
<سوءاستفاده از مرگ> از هدویگ دُم را در مهر سال ۱۳۹۶ ترجمه کرده بودم.
عزیزترین دوست قدیمی و باوفا! من به ناراحتی روانی دچار گشتهام! کُمکم کن!
من هیچچیز از سیاست درک نمیکنم. من به بیطرفی زلال تو و به استدلال خطاناپذیرت محتاجم.
من پُر از اندوه و لرز این جنگ جهانی را تجربه میکنم. من شبها قادر به خوابیدن نیستم. تصورات
اجباری از جاری گشتن خونی که من باید از میانشان عبور کنم، از فریادهای وحشتناکی که
لبهای سفید خارج میسازند و از چشمانی که گریستن را قطع نمیسازند مرا رها
نمیسازند. غذاهایم طعم مسمومیت میدهند؛ گلها در اتاق با آن عطر پخش کردنشان نفرتم را برمیانگیزند؛ عطر پخش
میکنند! بیاحساس، با نفوذ به داخل مرگِ بزرگ. کُمکم کن، وگرنه من در
اثر روانپریشی جنگ میمیرم. به تو میخواهم تمام افکارم را بگویم، فقط به
تو؛ اگر آنها را به دیگران بگویم سنگسارم میکنند. متناقضترین احساسات قلبم را
میسوزانند. ببین، این جنگ برای من مانند ژانوس، خدای آغاز و پایان، سری دو چهره
دارد. یک چهره شبیه به مدوسا است که هر کس به آن نگاه کند وحشتزده به سنگ تبدیل میشود و چهره دیگر
زیبا و باشکوه است.
من در ابتدای جنگ فقط سر مدوسا را میدیدم، و من فکر میکردم: مسیح بیهوده
مُرده و کار نجاتبخشیاش را به پایان نرسانده است. قدرتِ تاریکی هنوز هم مانند هزارههای قبل حاکم است.
در جنگ قوانین بشریت منحل و به وضعیت اولیه عقب رانده میگردند. ما در یک خطای عظیم گرفتار
گشته بودیم. ما به فرهنگ درونی مردم اروپا اعتقاد داشتیم. ما باید از نو بیاموزیم.
این فقط صیقل دادن و گجکاری کردن بود. هنوز حیوانیت، حیوان درنده در آنها بود. و حالا
دوباره آغاز گشته است، و با همان درندهخوئی مانند هزاران سال قبل با خشم نابود میسازد. من احتمالاً
از این شناخت میمیرم. چطور باید جنون وحشتناک این اندیشه را درک کنم که میلیونها موجود بیگناهی
که هرگز به همدیگر صدمه نزده بودند یکدیگر را خفه میکنند! ــ "کسی که در مورد چیزهای
خاص عقل خود را از دست نمیدهد، او کسی را برای از دست دادن ندارد." یکی از حتمیترین این چیزهای
خاص جنگ است ــ آدمخواریست. آدمخوار خود را به معنای واقعی کلمه از گوشت همنوعانش
سیر میسازد، بنابراین جنگ برای توپهائی که طمع سیریناپذیری برای خوردن انسان دارند پوزههای بیشماری اجاره میکند. جنگها بر روی زمین
مانند کوه آتشفشانِ <وزوو> خونِ سوزان قی میکنند. شیطان داس مرگی را که تمام نسلِ
در حال شکفتن را مانند چمن درو میکند جلا داده است. لذت جهنمی از اردوگاه مرکزی تصویر جهانِ
یک تیمارستان را کامل میسازد.
این فردریش بزرگ بود که وقتی در نزد سربازانش شور و شوق جنگیدیدن احساس نمیکرد تشر میزد:
"شما حقهبازها، آیا میخواهید تا ابد زنده بمانید!" یک امپراتور رُم مهمانهای خود را در
گل رز خفه میساخت. برای مردم جنگجو ما مرگِ تلخ را با وسوسه سعادتِ مرگ در میدان پُر افتخار
جنگ شیرین میسازند. مرگِ در جنگ حاکم جهان است. جنگ در شکوه بنفش رنگ با زیبائی موقرانهای میدرخشد ــ مرگِ
قهرمانانه برای وطن. و گرچه هر سربازی در کولهپشتیاش عصای مارشالی حمل نمیکند، اما یک سفارش
برای پطروس تا برایش دروازه بهشت را کاملاً بگشاید تا او بعنوان روح دگرگون گشته وارد
جاودانگی گردد. هر سرباز یک قهرمان، یک محبوب خدا.
قهرمان بیچارۀ اجباراً مقدس گشته، هاله تقدست از حرارت گوگرد فسفری شده است،
برگبوِ تو بوی تعفن میدهد، آن را با صمغ کندر معطر میسازند تا برایت پارسایانه به مشام
برسد. تو در سوراخهای زمین بر روی کاه خیس آواز مرگت را نفس نفس میزنی.
و من فکر میکردم: خدایا! خدایا، کجائی تو؟ که هستی تو؟ آیا قادر مطلقی؟
نه، تو ناتوانی، زیرا نمیتوانی جهنم را فرماندهی کنی. خدای جنگ شبیه به کفتار است
که از جسد تغذیه میکند؛ یا شاید خدای باستان کرونوس که فرزندان خود را میبلعد و محرابهایش بر روی دخمههائی از جمجمه
ساخته شدهاند دوباره زنده گشته است! یک عبادت دستهجمعی که در آن اُرگ به جای موسیقی
کلیسائی غرش وحشی مرگ میدهد. جنگ یکی از شریرانهترینِ تمام کفرهاست.
و من فکر میکردم: جنگ تمام دستورات مسیح را معکوس به جریان میاندازد.
"تو نباید بکشی." نه ... نه، تو باید بکشی، هرچه بیشتر بهتر. این وظیفه مقدس
آلمانیهاست که تا حد امکان از فرانسویها، انگلیسیها و روسها بکشند، درست همانطور که وظیفه مقدس مردم این کشورها است
که همین کار را با مردم آلمان بکنند. هورا! شکار حیوانات فقط یک لذت وحشیانه است، شکار
انسانها در جنگ در کنار لذت وحشیانه ... افتخاری جاودانه است. هورا! هورا! جنگ چنین
میخواهد.
"تو نباید
از نام خدایت سوءاستفاده کنی!" هر یک از ملتهای جنگنده به پروردگارِ سپاه فرشتگانِ
آسمانی به خاطر فرشتگانِ سپاه زمینیِ خود اعتراض میکنند و او را موظف میسازند، بویژه
به توپهایشان، به سرنیزههایشان و بمبهایشان به منظور کشتار جمعی برکت بدهد، و در
این حال برخی از ملتها به خدایشان با وسائل بخصوص خبیثانهای در زیر بازو
حمله میبرند. جنگ چنین میخواهد! اما چه خواهد شد اگر حالا خدایِ مورد سوءاستفاده
قرار گرفته شده برای این یا آن کشور به جای پیروزی شکست فراهم آورد؟ آیا آنها یک خدای
جدید خلق خواهند کرد که آگاهتر است؟ من هرگز به خدای توپها و سرنیزهها ایمان نمیآورم! وقتی بر
روی زمین خون جاری میشود، آسمان میگرید.
"تو نباید
به خانه همسایهات طمع ببری." چرا ... چرا، تو نه تنها به خانهاش، بلکه باید
همچنین به کشورش و به زندگیاش هم طمع ببری. جنگ چنین میخواهد.
"تو نباید
بر علیه همسایهات شهادت دروغ بدهی." و آنها شهادت دروغ میدهند ... دائما
... دائماً. جنگ چنین میخواهد. ژزوئیتها از فرومایهترین وسیله که به اهداف <مقدسشان> در جنگ
خدمت کند نمیهراسند. اما رهبران دولت و مطبوعاتی که دروغ آنها را ــ آنها این کار
را هنر بسیار عالی جنگ به حساب میآورند ــ از چنگالهای کثیف میمکند، بمبهای بد بوی آنها
را با چیرهدستی بینظیر و با موفقیت پرتاب میکنند. و با چه شرارت جهنمیای محکومین به
مرگ را ــ این سرنوشت هر سرباز در جنگ است ــ شرمآورانه لکه دار میسازند.
و چهکسی میتوانست مانع شگفتی بیحد و حصر خود گردد، که احمقانهترین داستانهای ترسناک و شایعات
غولآسائی را که روباهان حیلهگر ماکیاولیست به مردم تلقین میکنند چنین حریصانه توسط آنها هورت
کشیده شود! ... معتقدین به چنین دروغهای بچهگانهای باید ابله باشند که با سر به سمت دیوار بِدوَند، یا اینکه
آنها بسیار راحت باور میکنند، زیرا آنها با کمال میل باور میکنند، زیرا آنها
میخواهند باور کنند.
امیدوارم که بانیان چنین جنگهائی که خود هرگز آنها را تجربه نکردهاند در برابر ترومبون
روز رستاخیز بلرزند. میلیونها نفر با عذاب هلاک گشته بعنوان شهید بر علیه آنها بلند
خواهند گشت. آری، آری، جنگ یکی از شریرترین تمام کفرهاست!
آیا من این نامه را قبل از آنکه چشمان روشن تو به خاطر آن تیره گردند پاره میکنم؟ ... آیا مگر
من ننوشتم که ابداً سواد سیاسی ندارم؟ اما آنها همیشه ادعا و تأکید میکنند که زنان نیازی
به دانستن و آموختن هیچچیز ندارند، زنان همهچیز را با احساسشان میدانند. خب حالا
میبینی که فقط احساس چه نتیجهای میدهد: تب روانپریشی جنگ، که در جنگ فقط یک قتل عام میبیند و نه روحی
را که بر روی سیل خون در نوسان است. ... آیا روح پرواز میکند؟ آیا نظر تو اینطور است؟ آه نه
... نه ... تو لاشههای بسیار بسیار فراوانی را که پوزخند خجسته بر لب دارند
نمیبینی؟ افسوس، آه، افسوس! آنها از گورهای دستهجمعی بیرون میآیند. فقط سایه،
و اما از زخمهای وحشتناکِ شکمهای آنها خون جاریست. زمین حریصانه خون را مینوشد، و بخارها
مانند آتش خونآلودی به بالا موج میزنند، جرقههایشان قلبم را پاره پاره میسازند. من باید گریه کنم، هر روز،
هر روز، و تمام شبها باید من گریه کنم ... به طور مدام!
یک کلمه از نیکولا شامفور در حال مرگ در ذهن من است: من بالاخره این دنیا را
با قلبی شکسته ترک میکنم. من نمیخواهم که قلبم بشکند. به این خاطر گم باد ... چهره وحشتناک
مدوسا گم باد.
و نگاههایم به چهره دوم ژانوس میلغزند!
و من کلمات سرودوار در باره "سعادت مرگ در جنگ" و "جنگ مذهب
است، جنگ زندگیست و نه مرگ" میشنوم. و من میخوانم "زمین
در زمان صلحِ طولانی، فقیر، تنگ و بیجذبه شده است، و اینکه حسادت و درد در روح کسانی نقب میزند که باید روز
به روز کینهورزانه، ناسازگار مسیر معمول به سوی کار را دزدکی بروند، در حالیکه دیگران به
وجد آمده و آماده مرگ به جنگ میروند." به جنگِ نوید دهندۀ یک تغییر جدید و تکامل بشریت.
ــ یک مشتاق هیجانزده جنگ اینطور اعلام میکند ــ "برای تحقق مفهوم بشریت
باید جنگ باشد."
آیا اینطور است؟ آیا گورهای دستهجمعی ستونهای پیروزیاند؟ آیا جنگ هرج و مرجیست که ستارهها را میزایند؟ آیا اینطور
است؟ اینطور نیست؟ اینطور نیست؟ من چنین فکر میکردم، من چنین احساس میکردم. و چرا
... چرا ... دوباره میخواهد یک حس مشکوکانه بر من مستولی شود؟ بگو ... آیا این
زمینی که با خون بطرز زیبائی تازه و سرخ آرایش گشته نمیخواهد آرایش خود را دوباره پاک کند،
و همهچیز دوباره همان شود که قبل از جنگ بود؟ پاسخ بده!
آیا میتواند چنین بذر خونینی میوههای ارزنده به بار آورد؟ من میخواهم پاسخ تو را بدانم. به من گوش
کن! به من گوش کن! من به ناراحتی روانی دچار گشتهام! به دوست دختر مهربان وفادار و
شاگردت کمک کن.
دوست دختر عزیز سرزندهام، نه، تو به خاطر روانپریشی جنگ هلاک نخواهی گشت. روان تو
بال دارد، تو باید فقط به اندازه کافی به بالا پرواز کنی!
من امروز فقط بعضی از پرسشهایت را پاسخ میدهم. من در اشتیاقت به صلح سهیمم.
تو میپرسی که آیا این شکوفائی سخاوتمندانه کل یک ملت پس از جنگ هم هچنان ادامه خواهد
یافت، یا اینکه آیا همه چیز دوباره همان خواهد گشت که قبل از جنگ بود. از من نپرس،
از تاریخ سؤال کن! تاریخِ معاصر پس از جنگِ آزادیبخش سال 1813 و پیروزیهای سال 1870 را
بخوان، آنها را بخوان، و ... از پاسخ بترس. در زیر این حرف متفکر انگلیسی "نتیجه
کلی یک جنگ این است که شکستخوردگان را از نظر اخلاقی ارتقاء دهد و روحیه پیروزمندان
را تضعیف کند" فقط تلخترین شکاکین اجازه داشتند امضا کنند.
فقط، نتیجه یک دوئل میان دو نفر همان اندازه کم یک داوری الهی را نمایش میدهد که در نزد
دوئل میان ملتها در پیروزی یا شکست بخاطر ارزش و بیارزش بودن، حق و ناحق بودنِ طرفهای دعوا نقش دارد.
هیچ ملتی با شلیک گلولههای سُربی برای خود عدالت، آزادی و پیشرفت بدست نمیآورد. آیا این
گفته فریدریش دوم که اغلب نقلقول میشود "خدا همیشه با بزرگترین گردانهای نظامیست" همیشه صادق است؟
تو اما اشتباه میکنی اگر بگذاری که بانیان این جنگ در برابر ترومبون روز رستاخیز
بلرزند. این آخرین جنگ فقط دلیلیست بر اینکه تمدن هنوز به آن نقطه اوجی که تصور یک جنگ را
به یک کار مسخره، به یک کار دن کیشوتوار تبدیل کند نرسیده است. تا زمانیکه وقوع جنگها امکانپذیر باشد، جنگها هم وجود خواهند
داشت. جنگها اثبات میکنند که وضعیت بحرانی ملل به بینشهای بالاتری برای نظم دادن به روابط
حقوقی متقابل میان دولتها اجازه نمیدهد و در نتیجه این وظیفه به خشونت خام محول میگردد.
اگر مردم مجری دستورات دولتها و حاکمان بودند، بنابراین فرمانروایان نیز مجریان قوانین
دگرگونی جهان بودند که مانند زمینلرزه و خیزاب شکستناپذیرند. بنابراین کاملاً قابل فهم
است که چرا بسیاری از انسانهای با توان فکری بالا در زمانهای گذشته از جنگ تجلیل کردهاند.
اما نظراتی که روزی وجود داشتهاند چه ربطی به ما دارند! تغییر یکی از تغییرناپذیرترین قوانین
کیهانیست. حتی خدایان هم خود را تغییر میدهند و با نسلهای بشری رشد میکنند. همچنین مولوخ
هم روزی یک خدا بود؛ سِبا خدای خالق خشم عبرانیان باید به نفع خدای مسیحی که عشق است
کنار میرفت. اما شاید از میمون به انسان بیشتر از یک بینش عجیب باشد.
اگر جنگها برای زمان و ابدیت یک ضرورت تاریخی میبودند و صلح جهانی
یک مدینه فاضله دور از دسترس، بنابراین بهتر این میبود که آدم اسلحه و ماشینی کشف میکرد (میشنوی تو کمپانی
کروپ؟) یا مواد شیمائیای که میتوانست با یک ضربه میلیونها ارتش پیر را نابود سازد. ... یا
... هر زن از زائیدن بچه برای کشته شدن در جنگ خودداری کند. به چه دلیل ابتدا به موجودات
جان بدهیم، وقتیکه جنگ آنها را هنوز کاملاً نشکفته دوباره از ما میگیرد. ... استبداد
فرعونی در فلسطین دستور داد تمام اولین فرزندان ذکور را خفه کنند. جنگ خواستار تمام
پسران یک مادر است. برای قلب زنانی که جنگ میشکند هیچ خروسی نمیخواند.
بارها و بارها به کرات با توسل به زور و با انرژی تأکید میکنند که ملت ما
قبل از شروع جنگ در آسایش یک زندگی شاد و چرب تنبل شده و بیماریهای اخلاقی و روانی
را انباشته بوده است که برای دفع کردنشان یک دکتر از طرف خدا، یک جنگ، برگزیده شده است.
عقیدهای که ما را به یاد روش درمانی پزشکان گذشته میاندازد؛ پزشکانی که میخواستند هر فرد
بیماری را، بیتفاوت از اینکه از چه بیماریای در رنج است توسط فلبوتومی شفا دهند،
با این اندیشه که توسط این روش فقط خونِ آلوده به بیماری از رگ خارج میشود.
به خدا قسم، پزشک فرستاده شده یک شارلاتان است، یک شارلاتان؛ او با روش درمانش
بتدریج جهان را به یک بیمارستان برای بیماران علاجناپذیر مبدل میسازد.
خوشبختانه برای ملت آلمان این باتلاق صلح یک فانتزیِ سیهبینیِ من درآوردیست، در حالیکه
من از برخی گروههای متکبر لذتجو که ذاتاً عیاشهای فاسدی هستند، که شیطان باید آنها
را به جهنم ببرد چشم میپوشم. و همچنین از آن آقایانی چشمپوشی میکنم که چنین متحرک
در باره خلاء و ملالِ زمانِ صلح اظهار تأسف میکنند؛ آدم با کمال میل برای آنها یکی
از گلولههای جالب، سرگرم کننده و خطاناپذیر را آرزو میکند، تا برای همیشه از گرفتار بودن
در چنین زندگی ملالآوری راحت شوند.
من، کسی که یک معلم است، اجازه دارم بگویم که در باره ماهیت اساسی نسلهای جوان ما یک
تجربه غنی به من اعطاء شده است. و من در اطرافم یک نسل در حال شکفتن دیدم و هنوز هم
میبینم، که، معتقد به ایثار است، با درک کامل و احساس برای خواست رفاه اجتماعی
زمانه ما، و مسیرهائی را میرود که ترقی نوع بشر را آماده میسازند.
البته امروزه <نیروی پالایشگر غیرقابل مقایسه جنگ> هنوز در تمام دهانهاست، نه فقط در
دهان یک گروه از مردم بیاهمیت یا دنبالهرو نظرات، بلکه همچنین اکثریت روشنفکران
ما از بیاخلاقی بعنوان یکی از نتایج دوران صلح شکایت میکنند. یکی از معرفترین آنها فریاد
میزند: "ما جنگ را داریم و لجن ناپدید شده است." آری، لجن رفته است!
بیاخلاقها خود را از مقابل طوفان این جنگ وحشتناک پنهان ساختهاند. اینکه آدم
بر روی گورها کَن کَن نمیرقصد را آنها هم خوب میدانند.
من گفتم پنهان ساختهاند ... برای همیشه؟
با این وجود ... دور باد! دور باد این تازیانهای که بدن بشریت را چنین وحشیانه پاره
پاره میکند. آیا اینطور نیست، همچنین شکوه شعله آتشسوزیهای بزرگ، تندر خیزاب، آذرخشهائی که مانند
هشدار خداوند طاق آسمان را میسوزاند هم یک لذت زیباشناختی هستند. با این وجود ... ما
آتشسوزی بزرگ را خاموش میکنیم، ما سدها در برابر خیزاب میسازیم و میلههای برقگیر در
برابر خطر آذرخش. من زیبائی وحشی حیوانات درنده را تحسین میکنم ... با این حال ... ما آنها را
قلع و قمع میکنیم. تمدن، انسانیت، بقای نفس جسمانی و روحانی ما اینطور میخواهد.
و ما میخوانیم و میشنویم: "آلمان در میان تمام کشورهای فرهنگی رکورد شکسته
است."، "جهان باید در وجود مردم آلمانی بهبود یابد." اما اینها همان
وطنپرستانی هستند که این "عمیقترین و درونیترین" ملت
را متهم میکنند که با یک چشم بر هم زدن در چند دهه عفونتی ایجاد کرده است که جنگی گندزدا
را فریاد میکشد. ... یک تضاد، درست است؟ تضادها همیشه جائی که ادعاها فقط سخنانی دروغ هستند
به وجود میآیند!
هیچچیز اما احمقانهتر از این ترس نیست که در یک صلح طولانی تمام فضائل نظامی:
جسارت، شجاعت، فداکاری و انکار نفس، منقرض خواهند گشت. انگار که <جنگ برای تنازع
بقا> تابلوی بالای تمام دروازههای زندگی نمیباشد. <جنگ در صلح> معنای بیشتری
از عنوان یک نمایش کمدی میدهد. تقریباً پیششرط هر پیشرفتی یک جنگ است. از زمان
بسیار قدیم طبق ضربالمثل فرانسوی "بلند شو برو تا من جای تو بنشینم"
ایدههای جدید ایدههای قدیمی، ایدههائی که میآیند و میروند را سرنگون ساختهاند.
بله، حتی جنگ فقط بخاطر خواستِ جنگ و بدون هدفِ آشکار در زمانهای صلح پیروان
پُر شور و شوق پیدا میکند. کوهنوردان کوه آلپ را ببین. توریست کوه بلند با جسارت
برای فتح قلهای میرود که طبیعت با شکافهای یخچالها و با برفهای پهن گشتهِ خود پرتگاهها و محلهای صعبالعبور ساخته است؛ و او بلافاصله پس
از رسیدن به قله خود را مانند قهرمان جنگ که به یک قلعه نفوذناپذیر هجوم برده است احساس
میکند. و او بجای آنکه با یک صلیب آهنی تزئین شود خود را با گل سپید گوهر آلپ
تزئین میکند که با به خطر انداختن زندگی بر روی شدیدترین شیبها برای عزیزش در خانه میچیند.
اما آیا خلبانانی که با وجود امکان، بله احتمال سقوط مرگبار، هوا را تسخیر میکنند (در اصل یک
دستاورد با اهمیت غیرقابل پیشبینی برای تمدن) ــ قهرمان نیستند؟ و به پزشکانی فکر کن
که در کشورهای آلوده، در میان مبتلایان به طاعون شغل خود را انجام میدهند، و به آن
پزشکان دیگری که باسیلها را میبلعیدند (وحشتناکترین دشمنان انسان که بشریت را بیشتر از
مجموع تمام جنگها نابود میساختند) تا تأثیر آنها را بر بدن خود آزمایش کنند قهرمان
از جان گذشته و ایدهآلیست آرمانخواه نیستند؟ و آن افراد زیادی که برای تسخیر دارائیهای فرهنگی یا
نابود ساختن دشمنان فرهنگ شمشیر در دهان فرو میکنند، یک جنگ که شجاعت غیرقابل مقایسه
طلب میکند. "جائیکه یک انسان افکارش را بیان میکند، آنجا تپه
گلگتا است."
به گذشته نگاه کن و تو یک دسته قهرمان میبینی ... یک جوردانو برونو، جیرولامو
ساونارولا، یوهان هوس که به خاطر شناختهای پیشگویانهشان به صلیب کشیده شدند، بر روی تپهای از آتش سوزانده
و یا به جنون و خودکشی کشانده شدند. کسانی هم بودند که مردم تا حد مرگ به آنها میخندیدند، زیرا،
آنچه دهان پیشگویشان اعلام میکرد برای معاصران گپ مضحکِ سادهلوحانِ مجنون بود. اما نسلهای بعدی تندیس
این سادهلوحان را میسازند و کلاه دلقکیشان به یک هاله مقدس تبدیل میگردد! و او را
ببین، عیسی مسیح را، با تنی پُر زخم و خونین و با تاجی از خار بر سر.
سربازها در میدان افتخار سقوط میکنند، آنها سقوط میکنند ... در گورها!
میدان جنگِ افتخار آن مافوق انسانها کاملاً آن بالاست، که از آنجا آنها برای انسانها آتش آسمانی
میآورند، تا مانند پرومتئوسِ افسانهای متحمل شهادت شوند.
حقیقتاً باید فتح یک استان روحانی جدیدی که در آن فرهنگ جهان بالغ میگردد از گسترش
محلی یک کشور که مزایای آن برای تکامل بالاتر جمعیت بیتردید است مهمتر ارزیابی شود.
قهرمانان میادین جنگ در مقایسه با شوالیههای معنویت فقط پادوهای آب و غذا رسانِ
جبهه جنگاند. تمام قهرمانیهای یک ارتش میلیونی اگر هوش تکنسینها و مهندسین برایشان
اسلحه نسازند و ذهن استراژیستها طرحهای درخشان جنگی نکشند ناموفق باقی خواهند ماند.
علم با نقب مرتب عمیقتر دانشها و ابتکارات عقلانیاش مانند شمشیر زیگفرید اژدهاکُش خواهد شد که
همیشه پیروز میگردد و در مقابل آتش معنویای که در آن گداخته گشته است صدای
غرش توپها خاموش میگردند.
به پیش، شما متفکرین، شما مردان علم! صلحِ جهانی آینده در نیروی فولادین و عمق
تفکر شما نهفته است و نه در قدرت پادشاهان و در دیپلماسی.
مردم برای قربانیانی که جنگ میطلبد کلمات قصار تسلیبخش دارند. وقتی مرگ و میر در این جنگ
تهاجمی غولآسا به حد نامحدودی صعود کند این کلمات قصار نیز خود را بلند میسازند. جنگ مذهبی
چنین میخواهد.
تسلیای که هرگز نه به فرد بلکه همیشه به کل بستگی دارد ایدهآل کمی به گوش
نمیرسد. فرد را میتواند گلوله برباید اگر فقط کل سالم و پایدار باقی بماند.
چنین به نظرم میرسد که این کل تقریباً یک مفهوم انتزاعیست، یک ستاره دور
و رنگپریده که بالای سر ما سو سو میزند، یک ردیف از عباراتی که اغلب از دهان کسانی خارج میشوند که در این
مقوله کمترین کار را میکنند. از تعداد بیشمار فرد کل تشکیل میشود. هر یک از
ما ــ تو شاید نه، دوست دختر جوانم؟ ــ زندگی باطنی و شخصی خودش را زندگی میکند و نه زندگی
کل را. دانشمند، تکنسین، هنرمند، آنها میجویند و در تمرکز خواست و ارادهشان با از خودگذشتگی
در خدمت آثارشان شخصیترین رضایت کاملِ خود را مییابند (ممکن است چشمانداز طلا و شهرت
برای این یا آن فرد یک مهمیز بوده باشد). آنها برای خدمت کردن به خود ایستادهاند و پادشاه خویشند.
تابش شعله عمق درونشان را منور میسازد و نه ستاره دور و رنگپریده کل. حتی آشپزی که روشی پیدا
کرده است تا از یک ماده غذائی ارزش تغذیه بیشتری بدست آورد، الهام خود را از روح جمعی
بدست نمیآورد، بلکه از شادی کمال بخشیدن به اثرش. این بدیهیست که هر تلاشی در نهایت کاملاً خودبخود
گنجینه فرهنگ را با سکه بزرگتر یا کوچکتری افزایش میدهد. تصویر گل غزلوار فریدریش
روکرت: "گل رز با تزئین خویش باغ را نیز تزئین میکند" در اینجا مناسب است.
ممکن است که میلیونها شکوفه انسانی پایمال شده برای عموم مردم، آنطور که معتادان
به جنگ معتقدند، هیچ اهمیتی نداشته باشد (بویژه اگر آنها سالم و بی درد در خانه باقی
بمانند). من اما احتمالاً کمی زنانهمزاج ساخته شدهام، زیرا، مانند تو، دوست دختر جوان
عزیزم، قلب من هم از وحشتِ تجسم اهرامی از مردگان ساکت میایستد.
شاید <شور و شوق> برای این جنگ <عمیق و حقیقی> بود. این چهچیز
را ثابت میکند؟ اشتیاق زاهدانه هم عمیق و حقیقی بود، اعتقاد زاهدانهای که با آن آدم
روزی به افتخار خدا و برای نجات روح مرتدین و جادوگران آنها را میسوزاندند. آدم
میتواند همچنین برای اشتباهات و خرافات (حماقتها را محروم نساختهایم) به هیجان
آید، همانطور که برای حقایقی که مُهر ابد را با خود حمل میکنند به هیجان میآید.
من از آنچه که میخواستم بگویم دور افتادم. به نظر من هر فرد یک بذر است که
برای برداشت و تغذیه کل رشد میکند.
جنگ اما فقط جسمها را نابود نمیسازد، در بسیاری از این بدنها قلب بشریت میتپد، نابغه آینده
زندگی میکند. صلیب آهنی بر روی سینه چنین مردگانی جایگزینی برای ستاره روی پیشانیشان نمیباشد که گلوله
آن را سوراخ کرده است! هنوز هم صدای خدا از کارخانه آتشین اسلحهِ بوش صحبت میکند، اما فقط با
فرد، با منتخبین. اینها موسیهائی هستند که یک ملت سرگردان را برای رسیدن به سرزمین موعود
از کورهراهها به بالا هدایت میکنند. اینها کسانی هستند که در کنار دستگاه چرخبافندگی زمان
مینشینند، و برای خداوند لباس زنده میبافند.
تو میپرسی که آیا بجز بذر خونین جنگ وسیله دیگری برای جلوگیری از فروپاشی فرهنگی
بشریت وجود ندارد؟ من به چنین وسیلهای اعتقاد دارم. منظورم این است که سطح شعور کل بشریت باید
ارتقاء یابد، سپس تو شانهها را بالا خواهی انداخت و خواهی گفت: "یک حرف مفت،
اگر نگوئی که چگونه این ارتقاء باید انجام شود." من میتوانستم به تو پاسخ دهم که زمان، این
قادر مطلق که در سمت راست خدا مینشیند و توسطش همیشه سرعتِ سریعتر ارتقاء یک فرهنگ پیشرو
خودبخود عمل خواهد کرد؛ اما من میخواهم به بعضی از ایدههائی اشاره کنم که برایم برای تحقق
یک شکل والاتر بقاء بشریت به جلو شناورند؛ شناور ... بله، در هوا، زیرا آنها هنوز زمین
واقعیات را لمس نکردهاند.
من یک مذهب جدید میخواهم که بر اساس احساس مسیحی بنا شده باشد. من میخواهم که ما مسیحی
شویم. مسیحی صحیح تعمید گشته، آری ما مذهبی جزمیِ متواضع خواهیم بود، با مرام مسیحی.
ما فقط پوسته مسیحیت را داریم و نه هسته آن را ... انساندوستی. آن مسیحی که در ذهن
و روح ما نجات دهنده است باید هنوز بدنیا آید.
عشق به میهنپرستیای که نفرت به دشمن را تقدیس کند وجود ندارد. بعلاوه آدم
برای عشق به میهنپرستی همیشه استقبال همگانی فراهم نمیسازد. میهنپرستی که بخواهد
عشق به میهن را در کشور فتح گشتهای که فاتح ضمیمه کشور خود ساخته است ابراز کند، به دلیل
جرم و جنایت، به دلیل خیانت عظیم به وطن که چوبه دار کفارهاش است محکوم میشود.
تو یک قلب آلمانی داری؟ خوب است. اما اگر فقط برای مردم آلمان میتپد ــ خوب نیست.
آیا ناجی بزرگ بینالمللی، عیسی مسیح فقط برای یهودیان مُرد؟ فقط انسان بودن،
یک انسان خوب و نجیب بودن کافی نیست. تو باید ناسیونالیست باشی.
جنگ یک تابوت بشردوستیست، جنگ شوک خدا و سرنگونی اوست. و اگر این درست باشد که
لذتِ شکار انسان بعنوان یکی از صفات ویژه طبیعتِ انسان در او نهاده شده است، بنابراین
این طبیعت به یک تعمیر نیازمند است. آن را تغییر دهیم!
من به پیشرفت بشریت اعتقاد دارم. همهچیز، همهچیز خود را در حال تغییر به بالا
میکشد، آیا باید فقط روح انسان همیشه یکسان باقیبماند؟ دستاوردهای حیرتانگیز تکنولوژی،
معجزات شناخت علوم انسانی باید بدون بر جای گذاردن ردی از کنار روح انسان بگذرند! چه
کسی این را باور دارد!
و وانگهی: من برای تربیت مردم آموزش و پرورش دیگری میخواهم، یک آموزش و پرورش متحول گشته
میخواهم. به هر شخصی، بیتفاوت از اینکه به کدام طبقه از مردم تعلق دارد باید امکان
تکامل تمام نیروهای درونیای که طبیعت به او هدیه داده است ارائه شود؛ آری، این توسعه
باید به او تحت شرایط خاصی حتی تحمیل شود.
باغبانی که اجازه میدهد شکوفههای یک درخت میوه بخاطر کمبود مراقبت، هوا و خورشید پژمرده
شوند، خود را از طراوت و میوههای مغذی درخت محروم میسازد. دولتی که توده وسیع مردم را
از خورشید تکامل محروم میسازد دزد خویش خواهد گشت.
یا اینکه، تو اراذل و اوباشی را که از زمان بسیار قدیم برای وحشیانهترین تجاوزات آمادهاند برای یک رقم
پاک نگشتنی کائنات بحساب میآوری؟ آیا فکر میکنی که خدا هنگام خلقت این رسوبات
را هم بلافاصله خلق کرده است؟ جامعه انسانی آن را خلق کرده است و موظف است آن را اهلی
سازد.
در سلولهای تکامل نیافته مغز آرمانهای اخلاقی عادت ندارند خود را متوقف
سازند.
بعلاوه: اینکه من خواهان از بین بردن فحشا، این کاریکاتور زننده تمایلات جنسی
هستم، به همان اندازه بدیهیست که خواست من برای لغو کامل موانعیست که در برابر
حقوق کامل سیاسی جنسیت زن قرار دارند.
فوتوریسم ایدئولوژیک؟ ناممکنها؟ ناممکنها بهانههای مغزهای استریل دچار آنمی هستند. امکانات را خلق کنیم!
تمام گنجینههای مادی و معنویای که در سینه انسان حفاظت میشوند و استراحت میکنند، آنها به
بیدار گشتن خوانده شدهاند! به یک بیداری بزرگ، به یک انقلابی ساختن روانها!
یک شکستن و خُرد ساختن رسوم معیوب عادت گشته ــ نه رسوم بدی که مانند بداقبالی
بر بالای سر ما آویزانند.
و این بیانیه ما به آیندگان است: مرگ بر سوءاستفاده از مرگ در جنگ!
زندگی برای زندگان در زمان صلح تا زمان طبیعی مرگ.
طلای ناب فرهنگ فقط زمانی زلال خواهد گشت که تاریکترین سرباره آن ــ جنگ، از بین رفته
باشد.
اگر من اشتباه نکنم، این هاینریش فون کلایست بود که یک بار گفت: "آلمانیها مظهر آموزش
کامل یک نوع فرهنگ میباشند و صاحب حلقه واقعی تمثیل لسینگ."
این میتواند ممکن باشد، اما میتواند ناممکن هم باشد، زیرا همچنین ملتهای دیگر هم خود
را صاحب این حلقه واقعی بحساب میآورند. <میهنپرستی> چنین میخواهد. حتماً یک
بار همه آنها صاحب حلقه واقعی خواهند گشت. اما ابتدا وقتی که ناسیونالیسم اینترناسیونالیسم
شده باشد و انساندوستی و میهندوستی یکی شوند.
تو تصاویر را دوست داری، بنابراین من میگویم: آهنگ بلند صلح را فرشتگان از
بلندای مبارک با چنگ مینوازند، توپها آواز وحشی جنگ را برای رقصهای مرگ به طنین میاندازند، و آدم
هنوز هم از رقصندگان انتظار جست و خیز از روی شادی را دارد. <آیا باید جنگ باشد
تا مفهوم بشریت را تحقق بخشد؟>، به هیچوجه. جنگ حیوانیت را در بشریت تحقق میبخشد، طبیعت خدائیشان
ابتدا وقتی خود را تحقق میبخشد که جنگ (نشانه قابیل بشریت) خاموش شده باشد، برادر دیگر
برادر را نکشد؛ و وقتیکه از روانها سرود ملی محو شود تمام مردم برادر خواهند گشت.
*
نوشته شده در اوایل سال 1915 برای مجله ادبی سیاسیِ آکسیون.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر