ایده‌آل.


<ایده‌آل> از ژرژ رودنباخ را در مرداد سال ۱۳۹۵ ترجمه کرده بودم.

اعضای خبرگان رهبری
اسقف مُرده بود. پایان او مانند زندگیش دلیرانه بود. اسقف مونسینیور پرات غسل مراسم تدهین را دریافت کرده و روحش را سبک ساخته بود، و حالا او آرام و تقریباً شاداب آنجا قرار داشت، آماده مواجهه گشتن با خدا، در حالیکه بزرگ قائم مقامش و اعضای رهبری کشیشان با چهره‌های جدی به دور او ایستاده بودند و خادمینش، بویژه خادم مخصوص باوفایش اشگهای گرم میریخت. او به گذشته فکر میکرد. زندگیش خوب بود، زیبا و مهیج، کاملاً همانطور که در رؤیایش پرورانده بود. اسقفنشین بذر کاملی از صومعهها و بیمارستانها را مدیون فعالیت او بود. او محبوب بود و حتی مشهور هم شده بود. او به فعالیت خود بعنوان نماینده کاتولیک مجلس فکر میکرد، به سفرهایش به پاریس، به آپارتمان زیبای مجردی در فاوبورگ سنت ژرمن و به موفقیتهایش بعنوان سخنران، به روزهای پیروزی بر روی تریبون، جائیکه بازوان کشیشیاش شبیه به بال پرندگان حرکت میکردند و دستهای سفیدش بر بالای سر حاضرین مانند روح خدا بر روی آب در نوسان بود ...
اسقف مونسینیور پرات تمام اینها را دقیقاً به یاد میآورد. او ملتهب میگردد، به وجد میآید و تلاش میکند با ایماء و اشاره صحبت کند. او با بدنی تکیه داده به مخدهها راست بر روی تختش نشسته بود، اما شاد و خوشحال، تقریباً ستیزهگر، در دست راست یک صلیب بزرگ از عاج در حال نوسان. او آن را راحت از میان انگشتانش سُر میداد، آن را به هوا پرتاب میکرد و دوباره میگرفت، آن را به جلو و عقب تکان میداد و خود را با آن ناآگاهانه سرگرم میساخت، مانند یک روزنامهخوان عصبی با یک کارد کاغذبری ...
اعضای سالخورده خبرگان رهبری احساس توهین میکردند. آنها خیلی مایل بودند صلیب مقدس را از دستان بیحرمت مرد رو به موت نجات دهند، اما جرأت این کار را نداشتند. آنطور لجوج و تحکمآمیز که او در برابرشان بود هنوز هم در آستانه گورش آنها را مرعوب میساخت. چشمهایش با آخرین بارقه سوسو میزدند. او هنوز کاملاً واضح و بسیار سریع صحبت میکرد؛ او با لبخندی شریرانه هزار سفارش میدهد، و آنها ابتدا دیرتر به تمام نیرنگ این سفارشات باید پی میبردند. او به بزرگ قائم‌مقام اشاره میکند و نفس زنان میگوید: "وصیتنامه ... آنجا ... کشو میز تحریر ... خودم نوشتم ... نه محضردار ... فردا ... آن را برای مسئولین بخوانید ..." و بیدرنگ میمیرد، طوریکه انگار بعد از این ابلاغ چاره دیگری بجز فرار به سمت مرگ برایش باقی‌نمانده است ... صلیب بزرگ از دستش لیز میخورد، خم میشود و بر روی سینهاش سقوط میکند.
غم و اندوه عمیقی کل کشور را پُر میسازد. اسقف به دلیل سخاوت، وقار و جسارتش همه‌جا محبوب بود. در شهر و در اسقفنشین غم و اندوه صادقانهای حاکم بود. در تمام مناطق ناقوسها به صدا افتاده بودند و راههای باریک سیاهی در هوا میکشیدند که مانند آه و ناله جمعیت زیادی به نظر میآمد ...
جسد در کاخ اسقفی بعد از مراسم روغنمالی برای دیدار آخر مؤمنین در سالن بزرگ باشکوه قرار داده میشود؛ او در جامه اسقفی بر روی تخت پایه بلندی قرار داشت، با شمعهائی در اطراف آن، و طلاب به نوبت نگهبانی میدادند. آنها هم متوفی را دوست داشتند. او دل این کشیشان آینده را سریع به دست آورده بود؛ او خودش هم کاملاً بیخیال بود و صدیق، تسلیم به خدا و تقدیر، و مانند جوانان بسیار بزمی و بیاطلاع! اعضای خبرگان رهبری برعکس با اسقفشان مرتب درگیری داشتند؛ آنها از اینکه او را چنین بیفکر، بیپروا، پُرحرف و غیردیپلماتیک میدیدند خشمگین بودند. او کلمات و افکارش را بهتر از پول خرج‌کردنهایش محاسبه نمیکرد. آیا آنها مسائل اقتصادی اسقفنشین را در چه وضعیتی خواهند یافت؟
 
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
روز بعد بزرگ قائم مقام طبق آخرین اراده عالیجنابش محفل مقدس را در سالن جلسه کشیشان کاخ اسقف دور هم میخواند تا وصیتنامه اسقف مونسینیور پرات را که واقعاً در کشو میز تحریر یافته شده بود برایشان بخواند.
همه از همان اولین خطوط متحیر شده بودند: اسقف به بینظمی در امور مالیاش اعتراف کرده بود. این وصیتنامه یک صورتحساب واقعاً شگفتانگیز از یک ذهن بینظم بود که آدم بطور کلی از اسقف انتظار داشت. او بیش از حد شروع کرده بود: مخارج معماران برای ساختن بیمارستان سالمندان و کودکان و صومعههای جدید، وام برای مدارس کشیشان که در طول مبارزه بر علیه درس لاتین پول زیادی هزینه برداشته بود و غیره. صورتحساب پولهای وام داده شده دارائیش را تشکیل میدادند: سیصد هزار فرانک ثروت خودش که با آن حداقل یک قسمت از بدهی مدارس باید پرداخت میگشتند، همچنین یک لیست از مبلمانش که در پاریس در آپارتمان مجردی در منطقه فاوبورگ سنت ژرمن بودند.
بزرگ قائم مقام در میان خواندن متوقف میشود. او تقریباً خفه شده بود ... صدایش از خشم و همچنین از شرم بخاطر چنین وضعی که خود را ناگهانی آشکار ساخته بود میلرزید.
یکی از جوانترین عضو خبرگان رهبری به خود جرأت میدهد و میگوید: "چه رسوائیای!" و با این حرف زبان احساس عمومی را میگشاید.
حالا بقیه گستاختر میگردند.
"او ما را فریفت."
"او یک دلقک بود."
"یک کلاهبردار."
"دو میلیون بدهکاری؟"
"چه کار باید بکنیم؟"
همه در هم فریاد میزنند: "ورشکستگی! یک اسقفنشین در ورشکستگی!"
بزرگ قائم‌مقام به خواندن ادامه میدهد:
"در آپارتمان من در پاریس وسائل متعددی وجود دارند که با فروش آنها به دارائی افزوده میگردد، یعنی: کتابهای کمیاب کتابخانهام، اولین نسخه از بوسوئه، راسین، رونسار، همچنین آثار هنریام: من دو نقاشی از لاتور دارم که سی هزار فرانک ارزش دارند، و یک نقاشی از دولاکروا که باید همین مقدار ارزش داشته باشد."
حالا در میان اعضای خبرگان رهبری طوفانی از خشم درمیگیرد. همه دوباه بینظم فریاد میزنند: "یک دولاکروا! پس او تابلو نقاشی میخرید و پول معماران را نمیداد! به این خاطر صدقه جمع میکرد و از افراد متدین میدزدید." بزرگ قائم‌مقام به خواندن ادامه میدهد: "من ده انگشتر اسقفی دارم، بعضی از آنها دارای سنگهای نادرند. درآمد حاصل از فروش آنها که لازم نیست در مبلغ کل درج شود بدهی به ناشرم را که مجموع آثارم را منتشر کرده پوشش خواهد داد: ده جلد سخنرانی پارلمانی، تنظیم قوانین و موعظهها."
دوباره یک فوران خشم اعضای خبرگان رهبری، حتی شدیدتر از قبلی. خندهای مانند کف روی امواج از دهانی به دهان دیگر میدوید.
"مجموع آثارش!"
"یک نسخه هم بفروش نرسید!"
"و همه را از رو دست دیگران نوشته."
"بله از لاکوردر، از بوردالو ..."
خشم، دشمنی دیرینه آشکارا آغاز میگردد. شراب سرخ جاهطلبیای که اقتدار اسقف آن را این همه مدت فشرده بود به سرکه و صفرا تغییر کرده بود و حالا از قلبهای بیش از حد پُر شده سرازیر میگشت. ــ باتلاقی از نفرت از حرکت بازمیماند؛ سکوتی طولانی و حیرتزده حاکم گشته بود.
سپس حرفهای طعنهآمیز دوباره آغاز میشود.
"انگشترهایش، برای پرداخت پول کتابها."
"ده انگشتر، مانند یک زن."
"هدیه شاید ..."
"که میداند چه نوع زندگیای در پاریس گذرانده است!" یکی از مسنترین اعضای خبرگان رهبری که همزمان با اسقف مونسینیور پرات امید به غصب صندلی اسقفی داشت و موفق نشده بود اظهار میکند ــ اوه، از طریق چه توطئه و سازش شرمآوری در اتاقهای انتظار وزارتخانههای پاریس! ...
"یک آپارتمان"، عضو انتقامجوی خبرگان رهبری ادامه میدهد: "مگر یک اسقف متدین بطور موقت در یک صومعه منزل نمیکند، یا در نزد یک کشیش و در صورت لزوم در یک مسافرخانه، جائیکه روحانیون عادت به این کار دارند؟ اما یک آپارتمان!"
جوانترین عضو خبرگان رهبری سرزنشکنان میگوید: "یک آپارتمان مجردی."
"بله، مانند یک پلیبوی."
"شاید خانم هم به آپارتمان میبرده."
"بنابراین پول اسقفنشین به آنجا منتقل شده!"
طوفان جزر و مدی از فریاد، خندههای تمسخرآمیز، لعنتها و لطیفههای کینهتوزانه به دیوارهای سالن جلسه خبرگان با شدت برخورد میکرد، انگار میخواست درها را منفجر سازد و اسقف مونسینیور پرات را که آنجا در سالن باشکوه به خواب ابدی فرو رفته بود به نوسان آورد. این یک سر و صدای جهنمی واقعی بود. بزرگ قائم مقام به جمعیت خروشان دست تکان میدهد که تأمل کنند. متظاهر پیر اخطار میکند: "مراقب باشید!" و اعضای خبرگان رهبری را به طلاب جوان اتاق کناری یادآوری میکند، که گذاشته بودند از طرف اسقفشان فریب داده شوند و حالا گریان در کنار جسدش نگهبانی میدادند.
 
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
اسقف مونسینیور پرات با شکوه تمام به خاک سپرده میشود. تمام جهان رسمی در مراسم تشییع جنازه حضور داشت و از این پدیده بزرگ سیاسی و مذهبی، اسقف و نماینده مجلس که بخصوص یک وطنپرست خوب بود ستایش کردند. مردم میگریستند و در خیابانهای با فانوس روشن‌گشته که مانند قلبهای طلائی یا پرندگان روشن از آسمان به پائین فرود آمده بودند ازدهام کرده بودند. هنگامیکه متوفی در تخت پایه‌بلند با پارچه سیاه تزئین شده از کنار جمعیت عبور داده میشود یک هیجان عمیق بر جمعیت مستولی میگردد. او بر روی تخت در حال نگاه به سمت آسمان، از همان جائیکه صدای ناقوس میآمد با یک چهره بیحرکت که بر رویش زیبائی مرگ و بیشتر از آن آرامش ابدی قرار داشت آسوده بود! ... چهرهاش، اما مانند سنگ مرمر سفت شده بود! همه کسانیکه این چهره را در حال حمل از کاخ اسقف به سمت کلیسای جامع میدیدند دچار احساسات میگشتند. زیرا سنت قدیمی که مردم در شهرستان سخت به آن آویزانند اینطور میخواست. مراسم تشییع جنازه با شکوه فراوان جشن گرفته میشود. ارگها مینواختند؛ هزاران چراغ با شمعهای رنگپریده لاس میزدند، و قطرات سرد آب مقدس مانند رگباری از ذرات ریز اشگ به دعاکنندگان پاشیده میگشت ...
پس از آنکه جمعیت کلیسای جامع را ترک کرده و درهای سنگین با کلون آهنی بسته گشتند خادمین کلیسا تابوت اسقف را به کنار تخت پایه بلند حمل میکنند. و همانطور که سنت بود اعضای خبرگان رهبری از جا برمیخیزند تا عالیجناب را در تابوت بخوابانند.
این آخرین وظیفه آنها بود که هیچکس نمیتوانست آن را از آنها دریغ کند. آنها جسد را بلند میکنند و در تابوت قرار میدهند، سپس مخدهها را که بر رویش آسوده بود برمیدارند تا او را افقی قرار دهند. اما، اوه نمایشی عجیب و غریب: اسقف راست نشسته باقی‌میماند. بدن در لحظه مرگ در حالت نشسته رُخ داده و سرد شده بود. حالا او دوباره صاف شدنی نبود. او در کنار تابوتِ خود نشسته باقی‌میماند ...
برای صاف کردن و افقی قرار دادن او تلاش میگشت: او مقاومت میکرد. اعضای خبرگان رهبری گاهی ساکت و گاهی خشمگین به هم نگاه میکردند، به نظر میرسید که او حتی در مرگ هم آنها را دست انداخته و تحریک میکند ...
در این وقت جوانترین عضو خبرگان رهبری سینه متوفی را میگیرد و آن را با شانه به سمت کف تابوت فشار میدهد، مانند یک فاتح دشمن مغلوبش را. یک سر و صدای خفه ... همه اعضای خبرگان رهبری دست به کار میشوند، جسد را با ضربه زدن و فشار صاف میکنند و افقی در تابوت سُربی قرار میدهند. سپس دستهای به اطراف آویزانش را تا کرده و بر روی سینهاش میگذارند، بعد بزرگ قائم مقام بدون آنکه خود را خم کند عصای طلائی اسقفی را درون تابوت میاندازد، طوریکه بر روی چهره مُرده فرود میآید، و در نهایت میگذارند در تابوت با سر و صدای زیادی سقوط کند. اما در درست بسته نشده بود، زیرا سر و بدن جسد هنوز هم به خاطر حالتِ نشستۀ طولانی مدت بالا قرار گرفته بودند و بنابراین باید اعضای خبرگان رهبری در نهایت اسقفشان را با نیروی متحد به پائین فشار میدادند، به این نحو که آنها به اتفاق و با خندهای غیرقابل مهار و احساس انتقام ارضاء گشتهای بر روی تابوت مینشینند.
 
ایده‌آل
مونتالدو دوست داشت ماه سپتامبر را در پاریس بگذراند، زیرا که شهر در این ماه تا اندازهای از جمعیت خالیست. او که مرد ثروتمند، بیکار و مردمگریزی بود میتوانست در این فصل از سال در علاقه کاملاً ویژهاش به بهترین وجه افراط کند. این قدمزدنِ بیهدفی که او آن را بعنوان یک هنر انجام میداد، در واقع آنطور که او فکر میکرد یک هنر بسیار عالی، هنر پیچیده و دشواری بود که شادیها، وحشتها و کشفیات غیرمنتظرۀ خودش را داشت. حدس زدن رهگذران، استراق‌سمع راز این دریا، این جنگل عابرینی که میتواند فقط دریا و جنگل واقعی را جایگزین کند و زندگی را برای مردم در شهرهای بزرگ قابل تحمل سازد جذابیت خود را داراست. بنابراین برایش لذتبخش بود که هنگام قدمزدنهایش چهرهها را بازرسی و در آب چشمها غواصی و روحها را پژوهش کند. درامهای درونی و رازهای هستی زیادی وجود دارند، افکار فراوانی که هرگز به خود شکل نخواهند داد و آدم با غروب کردن آفتاب و طلوع شفق مخفیانه و بی‌سر و صدا در آنها میخزد، زیرا پایان روز برای این اکتشافاتِ کوچکِ معنوی همانقدر مطلوبند که پایان تابستان مطلوب است.
در واقع برای اینکه آدم بتواند در ترافیک خیابان چیزهای غیرمنتظره را در میان تمام تأثیرها و برخوردها تشخیص دهد به جزر خاصی نیازمند است، به یک نظم در سردرگمی، به یک میزان معین از سکوت. و به این خاطر مونتالدو عادت داشت در این فصل از سال، زمانی که تمام پاریس در روستاها هستند و شهر برایش دو برابر عزیز بود شبها به قدمزدن بپردازد. او در خیابانها پرسه میزد، در امتداد ساحل، در شانزهلیزه که حالا سر و صدای ماشینها در آن طنینانداز نبود و دایهها مقداری کمتر ناامن میگشتند. دورادور درختان اصیل با تاجی گرد، گلهای خالدار پائیزی و تک و توک درختان بلندی که شروع به رنگآمیزی خود کرده بودند. و تقریباً ساکت: تعداد اندکی کودک، چند مرد سالخورده بر روی نیمکت، اشکال زنانی که در حال رؤیا دیدن بودند و مانند بیوهها دیده میگشتند، خلاصه هرچیزی که برای نجات خود به این جزیره طبیعت آمده، و مردمی که اینجا و آنجا از دریای خانهها ظاهر می‌گردند و روحهای زخمیای که شلوغی سر و صدا دردشان میآورد آدم را مهمانوازانه دعوت میکنند.
مونتالدو بیهدف پرسه میزد.
ناگهان او در برابر خود یک زن را میبیند، زنی که شاید اگر چیزی از وی توجهاش را ناگهان به خود جلب نمیساخت میتوانست متوجهاش نشود. اما آیا مگر این جزئیات نیستند؛ مثلاً یک سایه، یک مشخصه ویژه، یک صدای بخصوص، خلاصه چیزی مشخص که بخاطرش یک زن مورد توجه قرار میگیرد و حتی محبوب میگردد؟ این بار موی این زن غریبه بود که کاملاً مورد توجه او قرار گرفته بود؛ رنگ مو سرخ بود، اما یک سرخ بینظیر، بیسابقه و بعید مانند یک معجزه، یک رنگ سرخ مانند مخلوطی از تمام رنگهای قهرمانانه، از رنگ پوست شیر و رنگ جنگلهای پائیزی، از رنگ خوشههای آتشینی که تمام حرارت تابش خورشید خود را در آنها پنهان ساخته، و رنگ سرخ کاسههای مسی که در آنها از سر یوحانای تعمیددهنده قرنهاست خون میچکد ... از رنگ موهای سرخ درخشان نقاشیهای اساتید قدیمی، از گیسوی سرخ طلائی حوا اثر یان وان ایک و ونوس اثر تیسیانو وشلیو که مانند جریان آرام رودی رو به پائین جاریاند، و همچنین از موهای سرخ معمولی رهگذرانی که مصنوعاً رنگ شدهاند!
مونتالدو ابتدا میایستد و شگفتزده پدیده را تحسین میکند. هنگامیکه حس کنجکاویش به زن لبریز میشود، با احساس ناگواری متوجه میگردد که زن لباس بسیار کهنهای بر تن دارد. مو مانند شعله آتش بود! و در زیر آن یک لباس رقتانگیز وصلهدار، چنان غمانگیز مانند یک گور بینام. دامن تاریکش فرسوده و نخنما گشته بود و از رنج فقر محجوبی صحبت میکرد که دردناکترین و علاجناپذیرترین رنجهاست، این رنجی که با سوزن کوک به کوک میجنگد، در مأموریتها برنده میگردد و نقاط آسیبدیده را با چین و چروک و درز گرفتن میپوشاند. علاوه بر آن کفشهای کهنه و فقیرانه هنگام راه رفتن در زیر دامن لق میخوردند و سر و صدا میکردند، اما طوریکه انگار خجالت میکشند خود را نشان دهند فقط از لبه دامن به بیرون نگاهی میانداختند و مرتب تلاش میکردند دوباره در زیر این ناقوس بخزند. حزنانگیزترین چیز اما کلاه نشسته بر روی این موی باشکوه بود، یک کلاه کوچک سیاه تزئین شده با گلهای پژمرده، مانند یک لانه قدیمی کهنه که پرنده حساسی در روزهای قبل با گل تزئین کرده و حالا مدتهاست که در اثر باران زیاد پوسیده.
با این حال برای تشخیص نهائی این فقر باید به جزئیات ورود و آنها را تجزیه و تحلیل میکرد. زن در مجموع توسط وصلهکاری مبتکرانه و صبوری خستگیناپدیری که آدم میتوانست آن را حدس بزند هنوز ظاهری از وقار و نجابت حفظ کرده بود، بخصوص پرده نازک بخاری از ظرافت به دور زن در نوسان بود و لباس غمانگیزش را روشن میساخت. به علاوه او حتی دستکش هم پوشیده بود که معلوم نبود چند بار با بنزین تمیز شدهاند.
مونتالدو فوری سرزندهترین علاقه را احساس میکند. پرسهزدنهایش امروز رد پای یک زن وحشی اصیل را به او رسانده بود. مشکل پیچیده به نظر میرسید. او بخاطر بازسازی کردن رمان این موجود در حال ربط دادنِ سرنخها و مقایسه نشانهها با همدیگر زن را تعقیب میکرد. شاید او یک دختر جوان تیرهبخت بود، یک یتیم که با ضربات سرنوشت عناد میورزید و علیه بینوائی غیرمنتظره میجنگید. او زن را در یک سوگواری و عفاف ابدی میدید ... زن هنوز جوان بود، در نیمه دوم بیست سالگی، و از جذابیت مخصوصی برخوردار بود که موی باشکوه و حالت ملانکولیاش به او میبخشید. او دارای زیباترین پوست چهره در میان زنان مو سرخ بود. در زیر این پوست لطیف رگها مانند یک شبکه آبیرنگ در هم پیچیده به بیرون میدرخشیدند. زن مستقیم به جلو نگاه میکرد، به فاصله دور از خود، آدم میتوانست فکر کند از بالای فضا و زندگی.
آنطور که زن جذاب بود باید بنابراین نجیب مانده باشد، آری، زیرا که او فقیر بود! چه شایستگیای با یک چنین فقری! آدم همچنین میتوانست حدس بزند که زن کار جستجو کرده بوده است، البته ــ و این حق طبیعی او بود ــ از طریق سرمایهاش. ظاهراً هیچکجا کاری نیافته بود، حداقل نه آن مقداری که کمی بهتر زندگی و لباس دیگری بر تن کند و نه این بقایای غمانگیز سالهای قبل را ...
و حالا زن بیهدف و بیکار در داخل شب آبی رنگ ماه سپتامبر که در چشمهای بزرگش خاموش میگشت پرسه میزد. مونتالدو مانند فلزی جذب شده توسط آهنربا مدام زن را تعقیب کرده بود. او امروز هم دوباره وحشت یک شکارچی را که در تعقیب شکار است احساس میکرد؛ او هم بر روی هیچ‌چیز سرمایهگذاری نکرده بود بجز آنکه یک زندگی را به چنگ آورد و یک راز را بکشد. این شوالیههای پاپیونی که زنان مورد علاقهشان را با اولین دیدار فوراً مخاطب قرار میدهند او را متأسف میساختند. او هرگز زنی را مخاطب قرار نمیداد، او فقط تعقیبش میکرد، به این خاطر که اشتیاقی که در برابرش قدم میزند رؤیایش باقی‌بماند.
بنابراین پرسهزدن برای او یک ورزش بیخطر باقی‌میماند. او بجای اینکه مانند دیگران زندگی کند به خشنودی آرام در رؤیا دیدن زندگی آنها بسنده میکرد. او یک تئوریسین بود ... معما او را به خود جذب میساخت. او با دیدن نشانههای ظاهری روانشناسی میکرد، همآنطور که توسط سکههای باستانی از زیر خاک بیرون آورده شده تاریخ را حدس میزنند.
او همچنین در تعقیبهای افلاطونیاش تلاش میورزید بزرگترین تواضع را رعایت کند. با وجود آنکه سمج نبود و زن را از راه دور تعقیب میکرد اما زن مو سرخ سریع متوجه او میشود. هر زن نجیبی که تعقیب میشود این را بلافاصله متوجه میگردد؛ این یک احساس سرما کردن است، مانند وقتی که آدم ناگهان در سایه یک برج پا میگذارد. زن مشوش بود و علاوه بر این مانند یک سگِ خوب که آدم قصد کاری با او را دارد نگاه میکرد.
اما مونتالدو فکر نمیکرد که باید مزاحم زن شده باشد. بنابراین به تعقیب زن ادامه میدهد، فقط با اندکی فاصله بزرگتر. وانگهی وقتی آدم زنی را تعقیب میکند بزودی مانند آدم هیپنوتیزم گشتهای با استقامتی مکانیکی بدنبالش میرود. آدم باید حتی اگر هیچ نیت عاشقانهای هم نداشته باشد بر خود بسیار مسلط باشد، تا توقف کند، منصرف گردد و یک مسیر دیگر برای رفتن برگزیند. بعد همیشه حال آدم طوریست که انگار فرصت درک یک سعادت بزرگ را از دست داده است ...
مونتالدو این اندام عجییب زنانه را مدتی طولانی تعقیب میکند. زن در بلوار پُر سر و صدا پیچیده بود و در انتهای خیابان برای یک لحظه در فاصله دور ظاهر میگردد. بزودی اما خود را در تاریکی آغاز شده شب گم میسازد و سپس بطور ناگهانی کاملاً به وضوح در پرتو چراغ مغازههائی که چراغهای گازیشان روشن شده بود ظاهر میگردد؛ همچنین گاهی اوقات به نظر میرسید که برمیگردد و به سمت او میآید، اما این فقط انعکاس زن در شیشه روشن یک پنجره بود ...
عاقبت زن در یکی از خیابانهای کمتر شلوغ میپیچد. مونتالدو قدمهایش را سریعتر میکند، زیرا میترسید زن را در درهم برهمی این کوچههای تنگ گم کند. زن در این بین توقف کرده بود و به نظر میرسید از اینکه او هنوز هم تعقیبش میکند بسیار متعجب است. زن در کنار خیابان اتومبیلرو انتظار میکشید و چند قدم بالا و پائین میرفت. صبر کن! آیا او شاید اشتباه کرده بود؟ آیا زن در این خیابان یک راندهوو داشت؟ پس بنابراین زن نجیب نبود؟ واقعاً طوری دیده میگشت که انگار زن انتظار کسی را میکشد. پس احتمالاً یک عشقبازی واقعی، زیرا زن بسیار فقیر بود؟ او با شک و تردید لبخند میزند و تقریباً نزدیک بود تصویر زن پاکدامن، فقیر، مغرور و قهرمانی که او از صمیم قلب ساخته بود سریع از بین برود. او در مورد احساس احمقانهاش خشمگین بود. بدترین سوءظنها در او رشد میکنند. او بطور افراطی فقط به پستترینها و بدترین چیزها فکر میکند. ناگهان به نظر میرسد که زن یک تصمیم گرفته است؛ زن از خیابان میگذرد و با حالت چهرهای که انگار میخواهد خود را در آب پرتاب کند به مغازه مقابل خیابان که بر روی شیشههای آن با حروف طلائی درخشانی نوشته شده بود "فروشگاه مو" داخل میشود.
کنجکاوی مونتالدو از نو رشد میکند. موردی که چنین ساده به نظر میرسید پیچیده گشته بود. بنابراین زن غریبه آنچنان هم فقیر نبود، زیرا که او وارد یک فروشگاه شده بود. آیا چه میخواست بخرد؟ شاید یک شیشه عطر که برچسبهای رنگارنگشان در پشت ویترین میدرخشیدند؟ شاید بخاطر مردی که زن انتظارش را میکشید، تا توسط چند قطره عطر توهم در رفاه بودن بدهد؟ عشق چنین ایدههای هوشمندانه و لطیفی دارد. یا اینکه زن فراموش کرده بود یک شانه کوچک در کیفش قرار دهد؟ آری، حالا او بخاطر همدمش در حال خرید یک شانه است تا در هنگام راندهوو وقتی موهای انبوهاش ژولیدهاند آنها را دوباره شانه و صاف کند ... هنگامیکه او زن را در حال خارج شدن از فروشگاه میبیند هنوز هم در تشخیص خود تردید داشت. از آنجا که زن او را هنوز ایستاه در خیابان و منتظر خود میبیند بنابراین به او یک نگاه میاندازد، اما پُر اندوه، بسیار مردد و همزمان بسیار ملتمسانه. یک تفاهم لال بین آن دو برقرار میگردد. او متوجه میشود که زن دچار یک ناامیدی جدید گشته، یک خبر نامطلوب دیگر شنیده و ناامیدی بزرگتری به او دست داده است که در نتیجه ادامه تعقیب را بیفایده، آری، بیرحمانه میساخت. بنابراین میگذارد که زن تنها برود و ناگهان میبیند که درهم فرو رفته در یکی از نزدیکترین خیابانها ناپدید میگردد. حالا زن، اگر موی باشکوهش مانند یک آرم بر روی یک تابوت همچنان در فاصله دور نمیدرخشید میتوانست برایش فقیرتر به نظر برسد.
آه جذابیت تمام رازها! چه‌کسی میخواهد در کنار یک راز توقف کند؟ مونتالدو میخواست به هر قیمت شده آگاه شود. و چون تعقیب کردن زن و او را در غم و اندوه بیکلامش مخاطب قرار دادن ممکن نبود، بنابراین به این فکر میافتد به فروشگاهی که زن از آن خارج شده بود مراجعه کند. این کار مشکلی نبود: خریدن یک وسیله کوچک آرایش و سپس با چند کلمه از زن سؤال کردن. سوژه را خود ویترین ارائه میداد. مدلهای مو از همه نوع در ویترین پُر بود که نشانه و تخصص فروشگاه را نمایش میدادند. بر روی ورقههای کوچک طلائی نوشتههای پُرشکوه میدرخشیدند: "گیسوهای با کیفیت درجه یک"؛ "موهای مصنوعی در همه رنگ و مدل"؛ "کلاه گیسهای بینقص و نامرئی." مو از هر رنگ و نوع جعبههای شیشهای را پُر ساخته بود، بافته شده، دُم‌اسبی، فرفری و موهای باز، یکی سخت و شکننده، دیگری نرم و زنده، یالهای واقعی، و کلاه گیسهای سنگین.
او پس از تمجید از مغازهدار بخاطر تنوع فراوان در انتخاب و تحسین یکی از موهای بافته شده با رنگ زیبای بلوند ادامه میدهد: "خانمی که همین حالا از مغازه خارج شد هم موی بسیار خوشرنگی داشت."
مغازهدار میپرسد: "آیا شما او را میشناسید؟"
"نه."
"من هم او را نمیشناسم. فکرش را بکنید، او آمده بود که مویش را به من بفروشد."
اندام مونتالدو به لرزش خفیفی میافتد. یک قسمت از راز آشکار شده بود. یک رد پا خود را نشان میداد و کدام رد پا؟ در کنار تاریکی رو به افزایش یک روشنائی ضعیف! او تا حدودی نگران در مورد پاسخی غیرمنتظره تکرار میکند: "موی خود را به شما بفروشد."
"البته. او از من خواهش کرد مویش را بخرم. همانطور که شما میبینید من مو میخرم." و با این حرف مغازهدار به پُرگوئی میافتد و تعریف میکند که او به این طریق موی عالی و خوب محافظت شده زیاد خریده است. او عرضه‌کنندههائی داشت که به روستاها میرفتند. آنجا آنها مو شکار میکردند. زنها برای اندکی پول نقد میگذاشتند مویشان را از ته بزنند. آدم احتیاج نداشت حتی به آنها پول ارائه کند. یکی از دوستان همکارش همین اواخر با انواع وسائل گردگیری و زرق و برقدار و بخصوص با یک محموله بار چتر که در حراجی خریده بود حرکت میکند. او با این وسائل زیباترین موها را بدست آورده بود. در بعضی از روستاها خانمها بعد از عزیمت او همه طاس اما دارای یک چتر ابریشمی جدید بودند.
مغازهدار هنگام صحبت با سر و دست اشاره و با یک لهجه قوی جنوبی وراجی میکرد.
مونتالدو بسیار علاقه نشان میداد. او به این برداشت محصول عجیب و غریب از روستا به روستا و به تمام این جمجمههای فقیر طاس شبیه به ته ریش فکر میکرد! او به قیچیها با داس سردشان فکر میکرد و اینکه چگونه آدم میتواند با تمام این موهای هرس شده گاریهای حمل غله را پُر سازد. با این وجود او دلیل اصلی دیدار خود را فراموش نکرد: پُرس و جوی پایدارش در باره زن غریبهای که او را چنان ناگهانی به زنجیر کشیده و به اینجا کشانده بود.
او ادامه میدهد: "اما همین خانم با موی سرخ بینظیری که همین حالا مغازه شما را ترک کرد؟"
"بله خب، او بی‌پول است و به این فکر افتاد که موهایش را بفروشد. این مورد نادری نیست. این کار وقتی آدم بیکار است و ساکن خیابان همیشه مقدار اندکی پول نقد میرساند. اینکه او به این روش محترمانه روی آورده است قطعاً یکی از شایستهترین افتخارات است، در جائیکه روشهای آسان دیگری برای یک زن وجود دارد، بخصوص وقتی که زشت نباشد ... موهایش، همانطور که خود شما میگوئید بینظیرند."
مونتالدو میپرسد: "بنابراین موهایش را خریدید و پول خوبی به او پرداختید؟"
"به هیچوجه. زیرا موهای او غیرقابل قیاسند، من نتوانستم آن را بخرم. من مایل بودم به این فرد فقیر کمک کنم. اما چه باید بکنم؟ من در فروشگاه فقط اجناس قابل فروش نگاه میدارم. اگر مویش قهوهای بلوطی بود میتوانستم بخرم، همچنین بلوند و سیاه، حتی سرخ، اما یک سرخ معمولی، همانطور که اغلب موهای سرخ هستند. برای موهای با رنگ نادر اصلاً مشتری وجود ندارد. من فقط میتوانم موهائی بخرم که مناسب موهای مشتریهایم باشند. اما موهای آن خانم غیرقابل مقایسه بود. من هرگز چنین موئی ندیده بودم. آنها قطعاً زیبا بودند، اما بیش از حد زیبا. صبر کنید، میخواهید تمام حقیقت را بدانید؟ این موها هیچ‌کجا قابل فروش نیستند."
مونتالدو میرود. اما کلمات عملی و صحیح مغازهدار مدتی طولانی در گوشهایش صدا میکردند و هنوز هم آن پدیده را میدید که بیهوده سر راهش قرار نگرفته بود. او به تصادف باور نداشت. هیچ‌چیز بی‌دلیل نیست. رهگذران در خیابان به سمت هدفی که نمیشناسند میشتابند ... و هر چهره فقط ماسک انسانی یک حقیقت ابدیست که بر روی زمین قدم میزند. مونتالدو نماد را درک کرده بود، و او زن ناشناس با موی باشکوه را از این به بعد در قلبش با نام واقعی سرنوشتی که مناسب زن بود مینامد، او زن را اصالت مینامد. او آن کسی بود که در حال عبور دیده و مدت طولانی تعقیب کرده بود ... او همان الهه شعر و موسیقی نابغین بود، پیامبر، بنیانگذار مدارس و جوامع و ادیان، الهه شعر و موسیقی همه نوآوران و نورآوران، خلاصه، همه کسانی که سعادت بزرگشان بر روی زمین در این نهفته است که شبیه دیگران نیستند.
یک الهه شعر و موسیقی بیکار و آواره که تا ابد محتاج است، زیرا که افکار شریفش کاملاً شبیه به موهای سرخ بینظیرش یک سایه بیش از حد نادر دارند و در تصورات عادی نمیگنجند، یا همانطور که مغازهدار در پایان گفت: "هیچ‌کجا قابل فروش نیستند" ...
 
نعشکش
سرنوشت اغلب طنز کاملاً مخصوص به خود را داراست. نزد <رومن گی> نعشکش نیز چنین بود. او با آن نام مضحکش که به او یک حق برای شادی و زندگی دلپذیر میداد کارمند مؤسسه مراسم تشییع‌جنازه بود! البته شغل او هنوز ناگوارترین شغل نبود: او با درشکه جسد حمل میکرد، و این هنوز هم بهتر از تابوتبر بودن و مدام تابوتها را انگار که چمدانند در ایستگاه ابدیت بارگیری و خالی کردن است.
آیا چطور گی این شغل عجیب را به دست آورد؟ او بعنوان پسر یتیمی در یک پرورشگاه بزرگ شده و در پانزده سالگی به یکی از مناطق مزارع تولید شیر آمده بود که شیر خود را هر روزه به پاریس میفرستاد. او پس از یک سال میتوانست درشکه براند و حالا خودش با مخزن شیر به سمت گاوداریها و مشتریان میراند. اما این برای جاهطلبیاش کافی نبود. او رؤیای عالیتری در سر داشت. بنابراین پیش مدیر پرورشگاهی که در آن بزرگ شده بود میرود و از او حمایت شغلی طلب میکند؛ و چون مدیر دارای ارتباطی قوی بود به او کار در مؤسسه مراسم تشییع جنازه را پیشنهاد میدهد. اما گی امید نداشت چنین کار بزرگی بدست آورد. او با یک شغل درشکهچی در نزد مردم ثروتمند حساب کرده بود و حداکثر با یک شغل دولتی یا یک شرکت حمل و نقل دیگر. زیرا او راندن میتوانست، و آدم باید شغل خود را همیشه مناسب با استعدادش جستجو کند. اما نعشکش شدن در مؤسسه مراسم تشییع‌جنازه، تحت اختیار یک چنین مؤسسه جدیای قرار گرفتن و تا اندازهای کارمند دولتی بودن بیش از رویاهای جسورانهاش بود. بعلاوه او یک یونیفرم هم باید میپوشید که مدیر اطمینان داده بود از انقلاب فرانسه سرچشمه گرفته و توسط یک نقاش معروف طراحی شده است ... و اگر اشتباه نکند مدیر گفته بود که احتمالاً نام طراح دیوید یا یک نام پُرآوازه دیگری باید بوده باشد ...
گی از غرور به وجد آمده و شاد بود. او در ابتدا نمیتوانست خود را بخاطر برنده شدن چنین مقام اجتماعی آرام سازد، او، پسر یتیم فقیر، درشکهچی فقیر شیر بدون امید به آینده. او حالا در پاریس زندگی میکرد. او یک حقوق میگرفت، نه چیزی مانند دستمزد، خیر، حقوق. و او در یونیفرمش زیبا بود، بخصوص وقتی مراسم به یک خاکسپاری درجه یک مربوط میگشت. او بر روی نیمکت مرتفع با پارچه آراسته گشته درشکه مانند بر روی یک تخت پادشاهی میایستاد و مهار دولت را در دستانش نگاه میداشت. او با کلاه ناپلئونی بر سر به شیشه پنجره مغازهها نگاه میکرد و تصویر خود را دوباره به زحمت میشناخت.
او به خود میگفت: "آیا مانند ناپلئون اول دیده نمیشوم؟"
و او خود را در کت بلند سیاه نخی با نوار نقرهای و سرآستینهای باشکوهش تحسین میکرد. کت میدرخشید، خورشید را جذب میکرد و دوباره آن را منعکس میساخت. و در این حال چکمههای ساق بلند فاتحین را بر پا داشت! مردم در برابرش مانند داربست میایستادند. او این را خوب متوجه میگشت که همه چشمها به شخص او دوخته میشوند. او کسی بود که احساس عمیق را برمیانگیخت و به کالسکه غرور شاهانه میبخشید. و شلاق دسته نقرهای مانند یک عصای سلطنتی در دستش غنوده بود.
وقتی صفی که او در رأسش قرار داشت از زیر یک طاق نصرت عبور میکرد، برای مثال از زیر طاق پیروزی یا سن دنی، بنابراین غرورش بیاندازه افزایش مییافت. در حالیکه او با غرور بر روی نیمکت مرتفع خود ایستاده بود و فرق سرش تقریباً طاق نصرتهای بلند را لمس میکرد همه برایش راه میگشودند و با چشم او را دنبال میکردند. در این حال سکوت در اطراف برقرار بود و رایحه خوش دسته‌گلها و تاج‌گلهای تسلیت به مشام میرسید. او خود را مانند فاتحینی احساس میکرد که این طاق نصرتهای سنگی برایشان ساخته شده بودند، و او کاملاً مانند آنها میپنداشت که غنیمت چربی در پشت سر خود بر روی زمین میکشد.
همچنین شغلش برای او شراب رایگان به ارمغان میآورد. بخصوص به هنگام خاکسپاری فقیران. در چنین روزهائی برداشت از محصول غرور و همچنین شادی از شکوه و جلال مراسم تشییع جنازه اندک بود، اما مردم در عوض او را به چند لیتر شراب دعوت میکردند و او میتوانست آن را در حومههای شهر در زیر یک آلاچیق تابستانی جرعه جرعه بنوشد ... زیرا گورستانهای فقرا در آنجاها قرار دارند. آنها سریع دوست میشوند و این نیاز را دارند که هنگام سوگواری شراب بنوشند. گی در اثنای خاکسپاری از نعشکش خالی خود پائین میآمد و به نزدیکترین میخانه میرفت تا یک قطره بنوشد. فامیل و خویشاوندان متوفی هم عادت داشتند که خیلی زود بدنبالش به آنجا بروند. آنها با هم گپ میزدند و مینوشیدند و مدتی طولانی آنجا میماندند و اگر هوا بیش از حد بد نبود بنابراین در باغ مینشستند. ــ آه ویلت، گورکنهایت در جنگل پائیزی به سلامتی هم مینوشند: ــ همچنین گی با زن یا مرد بیوه‌گشته و بازماندگان سوگوار به سلامتی مینوشید. او یک لیتر شراب قرمز و یک لیتر شراب سفید را یکی بعد از دیگری مینوشید، سپس نوبت ودکا میرسید و بعد او را با کمال مهربانی آزاد میساختند. او بعد از رفتن بازماندگان متوفی همکاران خود را به نوشیدن دعوت میکرد. او دیگر نمیتوانست خود را از آنها جدا سازد، و در لحظهای که فرصت میکرد بلند میشد و به اسبها در حیاط  جو برای خوردن میداد یا آنها را با کالسکه به نزدیکترین اصطبل میبرد، سپس بازمیگشت و شروع میکرد به گپ زدن و شوخی کردن، خلاصه، او لبریز از نشاط بود.
او در حالیکه بر سینهاش میکوفت فریاد میزد: "من گی نامیده میشوم! و گی هم هستم، من از بدو تولد گی هستم! من لایق نام خود هستم!"
همکارانش تلاش میکردند او را به بازگشت به خانه تشویق کنند اما او خودداری میکرد.
"چه شده است؟ چرا مانند اجساد چنین چهره محزونی به خود گرفتهاید؟"
عاقبت در شب تصمیم میگیرد دوباره به شهر براند و کالسکهاش را در محل امنی قرار دهد. او به خود میگوید: "یک روز زیبا!" او به صف باشکوه مراسم تشییع جنازه، به گیلاسهای پُر و گفتگو با این خانواده آبرومند فکر میکرد، بخصوص با زن بیوهای که هنوز هم خوب دیده میگشت ... شاید بتواند او را یک بار دیگر ببیند. او از بقیه چیزهای دیگر، از تابوت و اشگها و از مرگ و سوگواری هیچ‌چیز نگه نداشته بود، هیچ‌چیز ندیده بود. بله، او حالا درک میکرد که چرا همکارانش چنین جدی و نگرانند. تابوتبرها مرگ را توسط حملِ تابوت با دستهایشان لمس میکنند. و به این خاطر به خود و به ناپایداری زندگی فکر کردن دیگر برایشان دشوار نبود، اما او، گی، شوخ بود. او از روی نیمکت مرتفعش رو به پائین از همه این چیزها چیزی نمیدید. تمام این چیزها پشت سرش رُخ میدادند.
بعلاوه نعشکش هرگز مُرده ندیده بود. چهره هیچ مُردهای در برابر چشمانش قرار نگرفته بود، او این وحشت را هرگز نشناخته بود. او از کودکی یتیم بود و مرگ پدر و مادرش را به خاطر نمیآورد. در پرورشگاه، جائیکه او ... حالا اما یک انزجار شکستناپذیر از شغلش او را در برمیگیرد. حالا او میتوانست مرگ را تصور کند، حالا او مرگ را میدید. همه‌چیز برایش نفرتانگیز بود، حتی به نظر میرسید که دسته‌گلها و تاج‌گلهای تسلیت پژمردهاند و بوی پوسیدگی میدهند. و حالا او همانطور ایستاده بر روی نیمکتش در حال عبور از زیر طاق پیروزی میگذرد، کاری که همیشه او را بسیار مغرور میساخت، در این لحظه احساس میکند که انگار از انحنای قوس بلند طاق باد سردی بر او میوزد و یک توده مرطوب از سمت سنگهای بلند به پائین سقوط میکند، طوریکه انگار او از زیر در کوتاه گورش میگذرد ... عجیبترین ترسها او را جادو میکنند. او میبیند که یکی از اسبهایش از زیر طاق میگذرد. او میبیند که درشکه حامل جسد با سرعت گیجکنندهای در حال حرکت است؛ درشکه به اینسو و آنسو تکان میخورد و عاقبت واژگون میگردد، تابوت با سر و صدا بیرون میافتد، درش باز میشود و منظره مرگ را برای دومین بار به او نشان میدهد. یک رؤیای وحشتناک، بله یک شکنجه غیرقابل تحمل! گی ــ فردی که در اصل وقتی شغل نعشکشی در مؤسسه مراسم تشییع جنازه را بدست آورد چنان مغرور و خوش بود، فردی که وقتی هنوز در جهل زندگی میکرد چنان خوشگذران و شاد بود شغلش را ترک میکند.
آدم نباید هرگز خواستار کنکاش عمیق چیزی باشد ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر