حکایات.


<حکایات> از آلفرد لیشتن‌اشتاین را در آذر سال ۱۳۹۶ ترجمه کرده بودم.

طرح‌های اولیه
میسه مایر
من هنوز در دبیرستان تحصیل میکنم، اما به تئاتر و ادبیات بیشتر علاقه دارم. من ودِکیند، ریلکه و دیگران را میخوانم. همچنین گوته را. شیلر را دوست ندارم.
اسم دوست دخترم میسه مایر است. او با ندیمهاش در یک آپارتمان شیک چهار اتاقه زندگی میکند، زیرا پدرش، مارکوس مایر، پول زیادی برایش به ارث گذاشته است. مادرش ده سال قبل در نتیجه یک جراحیِ زهدان مُرده بود. مادرش باید زیبا بوده باشد.
میسه مایر اخیراً شانزده ساله شد. جشن تولدش خیلی خوب انجام گشت. تعداد زیادی دختران زیبا و شرور و تعدادی مرد جوان دعوت شده بودند. آنها بسیار سبکسر بودند. آنها در گوش هم زمزمه میکردند که میسه حالا شانزده ساله شده است و بعد لبخند میزدند ...
میسه مایر زیباست. همچنین باهوش. همچنین با استعداد. بسیار طناز. ملیحانه افسونگر. گاهی ناخشنود. او میداند چگونه مردان بسیاری را بیمار سازد، طوریکه آنها ماتم در چشم حمل کنند، در وقت بیداری، و یک لبخند بر لب، وقتی در خوابند و دستها کاملاً نزدیک بدن است ...
او همیشه فرد دلخواهش را داشت. آنها مانند عروسکاند. او با آنها بازی میکند، تا اینکه یک روز برایش خستهکننده میشوند و آنها را بیاعتنا به کناری میاندازد. من هفت نفرشان را میشناسم. هیچیک از آنها بیشتر از شش هفته از لطفش برخوردار نماند. من نفر هشتم هستم.
من میدانم ــ همچنین روزهای من هم رو به پایانند. همچنین من هم توسط این چیز شانزده ساله بیرحمانه کنار گذارده خواهم شد ــ هنوز نیمه‌کودک. حالا وقتی من به آن فکر میکنم خجالت میکشم و اخم میکنم. و اما ــ
ما به هم نگفتیم که همدیگر را دوست داریم، اما بسیار لطیف با هم رفتار میکنیم. ماجرا اینطور رخ داد:
ما یک بار همدیگر را ملاقات کردیم. این اتفاقی بود. روز از خستگی خاکستری رنگ بود. نور کمی بر روی همه‌چیز قرار داشت. از چند خانه نور زرد و قرمز میتابید.
ما با هم میرفتیم. چشمهایش برق میزدند. گاهی آنها را با پلکهای نیمه‌پائین آورده میپوشاند. و او نگاه مردها را در چشمهایش گرفتار میساخت. این باید یک لذت جنسی ناب باشد.
ما صحبت نمیکردیم، او فقط یک بار گفت که من لب قرمزی دارم. و من یک بار گفتم که او سطحیست، زیرا من میخواستم او را عصبانی کنم.
ما روز بعد دوباره همدیگر را ملاقات کردیم. این ملاقات تصادفی نبود. ما از روی چمنزارها میرفتیم. او دستش را بر روی شانهام قرار داد و با من خوب بود. در این وقت من به اردنگیای که یک بار از او دریافت خواهم کرد فکر میکردم.
... من باید او را دیروز با سطحی نامیدن رنجانده باشم. زیرا در صدایش چیزی مانند گریه طنینانداز بود، وقتی او گفت:
"اولاف، من واقعاً آنطور که جنابعالی تصور میکنید خیلی هم سطحی نیستم. من دو بار در عشق ناکام ماندم و یک بار هم خوشبختانه از یک عشق خودم را رها کرده‌ام."
به نظرم میرسید که انگار دست بر روی شانهام سنگینتر شده است ...
ما به آرامی راه میرفتیم. ما هیچ انسانی نمیدیدیم. باد در چمنزار میوزید. آسمان پوشیده از ابرهائی بود که تهدید به باریدن میکردند.
او به من نگاه می‌کرد. نگاهش لخت و از اشتیاق لبریز بود.
این بیش از حد لطیف بود، چون من او را ناگهان گرفتم و با خودم بر روی چمن انداختم و در حالتی نیمه‌مست برایش زمزمه کردم: تو، مال منی ــ و او ناتوان بر روی چمن قرار داشت و هق هق میگریست: اولاف ــ ــ ــ
از آن به بعد در امتحانات نمره بد میگیرم. احتمالاً مردود نخواهم شد.
 
کونو کوهن
من از شش ماه پیش در این خانه زندگی میکنم. از ساکنین خانه هنوز هیچکس متوجه چیزی نشده است. من محتاطم.
لباس سفید برایم شانس میآورد. من به اندازه کافی درآمد دارم. و شروع به صرفهجوئی کردهام؛ چون احساس میکنم که نیروهایم کم میشوند. اغلب سست هستم، گاهی اوقات درد دارم. همچنین در حال چاق و پیر شدنم. من خودم را با کمال میل آرایش نمیکنم ــ ــ ــ
من دیگر تحت کنترل نیستم. کونو کوهن مرا آزاد کرد. من از او سپاسگزارم.
کونو کوهن زشت است، او یک قوز دارد. مویش سرخ رنگ و صورت بدون ریشش دارای شیارهای ترک خورده است. به دور چشمهای پیرش سایه افتاده است. در گردن یک زخم دارد که شبیه به یک ناودان است. یکی از پاهایش متورم شده است. کونو کوهن یک بار گفته بود که پوسیدگی استخوان دارد.
اولین برخورد عجیب بود:
باران میبارید. خیابانها خیس و کثیف بودند. من در زیر فانوس ایستاده بودم و به لباسهای آب و گل پاشیده شده نگاه میکردم. وقتی باد می‌آمد سردم میشد. پاهایم بخاطر تنگی کفش درد میکردند.
به ندرت کسی رد میشد. مردم بیشتر با پالتوهای یقهباز و کلاهِ تا پیشانی کج پائین کشیده در پناه درختان از آنسوی خیابان میگذشتند. هیچکس به من توجه نمیکرد، من غمگین ایستاده بودم.
ناگهان ریگهای پشت سرم چنان سخت دندان‌قروچه میکنند که من وحشت می‌کنم. یک پلیس می‌آید، دست‌ها بر پشت قرار داده شده. او آرام راه میرفت. او مشکوکانه و مغرور بخاطر حق قانونیاش با نگاه برهنه من را ورانداز میکند، او خود را خدا احساس میکرد. او به رفتن ادامه میدهد. من تمسخرآمیز میخندیدم، او به عقب نگاه نمیکند. پلیس مرا تحقیر میکرد.
من خمیازه میکشیدم؛ دیر شده بود. ــ در این وقت یک نفر میآید، او کوچک و قوزدار بود. او با دیدن من توقف میکند، او چشمانی ناخشنود داشت و بر لبش لبخند خجالتزدهای نشسته بود. او یک قسمت از صورت را در پشت انگشتان باریک مخفی میساخت و پلک راست را مانند کسی که خجالت میکشد مالش میداد و سُرفه میکرد ... من خودم را کاملاً به او نزدیک ساخته بودم، طوریکه مرا احساس میکرد. او گفت: "بریم ..." من گفتم: "بریم، کوچولو." او گفت: "در واقع من یک همجنسگرا هستم."
و دستم را گرفت و با لبهای سرد بوسید.
 
میبل مایر
دیروقت بود. اغلب سر و صدای وسائل نقلیه را میشنیدم. در فواصل زمانی مردم را میدیدم. در یک گوشه دو نفر ایستاده بودند که ... وقتی من نزدیک شدم خجالت کشیدند. چند دختر که میخواستند پول کاسبی کنند و دیرشان شده بود آمدند. من فاحشه بلند قدی را دیدم که هرشب اینجا پرسه میزند. من او را از لباس زیر ابریشمی شناختم.
یک کارآگاه من را زیر نظر داشت. از جلو من یک زن سریع میرفت، اغلب میایستاد و گریه میکرد.
من تأمل نکردم. من به ستارهها نگاه کردم و هیچ آرزوئی نیافتم. من به خودم مانند یک شیء غریبه بیتفاوت نگاه میکردم. من سرم را تکان میدادم که چرا پیرمرد در این دیروقت شب تنها میرود ... و با ستارها زمزمه میکند ... و چنین غیرعادیست ...
من به یک خانم برخورد میکنم، او میگوید: "آخ ..." من میگویم: "اجازه دارم همراهیتان کنم؟" خانم میگوید: "خواهش میکنم." ... هوا نسبتاً تاریک بود.
ما با هم میرفتیم؛ خانم تعریف میکند که مایر نام دارد اما لقبش میبِل است. او پیش بستگانش که شغل دربانی دارند زندگی میکند. در ضمن خواننده گروه کُر اپراست.
خانم نه زیبا بود و نه جوان، اما او بدست آوردنی به نظر میرسید. من دلیلی برای خجالت کشیدن نداشتم ...
ما در مقابل خانهای که خانم زندگی میکرد توقف میکنیم.
من پیشنهاد رفتن به هتل میدهم. خانم بیمیل نبود ولی میگوید: "نه ..." من میپرسم: "چرا ..." خانم میگوید که عزادار است. من میپرسم چه‌کسی مُرده است. او میگوید: "پاپا ..." من میگویم: "بنابراین شما نمیخواهید ..." بر روی صورت خانم یک لبخند مینشیند و به یکی از فانوسهای خیابان نگاه میکند ... ... ...
 
زیگموند سیمون
نُه پزشک ادعا میکنند که ساموئل سیمون دچار جنون شده است. من میپذیرم.
من از بیست و نه سال پیش در تیمارستان هستم. با من دوستانه رفتار میکنند. من میتوانم هرکار که بخواهم یا نخواهم انجام دهم. وقتی هوا گرم است به باغ میروم و به شیوه مُردنِ ساعات گوش میدهم. وقتی هوا سرد است کنار پنجره مینشینم و در حال نگاه کردن به آسمان میاندیشم. اغلب به مردم نگاه میکنم، وقتی آنها حرف میزنند یا کار میکنند و یا غمگین هستند ... من بخاطر  دور بودن خوشحالم. من از زندگی صرفنظر نمیکنم. من تا زمانی که کسی به من آسیب نرساند و هیچ‌چیز از من نخواهد راضی هستم. من به انسانها حسادت نمیکنم.
نُه بار در سال همسر رنگپریدهام گل میآورد. پسرم زیگموند هرگز نمیآید. آخرین بار او را در مراسم تدفین خودم دیدم. در روز تولد چهل و نه سالگیم ...
من در یک تابوت سادهِ چوبی قرار داشتم. من را بر روی چیزی مانند برانکار چرخدار حمل میکردند. در کنار من نُه حمل‌کننده تابوت با کت و شلوار سیاه گام برمیداشتند. در پشت من کشیش لئوپولد لِمَن، در کنار او همسرم فریدا و پسر نوزده سالهام زیگموند میآمدند. تعداد کمی از خویشاوندان از عقبشان حرکت میکردند. آنها بی‌سر و صدا خوش بودند و در باره آفتِ کرم پیلهساز گفتگو میکردند.
خورشید نور گرمی میتاباند. بعضی اوقات باد میآمد، بر روی سنگریزهها میخزید و اطراف سینه و ساقهای زنان را غلغلک میداد. ما در برابر گور حفر گشته توقف میکنیم. تابوت داخل گور قرار داده میشود، برخی تشریفات و دعاها انجام میگردند. سپس کشیش لئوپولد لِمَن به درخواست و هزینه همسرم شروع میکند به یک سخنرانیِ یادبود و میگوید:
"خواهران و برادران عزیز! سرنوشتِ مهربان زندگی گرانبهای یک انسان را دوباره از ما ربود. ما در کنار گورِ به آن دنیا رفته سوگوار ایستادهایم و با اندوه به او میاندیشیم."
پسرم زیگموند لبش را میگزد. کشیش میگوید:
"همان خاکی که بدن را مقدس کرد تا او زمان کوتاهی یک زندگی با روح را بگذراند، دوباره او را به زهدان خود خوانده است. یک مرد شریف به خانه رفته است ..."
پسرم زیگموند از خنده شدید دچار تشنج میشود. صورت قرمز و جدی میگردد ... او میخندید، تا به نفس نفس زدن میافتد.
همسرم فریاد میکشد.
از دست یک حمل‌کننده تابوت بطری ودکا میافتد و بر روی تابوت من خُرد میشود. حمل‌کننده تابوت غمگین به پائین نگاه میکند.
خویشاوندان خشمگین بودند. آنها بخاطر پسرم زیگموند خجالت میکشیدند. بعضی از زنها با دستمالِ نگاه داشته در مقابل دهان و بینی گریه میکردند.
من کاملاً ساکت بودم.
کشیش میگوید:
"وقتی شخصی نداند که وقت خاکسپاری چگونه باید رفتار کرد، بنابراین نباید در چنین مراسمی شرکت کند ... آمین."
کشیش لئوپولد لِمَن مقداری شن بر روی بطری شکسته ودکا میریزد و مغرور و آزرده خود را دور میسازد.
پسرم زیگموند زیر ناخنهایش را تمیز میکرد.
 
دوست
من روزهای مُرده را دوست دارم. آنها نور ندارند، آنها بیرنگ‌اند و بسیار مشتاق. خانهها مانند صحنه نمایش تزئین گشتهای در برابر ابرهای خاکستری ایستادهاند، انسانها وقتی شب بشود مانند بازی نور میروند، همانطور که در صبح زود میروند. همه‌چیزها سریعتر هستند. و اتاقم طوری دیده میشود که انگار همین حالا یک نفر در آن فوت کرده است.
اغلب در چنین روزهائی در من غیرارادی یک تمایلِ بی‌معنی برای کار کردن رشد میکند. من فعالیت روزمره را طوری انجام میدهم که انگار در حال عبادت کردنم. و من خود را در این حال گم میکنم. تقریباً مانند افراد رؤیائی که خود را گم کردهاند. اما ناگهان متوجه میشوم که بیحرکت شدهام و به درون خیره ماندهام.
من از آن بسیار هشیار میشوم، و دیگر نمیتوانم خود را تسلیم کار کنم. من به سمت پنجره میروم، در آنجا افکار عجیبی هستند که فقط در شبها وجود دارند.
من در پیش همه‌چیزها احساس غریبی میکنم. آنها به من فشار میآورند، طوریکه انگار مرا نمیشناسند: خیابانها و انسانها و درِ خانهها و هزاران حرکت. به هرجا نگاه میکنم آشفته میشوم.
مرگِ کوچکم مرا عذاب میدهد، بسیاری مرگهای دیگر و بزرگتری وجود داشتند. و اینکه من تنها هستم. و اینکه همه‌جا چیزی غیرقابل درک در حال تهدید کردن است. و اینکه من نمی‌توانم راهی پیدا کنم. و بقیه غم و اندوههای دیگری که برایشان دکتری پیدا نمیشود، و آدم نباید آنها را اطلاع دهد. هر کس باید به شیوه خودش به تنهائی مغلوبشان گردد. آنها در حرف مسخرهاند اما برخی بخاطر آنها نابود گشتهاند. من میترسم که چنین غریب با خودم هستم و چنین ناتوان. تا اینکه خاطرات میآیند. ناخوانده. اما مهربان. از یک جائی. آنها مرا بیحس میکنند.
من لبخند میزنم، وقتی در خاطره گریه کودک را مییابم یا مرگ مادر را، که وحشتناک بودنش غیرقابل بیان است، یا سایر لذتهای خونین دیگر. من لبخند میزنم، وقتی چشم‌های دوستم ناگهان زنده می‌شوند و در سایههای ابریشمی از پشت حجاب می‌درخشند و مخفیترین رازشان را لو می‌دهند. هیچکس این را به من نگفت، و شماها مرا یک احمق خواهید نامید ... اما من میدانم که مرگِ او همیشه در چشمانش بوده است، مانند کسان دیگری که مرگ را در ریهها یا در نخاع خود دارند ...

*
چشمهایش طوری درمانده و لاعلاج دردآور بودند که وقتی به مردم نگاه میکرد آنها میخندیدند. او بخاطر چشمهایش خجالت میکشید، انگار که آنها ماجراجوئیهای گناهکارانهای را لو میدهند، و آنها را اکثر اوقات در پشت پلکهای زرد گشته مخفی میساخت. اما حس میکرد که چطور مردم وقتی او غیرمنتظره به جائی داخل میگردد خیره نگاه میکنند. او بطور اغراقآمیزی مانند یک سالک دیده میگشت. سُرفه میکرد و دست را در مقابل دهان قرار میداد، لپهایش را به سمت درون میکشید یا یکی از آنها را با زبان به بیرون قوس میداد. مشوش بود و ناراضی. دلش میخواست تنها باشد ... در تاریکی.
کودکان وقتی نگاه او بر روی چشمهایشان میافتاد سرهای خود را خم میساختند، صورتشان سرخ میشد و خجالتی و احمقانه پوزخند میزدند. زنها نخودی میخندیدند، بیآزار نگاه میکردند و بر رانها یا بر روی شانههای لخت همدیگر میزدند و مردهای ویران شدۀ خود را میبوسیدند و در شب بیدار میماندند و به موضوعات داغ فکر میکردند. اما دختران جوان از او اجتناب میورزیدند.
 
کونراد کراوزه
حتی در شب هم من در اینجا آرامش ندارم. اغلب یک دست یا یک کلمه من را از خواب میپراند. چون همه‌چیز تاریک است، بیشترِ صبحها نمیدانم که چه‌کسی شب پیش من بوده است.
من باید صبح زود بیدار شوم تا لباسها و چکمهها را تمیز کنم. اعضای بدن سنگیناند، و چشمها هنوز تمام خستگی را دارند. اما آقایانِ جوان اگر از چیزی غفلت کنم سختگیر و بیرحمند. اما شبها رفتارشان دوستانه است و مانند یک بانوی محترم مرا نوازش میکنند.
فقط آقای کونراد کراوزهِ سالخورده در روزها هم رفتارش با من خوب است. وقتی او خواستهای دارد، بدون آنکه مرا شرمسار کند آن را به من می‌گوید؛ و در آهنگ صدا چیزی است که من را خوشحال میسازد. او تحمل نمیکند که در حضورش از من بد صحبت شود. من به او علاقه دارم.
من اخیراً به او خندیدم. من توسط سر و صدائی که از راهروی جلوی اتاقم میآمد بیدار شده بودم. آنجا یک مکالمه بود. من دو صدا میشنیدم: یکی از صداها را که جوان و خام بود چون زمزمه میکرد خوب نمیفهمیدم. صدای دیگر را به وضوح میشنیدم، من احساس میکردم که صدا به بدنی چرب تعلق دارد.
من از صدای خام به زحمت میشنیدم: "پدر، تو هم میخواهی پیش او بروی ..."
و بعد از صدای چرب شنیدم: "اول تو برو، پسرم ..."
وقتی آقای هاینس داخل اتاق میشود بسیار وحشت میکند، چون من بلند میخندیدم. و بعد او باید عطسه میکرد ...
اما من این را بزودی فراموش خواهم کرد. من حتی دیگر نمیدانم که چه موقع آقای کونراد کراوزه سالخورده گفت که مرا دوست دارد. این خیلی خوبتر بود.
من فقط به یاد میآورم وقتی چای را آوردم او در تاریکی پشت میز تحریر نشسته بود. او پرسید چه‌کسی در خانه است؛ من جواب دادم: "هیچکس" ــ و میخواستم چای بریزم. اما او رانش را نشان داد و گفت: "بفرمایید بنشینید" ــ من گفتم: "من خیلی وقت دارم" ــ و نشستم. او گفت: "قوری را روی میز تحریر بگذارید." من این کار را کردم. و سپس همدیگر را قلبانه نگاه کردیم، من اما خیلی خجالتی بودم. او ناگهان دستم را میگیرد و آن را به شکمش میفشرد و میگوید: "عزیزم."
ما به شدت میلرزیدیم ــ
 
خانواده
افراد خانواده یک بار در ماه دور هم جمع میشوند. زنها با کودکانشان بعد از ظهرها همدیگر را ملاقات میکنند.
نوشیدن قهوه به پایان رسیده است. کودکان را بیرون فرستادهاند. آنها باید بازی کنند و نباید همه‌چیز را بشنوند.
زنها اما زمزمه میکنند. آنها چهرههای شفیقانه دارند. آنها از یک نفر صحبت میکنند که بیمار است.
آنها شامگاه در باره ارواح و درمانهای شگفتانگیز صحبت میکنند. آنها به وحشت میافتند. کودکان را صدا میکنند و آنها را به سینه میفشرند.
سپس میوه خورده میشود.
مردها میآیند. گفتگو در باره مدل مو و در مورد کسب و کار و غیره شروع میشود. گفتگو مقطع انجام میگیرد. مرتب مانند یک ساعت معیوب ناگهان میایستد. وحشت، گفتگو کاملاً قطع میشود. یک دختر جوان سرخ میگردد ــ
اما یک بار همه چیز ساکت میشود. آدم فکر میکند که در حال خفه شدن است. خود را مانند تابخوردن ناامن احساس میکند و درمانده در سراشیبی یک سُرسُره ... احساس مسخره بودن میکند. آدم میشنود که چگونه باد در اطراف بامها میوزد و باران به پنجرههای قهوهای رنگ ضربه میزند.
سکوت هنوز ادامه دارد.
ناگهان ...
نکند که حالش ... خیلی بد باشد ... این چگونه باید به پایان برسد ... آنها به همدیگر نگاه نمیکنند.
 
لئوپولد لِمَن
من کارمند یک بانک هستم. از آنجا که من هیچ پشتیبانی ندارم و همچنین بطرز غیرعادی باهوش نیستم بنابراین پیشرفت نمیکنم. من بیش از سی سال است که در یک بخش و با حروف یکسانی کار میکنم. به این خاطر مرا باوجدان بحساب میآورند.
از شش ماه پیش یک دستیار جدید دارم. او لئوپولد لِمَن نام دارد. او همه‌چیز را بهتر از من میداند. او برادرزاده معاون مدیر است. او خود را کارآموز مینامد. او با کمال میل به صحبت دیگران گوش میدهد. او ترجیح میدهد در باره خودش حرف بزند. به همین دلیل من بیوگرافیاش را میشناسم.
لئوپولد لِمَن، همانطور که او اشاره میکند، محصول یک زایمان ناهوشمندانه با انبر است. سرِ تغییر شکل دادهاش ماکارونی شکل است. بینی همچنین. او بیماریهای معمولی را پشت سر گذارده است. او بخاطر یک سفلیسِ پیچیده خوشحال است. این بیماری در بدن لِمَن سوراخهائی به بزرگی یک مشت ایجاد کرده است.
لئوپولد لِمَن میخواهد از کارِ در بانک دست بکشد و الهیات تحصیل کند. من فکر میکنم که او استعفا داده باشد.
لِمَن فقط منحصراً با متخصصین الهیات و با من رفت و آمد میکند. و با معاون مدیر.
معاون مدیر بیماری سلِ ستون فقرات دارد.
 
حکایات
خودکشی کارآموز مولر
آقای لودویگ لِنسلیشت مربی و معلم یک مرکز درمانی شبانهروزی کودکان مبتلا به اختلال شخصیت بود. او را همیشه <آقای کاندیدات> صدا میکردند. او مانند یک هنرپیشه بیریش بود، و مانند آنها هم صحبت میکرد. او اغلب یک ماسک جدی و تیز بر چهره حمل میکرد.
این آقای لِنسلیشت دو روز بعد از به خاک سپرده شدنِ نوآموز مارتین مولر، (او قبلاً خود را با جورابهای خانم مربی، نورا نویمَن، از دریچه سقف زیر شیروانی حلقآویز کرده بود) در یک گوشه تاریکِ میز تحریرش دفترچهای پیدا میکند. او آن را برمیدارد و نگاه میکند. بر روی جلد دفترچه نوشته شده بود: این اثر را مارتین مولر به طرحهای اولیه اختصاص میدهد. در اولین صفحه نوشته شده بود: لِنسلیشت عزیز، به باور من شما تنها فردی از معلولین ذهنی مرکز درمانی شبانهروزی هستید که کمی درک برای نظراتی که اینجا نوشتهام دارد. اما همچنین شما هم از کنار شخصیت من، بدون احساس کردن نیروی فرهنگیاش، مانند از کنار یک صورت خالی با سرعت رد شده‌اید، کور بیچاره، نوشتهها به شما اثبات خواهند کرد. شاید نیمه‌روشن شوید. (سپس میتوان شما را یک فرد سعادتمند نامید.) من حالا خود را در زیر دریچه سقف زیر شیروانی نابود خواهم ساخت، یک فرد تنها در شناخت. اثر من دوام خواهد یافت. مارتین مولر.
وقتی آقای لِنسلیشت این کلمات را میخواند تعجب میکند. سپس به افکار بزرگ پسر میاندیشد. او نه شاد بود و نه غمگین، اما تاریک دیده میگشت. و چون آقای لِنسلیشت اشتیاقی به اندیشیدن نداشت بزودی به خواندن ادامه میدهد.
در صفحات دیگر مقالاتی در باره ارزش هنر نوشته شده بود، در باره آینده هنر، در باره اثر متقابل تک تکِ هنرها بر یکدیگر، در باره معماریِ سبک ادبی، در باره طرحهای اولیه که یک انقلاب مطمئناً پیروز در زندگی هنر موجب خواهد گشت. مقالات تقریباً دفترچه را پُر کرده بودند. آقای لِنسلیشت بدون مشارکت زنده‌تری آنها را میخواند، اغلب صفحات را نخوانده ورق میزد.
به نظر میرسید که مقاله آخر دفترچه بیشتر مورد علاقهاش واقع گشته باشد. او چشمهای گشاد شدهاش را به حروف الفبا آویخته بود. او همچنین دفترچه را مانند یک آدمِ نزدیکبین و با هر دو دست نگاه داشته بود. او گاهی چیز نامفهومی میگفت. یا بدون آنکه خودش بداند میخندید. یا مانند کسی میخندید که میگوید باریکلا. یا میگذاشت زبانش از دهان آویزان بماند. در دفترچه نوشته شده بود:
من در کنار میز تحریر نشستهام و خواب میبینم، کاری که برای لِنسلیشتِ خوب سؤال‌برانگیز به نظر خواهد رسید: پسرها اجازه ندارند خواب ببینند. و لِنسلیشت متوجه شده است که پوست دور چشمانم مانند خاکستر شده است. او اغلب با تأکید عجیبی میگوید: "که آیا من شبها بد میخوابم، من خیلی خندهدار دیده میشوم." من یک بار عصبانی شدم و گفتم: "آقای کاندیدات، شما هم همینطور." او شرمنده و در حال لبخندزدن مرا خونین و مالین ساخت.
من باید نوشتن را قطع می‌کردم، چون دوشیزه نویمَن داخل گشت. او امروز پاهای رنگین با کفشهای ورنی دارد، این من را تحریک میکند. من البته تصمیم گرفته بودم دیگر به او توجه نکنم ... او اخیراً خود را خیلی متظاهر نشان داد ... او بعد از ظهر به شهر رفته بود و دیر برگشت. من بر روی پلهها به او برخورد کردم. او اما خود را جدا میسازد و هیجانزده میگوید: "وقت خواب یعنی وقت خواب." و به اتاقش میرود. من در روزهای بعد او را ندیدم. هرمَن، مستخدم ساختمان میگفت که او باید در اتاق بماند. من پرسیدم، چرا. ــ هرمَن لبخند زد و گفت، او نامزد کرده است.
برای من گفتگوهای عاشقانه بتدریج مشمئزکننده شدهاند. من مرتب سعی میکنم آزاد شوم. به ندرت موفق میشوم. من میدانم که یک زن فهیم میتواند من را نجات دهد. یک چنین زنی اینجا نیست: دوشیزه نویمَن یک چیز جوانِ احمقانۀ بیست و هشت ساله است. آشپز یک خوکِ نابالغ است. مینا، خدمتکار اتاقها متکبر است، او بدون دلیل دست نیافتنیست. شاید خانم مدیر، دکتر موندمیلش را بشود برای این کار در نظر گرفت؛ اما وقتی من یک بار سعی کنم در یک گفتگوی جدی رنجهایم و زیبائیها را برایش قابل فهم سازم، مشتاقانه به چشمهایش نگاه کنم و خودم را به او بسپارم ... او مانند غریبه‌ای مشغول یادداشت نوشتن خواهد کرد، با لِنسلیشت به مذاکرات مخفی خواهد پرداخت و برایم داروی آرامبخش تجویز خواهد کرد. او خیلی خشن است. من گاهی فکر میکنم: او پنهانی عاشق من است. اینطور به نظر میرسد که از زندگی راضی نیست، من به او علاقه دارم.
دیروز نتوانستم به نوشتن ادامه دهم. چون باکبرگِ احمقِ چاق من را برای خوردن غذا صدا کرد. من در کنار دختر روسی رشا مینشینم. او دوست دارد پایم را نشگون بگیرد؛ او میگوید که من خیلی چاقم. او لهکیندِ قد دراز را میبوسد، چون او مانند یک اسکلت دیده میشود. کلاً با جانورانی که اینجا جمع کردهاند سازگار نیستم. هر روز مشکلات وجود دارد. بخصوص ماکس مِشِنمال بسیار کوچکِ هفت ساله ــ بعلاوه یک انسان فوقالعاده بی‌اهمیت ــ خیلی برایم دردسر درست میکند. او از من خوشش نمیآید، زیرا او برتری من را احساس میکند؛ او تلاش میکند به هر وسیلهای آبرویم را پیش دیگران ببرد. او خبیث و بزدل است. هیچکس او را دوست ندارد. او دوست دارد ما را بر علیه همدیگر تحریک کند، شایعات پلید رواج دهد و تا حد امکان آسیب برساند. او میداند که چگونه خود را در پشت صحنه نگاه دارد و در لحظات مناسب ناپدید شود.
من یک بار، در اتاق بزرگ حمام و توالت، درحالیکه احتمال هیچ‌چیز بدی را نمیدادم، (در اینجا من از اتفاقات غیرمنتظره در امانم) کار طولانیتری در باره <کلاهبرداری از نابغه> مینوشتم. من چیزی  را توضیح میدادم: نابغه یک عنوان است و نه یک ویژگی. این در نظر گرفته نمیشود، و سردرگمی بزرگ به این خاطر است. عنوان یک موضوع اتفاقیست و غالباً مشکوک. بنابراین کسی که نابغه نامیده میشود الزاماً یک انسان خلاق نیست. انسانهای خلاق این عنوان را که توسط جمعیت اعطا میشود بطور منظم بدست نمیآورند. خلاقترین انسانهایِ تمام زمانها مطمئناً در تیمارستانها و زندانها شکستهاند. کسی که روزانه توسط هزاران نفر درک شود، دوست داشته شود ... پیش من بی‌اعتبار است.
در این وقت توسط فریاد آهسته پُر احساس کوهن کوچکِ نابینا، که من با وجود اصول ضد یهودیام قلبانه با او دوستم، به وحشت میافتم. من از جا میجهم و با عجله خارج میشوم. من میبینم که چگونه ماکس مِشِنمال به این سمت و آن سمت میدوید، پاهای کوهن کوچک را نشگون میگرفت یا شرارتهای مشابهی انجام میداد؛ در این حال فریاد میزد: "منو بگیر". کوهن کوچک در درماندگیاش رنگپریدهتر بود. او پشتش را به دیوار تکیه داده بود. دستهای باریکش هوا را با درد لمس میکرد ... من هرگز این همه زیاد دردِ متمرکز شدهای را که بر روی چشمان مُرده کوهن کوچک قرار داشت ندیده بودم. من بدون آنکه برای مرتب کردن لباسم وقت از دست بدهم با عجله بسوی مِشِنمال میدوم تا او را برای فکر خامش سرزنش کنم. شلوارم توسط یک میخ که از دیوار بیرون زده بود پاره میشود. مِشِنمال از این تأخیر استفاده میکند، از کنار من سُر میخورد و رد میشود، به اتاق توالت و حمام میگریزد و آن را پشت سر خود قفل میکند. من به در میکوبم. او میگوید: "اِشغاله!" من خیلی عصبانی بودم. در این حال به یاد میآورم کاغذهائی که بر رویشان کار در مورد <کلاهبرداری از نابغه> نوشته شده بود را بخاطر عجله برنداشته‌ام. من فریاد میزنم که آنها را تحویل بدهد. او جواب نمیدهد. کمی دیرتر شنیدم که چگونه او به شدت تمسخرآمیز میخندد. و من میدانستم: دستنوشتهام را که میخواستم برای مجله جدید <داس آندره آ> بفرستم هرگز نخواهم دید. من غمگین میروم.
آه، کوهن کوچک حالا متأسفانه مُرده است. او بخاطر اشباحاش مُرده است، او اغلب این را برایم پیشبینی کرده بود. کوهن کوچکِ نابینا گاهی در روزهای روشن اشباحاش را می‌دید. سپس او را لرزان و سفید رنگ در گوشهای مییافتند. او پاهایش را بقدری بالا میکشید که رانها به قفسه سینۀ خم‌گشته فشار میآوردند. و در میان زانوها سر قرار داشت. انگشتان کوچک وحشت کرده و متشنج به دور نوک کفش فشار میآوردند. وقتی آدم او را لمس میکرد فریادش بلند میشد. فریادش بقدری وحشتناک بود که آدم انگار از فریاد ضربه سختی خورده باشد غیر ارادی او را رها میکرد. هر بار این اتفاق میافتاد آدم مانند بار اول درمانده میماند و نمیدانست چه باید بکند. خانم دکتر موندمیلش را صدا میزدند. دکتر کمی او را نوازش میکرد. انعطافناپذیری‌اش خود را در هق هق گریه حل میساخت. به او قطره میخوراندند و بر روی تختخوابش قرار میدادند، او خیلی بد میخوابید. مِشِنمال با فریادی که تا خیابان شنیده میشد میگفت: "کوهن دوباره دیوانه شده است."
در این اواخر تشنجها بیشتر شده بودند، بخصوص شبها. درماندگیها عمیقتر بودند و خستگی پس از آن ناامید کنندهتر. هنگامیکه یک شب دکتر موندمیلش دعوت برونو بیبلباوئر، دامپزشک و متخصص مغز و اعصاب را میپذیرد و برای مدتی دراز غایب بود، فاجعه رُخ میدهد. کوهن کوچک بزودی مُرده روی تختخواب قرار داشت. مِشِنمال میگوید: "حالا حداقل دیگر مزاحم خواب آدم نمیشود." باکبِرگ چاقِ احمق بخاطر خاکسپاری خوشحال بود. آشپز و مینا گریه میکردند. دکتر نورا نویمَن خود را در یک اتاق حبس کرده بود؛ من فکر میکنم او شعر میگفت. رشا روسی ناپدید شده بود؛ لِنسلیشت دیرتر او را در اتاق مرگ پیدا میکند. او بر روی تخت نشسته بود، یکی از دستهای کوهن را مفتون در کنار قلبش نگاه داشته بود و دست راست را بر روی پلک چشم راست خود به اینسو و آنسو میکشید. من میشنیدم که چطور او گریه میکرد و میگفت: این خیلی جالب است. لِنسلیشت اندوهگین او را سرزنش میکرد.
حالا هنوز هم وقتی مِشِنمال از کوهن کوچک صحبت میکند میگوید: "او دیوانه بود". من این را انکار میکنم. هر انسانی اگر کودن نباشد گهگاهی تجربیاتی دارد که با تمام نظراتِ سنتی در دسترس قابل سازگاری نیستند. گاهی آدم حساستر از معمول و از دیگران است. وقتی آدم تنها است و چیزهای آشنا آرامترند ... شاید وقتی شب است، در کنار یک لامپ نیمه‌روشن ... در غروب خورشید در مکانهای پرت ... در شبهائی که خواب را حمل نمیکنند. در این وقت از درونِ سکوت سر و صداهائی بلند میشود که من هرگز نشنیده‌ام، سر و صداهائی که نمیتوانم شرح دهم. من وحشتزده از جا میجهم ــ میخواهم به روشنائی داغ انسانهایِ شاد بروم ــ نمیخواهم بشنوم ... اما دقیقتر میشنوم. سکوت تکه تکه میشود. همه چیزها شکاف برمیدارند. اشیاء به جنبش می‌افتند. سایههای شریری باعث وحشت می‌گردند. تمام شکل‌ها عادت خود را از دست میدهند. من انتظار میکشم ... انتظار یک معجزه وحشتناک، انتظار بی‌کالبد گشتن.
من یک دشمن مصمم ارواح و اشباح و امثال چنین چیزهائی هستم. من این پدیدهها را معقول نمیدانم و نمیخواهم هیچکاری با آنها داشه باشم. با این حال نمیتوانستم جلوگیری کنم که اخیراً نزدیک ظهر اندام باستانی یک زن با خطوط خشن چهره در برابرم ظاهر نشود. من تحت تأثیر نامطلوبی قرار گرفته بودم. حتی خیلی بیشتر، وقتی دیرتر بخاطر آوردم که ممکن است او مادر خدابیامرزم بوده باشد.
انکار ارواح غیرمنطقیتر از به رسمیت شناختن معجزه نیست. اگر اشباح هرروزه میبودند، فیلسوفان یک قانون طبیعی برای آنها طراحی میکردند تا آدم بتواند بدون هیجان از آنها چشمپوشی کند.
من خود را از اندیشیدن بیهوده در باره این چیزهای گیج‌کننده محروم خواهم ساخت، به این شکل که من خود را میکُشم. مردم خشمگین خواهند شد. حق اختیار بر خودم را منکر خواهند گشت. من را غیرعادی اعلام خواهند کرد تا از نظر پزشکی دلیل بیاورند. تا خود را آرام سازند؛ زیرا اگر هر نفر مانند من فکر میکرد، بزودی یک اعتراض عمومی بر علیه زندگی وجود میداشت. زندگی تحریم میگشت. این نباید اتفاق بیفتد. وقتی آدم میپرسد: چرا نه؟ ــ آدم یک سوفیست را سرزنش خواهد کرد. مردم با میل نمیمیرند، این یعنی انرژی زندگی. آنها با خدایان و جهانبینی شادتری به خود کمک میکنند. اما وقتی بدبختی برای کسی بیش از حد نافذ بشود به تیمارستان بهتری میرود.
من از مدتها پیش به این نتیجه رسیدم که خود را از خودم آزاد سازم. مهمترین انگیزه این بود: من خودم را شدیداً ناخوشایند میدانم. من نمیتوانم تحمل کنم تمام عمر را پیش خودم بمانم. من خودم را خیلی خوب میشناسم. من غالباً از اینکه نمیتوانم از دست خودم خلاص شوم گریه کردم. من خودم را بعنوان بار سنگین و زشتی احساس میکنم. من میخواهم در یک پسر شجاع، صادق و پاکی باشم. انسانِ من ساختگیست، نازیباست، چاق است. من میدانم که مرگ مرا کاملاً نابود خواهد ساخت؛ فکر برای من دلیلِ ناامیدیِ پُر جنب و جوشیست؛ من نمیتوانم مدت درازی به فکر بیندیشم. من توانائی نفس کشیدن را از دست میدهم. من این احساس را دارم که انگار از درون یک هیولا مرا میفشرد. فعالیت مغز خاموش شده به نظر میرسد. دستها از وحشتی حیوانی مشت میشوند. من خشک گریه میکنم. نهادِ مرگ احتمالاً برای برخی افراد مناسب نیست؛ برای دور زدن مرگ باید آدم اول وسائل و راه حلها را پیدا کند. اما مرگ چیز مهمی نیست و نباید آن را جدی گرفت. کسی که مرگ خود را آماده میسازد فقط نباید به مرگ فکر کند.
 
فاتح
I
ماکس مِشِنمال مدیر مستقل یک کیوسک روزنامهفروشی بود. او خوردن و نوشیدن را خیلی دوست داشت؛ او ارتباط زیادی ــ البته با مراقبت ــ با زنها داشت. چون دستمزدش اغلب کافی نبود میگذاشت گاهی اوقات ایلکا لایپکه به او پول بدهد. ایلکا لایپکه یک فاحشه محترم کوچک‌اندام اما خوب رشدکردهای بود که توسط روحیه غیرعادی و ایدههای بی‌معنی و همینطور توسط لباس خوش‌سلیقه منحصر به فرد اکثر مردان و دختران را بسیار زیاد هیجانزده میساخت. دوشیزه لایپکه ماکس مِشِنمال کوچک را دوست داشت. او را کوتوله شیرینش مینامید. ماکس مِشِنمال در تمام عمر بخاطر کوچکی قامتش ناراحت بود.
ماکس مِشِنمال متأسفانه در یک خانواده فقیر بدنیا آمده بود. او در یک مرکز درمانی شبانهروزی کودکان مبتلا به اختلال شخصیت از یک تربیت عالی برخوردار شده بود، تا اینکه او را خیلی زود به زور بیرون انداختند. دلایلش شناخته شده نیست؛ اما به نظر میرسد که اخراج بیشتر به خاطر فقر خانواده ماکس مِشِنمال باشد تا غیرقابل تحمل بودنش. او مدتی بی‌خانمان پرسه میزد، زیرا خانوادهاش دیگر از او مراقبت نمیکرد. مخارج زندگی را بیشتر توسط سرقتهای بی‌اهمیت بدست میآورد. یک بار پلیس او را دستگیر میکند. او به یک نهاد برای کودکان بی‌سرپرست فرستاده میشود و آنجا در حرفه قفل‌سازی آموزش میبیند. او میدانست چطور در نزد سرپرستان توسط مهارت فوقالعاده و آماده خدمت بودن خودشیرینی کند. او در پنهان همقطاران جوانتر و ضعیفتر را عذاب میداد؛ یا افراد قوی را بر علیه همدیگر تحریک میکرد. هیچکس با او دوست نبود؛ پس از پایان دوران کارآموزی آزاد میشود و بقیه از رفتنش خوشحال بودند.
ماکس مِشِنمال خیلی مایل بود از مهارت غیرعادیای که در نتیجه استعداد فنیاش در ساخت کلیدها و باز کردن سختترین قفلها بدست آورده بود برای سرقتهای بزرگ استفاده کند و یک تبهکار مشهور گردد. درآمد حاصل از سرقتها میتوانست او را قادر سازد لباس شیک بپوشد و با زنها پُز بدهد. وحشت بیمارگونه و مرتب رو به افزایش دستگیر شدن مانع او میگردد. او به از راه به در کردنِ دختران و خدمتکارانِ استادی که در نزدش کار میکرد و همچنین به سرقتهای بی‌خطر بسنده میکند. اما جاهطلبیاش ارضاء نمیگشت.
توسط یک تصادف مسیر زندگی مِشِنمال تغییر میکند. بعد از تعطیل کار بود. او خسته و بدخُلق در خیابان میرفت. گرچه هوا رنگِ به شدت تاریکی داشت اما چراغها به سختی قابل مشاهده بودند. در یک اتاق همکفِ شیک یک خانم سالخورده چروکهای بدنش را مرتب میکرد. در مقابل یک زیرزمین دختران کوچکِ کثیفی ترانهای میخواندند. پنجرهها مانند تختههای سیاه با صلیبهای روشن در خانههای رنگپریده و به خواب رفته به گور سپرده شده بودند. توده خانهها شبیه به کشتیهای بزرگِ ماجراجویِ لنگر انداخته یا در دریای دوری در حال حرکت بودند. قفلساز کوچک‌اندام مشغول فکر کردن به شش معشوقه قبلی خود بود که دورِ وحشتناکِ چشمان آبی رنگ یک آقای زشتِ قوزداری که لبخندزنان با لذتی قابل توجه و اندکی وحشت او را زیر نظر داشت توجهاش را جلب میسازد. قفلساز به خودش میگوید: عجب! و برای تفریح توقف میکند؛ با چشمان تنگ کرده که مانند دگمههای سیاه براق بر روی صورتش میدرخشیدند زیرکانه و با ناز و غمزه مردِ کوچکتر از خود را نگاه میکند. مرد شرمنده میشود؛ کلاه از سر برمیدارد؛ با لکنت میگوید که نامش کونو کوهن است ... و او معذرت میخواهد ... بیشتر از این اما چیزی قابل فهم نبود. زیرا مرد قوزی با پوشاندن قسمتی از صورتش توسط انگشتهای باریک و در حال سُرفه کردن با عجله رفته بود. قفلساز به خودش میگوید: عجب! و مسیر خود را میرود.
در این وقت کسی آستین او را میگیرد. او صورتش را برمیگرداند: مرد قوزی دوباره در کنارش ایستاده بود، هنوز اندکی نفس‌زنان به خاطر راه رفتن سریع. کونو کوهن کاملاً سرخ بود، اما مرد قوزی میتوانست بدون وقفه بگوید: "ببخشید که من یک بار دیگر مزاحم شما میشوم؛ من همیشه ابتدا بعداً میفهمم چه میخواستم بگویم." و در حالیکه برای غلبه بر خجالت بیش از حد بلند صحبت میکرد ادامه میدهد: "شاید وقت داشته باشید ... آیا اجازه دارم شما را دعوت کنم با هم به یک مهمانخانه برویم ... یا ... شما که هنوز شام نخوردهاید ..." قفلساز هیچ مخالفتی با این پیشنهاد نداشت.
در یک مهمانخانه بزرگ کونو کوهن دستور میدهد برای ماکس مِشِنمال غذا و آبجو بیاورند. او خودش غذا نمیخورد، او کم مینوشید. او دوست داشت نگاه کند که چطور غذا به دهان قفلساز مزه میکند. دیرتر گاهی چانهاش را هم با ترس پاک میکرد. قفلساز از این کار خوشش میآمد. آنها ابتدا در باره مصیبت زندگی و از ستمگری سرنوشت صحبت میکنند. وقتی مِشِنمال سومین لیوان آبجو را مینوشد از معشوقههایش لاف میزند. این حتی برای انسان قوزدار هم ناخوشایند بود. تا حال اجازه تعریف کردن به قفلساز داده بود. و مشارکت خود را فقط به این وسیله ابراز کرده بود که چشمان آبی خود را مانند هنرپیشهها به نشانه تأیید میبست، و در نتیجه برای ثانیههائی فقط سایههای بزرگ رقتانگیزی قابل دیدن بودند، یا سر بدشکل خود را آهسته تکان میداد و یا انگشتهای عصبی خود را به نشانه همدردی بر روی ران مِشِنمال میفشرد. حالا او شروع میکند به بیان نظرات خودش. او به زنها فحش میدهد. با یک صدائی که به نظر میرسید هر لحظه ممکن است از هیجان دیوانه شود قاعده را تنظیم میکند: کسیکه دارای بدشانسیِ زن بودن است، ممکن است شجاعت فاحشه گشتن را هم داشته باشد. زن در فرهنگ میکروبیولوژیکی فاحشه است. از این گذشته همخوابی با زنان تقریباً تحقیرآمیز است. هنگامیکه آن دو مهمانخانه را ترک میکنند، کونو کاهن ساعد استخوانی اسفبارش را بر روی ساعد شاداب عضلانی مِشِنمال قرار میدهد. یک دستبند طلائی بر روی مچ مرد قوزدار دیده میشود. در بین راه کونو کوهن از مِشِنمال درخواست میکند که شب را در نزد او بگذراند. قفلساز پیشنهاد او را رد نمیکند.
کونو کوهن در اتاق بزرگی در یک خانه تابستانی زندگی میکرد که در آن هیچ‌چیز جلب توجه نمیکرد. فقط تختخواب غیرعادی بزرگ و تقریباً باشکوه بود. بر روی متکاها گلهای سرخ و زرد قرار داشتند. در مقابل یک پنجره یک میز تحریر قرار داشت؛ بر رویش مقداری کتاب بود، شاید از شارل بودلر و ریلکه؛ در کنار و در میانشان ورقهای کاغذ قرار داشتند که ظاهراً حاوی اشعار نیمه‌تمام و تمام شده و مقالهها بودند. بر روی طاقچه چوبی دیواری کتابهای گوته و شکسپیر، یک انجیل، یک کتاب ترجمه از هومر قرار داشت. بر روی میزها و صندلیها تعدادی مجله و قطعات لباس و عکسهائی خاموش و زرد گشته از افراد سالخورده و کودکان پخش بود. قفلساز همه‌چیز را کنجکاوانه نگاه میکرد.
بزودی آن دو مینشینند. گفتگو که ابتدا پُر جنب و جوش بود بتدریج متوقف میگردد. کونو کوهن نور چراغ را کم میکند. او دیرتر نرم و عاجزانه با قفلساز حرف میزند. سپس تختخواب را به او پیشنهاد میکند و میگوید که خودش بر روی مبل میخوابد. قفلساز موافق بود.
کونو کوهن برای دوست خود مِشِنمال یک شغل جزئی در یک بنگاه نشر روزنامه تهیه میکند. مِشِنمال در شغل جدیدش بطور غیرمنتظرهای به کار آشنا میشود، و خیلی زود دانش کافیِ کسب و کار را میآموزد. او شغلهایش را تغییر میداد، تا عاقبت توسط انرژی و انواع رذالتها پس از یکسال و چند ماه بعنوان مدیر مستقل یک کیوسک روزنامهفروشی شغل قابل اعتمادی بدست میآورد.
 
II
قفلساز سابق بزودی توسط روش دلپذیر صحبت کردن و همچنین توسط چهره عروسکی شکلِ هوشمندش بزودی بطور غیرمعقولی مشتریان دائمی فراوانی بدست میآورد که بخش بیشترشان را زنان تشکیل میدادند. صبحها ده\یازده زن فروشندۀ یک فروشگاه آن نزدیکی که عمداً خیلی زود میآمدند به دور کیوسک او میایستادند، تا با شنیدن شوخیهای وقیحانه و تفسیرهای بامزه آقای مِشِنمال شاد شوند. کارمند بانک، لئوپولد لِمَن، که همیشه دقیق سر ساعت هشت میآمد تا مجلات فکاهی عکسدار و نوشتههای جنجالی الهیات بخرد، گاهی صبرش تمام میگشت، زیرا هنگام جستجوی مجلات فروشندگانِ شوخ مزاحم او میگشتند. و محصل دبیرستان تئو تونتود، که خستگی‌ناپذیر و معمولاً بیهوده مجله مدرن <داس آندره آ> را جستجو میکرد، اغلب دیر به مدرسه میرسید. نزدیک ظهر تقریباً هر روزه خواننده گروه کُر اپرا، میبل مایر در آغوش یک پیرمرد میآمد. او مجلات رنگارنگ و بامزه یا اشعار پُر احساس میخرید. پیرمرد همیشه احساساتی نگاه میکرد و در حال آه کشیدن پول میپرداخت. میبل مایر در برابر مِشِنمال متواضعانه رفتار میکرد. گاهی هم میسه مایر میآمد و میپرسید که آیا آقای تونتود آنجا بوده است. یک بار میسه مایر طولانیتر آنجا میماند؛ و از آن پس مکرراً. در ساعات نامشخصی یکی از پیشخدمتان چاق بازرگان کونراد کراوزه در کنار کیوسک بود. و به مِشِنمال میگفت که او مرد زیبائیست؛ او چشمان پُر شور سیاهی دارد و یک دهان مناسبِ بوسیدن؛ و آیا مایل نیست یکشنبه برای رقصیدن برود؛ به او خیلی خوش خواهد گذشت. مِشِنمال جواب میداد که او در فرصت مناسب تمایل دوشیزه فریدا را برآورده خواهد ساخت. پیشخدمت اغلب با خجالت این وعده را به او یادآوری میکرد. بعد از ظهر هر سهشنبه یک آقای عجیب و غریب به نام سیمون، ساکن یک آسایشگاه که همیشه توسط یک نگهبان همراهی میگشت، مجلات خدمات مراسم تشییع جنازه درخواست میکرد؛ اگر این مجلات به اندازه کافی وجود نداشتند، او بسیار عصبانی و در حال فحش دادن به کورههای سوزاندنِ جسد خود را دور میساخت. همچنین کونو کوهن هم هر هفته چند بار میآمد؛ به ندرت برای خرید، عمدتاً برای دیدار دوستش و برای قرار گذاشن جلسات شبانه. دانشجوها، خانمها، افسران، کارگران روزنامههایشان را از او میخریدند. فقط ایلکا لایپکه علیرغم درخواستهای مکرر مِشِنمال برای نیامدن به کیوسک میآمد.
ایلکا لایپکه وقت زیادی داشت و گاهی به معشوقش شکایت میکرد که روزها از شبها هم خسته کنندهترند. همچنین ایلکا لایپکه کوتولهِ شیرین خود را کمتر از روزهای اولیه آشنائیشان دوست نداشت. گرچه مِشِنمال همیشه آمرانهتر و ناخوشایندتر با او رفتار میکرد و عاقبت وقتی او گریه میکرد خوشحال میشد؛ او هرگز تا قبل از به گریه انداختن ایلکا راضی نمیگشت. سپس خود را با تسلی دادن دوباره او سرگرم میساخت. پس از آن نسبت به او بسیار مهربان بود، در اصل او را دوست داشت. ایلکا لایپکه اجازه داشت او را لطیف نوازش کند و ببوسد. او کمی بزرگتر از ایلکا بود، اما ایلکا او را مانند یک کودک بر روی بدن جوانش قرار میداد. آنها برای همدیگر تعریف میکردند. آنها با هم میخندیدند. آنها همدیگر را میبوسیدند. چندین بار داستان برخوردشان را مورد بررسی قرار میدادند. آنها هزاران جزئیات جدید کشف میکردند یا چنین چیزهائی را به دروغ به همدیگر میگفتند، زیرا این زیبا بود. دوشیزه در یک جعبه کوچکی که چیزهای کوچکی در آن قرار داشت جستجو میکرد و یک قطعه روزنامه خارج میساخت که بر رویش این متن چاپ شده بود:
درخواست ازدواج
یک جوان، اندکی کوچک اندام، بسیار زیبا، خسته از تنهائی، به دنبال خانمی مشابه، به خاطر ازدواجی شرافتمندانه.
خانمهای با ثروت بزرگتر ارجعیت خواهند داشت.
پیشنهادات دوستانه موجب خوشحالیست.
ماکس مِشِنمال.
یا آقای مِشِنمال از کیف پولش یک نامه آبی با لکه‌های بنفش درمیآورد و با لبخند به سمت دوشیزه دراز میکرد. دوشیزه لایپکه سپس با صدای آهسته عاشقانه میخواند:
آقای بسیار محترم!
همین حالا درخواست ازدواج شما را خواندم.
متأسفانه نمیتوانم با ثروت به شما خدمت کنم.
من به سهم خودم برعکس از ازدواجی که هنوز به آن احتیاج ندارم صرفنظر خواهم کرد.
حرفه من زن بودن است (زن حرفهای).
همچنین قد من هم کوتاه است (اما فلفل نبین چه ریزه!).
من از شوالیهها خسته شدهام و به این دلیل یک مرد معمولی برای ارتباط جستجو میکنم.
اگر پیشنهاد من برایتان قابل قبول است، برایم لطفاً عکس خود را بفرستید.
دوست وفادارتان
ایلکا لایپکه.
آنها سپس پس از بوسیدن و دستمالی کردن همدیگر بازی اختراع میکردند. ایلکا لایپکه بسیار با استعداد به مِشِنمال که شاد میخندید نشان میداد چطور دوستان دخترش در وضعیت مشابه رفتار خواهند کرد. او خود را در شگفتانگیزترین وضعیتها خم میساخت. چهرهاش را به شکلهای خندهداری کج و کوله میکرد. به این ترتیب عصرها و شبهائی که ایلکا لایپکه بخاطر دوستش سر کار نمیرفت میگذشتند. اغلب مِشِنمال برای به خانه رفتن وقت کم میآورد. سپس وقتی او هنوز خواب بود ایلکا بلند میشد. قهوه درست میکرد. با کفش خانه و فقط پوشیده شده با یک پالتوی کهنه تئاتر از یک نانوائی نان میآورد. یک پارچه سفید بر روی میز میکشید. همه‌چیز را اشتهاآور مرتب میکرد. چند نان را برای بردن سر کار آماده میساخت دوباره به تختخوابش میرفت، جائیکه او تا ظهر در آن میخوابید. و مِشِنمال بعد از خوردن صبحانه با عجله و کمی خسته اما با خُلق خوش به کیوسکش میرفت.
 
III
دیروقت شب مانند عنکبوتی بر روی شهر میخزد. در نور چراغ بالاتنه کونو کوهن دیده میگشت که کمی بر روی میز خم شده بود. نور چراغ نیمی از مبل را روشن میساخت، در قسمت نیمه‌تاریکِ مبل ماکس مِشِنمال دراز کشیده بود. پنجرهها در سیاهی انبوهِ جاری چشمک میزدند. برخی از اشیاء متورم و تار از تاریکی به بیرون زده بودند. تختخواب سفید میدرخشید. دستان کوهن کاغذهای نوشته شدهای را نگاه داشته بودند. صدایش آهسته به گوش میآمد، او پُر حرارت دکلمه میکرد. اغلب صدایش میگرفت و مانند کسی که خیلی خوانده است سُرفه میکرد. اینها قابل شنیدن بودند: "داستانهای قدیمی و باشکوه توسط خدا به قتل رسیدهاند. ما اجازه نداریم دیگر آنها را باور کنیم. اما شناختِ مصیبت به ما فشار میآورد تا مشتاقانه به چیزهای جدید، به ایمانی قویتر باور داشته باشیم. ما جستجو میکنیم. ما نمیتوانیم هیچ‌کجا پیدا کنیم. و چون درمانده رها گشتهایم غمگین میشویم. تا وقتی یکی بیاید به ما کافرانِ معتاد خدا بیاموزد." کوهن پُر از انتظار ساکت بود. مِشِنمال در ضمن گوش دادن پنهانی لذت برده بود. او حالا با سر و صدا مینشیند و سپس میگوید: "کوهن کوچولو، من را سرزنش نکن. اما تو ایدههای خندهداری داری. این دیوانگیست." کوهن میگوید: "تو احساس نداری. تو یک موجود سطحی هستی. از این گذشته این قطعیست که تو هم روانپریشی." ماکس مِشِنمال میگوید: "این یعنی چه؟" کونو کوهن میگوید: "تو این را بعداً خواهی فهمید." ماکس مِشِنمال فقط میگوید: "که اینطور." او از اینکه کونو کوهن او را سطحی نامید عصبانی بود. او به ایلکا لایپکه فکر میکرد.
در این وقت ناگهان کونو کوهن میگوید: "مرگ برای ما منکرین خدا یک فکر غیرقابل تحمل است. ما لعنت شدهایم که مرگ را صد شب قبل از مُردن تجربه کنیم. و هیچ راهی برای گریز نمییابیم ..." او سکوت میکند. مِشِنمال میخواست به دوستش کوهن ثابت کند که میتواند حتی در باره مشکلات بی‌اهمیت نظر دهد. او بعد از فکر کردن میگوید: "کونو کوهن کوچولو، من نظر متفاوتی دارم. البته این به احساس بستگی دارد. همچنین من هم خود را خدا را شکر از منکرین خدا بحساب میآورم. خدا بی‌معنیست. برای یک انسان متفکر یک کلمه صحبت کردن در باره او ناشایست است. اما من میشنوم که میگویند خدا نه به زندگی نیاز دارد و نه به مرگ. مرگ بدون خدا بسیار زیباست. چنین مرگی آرزوی من است. من فکر میکنم که ساده مُردن باشکوه باشد. بدون بهشت. بدون تولد دوباره. یک مرگِ رادیکال من را خوشحال میسازد. زندگی برای من بیش از حد طاقتفرساست. بیش از حد هیجانانگیز است ..."
او میخواست به صحبت ادامه دهد که به در کوبیده میشود. کوهن در را باز میکند. ایلکا لایپکه شتابان داخل میشود و میگوید: "شب‌بخیر آقای کوهن. ببخشید که من مزاحم میشوم." او به مِشِنمال فریاد میکشد: "پس من اینجا تو را غافلگیر میکنم. پس تو من را ترک میکنی. تو فقط از بدن من استفاده میکنی. تو روحم را هرگز لمس نکردی." او گریه میکرد. او هق هق میکرد. مِشِنمال سعی میکند او را آرام سازد. این ایلکا را هیجانزدهتر میکرد. او فریاد میزند: "با یک کوهنِ کج به من خیانت میکنی ... آقای کوهن، من از شما پیش پلیس شکایت خواهم کرد. خجالت بکشید ... شما خوکها ..." او خود را به زمین میاندازد و به شدت میگرید. کونو کوهن ناتوان بود، نمیتوانست چیزی برای جواب دادن بگوید. مِشِنمال ایلکا را از روی زمین بلند میکند و با صدای تغییر دادهِ خشنی میگوید که رفتارش نارواست. او دلیلی برای حسادت ندارد. در این وقت ایلکا لایپکه به کوهن قوزدار مانند سگ کوچک کتک خوردهای کاملاً ساکت و فروتنانه نگاه میکند و بعد بدنبال مِشِنمالِ خشمگین از خانه خارج میشود.
هنگامیکه کوهن تنها بود بتدریج عصبانی میشود. او فکر میکرد: چه شخص وقیحی ... چطور این گاو هیجانزده شده بود. چه حسادتی به من دارد. یکی از زنان نادری که من دوست دارم ... و او این حیوان کوچک، این مِشِنمال را انتخاب میکند. این وحشتناک است.
کونو کوهن صبح زود روز بعد مانند هنریشهای که از روی صحنه رفتن ترس دارد در سالن دوشیزه لایپکه ایستاده بود. هنگامیکه خدمتکار کارت‌ویزیت کونو کوهن را میآورد، دوشیزه لایپکه در حال خواندن بروشورِ ممنوعه <خودکشی یک خانم شیک. یا چگونه یک خانم شیک خودکشی میکند> بود و چشمان گریانی داشت. پس از خواندن بروشور خود را با پودر زدن تازه میکند و عاقبت در حالیکه فقط یک لباس خواب ابریشمی بر تن داشت در سالن ظاهر میشود. کونو کوهن تا گوشهایش سرخ شده بود. او با کشیدن آه بلندی میگوید آمده است که از اتفاق دیروز معذرت بخواهد. دوشیزه لایپکه به او ستم میکند و او را کم میشناسد. او حداقل دارای ارزشهای درونیست. سپس او با ستایش از دوست خود، از مِشِنمالِ خوب صحبت میکند؛ اما اجازه میدهد تشخیص داده شود که متأسفانه مِشِنمال فاقد یک زندگی عاطفی آموزش دیده است. دوشیزه لایپکه وسوسه‌انگیز به او نگاه میکرد. کونو گفتگو را به هنر میکشاند. سپس دوشیزه لایپکه صحبت را به پاهایش میکشاند؛ و رُک و پوست‌کنده میگوید که او خودش از پاهایش خوشش میآید. او لباس خواب را کمی بالا کشیده بود. کونو کوهن با دستهای خجالتی آن را بالاتر میکشد.
وقتی شب شده بود، کونو کوهن در اتاقش غرق در رؤیا نشسته بود. او از میان سوراخ پنجرهِ باز نگاه میکرد. در مقابل او دیوار خاکستری رنگِ داخلی خانه همراه با پنجرههای فراوان به پائین سقوط میکرد. آسمان وجود نداشت. فقط هوای کم نور شبانه بود. و کمی باد لطیف، که تقریباً قابل احساس نبود. دیوار با پنجرهها به یک عکس زیبای غمگین شبیه بود. اصلاً خسته‌کننده نبود، کونو کوهن به این خاطر تعجب میکرد. او مرتب عمیقتر به دیوار نگاه میکرد. دیوار مهربان به نظر میآمد، قابل اعتماد و پُر از تنهائی. او مخفیانه فکر میکرد: این را بادی که در اطراف دیوار است انجام میدهد. او در درون خود میخواند: بیا، مح ... بوبم. در این وقت صدای زنگ او را به وحشت میاندازد.
پستچی نامهای از کلوب<کلو> میآورد. از آقای کوهن درخواست شده بود که در یک شب خاص بعنوان مهمان در کلوب کلو از اثرش روخوانی کند.
 
IV
هشت روز قبل از شب کتابخوانی بر روی ستونهای تبلیغاتی شهر یک آگهی دیده میشد. آدم میتوانست این را بخواند:
توجه.
کونو کوهن در کلوب کلو از اثرش روخوانی خواهد کرد.
با احترام ورود دختران جوان و وکلا ممنوع است.
هرچه شبِ روخوانی نزدیکتر میشد کونو کوهن هیجانزدهتر میگشت. دو ساعت قبل از شروع برنامه میگذارد صورتش را اصلاح کنند. وقتی آرایشگر میپرسد که آیا آقا پودر مایلند، کوهن با تکان دادن سر میگوید: "بله."
هنگامیکه کوهن پشت تریبون قرار میگیرد بیشتر از آنچه انتظار داشت آرام بود؛ ابتدا کمی اشتباه تلفظ میکرد. اما بتدریج صدایش محکم و شفاف میگردد. سالن کوچک بازدیدکننده کمی داشت؛ اما برخی از منتقدین مطبوعات بزرگِ معتبر حضور داشتند. یکی از آنها در روز بعد در روزنامه پُر خواننده <آلتن بورگرتسایتونگ> توضیح میدهد: "اشعاری را که کوهن، شاعر رقتانگیز به خاطر ضعف اراده در یک سالن کم بازدیدکننده به گوشها رساند البته هنوز برای عموم بالغ نیستند؛ از سوی دیگر آدم میتواند دیرتر یک بار، زمانیکه کوهن خود را تصفیه کرده باشد، چیزهائی از میوههای پختهاش انتظار داشته باشد." یکی دیگر از منتقدین در <تسایتونگ فور ارهِلته بورگر> اعلام میکند: "استنباط کلی خوشحال کننده است، اما اشعار یکنواخت موفق نبودند. همچنین شاعر خوب نخواند. با این حال اولین بیت از شعر <کمدین> از یک فرمولبندی تکاندهنده در بیان و احساس برخوردار بود.
رئیس کلوب پس از سخنرانی از دکتر بریلرِ با استعداد، از شاعری که او را یکی از معدود نوابغی مینامید که شخصاً میشناخت تشکر میکند. ایلکا لایپکه با وجود ممنوعیت ورود دختران جوان به نحوی توانسته بود داخل کلوب شود. همچنین مِشِنمال که ابتدا گفته بود نخواهد آمد، آمده بود. در وقت استراحت اما او توضیح داد که گرسنه است و حالا میرود. و آیا ایلکا از این مزخرفات سیر نشده است. اگر نمیخواهد همراهش بیاید میتواند آنجا بماند. به نظر میرسد که ناگهان به قوزِ کوهن علاقه پیدا کردهای. آرزوی موفقیت میکنم. آیا باید حالا نقش جاکش را بازی کنم. او واقعاً میرود. ایلکا لایپکه برای خود اندکی گریه میکند و تا آخر برنامه میماند. او با شور و شوق دست میزند. او در این شب کوهن را دوست داشت و او را با حالت عجیبی به آپارتمان خود میبرد.
در صبح یک آقای کوچک اندام قوزی در خیابان مانند یک رقصنده بالت بر روی خیابان خاکستریِ ناامن بالا و پائین میجهید ...
کونو کوهن از آن به بعد از ملاقات با مِشِنمال اجتناب میورزید. او را دیگر دعوت نمیکرد. روزنامهها را از کیوسک دیگری میخرید. این کار برای مِشِنمال کاملاً پسندیده بود. معشوقهاش با لبخند سکسی برایش تعریف کرده بود که یک شبِ زیبا را با قوزی در اتاق خوابش گذرانده است. قوز برایش ناخوشاید نبوده است، و آنطور که در نگاه سطحی به نظر میرسد خیلی بزرگ و زشت نیست. آدم میتواند خیلی زیاد به یک قوز عادت کند.
مِشِنمال از کوهن خشمگین بود. رفتارش نسبت به ایلکا لایپکه لطیفتر و مطیعتر میگردد. حسادتش را به او نشان نمیداد و نام رقیبش را هرگز نمیبرد. ایلکا لایپکه خوشبخت بود و به مستی شبانه با کوهن دیگر فکر نمیکرد. کوهن برای او حالا کمتر از قبل ناخوشایند نبود، او تلاشهای دوباره شاعر را بی‌اعتنا رد میکرد. اما در برابر مِشِنمال طوری نشان میداد که انگار هنور خیلی زیاد عاشق کوهن است. اما یک بار نتوانست بیانِ یک جوکِ خارج از نزاکت در باره کوهن و قوزش را سرکوب کند. مِشِنمال از ته قلب میخندید.
کوهن غمگین به کنار یک دریا رانده بود. یک ناشر یک پیشنهاد غیرمنتظره داده و مساعده پرداخته بود. مِشِنمال تصادفاً یک شعر را که کونو کوهن از کنار دریا برای ایلکا لایپکه فرستاده بود پیدا میکند و آن را میخواند:
شعر اشتیاق.
چینهای دریا بر روی پوستم مانند شلاق منفجر میگردند.
و ستارههای دریا مرا پاره پاره میسازند.
از فریاد زخمها شبِ دریا تنهاست.
اما عشاق مرگ خوب و رؤیائی را مییابند.
سریع آنجا باش، چشمان درددار. دریا بسیار دردناک است.
سریع آنجا باش، عاشق. دریا مرا سخت میکُشد.
دستان تو سرد و مقدسند. بپوشان مرا با آنها. دریا بر پشت من میسوزد.
کمک کن ... کمک کن ... بپوشان مرا. نجاتم ده. شفایم ده، دوست من.
مِشِنمال آن را پاره میکند. ایلکا لایپکه خشمگین بود، و میگفت که مِشِنمال خشن است. مرد کوچک اندام او را بزودی توسط ناز و نوازش آرام میسازد. دیرتر پشت میز تحریر دوشیزه مینشیند، کاغذی برمیدارد و مینویسد:
به کونو کوهن.
دوشیزه لایپکه، نامزد من،
میگذارد در اینجا به تو بگویم که او از اشعار دیگر تو با کمال میل صرفنظر میکند؛
تو با این اشعار هرگز به هدفت نخواهی رسید.
نامزدم همه‌چیز را برایم تعریف کرده است.
مطمئن باش که تقاضاهای عاشقانهات تأثیر مسخرهای بر روی ما میگذارند.
ماکس مِشِنمال.
مِشِنمال پس از انداختن نامه به صندوق پست ناآرام میشود. او میترسید که بی‌پروا عمل کرده باشد.
کوهن بلافاصله از سفر بازمیگردد. او به نزد ایلکا لایپکه میرود. نامه را نشان میدهد و در حال گریه کردن میپرسد که آیا شبِ با او بودن را فراموش کرده است. ایلکا میگوید: "بله فراموش کردهام." او زار میزند و در حال گریستن ناواضح چیزی از روح و خودکشی میگوید. ایلکا لایپکه راه خروج را به او نشان میدهد. ضعف او ایلکا را اذیت میکرد. او از کودکی گریه کردن هیچکس را نمیتوانست تحمل کند.
اما ایلکا از مِشِنمال خشمگین بود. و دوباره با نام بردن از کوهن شروع به اذیت کردن او میکند. ادعا میکرد که کوهن اغلب مهمان اوست؛ و او وی را هنوز هم مهربان مییابد. مِشِنمال تعریفهای او را واقعی در نظر میگیرد. حالا او از کوهن متنفر بود.
او فکر میکرد چگونه میتواند مرد قوزدار را از بین ببرد، بدون آنکه خود او بعنوان از بین‌برنده پا پیش بگذارد. او احتمالاً پس از مدت کوتاهی دستورالعمل را پیدا کرده بود. در یک روز یکشنبه کوهن میمیرد. ناگهانی، اما بدون دلایل قابل‌توجهِ جانبی. جسد او بیدرنگ برای به خاک سپرده شدن ترخیص میگردد. تئو تونتود در مجله <داس آندره آ> یک آگهی کوتاه درگذشت به شاعر اختصاص میدهد. و کلوب کلو یک حلقه گل میفرستد. ایلکا لایپکه اصرار داشت جسد را قبل از به خاک سپردن یک بار دیگر تماشا کند. درِ تابوت را برایش باز میکنند. کوهن بخاطر قوزش کمی کج در تابوت قرار داشت. خطوط چهره به شکل مضحکی کشیده شده بودند. دستها تودهای از مشت گره کرده بودند. در کنار بینی خون لخته چسبیده و بر روی دهانِ باز آویزان بود. ایلکا لایپکه بر انزجار غلبه میکند و میگذارد بنزین بیاورند، یک دستمال کوچک ابریشمی از کیف‌دستی ظریفش برمیدارد، آن را به بنزین آغشته میسازد و بینی مُرده را با آن تمیز میکند. سپس آرام و کمی گریان خارج میشود. راضی بخاطر خوبیای که کرده بود.
وقتی مِشِنمال از مرگ کوهن میشنود بسیار مضطرب میگردد. او نمیتوانست خود را در اتاق تحمل کند، و با روشن کردن یک سیگاربرگ با عجله زیاد از خانه خارج میشود. ناقوسهای کلیسا از آسمان آفتابی طنین میانداختند. مِشِنمال سردش بود و رنگ پریدهای داشت. مرتب فکر میکرد: امیدوارم که فقط فاش نشود. یا فکر میکرد به کجا میتواند فرار کند. او به محاکمه در دادگاه فکر میکرد، به وکیل مدافع، به زندان، به زنجیر، به رمز نوشته دیوار زندان و به جلاد. و به این فکر میکرد که آیا بعنوان آخرین آرزوی قبل از مرگ درخواست خواهد کرد که اجازه دهند یک بار دیگر با ایلکا لایپکه همبستر شود. او در میان خیابان طوری میدوید که انگار میخواهد از کسی سبقت بگیرد. و سپس وقتی به این فکر میافتاد که اجازه ندارد جلب توجه کند ناگهان بیش از حد آهسته راه میرفت. چنین به نظرش میرسید که انگار همه او را زیر نظر دارند.
در یک باغ دو دختر تقریباً پانزده ساله کشتی میگرفتند. آنها با دیدن مِشِنمال سریع روی یک نیمکت مینشینند و میگذارند تا او نزدیکتر بیاید. هنگامیکه به اندازه کافی نزدیک شده بود به او لبخند میزنند؛ یکی از آنها پاهایش را بیقرار تکان تکان میدهد. او با عجله از کنارشان میگذرد. ناگهان یکی از آنها پشت سرش فریاد میزند: "نگاه کن مرد چه سریع میرود." و دیگری فریاد میزند: "ولش کن، سیگاریه." آنها رفتن او را نگاه میکنند. سپس دوباره کشتی میگیرند.
مِشِنمال بتدریج خود را آرام میسازد. او فکر میکرد: کسی نمیتواند چیزی بر علیه من ثابت کند. من همه‌چیز را انکار میکنم. هی هی! چه‌کسی قادر است چیزی ثابت کند ... تازه اگر آنها اصلاً متوجه چیزی بشوند! او سیگاربرگ را دور میاندازد. او خود را مطمئنتر احساس میکرد و با این اندیشه که کوهن دیگر قادر نیست خود را حرکت دهد و او، ماکس مِشِنمال، مشکل کوهن را چنین اساسی حل کرده است، برای خود سوت میزد. او به این فکر میکرد که زندگی را درست به چنگ گرفته است. که در همه‌چیز موفق خواهد شد. او اعتماد فوقالعادهای به خودش داشت. او فکر میکرد: فقط نباید احساساتی گشت. برای آبرومندانه زندگی کردن باید آدم یک رذل باشد.
او کاملاً سرحال به سمت خانه میرود.
 
کافه کلوسشن
I
لیزه لیبلیشلاین از شهرستان به شهر آمده بود، زیرا که میخواست هنرپیشه شود. او در خانه همه چیز را بورژوائی، تنگ و ابله کننده احساس میکرد. آقایان احمق بودند. آسمان، بوسه، دوستان دختر و بعد از ظهر یکشنبهها غیرقابل تحمل شده بودند. او ترجیح میداد گریه کند. هنرپیشه بودن برایش این معنی را میداد: باهوش بودن، آزاد بودن، سعادتمند بودن. او نمیدانست که اینها چه هستند. امتحان نمیکرد ببیند که آیا استعداد دارد.
لیزه برای پسرعمو شولتس اشتیاق زیادی داشت، زیرا او در شهر زندگی میکرد و شعر مینوشت. وقتی پسرعمو یک بار نوشت که از حقوقدانی سیر شده است و میخواهد بعنوان نویسنده تمایلاتش را زندگی کند، لیزه به والدین وحشتزدهاش اطلاع میدهد که زندگی روستائی حالش را بهم میزند؛ و میخواهد آرمانهایش را بعنوان هنرپیشه دنبال کند. تلاش می‌شود تا به هر نحوی شده او را از این تصمیم بازدارند. موفق نمیشوند. او مصممتر و تهدیدکنندهتر می‌گردد. والدین با اکراه تسلیم میشوند، با او به شهر میرانند، برایش در یک پانسیون بزرگ یک اتاق کوچک اجاره میکنند، نامش را در یک مدرسه ارزانِ هنرپیشگی مینویسند و از پسرعمو شولتس می‌خواهند که از او مراقبت کند.
آقای شولتس اغلب همراه دختر عمو لیبلیشلاین بود. او را به کاباره میبرد؛ برایش شعر میخواند؛ اتاقک هنرمندانهاش را به او نشان میداد؛ با او در کافه ادبی کلوسشن قرار میگذاشت؛ دست در دست با او شبانه ساعتها در خیابانها راه میرفت؛ او را دستمالی میکرد و میبوسید. دوشیزه لیبلیشلاین از تمام چیزهای تازه بطور مطلوبی گیج بود؛ بزودی به یاد میآورد که بیشتر چیزها را زیباتر تصور میکرده است. در ابتدا برایش رنجآور بود که مدیر مدرسه هنرپیشگی، همکاران، نویسندگان کافه کلوسشن و همه مردانی که اغلب ملاقات میکرد یک لذت در لمس کردن او، در نوازش کردن دستهایش، در فشردن زانویشان به زانوی او، در وقیحانه نگاه کردن به او می‌یافتند. حتی لمس کردنهای شولتس هم برایش آزاردهنده میشوند.
لیزه برای اینکه او را نرنجاند و همچنین تأثیری شهرستانی برجای نگذارد به ندرت او را متوجه این موضوع میساخت. اما یک بار سیلی محکمی به گوشش میزند. آنها در اتاق او بودند، او آخرین ابیات شعر <خستگی> خود را توضیح داده بود. این ابیات را:
شب در برابر پنجرهام، مرد خاکستری ایستاده است!
بهترین کار این است که ما به رختخواب برویم
پس از آن تلاش کرده بود پیراهن او را درآورد. شولتس بخاطر ضربه سیلی کاملاً وحشتزده بود، و تقریباً گریه‌کنان میگوید، لیزه باید متوجه شده باشد که دوستش دارم. بعلاوه او پسرعمویش است. لیزه میگوید، باز کردن بلوز مورد پسندش نیست. بعلاوه او یکی از دگمههایش را پاره کرده است. شولتس میگوید که او دیگر نمیتواند این را تحمل کند. وقتی آدم کسی را دوست دارد باید فداکاری کند. او در پیش روسپیان محترم فراموشی را جستجو خواهد کرد. لیزه پاسخی نمیدانست. او ناله‌کنان فکر میکند: آه، آه. و لیزه با تأسف کنار او مینشیند.
شولتس در روزهای بعد خود را نشان نمیدهد، هنگامیکه دوباره میآید رنگپریده و خاکستری بود. چشمهای سرخ از خون خالی در حال ریختن اشگ در سایههای چرب قرار داشتند. صدا فقط یک آوای یکنواخت داشت که ساختگی و مالیخولیائی طنین میانداخت. شولتس شکوهآمیز از ناامیدی، روسپیگری و گسستگی صحبت میکرد. و اینکه او از شادی زندگی بیزار شده است. و اینکه او بزودی به استقبال مرگش خواهد رفت. او از مهربانی اجتناب میورزید، اما اغلب آه دردناکی میکشید و با یک اشتیاق نمایشی برای مرگ دلبری میکرد. دوست دختر را به نمایشهای اندوهبار پُر جسد همراه میبرد، به فیلمهای درام غمگین، به کنسرتهای جدی در سالنهای تاریک.
یک هفته شاید گذشته بود. یک خانم آواز خوانده بود. دستهای شنوندگان با صدای بلند و برای مدتی طولانی دست میزدند. گوتشالک شولتس با اشتیاق چند انگشت لیزه لیبلیشلاین را میگیرد، آن را مهربانانه بر روی یکی از رانهای پایش قرار میدهد و میگوید: "آیا این عجیب نیست که چطور آواز یک خانم روح را لمس میکند!" سپس ملتمسانه و گریان دوباره شروع میکند از عشق و فداکاری صحبت کردن. لیزه لیبلیشلاین میگوید، این برایش خسته‌کننده یا مشمئزکننده است. از روی همدردی ــ و چون میخواست بالا برود ــ در نهایت کنار درِ پانسیون توضیح میدهد که با عشق موافق است، اگر گوتشالک از فداکاری صرفنظر کند. شولتس او را با خوشحالی به خود میفشرد. او مدت درازی در رؤیا آنجا کنار در ایستاده بود و میخواند: "آه اشگها. آه مهربانی. آه خدا. آه زیبائی. آه عشق. آه عشق. آه عشق ..." او به خیابان میرود و در کافه کلوسشن ناپدید میگردد.
لیزه لیبلیشلاین اما در اتاق کوچکش بیهوده لبخندزنان در کنار نور قرمز یک شمع نشسته بود. او این انسانهای شهرنشین را که مانند حیوانات عجیب و خطرناک به نظرش میرسیدند درک نمیکرد. او خود را ترک‌گشته و تنهاتر از گذشته احساس میکرد. او مشتاقانه به خانه ساده خود میاندیشید: به آسمان گسترده، به آقایان جوانِ مضحک، به مسابقات تنیس، به بعد از ظهرهای اندوهگین روزهای یکشنبه ... او بدن کوچکش را بر روی یک صندلی مینشاند. او افسرده بود.

II
در یک شب شفافِ تابستانی آسمان شهر مانند ابریشم آبی تیره‌ای که بر رویش ماه سفید و ستارههای فراوان کوچک قرار داشتند کافه کلوسشن را میپوشاند. در یک پسزمینه، شاعر قوزی کونو کوهن ــ زمان درازی قبل از آنکه بطور ناگهانی فوت کند ــ تنها و در حال سیگار کشیدن در کنار یک میز خیلی کوچک که بر رویش چیزی قرار داشت نشسته بود. دور میزهای دیگر مردم چمباته نشسته بودند. در میان آنها مردها با جمجمه زرد و قرمز؛ زنان؛ نویسندگان و هنرپپیشگان حرکت می‌کردند. همه‌جا پیشخدمتهای پاورچین میرفتند.
کونو کوهن افکار زیادی در سر نداشت. او برای خود زمزمه میکرد: "یک مه جهان را بسیار نرم ویران ساخت." در این وقت شاعر گوتشالک شولتس به او سلام میدهد، یک حقوقدان که در تمام امتحانات با وجود زحمت فراوان رد شده بود. او با یک دوشیزه زیبا آمده بود. آن دو در کنار کوهن مینشینند. شولتس و کوهن کارمندان بولتن ماهانه <دِر داکِل> بودند که توسط لوتس لاوسِ پُر شورِ کوچک اندام برای بهبود فساد اخلاق منتشر میگشت. شولتس به کوهن تعریف میکند که لاوس بزودی یک دین بی‌خدا بر اساس یک قانون جدید اختراع خواهد کرد، و میخواهد در یک سینما در این نزدیکی به منظور سازماندهی یک مجلس مؤسسان تشکیل جلسه بدهد. کوهن در حال تکان دادن سر گوش میداد. دوشیزه زیبا کیک میخورد. کوهن غمگین میگوید: "لاوس یک فرد بزرگ و مؤثری است. اما دیگر هیچ مسیحی نمیتواند ما را دیندار سازد. ما با گذشت هر روز در مرگ کسل‌کننده ابدی عمیقتر میمیریم. ما نومیدانه مختل هستیم. زندگی ما یک نمایش بیهوده باقی خواهد ماند." دوشیزه در حال خوردن کیک با چهره شادِ شفاف و با چشمهای قرمزـقهوهای غیرقابل فهم به آنها نگاه میکرد. شولتس در افکار مأیوسانهای غرق بود. دوشیزه میگوید که تمام زندگی او هم فقط یک نمایش است، اما نمیتواند این را خیلی بیهوده بیابد. در مدرسه تئاتری که او خود را در آن برای دوره فعالیت هنری بعنوان یک عاشق احساساتی آماده میسازد فعالیتهای قابل شایستهای انجام میگیرد. آقای کوهن میتوانند یک بار برای متقاعد گشتن به آنجا تشریف بیاورند. کونو کوهن مدتی دختر را دقیقاً نگاه میکند. او فکر میکرد: "چه دوشیزه کوچک احمقی ..." اما او بزودی آنجا را ترک میکند.
در بیرون ناگهان رولاند مولر شاعر هیجانزده یکی از دستهای او را نگاه میدارد و فریاد میزند: "آیا شما نقد برونو بیبلباوئر را در مجله ماهانه پزشکی خواندهاید، که در آن ادعا میشود پارانویای من در این است که من تصور میکنم پارالیز دارم! تمام انسانها به من بطور عجیبی نگاه میکنند، من مشهورم. ناشرم به من مساعده زیادی میپردازد. اما ــ آه، من اجازه ندارم آن را بگویم ــ من علاجناپذیرم." و به سرعت به یک رستوران شرابنوشی بهتری میرود.
یک اسب مانند یک انسان پیر در جلوی یک گاری میلنگید و آن را میکشید. کوهن قوزدار به یک کلیسای کاتولیک تنبلانه تکیه داده بود و به زندگی فکر میکرد. او به خود میگفت: "با این وجود زندگی چه مضحک است. و حالا آدم آنجا تکیه زده است؛ یکجائی؛ یکجوری؛ بدون رابطه؛ کاملاً بی‌اهمیت؛ آدم میتوانست همانطور خوب، همانطور بد به گام برداشتن به یک جائی ادامه دهد. این من را تیره‌بخت میسازد." در جلوی او سگ کوچک و ساکت یک روسپی توقف کرده بود و با چشمان درخشان متواضعانه گوش میداد.
یک کالسکه شیشهایِ عروسی جست و خیزکنان میگذرد. او در یک گوشه داخل آن چهره رنگ باخته یک داماد را میبیند. یک درشکه خالی میآید، کوهن بدنبال آنها میرود. او آهسته میگوید: "یک جوینده بدون هدف ... یک متزلزل ... ناشناس با همه ... آدم یک اشتیاق وحشتناک دارد. آه اگر آدم میدانست در باره چه."
هنگامیکه او در خانهای را که در آن زندگی میکرد میگشاید خیابانها سفید میدرخشیدند. او در اتاقش به تصاویر بسیاری از انسانهای مُرده که به یک دیوار آویزان بودند خاموش و غمگین نگاه میکند. سپس شروع میکند به در آوردن لباس از بدن قوزدارش. وقتی او فقط با زیرشلواری، پیراهن و جوراب پوشانده شده بود، آهی میکشد و غرغرکنان میگوید: "بتدریج آدم دیوانه میشود."
او در تختخواب از فکر کردن دست میکشد. او برای خوابیدن چشمهای سرخ‌ـ‌قهوهای رنگ دوشیزه از کافه کلوسشن را کم داشت ...
این چشمها در روزهای بعد هم اغلب در ذهنش میدرخشیدند. این او را متعجب میساخت و به وحشت می‌انداخت. رابطهاش با زنها عجیب و غریب بود. بطور کلی حتی یک بی‌رغبتی در برابر آنها داشت، این او را به سمت پسرها میکشاند. اما در بعضی ماه‌های تابستان، وقتی دروناً شکسته و ناراضی بود اغلب عاشق یک زن جوانِ کودکانه شکل میگشت. از آنجا که بخاطر قوزش اغلب دست رد به سینهاش میزدند و حتی مورد تمسخر قرارمیدادند، بنابراین به یادآوردن خاطره این زنان و دختران برایش وحشتناک بود. او در این مواقع مراقب بود و وقتی احساس خطر میکرد به پیش روسپیان میرفت.
لیزه لیبلیشلاین بدون آنکه اطلاع داشته باشد او را غافلگیر ساخته بود. او بیهوده به عذابِ ناکامیها فکر میکرد. او بیهوده تصور میکرد که لیزه لیبلیشلاین هم یکی از دیگر زنانِ ریزه‌اندام ظریفی است که در جهلی شگفتانگیز و مشتاق یافتن سعادتاند، که میتوان همه‌جا بر روی زمین و بسیار شبیه به همدیگر یافت ... در یک شب نرم پُر از فانوسهای زرد مایل به سبز و پُر از چترها و کثافات خیابانها یک انسان کوچک اندام قوزدار در کنار تابلوی یک مدرسه هنرپیشگی در انتظار ایستاده بود.

III
گاهی اوقات یک باد مانند سگی داغ و سمی میآمد. خورشید مانند روغن غلیظ و گداخته بر روی خانهها و خیابانها و انسانها قرار داشت. انسانهای کوچکِ بیجنسیت با پاهای کج در اطراف حیاط جلوئیِ نردهکشی شده کافه کلوسشن احمقانه جست و خیز میکردند. در داخل کافه کونو کوهن و گوتشالک شولتس مشغول کتک زذن همدیگر بودند. بقیه تصادفی تماشا میکردند. لیزه لیبلیشلاین در یک گوشه جدی نشسته بود.
سبب جدال این بود: آقای کوهن دوشیزه لیبلیشلاین را چندین بار از مدرسه هنرپیشگی تا خانه همراهی کرده بود. وقتی شولتس از آن مطلع میشود بدون دلیل حسادت میورزد. او شروع میکند به بدگویی کردن از کوهن. لیزه لیبلیشلاین که پسرعمو را شناخته بود از مرد قوزدار دفاع میکرد. این شولتس را بیشتر عذاب میداد و متقاعدکننده توضیح میداد که خود را با شلیک گلوله خواهد کشت. او این کار را انجام نمیدهد، اما تهدید میکند که لیزه را هم خواهد کشت. اما لیزه مصاحبت با او را تحریم میکند. لیزه لیبلیشلاین باید انسانی داشته باشد که بتواند با او در باره دریافتهای مهم روزمرهاش صحبت کند. او بعد از نزاع با شولتس بخاطر غریزه ناشناختهای کوهن را انتخاب میکند. بنابراین چنین اتفاق میافتد که لیزه در ظهر روزِ نزاع با کوهن در کافه کلوسشن قرار میگذارد، تا شاید با او در باره انتخاب یک لباس یا در باره مفهوم یک نقش یا در باره یک رویداد کوچک مشورت کند. کوهن تازه از راه رسیده بود، میخواست در باره درخواست دوشیزه مطلع شود که گوتشالک شولتس داخل کافه شده بود، با صورت قرمز پُف کرده در برابر او ایستاده بود، او را بی‌وجدان و گمراه‌کننده دختران نامیده بود. کوهن تلاش میکند از پائین به شولتس کشیده بزند. سپس هر دو خشمگین و ساکت همدیگر را کتک میزنند. تابلو دستشوئی توالت که قبلاً میشد بر رویش خواند <مؤسسه من حالا اینجاست، درِ ورود آنجا> خُرد شده بر روی زمین قرار داشت. ناگهان دست شولتس با قدرت بر قوز کوهن ضربه میزند. دست سوراخ و خونین می‌شود، همچنین قوز هم آسیب می‌بیند. شولتس مانند مُردهای رنگپریده فریاد میکشد: "قوز خطر مرگ دارد." و بعد بدون انداختن نگاهی به لیزه لیبلیشلاین میگذارد پیشخدمت او را به یک اورژانس همراهی کند.
کوهن به قوز شکنجه دیده توجه زیادی نمیکرد. او خود را دوباره در کنار میز لیزه لیبلیشلاین مینشاند و چای با لیمو ترش سفارش میدهد. لیزه میبیند که چگونه مرتب خون واضحتر از میان کت بلندِ گشادش میچکد. لیزه او را متوجه کت خونین میکند، او وحشت میکند. لیزه میگوید که آیا باید زخم را پانسمان کند. کوهن تلخ میگوید که لمس کردن یک قوز برای لیزه دلپذیر نخواهد بود. لیزه مهربان و با صورت سرخ گشته میگوید که یک قوز چیزی انسانیست، و میگوید او میتواند پیشش بیاید. زخم قوز باید تمیز و خنک گردد و سپس میخواهد آن را پانسمان کند. او میتواند بعد از ظهر را پیشش بگذراند ...
کوهن خوشحال و مرددانه پیشنهاد را میپذیرد. آنها تا شب در اتاق کوچک لیزه لیبلیشلاین مینشینند. در باره روح، قوز و عشق صحبت میکنند.
شولتسِ از این روز مفقودالاثر شده بود. آخرین بار یک آشنا او را در شب جلوی ویترین یک کفش‌فروشی دیده بود: او باید تک تک کفشها را غمگین تماشا کرده باشد. یک مجله به نام <قهرمانان داغ> بزودی یک نامه سفارشی دریافت میکند که در آن شولتس اطلاع داده بود در صدد است خود را به دلایل روحی بکشد. برخی این موضوع را دیگر تبلیغ جدیدی بحساب نمیآورند. اکثر آنها هیجانزده بودند. روزنامهها یادداشتهای مهیج چاپ میکردند. یک اکیپ <جستجوگران جسد شولتس> تشکیل میگردد. یک کارخانهدار مقبره مستحکمی اهداء میکند.
مردم مراتع و جنگلها را جستجو و با میلههای دراز در تمام رودها فرو میکنند. هیچ اثری از شولتس نمییابند. میخواستند به جستجو پایان دهند که او را کاملاً از شکل افتاده در هتل متوسط یک حومه دور افتاده پیدا میکنند. او در کنار یک برکۀ پُر باد دچار آنفولانزای شدیدی شده بود که تمام هفته او را به بستر بیماری میاندازد. مردم با او بر روی پلههای جیر جیرکُن هتل برخورد میکنند، در حالیکه او پیچیده شده در شال و پتوهای زیاد میخواست بار دیگر قصد خودکشی خود را بصورت تجربی تحقق بخشد. مردم او را خیلی راحت از این کار بازمیدارند و فاتحانه به شهر برمیگردانند. مقبره او بجای دیگری منتقل میشود. از باقیمانده درآمد حاصله از مؤسسه <جستجو جسد شولتس> یک جشن بالماسکه برگزار میکنند.
خود گوتشالک لوتس به عنوان فاوست با تمام درد جهان در گوشهای بر تحت سلطنت جلوس میکند. دکتر برتولد بریلرِ با استعداد بعنوان یکی از نویسندگانی که چاق خواهند شد ظاهر میشود. لوتس لاوس لباس بلند گشاد پاپ را بر تن داشت. محصل دبیرستان، اشپینوسا اشپاس، دلقک کافه کلوسشن، شنل زیگفرید سردار جنگجو را بر شانهها انداخته و کلاه گیسی مانند موی گوته بر سر گذاشته بود. مولرِ شاعر به عنوان جسد یک مست دراز افتاده بود. کونو کوهن که دوباره با شولتس رسماً آشتی کرده بود، همانطور که بود میآید. با او همچنین لیزه لیبلیشلاین هم میآید، او یک لباس روستائی بر تن داشت. بقیه بعنوان چینی، شامپانزه، خدایان و نگهبان شب جیر جیرکنان و درهم راه میرفتند. تمام مشتریان کافه کلوسشن حضور داشتند.
لیزه لیبلیشلاین در این شبِ رنگین و پُر سر و صدا فقط با شاعر قوزدار میرقصید. بعضی این زوج عجیب را نگاه میکردند، اما به خود اجازه خندیدن نمیدادند. قوز کوهن سخت و بی‌ملاحظه مانند لبه یک میز به بدن نرم دیگران ضربه میزد. به نظر میرسید که انگار فرو کردن قوز به یک رقصنده برایش دلپذیر است. او هرگز، وقتی یک زن دیوانه بلند فریاد میکشید یا یکی میغرید و فحش میداد، اهمال نمیکرد که با صدائی از گلو مودبانه و گستاخانه ببخشید بگوید. لیزه لیبلیشلاین با یک دست پائین قوز شاعر را مانند دستگیره نگاه میداشت، با دست دیگر سر مستطیل شکل او را به آرامی به پستانش میفشرد. به این ترتیب آنها ساعات جنون‌آمیزی را رقصیدند.
قوز کوهن برای کسانی که میرقصیدند مرتب دردناکتر میگشت. آنها جرأت اظهار خشم میکنند. مدیر برگزاری جشن به کوهن اطلاع میدهد که از او خواسته میشود به رقصیدن پایان دهد. آدم با چنین قوزی اجازه رقصیدن ندارد. کوهن اعتراض نمیکند. لیزه لیبلیشلاین میبیند که صورت کونو خاکستری رنگ میشود.
لیزه او را به یک گوشه پنهان کافه میبرد. در آنجا میگوید: "از حالا به بعد <تو> خطابت میکنم." کونو کوهن جواب نمیدهد، اما روح مهربان او را مانند یک هدیه در چشمان تروبادور آبی رنگش دریافت میکند. لیزه لرزان میگوید برایش قابل درک نیست که چرا او را ناگهان خیلی دوست دارد ... و نمیخواهد هرگز دست فقیر او را رها سازد ... و نمیدانسته که آدم میتواند چنین زیاد سعادتمند باشد ... کونو کوهن از او دعوت میکند شب بعد به دیدارش برود. لیزه با میل میپذیرد.
کونو کوهن و لیزه لیبلیشلاین احتمالاً اولین کسانی بودند که جشن مستانه را ترک کردند. آنها زمزمه‌کنان از میان خیابانهای روشن شده توسط نور مهتاب و آسمان میرفتند. شاعر عاشق سایههای ماجراجویانهای با قوز عظیمی بر روی سنگفرش خیابان میانداخت.
لیزه لیبلیشلاین هنگام خداحافظی سرش را به سمت سر کوهن به پائین خم میسازد و چندین بار دهان کونو را میبوسد. به این ترتیب کونو کوهن و لیزه لیبلیشلاین از هم جدا میشوند ... او میگوید از اینکه لیزه میخواهد شب بعد به دیدارش بیاید خوشحال است. لیزه آهسته میگوید: "من هم ... همینطور ..." 
خانهها کاملاً منظم مانند کتابها در قفسهها بر روی خیابانها ایستاده بودند. ماه غبار آبی روشن بر آنها پاشیده بود. تعداد اندکی از پنجرهها بیدار بودند، مسالمتآمیز مانند چشمهای انسانی تنها میدرخشیدند و همان نگاهِ طلائی رنگِ همیشگی را داشتند. کونو کوهن متفکر به خانه میرود. بدن بطرز خطرناکی به سمت جلو خم شده بود. دستها محکم بر روی انتهای کمر قرار داشتند. سر رو به پائین تا نزدیک زمین افتاده بود. قوز مانند یک قطعه سنگِ تیز ماجراجو رو به بالا ایستاده بود. کونو کوهن در این ساعت دیگر انسان نبود، او شکل مختص به خود را داشت.
او فکر میکرد: "من میخواهم از سعادتمند شدن اجتناب کنم. به این معنی که قوز مقدس را که سرنوشت دوستانه وقف من ساخته است، و من از طریق آن زندگی را بسیار، بسیار عمیقتر، ناراضیتر و باشکوهتر از انسانهائی که آن را احساس میکنند احساس کردم، به یک ظاهر آزاردهنده تنزل دهم. من میخواهم از لیزه لیبلیشلاین وجود والاترش را پدیدار سازم. من میخواهم او را علاجناپذیر تیره‌بخت سازم ..."
در حالیکه شاعر کوهن این فکر را میکرد، شاعر شولتس عاقبت یک کارد سالاد خوری را در شکم خود فرو میکند. او کونو کوهن و لیزه لیبلیشلاین را در حال گفتگوی معتمدانه در گوشه پنهان کافه زیر نظر گرفته بود. دیده بود که چگونه آنها با هم رفتند. او تلاش کرده بود بیچارگی خود را با خوردن و نوشیدن مشروب از یاد ببرد، این کار اما کمکی نکرد. او پس از چند ساعت خوردن و نوشیدن دیوانه شده بود. او میگوید: "مرگ یک امر جدیست ... مرگ اجازه شوخی کردن با خود را نمیدهد ... مرگ یک نیاز فوریست ..." سپس با ترس و تردید اولین چاقو را برمیدارد و در سمت راست سینهاش فرو میکند. خون و بقایای خونین سالاد به اطراف میجهند. این بار تلاش برای خودکشی موفقیت‌آمیز بود.

IV
لیزه لیبلیشلاین در شب بعد زودتر از قرارشان آنجا بود. کونو کوهن در حالیکه گلی در دست نگاه داشته بود در را باز میکند. او آشکارا خوشحال بود و میگوید به سختی امید داشت که لیزه بیاید. لیزه بازویش را به دور بدن استخوانی او قرار میدهد، با فشاری مکنده او را به بدن خود میچسباند و میگوید: "تو کوچولوی احمق قوزدار مهربون ... من دوستت دارم."
مقداری غذای ساده شبانه خورده میشود. لیزه وقتی چیزی را خوشمزه مییافت او را نوازش میکرد و میگفت که میخواهد تا بعد از نیمه‌شب پیش او بماند. بعد میتواند با او شروع هجده سالگیاش را جشن بگیرد ...
از ساعتِ یک کلیسا روز جدید اعلام میشود. اولین نفسهای بلند مانند آهِ بلندِ نیایش کردن در اتاقِ با پرده پوشیده شده کوهن نفوذ میکنند. در این وقت بدن جوان لیزه لیبلیشلاین یک معبد شده بود، او با بدیهیتی رقتانگیز خود را به کشیش قوزدار ــ البته با درد ــ قربانی کرده و گفته بود: "حالا خوشحال هستی؟" لیزه حل گشته در رویا و تحت تأثیر تجربهای پُر شور دراز کشیده و پوست نازک پلکها همه‌چیز را از چشم او پوشانده بود.
ناگهان یک وحشت بر روی بدن میدود. لیزه وحشت را مانند پنجه بر روی صورت داشت. چشمهای گشاد گشته فریادکش بر روی مرد قوردار بود. لیزه لیبلیشلاین بدون صدا میگفت: "خوشبختی ... این ... بود ..." کونو کوهن میگریست.
لیزه میگوید: "کونو، کونو، کونو، کونو، کونو، کونو ... با باقیمانده زندگی چه باید بکنم؟" کونو کوهن آه میکشید. او جدی و مهربانانه به چشمان درمانده لیزه نگاه میکند و میگوید: "لیزه بیچاره! من این احساس درماندگیِ کاملی که بر تو حمله کرد را اغلب دارم. تنها تسلی غمگین بودن است. وقتی غم واندوه به ناامیدی مبدل میگردد باید آدم چیز مضحکی شود. آدم باید برای شوخی هم که شده به زندگی ادامه دهد. باید با این شناخت که زندگی از تعداد زیادی شوخیهای خشن و مبتذل تشکیل شده است برای ارتقاء یافتن تلاش کند." او عرق از قوز و صورت پاک میکند.
لیزه لیبلیشلاین میگوید: "من نمیدانم که چرا تو یک سخنرانی طولانی میکنی. آنچه تو گفتی را من نمیفهمم. اینکه تو سعادت را از من گرفتی، عاشقانه نبود، کوهن." کلمات مانند کاغذ میافتادند.
لیزه میگوید که میخواهد برود. اگر ممکن است او لباسش را بپوشد. قوز لخت او برایش ناگوار است ...
کونو کوهن و لیزه لیبلیشلاین دیگر هیچ کلمهای رد و بدل نکردند، تا اینکه در جلوی درِ پانسیون خود را برای همیشه جدا میسازند. کونو به صورت لیزه نگاه میکند، دستش را میگیرد و میگوید: "بدرود." لیزه آهسته میگوید: "بدرود."
کوهن سر خود را از کنار قوز به علامت احترام خم میکند و دلشکسته از آنجا دور میشود. اشگها صورتش را می‌پوشاندند. او نگاههای غمگین لیزه را که بر قوزش نشسته بود احساس میکرد. در این وقت به گوشه خانهای میدود. آنجا میایستد، چشم را با یک دستمال خشک میکند و با عجله و گریان به رفتن ادامه میدهد.
مهِ لزج مانند بیماری در شهر کور گشته میلغزید. فانوسها گلهای تیره باتلاق بودند که بر ساقههای سیاه گداخته سوسو میزدند. چیزها و موجودات فقط سایههائی لرزان و حرکتهای محو داشتند. یک اتوبوس شبانه مانند یک دیو از کنار کوهن تلو تلوخوران میگذرد. شاعر فریاد میزند: "حالا آدم دوباره کاملاً تنهاست." در این هنگام یک زن بزرگ قوزدار با پاهای دراز عنکبوتی با دامنی شبحوارِ شفافی به او برخورد میکند. بالاتنه شبیه به یک گوی بود که بر روی میز بلندی قرار دارد. زن او را همدردانه و فریبنده نگاه میکرد، با لبخند عاشقانهای که از میان مه به یک دهن‌کجی مجنونانه شبیه میگشت. کوهن بلافاصله در رنگ خاکستری ناپدید شده بود. زن مینالد، و سپس به رفتن ادامه میدهد.
روزِ چلاق لنگان داخل میشود. با عصای آهنین باقیمانده شب را خُرد میکند. کافه کلوسشن نیمه‌خاموش مانند یک خُرده‌شیشۀ براق در صبحِ خاموش قرار داشت. در گوشه تاریکی آخرین مشتری نشسته بود. کونو کوهن سر را در قوزِ لرزان خم ساخته بود. انگشتان باریک یک دست صورت و پیشانی را پوشانده بودند. تمام بدن بدون صدا فریاد میکشید.
 
باکره
ماریا موندمیلش تنها فرزند ماکسیمیلیان موندمیلش، دکتر تاریخ هنر، و همسر زیبایِ مارگا موندمیلش بود. خانم موندمیلش باید در گذشته در کافهای مشغول کار بوده باشد که در آن آقای موندمیلش در زمان دانشجوئی چای مینوشید و روزنامه میخواند و سیگار میکشید. خانم موندمیلش پس از بدنیا آمدن کودک پنهانی همسر را ترک کرده بود تا با یک نوشیار چند هفته به سر برد. سپس ــ اغلب متناوب ــ با مردان بسیار متفاوت و از طبقات بسیار متفاوت پرسه میزد. ابتدا زمانی برمیگردد که مطلع میشود دکتر به علت بیماریِ بی‌درمانی در یک آسایشگاه برای بیماران مغزی برده شده است. او از فرد بیمار تا لحظه مرگ با دقت پرستاری میکند. پس از آن با یک درشکهچیِ باشکوه که بت‌پرستانه دوستش داشت ازدواج میکند.
بیماریِ دکتر موندمیلش ابتدا وقتی مشخص شده بود که او قصد داشت در مورد دختر هشت ساله‌اش مرتکب جرمی شود که مجازات سنگینی داشت. خوشبختانه در آخرین لحظه از این جرم جلوگیری می‌کنند. کودکِ در قلب و ذهن وحشت کرده را برای مراقبت به برادر مرد دیوانه، جناب موریس فون موندمیلش که یک مقام درجه یک دولتی بود می‌سپرند. آخرین کلمه دکترِ تاریخ هنر این بود: "ماریا."
بین عمو و برادرزاده یک تمایل عجیب عاطفی شکل میگیرد. هیچ‌چیز اتفاق نیفتاد که با قوانین در تضاد باشد. شور و شوق میان کودک و پیرمرد حسادت خانم سالخورده مینا فون موندمیلش را تحریک میکند. آقای فون موندمیلش به دلیل شدت گرفتن اختلاف خانوادگی مجبور میشود پس از چند سال به جدائی از فرزندخوانده رضایت دهد. او همچنین باید رعایت حال دختر را که بزرگ شده بود میکرد. لحظه خداحافظی سخت بود. عالیجناب موریس فون موندمیلش به گریه میافتد.
ماریا موندمیلش به یک شهر بزرگ میآید. به مردم غریبی که برای او در نزدشان اتاق اجاره کرده بودند ماهانه پول زیادی میدادند، اما بجز این دیگر مراقبتی از ماریا موندمیلش نمیکردند. او با عموی نجیب خود پنهانی نامههای پُر از اشتیاق عاشقانه و امیدهای ماجراجویانه رد و بدل میکرد. آگاهی از این که مدام باید چیزهای خطرناک را مخفی سازد به او چیزی باشکوه و یک برتری غیرقابل توضیح میداد. ماریا موندمیلش نامههای عمو را تحت مراسم مذهبی بخصوصی نگهداری میکرد. یک قسمت از نامهها گم میشوند و بعنوان مدارک اثبات برای روند طلاق معروفی که تمام کشور را به هیجان آورده بود مورد استفاده قرار می‌گیرند.
ماریا موندمیبش در شهر بزرگ محصل یک دبیرستان دخترانه بود. او به بهترین محصلین تعلق نداشت. گاهی اوقات با پشتکار کار میکرد. او را متهم می‌کنند به تحریک انواع کثافتکاریهائی که رُخ می‌دادند. وقتی معلوم میشود که مدیر دبیرستان یک شب در خیابانِ بدنامی با او برخورد کرده است، همه انتظار اخراج شدنش را میکشیدند. یک استاد ادبیات دبیرستان که به شدت مظنون به ارتکاب چندین جنایت اخلاقی بود، باید در دادگاه تبرئه میگشت، چون ماریا مهمترین شاهد بود.
دختر جوان ترجیح میداد در شب به محلههای بدنام برود و میگذاشت هر بی‌سر و پائی او را مخاطب قرار دهد، اما از دست اکثر مردان دوباره فرار میکرد. هنوز پانزده ساله نشده بود که میگذارد فروشنده‌ای که با او در یک شب کثیف در یک کوچه بدنام بر روی یک پُل در زیر یک فانوس نفتیِ بسیار قدیمیِ نیمه‌ویران آشنا شده بود از او در ژستهای بیشرمانه عکس بگیرد. در شانزده سالگی تعطیلات کریسمس را با یک مهندس برقِ بسیار زیبا اما کاملاً غریبه به نام هانس هامپلمن در یک هتل بدنام میگذراند. اینکه او بعد از به پایان رساندن دبیرستان تصمیم میگیرد در رشته پزشکی تحصیل کند، دلیلش را میتوان به آسانی از نیازهای شهوانی توضیح داد.
هنرپیشه گرسنه شِورت‌شوانس ــ یک انسان هوشمند و با ظاهری گستاخ، که بوی شکلات ارزان قیمت میداد ــ بی‌هدف و مشتاق به سمت خیابان درخشان و پُر سر و صدائی میرفت که در آن ماریا موندمیلش پزشکی تحصیل میکرد. او به ماریا که از یک جلسه درس نظری در باره <دردهای مقاربتی در مردان> غمگین بازمیگشت برخورد میکند و تقریباً برای تفریح ماریا را مخاطب قرار میدهد. آنها با هم به یک کافه درجه پائین میروند.
هنرپیشه شِورتشوانس قبل از مخاطب قرار دادن دانشجو فکر کرده بود که چگونه میتواند ناامیدی طولانی مدتش را پیش از هرچیز توجیه کند: رویداد ناگواری که اغلب مردان معروف را به علت فقدان غذا و داروی مناسب و بی‌کفایتی زنها به کشتن می‌دهد ... بیماری بی‌درمان سلِ ستون فقرات که نشانههایش را او فکر میکرد در خود دیده است ... وقتی ماریا موندمیلش شغلش را مینامد او میدرخشد. آنها در باره سفلیس و نتایجش صحبت میکنند. دوشیزه موندمیلش از موارد وحشتناکی تعریف میکند. آقای شِورتشوانس مشتاق و وحشتزده گوش میداد، در حالیکه ماریا اتفاقی تا بالای زانوی پای خوشتراشش را که در یک جوراب بسیار هیجان‌انگیز و نیمه‌ابریشمی محصور بود نمایان می‌ساخت و با لوندی تأکید میکرد که متأسفانه فقط میتواند روابط علمی با مردان بر قرار کند.
دختر دانشجو بطور قابل‌توجهای علاقه هنرپیشه را پاسخ میداد. شکل ظاهر ویران هنرپیشه در ماریا اعتماد برمیانگیخت. چشمان آبی فاسد وفادار آبی رنگش به روح ماریا تقریباً حمله میبردند. طبیعت مخلوط از سماجت و گستاخی او ماریا را بسیار هیجانزده میساخت. ماریا باید در میان سر و صداها، گارسونها، نیمکتهای آبجونوشی، بوی عرق بدنها و در نور زرد فانوس گازی با حرارت فریاد میزد: "آقای شِورتشوانس، من تا حالا انسانی مانند شما را ملاقات نکرده بودم." او با خوشحالی ماریا را لمس میکند. در حالیکه در بیرون یکدسته سرباز در حال رژه و عبور کردن آهنگ فولکلور مشهوری را با سوت میزدند: ماری کوچولو، تو گاوِ کوچلوی شیرین ... و غیره.
عشاق بعد از ترک کردن کافۀ شلوغ بدون آنکه با صدای بلند با هم قرار بگذارند بازو در بازو سمتِ اتاقک دانشجو را انتخاب میکنند. ماریا موندمیلش در اتاق با پاهای بر روی هم انداخته بر روی تختخواب کنار قفسه کتابها دراز میکشد. هنرپیشه در صندلی نرمی که در کنارش یک میز کوچک با یک بطری کنیاک قرار داشت فرو می‌رود. مکالمه آسان نبود. آنها میخواستند به همدیگر رنجهایشان را از دوران کودکی هق هق کنند. آنها با گذشت زمان چنان حریص شده بودند که میخواستند همدیگر را ببلعند. اما چیزی مانع میگشت. هنرپیشه کنیاک را مینوشد. دانشجو عصبی با دستها و پاهایش بازی میکرد.
هنرپیشه نمیتوانست عذاب را بیشتر تحمل کند. او آهسته طوریکه انگار چیزی خُرد میشود فریاد میزند: "من میخواهم باز باشم. من سفلیس دارم." چند قطره اشگ به پائین میچکد. دانشجو دستها را مانند او بازیگرانه مقابل صورت قرار میدهد. اما ناخودآگاه.
او اشتباه محاسبه نکرده بود. هیجان شهوانی ماریا از حد گذشته بود. ماریا بر روی تختخوابش میچرخد و یک دست خود را به سمت او نگاه میدارد و زمزمه میکند: "مرد بیچاره، بیائید." او دست را نمیگیرد. با چشمهای افسرده و چهره ناخشنود و خودداری که اثرش را او در نزد بسیاری از زنهای هیستریک آزموده بود میگوید: "شما بهتر میدانید که تماس با من ممکن است بتواند شما را مبتلا به سفلیس کند، هرچند در سالهای اخیر واکنش سفلیس همیشه منفی بوده است." در این وقت ماریا قهرمانانه میگوید: "صراحت در برابر صراحت. من باکره هستم."
ماریا بطور غریزی انتقام گرفته بود. شِورتشوانس بر حواس تحریک شدهاش دیگر تسلط نداشت. مانند یک گربه در وسط تختخواب بر روی دختر میپرد. حالا ماریا با چشمان وحشتزدۀ آمادۀ تسلیم مقاومت میکرد.
دانشجو هنگام کشتی گرفتن برای هنرپیشه شعر تبلیغیاش را میخواند: "ماریا موندمیلش منم، دختر؛ باکره. دروازههایت را برایم باز کن. من گوشت مردان پیر و جوان زیادی را از خارج آزمایش کردهام. من همه را جذب کردم. من در همه شوهرم را میجستم. هیچکس نفوذ بیشتری از پوستم در من نمیکرد ... من در روزها آهسته و نُکِ پا میرفتم و در شبها میدویدم. من با موسیقیدانان و اشراف بر روی یک تختخواب میخوابیدم. با بازرگانان و جاکشها و دانشجوبان هم همراه بودم. با قهرمانان دوچرخهسوارای و وکلا ول میگشتم. من اجازه عبور کردن به هیچ مردی بدون نگاه کردن به چشمانشان را نمیدادم. مهم نبود که آیا باران میبارید و یا زمستان بود. یا اینکه خورشید میتابید ... هیچکس اجازه نداشت مرا زنِ خود بنامد. هیچکس شوهر من نبود. یکی خود را به ضرب گلوله کشت. یکی خود را با پرتاب در باتلاق خفه کرد. من بیتقصیرم ... یکی از آنها دیوانه شد. یکی با لگد من را از خانهاش بیرون انداخت. بیشترشان رفتند، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده بوده است. هیچ اتفاقی نیفتاده است ... تو، چشم آبیِ صورت رنجورِ در زیر من، آه، کاش تو شوهرم بودی تا که من در تو بشکفم. تو شوهر منی که در او من سعادتمندانه غرق میشوم."
و هنرپیشه هنگام کشتی گرفتن برای دانشجو میخواند: "من هنرپیشه شِورتشوانس هستم، مردی عیاش. در تمام بدنهائی که من نوشیدم تو را جستجو میکردم. من از اشتیاق دائمالخمر گشتم و خونم را در راه عشق به زهر آلوده ساختم. من بسیار به دنبال تو گشتم تا تو را پیدا کنم."
در این وقت ماریا موندمیلش در حال غرق شدن میگوید: "شِورتشوانس کوچولو، مرا دوست داری؟" و غرق میشود: "او مرا دوست ندارد."
مرد مردد و تنبل به عقب میافتد. دانشجو به یقهاش تف میکند. کلاهِ مردِ بی‌مِیل را بدستش میدهد. یک سکه کف دست دیگرش میگذارد و او را از خانه بیرون میاندازد.
در حالیکه هنرپیشه شِورتشوانس در بین راه از شهوت در حال لرزیدن بود و یک فاحشه مناسب میجست، ماریا موندمیلش در حال خواندن یک کتابِ درس قطور آناتومی بود. طرح بدن یک مرد برهنه را نگاه میکرد. و مانند سگی در کنار دریا میگریست.
 
گفتگو در باره پاها
I
بعد از نشستن در کوپه آقای روبروئی میگوید:
"آدم پاهای شما را نمی‌تواند لگد کند."
من میگویم: "چرا؟"
آقا میگوید: "شما پا ندارید."
من میگویم: "آیا آدم متوجه آن میشود؟"
آقا میگوید: "البته."
من پاهایم را از کولهپشتی درمیآورم. من آنها را در کاغذ روغنی بستهبندی کرده و به عنوان یادگاری همراه خود آورده بودم.
آقا میگوید: "این چیه؟"
من میگویم: "پاهایم."
آقا میگوید: "شما پاها را به دست میگیرید {توجه: در اصطلاح عامیانه <پاها را به دست گرفتن> برابر است با سریع دویدن.} اما با وجود این پیش نمیروید."
من میگویم: "متأسفانه."
پس از مکث کوتاهی آقا میگوید: "حالا میخواهید بدون پا چکاری انجام دهید؟"
من میگویم: "من هنوز در این مورد فکر نکردهام."
مرد میگوید: "شما بدون پا حتی نمیتوانید راحت خودکشی کنید."
من میگویم: "این اما یک شوخی مبتذل است."
آقا می‌گوید: "ابداً. اگر شما بخواهید خود را دار بزنید، باید اول یک نفر شما را بلند کند و روی طاقچۀ پنجره بگذارد. و وقتی بخواهید خود را مسموم کنید چه کسی شیر گاز را برایتان باز خواهد کرد؟ هفتتیر را فقط میتوانید توسط یک خدمتکار پنهانی تهیه کنید. اما چه میکنید اگر گلوله به هدف نخورد؟ برای اینکه خودتان را غرق کنید باید یک اتوموبیل بردارید و بگذارید خود را بر روی برانکار توسط دو پرستار به سمت رودخانه حمل کنند، و یکی از آنها در آن سمت رودخانه جسد شما را از آب بیرون بکشد."
من میگویم: "شما نگران نباشید، من راه حلی پیدا میکنم."
آقا میگوید: "شما اشتباه میکنید، از زمانیکه شما اینجا هستید من فکر میکنم که چطور آدم میتواند به بودن شما در این جهان پایان دهد. آیا شما فکر میکنید که یک انسان بدون پا یک منظره جذاب است؟ یا حق حیات دارد؟ برعکس، شما احساس زیبائی‌شناسی همنوعان خود را بطور چشمگیری آشفته میسازید."
من میگویم: "من پرفسور صاحب کرسی اخلاق و زیبائی‌شناسی دانشگاهم. اجازه دارم خود را معرفی کنم؟"
آقا میگوید: "چطور میخواهید آن را انجام دهید؟ البته شما نمیتوانید تصور کنید که چه ناخوشایند هستید."
من افسرده به بدن بی‌پایم نگاه میکنم.
 
II
بزودی خانم روبروئی میگوید:
"پا نداشتن باید یک احساس مضحکی باشد."
من میگویم: "بله."
خانم میگوید: "من مایل نیستم یک مرد بدون پا را لمس کنم."
من میگویم: "من خیلی تمیز هستم."
خانم میگوید: "من باید بخاطر صحبت کردن با شما بر یک انزجار بزرگ شهوانی غلبه کنم، چه برسد به اینکه بخواهم شما را تماشا کنم."
من میگویم: "اوه."
خانم میگوید: "من فکر نمیکنم که شما یک بزهکار باشید. شما ممکن است یک انسان باهوش و در اصل دوستداشتنی باشید. اما من نمیتوانم با شما بخاطر فقدان پاهایتان تماس جنسی داشته باشم."
من میگویم: "آدم به همه چیز عادت میکند."
خانم میگوید: "کسی که پا ندارد در نزد زنی با عاطفه طبیعیِ زنانه احساس غیرقابل توضیحی از عمیقترین وحشت بر جای میگذارد. طوریکه انگار شما مرتکب گناه چندش‌آوری شده باشید."
من می‌گویم: "من اما بیگناهم. من یک پا را وقتی برای اولین بار کرسی دانشگاهیام را دریافت می‌کردم در اثر هیجان از دست دادم، پای دیگرم را وقتی از دست دادم که غرقِ در اندیشۀ پیدا کردن آن قانون مهم زیباشناسی بودم که به تغییرات اساسی در دیسیپلین ما منجر گشت."
خانم میگوید: "این قانون چه نام دارد؟"
من میگویم: "قانون چنین نامیده میشود: این فقط به ساختار روح و ذهن بستگی دارد، وقتی روح و ذهن اصیل باشند، باید آدم یک بدن را حتی اگر دارای ظاهری قوزدار و بدشکل هم باشد زیبا بیابد."
خانم دامنش را با ظرافت بالا میکشد و با این کار پای زیبای در ابریشم پیچیده شدهاش را تا بالاترین نقطه رانش که مانند شاخههای گلدار شکوفائی از بدن آبدارش بیرون زده بودند نشان می‌دهد.
در این بین خانم سرانجام میگوید: "ممکن است حق با شما باشد، هرچند آدم میتواند خلاف آن را هم ادعا کند. در هر حال یک انسانِ با پا بطور قابل توجهی متفاوتتر از یک انسان بدون پا است."
با این حرف خانم با افتخار از آنجا میرود و مرا ترک میکند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر