بود و به من نگاه میکرد. او دوباره چهرۀ معمولی و شادش را داشت و فقط رنگش کمی پریدهتر از همیشه بود. من از اینکه در حضور او خوابیده بودم کاملاً دستپاچه میشوم.
او میگوید: "شما چرت خوبی زدید. اما من میخواهم حالا بلند شوم، من مدت زیادی در تخت قرار داشتم ... و گرسنهام."
من به او توصیه میکنم هنوز دراز بکشد. با این شرط که ما غذای کریسمسمان را در کنار تخت او جشن بگیریم، و او این شرط را میپذیرد. وقتی من بیرون میروم تا غذای مختصرمان را آماده کنم او پشت سرم فریاد میزند: "فراموش نکنید کفش را زیر دودکش قرار دهید."
و ما سپس کاملاً راحت در کنار تختش غذا میخوریم. ژان دوباره کاملاً خودش بود ــ و اما کمی متفاوت ــ من نمیدانم که این عارضۀ بعد از تب بود یا فناسون و کینین، اما او چنان راحت رفتار میکرد که من مجبور شدم او را سه بار تهدید کنم که اتاق را ترک خواهم کرد. اما او سپس دوباره شروع میکند بطرز رقتانگیری به سرفه کردن، و منِ غازِ احمق دوباره آنجا میمانم.
من ابتدا ساعت یک بعد از نیمه‌شب به اتاقم برمیگردم و بلافاصله به خواب میروم. وقتی بیدار می‌شوم روز کاملاً روشن بود و کسی محکم به در میکوبید.
"کیه؟"
"منم ... ژان."
"دوباره حالتان بد است؟"
"آه، نه ... اما من یک نامه از محضر دریافت کردهام ... بخاطر عمۀ بیچارهام. میتونم داخل بیام؟"
"صبر کنید، من فوری به اتاق شما میآیم."
پنج دقیقه دیرتر به اتاقش میروم. همسایۀ کوچکِ من آرام بر روی صندلیاش نشسته بود و نامۀ محضر را در دست داشت. او اصلاً آنطور که آدم از یک وارثِ خندان انتظار دارد دیده نمیشد، و من سریع میپرسم:
"ژان، آیا عمه هیچ‌چیز برایتان به ارث نگذاشته است؟"
"چرا گذاشته ... اما متأسفانه چهل هزار فرانک نداشت، گرچه او همیشه آن را ادعا میکرد. و وامهای زیادی برای املاکش گرفته است."
سپس نامه را به من میدهد. محضردار پرسیده بود که آیا او میخواهد ارث را قبول کند. پس از پرداختن تمام بدهیها دو تا سه هزار فرانک باقی خواهد ماند. این من را به تعجب نینداخت، من فقط شگفتزده بودم که داستانِ ارث بردن و عمه واقعاً حقیقت داشته است.
"خب بله، اما ژان سه هزار فرانک در هرحال بهتر از هیچ است. شما که میخواهید ارثیه را قبول کنید؛ درست است؟"
او میگوید: "البته، اما سفر بزرگم منتفی میشود. من خیلی دوست داشتم قبل از ازدواج کمی جهان را میدیدم، برای مثال مونت کارلو و اوستاِنده و غیره را. اما حالا این کار شدنی نیست، بنابراین ما باید فوری ازدواج کنیم."
"منظورتان چیست؟"
"منظورم این است که این زندگی برای من کافیست. سلامتیام در آن از بین میرود. به همین دلیل ترجیح می‌دهم پایان را پیشبینی کنم. اورتونز قبول کن، ما با هم ازدواج میکنیم."
من احساس میکردم رنگم کاملاً پریده است و همه‌چیز در مقابل چشمانم تار میشود.
"ژان، شما نباید در مورد چنین موضوعاتی شوخیِ بد کنید."
اما او هر دو دستم را میگیرد.
"شوخی؟ اورتونز، من اصلاً به شوخی فکر نمیکنم، شما بهترین زنی هستید که من اصلاً میشناسم، و من عاشق شما هستم. خدای من ــ شب گذشته ــ اگر من ترس نداشتم که دوباره بیمار خواهم شد ... ..."
"اما ژان!"
"و شما اینطور خوب از من پرستاری کردید. من وقتی با شما هستم خود را سعادتمند احساس میکنم. و من مانند یک قناریِ رام خواهم بود که از روی دست آدم غذا میخورد. مهربان باشید و نگوئید نه."
"اما این دیوانگیست ... من چهار سال از شما بزرگترم."
"سه سال و نیم. و شما مانند بیست و یکسالهها دیده میشوید. در نزد ما انبوهی از زن و شوهرانی وجود دارند که مرد از زن جوانتر است. آنجا شخص خاصی به اسم پیو است ... ... نه، او این نیست ... او رویس نام دارد ... زنش ده سال از او بزرگتر است. و سپس یک نفر به نام کاربال، او بیست و پنج سال کوچکتر از زنش است و لاگاتر ..."
چون حرف زدنش می‌توانست دیگر تمام نشود بنابراین من جریان سخنرانیاش را قطع میکنم:
"این از طرف من نمیتواند کار درستی باشد. شما وقتی تحصیلتان تمام شود میتوانید زن خوبی برای ازدواج پیدا کنید. نه، من به هیچوجه نمیخواهم."
"خب هرطور که شما میخواهید. اما اگر شما ترکم کنید من دوباره بیمار خواهم شد، و بعد این تقصیر شماست."
و او دوباره شروع میکند بطرز دردآوری به سرفه کردن.
بنابراین من هم عاقبت بله می‌گویم. البته این یک حماقت بزرگ از طرف من است. اما از آنجا که من دیگر کسی را ندارم تا به من درس اخلاق موعظه کند، بنابراین باید این کار را خودم انجام دهم. ــ این پسر اما مطمئناً به من وفادار نخواهد ماند، او مرا تا حد مرگ سیه‌روز خواهد ساخت. ــ اما اگر او مرا واقعاً دوست داشته باشد؟ من مدت درازیست که او را دوست دارم اما نمیخواستم این را به خودم اعتراف کنم. و من هم میخواهم در نهایت یک بار سعادتمند باشم و دوستم بدارند.
بعضی از دختران در وضعیت زندگی من به بیراهه کشیده میشوند.
در واقع در پیش من هم دقیقاً همانطور است، فقط در شکلی دیگر ... با ادارۀ ثبتِ ازدواج و کلیسا.
*
ژان همین حالا از کتاب ضخیمش به بالا نگاه میکند.
او نیمه‌شرورانه و نیمه‌مالیخولیائی میگوید: "فکر میکنی اگر من کفشم را زیر دودکش بخاری دیواری قرار داده بودم امروز صبح چهل هزار فرانک عمهام را در آن پیدا میکردم؟"
"اما مطمئناً. این مجازات بیایمانی توست."
"و تو ... تو در کفش خودت چی پیدا کردی؟"
من بلند میشوم و او را در آغوش میگیرم. سپس در گوشش زمزمه میکنم:
"تو را."
 
فرد دیگر
تقریباً دو سال پیش دچار یک حملۀ شدیدِ روماتیسم میشوم و خود را مجبور میبینم مطبم را به یک همکار بسپرم و در شهر سنت‌ـ‌آمو به حمام گِل بروم. گرچه من اغلب بیماران را به آنجا فرستاده بودم اما توانستم در این فرصت این مؤسسه را برای اولین بار شخصاً بشناسم. اینجا یک ساختمان عظیم و مدرن تزئین گشته با یک پارک زیبا بود، و پزشک ارشد با کارمندان و بیمارانش با انضباط نظامی رفتار میکرد.
من روز اول بلافاصله با معالجهام شروع میکنم. من هر روز صبح باید تا گردن در استخر پُر شده از گِل داخل میگشتم و سی تا چهل دقیقه تا حد امکان آرام در آن باقی‌میماندم. سپس برای پاکسازی موادِ سیاه از روی بدنم مرا میشستند، پس از آن باید یک ساعت استراحت میکردم. بعد درمان به پایان میرسید و من برای بقیۀ روز آقای خودم بودم.
اواخر ماه ژوئیه فصل ازدحام بیماران در آنجا است، به این دلیل استخر در زمان حمامِ گِل شلوغ است. هر بیمار برای اینکه کسی حرکت نکند و در جای خود باقی‌بماند نوعی گردنِ آهنی که بر روی شانه قرار میگیرد دریافت می‌کند، اما با این حال آدم اغلب همسایه‌اش را ناخواسته لمس می‌کند.
هنگامیکه من شروع به مداوا کردم ماه ژوئن تازه شروع شده بود، و ما حداکثر دوازده نفر بودیم که مشترکاً حمام گِل میگرفتیم. ما اصلاً به این فکر نمیکردیم که از هم اجتناب کنیم، بلکه بر عکس سعی میکردیم با گپ زدن زمان را کوتاه سازیم. این برای تماشاگران در هرحال یک منظرۀ خندهدار بود، زیرا مانند این دیده میگشت که انگار مجموعهای از دوازده سرِ قطع گشته با همدیگر صحبت میکنند.
در میان بیماران یک پسر کوچکِ تقریباً پنج ساله برایم بیشتر از همه جالب بود. اندامش در اثر روماتیسم چنان خمیده بود که نمیتوانست راه برود، و مادرش او را در پارک بر روی ویلچر گردش میداد. سپس پسر کوچکِ بیچاره کاملاً در خود فرورفته در ویلچر قرار داشت و چشمانش ناآرام بر روی مناظر میلغزید. مادرش خیلی ظریف دیده میگشت و با چشمان آبی و چهرۀ کمرنگش کاملاً ملیح بود، اما در حالتِ چهره‌اش که گهگاهی یک تکان عصبی میدوید همان ناآرامیای منعکس میگشت که در کودک بود. او خود را مادام دویلهدان معرفی کرد، و پسر کوچک پُل نام داشت.
اتاقهای ما در کنار هم قرار داشت، و پس از رفتن تعدادی از مهمانانِ حمام گِل در کنار میز غذا هم با هم همسایه شدیم. به این ترتیب ما بتدریج دوستان همدیگر میشویم. من مطلع گشتم که او در منطقۀ نویی زندگی میکند، که پسر کوچک در خانه تدریس میشود، چون او نمیتوانست به مدرسه برود، ... که پسر از زمان تولد بیمار بوده و بیماری از دو سال پیش مرتب بدتر شده است. او هرگز از شوهرش صحبت نمیکرد، همانطور که پُل از پدرش نام نمیبرد. در ضمن پُل از نظر ذهنی هم بسیار عقبمانده بود.
البته من هم چیز بیشتری نمیپرسیدم، من فقط میدیدم که مادام دویلهدان یک حلقۀ ادواج در انگشت داشت، و من آن را بسیار جالب یافتم که او به این شکل ظاهر را حفظ میکند.
اما یک روز صبح هنگام صبحانه او یک مردِ تقریباً چهل سالۀ با ابهتِ ریشدار را به من معرفی میکند:
او کمی نامطمئن میگوید: "شوهر من." و طوری سرخ میشود که انگار یک دروغ گفته است.
مرد یک فرد از طبقۀ متوسطِ کاملاً بیتفاوت بود، که با جدیت بزرگی در باره خسته‌کنندهترین حوادثِ روز صحبت میکرد. اما از این روز به بعد مادام دویلهدان شروع میکند برایم به جالب شدن.
وقتی او با شوهرش بود تصویر یک آدم گناهکار را به ذهن میآورد. آدم میتوانست فکر کند که شوهرش تازه دیروز او را در هنگامِ ارتکاب گناه دیده، سخت به او ناسزا گفته و سپس او را بخشیده است. او نه میتوانست غذا بخورد، نه صحبت کند و نه آنچه را که در اطرافش میگذشت ببیند. هنگامیکه آقای دویلهدان یک بار اسم زن را که بلانش بود مینامد، او به معنای واقعی در هم فرومیرود و برای نفس کشیدن تلاش میکند. و من چند بار متوجه میشوم که او شوهرش را طوری خیره نگاه میکند که انگار یک شبح در برابرش ایستاده است.
او برای خوردن غذا به پائین نیامد. من تحقیق میکنم و مطلع میشوم که مادام دویلهدان میگرن دارد و گذاشته غذا را به اتاقش ببرند. من در شب او را دیگر ندیدم، اما در نیمه‌شب شوهرش درِ اتاقم را میزند.
او میگوید: "آقای دکتر، همسرم دچار یک حملۀ شدید عصبی شده است. ممکن است لطفاً به من کمی کمک کنید و او را آرام سازید.
وقتی من داخل اتاق می‌شوم زن جوان در حال تشنج بود. او خود را به این سمت و آن سمت میچرخاند، سرش را در بالش عمیقاً فرو میکرد و آههای طولانی میکشید. من چند بار فکر کردم که از نالهها صدایِ یک <نه، نه> دفاعی میشنوم.
بیهوده تمام روشهائی را که میتوانستند در چنین مواقعی کمک کنند به کار می‌برم، اِتر، مورفین، کمپرس، ــ همه‌چیز بیفایده بود.
عاقبت متوجه میشوم که او از نگاه شوهرش اجتناب میورزد، و من به مشاهداتِ امروز صبحم فکر می‌کنم. بنابراین مرد را مخاطب قرار میدهم:
"احتمالاً امروز بین شما و همسرتان یک بحث و جدل رخ داده که او را بسیار به هیجان آورده است. بنابراین فکر میکنم وقتی شما اینجا نباشید بشود او را آرام ساخت. میخواهید چند دقیقه من را با او تنها بگذارید."
او کاملاً غمگین پاسخ میدهد: "کوچکترین چیزی بین ما اتفاق نیفتاده است. من در زندگی با همسرم هرگز نزاع نمیکنم. اما حق با شماست، بهتر است که من بیرون بمانم. هر بار وقتی ما پس از یک وقفه طولانی همدیگر را میبینیم او دچار این حملات میشود، و من نمیتوانم علتش را حدس بزنم."
"و در زندگی عادی، وقتی او در خانه است؟"
"سپس حملات مرتب کمتر و در نهایت کاملاً متوقف میشوند."
"آیا از پزشکان در این مورد کمک گرفتهاید؟"
"بله ... اما آنها نتواستند دلیلش را پیدا کنند."
به محض اینکه من دوباره با بیمار در اتاق تنها بودم به او کوتاه میگویم:
"او رفته است."
این مانند یک کلمۀ جادوئی اثر میکند. او فوری آرام میگیرد، خودش را بر روی تخت راست میسازد و به پیشانیاش که کاملاً در عرق غرق شده بود دست می‌کشد.
"او دوباره برمیگردد؟"
"نه، او به پاریس برگشته است."
او با یک آه خود را به بالش تکیه میدهد و چشمهایش را میبندد.
نفسهایش منظمتر میشوند، و بعد از ده دقیقه محکم و آرام میخوابد. نبضش کاملاً طبیعی بود.
من پیش شوهرش میروم و از او میپرسم که چه موقع قصد ترک کردن اینجا را دارد.
"فردا شب."
"بهتر است فردا صبح زود بدون آنکه همسرتان را دوباره ببینید سفر کنید. شما میتوانید با خیال راحت او را تحت مراقبت من قرار دهید، این مورد برایم جالب است، و من تا زمانیکه درمان پُل کوچک تمام شود مراقبش خواهم بود. در غیراینصورت خیلی بد خواهد شد اگر همسرتان واقعاً بیمار بشود و پسر کوچک مجبور شود درمانش را قطع کند."
او به من حق میدهد و صمیمانه تشکر میکند. آقای دویلهدان صبح روز بعد ساعت نُه صبح به پاریس برمیگردد.
من به قولم تا زمانیکه ما هنوز با هم در سنت‌ـ‌آمو بودیم وفا میکنم و خود را با جزئیاتِ وضع زنِ جوان مشغول میسازم. این برایم از مدتها پیش روشن بود و اغلب به اندازه کافی در مطبم تأیید شده بود: وقتی یک زن بخاطر شرایط عصبی رنج میبرد، اغلب یک داستانِ عاشقانۀ شکست‌خورده یا یکی از اختلالات زندگی جنسی دلیل آن می‌باشد. و تا زمانیکه آنها خود را بطور کامل به پزشک نسپرند تمام درمانها بیفایده‌اند. بنابراین هنر ما باید بیش از هرچیز در این باشد که این بیماریها را ریشهیابی کنیم.
این کار در نزد مادام دویلهدان اما راحت نبود. من ابتدا دو روز قبل از عزیمت موفق میشوم او را به صحبت کردن وادارم، و البته فقط توسط این تهدید که اگر او اعتماد نکند و رازش را نگوید من هم در پاریس دیگر به درمان او نخواهم پرداخت.
و حالا او مطلب زیر را برایم تعریف میکند:
من در بیست و دو سالگی ازدواج کردم، و شوهرم را دوست داشتم. پدر و مادرمان با هم دوست بودند، و ما از زمان کودکی با هم همبازی بودیم، و بطور طبیعی دوستی ما در طول سالها تبدیل به عشق میشود.
همانطور که گفته شد ما همدیگر را خیلی دوست داشتیم. شوهرم ظاهر خوبی داشت، بلند قامت و بور بود. توسط ظاهر خوشایندش مورد توجه خانمها قرار می‌گرفت. من اعتراف میکنم که گاهی کمی حسود بودم، اما چون او هرگز به من فرصتی برای تردید در وفاداریاش نداد بنابراین در کنارش کاملاً خوشبخت بودم. من همزمان همسر و معشوقش بودم، و دو سالِ کامل از ازدواج ما بدون آنکه سعادتِ عشقمان توسط کوچکترین سایهای کدر شود می‌گذرد.
فقط یک چیز کم داشتیم، ما دارای فرزند نبودیم. ما با پزشکانِ مختلفی مشورت کردیم، اما آنها نمیتوانستند هیچ‌چیزِ غیرطبیعی در بدنم کشف کنند. بنابراین به ما توصیه کردند صبر کنیم و امید را از دست ندهیم. و حق با آنها بود، زیرا در سال سومِ زندگی زناشوئی خودم را مادر احساس کردم.
ما آن زمان سفری به منطقۀ کوهستانی بایرن انجام دادیم. شوهرم در نزدیک دریاچۀ اشتارنبرگ ویلای کوچکی اجاره میکند، که ما در آن اولین ماههای بارداریام را گذراندیم. ما در پائیز به پاریس بازگشتیم، و چون مادرم دوست داشت من را در نزدیک خودش داشته باشد بنابراین به نویی نقل مکان میکنیم.
شوهرم و من مانند همیشه یک تختخواب مشترک داشتیم، و بر روی بخاریِ دیواری یک چراغ نفتی روشن بود. من از دوران کودکی به آن عادت داشتم، من از تاریکی وحشت داشتم و سریع دچار اندکی توهم میگشتم.
حالا من یک شب ناگهان از خواب میپرم ... این نهم ماه نوامبر بود، من این را دقیقاً میدانم ... و این احساس را داشتم که انگار چیزی متفاوتتر از همیشه است.
چراغ شب با نور ضعیفش اتاق را روشن کرده بود، در هر صورت اتاق به اندازه کافی روشن بود که بتوانم وسائل نزدیک به تخت را به وضوح ببینم. من خود را به سمتی که شوهرم خوابیده بود به پهلو برمیگردانم، و حالا چیزی میبینم که من را با وحشتِ وصف ناگشتنیای پُر میسازد. حتی نمیتوانستم فریاد بکشم، وحشت گلویم را گره زده بود.
آنجا در کنار من مردی قرار داشت و خوابیده بود ... اما او شوهرم نبود، بلکه یک غریبه ... یک مردِ چهارشانه با پوست قهوهای و صورتی ریشدار ... شما او را دیدید، او دویلهدان بود.
من سپس باید برای مدتی طولانی بیهوش بوده باشم. هنگامیکه دوباره بهوش آمدم روز شده بود. ماجرای عجیب شب دوباره به یادم میافتد، و از ترس اینکه مبادا این رؤیای وحشتناک بتواند دوباره یک بار دیگر بازگردد بدون حرکت باقی‌میمانم و به دیوار خیره میشوم.
من فکر کردم: "حالا باید فوری دختر با چای بیاید، سپس من میتوانم بدون ترس به اطراف نگاه کنم."
فرانسین مانند همیشه ساعت هشت و نیم داخل اتاق میشود، سینیاش را روی میز میگذارد و پرده را بالا میکشد. حالا ابتدا من جرأت میکنم خودم را برگردانم، و این بار یک فریاد وحشتناک میکشم.
فرد دیگر، غریبۀ ریشویِ پوست قهوهای هنوز واقعاً در کنار من قرار داشت. اما آنچه که من را بیشتر وحشتزده ساخت این بود که فرانسین او را آرام نگاه میکرد، به نظر میآمد که او را میشناسد و اصلاً از حضورش متعجب نبود.
من نمی‌توانم آنچه را که سپس رخ داد دقیقاً بخاطر بیاورم. مانند در رویا میدیدم که مادرم و پدر و مادرِ شوهرم و همچنین این مرد غریبه به دور من جمع شده بودند، آنچه که باعث وحشت من می‌گشت این بود که آنها همه او را بعنوان شوهرم بحساب میآوردند.
این وضع چند روز و چند شب ادامه داشت. و بتدریج چیز عجیبی در من اتفاق می‌افتد، در حالیکه من هنوز هم در یک نوع حالتِ نیمه‌خواب در بستر بودم و بدرستی نمیدانستم که آیا بیدارم یا خواب میبینم شروع میکنم به دیوانه گشتن. برایم روشن شده بود که ما نمیتوانیم به حافظۀ خودمان و دریافت حواسمان خاطر جمع باشیم، و این من را به این واقعیت از آنچه دیگران به اتفاق مطمئن بودند تسلیم ساخته بود. چند روز دیرتر من بستری میشوم، پُل کوچکِ من به دنیا میآید، همانطور که شما میدانید، ضعیف و نیمه فلج.
من دوباره سالم میشوم ... اگر آدم بتواند آن را سالم شدن بنامد ... من میتوانستم دوباره راه بروم، صحبت کنم و غذا بخورم. اما من نتواستم بر خودم پیروز شوم و به کسی از اطرافیانم این شکِ وحشتناک را اعتراف کنم که این انسانی که حالا در زندگی من شریک است شوهرم نمیباشد. من میدانستم که همه من را دیوانه بحساب خواهند آورد ... زیرا به نظر میرسید که همه او را میشناسند، و از همه وحشتناکتر این بود که او از خاطرات مشترکمان طوری صحبت میکرد که انگار واقعاً همه‌چیز را با من تجربه کرده است.
بتدریج خودِ من هم این را پذیرفتم که او باید شوهرم باشد، و مانند بقیه او را شوهرم بحساب آوردم.
بله، و به این ترتیب پنج سال است که با دویلهدان زندگی میکنم. ما همدیگر را خیلی خوب درک میکنیم، من به او عادت کردهام و دیگر از آن رنج نمیبرم. فقط وقتی من از او جدا هستم تصویر اولین شوهرم دوباره در برابرم ظاهر میشود. و وقتی دویلهدان را دوباره میبینم دچار این حملۀ عصبی که شما آن را دیدید می‌شوم. وانگهی هیچ انسانی در جهان رازم را نمیداند. من آن را مانند بیماریای که آدم مایل نیست به داشتن آن اعتراف کند با خود به اطراف حمل کردم. و تقریباً از فاش ساختن آن برای شما پشیمانم.
*
مادام دویلهدان دو روز بعد از این اعتراف همراه فرزندش به نویی بازمیگردد. ما چنین قرار گذاشته بودیم که او پس از بازگشتم به پاریس به مطبم بیاید، و من میخواستم او را دقیقتر درمان کنم. من بیماری او را یک مونومانی عجیب تشخیص داده بودم، اما آن را غیرقابل درمان نمیدانستم.
مراجعه نکردن او من را متعجب می‌سازد. پس از گذشتن چهارده روز برایش مینویسم، اما هیچ پاسخی دریافت نمیکنم.
شش ماه دیرتر هنگامیکه من تمام ماجرا را تقریباً فراموش کرده بودم میشنوم که موسیو دویله‌دان خودکشی کرده است.
پس از آن بیوۀ او بزودی دوباره ازدواج می‌کند، و به من گفتند که او از نظر جسمی و روحی خود را کاملاً سالم و خوب احساس میکند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر