اوه، ما زنده‌ایم.


<اوه، ما زنده‌ایم> از ارنست تولِر را در آذر سال ۱۳۹۶ ترجمه کرده بودم.

بازیگرانِ پیشنمایش
کارل توماس
اوا برگ
ویلهلم کیلمن
آلبرت کرول
خانم ملر
ششمین زندانی
نگهبان راند
ستوان بارون فریدریش
سربازها
زمان: 1919
 
بازیگران نمایش
کارل توماس
اوا برگ
ویلهلم کیلمن
خانم کیلمن
لوته کیلمن
آلبرت کرول
خانم ملر
راند
پروفسور لودین
بارون فریدریش
گراف لنده
وزیر جنگ
بانکدار
پسر بانکدار
پیکل
خدمتکار در وزارتخانه
نگهبان در تیمارستان
دانشجو فریتس
گرته
اولین کارگر
دومین کارگر
سومین کارگر
چهارمین کارگر
پنجمین کارگر
بازپرس
سرپیشخدمت
مستخدم
تلگرافچی
پادو
منشی
رئیس پلیس
اولین پلیس
دومین پلیس
سومین پلیس
رئیس گروه متفکرین فرهنگی
فیلسوف X
شاعر Y
منتقد Z
مدیر انتخابات
دستیار انتخابات
اولین توزیع کننده برگه رأی‌گیری
دومین توزیع کننده برگه رأی‌گیری
سومین توزیع کننده برگه رأی‌گیری
رأی‌دهندگان
پیرزن
زندانی N
روزنامهنگاران
خانمها، آقایان، مردم
 
این نمایشنامه در بسیاری از کشورها بازی می‌شود
هشت سال پس از یک قیام شکست خوردۀ مردمی
زمان: 1927
 
قابل توجه کارگردان:
تمام صحنههای نمایش بر روی یک داربستِ چند طبقه که در تمام مدت بدون تغییر باقی‌میماند قابل اجرا هستند. در سالنِ تئاترهائی که امکان پخش کردن فیلم را ندارند قسمتهای سینمائی حذف و یا با عکسهای ساده توسط پروژکتور جایگزین میشوند. برای اینکه سرعت کار قطع نگردد باید در صورت امکان فقط یک استراحت، و در واقع پس از پرده دوم انجام گیرد.
 
پیشنمایش سینمائی
سر و صدا: ناقوسها اعلام خطر میکنند
نورهای باریک و ضعیف نورافکن
صحنههای یک قیام مردمی
شکست آن
چهرههای بازیگران پیشنمایش گاهی ظاهر میشوند
 
پبشنمایش
سلول بزرگ زندان
کارل توماس: این سکوت لعنتی!
آلبرت کرول: آیا خوشت میآید آوازهای کلیسائی بخوانیم؟
اوا برگ: در انقلاب فرانسه اشراف در حال رفتن به سمت گیوتین مینوئت میرقصیدند.
آلبرت کرول: حقهبازی رمانتیک. باید شورتشان را بررسی میکردند. بوئی که به مشام میرسید نباید رایحه گیاه اسطوخودوس داده باشد.
(سکوت.)
ویلهلم کیلمن: مادر ملر، شما یک پیرزن هستید. شما همیشه سکوت میکنید یا لبخند میزنید ... آیا هیچ ترسی ندارید از ... از ...؟ مادر ملر، (ویلهلم خود را به او نزدیک میسازد) در پاها، این حرارت شدید من را میلرزاند، و در اطراف قلبم یک حلقه یخی خود را میفشرد ... میفهمید. من زن و بچه دارم ... مادر ملر، من خیلی میترسم ...
خانم ملر: آرام پسرم، آرام، این خود را وقتی آدم هنوز جوان است اینطور بد نشان میدهد. بعدها خود را محو میسازد. مرگ و زندگی در هم جریان مییابند. تو از یک زهدان میآئی و به زهدان دیگری کوچ میکنی ...
ویلهلم کیلمن: آیا به زندگی بعد از مرگ اعتقاد دارید؟
خانم ملر: نه، ایمان را معلمان با فحش و کتک از من گرفتند.
ویلهلم کیلمن: هیچکس شما را ملاقات نکرده است. آیا شما خودتان نمیخواهید؟
خانم ملر: شوهر و هر دو پسرم را در جنگ از من دزدیدند. این دردآور بود، اما من پیش خود فکر کردم که زمانهای دیگری میآیند. و برخی از آنها هم آمدند و با از دست رفتند ... دیگران مبارزه خواهند کرد ...
(سکوت)
کارل توماس: گوش کنید! من چیزی دیدم.
اوا برگ: چه دیدی؟
کارل توماس: نه، پهلوی هم قرا نگیرید. چشم‎‎دریده از سوراخ جاسوسیِ در نگاه میکند ... ما فرار میکنیم.
آلبرت کرول: آیا لوبیا آبی رنگ مایلید؟
کارل توماس: پنجره را ببینید. آهک کنار آهن شکسته است.
آلبرت کرول: آره، واقعاً.
کارل توماس: آیا این قطعه بزرگِ آهک بطور مصنوعی نشانده نشده است؟ ...
آلبرت کرول: بی تردید.
کارل توماس: آیا میبینید؟
اوا برگ: آره. آره. دیوانه‌کننده است.
خانم ملر: آره. واقعاً.
ویلهلم کیلمن: نزدیک بود کسی به هدفش برسد ... نه، نمیدونم.
خانم ملر (به ویلهلم کیلمن): چی، بزدل؟
ویلهلم کیلمن: آره، اما ...
کارل توماس: اما یعنی چه؟
آلبرت کرول: شماها میدانید که من بی‌احتیاط نیستم، اما شب است. ساعت چند است؟
کارل توماس: همین حالا ساعت چهار اعلام شد.
آلبرت کرول: بنابراین نگهبانانِ روز جای نگهبانانِ شب را گرفتهاند. ما در طبقه اول هستیم. اگر بمانیم، میتوانیم به همدیگر در گور دستهجمعی صبح بخیر بگوئیم. اگر فرار کنیم شانسمان ده درصد است. و اگر هم یک به صد باشد باز هم باید ریسک کنیم.
ویلهلم کیلمن: در غیراینصورت ...
کارل توماس: در هر دو صورت میمیریم ... تو، آلبرت رژه میروی، شش قدم به عقب و شش قدم به جلو، همیشه از پنجره به سمت در و برعکس. سپس برای ثانیهای سوراخ جاسوسی در پوشانده میشود و نگهبان در بیرون متوجه نمیشود. هنگام قدمِ پنجم من به سمت پنجره میپرم، با تمام نیرو آهن را جدا میکنم، و سپس خداحافظ پدرخوانده تعمیدی.
اوا برگ: من از خوشحالی میتونم فریاد بکشم! کارل، من تو را تا حد مرگ میبوسم.
آلبرت کرول: دیرتر.
کارل توماس: بذار ببوسد. او خیلی جوان است.
آلبرت کرول: اول کارل بیرون میپرد، اوا نفر دوم، بعد مادر ملر را ویلهلم بغل میکند و به بالا هُل میدهد ...
ویلهلم کیلمن: بله، بله ... منظورم فقط این است که ...
خانم ملر: بگذار اول کیلمن برود ... لازم نیست کسی به من کمک کند. من از پس همه شماها برمیام.
آلبرت کرول: حرف نباشه. تو اول میری، بعد کیلمن و آخرین نفر من.
ویلهلم کیلمن: اگر فرار موفق نباشد. ما باید فکر بهتری کنیم.
آلبرت کرول: اگر فرار موفق نباشد ...
کارل توماس: آیا آدم هرگز میداند که فرار موفقیت‌آمیز است یا نه؟ رفیق، باید ریسک کرد! یک انقلابی که جرأت نکند باید پیش مادرش قهوه بنوشید و نه اینکه به تظاهرات خیابانی برود!
ویلهلم کیلمن: بنابراین ما همه از دست رفتهایم. دیگر هیچ امیدی نمیتواند وجود داشته باشد.
کارل توماس: امید، به جهنم! امید به چه‌چیز؟ حکم اعدام صادر شده است. ده روز است که انتظار اجرای حکم را میکشیم.
خانم ملر: شب گذشته از آدرس خویشاوندانمان پرسیدند.
کارل توماس: پس امید به چه‌چیز؟ به شلیک توپ و اگر گلوله بد به هدف بخورد بعنوان پاداش شلیک تیر خلاص. پیروزی خوب یا مرگ خوب ــ از هزاران سال قبل راه حل تغییر نکرده است. ویلهلم کیلمن خود را مچاله میسازد.) یا ... آیا اینکه بخاطر عفو التماس کردهای؟ بنابراین قسم بخور که سکوت خواهی کرد.
ویلهلم کیلمن: چرا شماها اجاه میدهید که او به من توهین کند؟ آیا من روز و شب سخت کار نکردم؟ پانزده سال است که برای حزب جان میکنم، و امروز باید بگذارم به من بگویند ... من که صبحانهام را در رختخواب نخوردهام.
خانم ملر: صلح کنید، هر دو نفر شما.
کارل توماس: به دادگاه صحرائی فکر کن. آنها و حکم اعدام را لغو کردن ... این را در یک دیوار بتونی حک کن.
آلبرت کرول: عجله کنید! همه آماده‌اید؟ اوا تو میشمری. دقت کن، کارل ... هنگام پنجمین قدم.
(آلبرت کرول شروع میکند به قدم زدن، از پنجره به سمت در، از آنجا به سمت پنجره. همه در هیجان)
اوا برگ: یک ... دو ... سه ... (کارل توماس به سمت پنجره میخزد.) چهار ...
(سر و صدا در کنار در. در با جیغ باز میشود.)
آلبرت کرول: لعنت!
(نگهبان راند داخل میشود.)
نگهبان راند: آیا کسی مایل است کشیش را ببیند؟
خانم ملر: او چه شرمی باید بکند.
نگهبان راند: خانم پیر، مرتکب گناه نشوید. شما به زودی در برابر قاضی خود خواهید ایستاد.
خانم ملر: من آموختهام که کرمها هیچ مذهبی نمیشناسند. به کشیشتان بگوئید که مسیح نزولخواران را با ضربههای شلاق از معبد میراند. او میتواند این را در صفحه اول انجیلش بنویسد.
نگهبان راند (به ششمین زندانی که بر روی تخت دراز کشیده): و شما؟
ششمین زندانی (آهسته): رفقا ببخشید ... من در شانزده سالگی از کلیسا استعفا دادهام ... حالا ... قبل از مرگ ... وحشتناکه ... رفقا درکم کنید ... بله آقای نگهبان، من میخواهم پیش کشیش بروم.
ویلهلم کیلمن: انقلابی؟ انسان بُزدل! پیش کشیش! خدای عزیز من را متدین ساز که به بهشت بروم.
خانم ملر: میخواهی شیطان بیچاره را سرزنش کنی؟
آلبرت کرول: قبل از مرگ ... ولش کنی.
ویلهلم کیلمن: آدم اجازه دارد عقیدهاش را بگوید.
(نگهبان و ششمین زندانی خارج میشوند. در قفل میشود.)
آلبرت کرول: آیا او ما را لو نخواهد داد؟
کارل توماس: نه.
آلبرت کرول: توجه کنید! حالا نگهبان باید با او برود، بنابراین نمیتواند جاسوسی کند. کارل عجله کن، من به تو کمک میکنم. اینجا، بر روی کوهانم ...
(آلبرت خودش را خم میسازد. کارل بر پشت آلبرت بالا میرود. وقتی او هر دو دست را به سمت لبه پنجره دراز میکند تا میله آهنی را بگیرد، اسلحهها از پائین شلیک میکنند، قطعات شیشه و آهک در سلول پرواز میکنند. کارل توماس از پشت آلبرت کرول میجهد. آنها به همدیگر خیره میشوند.)
آلبرت کرول: زخمی شدی؟
کارل توماس: نه، این چی بود؟
آلبرت کرول: چیز خاصی نبود. آنها پنجره ما را میپایند.
اوا برگ: این ... یعنی ...؟
خانم ملر: یعنی خود را آماده ساختن، دخترم.
اوا برگ: برای ... برای مرگ ...؟ (بقیه سکوت میکنند.) نه ... نه ... (هق هق میکند و میگرید. خانم ملر بسوی او میرود، او را نوازش میکند.)
آلبرت کرول: گریه نکن دختر. یک نفر گفته بود که ما انقلابیون مُردههای در تعطیلات هستیم.
کارل توماس: راحتش بگذار، آلبرت. او جوان است. هنوز هفده سالش نشده. مرگ برایش یک سوراخ سرد سیاه است که باید برای همیشه در آن دراز بکشد. و بر بالای گورش زندگی گرم، مست‌کننده، رنگارنگ و شیرین در جریان است. (کارل توماس در پیش اوا برگ.) دست‌هایت را بده.
اوا برگ: تو.
کارل توماس: اوا، من خیلی دوستت دارم.
اوا برگ: آیا اگر از آنها خواهش کنیم ما را با هم دفن میکنند؟
کارل توماس: شاید.
(آلبرت کرول از جا میجهد.)
آلبرت کرول: این شکنجه لعنتی! پس چرا نمیآیند! من جائی خواندم که گربهها به این دلیل موشها را مدت زیادی تا قبل از کشتن زجر میدهند، چون آنها در وحشت از مرگ بوی خوبی میدهند ... در پیش ما باید دلیل دیگری وجود داشته باشد. چرا آنها نمیآیند؟ چرا این سگها نمیآیند؟
کارل توماس: بله، چرا ما مبارزه میکنیم؟ ما چه میدانیم؟ ما می‌گوئیم برای آرمان و برای عدالت. هیچکس چنین عمیق در خود کنکاش نکرده است تا در برابر آخرین دلیلِ سر را خم سازد. اگر اصلاً دلایل آخری وجود داشته باشند.
آلبرت کرول: من درک نمیکنم جامعهای که ما در آن زندگی میکنیم از عرق دستان ما مفتخوری میکند، من این را به عنون پسر شش سالهای میدانستم، وقتی صبحها ساعت پنج صبح از تختخواب بیرون کشیده میشدم تا نان کشمشی توزیع کنم. و من قبل از آنکه بتوانم محاسبه کنم ده ضربدر ده چند میشود میدانستم چه باید اتفاق بیفتد تا بیعدالتی پایان گیرد...
کارل توماس: به اطرافت نگاه کن. چه چیزهائی خودشان را در انقلاب و در جنگ بعنوان آرمان جا میزنند. او از زنش چون روز را برایش شب میسازد فرار میکند، دیگری با زندگی نمیتواند کنار بیاید و لَنگ میزند و لَنگ میزند، تا اینکه یک چوب زیر بغل مییابد که فوقالعاده به نظر میآید و به او کمی ظاهری قهرمانانه می‌بخشد. نفر سوم فکر میکند میتواند پوستش را که غیرقابل تحمل شده با یک ضربه تغییر بدهد. نفر چهارم بدنبال ماجراجوئی میگردد. همیشه تعداد اندکی هستند که باید از درونیترین اجبار کاری انجام دهند.
(سر و صدا. در با جیغ باز میشود. ششمین زندانی داخل میشود. سکوت.)
ششمین زندانی: رفقا، از من دلخورید؟ من ارشاد نشدم، رفقا ... اما ... این آرامتر میسازد ...
کارل توماس: یهودا!
ششمین زندانی: اما رفقای عزیز ...
آلبرت کرول: دوباره هیچ تصمیمی! دوباره انتظار کشیدن! من مایلم سیگار بکشم، کسی ته سیگار نداره؟
(آنها در جیبهایشان میگردند.)
همه: نه.
کارل توماس: صبر کن ... واقعاً ... من یک سیگار دارم.
همه: بده بیاد! بده بیاد!
آلبرت کرول: کبریت؟
ویلهلم کیلمن: من یکی دارم.
آلبرت کرول: این مشخصه که ما باید آن را تقسیم کنیم.
ویلهلم کیلمن: واقعاً؟
اوا برگ: بله، لطفاً.
کارل توماس: سهم من را میتواند اوا داشته باشد.
خانم ملر: همینطور سهم من را.
اوا برگ: نه، هرکه یک پُک.
آلبرت کرول: قبول. چه‌کسی شروع میکند؟
اوا برگ: ما قرعه میکشیم.
آلبرت کرول (یک دستمال را به چند قطعه پاره میکند.): هرکه کوچکترین قطعه را بکشد شروع میکند. (همه میکشند.) مادر ملر شروع میکند.
خانم ملر: رد کن بیاد (پک میزند.) حالا نوبت توست. (سیگار را به ویلهلم کیلمن میدهد.)
ویلهلم کیلمن: امیدوارم کسی غافلگیرمان نکند.
آلبرت کرول: میخواهند با ما چه کنند؟ بعنوان مجازات چهار هفته سلول انفرادی! هاهاها. (همه سیگار میکشند، هر نفر یک پک. همدیگر را تیز زیر نظر دارند.) کارل، تو اجازه نداری دو پک بکشی.
کارل توماس: الکی حرف نزن.
آلبرت کرول: مگه دروغ گفتم؟
کارل توماس: بله.
ویلهلم کیلمن (به آلبرت): تو طولانیتر از ما پک زدی.
آلبرت کرول: دهنتو ببند، بُزدل.
ویلهلم کیلمن: او من را بُزدل مینامد.
آلبرت کرول: در روزهای تصمیم‌گیری کجا میخزی؟ کجا بودی وقتی ما به شهرداری یورش برده بودیم؟ در پشت سر ما دشمنان بودند و روبروی ما گور دستهجمعی؟ کجا خودتو مخفی میسازی؟
ویلهلم کیلمن: آیا من از روی بالکن رستوران برای توده مردم صحبت نکردم؟
آلبرت کرول: بله. زمانیکه ما قدرت داشتیم، اما نه هرگز قبل از آن و سپس سریع بسوی آبشخور میرفتی.
کارل توماس (به آلبرت کرول): تو حق نداری اینطور صحبت کنی.
آلبرت کرول: بچه بورژوا!
خانم ملر: با همدیگر نزاع کنید، پنج دقیقه دیگر در مقابل دیواریم ...
ویلهلم کیلمن: او من را بُزدل مینامد! من پانزده سال ...
آلبرت کرول (ادایش را درمیآورد): پانزده سال ... ارباب ... همراه شماها تیرباران شدن هیج افتخار بزرگی نیست.
اوا برگ: اَه!
کارل توماس: بله، اَه.
آلبرت کرول: اَه یعنی چی! با فاحشهات در یک گوشه دراز بکش و براش یک بچه درست کن. بعد بچه میتواند در گور بخزد و با کرمها بازی کند.
(اوا برگ فریاد میکشد. کارل توماس به روی آلبرت کرول میپرد.)
ششمین زندانی (در حال از جا پریدن): خدای آسمان، آیا این اراده توست؟!
(آن دو گلوی همدیگر را گرفتهاند، سر و صدا. در سلول با جیغ باز میشود. آنها همدیگر را ول میکنند.)
نگهبان راند: آقای ستوان الساعه میآید. شماها باید آماده باشید. (میرود.)
(آلبرت کرول به سمت کارل توماس میرود، او را در آغوش میگیرد.)
آلبرت کرول: کارل، آدم هیچ‌چیز از خودش نمیداند. این آدمِ چند لحظهِ قبل من نبودم، واقعاً من نبودم. با من دست بده اوا کوچولو.
کارل توماس: ده روز است که انتظار مرگ را میکشیم. این ما را مسموم ساخته است.
(سر و صدا. در سلول با جیغ باز میشود. ستوان و سربازها داخل میشوند.)
ستوان بارون فریدریش (به آلبرت کرول): بلند شوید. به نام رئیس جمهور. حکم اعدام به صورت قانونی صادر گشت. (مکث.) رئیس جمهور به نشانه شفقت و نشان دادن خواستش برای آشتی رأی دادگاه را لغو و شماها را عفو نمود. محکومین در بازداشت نگاه داشته میشوند و باید بلافاصله به بازداشتگاه نظامی منتقل شوند. به استثنای ویلهلم کیلمن.
(کارل توماس شیهه‌کشان میخندد.)
اوا برگ: کارل، تو خیلی وحشتناک میخندی.
خانم ملر: از شادی.
ستوان بارون فریدریش: مرد، نخندید.
اوا برگ: کارل! کارل!
آلبرت کرول: او از روی سرگرمی نمیخندد.
خانم مِلر: خوب بهش نگاه کنید. او دیوانه شده است.
ستوان بارون فریدریش (به نگهبان): او را پیش دکتر ببرید.
(کارل توماس بیرون برده میشود. اوا برگ او را همراهی میکند.)
آلبرت کرول (به ویلهلم کیلمن): فقط تو میمانی. ویلهلم من را ببخش. ما تو را فراموش نمیکنیم.
خانم ملر (در حال خروج به آلبرت کرول): عفو. چه کسی فکر میکرد که آقایان چنین احساس ضعف کنند.
آلبرت کرول: یک نشانه بد. چه کسی فکر میکرد که آقایان چنین احساس ضعف کنند.
(بجز ستوان بارون فریدریش و ویلهلم کیلمن همه خارج میشوند.)
ستوان بارون فریدریش: رئیس جمهور با درخواست عفو شما موافقت کردند. او باور میکند که شما برخلاف ارادهتان به صفوف شورشیان پیوستهاید. شما آزاد هستید.
ویلهلم کیلمن: با تشکر از شما، آقای ستوان.
 
میانپرده سینمائی
در پشت صحنه
گروه کر (ریتم بتدریج بلند میشود، ریتم فروکش میکند):
سال جدید مبارک! سال جدید مبارک! خبر فوری! خبر فوری! بزرگترین حادثه! خبر فوری! خبر فوری! بزرگترین حادثه!
 
بر روی پردۀ فیلم: صحنههائی از سال 1927ــ 1919
در بین آن: کارل توماس با روپوش در سلول یک تیمارستان به این سمت و آن سمت میرود
1919: معاهده ورسای
1920: آشفتگی بازار سهام در نیویورک
مردم دیوانه میشوند
1921: فاشیسم در ایتالیا
1922: گرسنگی در وین
مردم دیوانه میشوند
1923: تورم در آلمان
مردم دیوانه میشوند
1924: مرگ لنین در روسیه
یادداشت سرمقاله روزنامه: امشب خانم لوئیزه توماس فوت کردند ...
1925: گاندی در هند
1926: جنگ در چین
کنفرانس رهبران اروپائی در اروپا
1927: صفحه یک ساعت
عقربههای ساعت به جلو حرکت میکنند. ابتدا آهسته ... سپس سریعتر و سریعتر ...
سر و صدای ساعتها
 
پرده اول
صحنه اول
دفتر کار در یک تیمارستان
نگهبان در کنار کمد. پروفسور لودین در کنار پنجره نردهکشی شده.
نگهبان: یک شلوار خاکستری. یک جفت جوراب پشمی. لباس زیر احتیاج نداشتید با خودتان همراه بیاورید؟
کارل توماس: من نمیدانم.
نگهبان: که اینطور. یک جلیقه سیاه. یک ژاکت سیاه. یک جفت کفش. کلاه نیست.
پروفسور لودین: و پول؟
نگهبان: پول هم نیست، آقای دکتر.
پروفسور لودین: خویشاوندان؟
کارل توماس: دیروز به من اطلاع داده شد که مادرم سه سال پیش مُرده است.
پروفسور لودین: این برایتان دشوار خواهد بود. امروزه زندگی سخت است. آدم برای جلو رفتن باید از آرنجش استفاده کند. مأیوس نشوید. زمان مشاور خوبی است.
نگهبان: تاریخ مرخص شدن 8 مه 1927.
کارل توماس: نه!
پروفسور لودین: چرا، چرا.
کارل توماس: 1927؟
پروفسور لودین: شما حدود هشت سال نزد ما در پانسیون بودید. به شما لباس پوشاندند، غذا دادند و مراقبت کردند. بدون هیچ کمبودی. شما میتوانید به خودتان بنازید که موردِ بالینی عجیب و غریبی بودهاید.
کارل توماس: انگار همه‌چیز خاموش شده است. اما ... چیزی به یاد میآورم ...
پروفسور لودین: چه‌چیز را؟
کارل توماس: کنار یک جنگل. درختهای قهوهای رنگ آلش مانند نیزه به سمت آسمان بالا رفته بودند. جنگل با هزاران خورشید کوچک و بسیار لطیف در رنگ سبز برق میزد. من می‌خواستم با اشتیاقی سوزان داخل جنگل شوم. موفق نمیشدم. تنه درختان با عصبانیت من را مانند یک توپ لاستیکی به عقب پرتاب میکردند.
پروفسور لودین: ایست! مانند یک توپ لاستیکی. چه تداعی معانی جالبی. گوش کنید، اعصابتان حقیقت را تحمل میکند. جنگل: سلول انفرادی. تنه درختان: دیوارهای لاستیکی با بالاترین کیفیت. بله، من به یاد میآورم، هر سال یک بار شروع میکردید به خشمگین شدن. باید شما را از دیگران مجزا نگه میداشتند. همیشه در یک روز از سال. نشانهای از یک بازده عالی بالینی.
کارل توماس: در چه روزی از سال؟
پروفسور لودین: در روزیکه ... خب، خودتان که خوب میدانید.
کارل توماس: در روز عفو ...
پروفسور لودین: شما همه چیز را به یاد میآورید؟
کارل توماس: بله.
پروفسر لودین: به این خاطر هم شما مداوا شدهاید.
کارل توماس: چند دقیقه انتظار مرگ را کشیدن مهم نیست ... اما ده روز. ده بار بیست و چهار ساعت. هر ساعت شصت دقیقه. هر دقیقه شصت ثانیه. هر ثانیه یک قتل. هزار و چهار صد و چهل قتل در یک روز. شبها! ... من از عفو متنفرم. من از رئیس جمهور متنفرم! فقط یک رذل میتوانست چنین عمل کند ...
پروفسور لودین: آرام، آرام. شما دلایل زیادی برای شاکر بودن دارید ... در اینجا آدم کلمات خشن را بد نمیفهمد. اما در بیرون ... شما میتوانید دوباره به جرم اهانت به رئیس جمهور به یک سال زندان محکوم شوید. عاقل باشید. شما باید از این کارها خسته شده باشید.
کارل توماس: شما باید هم اینطور صحبت کنید، چون شما به آقایان تعلق دارید.
پروفسور لودین: به گفتگو پایان دهیم. اینکه شما در تیمارستان بودهاید نباید شما را افسرده سازد. در واقع اکثر انسانها برای تیمارستان آمادگی دارند. اگر من هزار نفر را آزمایش کنم باید نهصد و نود و نه نفر را اینجا نگاه دارم.
کارل توماس: چرا این کار را نمیکنید؟
پروفسور لودین: دولت هیچ علاقهای به این کار ندارد. برعکس. انسانها با یک درجه از دیوانگی شوهران خوبی میشوند. با دو درجه از دیوانگی اجتماعی میشوند و شوخیهای احمقانه نمیکنند. من خوبی شما را میخواهم. پیش یکی از دوستانتان بروید.
کارل توماس: کجا ممکن است آنها غیبشان زده باشد؟
پروفسور لودین: شماها آن زمان در سلول زندان چند نفر بودید؟
کارل توماس: پنج نفر. فقط یک نفر به نام ویلهلم کیلمن عفو نشد.
پروفسور لودین: او عفو نشد؟ هاهاها! او اسب موفقیت را باهوشتر از شما چهار نعل میتازاند!
کارل توماس: من شما را نمیفهمم.
پروفسور لودین: شما من را خواهید فهمید. فقط بروید پیش او. او میتواند به شما کمک کند. البته اگر بخواهد به شما کمک کند و اگر بخواهد شما را بشناسد.
کارل توماس: او هنوز زنده است؟
پروفسور لودین: شما معجزه خود را تجربه خواهید کرد. دستورالعمل عالی برای شما. من شما را از نظر بالینی شفا دادهام. ایدههای شما را ممکن است که او شفا دهد. بروید به وزارت کشور و بپرسید کجا میتوانید آقای کیلمن را ببیند. در این راه موفق باشید.
کارل توماس: خداحافظ آقای دکتر. خداحافظ آقای نگهبان ... اینجا بوی شدید گل یاسِ درختی میدهد. آه بله، بهار است. درست است، بیرون جلوی پنجره درختهای آلش رشد میکنند ... بدون دیوارهای لاستیکی ...
(خارج میشود.)
پروفسور لودین: نژاد بد.
(تاریک)
 
میانپرده سینمائی
شهر بزرگ 1927
ترامواها
اتومبیلها
متروها
هواپیماها
 
صحنه دوم
دو اتاق قابل مشاهده. اتاق انتظار وزیر و اتاق کار وزیر
آدم میتواند بعد از باز شدن پرده هر دو اتاق را ببیند. اتاقی که در آن صحبت نمیشود تاریک باقی‌میماند.
در اتاق کار
ویلهلم کیلمن: من گذاشتم شما را صدا کنند.
اوا برگ: خواهش میکنم.
در اتاق انتظار
پسر بانکدار: آیا او تو را خواهد پذیرفت؟ او هنوز دستور نداده تو را صدا کنند.
بانکدار: منو نپذیره! مگه جرأت می‌کنه.
پسر بانکدار: ما به این وام تا آخر ماه نیازمندیم.
بانکدار: چرا شک داری؟
پسر بانکدار: چون او هر دو بار شانس را رد کرد.
بانکدار: من خشن رفتار کردم.
در اتاق کار
ویلهلم کیلمن: شما به هیئت مدیره انجمن کارمندان زن تعلق دارید؟
اوا برگ: بله.
ویلهلم کیلمن: آیا شما بعنوان سکرتر در اداره مالیات کار میکنید؟
اوا برگ: بله.
ویلهلم کیلمن: دو ماه میشود که نام شما در گزارشات پلیس نقش قابل توجهای بازی میکند.
اوا برگ: من نمیفهمم.
ویلهلم کیلمن: شما کارگران زن کارخانههای شیمائی را تحریک میکنید که به اضافه‌کاری تن ندهند.
اوا برگ: من از حقوقی که در قانون اساسی به ما داده شده است دفاع میکنم.
ویلهلم کیلمن: قانون اساسی برای زمانهای آرام در نظر گرفته شده است.
اوا برگ: آیا ما در زمان آرامی زندگی نمیکنیم؟
ویلهلم کیلمن: دولت به ندرت زمانهای آرام میشناسد.
در اتاق انتظار
بانکدار: قبل از اعلان تعرفه باید قضیه تنظیم شده باشد. دو اضافه‌کاری، یا این یا آن.
پسر بانکدار: اتحادیهها تصمیم به هشت ساعت کار گرفتهاند.
بانکدار: آنچه برای دولت صحیح است برای صنایع سنگین ارزان تمام خواهد شد.
پسر بانکدار: آدم باید نیم میلیون کارگر را بیکار کند.
بانکدار: مهم نیست. آدم با یک ضربه دو مگس خواهد کشت. اضافه‌کاری و کاهش دستمزد.
در اتاق کار
اوا برگ: من یکی از مخالفین جنگ هستم. اگر قدرت داشتم کارخانههای شیمیائی بسته میشدند. این کارخانهها چه میکنند؟ تولید گاز سمی!
ویلهلم کیلمن: این نظر شخصی شماست و برای من جالب نیست. من هم جنگ را دوست ندارم. آیا شما این اعلامیه را میشناسید؟ آیا شما نویسننده آن هستید؟
اوا برگ: بله.
ویلهلم کیلمن: شما بعنوان کارمند دولت وظایف خود را زیر پا میگذارید.
اوا برگ: یک زمانی شما هم همین کار را میکردید.
ویلهلم کیلمن: دوشیزه، ما یک گفتگوی اداری انجام میدهیم.
اوا برگ: شما در گذشته ...
ویلهلم کیلمن: در زمان حال باقی بمانید. من وظیفه دارم که نظم را برقرار کنم ... دوشیزه برگ عزیز، حالا عاقل باشید. میخواهید لجبازی کنید؟ دولت هنوز هم جمجمه سختتری دارد. من از شما هیچ‌چیز بدی نمیخواهم. ما در حال حاضر به اضافه‌کاری نیاز داریم. شما فاقد دانش عملی هستید. برای من واقعاً خجالتآور است که بر علیه شما اقدام کنم. من شما را از گذشته میشناسم. اما من باید این کار را میکردم. واقعاً. عاقل باشید. آیا این قول را به من میدهید ...
اوا برگ: من هیچ قولی نمیدهم ...
در اتاق انتظار
پیکل (که از شروع صحنه ناآرام به این سمت و آن سمت میرفت در مقابل بانکدار متوقف میشود): ببخشید آقا ... من از شهر هولتسهاوزن هستم. آیا شما این شهر را میشناسید؟ البته ساخت راهآهن باید ابتدا در اکتبر آغاز شود. با این حال درشکه هم برای من کافیست. پیش ما یک ضربالمثل وجود دارد ... (بانکدار رویش را برمیگرداند). من البته فکر میکنم که راهآهن ... (چون کسی به او گوش نمیدهد حرفش را قطع میکند، به این سمت و آن سمت میرود.)
در اتاق کار
ویلهلم کیلمن: دولت باید از خود محافظت کند. من موظف نبودم شما را اینجا بخوانم. من میخواستم به شما نصیحت کنم. آدم نباید بگوید که ... فقط شما مسئول هستید. من به شما هشدار میدهم. (با اشاره دست او اوا برگ میرود. ویلهلم کیلمن در کنار تلفن.) کارخانه شیمی ... آقای مدیر؟ ... کیلمن ... چی؟ جلسه کارخانه در ساعت دوازده ... نتیجه را تلفنی به اطلاع من برسانید ... متشکرم ... (تلفن را قطع میکند.)
وزیر جنگ از میان اتاق انتظار میگذرد.
وزیر جنگ: آه، سلام آقای مدیر کل. شما هم اینجا؟
بانکدار: بله، متأسفانه، انتظار بیچاره‌‌کننده است ... آقای وزیر جنگ، اجازه میدهید پسرم را معرفی کنم ... جناب فون واندزرینگ.
وزیر جنگ: خوشحالم ... موقعیت پیچیدهای.
پیکل (وزیر جنگ را مخاطب قرار میدهد): آقای ژنرال، منظور من این است، در حقیقت دشمن ... (چون وزیر جنگ به او توجه نمیکند قطع میکند، به گوشهای میرود، از داخل جیبش یک مدال بیرون میآورد، با زحمت و شتابزده آن را به خود وصل میکند.)
بانکدار: آقای ژنرال، شما موفق خواهید شد.
وزیر جنگ: یقیناً. فقط ... من از تیراندازی به مردمی که آدم اول چوب طبلنوازی بدستشان میدهد و بعد از طبل زدنشان جلوگیری می‌کند خوشم نمیآید. این آرمانهای لیبرال از دموکراسی و آزادی مردم ما را خُرد میکنند. ما به اقتدار نیاز داریم. به تجربه تقطیر گشته هزاران ساله. این را آدم با شعار رد نمیکند.
بانکدار: حداقل موکراسی، بدون شک معتدل، از یکطرف احتیاج ندارد که لزوماً به حکومت اراذل منجر شود و از طرف دیگر میتواند یک سوپاپ باشد ...
وزیر جنگ: دموکراسی ... حرف چرند. مردم حکومت کنند؟ کجا؟ بنابراین دیکتاتوریِ صادقانه بهتر است. آقای ژنرال، خودمان را گول نزنیم ... آیا همدیگر را فردا در کلوب خواهیم دید؟
بانکدار: با کمال میل.
(وزیر جنگ میرود. گراف لنده تا در بدنبالش میرود.)
گراف لنده: عالیجناب ...
وزیر جنگ: آه، آقای گراف، احضار شدید؟
گراف لنده: بله، عالیجناب.
وزیر جنگ: حالتان خوب است؟
گراف لنده: همپیمانان منتظرند.
وزیر جنگ: گراف، عجول و بیپروا اقدام نکنید. بدون هیچ حماقتی. زمانهای حملات نظامی پایان یافتهاند. ما میتوانیم به آنچه که میخواهیم برای میهن‌مان بدست آوریم از راه قانونی برسیم.
گراف لنده: عالیجناب، ما روی شما حساب میکنیم.
وزیر جنگ: آقای گراف با تمام علاقهام به شما ... من هشدار میدهم (وزیر جنگ میرود.)
پیکل (در ژست نظامی): هرچه شما دستور بدهید آقای ژنرال.
(وزیر جنگ، بدون توجه کردن به او خارج میشود.)
بانکدار: آیا چه مدت کیلمن پایداری خواهد کرد؟
پسر بانکدار: چرا توسط واندزرینگ معامله را انجام نمیدهی؟
بانکدار: کیلمن امروز حکم میراند. کار از محکم‌کاری عیب نمیکند.
پسر بانکدار: کیلمن به گذشته تعلق دارد. کیلمنات را میتوانی در اموال شرکت ورشکستۀ دموکراسی پرت کنی. هوای صنعت را استنشاق کن. من به تو توصیه میکنم که ژتونت را بر روی دیکتاتور ملی بگذاری.
پیکل (گراف لنده را مخاطب قرار میدهد): آیا حضرت آقا میتوانند به من بگویند که ساعت چند است؟
گراف لنده: دوازده و چهارده دقیقه.
پیکل: ساعتها در شهر همیشه جلو میروند. من فکر میکردم که یک شرفیابی در نزد وزیر باید ساعت دوازده ... ساعتها در روستاها همیشه عقب میروند، در نتیجه ...
(چون گراف لنده به او توجه نمیکند حرفش را قطع میکند، به این سمت و آن سمت میرود.)
گراف لنده: شما کیلمن را چه خطاب میکنید؟
بارون فریدریش: طبیعیست، عالیجناب.
گراف لنده: آیا برادر عالیجناب بهتر نیست؟
بارون فریدریش: عزیز من، شما جعبه کهنه بنامید. وقتی به یک انسان یونیفرم بپوشانید، بعد او به درجه سرجوخهای توهین میکند.
گراف لنده: او به ما تعظیم و چاپلوسی خواهد کرد. من ده سال پیش به چنین کسانی فقط با دستکش چرمی دست میدادم.
بارون فریدریش: جوش نیاورید. من میتوانم با ترفندهای دیگری در خدمت باشم. من هشت سال قبل تقریباً او را کنار دیوار گذاشته بودم.
گراف لنده: افسانه جالبی. آیا شما هم آن زمان حضور داشتید؟
بارون فریدریش: نه خیلی کم. در این باره صحبت نکنیم.
گراف لنده: اینکه او با این وجود شما را به وزارتخانه احضار کرده است. همیشه در نزدیک خودش. شما باید اعصابش را خراب کنید.
بارون فریدریش: من حتی وقتی او برای اولین بار به وزارتخانه آمد ترسیدم، تشریفات بزرگ در وزارتخانه، اما من جیک نزدم، چرا باید ماجراهای گذشته را گرم ساخت. آدم باید در اقتصاد مشارکت کند، برای آماده بودن، وقتی دوباره زمانهای دیگری بیایند. او تیز نگاه میکند. از آن روز به بعد یک ترفیع بعد از ترفیع دیگر که توجه را جلب میسازد، اما او هرگز صحبت نمیکند.
گراف لنده: بنابراین یک نوع حقالسکوت؟
بارون فریدریش: نمیدانم. از آب و هوا صحبت کنیم. من شک ندارم که این مردک جاسوسان درجه اول در اختیار دارد.
گراف لنده: برادرها همه‌چیز را از روی دست ما نگاه کردهاند.
پیکل (بارون فریدریش را مخاطب قرار میدهد): البته همسایه من در هولتسهاوزن میگفت ... پیکل، تو باید برای شرفیابی نزد وزیر برای خودت دستکش سفید بخری. در دولت قدیمی هم همینطور بود، در دولت جدید هم همینطور باقی‌میماند. مقررات مراسم این را مطالبه میکند. من اما ... من فکر کردم، اگر سلطنت از ما مطالبه دستکش سفید میکرد، حالا باید ما در جمهوری دستکشهای سیاه دست کنیم ... زیرا اتفاقاً! ... چون ما حالا مردان آزادی هستیم ...
(او به دلیل توجه نکردن بارون فریدریش حرفش را قطع میکند، به این سمت و آن سمت می‌رود.)
بارون فریدریش: مردی شایسته، آدم باید این را اذعان کند.
گراف لنده: و رفتار؟
بارون فریدریش: اینکه آیا او مانند ناپلئون در نزد هنرپیشگان درس آموخته باشد را من نمیدانم. در هر حال جنتلمن از سر تا پا. صبح زود در لباس کامل و بی‌عیب و نقص.
گراف لنده: و از میان کدام شکافهائی این کارگر بوی بد میدهد؟
بارون فریدریش: از میان همه شکافها. شما باید فقط به هر کلمه، هر حرکت و هر قدم کمی بیشتر دقت کنید. مردم فکر میکنند که اگر نزد خیاط درجه یکی فراک برای دوختن سفارش بدهند کار انجام شده است. آنها متوجه نیستند که خیاط درجه یک فقط توسط مشتریان درجه یک کارشان ارزشمند میگردد.
گراف لنده: به هرحال من ترجیح میدادم نزد مادر بزرگِ شیطان غذا بخورم، اگر به من برای منتقل شدن از شهرستان به پایتخت کمک می‌کرد.
بارون فریدریش: مادربزرگی که در نزدش غذا خواهید خورد یک آشپزخانه را هدایت میکند ــ نباید این را خوار شمرد.
گراف لنده: مدت درازی به اندازه کافی در خانه اربابها خدمت کرده است.
در اتاق کار
خدمتکار: همسر و دوشیزه‌خانم دخترتان مایلند با عالیجناب صحبت کنند. آنها در سالن منتظرند.
ویلهلم کیلمن: خواهش میکنم ده دقیقه صبر کنند. خدمتکار میرود. (تلفن زنگ میزند.) الو. آه شما آقای مشاور. بله، من هستم ... مهم نیست ... اما نه، واقعاً مزاحم من نیستید ... کسادی بازار کارخانههای شیمیائی ... صحنههای جادوئی ... مدیریت شده، البته مدیریت شده ... در پشت آن آدمهای بسیار باهوش مخفیاند. وامهای دولتی را دیروز پذیرفتیم ...؟ چگونه؟ به اتفاق آرا. سه در صدی ... همیشه در خدمتگزاری حاضرم ... خداحافظ آقای مشاور ...
(خدمتکار داخل میشود.)
خدمتکار: خانمها میگویند ...
ویلهلم کیلمن: آنها باید صبر کنند، من کار دارم.
در اتاق انتظار
بارون فریدریش: دخترک گفت خواهش میکنم و زانویش را برهنه ساخت.
گراف لنده: و مادر؟
بارون فریدریش: مادر گفت که این یک رسم بسیار خوبی است و با چهره سرخ شده ساکت شد.
گراف لنده: پایتخت ارزش سختیهای یک بکارت را دارد. چه مدت این ادامه خواهد داشت. به نظر نمیرسد که حکومت کردن برایش آسان باشد.
(کارل توماس داخل میشود. در یک گوشه مینشیند.)
در اتاق کار
(ویلهلم کیلمن زنگ میزند. خدمتکار داخل میشود.)
خدمتکار : عالیجناب ...؟
ویلهلم کیلمن: آقای بارون فریدریش و آقای گراف لنده ...
(خدمتکار تعظیم میکند. خارج میشود.)
در اتاق انتظار
خدمتکار (به گراف لنده و بارون فریدریش): عالیجناب اجازه دادند خواهش کنم ...
بانکدار: ببخشید، آقای عزیز. این کارت را به عالیجناب بدهید. فقط یک دقیقه.
(خدمتکار به اتاق کار میرود. بانکدار و پسرش بدنبال او میروند.)
در اتاق کار
ویلهلم کیلمن: سلام آقای مدیر کل. سلام آقای دکتر. من امروز واقعاً قادر نیستم ...
بانکدار: پس بهتر است که در وقت خلوتتری با هم ملاقات کنیم.
ویلهلم کیلمن: لطفاً.
بانکدار: شب در گراند هتل.
ویلهلم کیلمن: قبول.
(بانکدار و پسرش میروند.)
در اتاق انتظار
خدمتکار (به گراف لنده و بارون فریدریش): عالیجناب اجازه دادند خواهش کنم داخل شوید.
(خدمتکار در اتاق کار را باز میکند. گراف لنده و بارون فریدریش داخل میشوند. خدمتکار میخواهد از در کناری خارج شود.)
کارل توماس: ببخشید.
خدمتکار: عالیجناب مشغول هستند. من نمیدانم که آیا عالیجناب امروز هنوز کسی را بپدیرند.
کارل توماس: من نمیخواهم با وزیر صحبت کنم. من میخواهم پیش آقای کیلمن بروم.
خدمتکار: کس دیگری را برای شوخی احمقانه جستجو کنید.
کارل توماس: رفیق، شوخی ...
خدمتکار: من رفیق شما نیستم.
کارل توماس: آیا آقای کیلمن احتمالاً بعنوان سکرتر پیش آقای وزیر کار میکند؟ وقتی من از آقای کیلمن پرسیدم دربان من را به اتاق انتظار وزیر فرستاد.
خدمتکار: آیا از ماه میآئید؟ میخواهید به من بگوئید که نمیدانید وزیر عالیجناب کیلمن نام دارند؟ در هرحال شما تأثیر بسیار مشکوکی بر جای میگذارید ... من پلیس را خبر میکنم.
کارل توماس: آیا منظور شما یک کیلمن دیگر نیست؟ کیلمنهای زیادی وجود دارند ...
خدمتکار: شما چه میخواهید؟
کارل توماس: من میخواهم با آقای ویلهلم کیلمن صحبت کنم. کیلمن. کـیـلـمـن.
خدمتکار: بله نام عالیجناب را اینطور مینویسند ...
(خدمتکار میخواهد بیرون برود.)
کارل توماس: کیلمن وزیر؟ ... نه، بمانید صبر کنید. من وزیر را میشناسم. من دوست او هستم. بله، واقعاً، دوست او. ما هشت سال پیش ... صبر کنید ... آیا یک قطعه کاغذ دارید؟ ... مداد؟ من برای وزیر نامم را مینویسم، او فوراً من را خواهد پذیرفت. (خدمتکار مردد.) خوب بدهید دیگر.
خدمتکار: آدم باید با زمانها آشنا باشد.
(او به کارل توماس کاغذ و قلم میدهد. خارج میشود. کارل توماس مینویسد.)
پیکل: به به ... یکی از دوستان وزیر ... گرچه من ... نام من پیکل است ... آه این خدمتکار خشن ... البته آدم باید بر علیه درباریان چاپلوس قدیمی سختتر عمل کند، اما ما جمهوریخواهان میگذاریم هرکاری با ما بکنند ... من برعکس شوخی با دوستتان، با وزیر را فوری فهمیدم ... آدم باید به خودش اجازه یک شوخی کوچک با وزیر را بدهد ... منظورم این است که باید چیزی اتفاق بیفتد ... مثلاً در یک اداره عالی این خدمتکار ... در جمهوری چیزی ضعیف پیش میرود ...
در اتاق کار
ویلهلم کیلمن: آقایان عزیز، آدم باید بداند که چطور با ملتها کنار بیاید.
بارون فریدریش: عالیجناب فکر نمیکنند که آمریکا هیچ علاقهای به جنگ ...
گراف لنده: عالیجناب از نگرش صلحآمیز فرانسه نگرانند ...
ویلهلم کیلمن: چون وزرا از صلح میان خلقها وراجی میکنند و با ایدههای انسانی رژه میروند؟ اما آقایان عزیز، در هر یک از سخنرانیهای وزرا به این دقت کنید که چگونه اغلب چند بار با <صلح ملل> و <ایده انسانی> خود را باد میکنند، من تضمین میکنم که به همان اندازه کارخانههای گازهای سمی و اسکادران هواپیما در هزینه محرمانه رزرو کردهاند، سحنرانیهای وزیران ... آقایان عزیز ...
بارون فریدریش: مردم میگویند که عالیجناب ماکیاول را از نویسندگان محبوب خود میدانند.
ویلهلم کیلمن: ما چه احتیاجی به ماکیاول داریم ... عقل سالم انسان ...
(خدمتکار داخل میشود.)
خدمتکار: آیا خانمها حالا ...
ویلهلم کیلمن: خواهش کنید داخل شوند. (همسر و دختر کیلمن وارد میشوند.) تو آقای بارون را میشناسی ...
بارون فریدریش: عالیجناب ... دوشیزه محترم.
خانم کیلمن: اما مرا مرتب عالیجناب صدا نکنید. شما میدانید که من این را دوست ندارم.
ویلهلم کیلمن: آقای گراف لنده معرفی میکنم: همسرم و دخترم.
گراف لنده: عالیجناب ... دوشیزه محترم.
بارون فریدریش: احتمالاً ما مزاحم هستیم ...
خانم کیلمن: نه، من اتفاقاً برای شما نوشته بودم. من شما را برای یکشنبه دعوت کرده‌ام.
گراف لنده: دستتان را میبوسم.
خانم کیلمن: شاید دوستتان را همراه بیاورید.
بارون فریدریش: عالیجناب، بسیار افتخار میدهند.
لوته کیلمن (آهسته به بارون فریدریش): تو دیروز من را منتظر گذاشتی و نیامدی.
بارون فریدریش (آهسته): اما عزیزم.
لوته کیلمن: دوستت مورد علاقه من است.
بارون فریدریش: من به او تبریک میگویم.
لوته کیلمن: من پرونده تو را خواندم.
بارون فریدریش: کی همدیگر را میبینیم؟
ویلهلم کیلمن: بله، آقای گراف، آدم فقط اجازه دارد انکار کند. تهمت زدنها از چپ ــ من نمیخوانم. تهمت زدنها از راست ــ شما یکی از جوابهای من را دارید. من ویژگیهای مردان رژیم قبل را میشناسم. آدم فقط یک انسان است، ضعفهائی دارد، اما حتی افراطیترین محافظهکار هم نمیتواند من را به فقدان عدالت متهم کند.
گراف لنده: اما عالیجناب ... در محافل ملی از شما قدردانی میکنند.
ویلهلم کیلمن: من امروز برای رئیس بخشتان مینویسم. شما چهار هفته بعد خدمت در وزارتخانه را شروع میکنید.
در اتاق انتظار
کارل توماس (در حال قدم زدن به این سمت و آن سمت): وزیر ... وزیر ...
در اتاق کار
گراف لنده و بارون فریدریش از وزیر خداحافظی میکنند
در اتاق انتظار
بارون فریدریش: من چه گفتم؟
گراف لنده: برادرها ... برادرها ...
(هر دو خارج میشوند)
کارل توماس: این صورت را من دیدهام، کجا؟ (خدمتکار داخل میشود.) بفرما این نامه برای وزیر.
(خدمتکار نامه را میگیرد و آن را به اتاق کار میبرد.)
در اتاق کار
خدمتکار: عالیجناب، یک مرد.
ویلهلم کیلمن: من مایل نیستم ...
(کارل توماس به در میزند و بدون شنیدن پاسخ داخل میشود.)
کارل توماس: ویلهلم! ویلهلم!
ویلهلم کیلمن: شما کی هستید؟
کارل توماس: تو دیگه من را نمیشناسی. آن سالها ... هشت سال ...
ویلهلم کیلمن (به خدمتکار): شما میتوانید بروید.
(خدمتکار خارج میشود.)
کارل توماس: تو هنوز زندهای؟ به من توضیح بده ... ما عفو شدیم. تنها کسی که عفو نشد تو بودی ...
ویلهلم کیلمن: تصادف ... تصادف خوشحال‌کننده.
کارل توماس: هشت سال ... با دیوارهای محصورتر از گور. من به دکترها تعریف کردم که هیچ‌چیز را به یاد نمیآورم. آه ویلهلم، با صورت بیدار میدیدم ... اغلب ... اغلب ... تو را مُرده میدیدم ... ناخنهایم را طوری در چشم فرو میکردم که خون میجهید ... نگهبانان فکر میکردند من دچار تشنج شدهام.
ویلهلم کیلمن: بله ... آن زمان ... من دوست ندارم یادآوری کنم.
کارل توماس: مرگ همیشه در میان ما چمباته میزند. یکی را علیه دیگری تحریک میکند.
ویلهلم کیلمن: چه کودکانی ما بودیم.
کارل توماس: ساعتها مانند آن ساعات رازداری در زندان. به همین دلیل وقتی شنیدم زندهای پیش تو آمدم. تو میتونی روی من حساب کنی ...
خانم کیلمن: ویلهلم ما باید برویم.
کارل توماس: سلام خانم کیلمن. من اصلاً متوجه شما نشدم. و شما دختر ویلهلم هستید؟ خیلی بزرگ شدهاید؟
لوته کیلمن: همه یک بار بزرگ میشوند، پدر من هم در این بین وزیر شده است.
کارل توماس: ... به یاد میآورید که چگون اجازه داشتید برای آخرین بار شوهرتان را در سلول محکومین به مرگ دیدار کنید؟ من برای شما خیلی تأسف خوردم. باید شما را از سلول با زور بیرون میکشیدند. و دختر در کنار در ایستاده بود و با دستهای نگاه داشته شده در برابر صورت مرتب میگفت: نه، نه، نه.
خانم کیلمن: بله، من به یاد میآورم. آن یک زمان سخت بود. اینطور نیست ویلهلم؟ حالا حال شما خوب است؟ این خوب است. به دیدار ما بیائید.
کارل توماس: متشکرم، خانم کیلمن. (خانم کیلمن و لوته میروند.) آیا این باید باشد؟ که دخترت نقش خانم محترم را بازی میکند؟
ویلهلم کیلمن: چطور؟
کارل توماس: شغل وزارت تو نیرنگ است، اینطور نیست؟ با این حال نیرنگی جالب. در گذشته استفاده از این تاکتیک مجاز نبود. آیا دستگاه بزودی در دستهای ما است؟
ویلهلم کیلمن: تو طوری صحبت میکنی که انگار ما هنوز در دوران انقلاب به سر می‌بریم؟
کارل توماس: چطور؟
ویلهلم کیلمن: از آن زمان. از زمانیکه ما یک مسیر مستقیم را میدیدم ده سال میگذرد، واقعیت سنگدل آمد و آن را خم ساخت. با این وجود به پیش میرود.
کارل توماس: بنابراین تو شغلت را جدی میگیری؟
ویلهلم کیلمن: البته.
کارل توماس: و خلق.
ویلهلم کیلمن: من به خلق خدمت میکنم.
کارل توماس: آیا در گذشته ثابت نمیکردی کسیکه در این دولت بر صندلی وزارت بنشیند، بعنوان همکار سختترین دشمنان شکست خواهد خورد، شکست باید بخورد، بیتفاوت از اینکه آیا اهدافِ خوب او را هدایت میکنند یا نه!
ویلهلم کیلمن: زندگی طبق تئوریها بازی نمیکند. آدم از تجربههای خود میآموزد.
کارل توماس: کاش تو را کنار دیوار قرار میدادند!
ویلهلم کیلمن: هنوز هم یک رویائیِ پُر حرارت. من تو را به خاطر کلماتت سرزنش نمیکنم. ما میخواهیم دموکراتیک حکومت کنیم. پس دموکراسی چه است؟ اراده تمام خلق. من بعنوان وزیر یک حزب را نمایندگی نمیکنم، بلکه دولت را. دوست عزیز، وقتی آدم دارای مسئولیت است چیزها در پائین طور دیگر دیده میشوند. قدرت مسئولیت میآورد.
کارل توماس: قدرت! این چه فایده دارد که تو برای خودت تصور کنی صاحب قدرتی، وقتی خلق قدرتی ندارد؟ من پنج روز به اطراف نگاه کردم. آیا چیزی عوض شده است؟ تو بالا نشستهای و کلاهبرداری را تنظیم میکنی. آیا پی نبرده‌ای که آرمانت را ترک کردهای و بر علیه خلق حکومت میکنی؟
ویلهلم کیلمن: گاهی برای بر علیه خلق حکومت کردن بیشتر از به تظاهرات رفتن شجاعت میخواهد. (تلفن زنگ میزند.) میبخشی ... کیلمن ... اتفاق آرا، امتناع از اضافه کاری کردن ... متشکرم، آقای مدیر ... آیا نام نویسنده اعلامیه مشخص است؟  که اینطور ... یاداشت کنید: کسی که ساعت پنج کارخانه را ترک کند بدون اخطار اخراج است ... خوب، کارخانهها برای چند روز بسته میشوند. با افراد خصوصی معامله می‌کنید. سفارش ترکیه باید انجام شود ... خداحافظ آقای مدیر ... (گوشی را میگذارد. دوباره تلفن میکند.) با پلیس تماس بگیرید ... پروندههای اوا برگ ... سرعت ببخشید ... متشکرم. (گوشی را میگذارد.)
کارل توماس: چه شجاعتی! تو بر روشها مسلطی.
ویلهلم کیلمن: کسی که این بالا کار میکند باید مراقب باشد که ماشین بغرنج دولتی توسط دستان آدم کودنی متوقف نشود.
کارل توماس: آیا زنها برای آرمانهای گذشته تو نمیجنگند؟
ویلهلم کیلمن: آیا باید تحمل کنم که کارگرانِ زن کارخانهای مکانیسم دولت را مختل کنند؟
کارل توماس: اقتدار تو احتمالاً دردآور است؟
ویلهلم کیلمن: آیا باید من خود را بیآبرو سازم؟ آیا باید خود را بیکفایتتر از وزیران رژیم قدیم نشان دهم؟ این اغلب اصلاً راحت نیست ... اگر آدم یک بار موفق نشود، سپس ... ساعتهائی وجود دارند ... شماها آن را ساده تصور میکنید ... آه، شماها چه میدانید؟ ...
کارل توماس: ما چه میدانیم؟ شماها به مرتجعین کمک میکنید.
ویلهلم کیلمن: چرند است. من باید در دموکراسی به حقوق کارفرما همانقدر احترام بگذارم که به حقوق کارگر میگذارم. ما هنوز دولت آینده را نداریم.
کارل توماس: اما دیگران مطبوعات، پول و اسلحه دارند. و کارگران؟ مشتهای خالی.
ویلهلم کیلمن: آه، شماها همیشه فقط جنگ مسلحانه را میبینید، کتک زدن، چاقو زدن، شلیک کردن. سنگربندی و تظاهرات! خلق کارگر و تظاهرات! ما مبارزه خشونتآمیز را رد میکنیم. ما خستگیناپذیر موعظه کردیم که میخواهیم با اسلحه اخلاقی و معنوی پیروز شویم. خشونت همیشه ارتجاعیست.
کارل توماس: آیا این نظر توده مردم است؟ تو احتمالاً از نظر آنها سؤال نمیکنی؟
ویلهلم کیلمن: توده مردم چه است؟ آیا توده مردم توانست آن زمان کار مثبتی انجام دهد؟ هیچ‌چیز! فتوای کتک زدن و خراب کردن. ما در هرج و مرج سُر میخوردیم. هر ماجراجوئی یک پُست فرماندهی گرفته بود. مردمی که در تمام زندگیشان کارگران را فقط از بحثهای کافهای میشناختند. بیا صادق باشیم. ما انقلاب را نجات دادیم ... توده ناتوان است و موقتاً ناتوان هم خواهد ماند. توده فاقد هر تخصصی است. چگونه ممکن است یک کارگر در دوران ما بدون آموزش وظیفه رهبری مثلاً یک سندیکا را به عهده بگیرد؟ یا مدیریت یک کارخانه برق را؟ دیرتر ... در دهها ... در صدها ... از طریق آموزش ... از طریق توسعه ... تغییر خواهد کرد. ما باید امروز حکومت کنیم.
کارل توماس: و من با تو همبند بودم ...
ویلهلم کیلمن: و احتمالاً من را یک <خائن> بحساب میآوری؟
کارل توماس: بله.
ویلهلم کیلمن: آه، دوست عزیز، من به کلمات عادت دارم. برای شماها هر شهروند یک رذل است، یک خونآشام، یک شیطان، چه میدانم دیگر چی. اگر شماها فقط درک میکردید که جهان بورژوائی چه چیزهائی انجام داده و هنوز هم انجام میدهد.
کارل توماس: ایست! تو حرفهایم را پیچ و تاب میدهی. اینکه جهان بورژوائی کارهای قدرتمندی انجام میدهد را من هرگز انکار نکردهام. من هرگز ادعا نکردهام که طبقه متوسط سیاه است مانند کلاغ و خلق سفید است مانند برف. اما چه بر سر جهان آمده است؟ ایدههای ما ایدههای بزرگتری هستند. اگر ما آنها را به مرحله اجرا درآوریم کار بیشتری انجام میگیرد.  
ویلهلم کیلمن: عزیز من، این بستگی به تاکتیک دارد. با تاکتیکِ تو بزودی سیاهترین ارتجاع حکومت میکرد.
کارل توماس: من هیچ تفاوتی نمیبینم.
ویلهلم کیلمن: شماها احتمالاً رد ضربات شلاقی را که کمرهایتان را خونین میسازد فراموش کردهاید؟ شماها مانند کودکان هستید. تمام درخت را خواستن، وقتی آدم میتواند یک سیب داشته باشد.
کارل توماس: تو به چه کسی متکی هستی؟ به بوروکراسی قدیم؟ و زمانی من باور میکردم که اهداف تو صادقانهاند، تو واقعاً چه هستی؟ یک لولوی بیقدرت، یک توپ بازی!
ویلهلم کیلمن: تو اصلاً چه میخواهی؟ فعالیت داخلی اینجا را نگاه کن. ببین چطور درست کار میکند. هرکس کار خود را میفهمد.
کارل توماس: تو به این افتخار میکنی؟
ویلهلم کیلمن: بله، من به کارمندانم افتخار میکنم.
کارل توماس: ما به دو زبان مختلف صحبت میکنیم ... تو قبلاً در تلفن یک اسم را نام بردی.
ویلهلم کیلمن: من در باره مسائل مربوط  به کار صحبت میکردم.
کارل توماس: اوا برگ.
ویلهلم کیلمن: آه او ... او در اداره مالیات کار میکند. خیلی کارم را سخت میکند. این عروسک کوچولو به چه تبدیل شده است.
کارل توماس: او باید امروز بیست و پنج ساله باشد.
ویلهلم کیلمن: من میخواستم از او محافظت کنم، اما او به سمت بدبختی میدود ... من باید به تو خداحافظ بگویم. بفرما بردار. (میخواهد به کارل توماس پول بدهد؛ او آن را رد میکند.) من نمیتوانم تو را اینجا استخدام کنم. برو به اتحادیه. شاید آنجا آشناهای قدیمی را پیدا کنی. من این را حدس میزنم. آدم خیلی مشغول است. آدم روابط را گم میکند. بگذار به تو خوش بگذرد. کارهای احمقانه نکن. ما دارای یک هدف هستیم. فقط مسیرها ... (کارل توماس را بتدریج به اتاق انتظار هُل میدهد. چند ثانیه میایستد. ایماء و اشاره.)
در اتاق انتظار
(کارل توماس ساکت و خیره نگاه میکند.)
پیکل (به خدمتکار): آقای سکرتر، آیا حالا نوبت من است؟
خدمتکار: آیا شما وقت گرفته‌اید؟
پیکل: دو روز و نیم با قطار راندهام آقای سکرتر. البته آدم آنجا معجزه خالصش را تجربه میکند. آیا شما هولتسهاوزن را میشناسید؟
خدمتکار: آیا آقای وزیر میدانند؟
پیکل: کار من بخاطر راهآهن در هولتسهاوزن است.
خدمتکار: من خواهم پرسید.
(خدمتکار به داخل اتاق کار میرود.)
پیکل: آقای وزیر حتماً یک مرد بسیار سختگیر است. (کارل توماس جواب نمیدهد!) اگر خدای مهربان یکی را وزیر کرده است، من این را از طرف خودم اینطور تصور میکنم ... (چون کارل توماس جواب نمیدهد پیکل حرفش را قطع میکند، به این سمت و آن سمت میرود.)
در اتاق کار
ویلهلم کیلمن: خب. او را داخل کنید.
(خدمتکار درِ اتاق انتظار را باز میکند.)
خدمتکار: آقای پیکل.
(پیکل داخل میشود.)
پیکل: آقای وزیر، به من افتخار دادند. آقای وزیر من خیلی دلم پُر است، البته شما مطمئناً بسیار گرفتار هستید. اما من نمیخواهم وقت شما را بدزدم، آقای وزیر نام من پیکل است. متولد در هولتسهاوزن، منطقه والدوینکل. کار من فقط بخاطر راهآهنی است که شما میخواهید به سمت هولتسهاوزن بکشید، آقای وزیر شما میدانید، در ماه اکتبر ... البته یک ضربالمثل پیش ما وجود دارد: هانس میخواهد دُم یک غاز چاق را روغن مالی کند. اما یک چنین غاز چاقی هولتسهاوزن بود. کشتیهای بخاری از آنجا میگذرند، هر هفته یک بار، درشکۀ پست به آنجا میآید، هر روز خدا. من به سهم خودم ... البته من نمیخواهم ادعای بیجا کنم ... آقای وزیر این را بهتر میدانند ... در هرحال مطمئناً این را آقای وزیر نمیدانسته که قطار باید از روی زمین من بگذرد، سپس ... من که مزاحم شما نیستم، آقای وزیر؟
ویلهلم کیلمن: بسیار خوب مرد عزیز، حالا باید راهآهن چکار کند؟
پیکل: من به همسایهام فوری گفتم، وقتی من درمقابل شخص آقای وزیر بایستم، سپس او خواهد ... البته او چیزی گفت، از دستکش سفید و چنین چیزی ... اما من همیشه فکر میکردم که یک وزیر باید چه چیزهائی را بشناسد! تقریباً آن مقدار که خدای مهربان میشناسد: که آیا برداشت محصول خوب خواهد شد، که آیا جنگ خواهد شد، که آیا قطار از روی زمین من باید بگذرد ... بله، یک چنین وزیری ... آه، من فقط بخاطر راهآهن نمیآیم ... البته راهآهن اهمیت خود را دارد ... اما آن دیگری هم اهمیت خود را دارد. چون من حالا در هولتسهاوزن مینشینم ... روزنامهها، آدم از آنها چیزی دستگیرش نمیشود ... من به خودم گفتم، وقتی تو روبروی شخص وزیر بایستی ... اگر درخواستم زیاد نیست، چگونه تصور میکنید که این چیزها باید ادامه پیدا کنند؟ ... اگر حالا قطار از میان هولتسهاوزن براند و آدم بتواند مستقیم تا هند براند؟ ... و در چین باید زردها خود را تکان جزئی بدهند ... و باید ماشینهائی وجود داشته باشند که آدم بتواند با آنها تا آمریکا شلیک کند ... و سیاهپوستان در آفریقا فتوی میدهند و میخواهند هیئت مذهبی اعزامی را اخراج کنند ... و حکومت میخواهد پول را لغو کند، مردم میگویند ... البته در آن بالا آقای وزیر مینشینند و باید با تمام اینها دست و پنجه نرم کنند ... آقای وزیر، چه بر سر جهان خواهد آمد؟
ویلهلم کیلمن: چه بر سر جهان خواهد آمد؟
پیکل: آقای وزیر، منظورم این است که شما میخواهید با جهان چه کنید؟
ویلهلم کیلمن: خب، ابتدا یک کنیاک بنوشیم. سیگار میکشید؟
پیکل: لطف دارید، آقاب وزیر. البته من به خودم فوری گفتم که باید فقط چهره به چهره در برابر وزیر بایستی ...
ویلهلم کیلمن: جهان ... جهان ... هوم ... پاسخ دادن به آن اصلاً ساده نیست. بنوشید.
پیکل: من هم این را همیشه به همسایهام گفته‌ام. البته همسایه من، منظورم آن همسایهای است که علفزار بخش را اجاره کرده است، کرایهاش اول باید دویست مارک میارزید، اما او با شهردار خویشاند است، و وقتی یکی خویشاوند است ... (در زده میشود)
خدمتکار: من میخواهم به عالیجناب یادآوری کنم که عالیجناب باید ساعت دو ...
ویلهلم کیلمن: بله، من میدانم ... بنابراین، آقای پیکل عزیز، با خیال آسوده به هولتسهاوزن برگردید. به هولتسهاوزن سلام برسانید ... اما کنیاکتان را بنوشید.
پیکل: بله، آقای وزیر. و قطار ... البته اگر باید از روی زمین من بگذرد، سپس ...
ویلهلم کیلمن (پیکل را بتدریج به سمت اتاق انتظار هُل میدهد، بدون آنکه پیکل بتواند کنیاکش را بنوشد.): به هیچکس بیعدالتی روا نخواهد گشت.
در اتاق انتظار
پیکل (در حال خارج گشتن): من در هولتسهاوزن برایتان تهیه خواهم کرد.
خدمتکار (به کارل توماس که همچنان خیره ایستاده است): شما باید بروید. اینجا قفل میشود.
 
میانپرده سینمائی
زنان در محلهای کار
زنان بعنوان ماشیننویس
زنان بعنوان راننده
زنان بعنوان راننده قطار
زنان بعنوان پلیس
 
پرده دوم
صحنه اول
اتاق اوا برگ
اوا برگ از تختخواب میجهد، شروع میکند با عجله به لباس پوشیدن
کارل توماس (در تختخواب): کجا میخوای بری؟
اوا برگ: سر کار، جوانِ عزیز.
کارل توماس: ساعت چنده؟
اوا برگ: شش و نیم.
کارل توماس: هنوز تا ساعت هشت دراز بکش. ادارهتون ساعت نُه شروع میشه.
اوا برگ: من باید قبلاً به سندیکا برم. یک هفته دیگه انتخابات است. آنها برای زنها اعلامیه افتضاحی چاپ کردهاند. من شب گذشته وقتی تو خوابیده بودی یک متن جدید آماده کردم.
کارل توماس: این زندگیِ بدون کار روز به روز منو تنبلتر میکنه.
اوا برگ: بله، زمانش رسیده که تو کار پیدا کنی.
کارل توماس: گاهی فکر میکنم ... آیا شماها این آرایش رو <مو رو پیشانی> مینامید؟
اوا برگ: ازش خوشت میاد؟ ... خیلی احمقانه است که منطقۀ شش هنوز فاقد آدمهای قابل اعتماده. کاغذها را کجا گذاشتم؟ ... آها اینجا. (میخواند، تصحیح میکند، مینویسد.)
کارل توماس: آرایش بهت میاد، چونکه تو یک چهره داری. زنانِ بدون چهره باید مراقب خودشون باشند. آرایش برهنه میسازد. چند نفر برهنگی را تحمل میکنند؟
اوا برگ: اینطور فکر میکنی؟
کارل توماس: چهرهها در خیابان و در متروها وحشتناک است. من در گذشته هرگز ندیده بودم که چه تعدادِ کمی از مردم دارای چهره هستند. اکثراً تودههای گوشتِ از وحشت و خودپسندی پُف کردهاند.
اوا برگ: پایان بد نیست ... آیا آدم در جائی که بودی اشتیاق به زنان دارد؟
کارل توماس: من در هفت سال اول به گور سپرده شده بودم ... در آخرین سال بسیار رنج کشیدم.
اوا برگ: بعد آدم چکار میکند؟
کارل توماس: بعضیها فکر میکنند که معشوق مثل یک جوانک است، دیگران فکر میکنند که روتختی یا یک قطعه نان و یا تکهای پارچه رنگی معشوقهاش است.
اوا برگ: باید آخرین سالِ بیداری بهت خیلی بد گذشته باشه.
کارل توماس: من اغلب برای گرم شدن متکا را مثل یک زن حریصانه به خودم فشار میدادم.
اوا برگ: در هر یک از ما سگها پارس میکنند ... کارل، تو باید کار پیدا کنی ...
کارل توماس: به چه خاطر ... اوا، با من بیا. ما به یونان سفر میکنیم. به هند. به آفریقا. باید هنوز یک جائی انسانها زندگی کنند، کودکانه، آنها هستند، فقط هستند. در چشمهای آنها آسمان و خورشید و ستاره درخشان میچرخند. که هیچ‌چیز از سیاست نمیدانند، که فقط زندگی میکنند و مجبور نیستند همیشه مبارزه کنند.
اوا برگ: حالت از سیاست بهم میخورد؟ تو فکر میکنی می‌تونی از حلقهاش خارج بشی؟ فکر میکنی میتونی بخاطر خورشیدِ جنوبی، بخاطر درختان نخل، بخاطر فیلها و لباسهای رنگی زندگی واقعی مردم رو فراموش کنی؟ بهشتی که تو خوابشو میبینی وجود نداره.
کارل توماس: از زمان دیدارم با ویلهلم کیلمن دیگه دوست ندارم. برای چه؟ برای اینکه افرادی مانند ما شبیه به تصاویر تحریف شده سالمندان در آینه در جهان پوزخند بزنند؟ ممنون. تو باید برای من فردا و رویای آینده باشی. من بجز تو هیچ‌چیز دیگه نمیخوام.
اوا برگ: بنابراین فرار؟
کارل توماس: تو اسمشو فرار بگذار. کلمات چه اهمیتی دارند.
اوا برگ: تو خودتو گول میزنی. همین فردا بیصبری گازت میگیره، دلتنگی برای ... سرنوشت.
کارل توماس: سرنوشت؟
اوا برگ: چون ما نمیتونیم تو این هوای پُر از کارخانه و حیاطهای خلوت نفس بکشیم. چون ما در غیر این صورت مثل حیواناتِ اسیر خواهیم مُرد.
کارل توماس: آره، حق با توست.
(کارل توماس شروع میکند به لباس پوشیدن.)
اوا برگ: کارل تو باید بدنبال یک آپارتمان دیگه بگردی.
کارل توماس: اوا، دیگه اجازه ندارم پیش تو زندگی کنم؟
اوا برگ: راستشو بخوای، نه.
کارل توماس: آیا صاحبخونه غرغر میکنه؟
اوا برگ: من این عادت رو ترکش دادم.
کارل توماس: پس چرا نباید اینجا بمونم؟
اوا برگ: من باید بتونم تنها باشم. منو درک کن.
کارل توماس: آیا تو به من تعلق نداری؟
اوا برگ: تعلق داشتن؟ این کلمه مُرده. هیچکس به دیگری تعلق نداره.
کارل توماس: ببخش، من یک کلمه اشتباه انتخاب کردم. آیا من معشوق تو نیستم؟
اوا برگ: منظورت این است که چون من با تو خوابیدم.
کارل توماس: این پیوند نمیزنه؟
اوا برگ: یک نگاه که من با مردم غریبه در خیابان رد و بدل میکنم میتونه منو عمیقتر از یک چنین شبهای عشقبازیای که بجز یک بازیِ بسیار زیبا چیز دیگری لازم نیست باشه پیوند بزنه.
کارل توماس: و چه‌چیز رو تو جدی تلقی میکنی؟
اوا برگ: این را من جدی میگیرم. بازی را هم جدی میگیرم ... من یک انسان زندهام. آیا چون نبرد میکنم باید از زندگی صرفنظر کنم؟ این عقیده که یک انقلابی باید از هزاران شادیهای کوچک زندگی صرفنظر کند پوچه. همه باید در زندگی شرکت کنند، این چیزیه که ما میخواهیم.
کارل توماس: چه‌چیز برای تو ... مقدسه؟
اوا برگ: چرا کلمات عرفانی برای چیزهای انسانی به کار میبری؟ ... وقتی تو به من نگاه میکنی ... وقتی من با تو صحبت میکنم متوجه میشم که هشت سالِ گذشتهای که تو در آنها <دفن> شده بودی ما را بیشتر از یک قرن تغییر داده.
کارل توماس: آره، من گاهی فکر میکنم که از نسل مفقودالاثر شده‌ای هستم.
اوا برگ: جهان پس از آن اپیزود چه تجربهای کرد.
کارل توماس: تو از انقلاب اینطور صحبت میکنی!
اوا برگ: این انقلاب یک اپیزود تمام شده بود.
کارل توماس: چه باقی‌موند؟
اوا برگ: ما باقی‌موندیم. اراده ما به صداقت و نیروی ما برای کار جدید باقی‌موند.
کارل توماس: و اگر تو در این شبها باردار بشی؟
اوا برگ: من اونو بدنیا نخواهم آورد.
کارل توماس: چون تو دوستم نداری؟
اوا برگ: چرا از چیزهای دیگه صحبت میکنی.
کارل توماس: اگه من حالا کلمات احمقانه بگم، کلمات اشتباه، تو به آنها گوش نده، به غیرقابل بیانها گوش کن، به آنهائی که تو هم شک نداری. من به تو احتیاج دارم. من تو رو در روزهائی و زمانیکه ما ضربات قلب زندگی رو میشنیدیم پیدا کردم، زیرا که ضربات مرگ بلند و غیرقابل توقف میکوبید. من خودمو در این زمانه نمیتونم اداره کنم. به من کمک کن، به من کمک کن! شعلهای که میگداخت خاموش شده است.
اوا برگ: تو اشتباه میکنی. طور دیگه‌ای میگدازد. غیراحساساتیتر.
کارل توماس: من اونو هیچ‌کجا احساس نمیکنم.
اوا برگ: تو چه میبینی؟ تو از روز در بیرون میترسی.
کارل توماس: طور دیگه صحبت کن.
اوا برگ: اما اجازه بده صحبت کنم. یا تو نیرو برای شروعی جدید بدست میاری یا اینکه از بین میری. تو را از روی همدردی در رویای اشتباهی نگاه داشتن جنایت خواهد بود.
کارل توماس: پس تو همدردی میکردی؟
اوا برگ: احتمالاً. من زیاد مطمئن نیستم. هرگز یک دلیل به تنهائی باعث کاری نمیگردد.
کارل توماس: چه تجربهای در این سالها تو رو اینطور سخت ساخته؟
اوا برگ: دوباره تو از مفهوماتی استفاده میکنی که دیگه درست نیستند. من اعتراف میکنم که یک کودک بودم. ما دیگه نمیتونیم کودک باشیم. ما نمیتونیم روشنبینی و دانشی که در ما رشد کرده بود را مانند یک اسباببازی که دیگر دوست نداریم به گوشهای پرتاب کنیم. تجربه ــ البته، من خیلی تجربه کردهام. مردها و موقعیتها را. هشت سال است که من کار میکنم، همانطور که مردها در گذشته کار میکردند. هشت سال است که من برای هر ساعت از زندگیم تصمیم میگیرم. به این دلیل همانطور هستم که هستم ... آیا فکر میکنی که این برایم راحت بود؟ اغلب وقتی در یکی از این اتاقهای مبله مینشستم، خودم را بر روی تختخواب پرتاب میکردم ... و مانند آدم خرد شدهای گریه میکردم ... فکر می‌کردم که دیگه نمیتونم زندگی کنم ... بعد کار آمد. حزب به من احتیاج داشت. من دندانها را بر روی هم فشردم و ... عاقل باش کارل. من باید به اداره برم. (فریتس و گرته از میان در نگاه میکنند. دوباره ناپدید میشوند.) صبح را اینجا بمان. پول لازم داری؟ از رویِ غرور احمقانه نه نگو. من به تو بعنوان یک رفیق کمک میکنم، تمام. خداحافظ.
(اوا برگ میرود. کارل توماس ثانیههائی تنها میماند. فریتس و گرته، فرزندان صاحبخانه در را میگشایند و با کنجکاوی نگاه میکنند.)
فریتس: اجازه است داخل شویم؟
گرته: ما میخواهیم شما را ببینیم.
کارل توماس: بله، بیائید تو.
(فریتس و گرته داخل میشوند، هر دو کارل را تماشا میکنند.)
فریتس: چون ما باید بزودی بریم.
گرته: ما بلیط سینما داریم.
فریتس: و امشب به مسابقه بوکس میریم. آیا میخواهید بوکس بازی کنیم؟
کارل توماس: نه، من نمیتونم بوکس بازی کنم.
فریتس: عجب.
گرته: اما میتونید برقصید، درسته؟ آیا رقصهای چارلزتون و بلَک بوتم را میفهمید؟
کارل توماس: نه.
گرته: حیف ... شما واقعاً هشت سال در تیمارستان بودید؟
فریتس: گرته نمیخواد آن را باور کند.
کارل توماس: بله، بودم.
گرته: و قبلاً به مرگ محکوم شده بودید؟
فریتس: مادر برای ما تعریف کرد. او آن را در روزنامه خوانده بود.
کارل توماس: مادرتون اتاق اجاره میده؟
گرته: البته.
کارل توماس: مادرتون فقیره؟
فریتس: مادر همیشه میگه که امروزه فقط کسی که کسب و کار غیرقانونی میکنه ثروتمنده.
کارل توماس: آیا شماها میدونید که من به چه خاطر به مرگ محکوم شدم؟
گرته: چون شما در جنگ شرکت داشتید.
فریتس: غاز! چون او در انقلاب شرکت داشت.
کارل توماس: شماها در مورد جنگ چی میدونید؟ آیا مادر براتون از جنگ تعریف کرده؟
گرته: نه، مادر تعریف نکرده.
فریتس: ما اما باید در مدرسه جنگها را یاد بگیریم.
گرته: که در چه روزی جنگها بودند.
فریتس: چرند، اینکه جنگ جهانی باید میآمد. انگار که ما به اندازه کافی نباید در درس تاریخ بیاموزیم. از 1618 تا 1648 جنگهای سیساله طول کشید.
گرته: سی سال.
فریتس: جنگهای سی ساله نصف آنچه که ما باید در جنگ جهانی بیاموزیم هم نمیشوند.
گرته: و با این وجود فقط چهار سال طول کشید.
فریتس: جنگ لیژ، جنگ کنار رود مارنه، جنگ وردن، جنگ تاننبرگ ...
گرته: و جنگ ایپر.
کارل توماس: چیز بیشتری از جنگ نمیدونید؟
فریتس: این برامون کافیه.
گرته: و آن هم چه کافی بودنی! آخرین بار نمره قبولی نگرفتم، چون 1916 رو با 1917 اشتباه گرفته بودم.
کارل توماس: و ... از انقلاب چی میدونید؟
فریتس: از انقلاب نباید اعداد زیادی یاد بگیریم، انقلاب سادهتره.
کارل توماس: رنج و شناخت میلیونها نفر وقتی که نسل بعدی برای آن ناشنواست چه اهمیتی دارند؟ تمام تجربهها به بشکه ته خالی میریزند.
فریتس: شما چی میگید؟
کارل توماس: شماها چند ساله هستید؟
گرته: سیزده سال.
فریتس: پانزده سال.
کارل توماس: و اسمتون چیه؟
فریتس و گرته: فریتس، گرته.
کارل توماس: آنچه شماها از جنگ یاد میگیرید بی‌معنیه. شماها چیزی از جنگ نمیدونید.
فریتس: اوهو!
کارل توماس: چطور باید اونو براتون توصیف کنم؟ ... مادرها ... نه این نه. در پایان خیابان چه قرار دارد؟
فریتس: یک کارخونه بزرگ.
کارل توماس: در آن چه چیزی تولید میشود؟
فریتس و گرته: اسیدها ... گاز.
کارل توماس: چه گازی؟
گرته: من نمیدونم.
فریتس: اما من. گاز سمی.
کارل توماس: گاز سمی به چه درد میخوره؟
فریتس: وقتی که دشمن به ما حمله کنه.
گرته: بله، بر علیه دشمنان، وقتی بخواهند کشورمونو ویران کنند.
کارل توماس: پس دشمنان شماها کیستند؟ (فریتس و گرته سکوت میکنند.) فریتس دستتو بده ... با این دست چه میشود وقتی یک گلوله آن را سوراخ کند؟
فریتس: خیلی ممنون. به هدر میرود.
کارل توماس: با صورتت چه میشود، وقتی مقدار کمی گاز سمی هوا رو مه آلود کنه؟ آیا اینو در مدرسه یاد گرفتی؟
گرته: آن هم چه یاد گرفتنی! گاز صورت رو کاملاً خواهد خورد. و بعد آدم میمیرد.
کارل توماس: تو مایل هستی بمیری؟
گرته: شما خندهدار میپرسید. البته که نه.
کارل توماس: و حالا میخوام براتون یک داستان تعریف کنم. افسانه نه. یک داستان که اتفاق افتاده، که من هم در آن شرکت داشتم. در طول جنگ من یک جائی در فرانسه در سنگر بودم. ناگهان ما شب فریادی میشنویم. به نظر میرسید که انگار شخصی درد و وحشتناکی رو متحمل میشه. بعد سکوت بود. ما فکر کردیم که احتمالاً کسی گلوله خورده و مُرده. پس از یک ساعت دوباره فریاد دیگه‌ای کشیده میشه، و حالا دیگه فریاد قطع نمیشد. تمام شب رو یک انسان فریاد میکشید. تمام روز رو یک انسان فریاد میکشید. مرتب شاکیتر، مرتب درماندهتر. پس از تاریک شدن هوا دو سرباز از سنگر خارج میشوند تا فرد زخمی رو به داخل سنگر بیاورند. گلولهها شلیک شدند و هر دو سرباز کشته میشوند. دوباره دو سرباز سعی میکنند. آنها دوباره برنمیگردند. دستور میرسه که دیگه کسی اجازه ترک سنگر رو نداره. ما باید اطاعت میکردیم. اما فرد زخمی هنوز از درد فریاد میکشید. ما نمیدونستیم که آیا او فرانسوی بود، آلمانی بود، یا انگلیسی بود. او مانند یک نوزاد فریاد میکشید، لخت و بدون کلمات. چهار روز و چهار شب او فریاد میکشید. برای ما این چهار روز چهار سال طول کشیدند. ما تو گوشهامون کاغذ فرو میکردیم، اما هیچ کمکی نمیکرد. سپس سکوت برقرار میشود. آه، بچهها، کاش میتونستم تو قلبتون مثل دانه در خاکهایِ شخم خورده فانتزی بکارم. آیا میتونید تصور کنید که اونجا چه اتفاق افتاده بود؟
فریتس: بله.
گرته: انسان بیچاره.
کارل توماس: بله دختر، انسان بیچاره! نه دشمن. انسان. انسان فریاد میکشید. انسان در فرانسه و در آلمان و در روسیه و در ژاپن و در آمریکا و در انگلستان فریاد میکشید. در چنین ساعاتی که آدم در آنها، چطور باید بگم، به پائین تا آبِ زیرزمینی نفوذ میکنه، آدم از خودش میپرسه: چرا تمام اینها؟ برای چه تمام اینها؟ آیا شماها هم اینطور می‌پرسید؟
فریتس و گرته: بله.
کارل توماس: مردم در تمام کشورها به همین پرسش فکر میکردند. مردم در تمام کشورها پاسخ مشابه‌ای می‌دادند. برای طلا، برای زمین، برای ذغال‌سنگ، برای چیزهای مُرده، برای مُردن و گرسنگی کشیدن و برای ناامیدی انسانها، اینها جوابها بودند. و اینجا و آنجا شجاعترین مردم قیام کردند، و نهِ محکم خود را به نابینایان فریاد زدند، میخواستند که این جنگ و تمام جنگها خاتمه یابند، و برای جهانی نبرد کردند که در آن باید تمام کودکان وضعشان خوب باشد ... اینجا در نزد ما این دلیران شکست خوردند.
(مکث طولانی.)
فریتس: آیا تعداد شماها زیاد بود؟
کارل توماس: نه، خلق درک نکرد که چرا ما نبرد میکردیم، نمیدیدند که ما برای زندگی او برخاسته‌ایم.
فریتس: اما افراد مقابل شماها تعدادشون خیلی بیشتر بود؟
کارل توماس: خیلی زیاد. آنها اسلحه داشتند و پول و سربازانِ پول دریافت کرده.
(مکث.)
فریتس: و شماها این اندازه ابله بودید که فکر میکردید پیروز خواهید شد؟
گرته: بله، در آن وقت شماها خیلی ابله بودید.
کارل توماس (به آنها خیره نگاه میکند): شماها چی میگید؟
فریتس: شماها ابله بودید.
گرته: بسیار ابله.
فریتس: ما حالا باید بریم. گرته عجله کن.
گرته: بله.
فریتس و گرته: روز بخیر. به امید دیدار.
(مکث. اوا برگ برمیگردد.)
اوا برگ: حالا میتونستم با تو سفر کنم.
کارل توماس: چی شده؟
اوا برگ: پاسخی سریع.
کارل توماس: حرف بزن!
اوا برگ: من نتونستم داخل اداره برم. دربان به من نامه اخراج را داد. به خدمتم پایان دادند.
کارل توماس: کیلمن!
اوا برگ: به این خاطر چون من بعد از ظهر روز گذشته برای کارگرانِ زنِ اخراجی سخنرانی کردم.
کارل توماس: این مردک!
اوا برگ: این باعث تعجب توست؟ کسی که با گِل کارِ ناقصی انجام میدهد باید با خمیر کار کند.
کارل توماس: اوا آیا حالا متقاعد شدی؟ بیا. اینجا یک کتاب نقشه قرار داره. ما همین امشب حرکت میکنیم. دور! فقط دور، فقط دور!
اوا برگ: تو از هر دو نفر ما صحبت میکنی؟ هیچ‌چیز تغییر نکرده. آیا جدی تصور میکنی که من رفقا را تنها خواهم گذاشت؟
کارل توماس: ببخش.
اوا برگ: مایل نیستی با ما کار کنی؟ ... به این فکر کن.
(اوا برگ میرود. کارل توماس به او خیره میماند. تاریکی.)
 
میانپرده سینمائی
شرقِ یک شهر بزرگ
کارخانهها
دودکشها
زمان تعطیل کار
کارگران کارخانه را ترک میکنند
جمعیت در خیابانها
 
صحنه دوم
اتحادیه کارگری
فضای بلند پشتی برای حوزه رأی گیری تنظیم شده است. در کنار میز مدیرِ انتخابات و در کنار او دستیار انتخابات نشسته است. سمت راست کابین رأی‌گیری. در ورودی به سمت تماشاگران قرار دارد. جلوتر در کنار میزها مهمانها نشسته‌اند. وقتی در کنار میزی صحبت میشود میز با نور روشن میگردد و فضای دیگر تاریکتر. ــ کارگر سوم داخل میشود
کارگر سوم: اینجا خوب شلوغ است. کلاهبرداری شکوفاست.
کارگر دوم: ساکت باش. با آنارشیسم احمقانه تو هم نمیتونیم پیش بریم.
کارگر سوم: آره میدونم، وقتی شماها انتخاب کنید بعد پیش میرید.
کارگر اول: هرچیز درستیِ خودش را دارد. همچنین انتخابات. وگرنه آنها اینجا نبودند. وقتی تو کودنی و نمیتونی این را بفهمی ...
کارگر سوم: فقط احمقترین گوسالهها قصابانِ خود را انتخاب میکنند.
کارگر اول: منظورت ما هستیم؟
کارگر دوم: مشت به چانه میخواهی؟
(از پشت.)
مدیر انتخابات: ساکت آن جلو. آدم نمیتواند صدای خودش را بشنود ... اسم شما چیست؟
پیرزن: باربارا اشتیلتسر.
مدیر انتخابات: کجا زندگی میکنید؟
پیرزن: از اول اکتبر در شولاشتراسه شماره هفت زندگی خواهم کرد.
مدیر انتخابات: جائیکه فعلاً شما زندگی میکنید را مایلم بدانم.
پیرزن: اگر صاحبخانه فکر میکند که میتواند مرا اذیت کند، چون من به اداره مسکن شکایت کردهام ... مارگارتناشتراسه شماره هفت، طبقه چهار.
مدیر انتخابات: درست است. (پیرزن متوقف میشود.) شما میتوانید برگه انتخابات خود را بدهید.
پیرزن: من فقط به این خاطر آمدهام چون گفته میشود شما کسانی را که رأی نمیدهند مجزات میکنید.
مدیر انتخابات: بسیار خوب خانم عزیز، شما مداد را بردارید، یک ضربدر کنار نام نامزدتان بکشید و برگه را آنجا داخل صندوق رأی‌گیری بیندازید.
پیرزن: آقای کارآگاه، من برگه رأی ندارم ... من نمیدونستم که باید یک برگه رأی از خونه بیارم ... با این همه پاراگرافها آدم چطور میتونه بفهمه ...
مدیر انتخابات: من کارآگاه نیستم. من مدیر انتخاباتم. آن جلو توزیع‌کنندگانِ برگههای انتخابات ایستادهاند. بگذارید یک برگه به شما بدهند و بعد دوباره بیائید.
(کار انتخاب ادامه پیدا میکند. ــ پیرزن به سمت جلو میرود.)
اولین توزیع‌کننده برگه رأی‌گیری: بفرمائید خانم جوان، در کنار شماره یک باید ضربدر بکشید. شما با این کار رئیس‌جمهور مناسب را انتخاب می‌کنید. وزیر جنگ برای نظم و آسایش و همچنین برای زنان تضمین خواهد داد.
(پیرزن مرددانه به این سمت و آن سمتِ برگه نگاه میکند.)
دومین توزیع‌کننده برگه رأی‌گیری: مادر جان، همیشه ضربدر کنار شماره دو بکشید. آیا میخواهید که زغال و نان ارزانتر شود؟
پیرزن: شرمآوره که قیمتها به این سرعت بالا میرن.
دومین توزیع‌کننده برگه رأی‌گیری: مادر جان، همه‌چیز زیر سر زمینداران بزرگ است. آنها پول پارو میکنند. اینجا را ضربدر بکشید و برای آشتی ملی رأی بدهید.
(پیرزن مرددانه به این سمت و آن سمت برگه نگاه میکند.)
سومین توزیع‌کننده برگه رأی‌گیری: رفیق، بعنوان کارگر آگاه طبقاتی شماره سه را انتخاب کنید. تصمیمی روشن. نظم و آسایش ــ بی‌معنی. نظم و آسایش برای سرمایهداران است و نه برای شما. آشتی ملی ــ بی‌معنی. اگر شما فرمان ببرید بعد اجازه دارید دست برادر را بلیسید، در غیراینصورت اردنگی زده میشود. یا در کنار شماره سه ضربدر بکشید و یا شما طناب دار را خودتان میبافید.
(پیرزن مرددانه به این سمت و آن سمتِ برگه نگاه میکند.)
اولین توزیع‌کننده برگه رأی‌گیری: خانم جوان! در کنار شماره یک، فراموش نکنید!
دومین توزیع‌کننده برگه رأی‌گیری: مادر جان، کنار شمار دو!
سومین توزیع‌کننده برگه رأی‌گیری: رفیق! فقط شماره سه کمک به پاره گشتن زنجیرها میکند.
(پیرزن به عقب برمیگردد.)
مدیر انتخابات: آیا حالا برگه رأیتان را دارید؟
پیرزن: بفرمائید، سه برگه.
مدیر انتخابات: فقط یکی را به صندوق بیندازید. در غیراینصورت رأی شما نامعتبر است.
(پیرزن به کابین میرود.)
پیرزن: اجازه دارم دوباره بیرون بیایم؟ (بیرون میآید.) شب خوش آقای کارآگاه. (در حال خارج شدن به توزیع‌کنندگان برگه رأی‌گیری.) باشه، باشه، ناراحت نباشید، ناراحت نباشید، من در کنار همه یک ضربدر کشیدم.
(در کنار میز سمت چپ.)
کارگر دوم: با دادن حق انتخاب به زنان فقط کشیشها سود میبرند. پیش از این، زمانی که من کار داشتم، در ماه این همه مانند حالا در یک روز در مهمانخانه ننشسته بودم.
کارگر اول: و زنت؟ من نمی‌خوام صدای کف زدن بشنوم. به اندازه کافی روی بدنت خراش داری.
کارگر دوم: با مساعدت دولت فقط میتونیم چهار روز ماهی و مربا بخوریم و سه روز باید بینی رو در مسیر وزش باد نگاه داریم و هوا بخوریم.
کارگر اول: دیروز از خانه بیرون رفتم، در مقابل میخانه یک زن بورژوا ایستاده بود، با یک کفش پاشته بلند، پُر از چربی در بالا و در پائین، بلند میگوید: "برای این مردم باید آدم متأسف باشد." من جواب دادم: "خانم مشاور، شاید زمانی بیاید که شما خوشحال خواهید گشت اگر من برایتان متأسف باشم."
کارگر دوم: آدم باید آنها را دار بزند، هیچ‌چیز کمتر از دار زدن. همه را با هم.
کارگر اول: ما به آنها در انتخابات نشان خواهیم داد.
(کارل توماس داخل میشود.)
کارل توماس (به مهمانخانهچی دستیار انتخابات): آیا آلبرت کرول به اینجا میآید.
مهمانخانهچی دستیار انتخابات: او همین حالا اینجا بود. باید بزودی دوباره بیاید.
کارل توماس: من منتظر میشوم. (کنار میز سمت راست مینشیند.)
(در مقابل میز مدیر انتخابات.)
رأی‌دهنده: من اجازه نمیدهم این کار را با من بکنند!
مدیر انتخابات: آقای سکرتر، یک اشتباه ...
رأی‌دهنده: حق انتخاب من را از بین بردهاند. من بر علیه انتخابات اعتراض خواهم کرد! انتخابات باید باطل اعلام شود! من آرام نمیگیرم! من تا بالاترین مرحله قضائی خواهم رفت!
مدیر انتخابات: اعتراف میکنم که ثبت نام شما در لیست رأی‌دهندگان اشتباهاً حذف شده است ...
رأی‌دهنده: آیا میتوانم با اعتراف شما چیزی بخرم! من حقم را میخواهم! حقم را!
مدیر انتخابات: من نمیتوانم طبق قانون ...
رأی‌دهنده: اما اجازه دارید من را بیحق سازید. من در اینجا نظم برقرار خواهم ساخت! من این خوکدانی را محکوم خواهم ساخت!
مدیر انتخابات: آقای سکرتر، درک کنید. به یاد داشته باشید که چه ناآرامیای شما در خلق ...
رأی‌دهنده: برای من مهم نیست. حق باید حق بماند ...
دستیار انتخابات: خواهش میکنم آقای سکرتر ...
مدیر انتخابات: بعنوان شهروند مایل نخواهید بود که ...
رأی‌دهنده: این باید در مطبوعات بیاید، سیاه بر سفید. چیز دیگری در پشت آن مخفی است. این چرا باید برای من اتفاق بیفتد، همیشه باید برای من اتفاق بیفتد، همیشه، همیشه، همیشه! اما حالا کافی است!
(از آنجا میدود، در آستانه در با آلبرت کرول که داخل میشود برخورد میکند. آلبرت کرول تعجب میکند، کارل توماس را میشناسد.)
آلبرت کرول: آهای!
کارل توماس: عاقبت پیدات کردم.
آلبرت کرول: مرد بیچاره. زمانهای بدی بود. همچنین برای ما. کار پیدا کردی؟
کارل توماس: شش بار در آژانس استخدامی بودم. وقتی که من را از دانشگاه اخراج کردند حروفچینی آموختم. برخی از سکرترها همکاران تو هستند! مانند رئیس قسمت در فروشگاه که بدتر از رؤسای واقعی به من بی‌اعتنائی کرد.
آلبرت کرول: معمولیه.
کارل توماس: تو طوری میگوئی که انگار باید اینطور باشد.
آلبرت کرول: نه. اما فقط دیگر من را ناراحت نمیکند. یک لحظه صبر کن، من میرم بالا، من به هیئت انتخاباتی تعلق دارم. آدم باید دقت کند که این مردکها چه میکنند.
(بالا در کنار میز انتخابات.)
دستیار انتخابات: یک مشارکت! یک مشارکت! یک ساعت دیگر رأی‌گیری به پایان میرسد و در حال حاضر آرای داده شده هشتاد در صد. هشتاد در صد!
آلبرت کرول: سیصد کارگر اعتراض کردهاند، زیرا آنها در لیست انتخابات رأی‌دهندگان پذیرفته نشدهاند.
مدیر انتخابات: تقصیر من نیست. کارگران منطقه مسکونی کارخانههای شیمیائی باید حذف میشدند. آنها چهار ماه هم نمیشود که در اینجا زندگی میکنند.
آلبرت کرول: اما دانشجویان حق رأی دادن دارند. آنها از چه زمانی اینجا هستند؟ از سه هفته پیش!
مدیر انتخابات: وزارت کشور چنین تصمیم گرفته است و نه من.
آلبرت کرول: ما به انتخاب اعتراض خواهیم کرد.
دستیار انتخابات (با تلفن): آنجا منطقۀ ششم است؟ چه تعداد رأی دادند؟ شصت و پنج در صد؟ پیش ما هشتاد در صد! (تلفن را قطع میکند.) آقایان عزیز، ما در رأس قرار داریم، و شماها میخواهید اعتراض کنید ...
(آلبرت کرول پیش کارل توماس میرود.)
آلبرت کرول: کیلمن از کارگران کارخانههای شیمائی حق رأی را دزدیده است!
کارل توماس: میتونه بدزده، چه اهمیتی داره. آلبرت، رفیق، چه بر سر نبرد ما آمده. از فروشگاه‌بزرگ قبلاً گفتم. هر کس بر سر پست کوچکش نشسته است. صندوق پرداخت شماره یک ... صندوق پرداخت شماره ده ... صندوق پرداخت شماره دوازده. هیچ نفَس تازهای. هوا از نظم در حال پوسیدنه. من یک تکه کاغذ کم داشتم، من باید دوباره مدارکمو ارائه بدهم. از بوروکراسی همه‌چیز کپک میزنه.
آلبرت کرول: ما میدانیم. ما حتی بیشتر میدانیم. کسانی که وقت تصمیمگیری کوتاهی کردند امروز دوباره حرفهای بزرگ میزنند.
کارل توماس: و شماها اجازه میدید؟
آلبرت کرول: ما میجنگیم. ما تعدامان کم است. اکثراً فراموش کردهاند و  آرامششان را میخواهند. ما باید دوباره رفقا را برنده شویم.
کارل توماس: صدها هزار نفر بیکارند.
آلبرت کرول: گرسنگی از یک در میخزد و داخل میشود، عقل از در دیگر میخزد و خارج میشود.
کارل توماس: تو مانند یک پیرمرد صحبت میکنی.
آلبرت کرول: هر یک از چنین سالهائی ده برابر یک سال معمولی طول میکشه. آدم میآموزد.
کارل توماس: آقای وزیر کیلمن هم این را گفت.
آلبرت کرول: ممکنه. زیرا او چیزی برای مخفی کردن دارد و من میخواهم حقیقت را به تو نشان دهم.
کارگر چهارم (داخل میشود): آلبرت، پلیس کامیون ما را مصادره کرد.
آلبرت کرول: چرا؟
کارگر چهارم: بخاطر عکسها! ما وزیر جنگ را مسخره کرده بودیم.
آلبرت کرول: بلافاصله هیأتی انتخاب کنید، باید به وزارتخانه بروند و شکایت کنند.
کارگر چهارم: ما امروز صبح این کار رو به خاطر بازداشت پخش‌کنندگان اعلامیه کردیم. کیلمن به هیچکس اجازه دیدار نمی‌ده.
آلبرت کرول: او برای وزیر جنگ ارکستر نظامی را رایگان رزرو کرده ... حرکت کنید، برید به وزارتخانه، اگر امتناع کرد فوری تلفن کنید. (کارگر چهارم میرود.) کارل، آیا شنیدی؟
کارل توماس: انتخابات چه ربطی به من دارد. ایمان قدیمی خودتو به من نشون بده که زمین و آسمان و ستارهها رو نابود می‌ساخت.
آلبرت کرول: منظورت این است که دیگر آن را ندارم؟ آیا باید برایت بشمارم چند بار ما میخواستیم از زیلن، این شهر لعنتی فرار کنیم؟ آیا باید برایت اسامی رفقای قدیمی را که به قتل رسیدند یا زندانی شدند نام ببرم؟
کارل توماس: فقط ایمان به حساب میاد.
آلبرت کرول: ما سعادت در بهشت را نمیخواهیم. آدم باید دیدن بیاموزد و با این وجود نگذارد او را مطیع سازند.
کارل توماس: رهبران بزرگ اینطور صحبت نکردهاند.
آلبرت کرول: فکر میکنی؟ من طور دیگر تصور میکنم. آنها بدون تفکر کافی راهپیمائی کردند. در زیر پاها شیشه. و وقتی آنها از میان شیشه نگاه کردند پرتگاهی از دشمنیِ دیگران و حماقتِ خودشان دیدند. و شاید هم چیزهای بیشتری دیدند.
کارل توماس: اگر آنها عمق آبِ در زیر خود را حساب میکردند به اندازه یک کف دست هم حرکت نمیکردند.
آلبرت کرول: حساب کردن هرگز. نگاه کردن همیشه.
کارل توماس: همه کارهائی که شماها میکنید اشتباهند. شماها در تقلب انتخاباتی شرکت میکنید.
آلبرت کرول: و تو چکار میکنی؟ چکار میخواهی بکنی؟
کارل توماس: باید اتفاقی بیفتد. یک نفر باید سرمشق باشد.
آلبرت کرول: یک نفر؟ همه. هر روز.
کارل توماس: منظورم چیز دیگریست. یک نفر باید خود را قربانی کند. سپس افرادِ لنگ خواهند دوید. روزها و شبها مشتهایم را بر جمجمهام مانند طبل میکوبیدم. حالا میدانم که چه باید بکنم.
آلبرت کرول: تعریف کن، میشنوم.
کارل توماس: بیا نزدیکتر. بدون جلب توجه. (آهسته با آلبرت صحبت میکند.)
آلبرت کرول: تو به درد ما نمیخوری.
کارل توماس: فقط اینطور به خودم کمک میکنم. انزجار منو خفه میکنه.
(آلبرت کرول دوباره به سمت میز مدیر انتخابات می‌رود.)
آلبرت کرول: پلیس کامیون ما را مصادره کرده است. این خرابکاری بر علیه نامزد کارگران است.
یک رأی‌دهنده: به نامزد شما توسط خارجیان رشوه داده شده است.
آلبرت کرول: دروغ! تحریک انتخاباتی!
مدیر انتخابات (به آلبرت کرول): شما اجازه ندارید اعمال نفوذ کنید. (به رأی‌دهنده.) اینجا مرکز اطلاعات نیست، آقای استادِ قصاب.
آلبرت کرول: هیچکس نمیخواهد اعمال نفوذ کند. من اما اجازه دارم حقیقت را بگویم.
دستیار انتخابات (با تلفن): پیش شما ساعت چند است؟ بیست و پانزده دقیقه؟ ... بله، بله، پیش ما شلوغ است. رفت و آمدی قدرتمند. همین حالا بیماران را بر روی برانکار میآورند. (قطع میکند.) ساعت در منطقه پنجم هشت دقیقه جلوست! من این را به او نگفتم. بنابراین ما هشت دقیقه زودتر از نتیجه انتخابات آگاه میشویم.
(آلبرت کرول به سمت میز کارل توماس میرود.)
آلبرت کرول: وقتی میخواهم حقیقت را بگویم دهانم را میبندند. اما من مانند یک سگِ مطیع ساکت نمیمانم.
کارل توماس: شجاعت بزرگ! در حقیقت شماها بُزدل هستید! همه، همه، همه! کاش در تیمارستان میماندم! حالا قبل از اجرای نقشه بیزاری من را فرا گرفته است. برای چه؟ برای یک گله انتخاب‌کننده بُزدل؟
آلبرت کرول: تو مایلی که جهان بخاطر تو یک آتشبازی ابدی باشد، با راکتها و توپهای آتشین و غوغای جنگ. تو بُزدلی و نه من.
(در کنار میز سمت چپ.)
کارگر اولی: آیا رأی دادی؟
کارگر دوم: نه، حالا میرم. چرا نباید برای آشتی ملی رأی بدم، جائیکه خانم لینا هم به آن رأی میدهد. من به تو میگم که کیلمن باید چیزیش شده باشه.
کارگر اول: اونجا رو نگاه کن.
(کارگر دوم به سمت میز انتخاب رأی‌گیری میرود. ــ پیکل میآید.)
پیکل: میبخشید، میشود اینجا رأی داد؟ (توزیع کنندگان برگه انتخابات به دور پیکل جمع میشوند.)
اولین توزیع‌کننده برگه رأی‌گیری: نظم و آسایش در تمام کشور، با خدا برای وطن ارزشمند! فقط شماره یک را ضربدر بزن!
دومین توزیع‌کننده برگه رأی‌گیری: ای خلق، بیدار شو، هنوز وقت باقیست، نه راست، نه چپ، آماده دولت باش! فقط شماره دو را ضربدر بزن!
سومین توزیع‌کننده برگه رأی‌گیری: پرزیدنت شماره سه کارگران و دهقانان را آزاد میسازد! فقط شماره سه را ضربدر بزن!
پیکل: خیلی ممنون، خیلی ممنون.
(پیکل به سمت میز مدیر انتخابات میرود.)
مدیر انتخابات: نام شما؟
پیکل: پیکل.
مدیر انتخابات: کجا زندگی میکنید؟
پیکل: گرچه من در هولتسهاوزن زندگی میکنم، اما ...
مدیر انتخابات: نام شما در لیست انتخابات درج نشده است ... نامتان با <ب> شروع میشود؟
پیکل: من کجا با ... پیکل ... پیکل <پ> ... <پ> ... دو <پ> نه ... البته من مایلم توضیح دهم که ...
مدیر انتخابات: توضیح شما هیچ فایدهای ندارد. شما اجازه ندارید در اینجا رأی بدهید. شما در محل اخذ رأی‌گیری اشتباهی هستید.
پیکل: من باید به شما توضیح دهم ... گرچه من در هولتسهاوزن زندگی میکنم ...
مدیر انتخابات: شما اینجا چه میخواهید؟ جریان رأی دادن را مختل نکنید. نفر بعدی ...
(جریان انتخابات ادامه می‌یابد.)
پیکل (در حال رفتن به سمت کارل توماس.): البته برای من مهم نیست که آیا رأی بدهم، اما من نمیخواهم در برابر وزیر ناسپاس باشم ... من میخواهم رأی خودم را به او بدهم.
کارل توماس: من را راحت بگذارید.
(پیکل به سمت کارگر سوم میرود.)
پیکل: البته من میخواستم مدتها پیش به خانه بازگردم، من قصد داشتم فقط یک روز اینجا بمانم اما باران متوقف نشد.
کارگر سوم: کاش داخل اینجا بارون میاومد. باید تمام این مکان رو سیل بگیره. همه‌چیز تقلب! آدم باید با برگه انتخابات کونشو پاک کنه.
پیکل: منظورم این نبود. منظورم این بود که من در هوای بارانی سفر نمیکنم. من قبل از سفر برای دیدن آقای وزیر شش هفته صبر کردم، چون در هوا همیشه رعد و برق وجود داشت.
(بانکدار میآید. توزیع کنندگان برگه انتخابات او را دوره میکنند.)
بانکدار: ممنون. (به سمت مدیر انتخابات میرود.)
مدیر انتخابات: در خدمتم، آقای مدیر کل. آقای مدیر کل هنوز هم در اوپرنپلاتس زندگی میکنند؟
بانکدار: بله. من کمی دیر رسیدم.
مدیر انتخابات: بقدر کافی زود، آقای مدیر کل. لطفاً، آنجا.
(بانکدار به کابین میرود.)
پیکل: من یک عمو داشتم، در قطار دچار رعد و برق شد. در حقیقت قطارها رعد و برق را جذب میکنند، اما انسانها با سر و صداهای نوظهورشان در این کار مقصرند.
مدیر انتخابات (به بانکدار که از کابین بیرون آمده است): آقای مدیر کل، در خدمتگزاری حاضرم.
(بانکدار میرود)
کارگر سوم: او برنده مسابقه‌ست و نه هیچکس دیگه، و کارگران ابله گرد و خاک قورت میدن.
پیکل: رادیو و امواج الکتریکی، آنها اختلال در آتمسفر ایجاد میکنند. البته ...
مدیر انتخابات: زمان رأی دادن به پایان رسید.
کارگر اول: من اما حالا کنجکاوم.
کارگر دوم: شرط ببندیم که وزیر جنگ شکست میخوره؟
کارگر سوم: او انتخاب میشه! این حقتونه!
کارگر دوم: مزخرف نگو آنارشیست پیر!
رادیو: توجه! توجه! اولین نتیجه انتخابات. منطقه دوازدهم. هفتصد و چهارده رأی برای وزیر جنگ عالیجناب فون واندزرینگ، چهار صد و چهارده رأی برای وزیر کیلمن، شصت و هفت رأی برای آقای باندکه.
کارگر دوم: آه.
کارگر اول: فریب.
کارگر سوم: براوو!
(کارگر اول و سوم میروند.)
پیکل: آقای مدیر انتخابات، شما اجازه ندارید پایان دهید. من اصرار دارم ... البته من فقط ... اما آنها در شهر بزرگ میخواهند ما را همیشه ... من آقای وزیر کیلمن را میشناسم، من با او دوستم ...
مدیر انتخابات: شکایت کنید.
پیکل: اگر کیلمن حالا یک رأی کمتر بیاورد. فکرش را بکنید که اگر بستگی به رأی من داشته باشد ...
رادیو: توجه! توجه! خبر از اوستهافن. شش هزار نفر برای آقای باندکه. چهار هزار نفر برای وزیر کیلمن، دو هزار نفر برای عالیجناب فون واندزرینگ.
جمعیت در خیابان: هورا! هورا!
آلبرت کرول: کارگران کشتیسازی! پیشاهنگان ما! براوو!
کارل توماس: یعنی چه براوو؟ چطور میتونی بخاطر آراء خوشحال باشی؟ آیا این یک عمل است؟
آلبرت کرول: عمل ــ نه. تختۀ جهش به سمت اعمال.
رادیو: توجه! توجه! طبق آخرین خبر وزیر کیلمن در پایتخت دارای اکثریت است.
جمعیت در خیابان: زنده باد کیلمن! زنده باد کیلمن!
کارگر دوم: دیدی درست گفتم؟ سه لیوان آبجوی من! رد کن بیاد! رد کن بیاد!
کارگر اول: چه کسی از سه لیوان آبجو صحبت کرد؟ یک دور آبجو تعیین شده بود.
کارگر دوم: حالا از زیرش در میری!
کارگر اول: بس کن، در غیراینصورت ...
پیکل: من که آرام نمینشینم ... آقای وزیر میتوانست، اگر رأی من ... او میتوانست هنوز یک رأی ... در حقیقت انتخاب او ...
دستیار انتخابات: آقایان عزیز، ما رکورد را شکستیم. نود و هفت در صد مشارکت در انتخابات! نود و هفت در صد!
کارل توماس: اگر فقط میتونستم بفهمم! اگر فقط میتونستم بفهمم! آیا من در یک تیمارستان افتادهام؟
رادیو: توجه! توجه! ما در ساعت بیست و یک و سی دقیقه نتیجه را اعلام میکنیم.
کارگر دوم: من شرط میبندم کیلمن برنده میشه. ده دور آبجو؟ کی شرط میبنده؟
پیکل: من فوری شرط میبستم ... اگر من رأیم را ...
دستیار انتخابات: ما باید این را در روزنامه اعلان کنیم. نود و هفت در صد مشارکت در انتخابات. این هرگز اتفاق نیفتاده بود! این هرگز اتفاق نیفتاده بود!
پیکل: اگر میگذاشتید که من رأی بدهم، در صد حتماً ...
(بلوا در مقابل در. کارگرها داخل میشوند.)
کارگر سوم: مادر ملِر را کشتهاند!
کارگر چهارم: این راهزنها. یک پیرزن را.
آلبرت کرول: چه اتفاق افتاده؟
کارگر پنجم: او میخواست یک اعلامیه انتخاباتی به دیوار کارخانه شیمایی بچسبونه.
کارگر چهارم: با باطوم لاستیکی! یک پیرزن را!
کارگر سوم: در پیادهرو ضربه زدند و تمام!
کارگر پنجم: از کِی اعلامیه چسبوندن ممنوع شده است؟
کارگر سوم: چه پرسشی! چون ما انتخابات آزاد داریم.
کارگر چهارم: در وسطِ سر. یک پیرزن را.
کارل توماس: آیا میشنوی؟
آلبرت کرول: رفقا راه باز کنید. (میخواهد به سمت در برود. در این لحظه خانم ملِرِ بیهوش را میآورند. آلبرت کرول او را روی زمین میخواباند.) یک بالش ... آب! ... بیهوشه. او زنده است ...
کارگر چهارم: بدون هشدار. فوری با باطوم لاستیکی. یک پیرزن را.
آلبرت کرول: قهوه!
کارگر پنجم: و قانون اساسی! آنها باید پاسخگو باشند.
کارگر سوم: در مقابل که؟ در مقابل عزرائیل؟ مرد، تو چه سادهلوحی.
آلبرت کرول: منم، مادر ملِر ... آهسته نفس بکش ... خوبه ... حالا اجازه دارید دوباره بنشینید. این کارل توماس است. آیا او را دوباره میشناسید؟
خانم ملِر: کارل ...
آلبرت کرول: چه اتفاقی افتاده است؟ میخواهید تعریف کنید؟
خانم ملِر: آه، در اعلامیه یکی از حروف یک نقطه کم داشت. آن را یک مردک با باطوم پلاستیکیاش بر روی پشتم نشاند. با حرف برجسته ... اوا را دستگیر کردند.
(بلوا در کنار در. کارگر اول و کارگر سوم همراه با راند داخل میشوند.)
کارگر اول: ما برادر کوچولو را آوردیم.
کارگر سوم: من اونو میشناسم. او مهمان دائمی جلسات ماست. همیشه از رادیکالترینها.
کارگر اول: تهییج‌کننده!
تعدادی کارگر (در حال هجوم به سمت راند): او باید بمیره! بمیره!
(آلبرت کرول میان آنها میایستد، بازوی راند را با دست راست میگیرد.)
آلبرت کرول: ساکت!
کارل توماس: ساکت یعنی چه! آیا ما باید همه‌چیز رو قورت بدیم؟ بفرمائید این هم پیروزی انتخابتون! (میخواهد راند را ضربه‌فنی کند. آلبرت کرول با دست چپش کارل توماس را میگیرد.) تو ... تو ... ول کن!
آلبرت کرول: مادر ملِر، تو او را بگیر.
کارگر پنجم: بهتر نیست که از حزب بپرسیم؟
آلبرت کرول: حزب! مگه ما بچه کوچولو هستیم؟
راند: خیلی ممنون، آقای کرول.
آلبرت کرول: ما از کجا همدیگر را میشناسیم؟
راند: من در آن زمان نگهبان شما بودم.
خانم ملر: آه لعنتی. چه ملاقات عالیای. ما باید با هم یک فنجان قهوه بنوشیم.
راند: آقای کرول، آیا من با شما همیشه دوستانه رفتار نکردم؟ شما نمیتونید این را تکذیب کنید.
آلبرت کرول: رفتارتان چنان دوستانه بود که اگر به شما دستور میدادند: "بکُش" شما ما را یکی بعد از دیگری برای کشتن میآوردید ... با صدائی مانند عسل شیرین و با صورتی برای بوسیدن می‌گفتید: "لطفاً کار مرا سخت نکنید، من فقط وظیفهام را انجام میدهم، خیلی زود تمام میشود."
(کارگران میخندند.)
راند: آدم باید چکار کند؟ من هم فقط یک کارگرم. من هم باید زندگی کنم. پنج فرزند دارم و یک حقوق ماهانه که حال آدم را بهم میزند. من فقط دستوراتم را انجام میدهم.
کارگر اول: ما هفتتیرشو اینجا با زور گرفتیم.
(کارل توماس از جا میجهد، هفتتیر را میقاپد، آن را به سمت راند نشانه میگیرد.)
آلبرت کرول (بر روی بازویش میکوید): این کار بیمعنی را بگذار کنار! (خانم ملِر به سمت کارل توماس می‌رود، او را بسوی خود میکشد.) با چه‌چیز شما شکمتان را پُر ساختید؟ مُدِ باریک بودن برای شما بیتفاوت است. (از جلیفه راند اعلامیهها را خارج میسازد، میخواند. "رفقا، از خود در برابر یهودیان مراقبت کنید!" ..."عناصر خارجی." ... "تحمل نکنید که خردمندان صهیون ... آیا شما هم یک اعتقاد دارید؟"
راند: چه جور هم! یهودیان ...
آلبرت کرول: این کار چند ماه حقوق سود دارد؟ ... حالا برو بیرون! سریع! یک بار از شما محافظت کردم، اما برای بار دوم دیگر قادر نخواهم بود ــ اگر هم بخواهم.
(راند خارج میشود.)
کارل توماس: نه، مادر ملِر، نه، منو ول کنید. من فقط میخوام با او صحبت کنم ... چرا ول نمیکنی؟
آلبرت کرول: چون من با بخار زیاد میخواهم برانم، وقتی زمانش برسد. برای صبور بودن قدرت لازم است.
کارل توماس: کیلمن هم اینطور میگه.
آلبرت کرول: احمق.
کارل توماس: پس باید برای فهمیدن شماها چه کار کنم؟
آلبرت کرول: یک جائی کار کن.
خانم ملِر: جوان، من یک پیشنهاد دارم. در هتلی که کار میکنم یک کُمک‌گارسون جستجو میکنند. من با سرپیشخدمت از تو صحبت خواهم کرد. آیا محل اقامت داری؟ میتونی پیش من بخوابی؟
آلبرت کرول: این کار را بکن کارل. تو باید به زندگی روزمره داخل بشی.
خانم ملِر: آلبرت، من از تو خوشم میآید. انگار نه انگار که داره قهوه منو مینوشه ... آقای صاحبخانه یک فنجان قهوه دیگه ...
کارگر چهارم: با باطوم لاستیکی، یک پیرزن ...
رادیو: توجه! توجه! (صدای گوینده رادیو قطع میشود ... صداهای تقتقتق.)
پیکل: آتمسفر ...
رادیو: وزیر جنگ، عالیجناب واندزرینگ با اکثریت بالائی به ریاست جمهوری انتخاب گشتند.
(در حالیکه در خیابان فریاد و آواز میپیچد، عکس پرزیدنت در افق ظاهر میشود.)
آذر ۲۳, ۱۳۹۶
 
پرده سوم
صحنه اول
اتاق کوچک
دانشجو در حال مطالعه ــ در زده میشود
دانشجو: کیه؟
(گراف لنده داخل میشود.)
گراف لنده: خب، در باره رئیس‌جمهور جدید چی میگید؟
دانشجو: مطمئناً او بهترین اهداف را دارد.
گراف لنده: این چه سودی به حال ما دارد ... کیلمن وزیر باقی‌مانده است.
دانشجو: واقعاً؟
گراف لنده: آیا یک سیگار دارید؟ ... خط مقدم ما باید منحل شود.
دانشجو: چی؟ شما چی گفتید؟
گراف لنده: کیلمن ...
دانشجو: اما اینجا باید چیزی اتفاق بیفتد. ما همیشه از عمل بزرگ صحبت میکنیم ...
گراف لنده: آیا کسی نمیتونه از پشت درِ اتاق گوش کند؟
دانشجو: نه ... چیزی شده؟
گراف لنده: بفرما. (یک کاغذ به دانشجو میدهد.)
دانشجو: حکم؟
گراف لنده: بخوانید.
دانشجو: من و ستوان فرانک؟
گراف لنده: بله شما دو نفر.
دانشجو: چه وقت؟
گراف لنده: فعلاً نمیتونم بگم. اما شما باید هر ساعت آماده باشید.
دانشجو: این حکم چه سریع آمد.
گراف لنده: تردید دارید؟ آیا شما دو بار داوطلبانه خود را معرفی نکردید؟ آیا میتونید فراموش کنید که همین کیلمنی که باید هشت سال قبل برای تیرباران شدن کنار دیوار قرار داده میشد امروز بعنوان وزیر به وطن خیانت می‌کند؟
دانشجو: تردید ــ نه. اما در انتظار عملیات ماندن بر علیه احساس من است.
گراف لنده: خود را تحت کنترل داشته باشید، تمام. شما سوگند وفاداری یاد کرده‌اید، حالا وقت آن رسیده و وظیفه وطنپرستانه شما را خوانده است.
دانشجو: و اگر ما محاصره شویم، تعقیبمان کنند ... در مقابل مرزهای بسته؟
گراف لنده: اولاً این هنوز مبهم است ... اگر مشکلی پیش بیاید به شما ها کمک خواهد شد. اگر به مرز برسید، خب بنابراین رسیدهاید و خوب است. اگر به مرز نرسید ... باید شما قربانی کنید ... از این گذشته لازم نیست در این تردید کنید که قضات ما عقل دارند و برای انگیزه شما درک کامل از خود نشان خواهند داد.
دانشجو: آیا اجازه دارم یک نامه برای مادرم بنویسم؟
گراف لنده: ممکن نیست. مسائل ملی اجازه بستگی به تصادفات را نمیدهند. من سازشکاران بُزدل در صفوفمان را خوب میشناسم. آنها ما را بخاطر تاکتیک سیاسی خیلی راحت لو می‌دهند.
دانشجو: من از سیاست خیلی کم میفهمم. من در جنگ هم شرکت نداشتم. یک ماه بعد از اینکه من سرباز شدم همه چیز بهم فرو ریخت. من از هیچ‌چیز به اندازه انقلاب متنفر نیستم. عموی من ژنرال بود. ما جوانها او را مانند یک خدا میپرستیدیم. در آخر او یک سپاهِ ارتش را رهبری میکرد. سه روز پس از انقلاب من پیش او نشسته بودم، زنگ زده میشود. مردی با عجله داخل میگردد و می‌گوید: "من از شورای سربازان و کارگران هستم. آقای ژنرال، به ما اطلاع دادهاند که شما در خیابان با سرودشیهای طلائی خود مردم را تحریک میکنید. امروز سردوشی دیگر وجود ندارد. ما همه شانههای برهنه داریم." عموی من خبردار ایستاده بود. "من باید سردوشیهایم را تحویل دهم؟" ــ "بله." عمویم شمشیرش را که بر روی میز قرار داشت برمیدارد و آن را از غلاف بیرون میکشد. من به شدت ترسیده بودم. خودم را نزدیکتر کشیدم که بتوانم به او کمک کنم، در این وقت دیدم که چگونه پیرمرد ناگهان با چشمان مرطوب کاملاً خشک سرفه میکند. "آقای سربازِ شورای سربازان و کارگران انقلاب، من چهل سال لباس فرمانده جنگ را با افتخار بر تن کردم. من در کمال تأسف یک بار تجربه کردم که چگونه سردوشی یک گروهبان را پاره میکنند. آنچه شما امروز از من میخواهید کمترین چیزی است که کسی بتواند از من بخواهد. اگر من نباید دیگر لباسم را با افتخار بر تن کنم، بفرما ..." و در این حال شمشیر را خم میکند، شمشیر میشکند و او آن را در برابر پاهای سربازِ شورای سربازان پرتاب میکند. این سرباز آقای کیلمن بود ...
گراف لنده: این سگ لعنتی ...
دانشجو: روز بعد عمویم خود را به ضرب گلوله کشت. بر روی کاغذی که او باقی‌گذاشت این کلمات را نوشته بود: "من نمیتوانم ننگ وطن عزیزمان را تحمل کنم. امیدوارم مرگ من چشمان مردم تحریک گشته را باز سازد."
گراف لنده: ترقی شغلی من هم نابود شده است. ما امروز در مقایسه با اراذل و اوباش چه هستیم؟ ما نردبان ترقی دیگران هستیم. و در جامعه همیشه هفده کیلومتر در پشت لاف‌زنانِ پولدار ایستاده‌ایم ... ما انتقام عموی شما را خواهیم گرفت. این کار باید انجام شود. (تاریک.)
 
صحنه دوم
طرحی از صحنه دوم
آدم نمایِ گراند هتل را میبیند. دیوار جلوئی باز میشود. آدم اتاقهای گراند هتل را میبیند
تاریک
تالار روشن میشود
زوجها در حال رقصیدن
تاریک
بین تک تک صحنهها آدم لحظاتی تالار را میبیند و صدای موسیقی جاز میشنود.
اتاق خدمتکاران روشن میشود
کارل توماس در لباسِ گارسونی در کنار میز نشسته است. خانم ملِر از لای در نگاه میکند.
خانم ملِر: بگیر پسر، یک استیک گوشت گاو. از اتاق برگردانده شده است. من آن را سریع گرم کردم.
کارل توماس: خیلی ممنون مادر ملِر. من اتفاقاً پنج دقیقه وقت دارم. ساعت هشت کارم شروع میشه.
خانم ملِر: من باید دوباره به آشپزخانه برای شستن ظرفها برم ... تو چه خوب دیده میشی؟ من تو را واقعاً نشناختم. ده سال جوانتر شده‌ای. اما کارل، کارل، چرا مرتب میخندی؟
کارل توماس: نترس مادر ملِر. لازم نیست ترس داشته باشی از اینکه دوباره دیوانه شوم. در تمام محلهائی که من درخواست کار کردم رؤسا میگفتند: "مرد، چه قیافه محزونی دارید. شما مشتریهای ما را میترسانید. در زمانه ما باید آدم بخندد، همیشه بخندد." و چون خود را جوان کردن فقط یک ورزش برای مردم ثروتمنده بنابراین من هم پیش یک هنرمند زیبائی رفتم. بفرما، این هم نمای جدیدم. آیا برای گاز گرفتن مناسب نیستم؟
خانم ملِر: آره کارل. تو دخترها را تحت تأثیر قرار خواهی داد. اول برای من هم ترسناک بود ... چه چیزهائی که کارفرماها درخواست نمیکنند. بعد باید آدم خود را در قرار داد موظف کند که ده ساعت هنگام زحمت کشیدن بخندد ... خب، حالا بخور پسر. من باید به آشپزخانه برگردم.
تاریک
اتاق خصوصی روشن میشود
بانکدار و پسرش، سرپیشخدمت و پادو داخل میشوند
بانکدار: همه‌چیز آماده است؟
سرپیشخدمت: بفرمائید پشت این میز غذا بنشینید. آیا آقای مدیر کل غذای دیگری مایلند.
بانکدار: برای من چیز سبکی بیاورید، من اجازه ندارم غذای سنگین بخورم. معدهام ... شاید سوپ، یک کم گوشت مرغ، کمپوت، اما بدون شکر.
سرپیشخدمت: در خدمتم، آقای مدیر کل.
(سرپیشخدمت و پادو بیرون میروند.)
پسر بانکدار: من هنوز تردید دارم.
بانکدار: چرا آدم نباید مسیر را با سوار شدن بر دوش یک خانم برود؟ یک آزمایش، چه اهمیتی دارد؟
پسر بانکدار: این زن باید سادگی خالص باشد. اخیراً او در ضیافت دولت از دوران آشپزیاش داستانها تعریف کرد.
بانکدار: کاش میتونستم چهرۀ کیلمن را ببینم ... عزیزم آدم که بدون مجازات هر روز اینجا و آنجا عالیجناب نمیشنود. بله، اگر هنوز هم عنوان گراف و مدال وجود میداشت ... امروز تنها پایه و اساس پول است. کسی که اولین صد هزاری را داشته باشد ایدهآلیسم را به میخ آویزان میکند. آرام باش، او مبلغ خود را دریافت میکند و من وامهای ارزان دولتی را بدست میآورم.
پسر بانکدار: باشه، هرطور که تو فکر میکنی.
(ویلهلم کیلمن و همسرش همراه با سرپیشخدمت و گارسون کارل توماس داخل می‌شوند. کارل توماس پالتوی مهمان‌ها را در دست دارد.)
بانکدار: سلام آقای وزیر. خانم محترم، از دیدارتان بسیار خوشحالم.
ویلهلم کیلمن: مردم آدم را در حینِ خدمت میخورند. مردم همیشه تصور میکنند که آدم در کلوب روی صندلی نشسته و سیگاربرگ ضخیمی میکشد. میبخشید که من دیر کردم. من باید به استقبال نمایندگان مکزیکی میرفتم.
بانکدار: اما حالا میتوانیم شروع کنیم.
(همه به دور میز مینشینند. سرپیشخدمت غذاها را میآورد، کارل توماس کمک میکند.)
خانم کیلمن: چه چیزی کنار بشقاب من قرار دارد؟
بانکدار: یک چیز ناقابل خانم محترم. من به خودم اجازه دادم برای شما یک گل رز بیاورم.
خانم کیلمن: یک گل رز؟ اما من یک جعبه کوچک میبینم ... از طلا؟ ... دارای مروارید؟ ...
بانکدار: از اینجا باز میشود ... این دکمه ... میبینید، گل رز ... فرانسوی ... گل رز خاص من. من امیدوارم که شما هم این نوع گل رز را دوست داشته باشید ...
خانم کیلمن: آقای مدیر کل، واقعاً، هدیه خیلی دوستانه‌ای است، اما من نمیتوانم این را قبول کنم. باید با آن چکار کنم؟
ویلهلم کیلمن: اما آقای مدیر کل ...
بانکدار: آقای وزیر عزیز، پس نگیرید. من روز گذشته در یک حراجی سه عدد از این چیزها را خریدم، از قرن هجدهم، لوئی چهاردهم، اینکه حالا من دو یا سه تا از آنها را داشته باشم چه فرقی میکند.
خانم کیلمن: شما خیلی مهربانید. ما از لطف شما متشکریم، لطفاً جعبه را دوباره بردارید.
ویلهلم کیلمن: شما زبانهای شریر را میشناسید.
بانکدار: من بینهایت پشیمانم از اینکه به این موضوع فکر نکرده بودم ...
ویلهلم کیلمن: بنابراین بخاطر توافق مینوشیم. اِما، خواهش میکنم گل رز را بردار. چه رایحهای دارد این رز فرانسوی. بهتر از گل رز حقیقی، هاهاها ... جعبه کوچک را وقتی به مهمانی پیش شما میآئیم در ویترینتان تحسین خواهیم کرد.
بانکدار: به سلامتی شما خانم محترم. آقای وزیر این را برای شما سفارش میدهم ... گارسون شامپاین؛ موتون روتشیلد بیاورید ...
کارل توماس: بله، آقای عزیز.
تاریک
ایستگاه رادیو روشن میشود
تلگرافچی: آیا عاقبت میآئید؟ من سه بار زنگ زدم.
کارل توماس: من در پائین مشغول بودم.
تلگرافچی: این تلگراف برای وزیر کیلمن است. به دستور وزارتخانه به اینجا ارجاع شده است.
کارل توماس: آیا آدم واقعاً کل زمین را در اینجا میشنود؟
تلگرافچی: آیا این برای شما چیز تازهای است؟
کارل توماس: چه کسی را حالا میشنوید؟
تلگرافچی: نیویورک. سیل بزرگی در میسیسیپی گزارش شده است.
کارل توماس: چه وقت؟
تلگرافچی: حالا، در این ساعت.
کارل توماس: در ضمن صحبت ما؟
تلگرافچی: بله، در ضمن صحبت ما. رود میسیسیپی سدها را خرد میکند، انسانها در حال فرارند.
کارل توماس: و حالا چه میشنوید؟
تلگرافچی: من روی موج هزار و صد تنظیم کردهام. من قاهره را میشنوم. گروه جاز در رستوران <مینا هاوس> کنار اهرام. ارکستر هنگام صرف نهار موسیقی اجرا میکند. میخواهید گوش کنید؟ من بلندگو را روشن میکنم.
بلندگو: توجه! توجه! تمام ایستگاههای رادیوئی جهان! موسیقی جدید "اوه، ما زندهایم!"
(آدم موسیقی جاز میشنود.)
تلگرافچی: شما میتوانید آنها را هم ببینید.
(بر روی صفحه‌ای رستوران <مینا هاوس> نمایان میشود. خانمها و آقایان مشغول غذا خوردن هستند.)
کارل توماس: میشود میسیسیپی را هم دید؟
تلگرافچی: بفرمائید. مگه شما کجا بودید که مثل یک بچه‌شیرخواره رفتار میکنید؟
کارل توماس: آه، من در سالهای گذشته فقط در یک ... در یک روستا زندگی میکردم.
تلگرافچی: بفرمائید.
بلندگو: توجه! توجه! نیویورک. تعداد مُردگان. هشت هزار. شیکاگو تهدید میشود. بقیه گزارشات در سه دقیقه دیگر. (بر روی صفحه صحنههای شکستن سد نمایان میشود)
کارل توماس: غیرقابل درکه! درست در این ثانیه ...
بلندگو: توجه! توجه! نیویورک. رویال شل 104، استاندارد اویل 102، راند ماینز 116.
کارل توماس: این چه است؟
تلگرافچی: بورسهای نیویورک. قیمت نفت ... من ایستگاه را عوض میکنم. آخرین اخبار از تمام جهان.
بلندگو: توجه! توجه! شورش در هند ... شورش در چین ... شورش در آفریقا ... پاریس. عطرهای پاریسی مدرن ... بوخارست. گرسنگی در رومانی ... برلین. خانمهای شیکپوش کلاهگیسهای سبز را ترجیح میدهند ... نیویورک. بزرگترین هواپیمای بمبافکن اختراع گشت. این هواپیما قادر است تمام پایتختهای اروپا را در یک ثانیه به قلوه‌سنگ مبدل سازد ... توجه! توجه! شوالیه‌ها در پاریس لندن رُم برلین کلکته توکیو نیویورک شامپاین <مام اِکسترا دِرای> مینوشد ...
کارل توماس: کافیه، کافیه. خاموش کنید.
تلگرافچی: من ایستگاه را عوض میکنم.
بلندگو (آدم حرفهای تهییج‌کننده میشنود): هی، هی، هی! محکمتر، محکمتر، محکمتر! ... او شنا میکند! ... امتیاز ناموجه! (یک زنگ.) او پیش میرود! ... مکنامارا، تونانی! مکنامارا! ... زنده باد، زنده باد ...
تلگرافچی: دوچرخهسواری شش روزه در میلان ... حالا چیز جالبی میشنوم. اولین هواپیمای مسافربری نیویورک به پاریس اطلاع میدهد که یک مسافر دچار گرفتگی قلب شده است. برای ارتباط با متخصصین قلب تلاش میکنند. آنها مشاوره پزشکی میخواهند. خب، حالا ضربات قلب مسافر را میشنوید. (آدم از بلندگو ضربان یک قلب را میشنود. مسافرِ بیمار و هواپیما بر روی اقیانوس بر روی صفحه دیده میشود.)
کارل توماس: ضربان قلب یک انسان در وسط اقیانوس ...
تلگرافچی: چیز جالبیه.
کارل توماس: تمام این چیزها چه شگفتانگیزه! و انسانها با آن چه میکنند ... آنها هزار سال پس از آن مانند گوسفندان زندگی میکنند.
تلگرافچی: ما نمیتوانیم آن را تغییر دهیم. من یک روش اختراع کردهام که چگونه آدم از زغال نفت میسازد. آنها ثبت اختراع من را برای یک مشت پول کاغذی خریدند و سپس آنها چه کردند؟ ثروتمندانِ نفت آن را نابود ساختند! ... شما حالا باید بروید. تلگراف مهم است. چه کسی میداند فردا چه میشود. شاید جنگ بشود.
کارل توماس: جنگ؟
تلگرافچی: در حال حاضر این دستگاهها در این راه خدمت میکنند که انسانها با آن خود را محیلتر بکشند. نکته اصلی الکتریسیته چه است؟ اعدام به وسیله برق. ماشینهائی وجود دارند که دارای امواج الکتریکی هستند و اگر آدم آنها را در انگلستان به کار اندازد فردا برلین یک توده قلوه‌سنگ خواهد بود. ما نمیتوانیم آن را تغییر دهیم. راه بیفتید، عجله کنید.
کارل توماس: بله.
تاریک
اتاق کلوب روشن میشود
بحث شبانه گروه متفکرین فرهنگی
فیلسوفX : من به نتیجه میپردازم: جائی که کیفیت غایب است نمیتوان هیچ‌چیز در مقابل کمیت نشاند. بنابراین حکم من این است: نباید هیچکس با فرد پائینتر از سطح خود ازدواج کند. برعکس همه تلاش میکنند که اولاد و بازماندگانش خود را توسط انتخاب یک همسر مناسب به سطح بالاتری از آنچه خودشان هستند بالا بکشند. اما آقایان عزیز ما چه میکنیم؟ هیچکاری بجز انتخاب منفی برای تولید مثل. پائینترین، آقایان، پائینترین شرط هر ازدواج باید همپایه بودن باشد. به غریزه اعتماد کنیم. اما متأسفانه غریزه قرنهاست یکطرفه است، طوریکه آسان نخواهد بود قبل از چندین نسل، یعنی در حدود دویست سال بعد چیز جدیدِ بهتری پرورش داد.
شاعر Y: مارکس چنین نظری را کجا نوشته است؟
فیلسوف X: من نتیجه میگیرم: غرایز باید تصفیه و کاملاً معنوی شوند، آنها باید از خشونت پُر انرژی مرتب به سمت خردمندیِ مطلق پیشرفت کنند.
شاعر Y: مارکس چنین نظری را کجا نوشته است؟
فیلسوف X: فقط به این ترتیب میتوان به نژاد سفیدِ بد غرق گشته دوباره کمک کرد. فقط به این ترتیب میتواند این نژاد گُلهای بهتری از قبل تولید کند. بله، بعضی خواهند پرسید چطور آدم میتواند متوجه شود که کسی دارای خون خوب است؟ بله، کسی که نزد خود و دیگران، اما بیش از همه نزد خود نتواند قضاوت کند، نمیشود به او کمک کرد. او چنان بی‌غریزه شده است (سر را به سمت شاعر Y میچرخاند) که من شخصاً فقط میتوانم او را به انقراض نسل توصیه کنم. بله این اهمیتِ آکادمیِ خرد من است که آنها را خردمند میسازد و آنها را که در گذشته شاد و تازه زاد و ولد می‌کردند به شناختی هدایت میسازد که داوطلبانه منقرض شوند. حالا اگر این اتفاق تداوم یابد، سپس در این زمینه هم بدی توسط خوبی یک بار مغلوب خواهد گشت.   
فریاد: براوو! براوو! حالا به دستور کار برمیگردیم!
رئیس: وقت صحبت شاعر Y است.
شاعر Y: آقایان عزیز. ما اینجا بعنوان متفکرین فرهنگی جمع شدهایم. من مایلم اما این سؤال را طرح کنم: آیا موضوعی که آقای فیلسوفX  در باره‌اش صحبت کرد به وظیفه ما برای رستگار ساختن پرولتاریا از نظر معنوی خدمت میکند. در نزد مارکس ...
منتقد Z: مرتب فخر نفروشید که مارکس را خواندهاید.
شاعر Y: آقای رئیس، من از شما میخواهم که از من محافظت کنید. بله، من مارکس را خواندهام، و من فکر میکنم که او اصلاً خیلی ابله نیست. البته فاقد معنی برای آن واقعیت تازهای که ما ...
رئیس: شما اجازه ندارید خارج از مورد دستورِ کار صحبت کنید. من اجازه صحبت را از شما میگیرم.
شاعر Y: بنابراین من میتوانم بروم. شما می‌توانید کونم را بلیسید! (میرود.)
فریادها: رسوائیآور! رسوائیآور!
فیلسوف X: یک شاعر ...
منتقد Z: آدم باید او را پیش روانکاو بفرستد. او پس از تجزیه و تحلیل گشتن از شعر گفتن دست میکشد. تمام شعر چیزی بیشتر از عقدههای سرکوب گشته نیست.
(پیکل داخل میشود.)
پیکل: البته من فکر میکنم ... با وجود این ... آیا من اینجا در هتل <گرونه باوم> هستم؟ ...
رئیس: نه. اینجا یک جلسه خصوصی است.
پیکل: رفقا؟ ... در حقیقت من فکر میکنم که هتل <گرونه باوم> ... با این حال ...
فریادها: مزاحم نشوید.
پیکل: با تشکر از شما آقای محترم. (میرود.)
رئیس: آقای فیلسوف X، آیا مایلید صحبت کنید؟
فیلسوف X: آقایان عزیز، یک ضمیمه کوتاه. آقای شاعر Y در رابطۀ علت و معلولِ وظیفه رستگار ساختن پرولتاریا که ما به عهده گرفتهایم تردید دارد. امروزه غرایز شکسته نگشته فقط در سطوح پائین اجتماعی پیدا میشود. از یک پرولتاریا بپرسیم، از گارسون بپرسیم، من تئوریم را به اثبات میرسانم.
فریادها: گارسون! گارسون!
(کارل توماس با یک سینی، بر رویش بطریها و گیلاسها، ظاهر میشود.)
کارل توماس: سرپیشخدمت فوری میآید.
فریادها: شما باید بمانید.
کارل توماس: آقایان عزیز، من در پائین کار دارم.
فیلسوف X: گوش کنید رفیق گارسون، پرولتاریای جوان. آیا شما با اولین و بهترین زنی که به شما برخورد میکند همخوابه می‌شوید و عمل جنسی انجام می‌دهید یا اینکه ابتدا با غریزه خود مشورت میکنید؟
(کارل توماس میخندد.)
رئیس: شما دلیلی برای خندیدن ندارید. پرسش جدی است. وانگهی ما مهمان هستیم و شما گارسون.
کارل توماس: آه، اول رفیق گارسون و حالا مارک آقا زدن. شماها ... شماها میخواهید پرولتاریا را رستگار کنید؟ اینجا در گراند هتل؟ شماها کجا بودید وقتی انقلاب شروع شده بود؟ کجا خواهید بود وقتی دوباره شروع شود؟ دوباره در گراند هتل؟ خواجهها!
فریادها: رسوائیآور! رسوائیآور!
(کارل توماس میرود.)
فیلسوف X: ایدئولوژی خُرده‌بورژوائی!
رئیس: ما میتوانیم به موضوع دوم دستور کار بپردازیم. اشترک پرولتاریائی در عشق و وظیفه روشنفکران.
تاریک
اتاق خصوصی روشن میشود
بانکدار: گارسون، پس کجا ماندهاید؟
کارل توماس: آقا میبخشند، من پائین کمی کار داشتم.
بانکدار: سیگاربرگ را بدهید. خانم محترم شما سیگار میکشید؟
خانم کیلمن: متشکرم، نه.
ویلهلم کیلمن: این تلگراف نزاع را شدت میبخشد. از دادن امتیازات نفتی به ما امتناع می‌کنند!
بانکدار: پس خوب شد که من با صحیح بو کشیدن به مشتریانم توصیه کردم که معامله با تُرکها را به حرکت بیندازند ... آقای وزیر، شما چطور پولتان را سرمایهگذاری میکنید؟
ویلهلم کیلمن: اوراق قرضه، هاهاها. من از سفته‌بازی کردن اجتناب میکنم.
بانکدار: چه‌کسی از سفته‌بازی صحبت میکند؟ شما تعهداتی دارید، باید نمایندگی کنید. یک مرد با استعداد شما باید خود را مستقل سازد.
ویلهلم کیلمن: من باید بعنوان یک کارمند دولت ...
بانکدار: در کنار کارمند دولت بودن اما یک مرد مستقل هستید. مگر دولت به شما چه میدهد؟ چند سکه. چرا از دانش خود استفاده نمیکنید؟ طفره نروید، حتی یک بیسمارک، یک بنجامین دیزرائیلی، یک گامبتا خجالت نکشیدند ...
ویلهلم کیلمن: اگر هم ...
بانکدار: من میخواهم یک مثال برایتان بزنم. شورای وزیران تصمیم گرفته وجوهات گزارش را محدود سازد. کاغذهایتان را به موقع بفروشید. و چه کسی میتواند شما را وقتی کمی بیشتر بفروشید متهم کند؟ حتی لازم نیست تحت نام شما انجام شود.
ویلهلم کیلمن: این حرفها را کنار بگذارید ...
بانکدار: مشاوره دادن به شما برای من افتخار دارد. شما میدانید که میتوانید به من اعتماد کنید.
ویلهلم کیلمن: گارسون، کنفرانس مطبوعاتی کجا انجام میشود؟
کارل توماس: پائین در اتاق کنفرانس.
ویلهلم کیلمن: آیا آقای بارون فریدریش پائین هستند؟
کارل توماس: بله.
ویلهلم کیلمن: به آقای بارون بگوئید که من نیمه‌شب در وزرتخانه منتظر او هستم.
(پیکل داخل میشود.)
پیکل: اگر من اینجا درست باشم ... من مایلم ... در واقع قیمتها ... با این حال ...
بانکدار: این انسان که است؟
پیکل: آه، آقای وزیر ...
ویلهلم کیلمن: من وقت ندارم. (خودش را میچرخاند.)
پیکل: من این را از شما انتظار نداشتم، آقای وزیر! آیا ما شما را وزیر نساختیم؟ ... گرچه اگر هم زمان انتخاب ریاست جمهوری رأی من ... با این حال وزیر، این پست را شما به من مدیونید ... (میرود.)
تاریک
اتاق کنفرانس روشن میشود
خبرنگاران در حال نوشتن. کارل توماس در کنار در
بارون فریدریش: آقایان عزیز، آنچه در گذشته وظیفه مورخان بود حالا کار شماست، یعنی نشان دادن اعمالی که بعنوان تنها راه خروج و بعنوان ضرورت اخلاقی منافع ملی ما ایجاب میکند. در این زمانه سختِ میهن ما دولت اجازه دارد متوقع باشد که هر روزنامهای بر بالای تمام مبارزاتِ حزبی وظیفه خود را انجام دهد. ما در پی جنگ نیستیم. آقایان عزیز این را مرتب تأکید کنید. از این به اصطلاح تحریمهائی که قرار است بر ما تحمیل کنند بهتر است صحبت نشود. ما آرزوی صلح میکنیم. اما آقایان محترم، هنگامیکه به اعتبار دولت ما لطمه بخورد صبر ما هم میتواند به پایان برسد.
کارل توماس: میبخشید، آقای بارون.
بارون فریدریش: چه خبر است؟
کارل توماس: آقای وزیر مایلند که شما در نیمه‌شب ...
تاریک
اتاق شماره 96 در هتل روشن میشود
گراف لنده: من به وضوح دیدم که چطور تو به زن مو طلائیِ میز کناری ما زیرچشمی نگاه میکردی.
لوته کیلمن: میترسی که من با او به تو خیانت کنم؟
گراف لنده: این داستانها من را متنفر میسازند.
لوته کیلمن: شاید شما مردها باعث انزجارم میشوید. شاید شماها برایم خسته‌کننده باشید ...
گراف لنده: اما عزیزم ...
لوته کیلمن: در رختخواب فقط زنها قادرند لطیف باشند. من این را انکار نمیکنم که مایلم این عروسک کوچلو را اغوا کنم.
گراف لنده: تو مستی.
لوته کیلمن: من میتونستم مست باشم، اگر تو سخاوتمندتر میبودی.
گراف لنده: دستور بدیم یک بطر شامپاین بیارند؟
لوته کیلمن: بفرما. گرچه بلوندِ کوچولو یا کوکائین را ترجیح میدم.
کارل لنده: خودت را بپوشان. من برای گارسون زنگ میزنم.
تاریک
اتاق خدمتکاران و آشپزخانه روشن میشود
سرپیشخدمت، کارل توماس، خدمتکار و پادو در حال خوردن شام نشستهاند
سرپیشخدمت: موسولینی در مسابقه پاریس جایزه اول را دریافت کرد. یک اسب اصیل سه ساله.
خدمتکار: دویست بار برنده شده.
(گارسون داخل میشود.)
گارسون: سه استیک با گوشت میان دنده گاو.
سرپیشخدمت (از میان پنجره تاشو در حال فریاد کشیدن به سمت آشپزخانه): سه استیک با گوشت میان دنده گاو ... آیا شما دوباره شرطبندی کردید؟
خدمتکار: البته. از پول اینجا که آدم نمیتواند چاق شود.
گارسون (داخل میشود): شش سوپ از گوشت تحتانی کمر گاو.
سرپیشخدمت: شش سوپ از گوشت تحتانی کمر گاو.
کارل توماس: این سوپ چه مزهای میده؟
خدمتکار: تو میخواهی احتمالاً دستور غذا بدی؟
گارسون (داخل میشود): دو جین صدف.
سرپیشخدمت: دو جین صدف.
کارل توماس: من صدف درخواست نمیکنم، اما این خوراک ... چرا شورای اصناف هیچ کاری نمیکند؟
خدمتکار: زیرا شورای اصناف دستش با مدیر هتل در یک کاسه است. برای من همه‌چیز بیاهمیت است. من از هیچکس هیچ‌چیز انتظار ندارم. من قبل از تورم هر هفته یک مارک پسانداز میکردم. همیشه وقتی ده مارک داشتم به بانک میرفتم و میگذاشتم به من یک سکه طلائی بدهند. یکشنبهها آن را برق میانداختم و دوشنبه دوباره به بانک منتقل میکردم. ششصد هفته من پسانداز کردم. دوازده سال. و در آخر چه بدست آوردم؟ یک کثافت! هفتصد میلیون. یک جعبه کبریت نمیتونستم با آن بخرم ... آدمهائی مانند من همیشه کلاه سرشان میرود.
سرپیشخدمت: میگساری عالیای در اتاق خصوصی برقرار است.
کارل توماس: یک وزیرِ خیرخواه خلق!
سرپیشخدمت: شما از آن هیچ‌چیز نمیفهمید. وقتی او با بانکدار غذا میخورد باید دلایل خودش را داشته باشد. در غیراینصورت او وزیر نیست.
پادو: آن بالا، آقای اتاق شماره هشتاد و هشت مرتب کونمو وشگون میگیره.
سرپیشخدمت: خوب، خودت را به آن راه نزن، تو میدونی کجا می‌شود پول بدست آورد. (زنگ زده میشود.) کدام شماره؟
پادو: نود و شش.
سرپیشخدمت: کارل، شما بالا بروید. گارسون طبقه به من کمک میکند.
تاریک
راهرو روشن میشود
پیکل (در کنار پله): حالا آدم اینحا ایستاده ... گرچه آدم فکر میکند ... آدم دو روز با قطار رانده ... آدم تمام عمر به این خاطر خوشحال است ... من در هولتسهاوزن فکر میکردم، آن بالا ... آدم میتواند مردم را بفهمد، اما بالا مانند قطار است، مانند اموال غیرمنقول ... آتمسفر ... (کارل توماس از کنارش میگذرد.) آقای گارسون! آقای گارسون!
کارل توماس: وقت ندارم.
پیکل: وقت ندارید ...
تاریک
اتاق شماره 96 روشن میشود
کارل توماس در میزند و داخل میشود
گراف لنده: پس کجا ماندهاید تا این مدت؟ یک بطر شامپاین بیارید. خوب خنک شده باشه.
تاریک
اتاق خدمه روشن میشود
کارل توماس تنها کنار میز نشسته و سر را میان دستها فرو کرده است. خانم ملِر آهسته در را باز میکند
خانم ملِر: خستهای پسر جون؟ (کارل توماس خود را حرکت نمیدهد!) روز اول سخت است.
(کارل توماس از جا میجهد، کراوات را از یقه میکند، کت کار را از تن درمیآورد و به گوشهای پرتاب میکند.)
کارل توماس: این و این و این.
خانم ملِر: چه کار میکنی؟
کارل توماس: بیدار شدهام. چنان بیدار که میترسم دیگه هرگز خوابم نبره.
خانم ملِر: آرام بگیر کارل، آرام بگیر.
کارل توماس: آروم بگیرم؟ فقط یک کلاهبردار آروم میگیره. حالا به من بگو احمق، همونطور که آلبرت به من گفت. من قصد دارم صبور باشم. یک نیم روز من اینجا بودم. من زندگی روزمره را دیدم، در لباس کار و لباس شب. شماها خوابید! شماها خوابید! آدم باید شماها رو بیدار کنه. من به شعور شماها میخندم! اگر باهوشها مثل شماها دیده میشوند، بنابراین من احمقم! همه شماها رو باید بیدار ساخت!
(زنگ زده میشود. ــ مکث.)
خانم ملِر: کارل ...
کارل توماس: شاید شیطان بهشون خدمت کنه!
(زنگ زده میشود.)
خانم ملِر: اتاق خصوصی.
کارل توماس: اتاق خصوصی؟ ... کیلمن؟ ... باشه، من میرم.
(کارل توماس کت کار را با عجله میپوشد.)
خانم ملِر: من فوری دوباره برمیگردم. کارل، ما با هم صحبت میکنیم. (خارج میشود.)
کارل توماس (چند ثانیه به هفتتیرش نگاه میکند): این شلیک همه رو بیدار میکنه.
تاریک
اتاق شماره 96 روشن میشود
در آهسته زده میشود
گراف لنده: یک لحظه صبر کنید.
تاریک
کریدور با نوری ضعیف روشن میشود
دانشجو: کجاست؟
گراف لنده: در اتاق خصوصی. کدامیک از شماها داخل میشود؟
دانشجو: من داخل میشوم. ستوان فرانک در اتوموبیل انتظار میکشد.
گراف لنده: آیا شما کت گارسونی بر تن دارید؟
دانشجو (پالتویش را باز میکند): بله.
گراف لنده: موفق باشید. حالا سریع. نباید شما را دستگیر کنند. اگر بدشانسی آوردید، سپس ... شما اجازه ندارید اعتراف کنید ... مواظب خود باشید ...
دانشجو: من قول شرف دادهام.
تاریک
اتاق خصوصی روشن میشود
ویلهلم کیلمن: معرکه است این جوک، معرکه. فقط به همسرم نگاه کنید. چه سرخ میشود. در حالیکه او هیچ‌چیز نمیفهمد، هاهاها.
بانکدار: جوک آقای مایر در کوپه قطار را میشناسید؟
ویلهلم کیلمن: تعریف کنید.
(کارل توماس داخل میشود.)
بانکدار: عاقبت گارسون آمد. یک بطر دیگر کنیاک ... چرا ایستادهاید؟ چرا من را تماشا میکنید؟ آیا نفهمیدید چه گفتم؟
کارل توماس: تو من را نمیشناسی؟
ویلهلم کیلمن: شما چه‌کسی هستید؟
کارل توماس: من را راحت تو خطاب کن. زمانی که ما در انتظار گور دستهجمعی بودیم به هم شما نمیگفتیم. تو احتمالاً از آشنائی با من خجالت میکشی؟
ویلهلم کیلمن: این شمائید ... مغشوش صحبت نکنید. فردا به وزارتخانه بیائید.
کارل توماس: تو باید امروز جوابگو باشی.
ویلهلم کیلمن (به بانکدار): کاری نداشته باشید. او یک خیالباف است که من از گذشته میشناسم. توسط یک واقعه رمانتیک دوران جوانیش از مسیر خارج شده است. دیگر پناه محکمی نمییابد.
کارل توماس: من منتظر جوابم.
ویلهلم کیلمن: برای چه؟ شما چه میفهمید؟ تو چه میفهمی؟ آیا باید از اول برات تعریف کنم که زمانه عوض شده است. در عوض تو به جهان لعنت میفرستی، بجای آنکه از خواستههای بیمعنیات دست بکشی به انسانهائی که میخواهند خود را یک کم به جلو حرکت دهند لعنت میفرستی.
کارل توماس: تو ...
ویلهلم کیلمن: حرف مفت را لطفاً کنار بگذار، آنها اثر نمیکنند.
بانکدار: آیا بهتر نیست مدیر هتل را صدا کنیم؟
ویلهلم کیلمن: محض رضای خدا هیچ سر و صدائی.
بانکدار: آقای گارسون، آرام بگیرید. حالتان خوب نیست؟ بفرمائید، این ده مارک را بردارید.
(کارل توماس که با یک دست هفتتیر را در جیبش به چنگ میفشرد مبهوت به پول نگاه میکند، با تمسخر شانه را بالا میاندازد، طوریکه انگار از تصمیم خود خسته شده است و میخواهد برگردد.)
کارل توماس: ارزشش را ندارد. تو برای من بی‌اندازه بی‌تفاوتی.
(در این وقت در آهسته باز میشود. دانشجو در لباس یک گارسون آرام داخل میشود. با بلند کردن هفتتیرش از بالای شانه کارل توماس چراغ برق را خاموش میکند. شلیک. فریاد.)
بانکدار: چراغ! چراغ! گارسون به وزیر شلیک کرد.
آذر ۲۳, ۱۳۹۶
 
پرده چهارم
صحنه اول
سمت چپ هتل. در کنار پارک
در پشت سر دانشجو کارل توماس میدود
کارل توماس: تو! تو! (دانشجو سرش را برمیگرداند، به دویدن ادامه میدهد.) تو، من میخوام به تو کمک کنم رفیق.
دانشجو: رفیق چیه! من رفیق شما نیستم.
کارل توماس: اما شما به کیلمن ...
دانشجو: زبرا او یک بلشویک است، زیرا او یک انقلابی است. زیرا او کشور ما را به یهودیان میفروشد.
(کارل توماس مبهوت یک قدم به او نزدیک میشود.)
کارل توماس: آیا جهان یک تیمارستان است؟ آیا جهان یک تیمارستان شده است!!!
دانشجو: برو عقب، وگرنه شلیک میکنم!
(دانشجو از آنجا میگریزد، داخل یک اتوموبیل میپرد، اتوموبیل با سرعت میراند. کارل توماس متوجه میشود، هفتتیر را از جیب خارج میکند، دو بار به سمت ماشین شلیک میکند. سپس ناگهان به فکر فرو می‌رود و در مقابل یک درخت متوقف میشود.)
کارل توماس: آیا تو یک درخت آلش هستی؟ یا یک دیوار لاستیکی؟ (درخت را لمس میکند.) تو مثل پوست احساس می‌شوی، سخت و ترک خورده، و مانند خاک بو می‌دهی. اما تو واقعاً یک درخت آلش هستی؟ (بر روی نیمکتی مینشیند.) سر بیچاره من. طبلی از آتش. سوار شوید حضار محترم. ناقوس زنگ میزند. سفر آغاز میشود. یک دور میچرخیم. ــ تو میبینی که یک خانه میسوزد، سطل را برمیداری، میخواهی خاموش کنی، و به جای آب نفت در شعله آتش میریزی ... تو در شهر برای بیداریِ بزرگ اعلام خطر میکنی، اما به خواب‌رفتهها خود را میچرخانند و بر روی شکم قرار میدهند و به خُر و پُف کردن ادامه میدهند ... در حالیکه دیگران را شب با سایههای قهوهای احاطه میکند، من قاتلین را میبینم که خود را خم کردهاند، برهنه و با مغز عریان گشته ... و بعنوان یک نگهبان در میان خیابانها میدوم، با افکاری که در مخروطی از نور سیاره مشتری با برخورد به همدیگر خود را زخمی میکنند ... آه، چرا دروازه تیمارستان را به رویم گشودند؟ آیا در داخل تیمارستان با وجود قطب شمال ضربات بال پرندگان خاکستری خوب نبود؟ ... من را جهان از دست داده است ... من جهان را از دست دادهام.
(در اثنای آخرین جملات دو مأمور پلیس میآیند. هر دو به سمت او میروند و مچ دستهایش را میگیرند.)
پلیس اول: خب، مرد جوان، شما حتماً هفتتیر را همین حالا پیدا کردهاید؟
کارل توماس: من چه میدانم؟ تو چه میدانی؟ حتی هفتتیر خود را بر علیه مجرم میچرخاند و از لولهاش پوزخند شلیک میکند.
پلیس دوم: درست صحبت کنید، فهمیدید.
پلیس اول: اسم شما چیست؟
کارل توماس: هر نامی فریب است ... ببینید، من فکر میکردم اگر مسیر را مستقیم از میان پارک بروم به هتل میرسم. یک فنجان قهوه پنجاه فنیگ. میدانید به کجا آدم فرود میآید؟ در تیمارستان. و پلیس مواظب است که هیچکس سالم نشود.
پلیس اول: شما توقیف هستید.
پلیس دوم: مقاومت نکنید. با هر تلاشی برای فرار شلیک میشود.
کارل توماس: من را راحت بگذارید.
پلیس اول: برعکس. خوشحال باشید که ما از شما محافظت میکنیم وگرنه مردم شما را به دار میکشند.
پلیس دوم: اعتراف میکنید که به وزیر شلیک کردهاید؟
کارل توماس: من؟
پلیس اول: بله، شما.
پلیس دوم: حرکت کنید، به سمت پاسگاه میرویم.
(تاریک. آدم فریاد جمعیت را میشنود.)
 
صحنه دوم
پاسگاه پلیس. اتاق رئیس پلیس
در کنار میز رئیس پلیس زنگ شدید تلفن
رئیس پلیس (با تلفن): الو؟ چه خبر است؟ ... چی؟ ... سوء‌قصد به وزیر کیلمن در گراند هتل؟ ... وزیر مُرده؟ ... گراند هتل را محاصره کنید ... خیابان را پاک کنید ... یک مظنون را دستگیر کردهاید؟ ... بگذارید به اینجا منتقل کنند ... من منتظرم ... (قطع میکند. به خانم سکرتر) بمانید. شما باید صورتجلسه بنویسید. (تلفن میکند.) تمام ایستگاهها آماده باشند ... ممنون ... اگر ماجرائی رخ داد تلفن کنید ... البته از چپ ... تظاهرات را سرکوب کنید ... تمام ...
(در این بین پلیس با پیکل داخل می‌شوند.)
پیکل (به پلیس): آقا، شما مجبور نیستید من را اینطور محکم بگیرید ... شما اصلاً که هستید؟ گرچه شما در یک شهر بزرگ زندگی میکنید، جائیکه اراذل و اوباش وجود دارند، با این حال شما باید تمایز قائل شوید.
رئیس پلیس: چه خبر است؟
پلیس: این مرد در راهروی گراند هتل ول میگشت ... کمی قبل از سوءقصد در اتاق وزیر بود. او در هتل اقامت ندارد، مشکوک رفتار میکند و نمیتواند دلیلش را بگوید ...
رئیس پلیس: خب، اسمتان چیست؟
پیکل: گرچه اسم من پیکل است، با این حال ...
رئیس پلیس: به سؤال من پاسخ بدهید.
پیکل: یعنی من مایلم ...
رئیس پلیس: شما کمی قبل از سوءقصد در اتاق وزیر به قتل رسیده بودید. آنجا چه میخواستید؟
پیکل: من او را ... در واقع، آقای ژنرال من فکر میکردم که آقای وزیر یک آقای قابل احترام است ... اما، وقتی من در نزد او به اتاق هتل آمدم ...
رئیس پلیس: شما اعتراف میکنید که در قتل شرکت داشتهاید؟ شما یک خشم شخصی به وزیر داشتید؟
پیکل: یعنی من میخواستم ...
رئیس پلیس: چه میخواستید؟ شما آنارشیست هستید؟ به یک انجمن غیرقانونی تعلق دارید؟
پیکل: یعنی سربازان سابق خط مقدم جبهه ... آقای ژنرال، گرچه من فقط در مرحله ... به انجمن جنگجویان.
رئیس پلیس: به انجمن جنگجویان؟ ... آیا میتوانید این را ثابت کنید؟
پیکل: بله. این کارت عضویت من است.
رئیس پلیس: آها... شما یک وطنپرست هستید؟ ... به این خاطر ... تعریف کنید چرا شما وزیر را به قتل رساندید.
پیکل: من فکر میکردم ... من بخاطر او از میان آتش عبور میکردم ...
رئیس پلیس: به سؤال من توجه کنید.
پیکل: یعنی ... من فقط بخاطر راهآهن آمدم ... و آنجا در وزارتخانه هستم ... و بیشتر چیزی ندارم ...
رئیس پلیس: به موضوع بپردازید.
پیکل: آه آقای ژنرال، اجازه بدهید من به خانه برگردم ... هوا در حال تغییر کردن است ... حالا میتوانم سفر کنم ... و گاوهایم ... همسرم همیشه میگفت ...
(تلفن زنگ میزند.)
رئیس پلیس (با تلفن): مقر پلیس ... شما از شاهدها بازجوئی کردید؟ ... یک مرد در لباس گارسونی؟ ... صبر کنید ... پیکل، پالتوی خود را درآورید.
پیکل: من فقط پالتو ...
رئیس پلیس: کت پشمی ... آها ...
پیکل: اما فقط، چون من ...
رئیس پلیس: ساکت باشید. (در تلفن.) ... ممنون ... سکرتر، مشخصات پیکل را صورتمجلس کنید ...
خانم سکرتر: نام شما؟ نام پدر و نام کوچک؟
پیکل: اسم من تراوگات پیکل است، دوشیزه عزیز ... هنگام کودکی گاتلیب نامیده میشدم ... اما در اصل عاقبت تراوگات اسم من است ... یعنی کارمند شهرداری که با پدرم ... هنگامیکه هنوز با هم خوب بودند، هر شب بازی میکردند ...
(پلیس دوم وارد میشود.)
رئیس پلیس: چه شده؟
پلیس دوم: ما یک مرد را در پارک شهر دستگیر کردیم. او یک هفتتیر در دست داشت. دو گلوله کسر بود.
رئیس پلیس: داخل بیاورید. (پلیس اول و کارل توماس داخل میشوند.) اسم شما؟
کارل توماس: کارل توماس.
رئیس پلیس: میخواستید با این هفتتیر چه کنید؟ ...
کارل توماس: وزیر را بکشم.
رئیس پلیس: خیلی سریع پیش میرود ... این هم از نفر دوم ... بنابراین اعتراف میکنید ... آیا به انجمن جنگجویان آقای پیکل تعلق دارید؟
کارل توماس: به انجمن جنگجویان؟
پیکل: آقای ژنرال، من باید متوجه سازم ... که انجمن جنگجویان ما در هولتسهاوزن ... گرچه ما هیچ خارجی را نمیپذیریم ... حتی از روستای همسایه هم نمیپذیریم ... با این حال فقط آقای رئیس‌جمهورِ رایش عضو افتخاری است ...
رئیس پلیس: ساکت شوید ... (به پلیسها.) این مرد چطور دیده میشود؟
کارگاه دوم: مردم میخواستند او را دار بزنند. ما به زحمت توانستیم جمعیت را عقب نگهداریم.
رئیس پلیس: بنشینید. تعریف کنید. چرا شما وزیر را به قتل رساندید.
کارل توماس: او مُرده است؟
رئیس پلیس: بله.
کارل توماس: من شلیک نکردم.
رئیس پلیس: شما باید قبول کنید که همین حالا اعتراف کردید ...
پیکل: نه آقای ژنرال، شما اشتباه میکنید. من او را میشناسم. او یکی از دوستان وزیر است ...
رئیس پلیس: شما چرا مرتب بین حرف دیگران میدوید؟
پیکل: زیرا حرفم را باور نمیکنید ... یعنی من صندوقدار انجمن جنگجویان هستم. و اساسنامه ما ...
رئیس پلیس: من دستور میدهم شما را بازداشت کنند. (به توماس.) شما در وزیر یک آفت میدیدید، بله؟ یک خائن وطن؟
کارل توماس: قاتل گفت که او این کار را کرده.
رئیس پلیس: قاتل؟
کارل توماس: من او را دنبال کردم. من به سمت او شلیک کردم.
رئیس پلیس: چرا چیزهای مغشوش تعریف میکنی؟
پیکل: اگر او آن را میگوید، آقای ژنرال ...
(پلیس اول به سمت رئیس پلیس میرود و با او آهسته صحبت میکند.)
رئیس پلیس: این تأثیر را هم بر من میگذارد. همچنین دیگری، پیکل ... هر دو را به بخش یک منتقل کنید ... من فوراً به آنجا میآیم ... (با تلفن.) من را به دادستان وصل کنید ...
پیکل: آقای ژنرال ... یعنی من مایلم ... من مایلم بپرسم ...
رئیس پلیس: هنوز چیزی وجود دارد؟
پیکل: آقای ژنرال، تصمیم گرفته شد؟ من باید به زندان بروم؟
رئیس پلیس: بله.
پیکل: در حقیقت ... سپس ... البته در هولتسهاوزن ... و اگر شما متوجه شوید ... و اگر همسرم ... و اگر همسایهام ... که با شهردار خویشاوند است ... و اگر انجمن جنگجویان ... میدانید آنها چه کاری میکنند؟ ... حالا سابقه جنائی دارم. وقتی از زندان بیرون بیایم باید به کجا بروم؟ به کجا؟ من دیگر نمیتوانم خودم را در هولتسهاوزن نشان دهم ...
رئیس پلیس: بعد از اینکه مشخص شود بیگناهید میتوانید به خانه بازگردید.
پیکل: با این حال سابقه‌دار ...
رئیس پلیس: من وقت ندارم. (با تلفن) من را به دادستان وصل کنید.
پیکل: حتی اینجا هم گفته میشود وقت ندارم ... دستکش سفید، دستکش سیاه ... آدم به چه‌چیز باید اعتقاد داشته باشد؟
(تاریک.)
 
صحنه سوم
اتاق بازپرس
بازپرس و منشی دادگاه در پشت میز نشسته‌اند. در مقابل آنها کارل توماس با دستبند
بازپرس: شما فقط موقعیت خود را سخت میسازید. شهود اظهار کردهاند که شما قصد کشتن وزیر را ابراز کردهاید.
کارل توماس: من این را انکار نمیکنم. اما من شلیک نکردم.
بازپرس: شما اعتراف میکنید که قصد کشتن داشتهاید ...
کارل توماس: بله قصد داشتم.
بازپرس: شاهد راند باید داخل شود. (راند داخل میشود.) آقای راند، آیا شما متهم را میشناسید؟
راند: بله قربان.
بازپرس: این همان مردیست که در آن سرقت در محل اخذ رأی هفتتیر شما را از آن خود کرد؟
راند: بله قربان.
بازپرس: توماس، در این مورد چه میگوئید؟
کارل توماس: من این را انکار نمیکنم. اما ...
راند: اگر اجازه داشته باشم یک نظر ابراز کنم، یهودیها در پشت ماجرا هستند.
بازپرس: راند، شما شلیک نکردید؟
راند: نه قربان. باید همه فشنگها در خشاب باشند.
بازپرس: دو فشنگ کم است. آیا این هفتتیر شماست؟
راند: هفتتیر خدمت من است، قربان.
بازپرس: توماس، آیا هنوز میخواهید منکر به قتل رساندن وزیر شوید؟ آیا نمیخواهید با یک اعتراف وجدان خود را آسوده سازید؟
کارل توماس: من چیزی برای اعتراف ندارم، من شلیک نکردم.
بازپرس: کم بودن دو گلوله را چطور توضیح میدهید؟
کارل توماس: من به سوءقصدکننده شلیک کردم.
بازپرس: که اینطور، به سوءقصدکننده شلیک کردید. حالا فقط ناشناس بزرگ را کم داریم. آیا شما مجرم مرموزی را که بعد از شما وارد اتاق گشت و شلیک کرد میشناسید؟
کارل توماس: نه.
بازپرس: بسیار خوب، بنابراین آقای معروف X.
کارل توماس: یکی از راستها بود. او خودش این را گفت. من بدنبال او رفتم. من فکر میکردم که او یک رفیق است.
بازپرس: صحبت بیمعنی نکنید. آیا میخواهید رد محرکان اصلی را از بین ببرید؟ ما آنها را میشناسیم، این بار دیگر عفو وجود ندارد. رفقای صمیمیتر شما در زندان انداخته شدهاند ... سرپیشخدمتِ گراند هتل باید داخل شود. (سرپیشخدمت داخل می‌شود.) آیا شما متهم را میشناسید؟
سرپیشخدمت: بله، او کمک گارسون در گراند هتل است. آقای من، اگر میدانستم که ...
بازپرس: آیا متهم به آقای وزیر دشنام میداد؟
سرپیشخدمت: بله، آقای من، او گفت، یک وزیر عالی خلق. نه، او گفت یک وزیر خیرخواه خلق.
بازپرس: توماس، آیا شما این را گفتید؟
کارل توماس: بله، اما شلیک نکردم.
بازپرس: خانم ملِر باید داخل شود. (خانم ملِر داخل میشود.) شما متهم را می‌شناسید؟
خانم ملِر: بله، او دوست من است.
بازپرس: که اینطور، دوست شما. شما خود را ... رفیق او مینامید؟
خانم ملِر: بله.
بازپرس: شما متهم را به سرپیشخدمتِ گراند هتل توصیه کردید؟
خانم ملِر: بله.
بازپرس: متهم باید به شما گفته باشد: "شماها همه خوابید! یکی باید بمیرد. سپس بیدار خواهید شد."
خانم ملِر: نه.
بازپرس: بر خودتان مسلط شوید، شاهد. شما مشکوک به همدستی با متهم هستید. شما برای متهم یک محل کار در گراند هتل تهیه کردهاید. دادستان فرض میکند که این محل کار فقط یک محل کار ساختگی بوده است. متهم باید این موقعیت را بدست میآورد تا به وزیر نزدیک شود.
خانم ملِر: اگر شما همه‌چیز را بهتر میدانید بنابراین من را دستگیر کنید.
بازپرس: من برای آخرین بار از شما میپرسم: آیا متهم گفت که یکی باید بمیرد؟
خانم ملِر: نه.
بازپرس: پادو باید داخل شود. (پادو داخل میشود.) آیا متهم را میشناسید؟
پادو: خواهش میکنم، بله. او فوری وقتی بشقابها را باید حمل میکرد یک بشقاب را شکست و به من گفت باید قطعات شکسته را مخفی کنم، اما طوریکه کسی آن را پیدا نکند.
بازپرس: این خیلی جالب است. شما این کار را کردید؟
کارل توماس: بله.
بازپرس: این یک نور عجیبی بر شخصیت شما میاندازد ... پادو، خوب دقت کنید. آیا شنیدید که چگونه متهم گفت: "همه شماها در خوابید! یکی باید کشته شود. سپس شماها بیدار خواهید گشت؟"
پادو: خواهش میکنم، بله، و در این حال چشمهایش را می‌چرخاند و دستش را مشت کرده بود، کاملاً خونخوار دیده میشد، چنین صورتی را من فقط در سینما دیده بودم. من وحشت کردم.
بازپرس: شما کجا ایستاده بودید؟
پادو: من ... من ... من ...
بازپرس: شما باید حقیقت را بگوئید.
پادو (شروع به گریستن میکند، سرش را از سمت بازپرس به سمت سرپیشخدمت برمیگرداند): آقای سرپیشخدمت، من دیگر این کار را نخواهم کرد، من به شما گفته بودم مایلم به دستشوئی بروم، من اصلاً به دستشوئی نرفتم، من خیلی خسته بودم، من میخواستم در زیر میز دراز بکشم و کمی بخوابم ... آقای سرپیشخدمت، لطفاً این را به رئیس اطلاع ندهید ...
بازپرس (میخندد): این خیلی بد نخواهد شد ... توماس، شما در باره این اظهارات چه میگوئید؟
کارل توماس: من بتدریج این احساس را پیدا میکنم که انگار خود را در تیمارستان مییابم.
بازپرس: که اینطور، در یک تیمارستان. شهود میتوانند بروند. خانم ملِر، شما موقتاً بازداشت هستید. ایشان را ببرید. (شهود میروند.) اوا برگ دستگیر شده را بیاورید. (اوا برگ داخل میشود.) نام شما اوا برگ است؟
اوا برگ: سلام، کارل ... بله.
بازپرس: شما اجازه ندارید با متهم صحبت کنید.
اوا برگ: من نمیتوانم به او دست بدهم، شما باید اول دستهای او را باز کنید. چرا به او دستبند زدهاید؟ آیا فکر میکنید که او فرار خواهد کرد؟ بیرون یک دو جین پلیس ایستاده است. یا اینکه از او میترسید؟ به نظر نمیرسد خیلی شجاع باشید. یا اینکه فقط میخواهید از او زهرچشم بگیرید؟ شما اما اشتباه میکنید، اینطور نیست کارل؟
بازپرس: من دستور میدهم شما را فوری بازداشت کنند، اگر شما تُن صدایتان را تغییر ندهید.
اوا برگ: من شک نمیکنم که شما برای این کار شجاعت کافی دارید ... من انتظار میکشم که شما مرا آزاد کنید.
بازپرس: من طبق قانون مجاز به چنین کاری نیستم.
اوا برگ: جائیکه برایتان مناسب است خود را پشت قانون مخفی میکنید. هفتهها است که بازداشتم. من از حقوقی استفاده کردم که قانون به همه اعطاء کرده است. از آنجا که حقوق عمومی وظایف عمومی هستند، بنابراین بجای آنکه اجازه دهید قانون نقض شود باید از شغل قضاوت استعفا میدادید.
بازپرس: من از شما دو سؤال دارم. آیا متهم نزد شما زندگی میکرد؟
اوا برگ: بله.
بازپرس: آیا در روابط مجرمانه با او همدست بودید؟
اوا برگ: این چه سؤال مسخرهایست؟ آیا شما از قرن پانزدهم میآئید؟
بازپرس: من میخواهم بدانم که آیا شما رابطه جنسی با متهم داشتهاید؟
اوا برگ: نمیخواهید اول به من توضیح دهید که چگونه یک رابطه غیرجنسی دیده میشود؟
بازپرس: شما از یک خانواده محترم میآئید ... پدر شما میتواند ...
اوا برگ: خانواده من به شما هیچ ربطی ندارد. و سؤال شما را آنقدر بیشرمانه میدانم که اگر میخواستم به آن جواب دهم مایه شرمساریم میگشت.
بازپرس: بنابراین از پاسخ دادن به سؤال دوم امتناع میکنید ... آیا زمانی که متهم پیش شما زندگی میکرد از قصد کشتن وزیر کیلمن با شما صحبت کرد؟
اوا برگ: آقای بازپرس، من فکر میکنم که ما از گذشته همدیگر را میشناسیم ... شما دوست داشتید این را گوشزد کنید ... آیا شما یک دوست خود را که رفقا را لو میدهد بعنوان رقتانگیزترین ولگرد بحساب نمیآورید؟ بنابراین سؤال سوم هم چون شما به احتمال لو دادن باور دارید بیشرمانه است. اما من به آن شرفی که شما نه میتوانید آن را از من بگیرید و نه به من بدهید قسم میخورم که کارل توماس هرگز این را بیان نکرد که قصد کشتن کیلمن را دارد.
بازپرس: متشکرم. ببرید.
اوا برگ: خداحافظ کارل، نگذار مطیعت سازند.
کارل توماس: اوا، من دوستت دارم.
اوا برگ: حتی در این ساعت هم اجازه ندارم به تو دروغ بگویم.
(اوا برگ برده میشود.)
بازپرس: من در پرونده خواندم که شما هشت سال در تیمارستان بودهاید. شما تا تشخیصِ داشتنِ عقل سلیم و مسئولیتپذیر به بخش روانپزشکی منتقل میشوید.
(تاریک.)
 
صحنه چهارم
تیمارستان
اتاق معاینه
پروفسور لودین: شما از طرف دادستان برای درمان روانپزشکی حواله شدهاید ... آرام بایستید. نبض نرمال. پیراهن را باز کنید. نفسِ عمیق. نفس را نگه دارید. قلب سالم ... به من صادقانه بگوئید، چرا مرتکب این عمل شدید؟
کارل توماس: من شلیک نکردم.
پروفسور لودین (پرونده را ورق میزند): پلیس ابتدا شما را برای مردی بحساب آورده که بخاطر انگیزه ناسیونالیستی شلیک کردهاید. پلیس فکر میکند شخصی به نام پیکل همدست شما است. مقامات تحقیق‌کننده به این نتیجه رسیده‌اند که این فرض اشتباه است. آنها معتقد هستند که شما به یک سازمان چپ افراطی تروریستی تعلق دارید ... رفقای شما دستگیر شدهاند ... با این حال من فکر میکنم ... با اطمینان به من اعتماد کنید، من فقط به انگیزه شما علاقهمندم.
کارل توماس: وقتی من مرتکب جرمی نشدهام نمیتوانم به هیچ‌چیز اعتراف کنم.
پروفسور لودین: شما میخواستید انتقام بگیرید، اینطور نیست؟ احتمالاً فکر میکردید که وزیر به شما یک شغل عالی خواهد داد. شما میدیدید که آقایان رفقا هم وقتی در آن بالا مینشینند فقط به فکر خود هستند. شما احساس یأس میکردید، عقب رانده؟ جهان طوری دیگر از آنچه در سر شما خود را نقاشی میکرد دیده میگشت؟
کارل توماس: من به روانپزشک احتیاج ندارم.
پروفسور لودین: شما خود را سالم احساس میکنید؟
کارل توماس: کاملاً سالم.
پروفسور لودین: هوم. آیا این تصور همیشه بر شما مسلط است؟ من فکر کنم به یاد داشته باشم که مادر شما هم از این عقده رنج میبرد. (کارل توماس میخندد.) نخندید. هیچکس کاملاً سالم نیست. (مکث کوتاه.)
کارل توماس: آقای پروفسور!
پروفسور لودین: آیا میخواهید حالا برایم اعتراف کنید که چرا شلیک کردید؟ درک کنید که فقط دلیل آن برای من جالب است. ارتکاب جرم اصلاً برای من اهمیت ندارد. اعمال بیمعنیاند. تنها انگیزهها مهم هستند.
کارل توماس: آقای پروفسور، من میخواهم همه‌چیز را برای شما دقیقاً تعریف کنم. من دیگر خود را نمیشناسم. من چه‌چیزهائی تجربه کردم ... آیا اجازه دارم برایتان تعریف کنم، آقای پروفسور؟
پروفسور لودین: شروع کنید.
کارل توماس: درست بخاطر دارم. در پشت سر من بسته شد، و وقتی من آن را باز کردم هشت سال گذشته بود. یک قرن. من اول، همانطور که شما به من توصیه کرده بودید به دیدار ویلهلم کیلمن رفتم. یکی مانندِ من به مرگ محکوم‌گشته. من او را بعنوان وزیر دیدم. وابسته به دشمنان قدیم.
پروفسور لودین: نرمال. او باهوشتر از شما بود.
کارل توماس: من پیش بهترین رفیقم رفتم. یک مردی که با هفتتیر در دست به تنهائی یک گروهان از سفیدها را عقب مینشاند. او به من گفت: "آدم باید بتواند انتظار بکشد."
پروفسور لودین: نرمال.
کارل توماس: و او در این حال قسم میخورد که به انقلاب وفادار مانده است.
پروفسور لودین: غیرنرمال. اما تقصیر شما نبود. آدم باید او را معاینه کند. احتمالاً فساد والرین در شکل کاتاتونیک.
کارل توماس: من گارسون بودم. یک شبِ تمام. آنجا بوی فساد میداد. همکاران آن را درست می‌یافتند و به این خاطر افتخار میکردند.
پروفسور لودین: نرمال. کسب و کارها دوباره شکوفا میشوند و هرکس از آن به روش خود سود میبرد.
کارل توماس: این را شما نرمال مینامید؟! در هتل به یک بانکدار برخوردم، به من گفتند که او مانند کاه پول پارو میکند ... این چه سودی به حال او دارد؟ حتی نمیتواند شکم بزرگ چاقش را با غذای مطبوع پُر کند. وقتی بقیه قرقاول می‌خورند او باید قاشق قاشق سوپ بخورد، زیرا که معدهاش او را نشگون میگیرد. او روز و شب سفتهبازی میکند. برای چه؟ برای چه؟
(توسط پروژکتور اتاق خصوصی در هتل نورانی میشود.)
بانکدار (در کنار میز با تلفن): الو! الو! بازار سهام؟ همه‌چیز را بفروشید! رنگها و کربنات پتاسیم و لولهها ... سوءقصد به کیلمن ... صنایع شیمیائی دوباره صد در صد کاهش یافته ... چی؟ ... اداره! ... دوشیزه، چرا مرا قطع میکنید؟ ... من شما را جوابگو میسازم ... ویران شده توسط یک مشکل تلفن ... آه خدای آسمان!
 
پروفسور لودین: برای چه؟ چون او باهوش است، چون او میخواهد کاری انجام دهد. دوست عزیز، این بانکداری را که شما دیدید نرمال بود، من ثروت او را برای خود آرزو میکنم.
 
بانکدار (در اتاق هتل در حال پوزخند زدن.): نرمال ... نرمال ...
(اتاق خصوصی در هتل تاریک.)
 
کارل توماس: و خدمتکار در گراند هتل؟ او دوازده سال هر هفته یک سکه طلائی پس انداز کرد. دوازده سال! سپس تورم آمد، به او ششصد میلیون پرداخت کردند، و او نمیتوانست با این پول حتی یک قوطی کبریت بخرد. اما او درمان نگشت، او کلاهبرداری را تغییرناپذیر میداند، او امروز تکههای نان را پسانداز و آخرین پول‌خُرد خود را شرطبندی میکند. این نرمال است؟
(توسط پروژکتور اتاق خدمتکاران در هتل نورانی می‌شود.)
خدمتکار: چه‌کسی در مسابقه پاریس برنده شد؟ گالاته زیبا ... فریب حیله! حیله فریب! من تمام پساندازم را بر روی ایده‌آلیست نشوندم، و حالا این جوکی لعنتی از قضا گردنش میشکنه ... من می‌خوام پولم را دوباره داشته باشم! در غیراینصورت ...
 
پروفسور لودین: کسی که ریسک نکند، برنده نمیشود. این خدمتکار در گراند هتل، من در گذشته آنجا زندگی میکردم، کاملاً نرمال است.
 
خدمتکار (در اتاق هتل چاقویش را در شکم فرو میکند، در حال پوزخند زدن.): نرمال ... نرمال ...
(اتاق خدمتکاران در هتل تاریک.)
 
کارل توماس: شاید شما حتی جهانی را نرمال بنامید که در آن این امکان وجود دارد تا مهمترین اختراعاتی که میتوانند زندگی انسانها را راحتتر سازند نابود شوند، فقط به این خاطر که برخی از مردم میترسند نتوانند دیگر این همه درآمد کسب کنند؟
(توسط پروژکتور ایستگاه رادیوئی در هتل نورانی میشود.)
تلگرافچی: توجه! توجه! تمام ایستگاههای رادیوئی جهان. چه‌کسی اختراع من را میخرد؟ من پول نمیخواهم، این اختراع به همه کمک خواهد کرد، به همه. سکوت ... هیچ پاسخی.
 
پروفسور لودین: چه‌چیز باید در آن نرمال نباشد. زندگی چمنزار نیست که بر رویش انسانها برقصند و قرهنی بزنند. زندگی جنگ است. کسی که قویترین مشت‌ها را دارد برنده میشود. این کاملاً نرمال است.
 
تلگرافچی (در اتاق هتل، در حالیکه او در حال پوزخند زدن خود را با برق میکشد.): نرمال.
(توسط پروژکتور تمام اتاقهای هتل نورانی میشوند.)
آواز دسته‌جمعی زندانیان (آنها در حالت نشسته در اتاق بازجوئی سر خود را به پائین خم کرده، پوزخند می‌زدند و سرشان را تکان می‌دادند) ... نرمال! نرمال! ...
(انفجار در هتل. ــ تاریک.)
 
کارل توماس: چطور میتونم این جهان را همچنان تحمل کنم! ... من نقشه کشیدم بشریت را بترسانم. من میخواستم وزیر را با گلوله بکشم. در همان ساعت یک نفر دیگر شلیک کرد.
پروفسور لودین: هوم.
کارل توماس: من پشت سر مجرم فریاد کشیدم. فکر میکردم که یک رفیق است. میخواستم به او کمک کنم. او مرا به عقب هُل داد. من لبهای به هم فشردهاش را دیدم. او به من با فریاد گفت چون وزیر یک بلشویک و یک انقلابی بوده است.
پروفسور لودین: نرمال. نسبتاً میتواند درست باشد، بشرطی که این فردِ ناشناس وجود داشته باشد.
کارل توماس: سپس من به طرف قاتلِ مردی شلیک کردم که خودم میخواستم به قتل برسانم.
پروفسور لودین: هوم.
کارل توماس: مه از بین رفته بود. شاید جهان اصلاً دیوانه نباشد. شاید من دیوانهام ... شاید من دیوانهام. شاید تمام این چیزها فقط یک رؤیای مغشوش بوده باشد ...
پروفسور لودین: شما چه میخواهید؟ خب جهان حالا چنین است ... دوباره به انگیزهها برگردیم. میخواستید با این شلیک گذشتهتان را از بین ببرید؟
کارل توماس: جنون! جنون!
پروفسور لودین: کمدی بازی نکنید. یک روانپزشک قدیمی را نمیتوانید تحت تأثیر قرار دهید.
کارل توماس: آیا دیگر بین تیمارستان و جهان هیچ مرزی وجود ندارد؟ بله، بله ... واقعاً ... شبیه همین انسانهائی که اینجا بعنوان دیوانه محافظت میشوند در بیرون بعنوان افراد نرمال چهار نعل میتازند و اجازه دارند دیگران را پایمال کنند.
پروفسور لودین: که اینطور ...
کارل توماس: و شما؟ فقط ادعا نکنید که شما هم نرمال هستید؟ شما یک دیوانه در میان بقیه دیوانهها هستید.
پروفسور لودین: حالا این کلمات خشن را تمام کنید! ... در غیراینصورت دستور میدهم شما را به سلول انفرادی ببرند. شما احتمالاً مایلید با استفاده از پاراگراف برای بیماران روانی خود را نجات دهید؟
کارل توماس: شماها فکر میکنید که زندهاید؟ فقط در این خیال بمانید که جهان همیشه مانند حالا خواهد ماند!
پروفسور لودین: بنابرین شما همان فرد قدیمی باقیماندهاید ... شما هنوز هم میخواهید جهان را تغییر دهید، آتش کوچکی به راه اندازید، بله؟ اگر طبیعت نمیخواست که بسیاری کمتر بخورند احتمالاً حتماً دیگر گرسنگی وجود نداشت. کسی که با پشتکار کاری انجام میدهد لازم نیست گرسنگی بکشد.
کارل توماس: کسی که گرسنگی میکشد لازم نیست غذا بخورد.
پروفسور لودین: انسانها با ایدههای شما انگل و تنآسا خواهند گشت.
کارل توماس: شما با ایدههای خود سعادتمندید؟
پروفسور لودین: چی، سعادت! شما از ارزش نهادن بیش از حد به این ایده در رنج هستید. فکر باطل. ترس بیهوده. مفهوم شادی مانند یک سدِ آب در سر شما نشسته است. اگر نخواهید این مفهوم را تغییر دهید مختارید. شاید احتمالاً اشعار بزمی پُر از روح بنویسید، بنفشه آبی و دختران زیبا را دوست داشته باشید ... یا شما به یک فرقه مذهبی بی‌خطر با هذیانزدگی خفیف خواهید پیوست. و شما میخواهید جهان را خوشحال سازید؟
کارل توماس: من برای روح شما ارزش قائل نیستم.
پروفسور لودین: شما پایه هر جامعهای را خراب می‌کنید. هر جامعهای را! شما چه میخواهید؟ میخواهید زندگی را در شالودههایش سرنگون سازید، آسمان را به زمین بکشید، بله؟ توهم مانند سم عفونی بر ذهن افراد ضعیف تأثیر میگذارد!
کارل توماس: از جمعیت چه میفهمید؟
پروفسور لودین: کلکسیونِ الگوی من چشمهای نابیناترین انسانها را میگشاید. جمعیت، یک گله خوک‌اند که وقتی غذا برای خوردن وجود دارد به سمت خوکدانی هجوم میآورند. و وقتی شکمشان پُر میشود در کثافت غوطه میخورند. و در هر قرنی یک بیمار روانی پیدا میشود و به این گله بهشت را وعده میدهد. پلیس باید آنها را به موقع به ما پزشکِ دیوانگان تحویل دهند، بجای آنکه تماشا کنند که چگونه آنها بر بشریت خشم می‌گیرند.
کارل توماس: شما بیخطر نیستید.
پروفسور لودین: این مأموریت ما است که از جامعه در برابر مجرمان خطرناک محافظت کنیم. شما دشمن خونی هر جامعهای هستید! هرج و مرج! آدم باید شما را بیخطر سازد، استریل و ریشه‌کن سازد!
کارل توماس: نگهبان! نگهبان! (نگهبانان داخل میشود.) این دیوانه را در سلول انفرادی بیندازید.
(پروفسور لودین به نگهبانان اشاره میکند. نگهبانان کارل توماس را میگیرند.)
پروفسور لودین: شما فردا به زندان منتقل خواهید شد.
 
پرده پنجم
صحنه اول
زندان
یک لحظه تمام سلولها قابل دیدن میشوند
تاریک
سپس سلول آلبرت کرول روشن میشود
آلبرت کرول (به سلول همسایه بغل‌دستی میکوبد): چه کسی آنجاست؟
سلول اوا برگ روشن میشود
اوا برگ (میکوبد): اوا برگ.
آلبرت کرول (میکوبد): تو هم؟
اوا برگ (میکوبد): امروز صبح زود.
آلبرت کرول (میکوبد): و بقیه؟
اوا برگ (میکوبد): همه دستگیر شدند. چرا کارل این کار را کرد؟
آلبرت کرول (میکوبد): او می‌گوید این کار را نکرده. کارل کجاست؟
اوا برگ (میکوبد): شاید مادر ملِر بداند.
آلبرت کرول (میکوبد): مادر ملِر؟ او هم اینجا است؟
اوا برگ (میکوبد): بله. بالای من. صبر کن من میکوبم.
(سر و صدا کنار درِ سلول آلبرت کرول.)
آلبرت کرول (میکوبد): مواظب باش! کسی دارد میآید.
(درِ سلول آلبرت کرول با جیغ باز میشود. نگهبان راند داخل میشود.)
راند: سوپ ... عجله کنید. امروز یکشنبه است.
آلبرت کرول: آه، شما اینجا هستید.
راند: بله، من دوباره کارمند زندانم. با این شغل آدم جای محکمی زیر پاهایش دارد ... خب، حالا من همه شماها را بجز کیلمن دوباره کنار هم دارم. امروز از مجسمه یادبود او پردهبرداری میشود.
آلبرت کرول: واقعاً؟
راند: کیلمن تنها فرد در بین شماها بود که ارزش داشت، این را نمیتوانید رد کنید. من این را همیشه گفتهام.
آلبرت کرول (سوپ میخورد): خوراک حیوانات.
راند: سوپ به دهانتان خوشمزه نمیآید؟ گوشت سرخ شده خوک برای کریسمس وجود دارد. تا آن زمان صبر کنید لطفاً.
آلبرت کرول: آیا کارل توماس هم اینجا است؟
راند: از شب گذشته ... چه زندگیای او پشت سر گذاشته است ...
(نگهبان راند خارج میشود.)
آلبرت (میکوبد): اوا، حالا.
اوا برگ (میکوبد): کارل کجاست؟
(سلولها تاریک.)
سلول کارل توماس روشن میشود
کارل توماس: دوباره انتظار کشیدن ... انتظار ... انتظار ...
سلول خانم ملِر روشن میشود
خانم ملِر (میکوبد): کارل کجاست؟
کارل توماس (میکوبد): اینجا ... تو کی هستی؟
خانم ملِر (میکوبد): مادر ملِر.
کارل توماس: چی؟ مادر ملِر سالخورده. (میکوبد) دیگر چه کسی اینجاست؟
خانم ملِر (میکوبد): ما همه ... اوا ... آلبرت ... و بقیه ... بخاطر سوءقصد ... ما پیش تو هستیم، پسر عزیزم ...
کارل توماس (میکوبد): آیا هنوز یادته، هشت سال قبل؟
خانم ملِر (میکوبد): من کاری را کردهای درک نمیکنم ... اما من پشتیبان تو هستم ...
(سلول خانم ملِر تاریک.)
کارل توماس (میکوبد): گوش کن!
سلول زندانی N روشن میشود
زندانی N (میکوبد): اینطور بلند صحبت نکن ... به قوانین زندان فکر کن ... تو به ما ضرر میرسونی ...
کارل توماس (میکوبد): تو کی هستی؟
زندانی N (میکوبد): اگر تو همینطور ادامه بدی، هیچ امیدی برای ما باقی‌نمیمونه ... من دیگه جواب نمیدم ...
(سلول زندانی N تاریک.)
کارل توماس: آه این تو هستی ... تو هم دوباره اینجا هستی؟ ... من فکر میکردم که تو مُردی؟ ... همه شماها دوباره اینجا هستید؟ ... همه دوباره اینجا ... آیا اینطوره؟ ... رقص از نو شروع میشود؟ ... دوباره انتظار، انتظار، انتظار ... من نمیتونم ... آیا نمیبیند؟ ... شماها چه میکنید؟ ... از خودتون دفاع کنید! ... هیچکس گوش نمیده، هیچکس گوش نمی‌ده، هیچکس ... ما صحبت میکنیم و همدیگر را نمیشنویم ... ما متنفر میشویم و خود را نمیبینیم ... ما عاشق میشویم و خود را نمیشناسیم ... ما مرتکب قتل میشویم و خود را احساس نمیکنیم ... آیا باید همیشه، همیشه اینطور باشد؟ ... تو، آیا من تو را هرگز درک نخواهم کرد؟ ... تو، آیا تو مرا هرگز نخواهی فهمید؟ ... نه! نه! نه! ... چرا شماها زمین را ویران میکنید، میسوزانید و با گاز مسموم میسازید؟ ... همه‌چیز را فراموش کردهاید؟ ... همه‌چیز بیهوده بود؟ ... شماها در دایره همچنان میچرخید، میرقصید، میخندید، گریه میکنید، جفتگیری میکنید ــ موفق باشید! من پیاده میشوم ... ــ آه جهان دیوانه ... ــ به کجا؟ به کجا؟ ... دیوارهای سنگی نزدیکتر و نزدیکتر میشوند ... من سردم است ... و هوا همه جا تاریک است ... و یخ شناورِ تاریکی بیرحمانه به من میچسبد ... به کجا؟ به کجا؟ ... بر روی بلندترین کوه ... بر روی بلندترین درخت ... سیل ...
(کارل توماس از ملافه یک طناب میبافد، بر روی چارپایه میرود، طناب را به قلاب در محکم میکند. ــ تاریک.)
 
صحنه دوم
یک گروه در مقابل یک مجسمه یادبودِ مستور
گراف لنده: و حالا به خلق واگذار میکنم ... مجسمه یادبود این مرد شایسته ... که در زمان دشوار ...
(تاریک.)
 
صحنه سوم
زندان
سلول آلبرت کرول روشن میشود
سر و صدا. در با جیغ باز میشود. نگهبان راند داخل میگردد
راند: چون شما گاهی مهربان بودید، برایتان چیزی تعریف میکنم.
آلبرت کرول: شما احتیاجی ندارید.
راند: ما خیلی هم بد نیستیم. همین حالا از وزارت دادگستری تلفن زده شد، توماس قاتل نیست. قاتل حقیقی را در سوئیس دستگیر کردند. یک دانشجو. وقتی میخواستند او را دستگیر کنند خود را به ضرب گلوله کشت.
آلبرت کرول: ما فوری آزاد میشویم؟
راند: امروز نه. امروز یکشنبه است ... من به شما آقای کرول تبریک میگویم.
(راند خارج میشود.)
آلبرت کرول (میکوبد): اوا! اوا!
سلول اوا برگ روشن میشود
اوا برگ (میکوبد): بله.
آلبرت کرول (میکوبد): ما آزاد خواهیم شد! راند این را تعریف کرد. قاتل حقیقی کشف شد.
اوا برگ: بچهها! ... (به دیوار دیگر سلول میکوبد.) مادر ملِر!
سلول خانم ملِر روشن میشود
خانم ملِر (میکوبد): بله.
اوا برگ (میکوبد): ما همه آزاد خواهیم شد. کارل شلیک نکرده بود. آنها قاتل را گرفتهاند.
خانم ملِر (به دیوار دیگر سلول میکوبد.): تو، کارل! ... تو! ... تو! ... تو! ... (به کف سلول میکوبد.) اوا، کارل پاسخ نمیدهد.
اوا برگ (میکوبد): محکمتر بکوب.
خانم ملِر (میکوبد): کارل! کارل! کارل!
اوا برگ (میکوبد): آلبرت، کارل پاسخ نمیدهد.
آلبرت کرول (میکوبد): همه با هم بکوبیم. حالا دیگر مهم نیست.
(میکوبد. همچنین بقیه زندانیان میکوبند. ــ سکوت. ــ در تمام زندان میکوبند. ــ سکوت.)
اوا برگ: او پاسخ نمیدهد ...
(در راهروها نگهبانان میدوند. ــ سلول‌ها تاریک. ــ زندان تاریک. ــ پرده بسته میشود.)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر