خانه بولِمَن.


<خانه بولِمَن> از تئودور اشتورم را در تیر سال ۱۳۹۵ ترجمه کرده بودم.

خاکسپاری نینه
رفت و آمد گربه از زمان قدیم در خانه ما بسیار متداول بود. حتی قبل از ازدواج توسط یک مزرعهدار پیر برایم یک بچهگربه به رنگ آبیخرگوشی به خانه آورده میشود؛ او با دقت از دستمال گرهزدهاش بچهگربه را بیرون میآورد، آن را در برابر من روی میز قرار میدهد و میگوید: "چیزی بعنوان هدیه آوردهام!"
این گربه ماده که یک گردن و چهار پنجه سفید داشت <مانشِتِنمیزه> نامیده میگشت. من اغلب در دوران کودکیاش وقتی کار میکردم او را بر روی لباس خانهام مینشاندم، طوریکه فقط سر کوچک زیبایش دیده میگشت. چشمانش با دقت فراوان قلم را که گاه به گاه سر میخورد و چیزی مینوشت دنبال میکرد. همچنین بارها انگار که میخواهد به کوششم در نوشتن افسار بزند حتی پنجههایش را دراز میکرد و قلم را نگه میداشت، کاری که مرا سپس همیشه به فکر میانداخت و در نتیجه برخی از خطوط فاصله در آثار به چاپ رسیدهام مشهود است.
<مانشِتِنمیزه> توسط این معاشرت کمی بیش از حد با فرهنگ شده بود؛ زیرا وقتی عاقبت رشد کرد و سپس همچنین مادر تعدادی بهترین بچهگربههای خاکستری خرگوشی رنگ شده بود همیشه از بانوانِ باشکوه یک پرستار برای فرزندانش درخواست میکرد؛ و از آنجا که گربههای همسایه به ندرت آماده این خدمت بودند بنابراین تمام همتایان کوچکش فلاکتبار میمیرند و او فقط یک گربه نر کوچک سفید را توانست بزرگ سازد که بخاطر ظاهر غضبناکش «خرس سفید» نامیده میگشت.
دیرتر، هنگامیکه حالا دیگر دو پسر کوچک بامزه ما در میان حیاط و باغ با سر و صدا بازی میکردند سه گربه در خانه وجود داشت: یعنی به گربههای نام برده شده پسر خرس سفید به نام <گربه سیاه> هم اضافه شده بود، یک همقطار بزرگ سرکش؛ شاید هم یک قهرمان، اما در هرحال یک هیولا که از او چیز زیادی برای گفتن وجود ندارد بجز اینکه او بخصوص در فصل زیبای بهار با جیغهای موحشی با تمام گربههای نر همسایه در مبارزه بود، طوریکه همیشه با یک چشم خونین و پوست پاره شده در اطراف راه میرفت و همچنین صاحبان کوچکش را گاز میگرفت و به آنها چنگ میانداخت.
از مادربزرگ <مانشِتِنمیزه> که پس از آن کاملاً مشهور شده بود هنوز چیزهای بسیاری برای گزارش دادن وجود دارد؛ اما چون او در داستانی که میخواهم اینجا در پایان تعریف کنم فقط یک بار «میو» برای گفتن دارد، بنابراین باید گزارش از او را برای یک موقعیت مناسبتر بگذارم.
اما چنین اتفاق افتاد که خانه باشکوه ما همراه با سه گربه با شروع جنگ دانمارک بطرز اسفناکی از بین میرود؛ دو پسر من و یک پسر کوچک دیگرم که به آنها اضافه شده بود باید با من و مادرشان به غربت مهاجرت میکردند، و گرچه از ما مهماننوازانه استقبال گشت، اما با این حال سالهای اول زمانی تیره و بدون گربه بود.
هرچند ما یک پرستار کودک داشتیم که <آنا> نامیده میشد و صورت مهربان و گِردش همیشه طوری دیده میگشت که انگار همین حالا از خالی کردن بار زغال آمده است و به این خاطر بچهها او را <آنا سیاه> مینامیدند، اما هنوز هم شجاعت آوردن یک گربه به خانه اجارهای را نداشتیم. در این وقت اما ــ سه سال به این ترتیب گذشته بود ــ یک گربه با پای خودش به خانه ما آمد، یک گربه کوچک با لکههای سیاه و سفید خوب تربیت شده و با خُلق و خوی عاطفی.
چه چیزی برای گفتن در باره این بچه گربه نر وجود دارد؟ ــ حداقل هِرَمسواری.
از آنجا که به رختخواب رفتن معمولی برای دو پسر بزرگتر بیش از حد ساده بود، بنابراین آنها ابتکار به خرج داده و بر روی <آنا سیاه> به سمت رختخواب میتاختند؛ به این شکل که آنها بر روی شانه او مینشستند و پاهای کوچک کودکانهشان رو به پائین آویزان تکان میخورد. حالا اما این کار بسیار باشکوهتر میگردد؛ زیرا یک شب وقتی در اتاق گشوده میشود یک هِرم کامل برای گفتن شب بخیر داخل اتاق نشیمن میتازد: بر بالای سر بزرگ <آنا سیاه> سر کوچکترین پسر در حال خندیدن و سپس بر روی سر او سر بسیار کوچکتر بچه گربه قرار داشت که مانند عنکبوت آسوده خاطری خود را با پنجههای جلوئی آرام نگاه داشته بود. ــ سپس این هِرم ابتدا پس از سه بار تاختن به دور اتاق به سمت رختخواب میتازد.
این کار خیلی زیبا بود؛ اما گربه کوچک را به کشتن میدهد. ساعات خوشی که او اجازه داشت پس از این تاختن بعنوان پاداش در تختخواب نزد دوستان جوانش بگذراند او را چنان نازپرورده ساخته بود که در یک روز سرد زمستانی، چون در شب بیرون مانده بود، مُرده و منجمد در رختشویخانه پیدا میشود.
و دوباره یک دوران ساکت و بدون گربه شروع میشود.
اما کجا یک کمک موقتی پیدا نمیشود! بله من میتوانستم خیلی خوب گربه نقاشی کنم؛ ــ و من نقاشی کردم! البته فقط با قلم و جوهر؛ اما آنها با قیچی از کاغذ بریده میشدند و با آبرنگ رنگآمیزی میگشتند: گربههائی از همه رنگ و در انوع حالتها، در حال نشستن و جهیدن، در حال راه رفتن بر روی چهار پا و دو پا، گربههائی با یک موش در دهان و یک ظرف شیر در پنجه، گربههائی با بچه‌گربه در آغوش و یک پرنده رنگی در چنگ؛ اما برنده همه این عکسها یک گربه نر خاکستری رنگ با نگاهی باوقار و چهرهای خشن و ریشدار بود. برای او در اتاقی که بچهها بازی میکردند یک خانه با اتاقها و سالنهای باشکوه از چوب ساخته شده بود. از آنجا که برای این کار زمان و زحمت زیادی به کار رفته بود بنابراین این امتیاز را بدست میآورد که توسط ممنوعیت سفت و سختی محافظت گردد. نام این خانه <هتل به سمت آنا سیاه> بود و تصویر این آقا گربه که حتی بزودی نام <خاکستری مخوف> را کسب کرده بود مدت طولانی در آن زندگی کرد. او به ندرت اتاقهای مطبوع خود را ترک میکرد؛ و از آنجائیکه او در آنجا دارای خدمتکاران کمی نبود بنابراین بیشتر ترجیح میداد دوستان پسر و دخترش را بعنوان مهمان به دور خود جمع سازد. سپس سر و صدا شروع میگشت؛ ما اغلب از میان پنجره نگاه میکردیم. خامه چرب در کاسههای کوچک و سوسیس و چکاوکهای سرخ شده مرتب آورده و بر روی میز گذارده میگشت؛ اما جایگاه مخصوص در سمت راست میزبان را همیشه یک بچه‌گربه سفید بسیار دوستداشتنی با یک روبان قرمز به دور گردن اشغال میکرد؛ اینکه آیا او یکی از خویشاوندان یا حتی دختر همان گربه بوده است را ما نتوانستیم هیچوقت مطلع شویم.
آقا گربه علاوه بر این جشنها بی‌سر و صدا برای خود زندگی را میگذراند؛ فقط گاهی دوست داشت از خانهاش به بازی بچهها در اتاق نگاه کند، او برای این کار راحتترین موقعیت را داشت، زیرا که <هتل به سمت آنا سیاه> بر روی سکوی یک پنجره ساخته شده بود. سپس احتمالاً یکی از بچهها به پهلوی بچه دیگر میزد و زمزمه میکرد: "ببینید، ببینید! آقا گربه دوباره در کنار پنجره ایستاده است!"
او همچنین جشن روز تولدش را هم باید هنوز تجربه میکرد. در این جشن که همه گربههای نر و ماده باید برای تبریک گفتن جمع میشدند به من این وظیفه محول گشت که پرترهاش را در اندازه واقعی نقاشی کنم. و این پرتره سپس در صبح روز جشن در یک قاب عکس طلائی پهناور جا داده شد و در سالن هتل آویزان گشت.
اما همهچ‌یز یک بار به پایان میرسد. ــ وقتی ما یک روز صبح از خواب بیدار شدیم او را مُرده در تختخوابش یافتیم. ممکن است که او در آخرین نوبت از غذای خوشمزه بیش از حد خورده یا مدت اختصاص داده شده برای زندگی او به پایان رسیده بوده باشد؛ ــ اما این مشخص است که آنچه ما در برابر خود میدیدیم فقط کالبد بی‌جان او بود.
بنابراین یک جعبه مقوائی کوچک را با کاغذ سیاه پوشانده و به این ترتیب یک تابوت از آن میسازند. آقا گربه را درون آن قرار میدهند و برای سان دیدن از او در یکی از سالنهای بزرگ هتل قرار داده میشود، جائیکه پرتره نقاشی شدهاش از دیوار رو به سوی تابوت نگاه میکرد.
عاقبت او در حیات سنگی ــ آخ، ما در آنجا باغ نساخته بودیم! ــ در گوری که برایش حفر شده بود داخل و با یک سنگ سنگین محکم و دائمی پوشانده میگردد.
ــ ــ اما چه کسی مایل نیست با کمال میل بداند که مُردهها چطور دیده میشوند! ــ بنابرای تصویر پوشیده شده از کَپَک فراوان آقا گربه بعد از شش ماه دوباره از زیر خاک بیرون آورده میشود، لرزان و کاملاً دقیق به آن نگاه میکنند و سپس عاقبت یک بار دیگر و همچنین برای آخرین بار به گور سپرده میگردد.
چه سحر و جادوی رهابخشی برای بچهها و مردم سالخورده در به خاکسپاری قرار دارد!
در خانه ما در زمان <مانشِتِنمیزه>، هنگامیکه دو پسر بزرگتر هنوز اولین روپوش مدرسه را بر تن داشتند ــ بجز گربهها همچنین حیوانات دیگری هم در خانه وجود داشتند. آنجا یک پودل کوچک سفید بود که <بوبه> نامیده میگشت، اما متأسفانه باید خیلی زود به علت یک بیماری کودکانه با وجود دامپزشک میمرد؛ بعد یک خرگوش سفید هم بود که <نینه> نامیده میگشت و بعلاوه همچنین یک کبوتر سفید که دارای نامی نبود وگرنه میتوانست <بی پر> نامیده شود.
او زمانی در لانه جاداری در حیاط خانه با تعداد بسیاری زیادی از رفقای زیبایش، خروسهای دُم بلند و مرغهای کله سیاه زندگی میکرد و با آنها بر روی باغ در هوا با شادی و بامزه به جست و خیز میپرداخت؛ اما یک شب راسو به لانه دستبرد میزند و تنها او جان سالم به در میبرد، و برای اینکه در یک لانه بزرگ خالی بیش از حد احساس تنهائی نکند خرگوش بعنوان همدم به آنجا برده میشود، و چون نه خرگوش از نخودهای او خوشش میآمد و نه کفتر از برگهای گل قاصدک خرگوش، بنابراین مانند خواهرها و برادرها زندگی مسالمتآمیزی را با هم میگذراندند. همیشه وقتی کبوتر از گشت و گذار به خانه بازمیگشت <نینه> با خوشحالی با پاهایش به زمین میکوبید؛ زیرا آنها سپس با همدیگر <گرگم به هوا> بازی میکردند، و چون خرگوش میتوانست خیلی خوب همبازیاش را بگیرد، بنابراین خودبخود اتفاق میافتاد که او هر بار یک دهان پُر پَر از دوستش میکَند. ــ و به این ترتیب کبوتر کوچک بی پر میگردد و فقط میتوانست تظاهر به پرواز کند.
او جلوتر نمیرفت؛ اما تظاهر به پریدن را باید حفظ میکرد. زیرا وقتی پسرها یک روز صبح به لانه داخل میشوند کبوتر کوچک بی پر درواقع در اطراف آنها بال بال میزند، <نینه> اما با دستها و پاهای باز از هم مُرده و مسطح بر روی زمین قرار داشت.
آنها با عجله داخل اتاق نشیمن میشوند و در حالیکه من بیخبر نشسته بودم و چای مینوشیدم خبر غمانگیز را میدهند.
احتمالاً <نینه> تا حد مرگ از پرهای کبوتر خورده بود؛ با این حال من به چنین چیزی نیندیشیدم و خیلی راحت گفتم: "احتمالاً گذاشتید از گرسنگی بمیرد!"
آیا وجدان دو پسر کاملاً پاک نبود؟ ــ اما ــ خدایا کمک کن! با این کلمه بچهها شروع میکنند مانند بوق به فریاد کشیدن! هیچ تسلی، هیچ تشویقی کمک نمیکرد، اشگها مانند سیل بر روی گونههایشان جاری بود.
در این وقت دوست دکترم ــ که روزگاری بعنوان دانشآموز نمونه بسیار زیبا کلارینت مینواخت ــ از در داخل میشود. "سلام! بچهها، اینجا چه خبر است؟"
چشمها به سمت گوینده میچرخند و برای یک لحظه شیون متوقف میشود. و بعد یکی از آنها اندوهگین با صدای شکوهآمیزی میگوید: "دکتر، <نینه> ما مُرده!"
و دیگری فریاد میزند: "و ما گذاشتیم از گرسنگی بمیرد!" ــ سپس هر دو با تمام قدرت شروع به گریستن میکنند.
دکتر میگوید: "بچهها! <نینه> شما دیگر زنده نمیشود! اما، آیا مگر این را نمیدانید؟ بنابراین اگر مُرده است باید او را به خاک بسپارید!"
خاکسپاری! ــ واژه جادوئی گفته شده بود. شیون قطع میگردد و اشکها پاک میشوند، یک روشنائی واقعی صورت هر دو پسر را دگرگون میسازد. ــ آنها فوری از اتاق بیرون میدوند و پس از مدت کوتاهی با چهره شاد در حال حمل جسد <نینه> بازمیگردند؛ یکی گوشها و دیگری پاهای عقب او را در دست نگاه داشته بود. به این ترتیب همه با هم به باغ میرویم.
هنگامیکه ما در راه بودیم <مانشِتِنمیزه> به صف ما برخورد میکند. و در حالیکه توقف کرده بود به ما نگاه میکند و میگوید: «میو!»
صف ما متوقف میشود؛ و بچهها او را تماشا میکنند. پسر کوچکتر میگوید: "مانشِتِنمیزه" و سپس با صدای غمانگیزی ادامه میدهد: "نینه ما مُرده است!"
سپس صف ما دوباره به حرکت میافتد، و <مانشِتِنمیزه> در حالیکه قوز کرده بود به همراه ما میآمد تا در مراسم خاکسپاری شرکت کند.
دکتر بیل را در دست داشت و ما در کنار بوته پیچ امینالدوله در زیر شاخههای آویزان درخت زیتون پس از بررسی دقیق محل خاکسپاری را انتخاب میکنیم. در این وقت من توسط خدمتکار به خانه خوانده میشوم و برگزاری مجلس ترحیم را به دکتر میسپارم.
در داخل خانه چیزهای کاملاً متفاوتی انتظارم را میکشیدند. آنجا یک مرد بود که یک بدهکار شریر داشت، او نه میتوانست سرمایهاش را از بدهکار دریافت کند و نه بهره آن را، و ما در باره اینکه به چه طریق ممکن است به او کمک شود احتمالاً نیم ساعت با هم صحبت کردیم.
سپس وقتی من دوباره به باغ بازگشتم دیگر دکتر آنجا نبود؛ همچنین جسد <نینه> هم ناپدید شده و بیل به الوار تکیه داده شده بود. دو گورکن کوچک اما در کنار بوته پیچ امینالدوله زانو زده بودند و یک تپه خاکی درخشنده کوچکی در بین خود داشتند که با حرارت با دستمال شطرنجی قرمزشان بر رویش میمالیدند.
از آنجا که این کار آنها برایم کاملاً غیرقابل درک بود در حال رفتن به سمتشان میپرسم: "آنجا چکار میکنید؟"
در این لحظه پسر کوچک به سمت بالا نگاه میکند و میگوید: "پاپا!" و صورتش چنان از خوشحالی میدرخشید که فقط خورشید مهربان آسمان میتوانست چنین بدرخشد ــ "ما با تف گور <نینه> را برق میندازیم!"
ــ ــ و به این ترتیب این خاکسپاری سرگرم کننده به پایان میرسد.
 
هِوِلمَن کوچک
یکی بود یکی نبود، یک پسر کوچک وجود داشت که نامش هِوِلمَن بود. او شبها و همچنین بعد از ظهرها وقتی خسته بود درون یک تختخواب کوچکِ چرخدار میخوابید؛ اما وقتی خسته نبود بنابراین باید مادرش او را درون تختخواب چرخدارش در اتاق به اینسو و آنسو میراند، و پسر کوچک نمیتوانست هرگز از این کار سیر شود.
حالا هِوِلمَن کوچک یک شب درون تختخواب چرخدارش قرار داشت و نمیتوانست بخوابد؛ مادر اما مدتها بود که در کنار او در تختخواب بزرگ پردهدار خودش به خواب رفته بود. هِوِلمَن کوچک صدا میزند: "مامان، من میخوام رانندگی کنم!" و مادر خوابآلود دستش را دراز میکند و تختخواب کوچک را به جلو و عقب حرکت میدهد، و وقتی دستش میخواست خسته شود هِوِلمَن کوچولو فریاد میزند: "بیشتر، بیشتر!" و سپس به جلو و عقب حرکت دادن از نو آغاز میگردد. عاقبت اما مادر کاملاً به خواب میرود و هِوِلمَن هرچقدر هم فریاد میکشد اما مادر چیزی نمیشنود؛ حرکت دادن به کلی تمام شده بود.
اما هنوز مدتی نگذشته بود که ماه خوب پیر به شیشه پنجره نگاه میکند و آنچه او آنجا میبیند بقدری مضحک بود که ابتدا آستین خز خود را به سمت صورتش میبرد تا چشمهایش را پاک کند؛ ماه پیر در تمام عمرش هرگز چنین چیزی ندیده بود. آنجا هِوِلمَن کوچک با چشمان باز در تختخواب چرخدارش قرار داشت و یک پای کوچک خود را مانند یک دکل در هوا نگاه داشته بود. او پیراهن کوچکش را درآورده و مانند بادبانی به انگشتان کوچک پایش آویزان کرده بود؛ سپس با هر یک از دستهایش یک لبه از پیراهن را  گرفته و با دو لُپ پُر بادش شروع به فوت کردن میکرد. و به تدریج تختخواب چرخدار آرام آرام بر روی کف اتاق به حرکت میافتاد، بعد از دیوار بالا میرفت، سپس وارونه طول سقف را میپیمود و بعد دوباره از سمت دیگر دیوار به پائین میراند. هنگامیکه هِوِلمَن دوباره به کف اتاق میرسید فریاد میزد: "بیشتر، بیشتر!" و سپس دوباره با دو لُپ پُر بادش فوت میکرد و بعد تختخواب دوباره از دیوار بالا و پائین میرفت. هِوِلمَن خیلی شانس داشت که حالا تصادفاً شب بود و زمین بر روی سر خود ایستاده بود؛ وگرنه ممکن بود بتواند به راحتی گردنش را بشکند.
وقتی او سه بار سفر را انجام داده بود ناگهان ماه به صورتش نگاه میکند و میگوید: "پسر، آیا برایت کافی نیست؟"
هِوِلمَن فریاد میزند: "نه، بیشتر، بیشتر! در را برایم باز کن! من میخواهم در شهر برانم؛ باید همه مردم راندن مرا ببینند."
ماهِ خوب میگوید: "من نمیتوانم این کار را بکنم"، اما بعد میگذارد یک پرتو دراز نورش از سوراخ کلید عبور کند؛ و بر روی آن هِوِلمَن کوچک از خانه خارج میشود.
در خیابان سکوت کامل برقرار بود و کسی دیده نمیشد. خانههای بلند در زیر نور روشن ماه ایستاده بودند و با پنجرههای تاریکشان بسیار احمقانه به شهر زُل میزدند؛ اما مردم هیچ‌کجا دیده نمیشدند. هنگامیکه هِوِلمَن کوچک درون تختخواب چرخدارش بر روی خیابان فرش شده از سنگ میراند صدای تلق تلق بلندی ایجاد میکرد؛ و ماهِ خوب همیشه در کنار او میرفت و نور میتاباند. به این ترتیب آنها از این خیابان به آن خیابان میرانند؛ اما هیچ‌جا مردم دیده نمیشدند. هنگامیکه آنها به کلیسا میرسند ناگهان خروس بزرگ طلائی از بالای برج آواز میخواند. آنها توقف میکنند و هِوِلمَن کوچک رو به بالا میگوید: "تو آنجا چکار میکنی؟"
خروس طلائی رو به پائین میگوید: "من یک بار آواز خواندم!"
هِوِلمَن رو به بالا میگوید: "پس مردم کجا هستند؟"
خروس طلائی رو به پائین میگوید: "آنها خوابیدهاند. وقتی من برای سومین بار آواز بخوانم بعد اولین انسان بیدار میشود."
هِوِلمَن میگوید: "این خیلی طول میکشد. من میخواهم به جنگل برانم، همه حیوانات باید راندن من را ببینند!"
ماه خوب پیر میگوید: "پسر، آیا برایت کافی نیست؟"
هِوِلمَن فریاد میزند: "نه، بیشتر، بیشتر! نور بتابان، ماه پیر، نور بتابان!" و با این حرف با دو لُپ پُر بادش فوت میکند، و ماهِ خوبِ پیر نور میتاباند، و به این ترتیب آنها به سمت دروازه شهر میرانند و از طریق مزرعه داخل جنگل تاریک میشوند. ماه خوب برای عبور از میان درختان باید زحمت زیادی به خود میداد؛ گاهی مسیر طولانیای عقب میافتاد، اما همیشه خود را به هِوِلمَن کوچک میرساند.
در جنگل سکوت برقرار بود و حیوانات دیده نمیشدند؛ نه گوزنها، نه خرگوشها و نه حتی موشهای کوچک. اما آنها به رفتن ادامه میدهند و از میان درختان کاج و آلش جنگل در سرازیرها و سربالائیها میرانند. ماهِ خوب در کنار او میرفت و بر بوتهها نور میتاباند؛ اما حیوانات دیده نمیشدند؛ فقط گربه کوچکی بر روی شاخه یک درخت بلوط نشسته بود و چشمانش میدرخشید. آنها آنجا توقف میکنند. هِوِلمَن میگوید: "این هینسه کوچلوست! من خوب میشناسمش، او میخواهد از ستارهها تقلید کند." و هنگامیکه آنها به راندن ادامه میدهند گربه کوچک به همراه آنها از درختی به درخت دیگر میپرید. هِوِلمَن کوچک رو به بالا میگوید: "تو آنجا چکار میکنی؟"
گربه کوچک رو به پائین میگوید: "من چراغانی میکنم!"
هِوِلمَن کوچک رو به بالا میگوید: "پس بقیه حیوانات کجا هستند؟"
گربه کوچک رو به پائین میگوید: "آنها خوابیدهاند!" و دوباره بر روی درخت دیگری میپرد و میگوید: "گوش بده چطور خُر و پُف میکنند!"
ماه خوب پیر میگوید: "پسر، آیا برایت کافی نیست؟"
هِوِلمَن فریاد میکشد: "نه، بیشتر، بیشتر! نور بتابان، ماه پیر، نور بتابان!" و سپس با دو لُپ پُر بادش فوت میکند، و ماه خوب پیر نور میتاباند؛ و به این ترتیب آنها از جنگل خارج میشوند و سپس از طریق مزرعه تا انتهای جهان میرانند و بعد مستقیم داخل آسمان میشوند.
راندن در اینجا بامزه بود؛ همه ستارهها بیدار بودند و چشمانشان باز بود و میدرخشید، طوریکه تمام آسمان نورانی بود. هِوِلمَن فریاد میزند: "برو کنار!" و داخل انبوه روشن ستارهها میگردد، طوریکه ستارهها از چپ و راست از ترس از آسمان سقوط میکردند.
ماه پیر خوب میگوید: "پسر، آیا برایت کافی نیست؟"
هِوِلمَن کوچک فریاد میزند: "نه! بیشتر، بیشتر!" و در حال گفتن: "مگه نمیبینی!" بر روی بینی ماه پیر خوب میراند، طوریکه صورت ماه قهوهای تیره رنگ میشود. ماه میگوید: "آخ!" بعد سه بار عطسه میکند و ادامه میدهد: "همه‌چیز در حد اعتدال!" و با این حرف با یک فوت به فانوس خود آن را خاموش میکند و همه ستارهها چشمهایشان را میبندند. در این هنگام ناگهان سراسر آسمان چنان تاریک میشود که آدم میتوانست آن را به خوبی با دست لمس کند. هِوِلمَن فریاد میزند: "نور بتابان، ماه پیر، نور بتابان"، اما نه ماه جائی دیده میشد و نه ستارهها؛ همه آنها برای خوابیدن رفته بودند. در این وقت هِوِلمَن کوچک خیلی میترسد، زیرا او در آسمان تنها بود. او لبههای پیراهن را در دستهایش میگیرد و با دو لُپ پُر بادش فوت میکند؛ اما او نه راه خروج را میدانست و نه راه ورود را، او به اینسو و آنسو میراند و هیچکس راندن او را نمیدید، نه انسانها و نه حیوانات و نه همچنین ستارههای مهربان. در این وقت عاقبت از پائین، کاملاً از آن پائین از لبه آسمان یک صورت سرخ و گرد رو به بالا به سمت او نگاه میکند، و هِوِلمَن کوچک فکر میکند که ماه دوباره پیدا شده است و میگوید: "نور بتابان، ماه پیر، نور بتابان!" و سپس دوباره با دو لُپ پُر بادش فوت میکند و مستقیم از مسیر آسمان به سمت صورت سرخ میراند. اما این صورت خورشید بود که از دریا بیرون میآمد. خورشید با چشمان گداختهاش به صورت او نگاه میکند و میگوید: "پسر، تو اینجا در آسمان من چکار میکنی؟" و ــ یک، دو، سه! خورشید هِوِلمَن کوچک را برمیدارد و او را در میان دریا پرتاب میکند. او میتوانست در آنجا شنا کردن یاد بگیرد.
و بعد؟
بله و بعد؟ تو ادامهاش را به یاد نمیآوری؟ اگر من و تو نرسیده بودیم و هِوِلمَن کوچک را به درون قایقمان نمیکشیدیم میتوانست خیلی راحت غرق شود!
 
خانه بولِمَن
در یکی از شهرهای ساحلی شمال آلمان در خیابانی که مردم آن را خیابان تاریک مینامند یک خانه قدیمی مخروبه قرار دارد. خانه سه طبقه است و باریک؛ دیوار وسط خانه از زمین تا تقریباً کنگره شیروانی به جلو جسته است و اتاقهای شاهنشین هر طبقه از سمت جلو و دو سمت کناری دارای پنجرهاند، طوریکه ماه در شبهای روشن میتواند به درون اتاقها بتابد.
از زمان بسیار قدیم نه کسی داخل این خانه شده و نه کسی از آن خارج گشته است؛ کوبه سنگین برنجی در خانه تقریباً از زنگار سیاه شده است، در میان شکاف پلههای سنگی سال به سال علف رشد میکند. ــ اگر غریبهای بپرسد: "این چه خانهای است؟" بنابراین به طور حتم خواهد شنید: "این خانه بولِمَن است"؛ اما اگر او به پرسش ادامه دهد: "چه کسی در آن زندگی میکند؟" بطور حتم چنین پاسخ خواهند داد: "کسی در آن زندگی نمیکند." ــ کودکان در خیابانها و پرستاران کنار گهواره میخوانند:
 
در خانه بولِمَن،
در خانه بولِمَن،
در آنجا موشها از پنجرهها
به بیرون نگاه میکنند.
 
و سه دوست شوخی که پس از غذای خوب شبانه از آنجا میگذشتند ادعا میکنند که آنها واقعاً صدای جیغ موشهای بیشماری را از پشت پنجرههای تاریک شنیدهاند. یکی از سه دوست که گستاخانه کوبه در را به صدا آورده بود تا انعکاس آن را در اتاقهای متروک بشنود حتی ادعا میکند که کاملاً واضح از درون خانه بر روی پلهها پریدن حیوانات بزرگ را شنیده است. و او در حال تعریف کردن تأکید میکند: "صدا تقریباً مانند جهش حیوانات درنده بزرگی شنیده میشد که در سیرک سیار بازار میدان شهرداری به نمایش گذاشته شده بودند."
خانه مقابل یک طبقه کمتر دارد، طوریکه شبها نور ماه میتواند بدون ممانعت به درون پنجرههای طبقه سوم خانه قدیمی بتابد. نگهبان خیابان هم از یک چنین شبی چیزی برای تعریف کردن دارد؛ اما او فقط یک صورت کوچک پیر با یک کلاه نوک تیز منگولهدار در آن بالا در پشت پنجره گِرد اتاق شاهنشین دیده بوده است. همسایهها برعکس معتقدند که نگهبان باید دوباره مست بوده باشد؛ آنها در کنار پنجرهها هرگز چیزی ندیدهاند که شبیه به یک انسان باشد.
به نظر میرسد پیرمردی که در یکی از محلههای دور شهر زندگی میکند و سالها قبل در کلیسای ماگدالنا اُرگ‌نواز بوده است میتواند بیشتر از همه اطلاعات بدهد. یک بار وقتی در این مورد از او سؤال میشود میگوید: "من هنوز مرد لاغری را که در هنگام کودکیام فقط با یک زن پیر در آن خانه زندگی میکرد خیلی خوب به یاد میآورم. او چند سال با پدرم که یک سمسار بود رابطه داشت، و من در آن زمان گاهی برای انجام سفارشات پدرم پیش او فرستاده میشدم. من هنوز هم بخاطر دارم که با کمال میل این مسیر را نمیرفتم و اغلب انواع راه فرارها را جستجو میکردم؛ زیرا حتی در روز هم میترسیدم آنجا از پلههای باریک و تاریک به سمت اتاق آقای بولِمَن در طبقه سوم بالا بروم. او در میان مردم ملقب به <انسان‌فروش> بود؛ و حتی این نام مرا به وحشت میانداخت، بویژه چون انواع حرفهای ترسناک هم در باره او رواج داشت. او قبل از آنکه پس از مرگ پدر در این خانه اقامت کند سالهای زیادی بعنوان مباشر کارهای بازرگانی با کشتی به غرب هند سفر کرده بود. او باید در آنجا با یک زن سیاهپوست ازدواج کرده باشد؛ اما هنگامیکه او به خانه بازگشته بود مردم بیهوده انتظار میکشیدند که یک روز هم آن زن را با تعدادی کودک تیره‌پوست ببینند. و بزودی اینطور گفته شد که او هنگام بازگشت به یک کشتی حمل بَرده برخورد کرده و زن و فرزندانش را بخاطر طلای اندکی  به کاپیتان این کشتی فروخته است. ــ من نمیتوانم بگویم که آیا حقیقتی در این صحبتها بوده است"، پیرمرد اضافه میکند: "زیرا من همچنین نمیخواهم وارد زندگی خصوصی یک مُرده شوم؛ اما تا این حد مشخص است که او یک جغد خسیس و مردم گریز بود؛ و چشمهایش طوری مراقب بودند که انگار اعمال شریرانهای را دیدهاند. هیچ آدم بدبخت و جوینده کمکی اجازه نداشت از آستانه در خانه او بگذرد و داخل شود؛ و هر بار که من آنجا بودم در خانه همیشه از داخل توسط زنجیر آهنی قفل شده بود. ــ پس از آنکه کوبه سنگین در را به کرات به صدا میآوردم، سپس از پلههای طبقه بالا صدای سرزنشبار آقای خانه را میشنیدم: خانم آنکن! خانم آنکن! آیا کر است؟ نمیشنود که در میزنند! و بلافاصله صدای گامهای پیرزن که بر روی زمین کشیده میشد از پشت خانه در راهرو شنیده میگشت. اما قبل از باز کردن در سرفه‌کنان میپرسید: «چه کسی است؟» و ابتدا وقتی من جواب میدادم «من لِبِهرشت هستم!» زنجیر پشت درب باز میگشت. سپس وقتی من با عجله هفتاد و هفت پله را ــ زیرا من آنها را یک بار شمرده بودم ــ بالا میرفتم، آقای بولِمَن در راهروی کوچک کم نور مقابل اتاقش در انتظار من ایستاده بود؛ او هرگز به من اجازه داخل شدن به اتاقش را نداد. من هنوز او را میبینم که چطور در ربدوشامبر گلدار و با کلاه نوک تیز رنگی منگولهدار در حالیکه با یک دست به عقب برده شده دستگیره در را نگاه میداشت در برابرم میایستاد. او عادت داشت که با چشمهای نافذش مرا بیصبرانه نگاه کند و اجناس سفارش داده شده را خشن و زود انجام دهد. در آن زمان دو گربه خیلی بزرگ بیشتر از هر چیز توجهام را جلب کرده بود، یک گربه زرد و یک گربه سیاه که گاهی اوقات بدنبال او با زور از اتاقش بیرون میآمدند و سرهای چاقشان را به زانوی او میمالیدند. ــ اما بعد از چند سال رابطه او با پدرم قطع میشود و من دیگر آنجا نرفتم. این جریان مال بیش از هفتاد سال پیش است، و آقای بولِمَن باید به دنیائی رفته باشد که از آن کسی بازنمیگردد." ــ ــ اما مرد اشتباه میکرد. آقای بولِمَن از خانهاش به بیرون برده نشده بود؛ او هنوز هم در آنجا زندگی میکند.
اما ماجرا از این قرار است:
قبل از او، در دوران مویِ دُم اسبی بافته شده و کلاه گیس، در آن خانه یک پیرمرد خمیده که پول نزول میداد زندگی میکرد. از آنجا که او کسب و کار خود را بیش از پنجاه سال با احتیاط انجام داده بود و با یک زن که از زمان مرگ همسرش اداره امور خانه را به عهده داشت زندگی کم هزینهای را میگذراند بنابراین عاقبت مرد ثروتمندی شده بود. اما بیشتر این ثروت از مقدار قابل توجهای جواهرات قیمتی، ابزار و عجیبترین خرت و پرتهائی تشکیل شده بود که او همه آنها را از افراد ولخرج یا نیازمندان در طول سالها بعنوان وثیقه دریافت کرده بود و چون پول وام گرفته شده برای آن جواهرات و ابزار پرداخت نگشته بودند بنابراین در تصاحب او باقی‌میمانند. ــ از آنجا که او مجبور بود پس از فروش هر یک از این اشیاء گرو گذارده شده، که باید طبق قانون توسط دادگاه انجام میگرفت، مازاد حاصل فروش را به صاحب مال پس دهد، بنابراین ترجیح داد آنها را در کمدهای بزرگی از چوب گردو که بتدریج اتاقهای طبقه اول و عاقبت طبقه دوم را اشغال کرده بودند قرار دهد. او اما شبها اغلب وقتی خانم آنکن در خانه پشتی در اتاق کوچک تنهای خود خُر و پُف میکرد و زنجیر سنگین پشت در انداخته شده بود آهسته از پلهها پائین و بالا میرفت. در پالتوی خاکستری با دکمههای بسته شده، در یک دست چراغ، در دست دیگر یک دسته کلید، گاهی در طبقه اول و گاهی در طبقه دوم در اتاقها و در کمدها را باز میکرد، اینجا یک ساعت مچی طلا برمیداشت، آنجا یک انفیهدان لعابی از مخفیگاه بیرون میآورد و با خود سالهای تصاحب آنها را حساب میکرد و اینکه آیا صاحبان اصلی احتمالاً پوسیده و مفقودالاثرند یا میتوانند یک بار دیگر با داشتن پول در دست بازگردند و گروئیهای خود را طلب کنند.
پیرمرد رباخوار عاقبت در سن بالای سالخودگی میمیرد و خانه را همراه با کمدهای پُر برای تنها پسرش که در طول عمر خود گنج را از او پنهان نگاه داشته بود به ارث میگذارد.
این پسر همان مباشر کارهای بازرگانی بود که حالا از یک سفر دریائی به سرزمین مادریاش بازگشته بود و لِبهرشت از او وحشت داشت. او پس از خاکسپاری پدر شغل قبلی خود را رها میسازد و در اتاق او در طبقه سوم خانه قدیمی ساکن میشود، جائیکه حالا بجای پیرمرد کوچک خمیده با پالتوی خاکستری یک هیکل دراز لاغر در ربدوشامبر گلدار و کلاه نوک تیز رنگی منگولهدار بالا و پائین میرفت یا در حال حساب کردن در کنار میز تحریر پدر مرحومش میایستاد.
اما لذت بردن رباخوار پیر از انباشت گنجینه به آقای بولِمَن به ارث نرسیده بود. او بعد از گشودن درهای قفل شده و مورد بررسی قرار محتویات کمدهای بزرگ با خودش مشاوره میکند که آیا باید برای فروش پنهانی این اشیاء ریسک کند، که هنوز هم مال دیگران بودند و در مقابل ارزش بالایشان همانطور که دفاتر حساب نشان میدادند اغلب پول اندکی قرض داده شده بود. اما آقای بولِمَن از دسته مردان مردد نبود. بعد از چند روز با یک سمسار که در بیرون از شهر زندگی میکرد ارتباط برقرار میگردد، و بعد از فوت تعدادی از گروگذاران سالهای قبل محتوای رنگارنگ کمدهای بزرگ پنهانی و با دقت به سکههای نقره خالص تبدیل میشوند.
این در زمانی بود که لِبِهرشت در دوران کودکی به آن خانه میرفت.
آقای بولِمَن پولهای بدست آمده را در صندوقهای آهنیای که گذاشته بود کنار هم در اتاق خوابش بگذارند قرار میداد؛ زیرا جرئت نمیکرد اموال غیرقانونیاش را برای رهن یا کارهای عمومی به کار برد.
او وقتی همه‌چیز به فروش رسیده بود شروع میکند به محاسبه مخارج قابل تصور برای مدت امکان زنده بودنش. او برای این کار یک سن نود ساله برای خود در نظر میگیرد و سپس پولها را در پاکت قرار میدهد، در هر پاکت مبلغ لازم برای یک هفته هزینه زندگی، در حالیکه او برای هزینههای احتمالی هر سه ماه یک پاکت جداگانه قرار میداد. این پول در صندوقی که در اتاق خواب بود قرار داده شد؛ و روزهای شنبه خانم آنکن، خدمتکار قدیمی که همراه با ارث پدر به او رسیده بود برای تحویل گرفتن یک پاکت جدید ظاهر میگشت و در مورد خرج پولهای هفته قبل گزارش میداد.
همانطور که تعریف شد آقای بولِمَن با خود زن و بچه به همراه نیاورده بود؛ در عوض یک روز بعد از خاکسپاری پیرمرد رباخوار دو گربه بسیار بزرگ، یکی زرد و دیگری سیاه توسط یک ملوان در یک کیسه محکم بسته گشته از عرشه کشتی به خانه حمل میگردند. این حیوانات بزودی تنها همدم صاحبشان بودند. آنها نهار خود را از کاسه مخصوصی که خانم آنکن باید با خشم فراوان روز به روز برایشان آماده میساخت میخوردند؛ بعد از غذا، در حالیکه آقای بولِمَن چرت کوتاه بعد از نهار را میزد آنها با شکم سیر در کنار او بر روی کاناپه مینشستند، زبان تکیه داده به لب پائینشان را به بیرون آویزان میکردند و با چشمان سبز خوابآلود خود به او چشمک میزدند. وقتی آنها در اتاقهای طبقات پائین خانه موش شکار میکردند، کاری که اما همیشه یک لگد پنهانی از پیرزن حاصلشان میساخت، بنابراین حتماً موشهای دستگیر شده در دهان را ابتدا پیش صاحب خود میبردند و قبل از آنکه در زیر مبل بخزند و موش را بخورند آن را به او نشان میدادند. سپس وقتی شب فرا میرسید آقای بولِمَن کلاه نوک تیز رنگی منگولهدار را با یک کلاه سفید عوض میکرد و با دو گربهاش به اتاق خواب کوچک میرفت و در حالیکه دو گربه پائین پایش دراز میکشیدند بر روی تخت بزرگ به خواب میرفت.
اما این زندگی صلحآمیز بدون مزاحمت نمانده بود. در طول سالهای اول تعدادی از صاحبان لوازم گروئی فروخته شده آمده و با پرداخت بدهی خود جواهراتشان را طلب کرده بودند. و آقای بولِمَن از ترس محاکمه‎‎هائی که به موجب آنها میتوانستند دادگاههایش علنی شوند، دست در صندوقهای بزرگش میکند و بعنوان خسارت با پرداخت رقمهای بزرگتر و کوچکتری سکوت آنها را میخرد. این کار او را مردمگریزتر و ترشروتر میسازد. ارتباط با سمسار پیر از مدتها پیش قطع شده بود و حالا گراپس و اشنورس، دو گربه بزرگ هم بخاطر خُلق و خوی او رنج میبردند. اگر او با انگشتهای درازش در یک لحظه گربهها را نوازش میکرد، بنابراین این نوازشها وقتی محاسبه دفاتر حساب درست نبود میتوانست به یک پرتاب جوهر خشککن یا قیچی کاغذبری تبدیل شود، طوریکه آنها گریان و لنگان به گوشهای میرفتند.
آقای بولِمَن یک خویشاوند داشت، یک دختر از ازدواج اولِ مادرش، که با مرگ مادر به دلیل حق وراثت به او سهمی داده شده بود و به این خاطر از گنجهای به ارث رسیده برادر هیچ ادعائی نمیتوانست داشته باشد. اما او از خواهر ناتنیاش با اینکه در فقیرانهترین شکل در حومه شهر زندگی را میگذراند مواظبت نمیکرد؛ زیرا آقای بولِمَن ارتباط با بستگان فقیر را حتی کمتر از ارتباط با مردم دیگر دوست میداشت. فقط یک بار وقتی خواهر زمان کوتاهی بعد از مرگ شوهرش در سن تقریباً بالا یک فرزند بیمار بدنیا آورد برای کمکخواهی پیش او آمده بود. خانم آنکن پس از راه دادن او به خانه در حال گوش دادن در پائین روی پله نشسته باقیمانده بود، و بزودی از بالا صدای تیز اربابش را میشنود، تا اینکه عاقبت در به شدت باز گشته و زن از پلهها گریان پائین آمده بود. در همان شب خانم آنکن این دستور جدی را دریافت میکند که اگر کریستین یک بار دیگر بیاید زنجیر پشت در را باز نکند.
ترس پیرزن از دماغ خمیده و چشمان جغدی تیز اربابش مرتب بیشتر میگشت. وقتی او از آن بالا در کنار نرده پلهها نامش را میخواند یا آنطور که از کشتی عادت داشت با انگشت برایش سوت میزد، بنابراین او بطور قطع در هر گوشهای هم که نشسته بود با عجله جلو میخزید، ناله‌کنان و در حال زمزمه کلمات فحش و شکایت از پلههای باریک میخزید و بالا میرفت.
اما خانم آنکن هم مانند طبقه سوم آقای بولِمَن گنجینه نه کاملاً قانونی بدست آورده خود را در اتاق پائین پنهان ساخته بود.
زن در همان سال اول با هم زندگی کردنشان به این ترس کودکانه مبتلا شده بود که ممکن است اربابش روزی هزینه خرج خانه را خودش عهدهدار شود و سپس او بخاطر خساست ارباب در این دوران پیری نیازمند شود و رنج ببرد. پیرزن برای جلوگیری از این اتفاق به مرد گفته بود که گندم گران شده است و بزودی مبلغ بیشتری برای رفع مورد نیاز خواستار گشت. مباشر کارهای بازرگانی که محاسباتش را شروع کرده بود سرزنشکنان برگ دفترش را پاره کرده و بجای آن مبلغ درخواست شده برای جیره هفتگی را بر دفتر حساب مینشاند.
خانم آنکن اما پس از رسیدن به هدف، برای آسوده ساخن وجدانش به این ضرب‌المثل فکر میکند: "هدیه دزدی نمیباشد"، حالا نه تنها مازاد شیلینگهای دریافت کرده را، بلکه بطور منظم نانهای گندم خریداری شده را هم اختلاس میکرد، و از آنجا که آقای بولِمَن هرگز داخل اتاق پائین نمیگشت بنابراین بتدریج کمدهای چوب گردوئی از آنها پُر میشوند.
به این ترتیب باید ده سال سپری گشته باشد. آقای بولِمَن مرتب لاغرتر و خاکستریتر میگشت، ربدوشامبر گلدار مرتب نخنماتر میگشت. در این حال اغلب روزهائی سپری میگشتند بدون آنکه او دهان برای صحبت کردن گشوده باشد؛ زیرا او هیچ جاندار زندهای بجز دو گربه و خدمتکار پیر نیمه کودکانهاش نمیدید. فقط گاهی، وقتی میشنید که کودکان همسایه در پیادهرو سنگی مقابل خانهاش میدوند و بازی میکنند سرش را کمی از پنجره بیرون میکرد و به سمت کوچه با صدای تند و تیزش فریاد میکشید.
سپس کودکان فریاد میکشیدند: "انسان‌فروش، انسان‌فروش!"و پراکنده میگشتند. آقای بولِمَن اما خشمناکتر نفرین میکرد و فحش میداد، تا اینکه عاقبت با سر و صدا پنجره را میبست و در اتاق خشم خود را بر سر گراپس و اشنورس خالی میکرد.
خانم آنکن از خیلی پیشتر برای در تماس قرار نگرفتن با همسایگان باید خریدهایش را در خیابانهای دورافتاده انجام میداد و فقط با تاریک شدن هوا اجازه خارج شدن از خانه را داشت و باید در خانه را پشت سر خود قفل میکرد.
این ممکن است هشت روز قبل از کریسمس بوده باشد، هنگامیکه پیرزن دوباره یک شب خانه را برای خرید ترک کرده بود. با وجود مراقبت همیشگی باید این بار مرتکب یک فراموشی گشته باشد. زیرا وقتی آقای بولِمَن با کبریت چراغ پیه‌سوز را روشن کرده بود در کمال تعجب از پلهها صدای پا میشنود، و وقتی با چراغ به جلو آورده شده داخل راهرو میشود خواهر ناتنیاش را با یک پسر رنگپریده را در مقابل خود میبیند.
او بعد از آنکه یک لحظه متحیرانه و خشمگین به آنها نگاه میکند با عصبانیت میپرسد: "چطور داخل خانه شدید؟" زن با خجالت پاسخ میدهد: "در خانه باز بود."
او زمزمه‌کنان از میان دندان یک لعنت به خدمتکار میفرستد و بعد میپرسد: "چه میخواهی؟"
زن خواهش میکند: "برادر، اینطور سخت نباش. وگرنه من جرأت صحبت کردن پیدا نمیکنم."
"من نمیدونم چه صحبتی میتونی با من داشته باشی؛ تو سهمت را گرفتهای؛ ما با هم کاری نداریم."
خواهر ساکت در مقابل او ایستاده بود و بیهوده در جستجوی کلمات درست بود.
از داخل اتاق مکرراً صدای خراشیدن در اتاق به گوش میرسید. وقتی آقای بولِمَن برمیگردد و در را باز میکند هر دو گربه بزرگ به داخل راهرو میجهند و به دور پسر رنگپریده که از وحشت به دیوار پناه برده بود میچرخند. صاحبشان بیصبرانه از زن ساکت ایستاده در مقابلش میپرسد: "خب، حرف میزنی؟"
زن عاقبت میگوید: "دانیل، من میخواستم از تو چیزی خواهش کنم. پدرت چند سال قبل از مرگش، از آنجا که من در فقر مطلق بودم در مقابل وام یک لیوان کوچک نقرهای از من گرو گرفت."
آقای بولِمَن میپرسد: "پدر من از تو؟"
"بله دانیل، پدر تو؛ شوهر مادر هر دو نفر ما. این هم قبض وام؛ او برای لیوان به من پول زیادی وام نداد."
آقای بولِمَن که با یک نگاه سریع دستان خالی از پول خواهرش را ورانداز کرده بود میگوید: "و بعد!"
زن با ترس و خجالت ادامه میدهد: "من مدتی پیش خواب دیدم که با پسر بیمارم در گورستان کلیسا راه میروم. وقتی به گور مادرمان رسیدیم او بر روی سنگ گورش در زیر یک بوته پُر از رز سفید رنگ نشسته بود و آن لیوان کوچکی را که من در کودکی از او هدیه گرفته بودم در دست داشت؛ اما هنگامیکه ما نزدیکتر گشتیم او لیوان را بر لب گذاشت و در حالیکه به پسرک با لبخند سر تکان میداد من به وضوح شنیدم که میگوید: <به سلامتی!> دانیل، این صدای مهربان او بود، درست مانند زمانی که زنده بود، و من این خواب را سه شب پشت سر هم دیدم."
آقای بولِمَن میپرسد: "خب، که چی؟"
"برادر، لیوان را به من پس بده! جشن کریسمس نزدیکه؛ این را کنار بشقاب خالی کریسمس بچه بیمار قرار بده!"
مرد لاغر در روبدشامبر گلدار که بیحرکت در مقابل او ایستاده بود و با چشمان گرد تیزش به او نگاه میکرد میپرسد: "آیا پول همراه داری؟ با خواب دیدن که آدم چیزی را از گرو خارج نمیکند."
زن میگوید: "آه، دانیل! به مادرمون باور داشته باش! اگر پسرم از لیوان کوچک بنوشه سالم میشه. رحم داشته باش؛ او هم از خون توست!"
زن دستهایش را به سمت او دراز کرده بود؛ اما او یک قدم عقب میکشد و میگوید: "به من دست نزن." سپس گربههایش را صدا میزند. "گراپس، جانور وحشی پیر! اشنورس، پسر کوچکم!" و گربه بزرگ زرد رنگ با یک جهش بر روی دست صاحبش میجهد و با پنجههای خود به منگوله رنگی کلاه چنگ میاندازد، در حالیکه حیوان سیاه رنگ تلاش میکرد خود را از زانوی او بالا بکشد.
پسرک بیمار که دزدکی نزدیکتر آمده بود و لباس مادرش را میکشید میگوید: "مادر، این همان دائی بدجنس است، که کودکان خود را فروخته؟"
اما در همین لحظه آقای بولِمَن گربه را از دست به پائین انداخته و بازوی کودک را که فریاد میکشید در دست گرفته بود.
او فریاد میزند: "گدا تبار لعنتی، تو هم این حرفها را تکرار میکنی!"
زن گریان میگوید: "برادر، برادر!" ــ اما پسرک ناله‌کنان پائین پلهها افتاده بود. مادر به سمت او میجهد و پسر را به آرامی در آغوش میگیرد؛ بعد اما بلند میشود و سر خونین پسر را بر روی سینه قرار میدهد، دست مشت کرده را بسوی برادر که در میان گربههایش آن بالا در کنار نرده پلهها ایستاده بود دراز میکند و فریاد میزند: "مرد دیوانه شریر! امیدوارم در پیش جانورانت بپوسی!"
برادر پاسخ میدهد: "هرچقدر دلت میخواد نفرین کن! اما زودتر از خانه برو بیرون."
سپس او در حالیکه زن با پسرک گریان از پلههای تاریک پائین میرفت گربهها را به اتاق خواند و در اتاق را پشت سر خود قفل کرد. ــ او فکر نمیکرد که نفرینهای فقرا به سبب سختدلی ثروتمندان خطرناک باشند.
چند روز دیرتر خانم آنکن بطور معمول با ناهار وارد اتاق اربابش میگردد. اما او امروز بیشتر از همیشه به لبان نازکش گره انداخته بود و چشمان کوچک احمقش از لذت میدرخشیدند. زیرا کلمات خشنی را که بخاطر سهلانگاری در نبستن در خانه در آن شب باید متحمل میگشت فراموش نکرده بود و قصد داشت حالا آنها را با بهره به او بپردازد.
پیرزن میپرسد: "آیا صدای ناقوس کلیسای ماگدالنا را شنیدید؟"
آقای بولِمَن که کنار دفتر حسابش نشسته بود کوتاه پاسخ میدهد: "نه."
پیرزن دوباره میپرسد : "آیا میدانید برای چه ناقوس به صدا آمده است؟"
"وراجی احمقانه! من به صدای زنگ گوش نمیدم."
"ناقوس اما برای پسر خواهرتان به صدا افتاده!"
آقای بولِمَن قلمش را کنار میگذارد. "پیرزن، چی وراجی میکنی؟"
پیرزن پاسخ میدهد: "من میگم که آنها همین حالا کریستف کوچولو را به خاک سپردند."
آقای بولِمَن دوباره به نوشتن ادامه میدهد. "چرا این را برای من تعریف میکنی؟ پسر چه ربطی به من دارد؟"
"خب، من فقط فکر کردم که آدم چیزهای تازه اتفاق افتاده در شهر را تعریف میکند."
آقای بولِمَن اما بعد از رفتن پیرزن دوباره قلم را به کنار میگذارد و با قرار دادن دستهایش به پشت مدت درازی در اتاق به اینسو آنسو قدم میزند. وقتی در کوچه سر و صدا ایجاد میگشت با عجله به کنار پنجره میرفت، طوریکه انگار انتظار دیدن داخل گشتن مأمور دولت را میکشد تا او را به خاطر اذیت و آزار پسرک دستگیر کند و با خود ببرد. گراپس سیاه رنگ که میو میو کنان سهم خود را از غذای آورده شده طلب میکرد یک لگد از او دریافت میکند و جیغ‌زنان به گوشهای به پرواز میآید. اما، آیا حالا این گرسنگی بود یا تغییر ناگهانی طبیعت مطیع حیوان، او پیش صاحب خود برمیگردد و غران و خشمگین به او حمله میکند. آقای بولِمَن دومین لگد را به او میزند و میگوید: "بخورید، لازم نیست منتظرم بمونید."
دو گربه با یک جهش در کنار کاسه پُری بودند که او آن را بر روی زمین برای آنها قرار داده بود.
سپس اما چیز عجیبی اتفاق میافتد.
هنگامیکه اشنورس زرد رنگ پس از غذا خوردن حالا در وسط اتاق ایستاده و خود را کش میداد و قوز میکرد، ناگهان آقای بولِمَن در برابر او توقف میکند؛ سپس به دور حیوان میچرخد و او را از همه طرف نگاه میکند. و سپس در حال خاراندن سر گربه میگوید: "اشنورس، رذل پیر، این دیگه چیه؟ تو حتی در دوران پیری هم رشد کردهای!"
در این لحظه گربه دیگر هم به جمع آنها پیوسته بود. او موهای براقش را سیخ میکند و سپس بر روی پاهای سیاهش میایستد. آقای بولِمَن منگوله رنگی کلاه را از روی پیشانی خود کنار میزند و زمزمه میکند: "همچنین این! عجیب است، باید حتماً به خاطر نوعشان باشد."
در این بین هوا تاریک شده بود، و چون هیچکس نیامد و او را مشوش نساخت بنابراین بر روی کاناپه مینشیند. عاقبت حتی با لذت خاصی شروع میکند به نگاه کردن گربههای بزرگش که در کنار او روی کاناپه نشسته بودند. او با تکان سر به آنها میگوید: "شماها یک جفت پسرهای باشکوه هستید! حالا دیگه نباید پیرزن آن پائین موشها را مسموم کند!" ــ اما هنگامیکه در شب به اتاق کوچک کناری برای خواب میرود آنها را برعکس همیشه به اتاق راه نمیدهد؛ و وقتی او صدای پنجه به در کوبیدن و میو میو کردنشان را میشنود پتو را روی سر خود میکشد و فکر میکند:  "هرچقدر دلتون میخواد غرش کنید، من چنگال شماها را دیدم." ــ
سپس روز دیگر فرا میرسد، و وقتی ظهر میشود همان اتفاقی رخ میدهد که روز قبل رخ داده بود. گربهها از کنار کاسه خالی شده غذا با یک جهش بلند به وسط اتاق میآیند، قوز میکنند، خود را کش میدهند؛ و وقتی آقای بولِمَن که دوباره در کنار دفتر حسابش نشسته بود به سمت آنها یک نگاه میاندازد با وحشت صندلی چرخانش را به عقب هُل میدهد و با گردن دراز کرده میایستد. گراپس و اشنورس آنجا با زوزه آرام، طوریکه انگار کار بدی به آنها روا شده است، لرزان و با دُم حلقه کرده و موی سیخ گشته ایستاده بودند؛ او به وضوح گسترش یافتن آنها را میدید، آنها بزرگ و بزرگتر میگشتند. او هنوز یک لحظه با دستهای به میز چسبانده میایستد؛ سپس ناگهان از کنار حیوانها میگذرد، در اتاق را باز میکند و صدا میزند: "خانم آنکن، خانم آنکن!" و چون به نظر میرسد که پیرزن صدایش را نشنیده باشد با انگشتانش سوت میزند، و بلافاصله پیرزن از خانه پشتی به جلو میآید و نفس نفس‌زنان از پلهها یکی بعد از دیگری بالا میرود.
و وقتی پیرزن داخل اتاق میگردد به او میگوید: "گربهها را خوب نگاه کن!"
"آقای بولِمَن، من آنها را به اندازه کافی دیدهام."
"هیچ‌چیز در آنها نمیبینی؟"
پیرزن در حالیکه با چشمان احمقش به اطراف چشمک میزد پاسخ میدهد: "آقای بولِمَن، من چیزی نمیبینم!"
"اینها دیگه چه حیواناتی هستند؟ اینها دیگر اصلاً گربه نیستند!"
او بازوی پیرزن را میگیرد و او را به دیوار میچسباند و فریاد میزند: "جادوگر چشم قرمز! اعتراف کن، چه‌چیزی به خورد گربههایم دادهای!"
پیرزن انگشتان استخوانی دستهایش را در هم فرو میبرد و شروع به زمزمه کردن یک دعای نامفهوم میکند. اما گربههای وحشتناک از چپ و راست بر روی شانههای صاحبشان میجهند و با زبانهای تیز خود صورت او را میلیسند. و او در این وقت باید پیرزن را ول میکرد.
پیرزن مانند همیشه وراجی و سرفهکنان از اتاق خارج میگردد و از پلهها پائین میخزد. او مانند گیجها بود؛ او وحشت داشت، اما خودش هم نمیدانست که آیا از ازبابش یا از گربههای بزرگ میترسید. بنابراین او به اتاقش میرود. با دستهای لرزان یک جوراب پُر از پول را از زیر تختش بیرون میکشد؛ سپس از یک صندوق تعدادی دامن کهنه و پارچه ژنده برمیدارد و به دور گنج خود میپیچاند، طوریکه در نهایت به یک بسته بزرگ تبدیل میشود. زیرا او میخواست از آنجا برود، به هر قیمتی شده از آنجا برود؛ او به خواهر ناتنی بیچاره اربابش در حاشیه شهر فکر میکند؛ و چون زن همیشه با او مهربان بود بنابراین میخواست پیش او برود. البته، این یک راه طولای بود، از میان کوچههای فراوان، از روی پُلهای باریک و درازی که بر روی خندقهای تاریک قرار داشتند میگذشت، و در بیرون شب زمستانی تاریک شده بود. با این حال اما او از آنجا میرود. بدون آنکه به هزاران نان گندمیاش که با نگرانی کودکانهای در کمدهای بزرگ چوب گردوئی انباشته بود فکر کند، با بقچه سنگین آویزان به گردنش از خانه خارج میشود. با دقت با قفل بزرگی در سنگین چوب بلوطی را میبندد، کلید را در جیب چرمیاش قرار میدهد و سپس نفس نفس‌زنان داخل شهر تاریک میشود.
خانم آنکن هرگز دوباره بازنگشت، و در خانه بولِمَن هرگز دوباره گشوده نگشت.
اما در همان روزی که پیرزن رفته بود یک پسر ولگرد که با لِبِهرشت در حال بازی و دویدن در اطراف خانهها بود با خنده به یکی از رفقایش تعریف میکند وقتی او از روی پُل میگذشت پالتوپوست زمختش بقدری یک پیرزن را ترسانده که او با بقچهاش مانند دیوانهای در آب سیاه پریده است.
همچنین در صبح زود روز بعد در انتهای حومه شهر نگهبانان جسد یک پیرزن را که یک بقچه به گردنش آویزان بود از آب بیرون کشیدند و بلافاصله چون هیچکس او را نمیشناخت در منطقه فقیران در گورستان کلیسا در یک تابوت ساده به خاک سپردند.
این روزِ بعد روزِ شب کریسمس بود.
آقای بولِمَن شب بدی را گذرانده بود؛ خراش دادن و کوبیدن حیوانات بر در اتاق خوابش این بار برای او آسایش باقی نگذاشته بود؛ و او ابتدا نزدیک سپیده صبح به یک خواب دراز و سنگین فرو رفته بود. هنگامیکه عاقبت او سر کلاه منگولهدار خود را در اتاق نشیمن داخل میکند میبیند که هر دو گربه با سر و صدای بلند و با قدمهای ناآرام به دور هم میچرخند. بعد از ظهر شده بود؛ ساعت دیواری یک بعد از ظهر را نشان میداد.
او زمزمه میکند: "جانوران وحشی باید گرسنه باشند." سپس در به سمت راهرو را باز میکند و برای پیرزن سوت میزند. همزمان اما گربهها خود را از در خارج میسازند و از پلهها پائین میدوند، و او بزودی از آشپزخانه صدای بشقابها را میشنود. آنها باید بر روی کمد پریده باشند، بر روی کمدی که خانم آنکن برای روز بعد غذا باقی‌میگذاشت.
آقای بولِمَن آن بالا در کنار پله ایستاده بود و با صدای بلند سرزنش‌کنان پیرزن را صدا میزد؛ اما فقط سکوت به او جواب میداد یا از پائین از گوشه خانه قدیمی یک پژواک به سمت بالا طنین خفیفی میانداخت. او میخواست خودش پائین برود و در حال بالا کشیدن لبه ربدوشامبر گلدارش بود که از پلهها صدائی به گوش میرسد و هر دو گربه دوباره به بالا میدوند. اما آنها دیگر گربه نبودند؛ آنها دو حیوان درنده بینام وحشتناک بودند. آنها خود را در مقابل او قرا میدهند، او را با چشمان گداخته نگاه میکنند و زوزه خشنی میکشند. او میخواست از کنارشان رد شود، اما یک ضربه پنجه تکهای از ربدوشامبرش را میدرد و او را به عقب میراند. او به اتاق میدود؛ او میخواست یک پنجره را باز کند تا مردم کوچه را صدا بزند؛ اما گربهها بدنبال او به درون اتاق جهیدند و از او پیشی گرفتند. آنها در حال غرش غضبناک و با دُم بالا برده در مقابل پنجره به اینسو و آنسو میرفتند. آقای بولِمَن به داخل راهرو میدود و در را پشت سر خود میبندد؛ اما گربهها با پنجه به دستگیره در ضربه میزنند و حالا در برابر او کنار پله ایستاده بودند.
او دوباره به اتاق فرار میکند، و دوباره گربهها آنجا بودند. روز به پایان رسیده بود و تاریکی به تمام گوشهها رخنه میکند. او از کوچه صدای آواز میشنود؛ پسرها و دخترها از خانهای به خانه دیگر میرفتند و ترانههای مخصوص جشن کریسمس میخواندند. آنها به در همه خانهها میرفتند؛ او میایستد و گوش میسپارد. آیا کسی در خانه او را به صدا میآورد؟ ــ اما او جواب این را خوب میدانست، او خودش همه آنها را رانده بود؛ هیچکس در خانه را به صدا نیاورد، هیچکس در قفل شده را به لرزش نینداخت. پسرها و دخترها به رفتن ادامه میدهند؛ و بتدریج در کوچه سکوت برقرار میشود، سکوتی مرگبار. و او دوباره برای فرار تلاش میکند؛ او میخواست زور به کار برد؛ او با حیوانات کشتی میگیرد، او میگذارد صورت و دستهایش دریده و خونین شوند. سپس دوباره به نیرنگ رو میآورد؛ او آنها را با نام چاپلوسانه قدیمی میخواند، او پوست براقشان را نوازش میکند و حتی جرأت میکند سر تخت با دندانهای بزرگ سفیدشان را بخاراند. آنها هم خود را پیش پای او میانداختند و خُر خُرکنان غلت میخوردند؛ اما وقتی او فکر میکرد که موقعیت مناسب فرا رسیده است و از در اتاق دزدکی خارج میگشت، بنابراین آنها از جا میجهیدند و در حال جیغ کشیدن خشنی جلوی او میایستادند. ــ به این نحو شب به پایان میرسد، به این ترتیب روز فرا میرسد، و او هنوز هم نفس نفس‌زنان و با موی خاکستری آشفته از سمت پله به سمت پنجره اتاقش و از سمت پنجره به سمت پله میدوید.
و هنوز دو بار روز و شب تغییر میکنند؛ در این وقت او عاقبت کاملاً خسته و رعشه به اندام افتاده خود را روی کاناپه میاندازد. گربهها در مقابل او نشسته بودند و با چشمان نیمه‌بسته به او خوابآلود چشمک میزدند. بتدریج کار کردن بدنش کمتر میشود و عاقبت کاملاً متوقف میگردد. یک رنگپریدگی بیرنگ در زیر ریش خاکستری صورتش را میپوشاند؛ او هنوز در حال آه کشیدن دستش را یک بار دراز میکند و انگشتان لاغر را بر روی زانو گسترش میدهد؛ سپس بیحرکت باقی‌میماند.
اما پائین در اتاقهای متروک آرامش برقرار نبود. بیرون در کنار در خانه پشتی که به حیاط  باریک منتهی میگشت یک جویدن و بلعیدن فعالانه انجام میگرفت. عاقبت پائین در یک سوراخ ایجاد میشود که بزرگ و بزرگتر میگشت؛ سر یک موش خاکستری با فشار از سوراخ عبور میکند، بعد یک سر دیگر، و بزودی یک گله موش بی‌سر و صدا بر روی راهرو و پلهها به بالا به سمت طبقه اول میروند. اینجا دوباره کار بر روی در اتاق آغاز میشود، و بعد از آنکه سوراخ ایجاد میشود، نوبت به کمدهای بزرگی میرسد که در آنها گنجینه خانم آنکن قرار داشت. آنجا زندگی مانند زندگی در بهشت بود؛ هر کس میخواست داخل شود باید سیر غذا میخورد. و موشهای موذی شکمشان را پُر میساختند؛ و وقتی دیگر نمیخواستند به خوردن ادامه دهند دُم خود را میپیچاندند و در نانهای گندم چرت کوتاهی میزدند. آنها شب خارج میشدند و بی‌سر و صدا به راهرو میرفتند یا وقتی ماه میتابید جلوی پنجره مینشستند و در حال لیسیدن پنجههای خود با چشمهای کوچک براقشان به کوچه نگاه میکردند.
اما این زندگی راحت باید بزودی به پایانش نزدیک میگشت. در شب سوم، هنگامیکه آن بالا آقای بولِمَن چشمانش را بسته بود در بیرون بر روی پلهها سر و صدا براه میافتد. گربههای بزرگ از کاناپه به پائین میجهند، با یک ضربه پنجه به دستگیره در اتاق را باز و شکار خود را شروع میکنند. در این هنگام تمام شکوه به پایان میرسد. موشهای چاق سوت‌زنان و جیغ‌کشان به اطراف میدویدند و بیهوده تلاش میکردند از دیوارها بالا روند. این اما بیفایده بود، آنها یکی پس از دیگری در میان دندانهای خُردکننده دو جانور درنده لال میگشتند.
سپس سکوت برقرار میشود، و بزودی در تمام خانه صدای هیچ‌چیز به گوش نمیآمد بجز صدای گربههای بزرگی که با پنجههای دراز کرده آن بالا در مقابل اتاق صاحبشان دراز کشیده بودند و خون نشسته بر ریش خود را میلیسیدند.
آن پائین قفل در خانه زنگ زده و بر روی کوبنده برنجی زنگار نشسته و در میان پلههای سنگی علف شروع به رشد کرده بود.
در بیرون اما جهان فارقالبال قدمهایش را برمیداشت. با فرارسیدن تابستان در گورستان کلیسای ماگدالنا بر گور کریستف کوچک بوته رز سفید رنگی گل میدهد؛ و بزودی همچنین یک سنگ کوچک یادبود در زیر همان بوته گل قرار میگیرد. بوته گل رز را مادرش برای او کاشته بود؛ البته سنگ یادبود را نتوانسته بود تهیه کند. اما کریستف یک دوست داشت؛ او یک نوازنده جوان بود، پسر یک سمسار که در خانه روبروی آنها زندگی میکرد. در ابتدا وقتی نوازنده در اتاق پشت پیانو مینشست او خود را دزدکی به زیر پنجره میرساند؛ بعدها نوازنده گاهی او را به همراه خود به کلیسای ماگدالنا میبرد، جائیکه او بعد از ظهرها ارگ نوازی تمرین میکرد.
سپس پسرک رنگپریده آنجا بر روی یک سهپایه پیش پای نوازنده مینشست و در حال گوش دادن سرش را به پایه میز ارگ تکیه میداد و بازی نور خورشید را که از میان پنجره وارد کلیسا میگشت تماشا میکرد. و سپس وقتی نوازنده جوان گاهی دکمه ارتعاش صدا را میکشید و آهنگها انگار در برابر عظمت خدا لرزان فضای کلیسا را پُر میساختند، میتوانست اتفاق بیفتد که پسرک به هق هق ساکتی بیفتد و بعد دوستش به سختی میتوانست او را آرام سازد. او همچنین یک بار عذرخواهانه گفته بود: "لِبِهرشت، این من را به درد میآورد؛ اینطور بلند ننواز!"
او هم فوری صداهای ملایم را انتخاب کرده و شیرین و مؤثر آهنگ مورد علاقه پسرک در میان کلیسای ساکت به صدا افتاده بود: "به مسیرت فرمان ده."
پسرک آهسته صدای بیمارش را برای همخوانی بالا برده بود. او وقتی اُرگ‌نوازی به پایان رسید گفته بود: "من هم مایلم نواختن بیاموزم، لِبِهرشت میخواهی به من نواختن یاد بدهی؟"
نوازنده جوان دستش را بر روی سر پسرک گذارده بود و در حال نوازش موهای زردش پاسخ داده بود: "کریستف، اول کاملاً سالم شو؛ بعد با کمال میل به تو نواختن یاد میدهم."
اما کریستف بهبود نیافت. ــ در کنار مادر همچنین جوان نوازه تابوت کوچکش را مشایعت میکرد. آنها آنجا برای اولین بار با هم صحبت کردند؛ و مادر خوابی را که سه بار از لیوان کوچک نقرهای دیده بود برای او تعریف میکند.
لِبِهرشت میگوید: "من میتوانستم لیوان را به شما بدهم؛ پدرم آن را سالها پیش همراه با چیزهای زیاد دیگری از برادر شما معامله کرده بود، او آن قطعه ظریف را بعنوان هدیه کریسمس به من داده بود."
زن به تلخی میگریست و شکایت میکرد و مرتب میگفت: "آه، او حتماً سالم میشد!"
مرد جوان مدتی در سکوت در کنار زن راه میرود، عاقبت میگوید: "با این وجود باید کریستف ما لیوان را داشته باشد."
و این اتفاق میافتد. او پس از چند روز لیوان را به یک کلکسیونر اشیاء با ارزش به مبلغ خوبی میفروشد و با پول آن میگذارد سنگ یادبود برای گور کریستف کوچک ساخته شود. او میگذارد قطعه سنگ مرمری که عکس لیوانی بر روی آن حک گشته بود بر روی سنگ یادبود جاسازی کنند. و در زیر آن این کلمات را حک کنند: "به سلامتی!"
سالهای زیادی، وقتی برف بر روی سنگ گور مینشست یا در آفتاب ماه ژوئن بوته پُر از گلهای رز میگشت اغلب یک زن رنگپریده میآمد و اندیشناک و پارسامنشانه آن دو کلمه نوشته شده بر سنگ گور را میخواند.
سپس در یک تابستان زن دیگر نیامد؛ اما جهان فارقالبال مسیر خود را میرفت.
فقط یک بار دیگر، پس از گذشت سالها، یک مرد بسیار پیر به دیدار گور آمد، او سنگ یادبود را نگاه کرد و یک رز سفید از بوته قدیمی کند. او اُرگ‌نواز بازنشسته کلیسای ماگدالنا بود.
اما ما باید گور صلحآمیز کودک را ترک کنیم و، اگر که گزارش باید به پایان برسد، آن سر شهر هنوز یک نگاه به اتاق شاهنشین خانه قدیمی در خیابان تاریک بیندازیم.
خانه هنوز ساکت و قفل گشته آنجا قرار داشت. در حالیکه در بیرون از خانه زندگی پیوسته در جریان بود، در داخل خانه در اتاقهای در بسته اسفنج از درز تختهها بسرعت رشد میکرد، گچهای سقف جدا میگشتند و به پائین سقوط میکردند و صدای افتادنشان در شبهای مهجور پژواک عجیبی را در راهرو و پلهها ایجاد میکرد. کودکانی که در آن شب کریسمس در کوچه آواز خوانده بودند حالا بعنوان افراد سالخورده در خانهها زندگی میکردند، یا اینکه زندگیشان را گذرانده و فوت کرده بودند؛ مردمی که حالا در کوچه راه میرفتند لباسهای دیگری بر تن داشتند و مدتها از پوسیده شدن تخته‌چوب شمارهدار سیاه بر روی گور بینام خانم آنکن در گورستان حومه شهر میگذرد. در این زمان یک شب ماه کامل دوباره مطابق معمول از بالای خانه همسایه به پنجره اتاق شاهنشین طبقه سوم میتابد و با نور مایل به آبی خود شیشه گرد کوچک را بر روی کف اتاق نقاشی میکند. اتاق خالی بود؛ فقط بر روی کاناپه یک اندام کوچک به بزرگی یک کودک بزرگسال مچاله شده نشسته بود، اما صورت پیر بود و ریشدار و بینی لاغر و نامتناسب بزرگ؛ همچنین یک کلاه منگولهدار که تا پائین گوشها پائین افتاده بود بر سر داشت و ربدوشامبر گلدار درازی که به ظاهر مناسب یک مرد بالغ بود بر تن داش که لبه آن را تا روی زانو بالا کشیده بود.
این اندام آقای بولِمَن بود. ــ گرسنگی او را نکشته بود، اما در اثر کمبود مواد غذائی بدنش خشکیده و بی آب گشته و به این ترتیب در طی سالیان کوچک و کوچکتر شده بود. گاهی اوقات در شبهای ماه کامل، مانند این شب، او بیدار شده و، هرچند با نیروی هرچه کمتری، تلاش کرده بود از دست نگهبانانش فرار کند. وقتی او خسته از تلاشهای بیهوده بر روی کاناپه فرو میرفت یا بر روی آن میخزید و سپس خواب سنگین دوباره بر او چیره میگشت بنابراین گراپس و اشنورس بیرون در جلوی پله تندره میکردند، با دُم خود بر زمین شلاق میزدند و گوش میکردند که آیا گنجینه خانم آنکن موشها را به مهاجرت جدید به خانه اغوا کرده است.
امروز طور دیگری بود؛ گربهها نه در اتاق بودند و نه بیرون در راهرو. هنگامیکه نور ماه از میان پنجره به کف اتاق میتابد و به تدریج خود را به کنار اندام کوچک نزدیک میسازد، اندام شروع به حرکت دادن خود میکند؛ چشمهای بزرگ گرد خود را میگشایند، و آقای بولِمَن به اتاق خالی خیره میشود. پس از مدتی با زحمت از کاناپه به پائین میلغزد و در حالیکه لبه پهن ربدوشامبر در پشت سرش زمین را جارو میکرد آهسته به سمت در اتاق قدم برمیدارد. دزدکی با چرخاندن دستگیره موفق به باز کردن در اتاق میشود و در بیرون میتواند تا کنار نرده پلهها پیش برود. مدتی نفس نفس‌زنان توقف میکند؛ بعد سرش را جلو میبرد و تلاش میکند صدا بزند: "خانم آنکن، خانم آنکن!" اما صدایش مانند زمزمه یک کودک بیمار بود. "خانم آنکن، من گرسنهام؛ چرا نمیشنوید!"
همه‌چیز ساکت مانده بود؛ فقط موشها در اتاقهای پائین به شدت جیغ میکشیدند.
در این وقت او عصبانی میشود. "جادوگر، لعنتی، چه چیزی سوت میزند؟" و طوفان زمزمهوار کلمات ناواضح فحش از دهانش برمیخیزد، تا اینکه یک سیاه سرفه بر او چیره میشود و زبانش را لمس میسازد.
در بیرون، کوبنده مسی سیاه شده در خانه به صدا میافتد و انعکاسش تا نوک خانه نفوذ میکند. ممکن است این همان کسی باشد که در آغاز این داستان از او صحبت شده بود.
آقای بولِمَن دوباره بیدار شده بود. او زمزمه میکند: "خب، در را باز کنید! او پسرک است، کریستف؛ او برای بردن لیوان آمده."
ناگهان از پائین صدای جهشها و غر و لند گربههای بزرگ در میان سوت موشها به سمت بالا شنیده میشود. به نظر میرسید او به یاد میآورد که برای اولین بار در هنگام بیدار گشتنش آنها بالاترین طبقه را ترک کرده و به او امتیاز داده بودند. ــ با عجله، در حال کشاندن ربدوشامبر بلند بدنبال خود با زحمت به اتاق بازمیگردد.
او از بیرون از عمق کوچه صدای نگهبان را میشنید.
او زمزمه میکند: "یک انسان، یک انسان! شب بسیار دراز است، من چندین دفعه بیدار شدهام و هنوز هم مهتاب میتابد."
او بر روی صندلیای که در کنار پنجره قرار داشت میایستد. با کوشش با دستهای کوچک لاغر سعی میکند دستگیره پنجره را بچرخاند؛ زیرا او آن پائین در کوچه روشن گشته از نور مهتاب نگهبان را ایستاده دیده بود. اما دستگیره زنگزده بود و او بیهوده تلاش میکرد آن را باز کند. در این وقت میبیند مردی که مدتی به بالا خیره شده بود شروع به ناپدید گشتن در سایه خانهها میکند.
یک فریاد ضعیف از دهانش خارج میشود؛ با دستان لرزان و مشت کرده به شیشه پنجره میکوبد؛ اما نیرویش برای شکستن شیشه کافی نبود. حالا او شروع میکند به زمزمه کردن درهم و برهم خواهشها و وعده دادنها؛ بتدریج در حالیکه هیکل آن مرد بیشتر دور میگشت زمزمه کردنش به یک غار غار خفه تبدیل میگردد؛ او میخواست گنجهایش را با آن مرد تقسیم کند، اگر فقط او میتوانست بشنود؛ آن مرد باید همه‌چیز را داشته باشد، او خودش هیچ‌چیز نمیخواست، نمیخواست هیچ‌چیز برای خود نگاه دارد؛ فقط لیوان را، لیوان مال کریستف کوچک است.
اما مرد در کوچه فارقالبال مسیر خود را میرفت و بزودی در یک کوچه فرعی ناپدید شده بود. ــ از تمام کلماتی که آقای بولِمَن در آن شب صحبت کرد هیچکدام توسط هیچ انسانی شنیده نگشت.
او عاقبت بعد از تمام تلاشهای بیهوده اندام کوچک خود را بر روی صندلی مچاله میکند، کلاه منگولهدارش را مرتب میسازد و در حال زمزمه کردن کلمات ناواضحی به آسمان خالی شبانه نگاه میکند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر