
<سفر زیارتی من به مکه> از هاینریش فون مالتسان
را در فروردین سال ۱۳۹۸ ترجمه کرده بودم.
1. در مصر
من در اولین سفرم به مصرْ یک شب در قاهره در پشتِ میز
غذاخوریِ خوب اشغال شدهای نشسته بودم و در مقابلم یک مرد در جامۀ کاملاً
شرقی، برنزه، با یک ریش بلند و سر تراشیده شده، با بازوانی تا آرنج و پاهائی تا
زانو لخت نشسته بود. ابتدا به او توجه نمیکردم، زیرا که در قاهره مردمِ عرب
به اندازۀ کافی برای دیدن وجود دارند. اما هنگامیکه او با خالصترین زبانِ
انگلیسی با همسایهاش شروع به گفتگو میکند من بسیار کنجکاو میشوم. این
عربِ انگلیسی چه کسی بود؟ ــ هیچکس بجز ستوان برتونِ مشهور که تازه از مکه بازگشته
بود، از مکه شهرِ مقدسِ مسلمانان، از مکه که ورودِ به آن برای هر مسیحی ممنوع و
مجازاتِ سرپیچی از آن مرگ است. برتون با پوشیدن جامۀ مسلمانان سفر را انجام داده و
به این ترتیب بدون آنکه کسی در او کافر بودن را حدس بزند موفق شده بود از مکانهای مقدس
دیدن و در میان مؤمنان حرکت کند. هرچه بیشتر به تعریفهای برتون گوش میکردم آرزوی انجام
دادن این کار در من هم بیشتر تقویت میگشت. اما چون نمیتوانستم
هنوز خوب عربی صحبت کنم بنابراین مجبور بودم نقشهام را برای مدت بسیار طولانی به
تعویق اندازم.
هفت سال دیرتر، در بهارِ سال 1860، هنگامیکه از یک
سفر از طریق مراکش بازگشته بودم، که در آن باید اغلب جامۀ مبدل میپوشیدم،
عاقبت نقشهام را انجام دادم. توسط یک اقامتِ چند ساله در
آفریقای شمالی زبان عربی به لحجۀ مغربی را تا اندازهای یاد گرفته بودم و میتوانستم با
پوشیدنِ جامۀ یک مغربی سفر زیارتیام را آغاز کنم. اما باید دو چیز برای خود تهیه میکردم: یک
جامۀ مغربی و یک نامِ مسلمانی؛ تهیه جامۀ مغربی آسان بود، و تهیه نامِ مسلمانی هم
خیلی سخت نبود. بنابراین کامالاً پنهانی در الجزیره یک لباسِ موریتانیائی، یک
ژاکت، دو جلیقه، شالگردن، شلوار، کلاه قرمز و یک عمامۀ نیمه ابریشمی میخرم. من
تمام اینها را نپوشیدم بلکه با دقت در یک پارچه پیچیده و در شبِ سیاهِ قیرگون با
این بقچه به یکی از خیابانهایِ دوردستِ شهر میروم، جائیکه به یک قهوهخانۀ کوچک
که در یک زیرزمین قرار داشت وارد میشوم. من میدانستم که میتوانم در آنجا مردی را ملاقات کنم
که نام خود را برای سفر زیارتیِ برنامهریزی شده به من قرض خواهد داد.
در یک گوشه این مکان یک عربِ ولگرد نشسته بود که
قبلاً در رفاه زندگی میکرد، اما توسطِ حشیش کشیدن و نشئه بودنِ دائمی چنان
رو به ضعف گذارده بود که دیگر برای انجام هیچکاری میل نداشت. بنابراین من با مخاطب
قرار دادنش او را به حیرت انداختم: "بگو ببینم عبدالرحمن، آیا میخواهی شش
ماه با لذتبخشترین شیوه، بدون نگرانی و با پول کافی زندگیات را بگذرانی و در طولِ این مدت
بدون آنکه طلبکاران جرأت اذیت کردنت را داشته باشند هرچقدر دوست داشته باشی حشیش
بکشی؟" او به من طوری نگاه میکند که انگار من هم حشیش کشیدهام و برایش حالا قصهای از هزار
و یک شب تعریف میکنم. عاقبت میپرسد که منظورم از این حرفهای بیمعنی
چیست. من پاسخ میدهم: "تو خود را در هشت روز دیگر از این شهر دور
میسازی و به
تونس یا به یکی دیگر از شهرهای آفریقائی میروی، آنجا شش ماه برای خودت حشیش
میکشی و برای
این کار ..." (در اینجا من مبلغی را نام بردم که برای یک فردِ عرب کاملاً
موردِ قبول بود). او برای یک لحظه فکر میکند که من یک مبلغِ مذهبی هستم که
بعضی مواقع، اما ناموفق، تلاش میکند مسلمانها را مسیحی کند، و ابتدا وقتی او
را آرام ساختم آمادگیِ خود را برای هرکاری اعلام کرد. من به او میگویم:
"این لباسی را که در این بقچه با خود آوردهام فردا صبحِ زود میپوشی و بعد
به شهرداری میروی و به نام خودت برای سفر زیارتی به مکه درخواست یک
برگۀ اجازه ورود میکنی." ــ یک روز بعد من برگۀ اجازه ورودم را
داشتم. عبدالرحمنِ سوار کشتی به مقصدِ تونس میشود، در حالیکه او تظاهر میکرد که میخواهد برای
زیارت به مکه برود و شش ماهِ دیگر با نام محترمانۀ <حاجی> بازگردد. من میتوانستم از
رازداری او مطمئن باشم، زیرا در غیراینصورت اگر هموطنانش متوجه میگشتند که او
به سفرِ یک کافر به شهرِ مقدسشان کمک کرده است بنابراین با بزرگترین خطر مواجه میگشت. نه
تنها دولتِ ترکیه که گورِ مقدس تحتِ سلطهاش است برای هر کافری که جرأت میکرد داخل
شهر شود مجازاتِ مرگ تعیین کرده بود؛ بلکه همچنین هر زائری مراقبت میکرد و
افرادِ غیرمسلمانی را که با لباسِ مبدل دزدانه داخل شهر میشدند به پلیس تحویل میداد. در برگۀ
اجازه ورودی که پلیس صادر کرده بود علاوه بر نام همچنین یک توصیفِ دقیق از
عبدالرحمن نوشته شده بود؛ اما من تا حدودی موفق شدم خودم را با تغییر لباس شبیهِ
توصیفهای
درج گشته کنم؛ فقط جوش روی سر که عبدالرحمن مانند بسیاری از مردمِ شرق از آن در
رنج بود را نمیخواستم داشته باشم، گرچه بدست آوردن آن توسطِ سرایتِ
بیماری ممکن بود. اما میتوانستم بگویم که من در مسیرِ سفر زیارتی از آن
بیماری بهبود یافتهام.
بلافاصله پس از بدست آوردن برگۀ اجازه ورود سوار کشتی
گشتم و سفر را آغاز کردم. ابتدا من هنوز یک اروپائی بودم؛ اما در یک ایستگاه خودم
را مبدل به شخصِ عبدالرحمن میکنم و سپس با یک کشتی دیگر به سمت مصر میرانم، و در
حقیقت به سمت اسکندریه. من با بلیط درجه سه سوار کشتی شدم، و همانطور که برای یک
زائر فقیر مناسب است روزه میگرفتم و نمازم را میخواندم. خوشبختانه دریا آرام بود،
موجها بر روی
عرشه هجوم نمیآوردند، و همچنین دریازدگی من را در امان میگذاشت. در
16 آپریل به اسکندریه میرسیم. حالا نمیخواهم چیزی در مورد این شهر تعریف
کنم، هیچچیز از شلوغی جمعیت در خیابانها، از قاطرها، سگهای وحشی،
شترها، هیچچیز از ساختمانهای بزرگ. فقط از یک ساختمان باید گزارش کنم، از راهآهن که
اسکندریه را به قاهره وصل میکرد. اگر خلیفه عُمر که دستور داده بود کتابهایِ
کتابخانۀ بزرگ در اسکندریه را چون در برابرِ قرآن اضافی بودند برای گرم کردنِ آبِ
حمام بسوزانند هنوز زنده بود، اگر او راهآهن را، این دستاوردِ شیطانی را میدید،
بنابراین آن را قطعاً ویران میکرد، در هر صورت اما برای هر زائر مؤمن ممنوع میکرد که از
اختراعِ شرمآور اینکلیس (انگیسیها) استفاده کنند. اما امروزه آدم
دیگر جرأت نمیکند راهآهن را ممنوع کند، و بنابراین
زائرانِ مؤمن با قطار بر روی ریلهایِ بیخدایان به آنجا میرانند. من
در 26 رمضان (18 آپریل) یک بلیط درجه سه میخرم و سوارِ واگونی میشوم که
کاملاً با مصریها و ترکها اشغال شده بود، زیرا من فکر میکردم که در
این واگون نمیتواند هیچ فردِ مغربی که میتوانست به زودی تغییر لباس دادنم
را تشخیص دهد همسایهام شود. خوشبختانه میتوانستم مغربیها را با آن
لباس سفیدشان از راه دور بشناسم و با زدن یک قوس گسترده به راهم ادامه دهم.
در قطار به زودی با یک مردِ سالخوردۀ محترم با ریش
سفید بلند، با یک لباسِ کتانی بر تن، با یک عمامه بر سر و کفشهای زرد رنگ
دوستی برقرار میکنم. او مدام حرفهای مؤمنانه میزد. این خبر
مهم که فقط یک خدا وجود دارد و محمد پیامبر اوست را حداقل صد بار در طول سفر به ما
اطلاع میدهد.
این پیرمرد شیخ مصطفی از قاهره بود، یک عالم که تمام قرآن را از حفظ میدانست و با
سه برادرزادهاش میخواست سفر زیارتی به مکه را انجام دهد. سفرش باید از
مسیر رود نیل میگذشت و از آنجا از میان کویر و از روی دریای سرخ
مستقیم به سمت گورِ مقدس منتهی میگشت. و چون او متوجه شده بود که من پول دارم بنابراین
مشتاقانه به من توصیه میکرد که با او به سفر ادامه دهم، و من با این پیشنهاد
کاملاً موافق بودم. تحتِ چنین گفتگوهائی از کنار اهرام میگذشتیم و عاقبت به شهر قدیمیِ خلیفه
سلام دادیم. در ایستگاهِ قطار شلیک توپ که مؤمنان را از آغازِ غروب و پایان روزه
مطلع کرد ما را غافلگیر میسازد. حالا آدم باید میدید که با چه حرص و ولعی عدهای از
مسلمانها
به چپقهایشان
و عدهای
دیگر به غذاهایشان حمله میبردند!
همچنین از قاهره هم نمیخواهم زیاد تعریف کنم. من خوابگاه
سادهام را در
منطقۀ مسگرها داشتم. از آنجا که ماهِ رمضان هنوز ادامه داشت بنابراین من ترجیح
دادم برای اینکه بیش از حد ضعیف نشوم روزها بخوابم. فقط شبها بیرون میرفتم و از خیابانهای باشکوهِ
چراغانی شده و از مساجدی که با هزاران چراغ نورانی شده
بودند دیدن میکردم، در میان مغازهها پرسه میزدم، همچنین به یک قهوهخانۀ عربی
داخل میگشتم
و در آنجا رقاصهها و شوخیهای دلقکها را تماشا میکردم. یک
بار آشنای جدیدم شیخ مصطفی را میبینم، با او پیش یک بردهفروش میرویم و من
یک بردۀ جوان به مبلغ دویست فرانک میخرم. چرا این کار را کردم؟ چون
مطمئناً کسی گمان نمیبُرد که یک بردهدار اروپائی باشد. بردۀ من علی نام
داشت، هجده ساله و کاملاً سیاه بود، لبهای بسیار کلفت، یک بینیِ پهنِ صاف
و دندانهای
بسیار سفید داشت. او یک سیاهپوست واقعی بود و هیچچیز نمیفهمید، اما این ضروری هم نبود؛ فقط
کافی بود به همه بگوید که من یک مسلمانِ مؤمن هستم ــ و او این کار را میکرد. عاقبت
ماهِ وحشتناکِ رمضان به پایان میرسد و من با علی صبح زود به کنار رود نیل میروم، جائیکه
ما آشنایانِ خود را همراه با پنجاه مصریِ دیگر در یک کشتیِ بزرگ مییابیم. من
بدون دردسر پذیرفته میشوم و بزودی با وزشِ موافقترین و زیباترین بادِ شمالی به
داخلِ بادبانها بر روی رودِ نیل میرانیم.
مسافران تشکیل شده بودند از مصریها، تعدادی
سیاهپوست، ترکها و دو مرد از مکه؛ خوشبختانه من در این گروهِ
رنگارنگ تنها مغربی بودم. اغلبِ مصریها افرادی برجسته، عالم یا تاجر
بودند؛ تعدادی کشاورزِ مصری هم حضور داشتند که اغلب در پیش ملوانانِ کشتی به سر میبردند،
همراه با آنها نانِ سیاهِ خشک از بذرِ گیاه سورگوم میخوردند که پخته شدۀ آن در آب
تقریباً تنها غذایِ فقراست، و بر روی عرشه میخوابیدند. یکی از عالمین یک نورِ
بزرگ بود، زیرا او حتی گرامر میدانست، چیزی که در پیشِ عربها همیشه آخرین چیزیست که میآموزند.
گرچه من هم چیزهائی از گرامر میدانستم با این حال مراقب بودم نگذارم کسی متوجه آن
شود، زیرا این میتوانسنت من را بعنوان یک اروپائی لو دهد؛ زیرا فقط
افرادی مجاز بودند گرامر بیاموزند که تمامِ قرآن را بدون آنکه یک کلمه اشتباه کنند
از حفظ بگویند، و من برای چنین کاری بسیار دور بودم. دو فردِ تُرکی که با ما سفر
میکردند
مردانی خام و خشن و دست و پا چلفتی بودند که بطرزِ وحشتناک کثیفی غذا میخوردند و
زشتترین کارها
را در جمع انجام میدادند. اما با آنها با احترام بزرگی رفتار میگشت، زیرا
آنها به خلقی تعلق داشتند که بر تمام این کشورها حکومت میکند. دو فردِ از مکه مردانی بسیار
با سلوک اما چنان مغرور بودند که درخواست داشتند آنها را باید رایگان با کشتی
برانند. وقتی آدم به حرفهای آنها گوش میداد میشنید که والدینشان دارای قصرهائی
هستند که مانند قصرِ علاءالدین زیباست. اما هرچه ما بیشتر به وطنشان نزدیکتر
میگشتیم از
لاف زدنشان کاسته میگشت، و عاقبت در نهایت باید آنها اعتراف میکردند که
پدرانشان آدمهای کاملاً فقیری هستند.
کشتیای که ما با آن میراندیم دارای دو دَکَل بود، یک
دَکَل بزرگ در وسط و یک دَکَل کوچک در قسمت جلو با بادبانهای سه گوشی که وقتی باد در آنها
میپیچید به
شکل ضربدر کنار هم قرار میگرفتند. ملوانان نیمهسیاهپوست بودند و با پیراهنِ
بلندِ آبی رنگ به اینسو و آنسو میرفتند، اما اغلب آن را از تن درمیآوردند تا
در رودخانه بپرند و کشتی را که هر لحظه بر روی یک تپه شنی مینشست را با هُل دادن دوباره راه
بیندازند. از آنجا که بادِ شمالیِ اواخر بهار در مصر بسیار نادر است بنابراین
اجازه نداشتیم تعجب کنیم که بادِ مطلوبی که در اولین سه ساعتِ روز ما را همراهی
کرده بود بزودی جایش را به یک بادِ نامطلوبِ جنوبی بدهد. این بادِ جنوبی (یا
سیروکو، آنطور که در الجزایر نامیده میشود، یا بادِ سموم، آنطور که در
کویر به آن گفته میشود) بسیار گرم و خشک است، و با خود گرد و غبارِ ریزِ
زیادی میآورد
که حتی از میان پنجرهها و کرکرهها نفوذ میکنند، و همچنین معمولاً باعثِ تب و
التهابِ چشم میشود. از آنجا که حالا بادبانهای ما بیفایده بودند، بنابراین باید پارو
زده میشد،
کاری که ملوانانِ تنبل کاملاً با اکراه و آهسته انجام میدادند، طوریکه ما سه یا چهار
کیلومتر در ساعت پیش میراندیم. و چون بادِ جنوبی حالا بدون وقفه میوزید، نتیجه
این بود که ما برای سفری که باید در هشت روز انجام میگشت سه هفته در راه بودیم.
از خودِ سفر چیز زیادی برای تعریف کردن وجود ندارد.
ما شبها
در کنارِ روستاهای کوچک لنگر میانداختیم، جائیکه اغلب تا دیروقتِ شب سرگرمی وجود
داشت. یک بار یک گورستانِ مسلمانان را دیدیم. از آنجا که ماهِ شوال بخصوص برای
بازدیدکنندگانِ گورها اختصاص داده شده است بنابراین ما قایقهایِ کوچکِ فراوانی با زنانِ
کاملاً پوشیده شدۀ مصری میدیدم. مردها از قاهره چیزهای عجیبی از سوسمارهائی که
ما در ادامه راه میتوانستیم ببینیم تعریف میکردند؛ من باید البته طوری وانمود
میکردم که
اصلاً نمیدانم
سوسمار چیست، زیرا یک چنین شناختی در نزد یک فردِ مغربی میتوانست کاملاً مشکوک به نظر برسد؛
زیرا یک فردِ مغربی در نزد مصریها یک الگوی حماقت است، و آنها دوست داشتند فردِ
مغربی را با یک خر مقایسه کنند. ما باید در یک روستا یک روز استراحت میکردیم تا
ملوانان وقتِ کافی برای پخت نان داشته باشند. تمام شهرهای کوچکی که ما از کنارشان
میگذشتیم از
آجرهای سوراخدارِ خاکستری رنگ ساخته شده بودند، طوریکه خانهها مانند کلبههای گِلی
دیده میشدند
که همه جایشان شکسته و فروریخته بود.
یک بار کیفِ پولِ عُمرِ چاق از مصر دزدیده میشود. در
نتیجه او با خشمِ بزرگی بقیه را متهم به این سرقت میکند. البته ما نمیخواستیم که
این اتهام بر ما بنشیند. اما چطور میشد دزد را پیدا کرد؟ در نهایت یک
فرد به این فکر میافتد که یک جمله از قرآن را بر روی کاغذی بنویسد؛ این
کاغذ بعداً به قطعههای کوچک پاره میشود و همه باید یک قطعه از کاغذ را
در دهان گذارده و آن را قورت میداد و ــ جملۀ نوشته از قرآن به بیگناهان صدمهای نمیزد اما باید
باعث مرگ گناهکاران میگشت. اغلب در
مصر با این شیوه تلاش میشود از دهانِ مردمِ خرافاتی حقیقت را بیرون بکشند،
چون گناهکاران قطعه کاغذ را قورت نمیدهند بلکه آن را جائی از دهان مخفی
میسازند،
جائیکه براحتی میتواند پیدا شود. اما در جمعِ ما این روش کمک نکرد،
زیرا دزد هم قطعۀ کوچکِ کاغذ را قورت داده بود و در دهان هیچکس چیزی پیدا نشد.
حالا آدم میتوانست بدنبال مأمور پلیس بفرستد که بدون شک توسط
شلاق زدن حقیقت را بزودی بیرون میکشید. اما وقتی عُمر این پیشنهاد را فقط ذکر کرد همه
به چنان خشمی دچار شدند که او فوری آن را مسکوت گذارد، زیرا در غیراینصورت ما همگی
میتوانستیم
شلاق بخوریم. عاقبت یکی از ترکها یک پیشنهاد میدهد که بسیار عجیب بود، اما مستقیم
به هدف میرسید.
هر یک از ما باید پولِ نقد خود را نشان میداد، و دزد فردی بود که مبلغی
بیشتر از آنچه برای یک سفر زیارتی لازم است همراه داشت. من کمی بیشتر پول داشتم
اما پولم تا حدودی از اسکناس تشکیل شده بود که آنها را خوب مخفی ساخته بودم. و
واقعاً مشخص میشود که دزد یکی از دو مردِ اهل مکه است، او سه برابر
بیشتر از بقیه پول داشت، و بنابراین چنین نتیجه گرفته میشود که باید او پول را دزدیده
باشد. عاقبت او با این تهدید که اگر اعتراف نکند سرش را از دست خواهد داد به جرمش
اعتراف میکند.
عُمر پولش را دوباره بدست میآورد، و تمامِ جمع به زودی با مجرم دوباره خوب میشوند. عُمرِ
چاق چنان خوشحال بود که از همۀ ما، بله، همچنین از دزد، با بهترین قهوۀ مراکشی
پذیرای میکند.
بزودی در جمع اوضاع طوری بود که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.
ما ساعت دو بعد از ظهر هجدهم ماه شوال سال 1276 هجری
(دهم ماه مِه سال 1860) سفر بر روی رودِ نیل را به پایان میرسانیم، از آنجا کاروانها از میان
کویر به سمتِ القصیر در کنارِ دریای سرخ حرکت میکنند، جائیکه آدم با کشتی از طریقِ
سواحل عربی و بخصوص از جده به بندر مکه میرود.
مسیرِ ما باید حالا صد و هشتاد کیلومتر از میان کویر
بگذرد. در این وقت من دو شتر کرایه میکنم، یکی برای خودم و یکی برای علی
که به نظرم به اندازه کافی قوی نبود تا بتواند این مسیر را پیاده طی کند. من علاوه
بر غذای مورد نیاز آب هم با خود میبرم. من در قاهره دوازده قمقمۀ بزرگِ پوشیده شده با
چرم خریده بودم که معمولاً برای سفرهایِ کویری به همراه برده میشوند. من با
تعجبِ فراوان متوجه میشوم تنها کسی هستم که به آب فکر کرده بود. نه به این
دلیل که عربها کمتر از اروپائیها آب مینوشند؛ اما آنها بقدری بیخیال هستند
که ترجیح میدهند رنج ببرند تا اینکه به خود زحمت بدهند و به
آینده فکر کنند. این مردم فقط برای سفرهای بسیار بزرگِ کویری که هیچ آبادی در آن
نیست با خود آب میبرند. اما مردم بقدری بیخیال بودند که با این وجود دو روز
برای آماده ساختن خود برای ادامه سفر وقت گذراندند. این واقعاً شرقی است! جمعِ
مسافرین از دویست فرد تشکیل شده بود، اما فقط یکچهارم سواره بودند؛ کسانیکه هم که
پیاده میرفتند
احتیاج نداشتند بیش از حد تلاش کنند، زیرا تمامِ این مسیر در هفت روز انجام گشت،
یعنی در هر روز بیست و پنج کیلومتر.
کاروانِ ما بسیار رنگارنگ دیده میگشت. آنجا
شترها، خرها، اسبها و قاطرها بودند، آنجا انسانها در لباسهای مختلف بودند: کشاورزانِ مصری
در پیراهنهای
بلندِ آبی رنگ، بادیهنشینها، ساکنین مغرور و آزادِ کویر، تُرکها با سبیلهای وحشتناک
بلند و با خنجرها و هفتتیرهای فرو کرده در شالِ بسته به کمرشان (که اما طوری
با روبان هنرمندانه تزئین شده بودند که برای استفاده کردن از آنها مطمئنا مدتِ
زیادی وقت لازم بود و یا احتمالاً اصلاً قابل مصرف نبودند). آنجا سیاهپوستانی
بودند که توسطِ زنهایشان تا دریا مشایعت میگشتند، زنهائی که تقریباً کاملاً لخت میرفتند،
فقط به دورِ کمر تسمههای نازک
آویزان بود و موهایِ با روغنِ کهنه مالیده شده با هزاران فِر بر پشتشان آویزان
بود. آنجا همچنین زنانِ عربی بودند که فقط یک پارچه با دو سوراخ برای چشمها بر روی
صورت کشیده بودند، و آدم از صورتشان هیچچیز، حتی ابروهایشان را نمیتوانست
ببیند. این در این سرزمین از آداب و رسوم بود. آداب و رسوم همچنین خواستار بودند
که آنها با مردان در تمام طول راه هرگز حتی یک کلمه صحبت نکنند، زیرا هیچ عربی با
زنانِ خویشاوندِ خود در برابر مردها صحبت نمیکند.
ما در روزِ چهارم فقط بیست کیلومتر پیش رفتیم و به یک
محلِ استراحت که در آن آب پیدا نمیشد رسیدیم. حالا قمقمههای آب برایم مفید واقع میشوند و من
به وسیله دادنِ آب به دیگران دوستان زیادی بدست میآورم. مسلمانها البته زیاد سپاسگزار نیستند،
زیرا آنها عادت دارند همۀ کارهای خوبِ انسان را بعنوان احسانِ خدا ببینند. خدا
مردم را طوری هدایت میکند که باید خیرخواه باشند، چه بخواهند یا نخواهند.
اما هنگامیکه ما بعد از شش ساعت به یک چشمه رسیدیم، در این وقت تمام مسافرین با
حرص و ولعی داغ به آبِ پیداگشته هجوم میبرند. ممکن است صبحِ هفتمین روز
ساعتِ دوازده بوده باشد وقتی ما برای اولین بار در افقِ ثابتِ کویر یک تغییر
مشاهده میکنیم.
نگاهمان بجای
تپههای شنی و
صخرههای لخت
ناگهان با دیدن یک سطحِ طولانی مانند آینۀ صافِ درخشان در پرتو آفتاب خوشحال میشوند، بر
روی این سطحِ طولانی نقطههای کوچکِ فراوانِ سفیدی بطرز عجیبی در حرکت بودند.
این خلیج عربی یا دریای سرخ بود که توسط تمام زائرین با خوشحالیِ تمام مورد
استقبال واقع گشت. با فریادِ تشویقِ آنها دو ساعتِ آخرِ مسیر پشت سر گذارده میشود، و بعد
از رسیدن به القصیر به نظرشان میرسید که از بدترین قسمتِ سفر زیارتی جان سالم بدر
بردهاند.
ما در القصیر هیچکارِ فوریتری برای انجام دادن نداشتیم بجز
آنکه همهچیز را برای ادامۀ سفر آماده کنیم. به همین دلیل فوری برای یافتن یک کشتی
که باید ما را به سمت ساحل عربی میبرد به جستجو پرداختیم. از دوازده کشتیِ بادبانی که
در بندر قرار داشتند کشتیای به نام <مادرِ صلح> به نظرمان قابل اعتمادتر
میرسد.
کاپیتان یک پیرمردِ کوچک اندام با ویژگیهای سیاهپوستان بود. او یک شکمِ
چاق، یک جفت چشمِ آبچکان و یک چهرۀ بسیار احمقانه داشت و همچنین مبتلا به بیماری
جَرَب بود، چیزی که مرا در تمام مدتِ سفر از نزدیک شدن به او میترساند. ما
بزودی بر سرِ قیمت به توافق میرسیم. من باید هزار قروش (تقریباً دویست مارک) برای
خودم و پانصد قروش برای علی میپرداختم. این برای من از نظرِ یک اروپائی بسیار ارزان
بود اما برای یک مسلمان برعکس بسیار گران.
2. بر روی دریایِ سرخ و در کنار ساحل عربی
ما بعد از اقامتِ دو روزه در القصیر و خریدن غذای
مورد نیاز برای مسافرتِ دریائی که در صورتِ امکان میتوانست پنج روز ادامه یابد در روز آخر ماه شوال (21
مِه) سوار کشتی <مادرِ صلح> میشویم. این یک کشتی رو بازِ باربری بود با دو دَکَل
زمخت که به هریک فقط یک بادبانِ بزرگ آویزان بود، و مطمئناً ناشیترین کشتیای بود که تا حال یک دریا را پیموده بود. وانگهی
بقدری از مسافرین پُر شده بود که کشتی بسیار عمیق در آب فرو میرفت و به این خاطر به کنارههای کشتی حصیر نصب کرده بودند تا
با آن از ورودِ امواجِ بلند جلوگیری کنند. ناخدا به ما و همچنین به بقیه مسافرین
قول داده بود که فقط پنجاه مسافر سوار میکند؛ اما نود مسافر سوار شده بودند که هر یک از آنها
خود را بعنوان مسافرِ مجاز به شمار میآورد، به بقیه اما بعنوان متجاوز نگاه میکرد و به این خاطر ابتدا یک
ناسزاگوئیِ عمومی بوجود آمد. سرانجام کمی آرامش برقرار میگردد. از آنجا که جا برای آزادنه حرکت کردن بر روی
کشتی بیش از حد تنگ بود بنابراین باید هر مسافر در محلی که قبلاً انتخاب کرده بود
نشسته باقیمیماند.
همۀ زنها باید کنار هم مینشستند، و به دور محل آنها یک
پارچه کشیده میشود
تا به این وسیله هیچ زائرِ باتقوائی نتواند با نگاه کردن به چهرۀ زنانِ غریبه
مرتکبِ گناه شود. از آنجا که ما از جهتِ مستقیمِ جنوبشرقی به سمتِ هدفمان نمیراندیم بلکه بخاطر یک بارِ کالا ابتدا به سمت شمال میراندیمْ بنابراین من توانستم یک
قطعۀ بزرگ از ساحل عربی را ببینم. برای بقیه مسافرین این تأخیر بیتفاوت بود، زیرا
برای سفرِ طولانیتر پول بیشتری درخواست نمیگشت، و زمان برای مسلمانانِ مؤمن هیچ ارزشی ندارد.
چون ضربالمثل انگلیسی <وقت پول است>
را این مردم اصلاً نمیتوانند
درک کنند.
معمولاً ناخدای عربی جرأت نمیکند به دوردستِ دریا سفر کند، بلکه او از کنارِ ساحل
میراند تا در هنگام وقوعِ طوفانهای تهدید کننده یا هنگام آغاز شب
در یکی از لنگرگاههای
متعدد پهلو گیرد. در مورد ما اما باید چیز وحشتناکی انجام میگشت؛ ما نه فقط مجبور بودیم جرأت کنیم بر روی دریای
باز برانیم بلکه همچنین خود را آنجا برای گذراندن دو یا سه شب آماده نگهداریم.
بسیاری از همراهانِ ما همچنین بخاطر خطراتِ این سفرِ شبانه از ترس میلرزیدند. از آنجا که ما القصیر را
در ساعتِ چهار صبح ترک کرده بودیم و باد در مجموع مساعد بود بنابراین ما خود را
حدودِ شب کاملاً بر روی دریای باز مییافتیم و ساحل از دید ما خارج شده بود. بعد از نمازِ
شب در میان زائرین و ملوانان یک تغییر چشمگیر پدید میآید. همه شروع میکنند با دعا خواندن شب را بر روی دریای باز بگذرانند.
هیچکس به خوابیدن فکر نمیکرد،
زیرا یک چنین شبی برای زائران معنی عملِ بزرگِ قهرمانانهای میدهد.
سیگار کشیده میشود،
گپ زده میشود، دعا میشود، تعریف میشود، غذا خورده و قهوه نوشیده میشود، در واقع طوریکه انگار آدم
انتظار سقوطِ جهان یا چیز خارقالعادهای را میکشد. در این شب اما هیچ اتفاق خاصی نمیافتد بجز آنکه ما برای مدتی کاملاً
به اشتباه راندیم و بجای به پیش رفتن دوباره خود را به سواحل مصر نزدیک ساختیم،
طوری که ما در روز بعد نسبت به شبِ قبل دورتر از مقصدمان بودیم. زیرا ناخدا به
خواب رفته اما سکان را هنوز در دست نگاه داشته بود. او در حال چرت زدن بدون اراده
یک مسیر کاملاً اشتباه را رانده بود. نتیجه این بود که ما حالا باید هنوز سه روز و
دو شب را بر روی دریای باز بگذرانیم، در حالیکه ما در غیراینصورت یک روز کمتر لازم
داشتیم. ما باید بنابراین هنوز دو شبِ مهیج را در بیداری، قهوه نوشیدن، غذا خوردن،
دعا کردن و روایاتِ مذهبی بگذرانیم. عاقبت در چهارمین روزِ خروجِ ما از القصیرْ
ساحل عربی را که مدتها
انتظارش را میکشیدیم
دیده میشود. همۀ زائرین با دیدن این چشمانداز فریادِ شادی میکشند؛ نه تنها جانِ سالم به در
بردن از خطر، همچنین خودِ ساحل، ساحلِ مقدسِ سرزمین موعود این احساساتِ شاد را
تحریک میکرد. دوست شریفم شیخ مصطفی خود را
موظف میدانست که در این موقعیت این
سخنرانی را برایم ایراد کند: "آه مغربی، تو سرزمینی را در مقابل خود میبینی که تمام نعمتها از آن برخاسته است، جائیکه
پیامبر خدا، الله او را برکت دهد، تأثیر گذارده و مهاجرت کرده است، جائیکه آدم و
حوا بعد از رانده شدن از بهشت خود را دوباره بر روی کوهِ دانش (عرفات) یافتند،
جائیکه ابراهیم و اسماعیل برای خدا معبدِ کعبه را بنا کردند. تو این سرزمینِ سعادت
را در برابر خود میبینی.
خدا را به این خاطر شکر و ستایش کن، نماز بخوان، صدقه بده و روزه بگیر، آه
مغربی!"
سفر ما حالا خود را روز به روز به ساحل عربی نزدیک میساخت. تمام مسیرِ ساحل از تپههای مرجانِ بیشماری تشکیل شده است
و این کشتیرانی را در هوای طوفانی بسیار خطرناک میسازد، اما ناخداها همهجا با سنگهایِ مرجانی برج احداث کرده و لنگرگاهها را مشخص ساخته بودند. در روز
پنجم سفر، شاید در حدود سه بعد از ظهر بوده باشد، ناگهان <مادر صلح> بر رویِ
یک تپۀ مرجان مینشیند
و در واقع چنان محکم که به نظر میرسید
میخکوب شده است. آدم میتواند
تصور کند که حالا چه هرج و مرجی در عرشه کشتی برپا گشت. زنها گریه میکردند، مردان لعنت میفرستادند، همه درمانده در هم میلولیدند، و ناخدای کشتی در گوشهای خزیده و خود را مخفی ساخته بود. ملوانان از وحشت
میلرزیدند، کودکان فریاد میکشیدند، شیخ مصطفیِ سالخورده با
عجله دعا میخواند
و دانههای تسبیح را یکی پس از دیگری روی
هم میانداخت، به نظر میرسید که همهچیز دلالت بر یک غرق
گشتنِ فوری میکند،
و این میتوانست همچنین حتماً سرنوشتمان گرددْ اگر که دریا بجای کاملاً
آرام بودن هیجانزده یا طوفانی میبود.
سپس فقط ضرباتِ چند موج قوی کافی بود تا <مادرِ صلح> بر روی تپۀ مرجان به
هزاران قطعه تقسیم شود، و اکثرِ زائرین حتماً غرق میگشتند. خوشبختانه دریا اما مانند یک آینه صاف بود، و
پس از مدتی سوگواری و شکایت کردن به ذهن یک تُرکِ سبیلو خطور میکند که شاید باید کاری برای نجات
انجام داد. او پیشنهاد میکند
که باید بیست مرد بر روی تپۀ مرجان بروند و کشتی را با شانههایشان به جلو هُل دهند. از آنجا که اما مرجانها بر روی سطحِ آب خود را بنا نمیکنند بنابراین باید مردها خود را
آماده میساختند تا زانو، بله در بعضی از
محلها حتی تا رانها در آب فرو روند، کاری که عدهای را به وحشت انداخت، در حالیکه
بقیه در برابر گودالها،
حتی در برابر هیولاهای احتمالی دریائی وحشت داشتند. سرانجام ما موفق میشویم ناخدای کشتی را از محلِ
اختفایش بیرون بیاوریم و او را به حرکت بیندازیم که عملیاتِ نجات را فرماندهی کند.
البته ملوانان نمیخواستند
داخل آب بپرند، زیرا آنها ادعا میکردند
که تپۀ مرجان جادو شده است. در حقیقت اما آنها از دندانههای نازک و تیزِ فراوانِ مرجانها که پوستِ پا را پاره میکرد میترسیدند.
اما بالاخره بعد از پریدنِ دو مردِ تُرک در آب آنها هم به داخل آب میپرند، و پس از تقریباً نیم ساعت در
مجموع بیست مرد مشغول بودند که کشتی را دوباره به راه اندازند، کاری که عاقبت با
موفقیت انجام میشود.
اما سپس باید حداقل یک ساعت به پانسمان کردن زخمهای فراوانِ پاهای نجاتدهندگانمان مشغول میگشتیم. یکی از تُرکها در یک شکافِ میانِ دو بلوکِ مرجانی گیر کرده بود و
با پاهای کاملاً آسیبدیده توانسته بود خود را بیرون بکشد. هیچکس بیصدمه دیدن از
آب خارج نگشت، طوریکه آدم میتوانست
وحشتِ ملوانها
از تپههایِ مرجان را حالا خیلی خوب درک
کند. ملوانان در شبِ این روز بخاطر گذشتن از میان صخرههای ساحلِ عربی یک جشن برگزار میکنند. آنها به افتخار یکی از
مقدسین یک بُز سر بریده بودند که نیمهسرخ خورده میشود و از آن به همۀ مسافرین یک قطعه میدهند. اما فقط تعداد اندکی
توانستند از این غذا لذت ببرند؛ اکثر حاضرین از تلاششان برای دندان زدن به گوشتِ مانندِ چرم سختِ این بُزِ
بسیار پیر بزودی دست میکشند
و به همان غذای مقدسِ اندک رضایت میدهند.
در یکی از بندرها من با علی از یک قهوهخانۀ عربی دیدار میکنم که توسط یک بادیهنشین مدیریت میشد. ما هنوز نیمساعت آنجا نشسته
بودیم که یک شعبدهباز
داخل میشود و چند شاهکار بسیارِ جسورانه
با یک مار سمی انجام میدهد.
آنچه اما شگفتی و انزجارم را به شدت باعث گشت این بود که او در پایان شروع به
خوردن مار میکند
و در واقع به روشِ بسیار عجیب و خطرناکی. او از دُم مارِ زنده شروع میکند، او دُم را در دهان قرار میدهد و میجَوَد و تا سر مار پیش میرود و آن را هم در آخر میخورد. او قسمتِ بالای مار را با دستانش محکم نگاه نمیداشت، آنطور که شاید آدم ممکن است
فکر کند، بلکه کاملاً مار را آزاد گذارده بود که به دورش آویزان شود، طوری که
حیوان که به دُمش دندان زده میگشت
خود را با خشم به دور بدن شعبدهباز
میپیچاند و به او زخمهای خونین وارد میساخت، که از آنها خونِ قرمز به
زمین میریخت. اما از آنجا که بر رویِ محل
دندان زدن مار هیچ آماسی ایحاد نمیگشت
بنابراین من نتیجه گرفتم که غدد سمی این مار باید قبلاً نابود شده باشند. اما همۀ
تماشگران البته به یک معجزه فکر میکردند
که یکی از افرادِ مقدس باید در آن نقش داشته باشد.
ما در شبِ دهم ماهِ ذیقعده در ال ایمبو، شهر بندریِ
مدینه و جایگاه آرامگاهِ پیامبر بزرگ لنگر انداختیم. اما چون تمام مسافرین تصمیم
گرفته بودند ابتدا در بازگشتِ از سفر این محل را زیارت کنند بنابراین من هم تصمیم
میگیرم این کار را انجام دهم. دلیل
اینکه چرا این کار متأسفانه نتوانست انجام شود را دیرتر تعریف خواهم کرد.
در ضمن این یک خطاست اگر آدم فکر کند که در یک سفرِ
زیارتی کامل همچنین یک زیارت به مدینه هم مطلقاً ضروریست. برای بدست آوردن عنوان <حاجی> فقط این پنج
چیز واجب است:
1. قصدِ
پرهیزکارانه و نمازهائی که به این قصد شهادت میدهند؛
2. حضور بر
روی کوهِ عرفات در نهمین روز ماه ذیحجه؛
3. اجرای
احرام، یعنی لباس زائری پوشیدن و تراشیدن موی سر؛
4. هفت بار
دور زدنِ خانۀ خدا، یعنی به دور کعبه، به اصطلاح معبد ابراهیم که در وسط حیاطِ
مسجدِ بزرگِ مکه قرار دارد؛
5. پیمودن
مسیر بین هر دو تپۀ صفا و مروه.
حالا اگر فردی این پنج شرط را نتواند برآورده کند، به
شرطی اجازه دارد نام افتخارآمیزِ یک <حاجی> را به خود بدهد اگر او فقط دومین
و مهمترین شرط از این پنج شرط را انجام دهد و در نهمین روزِ ماهِ ذیحجه خود را در
بر روی کوهِ عرفات بیابد. عرفات فقط زائر را میسازد، من این را هر روز میشنیدم. آدم میتواند توسطِ قربانی کردنِ یک گوسفند هر یک از شرایط
دیگر را بخرد و انجام ندهد، فقط شرطِ بودن بر روی کوه عرفات در نهمین روزِ ماهِ
ذیحجه را نمیتوان
خرید. حضور بر روی کوهِ عرفات در روزهایِ دیگر هیچ ارزشی ندارد. فقط در روز نهم
این کوه یک کوهِ مقدس است.
من در ال ایمبو یک اجاقِ کوچکِ قابلحمل برای پختن میخرم که مخصوص زائران ساخته میشود. با کمک این اجاق توانستم برای
خودم همیشه قهوه و چای گرم درست کنم و از سرماخوردگیای که میتوانستم در غیراینصورت در لباسِ وحشتناکِ ناسالمِ
زیارت به آن دچار شوم پیشگیری کردم.
قهوهخانهای که من در آن داخل شدم مانند بقیه
قهوهخانهها از تنههای خامِ نخل ساخته شده بود و فقط یک سالنِ کم ارتفاع
داشت که در آن بر روی نیمکتهای
کم ارتفاعِ ساخته شده از چوبِ درختِ خرما تقریباً چهل فرد از کشورهای مختلف کنار
هم نشسته بودند. اینجا در میانِ زائرینِ حاضر مصریهای کافتان پوش بودند، عربها با جامۀ پهناورِ باوقارشان و ایرانیان با کلاههایِ بزرگ از پوستِ گوسفندِ شبیه
به کله قند و ریشهای
باشکوهِ مانند پَرِ کلاغ سیاهشان.
همچنین چند سیاهپوست که در مخلوطی از رنگها صورت سیاه و دندانهایِ سفیدِ خیرهکنندهشان
را نشان میدادند.
پس از آنکه در قهوهخانه با زحمت جائی پیدا کردم (علی خیلی راحت بر روی
زمین نشست و در این حالت کاملاً شبیه به یک سگِ در حال انتظار شده بود)، قهوهچی پیش ما میآید و میپرسد که آیا باید دو فنجان بیاورد. من میخواستم اما یک بار یک نوشیدنی دیگر
را امتحان کنم، مثلاً کیشر را، این از جوشاندۀ لوبیا نیست، بلکه از پوستِ دانههای قهوهایست
که تقریباً در جائیکه دانۀ قهوۀ تُرک رشد میکند منحصراً نوشیده میشود و جوشاندۀ لوبیا که بسیار گرمازا شمرده میشود باید تا حدِ زیادی ترجیح داده
شود. اما در حجاز، در مناطقِ ساحلی شبهجزیره عربستان، جائیکه درختِ قهوه رشد نمیکند آدم نمیتواند پوستِ تازه داشته باشد بلکه فقط پوستِ خشک شده.
بنابراین مشخص میشود
کیشری را که قهوهچی
برایم آورد در واقع کمی از رایحۀ قهوه داشت اما کاملاً بیمزه بود. بنابراین فوری
دوباره به قهوۀ واقعی بازگشتم. و چند فنجان قهوه که قیمتِ هر فنجان تقریباً سه
فنیگ بود نوشیدم.
ما پس از قهوه نوشیدن در زیرِ طاق گِردِ کوچکی که در
آن تختخوابِ یکی از مقدسین با پردههای
سبز رنگ قرار داشت، که ممکن بود احتمالاً خودش هم در زیر تختخواب به گور سپرده شده
باشد نماز ظهرمان را میخوانیم.
هر مسلمان باید روزانه پنج بار نمازش را بخواند، در طلوع خورشید، در ظهر، در بعد
از ظهر، در غروب خورشید و در شب. سپس دو نمازِ کمتر مهم هم هنوز وجود دارد، نمازِ
قبل از طلوع آفتاب و نمازِ آخر شب. در حالیکه حالا تُرکها در این پنج بار نماز خواندن در روز باید هشت، پنج،
ده، شش و در شب دوباره ده رکعت بخوانندْ خوشبختانه نوعی از مسلمانها که مغربیها هم جزء آنها هستند فقط احتیاج دارند در روز دو،
چهار، چهار، سه و سپس دوباره چهار رکعت نماز بخوانند. اما یک رکعت چیست؟ یک نمازِ
کامل همیشه از چند رکعت تشکیل شده است، و یک رکعت تشکیل شده است از دوازده قسمت که
به شرح زیر میتوانند
تعریف شوند:
1. رکعت هر
بار با کلماتی شروع میشود
که مؤذن از بالای مناره اعلام میکند.
که عبارت است از: (خدا بزرگ است). (من شهادت میدهم که جز آفریدگارِ یگانه خدايی نیست). (من شهادت میدهم که محمد پیامبر خدا است).
(بشتاب برای نماز، بشتاب برای رستگاری). (خدا بزرگ است). (جز آفریدگار یگانه خدايی
نیست). هر یک از این جملات دو بار تکرار میشوند. این در حال ایستاده و در حالی که دستها به دو سمتِ سر و نزدیک گوش قرار
میگیرند خوانده میشود.
2. سپس
نمازگزار کمی از کمر خم میشود،
در حالیکه این کلمات را چندین بار تکرار میکند: (ستایش نام خدا را رواست).
3. پس از آن
نمازگزار بیشتر خم میشود
و دوباره این کلمات را تکرار میکند:
(منزه است خدای بزرگ).
4. سپس
نمازگزار دوباره خودش را راست میسازد
و این کلمات را میخواند:
(خدا بزرگ است).
5. در این
وقت اولین سورۀ قرآن خوانده میشود،
در وضعیت زانو زده و با نگاه داشتن کفِ دستها به سمتِ بالا.
6. سپس در حالِ
تعظیم پیامهای
جدید خدا خوانده میشود.
7. در اینجا
آدم در حال ایستاده یک سوره از قرآن را بسته به میل خود میخواند. فاضلینی که تمامِ قرآن را از حفظ هستند
معمولاً یک فصلِ بلندتر را میخوانند
تا فضلشان را حتی در نماز خواندن به رخ بکشند؛ افرادِ جاهل خود را با یک فصلِ
سبکتر راضی میسازند:
مانند سورۀ خلق، سورۀ اعتراف، سورۀ کافران و سورههای کوتاه دیگری را که راحت میشود یاد گرفت.
8. پس از آن
بر روی صورت نماز خوانده میشود.
در این وضع باید آدم طوری بر روی زمین قرار گیرد که حداقل با هفت عضو بدنش زمین را
لمس کند، یعنی با پیشانی، با چانه، با سینه، با هر دو زانو و دو انگشت پا. در این
وضع آدم مدح میخواند.
9. سپس در
وضعیتِ زانو زده اولین دعا شروع میشود.
10. دومین
دعا بر روی صورت خوانده میشود.
11. سپس
نمازگزار دوباره بلند میشود
و میگوید: خدا بزرگ است.
12. عاقبت نمازگزار
یک بارِ دیگر این شهادت را که فقط یک خدا وجود دارد و محمد پیامبر اوست تکرار میکند.
عاقبت رکعت پایان میگیرد، و همانطور که آدم میبیند چندان ساده هم نیست. همچنین من هم برای آموختن
آن زحمت زیادی داشتم، و چون جرأت نمیکردم بپرسم، چون میتوانست بیایمانیام
شناخته شود، بنابراین چنان آهسته نماز میخواندم که هیچکس ممکن نبود متوجه اشتباهاتم شود.
بلافاصله پس از پایان این رکعت دومین رکعت شروع میشود که تکرارِ دقیقِ رکعت اول است، تنها با یک
استثناء که آدم بجای سورۀ انتخابیِ رکعت اول سورۀ دیگری میخواند و در سومین و چهارمین رکعت سورۀ انتخابی کاملاً
حذف میشود.
برای اینکه حالا خواننده همچنین ببیند که چگونه قرآن
ساخته شده است بنابراین میخواهم
یک فصل، یعنی سورۀ زلزله را که همیشه سورۀ دوستداشتنی من بود در اینجا بنشانم:
"هنگامیکه
زمین روزی با یک لرزشِ قدرتمند به جنبش بیفتد؛ هنگامیکه از درونِ زمین همهچیزی که
قرنها در آن قرار داشتند بیرون بزند
سپس انسان خواهد پرسید: چه بلائی به سر زمین آمده است؟ در آن روز، روز قیامت، زمین
داستانشان را تعریف خواهد کرد، همانگونه که خدا، پروردگارت، وحی کرده است. در روز
قیامت انسانها
ناآرام در اطراف سرگردانند؛ آنها آنجا جستجو خواهند کرد تا تختهای را ببینند که بر رویش اعمالشان ثبت شده است. و کسی که فقط به
بزرگیِ یک جو کارِ خوب انجام داده باشد، او آن را در آنجا نوشته شده خواهد دید؛ و
کسی که فقط به بزرگیِ یک جو کارِ بد انجام داده باشد، او آن را در آنجا نوشته شده
خواهد دید."
اما فصلِ اول مهمترین فصل است، دعایِ ربانیِ واقعیِ
اسلام که توسطِ مسلمانها
شاید بیشتر از دعایِ ربانی در نزد پرشورترین نمازگزارِ مسیحی تکرار میشود. هیچ مسلمانی وجود ندارد،
هرچقدر هم نادان، که این فصل را از حفظ نداند. البته کودکان این فصل را در مدرسه
میآموزند؛ اما وقتی عربهای کوچولو این را میآموزند به فصل دوم نمیروند، بلکه آنها قرآن را از آخر
شروع میکنند (چیزی که ما بخاطر نوع نوشتن
از جلو مینامیم) و پس از اولین فصل آخرین
فصل را میآموزند، سپس یکی مانده به آخر را و
به همین ترتیب ادامه داده میشود،
تا اینکه آنها ابتدا کاملاً در پایانِ زمانِ یادگیری به دومین فصل میرسند، و این فقط به این خاطر است،
زیرا که آخرین فصلها
برای یادگیری همه کوچک و آسان هستند، طوریکه آنها با این روش دعاهای بیشتری یاد میگیرند.
من باید قبل از آنکه ما از شهر ال ایمبو خداحافظی
کنیم هنوز از مهمترین چیزی یادآور شوم که یک شهرِ عربی دارا است و واقعاً به شهر
زندگی میبخشد؛ یعنی آبِ آشامیدنی. ال ایمبو
احتمالاً دارای چند چاهِ بد است، اما آبِ آنها طعم بسیار شورـشیرینی دارد، یعنی که طعم بسیار
قویِ آب دریا میدهد.
در برابرِ دروازۀ مدینه چند مخزن وجود دارد که فقط زمانی در آنها آب است که اگر در
زمستان، آنچه که همیشه رخ نمیدهد،
باران باریده باشد. با این حال آدم هرروزه مردمی را میبیند که با بشکه به اطراف میروند که در آن زیباترین آبِ آشامیدنی موجود است، و میشود با پولِ بسیار اندکی یک کوزه
بزرگ از آن آب پُر ساخت. این آب، آنطور که برایم تعریف کردند، از یک مسیرِ یک
ساعته از درون شهر آورده میشود.
ما پس از یک ساعت تماشایِ این ازدحامِ رنگارنگ در
بندر دوباره کشتیمان
را جستجو میکنیم،
جائیکه ما مرد خوبِ مصری را بسیار متعجب بخاطر غیابِ طولانیمان مییابیم.
اما از آنجا که زمانِ نماز خواندن فرارسیده بود بنابراین من توسط یک نمازِ طولانی
از جواب به پرسشهای
بیفایده طفره میروم.
شب را ما با صحبت میگذرانیم،
که در آنها موعظههایِ
خستهکنندۀ شیخ مصطفی غایب نبودند؛ سپس همگی برای خوابیدن در عرصۀ <مادر
صلح> دراز میکشیم.
ما در دوازدهمین روزِ ماهِ دوم سفر زیارتیِ سال 1276
یعنی در روزِ دوم ماه ژوئن سال 1860 ال ایمبو را ترک میکنیم تا سفرمان را در امتداد ساحل به سمت جده ادامه
دهیم. تمام جمع خوشحال بودند، زیرا ما در چند روز دیگر باید جامۀ مقدسِ زائران،
احرام را، بر تن کنیم، و آنطور که یک ضربالمثلِ عربی میگوید: کسی که مکه و عرفات را ندیده خود را با این
لباس هنوز نپوشانده است. البته این دوباره یک خرافات است، زیرا کم اتفاق نمیافتد که زائران بین جحفه ــ جائیکه
آدم محرم میشود
ــ و مکه میمیرند.
بعد از ظهر به کنارِ آرامگاهِ یکی از مقدسین میرسیم، و حالا <مادرِ صلح>
دوباره یک منظر بزم به خود میگیرد.
ملوانانِ مؤمن قهوه تقسیم میکردند،
قلیانِ مصریشان
را میکشیدند و داستانهای زاهدانه از قدرتِ معجزۀ این
قدیس تعریف میکردند.
چون از تمام این داستانها
میشد نتیجه گرفت که فردِ مقدس میتواند حتی پس از مرگش هم هنوز
بدترین بیماریها
را شفا دهد بنابراین من به ناخدایِ کشتی که به بیماری جرب دچار بود پیشنهاد کردم
این فردِ مقدس را که میتواند
بیتردید بیماریِ انزجارآورش را شفا دهدْ بخواند. اما گرچه دوستانم این پیشنهاد را
بسیار عالی یافتند و مرا برای تدینِ خوبم بسیار ستودند اما نمیشد ناخدا را برای پیشنهادم متقاعد
ساخت. به نظر میرسید
که او ظاهراً از بیماریِ پوستیاش
کاملاً راضیست
و درخواست کمک از مقدسین بخاطر چنین چیز کوچکی را قطعاً یک بیعدالتی میداند. بطور کلی رسم نیست از مقدسین
چیزی را درخواست کرد که میتواند
قطعاً برآورده شود. آدم فقط چیزهائی را خواستار میشود که بعداً بشود همیشه اینطور یا آنطور تفسیر کنند که
در آنها میشود
رنگ سیاه را تبدیل به سفید کرد، طوریکه سپس حق باید همیشه با فردِ مقدس باشد.
شانزدهمِ ذیقعده باید برای ما زائرین یک روز مهم میگشت، زیرا در این روز باید ما به
رابورس میرسیدیم، جائیکه زائرانی که از مصر
میآمدند باید جامۀ احرام را بر تن میکردند. این محلِ بندری فقط دارای
بیست و پنج خانه فقیرانۀ ساخته شده از سنگهایِ مرجانی یا آجرِ سوراخدار است که در کنارشان تقریباً سی چادر در یک ردیف
برپا گشته و در آنها بازار برقرار میشود، این محل دارای هیچ حمامی نیست، گرچه بسیاری از
زائرین باید میگذاشتند
اصلاحشان کنند و حمام روند اما فقط سه چادرِ سلمانی وجود دارد که توسط صدها زائر
روز و شب محاصره میشوند
و اغلب برای نوبت داد و فریاد و زد و خورد میکنند. من با زحمتِ زیاد خود را به ورودیِ یکی از این
چادرها میرسانم، چادر چنان از انسانها پُر بود که من ترجیح دادم
دوباره به کشتی برگردم و سرم را توسطِ یکی از ملوانانی که این کار را آموخته بود
اصلاح کنم. سپس باید ناخنهایِ
دست و پا با دقت کوتاه شوند، و من برای حمام کردن آماده بودم. اینجا بعنوان حمام
در غیابِ یک حمامِ دیوار کشیده شده دریای زیبای بزرگِ باز به کمک میآید، که زائرین قبل از پوشیدنِ
لباسِ احرام در آن غسل میکنند،
کاری که من هم باید انجام میدادم.
تمامِ جمعِ زائرین ما و حدودِ دویست زائری که با چهار کشتیِ دیگر رسیده بودند هم
همین کار را انجام دادند. دیدنِ در آب پریدنِ همۀ این اندامهای قهوهای و اغلب لاغر و استخوانی یک منظرۀ عجیب بود. آب
اجازۀ خنک شدن نمیداد؛
بطور کلی گرما طوری افزایش یافته بود که احتمالاً به 37 درجۀ فارنهایتی رسیده بود
که پنجاه سال قبل یک مسافر به نام بورکهاردت در شبهجزیره عربستان مشاهده کرده بود و الکساندر فون
هومبولت آن را بعنوان بالاترین درجۀ حرارت نشان میدهد که تا به حال با ابزارِ قابل اعتماد در سایه
مشاهده شده است. من نمیتوانم
رنجی را که از این گرما بردم توصیف کنم. خوشبختانه تا حال سالم مانده بودم. اما
حالا یک خطرِ جدی مرا تهدید میکرد.
خطر در این بود که من حالا مجبور بودم سرم را کاملاً لخت حمل کنم، آن هم در
سرزمینی که سرزمینِ خورشیدزدگی نامیده میشود. زائر اجازه ندارد هیچچیز بر روی سر حمل کند،
حتی اجازۀ گذاشتنِ نازکترین دستمال را هم ندارد؛ چتر حمل کردن کاری غیرمعمولیست؛ تنها چیزی که زائر اجازه دارد
نگهداشتن دستها
بر روی سر میباشد،
کاری که البته زیاد کمک نمیکند،
زیرا سر تماماً تراشده شده است. این و بقیه مقرراتِ سختگیرانۀ مربوط به جامۀ زائر
مطمئناً نظر محمد نبوده است؛ شاید او فقط میخواست بگوید که زائر باید با یک لباسِ بیتکلف مقابل خدا و در کنارِ کعبۀ
مقدسش حضور یابد، چنان ساده مانند آنچه فقرایِ آن زمان همه میپوشیدند، و آنها هیچ کلاهی نمیشناختند و همانطور که حالا زائرین
باید جامۀ احرام را بر تن کنند خود را در دو پارچه میپیچیدند. نه محمد بلکه ابتدا شاگردانش که ایمانِ به
محمد را خواستار بودند چنین مقرراتِ سختی را وضع کردند. این حتمی است که محمد هرگز
فکر نمیکرد که دین او بتواند خود را چنین
گسترش دهد، آنطور که واقعاً اتفاق افتاده است؛ او سفرِ زیارتی را یک عمل کاملاً
ساده مینامید که آدم میتواند هر سال یک بار انجام دهد.
اگر محمد روحش از رنجهایی
غیرقابلِ توصیفیِ که تُرکها
و تاتارها و ایرانیانِ شمالی در جامۀ ناسالمِ زیارت در گرمای غیرمعمولِ شبهجزیرۀ عربستان میکشند خبردار میگشت تمام مقرراتِ احرام را اصلاً
رها میکرد. اما پیروانِ متعصب البته این
را قبول نمیکنند
که محمد نمیدانسته
و یا قبلاً به این موضوع فکر نکرده بوده است. و چون برایشان آدابِ احرام بعنوان
قانونی غیرقابلِ انکار بحساب میآید
بنابراین باید هر ساله عده زیادی زائرِ بیچاره که سر و بدنِ نیمه لخت خود را در
معرضِ نور آفتابی قرار میدهند
که با لباسِ خوب و در زیرِ چتر هم به زحمت قابل تحمل استْ دچارِ بیماری یا حتی مرگ
شوند. خودِ احرام فقط از دو پارچۀ مربع شکل از جنس کتانِ سفید و اغلب با راه راهِ
قرمز رنگ تشکیل شده است که آدم یکی را به دور کمر، دیگری را به دور شانۀ چپ و پشت
میپیچد و بازویِ راست کاملاً آزاد میماند. با این جامه فقط باید صندلهایِ چوبی به پا کرد که باید در هر
مناسبتی، مانندِ وقتِ نماز خواندن، وقتِ داخل شدن به یک مسجد یا به خانهها دوباره از پا درآورده شود.
به این ترتیب من با دو پارچۀ سفیدـسرخِ به خود پیچیده شده، با سرِ کامل تراشیده و
پاهایِ لخت در میان تقریباً دویست زائر دیگر ایستاده بودم، که همه مانند من در این
لحظه جامۀ احرام را بر تن پیچیده بودند. حالا همۀ این زائران صدایشان را بلند میکنند، برای اولین بار در سفرِ ما
از تمام این گلوها بلند و رعد آساْ بانگِ <لبیک> خارج میگردد.
یک همسفر، متخصصِ الهیات، به عهده گرفت که به ما بعد
از بیرون آمدن از آبِ دریا و پیچاندنِ پارچۀ احرام به بدن کمک کند. اما تمام هدفِ
موعظه کردنش فقط به دورِ این کلمۀ مقدسِ لبیک میچرخید که او آن را اما برای ما توضیح نمیداد، بلکه ما را فقط به استفادۀ
درستِ قلبانه از آن دعوت میکرد.
و همۀ انسانهائیکه
از آب بیرون میآمدند
فریاد میزدند لبیک لبیک، به این ترتیب در
سراسرِ ساحل دریایِ شهر رابورس صدای لبیک میپیچید، از صدها گلو فریادِ لبیک بیرون میآمد و از همهجا پژواکِ آن بازمیگشت. طوری بود که انگار هیچ کلمۀ
دیگری در زبان بجز این کلمه که زائرین برای اولین بار پس از پوشیدنِ لباس احرام
فریاد میکشند وجود ندارد، و آن را هر روز
با شور و شوقِ جدیدی دوباره و دوباره از گلو خارج میسازند، تا اینکه عاقبت آنها با رسیدن به مقصدِ
آرزویشان، بر رویِ کوهِ عرفات، این کلمۀ مقدس را با بلندترین و وحشیانهترین صدا فریاد میزنند. ــ آنچه کلمۀ لبیک در حقیقت
معنا میدهد را عربهایِ کمی میدانند؛ اما آنها همچنین نمیخواهند این را اصلاً بدانند؛ بله، اگر آدم از معنی
این کلمۀ مقدس پرسش کند بنابراین معمولاً با یک شانه بالا انداختن جواب داده و
گفته میشود: "آه زائر، تو خیلی
کنجکاوی!" بنابراین ابتدا هنگامی توانستم معنیِ این کلمه را بیاموزم که به
اروپا رسیده بودم و توانستم در یک فرهنگِ لغتِ عربی آن را بخوانم. معنی کلمۀ لبیک
در کتاب این بود: "از نیازِ مرگبار در تو گریختهام و از تو پیروی میکنم." بنابراین این ندا تمام آرزویِ مشتاقانۀ یک
انسانِ رنجورِ فانی به خدا است و تمایل داغ او که بتواند یک بار از بدبختیِ زمینی
به سعادتِ خالصِ آسمانی صعود کند. مطمئناً یک معنیِ بسیار زیبا که آدم در غیراینصورت
در دینِ محمد به آسانی نمییابد.
پس از آنکه توسطِ فریاد کشیدنِ فراوانِ لبیک تقریباً صدایمان گرفته بود هنوز تعداد
زیادی نماز باید بجا آورده میگشت؛
بله، تمام شبِ اول تحتِ گفتگوهای زاهدانه، نماز و گوش سپردن به موعظههای شیخ مصطفی و بعضی متخصصینِ
الهیات گذشت. وقتی من در صبحِ روز بعد بیدار شدم با مشاهدۀ تمامِ این اندامهایِ نیمه برهنه ابتدا فکر کردم که
در یک تیمارستان هستم، جامۀ جدیدِ زائران بسیار غیرمعمولی و مسخره بر تنشان دیده میگشت. اما سخت خطرناک بودنِ لخت گذاشتن سر در زیر چنین
اشعههای گرم خورشید را باید من در همان
صبح در یک مثالِ وحشتناک تجربه میکردم.
یکی از مسافرانِ جوانِ همراه ما در واقع دچار سردرد و تب وحشتناکی میشود، و در طول چند ساعت تب چنان
افزایش مییابد که او کاملاً به جنون مبتلا و
بیهوش میگردد و عاقبت در شب میمیرد. پدرش خود را مانندِ یک
مسلمانِ واقعی تسلی میداد،
به این شکل که جوابِ او به تمامِ اظهار همدردیها همیشه این بود: "زندگیش کوتاه حساب شده
بود!" از آنجا که برایِ مردمی که فکر میکنند همهچیزی که ما انجام میدهیم و آنچه برایمان پیش میآید از پیش حساب شده است، و اصلاً امکانِ خارج گشتن
از این ریل که توسط خدا تعیین شده وجود ندارد، از آنجا که از دست دادنِ زندگیِ یک
انسان برای این مردم یک چیز بیاهمیت
است بنابراین سفرِ ما توسطِ وقوع این مرگ به هیچوجه متوقف نگشت؛ مُرده در شب با
سرعتِ تمام و بدونِ هر مراسمی دفن میشود. ــ در روز بعد گرما غیرقابل تحمل بود. خوشبختانه
من میتوانستم سرِ کاملاً تراشیده شدهام را در برابر اشعههایِ داغ خورشید در زیر یک سقفِ
کوچکِ قسمتِ عقبِ کشتی که آن را اتاق نشیمن مینامیدند پنهان سازم. اکثر مسافرین اما باید خود را در
فضایِ باز کشتی محافظت نشده در معرض اشعههای خطرناکِ خورشید قرار دهند، و من واقعاً تعجب میکنم که چرا همۀ آنها به این خاطر
دچار گرمازدگی نمیگشتند.
ما میتوانستیم خوشبختانه بگوئیم که فقط
پنج یا شش زائر در سفرِ شش روزه از رابورس به سمت جده دچار گرمازدگی شدند و همچنین
خوشبختانه به جهانِ دیگر نقلِ مکان کردند. اما همانطور که گفته شد «زندگیشان کوتاه حساب شده بود»، و هیچکس
نمیپرسید پس چرا زندگی برای برخی از
جوانها خیلی کوتاه حساب شده بود، و به
این فکر نمیافتاد
در مورد این محاسباتِ خدا اندوهگین شود.
ما در شرم ابحر، جائیکه چند روز دیرتر وارد گشتیم
زیباترین لنگرگاهی که در این سفر داشتیم را مییابیم. راه ورودِ به این شاخابِ رودخانهشکل در واقع تنگ است، اما در هر دو
سمت برجهای کوچکِ مرجانیای که توسط عربها ساخته شده قرار دارند و مسیر را
دقیقاً مشخص میکنند.
اما هیچ شهری و هیچ روستائی پیدا نبود، فقط چند بادیهنشین در چادرهای کثیف و پاره زندگی میکردند و برای زائرین یک بازار دایر
کرده بودند. این بادیهنشینان
مردمی کاملاً غیرقابل تحمل و خام اما البته همچنین به شدت مذهبی بودند، که برای
مثال یک زائرِ بیچارۀ قوزی را بیرحمانه مسخره میکردند، به این نحو که آنها قوز او را که نمیتوانست در زیر جامۀ احرامش پنهان
شود روغن میمالیدند
و گیاه گزنه بر رویش میچسباندند،
بعلاوه به خود اجازه میدادند
بسیاری از شوخیهای
دیگر را با زائران بکنند. زائران بیچاره باید همه اینها را صبورانه تحمل کنند و
حداقل تا زمانیکه لباسِ احرام بر تن دارند اجازه ندارند هیچ مقاومتی کنند و اجازۀ
کشتنِ حیوان را هم ندارند، حتی منزجرترین حشرات را، و این دلیلی میشود که یکی از بادیهنشینانِ خام از شرم ابحر را به زشتترین شوخی به حرکت انداخت تا بر
روی یکی از زائرانِ بیچاره یک لشگر از شپشهائی که در کیسهای نگهداری کرده بود بریزد. این زائر بیچاره با آن
حیواناتِ کوچکِ ترسناک به دردسر افتاده بود و حالا باید هنوز تا جده و مکه سفر
زیارتیاش را بدون کوچکترین کاری برای
راحت شدن از شر آنها ادامه دهد، زیرا آدم اجازه ندارد شپشها را حتی با دست از خود دور کند، از ترس اینکه شاید
به حیوان آسیب برسد.
روز بعد هوا با حرارتِ بدون ابرش دوباره چند زائر
بیچاره را دچار گرمازدگی میکند.
در حقیقت اکثرِ زائرین خود را در یک وضعیتِ بسیار رنجآور مییافتند.
اگر آنها از اشعۀ سوزانِ خورشید در رنج نبودند اما حداقل تحتِ گسترشِ تودهای
حشراتِ موذی، بویژه شپشهای
آن زائرِ بیچاره در رنج بودند. بدبختانه بدنِ آن زائر همچنین بسیار پُر مو بود،
طوریکه شپشها
در این موها بَرندۀ یک محل خوب برای محکم نگهداشتن خود شده بودند. تنها کاری که
زائر آلوده به شپش میتوانست
انجام دهد تکان دادنِ خود بود، و این کار فقط کمک میکرد که همسایهها هم آلوده به شپش شوند؛ طوریکه بزودی از اطرافِ این
مرد مانند طاعون اجتناب میگشت،
با این حال او باید دارای همسایه میبود،
و در واقع همسایههای
کاملاً نزدیک، زیرا کشتی از انسانها
کاملاً پُر شده بود. <مادرِ صلح> تقریباً در سراسرِ ساحلِ شبهجزیرۀ عربستان مسافر سوار میکرد، طوریکه تعداد ما تقریباً به
صد و پنجاه رسیده بود، و چون <مادرِ صلح> فقط برای شصت نفر جا داشت بنابراین
یک کنسرو واقعی از زائران بیچاره ساخته شده بود که در هم برهم، کنار هم، بر روی هم
و زیر هم قرار داشتند. و اینکه در این وضع در یک گرمایِ سی درجه فارنهایت زائرینِ
به هم فشرده شده چه بویِ وحشتناکی میدادند را هر کس از بینی من باور خواهد کرد. اما
زائرانِ بیچاره فقط از گرما در رنج نبودند، نه، آنها همچنین، هرچند ممکن است عجیب
به گوش آید، از سرماخوردگیهائی
هم که این انسانها
دچارش میگشتند عذاب میکشیدند، زیرا آنها کاملاً ناگهانی
لباسهایِ معمولی خود را با چند پارچۀ
کوچک عوض کرده بودند که بویژه منطقۀ معده را آزاد میگذاشت. بنابراین این هم دلیلی میشود که اکثر ما با مبتلا شدن به
اسهال و بیماریهایِ
مشابه بر روی کشتی <مادرِ صلح> که وضعیتش کاملاً منزجر کننده بود و به
وحشتناک بودنِ این سفرِ زیارتی بسیار کمک کرد در عذاب باشیم.
کشتی ساعتِ پنج صبحِ روز بعد آرام به حرکت میافتد. هدفِ امروزِ سفر ما باید جده
باشد، جده، بندرگاهِ مکه، جائیکه سفرِ با کشتی ما باید پایان مییافت. این امیدِ خوشحالکننده ما
را در تمامِ روز راستقامت
نگاه داشته بود، طوریکه وضعیتِ بدِ فیزیکی خود را احساس نمیکردیم. عاقبت ما حدودِ ظهر تودهای خانۀ تا اندازهای قابل ملاحظه میبینیم که از دریا بیرون میآمدند. گنبدها خود را بلند میساختند، منارهها و دَکَلها و حتی اینجا و آنجا لولۀ یک کشتی بخار به بالا
صعود میکردند؛ این بندری بود که برایش مدتها انتظار کشیده شده بود، جده،
دروازهای که باید مکه را به رویمان میگشود. تمامِ زائرین به یک هیجانِ
بزرگِ شاد دچار شده بودند، صورت و چشمهایشان از شوق میدرخشید. آنجا شهر مادرِ مادرِ نژادِ بشر قرار داشت که
گورش هم در آن واقع شده است (جده یعنی مادر بزرگ)، آنجا جدۀ معروف قرار داشت، تنها
بخاطر این گور مقدس، اما بینهایت مقدستر به این خاطر که از اینجا مسیر به سمت مکه
بالا میرود. دوستِ ارجمندم شیخ مصطفی نمیتوانست در این چشمانداز هم این موعظه را به من نکند:
"آه مغربی، حالا تو در برابرِ مادرِ مادرِ نژادِ بشر رسیدی. فریاد بزن: سلام
بر تو، مادرِ حوا، سلام بر تو! آنجا کسی آرمیده که تو بدون او نمیتوانستی اصلاً وجود داشته باشی.
خدا را ستایش کن که او را خلق کرد؛ از یک دنده او را خلق کرده است، آه مغربی، از
یک دندۀ آدم، پدرِ نژاد بشر!"
به این ترتیب شیخ مصطفی یک ساعت به موعظه کردنش هنوز
ادامه میدهد، در حالیکه <مادرِ صلح>
از میانِ تپههایِ
مرجان و صخرهها
برای خود با زحمت یک مسیرِ جستجو میکرد
و عاقبت درست در زمانِ نماز ظهر به جده میرسد. یک صدایِ مانند رعد بلندِ لبیک سلام زائرین بود
به این مقصدِ از مدتها
پیش انتظار کشیده شدۀ سفری که حالا به آن رسیده بودیم.
3. جده
بنابراین جده مادربزرگ معنی میدهد، و حوا مادر مادرِ نژادِ بشرِ گناهکار باید آخرین
زمانِ زندگیاش
را در اینجا گذرانده و گورش را یافته باشد. حضرتِ آدم یک محراب در مکه بنا میکند، او در نزدیکی کوهِ عرفات همسر
خود را پس از یک جدائی صد و بیست ساله دوباره مییابد؛ حوا عاقبت در جده میمیرد، پس از آنکه قبلاً هفت بار به دورِ خانۀ مقدس در
مکه چرخیده و ماهِ رمضان را روزه گرفته بود. البته سپس حضرتِ آدم مهاجرت میکند و در کشور سیلان میمیرد.
جده به یکی از کمترین شهرهای مسلمانان تعلق دارد که
مانند بقیۀ شهرها کاملاً رو به زوال و خراب شدن نیست، بلکه رفاهِ خودش را هنوز تا
اندازهای حفظ کرده است. از داخلِ کشتی
تصویر دلپذیری به من ارائه میگشت
که بیابانِ بیکران قاب آن را تشکیل میداد. شهر بر روی بلندی ملایمی قرار دارد و در کنار
ساحل توسط دو دیوارِ بلند و در سمت دیگر توسط دیوارهای قلعه محصور میشود، که از آنها اینجا و آنجا برجهای نگهبانی با جانپناههای کنگرهدار و توپها صعود کردهاند. آنجا یک ردیف خانههای سفیدِ و زیبای ساخته شده از سنگهای مرجان قرار دارد که از بالایشان
دو مسجدِ اصلی با گنبدهای بادگیر و منارههای باریک صعود میکنند. ــ حالا وقتی ما از <مادرِ صلح> با تأثر
و از ناخدای دچار بیماری پوست با تأسف خداحافظی کردیم و گذاشتیم ما و اموالمان را با قایقهای کوچک به خشکی برسانند، و وقتی
حالا ما عاقبت به کنارِ یکی از دو دیوارِ بندر رسیدیم در این وقت خوشحالی من بزرگ
بود، زیرا من خود را در شهری مییافتم
که توسطِ رونق و ترددش یک کم اروپا را به یاد میآورد.
اما من باید قبل از آنکه از خودِ شهر گزارش دهم از
نوعِ استقبالی تعریف کنم که از ما زائرانِ بیچارۀ غارت گشته و اذیت و آزار دیده
اینجا در ادارۀ گمرک به عمل آمد. طوریکه انگار زائرینِ بدبخت به اندازه کافی از
بویِ تعفن، حشراتِ موذی، تب، گرمازدگی، سرماخوردگی و اسهال رنج نبردهاند که همچنین دولتِ ترکیه تلاش
کرده که آنها در اینجا هم نفرتانگیزترین
مراحلِ گمرک را تحمل کنند. ما احرامپوشانِ
بیچاره که در زیرِ بار چمدان نفس نفس میزدیم و عرق میکردیم بلافاصله پس از رسیدن توسطِ یک گروه از پلیسهایِ غیرقابل تحمل، گستاخ و فرومایۀ
تُرک و سربازانِ ادارۀ گمرک استقبال میشویم. به من در کشتی از سرقتهایِ این مأمورانِ پلیس و کارمندانِ گمرک هشدار داده
بودند. از آنجا که زائر پولش را در چمدانش حمل میکند و نه با خود، از آنجا که جامۀ احرام دارایِ جیب
نیست و حملِ کیفِ پول مجاز نیست بنابراین نگهبانانِ گمراهِ گمرک فوری میبینند که چه مقدار پول هر نفر
همراه دارد، و اگر آنها موفق به سرقت نشوند بنابراین میتوانند درخواستِ انعام را کاملاً با پولِ کم یا زیادِ
زائر مناسب سازند. این بهانۀ معمولی زائرین که پول را فقط قرض گرفتهاند همیشه توسطِ کارمندانِ گمرک با
یک لبخندِ مشرکانه مواجه میشود؛
از این بهانه بودارتر در اینجا وجود ندارد، و زائر نمیتواند کار دیگری انجام دهد، او باید انعام را بدهد یا
چمدانش را در دستان آنها بگذارد تا اینکه موفق شود در شهر یک دوست ثروتمند پیدا
کند که او را از چنگالهای
نگهبانانِ گمرک نجات دهد.
حالا ابتدا یک ستوانِ تُرکِ چاق به سمت من میآید و برای هراساندم با لحنِ بسیار
خشن درخواست برگۀ اجازه ورودم را میکند.
برگۀ ورودم کاملاً بیاشکال
بود و من فکر میکردم
فقط احتیاج دارم آن را به او نشان دهم و بعد میتوانم فوری به راه خود بروم. اما مأمور به محض دیدن
برگۀ ورودِ نوشته شده به زبانِ فرانسوی در برابرم تعظیمی تمسخرآمیز میکند و به من توضیح میدهد که باید ابتدا کنسولِ فرانسه
که در شهر زندگی میکند
آن را امضاء کند. اما حالا وقتی میخواستم
با بارم و به همراهی یک مأمور پلیس آنجا را برای پیدا کردنِ کنسول ترک کنم در این
وقت یک کارمندِ گمرک سر راهمان سبز میشود، تمام وسایلم را میگیرد و ادعا میکند که اجازه ندارم به هیچوجه آنها را با خود ببرم.
حالا باید چه میکردم؟
چمدان را نمیتوانستم
در ادارۀ گمرک بگذارم اگر که نمیخواستم
برای بقیه سفر بدون پول باشم؛ زیرا بدونِ شک پلیسـو
کارمندانِ گمرک پول و اموالم را بین خود تقسیم میکردند، و هیچ قدرتی در جهان نمیتوانست دوباره آنها را به من برگرداند. هنگامیکه من
از کارمندِ گمرک تقاضا کردم که ابتدا بازرسی از چمدان را انجام دهد با تمسخر پاسخ
میدهد: ابتدا در برابر پلیس اثبات
بیگناهی خود را توجیه کن! بنابراین من بزودی متوجه میشوم که هر دو طرفِ بازی کارت را تقسیم کرده بودند و
فقط میخواستند یک انعامِ تا حد امکان
بالا از من بیرون بکشند. بنابراین من همراهِ کارمندِ گمرک پیشِ ستوان برمیگردم و شروع میکنم با او بخاطر مبلغِ انعام به
مذاکره کردن. پولِ درخواستی این شخصِ بلند مرتبه ابتدا چنان مسخره بود که من شک
داشتم قادر باشم هرگز با او به توافق برسم. اما عاقبت پس از بحثِ زیاد و پس از
چانه زدنِ فراوان توافق میکنیم
که او به مبلغ صد پیاستر (آن زمان تقریباً هجده مارک) رضایت دهد. زائرین دیگر همه
فقط حداکثر بیست پیاستر پرداختند.
این اما فقط مقدمۀ بازی بود. حالا گمرک میآید، جائیکه معاملۀ اصلی باید
انجام میگشت. تقریباً ده کارمندِ گمرک با
ولع به جانِ چمدان و سه یا چهار بستهام که در آنها لباس و کالا پیچیده شده بود میافتند. چمدان بلافاصله باز و تمام
وسائلم پراکنده بر روی زمین افتاده بودند. اما این کافی نبود، این گمرکچیهایِ بَربَر هنوز یک شکنجۀ دیگر
برای مسافرین در نظر گرفته بودند. بلافاصله پس از باز کردن چمدان و ریختن لباسهایم بر روی زمین اینطور نشان میدهند که انگار در سمت دیگرِ اداره
کار بسیار مهمتری پیش آمده و همگی از آنجا میروند و مرا در میانِ تمام چیزهائی که بر روی زمین
ریخته شده بود تنها میگذارند.
من حتی اجازه نداشتم وسائلم را دوباره در چمدان قرار دهم تا آنها را در برابر
سرقتِ زائران و ساکنانِ شهر که کاملاً نزدیک من بودند یا حداقل از لگدمال شدن
محافظت کنم. البته بدنبالِ کارمندانِ گمرک هم نمیتوانستم بروم. خوشبختانه من علی را داشتم. من به او
دستور میدهم بدنبال کارمندان برود و به هر
کارمندِ گمرک مخفیانه وعدۀ پول بدهد، و در واقع به کارمندانِ مافوق پولِ بیشتر و
به کارمندانِ مادون پول کمتر. او پس از نیمساعت برمیگردد و اعلام میکند که در واقع کارمندان با مبلغ ذکر شده راضیاند اما همچنین پول را فوری میخواهند. و ابتدا پس از دادنِ پول
به علی که حدود دویست پیاستر (تقریباً سی و هفت مارک) بود این مردانِ صادق برمیگردند، یک بار دیگر چمدان را زیر و
رو میکنند، یک عمامه، یک شال، چند
دستمالِ ابریشمی، چند جفت دمپائی میدزدند
و بالاخره من را آزاد میکنند.
حالا اجازه داشتم وسائلم را از روی زمین جمع کنم و دوباره در چمدان قرار دهم، و در
این بین متوجه میشوم
که توسط گمرکچیها،
توسط زائرانِ مؤمن، و همچنین توسط ساکنینِ حاضرِ شهر جده روی هم به ارزش پانصد
پیاستر از من جنس دزدیده شده است. بنابراین من باید خوشحال میبودم که با یک ضرر به مبلع هشتصد
پیاستر (آن زمان در جده تقریباً صد و چهل و هفت مارک) توانستم از چنگالِ پلیس و
کارمندانِ گمرک آزاد شوم.
عاقبت من آزاد بودم. من نفس راحتی میکشم و سریع ضرر بزرگم را که در ضمن
انتظارش را میکشیدم
فراموش میکنم. حالا میگذارم چمدانم را علی و بستههایم را یک باربرِ ژندهپوشِ هندی حمل کنند، و سپس آهسته و باوقار به سمت شهر
به حرکت میافتیم
تا یک مأوا پیدا کنیم.
از خیابانهای شهر دو خیابان بویژه قابل ذکرند، یک خیابانِ
بندری و یک خیابانِ اصلی قرار گرفته در پشتِ آن. خانههای این خیابانها اغلب باشکوهند، تعدادی از سنگهای مرجانی، تعدای از سنگ خارا
ساخته شدهاند و دارای رنگِ سفید بسیار روشناند که هر ساله از نو رنگ میشوند؛ آنها معمولاً دو طبقهاند و بجای بام دارای تراسهای زیبا و پنجرههای تقریباً بزرگی هستند که در
تابستان اما اجازۀ ورودِ گرمای زیادی را به خانه میدهند. همچنین راهروی این خانهها که من اغلب داخل آنها گشتهام بسیار زیبا گچکاری و تزئین شدهاند. زمین با بوریاهای زیبای هندی
و دیوارها در بعضی از خانهها
کاملاً و در بعضی دیگر تا نیمه با صدف پوشانده شدهاند، آدم اغلب میتواند میزهای چینی با عالیترین رنگ، گلدانهای ژاپنی، کارهای ساخته شدۀ هندی از عاج فیل و خلاصه
زیورآلاتی که از سراسرِ شرق گردآوری شدهاند را در این خانهها ببیند. جده همچنین نباید کمتر از دوازده میلیونر
داشته باشد، یعنی موجوداتی که در بقیه مناطق شرق، یا حداقل در میانِ مسلمانان باید
برای موجوداتِ افسانهای
به شمار آیند. در میانِ این میلیونرها حتی باید دو نفر وجود داشته باشند که دارای
کشتیبخار هستند! یک مسلمان که صاحب یک کشتیبخار است، یک مسلمان که میلیونر است،
یک مسلمان که صاحب یک خانۀ تمیز و تزئین شده است، اینها چیزهائی هستند که من نمیتوانستم قبل از آنکه آنها را در
جده ببینم باور کنم. ــ در پشتِ خانههای این تجار که هر کدام دارای یک مخزنِ آب با آبِ
نوشیدنی کافی هستند انبارهایِ کالا قرار دارند، ساختمانهای بزرگ شبیه به طویله هستند که حیاطِ بزرگِ درونشان
از تالارها و سالنهائی
با سقفهای گنبدی شکل احاطه شده است. ــ
زندگی در بندر رنگارنگ است. اگر چه فقط کوچکترین کشتیها میتوانند
بلاواسطه کنار دیوار ساحلی قرار بگیرند؛ اما کشتیهائی که دورتر قرار دارند باید کالاهای متنوع را
بارگیری یا تخلیه کنند. آب دریا در تمام فصولِ سال یکسان بالا نیست. اصولاً تمام
دریای سرخ در زمستان سطح آب بالاتری از تابستان دارد که از بادِ شمالی غالب در
تابستان ناشی میشود
و آب را با حرکتِ شتابزدهای
از طریق تنگۀ بابالمندب به اقیانوس هند هدایت میکند، در حالیکه در زمستان بادِ موسمی که از سمت هند
میوزد درست برعکس این کار را انجام
میدهد. بنابراین برای مثال مسیر
میانِ بندر بزرگ و غرفههای
بندر در تابستان، حتی در زمان مد دریا خشک و در زمستان برعکس با آب پوشیده است. ــ
جده از سه سمت توسطِ دیوارِ هفت تا هشت متری احاطه شده است که هر چهل قدم به چهل
قدم برجهای نگهبانی با کنگره و سوراخهایِ تیراندازی واقع شدهاند. هنگامیکه بربرهای وحشیِ
بیابانهای شبهجزیرۀ عربستان میخواستند در سالِ 1817 به شهر حمله کنند در این وقت به
هر خانواده از جده دفاع از یک قسمتِ دیوارِ شهر سپرده میگردد، و هنوز هم سنگهای بزرگِ جلو آمدۀ دیواره که همیشه مرز میان مناطق
دفاعی خانوادهها
را مشخص میساختند
یادآور آن روزها هستند. محمد علی نایبالسطنه از مصر (او در نزد ما معمولاً مَمَد نامیده میشود، یعنی محمدِ کوچک، محمدِ
کوچولو) همچنین دستور داده بود که یک قصر برای امنیتِ بیشتر شهر و بندر بسازند، که
اما حالا از سال 1845 دوباره تحتِ بیدقتی و بیارزشی حکومتِ تُرکها در حالِ از بین رفتناند و بزودی به خرابهای تبدیل خواهند گشت که هر شهر ترکیه دارای بسیاری از
آن میباشد.
پس از آنکه من در جستجویم برای یافتنِ یک خوابگاه
تصویری تقریبی از شهر بدست آوردم سرانجام پس از تلاشهای بیثمر
به یک خوابگاه میرسم،
جائیکه میتوانستم سر خستهام را زمین بگذارم و دستیارانم بار
سنگینی را که تقریباً یکساعت از میانِ خیابانها و کوچههایِ با کفِ وحشتناکشان (زیرا اینجا به کوچه و
خیابانِ سنگفرش شده نمیشود
فکر کرد) با خود حمل کرده بودند بر زمین بگذارند. زمانِ قریبالوقوعِ سفرِ زیارتی به سمت کوهِ عرفات که فقط یک بار
در سال میتواند انجام گیرد تعدادِ زیادی زائر
را به اینجا هدایت کرده بود، طوریکه تمام خوابگاهها بسیار گران و اغلب بیش از حد پُر بودند، در نتیجه
بسیاری از زائرین در پیش بادیهنشینان
و سیاهپوستان در کلبههای
فقیرانۀ ساخته شده از نی جای خواب جستجو میکردند. عاقبت یک خوابگاه مییابیم که تقریباً خالی بودنش باعثِ تعجبم میشود. خوابگاه تشکیل شده بود از یک
حیاطِ داخلی کثیف که با شتر، قاطر و الاغ پُر شده بود، و در اولین طبقه حدود بیست
اتاق کوچک و بزرگ قرار داشتند. من توانستم یکی از اتاقهای کوچک را پس از چانهزدن برای مبلغ بیست و پنج
پیاستر (چهار و نیم مارک) در روز اجاره کنم، یک مبلغ فوقالعاده بالا که فقط بخاطر ازدحامِ شدید در شهر قابل
توضیح بود. من اما همچنین از ترس اینکه خودم را لو دهم جرأت نمیکردم با همان خشونتی عمل کنم و
همان سیلِ کلماتِ فحشی را به اطراف پرتاب کنم که عربهای واقعی میکنند. بنابراین من همانی میمانم که میخواستم باشم، یعنی یک مغربی، یعنی عضوِ خلقی که توسط
حماقتش معروف است، و آدم حماقت را در نزد یک مغربی هرچقدر هم بزرگ باشد غیرطبیعی
نمییابد. بنابراین میگذارم چمدانم را به اتاق کوچک،
کثیف و کاملاً خالی ببرند و باربرِ هندی را مرخص میکنم، او با انعامِ بسیار کمی راضی بود و این باعث
تعجبم گشت. و تعجبم زمانی از بین میرود
که کشف میکنم او توسطِ سرقتِ وسائلِ مختلف
از بارم از پیش جبران کرده بوده است.
عاقبت من در اتاقم تنها بودم، یک لذت که از قاهره
نصیبم نشده بود. پس از آنکه میگذارم
علی به این بهانه که تشنهام
برایم آب بیاورد فوری او را به بازار میفرستم. حالا درِ اتاق را قفل میکنم و مشغول به دو کار میشوم که برای یک زائر که جامۀ ارحام بر تن دارد
تقریباً جنایتکارانه هستند و میتوانستند
مرا قطعاً بعنوان مرتد، بله شاید بعنوان کافر لو دهند. این دو کارِ قابل مجازات
یکی این بود که من حشراتِ موذیِ بیشماری را که همسفرم مرا به آنها آلوده ساخته بود
با انرژیِ شدیدی شکار و تا آخرین شپش نابود کردم، و دیگری این بود که من خود را از
سر تا پا شستم، یک لذت که هیچ زائری اجازۀ انجام آن را ندارد، زیرا با این کار حشرها
میتوانند در آب غرق شوند. حالا من
خود را شسته و پاک شده مانند تازه متولد شده احساس میکردم، و یک جامۀ تمیز ارحام بر تن میکنم و چون این کار هم ممنوع است
بنابراین دو تکه پارچۀ کثیف را مخفی میکنم تا کسی آن را پیدا نکند. حالا بردۀ من بازمیگردد و برای هر دو نفرمان بر روی
اجاق کوچکمان غذایِ سادهای
آماده میسازد. اما من قبل از پایانِ غذا
باید ناگهان به نحو بسیار نامطلوبی متوجه میگشتم که در چه خوابگاهی افتاده بودم.
زیرا ناگهان در اتاق کناری چنان سر و صدائی بلند میشود که من به گوشم اعتماد نمیکردم و میاندیشیدم که دستگاه شنوائیم باید مختل شده باشد. این
صدایِ یک ضجه، فریاد، شِکوه و شکایت، یک آه کشیدن، صدای شادی کردن، زاری کردن،
شلوغ کردن، یک جیغ و فغان بود که گاهی بلند و گاهی آرام به گوش میرسید. این جار و جنجالِ وحشتناک چه
معنی میدهد؟ من باید بزودی آن را متوجه میگشتم. وقتی آدم به دقت گوش میداد بنابراین یک ریتم خاص کشف میکرد، بله وقتی آدم به خود زحمت میداد میتوانست حتی تک تکِ کلمات را تشخیص دهد که در لحنهایِ مختلف با چهچهه زدن، با صدای
بَم، با فریاد، با ناله و خس خس خوانده میگشتند. کلماتِ بسیار آشنا اینها بودند: "جز
آفریدگار یگانه خدائی نیست و محمد رسول خداست". پس این بود! این دعاهایِ
اسلامی بود که توسطِ زائرانِ بخصوص مذهبی، توسطِ به اصطلاح دراویشِ گریانْ از گلو
خارج میگشت. پس من به چنین جائی افتاده
بودم؟ آیا باید روز و شب این سر و صدای وحشتناک را در نزدیک خود بشنوم؟ این درویشها همچنین بخاطر شیوۀ زندگیِ
نامنظمشان انگشتنما بودند. همچنین وقتی هوا تاریک میشود ارازل و اوباش مختلفی نزد آنها
میآیند. بنابراین من نمیتوانستم از ترسِ اینکه تمام اموالم
توسط ارازل و اوباش سرقت شوند تمام شب اتاقم را ترک کنم. تمام شب فریادِ وحشتناکِ
دراویش ادامه داشت، و نعرۀ شترها و الاغها در حیاط به آن افزوده شده بود و نیش زدنِ هیولاهای
جهنده که از تمام گوشهها
و دیوار اتاقم به من حمله میکردند
عذابِ این شب را به راستی وحشتناک ساختند.
هنوز سپیده صبح ندمیده خودم را آماده میکنم تا این خوابگاهِ وحشتناک را
ترک کنم. ابتدا علی را به پیش دوستِ ارجمندم شیخ مصطفی میفرستم، من امیدوار بودم بتوانم توسط توصیهاش یک اتاق دیگر بدست آورم. پس از
گذشتن شاید دو ساعت علی برای شاد کردنِ من به همراهِ مصطفی و سه برادرزادهاش برمیگردد. این مردم خوب من را گمشده در نظر گرفته بودند،
زیرا شیخ مصطفی شب قبل من را در تمام قهوهخانههای
جده جستجو کرده بود، و از آنجا که هرگز پیش نمیآید یک زائر شب را در یک چنین اتاقی بگذراند بنابراین
فکر میکرد که برای ما اتفاقی رُخ داده
است. خوشبختانه اتفاقی رُخ نداده بود. تا زمانیکه در اتاق باز بود و درویشها میتوانستند شیخ مصطفی را زیر نظر داشته باشند او بسیار
با ادب مقابل این متظاهرین بیچاره رفتار میکرد؛ اما وقتی در اتاقم بسته شد و یکی از برادرزادهها در بیرون برای نگهبانی دادن میایستد، در این وقت پیرمردِ خوب
دیگر نمیتوانست خود را کنترل و به من میگوید: در چه محل کثافتی باید تو را
پیدا کنم، برادرم! در چه غار دزدهائی تو سقوط کردی! عجله کن که از این جهنم بیرون
بیائی! عاقبت توافق کردیم که مرا به محل خودش ببرد. سه برادرزادهاش بارهایم را بر دوش مینهند و به این نحو همه با هم به
طبقۀ پائین میرویم.
یک مزاحمت هنوز در برابرِ در انتظارم را میکشید، یعنی صاحبخانه، او اجارۀ سه روز را از من طلب
میکرد. اما در این وقت من مقاومت میکنم، به این نحو که به فریادِ
صاحبخانه با فریادِ بلندتری پاسخ میدهم،
با این کارِ من چهار مصری تشویق شده و از من دفاع میکنند. بنابراین صاحبخانه باید عاقبت تسلیم میگشت، او به یک جریمۀ کوچک رضایت میدهد و میگذارد که ما برویم. سه برادرزاده اما به او فریاد میزنند، با بزدلیِ واقعیِ مصری از
فاصلۀ دور مقداری فحش میدهند
که در بینشان <سگ> و <خوک> از لطیفترینشان
بودند. از آنجا که صاحبخانه از آستانۀ خانهاش این نامهای تملقآمیز را با بهره بازمیگرداند اما تلاشی نمیکرد بسوی ما بیاید بنابراین آن سه همچنان مانندِ قبل
شجاع باقیمیمانند
و کنسرتی از فحش رد و بدل میکنند
که فقط عربها
میتوانند آن را تنطیم کنند. من و
پیرمرد با زحمتِ زیاد موفق میشویم
به این نمایش خاتمه دهیم. و حالا به قهوهخانهای
میرویم که مصطفی در آن ساکن شده بود،
و من میتوانم شب را بر رویِ یک نیمکت و در
میان آشنایانم تا اندازهای
بدون مزاحمت بگذرانم.
در سه یا چهار روزی که باید ما هنوز در جده میگذراندیم توانستم با کمک دوستانِ
مصریام هنوز چند آشنائی جالب انجام
دهم. من با یک بردهفروش
به نام محمد رئیس آشنا شدم که دوستانه ما را در خانهاش پذیرا گشت، جائیکه بردههای جوانِ سیاهپوست در فنجانهائی با لبههای تزئین شده با مرواریدهای ظریفِ از سرامیکِ چینی
با نعلبکیهای نقرهای ــ عالیترین کار هندِ شرقی ــ قهوه در برابرمان
قرار میدهند. ما در دوستداشتنیترین اتاقی نشسته بودیم که
دیوارهایش کاملاً با صدف پوشانده شده بود، که بر رویش آینههای کوچک و اینجا و آنجا لوحهای طلائی با نوشتههای رنگیِ آیاتِ قرآن زده شده بود. بر روی زمین
بوریای برگِ نخل قرار داشت، از سقف یک چراغ زیبای چینی به پائین آویزان بود،
نیمکتی که ما باید بر رویش مینشستیم
با شالهای گرانبهای کشمیری پوشانده شده
بود. ثروت این خانه، همانطور که گفتم از تجارتِ بَرده بدست آمده بود. البته دولتها تجارتِ با انسان را ممنوع ساختهاند، اما مدیرانِ تُرک بسیار بیدقت نظارت میکنند، میگذارند همچنین به آنها رشوه داده شود و سپس بسیار
چشمپوشی میکنند،
بنابراین این تجارت مانند قبل، البته مخفیانه، انجام میشود. چرا که نه، این کار حتی در قرآن تأیید شده است!
محمد رئیسْ حیلههای
زیادی از زندگیش میتوانست
تعریف کند.
یک بار او در کنار سواحلِ آفریقائی با یک مبلغِ
مذهبیِ انگیسی آشنا میشود
که تلاش میکرد
سیاهپوستان را توسط پول، مواد غذائی یا تنباکو به <دین بیخدایش> بکشاند. او میگذاشت باهوشترین پیروانِ جدیدش یک هنر بیاموزد، که
توسط آن برای کسی که او را به خدمتِ خود میگرفت بسیار ارزشمند میگشت. به این ترتیب او دو جوانِ سیاهپوست را به دین
خود ارشاد میکند
و به یکی پیشۀ نجاری و به دیگری آهنگری تعلیم میدهد، و هر دو جوان خود را هوشمند نشان دادند، طوریکه
مردِ انگلیسی تصمیم میگیرد
آنها را به انگلستان بفرستد. مهماندارمان در ادامه تعریف میکند: "بنابراین او آنها را به عدن میفرستد، جائیکه کافرانِ لعنتی یک
مستعمره دارند، و از آنجا باید آنها با یک کشتی بادبانیِ انگلیسی به سفر ادامه
دهند. خوشبختانه من از ماجرا باخبر میشوم، همچنین میشنوم که این کشتیِ بادبانی در جده لنگر خواهد انداخت،
و تصمیم میگیرم
با یک ترفند دو جوان را از آنِ خود کنم. من همچنین شنیدم آن دو جوان که برای مسیحیهای خوب بحساب آورده میشدند تنها به سفر میرفتند. آنها فقط به ناخدای کشتی،
یک کنیاکنوشِ خوشخو سپرده شده بودند.
بنابراین من به سادگی موفق شدم آنها را در جده به خشکی بفریبم، در حالی که من تحتِ
تظاهر به یک معامله داخل کشتی خزیدم و به آنها توصیفهای درخشان از زندگیِ شاد در قهوهخانههای دمشق، از رقاصهها و لذتهای دیگر تعریف کردم، طوریکه جوانها نتوانستند مقاومت کنند و با من
سوار قایقِ کوچکی میشوند
که من را به شهر بازمیگرداند
تا در جده چند ساعت را در شادی بزرگ بگذرانند. اولین کاری که بعد از پیاده شدن
انجام دادم این بود که آنها را به خانۀ خودم بردم و زندانی کردم، و آنها را از آن
به بعد بردههای
خود در نظر گرفتم. حالا فقط لازم بود کاپیتانِ انگلیسیِ کشتی را فریب دهم، و این
نمیتوانست کار سختی باشد. من میگذارم تمام بَردههایِ سیاهپوستم جلو بیایند و
واقعاً دو نفر در بین آنها با دو جوانِ سرقت شده یک شباهت خاص داشتند. این شباهت
اجازه داد خود را کمی بیشتر سازد، به این شکل که من موهایشان را مانند آن دو جوان
کوتاه کردم و گذاشتم همان گوشوارهها
را به گوششان آویزان کنند که آن دو داشتند؛
سپس آنها لباسهای
دو جوان را میپوشند،
و حالا آنها را به کشتیِ بادبانیِ انگلیسی میفرستم، بعد از آنکه به آنها دستور میدهم قبل از خروج از جده یک کلمه هم
حرف نزنند، زیرا فقط اینطور میتوانند
شانس بیاورند و اشتباهاً به انگلیس بُرده شوند، جائیکه آنها خوشمزهترین زندگی جهان را خواهند گذراند.
به نظر میرسد که شیطانهای بیچاره نقششان را خوب بازی کرده باشند، زیرا من هرگز نشنیدم که
این کلاهبرداری کشف شده باشد. اما ممکن است آدم در انگلستان بسیار تعجب کرده باشد که
بجای دو جوانِ کارآموزِ باهوش دو کودکِ خام را میبینند که از شغلی مفید کوچکترین اطلاعی ندارند. من
اما با دو جوانِ به سرقت برده یک معاملۀ بسیار سودآور انجام دادم، به این شکل که
آنها را به چهار برابر قیمت در مکه فروختم، جائیکه هیچ فردِ انگلیسی آنها را پیدا
نخواهد کرد، زیرا همانطور که میدانید
هیچ کافری اجازۀ ورود به آن شهرِ مقدس را ندارد."
این و چنین داستانهائی را محمد رئیس تحتِ کف زدنِ مصریها تعریف میکرد، که من هم مجبور بودم برای آنکه توجه را به خود
جلب نکنم در کف زدن شرکت کنم. پس از آنکه ما هنوز میبایست مدتِ درازی به شکایتش از اینکه تجارتِ با برده
بخصوص با بردۀ سفیدپوست بدتر و بدتر میشود خانۀ مهمانوازش را ترک میکنیم و داخلِ خیابانهای جده میشویم.
ما در پیادهروی طولانیمان در شهر همچنین صرافیها را هم میبینیم. در اینجا آدم میتواند تقریباً انواعِ سکههای جنوبِ اروپا و غربِ آسیا را پیدا کند؛ لیره ترکیه
و همچنین سکههای
دو فرانکی فرانسوی، دوکاتِ اتریشی، فلودی قدیمی ونیزی، دوبلونِ اسپانیائی، بله حتی
پوندِ گینهایِ
انگلیسی. سکههائی
که دیگر در اروپا معتبر نیستند هنوز در اینجا از محبوبیتِ بزرگی برخوردارند، ارزشِ
پیاستر مدام در حال کاهش است. مقصر بخصوص دولت است که میگذارد پیاسترِ بدتر و همیشه بدتری را ضرب کنند.
تاریخِ پیاسترِ ترکی کاملاً شبیه به تاریخِ امپراتوریِ ترکیه است.
اجناسِ اصلیِ تجارت در مغازهها شکر، لوبیا، نان دانۀ آفتابگردان، گوشت و ماهیدودی و کمپوت است. این اجناس توسط
تاجرانِ عرب فروخته میشود،
توسط مردمی که به عنوانِ نوکر، باربر و کارگرِ ساده در شهر مستقر شدند و توسط پسانداز و سعی و کوشش بتدریج ترقی
کرده و مغازهدار
شدند. آنها دارای رنگِ تیره، بینی عقابیِ درازِ جسورانه و موهای سیاهِ ژولیده و
گاهی بسیار زیبا هستند. اجناسِ هندی برعکس توسط مسلمانانِ هندی فروخته میشود، یعنی شکر، رنگِ نیل، انواع
ادویه، پنبه، حنا، مرجان، سنگهای
قیمتی، پارچههای
ابریشمی، شالِ کشمیری، بوریا از برگ درخت خرما، آثار هنری از عاج و کالاهای چینی.
تاجرانِ هندی که اینجا زندگی میکنند
لباس ملی خود را میپوشند،
پیراهن گشاد و دراز تا پاها، رداهای سفید یا رنگی از جنس کتان، شال و عمامه. آنها
دارایِ صورتهای
منظمِ تیرۀ زیبا، چشمهای
بزرگِ سخنگو و اندام باریک هستند. در میان آنها ثروتمندترین افرادِ جده پیدا میشود. ثروتمندترین آنها که به من
نشان داده شد قبلاً برده بوده است، او آزادیاش را و همچنین بتدریج یک ثروت که در میانش دو یا سه
کشتی بخار وجود دارند بدست میآورد؛
اما او هنوز همچنان مانند دورانِ بردگیاش لباسهایِ کثیف میپوشید. همچنین بسیاری از بردههای سیاهپوستِ فقیرِ سابق یا همچنین بردههای فراری در شهر وجود دارند که
برای کار کردن تنبل هستند و از غذاهای دور ریخته شده و توسط دزدی و گدائی تغذیه میکنند و توسط عربها کاملاً تحقیر میشوند. بادیهنشینان، ساکنین واقعی بیابان اینجا در کلبۀ ساخته شده
از نی مغازههای
کوچکشان را دارند که در آنها شیر گاو و
شتر، خوراکِ اسب، ماکیان، تخم مرغ، کره و میوه و به ویژه خرما میفروشند.
از زنها
نمیتوانم چیز زیادی بگویم، چون البته
مانند همه جای دیگر شرق زنانِ نجیب اغلب در خانه میمانند و وقتی آنها به خیابان بروند چنان خود را محکم
میپوشانند که آدم فقط چشمهایشان را میبیند. بادیهنشینان اغلب بسیار لاغر هستند و در پانزده سالگی شروع
میکنند به پژمرده گشتن. آنها هم
مانند زنانِ مصری فکر میکنند
با رنگ کردن پوستشان
خود را زیبا میسازند،
و داشتن کف پا و کف دستِ سیاه را بسیار جذاب مییابند. همچنین پیشانی، سینه و گونه را با خطوطِ
مصنوعی رنگ میکنند،
بعلاوه با حنا بازوان و پاهایشان را به رنگِ قرمزِ ملایمی درمیآورند، سپس صورتشان را با رنگِ
سفید بزک میکنند
و بر رویش آرایش قرمزِ ضخیمی مینشانند،
برای این کار ورقههای
نازکِ طلائی بر روی پیشانی و ابروها میچسبانند، و عاقبت بر روی تمام این رنگها یک لایه کَرۀ مایع میمالند. به این ترتیب آنها فکر میکنند زیباتر و زیباتر میگردند و عاقبت اما جادوگرانِ واقعی
میشوند که آدم میتواند در برابرشان به وحشت افتد.
در روز دومِ نقل مکانم از خوابگاه به اتاق در قهوهخانه همراه با آشنایانِ مصری به
زیارتِ گور مادر مادر نژادِ بشر میروم.
این گور تقریباً در دو و نیم کیلومتری مسیر شمالی جده قرار دارد؛ مسیرِ به آنجا از
میانِ بابالجدید میگذرد، و زائر مؤمنی که اینجا برای زیارت آمده فوری در
برابر دروازه از دعا کردنش متوقف میشود.
در اینجا تقریباً پنجاه آلونکِ ساخته شده از تخته و نیِ برنج قرار دارند که در
آنها روز و شب سر و صدای کر کننده بلند میشود. طبل زده میشود، فلوت نواخته میشود، صداهای فریادِ شادِ جیغمانندِ زنان در آن بین
شنیده میشود. ما بزودی در یکی از این آلونکها مینشینیم، و حتی شیخ مصطفیِ شریف راضی بود که در اینجا
قهوهاش را جرعه جرعه بنوشد. انسانهائی که اینجا زندگی میکردند به قبیلۀ سوکین تعلق داشتند
که بزرگترین خانه بدوشان شبهجزیرۀ
عربستان هستند و شایستهاند
که با کولیهای
اروپا مقایسه شوند. تقریباً در تمامِ شهرهای بزرگتر شبهجزیرۀ عربستان چنین سوکینیهائی وجود دارند که تقریباً همیشه مانند اینجا در
کلبههای فقیرانه در مقابل دروازهها زندگی میکنند. آنها دارای بدترین شهرت هستند و من فکر میکنم که شایسته آن هم باشند، زیرا
آنها خود را تسلیمِ نامنظمترین
زندگی میکنند و شرمآورترین شغل را دارند. بویژه آنچه باعث میشود که آنها در چشم مسلمانها بخصوص بیخدا دیده شوند علاقۀ شدید آنها به نوشابههای مستکننده است، که آنها آن را
اصلاً پنهان نمیسازند.
بخصوص بوزا یک مشروب بسیار مستکننده که نوعی از براندی و بسیار محبوب است. حالا
همراهان من، این زائران مؤمن دشمن این نوشیدنی بیخدا بودند یا به آن تظاهر میکردند و با فحشهایِ بد بدنبال این شیطانهای بیچاره افتاده بودند. بویژه
شیخ مصطفی نمیتوانست
مقاومت کند و برای مردها، جوانان و رقاصههائی که به دور ما جمع شده بودند یک موعظۀ خشن ایراد
نکند:
"آه شما
نمونۀ کاملِ تمامِ ناشایستهترین
گناهان! آه شما خانه بدوشانِ بیخدا! آه شما بوتههای جهنم! آیا خجالت نمیکشید صورتهای بیخدایتان
را به خورشید نشان دهید؟" و غیره! ــ عجیبترین چیز این بود که این موعظه از سوی سوکینها کاملاً آرام، بله من مایلم
بگویم، با یک احترام خاص شنیده میگشت،
و وقتی او عاقبت هشدارهای طولانی و فحش دادنش را به پایان میرساند آدم اینجا و آنجا میشنید که گفته میشد: "ماشاءالله، این مرد یک مردِ مقدس
است!" ــ من البته فکر نمیکنم
که این موعظه میوۀ زیادی به بار آورْد، اما من خوشحال بودم از اینکه شاهدِ این گشتم
که در اسلام هنوز تمام چیزهای خوب نمردهاند.
عاقبت ما کلبۀ سوکینها را ترک میکنیم و حالا در مسیرمان صحرای کاملاً متروکه را در
پیش میگیریم که جده را از همه طرف احاطه
کرده است. در اینجا آدم بیهوده باغها،
درختها و محلهای سبز را جستجو میکند؛ فقط آدم اینجا و آنجا به چند اقاقیای معیوب
برخورد میکند که نشان میدهند امکان دارد اینجا قبلاً یک
چشمه وجود داشته است. پس از تقریباً نیمساعت راه رفتن در این صحرای متروک چند کلبۀ
فقیرانه و چادرهایِ قهوهنوشی
به چشممان میخورد که از وسطشان یک گُنبد صعود کرده بود. این
ساختمانهای فقیرانه محل مقدسی را نمایش میدادند که امروز هدفِ زیارت ما را
تشکیل میداد. صدها زائر مؤمن قبل از ما
آنجا آمده بودند که حالا در مقابل دروازۀ یک دژ ایستاده و انتظار میکشیدند که دروازه به رویشان باز
گردد. آنطور که من با وحشت از زبان این مردم متوجه گشتم تعدادی مغربی در میانشان
بود. اما خوشبختانه من در جامۀ احرام بودم و بنابراین تفاوتی از بقیه نداشتم؛ شیخ
مصطفیِ محترم اما فوری من را متوجه برادرانم میکند، من به او میگویم که اینها تونسی هستند، حشیشیهای فرومایهای که باید از اجتماعشان اجتناب کرد، و او نیز با این پیشنهاد موافقت میکند.
بالاخره پس از آنکه ما در برابر دروازۀ گور مادر
مادرِ نژاد بشر ایستادیم و برای فراخواندنِ نگهبانان به دیوارهایش مشت کوبیدیم، و پس
از آنکه تقریباً از اشعههای
سوزانِ خورشید گرمازده شده بودیمْ شیخ به یادِ استفاده از یک وسیلۀ مؤثرتری میافتد که میتوانست نگهبانِ سنگینگوش را به آنجا احضار کند. او با صدایِ بلند شعار
معروفِ زائران <لبیک> را فریاد میکشد، و بزودی این شعار توسط دویست زائر تکرار میشود، چنان بلند و یکنواخت که حتی
کرترین نگهبان هم نمیتوانست
از شنیدن آن شانه خالی کند. عاقبت نگهبان ظاهر میشود، و حالا من هم متوجه میشوم که علت واقعیِ سنگینگوش بودنِ فرضی از چیست. او فقط زمانی دروازه را باز
کرد که ابتدا هر زائر به او یک انعام که بین پنج و بیست و پنج پیاستر نوسان داشت
به او تحویل میدهد.
پس از آن ما به جایگاهِ مقدس هجوم میبریم.
گور محل بزرگی را نمایش میدهد که دورادورش دیوار کشیده شده است. این باید یک
مسجدِ بسیار بزرگ بوده باشد که قادر بوده بر روی مردۀ بزرگی طاق بزند که بالاتنهاش آنطور که گزارش میشود تقریباً سیصد پا و پائینتنهاش دویست پا درازا داشت. فقط بر روی وسط بدن یک
عبادتگاهِ کوچک خود را بلند میسازد
که از سنگهای مرجانِ خام ساخته گشته و با
رنگِ سفیدِ بسیار روشنی نقاشی شده است. ما از میانِ تنها در به سمت غرب واقع گشته
داخل میشویم، اما در میان دیوارهای کاملاً
لخت هیچچیز بیشتر از یک سنگِ چهارگوش بر روی زمین نمیبینیم که دقیقاً وسط بدنِ مادر مادرِ نژادِ بشر را که
در زیر آن به گور سپرده شده بود مشخص میکرد. این سنگِ ناف، آنطور که مردم آن را مینامیدند با سنگنوشتههای حک شده پوشانده شده بود، اما با گذشتِ طولِ قرنها توسط بوسههایِ فراوانِ لبهایِ چربِ زائرین چنان کثیف شده بود که حالا سنگنوشتههای حک گشته، بله حتی نوع سنگ را فقط بسیار ناواضح میتوان تشخیص داد. ما باید این سنگِ
مقدس را طبق دستورالعملِ نگهبانِ دماغ دراز با بوسههای پر حرارت بپوشانیم و در کنار آن یک دعای کوتاه
بخوانیم. سپس همچنین باید در کنار بقیه قسمتهایِ بدنِ مادر مادرِ نژادِ بشر از سر تا پاها که تا
حدودی توسطِ بلوکهای
بزرگِ سنگی مشخص میشوند
نماز خوانده شود. همچنین در مسیر از سر به پاها به محلی میرسیم که باید محل یک برآمدگی را مشخص کند که از ضرب و
شتمی ناشی میشود
که مادر مادرِ نژادِ بشر از حضرت آدم، از همسرش بدست آورد. همچنین ما پاها را که
طرح بسیار بزرگی داشتند میبوسیم،
سپس دعا میخوانیم،
و با آن تمامِ کار مذهبی به پایان رسیده بود. هر مسلمانِ مؤمنی معتقد است که
نمازخانۀ کوچکِ حوا شش هزار سال قبل توسط فرزندانش ساخته شده و فقط بعد از آنکه
طوفانِ نوح مقداری به آن آسیب رساند کمی تعمیر شده است. او همچنین مانندِ یک
مسلمانِ واقعی با صورتِ به سمت مکه به گور سپرده شده است، که البته در زمانِ او
نمیتوانست مکه وجود داشته باشد.
پس از یک غیبتِ پنج ساعته دوباره داخل جده میشویم، جائیکه ما حالا شروع میکنیم برای سفرِ فردا به سمت مکه
خود را آماده سازیم. من برای این سفر سه شتر کرایه کردم، یکی برای خودم، یکی برای
علی و سومی را برای حمل کردن وسائلم. تقریباً تمام مصریها میخواستند
سفر زیارتی را پیاده انجام دهند، فقط تعدادی از آنها الاغهای کوچکی کرایه کردند. سپس ما در بازار ماهیفروشها ماهی، و در بازار کرهفروشها
نیم کیلو کرۀ شیرین به قیمتِ پانزده فنیگ و نیم کیلو کرۀ شور به قیمتِ بیست و پنج
فنیگ میخریم. سپس پیش قصاب و نانوا میرویم و حالا آمادۀ سفر بودیم. من
البته نمیدانستم که تمامِ سفرها در این
سرزمین در شب انجام میگیرند
وگرنه خریدِ ماهی را به روز بعد موکول میکردم. اما از آنجا که همراهانم من را متوجۀ آن نساخته
بودند بنابراین حالا صاحبِ مقدارِ زیادی کالایِ تازه بودم که در گرما به راحتی
خراب میگشتند.
4. از جده به سمت مکه
وقتی من در شبِ 25 ماه ذیقعدۀ سالِ 1276 (روز پانزده
ماه ژوئن سال 1860) از در خانهام در قهوهخانه قدم بیرون میگذارم یک
تصویر عجیب و غریب به من عرضه میشود. آنجا در میانِ کلبههای ساخته شده از نِی و چادرها
هزار زائر از سراسرِ جهان اردو زده بودند. دورادورشان شترها ایستاده، دراز کشیده
یا زانو زده به همراهِ بادیهنشینانِ ژندهپوش و آفتابسوخته قرار داشتند که در میانشان
الاغهای کوچکِ
چابک، اینجا و آنجا یک قاطرِ سنگین بارگشته دیده میگشت و گاهی هم یک اسبِ نجیبِ عربی
از فلاتِ نجدْ سرزمینِ پدری زیباترین اسبها، با سرهای ظریف، اندام باریک و
انعطافپذیر،
با یالِ بلندِ موجدار، با پاهایِ باریکِ عضلانی و دُم دراز و پُر مو.
کاروانی که در این شب جده را ترک میکرد و همچنین ما را هم باید با خود میبرد تقریباً
از پانصد زائر تشکیل شده بود که از آنها تقریباً صد نفر با شتر و صد و پنجاه نفر
با الاغِ کوچک سواره میرفتند و بقیه پیاده راه را طی میکردند. اما
کاروانِ ما هیچ رئیسی نداشت و همچنین هیچ ارتباطی با هم نداشتند و چیزی نبود بجز
یک ردیفِ نامنظم از مسافرینی که در بزرگترین صف سواره یا پیاده میرفتند. گاهی
آدم همچنین یکی از دو شترِ کاملاً زیور گشتۀ حاملِ کجاوه را میدید که از
میان پنجرههای بازشان آدم میتوانست هیبتهای عجیب و غریب و شبح مانند و
پوشیده شدۀ زنان را ببیند. آنجا عده زیادی درویش با ارحامِ کثیف و سوراخ سوراخ و
اندام شسته نشده پیاده میرفتند. در میان زائرین آدم همچنین یکی از این رؤسای
مغرورِ قبایلِ عرب را میدید که دلیرانه بر روی یک اسب از فلاتِ نجد نشسته و
با کتِ درازِ سفیدِ مواج، موپوشِ سرخ و اسلحههای درخشنده در شالش خود را از بقیه
زائران متمایز میساخت.
بعلاوه حالا یکی از آن دو فردِ اهل مکه که از قاهره
سفرِ بر روی رود نیل، سپس سفرِ بیابانی و عاقبت سفرِ بر روی دریایِ سرخ را با ما
انجام داده بود دوباره خود را در جمع ما مییافت. خوشبختانه ما از دستِ فردِ
دیگر مکهای
که از حاجی محمدِ خوبِ چاق پول دزدیده و تمام سفر را با هزینۀ ما انجام داد خلاص
شده بودیم. من تلاش میکردم این مکهای را به خودم متمایل سازم، به این
شکل که پولِ کرایۀ شترش از جده به مکه را من پرداختم؛ من این کار را با این امید
انجام دادم که او به من در مکه اطلاعاتِ بیشتری در بارۀ شهرِ مقدس بدهد و برای
یافتنِ محل اقامت کمک کند. این کار همچنین دیرتر برایم تا اندازهای رضایتآمیز اتفاق
میافتد. اما
من با وجود لافزدنهای مکهای که حسن ابن صادق نام داشت بسیار
زود کشف میکنم که او به هیچوجه پسرِ پدر و مادرِ ثروتمندی نیست؛
پدرش که من او را دیرتر در مکه شناختم یکی از آن گداهای عالِم فراوانِ مکه بود که
دانش خود از قرآن را برای گرفتنِ صدقه از زائرینِ مؤمن و گذرانِ زندگی استفاده میکرد.
مسیرِ جده به مکه ممکن است تقریباً نُه مایلِ آلمانی
باشد. از آنجا که حالا یک کاروانِ معمولی یک مایلِ آلمانی را در یک ساعت میپیماید بنابراین
باید ما هجده ساعت را بر روی شتر یا الاغ میگذراندیم. اما با این حال ما ترجیح
دادیم که دیرتر در یک ایستگاهِ وسط راه به نام الهدا یک روز اقامت کنیم.
بزودی پس ترکِ چادرهای قهوهخانۀ مقابل دروازۀ جده واردِ یک
زمینِ بایرِ واقعی میشویم که در آن تا جائیکه من در تاریکی میتوانستم
تشخیص دهم هیچچیز، اصلاً هیچچیز به نظر نمیرسید که در آن رشد کرده باشد. در
اینجا طبیعت در سکوتی بیحد و حصر استراحت میکرد، آوازِ هیچ پرندۀ شبانه به گوش
نمیرسید، هیچ
کرمِ شبتابی در هوایِ شبانه برق نمیزد. زندگی را فقط زائرین در این
سکوتِ مرگبار آورده بودند، اما همچنین اینها هم مانند همۀ شرقیها کمحرف و
باوقار بودند.
پس از یک سواره رفتنِ سه ساعته که ما را هرچند
نامحسوس اما بطور پیوسته به سمت بالا هدایت کرده بود یک توقفِ کوتاه در کنارِ یک
چاهِ آب انجام میگیرد که در کنارش یک قهوهخانه ساخته شده بود. در ساعت یازده
دوباره در کنارِ یک قهوهخانۀ دیگر توقف میشود؛ گرمای بسیار شدیدِ هوا در شب
هم اما همه را بسیار تشنه ساخته بود. همسفرانِ من خود را توسط آب تازه میکردند و از
نانِ سیاهِ خشکشان لذت میبردند، من به آنها مقداری از ماهی
دودی میدهم،
کاری که عدهای را با من دوست میسازد.
حسن مکهای برایم تعریف میکند که این
جاده در گذشته توسط گروههای راهزن بسیار نااَمن بوده است؛ حالا اینجا سربازانِ
تُرک نظارت را بر عهده داشتند که اما خودشان دوباره انواعِ سرقتها را انجام
میدادند، با
زور از زائرین موادِ غذائی و قهوه اخاذی میکردند، مغازهها را غارت میکردند و از
مهمانخانهچیها اغلب تا
پیراهنشان
میدزدیدند. به
این دلیل این قهوهخانهها در اینجا عمدتاً در دست ترکها هستند. هر دو پسرِ صاحبِ این
قهوهخانه با
کثیفترین کلماتِ
فحش به جانِ عربها میافتند، بخصوص به جانِ دو مصری؛ بر علیه اعرابِ شهری
فقط کمی مؤدبانهتر رفتار میکردند؛ اما بر علیه بادیهنشینان، این
پسرانِ آزادِ بیابان جرأت نمیکردند دهانشان را باز کنند. جائیکه تُرکها خود را
در اقلیت بیابند توسط عربها بسیار تحقیر میشوند؛ اما جائیکه خود را به اندازۀ
کافی قوی احساس کنند میگذارند که زائرینِ بیچاره خشونتشان را احساس کنند. ــ از آنجا که
در جمع ما همچنین دو تُرک وجود داشتند، همان دو تُرکی که از قاهره با ما همسفر
بودند، بنابراین دو پسر صاحبِ قهوهخانه که فحش دادن را دوست داشتند برای آنها به زودی
یک کاسۀ بزرگ پُر از برنج و گوشتِ گوسفند روی میز قرار میدهند، پس از آن فوری یک غذا خوردنِ
افراطی آغاز میشود. بینزاکتترین کار اما حرص و ولعی نبود که
با آن آنها برنج را میبلعیدند بلکه صدائی بود که از معدهشان پس از
پایانِ غذا به بالا صعود میکرد و در نزدِ آنها به یکی از صداهای خوب تعلق داشت.
پس از یک سواره رفتن یکساعت و نیمه به یک چاهِ آب با
چادرهای قهوهخانه در اطرافش میرسیم، اما توقف نمیکنیم بلکه
به راهمان که مرتب سربالائیتر میگشت ادامه میدهیم، تا اینکه در ساعتِ چهار صبح
به محلِ کوچکی به نام البحر میرسیم و در اینجا با یک شگفتیِ شاد متوجه رشدِ گیاهانِ
متنوعی از قبیل اقاقیا، نیشکر و بسیاری از گیاهان در شکلهای عجیب میشویم. این محل تشکیل شده بود از سی
کلبۀ فقیرانه که در میانشان یک بازارِ کوچک برپا بود. موادِ خوردنی اما همه بد یا
خراب بودند و علاوه بر این با یک پسمانده از حشراتِ موذیای پوشانده شده بودند که توسطِ
چراغها جذب میگشتند و خود
را بر روی اجناسی جمع میساختند که من از خالقم به این خاطر که مجبور به
خریدنِ آنها نبودم تشکر میکردم. در اینجا هم یک محلِ نگهبانی ارتش تُرک برای
محافظت از جاده در پادگان قرار داشت. ما اما هیچ سربازی را ندیدیم؛ زیرا آنها عادت
دارند شبها
بخوابند و فقط روزها وقتی که اصلاً زائری وجود ندارد جاده را محافظت میکنند.
پس از دو ساعتِ دیگر سواره رفتن به ایستگاهِ میانی به
نام الهدا میرسیم، و در واقع درست در زمانِ طلوع خورشید با آن
منظرۀ زیبایش. الهدا ممکن است از حدود دویست آلونکِ تختهای، کلبههای ساخته شده از کاه یا چادر
تشکیل شده باشد. خوشبختانه ما با زحمتِ فراوان و با پولِ زیادی یک محلِ اقامت در
یکی از قهوهخانهها مییابیم و مجبور نبودیم مانند بسیاری از زائرینِ فقیر
در خیابانهای
شهرِ فقیرانۀ کلبهای بر روی زمینِ لخت روزمان را بگذرانیم؛ زیرا چنین
تعیین شده بود که روز باید در الهدا گذرانده شود. من در واقع میلِ شدیدی داشتم که
فوری به رفتن به سمت مکه ادامه دهم؛ زیرا بیتابیام برای رسیدن به شهرِ مقدس بزرگ بود؛
اما اگر حتی یک بادیهنشین را مییافتم که من را در روز به آنجا
هدایت کند، بنابراین از جمع همسفرانم جدا میگشتم، و من فکر نمیکردم که این
چیزِ خوبی باشد.
وقتی من پس از یک خوابِ شش/هفت ساعته دوباره بیدار میشوم اولین
ساعتِ بعد از ظهر شروع شده بود که در آن هر زائر مؤمن باید چهار رکعت نمازش را
بخواند، کاری که من هم انجام میدهم. سپس با حسن مکهای در کوچههای الهدا کمی بالا و پائین میرویم. این
محل یک منظرۀ بسیار عجیب و غریب ارائه میداد. کلبههای ساخته شده از کاه همه شبیهِ
کندوی زنبورعسل گِرد بودند، طوریکه آدم میتوانست فکر کند در یکی از روستاهای
سیاهپوستان است، کلبهها توسط ارتشی از زائرینِ نیمهلخت احاطه شده بودند
که زمانِ درازی خود را نشسته و اصلاح نکرده بودند. ما در میانِ این مردم به یک مرد
برخورد میکنیم
که هنوز یک جامۀ واقعی و تا اندازهای تمیز بر تن داشت، گرچه کفش بر پا نداشت اما بر روی
سرش یک عمامۀ بزرگ تکان میخورد. این مرد یک آشنای قدیمیِ حسن مکهای بود که
او را بانشاط در آغوش میگیرد؛ او صاحبِ هشت کلبۀ شبیه به کدوی زنبور عسل بود
که از کرایه دادنِ آنها در زمان زیارت سودِ خوبی میبرد. در غیر اینصورت هرکدام از این
کلبهها استفاده
خاص خود را داشت، یکی بعنوان آشپزخانه به کار میرفت، دیگری انبار بود، از یکی
بعنوان اتاقِ مهمانی استفاده میشد، از دیگری بعنوان اتاقِ خواب و یکی بعنوان حرمسرا
مورد استفاده قرار میگرفت، خلاصه همهچیز خوب تقسیم شده بود. حالا اما همۀ
کلبهها به غریبهها اجاره
داده شده بودند و برای این محلهای فقیرانه مبلغی باید میپرداختند که با آن میشد در هر
شهرِ عربی یک خانه خوب اجاره کرد. این بازرگانِ ماهر هفت همسرش را با یک دو جین
کودکِ کثیف و شلوغ فقط در یک کلبه جا داده بود، جائیکه ممکن است آنها خود را خوب
احساس نکنند. حالا خندهدار بود اگر یکی از همسرانش میخواست برای نجات دادنِ خود از
کثافت و حشرات موذی جرأت کند برای تنفسِ هوای تازه یک لحظه از کلبه بیرون بیاید.
سپس باید آدم میدید که با چه عجلهای آقا مسلح به یک چوب قدرتمند به
جلو میپرد
و به همسر عزیزش یک کتک مفصل میزند، طوریکه زن فریادزنان و گریان باید به کلبه بخزد.
به این ترتیب آقا مواظب است که همسرانش با زائرین برخورد یا حتی شروع به برقرار
کردنِ یک ماجرای عاشقانه نکنند.
من همراه با این مرد و حسن مکهای فکر کردم چگونه میتوانم در
مکه یک مسکن بدست آورم. این کلاهبردان البته توصیههای خوبی برای من داشتند، اما
همچنین میخواستند
در هر صورت سودِ خود را بدست آورند. آنها خانهای را برایم نام میبرند که در
آن میشد
بسیار عالی زندگی کرد؛ آدم آنجا خوشمزهترین غذاهای شرق را میخورد، تشکِ
ملافهدار
برای خوابیدن دریافت میکرد، یک اتاق زیبا برای سیگار کشیدن داشت، یک مبل،
فرش بر روی زمین، تمام روز قهوه، هرچقدر آدم بخواهد، و چهکسی میداند چه
تعداد لذتهای
دیگر. متأسفانه مهمانهای آنجا همیشه خیلی مؤمن نیستند؛ گاهی اوقات ایرانیها در آنجا
اطراق میکنند
که از قرار معلوم اعمالشان برای هر مسلمانِ متعصبی وحشتناک است و مغربیها (از
الجزایر، تونس و مراکش) متأسفانه اصلاً آنجا وجود ندارند، زیرا این خانه در ناحیهای نسبتاً
دور و کمی حقیر قرار دارد. آدم میتواند تصورش را بکند که برایم کم یا زیاد مسلمان بودن
اهمیت کمی دارد؛ اینکه اما در آنجا هموطنانم اصلاً پیدا نمیشوند بخصوص من را جداً مصمم میسازد که هیچ
جای دیگری بجز این خانه ساکن نشوم.
الهدا در حقیقت اولین جائیست که منطقۀ مقدسِ مکه شروع میشود. هنوز
برای یک کافر برای بازگشتن وقت است، اما اگر او جرأت کند و به رفتن ادامه دهد
بنابراین حتماً به مجازاتِ مرگ محکوم خواهد گشت.
ساعتِ هفتِ شب دوباره همهچیز برای حرکت آماده بود.
شیخ مصطفی فکر میکرد که باید به من حرفِ آرام کنندهای بگوید و
برایم تعریف میکند که غیرممکن است یک مسیحی بتواند داخلِ منطقۀ مقدس
شود بدون آنکه نیفتد و بمیرد. من میتوانستم براحتی از اشتباه بودن این روایت او را
متقاعد سازم، زیرا من خود را، هرچند ضعیف و تقریباً بیمار از خستگی سختیهای سفر
زیارتی، در آنجا مییافتم، بدون آنکه به اندازۀ یک مو هم خودم را از قبل
بدتر احساس کنم و اصلاً به آن فکر نمیکردم درجا بیفتم و بمیرم؛ اما من
مواظب بودم که خود را بعنوان کافر لو ندهم. از آنجا که ما پس از حرکت از ساحل مرتب
سربالائی رفته بودیم، بنابراین سرمای شبانه خود را بسیار ملموس میساخت و
بسیاری از زائرینِ مؤمن در جامۀ نازکِ احرامشان مانند بیدِ مجنون میلرزیدند،
تقریباً نیمی از آنها بخاطرِ سرماخوردگی گلو، سینه و به ویژه شکم رنج میبردند. من
هم از چند روز پیش بخاطر دردِ شکم در رنج بودم اما یک فکر من را سرپا نگهمیداشت،
این فکر که فردا با اولین بانگِ خروس داخل شهری میشویم که تا حال فقط دوازده اروپائی
آن را دیدهاند.
ساعت یازده به آرامگاهِ یک مقدسِ بزرگ میرسیم، از او
چنین تعریف شده است که او از یک سرزمینِ دورِ دور برای زیارتِ مکه به راه افتاده
است، اما توسط روزه گرفتنِ بیش از حد چنان ضعیف شده بود که فقط میتوانست هر
روز یک یا دو ساعت از سفر طولانیاش را با پای پیاده طی کند. به این ترتیب زائرِ مؤمنِ
ما در طول سالهای فراوان مرتب به گور مقدس نزدیکتر میگشت و پس از
رسیدن به محلِ منطقۀ مقدس سرنوشتِ کریه خوشش میآید اینجا در این محل نخِ زندگیاش را قطع
کند. هرچند که الله با لطفِ بزرگش او را پس از مرگ به مکه هدایت میکند تا او
بتواند هفت بار چرخیدن به دور کعبه را انجام دهد اما او دوباره اینجا به گور سپرده
میشود، اینجا
در کنارِ مرزِ محل مقدس.
البته ما در این محل تمرینهای مذهبی را انجام میدهیم و سپس
دوباره چند ساعت استراحت میکنیم. اکثر زائرین وانمود میکردند که توانستهاند مکه را ببینند،
چیزی که غیرممکن بود، چون آدم آن را از اینجا در روزِ روشن هم نمیتواند
ببیند؛ اما تخیلاتِ مؤمنانه چنان تأثیری بر روی غیرتِ دینی این اذهانِ داغ گذاشته
بود که آنها همه میپنداشتند در تاریکی دیوارها، برجها و مساجدِ
قرار گرفته در راه دور را تشخیص میدهند و در نتیجه زانو زده و به انجام تمرینهای مذهبی
میپرداختند که
برای لحظۀ دیدنِ شهر مقدس ضروریاند. من هم باید البته برای اینکه بیعلاقه یا بیایمان در
نظر گرفته نشوم این کار را انجام میدادم، و چون من این تمریناتِ جدیدِ سختِ دعا را نمیشناختم
بنابراین با پرداختِ انعام خوبی به حسن مکهای او را کرایه میکنم تا دعاها
را ایستاده در جلویِ من یکی یکی بلند بخواند.
بعلاوه هرچه ما به شهرِ این حسن مکهای نزدیکتر
میشدیمْ تکبرش
بالا میرفت
و احوالش در این حال مانند تمام اهالی مکه میگشت. زیرا هر فردِ اهل مکه به برتری
خود چنان اطمینان دارد که این برایش مسلم است که حتی فقیرترین گدا در مکه بهتر از
شریفترین مرد در یک کشور دیگر است. اگر آدم میخواست نردبانی را تصور کند که
انسانها
بر روی پلههایش ایستادهاند، آنطور که فردِ مکهای آن را
تصور میکند،
باید بنابراین بر بالاترین پلۀ این نردبان خودِ مکهای ایستاده باشد. بنابراین برای
مدت درازی هیچچیز نمیآید، زیرا پس از او هیچکس اجازه نداشت شایسته شمرده
شود که بر روی پلههای نردبان بایستد. بر روی صد پله در زیر او میتوانستند
ساکنینِ شهرِ مقدسِ مدینه محلشان را بیابند، پنجاه پله در زیر آنها بادیهنشینان و
دیگر ساکنین مذهبی شبهجزیرۀ عربستان، ابتدا در زیر اینها مصریها و سوریها قرار
دارند، در عمیقترین پلههای این نردبان اما مغربیها، این هموطنانِ مفروضِ من که فقط
کمی بالاتر از پلههای سیاهپوستانی که گرچه مسلمان هستند اما کم ارزشترین
کودکانِ انسان شمرده میشوند قرار دارند. کاملاً خارج از این نردبان اما تُرکها قرار
خواهند گرفت که بعنوان بَربَر تحقیر میشوند، چون آنها به زبان عربی صحبت
نمیکنند. تا
حال اما صحبت فقط از مؤمنان واقعی بود که از قرار معلوم چهار نوع از آنها وجود
دارد. آنچه اما مربوط به ایرانیها و دیگر مسلمانهای جعلی میشود آنها جزء چنان هیزمِ لعنت شدۀ
جهنم بحساب میآیند که یک مکهای نمیتواند به آنها نام یک انسان نهد،
بلکه از آنها بعنوان سگها، خوکها و چیزهای بدتری نام میبرد، و این
نامهای زیبا را
همچنین به مسیحی و یهودی سخاوتمندانه هدیه میکند که بطور قابلِ درکی اصلاً آنها
را به چشم مخلوقاتِ خدا نگاه نمیکند. دوستِ مهربانم شیخ مصطفی با لذتِ بزرگی دینداریام را دیده
بود و حالا خود را آماده میساخت من را با یکی از موعظههای محبوبش خسته سازد. اما او حالا
باید یک تحقیرِ بزرگ را تجربه میکرد. حسن مکهای که شیخ مصطفی را بعنوانِ یک
بَربَر عمیقاً تحقیر میکرد و تا حال گذاشته بود موعظههایش را انجام دهد؛ اما حالا در
آستانۀ مکانِ متبرک، در منطقۀ زادگاهش باید این کُمِدی به پایان میرسید.
او به شیخ مصطفی فریاد میکشد: "آه تو الاغ، تو دلقکِ
از خود راضی! چطور جرأت میکنی اینجا صحبت کنی، جائیکه یک پسرِ شهرِ مقدس حضور
دارد؟ تو اصلاً از دین چه میفهمی؟ پوزۀ شرمآورت را ببیند یا آن را برای جمع
کردنِ خُردهریزههائی که مکهایها میگذارند از میزِ شناخت بریزد
استفاده کن!"
مدتی به این شکل هنوز ادامه پیدا میکند و شیخ
مصطفی تمامِ این کلماتِ فحش را که از بالای سرِ محترمانهاش پاشیده میگشت با آرامش تحمل میکرد. و
"خدا خشونتات را ببخشد" تنها کلماتش بودند که به آرامی
بیان گشتند، اما آن هم ابتدا وقتی که مکهای برای لحظهای به کناری رفته بود و نمیتوانست آن
را بشنود، در غیر اینصورت او با یک گاری تازۀ پهن از فحش جواب میداد.
پس از آنکه ما احتراممان به مقدسِ قدیمی را به اندازه
کافی به نمایش گذاشته بودیم نزدِ همسفرانمان بازمیگردیم تا حالا آخرین قسمتِ سفرِ
زیارتی را پشت سر بگذاریم. ما عمداً در این محل سه ساعت استراحت کردیم تا بتوانیم
درست با شروعِ روز به مکه برسیم. عزیمتِ ما در ساعت دو صبح تحتِ فریادِ پیوستۀ
لبیکِ زائرین شروع میشود. تمام زائرینِ کاروان فریاد میزدند لبیک،
و از تمام صخرهها، کوهها و تپهها صدای لبیک بازمیگشت. من بعد
از بالا رفتنِ ماه میتوانستم این سرزمین را که نیمهجلگه و نیمهبیابان
بود دقیقتر تشخیص دهم. اینجا و آنجا از محل کوچکی پوشیده از بوتههای وحشی کم
ارتفاع میگذشتیم،
اینجا و آنجا یک درختِ تنها را میدیدیم؛ گاهی جاده ما را از میان یک گردنۀ سنگی هدایت
میکرد که
دیوارهایش مستقیم رو به بالا ایستاده بودند؛ سپس دامنۀ یک نهرِ خشک شده میآید که تنها
زمستانها
در آن آب روان است، گاهی هم دوباره از میانِ زمینِ کاملاً بیابانی سواره میرفتیم، در
فاصلۀ دور نورِ ماتِ ماه به ما اجازه میداد که کوه را ببینیم؛ و جاده هنوز
هم تقریباً سربالائی میرفت، و هوای صبحگاهی تازهتر و تازهتر بر ما میوزید.
ناگهان یک نورِ لطیفِ گلگون در شرقِ آسمان ظاهر میشود. این
اولین نورِ روز بود، یعنی زمانی که دیگر نه شب است و نه روز، همان زمانی که در آن
آدم نمیتواند
یک نخِ سفید را از نخِ سیاه تشخیص دهد. این نورِ گلگونِ مات شاید فقط یک دقیقه طول
میکشد. اما
این یک دقیقه برای ما کافی بود تا در لبۀ لطیف و ماتِ گلگون رنگ شدۀ آسمان نمایشِ
خطوطِ مبهم یک تودۀ خاکستری را ببینم. با دیدن این تودۀ خاکستری ناگهان یک فریادِ
وحشتناکِ غیرقابل وصف از همۀ گلوها خارج میشود. یک لبیک از هزار گلو به این
پدیده سلام میدهد. مکه شهر نُه بار مقدس، مکه که در آن هر سنگ مقدس
است، مکه که در آن کعبه واقع گشته، کعبه مقدسترین در جهان، گهوارۀ اسلام، دژِ
محکمِ خدا بر روی زمین، این مکه بود که از همۀ گلوها با فریادی مانندِ رعد سلام
داده میشد.
یک شور و شوق که من در تمامِ عمرم ندیده بودم ایجاد میگردد. بسیاری از زائرین خود را بر
روی زمین میاندازند، دستهایشان را مشتاقانه به سمت خانهُ سیاه دراز میکنند یا شنهای بیابان را با بوسههای پُر
حرارت میپوشاندند.
اکثر زائرین میگریستند، هق هق میکردند یا با صدای بلندی آه میکشیدند.
حالا سپیده دمِ واقعی شروع میشود، منطقه خود را بیشتر و بیشتر
روشن میسازد،
و ما عاقبت مکه را واضح در مقابلِ خود میبینیم. متأسفانه دیدنِ شهر مأیوسم
میسازد، که در
آن هیچچیز زیبائی برای دیدن وجود نداشت بجز مسجدِ بزرگ با هفت منارهاش و
گنبدهای بیشمار و دهلیزهای ستوندارِ دورادورِ کعبۀ مربع شکل. هیچ
دیوارِ محافظی، هیچ کنگره و برجِ نگهبانیای که اغلب به شهرهای دیگرِ شرقی
یک منظرۀ باشکوه میدهند، فقط یک جفت برجِ مراقبتِ نگهبانی در کنارِ چهار
دروازۀ اصلی شهر و همچنین بر روی یک کوه در کنارِ یک قلعۀ ویرانِ شهر. همچنین
حوالی آنجا هم عالی نیست. شهر در یک درۀ دراز قرار دارد که توسط یک بلندی کم
ارتفاع محدود است؛ هیچ درختی، به زحمت یک درختچه، و فقط اینجا و آنجا بوتۀ
سبزیجاتِ اندکی که بر روی زمینِ بیابانی پراکنده بودند. در این ناحیۀ غمانگیز مطمئناً
هرگز شهری تأسیس نمیگشت اگر که در زمانِ قدیم برای فردِ مقدسی آب چشمۀ
تلخِ زمزم که در اینجا جاریست کافی نبود تا انسانها را به اینجا جلب کند و در آنها
باورِ به قدرتِ فوقالعاده معجزهآسای این منبع فیض را زنده نسازد.
به این شکل باید مکه بوجود آمده باشد؛ اما زمانِ تأسیس و نام مؤسس را نمیتواند هیچ
انسانی بگوید.
من عمیقگشته در چنین مشاهداتی عاقبت به دروازۀ اصلی
مکه رسیده بودم. اینجا یک اردوگاهِ بادیهنشینان خود را گسترش میدهد که میتواند
بعنوان حومۀ شهرِ مکه بحساب آید. سپس واردِ اولین خیابانِ اصلی شهر میشویم که ما
را از میانِ خانههای خوشنمای دو یا سه طبقۀ دارای تراس
هدایت میکند،
بعد به یک خیابانِ دراز و پُر پیچ میرساند که خیابانِ حمامها نامیده
میگردد؛ سپس
یک خیابانِ گستردۀ زیبا به نام ال امسا ما را میپذیرد، هنوز تقریباً هفتاد قدم و
ما در کنارِ یکی از دروازههای اصلی مسجد بزرگ در کنار باب السلام ایستاده
بودیم. قبل از آنکه ما اجازه داشته باشیم اقامتگاهمان را جستجو کنیم، قبل از آنکه
چمدانهایمان را در
جای امنی قرار دهیم، قبل از آنکه کوچکترین لذتی ببریم یا اندامِ خسته را استراحت
دهیم باید وظیفۀ یک زائرِ مؤمن را بجا میآوردیم و بلافاصله در بدو ورودمان
در شهرِ مقدس هفت بار به دور کعبه میچرخیدیم.
5. کعبه
حسن که همیشه پیشِ من مانده بود با من و علی مسیرِ به
سمت شهر را پیاده میآید
و ما را از میان ازدحامِ انسانها
وحیواناتِ مقابلِ مسجد میگذراند
و تا دروازۀ دارالسلام هدایت میکند.
اینجا همچنین تقریباً صدها مکهای
ایستاده بودند که اکثرشان معتکفین بودند. معتکف یک راهنمای زاهد مسجد است که از آن
برای خود یک کسب و کار درست میکند،
زائر را به تمامِ محلهای
مقدس راهنمائی میکند
و به او میآموزد
که چه دعاهائی باید آنجا انجام شوند. اما او آنها را فقط در میانِ مسجد راهنمائی
نمیکند بلکه همچنین به همۀ مکانهای مقدس دیگر بویژه به کوهِ عرفات
هدایت میکند، همچنین به زائر عجایبِ مکه را
نشان میدهد، او را به قهوهخانه و سلمانی میبرد، معامله در مغازهها و تهیۀ یک خانه را برایش انجام
میدهد و او را حتی در تمام لذایذِ
سؤال برانگیز همراهی میکند.
در میان این معتکفینِ دستمزدگیرِ مذهبی همچنین یک
مردِ کوچک اندامِ بسیار باریکی بود، یک اسکلتِ متحرک با ریش اندکِ سفید رنگ و یک
جفت چشمانِ درخشانِ سیاهِ ترسناک. مردِ کوچک اندام از نظر نیروی جسمانی نمیتوانست با همکارانش که در جمعیتِ
انبوهِ زائرین نفوذ میکردند
برابری کند و مجبور بود آرزومندانه ببیند که چگونه آنها چربترین لقمهها را یکی پس از دیگری میقاپند. اما حسن بلافاصله پس از
دیدنِ پیرمردِ نحیف ناگهان با بازوانِ قوی و مشتها معتکفینِ گستاخ را به کناری پرتاب میکند و با باز کردن راه و رساندن
خود به پیرمرد او را با لطافتی کودکانه در آغوش میگیرد. سپس بین آن دو یک گفتگوی سرزنده آغاز میشود، اینطور به نظر میرسید که حسن به پیرمرد چیز مهمی
اطلاع میدهد. بلافاصله پس از آن آنها
هماهنگ با فشار از میان جمعیتِ معتکفین به جلو میآیند و موفق میشوند سی معتکفی را که به من کاملاً نزدیک شده، فریاد
میکشیدند و نزدیک بود جامۀ نازکِ
احرامم را از تن بدرند پراکنده سازند؛ و سپس حسن پیرمرد را بعنوان پدرش به من
معرفی میکند، بعنوان صادق ابن حنیفه (حنیفه
باید زنِ مقدسی بوده باشد). من از اینکه دو انسان پیش خودم دارم که میخواستند به من کمک کنند خوشحال
بودم، زیرا همسفرانِ مصریِ من همه در ازدحامِ جمعیتِ کنار باب السلام از کنارم به
جاهای دیگر هُل داده شده بودند؛ فقط یک فرد، عُمرِ چاق پیشم مانده و تصمیم گرفته
بود از معتکفم به هزینۀ من استفاده کند. حسن حالا پس از آنکه ما یک محلِ ملاقات
تعیین میکنیم سریع خداحافظی میکند و ما سپس داخل مسجد میشویم.
بزرگترین قسمتِ مسجد را یک محل بزرگِ چهارگوش تشکیل
میدهد که در آن ده یا دوازده جایگاهِ
مقدسِ اسلام قرار دارد، و از هر چهار طرف توسط یک سقفِ قدرتمندِ نشسته بر ردیفی از
ستون پوشیده میشود. بر روی تراسِ سقفِ صافِ دالان
که ستونهایش از سنگهای مختلف ساخته شده و تعدادی از آنها با کتیبهها پوشانده شدهاند یک ارتش از گنبدهای کوچک با
رنگِ سفیدِ بسیار روشن در خطی طولانی خود را بلند میسازند.
تمامِ ساختِ مسجد بسیار نابرابر است، گاهی یک قسمت در
اینجا و یک قسمت در آنجا تعمیر شده است. دالانِ ستوندار در مجموع هجده در دارد که کاملاً بینظم در چهار
سمتش تقسیم شدهاند.
در کنار دالان همچنین هفت مناره قرار دارند که کاملاً نابرابر ساخته و شکل داده
شدهاند. بر روی هر هفت مناره اما هلال
طلائی قرار دارد، و علاوه بر این بر روی آنها در زمانِ هر پنج وقتِ نماز در ساعتی
که مؤذنها بالای برجها میروند
و با آواز بلند ایمانِ به اسلام را به گوش میرسانند یک پرچمِ سفید و در جمعهها یکساعتِ تمام یک پرچمِ سبزِ مقدس برافراشته میشود. وقتی آدم در یکی از پنج
نمازخانه در حیاطِ مسجدِ بزرگ ایستاده و ناگهان هفت پرچمِ سفید همزمان به رأس برجها صعود میکنند، بعد تعدادِ زیادی از مؤذنها بر روی بالکنها ظاهر میشوند و با آواز خواندنِ درهمبرهمِ خود تأثیر عجیبی میگذارند، و من اغلب برای دیدنِ این نمایش به مسجد میرفتم.
اما من در این صبح که هفت بار چرخیدنِ باشکوه به دورِ
کعبه باید انجام میگشت
فقط یک لحظه توانستم در تماشای مسجد عمیق شوم. قبل از نزدیک شدن به کعبه باید
ابتدا دو رکعت نماز میخواندم
که اولین رکعت برای سلامِ زائر به حرم مطهر خوانده میشود؛ سپس معتکفِ من دست راستم را میگیرد، عُمرِ چاق در سمت چپ من را
همراهی میکند و هر دو من را مستقیم به وسط
حیاط هدایت میکنند،
جائیکه کعبه، این جایگاهِ مقدسِ شگفتانگیزِ اسلام جلوس کرده بود.
او آنجا قرار داشت، یک تودۀ سنگینِ تیرۀ چارگوش،
ساخته شده از قطعه سنگهای
بد. آنجا کعبه قرار داشت، هدفِ سفرِ زیارتیِ منْ مرکز اسلام. او بالاتر از همه
صعود کرده بود، بلندتر از ستونهای
دالان، بالاتر از همۀ محرابهائی
که در حیاط ساخته شده بودند. اما کعبه که مربع شکل نامیده میشود مربع نیست، زیرا ارتفاعش تقریباً دو برابر طول و
عرضش است؛ بنابراین مانند یک برجِ چارگوشِ بربرانه بریده شده به نظر میرسد. این شکلِ عجیب و غریب و
بعلاوه رنگِ سیاه، و بعلاوه تعدادِ زیادی زائرین مجنونِ نیمهبرهنه که گاهی در مقابلش به خاک میافتند، گاهی به بالا میجهند تا محراب را به قلب و لب فشار
دهند و گاهی با سرعتِ سریعی به دور آن میدوند ــ تمام اینها باعث یک تأثیرِ قدرتمند و
وحشتناکی میگردند،
زیرا این چیزی بجز شُرک و بتپرستی
نیست! اما بزودی معتکفم مرا با تکان دادن از فکر کردن بیرون میآورد و به وظایفِ زیارتم یادآوری
میکند.
اولین وظیفه این بود که من باید در پیش دومین باب السلام (زیرا در دومی هم وجود دارد
که در حیاط قرار گرفته است) به افتخار کعبه دو بار تعظیم میکردم. سپس من از میانِ این در کاملاً باز به سوی
جاپای ابراهیم قدم بیرون میگذارم
تا در آنجا دعایم را بخوانم. حالا دو خدمتکارِ مسجد با کوزۀ پُر از آب از سمت چپِ
جاپای ابراهیم که چاهِ آبِ زمزم قرار گرفته است میآیند و به ما از مایعِ مقدس برای نوشیدن میدهند، و البته آنها برای آن یک
پاداش دریافت میکردند.
این آب که باید خواصِ شگفتانگیزی
داشته باشد اما مهمترین خاصیت را ندارد، نه مطبوع است و نه قابل هضم، بلکه تلخ است
و سنگین بر معده مینشیند.
اما فعلاً بازدیدِ از چاهِ آبِ زمزم جزء برنامه نبود، ابتدا باید سنگِ سیاه را میبوسیدم و چرخیدن به دور کعبه را
انجام میدادم. بنابراین ما خود را به گوشۀ
شرقیِ کعبه نزدیک میسازیم،
جائیکه سنگِ سیاهی در دیوار کعبه جا داده شده است، من در ابتدا بخاطرِ ازدحام شدید
نمیتوانستم آن را اصلاً ببینم و
همچنین به نظر میرسید
که کاملاً غیرممکن است در برابر محاصرۀ زائرینِ بوسهزنْ به آن برسم. بدنهای این زائرین مانندِ یک دیوارِ غیرمتحرک طوری آنجا ایستاده
بود که از آن بجز شانههای
استخوانی، سرهای طاس و ارحامِ کثیف چیزِ بیشتری دیده نمیگشت. آدم البته چیز بیشتری هم احساس میکرد؛ زیرا حشراتِ موذیِ دندانزن و نیشزن، خزنده و جهنده از سراسر جهان در اینجا جمع میشوند و آدم در برابرشان کاملاً
بیدفاع است.
پس از یک ربع انتظار کشیدن و تکرارِ دعاهای مرسوم
عاقبت بیصبرانه از معتکفم میپرسم
که آیا وسیلهای
وجود ندارد تا این زائرین را از محراب دور سازد. صادق جواب میدهد: "آه بله، یک ترفند وجود
دارد اما این برای تو یک ریال (دو مارک) خرج برمیدارد." با کنجکاوی یک ریال را به او میدهم، و حالا او به سمت چاهِ آبِ
زمزم میرود اما به زودی دوباره بازمیگردد، و در واقع به همراهِ چهار
جوانِ تنومند که با اشارۀ صادق شروع میکنند با صدای بلند به فریاد زدن: "آه شما
زائرین، یک مسلمانِ مؤمن برای حرم مطهر یک قربانی کرده است، بنابراین همۀ شماها از
آب وقف گشتۀ چشمه رایگان بنوشید. بیائید زائرین! هرکس که میخواهد آبِ مقدس را بنوشد بیاید! الله این آب را به
شماها هدیه کرده است!" این ترفندِ خوبی بود، زیرا اکثر زائرین مردمِ فقیری
بودند که نمیگذاشتند
این فرصتِ زیبایِ نوشیدنِ رایگانِ آبِ مقدس از دستشان در رود، بلکه در گروهِ بزرگی
به سمت چاه هجوم میبرند.
به این ترتیب من توسط افرادِ پشتِ خود به جلو هُل داده میشوم، و حالا خودم را در اولین ردیف مییافتم و در تماسِ مستقیم با نقطۀ
اصلیِ بزرگترین
جایگاهِ مقدسِ اسلام ایستاده بودم. این سنگ خودش یک فرشته است که از زمانِ خلقتِ
جهان در کعبه غنوده است و در هنگامِ تخریبِ معبد توسط سیل به آسمان پرواز کرده و
وقتی ابراهیم و پسرش اسماعیل معبد را دوباره ساختند این سنگِ سیاه توسط جبرئیل به
دیوارِ کعبه اضافه شده است. در اصل او مانند شیر سفید بود، اما بخاطر گناهانِ بشر
از وحشت رنگ خود را تغییر داده و حالا مانند مرکب سیاه است. این حتمی است که این
سنگ قبل از زمانِ محمد مانند خدا پرستش میگشت و محمد جرأت نکرد آن را از دینش دور نگهدارد؛ در
عوض خود او هم سنگ را میبوسید
و داستانهای شرح داده شده از سنگِ سیاه را
او اختراع کرد.
حالا من این سنگِ مشهور را کاملاً در نزدیک خود میدیدم. سنگ رنگِ سیاهـقهوهای دارد، تقریباً بیست سانتیمتر
درازا و پانزده سانتیمتر پهنا دارد و ظاهراً از چند قطعه تشکیل شده است که توسطِ
بتونه محکم به هم چسبیده نگهداشته میشوند. سطح روئی سنگ توسط بوسههای فراوانِ لبهایِ کثیفِ زائرین و مالیدنِ دستهایشان بر روی آن کاملاً جلا خورده
و با یک پوستۀ چربِ براق پوشانده شده است، طوریکه حالا تقریباً سنگ مانندِ مرمرِ
سیاهـقهوهای یا سیاهِ جلا داده شده دیده میشود.
گرچه بسیار مشمئزکننده به نظرم میرسید اما من هم باید این هیولایِ
سیاه را میبوسیدم،
هر دو دست را به آن میمالیدم،
آن را با پیشانی، گونهها
و چانه لمس میکردم
و یک دعای کوتاه میخواندم
که توسط صادق از پیش بلند خوانده میشد.
سپس سنگ را یک بار دیگر میبوسیم،
لمس میکنیم و بعد خود را از میانِ
ازدحامِ فشرنده خارج میسازیم
تا حالا فوری چرخیدن به دورِ کعبه را انجام دهیم.
مسیر کاملاً از نزدیک خانه میگذرد؛ اما همچنین به یک نیمهدایره از سی و دو ستونِ
طلائی به دورِ معبد هدایت میکند
که در میانشان شبها
چراغ آویزان میشود.
البته در مسیر راه باید کنار تمامِ مکانهای قابل ملاحظه دعا خوانده شود، همچنین در کنار در
کعبه که تقریباً هفت پا بر بالای زمین قرار دارد و با یک نردبان از آن بالا رفته
میشود باید دعا خواند. اما بازدید از
خودِ محراب بصورت غیرعادی اصلاً به وظیفه زائر تعلق ندارد، بله درونِ آن خیلی کمتر
از سنگِ سیاه و بقیه محرابها
مقدس است، و بیشتر از روی کنجکاوی بازدید میشود.
جاپای ابراهیم که از آن صحبت شد یک فرورفتگیِ بزرگِ
افسانهای است که
تقریباً ده قدم دورتر از کعبه در زمینِ یک معبد قرار دارد و زمانی توسط پایِ
ابراهیم بوجود آمده است که او قصد داشت پسرش اسماعیل را قربانی کند. بر رویِ
جاپایِ عظیم اما همیشه یک جعبۀ چوبی قرار دارد که رویش را با یک فرشِ سرخِ ابریشمی
پوشاندهاند، و همچنین زائرین اجازه ندارند
داخلِ نمازخانۀ کوچک شوند بلکه باید بیرون در کنار یک نرده بایستند.
پس از رفتن از یک محراب به محرابِ دیگر و خواندنِ
دعاهایمان همچنین از یک محلِ زیارتی در
قسمتِ جنوبی کعبه به اصطلاح سنگِ سفید بازدید میکنیم که اما خاکستری دیده میشود و از عبادتِ کمتری از همکار سیاه رنگش برخوردار
میگردد، پس از به پایان رساندنِ دور
اولِ چرخیدن به سوی سنگِ سیاه بازمیگردیم
و آن را مانندِ بار اول در محاصرۀ زائرین میبینیم. به دور کعبه چرخیدن باید در مجموع هفت بار
انجام شود و در واقع سه بارِ اول سریع و تقریباً در حالِ دویدن و چهار دورِ دیگر
اما آهسته و مناسب و متفکرانه. ابتدا پس از انجام تمام اینها آزاد بودم و میتوانستم به خانۀ مقدس پشت کنم.
یک تصادفِ خوشحالکننده میخواست که من کعبه را در اولین دیدار همانطور ببینم که
واقعاً است، یعنی لختگشته
از پارچۀ سیاهی که تمامِ طول سال به استثناء چهارده روز میپوشاندش. کعبه در اثناء این زمان لخت است و آدم میتواند سنگهای زمختِ نامنظمش را که برخی راست ایستادهاند، برخی بر روی عرض قرار داده
شدهاند و با یک ملاتِ ضخیم به هم
متصلند با فراغتِ کامل تماشا کند. وقتی کعبه در پارچۀ ابریشمی سیاه پیچیده شده
استْ بنابراین بسیار باشکوهتر
دیده میشود، اما همچنین بسیار تیرهتر و من مایلم بگویم وحشتانگیز به نظر میرسد. برخی معجزات به این حجاب ربط
داده میشود. مثلاً حجاب گاهی خوشش میآید حرکت کند، چیزی که البته مردمِ
فانی معمولی بحسابِ باد میگذارند،
اما طبقِ عقیدۀ مسلمانها
هفتاد هزار فرشته هستند که در حالِ رقصیدن بالهایشان را چنان به حرکت میاندازند که حجاب به ارتعاش میافتد. سپس در یک چنین رویدادی در بین زائرین یک
هیجانِ فوقالعاده
درمیگیرد؛ آنها فریاد میزنند <لبیک> و فرشتهها بر روی صورت به زمین میافتند و دعا میخوانند، هق هق میکنند و میگریند. هفت معجزهای که کعبه را از بقیۀ مکانهایِ زمین متمایز میسازد از این قرارند:
اولین معجزه: قلبِ تمام مؤمنان توسطِ کعبه مانند یک
آهنربا جذب میشود.
دومین معجزه: کعبه مسیر نماز را تعیین میکند و هر مسلمانِ مؤمنِ واقعی
کاملاً سریع آن را تشخیص میدهد.
(اما اکثر مردم از یک قطبنمایِ
کوچک که با خود حمل میکنند
کمک میگیرند.)
سومین معجزه: ویران ساختنِ کعبه و سنگ سیاه ممکن
نیست. (چیزی که البته، همانطور که تاریخ نشان میدهد دو بار رخ داده است.)
چهارمین معجزه: حتی پرندگان به کعبه احترام میگذارند و از نشستن بر روی آن
اجتناب میورزند. (یک معجزه که نادرست بودن
آن به خودِ من ثابت شده بود، زیرا من دیدم که یکی از کبوترها که توسط زائرین غذا
داده میشدند بر روی کعبه نشسته است.)
پنجمین معجزه: کعبه میتواند با وجودِ کوچک بودن زائرین بیشماری را همزمان
بپذیرد، چون فرشتهها
طبقِ میل خود آن را بزرگ یا کوچک میسازند.
ششمین معجزه: هرکه کعبه را میبیند باید از شوق اشگ بریزد. (یک معجزه که برای من
خود را به اثبات نرساند.)
هفتمین معجزه: مقدسین از جهانِ دیگر میآیند تا چرخیدنِ خود به دورِ کعبه
را انجام دهند. (آنچه مربوط به اشباح میشود آدم میتواند به اندازه کافی از آنها ببیند، اما آنها اشباحی
زندهاند، یعنی گداهایِ بدبخت، نزار و
نیمهگرسنهای
که از زائرین با صدای ضعیف و تقریباً در حال مرگ صدقه التماس میکنند.)
در گذشته در کعبه تعداد زیادی مجسمه از بُتها قرار داشت. همچنین مجسمۀ
ابراهیم و مریم باکرۀ مقدس با عیسی در دامانش در آن پیدا میگشت؛ و یک مجسمه از کفترِ مقدسی که نوح از کشتی پرواز
داده بود. ابتدا محمد به این بتپرستی
پایان داد و با دستان خود این مجسمهها
را شکست.
گرچه کعبه اغلب توسط جنگ، آتشسوزی و کمبودِ آب باید
رنج میبرد اما تاریخ فقط از یک تخریبِ
کاملِ خانۀ مقدس گزارش میدهد.
این در سال 1626 هنگامیکه یک سیلِ بزرگ به مکه هجوم آورد اتفاق میافتد. یک رگبارِ شدید باعثِ طغیانِ
رودخانه میشود
که از کوهِ نور گِلها
را به پائین سرازیر میکند
و بلافاصله با پُر ساختنِ حیاط مسجد پانصد زائر را که در آنجا حضور داشتند غرق میسازد و با چنان خشونتی به جریان
ادامه میدهد که سه طرفِ کعبه را با خود میبرد. در نتیجه چهارمین قسمتِ دیوار
چنان صدمه میبیند
که ضروری بود قبل از ساختن کعبۀ جدید آن را هم بشکنند.
پس از آنکه تحتِ هدایتِ معتکفم هفت دور چرخیدن را به
پایان رساندم و تمامِ دعاهایِ تجویز شده را در تک تکِ نقاط تکرار کردم صادق من را
پیش چاهِ آبِ زمزم که من هنوز واردِ ساختمانش نشده بودم میبرد. این خانه چارگوش و بسیار دست و پا گیر است؛ آدم
از میانِ یک در به درونِ تماماً از سنگِ مرمر پوشیده شدۀ آن داخل میشود، جائیکه آدم دیوارِ چهار/پنج
پائیِ دورادورِ چاه را میبیند
که ضخامتِ فوقالعادۀ آن اجازه میدهد
خادمینِ معبد که امتیاز آب برداشتن را صاحب هستند بتوانند خود را بر روی آن نگاه
دارند. این آببردارها
از نسل پیامبرند و اغلب بعنوان افرادِ مقدس شمرده میشوند؛ آنها یک قطره هم از آبِ چاه به کسی که برایش
پول پرداخت نکند نمیدهند؛
آنها برای دادنِ آبِ رایگان به فقرا مبلغ بزرگی از زائرین دریافت میکنند و با این وجود تا آنجا که
ممکن است آب دادنِ رایگان را کم انجام میدهند.
هنگامیکه من خسته از هفت بار چرخیدن به دورِ کعبه تا
حدِ خم شدن و افتادن، و توسط اشعههای
خورشید که سرِ لخت و تقریباً اندامِ لختم را بیش از یکساعت تماشا میکرد تا حد تب داغ گشته بودم با
گلویِ خشک شده، تشنۀ آب و لهلهزنان
برای یافتنِ سایه به کنار چاهِ آبِ زمزم رسیدم، در آنجا هوایِ خنکِ بینهایت
آرامبخشی که فضای ساختمان را پُر ساخته بود از من استقبال میکند. یک جوانِ تنومندِ مکهای و کاملاً شبیه به یک دهقانِ خشن حالا در جلوی من
روی دیواری که چاه را احاطه میکند
ایستاده بود و با دیدنِ قیافۀ نحیفم احتمالاً با من احساس همدردی میکند. بعد از آنکه او مقدارِ
متنابهی از آبِ مقدس اما بد مزه از سطل چرمیاش برای نوشیدن به من میدهد، مکهای که توسط انعام سرحال آمده بود میخواست هنوز با کار خاصی من را شاد
سازد. او سطل سطل از چشمه آب خارج میساخت و بدون آنکه از من بپرسد یکی پس از دیگری بر روی
سرم خالی میکرد،
طوریکه من یک حمام اساسی کردم و این باعث گشت که دچار تب یا گرمازدگی نشوم. البته زائرین
دیگر هم یک چنین حمامی بدست آوردند؛ اما بر روی سر من حداقل ده سطل آب ریخته میشود، در حالیکه دیگران باید به دو
سطل آب رضایت میدادند.
یک انعامِ خوب چه کارها که نمیتواند
بکند!
مسلمانها
از زمانِ پیدایشِ چشمه این داستان را برای همدیگر تعریف میکنند: هنگامیکه هاجر خدمتکار سارا برای ابراهیم یک
پسر، یعنی اسماعیل را بدنیا میآورد
در این وقت به دستورِ سارا از خانه بیرون رانده میشود و جبرئیل او و فرزندش را از طریقِ آسمان به درۀ
مکه میبرد، به محلی که در آن زمان نه
شهری قرار داشت و نه تا فاصلۀ دور و گسترده یک نهرِ کوچک و کمی سبزه. هاجر بیچاره
مردد بدنبال یک چشمه میگشت؛
اما تمامِ جستجوهایش بیهوده بود، با وجود آنکه او هفت بار چرخیدن به دورِ کعبه را
انجام داده بود (که البته هنوز در آن زمان کعبه وجود نداشت!) و هفت بار ناامیدانه
میانِ تپۀ صفا و مروه بالا و پائین رفته بود. هنگامیکه او عاقبت پیشِ کودکِ بر روی
زمین قرار گرفتهاش
بازمیگردد با شگفتی متوجه میشود که از میانِ پاهایِ کودک آب به
بالا میجهد و نمیخواهد پایان گیرد. او کودکش را بلند میکند، و حالا میبیند که یک چشمه از زمین بیرون میزند. آه معجزه، آه سعادت! هاجرِ
بیچارۀ رانده شده در بیابانِ بیآب و علف یک چشمه پیدا کرده بود؛ آن
هم چه چشمهای!
همان چشمۀ کاملاً معروف زمزم!
البته آبِ زمزم دارایِ ویژگیهای فوقالعادهای
است. اصلیترین آنها عبارتند از: اولین
معجزه: آبِ زمزم هرگز کم نمیشود.
میلیونها انسان میتوانند از آن بنوشند و هرگز آدم نمیتواند یک کاهش از میزانِ آبِ آن
کشف کند.
دومین معجزه: آدم میتواند تمام روز بیوقفه از آبِ زمزم بنوشد بدون آنکه
صدمه ببیند.
سومین معجزه: آبِ زمزم تمام بیماریها را درمان میکند. اگر بیمار بهبود نیابد یا اگر
حتی بمیرد، این به هیچوجه دلیلی برای نفیِ قدرتِ شفابخشِ آب نمیباشد بلکه فقط به این دلیل است که
بیمار به مقدارِ کافی از آب ننوشیده است.
چهارمین معجزه: آبِ زمزم نمیتواند برای پختن یا شستشوی لباس مورد استفاده قرار
گیرد؛ زیرا تعدادِ زیادی ارواح در این آبِ معجزهآسا ساکناند که معمولاً بسیار بیآزارند، اما میتوانند خود را به بدترین شیطان تبدیل سازند و با آدمِ
بدجنسی که میخواهد
آبِ زمزم را جوش دهد شرورانهترین
شوخیها را انجام دهند.
من پس از تازه ساختنِ خود توسط نوشیدن و حمام کردن در
کنار چاهِ آبِ زمزم با همان حالتِ خیس به راهم از میانِ مسجد ادامه میدهم. بعلاوه من یک ربع بعد دوباره
کاملاً خشک شده بودم. ما باید هنوز چندین اماکن متبرکه را زیارت میکردیم و بعد من عاقبت آزاد بودم.
ما از میانِ در خانۀ پیامبر خارج میشویم
و خود را به زودی در خیابانِ اصلی بزرگ زیبای ال امسا مییابیم که در آن زائرین مانند هاجر هفت بار بالا و
پائین رفتن از تپۀ صفا و مروه را انجام میدهند. من هم باید در حقیقت حالا این چهارنعل رفتنِ
مقدس را فوری انجام میدادم؛
اما از آنجا که بیش از حد خسته و کوفته بودم بنابراین بخاطرِ بیماری از انجام آن
خودداری کرده و قول میدهم
برای این گناه یک گوسفند قربانی کنم. سپس با صادق به سمت قهوهخانه میروم، جائیکه حسن انتظارم را میکشید تا مرا به خوابگاهم هدایت کند.
6. مکه
این قهوهخانه همزمان یک آرایشگاه بود. صاحبِ قهوهخانهها و سلمانیها غرور ذاتیِ مکهایها
را نشان میدهند،
طوریکه که انگار یکی از آنها بیشتر از ده غریبه ارزش دارد، و اگر آنها تصادفاً بیادب نباشند بنابراین چنان رفتار میکنند که انگار هرآنچه برای یک
غریبه انجام میدهند
فقط از روی ترحم و بخاطر پولِ خوبیست
که از آنها میگیرند:
اصلاح کردنِ ریش یک ترحم است، وقتی به آدم یک فنجان قهوه میدهند یک ترحم است، وقتی با یک غریبه صحبت میکنند یک ترحم است. از آنجا که من
در هنگامِ ورود به سلمانی احتیاط کردم و گذاشتم چند سکۀ نقره در دستم بدرخشد
بنابراین صاحبِ سلمانی به اندازۀ کافی رحیم بود که به من بزودی کمی توجه عطا کند.
اما بویژه به نظر میرسید
که او پس از آنکه معتکفم چیزی از شخصِ من در گوشش زمزمه کرد رحیمتر میشود. زیرا در واقع این یکی از اعتیادهای مزدگیران
مذهبیست که افرادی را که همراهی میکنند بعنوان اربابانِ بسیار ممتاز
معرفی کنند. من ابتدا دیرتر باید متوجه میگشتم که این مردِ خوب من را به چه عنوانی معرفی کرده، هیچچیزِ
کمتری از پاشای الجزیره. پدر و پسر من را بعنوان <شاهزاۀ الجزیره> در نیمی
از شهر چرخاندند، و فقط باید بحساب این شرایط گذاشت که اقامتِ من در مکه ناگهان یک
پایان غیرمنتظره به خود میگیرد.
از آنجا که من چرخیدن به دورِ کعبه را انجام داده بودم بنابراین میتوانستم خودم را دوباره اصلاح و
حمام کنم، لباس بپوشم، خلاصه جامۀ وحشتناکِ ارحام را از تن درآورم و پرسه زدن
مانند یک حیوانِ وحشیِ برهنه و پُر از کثافت و حشراتِ موذی را متوقف کنم؛ من اجازه
داشتم دوباره یک انسان باشم. پس از اصلاح و حمام کردن گذاشتم بردهام علی یک لباسِ کامل از چمدان
بیرون بیاورد، یک جامۀ راحتِ الجزیرهای که صادق و پسرش حسن چاپلوسانه گفتند که این لباس
من را مانند یک پاشا نشان میدهد.
عاقبت پس از آنکه بعد از یک استراحتِ دو ساعته در
قهوهخانه خستگیِ چرخیدن به دور کعبه از
تنم بیرون میرود
میگذارم که همراهانم مرا به خوابگاهم
هدایت کنند. ابتدا ما میبایست
دوباره از میانِ خیابانِ اصلیِ گستردۀ ال امسا عبور میکردیم. اما این کار آسانی نبود، زیرا صدها زائر در
اینجا هفت بار پیادهروی
مقدسِ بینِ تپۀ صفا و مروه را انجام میدادند. تمامِ این نیمهبرهنههایِ پوشیده از خاک و کثافت، این موجوداتِ نالانی که
نفسنفس میزدند، عرق میریختند و توسطِ گرمای تابستان سر برهنهشان داغ و تبآلود گشته و دیوانهشان ساخته بود بطرز وحشتناک خسته و در عین حال
هیجانزده با فریاد کشیدن به سمت بالای خیابان و دوباره به پائین آن میدویدند. ما تلاش میکردیم از کنار دوندگانِ وحشی
جاخالی دهیم اما ناگهان علیِ بیچاره به زمین میافتد و زائرین از روی او قدم برمیداشتند و میدویدند، و در این حال به او چند ضربۀ لگد برخورد میکند. ما فقط با زحمت موفق میشویم سیاهپوستِ بیچاره را دوباره از روی زمین بلند کنیم. اما
در این کار نزدیک بود آنچه بر علی رفت بر ما هم برود. یک زائرِ به ویژه وحشی طوری
با شدت با ما میخورد
که هر سه نفر ما به زمین میافتیم؛
اما سریع موفق میشویم
از جا بلند شویم و علی را با خود به کنار بکشیم. البته حالا تمام بدنش از ورم و
لکههای آبی رنگ پوشیده شده بود، اما
از آنجا که ضرباتِ لگدِ زائرینِ شرکت کننده در مراسم پیادهروی مقدس بشمار میآیند بنابراین علی به زودی تسلی مییابد.
اردوگاهی که خوابگاهِ من در آن قرار داشت تقریباً
خارج از شهر واقع شده بود؛ بنابراین ما باید خیابانِ ال امسا را تا انتها میرفتیم، سپس از طریقِ یک خیابانِ
بسیار طولانی و مهم که در هر دو سمت آن مغازههائی وجود داشت که در آنها خُردهفروشان، خیاطها و بافندگانِ ابریشم نشسته بودند، و سپس ما به
انتهای شمالی مکه میرسیم.
در اینجا یک دشتِ شنیِ دراز آغاز میشود
که در یک سمتِ آن مخزنهای
آب و در سمتِ دیگر تعداد زیادی اتاقهای
چوبی قرار دارند که در آنها ارازل زندگی میکنند. علاوه بر این در هر دو سمتِ این جاده که به کوه
عرفات منتهی میگردد
هنوز چند اردوگاه قرار دارند، و در یکی از آنها باید من اتاقم را مییافتم.
هنگامیکه ما به کنار در این خانه رسیدیم رایحۀ لذیذِ
غذاها به بینیام
هجوم میآورد. همچنین دیدنِ صاحبخانه هم کم
دلانگیز نبود، زیرا از گونههای چاق و شکمِ چاقش باید نتیجه میگرفتم که در خانۀ او غذایِ مغذی
پخته میشود، و این برای شرایطِ من که ضعیف
و ناتوان شده بودم بسیار ضروری بود. صاحبخانه که حمدان نام داشت در واقع طبق
مفاهیم شرقی مردی زیبا، تقریباً گرد و چاق بود، اما همچنین با چهرهای منظم، چشمانِ بزرگِ قهوهای و دندانهای سفیدِ خیرهکنندهاش
واقعاً زشت دیده نمیگشت.
فقط یک چیز چهرهاش
را از شکل میانداخت
و آن سه زخمِ دراز بر رویِ گونهها
بودند که از برشهائی
به بوجود آمده بودند که هر مکهای
بعد از بدنیا آمدن بدست میآورد
و پسرانِ شهر مقدس به آن بسیار افتخار میکنند. حمدان پس از پیشوازِ مؤدبانهای ما را به یک سالن در طبقۀ همکف
هدایت میکند که در آن تعدادی فرش و مخدههائی دورادور دیوارها قرار داشتند.
گرچه من خیلی گرسنه بودم اما باید میگذاشتم ابتدا طبقِ رسم شرقی یک مکالمۀ طولانی در بارۀ
خودم انجام شود.
عاقبت غذا آورده میشود. سه بردۀ سیاهپوست کاسههای اصلی را داخل میآورند و آنها را که یکی با برنج، یکی با گوشتِ گوسفند
و یکی با شیرینی پُر شده بود روی میزهای کم ارتفاعِ چوبی میانِ گرسنگان قرار میدهند. ابتدا از پلو شروع میشود که یک برنجِ نمک و فلفل زده و
در کَره پخته شده است و با قاشق چوبی خورده میشود. در این حین آدم با دست درونِ کاسۀ گوشت گوسفند
فرو میبُرد و از آن یک قطعه به دهان میگذاشت. در همان زمان برایمان کاسههای کوچکی از خامۀ شیرین، کنسرو
زردآلو و شیرینیجات
توسطِ سه پسرِ صاحبخانه آورده میشود.
آنها نه تنها کاسهها
را در برابر بینیِ مردان نگاه داشته بودند بلکه با دست به دهانشان داخل میکردند، در حالیکه آنها انواع شیطنت را انجام میدادند و بینی و گونهها را به خامه و فرنی آغشته میکردند. غذا خوردن تا اندازهای شایسته و محترمانه پیش میرود. اما هنگامیکه نوبت به شیرینی
میشود مردها با ولعی واقعی با هر دو
دست، من مایلم بگویم تا آرنج در کاسه فرو میکردند، و چون حالا شیرینی طبق رسم عربی در مایعی از
عسل و کرۀ مایع شناور بود بنابراین این مایع به همهسو بر روی صورت، عمامه و لباس
افراد پراکنده میگشت.
من قبل از آنکه بتوانم خود را از این منظرۀ ناخوشایند کنار بکشم مقدار زیادی لکه
از مایع چرب بر لباسم نشسته بود، طوریکه فوری باید یک جامۀ دیگر میپوشیدم. اما برای بقیه این کثیفی
اصلاً مهم نبود، آنها هفتهها
همان لباسهایِ چربگشته را بر تن داشتند و
هر روز آن را کثیفتر میساختند.
حالا یک بردۀ جوانِ سیاهپوست من را به یک اتاقِ کوچک هدایت میکند که صاحبخانه بخاطر رتبۀ ظاهراً
والایم برای من در نظر گرفته بود. اتاق بسیار کوچک بود اما کاملاً زیبا و حتی دنج
دیده میگشت. سه دیوار آن بجای کاغذدیواری
با پارچۀ کتان معمولی پوشانده شده بودند و در چهارمین دیوار یک در بزرگِ چوبی قرار
داشت. هیچ مبلی در اتاق قرار نداشت، اما من به اندازۀ کافی وسیله داشتم که با آنها
اتاق پُر شود. ناگهان مهمانی به دیدارم میآید که باید معنی واقعی اتاقم را به من نشان میداد. مهمان یک خروسِ زیبای کلکتهای بود که ناگهان از زیر کتان ظاهر
میشود و کاملاً نزدیک گوشم قوقولیقوقویِ بلندش را به صدا میاندازد. بدنبال خروس یک ارتشِ
کاملِ مرغ به راه افتاده بودند که خود را اینجا در اتاقشان بسیار خوب احساس میکردند و نمیخواستند به هیچوجه برای <شاهزادۀ الجزیره> جا
باز کنند. بنابراین این مرد به من یک مرغدانی اجاره داده بود! با عصبانیت به طبقۀ
پائین هجوم میبرم
و از حمدان توضیح میخواهم،
و صاحبخانه برای آرام ساختنم من را سریع به یک اتاقِ تقریباً زیبای دیگر و حتی کمی
مبله شده هدایت میکند،
و حالا من خود را در اینجا مستقر میسازم.
روزهای بعد را برای قدمزدن استفاده میکنم تا شهر را بشناسم. هنگامیکه من یک بار کاملاً
آسوده در یکی از خیابانهای
پُر از مغازه قدم میزدم
ناگهان میشنوم که کسی نامم را صدا میزند. یک صدا که ظاهراً از زمین
بیرون میآمد میگفت: "هی ابدالرحمن! چقدر خوشحالم که تو را میبینم." من به اطراف نگاه میکردم اما مدتی نمیتوانستم کشف کنم که صدا از کجا میآید. عاقبت در عمقِ طبقۀ اولِ یک
خانه که توسط غرفهای
در برابرش تقریباً پوشیده شده بود متوجۀ همسفرم حاجی عُمرِ چاق میشوم. من به سمتِ او میروم و بزودی خود را در یک شیرینیپزیِ سوریهای مییابم
که در آن بجز عُمر و بسیاری مردمِ غریبه همچنین شیخ مصطفی و سه برادرزادهاش را میبینم. تمامِ جمع مشغولِ خوردنِ غذای شیرینی به نام
محلبی بودند. محلبی یک نوع فرنی است که از آردِ برنج، شیر و مقدار زیادی شکر تهیه
میشود و بر رویش دارچین و زنجبیل و
دیگر ادویهجات
میپاشند. شیخ مصطفیِ بیچاره متأسفانه
دیگر آن مردِ مانندِ قبل نبود؛ تلاشهای
مراسمِ زیارت به شدت به او آسیب رسانده و یک اسهالِ دائمی چنان ضعیفش ساخته بود که
او خود را به مرگ نزدیک احساس میکرد.
مردِ بیچاره در جوابِ پرسش من که حالش چطور است میگوید: "آه برادرم، من میبینم که پایانم نزدیک است. اگر خدا هنوز بخواهد که من
کوه عرفات را ببینم؛ حالا مُردن بر روی کوهِ عرفات تنها آرزویِ قلبانۀ من
است." من عمیقاَ بخاطر حالِ خرابِ این پیرمردِ خوب متأثر شده بودم؛ همچنین به
نظر میرسید که بقیه حاضرین احساساتی شدهاند، اما آنها او را به روش ابلهانۀ
اسلامیشان تسلی میدادند، یعنی این خبرِ مهم را به او میدادند که فقط او وقتی به زودی
خواهد مُرد اگر خدا زندگیش را کوتاه محاسبه کرده باشد."
از این مغازۀ شیرینیپزی همراه با یکی از برادرزادهها بیرون میآیم و به سمتِ بازارِ بزرگ میروم تا بادیهنشینان را که آنجا با محصولاتِ خانگی معامله میکنند ببینم. آنها آنجا قدم میزدند، پسرانِ آزادِ دشتها، بیابانها و کوههای عربی که توسطِ هیچ حاکمی مقهور نگشته، و با وجود
فقر و زندگیِ دشوارشان هنوز وحشی و جسور، مردانه و مغرورند. آنها هر زیوری را خوار
میشمرند و زنانه میدانند، آنها خود را در پارچۀ کتانی
یا پنبهایِ گشاد با دوخت کم و اغلب آبی
رنگ میپوشانند. یک پیراهن کتانِ آستین
بلند و یک کتِ پشمی انداخته شده بر روی آن تنها چیزی بود که آنها را میپوشاند. بسیاری از آنها کفش را و حتی
پوشیدن نازکترین صندل را خوار میشمرند.
همچنین سرهایشان هم کاملاً لخت بود، و موهای بلندِ هرگز اصلاح نشده به صورت تودۀ
کُرکی از روی شانۀ استخوانیشان
آویزان بود. متأسفانه این موهای دراز بسیار ناپاک نگهداری و با ناپاکترین آب شسته
میشوند، گاهی کره به آنها میمالند، و بعلاوه پُر از خاک و
کثافتند و جنگلهای
واقعی کوچکی را تشکیل میدهند
که در آنها موجوداتِ زنده وول میخورند.
آدم امروز هنوز هم به فضیلتِ مهماننوازی
و قانونِ مقدسِ <نمک خوردنِ> بادیهنشینان مباهات میکندْ که بر طبق آن کسانی که با آنها نمک خوردهاند تا زمانیکه در خاک آنها به سر
میبرند هرگز تعقیب نمیشوند،
حتی اگر از سرسختتریت
دشمنانشان باشد. من در بازار فقط شترها، گاوها، قاطرها، الاغها و گوسفندان را میدیدم؛ اسبها برای فروش عرضه نمیشدند، زیرا حجاز سرزمین اسب نیست، و در مکه کلانترها و
تعدادی مردم بسیار متشخص اسب دارند. اسبهای عربی در واقع فقط در نجد وجود دارند که البته از
بهترین اسبهای
جهاناند. یکی از بادیهنشینان که صادق وانمود میکرد با او دوست است از من دعوت میکند در خانهاش مهمان او شوم. اما من نتوانستم متأسفانه این کار
را انجام دهم، زیرا اولاً جاده بسیار ناامن بود و سپس من در پیش این مردمِ خوب
تقریباً از گرسنگی میمردم،
چون آنها در تابستان تقریباً چیزی برای زندگی کردن ندارند و اگر من با خودم مواد
غذائی میبردم باعث رنجش آنها میگشتم. یک بادیهنشین روزانه به سختی نیم پوند برای
موادِ غذائی نیاز دارد تا اندامِ کوچکِ لاغر و استخوانِ نازکش را تا اندازهای قوی نگهدارد. همچنین این مردم
کم و غیرمنظم میخوابند؛
آنها خود را در زمستان در جامههایِ
نازکِ کتانی در معرض سرما و در تابستان با بدنِ برهنه بیخیال زیر اشعههایِ داغِ خورشید قرار میدهند. برایِ مدتی یک اروپائی میتواند این زندگی را انجام دهد؛ اما من شک دارم که
بتواند عادت کند مدتِ درازی پیش بادیهنشینان بماند.
در شبِ روزِ چهارم ورودم به شهر مقدس صادق یک بار
دیگر مرا به مسجد هدایت میکند
تا مانند هر مؤمنِ خوبی همچنین دیدار شبانهام را انجام دهم. البته به وجودِ چراغِ خیابانی اصلاً
نمیشود فکر کرد، و بنابراین باید صادق
و پسرش در رفت و آمد شبانه با یک فانوس جاده را برایم کمی روشن میساختند. همهچیز در میان تودههای تاریکِ خانهها ساکت بود. فقط گاهی اینجا و
آنجا آدم صدای قدمهای
یک زائر را میشنید
که مانند من توسط یک معتکفِ فانوس بدست برای رفتن به مسجد همراهی میگشت. این زائر مانند ارواح در جامۀ
ارحام هرچه ما بیشتر به مسجد نزدیک میگشتیم بیشتر و بیشتر از دلِ تاریکیِ شب ظاهر میگشت، گاهی از میانِ یک در، گاهی از
کنار یک خیابانِ تاریکِ فرعی زائرین بیرون میآمدند. حالا ما از میانِ درِ مقدسِ پیامبر داخلِ
حیاطِ مسجد میشویم.
امروز یک منظرۀ غیرمنتظرۀ شگفتانگیز
انتظارمان را میکشید.
چراغهای کوچکِ نفتی بیشماری کعبه و محرابها را محاصره کرده و به اندازهای که بشود آنها را دید روشن میساختند، اما نه به اندازه کافی که
آدم بتواند آنها را بطور واضح ببیند، بنابراین آدم میتوانست در این نیمهتاریک همهچیز را خیلی زیباتر از آنچه واقعاً بودند
تصور کند. تودۀ تاریکِ کعبه مانند یک قلعۀ غولپیکری که ارواحِ شریر در آن ساکنند
آنجا قرار داشت. زائرانِ نیمهلختِ
بیشماری در سراسرِ حیاط در نور هزاران هزار چراغِ کوچک تجمع کرده بودند که به دور
محرابها میچرخیدند و با شوقی زاهدانه آنها را به دهان و قلب میفشردند. دورادورِ این واحۀ نور و
زندگی که از میانش محرابِ تاریکِ کعبه صعود میکرد حیاطِ وسیع خود را مانند یک بیابان گسترش میداد، در ابتدا فقط کمی روشن، در
ادامه اما کامل در تاریکی قرار گرفته، تا اینکه دوباره توسطِ دهلیزِ ستوندار محدود میگشت که همچنین با تعدادِ بیشماری از چراغهای کوچکِ مات نورانی شده بود. بجز
زائرینی که با قصدِ زاهدانه به اینجا آمده بودند همچنین معتکفین بیشماری در معابد اجتماع کرده بودند،
هزار معتکف باید در مکه وجود داشته باشند که زائرین را روز و شب راحت نمیگذارند تا اینکه یکی از آنها به
دستش بیفتد. چون محلِ دور کعبه از زائرینی که به هم فشار میآوردند پُر بود بنابراین من بزودی به سمتِ دهلیز میروم. همچنین اینجا هم مردمی بودند
که در نور ماتِ چراغهایِ
کوچکِ نفتی مانند ارواحی دیده میگشتند
که در حیاطِ ویرانِ یک صومعه زندگیِ شبانهشان را میگذرانند. اینجا یک زائرِ سفیدپوش چنان بیحرکت به یک ستونِ مرمری تکیه داده
بود که انگار خودش یک سنگ سفید است؛ در کنارِ یک ستونِ دیگر یک زائرِ ضعیف و در
حالِ مرگ استراحت میکرد
که گذاشته بود او را به مسجد حمل کنند تا در این محلِ مقدس روحش را با آخرین بازدم
از بدن خارج سازد. اما همچنین انواعِ مختلف ارازلِ زن و مرد در میان زائرین ول میگشتند تا در پناهِ تاریکی با آنها
در بارۀ چیزهای بد صحبت کنند. اینجا و آنجا یک جسد به حیاطِ مسجد حمل میگشت، چون بعضی از مُردهها فرصت نداشتند بگذارند خود را در
آخرین لحظه به مسجد بیاورند و در بستر مرگ از دنیا رفته بودند بنابراین بدنِ بیجانشان را به دور کعبه میچرخاندند، کاری که او دیگر خودش
نمیتوانست انجام دهد. ما تا بعد از
نیمهشب در مسجد میمانیم
تا دوباره تعدادِ زیادی از تمریناتِ خستهکنندۀ عبادت را برگزار کنیم؛ سپس دوباره
به خانه بازمیگردیم.
در این بین دومین ماهِ زیارتی ذیقعده به پایانش رسیده
بود؛ حالا ماهِ سوم و آخرین ماهِ زیارت ذیحجه شروع میشود. از آنجا که در روز اولِ ذیحجه ورودِ کاروانِ
بزرگِ زائرین از بغداد و در دومین روز کاروانی از سوریه انتظار میرفت بنابراین باید قبل از ورودِ
آنها آن دو وظیفۀ ضروریِ یک زائر را انجام میدادم، یعنی پیادهروی از تپۀ صفا به تپۀ مروه و زیارت عمره (به اصطلاح
حجِ کوچکتر.)
در روز بعد ساعتِ شش صبح دوباره جامۀ ارحام بر تن میکنم و بدنبالِ معتکفم به خیابانِ
اصلیِ بزرگِ مکه ال امسا میروم
که در آن پیادهرویِ
مقدس انجام میشود.
ما طولِ این خیابان را تا انتهای شرقیاش میپیمائیم.
در آنجا ستونِ تپۀ صفا خود را بلند میسازد که تقریباً به شکلِ محرابِ قدیمیِ مسیحی دیده میشود و برای رسیدن به آن باید از سه
پله بالا رفت. من پس از رسیدن به پلۀ آخر به درخواستِ صادق صورتم را به سمتِ غربِ
مسجد برمیگردانم، دستهایم را به سمتِ آسمان بلند کرده و دعائی را که صادق
از پیش میخواند تکرار میکنم. سپس در مسیرِ خیابانِ اصلی تا
ستونِ تپۀ مروه در آن تهِ خیابان ــ و به شدت طبق مقررات قسمتی از راه را در حال
تند رفتن و قسمتی را در حال دویدن ــ طی میکنم. این ستون هم شبیه به یک محرابِ سنگیست که چهار پله زائر را به آن میرساند، آن بالا آدم دعایش را میخواند، و سپس بازگشت شروع میشود. وقتی زائر دوباره به اولین
ستون میرسد بنابراین اولین دور را به
پایان رسانده است، و ابتدا پس از هفت دور این عملِ مقدس به پایان میرسد. در حالِ پیادهروی باید دائماً کلماتِ دعا گفته
شوند، مانند <الله و اکبر> و چیزهائی شبیه به این.
این پیادهروی به یادِ هاجر خدمتکارِ همسرِ ابراهیم انجام میشود و همانطور که گفته شد هفت بار
در اینجا قبل از آنکه چشمۀ زمزم را بیابد سرگردان بود. این یک منظرۀ کاملاً عجیب و
غریب به نمایش میگذارد.
آدم بجز اندامِ نیمهبرهنهای که با شوقی دیوانهوار به پائین و بالای خیابان میدوند و کاملاَ نزدیکِ سایههایشان همراهِ جدائیناپذیرشان مکعفین قرار دارند هیچچیز
نمیبیند. در حالیکه حالتِ چهرۀ زائرین
بخاطرِ کوشش و شوق از حالت طبیعی برگشته از چهرۀ راهنما فقط حرص و آزِ پول دیده میگردد. پس از به پایان رسیدنِ زمانِ
زیارت زمانِ تفریح مزدبگیرانِ مذهبی شروع میشود، و در این وقت هیچچیزِ خندهدارتر برای تعریف کردن نمیدانند بجز آنکه از حیلههائی برای همدیگر تعریف کنند که با
آنها زائرینِ ابله را فریفته و از آنها پول تلکه کردهاند.
از ستونِ تپۀ صفا بدون تأخیر برای مراسم عمره حرکت میکنم. جاده ممکن است مسافتی به
اندازه سه چهارمِ یک مایلِ آلمانی داشته باشد؛ ما اما این مسیر را سوار بر دو الاغ
کوچک و چالاک بزودی پشت سر میگذاریم.
مسیر از یک دشتِ شنیِ کاملاً برهنه میگذشت؛ ما کنار پُشتۀ انبوهِ بزرگی از سنگهای نامنظم روی هم ریخته شده توقف
میکنیم تا با لعنت فرستادن چند سنگ
به گورِ ابو لهب عمویِ بیخدایِ
پیامبر که در اینجا خاک شده است پرتاب کنیم، و بعد بزودی به نمازخانۀ کوچکی میرسیم که باید نمازمان را در آن میخواندیم. نمازخانه اما از زائرین
پُر بود و زمین با نمازگزارانِ مؤمن سنگفرش شده بود، طوریکه ما برای خُرد نگشتن
باید نمازمان را سریع میخواندیم.
و سپس سوار بر الاغهای
کوچکمان در حالِ خواندنِ نیایش و
فریادِ مدام <لبیک> به مکه بازمیگردیم.
در روزِ اولِ ماهِ ذیحجه کاروانِ زائرینِ بغداد و در
روز دوم زائرینِ دمشق از راه میرسند،
گروهِ اول شاملِ هزار و پانصد و گروه دوم شاملِ تقریباً چهار هزار زائر بود که
بزرگترین کاروانِ زائرین را تشکیل میداد و توسطِ یک پاشایِ تُرک فرماندهی میگشت. این کاروان از طرفِ کلانتر
مکه و پسرانش به همراهی تعدادِ زیادی به باشکوهترین شکلی استقبال میگردند. من بعد از ظهر با صادق و پسرش به شهر میروم تا ورودِ این کاروان را تماشا
کنم. مسیر ما از کنارِ گورستانِ بزرگِ مکه به سمت اردوگاهی میگذشت که زائرین سوری چادر میزنند. بسیاری از ساکنینِ مکه برای
پیشواز از کاروان از صبح به آنجا رفته بودند. کلانترِ مکه، یک پیرمردِ خوش قامت با
چهار پسرش نشسته بر زیباترین اسبهای
عربی، در جامۀ ابریشمی ارزشمند، با شال و عمامه
کشمیری سواره میرفتند.
در کنار کلانتر پاشایِ دمشق، همچنین سوار بر یک اسب عربی میرفت؛ اما مردِ تُرک با چهرۀ خستهکنندهاش و شکم گردِ جلو آمدهاش در کنار عربهای لاغر خیلی مناسب دیده نمیگشت. برای من بسیار قابل توجه بود که پاشا در این
مناسبت یک یونیفرم نظامی پوشیده است، یک یونیفرم طلادوزی شده با یک مدالِ الماس وصل
شده بر سینه، در حالیکه رسم بر این است که هر مسلمان بیتفاوت از بالا یا پائین
بودنِ مقام اجتماعیش قبل از ورود به مکه جامۀ ارحام میپوشد. همچنین بوضوح میبینم که چطور این رفتارِ ناشایست در میانِ عربها باعث ناراحتی گشته و چطور آنها
تحقیرآمیز به یونیفرم نگاه میکنند.
اما چون مردِ تُرک حاکم آنها بود جرأت نمیکردند چیزی بگویند. در پشتِ سر پاشا تعدادی تُرک حرکت
میکردند، و سپس گروهِ رنگارنگِ
زائرانِ سوری میرسد.
در اینجا یک کجاوه توسط دو شتر حمل میگشت که در آن یک تُرکِ چاق و سیگاری نشسته بود؛ و در
یک کجاوۀ دیگر زنانی پوشیده شده در جامۀ درازِ ارحام نشسته و به زحمت قابل تشخیص
بودند. در کنارِ آنها مردمِ فقیر و ضعیف از سوریه پیاده میرفتند و زحمتِ دشواری سفرِ زیارتی را میشد بوضوح در آنها دید. بادیهنشینانِ سوری با اندام مغرور، قوی،
با چشمانِ سیاهِ درخشان و ریشِ انبوه سوار بر شتر بدنبالِ آنها میآمدند. سپس تاجرانِ صلحطلب سوار بر الاغ حرکت میکردند، همراه با کالاهایشان که امیدوار بودند در این سفرِ
بزرگ آنها را به پول تبدیل کنند. دورادورِ این گروهِ زائر بادیهنشینانِ وحشی از شبهجزیرۀ عربستان که محافظینِ جنگجویِ
کاروان را تشکیل میدادند
بر روی اسبهای
نجیبِ نجد جسورانه میتاختند.
همۀ زائرین بجز پاشا جامۀ ارحام بر تن داشتند. شاید
او برای این کار بیش از حد تنبل بود و ترجیح میداد که با قربانی کردنِ یک گوسفند کفاره دهد. من در
زیارتِ کوهِ عرفات حتی دیدم که بسیاری از سربازانِ تُرک در دامنۀ کوهِ مقدس در یونیفرمِ
کامل پرسه میزدند،
آن هم در روزی و در محلی که نامقدسترینِ
عرب هم در آنجا لباسِ احرام بر تن میکند. عربها به این خاطر تُرکها و بخصوص سربازانِ تُرک را با تحقیری بیپایان نگاه میکنند.
بسیاری از زائرین در اردوگاههائی که برایشان تعیین شده بود چادر میزدند، دیگران اما در شهر خوابگاه
میجستند، بنابراین اجاره بها سریع دو
و سه برابر بالا میرود،
و بعضی از زائرین که نمیتوانستند
این مقدار را بپردازند به خیابان پرتاب میگشتند.
برای من هم میتوانست به زودی یک چنین اتفاقی بیفتد. ــ هنگامیکه من
دوباره به خانه بازگشتم با شگفتیِ فراوان اتاقم را جارو شده و پاک مییابم، چیزی که قبلاً اتفاق نیفتاده
بود، تمامِ چمدانهایم
را در گوشهای
قرار داه بودند، بله من حتی علی خوبم را از اتاق بیرون انداخته شده و در بیرون
نشسته مییابم، و بردههایِ حمدان نمیخواستند من را هم به اتاق راه دهند. عاقبت سر و صدائی
که به این خاطر بلند شده بود حمدانِ چاق را که آهسته و سنگین از پلهها بالا میآمد و توسطِ جمعیتی زائرِ سوری همراهی میگشت به آنجا میکشاند. و آن هم چه جمعیتی! این
گروه تشکیل شده بود از هشت زائرِ سوری، جوانهای کثیف و نیمهبرهنه در جامۀ کهنۀ احرام و شش
پسربچه و چهار بردۀ سیاهپوست.
تمامِ این جمعیت به اتاقِ کوچکِ من میریزند که در آن برای من و علی به اندازۀ کافی جا وجود
داشت، اما اگر این بیست انسان میخواستند
در آن اقامت کنند باید مستقیم میایستادند.
با این حال سوریها
این گستاخیِ باورنکردنی را داشتند و میخواستند بیست نفره در این اتاق ساکن شوند، اتاقی که
البته من باید از آن بیرون پرتاب میشدم.
حمدان هم یک وجودِ کاملاً تغییر کرده به من نشان میداد، در حالیکه در غیر اینصورت با من با سلام علیکم
روبرو میگشت حالا طوری رفتار میکرد که انگار اصلاً متوجۀ حضور من
نیست. من اما تصمیم راسخ داشتم که اتاقم را نگهدارم، حمدان را به کناری میخوانم و با کلماتِ طعنهآمیز به او میگویم که آمادهام نیم ریال در روز به او بیشتر بپردازم،
مبلغی که این بیست سوری با هم نمیتوانستند
پرداخت کنند. در این وقت ناگهان وجودِ حمدان تغییر میکند، و با احترامِ قدیمی و لطافت با من صحبت میکند: "آه برادرم! این حقیقت
دارد، تو باید پسر یک پادشاه باشی که میتوانی چنین درخشان خرج کنی!" حالا من مجبور بودم
اجارۀ سه روز را پیشپرداخت
کنم، که برای شرایطِ این سرزمین واقعاً قیمت زیادی بود، با این مبلغ میشد در قاهره یا دمشقْ کلِ یک خانه
را برای یک ماه اجاره کرد. حالا سوریها در آن مرغدانیای که برایم آشنا بود جا داده میشوند، در حالیکه من در اتاقم پودر
حشرهکُش میپاشاندم، زیرا زائرین تعدادِ زیادی از حشراتِ موذی را
با خود به اتاقم آورده بودند.
من در چهارمین روزِ ماهِ ذیحجه در خانۀ حمدان یک
مهمانی بزرگ برپا میکنم
که در آن دو گوسفندی خورده میشوند
که من باید قربانی میکردم،
چون در بدوِ ورود و بعد از هفت بار چرخیدن به دور کعبه بلافاصله راهپیمائیِ مقدس
را انجام نداده بودم. بجز ساکنینِ خانۀ حمدان همچنین دوستانِ مصریام را که قرار گذاشته بودیم سفر
زیارتی به عرفات را با هم انجام دهیم دعوت کرده بودم.
7. کوه مقدس
در این بین روز مقدس نزدیک شده بود، روزی که در آن همۀ
زائرین بر روی کوهِ عرفات جمع میشوند
و باید عنوانِ مقدسِ حاجی را به ما اعطاء میکرد، که آدم آن را فقط در این روز و فقط بر روی این
کوه بدست میآورد
و تاجِ کُلِ سفرِ زیارتیست.
در بعدِ از ظهرِ هفتمین روزِ ماهِ ذیحجه همهچیز در
خیابانهای مکه زندگی و فعالیت بود. شمارِ
زیادی از زائرین به سوی مسجد میرفتند
تا در آنجا برای سفرِ زیارتی به سمتِ کوهِ عرفات جمع شوند و آخرین تمریناتِ مذهبی
برای این راهِ مهم را انجام دهند. من هم به همراهِ صادق و پسرش، علی، شیخ مصطفی که
توسطِ سه برادرزادهاش
بیشتر حمل میگشت
تا هدایت و عُمر چاق که برای بردنِ من دنبالم به خانۀ حمدان آمده بودند به مسجدِ
پُر شده از زائرین میروم.
ما در اینجا در حالِ انجام تمریناتِ مذهبی تا یک ساعت قبل از غروبِ خورشید انتظار
میکشیم. سپس معبد را ترک میکنیم و با پیمودنِ چند خیابان به
دشتی شنی در شمالِ شهر میرسیم.
اینجا مسیرِ زیارت آغاز میگردد
که طول آن تقریباً سه مایلِ آلمانی است و معمولاً در دوازده ساعت طی میشود.
در این لحظه کاروانِ زائرینِ سوری به حرکت میافتد. در رأس آن شترِ مقدس قدم
برمیداشت و پرچمِ به اصطلاح پیامبر را
که هنوز در غلافی محصور بود حمل میکرد؛
مقاماتِ بلندمرتبه و تودهُ بزرگ زائرین بدنبالِ شتر حرکت میکردند. زائرین ثروتمندتر، پاشا و کلانتر که هربار در
سفر زیارتی شرکت میکنند
و زنانِ محترم در کجاوهها
نشسته بودند. کجاوهها
توسطِ دو شتر که یکی از جلو و یکی از عقبِ کجاوه میرفتند حمل میگشت و در میانشان بخصوص کجاوۀ زنان و شترهائی که آنها را حمل میکردند تزئین شده بودند، بعضی از آنها کاکلی از پَرِ
بوقلمون بر رویِ سر داشتند و بعضی هلالهایِ کوچکِ ماه از جنس نقره. زائرینِ کمتر ثروتمند در
کجاوههای کوچکتری نشسته بودند که بر پشتِ فقط یک شتر بسته شده
بودند؛ آنها بطورِ خندهداری
به اینسو و آنسو تاب میخوردند،
و زائرینِ نشسته در این کجاوهها
باید مطمئناً با دریازدگی آشنائیِ کاملی داشته باشند. گاهی هم یک شتر دو کجاوه حمل
میکرد، یکی را در سمتِ راست و دیگری
را در سمتِ چپ، اما این روش خطرناک شناخته میشود، و من خودم شاهد بودم که چطور دو کجاوه که به این
شکل به یک شتر بسته شده بودند سقوط میکنند و دو پیرزنِ زائر از دمشقْ تقریباً توسطِ
کاروانِ پشتی میتوانستند
لگدکوب شوند. بدنبالِ این زائرین ثروتمندتر زائرین فقیرتر میآمدند، تعدای از آنها بر روی الاغهای کوچکِ اجاره شده در مکه، قسمتِ
بزرگتری اما پیاده میرفتند
و بیشترشان با پای برهنه. این جمعیتِ کاملاً مغشوش اما توسطِ بادیهنشینانِ اسبسوار و اغلب شترسوار احاطه میشدند، و مایۀ خوشحالیِ چشمها میگشتند،
بخصوص توسطِ ظاهرِ باشکوه و تحرکِ چالاکشان.
من با جمعیتِ مصریام و صادق و پسرش که مانندِ گیاهِ باباآدم به من
چسبیده بودند به کاروانِ سوریها
میپیوندم. ما همه بر روی الاغهای کوچکی نشسته بودیم، به استثنای
دو تن از برادرزادههای
شیخ مصطفی که در دو سمتِ پیرمرد که حالا بسیار ضعیف شده بود میرفتند و او را بر روی الاغش راست
نگاه میداشتند، زیرا پیرمردِ بیچاره در
حال حاضر مانند مُردهها
چنان ضعیف شده بود که مطمئناً بدونِ کمکِ برادرزادههایش از الاغ سقوط میکرد. اما این مانع نشده بود که او این سفرِ زیارتیِ
مقدس را با وجودِ بیماری و ضعف از دست بدهد.
بعد از انتهایِ شمالیِ شهرِ مقدس بلافاصله یک دشتِ
شنیِ بزرگ آغاز میشود
که از میانش کانالِ آبِ مکه میگذرد
و شهر را با آبِ فراوان اما تا اندازهای بد و غیرقابل نوشیدن تأمین میکند. تقریباً در موازاتِ کانال جادۀ
زیارتی پیش میرفت.
جاده ابتدا از میانِ دو مخزنِ بزرگِ آب میگذرد؛ سپس از سمتِ چپ گورستانِ بزرگِ مکه پشت سر
گذارده میشود که یک جنگلِ واقعی از درختانِ
بزرگِ سرو را تشکیل میدهد،
زیرا عربها تمایل داشتند که بر روی هر گور
یک چنین درختی بکارند که در واقع محافظت نمیگردند اما همچنین آسیب نمیبینند و با گذشتِ زمان بطور قابل توجهی رشد میکنند. در مقابل گورستان قصرِ بزرگ
کلانتر و در مقابل این قصر پادگانِ بزرگِ ترکیه قرار دارد، که اکثر سربازهایش در
این لحظه آماده بودند در سفرِ زیارتی شرکت کنند و در حیاطِ پادگان با جامۀ احرام
بر تن آماده ایستاده بودند تا به کاروان بپیوندند. ما پس از پادگان به آخرین حومۀ
مکه میرسیم که از خانههای کوچک و کلبههای مسافرتی تشکیل شده است و در
آنها بسیاری از زنانِ بادیهنشین
نان، کره و میوه برای فروش به زائرین عرضه میکنند. در این حومۀ شهر جادۀ اصلی به دو بخش تقسیم میشود؛ از سمتِ شرق بسویِ کوهِ مقدس
و از سمتِ شمال بسویِ مدینه و سوریه میرود. ما در انتهای حومۀ شهر یکی دیگر از قصرهایِ
کلانتر را میبینیم،
احتمالاً بیستمین قصری که از زمان ورودم به مکه دیده بودم. در مقابلِ این قصر حالا
اتفاقاً اردوگاهِ زائرینِ مصری قرار داشت. کاروانِ مصری در واقع کوچک است، چون
اکثر مصریها سفرِ دریائی را به سفرِ دشوارِ
زمینی ترجیح میدهند؛
اما این کاروان یک اهمیت خاص دارد، زیرا با این کاروان هر بار یک شترِ مقدس هم به
سمتِ مکه میآید
و هدیهای از سلطان برای مکه است که در
میان چیزهای دیگر چادرِ سیاهِ مقدس را حمل میکند. توسطِ فریادِ بلندِ لبیکِ تعدادِ بیشماری زائر
به این شترِ مقدس خوشامد گفته میشود
و سپس او را به کنار رفیق سوریاش
در رأسِ صفِ زائرین میبرند.
در این بین کاملاً شب شده بود. اما از آنجا که هنوز
ما چند ساعت از نورِ ماه را داشتیم بنابراین میتوانستم حداقل تا اندازهای منطقه را تشخیص دهم. ما در اثنایِ دو ساعتِ اولیه
به یک درۀ گسترده میرسیم
که تقریباً چیزی در آن رشد نکرده بود؛ بیابان خود را با وسعتی بیاندازه گسترانده بود، که در آن فقط
اینجا و آنجا یک درختِ رویائی به هوا صعود کرده بود. سپس به درهای وارد میشویم که خود را بتدریج تنگ میساخت و عاقبت دارای دیوارهای صخرهایِ بلندِ شیبداری میشود و به یک تنگۀ واقعی تبدیل میگردد. در اینجا دسته زائرین دچار
یک اقامت بزرگ میشود،
زیرا حالا باید همهۀ زائرین دو به دو، بله حتی در بعضی از محلها یکی پس از دیگری و پشت سر هم میگذشتند. در این تنگه روستای مقدسِ
منا قرار دارد که با فریادِ بلند به آن سلام داده میشود. فریادِ لبیک مانندِ صدایِ رعد از تمام سنگِ
دیوارها طنین میاندازد
و در میانِ تمام دره انعکاس مییابد.
تقریباً ساعتِ پنج صبح، پس از درنگهایِ زیاد، آهسته، اما با این حال
مرتب رو به جلو رفته بودیم و حالا از تنگۀ صخرهای خارج میشویم و چون روز شده بود بنابراین دشتِ پایِ کوهِ
عرفات را به وضوح در برابر خود میبینیم.
این دشت یک بیابان بود که به نظر نمیرسید چیزی در آن رشد کرده باشد، نه حتی هیچ بوتۀ خارِ
خشکی، بیابانِ پُر از سنگریزههائی بود که از آنها تپۀ کوتاهِ
عرفات تقریباً مانند تودهای
سنگِ کاملاً لخت خود را غمگین بلند ساخته بود، من چنین بیابانِ ترسناک و غمانگیزی هرگز ندیده بودم.
وقتی ما میرسیم اکثر زائرین چادرهای خود را زده بودند، طوریکه
ما حالا در یک اردوگاهِ بسیار شلوغ خود را مییافتیم. بسیاری از زائرین روزِ قبل رسیده بودند و شب
را یا در چادرِ خودشان یا در یکی از قهوهخانهها
و کلبههای مسافری فراوانی که مکهایها در اینجا میسازند به سر میبُردند. در میانِ چادرها تعداد بیشماری شتر، قاطر و
الاغ اردو زده بودند که توسطِ بادیهنشینانِ
ژندهپوش محافظت میگشتند. اینجا و آنجا هلالِ طلائی
ماه که از پارچۀ سرخ و زرد رنگ ساخته شده و با زیورآلاتِ زیادی تزئین شده بود بر
رویِ چادرِ برخی از مکهایهای ثروتمند در نور خورشیدِ
صبحگاهی میدرخشید.
در شرق اردوگاهِ اصلیِ نظامی بود که در آن چادرهایِ سبز کلانتر و شخصیتهای برجسته قرار داشتند. در اینجا
هم شترهای مقدس محلِ استراحتِ خود را یافته بودند و پرچمهای ابریشی سبزی که حمل میکردند تحتِ نفس بادِ شرق خود را باشکوه تکان میدادند. در مجموع تقریباً سی هزار
زائر آنجا بودند که حداکثر یک چهارم آنها بخاطر خستگی داخل چادرها استراحت میکردند در حالیکه بقیه در میانِ
غرفهها و چادرها جمع شده بودند. اینجا
آدم میتوانست انواعِ کالاها را بخرد،
البته با قیمتی ده برابر؛ در اینجا تعدادِ زیادی قهوهخانه و آرایشگاه وجود داشت؛ اینجا اما همچنین اتاقهائی وجود داشت که در آنها مخفیانه
نوشیدنیهایِ الکلی فروخته میگشت یا حشیش کشیده میشد؛ اینجا همچنین دوباره مقدار
زیادی از ارازل ول میگشتند؛
اینجا اما همچنین چیزهای زیادی برای دیدن وجود داشت طوریکه ما تمام روز احتیاج
نداشتیم لحظهای
بابتِ ملالت شکایت کنیم. ما گاهی بازیهای خطرناکِ شعبدهبازانِ هندی را تماشا میکردیم و گاهی یک رامکنندۀ مار را. در اینجا به یک
گروهِ موسیقی عرب گوش میدهیم
که با فلوت و ضرب سر و صدا به راه انداخته بودند؛ آنجا به آواز مذهبیِ یک رقاصِ
بسیار نامقدس گوش میدهیم؛
سپس از اردوگاهِ بادیهنشینان
دیدن میکنیم و به آواز یک شاعرِ بادیهنشین گوش میدهیم که به زبانِ فصیحِ عربی اعمالِ اجدادش را ستایش
میکرد.
عاقبت شب شروع میشود و با آن یک نمایشِ شگفتانگیز، زیرا تمامِ اردوگاه با چراغهای کوچکِ بیشمار و بالنهایِ رنگی روشن شده بود. در مقابلِ
بسیاری از چادرها آتش روشن بود، همهجا نورانی و درخشان بود، و در این دریایِ نور
اموجِ زائرین تا نیمه شب بالا و پائین میرفت. ما ابتدا پس از ساعتِ یک توانستیم در اتاقِ قهوهخانه از یک استراحتِ کوتاه لذت
ببریم که اما ساعت پنج صبح توسطِ شلیکِ توپ که روزِ مقدس را اعلام میکرد قطع گشت. پس از خواندنِ نماز
صبح در فضایِ آزاد، چون محلِ خوابِ شبانۀ ما پُر بود بنابراین یک قهوهخانۀ دیگر جستجو میکنیم، اما در آنجا هم غیرممکن بود
چیزِ قابل خوردن بدست آوریم و به زحمت توانستیم یک محل برای نشستن پیدا کنیم. اما
چون این مکان بسیار مرطوب و کثیف بود بنابراین من بزودی با دو همراهِ جدائیناپذیرم صادق و پسرش به سرعت به
فضایِ آزاد گریختیم تا از کوهِ مقدسِ عرفات دیدن کنیم.
بلافاصله پس از بیرون آمدن از در قهوهخانه یک منظرۀ غیرمنتظرۀ شگفتانگیز میبینم. اشعههای گداختۀ سرخ خورشید در حال صعود کوه را با رنگهای گرمِ بسیار زیبائی میپوشاند، طوریکه تمامِ تودۀ صخرهها مانند آتشِ سرخِ یک اجاق میدرخشیدند. هیچ درختی آنجا وجود
نداشت، حتی بوتهها
هم کم دیده میگشتند؛
اما بجای آن کوه خود را با نقطههای
سفیدِ بیشمارِ ارحامِ سفیدِ زائرین تزئین میکرد که گاهی تَک تَک و گاهی در یک گروه در اطراف
سرگردان بودند.
شور و شوق حالا مرتب بیشتر میگشت و خود را با فریادِ بیشمارِ لبیک بیان میساخت. در خیابانهای شهرِ کلبهای صدای فریادِ لبیک طنین میانداخت؛ از داخل چادرها صدای
فریادِ لبیک به بیرون نفوذ میکرد؛
هر زائری که نمازش را به پایان رسانده بود فریاد میکشید لبیک؛ به این ترتیب در میانِ تمامِ دشت دوباره و
دوباره صدای لبیک طنین میانداخت،
و صخرههایِ گرانیتِ عرفات فریادِ لبیک را
در واقع ضعیف اما قابل شنیدن بازمیگرداندند.
من حالا به همراهیِ صادق و پسرش از توده گرافیتی که تقریباً هشتاد متر ارتفاع دارد
بالا میروم. قسمتی از مسیرِ رسیدن به قلۀ
کوه از پلههائی
تشکیل گشته که در صخره کَنده شدهاند.
ما پس از بالا رفتن از تقریباً چهل و پنج پله خود را در محلی مییابیم که در آنجا باید آدم و حوا
پس از جدائیِ طولانی دوباره همدیگر را پیدا کرده باشند. در هرصورت باید یک منظرِۀ
عجیب بوده باشد، وقتی این دو انسانِ عظیمالجثه که طبقِ نظر اسلامْ طولشان دو برابرِ بزرگی
کوهِ عرفات بوده بر رویِ تپۀ کوچک کنار هم ایستاده باشند. گرچه من با تصور کردنِ
این موضوع یک کم در دلم میخندیدم
اما مجبور بودم در ظاهر بزرگترین عبادت را نشان دهم و دقیقاً نمازِ تعیین شده برای
این محل را تکرار کنم.
ما پس از هفتاد پلۀ دیگر به یک صفحۀ سنگی میرسیم که منبر نامیده میشود و باید بر رویش امروز یک خطبه
خوانده میگشت. اینجا همچنین یک کتیبۀ مرمری
نشانده شده در صخره وجود داشت که من اما در این زمانِ کوتاه نمیتوانستم آن را بخوانم. از اینجا
جاده مرتب شیبدارتر و تنگتر میشود
و انبوهی از زائرین آن را پوشانده بودند، طوری که ما فقط به زحمت میتوانستیم به رأس کوه برسیم. آنجا
یک نمازخانۀ کوچک وجود دارد که محمد شاگردانش را تعلیم میداد و در زمانِ زیارت در اینجا نماز میخواند و موعظه میکرد. اما نمیشد به داخلِ گشتن به نمازخانه فکر کرد، آنجا چنان از
جمعیتِ زائرین پُر بود که ما باید به نماز خواندن در مقابل در نمازخانه بسنده میکردیم.
هنگامیکه من حالا از کوهِ عرفات به پائین میآیم همهجا جمعیتِ زیادی از زائرین
را میبینم که بیحرکت آنجا ایستاده و انتظار میکشیدند تا بتوانند از نزدیک به خطبهای که ابتدا در هفت تا هشت ساعتِ
دیگر باید خوانده میشد
گوش دهند. من اما برای این کار هیچ تمایلی احساس نمیکردم بلکه بجای آن همراه با صادق از مسجدِ کوچکی در
دامنۀ کوهِ عرفات بازدید میکنم
که داخلش اما از زائرین پُر بود، بنابراین اینجا هم به رفتن به داخلِ مسجد نمیشد فکر کرد. بعد از آنکه متوجه میشوم هیچچیز برای دیدن در این معبد
وجود ندارد قدمهایم
را به سمتِ قهوهخانهمان برمیگردانم، جائیکه قصد داشتم زمانِ تا شروعِ خطبه را
بگذرانم.
اینجا من دوستِ بیچارۀ قدیمیام شیخ مصطفی را در آخرین لحظاتِ زندگیاش مییابم. بیماری و ضعفش چنان بد شده بود که هرلحظه
انتظار مرگش میرفت.
اما ذهنش هنوز فلج نشده بود. درست لحظهای که من داخل میشوم او برای سه برادرزادۀ بیفکرش، ــ آنطور که به نظر میرسید مرگش را با بیصبری انتظار میکشیدند ــ، هنوز موعظه میکرد و با وجودِ ضعفِ مرگش با عباراتِ بسیار خشن به
آنها میگفت که اگر شیوۀ زندگیشان را تغییر ندهند دچار پایانِ
بدی خواهند گشت. اما وقتی متوجه حضور من میشود به من میگوید: "آه عبدالرحمن! تو برادرت را نزدیک به مرگ
میبینی. اما من به این خاطر غمگین
نیستم؛ برعکس، من خوشحالم که خدا به من لطف کرد و توانستم زیارتِ مکه و کوه عرفات
را انجام دهم. آه ممکن است حتی به من اجازه دهد خطبۀ مقدس را بشنوم، سپس میخواهم با شادی این صحنۀ زمینی را
ترک کنم تا در بهشت از نعمتهائی
لذت ببرم که برای مؤمنین تعیین شدهاند!"
این آخرین آرزویِ دوستِ خوب و پیرم نباید متأسفانه به
حقیقیت میپیوست. شیخ مصطفی قبل از آنکه خطیب
از منبر بالا برود میمیرد
و به خاک سپرده میشود.
بلافاصله پس از مرگِ پیرمرد با سرعتِ معمولِ سفرهایِ زیارتی در کَفنش پیچیده و به
جلویِ قهوهخانه
برده میشود؛ آنجا یک سوراخ در شن حفر میکنند، جسد را داخل آن قرار میدهند، و از این لحظه پیرمردِ
بیچاره طوری فراموش میشود
که انگار هرگز وجود نداشته است. من شاید تنها کسی بودم که یادِ دوستانۀ او را حفظ
کردم. برادرزادههایش
روز بعد تقریباً دیگر چیزی از او نمیدانستند، آنها از او صحبت نمیکردند، آنها مطمئناً به او فکر نمیکردند، و شیخ مصطفی بیچارۀ پیر با
موعظههایِ خستهکنندهاش فراموش شده بود و فراموش گشته
باقیمیماند. طوری بود که انگار این سه
جوان فقط انتظارِ مرگِ عمویشان را میکشیدند تا حالا درست و حسابی یک زندگیِ غیراخلاقی
شروع کنند. هنوز مدتی از به خاک سپردنِ جسد نگذشته بود که همچنین سه رقصنده محلِ
نشستنشان در قهوهخانه را در کنارِ این سه جوان یافتند. از حالا به بعد
شیوۀ زندگیشان درست برعکسِ زندگیِ یک مسلمانِ خوب بود، و چون به موعظههایم که بعنوانِ زائر مؤمن به آنها
میکردم با لبخندِ تمسخرآمیز پاسخ
داده میشد بنابراین من خود را در گوشهای از قهوهخانه عقب میکشم و انتظار شروع خطبۀ بر روی کوه عرفات را میکشم.
ابتدا مدتِ کوتاهی قبل از شروعِ نماز عصر در میانِ
ازدحام زائرین نزدیکِ منبر یک محل فتح میکنم. کوه و اطرافش از زائرینِ منتظر مملو بود که
دیواری از سرهایِ طاس و شانههایِ
لخت تشکیل میدادند.
با این وجود پسر صادق موفق میشود
با ضربههایِ محکم به پهلویِ زائرین از
میانشان به جلو آید، در حالیکه مرتب فریاد میکشید: "برای پسرِ شهرِ مقدس جا باز کن تو سگِ
غریبه!" من به این ترتیب موفق میشوم به منبر بقدری نزدیک شوم که میتوانستم هرچیزی را که آنجا اتفاق
میافتاد بشنوم و ببینم.
حالا ما مانندِ ماهیِ به هم فشرده شدۀ کنسروْ هنوز
تقریباً نیمساعت آنجا ایستاده بودیم، در حالیکه بعضی از زائرین فریادِ لبیک میکشیدند و دعا میخواندند. عاقبت چنین به نظر میرسد که چیز مهمی رخ میدهد. تمام زائرین سرهایِ طاسشان را بالا میبردند و به سمتِ غرب نگاه میکردند؛ اما من برای مدتی طولانی
فقط میتوانستم در فاصلۀ دور تودۀ در هم
گره خوردۀ انسانها
را که به سمتِ کوهِ عرفات در حرکت بود ببینم. و حالا در میانِ آنها مردی را میبینم که بر رویِ شتر نشسته و توسطِ
عدهای ستایشگرِ وحشی احاطه شده بود؛
این مرد خطیبی بود که باید خطبۀ عرفات را میخواند. چنین به نظر میرسید که از تکریمِ تقریباً شبیه به عبادتی که به او
میگشت لذت میبرد. تعدادی درویش با دیدن او حتی خود را به روی زمین
پرت میکنند و میگذارند شترها از روی پشتشان بگذرند. آنها سعادتمند بودند اگر توسطِ فشارِ
پایِ حیوانات میمردند!
سپس رفتنشان به بهشت تضمین میگشت!
حالا خطیب کاملاً از نزدیک من میگذرد. او پیرمردی با چهرۀ تیره بود
و ریش سفیدِ بسیار کمی داشت. او صورتش را شَق نگاه داشته بود و خیره به آسمان نگاه
میکرد، چشمهایش بیحرکت و
متمرکز خیره به سمتِ ابر نگاه میکردند. به اطرافِ شترش که توسطِ دو برده هدایت میگشت اصلاً اهمیتی نمیداد؛ به نظر میرسید که انسانهایِ اطراف اهمیتِ کمتری برایش
دارند. او در جذبۀ اغراقآمیزی
فقط به بالا نگاه میکرد،
طوریکه انگار فقط با ساکنین آسمان رفت و آمد دارد و نه با بشر گناهکار روی زمین.
معمولاً خطبۀ عرفات توسطِ خطیبِ مکه خوانده میشود؛ در این سال اما ملایِ دیگری جای او را گرفته بود
و هیچکس نمیتوانست
دلیلِ آن را به من توضیح دهد.
عاقبت خطیب به منبر رسیده بود، جائیکه او خطبه را
بدون آنکه از شترش پائین بیاید شروع میکند. این خطبه دو ساعت طول میکشد و از احادیثِ شناخته شدۀ مذهبی تشکیل شده بود که
او از رویِ یک کتاب که در دست نگهداشته بود میخواند. این خطیب یک صدایِ تودماغیِ زیر و چنان تلفظِ
ناواضحی داشت که من مطمئن بودم تقریباً یک دَهُم از
زائرین توانسته بودند سخنرانی را بفهمند. این اما اصلاً لازم هم نیست؛ زیرا سود در
این نیست که آدم خطبه را درست بفهمد بلکه در این است که وقتِ خوانده شدنِ خطبه آدم
در کوهِ عرفات حضور داشته باشد. من در واقع تمامِ خطبه را خوب میشنیدم اما فقط گهگاه یک کلمۀ واضح
بیان شده را میفهمیدم
و میتوانستم از آن نتیجه بگیرم که در
بارۀ سودِ زیارت صحبت میشود.
گاهی خطیب متوقف میگشت.
و از این لحظه هر بار بیست تا سی هزار زائرِ حاضر استفاده میکردند تا مانندِ رعد لبیک فریاد بزنند، در حالیکه
آنها لبۀ احرامشان
را بالای سر نگهداشته و به سمتِ مکه تکان میدادند. همچنین اشگهایِ احساساتی که زائرین باید بریزند بسیار ضروریست. بنابراین خطیب هم هرلحظه یک
دستمالِ بسیار بزرگِ قرمز رنگ در برابر چشم نگه میداشت تا با این کار نشان دهد که زائرین نباید کمبودی
از احساساتِ ضروری داشته باشند. اشگها
در نزدِ بسیاری از زائرین بیشک
واقعی بودند، در نزد دیگران قطعاً فقط اشگِ تمساح، و دوباره در نزد دیگرانی که من
هم جزء آنها بودم اصلاً نمیخواستند
گریه کنند. با این وجود من هم یک دستمالِ زرد رنگ مقابل صورت نگه میدارم که در پشت آن میتوانستم چشمانِ خشک ماندهام را مخفی سازم. صادق و پسرش اما
روشنترین اشگها را میریختند. منافقان بدبخت! و چطور آنها این کار را انجام
میدادند!؟ هرچه خطبه بیشتر پیش میرفت هق هق کردن، آه کشیدن، ناله
کردن و گریه کردنِ زائرین هم قویتر میگشت. عاقبت جمعیت به وضوح از خطبه خسته میشود. در نزدِ بعضی بجای گریستن
خمیازه کشیدن جانشین میگردد؛
بسیاری از بیصبری
پا به پا میکردند،
و در اطرافِ من مردم کمتر و کمتر میگشتند،
زیرا بسیاری قبل از به پایان رسیدنِ خطبه از آنجا میرفتند.
هنوز خورشید در جهتِ مکه کاملاً غروب نکرده بود که
خطیب کتابش را میبندد،
دستمالِ بزرگِ سرخ رنگ را داخل جیب میگذارد و با این کار خطبه به پایان میرسد. حالا هنوز یک آخرین فریادِ
بلندِ لبیک، آخرین حرکت دادنِ دستمالها، و حالا پائین رفتن از کوه شروع میشود. و چه سریع این کار انجام میگشت! گروههای زائرین مانندِ یک سیل از کوه رو به پائین سرازیر
بودند. وای بر کسی که نمیتوانست
همپایِ دیگران برود، او مطمئناً یا در زیر پاها خُرد میگشت یا از لگدمال شدن میمرد، همانطور که هر ساله در این پائین رفتنِ از کوه
حوادثِ زیادی رخ میدهد.
من هم مجبور بودم با گروه به جلو بروم؛ به سختی وقت داشتم در شهرِ کلبهای الاغم را بردارم. در این شهرِ
کلبهای کسی اقامت نمیکند بلکه بدونِ توقف دوباره به
رفتن به سمتِ مکه ادامه میدهد،
یا خیلی بیشتر به سمتِ منا که میانِ مکه و عرفات قرار گرفته است، جائیکه آخرین
ایستگاهِ مذهبی سفرِ زیارتیست
و هر حاجی هنگام بازگشتِ از عرفات باید دیدار کند.
شهرِ کلبهای حالا یک منظره کاملاً متفاوت نشان میداد. تمامِ چادرها جمع شده و بر
پشت شترها قرار داشتند و در حال رفتن به منا بودند.
دستۀ زائرین غیرقابلِ توقف به جلو پیش میرفت. چون در این بین هوا تاریک شده
بود بنابراین تعدادِ زیادی مشعل روشن میشود، طوریکه آدم مسیر را خیلی خوب میتوانست ببیند. همچنین معتکفِ من یک
مشعل در دستِ راستِ پیر ضعیفش نگاه داشته بود؛ اما مشعل چنان در دستش تکان میخورد که او اغلب با آن زمین را لمس
میکرد. در این وضع برای او یا خیلی
بیشتر برای من این بدبختی رُخ میدهد
که او با تکانِ شدیدِ رو به پائینِ مشعل ارحام من را به آتش میکشد. از آنجا که ارحام از جنس کتان
بود بنابراین ناگهان مشتعل میگردد
و ابتدا وقتی موفق میشوم
آن را خاموش کنم که ارحام تا نیمه سوخته بود؛ و اگر تا حال نیمهبرهنه بودم
بنابراین باید حالا فقط یک چهارم از بدنم پوشیده باشد. من در این وضعیتِ تقریباً
برهنه به زیارتم ادامه میدهم.
در نیمهشب به یک مسجد میرسیم، جائیکه ما بقیۀ شب را در فضایِ باز خوابیدیم تا
در روزِ بعد نماز صبح را در مسجد بخوانیم. استراحتِ شبانۀ من اما مدت کوتاهی طول
کشید، زیرا صادق ساعتِ سه مرا از خواب بیدار میکند تا با خود به مسجد ببرد. این روز عید قربان بود،
بزرگترین جشنِ قربانی که باید ما در آن شرکت میکردیم. بر روی یک منبر در برابر مسجد همان خطیب نشسته
بود. شنوندگانش اما مانند دیروز زیاد نبودند، زیرا بسیاری از زائرین بخاطر خستگی
یا تنبلی در این جشنِ مذهبی شرکت نمیکنند. این بار سخنرانی فقط سه ربع طول میکشد و از همان احادیثِ تکراری بیمعنی مانندِ خطبۀ قبلی تشکیل میگشت. سپس نماز صبح خوانده میشود و همه همدیگر را در آغوش میگیرند و برای همدیگر آرزویِ یک
جشنِ شاد میکنند.
همچنین من هم باید در آغوش گرفته شدن توسطِ تقریباً صد زائری که در زندگی هرگز
ندیده بودم را تحمل میکردم،
و این به هیچوجه مطبوع نبود زیرا بسیاری از این مردمِ شریف بیمار بودند، چشمان
آبچکان داشتند یا یک بویِ مانندِ طاعون پخش میکردند. سپس دوباره یک لبیکِ فریاد کشیده میشود و انبوهِ زائرین به سمتِ مکه براه
میافتد. ما تقریباً یکساعت پس از
طلوع خورشید باید به مکه میرسیدیم.
اما من قبل از حرکت باید به توصیۀ معتکفم بیست و یک سنگ از رویِ زمین جمع میکردم و در کیسۀ مخصوص به این کار
قرار میدادم. من میدیدم که تمامِ زائرین همین کار را انجام میدادند، و در اینجا تقریباً یک
میلیون سنگ از روی زمین برداشته شده بود که باید همۀ آنها به سمتِ سرِ شیطانِ بزرگ
پرتاب میگشتند. شیطان در این دره سه بار به
شکل مار سرِ راهِ ابراهیم در زیارتِ عرفات ظاهر شده بود تا او را از هدفِ مقدسش
بازدارد. اما هر بار ابراهیم به توصیه جبرئیل هفت سنگ بر سرِ ابلیس پرتاب میکرد و پس از آن مار خود را از سرِ
راهِ او کنار میکشید.
پس از یک سواره رفتنِ یکساعته به نزدیکِ روستایِ منا
در یک تنگۀ بسیار تنگ میرسیم،
جائیکه بزودی یک ازدحامِ فوقالعاده
باید بوجود میآمد.
تمام کاروان ناگهان در این محل توقف میکند، زیرا اینجا پادشاهِ تاریکی به ابراهیم ظاهر شده
بود، و اینجا در نزدِ یک ستون باید شیطان برای اولین بار سنگسار میگشت. تمام زائرین یکباره به آنسو هجوم
میبرند تا اولین هفت سنگ را به سر
ابلیس ملعون پرتاب کنند. اما چون در دور ستون فقط برای چند صد نفر جا بود اما
هزاران نفر خود را به آن سمت فشار میدادند، بنابراین حالا یک بینظمیِ وحشتناک نتیجۀ اجتنابناپذیر بود. بسیاری از زائرین به زمین میافتادند و لگدمال میگشتند؛ دیگران با شترها، الاغها و اسبهایشان سقوط میکردند؛ بعضی از درونِ کجاوهها بیرون میافتادند، کجاوۀ بالائی بر روی کجاوۀ پائینی. حالا
واقعاً فریادهای گیجکننده، نالهها
و گریهها شروع میشوند؛ اما حتی در میانِ این اغتشاش و فریاد فریادِ
لبیک پیروز بود. در کنار آن آدم میتوانست
بسیاری از صداهای نامقدس دیگر را هم بشنود. اینجا یک جوانِ قوی هیکلِ سوری در
حالیکه با زدنِ مشت به سمتِ چپ و راست برای خود راه باز میکرد فریاد میکشید: "راه باز کن، تو سگ، تو پدرسگ؛ گمشو برو
کنار. کثافتِ جهنمی." و چنین حرفهائی با کلماتِ خیلی بدتری. در کنار آن از سمتِ چپ و
راست ضرباتِ مشت میبارید.
برخی از زائرین گلوی هم را گرفته بودند. دیگران متقابلاً سنگهائی را که در اصل برای شیطان در نظر گرفته شده بودند
به سر همدیگر پرتاب میکردند.
خلاصه، شاهزادۀ تاریکی که البته در کنارِ نفاق، نفرت و نزاع بزرگترین شادی را باید
داشته باشد، درست در همانجائی که او باید سنگسار میگشت زیباترین پیروزی را جشن میگرفت. اینکه چطور من با بدنی کبود نشده و اندامِ شکسته
نشده از این ازدحام بیرون رفتم هنوز امروز هم برایم یک رمز و راز است. من پس از
نیمساعت هجوم به اینسو و آنسو، ضربه زدن به اینسو و آنسو و ضربه خوردن عاقبت
تقریباً چند صد قدم جلویِ اولین ستونِ شیطان میرسم، یک ستونِ بدشکلِ سنگی، اما من البته از اینجا
نمیتوانستم سنگ پرتاب کنم. اما فشار
زائرین بدون آنکه بتوانم کاری انجام دهم من را به جلو هُل میداد، گاهی از سمتِ راست یک ضربه به دنده من را چند
قدم به جلو هدایت میکرد
و گاهی یک ضربه از سمت چپ. هنگامیکه من بیست پا از ستون دور بودم طبقِ دستورالعملِ
صادق اولین هفت سنگم را یکی پس از دیگری به سمتِ ستون پرتاب میکنم، در حالیکه باید کلمات زیر را
تکرار میکردم: "به نام خداوندِ قادر
مطلق! من این کار را چون از شیطان نفرت دارم انجام میدهم. امیدوارم ننگ و مجازاتِ ابدی پاداش او
باشد!" ــ برخی زائرین به این کلمات کلماتِ دیگری اضافه میکردند، برای مثال کلماتِ زیر را:
"امیدوارم این سنگ صورت شیطان را خُرد سازد و کمرش را بشکند!" به این
نحو از هزار و دویست سالِ پیش هرساله صورتِ شیطان را خُرد ساختهاند و کمرش را شکستهاند اما او در این حال همچنان خود
را بهتر از قبل احساس میکند
و اتفاقاً در میانِ زائرینِ مؤمن پیروانِ مشتاقش را دارد.
بلافاصله در پیشِ اولین ستونِ شیطان دهکدۀ منا که در
تنگۀ تنگ قرار دارد شروع میشود.
این روستا تقریباً دارای صد خانۀ سنگی است، اما در این روز توسطِ قهوهخانهها و مغازههای فراوان تقریباً به یک شهر تبدیل میشود. کلانتر، پسرانش، خطیبِ مکه و
برخی افرادِ ثروتمندتر شهر مقدس خانههایشان را در منا دارند و در چنین روزهائی در آنها
زندگی میکنند. بقیۀ زائرین خوابگاهشان را در اتاقِ قهوهخانهها و آرایشگاهها جستجو میکنند. بخصوص از آرایشگاها به وفور وجود دارند، چون اکثر
زائرین پس از سنگسارِ شیطان خود را اصلاح میکنند تا سپس جامۀ احرام را برای همیشه کنار بگذارند.
همچنین در پیش دومین ستونِ شیطان که در میانِ روستا
قرار دارد فشار فوقالعاده
بود، و من باید به این رضایت میدادم
که سنگهایم را از راه دور به سمتِ سر
ابلیس پرتاب کنم. اینکه آیا سنگها
به هدف میخوردند را من به علتِ ازدحامِ
زائرین به دورِ ستون نمیتوانستم
ببینم. ما در پایانِ روستا تعدادِ زیادی از اتاقهای چوبیِ آرایشگاه و چادرهای آرایشگاه مییابیم که با انبوهی از زائرین پُر
شده بودند و مراسم از تن خارج کردن جامۀ ارحام را انجام میدادند.
در مقابلِ این اتاقهای آرایشگاه سومین ستونِ شیطان قرا دارد که همچنین
توسطِ انبوهی از زائرین احاطه میشود.
در اینجا آخرین هفت سنگم را پرتاب میکنم، به شیطان یک بار دیگر لعنت میفرستم و سپس من تمام مراسم زیارتی
را به پایان رسانده بودم. من واقعاً خود را آزاد احساس میکردم، حالا آخرین وظیفه از این وظایفِ مذهبیِ خستهکننده
را انجام داده و راحت شده بودم. حالا میتوانستم جامۀ زشت ارحام را از تن درآورم! به نظرم میرسید که انگار ناگهان یک بارِ بزرگ
از روی سینهام
برداشته شده است.
اما گرچه حالا میتوانستم جامۀ ارحام را کنار بگذارم اما هنوز نمیدانستم کجا باید این کار را انجام
دهم. اگر میخواستم
این کار را در اتاقِ یک آرایشگاه انجام دهم بنابراین باید تا شب انتظار میکشیدم. اما من میخواستم هرچه زودتر از وضعیتِ نیمهبرهنهام بیرون بیایم اما جامۀ ارحامِ من توسطِ بیاحتیاطی صادق چیزی بیشتر از یک
پارچۀ نیمهسوخته
نبود. همچنین مایل بودم بعد از آن حمام کنم تا خودم را از تمام کثافاتِ سفر زیارتی
بطور کامل رها سازم. این اما فقط میتوانست
در مکه انجام شود، و چون همچنین لباسهایم در آنجا بودند بنابراین تصمیم میگیرم فوری به سمت شهرِ مقدس
برگردم. صادق البته با این خبر به من کمی با تعجب نگاه میکند اما عاقبت با نقشهام موافقت کرد و گفت: "آه برادرم، این البته
غیرمعمول است اما کاری که تو میخواهی
بکنی گناه نیست. البته اگر تو یک بار دیگر به شیطان سنگ پرتاب میکردی ارزشمند میبود، اما با دینداریِ بزرگِ تو
شاید یک بار هم کافی باشد. بعلاوه بهتر است که یک گوسفند یا بهتر است دو گوسفند
نذر کنی، یکی برای اینکه امروز عیدِ قربان است و دیگری برای کفارۀ کوتاه ماندن در
منا. گوسفند را قربانی کن! گوسفند را قربانی کن!"
من البته نذر کردم گوسفندها را قربانی کنم، پس از آن
صادق کلماتِ شادی را بیان کرد: "آه مغربی! تو باید واقعاً شاهزاده باشی که میتوانی این همه پول برای قربانی
کردن بدهی!" اما ما باید قبل از حرکت کردن هنوز در مراسمِ قربانی کردنِ
گوسفندِ مقدس شرکت میکردیم
که هر ساله در این روز در درۀ منا تحتِ جشن باشکوهی انجام میشود و هر مسلمانی که به نحوی پولِ خریدِ گوسفند را
داشته باشد باید در این روز یک گوسفند قربانی کند.
البته از آنجا که من نذر کرده بودم دو گوسفند قربانی
کنم بنابراین حالا باید حیوانات فوری تهیه میگشتند. تقریباً پنج هزار گوسفند در فضایِ آزادِ نزدیک
منا قرار داشتند که صاحبانشان مسخرهترین
قیمتها را درخواست میکردند. در غیراینصورت یک گوسفند در
مکه یک ریال ارزش داشت، حالا اما برای یک گوسفند چهار یا پنج ریال درخواست میکردند، بله حتی بیشتر؛ اما صادق
موفق میشود دو گوسفند به مبلغ هشت ریال
برایم بخرد.
به زودی پس از آن قربانی کردنِ بزرگ آغاز میشود. دهها هزار زائر که از آنها اما تقریباً یک سومشان گوسفند در مقابل خود داشتند بر
روی دشتِ آزادِ ناهموارِ سنگیِ نزدیکِ منا ایستاده بودند. خطیبِ مکه هم که در رأس
این جمعِ زائرین ایستاده بود یک گوسفند در مقابلِ خود داشت که کاملاً رنگآمیزی شده بود. این مقامِ مذهبی پس
از یک نمازِ کوتاه علامت کشتار میدهد،
به این شکل که او سرِ گوسفندِ خود را به سمتِ مکه میچرخاند و بعد گلوی او را با یک چاقویِ قوسدار میبرد. و حالا سه هزار قربانی بر روی
زمین میافتند و یک دریای واقعی از خون
تشکیل میشود، این منظره حالم را طوری بد میسازد که من فوری با صادق پس از
مأمور ساختنِ پسرش برای شستن دو گوسفندِ قربانی و آوردن آن به مکه جائی که در خانۀ
حمدان باید در جشن خورده میشد
حرکت میکنیم. این قربانی کردن طبق گفتۀ
محققانِ اسلامی به یادِ قربانی کردنِ ابراهیم که قولِ قربانی کردنِ پسرش را داده
بود انجام میگیرد.
حالا من خوشی و عذابِ زیارتِ کوهِ عرفات را پشت سر گذارده و به مکه بازمیگردم و در آنجا جامۀ ارحام را کنار
میگذارم و لباسم را میپوشم و میگذارم آرایشگر مؤمنی اصلاحم کند که در حین این عمل
مرتب کلماتِ ستایش را زمزمه میکرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر