یک اطلاعیه.


<یک اطلاعیه> از آنهماری شوارتسنباخ را در تیر سال ۱۳۹۵ ترجمه کرده بودم.

صبر فراوان
دکتر ریتی همراه با حیوانات خود سفر میکرد. آنها را بر روی عرشه یک کشتی بخاری آورده بودند که بندر تریسته را روز چهارشنبه ترک کرده و باید در روز سه‌شنبه بعد به بیروت میرسید. ریتی ترجیح میداد از کشتی دیگری که به بنادر یونان میراند یا در مصر توقف میکرد استفاده کند. او مایل بود شهر پیرائوس را ببیند و سری هم به اهرام بزند. اما او نمیتوانست حیوانات آزمایشگاهی خود را تنها بگذارد، رساندن سالم آنها تا کشتی، جائیکه حالا آنها بر روی جلوی عرشه افسار بسته ایستاده بودند زحمت زیادی داشت: گوسفندها از پیمونت، بُزهای کوهی، گاوها از رشته کوههای آلپ در سوئیس و دو گاو نر جوانی که در هولشتیان خریداری شده و آنها را از مراتع غنیشان از طریق نیمی از اروپا تا بندر مهاجرتی تریسته حمل کرده بودند. این کار به صبر فراوانی نیاز داشت، و ریتی به خوبی آگاه بود که تازه حالا تمام مشکلات آغاز خواهند گشت. او مسیر و ایستگاههایش را از حفظ میشناخت: بیروت، جائیکه حالا باید در اواخر ماه آپریل یک گرمای ناسالم و مرطوب حکومت کند، سفر در کامیونهای بزرگی از طریق بیابان میگذشت، یک توقف کوتاه در بغداد ــ و عاقبت سفر بزرگ از طریق کوهستان به ایران. و آنجا ــ آنجا ابتدا وظیفه واقعی انتظار او را میکشید. اگر او فقط صبر پیشه کند ...
در پنجمین روز کشتی به قبرس میرسد. ریتی همراه با بقیه مسافران کابینهای درجه یک بر روی عرشه ایستاده بود و ساحل و تپههای جزیره از کنارشان رد میگشتند. او چند کوه شبیه به کوههای آتشفشان و بسیاری از درههای پُر جنگل را میبیند که زمین را برش میدادند. سپس شهر لارناکا ظاهر میگردد: یک شهر کوچک، تعدادی ساختمان نو با سقفی از حلبی راه راه در کنار بندر، و در میان بامها مناره زمخت یک مسجد ترکی. رفتن به بندر امکان نداشت، کشتی در بیرون لنگر انداخته و آهسته در حال تاب خوردن بود. ناوگانی از قایقها خود را از ساحل جدا میسازند، بادبانهای قهوهایـقرمز رنگ بال بال میزدند و خود را میکشیدند و سخت میساختند، جوانان قبرسی در کنار سکانها ایستاده بودند. قایقی جدا از بقیه قایقها پروازکنان نزدیک میگشت، یک پیرمرد سیاهپوست با سبیل خاکستری در زیر بادبان قهوهایـقرمز رنگ راست ایستاده بود، او لباس قبرسی بر تن داشت، یک کمربند سرخ پهن و یک عمامه سفید. در پشت او، در کنار سکان، جوانکی نشسته و چشمهایش را به کشتی بخار دوخته بود. قایق بر روی امواج آبی رنگ و کفهای سفید پرواز میکرد و زودتر از بقیه قایقها به نردبان طنابی کشتی بخاری میرسد. پسر فوری با یک سبد از صدفهای رنگی در دست بر روی عرشه ظاهر میشود. او به سمت مسافران کشتی میرود و شروع به فروش صدفها میکند. پشت سر او بقیه میآیند، آنها پرتقال، صدف، پارچههای گلدوزی شده میفروختند، کمربندهای قرمز و عمامههای روشن فروشندگان در بین مسافران میدرخشیدند. ریتی اولین فروشنده قبرسی را تعقیب میکند، که حالا با دستهای تکیه داده به نرده ایستاده بود و طوری به جمعیت نگاه میکرد که انگار هیچ‌چیز به او مربوط نمیشود. ریتی با نگاه دوخته شده به پسر فکر میکند: مردمی زیبا. نگاه پسر غمگین و تقریباً تمسخرآمیز بود و در این حال بدنش را تنبلانه کش میداد.
بلافاصله پس از آن ریتی توسط یک ملوان خوانده میشود و او با عجله از کنار پسر میگذرد و میرود.
جریان مربوط به حیوانات میگشت. در جلوی عرشه یک قایق با شش جفت پارو قرار داشت، یک جرثقیل خود را از کشتی بخار به پائین خم ساخته بود، در پائین خر و قاطر فشرده در کنار هم ایستاده بودند، و به آنها یکی پس از دیگری یک کمربند حمل بسته میگشت، آنها را به چنگگ آهنی جرثقیل محکم میبستند و در هوا بلند میکردند. حیوانات منجمدگشته از ترس و با سُمهای جنبان میان آسمان و آب معلق میماندند، یک ملوان جرثقیل را میچرخاند، میگذاشت حیوان بر روی عرشه فرود آید و کمربند خالی حمل را به پائین برمیگرداند.
ریتی فوری متوجه خطر میگردد: یک دو جین الاغ را در کنار حیوانات آزمایشگاهیاش بسته بودند ــ آنها بیمار بودند، بنابراین یک واگیر تقریباً اجتنابناپذیر به نظر میرسید. او میگذارد کمیسر را بیاورند، او به ملوانها دستور میدهد الاغها را به سمت دیگر عرشه ببرند، در این بین بازوی بزرگ جرثقیل بیوقفه بالا و پائین میرفت و عرشه توسط حیوانات پُر میگشت، پاروزنها به زبان ترکی فحش میدادند. هنگامیکه عاقبت نظم و ترتیب برقرار و حیوانات از هم جدا شده بودند لنگر کشتی را بالا میکشند. ریتی بادبانهای قهوهایـقرمز رنگ ناوگان قایقها را میبیند که به سمت ساحل میراندند، سپس سرو صدای آرام آب که مازه کشتی آن را به طور منظم برش میداد شروع میگردد.
در بیروت هوا گرم بود و ریتی نگرانیهای زیادی داشت. او از دست پلیس بندر و کمیسیون بهداشت عصبانی بود، گاهی صبرش به پایان میرسید، او پیشبینی میکرد که حیوانات آزمایشگاهی سالم تا ایران نخواهند رسید، و آماده بود که از همه چیز صرفنظر کند. او وقتی حیوانات بارگیری گشتند خوشحال بود؛ او در همان شب با ماشین از طریق لبنان میراند، و پس از هوای گرم و مرطوب بیروت و تمام نگرانیهائی که او در آنجا داشت دمشق با آن باغها و چشمهها برایش دلپذیر به نظر میرسید. راندن در کویر طاقتفرسا بود، اما ریتی به یاد میآورد که آدم باید تا همین چند سال پیش با کاروان شترها سفر میکرد و تقریباً بیست روز طول میکشید. او با این یادآوری خود را تسلی میدهد و سفر بیست ساعته دیگر برایش مدت طولانیای به نظر نمیآمد.
او حیوانات خود را سالم در اصطبلهای اردوگاه خلبانان انگلیسی در عراق مییابد. مقامات عراقی هیچ مشکلی برایش بوجود نمیآورند، او عجله میکند تا اتوموبیل و راننده برای سفر به تهران کرایه کند. هوای بغداد بطرز تحملناپذیری گرم بود. ریتی یک شب را با تعدادی از خلبانان انگلیسی در کلوب عالیه میگذراند. آنها با وجود گرمائی که در شب هم کاهش نمییافت مقدار زیادی ویسکی نوشیدند و رفتار خوبشان را از دست ندادند. آنها ریتی را به هتلش میرسانند و سپس به اردوگاه خود بازمیگردند.
ریتی از اینکه بغداد را ترک میکند خوشحال بود. حیوانات در خانقین، ایستگاه مرزی ایران از گرما بسیار رنج میبردند. کارمندان برای خواندن مدارک ریتی بیش از حد به زمان محتاج بودند، مشکلاتی وجود داشتند که او آنها را درک نمیکرد و ظاهراً اختراع شده بودند تا او را معطل سازند ــ اما عاقبت به رفتن ادامه میدهند، و حالا آنها در ایران بودند، تقریباً نزدیک به هدف. ریتی خود را از زمانیکه این مسافرت را شروع کرده بود برای اولین بار سعادتمند احساس میکرد. او به وظیفهاش فکر میکرد، به پولی که او کسب خواهد کرد، و به همه چیزهای مجهولی که انتظارش را میکشیدند، در اینجا همه‌چیز همانطور که در آفریقا خوب پیش رفت خوب پیش خواهد رفت. او مدت دو سال در مؤسسه گرمسیری در نایروبی به سر برده بود، یک مدت طولانی که او آن را ابتدا بعنوان تبعید احساس میکرد ــ و سپس آن مدت سعادتمندترین سالهای زندگیش گشتند. او آن زمان به ندرت به ایتالیا، به ندرت به پدرش، و خیلی به ندرت به دوستش ماریو فکر میکرد. ماریو در تبعید واقعی زندگی میکرد، در تبعیدی غیرقابل برگشت: او به عنوان یک انقلابی کشورش را ترک کرده بود، با همفکرانش در پاریس گرسنگی میکشید و سبب گشت تا ریتی راه سادهتری را جستجو کند. نایروبی! او به این طریق از ناامید ساختن پدرش که به موسولینی باور داشت و با فاشسیم کنار آمده بود اجتناب کرد. اما براستی ایتالیا از آن زمان به بعد چه معنائی برایش داشت؟ او با دلتنگی به نایروبی، به آن مکان دوستداشتنی میاندیشید. او خانهاش و دره پهن پُر از شاخ و برگ و چمن را که <دره مبارک> نامیده میگشت دوست داشت. او کارش را دوست داشت و در نایروبی یک دوست را باقی‌گذارده بود. یک پسر سیاهپوست، ریتی فکر میکند: دوست من چارلز هیچ‌چیز بجز یک پسر سیاهپوست نبود، و نام مسیحی را مبلغان مذهبی بر او نهاده بودند. اما او یک کودک زیبا بود و من مایلم که او حالا پیش من بود.
ریتی از زمان سفرش به ندرت به چارلز فکر کرده بود، او باید برای این سفر بیش از حد کار و فکر میکرد، اما حالا، در حالیکه آنها از گردنه پائین میرفتند و ایران بزرگ در برابرشان قرار داشت او به یاد پسر سیاهپوست افتاده بود، و ناگهان خود را تنها احساس میکند. او به یاد میآورد که چگونه آنها شبها در این ساعت بر روی صندلیهای راحتی کنار هم قرار داده شده در مقابل خانه دراز میکشیدند ــ بله، آن زمان در هنگام غروب سرِ باریک کاملاً به عقب متمایل گشته چارلز در کنار او بود و آواز میخواند.
احساس تنها بودن برای اولین بار بر ریتی غلبه کرده بود، اما او آن را از خود میتکاند و بلافاصله پس از آن بخاطر ایران دوباره خوشحال میشود. آنها در شب به گردنه رسیده بودند و در برابر پاهایشان سرزمین عظیم کوهستانی را میدیدند. و از حالا به بعد همیشه به همین شکل خواهد بود: دورنمای عظیم، از کوهی به کوه دیگر، درههای عظیم و رودخانههای گسترده، نیمه کویری، با دشتهای سبز در پای کوههای بینام.
کرمانشاه اولین شهری بود که ما به آن رسیدیم. این شهرِ گداها بود، به نظر ریتی میرسید که حتی در آفریقا هم این همه چلاق، بچههای نیمه‌برهنه و دستهای دراز کرده پیرمردان کور و جذامی برای گدائی کردن ندیده باشد. پلیس برایش مشکل بوجود میآورد، از پایتخت به آنها اطلاع نداده بودند. ریتی باید میگذاشت حیواناتش در نزدیک اردوگاهِ کُردها شب را بگذرانند. یکی از گاوهای نر در روز بعد دچار یک کولیک میگردد و در شب باید او را با شلیک گلوله میکشتند. نیمی از گوسفندها گم میشوند، آنها را دوباره قاطی یک گله گوسفند محلی پیدا میکنند. ریتی دُمهای چرب آنها را از نزدیک با دقت نگاه میکند: آنها مبتلا به بیماری جَرب بودند. او تصمیم میگیرد حیوانات مبتلا گشته را قربانی کند.
هنگامیکه او بعد از ده روز پُر از موانع به تهران میرسد فقط دارای سه گاو، چند بُز و یک گاو نر بود. گاو نر علائم یکی از بیماریهای گرمسیری را نشان میداد که ریتی تا حال فقط در آفریقا مشاهده کرده بود. با این وجود او کاملاً دلسرد نشده بود، او آزمایشات خود را با تعداد اندک حیواناتی که برایش باقیمانده بودند شروع خواهد کرد، و در این بین وزارتخانه حیوانات جدیدی را خواهند فرستاد. نه، از دست دادن چند گاو و گوسفند بدترین چیز نبود؛ اگر آدم فقط میتوانست به وزارتخانه نفوذ و با خودِ وزیر صحبت کند! صبر ریتی مورد آزمایش سختی قرار میگیرد. حیوانات او در یک آلونک ناسالم ایستاده بودند، یک کارمند هر روز به او قول میداد که او اجازه خواهد گرفت به مزرعهای که بعنوان <مزرعه مدل> برای او اختصاص داده شده است تغییر مکان دهد. در سفارت به او دلداری میدادند و میگفتند که در این سرزمین هیچ‌چیز بدون صبر اجازه انجام گرفتن ندارد.
ریتی وقتش را بین وزارتخانه، سفارت و آلونک حیوانات که در آنها آخرین حیواناتش بیمار گشته و از خوردن غذا خودداری میکردند میگذراند. او شبها تنها در باغ یکی از کافهـبارهای تهران مینشست و رقصندگان رومانی و مجارستانی را تماشا میکرد که بر روی یک سکو درخشان در میان بوتههای گرد و خاکی ظاهر میگشتند. همچنین یک خواننده ایتالیائی در میانشان بود، زن دیگر کاملاً جوان نبود، حرکاتش اجازه میدادند آدم حدس بزند که شاید قبلاً خواننده اپرا بوده باشد. زن با وجود گرمای بزرگ یک لباس قرمز مخمل بر تن داشت و هنگام ترک سکو پشتِ تا اندازهای سنگین، عریان و سفیدش دیده میگشت. او ترانههائی میخواند که حوصله مخاطبان را سر میبرد، و در حال خواندنِ شانسونهای فرانسوی با دست بوسه میفرستاد. مردم شانسونها را از صفحههای معروف ترانههای فرانسوی میشناختند، این برای خواننده بیچاره ایتالیائی مطلوب نبود. چشمهای زن اندکی چپ بود، اما این تقریباً یک وسیله تحریک بود و به صورت خسته او حالتی از یک سرکشی غمگین میداد.
ریتی چند بار به ترانههای خواننده گوش میدهد. البته این برای او هیچ لذتی نداشت، بله، حتی به این خاطر که زن در برابر این مردم، ایرانیهای جوان، آرایشگران اروپائی و مغازهداران مجبور به خواندن است او را میآزرد و عصبانی میساخت. او بخاطر ایتالیا خود را عصبانی ساخته بود ــ این یک احساس جدید بود ــ، و برای زن متأسف بود. زن در هر حال هموطن او بود، صاحب بار هم این را میدانست و در شب سوم خواننده را سر میز او میآورد. این برای ریتی خوشایند نبود که با زن در میان بوتههای گرد و خاکی بنشیند، او نمیدانست در باره چه‌چیزی باید با او صحبت کند، احساس کمی به قلیان آمده قبلی او تقریباً خصمانه میگردد. زن در مشرق زمین در جستجوی چه بود؟ اما برعکس احساس زن قوی و حقیقی بود. او ایتالیائی صحبت میکرد و خیلی زود چشمهایش پُر از اشک میگردند. ریتی فکر میکند، حالا اشگ هم اضافه شد، و با نفرت از این همه زنانگی کمی جدی میپرسد: "چرا شما به اینجا آمدید؟ چه‌چیزی میخواستید در اینجا بدست آورید؟" زن فوری تعریف میکند، آن یک شکایت پیچیده بود، زیرا در ایتالیا یک کارگزار هنری به او دروغ گفته و او را به یوگسلاوی فرستاده بود، سپس به قسطنطنیه ــ یک ترقی، یک شهر جهانی، زن با عجله این را به آن میافزاید ــ، اما قسطنطنیه آغاز بدبختی او بود، اوه، او از پسِ نیرنگهای کارگزاران شرقی برنمیآمد، او فقط یک هنرمند بود و فقط نگران هنر خود، اما کارگزاران شرقی دروغگو و بهتر از فروشندگان دختر نبودند. و زن شدیداً شکایت میکند: "قرارداد با کافهـبار در تهران چیزی بجز یک دام نبود، تا مرا تحویل این صاحب بار، این انسان وحشتناک دهند!"
زن وقتی متوجه میشود که ریتی فقط نصفه نیمه به او گوش میکند ساکت میشود، و، خود را به جلو خم ساخته میگوید: "خب شما چرا اینجا هستید؟" آدم نمیدانست که این یک پرسش جدی است یا فقط یک ندای نوازشگرانه: "هموطن جوان، چرا اجازه دارم تو را اینجا بیابم؟" ریتی سکوت میکند. هرگز او در نایروبی چنین پرسشی از خود نکرده بود، هرگز چارلز این را از او نپرسیده بود. آنجا همه‌چیز بدیهی بود، حتی شادی.
زن دستش را برای گرفتن دست او دراز میکند، دیر شده بود و ریتی نمیتوانست دستش را کنار بکشد. زن تقریباً مادرانه زمزمه میکند: "مردهای جوان مانند شما در این کشورها خیلی زود فاسد میشوند. آخ، همچنین برای ما هنرمندها هم آسان نیست! اما حالا ..." و زن خود را غافلگیرانه روی دست او طوریکه انگار میخواهد آن را ببوسد خم میسازد و ادامه میدهد: "... حالا همه‌چیز عوض شده است. من یک هموطن پیدا کردهام، آیا اجازه دارم بگویم یک دوست؟" و با حرارت چشمهایش را به سمت او باز و بسته میکند و میافزاید: "دوست من، دروغ نگوئید، شما هم تا حال در میان غریبهها تنها بودید. اما من از شما مراقبت خواهم کرد، من فقط برای شما آنجا خواهم بود، من میدانم چطور به شما تسلی دهم!"
او دستپاچه بود، اما به نوعی دیگر از آنچه که زن فکر میکرد. کلمات زن او را با وحشت به یاد کلمات ماریو میانداختند که به او هنگام خداحافظی گفته بود: "دروغ نگو ریتی، دروغگوئی را رها کن." ــ و سپس، هنگامیکه در قطاری نشسته بود که باید او را به تبعید میراند: "دوست من، همچنین تو هم در میان غریبهها تنهائی. اما یک روز همه‌چیز تغییر خواهد کرد، سپس تو را دوباره خواهم یافت."
ریتی به زن غریبه چنان بیمقدمه میگوید "من فرار کردم" که رویاهای لطیف زن پاره میگردند و او را وحشتزده نگاه میکند. "من یک انسان بُزدلم و بدنبال راهی بودم تا از دست دوستانم فرار کنم. حالا من تنها هستم و بیتاب، زیرا که میخواهم بازگردم تا دوباره همه‌چیز را جبران کنم."
زن نامفهوم میپرسد: "بازگشت به ایتالیا؟ به ایتالیای باشکوهمان؟"
او سرزنشکنان میگوید: "ایتالیای باشکوه رو به خراب شدن است." اما او بلافاصله شرمنده میگردد ــ او این حق را از کجا آورده بود؟ زن شانس خود را فوری درک میکند.
زن زمزمه میکند: "کوچولوی من، تو دلتنگ وطنی. اما من میدانم چطور به تو تسلی دهم." و ریته وقتی که زن یقه پوست راسوی تقلبیاش را بر روی شانه قرار میدهد و بدون خداحافظی و با غرور از کنار صاحب بار به سمت در خروجی حرکت میکند بدنبالش میرود.
آیا این آغاز صبر فراوانی بود که در اینجا از ریتی انتظار داشتند؟ این شب هولناکی که او آن را نمیخواست، این بیدار گشتن وحشتناک در کنار بدن سنگین و بیش از حد سفیدی که او آن را درخواست نکرده بود؟ آیا زمان انزجار و چیزهائی که او برخلاف ارادهاش باید انجام میداد آغاز گشته بود؟ بله، این احتمالاً آغاز یک تحقیر بسیار بدتر و بسیار خطرناکتر بود، زیرا ریتی به سرعت متوجه میشود که صبر در این کشور استقامت، مبارزه و جدیت معنا نمیدهد، بلکه تسلیم و بیتفاوتی. او ساعیتر از پیش به کارش اعتماد پیدا میکند، او سفیر را راضی میسازد که از او در وزارتخانه پشتیبانی کند؛ حالا او را با احترام میپذیرفتند، به او افتخار میکردند، قول میدادند همه خواستههایش را برآورده سازند. ریتی میاندیشید: فقط سریعتر، فقط چنان سریع که بتوانم بزودی بازگردم. اما او میدانست که این تازه آغاز کار بود.
عاقبت او به <مزرعه مدل> تغییر مکان میدهد، یک دستیار جوان او را همراهی میکرد، آنها در آنجا فوری شروع به کار میکنند. حیوانات از اروپا در اصطبلهای جداگانه اسکان داده میشوند، گوسفندها و بُزهای ایرانی، بیمار و سالم، معاینه میشوند، به آنها واکسن میزنند و زیر نظر میگیرند. ریتی خود را سبکتر احساس میکرد، حالا زن خواننده هم دیگر آنجا نبود، او نمیتوانست با لطافت مدافعانهاش، دسیسه بازیاش، عشق غمگین و اشگهایش به اینجا بیاید. در اینجا اصلاً زنی وجود نداشت، آدم تنها بود. درختها در باغ خانه مسکونی چنان متراکم بودند که ریتی نمیتوانست حتی کوهها را ببیند؛ او شروع میکند به مراقبت از تنهائیش و دوست داشتن آن. وقتی او شبها برای قدمزدن از دروازه بیرون میرفت سپس دشت را در برابر خود داشت، نیمه بیابان زرد و سوخته را، و مزارع بیش از حد کوچک سبز روشنی را که در آن به صورت پراکنده قرار داشتند. او میدید که رنگ کناره دشت آبی میشود و در مه با آسمان در هم جاری میگردند، و او میدید که رنگ کناره دشت نزدیک به کوه قهوهای میگردند. دور تا دور آنجا کوه وجود داشت، کوههای خاکستری رنگ در فاصلهای بسیار دور که مانند کشتیهای به خشکی نشسته دیده میگشتند، و کوههای لخت و لیز و زرد که در نور شب یک درخشش فوقالعاده بدست آورده بودند و به پشت صاف حیوانات شباهت داشتند. اما کاملاً نزدیک باغ کوه توشال صعود میکرد. ریتی ترجیح میداد آنجا قدم بزند و تا درههائی میرسید که در سایه آنها کمی سبزه یافت میگشت و در حفاظت آنها گله گوسفندها شب را در آنجا به سر میبردند. ریتی قبل از بازگشت به باغ، جائیکه دستیارش انتظار او را میکشید سری به اصطبلها میزد. آنها خارج از باغ در کنار روستای ارامنه قرار داشتند. آنجا نگهبانان با روستائیان در زیر یک درخت قدیمی که در تنه بزرگ آن یک چراغ نفتی روشن بود مینشستند. در کنار آنها، در یک کانال زیرزمینی صدای غرش شبانه آب شنیده میگشت، سرما بطور اسرارآمیزی به بالا برمیخاست و شاخهها را تکان میداد.
او بعد از دو ماه مطلع میگردد که وزارتخانه تقاضای او برای اجازه ورود حیوانات جدید و سالم از ایتالیا را رد کرده است. ریتی فکر میکند، این کار میتوانست همچنین گرانقیمت و پُر زحمت بشود. او در اینجا تا حد امکان به کار آشنا شده بود. دستیار با تردید به او نگاه میکرد.
دستیار با فروتنی میگوید: "اما بدست آوردن حیوانات جدید مهم است."
ریتی سر تکان میدهد و میگوید: "مهم، قطعاً. اما ما باید خود را آماده صرفه‌جوئی کنیم. ما باید کاری را که میتوانیم انجام دهیم."
دستیار میگوید: "شما بیش از حد صبورید."
ریتی عصبانی میپرسد: "شما اینطور فکر میکنید؟ آیا من بیش از حد صبورم؟"
دستیار میگوید: "صبر بد نیست، اما صبوری بیش از حد ... در این کشور این به هیچ چیز منجر نمیگردد."
ریتی فکر میکند، یک ارمنی، یکی از باهوشها و از انقلابیها، کسی که نمیخواهد بگذارد او را راضی سازند. و ناگهان از او میپرسد: "محل تولدتان کجاست؟"
مرد جوان مودبانه پاسخ میدهد: "ارومیه، پدر و مادر و خواهران و برادرانم در زمان جنگ بدست ترکها کشته شدند. خواهران روحانی مرا نجات دادند و به تهران آوردند."
"آیا میتوانید جنگ را به یاد بیاورید؟"
"من خیلی از چیزها را فراموش کردهام، من خیلی کوچک بودم. اما چیزهائی وجود دارند ..."
"تقریباً همه افراد مسیحی کشته شدند؟"
"تقریباً همه، در طول زمان. مرتب ارتشهای جدید میآمدند تا شهر را از دست ارتش قبلی نجات دهند. و هر بار دادگاههای جنائی خونینی برپا میگشت. در شب فریاد کسانی که به دار کشیده میشدند شنیده میشد و در روز دسته کامل جوانان کلدانی و ارمنی را در خیابانها میبردند و آنها را بر روی تپه یهودیان به گلوله میبستند. یک بار یک کلدانی، آقا پطروس، شش ماه تمام شهر را نگاه میدارد. اما وقتی مهماتشان تمام میشود با سوارانش عقبنشینی میکند. سه روز بعد ترکها آمدند، آدم نزدیک شدن آنها را از دور بر روی جادههای تبریز میدید، و دروازهها را به رویشان میگشایند. آن زمان تنها در کلیسای مبلغین مذهبی بیش از هزار نفر کشته شدند و آنها را در رودخانه ریختند."
"آیا از مسلمانان متنفرید؟"
دستیار پاسخ نمیدهد، بعد میگوید: "میگویند که کلدانیان و ارامنه بُزدل بودهاند، و با این وجود آقا پطروس یک قهرمان بود. قرنهاست که ما را پیگرد میکنند، اکثر افراد ما در این کار صبر بیش از حد آموختند."
"و هنگامیکه مسیحیها دست بالا را داشتند؟ آیا آنها انتقام نگرفتند؟ آیا آنها هم همان کارها را نکردند؟"
مرد ارمنی میگوید: "چرا، آنها هم درست همان کارها را کردند. اما آنها کسانی نبودند که اول شروع به این کار کردند."
"منظورتان این است، که آدم میتواند در جنگ اصلاً از تقصیر صحبت کند؟"
دستیار ارمنی سریع و عمیق قرمز میشود و میگوید: "اما یک مهاجم وجود دارد ..."
"... و حالا به من توصیه میکنید که باید به دولت ایران حمله کنم، زیرا که برایم بُز جدید و گوساله نمیخرند!" ریتی شروع به خندیدن میکند و لو میدهد: "میدانید، من هم دیگر صبرم تمام شده است. من مدتهاست که از این کشور خسته شدهام ..."
آنها در این شب برای اولین بار در باره موضوعات خصوصی صحبت کردند. آنها ویسکی نوشیدند و مدتی طولانی در ایوان نشسته باقیماندند. شب خنک بود، خستگی و کابوس روزانه عقب مینشینند ــ آدم به نوع لذتبخشی یک انسان بود.
دستیار ارمنی میپرسد: "آیا مایلید که به ایتالیا برگردید؟"
"اگر آدم بتواند اینجا را ترک کند!" ریتی فکر میکند، به ایتالیا، انگار که من آنجا چیزی برای یافتن دارم. انگار ایتالیای سعادتمند دوران کودکیام هنوز وجود دارد! همچنین دلتنگ نایروبی هستم، اما آنجا هم دیگر بجز پسرکم چارلز چیزی برای جستجو ندارم. بنابراین به کجا؟ آیا داوطلبانه به حبش؟ اما مدتی طولانی جنگی وجود نخواهد داشت، شاید هم اصلاً هیچ جنگی. دستیار ارمنی ساکت مینوشید. ریتی میگوید: "شانس آوردم که به من دستیار مسلمانی ندادهاند. آنها کاملاً بیفایدهاند. آنها حتی اجازه ندارند الکل بنوشند!"
او صبح در روزنامه تهران میخواند که ایتالیا در آفریقا از دین اسلام دفاع خواهد کرد. او فکر میکند، پدرم شاید خوشحال شود اگر من خودم را بعنوان داوطلب معرفی کنم، شاید این بتواند در چشمان او یک اعاده حیثیت بحساب آید. اما او احتمالاً دیگر به من اعتماد ندارد، او مرا یک آدم بُزدل بحساب میآورد. و احتمالاً اصلاً جنگی درنخواهد گرفت. ــ نمی‌دانم ماریو در این باره چه نظری دارد؟
عاقبت آنها برای خواب میروند ــ و جنگ حبشه ابتدا چند ماه دیرتر در پائیز آغاز میگردد.
 
سفیر از ریتی میپرسد: "شما احتمالاً میخواهید در اسرع وقت به ایتالیا برگردید؟" ریتی لحظهای مکث میکند، سپس میگوید: "من به این خاطر اینجا نیامدهام."
سفیر هنوز جوان بود، شانههایش رو به جلو قرار داشتند و کتِ کمر باریک و تا اندازهای خوش سلیقه هم هیچ تغییری در آن نمیداد. سفیر نگاهش را از ریتی برمیگرداند. یک چشم خود را در پشت عینک یکچشمی پنهان ساخته بود، چشم دیگر خسته به نظر میرسید و از یک حالت احساساتی مرطوبِ غیرقابل درک پُر بود. سفیر از شهر ناپل بود. او میگوید: "بنابراین به ایتالیا نمیروید. من این را کاملاً درک نمیکنم! اما برای شما همه‌چیز را تسهیل میکردند. کاری میکردند که قرارداد شما بدون مشکل حل شود. مگر شما اغلب بخاطر محل اقامت خود شکایت نکردهاید؟"
ریتی میگوید: "من حالا کارآموخته شدهام. من نمیتوانم از وظیفهای که یک بار به عهده گرفتهام راحت چشمپوشی کنم. من حالا نمیتوانم سفر کنم."
سفیر میپرسد: "و وظیفه شما در برابر ایتالیا؟"
ریتی تقریباً بیصبرانه میگوید: "نه، ایتالیا به من محتاج نیست." او به پدرش فکر میکند و خشن ادامه میدهد: "بعلاوه من سرباز نیستم."
سفیر او را نگاه میکند و میگوید: "البته، شما اصلاً به هیچ‌چیز موظف نیستید. من آن را فقط بدیهی بحساب آوردم ــ به خاطر بیتابی شما. من بیتابی شما را یک نشانه بحساب آوردم ــ من هم گاهی وقتی کارم نمیخواست درست پیش برود بیتاب بودم. من آن را یک نشانه دلتنگی شما به ایتالیا بحساب آوردم. کسی که عاشق ایتالیا است میتواند امروز آن را ثابت کند. من آن را فقط طبیعی انگاشتم ..."
آنها هر دو بسیار خصمانه سکوت میکنند.
سپس سفیر جوان با لحن آرامتری میپرسد: "میگویند که شما دوستان ضد فاشیست دارید و با آنها مکاتبه میکنید؟"
ریتی جواب میدهد: "من یک همشاگردی داشتم که بعداً کمونیست شد و به پاریس در تبعید گریخت. من با او مکاتبه نمیکنم. در ضمن من همشاگردیهای زیادی داشتم، ما سی نفر در کلاس بودیم."
"بنابراین شما با آن خائنین به وطن تماس ندارید؟"
ریتی میگوید: "باید من برای کارهائی که سی همشاگردیام میکنند مسئول باشم!"
سفیر میگوید: "بسیار خوب، شما میخواهید در هرصورت اینجا بمانید."
"تا زمانی که قراردادم به پایان برسد."
سفیر آن را تصحیح میکند: "تا زمانیکه شما وظیفه خود را انجام داده باشید."
ریتی ناگهان خود را بطور وحشتناکی ترک گشته احساس میکند. او فکر میکند، این وظیفه هیچوقت به پایان نخواهد رسید. فقط قرارداد به پایان میرسد، اما با این حال هیچ راه حلی پیدا نخواهد گشت، و این ناپالی رنگ زیتونی اصلاً چیزی از آن نمیفهمد. اما من وقتی قرارداد به پایان برسد پیش ماریو میرانم. من امروز به او خیانت کردم، همچنین به پدرم هم خیانت کردم و به تلخی آزردمش. در ضمن هیچ مهم نیست، آنها در هرحال به من اعتماد ندارند، نه ماریو و نه این رنگ زیتونی. اما ماریو از همه کمتر، و حالا به او هم خیانت کردم. من فقط احتیاج دارم نام او را ببرم سپس روسفید میشوم، حداقل در برابر این رنگ زیتونی، و اجازه دارم خودم را داوطلبانه برای جنگ حبشه معرفی کنم. بنابراین فقط این برایم باقی‌میماند. او خود را بی‌اندازه ترک گشته احساس میکرد.
سفیر کمی طعنهآمیز میگوید: "این زیباست که شما اینطور به شغل خود وابستهاید. شما اینجا هم میتوانید برای شهرت ایتالیا مفید باشید."
ریتی به تلخی فکر میکند، پس به این خاطر. اگر او میدانست که شغل و وظیفهام اصلاً برایم هیچ اهمیتی ندارند، و بیش از هرچیز این کشور غریبه. اگر او میدانست که تمام اینها چیزی نیستند بجز یک فرار دردمندانه و  اسفبار. اما او این را خوب میداند، و حالا این فراتر از ارادهام رشد کرده و من واقعاً یک زندانیام.
سفیر میپرسد: "حتماً برایتان روشن است که تا آزمایشات شما به یک نتیجه رضایتبخش منجر شوند با زمان درازی، شاید هم با سالها باید حساب کنید. بله، شما باید با کُندی، ناتوانیِ اراده و با مقاومت کارمندانِ ناآگاه اینجا حساب کنید."
ریتی متحیرانه میپرسد: "اما اجازه دارم روی حمایت شما حساب کنم؟"
سفیر میگوید: "بدیهیست، اما البته حالا بخاطر وظایف واجبتری اصلاً وقت ندارم." ریتی سکوت میکند. سفیر ملایم اضافه میکند: "در هرحال شما به صبر فراوان نیاز دارید ...
 
یک مهاجر
اولین چیزی که او توانست به ما بفهماند این بود که او یک عبریست، و اینکه میخواهد به فلسطین برود. او مدت کوتاهی بعد از به پایان رسیدن ترخیص کالا در مرز ترکیهـسوریه در میان در کوپه ما ایستاده بود و شتابزده با ما صحبت میکرد. ما سر تکان میدادیم. او میپرسد: "روسی؟" و پس از لحظهای اندیشیدن: "عبری؟ اسپانیائی؟"
با کمک چند کلمه فرانسوی و ایتالیائی یک نوع تفاهم ایجاد میگردد.
ما اتفاقاً در حال خوردن غذا بودیم. ما دستمال سفره پهن کرده و روی آن کره، پنیر و نان سوخاری داشتیم. ما از آنها به او تعارف میکنیم، اما او تشکر میکند و فقط یکی از سیگارهای کاده را برمیدارد و بلافاصله با پکهای عمیق شروع به کشیدن میکند. به نظر میرسید که بسیار هیجانزده باشد و تلاش میکند بر خود مسلط شود.
او میتوانست حداکثر شانزده سال داشته باشد. او یک کت ورزشی نو بر تن داشت و شلواری که آن را از بالای مچ پا در چکمه فرو کرده بود. او در حال صحبت کردن با ما کلاهش را در دست نگهداشته بود. چهرهاش تیره و بسیار پهن بود، یک رشته موی زمخت و سیاه رنگ پیشانیاش را میپوشاند. او چشمهای بزرگ، سیاه و زیبائی داشت که با طراوت میدرخشیدند.
او دارای یک بلیط درجه سه بود و ظاهراً از این میترسید که بازرس قطار بیاید و او را از کوپه ببرد. هنگامیکه کاده درِ کوپه را میبندد و چفت آن را میبندد او به وضوح نفس راحتی میکشد و در کنار ما مینشیند. او دست در جیب میکند و پاسپورتش را بیرون میآورد. و در آن حال مرتب تکرار میکرد: "به فلسطین."
هنگامیکه کاده و من پاسپورت را از او گرفتیم و آن را با هم نگاه کردیم، پسر ساکت میشود و تلاش میکرد گفتگوی ما را بفهمد. آن یک پاسپورت رومانیائی بود، در محلی صادر شده بود که ما آن را نمیشناختیم. پاسپورت دارای یک ویزای ترانزیت از طریق ترکیه و یک ویزای ترانزیت دیگر از طریق سوریه بود.
ما از پسر میپرسیم: "میخواهید به کجا مسافرت کنید؟"
"به فلسطین."
"بنابراین باید در سوریه پیاده شوید؟"
"من میخواهم در حَلب پیاده بشوم. به من ویزا برای فلسطین ندادند، اما من یک ویزا برای آنجا خواهم گرفت. اگر فقط به من اجازه بدهند در سوریه پیاده شوم قطعاً خواهم توانست داخل فلسطین بروم."
ما به او ویزای سوریهاش را نشان میدهیم. یک مهر بزرگ آبی رنگ "ترانزیت" کج بر روی صفحه نشسته و در زیر آن با دست نوشته شده بود: "پیاده شدن در داخل سوریه ممنوع است." او به نوشته نگاه میکند و سرش را تکان میدهد.
ما به او میگوئیم: "شما باید مستقیم به موصل برانید."
او در حالیکه آهسته از یکی به نفر دیگر نگاه میکرد میگوید: "اما من باید به فلسطین بروم."
"پس چطور شما این ویزا را گرفتید؟"
او به لکنت میافتد. او سریع چیزی را تعریف و آن را چند بار تکرار میکند. فهمیدن آنچه میگفت سخت بود. گاهی یک کلمه را به زبانهای مختلف میگفت.
او پنج خواهر و برادر داشت. او فرزند ارشد بود و علت ترک رومانی فقیر بودن خانواده بود. او میخواست بعنوان کارگر به فلسطین برود. یک دوست به او توصیه کرده بود اگر بگوید میخواهد به ایران برود بنابراین میتواند بدون مشکل ویزای ترانزیت از طریق ترکیه، عراق و سوریه بگیرد.
ما از او میپرسیم: "شما با این کار چه قصدی داشتید؟"
او میگوید: "من نمیتوانستم ویزا بگیرم. آدم باید پول داشته باشد، یا باید به نزد بستگانش که در فلسطین زندگی میکنند سفر کند و به این دلیل نتوانستم ویزا بگیرم."
"پس چرا یک ویزا برای سوریه درخواست نکردید؟"
"برای سوریه؟"
"بخاطر اینکه بتوانید در آنجا پیاده شوید."
او به ما نگاه میکند، سرش را آرام تکان میدهد و میگوید: "به من نمیخواستند ویزای سوریه بدهند."
به در کوپه ما به شدت کوبیده میشود. کاده از جا میجهد تا در را باز کند. پسر با وحشت فلج‌کنندهای در چهره حرکات کاده را تعقیب میکرد.
من میگویم: "کسی با شما کاری ندارد."
بازرس قطار برای کنترل بلیط وارد کوپه میشود. هنگامیکه او پسر یهودی را میبیند به زبان فرانسوی به ما میگوید که این <رذل> باید در ایستگاه بعد از قطار پیاده شود و توسط ژاندارمری به ترکیه بازگردانده خواهد شد.
کاده میگوید: "او کاری نکرده است."
بازرس قطار میگوید: "ما همدیگر را میشناسیم. ما هر روز چنین مواردی داریم. او یهودی است و میخواهد به فلسطین برود."
پسر ساکت و هیجانزده از یکی به نفر دیگر نگاه میکرد. او چیزی نمیفهمید. آدم میتوانست ببیند که او امیدوار است وضعش با صحبت کردن ما بهتر شود.
بازرس میگوید: "اگر او نمیخواهد برگردد بنابراین باید از طریق ترانزیت به ایران برود."
"او حتی ویزای ترانزیت از طریق عراق را هم ندارد."
"او بدون مشکل میتواند آن را بگیرد. آنها هم مانند ما و ترکها خوشحالند وقتی بتوانند این اراذل و اوباش را به ایران بفرستند."
کاده به من متحیر نگاه میکند. پسر نگاهش را ساکت به ما دوخته نگاه میدارد.
من میگویم: "اجازه بدهید که در حلب پیاده شود."
"غیرممکن است."
"این شانس را به او بدهید! او به کنسولگری رومانی خواهد رفت و برای رفتن به خانه از آنجا پول خواهد گرفت."
بازرس میگوید: "من این اجازه را ندارم."
"خوب. ما این را به او خواهیم گفت."
او میرود. پسر نگاهش را پائین میاندازد.
من به او میگویم: "گوش کنید، آنها نمیگذارند که شما در حلب پیاده شوید، یا شما توسط پلیس به مرز استانبول برگردانده میشوید."
او با وحشت از جا میپرد.
با صدای از ترس گرفتهای میگوید: "لطفاً نه، بازگشت به هیچوجه. به من کمک کنید تا بتوانم در حلب پیاده شوم. من به یک بندر خواهم رفت، سوار یک کشتی میشوم. یا ... " او دستپاچه میشود و به زبان رومانی به صحبت ادامه میدهد، بدون آنکه ما بتوانیم بفهمیم چه میگوید. سپس ناگهان ساکت میشود.
ما میگوئیم: "این شدنی نیست."
بازرس قطار با یک افسر بازمیگردد. آنها خواستار پاسپورت پسر میشوند. افسر میگوید: "عبری."
ما شروع به توضیح دادن میکنیم: "اینجا یک اشتباه شده است. او ویزای ترانزیت برای ایران دارد، اما او اصلاً نمیخواهد به ایران برود."
افسر میگوید: "این هیچ کمکی به او نمیکند، وانگهی، چرا شما بخاطر او زحمت میکشید؟ این جوانکهای یهودی همه متقلبند. ما به اندازه کافی با آنها مشکل داریم."
من میگویم: "اما شما میدانید که او نمیتواند وارد ایران شود، آدم باید آنجا پول نشان دهد تا بتواند برای داخل شدن اجازه بگیرد. و او فقط ده پوند دارد."
"این به ما مربوط نیست."
من میگویم: "او یک ویزای ترانزیت از طریق عراق میگیرد و اجازه ندارد پیاده شود ... و در ایران به او اجازه ورود نمیدهند زیرا که پول ندارد."
افسر بیتفاوت میگوید: "پس بنابراین ایرانیها او را برمیگردانند."
"اما این دیوانگیست!"
کاده بازویم را میگیرد و میگوید: "بس کن، این کار بیفایده است."
افسر مصمم میگوید: "حرکت، پسر باید به کوپه خودش برگردد."
پسر هنوز آنجا نشسته بود، دستها بر روی زانوها.
ما به او میگوئیم: "شدنی نیست."
او کاملاً بیجنبش میپرسد: "میخواهند با من چه کنند؟"
"شما را مجبور میسازند همانطور که در پاسپورت درج شده است تا مرز ایران برانید."
پسر میگوید: "ایران، خیلی دور است ..."
او اصلاً نمیخواست به ایران برود. این یک دروغ مصلحتی بود.
ما اضافه میکنیم: "و شاید از مرز ایران هم شما را برگردانند." ما همچنین نمیدانستیم چطور او را راهنمائی کنیم. ما به او سیگار و مقداری پول میدهیم. هنگامیکه میخواستیم پاسپورتش را به او بدهیم افسر آن را از ما میگیرد. پسر از جا برمیخیزد و کلاهش را که کنار خود روی نیمکت قرار داده بود برمیدارد. او با نگاه پرسشگرش یک بار دیگر ما را تماشا میکند و بدون خداحافظی بدنبال دو مرد از کوپه خارج میشود.
 
وقتی ما به ایستگاهی رسیدیم که ریل قطارها خود را به سمت بغداد و حلب منشعب میساختند هوا تاریک بود.
کاده و من پیاده میشویم.
ما میگوئیم: "برای دیدن پسر عبری نگاهی به اطراف بیندازیم."
ما در مسیر سکوی راهآهن از میان دو قطار به راه میافتیم. ما مسافرها را در حال پیاده شدن میدیدیم و باربرها را که با چمدانها به اینسو و آنسو میدویدند. سپس دیدم که چگونه یک بازرس قطار پسر عبری را مانند یک زندانی بر روی سکوی راهآهن با خود میبرد. پسر کلاه را بر سر گذارده بود و یک پاکت در زیر بغل داشت. بازرس به او دستور میدهد که در یک واگن کهنه قدیمی درجه سه که <بغداد> بر روی آن نوشته شده بود سوار شود و در را پشت سر او میبندد. سپس به سمت جلو میرود، به سمت واگن خوابی که افسران آن را اشغال کرده بودند. یک افسر جوان بازوانش را به پنجره بازی تکیه داده بود. بازرس پس از سلام نظامی دادن پاسپورت پسر را از میان پنجره به او میدهد و بلند میگوید: "او باید از طریق ترانزیت به ایران برود."
افسر با چهره خندان سری تکان میدهد و پاسپورت را داخل جیبش میکند.
واگنهای درجه سه روشنائی نداشتند.
ما ردیف تاریک پنجرهها را جستجو میکنیم، بدون آنکه پسر را ببینیم.
 
یک اطلاعیه
"خانم کاتارینا کرایتنر که نام تولدشان پترونوا است و در تاریخ 25.1.1932 در کلیسای ارتدوکس روسیه در تهران به عقد اینجانب درآمدهاند در 4.1.1313 به تاریخ ایرانی به دین اسلام گرویدهاند، و بدین وسیله ازدواج ما طبق قانون ایران بطور خودکار فسخ شده است، همچنین کنسولگری اتریش در مقابل این واقعیت ناتوان است. وانگهی من اعلام میکنم که توسط یک آزمایش خون مشخص شده است کودکی که پس از هفت ماه و بیست روز بعد از ازدواج ما بدنیا آمده از من نیست، و به همه هشدار میدهم به نام من به او وام ندهند.
رودولف کرایتنر، تهران."
کاتارینا کرایتنر روزنامه را کنار میگذارد و به شوهرش نگاه میکند. او بر روی یکی از صندلیهای بلند و ناراحت با پشتی شیبدار نشسته بود که در ایران با استفاده از مدلهای بد اروپائی ساخته شده بودند.
کاتارینا میگوید: "گوش کن، آیا تو این اطلاعیه را برای چاپ در روزنامه دادی؟"
رودولف میگوید: "بدون شک، چه‌کسی غیر از من؟"
کاتارینا مدتی سکوت میکند، سپس میگوید: "صحیح، چه‌کس دیگر. من باید فوری میفهمیدم که هیچکس بجز تو قادر به چنین کاری نیست."
رودولف میپرسد: "منظورت چیست؟ میخواهی بگوئی که من حق نداشتم این اطلاعیه را برای چاپ به روزنامه بدهم؟ منظورت این است که من به تو مراعات بدهکارم؟"
"منظور من فقط این است که بجز تو هیچکس چنین کاری نمیتوانست بکند."
رودولف میگوید: "خب، خدا را شکر که من هیچ توضیحی به تو بدهکار نیستم!"
کاتارینا جواب نمیدهد. او روزنامه را یک بار دیگر در دست میگیرد، اطلاعیه را با دقت میخواند و میگوید: "چرا <به نام من به او وام> را با خط کج گذاشتی چاپ کنند؟" رودولف با گردن سفت و سخت شده بر روی صندلیاش نشسته بود و سیگار میکشید. زیرسیگاری را بر روی یک میز تزئینی کوچک پایه بلند در کنار خود قرار داده بود. کاتارینا ادامه میدهد: "آیا مگر من هرگز به نام تو به کسی بدهکار شدهام؟"
رودولف میگوید: "البته که نه. فکر کنم که همیشه به اندازه کافی به تو پول دادهام. اما حالا دیگر این کار به پایان رسیده است."
کاتارینا با عجله بلند میشود، به سمت او میرود و میپرسد: "آیا میتونی یک سیگار به من بدهی؟" او دست در جیب میکند و قوطی سیگار را به او میدهد. زن یک سیگار روشن میکند و به قدم زدنش در اتاق ادامه میدهد.
رودولف میگوید: "خواهش میکنم، اگر ممکن است خاکستر سیگار را روی فرشهای من نریز. اینجا یک زیرسیگاری است."
کاتارینا به سمت صندلی خود بازمیگردد و با کف دست بر روی روزنامه میکوبد و میگوید: "این چه نوع اطلاعیه دادنیست! این چه معنی میدهد، بعد از آنکه تو از آزمایش خون و کودک صحبت میکنی مینویسی <و به همه هشدار میدهم به او وام ندهند>؟"
رودولف میگوید: "شاید تو بخاطر چیز دیگری ناراحت هستی. مردم خودشان خواهند فهمید که منظور چه‌کسی و چه‌چیزی است!"
کاتارینا میگوید: "تو که در برابر مردم خجالت نمیکشی."
رودولف میپرسد: "من؟" و بعد خود را کمی به جلو خم میکند و میگوید: "من به اندازه کافی بخاطر تو خجالت کشیدهام، واقعاً به اندازه کافی! وقتی سه سال پیش با تو ازدواج کردم دوستانم به من هشدار دادند."
کاتارینا میگوید: "دوستانت! مگر دوستانت چه کسانی بودند!"
"لطفاً تمام وقت حرفم را قطع نکن! اما من آن زمان فکر کردم میتوانم با تو کنار بیایم. من به آن رویِ خوب تو باور داشتم، فکر میکردم که تو پس از ازدواج با من و آمدن در یک محیط محترمانه روی خوبِ خودت را به یاد خواهی آورد."
کاتارینا میگوید: "بله، تو برای تربیت کردن من به خودت زحمت زیادی دادی."
رودولف میگوید: "لازم نیست مسخره کنی."
کاتارینا میگوید: "اما نه، من مسخره نمیکنم."
رودولف بقیه سیگارش را در زیرسیگاری میفشرد و خود را بیشتر به جلو خم میسازد تا بتواند بهتر همسرش را در برابر چشم داشته باشد و میگوید: "من باید میدانستم که آدم نباید با زن روسی ازدواج کند." کاتارینا ساکت به او خیره نگاه میکند. او چهره ساکت زن را میبیند، دهان بزرگ و آرام بسته را، استخوانهای پهن گونه که به نظر میرسید بر رویشان تمام رنگپریدگیها خود را جمع ساختنهاند، چشمهای دور از هم، پیشانی دهقانی در زیر موی بلوند لغزان دهقانی. او در حال لذت بردن از پیروزی بر این چهره زیبا و بیش از حد آشنا میگوید: "شماها همه یکسانید. مهاجر یا کمونیست." کاتارینا او را با نگاهی که میتوانست از او عبور کند و رودولف از آن همیشه وحشت داشت مینگریست. کاتارینا میتوانست نگاه او را تحمل کند، و رودولف مطمئن بود که او قادر است همچنین هر نگاه جهان را تحمل کند. چشمها، چشمانی در خوابـراهـرونده بودند.
کاترینا میپرسد: "اصلاً ما چرا با هم ازدواج کردیم؟"
رودولف میگوید: "من که همین حالا توضیح دادم، من فکر میکردم میتوانم تو را به راه درست بیاورم."
کاترینا میگوید: "آخ، و من فکر میکردم که شاید بخاطر دوست داشتنم بود!"
چشمان کاتارینا از او منحرف نمیگشت. رودولف احساس میکرد که موقعیتش ضعیفتر میگردد. او به کاتارینا چیزهای وحشتناکی گفته بود و تصور میکرد که حق برای یک بار با اوست. تا حال فرد ضعیف همیشه او بود، خدا میداند چرا. او از زمان ازدواجش تلاش کرد رابطه مناسب بوجود آورد و همسرش را آنطور که باید باشد به خود وابسته سازد: او همیشه گذاشته بود زن احساس کند خانهای که آنها در آن زندگی میکنند خانه اوست، و اینکه این پول اوست که با آن زن خود و کودک را لباس میپوشاند. اما او هرگز موفق نشده بود کاتارینا را تحقیر کند. حالا لحظه این کار فرار رسیده بود. کاترینا همه کاری برای مقصر شناخته شدن انجام داده بود. زن به او دروغ گفته بود، حتی قبل از ازدواج، و تمام وقت دروغ بین آنها را تحمل کرده بود. این بسیار ظالمانه بود!
رودولف میگوید: "کاتارینا، ممکن است قبل از آنکه ما برای همیشه از هم جدا شویم این خوبی را به من بکنی و نام را بگوئی ..."
کاتارینا میپرسد: "آیا میخواهی یک اطلاعیه دیگر در روزنامه چاپ کنی؟ میخواهی بنویسی: به اطلاع شما میرسانم که من توسط این و این مرد ..."
رودولف میگوید: "ساکت شو."
"حالا همه میدانند که کودک از تو نیست!"
رودولف فریاد میزند: "ساکت باش! اگر تو به اندازه کافی کاردانی برای محافظت از خودت نداری پس بنابراین حداقل بخاطر من سکوت کن!"
"تو بسیار کاردان بودی."
رودولف فریاد میزند: "تو پس از تغییر کیش و آئین احمقانهات مرا مورد استهزاء قرار دادی، این تنها کاری بود که برایم باقیماند. تو را انکار کردن تنها راه خروج از این وضعیت مسخره بود. آیا این را نمیفهمی؟"
کاتارینا آهسته چشمانش را بالا میآورد به او نگاه میکند، بلند میشود و بدون چشم برداشتن از او تا در اتاق میرود.
کاتارینا میگوید: "بنابراین ارزشش را داشت، رودولف، من خوشحالم که تو صادقی."
"چرا ارزشش را داشت؟"
کاتارینا میگوید: "یک بار حقیقت را از دهان تو شنیدم. نه آن حقیقت صحیح را که تو همیشه با آن عمل میکنی ...، بلکه حقیقت لخت را، حقیقت درونیات را. من تو را در معرض خطر تمسخر دیگران قرار دادم ... و تو مرا برای فرار از تمسخر تکذیب کردی."
رودولف آهسته میگوید: "پس چطور باید در برابر تو از خود دفاع میکردم؟"
کاتارینا سرش را تکان میدهد: "البته، اما حالا این کار ارزشش را داشت. حالا تو بسیار عالی در برابر من از خودت دفاع کردی!"
کاتارینا در را پشت سرش میبندد و میرود. رودولف رفتن او به اتاق مجاور را میشنود، و سپس رفتنش به داخل حیاط را، جائیکه او خدمتکار به نام حسن را صدا میزند. و گرچه او دقیقاً میتوانست تعقیب کند که کاترینا چه میکند، و گرچه فقط چند قدم از او فاصله داشت و در حیاط خانهاش بود، اما این احساس را داشت که کاتارینا بسیار دور رفته است. این احساس را از زمانیکه تصمیم گرفته بود او را افشاء کند و از او انتقام گیرد همیشه داشت. طوری بود که انگار کاتارینا در واقع هرگز پیش او نبوده است، بلکه همیشه فقط توسط قدرت تخیلش او را میدید. او برای فرار از این احساس باید تمام وقت کاتارینا را در برابر چشم داشته باشد، اما همچنین این کار مشقتبار بود. زن اغلب از او خواهش کرده بود او را آزاد کند، و سپس تهدید کرده بود که او یک روز فرار خواهد کرد، اما او هیچ دلیلی نداشت که تهدید او را جدی بگیرد. او چه‌کاری میتوانست به تنهائی با کودک در یک کشور غریبه مانند کشور ایران بکند؟ او به یاد میآورد که کاتارینا در گذشته، قبل از آنکه با او ازدواج کند زبان روسی و فرانسوی تدریس میکرد. آیا او توانست با درآمد آن زندگی کند؟ نه، او کاتارینا را از فقر بیرون کشید. او به کاتارینا خانه خود را، درآمد مطمئن خود را، موقعیت نسبتاً متوسط اما محترمانه خود را ارائه داد. هنگامیکه کودک پس از هفت ماه و بیست روز بدنیا آمد او از کاتارینا مطمئن بود. تحقیری که گاهی اوقات به او نشان میداد برایش مهم نبود، تا این اندازه او به اموالش اطمینان داشت. کاتارینا اغلب آرام، دوستانه و یک کدبانوی خوب بود. تهدید، تحقیر، یک نوع نفرت و خشم کوری که گاهی در کاتارینا زنده میگشتند برایش مزاحمتی ایجاد نمیکرد. با این وجود او فکر میکرد که فردِ قویتر همیشه کاتارینا بوده است. من نتواستم هرگز او را تحقیر کنم. من با کمال میل میخواستم این کار را بکنم اما موفق به این کار نگشتم. سه سال از ازدواج ما میگذرد و حالا او طبیعت واقعیاش را نشان میدهد. او خستگیناپذبر تلاش میکند تا مرا در چشم مردم مسخره جلوه دهد. خوب برود، هرچه زودتر، بهتر. ــ اما چرا او در میان تمام راهها احمقانهترین راه را انتخاب کرد، این تغییر احمقانه مذهب و پذیرفتن اسلام؟ کاتارینا! پس او یک ایرانی را دوست داشت؟ آیا پسرش روپرت یک ایرانیست؟ هنگامیکه او اطلاعیه را به هیئت تحریره برده بود، آنها نمیخواستند آن را چاپ کنند. او به آنها گفت که برای آن هر قیمتی را میپردازد، و اینکه او حق دارد هر اطلاعیهای که مایل است بدهد. "اما چرا میخواهید برای مردم تعریف کنید که کودک از شما نیست؟" چرا؟ او اینطور میخواست. او میخواست زنش را افشاء کند.
او میشنود که زنش به اتاق مجاور که بعنوان اتاق خوابشان بحساب میآمد بازگشته است. او با خدمتکار صحبت میکرد. او میگفت: "از کودک خوب مراقبت میکنی. مواظب باش که چیزی داخل دهانش نکند و به خیابان نرود. من یک ساعت دیگر برمیگردم." او میخواست بیرون برود. به کجا؟ زنش بدون او به کجا میرفت، حالا، امروز، آن هم پس از آنکه همه‌چیز در روزنامه چاپ شده بود؟ آیا هنوز حالا هم شجاعت بیرون رفتن دارد؟
رودولف صدا میزند: "کاتارینا!" او نفسش را حبس میکند. یک لحظه در اتاق مجاور سکوت برقرار شده بود، سپس کاتارینا اتاق را ترک میکند. او با تلاش استراق‌سمع میکند. زن رفته بود.
 
کاتارینا از میان کوچه تنگ کوچکی میگذرد که خانهاش را به خیابان لالهزار متصل میساخت. او از میان دیوارهای بلند و زردی عبور میکرد که هنوز هم گرمای آفتاب اواخر ماه ژوئن را پخش میساختند. هنگامیکه او به خیابان لالهزار میرسد میایستد و برای یک درشکه دست تکان میدهد. او یک شال بر روی شانه انداخته بود و کلاه بر سر نداشت. او بزرگ اندام بود و با قامت راست ایستاده بود و مردم به او خیره شده بودند. کاتارینا فکر میکند، خدای من، من بدون کلاه در خیابان راه میروم، و من یک زن مسلمانم! ناگهان او احساس میکند که تمام این چیزها چه مسخرهاند. او مسلمان بود. او، کاتارینا پترونوا از کیِف، شهر صومعهها و کلیساهای فراوان و خروش زنگ ناقوسها. او فکر میکند، نه، ناقوسهای کیِف مُرده بودند و او لازم نیست به این خاطر نگران باشد. او مدت دوازده سال در ایران بود و سه سال از ازدواجش میگذشت. هنگامیکه فکر کرد که دیگر نمیتواند تحمل کند به راهِ چارهای که خود را به او ارائه داده بود چنگ میاندازد و مسلمان میشود. این غیرعادی به گوش میرسید. در حقیقت این کار فقط چند بار حضور در نزد ملائی که در محله بازار زندگی میکرد هزینه داشت، یک پیرمرد عمامه به سر، یک پیرمرد خوش نیت که برای رفتن به اطراف سوار بر خر سفیدی میگشت. مسلمان شدن او یک مراسم کوچک و مقداری پول خرج برداشت. حالا اما ازدواج او فسخ شده بود. در برابر خدا و انسانها؟ هنگامیکه او ازدواج کرد همه‌چیز درست همانطور بود: یک مراسم کوچک، و همه‌چیز به پایان رسیده بود. رودولف کرایتنر شوهرش شده بود. یک مرد تنگنظر کوتهفکر، خردهگیر، خودپسند و نامطمئن. کاتارینا به اطلاعیه فکر میکند، آیا مگر ممکن است که یک انسان چنین کاری بکند؟ و من چکار کردم؟ به او دروغ گفتم؟ من از او فرار کردم. در حالیکه درشکه در خیابان لالهزار میراند او تلاش میکرد برای خود روشن سازد که معنای تمام این چیزها چیست. ازدواج، کلیسا، کودک، رابطهاش با رودولف، عادت سه ساله او را در کنار خود دیدن و با او در یک اتاق خوابیدن. معنای چنین اعمال و مراسمی که از یک تصمیم ساده برمیخاستند و آن را غیرقابل برگشت میساختند ــ چه چیزی از آن واقعیت بود؟ آیا او در واقعیت زندگی میکرد؟ کاتارینا فکر میکرد که آدم باید سرش را به نحوی بالا نگاه دارد، تا این اندازه برایش قطعی بود. درشکه به خیابان استامبول میپیچد. زن به درشکهچی میگوید: "گاراژ شورولت". داشتن یک هدف خوب بود.
کاتارینا به درشکهچی دو قران میدهد و پیاده میشود. در حیاط سراغ ایوان را میگیرد. به او میگویند که او هنوز نیامده است. او در اتاق انتظار در قسمت زنها مینشیند. اتاق انتظار یک اتاق کوچک در کنار در ورودی بود و برای مردمی در نظر گرفته شده بود که برای رفتن به طرف بندرپهلوی، اصفهان یا کرمانشاه پول داده و حالا در انتظار حرکت بودند. کاتارینا در کنار دو زن چادر به سر ایرانی مینشیند که از زیر آن پارچه سیاه به اطراف کنجکاوانه نگاه میکردند. آنها با صدای بالا با هم مانند چهچهه‌زدنِ پرندگان به سرعت صحبت میکردند. کاش فقط ایوان برگردد!
ایوان ساعت هفت میآید و داخل اتاق انتظار میشود، همانطور که او بود: کاملاً گرد و خاکی و پُر از لکههای روغن. ایوان میگوید: "این توئی، من اصلاً نمیتوانستم تصور کنم که چه زنی انتظارم را میکشد!"
کاتارینا لبخند میزند و میگوید: "مدت درازیست که ما همدیگر را ندیده بودیم."
ایوان میگوید: "تقصیر من نبود. شوهر تو وقتی من پیش شماها میآیم قیافهاش درهم میرود ..."
کاتارینا به سرعت میگوید: "بله، او از تو خوشش نمیآید. او روسها را دوست ندارد."
زنهای ایرانی نیشخندزنان به آنها نگاه میکردند. ایوان میگوید: "از اینجا برویم، آنها احتمالاً از رشت هستند. آنها حتماً زبان روسی میفهمند."
کاتارینا میپرسد: "برویم غذا بخوریم؟"
آنها از خیابان میگذرند و وارد یک مغازه خوراکپزی میشوند که در طبقه همکف یک هتل قرار داشت. کاتارینا در مقابل ایوان مینشیند. مردی با پیشبند کثیف یک کاسه برنج و یک بشقاب کوچک با تکههای گوشت در یک سُس زرد رنگ در برابر ایوان قرار میدهد. ایوان میگوید: "و برای نوشیدن راکی یا ودکا، یک بطری کوچک، دو لیوان."
"ما هیچ مشروبی نداریم ..."
"پس بدو به مغازه روسی و یک بطر بیار."
کاتارینا میپرسد: "حالت چطوره؟"
ایوان میگوید: "بد نیست، فقط خستهام ..."
"کی رفته بودی؟"
"دو شب پیش. تا قزوین. سه ساعت خواب، بعد یکسره تا بندرپهلوی. ما ساعت پنج در بندرپهلوی بودیم، آدمهائی آنجا بودند که قبل از ظهر با کشتی بخار از باکو آمده بودند. البته آنها میخواستند فوری حرکت کنند و ما تا قزوین راندیم. آنجا من چند ساعت خوابیدم. آنها به این خاطر بسیار ناراحت بودند، اما من باید میخوابیدم. ما ساعت سه بعد از ظهر دوباره حرکت کردیم، یک خرابی موتور داشتیم، و همین حالا رسیدیم."
"چند بار این کار را میکنی؟"
"دو بار در هفته."
"و درآمدت خوب است؟"
ایوان شانههایش را بالا میاندازد. "من ترجیح میدهم یک کامیون برانم. بعد آدم آزادتر است ..."
ایوان گوشت و سُس را بر روی برنجش میریزد و شروع میکند با چنگال همه را به مخلوط کردن. مرد با یک بطری ودکا برمیگردد. ایوان در حال جویدن میگوید: "اینطور درست است" و به کاتارینا میگوید: "آیا هنوز هم میتوانی بنوشی؟"
کاتارینا میگوید: "رودولف تقریباً هرگز الکل نمینوشد." نام شوهر ناگهان بخاطرش میآورد برای چه به آنجا آمده است. فکر کردن به آن حالا سخت بود.
کاتارینا میپرسد: "پس تو سه روز تمام از تهران دور بودی؟"
ایوان میگوید: "بله، مگه چی شده؟"
همیشه، وقتی کاتارینا با ایوان بود فکر کردن به چیزی دیگر برایش سخت میگشت، برای مثال به یاد آوردن اینکه با مرد دیگری به نام رودولف کرایتنر ازدواج کرده است برایش سخت بود. وقتی او با ایوان بود به نظر میرسید که همه‌چیزهای مشکوک و ناشناخته هستیاش را باد با خود میبرد، اما بودن با او یک واقعیت ساده و غیرقابل انکار بود.
کاتارینا ادامه میدهد: "بنابراین تو سه روز تمام روزنامه نخواندی؟"
ایوان میگوید: "نه، نخواندم."
کاتارینا میگوید: "بفرما، این را بخوان!" و از کیف دستیاش <اطلاعیه> را که از روزنامه بریده بود بیرون میکشد. او در حالیکه چنگال را در دست نگاه داشته بود آن را میخواند.
ایوان میپرسد: "آیا نمیتوانستی تا تمام شدن غذا صبر کنی؟ باید حتماً غذا را زهرمارم میکردی؟"
کاتارینا میگوید: "غذایت را بخور، ما میتوانیم بعد از غذا در باره آن حرف بزنیم."
ایوان بشقاب را کنار میزند و میگوید:  "من تمام شدم." پسر جوانی میآید، بشقابها را برمیدارد و دو لیوان را از ودکا پُر میسازد.
ایوان اطلاعیه را در دست میگیرد، آن را مچاله میکند و میپرسد: "آیا این مردک دیوانه شده؟"
کاتارینا میگوید: "در واقع او همیشه اینطور بود."
ایوان میپرسد: "و تو؟ این چکاری بود که کردی؟ چرا مسلمان شدی؟ به چه خاطر تمام این رسوائیها؟"
کاتارینا میگوید: "آنجا که نوشته شده است، وقتی من مسلمان باشم ازدواج من خودکار فسخ میشود."
ایوان میگوید: "خب؛ پس به این خاطر بود؟ آیا نمیتوانستی با روش دیگری به آن برسی؟"
"حالا فوری عصبانی نشو، اما دیگر شدنی نبود!"
"آیا به او دروغ گفتی؟ بالاخره، جریان کودک اما قبل از ازدواج بود. این موضوع بسیار خصوصی بین ما بود، اینطور نیست؟ این نمیتوانست پس از سه سال به طور ناگهانی دلیل باشد ... "
کاتارینا میپرسد: "دروغ؟"
ایوان میگوید: "منظوری نداشتم، اما باید چیزی دلیل این کار شده باشد!"
کاتارینا میگوید: "دلیل این بود که من دیگر تحمل هیچ‌چیز را نداشتم. تحمل دروغ جریان کودک را، و اینکه او مرا دوست نداشت و مانند یک قطعه از اموالش با من رفتار میکرد، و اینکه من او را، خدا میداند، دوست نداشتم ..."
"آیا مگر از همان اول اینطور نبود؟"
"بله، از همان اول."
"آیا هیچ راهِ دیگری وجود نداشت؟"
کاترین سرش را تکان میدهد. او نگاهش را از بالای سر ایوان به دیوار دوخته بود، یا بر روی عکس روی دیوار.
کاتارینا میگوید: "تو لازم نیست آن را درک کنی. خواهش میکنم، خواهش میکنم این فکر را نکن که من برای سرزنش کردن تو به اینجا آمدهام!"
ناگهان از ذهن ایوان این فکر میگذرد: چقدر من او را دوست دارم، چطور توانستم فراموش کنم که من او را دوست دارم!
کاتارینا انگار که افکار او را میخواند میگوید: "اگر ما آن زمان ازدواج میکردیم میتوانست یک کار ابلهانه وحشتناک باشد. کودک در آن زمان در شکمم بود! آدم باید به کودک فکر میکرد!"
ایوان میپرسد: "و حالا؟"
کاتارینا طوریکه انگار بخواهد او را متقاعد سازد با نگرانی صحبت میکرد: "و بعد ... تو قادر به ازدواج نیستی. ایوان، من میدانم که تو نمیتوانستی این کار را تحمل کنی! تو باید آزادیات را داشته باشی، و من ... من باید به نحوی زندگی کنم ..."
ایوان میپرسد: "و حالا؟"
کاتارینا دیگر به او پاسخ نمیدهد. ایوان لیوان ودکایش را تا ته مینوشد.
ایوان میپرسد: "پس تو حالا به نام خدا آزادی؟"
کاتارینا میگوید: "بله، من و کودک. من دوباره شروع به تدریس خصوصی زبان خواهم کرد. مطلب عمده این است که من دوباره آزادم."
ایوان میگوید: "مطلب عمده این است که من دوباره تو را دارم. کاتارینا، تو همیشه یک زن شجاع بودی، خواهش میکنم به این اطلاعیه احمقانه اهمیت نده!"
"البته که اهمیت نمیدم."
"او مرد بیرحمیست."
کاتارینا با بالا آوردن سر خود میگوید: "بدترین چیز این بود که او هرگز متوجه هیچ‌چیز نگشت، که او هرگز متوجه نگشت من مرد دیگری را دوست داشتم، و اینکه او یک زن دروغگو را در کنار خود داشت، و اینکه من خوشبخت نبودم. این بدترین چیز بود ..."
ایوان میگوید: "تو زن دروغگوئی نیستی." او خود را کمی مست و بسیار خوشحال احساس میکرد. او در حال لبخندزدن به کاتارینا میپرسد: "آیا واقعاً یک مرد دیگر را دوست داشتی؟" صورت کاتارینا ناگهان سرخ میشود و میگوید: "تو باید این را درک کنی." و حالا به ایوان نگاه میکند، و ایوان ناگهان خود را هوشیار احساس میکند، و نگاهشان در هم گره خورده باقی‌میماند. "من او را خوار میشمردم، زیرا او متوجه هیچ‌چیز نمیگشت. من نمیتوانستم کار دیگری انجام دهم."
ایوان میگوید: "نه، ما نمیتوانستیم کار دیگری انجام دهیم. و حالا من میروم و به او اطلاع میدهم، و کودک را برایت میآورم." ایوان تمام مدت لبخند میزد.
کاتارینا میپرسد: "آیا بهتر نیست که من هم همراهت بیایم؟" ایوان سریع از جا برمیخیزد، نگاه کاتارینا او را دنبال میکرد.
ایوان میگوید: "تو که نمیترسی اینجا تنهائی انتظار بکشی؟ من از پسِ او بر خواهم آمد. و بعد تو هم دیگر احتیاج نداری به آنجا برگردی."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر