
<افکار یک شکاک> از گوستاو فلوبر را در شهریور سال ۱۳۹۴ ترجمه کرده بودم.
نوشته شده در سال 1838، زمانیکه فلوبر هفده سال داشت.
در شمال مانند جنوب، در شرق مانند غرب، هرجا که بروید نمیتوانید یک گام بردارید بدون آنکه استبداد، بیعدالتی، حرص
و آز شماها را با خودپرستی کامل به عقب نراند. من به شماها میگویم، همهجا با مردمی روبرو خواهید گشت که فریاد خواهند
زد: "برو کنار و جلوی تابش خورشید را نگیر!" ــ "بلند شو و برو
گمشو! تو وارد شن و ماسهای شدهای که من برای خودم بر روی زمین پاشیدهام!" ــ "برگرد! تو بر روی زمین من
هستی!" ــ "برو عقب! تو هوائی را نفس میکشی که به من تعلق دارد!"
بله، بله! انسان یک مسافر تشنه است؛ او آب آشامیدنی تمنا میکند؛ اما آن را از او دریغ میدارند و او هلاک میگردد.
خشونت بر گُرده مردم سخت فشار میآورد، و من احساس میکنم نجات دادن آنها
از این خشونت زیباست. من احساس میکنم که چگونه قلبم با
شنیدن واژه آزادی از شادی بلندتر میتپد، مانند قلب کودکی
با شنیدن واژه شبح. ــ و در عین حال یکی مانند آن دیگری توهم است و نه چیزی بیشتر.
یک سراب که پراکنده میگردد، یک گل که باید
بپژمرد.
بنابراین برخی تلاش
خواهند کرد آن را بدست آورند، این آزادی باشکوه را، این شاهزادهخانم تمام رویاها
و بت تمام خلقها را. بسیاری این
جسارت را خواهند کرد، اما آنها در زیر فشارِ بار آن درهم میشکنند.
زمانی زائری از میان کویر آفریقا سفر میکرد. او این جسارت را داشت مسیری را برگزیند که سفرش را هفت کیلومتر کوتاه
میساخت، اما در عوض جاده پُر از خطر بود، پُر از مار و
حیوانات وحشی، جادهای سربالائی صخرهای پُر زحمت.
شب شروع میگردد. مرد گرسنهاش میشود. او خسته بود و
ضعیف. او به گامهایش سرعت میبخشد تا عاقبت به هدفش برسد. اما گام به گام با موانع
مواجه میگشت. با این وجود او شجاعت خود را
از دست نمیدهد و دلیرانه به پیش
میرود.
او ناگهان در برابر خود یک تختهسنگ عظیم میبیند، یک راه باریک
مالرو با شیبی رو به بالا و پوشیده شده از خس و خار.
بنابراین مجبور بود تا رسیدن به قله از صخره بالا بخزد یا از آن صعود کند و یا تا
فردا انتظار بکشد شاید که زوّار دیگری بیایند و بتوانند به او کمک کنند!
اما او چنان گرسنه بود و تشنگی او را چنان وحشیانه عذاب میداد که به خود هشدار میدهد تمام نیرویش را برای به پیش رفتن تا کلبه بعدی که هنوز چهار ساعت فاصله
داشت جمع کند. او شروع میکند با دستها و پاها به بالا رفتن از صخره.
عرق با قطرات درشت از پیشانیش میچکید، بازوانش خود را با زحمت بالا میکشیدند، و دستهای متشنجش به هر
ساقهای که خود را به او ارائه میداد چنگ میانداختند؛ اما علف او
را نگاه نمیداشت و او ناامید
سقوط میکرد. دوباره و دوباره تلاشش را
تجدید میکرد. اما بیهوده بود.
و او مرتب ضعیفتر، بینیروتر و ناامیدتر میگشت. او خدا را لعنت میکند و کفر میگوید. عاقبت برای آخرین بار تلاشش را میکند. این بار تمام نیروی باقیماندهاش را جمع کرده و قبل از بالا رفتن دعا میخواند.
آه، چه متواضعانه، چه والا و چه خالصانه بود این دعای مختصر! دورافتاده،
چیزی را که دایه در زمان کودکی به او آموخته بود با صدای بلند خواندن، اشگها واژههایش بودند و صلیب
رسم کردن بر سینه آه و افسوسش. سپس او با این آگاهی که اگر در این کار موفق نشود
از گرسنگی خواهد مُرد شروع به بالا رفتن میکند.
حالا او مشغول است. او بالا میرود؛ او بالاتر میرود. چنین به نظر میرسد که انگار دست یاری دهندهای او را به سمت قله به بالا میکشد. به نظرش میآید که انگار به
فرشته خندانی که او را صدا میزند نگاه میکند. اما ناگهان همهچیز تغییر میکند. یک شبح وحشتناک حواسش را غافلگیر میسازد. او صدای فش فش ماری را که از روی سنگ به سمت او میخزید میشنود. زانوهایش
متزلزل میگردند، ناخن انگشتهایش که به لبههای صخره چنگ انداخته بودند کنترل خود را از دست میدهند ... او با سر به پائین سقوط میکند.
حالا چه؟
او گرسنه است، او سردش است، او تشنه است. باد بر روی کویر سرخ بیکران سوت میزند، و ابرها ماه را تاریک میسازند.
او مانند کودکی وحشتزده میگردد و شروع به
گریستن میکند. او بخاطر پدر و مادرش که از
غم و اندوه خواهند مُرد میگرید، و او از
حیوانات درنده میترسد.
او زاری میکند: "شب است،
من ضعیف و بینیرویم. ببرها میآیند و مرا پاره میکنند!" او مدتی طولانی انتظار میکشد شاید کسی به کمکش بیاید. اما ببرها میآیند، او را تکه تکه میکنند و خونش را مینوشند ...
و براستی، من به شماهائی که میخواهید آزادی را فتح کنید میگویم که بر شماها نیز چینین خواهد رفت! دلسردگشته در تلاشتان انتظار آمدن
کسی را خواهید کشید که باید به شما کمک کند.
و این شخص نخواهد آمد! نه!
اما ببرها خواهند آمد، تا شماها را بدرند و خونتان را مانند آن مسافر
بیچاره بنوشند.
ــــــــــ
اینچنین است! نیاز بر مردم حاکم است.
آه، نیاز، نیاز! شماهائی که از فشار بارِ فقیران صحبت میکنید، احتمالاً آن را هرگز احساس نکردهاید؟ نیاز چیزیست که انسانها را در پنجه خود میگیرد، او را تکیده میسازد، او را خفه میکند، اعضای بدنش را
جر میدهد و سپس استخوانهایش را در خرابۀ اجسادِ حیوانات پرتاب میکند. نیاز چیزیست زشت، رنگپریده و بد بو که در زوایا و گودالهای کثیف میخزد و خود را در پشت
لباس ژنده گداها، در پشت دامن شاعران مخفی میسازد. نیاز؟ نیاز مردیست با دندانهای زرد و دراز که در شبهای زمستانی در گوشه خیابان به شماها با صدایی مرگبار زمزمه میکند: "آقا! نان!" و در این حال یک تپانچه میکشد ... نیاز؟ نیاز آن جاسوسیست که دزدکی کلماتتان را شکار میکند، سپس پیش حاکم میرود و به او میگوید: "کسی
مشغول توطئه است! او تپانچه دارد ..." نیاز؟ نیاز زنیست که در زیر درختان گردشگاه برایتان سوت میزند. شماها به آن سمت میروید. زن یک پالتوی
کهنه نخنما پوشیده است. او پالتویش را میگشاید. یک پیراهن سفید در زیر آن نور خفیفی میدهد؛ اما این پیراهن سفید پُر از سوراخ است. و او
پیراهنش را میگشاید و پستانش را به
شماها نشان میدهد؛ اما این پستانها شُلاند و درونشان گرسنگی
موج میزند! بله، گرسنگی، گرسنگی! همهجا
گرسنگی: در پالتویش، که دگمههای نقرهایش به گرو گذارده شدهاند، در پیراهنش، که توریاش فروخته شده است، در کلماتش، که با درد و رنج
به شماها میگویند: "بیا،
بیا!" بله، همهجا گرسنگی، حتی در پستانهایش که میخواهد لذت آنها را به
شماها بفروشد! ــ گرسنگی، گرسنگی!
این واژه، یا خیلی بیشتر آن چیز پنهان در پشت این واژه انقلابهائی را بوجود آورد و حتی هنوز برخی انقلابات را بوجود
خواهد آورد.
ــــــــــ
بدبختی با چشمان عمیق فرو رفتهاش به گام برداشتن خود مرتب ادامه میدهد. بدبختی با پنجههای آهنینش سرهای
پادشاهان را میگیرد و در حال شکستن
تاجهایشان جمجمه آنها را خُرد میکند. بدبختی حاکمان را به قتل میرساند. بدبختی در کنار تخت بزرگان در کمین است؛ در کنار کودک چمباته میزند، او را میسوزاند و میبلعد. بدبختی تمام
طرههای گیسو را سفید میکند، تمام گونهها را پوک میسازد، همه را میکُشد. بدبختی خود را میپیچاند و مانند یک
افعی میخزد، و دیگران را هم به خیزدن
وامیدارد. بدبختی قصیالقلب و سیریناپذیر است و تشنگیاش خاموشناگشتنی. بدبختی
مانند خمرههای سوراخ سوراخ شده
پنجاه دختر دانائوس بی ته است و حرص و طمعش بیحد و حصر. هیچ انسانی نمیتواند به خود ببالد و بگوید که از چنگال بدبختی گریخته
است. او خود را به جوانان میآویزد، آنها را در
آغوش میگیرد، آنها را ناز و نوازش میکند؛ اما نوازشهای او مانند نوازش کردن شیر است؛ نوازشهایش جراحات خونینی بر جای میگذارد. بدبختی بطور ناگهانی ظاهر میگردد، در میانه جشن و سرور، کاملاً خندان، و در هنگام لذت بردن و صدای جام.
بدبختی با اشتیاق مخصوصی به سرهای تاجدار برخورد میکند. زمانی در یکی از زیرزمینهای موزه لوور مردی زندگی میکرد، نه، یک ابله، و
این ابله صورت خاکستری سُربی رنگش را به میلههای پنجرهای که از میان شیشه
شکسته آن مرغان شب بال بال میزدند میفشرد. او یک لباس ژنده طلاکاری شده بر تن داشت. لباس
ژنده طلائی! با تصور این منظره شماها خواهید خندید! دستهایش از خشم مشت میشدند، دهانش کف میکرد، پاهای کاملاً لختش بر روی زمین مرطوب میکوبیدند. میبینید، او این کارها را میکرد، مرد با لباس
ژنده طلائی، زیرا او از بالای سر خود هیاهو، جرنگ جرنگ گیلاسها و سر و صدای اُرگ میشنید. سپس ابله
بیچاره میمیرد. او را بدون احترام به خاک
میسپرند، بدون خطابه مراسم تشییع جنازه، بدون اشگ، بدون
تجمل و بدون موسیقی. بدون هیچ یک از این چیزها! او شارل ششم پادشاه فرانسه بود.
زمانی طولانی پس از او یک شاهزاده دیگر زندگی میکرد که دچار سرنوشتی وحشتناکتر و بیرحمتر گردید. چه کسی میتوانست در روزهای شادِ زمان کودکیِ او فکر کند یا حتی
بگوید که سر زیبای این مرد جوان توسط زمان و به دست جلاد از تن جدا خواهد گشت؟ یک
روز افراد خانوادهای، غمگین و در حال
ریختن اشگهای گرم در سالن یک معبد نشسته
بودند، زیرا یکی از افراد خانواده باید میمُرد، پدر خانواده. او همسر و فرزندانش را در آغوش میگیرد، و وقتی آنها به اندازه کافی میگریند و فریادهای مأیوسانهشان در زندان کاهش مییابد در گشوده میشود و یک مرد داخل میگردد، زندانبان، و بدنبال
او جلادی که با یک ضربه گیوتینش سر از تن کل سلطنتِ قدیمی جدا میسازد. مردم در اطراف داربست گیوتین خونین از وجد و سرور
میگریستند، و فقط با این یک سر انتقام قرنها اعدام را میگرفتند. این مرد پادشاه فرانسه لوئی شانزدهم بود.
نه چندان دیرتر سومین پادشاه هم به گور میرود. اما بخاطر این غول تمام جهان میلرزید. مرد بزرگ بیچاره توسط ضربههای سوزن مانند شیری توسط نیشهای پشه به قتل میرسد! چقدر قامت حیرتانگیزش تا لحظه آخر رفیع بود! چه اندازه باشکوه حتی در
بستر مرگ! و زمانی چه اندازه بزرگ بر روی تخت پادشاهیش! چه اندازه بزرگ در روح
مردمش!
و تمام این چیزها چه هستند؟ یک بستر مرگ، یک گور، یک تاج و تخت پادشاهی، یک
خلق؟ چیزی که شیطان را به خنده میاندازد! هیچچیز، هیچچیز،
سه بار هیچچیز! و با این وجود او ناپلئون بناپارت بود، بزرگترین تمام حاکمان،
بزرگترین تمام انسانها!
براستی، چنین باید باشد! به هر کس به اندازهای که درخورش است! نیاز برای خلق، بدبختی برای پادشاهان!
ــــــــــ
بدبختی، بدبختی! این واژهایست که بر مردم مانند تقدیر بر قرنها و انقلاب بر فرهنگ فرمانروائی میکند!
ــــــــــ
"و یک انقلاب چیست؟" یک
پرده نازک بخار باد است که بر روی اقیانوس میوزد. او پراکنده میگردد و اقیانوس به غرش
کردن ادامه میدهد.
ــــــــــ
"و یک قرن چیست؟" یک سر
و صدای سریع در شب جاودان.
ــــــــــ
"و انسان چیست؟" آه،
انسان، انسان چه است؟ من از آن چه میدانم؟ از یکی از این اشباح بپرسید که انسان چه است! اگر قادر به صحبت باشد
به شما پاسخ خواهد داد: "من سایه این و آنم!"
"انسان عیناً شبیه به
خداست."
کدام خدا؟
"آن خدائی که در آن بالا
حکومت میکند!"
آیا او پسرِ خوبِ خداست، پسرِ بدِ خداست یا هیچچیزِ خداست؟ از میان این سه
انتخاب کنید! هر سه آنها یکیاند!
"چی؟ تو به هیچچیز اعتقاد
نداری؟"
نه.
"به شهرت هم همچنین؟"
به حسادت فکر کن!
"به نیکوکاری چطور؟"
و خساست؟
"حتی به آزادی؟"
آیا مگر نمیبینی که ترور گردن
خلقها را خم ساخته؟
"به عشق هم اعتقاد نداری؟ و
به فاحشگی؟ به زندگی جاودانه چطور؟"
کرمها در کمتر از یک سال
یک جسد را میخورند. سپس جسد به
غبار مبدل میگردد. سپس به هیچچیز.
هیچچیز از دنبال هیچ نمیآید. هیچچیز از ما
باقینمیماند!
ــــــــــ
روزی جسدی را از گور خارج میکنند. باقیمانده یک
مرد معروف را به گوشه دیگر جهان میبرند. این یکی از این
مراسم مرسوم بود، یک کمدی پُر شکوه زیبا
مانند یک مراسم تشییع جنازه واقعی، با این تفاوت که در یک خاکسپاری واقعی بدن
متوفی هنوز تازه است، اما یک جسد بیرون کشیده شده از گور بدنش پوسیده.
تمام حضار انتظار گورکن را میکشیدند، و او عاقبت پس از ده دقیقه در حال زمزمه کردن یک آهنگ دست به کار
میشود، یک انسان شریف، که زمان حال برایش هیچ غم و اندوه و
زمان آینده هیچ نگرانیای ایجاد نمیکرد. او یک کلاه از پارچه مشمع بر سر داشت و در دهان یک
پیپ.
بیل زدن به خاک آغاز میگردد. و ما بزودی
تابوت را میبینیم. تابوت از جنس
چوب درخت بلوط بود، اما چوب حالا پوسیده بود، زیرا یک آدم دست و پاچلفتی توانست در
آن را بشکند. حالا ما مُرده را میبینیم، مُرده را در
وضع مخوف و وحشتناکش. البته ابتدا یک مه متراکم در فضا مانع واضح دیدن او میگشت. شکمش خورده شده بود؛ قفسه سینه و رانهایش رنگ سفید ماتی داشتند. وقتی آدم از نزدیکتر تماشا
میکرد میتوانست به آسانی
ببیند که این رنگ سفید مات ازدحام کرمهای شکمپرست میباشد.
یکی از حضار با دیدن این منظره حالش بهم میخورد. یک مرد جوان بیهوش بر روی
زمین میافتد.
اما گورکن اجازه نمیداد که مزاحمش شوند.
او توده متعفن را در آغوش میگیرد و آن را به سمت
یک گاری که چند قدم دورتر قرار داشت حمل میکند. اما چون او سریع میرفت پای چپ متوفی از
دستش میافتد. او با حرکت قدرتمندی پا را
برمیدارد، بر روی شانه قرار میدهد و با خود میبرد. سپس بازمیگردد تا دوباره گور را با خاک پُر سازد. در این وقت
متوجه میشود که چیزی را فراموش کرده است:
سر جسد را. او موی سر را میگیرد و آن را بیرون
میکشد. یک منظره وحشتناک، این چشمهای نیمه بسته خیره، این چهره رنگپریده چسبنده با فکهای به جلو آمده و دستهای مگس بر روی مژهها!
پس مردِ مشهور این بود! پس شهرت، فضائل و نام بزرگش کجا بودند؟
این مردِ معروف آن چیز فاسد گشته، غیرقابل تشخیص و زشت در برابرمان بود که
بوی زنندهای از خود پخش میساخت و آدم نمیتوانست مدت طولانی تماشایش کند!
شهرت او؟ شماها میبینید، آدم با او
مانند یک سگ بدجنس مُرده رفتار میکرد. حضار همگی از
روی کنجکاوی آمده بودند، قطعاً فقط از روی کنجکاوی، به حرکت افتاده توسط آن احساسی
که با دیدن درد و رنج دیگران انسان را خوشحال میسازد، ــ توسط آن احساسی که زنها را وسوسه میکند سرهای بلوند
زیبایشان را وقتی آن پائین مراسم یک اعدام در جریان است از کنار پنجره نشان دهند.
البته این شهوت است که انسان را بسوی چیزهای وحشتناک، بیرحمانه و عجیب و غریب میکشاند.
فضائل او؟ آدم آنها را دیگر به یاد نمیآورد. نام او؟ نامش خاموش گشته بود، زیرا او فرزندانی از خود باقینگذارده
بود و برادرزادههای متعددش از مدتها پیش آرزوی مرگش را میکردند.
آیا میشود تصورش را کرد که
متوفی تا همین یک سال پیش ثروتمند، سعادتمند و قدرتمند بوده است، که او را با
عناوین پُر افتخاری خطاب میکردند، که او در یک
قصر زندگی میکرده است، که او حالا
هیچچیز نیست، که او را جسد مینامند و او در یک
تابوت میپوسد! آه، یک تصور وحشتناک! و بر
ما هم همان خواهد رفت که بر این جسد رفت! بر تکتکمان که حالا زندگی میکنیم، که هوای شبانه را استشمام و رایحه گلها را احساس میکنیم! "آدم میتواند به این خاطر
دیوانه شود! آیا واقعاً بعد از این لحظه هیچچیز نمیآید؟ هیچچیز، تا ابدیت هیچچیز؟ این فراتر از عقل انسان است! آیا اینکه میگویند با پایان این زندگی همهچیز تمام میشود، تمام برای همیشه، باید حقیقتی انکارناپذیر باشد؟
بگوئید، آیا واقعاً پس از مرگ هیچچیز دیگری وجود ندارد؟"
ابله، جمجمه یک مُرده را تماشا کن!
ــــــــــ
"اما روح؟"
آه بله، روح!
اگر تو به تازگی گورکن را با آن کلاه سیاه پارچه شمعی کج بر روی گوش گذارده
و پیپ در دهانش میدیدی؛ اگر میدیدی که چگونه پای فاسد گشته را از روی زمین برمیدارد، و چگونه انجام این کار مانع از سوت زدن و زمزمه
کردن آواز نمیگردد: "دختر،
سریع، سریع، سریع به سمت سبز من بیا!" ــ تو هم از همدردی عمیق با صدای بلند
میخندیدی و میگفتی: "روح، در پایان، بوی مشمئز کنندهایست که از یک جسد پخش میگردد!"
ــــــــــ
با وجود این، تصور غمانگیزیست که پس از مرگ باید همهچیز تمام شود! نه، نه، فوری یک
کشیش به اینجا بیاورید! یک کشیش تا به من بگوید، به من ثابت کند و متقاعدم سازد که
روح در بدن انسان وجود دارد.
یک کشیش؟ اما کدام کشیش را باید خبر کرد؟ یکی در نزد اسقف اعظم مشغول غذا
خوردن است، کشیش دیگر برای مدعوین در حال خواندن کتاب مقدس است و کشیش سوم وقت
ندارد.
بله، مگر میخواهید مرا به گور
بفرستید، مرا، کسی را که دستهایش را از ناامیدی
در هم حلقه میکند، کسی را که از
نفرت یا عشق میگوید و از خدا یا
شیطان؟
آه، شیطان خواهد آمد. من آن را احساس میکنم.
کمک!
وای بر من، هیچکس به من پاسخ نمیدهد!
ــــــــــ
بگذارید به جستجو ادامه دهیم!
من جستجو کردم و هیچچیز نیافتم. من به در کوبیدم. هیچکس در را به رویم
نگشود و گذاشتند هنگام یخبندان و نیاز ناتوان گردم، طوریکه از فرطِ ضعف و سستی
تقریباً در حال مُردن بودم. ــ هنگامیکه از میان یک کوچه تاریک، کج و باریک میرفتم سخنان شیرین بیشرمانهای شنیدم، صدای آه
کشیدن و در میان این آه کشیدنها صدای بوسه شنیدم.
من صدای فریاد لذت را شنیدم، و من یک کشیش و یک فاحشه را دیدم که به خدا کفر میگفتند و خود را در رقصی شهوتانگیز میچرخاندند. من نگاهم
را برگرداندم و شروع به گریستن کردم. در این وقت پایم به چیزی اثابت میکند. آن یک صلیب از برنز بود. رهاننده در مدفوع!
صلیب احتمالاً متعلق به کشیش بود که آن را هنگام ورود به خانه مانند یک
ماسک یا یک لباس کارنوال از خود دور ساخته بود.
حالا هنوز هم به من بگوئید که زندگی لودگی مبتذلی نمیباشد، در جائیکه کشیش خدایش را دور میاندازد تا بتواند به دیدار یک زن روسپی برود! عالیست! شیطان میخندد. آیا آن را میبینید؟ عالیست! او شادی میکند! براستی که حق با
من است، فضیلت ماسک است، فساد حقیقت! به همین دلیل مردم خیلی کم در این باره صحبت
میکنند. گفتن آن بیش از حد وحشتناک است. عالیست! خانۀ مرد محترم دروغ و فریب است؛ فاحشهخانه حقیقت است. حجله عروس و داماد فریب است، زناکاری
حقیقت است! زندگی وهم است و مرگ حقیقت! کلیسا و ایمان دروغند؛ فاحشه واقعیست و حقیقی. نیکی غلط است و مرگ حقیقت دارد!
فریادهایتان را بلند سازید، شما ای سرمشقدهندگان فضیلت و پاکدامنی با
دستکشهای سفید زرد گشته، شماهائیکه از
اخلاق سخن میگوئید و رقاصان کوچک
را تحمل میکنید، رنج و افسوس
فریاد بکشید! زاری کنید فقط، شماهائیکه ترجیح میدهید بجای انجام کاری برای خدمههای خود برای سگهایتان کار انجام
دهید! شکایت کنید، شماهائیکه انسانی را که از روی نیاز دست به قتل زده است به مرگ
محکوم میسازید و خودتان با بیاعتنائی دست به قتل میزنید! جار و جنجال به پا کنید، شما قضاتی که بر دامان منصبتان لکههای خون دیده میشود! جار و جنجال به پا کنید، شماهائیکه روز به روز برای نشستن بر مسند
قضاوت از روی سر کسانی باید گام بردارید که مسئولیت خونشان بر وجدانهایتان سنگینی میکند! و شماها، ای کارمندان کج انگشت دولتی، فقط زاری کنید، شماهائیکه دارای
حمایتید و به آن میبالید، شماهائیکه خود
را به مردی مزدوج اعطاء میکنید، در حالیکه
شماها از پول همسرش خود را پُردرآمد میسازید! در حالیکه شماها با انجام دادن یک کار کوچک برای مردِ بدبخت به صورت
زنش تف میکنید!
ــــــــــ
من اغلب از خودم پرسیدهام که چرا زندهام، بخاطر چه هدفی من به جهان آمدهام، و من هیچچیزی بجز یک پرتگاه در پشت سرم و یک پرتگاه در برابرم؛ در سمت
راستم و در سمت چپم، در بالا و در پائین نیافتم، همهجا مانند شب تاریک.
ــــــــــ
چرا همهچیز در اینجا موجب تنفرم میشود؟ چرا روزها و شبها، باران و آسمان
آبی رنگ برایم همیشه مانند یک غروب ابریست که در آن خورشید سرخ فام در پشت یک اقیانوس بیکران غرق میشود؟
"و دنیای تفکر؟"
یک اقیانوس دیگر بدون ساحل، طوفان نوح شاعر رومی اووید، یک دریای بی حد و
حصر که کارش فقط برپا داشتن طوفان است.
ــــــــــ
کاملاً سادهلوح و ابلهانه بیرحم
است آنچه را ما خدا مینامیم!
بارها و بارها از مشیت و خیر آسمانی صحبت کردهاند. من دلیل کمی برای باور کردن آن دارم. خدائی که تفریحش مجازات انسانهاست تا ببیند چه اندازه آنها قادر به تحمل درد و رنجند،
آیا مانند کودک خرفت بیرحمی نیست که ابتدا بالهای سوسکِ پرداری را میکند، سپس پاهایش را و
عاقبت سرش را با علم به اینکه این کار باعث مرگ سوسک میگردد؟
به نظر من خودخواهی دلیل تمام رفتارهای انسان است. وقی من چیزی میگویم، کاری میکنم، چیزی در زندگیم انجام میدهم و کلمات یا اعمالم را دقیقاً بررسی میکنم، همیشه این احمق پیر را لانه کرده در قلب یا در مغزم مییابم. بسیاری از مردم مانند من میمانند؛ و تعداد اندکی صداقت دارند.
شاید من این مشاهده صحیح را از روی خودخواهی نوشته باشم. شاید خودخواهیام باعث شود برای انکار خودخواهی در این نوشته آن را
دوباره خط بزنم.
ــــــــــ
من فکر میکنم داشتن ایده نهایت
تأثیر هنر است، یعنی تنظیمات داخلی یک تصور، چیزی برقآسا و صرفاً معنوی.
چهکسی این احساس را نکرده که ذهن انسان پُر از ایدهها و تصوراتی بیارتباط، وحشتناک و
سوزان است؟ تجزیه و تحلیل علمی نمیتواند آن را توصیف
کند. اما طبیعت کتابی در این باره است. مگر هنرِ سرایندگی میتواند بجز طبیعت گلچینگشته چیز دیگری هم باشد؟
آه، اگر من یک شاعر بودم، دلم میخواست چیزهای زیبا خلق کنم!
زندگی حالم را بهم میزند. من دلم میخواست سقط میگشتم، کاملاً مست یا دلقکی مثل خدا!
انسانها میتوانند ... را بلیسند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر