فرانِک سِلیگا و پروردگار.


<فرانِک سِلیگا و پروردگار> از کاژیمیرژ شِرواتَتمایِر را در بهمن سال ۱۳۹۶ ترجمه کرده بودم.

بازداشت وویتِک کرونیتس
یاکوبِک هوچانسکیِ کوچک چنان تند در میان کوه میدوید که نفسش بند آمده بود، و گاه به گاه با صدای بلند فریاد میکشید:
ــ آره! من آن را به او خواهم گفت! آره! من آن را به او خواهم گفت!
یاکوبِک هوچانسکیِ کوچک چهارده ساله بود و خیلی خوب میدانست اجازه ندارد به کسی بگوید وویتِک کرونیِتس که از ارتش فرار کرده بود بالای کوه در نزد عمویش اقامت دارد؛ اما او همچنین خیلی خوب میدانست این وظیفه اوست به وویتِک بگوید که نامزدش کاشا پِنتسکوفسکا با مردان دیگر در میخانه میرقصد.
بنابراین تا جائیکه ممکن بود سریع از کوه به بالا میدوید و مرتب با صدای بلند تکرار میکرد:
ــ آره! من باید آن را به او بگویم! آره! من باید آن را به او بگویم!
عجله‌اش در ضمن بخاطر ترس بزرگ از خرسی بود که شب گذشته در چراگاه چند گوسفند را پاره کرده بود.
جنگل خود را روشن میساخت، درختان کاج مرتب کمتر میگشتند، چراگاه توسط نور ماه روشن و قابل مشاهده شده بود.
ــ یاکوبِک به خودش میگوید: خب، من آنجا هستم!
سپس او سگها را پیش خود میخواند: "بیایید اینجا! بیایید اینجا!" آنها صدایش را میشناسند و پارس‌کنان به استقبالش میدوند؛ و وقتی یک سگِ دورگه به بزرگی یک گوساله به میان پاهایش میآید، یاکوبِک گردنش را نوازش میکند، قلادهاش را محکم میگیرد و تحت پارس بلند سگ تا مقابل کلبه عمویش میدود.
ــ پیرمرد میگوید: امروز خیلی سریع آمدی، آیا همه‌چیز را با خود آوردی؟
یاکوبِک از یک کولهپشتی کوچک چند بسته تنباکو، کبریت و یک بطر عرق خارج میسازد.
ــ تمام آنچه عمو سفارش داده بود.
ــ پیرمرد میگوید: این مال تو، و به او یک سکۀ بزرگ مسی میدهد.
حالا وویتِک کرونیتس از روی تختسفری که کنار دیوار قرار داشت بلند میشود، از کمربندش یک سکه نقره با تصویر مادر مقدس برمیدارد و آن را به یاکوبِک میدهد.
یاکوبِک متوجه شده بود که یک مرد جوان بسیار بزرگ دو بار به دیدار وویتِک آمده و آنها با پیرمرد آهسته صحبت کرده بودند، که سپس بلافاصله پس از آن وویتِک برای یک شب ناپدید گشته بود، سپس برای یک روز و یک شب، حتی بار سوم برای چهار روز تمام؛ و وقتی او بازمیگشت، مقدار زیادی پول نقره، تالر، حتی دوکاتهای طلا با خود می‌آورد که از آنها به هر یک از دو برادر چوپانِ لال از منطقۀ مور، مایکل و کوبا یکی میبخشید. آنها مردان جوانی بودند که میتوانستند یک وزنه آهنی پنجاه کیلوئی را با دندان بلند کنند و حتی بر پشت خود دویست و پنجاه کیلو حمل کنند. با این حال آنها مردان جوان آرامی بودند و به هیچکس آسیبی نمیرساندند. با اینکه کوبا لال بود اما میتوانست به خوبی نی و ترومبون بنوازد. یاکوبِک با خود فکر می‌کرد که وویتِک کرونیتس فقط میتوانست از آنسوی کوههای تاترا، از لیتوانی اینهمه طلا و نقره بیاورد و نه از هیچ‌جای دیگر، و آن مرد جوانِ بسیار بزرگ کسی نبوده است بجز نماینده دزدهائی که وویتِک با آنها در ارتباط بود.
اما در این باره صحبت نمیگشت. یاکوبِک فقط می‌دید که پیرمرد، عمویش، با وویتِک با احترام زیادی رفتار میکرد، بهترین غذاها را در برابرش قرار میداد و گاهی اوقات میگفت:
ــ وویتِک، تو دیرتر به جائی خواهی رسید!
یاکوبِک همچنین میدانست که وویتِک قصد دارد با کاشا پِنتسکوفسکا ازدواج کند، کاشا حتی دو بار او را در کلبه ملاقات کرده بود، چون برای وویتِک ممکن نبود بخاطر ماجرایِ فرار از ارتش به روستا برود.
یاکوبِک همچنین شنیده بود که چطور کاشا برای وویتِک قسم یاد کرد که قدم به میخانه نگذارد و با هیچکس بخصوص با برونیسلاو والنزاک نرقصد.
حالا اما وقتی یاکوبِک تنباکو و بطری عرق را میخرید دیده بود که چطور کاشا با همین والنزاک یک پولکا میرقصد، این قلب او را خشمگین ساخته بود؛ او حتی بیشتر میبیند، و در حقیقت میبیند که والنزاک در شلوغی میخانه کاشا را در آغوش میگیرد و دو بار لبها و یک بار گونهاش را میبوسد.
و یاکوبِک وقتی سکه نقرهای از وویتِک را در دست احساس میکند قلبش بیشتر خشمگین میگردد. بنابراین حالا او در مقابل وویتِک ایستاده بود و میگوید:
ــ تو، وویتِک، من مایلم چیزی به تو بگویم!
ــ چه چیزی؟
ــ کاشا میرقصد.
وویتِک از روی تختسفری به بالا میجهد.
ــ او میرقصد؟
ــ او میرقصد.
ــ کجا؟
ــ در میخانۀ نزدیک کلیسا.
ــ تو آن را دیدی؟
ــ آره.
ــ با کی؟
ــ با والنزاک.
وویتِک از روی تختسفری بر روی هر دو پا میجهد. او پابرهنه بود و در این حال پاها را بر کندههای گداخته محل آتش میگذارد، اما به آن توجهی نمیکند.
ــ آیا حقیقت را میگوئی؟ و بازوی یاکوبِک را میگیرد.
ــ به روحم قسم میخورم!
ــ بیا، بگیر!
وویتِک یک تالر به او میدهد و یاکوبِک آن را در جیب میگذارد. سپس وویتِک به سمت دیوار میجهد، کفش کوهستانیاش را برمیدارد و شروع به پوشیدن میکند.
دو چوپان غولپیکری که در پیراهنهای سیاه و کمربندهای پهن با روکش برنجی تا زیر بغل، با موهای دراز افتاده بر شانههایشان بر روی نیمکت کوتاهی کنار اجاق نشسته و به آتش خیره شده بودند همزمان سرهایشان را بالا میآورند و به همدیگر نگاه میکنند. از صورتهای تیره از دوده سیاه شده و توسط خورشید سوخته گشته آنها فقط مردمک آبی سفید چشمان رو به خارج میدرخشیدند.
وویتِک کفشهایش را پوشیده بود.
ــ پیرمرد میپرسد کجا میروی؟
ــ به آنجا!
ــ پیرمرد هشدار میدهد: مراقب خودت باش!
ــ نترسید، صبح زود برمیگردم.
ــ در پناه خدا!
ــ خدا با شما!
آنها به همدیگر دست میدهند.
وویتِک تبرش را برمیدارد و خارج میشود. دو چوپان غولپیکر سیاه در مقابل نیمکتشان ایستاده بودند و فقط به پیرمرد سر تکان میدادند.
ــ شماها با او میروید؟
آنها به علامت مثبت سر تکان میدهند.
لالها تبرهایشان را که به دیوار آویزان بود برمیدارند و میروند.
ــ پیرمرد از یاکوبِک میپرسد: لعنت بر شیطان، این چه کاری بود، چرا چنین چیزی را تعریف کردی؟
ــ چطور میتونستم سکوت کنم، در حالیکه خودم شنیدم که چطور کاشا برایش قسم خورد که نخواهد رقصید؟ و وویتِک از او خواسته بود بخصوص از والنزاک اجتناب کند.
ــ پیرمرد نیمه‌بلند میگوید: خب، آنجا چیزی رُخ خواهد داد. بعد خاکستر را از چپق نیمسوخته میتکاند، پُر سر و صدا به چپق پک میزند و در افکار خود غوطهور میگردد.
وویتِک طوری میدوید که ریگ در زیر پاهایش به پرواز میآمد. او بر روی مراتع و از میان جنگل میدوید و در این حال اصلاً متوجه نمیگشت که هر دو چوپان بدنبال او میدویدند؛ ابتدا در جاده آنها را میشنود، اما او به اطراف نگاه نمیکند بلکه همچنان میدود.
او به روستا میرسد، با عجله به سمت میخانه میرود و از طریق پنجره نگاه میکند: والنزاک به دور اتاق میرقصید و کاشا در کنارش. حالا او کنار نوازندگان ایستاده بود و آواز میخواند:
"آه کاشا، کاش آنطور که دوستت دارم دوستم میداشتی،
سپس هر شب من و تو، حتماً کنار هم میبودیم."
و بارتولوماس هوچائیسکی سالخورده، یک کشاورز بسیار شوخ، از گوشهای آواز را به پایان میرساند:
"آه، سپس کاشا سعادتمند خواهد گشت، و برایش مطلوب خواهد بود،
اگر خورشید هرگز طلوع نکند."
و همه میخندیدند.
وویتِک به راهرو داخل میشود و از راهرو به در میرسد.
در این لحظه کسی به شانهاش میزند:
ــ وویتِک حالت چطوره؟
او به اطراف نگاه میکند: فلورک فرانکوس، یک کشاورز پیر، لاغر، کوچک و زشت، اما ثروتمند، که بسیار عاشق کاشا بود در پشت سرش ایستاده بود. از آنجا که ویژگیهایش کاملاً ناکافی بودند تا در کنار والنزاک یا وویتِک کرونیتس بخاطر زن جوان رقابت کند بنابراین از والنزاک با تمام وجودش متنفر بود و به خود میگفت: "اگر من نمیتوانم زن جوان را داشته باشم، بنابراین باید وویتِک او را داشته باشد!"
ــ وویتِک میگوید: حالتون چطوره؟
ــ میبینی آنجا چه رخ میدهد؟
ــ چه چیزی رخ میدهد؟
ــ کاشا با والنزاک میرقصد!
ــ من هم به این خاطر به اینجا آمده‌ام.
ــ آه خدای من! وویتِک!
ــ آنچه باید اتفاق بیفتد اتفاق خواهد افتاد.
ــ بفرما، من با دست دادن به تو قول میدهم! اگر هم بخواهی سه روز بنوشی، بنوش! من گاوم را میفروشم، من اسبم را میفروشم: بنوش! وویتِک، قلب من! تو را به روحم قسم! بنوش!!!
اینها چه شیطانهائی هستند که با تو آمدهاند؟
ــ مایکل و کوبا از منطقه مور. دو چوپان.
ــ خدای من! چه بزرگ هستند! اگر من اینطور بزرگ بودم حق والنزاک را کف دستش میگذاشتم!
ــ فقط آرام باشید. او قطعاً حقش را بدست خواهد آورد.
ــ وویتِک، تو را به وفاداریام قسم می‌دهم! فقط هرچه میخواهی بنوش! چمنزارم را میدهم، مزرعه را میدهم، خانهام را میدهم: فقط بنوش وویتِک، قلب من، بنوش! من نمیتوانم کاشا را داشته باشم، بنابراین تو او را بردار! او را بردار! او را بردار! او را بردار! وررر!!!
در اینجا فلورک فرانکوس مانند یک سگ غرغر میکند، دهانش پُر از کف بود، او ناخنهایش را در دست وویتِک فشار میدهد، تمام اندامش میلرزید و مانند یک خروس از یک پا به پای دیگر میشد.
ــ آیا کاشا را آنجا میبینی؟
ــ من او را میبینم.
ــ آنها همدیگر را میبوسند، آنها به هم دل میدهند، وویتِک، آنها به هم میرسند! وررر! ...
اینجا فلورک فرانکوس خم میشود و آستین پیراهن وویتِک را با دندان میگیرد.
ــ وویتِک!
ــ چیه؟
ــ تمام بچهها را برای غسل تعمید برایت نگاه میدارم! من تمام ثروتم را به نام آنها میکنم. من با آنها مانند یک پدر رفتار خواهم کرد! بزن!!!
و او را به داخل میخانه هُل میدهد. دو چوپان غولپیکر خود را به در نزدیک میسازند.
در این وقت سیم ویولن یکی از نوازندگان پاره میشود: رقص متوقف میشود. کاشا چشمش به وویتِک میافتد. او بطور وحشتناکی مشوش و رنگ صورتش سرخ میشود. او نمیداند که آیا باید به پیش وویتِک برود یا نه؟ چه باید بگوید؟ عاقبت به سمت او میرود، به او دست میدهد و با لکنت میگوید:
ــ وویتِک؟ تو اینجائی؟
ــ وویتِک پاسخ میدهد: من اینجا هستم.
والنزاک سرمست و داغ گشته در کنار کاشا ایستاده است؛ او هم به وویتِک دست میدهد.
ــ برادر، سالم هستی؟
ــ سالم.
هر دو مرد دستهایشان را طوری تکان میدادند که سر و صدا به راه میانداخت.
نوازنده سیمهای ویولنش را امتحان میکند: او میتوانست بنوازد. وویتِک در برابر والنزاک با یک حرکت گسترده کلاه از سر برمیدارد، با احترام سلام میدهد، در برابرش زانو میزند، سرش را بالا میآورد و میگوید:
ــ برادر، برایم جا باز کن.
والنزاک سرش را متمردانه تکان میدهد.
ــ نه، برادر.
ــ من از تو خواهش میکنم برادر، برایم جا باز کن.
ــ نه، برادر.
ــ تو نمیخواهی؟
ــ من نمیخواهم.
ــ من برای سه دور رقص به تو میپردازم.
ــ من نمیخواهم.
ــ برادر ...
اما والنزاک جلو نوازندگان میایستد و میخواند:
"جوانک در اینجا جسارت نکن، در میخانه شروع به دعوا نکن،
در اینجا آدمهای قابلتر، اجازه دارند تو را اندکی از شکل بیندازند."
و وویتِک کرونیتس ظاهراً با آواز خندهداری به او پاسخ میدهد:
"بنابراین یا یکی به من ضربه می‌زند یا من او را با ضربه میکشم،
زیرا احساس میکنم که چطور خون در سرم به جوش میآید."
والنزاک ساکت میشود و به وویتِک نگاه میکند، وویتِک به والنزاک نگاه میکند. آنها همدیگر را تماشا میکنند، به هم لبخند میزنند، اما طوری با چشم همدیگر را تهدید میکنند که جرقه پخش میگردد. کشاورزان متوجه میشوند چیزی میخواهد رخ دهد، خود را عقب میکشند و گروههای کوچک تشکیل میدهند. زنها پیش مردان جوان خود میروند و پیش آنها میمانند، به همدیگر علامت میدهند و خود را آماده نگاه میدارند، چون چیزی نواخته خواهد گشت.
نوازندگان مینوازند، والنزاک میرقصد، او در دایره گستردهای میرقصد، اما رقص نمیخواهد درست انجام شود. او مایل نیست بخاطر خشم و لجاجت از رقصیدن دست بکشد، و با این حال در جلو نوازندگان میایستد و با صدای خشن این بیت را میخواند:
"اسب کوچک، اسب سرخ کوچک من،
با نعل آهنین خود میکوبی
بر روی جادهها.
قلب من از رنج میشکند،
و بیش از هرچیز
مشتاق دوشیزۀ جوانِ اوست."
او دست کاسیا را میگیرد، میخواهد او را بغل کند تا در هوا بچرخاند، فلورک فرانکوس در این وقت وویتِک را به کنار میکشد و زمزمه میکند:
"وویتِک!"
وویتِک به جلو هجوم میبرد، گیسوی بافته کاشا را میگیرد، او را به اطراف میکشاند و به زمین پرتاب میکند! زمین بلند آه میکشد، اما کاشا از خود صدائی خارج نمیسازد.
وویتِک فریاد میزند: "تو سگ ماده! قسم خوردنت اینقدر به حساب میآید!" و چند بار با لگد به سینهاش میزند.
والنزاک یخ میزند و دهان و چشمهایش گشاد میشوند. در این وقت برادر کاشا، استاشک پنتسکوفسکا، از کنار به سمت والنزاک میآید و فریاد میزند: "بزن! او را بزن!" و گلوی وویتِک را میگیرد. حالا همچنین والنزاک هم هوشیار میشود و به سمت وویتِک هجوم میبرد!
پنج یا شش مرد جوان، دوستان و آشنایان، یکی با یک صندلی، یکی دیگر با یک چماق، دیگران با کوزه گِلی به وویتِک حمله می‌برند. در همان لحظه اما مردم در کنار در با هُل داده شدن به دو سمت از هم جدا میگردند، مانند کاهِ در آخور وقتی که گاو به آن فوت میکند. و بازوان از خورشید قهوهای شده دو لالِ غولپیکر سیاه مانند آهنگران شهر کوشچلیسکو بیصدا بلند میگشت و مشتشان با غوغا بر روی سرها فرود میآمد و طنین ناله و فغان را بلند می‌ساخت. در صورت سیاه دو برادر لال از منطقۀ مور فقط چشمهای آبی سفید میدرخشیدند، آنها چیز بیشتری بجز یک فریاد شیهه مانند از خود بیرون نمیدادند و مردانِ جوان را مانند دسته‌های گندم به اطراف پرتاب میکردند. این یک سعادت واقعی بود که آنها از تبرهای خود استفاده نمیکردند، زیرا بعد، مریم مقدس! ... وویتِک کرونیتس زانویش را روی والنزاک که در زیر او قرار داشت گذارده بود و گلویش را میفشرد.
مردم به خارج هجوم میبردند و از میخانه میگریختند، نوازندگانِ وحشتزده خود را به گوشهای میفشردند. دو برادر از منطقۀ مور جمعیت را به سوی راهرو هُل میدادند و دورادور وویتِک خالیتر میشود. دراین هنگام فلورک فرانکوس بسوی او میخزد و به بازویش میزند.
ــ وویتِک!
سپس میغرد.
ــ وررر!!!
در این هنگام وویتِک بلند میشود، تبر را در دست میگیرد و چنان ضربه سختی به سر والنزاک میزند که مغزش به بیرون میپاشد. سپس یک بار دیگر، بعد ضربه سوم و چهارم را هم میزند.
و با هر ضربه فلورک فرانکوس با شادی به بالا میپرید و با یک صدای غیرانسانی مانند قوش جیغ میکشید:
ــ فقط بزن! من به اندازه وزنش به تو پرداخت میکنم!
و وویتِک با سمت پهن تبر بدون استراحت میکوبد.
فلورک فرانکوس به گوشهای میخزد:
ــ وویتِک! وویتِک! هی، هی، هی! و به بالا میجهید و پا به زمین میکوبد.
ناگهان وویتِک از قربانیاش دست میکشد، یک بطر عرق از روی بار برمیدارد، آن را به دهان میگذارد و تا آخرین قطره مینوشد، بعد آروغ میزند و به اطرافش نگاه میکند. والنزاک مانند گوشت کوبیده شده بود، کاشا خونین بر روی زمین افتاده بود، لگد خُرده و ضرب و شتم گشته در میان جمعیت. نوازندگان در گوشهای ایستاده بودند و دیگر نمیتوانستند خارج شوند.
ــ وویتِک به آنها فریاد میزند: بنوازید!
ــ او تکرار میکند: بنوازید! و یک مشت تالر از کمربندش به سویشان پرتاب میکند.
ــ و این بار تبرش را بلند میکند: بنوازید!
ویولونیست فوری سیمهایش را کوک میکند و با آرشه شروع به نواختن میکند. وویتِک جلوی او میایستد و میخواند:
"حالا برایم موسیقی بنواز، اما خوب بنواز
و بعد از مرگم، تمام پول و دارائیم را بردار."
او میرقصد. او در خون سر میخورد. والنزاک را با یک لگد به سمتی هُل میدهد. صاحب یهودی میخانه وحشتزده و رنگپریده کاشا را زیر یک نیمکت هُل میدهد. دو چوپان با صورتهای خونین و شکسته شده تبر در دست کنار در ایستادهاند. فلورک فرانکوس در گوشهای بالا و پائین میجهد، فریاد میکشد و سوت میزند.
وویتِک میرقصد، سپس توقف میکند و میخواند:
"کمانچه و ویولن چه شیرین برایم مینوازند
و آهنگر برای پاهایم زنجیر میسازد."
او میرقصد، اما خون زیادی از دست میدهد، زیرا او هم در شلوغی تقریباً ضربههای زیادی خورده بود، او تلوتلو میخورد، اما هنوز میخواند:
"یک دار از درخت کاج در شب میسازند
آن را این عشق، این دختر انجام داد ..."
و او بر روی نیمکت خم میشود.
ــ او میگوید: تو، یهود!
مرد یهودی از ترس میلرزد و میگوید:
ــ آقای رئیس دزدها چه دستور میدهند؟
ــ کاغذ بده، یک قلم و ... این اسمش چیست که آدم با آن مینویسد.
ــ جوهر؟
ــ درسته، جوهر. سریع. بگیر، این هم برای زحمتی که میکشی، و برایش یک تالر پرت میکند.
یهودی کاغذ، جوهر و قلم میآورد.
ــ وویتِک میگوید: شما بنویسید، من از آن چیزی نمیفهمم.
یهودی قلم را در جوهر فرو میکند.
ــ آنطور که من میگویم بنویسید:
"به آقای رهبر ژاندارمری در نووه تارگ.
من، وویتِک کرونیتس، فراری از هنگ اول اولانِن، گزارش میدهم که کاشا پنتسکوفسکا را بخاطر خیانت کشتهام و همچنین برونیسلاو والنزاک را، زیرا او گلویم را گرفت، و خواهش میکنم مأمور بفرستید که مرا دستگیر کنند. آنها میتوانند با خیال راحت بیایند، من از خودم دفاع نخواهم کرد."
ــ نامم را بنویسید: وویتِک کرونیتس. آمین. آن را با ارابه بفرستید تا آنها سریع از شهر به اینجا بیایند.
ــ او به دو برادر میگوید: و شما مردهای جوان، سریع بروید تا شما را در اینجا نکشند یا دستگیر نکنند. در کمربندم نقره زیادی قرار دارد، و دو دیگ کوچک پُر از سکههای نقره جدید را در دره اوسپادلا چال کردهام، جائی که آب از صخرهها سرازیر میشود. پول را بین خود تقسم کنید و یک سوم از پول دیگها را به پیرمرد بدهید، زیرا او تمام تابستان را از من پذیرائی کرد.
او به آنها دست میدهد و همدیگر را در آغوش میگیرند.
ــ بروید، خدا همراهتان!
لالها او را تماشا میکنند و میروند.
ــ وویتِک میپرسد: تو، یهود، آیا زن هنوز زنده است؟
ــ چه کسی؟
ــ کاشا.
ــ من نمیتوانم به آنجا نگاه کنم ... اینهمه خون! ...
ــ فلورک فرانکوس فریاد میزند: وویتِک! زن مرده است، زن مرده است، زن مُرده است! و شروع به گریستن میکند. سپس خود را بر روی زمین میاندازد، با سر بر روی زمین میکوبد، موهایش را میکَند، خود را به جلو و عقب میغلطاند، مینالد و ناامیدانه آه میکشد.
و وویتِک کرونیتس میگذارد سرش بر روی سینه خم شود و زمزمه میکند:
ــ خوابم گرفته است ...
سپس نیمه‌خواب آهسته میخواند:
"آه، تو ای بادِ از مزرعه، آه، تو از شیب کوه
اگر فقط تو را بگیرم، از روی صدها کاج خواهم پرید،
آه، تو ای بادِ از مزرعه، آه، تو از شیب کوه
میخواهند مرا به دار بیاویزند، طنابم را پاره کن."
سپس سرش عمیقتر خم میگردد، و به خواب میرود ...
 
فرانِک سِلیگا و پروردگار
یک کشاورز به نام فرانِک سِلیگا بود که در ماگورا در معدن کار میکرد، او آنجا سنگ معدن استخراج میکرد. او چنان زیبا بود که وقتی از میان روستا میگذشت زنان را تکان میداد. او همچنین به این زیبائی فوقالعاده افتخار میکرد و مغرور بود، علاوه بر این لاف میزد که اشرافزاده است، زیرا چنین افسانهای در باره سِلیگاها و زیکها از منطقه ویتوف گفته میشود.
او عادت داشت بگوید: من از نجبا هستم.
مردم به او میخندیدند و میگفتند: آره، زمانی که تو یک نجیبزاده بودی کولیها هنوز دزدی نمیکردند!
و در ناحیه کوژنیسا یک آقای والِسکی رئیس اداره دارائی بود که یک دختر داشت. دختری چنان زیبا که مانندش هنوز در جهان وجود نداشت. و این دوشیزه والِسکی مورد علاقه فرانِک سِلیگا بود.
فرانِک مرتب میگفت: او برای من مناسب است، طوریکه انگار ما را مانند دو ماهی‌قزلآلا از یک تخم درآورده باشند.
و اگر او پیش از این یک آدم خوش لباس بود، اما حالا تمام مرزها را کنار میگذارد. بر روی شانه یک شنل سیاه بلند، با نخ قطور قرمز رنگ نخدوزی شده قرار میداد، بر کناره‌های شلوارش با نخ قطور آبی رنگ یک ردیف جدید دوخته شده بود، در حالیکه اگر ثروتمندترین معدنچی میگذاشت پنج ردیف بر روی شلوارش بدوزند باز هم به او نگاه میکرد؛ یک کفش چرمی زرد روشن می‌پوشید، یک کلاه با لبه بسیار کوچک به سر می‌گذاشت که صدف بر رویش دوخته شده بود و یک پَر سیاه خروس بر پشت آن قرار داشت. دوشیزه هر یکشنبه با پدر در منطقه نووـتارگ به کلیسا میرفت؛ فرانِک سِلیگا در آنجا با لباسش فخر میفروخت. بدتر از هرچیز مسیرهای کثیف بودند که او نمیدانست چطور باید از آنجاها عبور کند، بجای قدم برداشتن بیشتر از سنگی به روی سنگ دیگر میپرید. اما او در هر حال سبک بود.
او دیگر مشروب نمینوشید، سیگار نمیکشید، هیچ‌چیز، او فقط پول پسانداز میکرد و خود را میآراست. و اگر کلیسای سنت آنا در شهر مملو از جمعیت بود باز هم او میتوانست خود را به نیمکتی که دوشیزه والِسکی و پدرش معمولاً مینشستند برساند.
او در آنجا به خدای مهربان خیلی زحمت نمیداد. او کم میدانست که کجا است، او فقط سر زیبایش را بالا میبرد و به دوشیزه نگاه میکرد. دوشیزه هم گاهی نگاهش را از کتاب دعا به سمت او بلند میساخت.
و فرانِک این نگاهها را به بهترین شکل به نفع خود تعبیر میکرد، زیرا او بطور وحشتناکی از خود راضی بود.
ــ او عاشق من شده است، نمیتواند طور دیگر باشد.
ــ چه کسی؟
ــ یانیه‌لا.
ــ کدام یانیه‌لا؟ یانیه‌لا از موستووه؟
ــ نه بابا!
ــ یانیه‌لا از کوبای بادخیز؟
ــ نه بابا!
ــ خب، پس کدام یانیه‌لا؟ یانیه‌لا از گورسکا ازدواج کرده است، یانیه‌لا از پلازا ازدواج کرده است، یانیه‌لا از گوآدکه بیش از حد پیر است و به درد تو نمیخورد، پس کدام دختر را تو در اینجا پیدا کردهای؟
ــ او دختر نیست، او یک دوشیزه است.
ــ یک دوشیزه؟
ــ البته که دوشیزه.
ــ هی، اما تو یک کشاورزی.
ــ من نجیبزادهام.
ــ آره! از آن نجیبزادگانی که گاودانی را از کثافت پاک میکند!
ــ اگر هم اینطور باشد!
ــ اما فرانِک به من بگو، ابلهانه وراجی نکن: پس کدام یانیه‌لا عاشق تو شده است؟
ــ والِسکی.
ــ از کوژنیسا؟
ــ بله.
ــ مگر دیوانه شدهای؟
ــ من دیوانه نشدهام.
ــ آیا باید چشمانت را با او کور میکردی؟
ــ خب، بله!
ــ آیا به تو ابراز علاقه جنسی کرد؟
ــ او اصلاً چنین کاری نکرد.
ــ و اگر اینطور باشد آیا باز هم او را میگیری؟
ــ البته.
ــ آره! پدرش هم او را به تو میدهد! اگر حداقل یک عضو ارشد یا جائی کارهای بودی. اما تو چه هستی؟ یک معدنچی ساده، و بجز این هیچ‌چیز.
ــ اما من بسیار زیبا هستم و این یک معجزه است.
ــ خب، این درست است، نمیشود آن را انکار کرد، یک شیطان تو را بدنیا نیاورده است. اما از کجا میدانی که او تو را دوست دارد؟
ــ او به من نگاه میاندازد.
ــ برو بابا! یک روباه هم به سیبزمینی نگاه میاندازد اما آن را نمیخورد.
فرانِک در روز یکشنیه برای پرداخت مالیات به کوژنیسا میرود، همه‌جا را نگاه و مطالعه میکند که چطور فقط این آنیه‌لا را میتواند ببیند؟ زیرا که دختر به شکل وحشتناکی قلبش را ربوده بود. و او بسیار امیدوار بود بتواند خود را به دختر کمی نزدیک سازد و گاهی یک کلمه با او حرف بزند. گرچه دختر را بعنوان یک دوشیزه بحساب میآورد اما خیلی زیاد هم از فرانِک تفاوت نداشت؛ در روز یکشنبه و در روزهای تعطیل فقط یک لباس کوتاه میپوشید، در غیراینصورت یک لباس معمولی بر تن داشت و بر روی سر یک پارچه می‌گذاشت، و پاشنه چکمه هم همیشه در زیر پاهایش به صدا نمیافتاد.
پابرهنه بیرون میرفت، نه یک یا دوبار.
تا زمانیکه آنها فقط از راه دور نگاه رد و بدل میکردند مهم نبود، اما آنیه‌لا یک بار روز یکشنبه برای تمشک چیدن به دره اولچیسکو میرود و فرانِک سِلیگا او را تا به آنجا تعقیب میکند، زیرا او برای چنین کاری خلق شده بود! بله، دهان به دهان و بازوان را در پشتش نگاه داشتن زیبا بود، و دختر شروع به صحبت کرده بود.
اما فرانِک سِلیگا کاملاً دیوانه میشود، زیرا حالا میفهمد که دختر فقط به شرط اجازه دادن پدرش با او ازدواج خواهد کرد.
اما هنوز چند روز نگذشته بود که از طرف آنیه‌لا مطلع میگردد که پدر حتی نمیخواهد از این موضوع چیزی بشنود، و اینکه در ساندتس یک خیاط را انتخاب کرده است و میخواهد دختر را در آنجا به ازدواج خیاط درآورد. و علاوه بر این گفته است که اگر تمام جهان به پایش بیفتد نمیتواند تصمیمش را عوض کند، و به خدا قسم خورده است که رابطه بین فرانِک و دختر هیچ نتیجهای نخواهد داد. پدر در این حال بسیار عصبانی بوده و گفته است که دختر را در انبار حبس خواهد کرد و فرانِک را اگر نزدیک بیاید مانند یک سگ خواهد کشت.
و اینکه آیا او دختر را در انبار یا جایی دیگر حبس کرده بوده است باعث گشت که سِلیگا از آن به بعد نتواند دختر را ببیند و فقط توسط خدمتکار میدانست که دختر او را دوست دارد و دلش برای او تنگ شده است.
این خبر او را بسیار خوشحال میسازد، همچنین بخاطر دختر دچار رنج وحشتناکی میشود.
و دختر گذاشته بود هنوز به او گفته شود که هیچکس بجز پروردگار نمیتواند برای حل مشکلشان به آنها کمک کند.
ــ فرانِک فکر میکند: آره، این درست است! وقتی پروردگار قادر مطلق است، اگر از او بپرسم که آیا مایل است از من در این گرفتاری حمایت کند؟
در آن نزدیکی کلیسائی نبود، فقط یک کلیسا در شوخووُف بود و یکی هم در نووـتارگ؛ اما یک نمازخانه کوچکِ ساخته شده با آجر و با یک سقف کوچک برنجی وجود داشت که یک چشمِ مشیت الهیِ چوبی و رنگ گشته در آن قرار داده بودند.
نمازخانه در سر راه واقع شده بود.
فرانِک به سمت نمازخانه میرود، کلاه از سر برمیدارد، زانو میزند و اینطور دعا میکند:
ــ پروردگار عزیز، اگر تو به من در این گرفتاری کمک کنی، من به اندازهای که در هر دو دستم جا بگیرد برای تو در کلیسایِ شهر نقره قربانی میکنم. از کجا باید بیاید، اینکه آیا می‌خواهم آن را از زمین استخراج یا از دریا صید کنم، یا از لیپتوف بیاورم، یا از دخل مغازهای در زاکوپانا بدزدم: تو به این خاطر نگران نباش. تو لازم نیست برای بدست آوردن آن سرت را با فکر کردن به درد بیاری، فقط من باید این کار را بکنم. تو قادر مطلق هستی، بنابراین قادری در یک لحظه اگر بخواهی هرکاری را انجام دهی، اما من برای اینکه تو این کار را برایم انجام دهی به یک هفته هم قانع هستم، من از تو خواهش میکنم قلب آقای والِسکی را نرم کن تا با ازدواج ما مخالفت نکند. آمین.
او بلند میشود و میرود.
او سنگ معدن استخراج میکند، استخراج میکند و انتظار میکشد، اما هیچ‌چیز تغییر نمیکند. وقتی او در روز یکشنبه از معدن به شهر می‌رود خدمتکار فقط برایش این خبر را آورده بود که آقای والِسکی یک بار از دخترش خشمگین شده و با یک چوب به پشتش زده است.
حالا یک هفته گذشته بود.
فرانِک دوباره به نمازخانه میرود، زانو میزند، کلاه از سر برمیدارد و اینطور صحبت میکند:
پروردگار عزیز، یک هفته گذشته است. آنچه را که من وعده دادهام میخواهم انجام دهم. شاید تو با چیز دیگری مشغول بودی بنابراین ممکن است کار من یک هفته دیگر طول بکشد. یک هفته دیگر من از معدن پائین میآیم. من از تو با زبان خیلی خوش خواهش میکنم با من شوخی نکن، چون با من نمیشود اصلاً شوخی کرد. اگر نمیدانستم که تو قادر به هر کار هستی بنابراین اینطور مزاحمت نمیشدم، اما چون تو قادری بنابراین می‌توانی. این کار را بکن، زیرا اینجا بجز سعادت به هیچ‌چیز دیگر مربوط نمیشود. آمین.
یک هفته میگذرد، فرانِک سِلیگا متوجه نمیشود که قلب آقای والِسکی تغییری کرده باشد.
او برای سومین بار به نمازخانه میرود، زانو میزند، کلاه از سر برمیدارد و میگوید:
ــ پروردگار عزیز، این درست است که من با دستهای خالی پیش تو میآیم، اما من به تو قول دادهام و به محض آنکه فقط اینجا در پائیز کار به پایان برسد آن را انجام خواهم داد. لازم نیست مدت طولانی صبر کنی. ما این را از یک یهودی ثروتمند در میخانه شنیدهایم. من از تو با زبان خیلی خوش خواهش میکنم و به تو باز هم یک هفته فرصت میدهم، اما شوخی نکن، چون با من نمیشود اصلاً شوخی کرد، آمین.
فرانِک انتظار میکشد، هیچ اتفاقی نمیافتد!
او برای چهارمین بار به نمازخانه میرود، کلاه از سر برمیدارد، اما دیگر زانو نمیزند و میگوید:
ــ پروردگارا! چرا نسبت به من اینطور وسواس داری؟! من دیگر از تو خواهش نخواهم کرد، زیرا میبینم که بیفایده است. همچنین نمیخواهم با تو ستیزه کنم، زیرا تو آن بالا در آسمانی و من عقاب نیستم. اما چون تو حتی گوش شنوائی برایم نداری بنابراین من نه تنها هیچ‌چیز برایت قربانی نمیکنم بلکه میخواهم حتی کار غیرمحترمانهای با تو انجام دهم!
او با روی هم قرار دان سنگها یک تپه میسازد، از آن بالا میرود، خود را روی انگشتان پا بلند میکند، با تیشه کوهکنی سقف برنجی را بالا میبرد و بر روی زمین پرتاب میکند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر