اسرار دولتی.


<اسرار دولتی> از ماتیس مکداونل بادکین را در آذر سال ۱۳۹۷ ترجمه کرده بودم.

یک مسابقهُ دو
"آقای بَک، آیا میتوانید یک سفر به ایرلند بکنید؟"
"چرا که نه؟"
"شاید امشب با کشتی پستی؟"
"البته. اما وقتی آنجا هستم چه باید بکنم؟"
آقای وارمینگتونِ مهربان میگوید: "این موضوعی ناگوار است، به من اجازه بدهید تمام جزئیات را برایتان بطور خلاصه تعریف کنم، سپس خودتان بهتر میتوانید قضاوت کنید چه قدمهائی باید برداشته شود."
وارمینگتون یکی از ثروتمندترین و محترمترین وکلایِ لندن بود؛ یک مرد بلند قامت و قوی، معمولاً با روحیهای شاد و بهترین رفیق. اما امروز ابر تاریکی بر روی پیشانیِ شادش نشسته بود و آدم تشویش و دستپاچگی را در چهرهاش میدید. او به طاقچۀ شومینهای که در آن عصر شرجی ماهِ پائیز هنوز آتش در آن روشن نبود تکیه داده و متفکرانه با زنجیر سنگین طلائی ساعتش بازی میکرد.
او تکرار میکند: "یک موضوع ناگوار، آقای بَک" و از جامش جرعهای از شراب خوبِ کهنۀ قدیمی که در کنارش بر روی طاقچه قرار داشت مینوشد و ادامه میدهد: "آیا شما برادرزنم بارون برتون را میشناسید؟"
بَک با چهرۀ جدی سر تکان میدهد. او در بارۀ بارون برتون چیزهای مطلوب کم شنیده بود. "بله، بله، او متأسفانه برای خانوادهاش نگرانی بسیاری ایجاد کرد. همسرم هنوز از دوران کودکیِ خود برخی مشاجرات طوفانیای را به یاد دارد که قبل از رفتن بارون برتون به خارج از کشور اتفاق افتادند. پس از ازدواج ما آنچه در قدرتم بود برای برتون انجام دادم؛ اما متأسفانه فقط کم فایده داشت. او در آن زمان پنجاه ساله بود، اما بیبند و بار مانند یک جوانِ زیبا. اما هشت سال قبل کاملاً غیرمنتظره یک سعادت به دامانش میافتد و با یک زن جوان زیبای صاحبِ ارث ازدواج میکند که تا حد مرگ عاشق این مردِ سالخوردۀ شیطان شده بود. او تا زمانیکه زن زنده بود در مسیرهای مستقیم باقی‌میماند، و هنگامیکه زن در حدود یک سال پیش فوت میکند افسرده میشود. زن اعتمادِ مطلقاً بلاشرطِ خود به برتون را توسط وصیتنامهاش ثابت کرد و او را تنها وارثِ ثروت خویش نامید. زن نه تنها برای او تمام پول بلکه همچنین املاک خود را به ارث گذارد، زیرا آنطور که زن نوشته بود شدیداً اعتقاد داشت که برتون از فرزند عزیزش فلورانس به دوستداشتنیترین شکل نگهداری خواهد کرد.
نباید ناگفته گذارد که او در ابتدا برای انجام وظیفهاش همچنین بهترین اراده را داشت. او دو هفته پس از مرگِ همسرش پیش من میآید و خواهش میکند برایش یک سند بنویسم که مفادش قابل لغو گشتن نباشد؛ او میخواست تمام دارائیش در ویلتشر را که شامل حقوق بازنشستگی سالانه به مبلغ پنج هزار پوند و یک خانۀ زیبا و باغ است را به نام دختر کوچکش ثبت کند، در حالیکه برای خودش فقط یک درآمد متوسط از اموال همسرش باقی‌میماند. او میگوید: <وارمینگتون، من به خودم مطمئن نیستم. این خلاصۀ داستان است. من اگر پول داشته باشم فوری آن را از پنجره بیرون میریزم.> البته من تلاش کردم که سند تا جائیکه قانون اجازه میداد از قدرتِ تعهدِ شدیدی برخوردار شود، و برتون آن را بدون یک کلمه مخالفت امضاء کرد. چنین به نظر میرسید که او دختر کوچکش را واقعاً خیلی دوست دارد؛ او باید همه‌جا همراهش باشد، حتی در تئاتر هم او را همراه خود میبرد. همسرم ــ عمۀ دختربچه است ــ مدام در فکر اوست، و چون تصور میکرد که اگر مدتی همراه کودکان همسالش باشد خوشحال خواهد شد بنابراین سال قبل او را برای جشن عید کریسمس دعوت میکند؛ او باید در هدایای عید و در تمام شادیهایِ روزهای تعطیل با کودکان شریک میگشت.
پدر دختر با او از ویلتشر به شهر میآید و دختر را پیش ما میگذارد، اما خودش نمیخواست بماند. شاید تنهائی باعثِ بیداری مجددِ روح قدیمیِ ولگردی در او شده بود. او عادتهای قدیمیاش را دوباره از سر میگیرد، در گوشههای تئاتر و محلهای واریته و اغلب در پشت صحنه پیدا میگشت. در یک ساعتِ نامبارک در یکی از این فرصتهای آنچنانی با دوشیزه تریکسی موردنت آشنا میشود، یک خانم جوانِ شاد و همزمان هوشمند که به عنوان ستاره بر روی صحنۀ واریتهها میدرخشد. آقای بَک، شما باید مطمئناً دوشیزه تریکسی را در لباس چسبانِ صورتی رنگ بر روی تمام ستونهای تبلیغانی دیده باشید.
وقتی یک مرد شصت ساله دوباره عاشق میشود بنابراین اجازه میدهد به راحتی فریباش دهند. این موجود هوشمند بزودی او را طوری در دستان خود داشت که برتون به دختر پیشنهاد ازدواج میدهد. دختر به املاکش در ویلتشر چشم داشت، اما برتون فکر میکرد که نمیتواند دیگر آنها را در اختیار داشته باشد، و البته من مواظب بودم در این باره به او هیچ توضیحی ندهم. او کاملاً عصبانی بود که چنین ابله بوده و دارائی را به نام دخترش به ثبت رسانده است. به این وسیله این امکان از او ربوده شده بود که به دوشیزه تریکسی ستایشش را به اثبات برساند. اما دوشیزه تریکسی در نزد باتجربهترین وکیلانِ سراسر شهر آقایان شارکی و اسنیپت مشاوره میگیرد. همه‌چیز بنابراین روشن شده بود و مدت زیادی طول نمیکشد که آنها شوهرخواهر همسرم را از اختیارات قانونیاش دقیقاً آگاه میسازند. من مطلع شدهام که آنها مشغول تنظیم قراردادِ ازدواج هستند و می‌خواهند تمام اموال را به مناسبت ازدواج به نام دوشیزه تریکسی موردنت ثبت کنند."
بَک میگوید: "اما لرد برتون اموال را رسماً به نام دخترش کرده است و ممکن نیست که قانون اجازه این کار را به او بدهد."
وکیل با حالتی متفکرانه لبخند میزند و میگوید: "این با شغلم به زحمت مناسبت دارد اگر من تحقیرآمیز در بارۀ قانونمان سخن بگویم؛ اما نمیشود انکار کرد که قانون شامل موارد بسیار عجیب و غریب است. ببینید، سند به نفع فلورا کوچک آنطور که نامیده میشود فقط یک <اهداء داوطلبانه> است. اما قانون برای اهداء داوطلبانه ارزش کمی قائل است؛ برای قانون عشق و محبتِ طبیعی در مقایسه با یک قراردادِ ازدواج البته چیزی بحساب نمیآید، و او این قراردادِ ازدواج با دوشیزه تریکسی را خواهد بست. اگر اموال در ویلتشر به نام این خانم جوان به مناسبت ازدواجش با صاحب اموال به ثبت برسد بنابراین طبق یک حکم قدیمی از دورانِ ملکه الیزابت اهداء داوطلبانه به فلورا کوچک حتی ارزشِ کاغذی که رویش نوشته شده است را ندارد."
"این قانون واقعاً ناعادلانه است."
"آقای بَک، شما تنها انسانی نیستید که این نظر را دارد، شما فقط نظر خود را خلاصهتر و فشردهتر از لردِ معروفی بیان می‌‏کنید که اخیراً در مجلس نمایندگان اظهار کرد: <این برای ما نمیخواهد واقعاً قابل درک شود که آیا میتواند صادقانه باشد اگر کسی چیزی را که به او تعلق ندارد بفروشد و پول فروش را برای خود نگهدارد و اینکه شخص دیگری که تمام شرایط را میداند اجازه داشته باشد از نظر قانونی برای غارتِ صاحب اموال به این فرد کمک کند. درک یک چنین روشی برای یک ذهن ناوارد دشوار است و حتی برای ذهنی با تفکراتِ قانونی چیز رضایتبخشی نیست.>"
بَک میگوید: "اما این مرد هرگز برای غارت کردن کودک خودش از این قانون استفاده نخواهد کرد!"
"این اصلاً هنوز معلوم نیست. من فکر میکنم که او دیر یا زود وقتی فرصت بدست آورد این کار را انجام خواهد داد. در حال حاضر وجدانش هنوز بر علیه شیفتگی و شیدائیاش میجنگد اما من میترسم که بزودی وجدانش شکست بخورد. زنِ جوانِ هوشمند با او مانند ماهیگیری که یک ماهی به قلابش گیر کرده است بازی میکند. او به یک روستایِ ساحلی در ساحل غربی ایرلند گریخته و قسم یاد کرده است تا زمانیکه سند نوشته نشده باشد نمیگذارد لرد برتون حتی یک نگاه هم به او بیندازد."
"و لرد کجا است؟"
"او هم در ایرلند است. محل اقامتش راتکول نام دارد و در جنوب واقع شده است. او نمیتواند تحمل کند که دریا بین او و الههاش جاری باشد، هرچند که آنها حالا توسطِ تمام پهنای جزیره از یکدیگر جدا هستند اما هر روز نامه و تلگراف بین آنها رد و بدل میشود. من میترسم که او نتواند مدت بیشتری مقاومت کند."
"اما چکاری میشود در این ماجرا انجام داد؟ آیا نمیشود احتمالاً او را در یک دیوانهخانه حبس کرد؟"
"متأسفانه نه. اگر هر مردی که یک زن او را عاشق خود میسازد به دیوانهخانه برده میشد بنابراین تعداد مردانِ زندانی بیشتر از مردانِ آزاد میگشت."
"آیا نمیتوانید از احساس انسانی این خانم جوان استفاده کنید؟"
"در نزد او چنین احساسی وجود ندارد."
"و قانون بر علیه شماست؟"
"بله ... با توجه به مفاد فعلیاش."
"پس به نظرم میرسد که هیچ راه چارهای باقی‌نمانده باشد."
"اما نه کاملاً. اگر شانس با ما همراهی کند میتوانیم قانون را تغییر دهیم و به وزیرِ شطرنجشان کیش بدهیم. من حالا به اصل مطلب میپردازم. لازم نیست یادآور شوم که من با اعتماد کاملی با شما صحبت میکنم. اگر حریفان ما کوچکترین سوءظنی ببرند بنابراین بازی را باختهایم و میتوانیم فقط کارتهایمان را دور بیندازیم."
وارمینگتون خود را به سمت بَک خم میسازد و غیرارادی با صدای آهسته صحبت میکند: "ما در مجلس اعیان با آرامی تمام لغو آن حکم قدیمی از دورانِ ملکه الیزابت را به جریان انداختهایم. خودِ صدراعظم از این درخواست پشتیبانی میکند. به محض تأییدِ پادشاه املاک کودک در امان میماند. در مجلس اعلا این قانون در بهترین مسیر قرار دارد و یکی از محبوبترین وکلای ما در حال تلاش است آن را از مجلس بگذراند. صدراعظم قول داده است که اگر در جلسه سوم هم رأی بیاورد در همان روز از پادشاه موافقتش را خواهد گرفت."
"بنابراین موضوع مربوط میشود به اینکه کدامیک سریعتر انجام میشود، تصویبِ قانون یا قراردادِ ارث ــ و جایزه مسابقۀ دو یک حقوق بازنشستگیِ سالانه به مبلغ پنج هزار پوند است؟"
"کاملاً درست است."
"من فقط نمیفهمم که در این مورد چه باید انجام دهم."
"شما باید به من این لطف را بکنید، به ماونت ایگل بروید، جائیکه دوشیزه تریکسی اردو زده است، و تا زمانیکه با پیشنهاد ما توافق شود او را  تحت نظر داشته باشید. شارکی و اسنیپت در واقع چشم و گوشهای تیزی دارند و مانند گور سکوت میکنند. هیچ انسانی نمیتواند بداند که آیا آنها چیزی از جریان بو کشیدهاند یا نه. اما این مسلم است که آنها در تماس دائمی با دوشیزه تریکسی قرار دارند. وقتی شما به ایرلند میروید شاید بتوانید آنجا یک نگاه به کارتِ بازی او بیندازید، زیرا دوشیزه تریکسی برخلاف آن دو وکیل سرزنده و پُر حرف است."
"من این را درک نمیکنم. شما فقط احتیاج دارید راز خود را مخفی نگاه دارید؛ تماشای بازی دیگران برای شما فایدهای ندارد."
"دارد، دارد! و ما به کمک شما حساب میکنیم. شما به ما کمک خواهید کرد، درست است؟ هزینهها اصلاً مهم نیستند. ما فقط مایلیم که شما ــ داخل شوید، داخل شوید!"
یک دست کوچک درِ اتاق را زده بود. حالا درِ اتاقِ نشیمن آهسته باز شده و یک دختر کوچکِ زیبای تقریباً هفت ساله در آستانۀ در ظاهر شده بود. طرههای فرفری طلائی مانند یال بر روی شانههایش آویزان بودند، چشمهای آبیاش از روی شیطنت میدرخشیدند، و چالهای جذابی در گونههای گلگون بازی میکردند. دختر با دیدن مردِ غریبه میخواست دوباره بگریزد، اما آقای وارمینگتون او را مهربانانه صدا میزند و میگوید: "فلورا، بیا تو!" و او با این حرف داخل اتاق میشود.
"آقای بَک، این موکل شما است. فلورا، به آقا دست بده؛ او میخواهد خیلی کارها برایت انجام دهد و دوستِ خوب تو باشد."
یک غریزۀ درست باید به پریِ کوچکِ بامزه فاش ساخته باشد که بَک همۀ کودکان را دوست دارد. او از زانوی بَک بالا میرود و دهان کوچکش را برای یک بوسه غنچه میکند و میگوید: "متشکرم. این یک عروسک بزرگ است، درست میگم؟" این ظاهراً باید مفهوم دوستی باشد و ادامه میدهد: "من پنج بچه و یک پسر زیبای سیاهپوست دارم، اما برایشان مادر ندارم. میدونی، من خودم هم مادر ندارم، او مُرده و به خاک و هوا رفته است، اما پاپا همیشه از من نگهداری خواهد کرد."
آقای وارمینگتون مهربانانه لبخند میزد، در حالیکه بَک با دستان بزرگ قویاش که بسیار زمخت دیده میگشت و اما نرمتر از دست برخی از زنان بود موی پرپشتِ طلائی را نوازش میکرد. عمویش میگوید: "خب، فلورا، حالا بدو برو بیرون و بیشتر مزاحم آقای بَک نشو. تو میتونی برای خودت انگور و دو بیسکوئیت از روی میز برداری عزیزم. سپس برو و به بازی کردن ادامه بده. در را هم پشت سرت خوب ببند."
دختر در آستانۀ در یک بار دیگر سرش را برمیگرداند و با انگشتِ کوچکِ بالا آورده به بَک هشدار میدهد: "برای بچههایم مامان را فراموش نکنی!" و روز بعد واقعاً یک عروسکِ بزرگ برای فلورا برتون از مغازۀ اسباببازی فروشی فرستاده میشود.
در پشت سر لباس کوچکِ سفید با کمربندِ آبی رنگ و موهای فرفریِ طلائی بسته میشود. بَک مصمم میگوید: "من میخواهم بروم، گرچه هنوز نمیدانم آنجا چه سودی میتوانم داشته باشم. من خوشحال خواهم شد اگر قادر باشم به این کوچولوی بامزه یک خدمت انجام دهم."
وارمینگتون با خوشحالی زیادی میگوید: "آدرس این خانم هتل رویال در ماونت ایگل در شهرستان کلِر است. هتل کاملاً نزدیک ساحل دریاست و تقریباً چهار کیلومتر از شهر فاصله دارد."
"بنابراین میخواهم با قطار سریعالسیر که چهل و پنج دقیقه دیگر براه میافتد حرکت کنم. از فردا به بعد آدرس من: <آقای جرایم بلاد اسمیت، هتل رویال در ماونت ایگل است.> وقتی چیزی برای گفتن داشتید برایم یک تلگراف بفرستید؛ من هم تلگراف خواهم فرستاد."
دوشیزه تریکسی موردنت پس از اولین روزهای تبعیدِ داوطلبانه به شهرستان کلِر خود را بسیار خسته احساس میکرد. و همچنین بیان احساسات پُر حرارتِ تحسین‌کنندۀ سالخوردهاش را یکنواخت و مأیوس‌کننده مییافت. دوشیزۀ غیررمانتیک پس از مچاله کردن نامۀ هشت صفحهای و انداختن آن در شومینه با خود زمزمه میکرد: "اگر قرار باشد تا ابد اینطور ادامه یابد پنج هزار پوند در سال هم کافی نخواهد بود. پس از ازدواج این تغییر خواهد کرد." او غرق گشته در رویا وقتی به شام کوچکِ خندهداری فکر میکرد که با تحسین‌کنندهاش پس از اجرایِ نمایش میخورد لبخند میزد. این خاطره وضعیت فعلی او را غیرقابل تحملتر میساخت. او بر روی یک صندلی راحتی بزرگ در اتاق‌نشیمن نشسته بود، پاهایش را بالا برده و با نگاهِ ناراضی دریای آبی رنگ را که خود را در سطح وسیعی تا افق گسترانده بود تماشا میکرد. بدبختی او بیکار بودن و کسی را برای گفتگو نداشتن بود. چندین واعظ و یک مردِ مسافر انگلیسی با همسرش همراه با سه دختر خوب تربیت شده به هتل وارد شده بودند، اما اینها برای تریکسیِ بانشاط در لباس شیکِ دوچرخهسواریش فقط یک وسیله وحشت و انزجار بودند. "کاش لااقل کسی را میداشتم که با من بخاطر چیزهای ساده میخندید، سپس این قابل تحمل بود!" او با ناامیدیِ تمام آه میکشید؛ و در این حال نگاهش از دریا که روبرویش قرار داشت به سمت چپ رو به زمین تنیس میچرخد، و اینک سرنوشت آرزوی او را برآورده ساخته بود و التماس کردنش باید برآورده میگشت.
یک مرد جوان که لباس قابل توجهاش میگذاشت او را بعنوان یک آرتیستِ صحنههای خاص در نظر گرفت با کت در دست در زمین به اطراف پرسه میزد. نوارهای قرمز و زرد پیراهنش در آفتابِ ظهر برق میزدند؛ بر روی سرِ با موی زردِ کمرنگش یک کلاهِ کوچکِ حصیری نشسته بود که نوارش در تمام رنگهای رنگین‌کمان میدرخشید؛ یک سبیل بور دهان گشادش را میپوشاند و از صورتِ گرد حماقتِ بیمزهای نمایان بود. دوشیزه تریکسی بلافاصله یک خویشاندیِ روحی احساس میکند و قلبش به تپش میافتد. پنج دقیقه دیرتر او هم در یک لباس کوتاه کرم رنگ، کفش قهوهای و جوراب توری ابریشمی بر روی زمین تنیس پرسه میزد. هنگامیکه به مرد جوان برخورد میکند و مرد جوان جرأت مییابد او را مخاطب قرار دهد کاملاً مشوش میشود و فقط یک نگاهِ خجالتی از میان مژههایِ بلندش به مرد میاندازد.
با این وجود پس از چند دقیقه آنها در پُر جنب و جوشترین بازیِ تنیس بودند؛ پس از چند ساعت آنها همدیگر <تریکس> و <جِر> مینامیدند، طوریکه انگار از کودکی همدیگر را میشناختند، و بعد از اولین روز این مرد به شدت عاشق دوشیزۀ شاد بود و مانند یک بولداگِ بزرگ همه‌جا معشوقش را دنبال میکرد. دوشیزه برای دوستِ صمیمیاش مرتل مونمورنسی از تئاتر آپولو مینویسد: "او مورد سلیقۀ من است. کاملاً آراسته، پولش را پسانداز نمیکند، یک چنان جوان بیتجربهای که مانندش را آدم نمیتواند تصور کند، و کاملاً دیوانۀ شخص دوستداشتنی من است. ما برعکس موشهای ترسویِ این محل مانندِ خدایان خود را سرگرم میسازیم."
بنابراین دوشیزه تریکسی جوانش را هرجا که میخواست بدنبال خود میکشید، و جوان از اینکه اجازه داشت به دوشیزه خدمت کند خوشحال بود. آنها با هم تنیس بازی میکردند، با دوچرخه به اطراف میراندند یا در امتداد دریا قدم میزدند. این خندهدار و تقریباً غمناک دیده میگشت وقتی مرد جوانِ قوی میگذاشت که ملکۀ جذاب تئاتر او را کاملاً اسیر خود سازد.
دوشیزه به همراهش که در اتاق نشیمنِ هتل در کنارش بر روی مبل نشسته بود میگوید: "فردا میخواهیم با هم برای شنا کردن برویم. طوری تظاهر نکنید که انگار همین حالا از ماه افتادهاید؛ لباس شنا را من تهیه میکنم ــ دوباره چه خبر است؟ داخل شوید!"
یک تلگراف برای دوشیزه موردنت بود. یک تعجب از روی لبهای گلگونِ دوشیزه در حالیکه تلگراف را میخواند میدود، سپس کاغذ را با عصبانیت پاره میکند و آن را در سطلِ خالی چترِ کنار شومینۀ خاموش پرت میکند. اما بلافاصله پس از آن وحشتزده فریاد میزند: "آه، من این کار را نباید انجام میدادم! شارکیِ پیر توصیه کرده بود که من باید مواظب باشم. جِر، کاغذ پارهها را برایم بیاورید؛ شما خیلی جوان خوبی هستید." آقای جرایم بلاد اسمیت فوراً تمام سرش را تا شانهها در سطل چترِ کنار شومینه فرو میکند، یک تلگراف قدیمی را آهسته از جیبش خارج میسازد و آن را در پشت سطل مخفیانه تکه تکه میکند، قبل از آنکه برای دوشیزه تریکسی تکههای کاغذ را از سطل بیرون بیاورد.
دوشیزه پس از آن یک کبریت روشن میکند و تکههای کاغذی را که به او داده میشود در شومینۀ خالی از آتش میسوزاند. نیمساعت دیرتر جرایم بلاد اسمیت در اتاق‌خواب که درش را قفل کرده بود تکه پارههایِ کاغذ تلگرافِ دوشیزه را کنار هم قرار میدهد. پس از این کار او مطلب زیر را میخواند: "همین حالا کشف کردم که دوستانِ دختر کوچک یک لایحه از پارلمان میگذرانند تا املاک او را حفاظت کنند. امیدارم بتوانم مانع این کار شوم. باید قراردادِ ارث سریعتر انجام شود. آیا پیرمرد رضایت داد؟ شارکی."
او بلافاصله پس از خواندن از پنجره میبیند که دوشیزه تریکسی بر روی دوچرخهاش از میدانِ چمنی مقابل هتل در حال راندن است. حالا او خیلی سریع بیرون بود و با دوچرخه به دنبال دوشیزه میراند. سیصد متر مانده به ادارۀ پست به دوشیزه میرسد و میپرسد: "یک دور با هم پا بزنیم؟"
"اول باید تلگرافم را بفرستم. این کار مهمی است و به این احمقها در هتل نمیتوانستم برای این کار اعتماد کنم."
"چرا من را نفرستادید؟"
"شما ناپدید شده بودید. من فکر کردم که برای خوابیدن دراز کشیدهاید. خب، حالا در هر حال اینجا هستم، بنابراین این بیاهمیت است." دوشیزه سریع و چابک در مقابل ادارۀ پست از دوچرخهاش پائین میآید و وارد دفتر تلگرافخانه میشود، در حالیکه جرایم بلاد اسمیت آمادۀ خدمت نزدیک در در کنار دوچرخهها میایستد.
دستگاه تلگراف هنوز یکی از آن دستگاههای قدیمی بود که توسط ضربه و تیک تیک صدا دادن مخصوصی حروف تلگراف را میفرستند. البته یکی از استعدادهای فراوان جرایم بلاد اسمیت فهمیدن کد مورس بود. بنابراین او پیام زیر را میشنید: "شارکی و اسنیپت، وکلا، لندن ــ بلافاصله قرارداد ارث را بفرستید. پیرمرد قول داده است امضاء کند. ــ موردنت."
هنگامیکه تلگراف فرستاده میشود و دوشیزه تریکسی از دفتر بیرون میآید، ستایشگرش در بیرون خاموش ایستاده بود. دوشیزه میخواست بخاطر چهرۀ سادهاش از خنده رودهبُر شود و میگوید: "جِر، شما انسان ابله؛ منقارتان را اینطور باز نکنید در غیراینصورت مردم دهان شما را برای صندوق پست بحساب میآورند."
هنگامیکه آنها با هم در سراشیبی میراندند، ناگهان بلاد اسمیت چیزی بخاطر میآورد و بلند میگوید: "خدای من، من هم میخواستم یک تلگراف بفرستم. تریکس، خواهش میکنم آهسته برانید. یک دقیقه دیگر من دوباره پیش شما هستم."
دوشیزه با خنده پاسخ میدهد: "باشه، به معشوقتان سلام برسانید و بگوئید که من حسود نیستم."
او در سراشیبی شدید با دوچرخه دور میزند ــ کاری که در سراشیبی راحت نیست ــ و به سمت ادارۀ پست میراند. او برای آقای وارمینگتون تلگراف میفرستد: "آنها همه‌چیز را میدانند، عجله واجب است!"
سپس دوباره بدنبال ردِ دوچرخۀ دوشیزه تریکسی میراند. در همین حال در لندن بازی بخاطر یک حقوق بازنشستگی سالانه به مبلغ پنج هزار پوند با حرارت و احتیاط انجام میگشت.
در مجلس اعیان در مورد <اهداء داوطلبانه> با موفقیت از هر سه جلسه گذشته بود. در آن روز دوشنبه، هنگامیکه تلگراف بلاد اسمیت در لندن مانند یک بمب در دفتر وارمینگتون منفجر شده بود، قانون مورد نظر در میان قوانین مختلفی در دستور کار مجلس عوام قرار داشت. به این دلیل جای تعجب نبود که وکیل مهربان در هیجان تبآلودی به سر میبرد. آقای روبرت ریدلی مجربترین وکیل که با وارمینگتون در وقت نهار در سالن به اینسو و آنسو قدم میزد میگوید: "آقای عزیز محترم، اصلاً نگران نباشید. دوست شما ... نامش چه بود؟ ... بَک ... باید در مسیر اشتباهی باشد. هیچکس از تصمیم ما چیزی نمیداند. شما خواهید دید که ما این قانون را همین امشب به تصویب میرسانیم،  سپس دوشیزه تریکسی موردنت بازنده خواهد گشت."
اعضای پارلمان دوباره در جای خود نشسته بودند؛ سخنگوی پارلمان خواستار سکوت میشود و منشی شروع می‌کند به خواندن قوانین پیشنهادی دستور کار مجلس. این جالبترین، اما همچنین عجیبترین روند در مجلس عوام است؛ زیرا هر عضو توسط کلمات <من اعتراض دارم!> میتواند از مذاکره در باره قانون روی میز جلوگیری کند. مجلس در آن شب فقط با تعداد کمی اشغال شده بود؛ اما هر عضوی که میخواست رأی مثبت یا منفی بدهد در محل خود حضور داشت، ابتدا همه‌چیز خوب پیش میرود و برخی از قوانین رأی مثبت میگیرند؛ سپس اما ورق برمیگردد.
"قانون بر علیه آزار و اذیت اقلیتهای مذهبی."
"من اعتراض دارم!"
"قانون بر علیه مواد غذائی تقلبی."
"من اعتراض دارم!"
"قانون بر علیه فروش شیر سرپائی."
"من اعتراض دارم!"
"قانون در باره حفاظت از پرندگان."
"من اعتراض دارم!"
"قانون در باره افزایش حقوق رفتگران شهرداری."
هنگامیکه اعتراضی بر علیه این قانون شنیده نمیشود، عضوی که این قانون را پیشنهاد داده بود کلاهش را همانطور که سُنتِ پارلمان مطالبه میکند تکان میدهد. سخنگو اعلام میکند: "پرسش این است که آیا این قانون باید به مرحله دوم برود."
"من اعتراض دارم!"
پیشنهاددهندۀ این قانون اما آرام نمیماند و میگوید: "با لطف و اجازۀ مجلس مایلم از عضو محترم خواهش کنم به اعتراضشان پافشاری نکنند. این قانون توسطِ تمام احزابِ مجلس حمایت میشود. این قانون نه تنها برای طبقۀ بسیار شایستۀ کارگر بزرگترین مزیت میباشد بلکه همچنین بطور کلی به نفع عموم است. به این خاطر من از عضو محترم مصرانه تقاضا میکنم ..."
"من اعتراض دارم!"
"لعنتی!" این ناسزا در تمام مجلس قابل شنیدن بود؛ فقط سخنگو بطور عاقلانه گوشهای ناشنوائی داشت. او برای اینکه طنین خنده را متوقف سازد فریاد میزند: "ساکت، ساکت! قانون در مورد اهداء داوطلبانه."
وکیل مجرب ریدلی وقتی کسی اعتراض نمیکند کلاهش را تکان میدهد. سخنگو میگوید: "پرسش این است که آیا این پیشنهاد باید در مرحلۀ دوم پذیرفته شود. من از آقایان خواهش میکنم با آری یا نه رأی بدهند."
هنگامیکه سکوت میشود سخنگو اعلام میکند: "بنابراین آری اکثریت دارد."
حالا دومین مرحله پاراگرافها بدون مشکل به پایان میرسد. وارمینگتون از خوشحالی میدرخشید. در حالیکه سخنگو یک بار دیگر از جا برمیخیزد تا مرحلۀ سوم را درخواست کند، وکیل مجرب هاردی، با یک نامۀ گشوده در دست با عجله از راهرو پائین میآید و در فاصلۀ نزدیک به ریدلی بر روی صندلی خود مینشیند.
سخنگو میگوید: "پرسش این است که آیا باید جلسۀ سوم این قانون را به رسمیت بشناسد."
کوتاه و تیز مانندِ شلیک گلوله از دهان هاردی خارج میشود: "من اعتراض دارم!"
ریدلی شروع میکند: "شاید دوست محترم و دانشمندم تأمل کند ..."
هاردی با صدای بلندتر از بار اول میگوید: "من اعتراض دارم!"
ریدلی: "اما من مایلم از عضو محترم خواهش کنم ..."
سخنگو حرف او را قطع میکند: "ساکت! ساکت! قانون در مورد ترافیک دوچرخه."
از قانون در مورد <اهداء داوطلبانه> در آن شب دیگر اجازۀ گفتگو نبود.
مدت کوتاهی پس از آن هنگامیکه ریدلی همراه با دوستش هاردی با هم مجلس را ترک میکردند میپرسد: "چرا شما این کار را کردید؟"
"شارکی از من برای انجام این کار خواهش کرد. من نمیتوانستم این را از او نپذیرم؛ من همیشه کارهای زیادی از او میگیرم. نامهاش نزدیک بود به اندازۀ ضخامت یک مو دیر بدستم برسد. شما یک دقیقه دیرتر میتوانستید قانون را به ثبت برسانید."
"این قابل تأسف است. میدانید که اصلاً مربوط به چه موضوعی میشود؟"
"من؟"
"اینجا متن قانون است، یک نگاه به آن بیندازید."
"کوتاه و مختصر. همه‌چیز درست به نظر میرسد. حکم در مورد <اهداء داوطلبانه> باید مدتها قبل تنطیم میگشت. چه‌چیزی شارکیِ سالخورده را فقط آزار داد که مرا تحریک کرد به این قانون اعتراض کنم؟"
"من میتوانم آن را به شما بگویم." و او با کلمات اندکی کل ماجرا را برایش تعریف میکند.
هاردی از روی عصبانیت برای خود سوتی میزند و میگوید: "همکار عزیز، من واقعاً متأسفم، شارکی باید خجالت بکشد که از من انتظار دارد کار کثیفش را بشورم. مانندش نباید دیگر تکرار شود، من این را به شما قول میدهم."
"متشکرم. اما من میترسم برای پشیمانی شما دیر شده باشد. شارکیِ سالخورده به سختی به ما زمان و فرصت برای دومین آزمایش خواهد داد."
صبح زودِ روز بعد دوشیزه تریکسی موردنت از خواب بیدار میشود و خود را در ناآرامی بزرگی مییابد. او زمانیکه دفتر ادارۀ تلگراف باز میشود کنار در ایستاده بود. و البته بطور اجتنابناپذیر جرایم بلاد اسمیت کاملاً نزدیک معبودش بود. او در حالیکه کنار در از دوچرخهها مراقبت میکرد میتوانست تلگرافی را که برای دوشیزه تریکسی فرستاده میگشت با گوشهایش بشنود: "همه‌چیز طبق خواسته. دیروز در سومین جلسه مانع ایجاد گشت. اسنیپت با قطار سریعالسیر به راتکول میراند و قراردادِ ارث را برای امضاء کردن میآورد. شارکی."
هنگامیکه کارمندِ مؤدبی تلگراف رسیده را به دوشیزه تریکسی میدهد او فریاد شادمانهای میکشد: "هورا!" اما وقتی در حال تکان دادن تلگراف در هوا با شادی از دفتر خارج میشود فقط پشتِ جرایم بلاد اسمیت را میبیند که خم شده بر روی فرمانِ دوچرخه‌اش به سمت هتل میراند.
دوشیزه تریکسی با تعجب میگوید: "خدای من، این انسان احمق چه به سرش افتاده؟ شاید زنبور نیشش زده. و من قصد داشتم کمی او را بخارانم و به او چنگ بیندازم. پنج هزار پوند حقوق بازنشستگی و یک قصر، و تمام اینها را فقط به فراست خودم مدیونم. این واقعاً بسیار بزرگ است. دوشسها حتماً حسادت خواهند کرد. من باید حالا کاملاً به تنهائی دوچرخهسواری کنم. و ماهرانه برانم، تا هوا تنفس کنم، در غیراینصورت منفجر میشوم."
در این میان آقای بَک در اتاقش با درِ قفل کرده نشسته بود ــ زیرا او حالا دوباره خودش بود، با وجود سبیل بور و گونههای گلگونش ــ و یک کتاب راهنمای راهآهن و یک نقشه از ایرلند بر روی تختش قرار داشت. پس از آنکه او با مداد بر روی قطارهای مخصوصی یک ضربدر میکشد، بر روی نقشه با یک نقطه در ابتدای شدیدترین سراشیبی راهآهن جنوبی علامت میگذارد، جائیکه بزرگراه با پُلی تقاطع پیدا میکرد. این نقطه دقیقاً در وسط دو ایستگاه قرار داشت. در سومین ایستگاه ریلهای شهرستان راتکول و نوکرانی به هم وصل میگشتند که حدود پنجاه کیلومتر طول داشت و در راتکول پایان مییافت. قطار سریعالسیر ساعت هشت شب از نقطۀ علامتگذاری شده میگذشت و در ایستگاه نوکرانی به آخرین قطار خطِ ریل کناری برخورد میکرد. قطار محلی بعدی ابتدا در روز بعد ساعت دو و نیم بعد از ظهر حرکت میکرد و یک ربع بعد از ساعت پنج به راتکول میرسید.
حالا بَک با پرگار با دقت فاصله نقطۀ علامتگذاری شده بر روی نقشه و ماونت ایگل در شهرستان کلِر را اندازه میگیرد و کیلومترها را محاسبه میکند.
او زمزمه میکند: "تقریباً بیش از صد و شصت کیلومتر، زمان کافی خواهد بود؛ اما جریان خطرناک است و تا حدِ امکان غیرقانونی. خوب مانعی ندارد. من برای دادگاهها در طول زندگیم بسیار خدمت کردهام، و آنها حالا میتوانند برای من یک بار کار خوبی انجام دهند. و همچنین این آقایِ بلاد اسمیت است که این ترفند را به کار میبرد و نه پُل بَک. این کار اما برای فلورای کوچکِ زیبا آخرین شانس است، بنابراین باید تازه‌نفس مشغول کار گشت!"
او به محض تصمیم گرفتن لحظهای برای آماده گشتن از دست نمیدهد و لباس دوچرخهسواریِ سبک و سادهای به رنگ سیاه میپوشد که عضلات بازو و پایش را قدرتمندانه ظاهر میساخت. در کنار فرمانِ دوچرخه یک کیسه را میبندد که دو قوطی حلبی پر از روغن در آن قرار داشت. او هر دو قوطی را با دقت در دستمال بزرگ ابریشمی پیچیده و آن را داخل کیسه قرار داده بود.
بَک در مقابل درِ هتل سریع و در سکوتِ کامل سوار دوچرخهاش میشود و با سرعتِ بیست کیلومتر در ساعت از آنجا میراند. از سمت جنوبِ شرقی باد قویای به صورتش میوزید، اما او با بالا کشیدن شانههایش لجوجانه بر علیه آن میجنگید. او برای تسلی دادن به خود میگفت: "قطار هم نمیتواند بر خلافِ جهت باد به سرعت پیش برود. و همچنین کوچکترین کمک برای کاری که در برابرم قرار دارد ارزشمند است."
آقای بَک تمام روز را خستگیناپذیر و با سرعت یکسانی با دوچرخهاش به راندن ادامه میدهد. فقط یک بار هنگامیکه نیمی از راه را پشت سر گذارده بود در یک میخانه یک قطعه نان می‌خورد و یک لیوان آبجو مینوشد. حالا شب آغاز میشود. دستگاهِ مسافتسنجش نشان میداد که او صد و چهل کیلومتر پشت سر گذارده است.
هنگامیکه او به ساعتش که عقربههای آن به سختی قابل دیدن بودند نگاه میکند میبیند که هنوز دو ساعت برایش باقیمانده است. او کمی از سرعتش میکاهد، زیرا راندن در جهت مخالفِ وزش بادی که تمام روز با شدت میوزید بسیار طاقتفرسا بود. اما ده دقیقۀ دیرتر در زیر خود یک حرکتِ کوتاه و ضربهزن را احساس میکند که برای همۀ دوچرخهسواران آشناست. او بلافاصله از دوچرخه که تا اندازهای ویران دیده میگشت به پائین میلغزد؛ لاستیک چرخ عقب کاملاً بیباد و صاف شده بود. از آنجا که مقصدِ سفرش هنوز نوزده و نیم کیلومتر فاصله داشت، به نظر میرسید که این تصادف باید همه‌چیز را خنثی سازد. اما بَک نمیگذاشت که به راحتی دلسردش سازند. او یک انبردست از کیسۀ ابزار تعمیر برمیدارد، دوچرخه را سرپا میکند، زین به سمت پائین و چرخها در هوا و سپس فنتیل چرخ عقب را لمس میکند. باز کردن مهره فنتیل مشکل ایجاد نمیکند؛ گازانبر مهره را در بر گرفته و بلافاصله پیچانده و باز شده بود.
تیوپِ چرخ بَک در درون لاستیکِ بیرونی دارای ساختار خاصی بود و بطور مجزا مانند یک سوسیسِ طویل سر و ته به هم چسبیده در درون لاستیکهای بیرونی قرار داشتند. او همیشه یک تیوپِ رزرو در کیسه حمل میکرد. بنابراین نه احتیاج داشت زنجیر چرخ را باز کند و نه چرخ را از بدنه جدا سازد و نه محل صدمه دیده را برای تعمیر کردن جستجو کند. او خیلی ساده تیوپِ سوراخ شده را بیرون میکشد، یک تیوپ جدید بجای آن قرار میدهد و بقیه کار را تلمبۀ هوا انجام میدهد. تمام این کارها را بَک با چنان سرعتی انجام میداد که آدم نمیتوانست از انگشتهای چاق و ضخیمش انتظار داشته باشد. پنج دقیقه از زمانیکه او متوجۀ پنچر بودن چرخ شده بود میگذشت، و حالا او دوباره سوار دوچرخه بود و حصارهای تاریکِ هر دو سمتِ جاده و هوای گرگ و میش از کنارش پرواز میکردند.
عاقبت! او میتواند به شیب تندی برسد، جائیکه جاده ناگهان به سربالایی میرفت و پُل به شکل کمانی بر روی ریل طاق میبست. در این محل او از دوچرخه پیاده میشود، دوچرخهاش را از روی نردهای چوبی بلند میکند و آن را با احتیاط در زیر سایۀ یکی از ستونهای نگهدارندۀ پُل قرار میدهد. سپس کیسۀ بسته شده به فرمان دوچرخه را برمیدارد و با آن به سمت ریلها پائین میرود. روشنائی برخی از ستارگان از میان مه قابل دیدن بود و ریلها یک درخشش خفیف میدادند؛ آنها مانند دو نوار روشن در تاریکی میدویدند.
حالا بَک یکی از دستمالهای ابریشمی را از کیسه خارج میسازد، یکی از گوشههای آن را میگرد، سپس با دندان چوبپنبۀ یکی از قوطی حلبیها را بیرون میکشد، پارچۀ ابریشم را تا جائیکه میتوانست با روغن خیس میسازد، و سپس به سمت ریلها خم میشود و شروع میکند به چرب کردنِ کامل آنها. او سریع و با دقت این کار را در یک مسیر طولانیتر از صد متر از سراشیبیِ تند به سمت پائین انجام میدهد، تا اینکه روغنِ اولین قوطی حلبی تمام میشود. سپس او به سمت دیگر ریل میرود و از آنجا رو به بالا با محتوایِ قوطی دوم مشغول روغنکاری ریل میگردد، تا اینکه این سمت هم کاملاً روغنکاری میشود. او سپس درست در زیر پُل، در حالیکه بادِ سردِ شب از کنارش میگذشت در بالاترین نقطه سراشیبی میان ریل میایستد. حالت چهرهاش مخلوط عجیبی از یک انتظار و یک سرگرمی هیجانانگیز را نشان میداد
"من امیدوارم، اینجا در وسط ریل راهآهن، جائیکه قطار باید براند، یک جای مطمئن داشته باشم. این بزودی خود را نشان خواهد داد." او لحظهای پس از این حرف در برابر خود، کاملاً پائین در دوردست، ظاهر شدن یک ستارۀ سفید را میبیند که مرتب بزرگتر و روشنتر میگشت. باد تقریباً در مسیر مستقیمی به پائین ریلها میوزید و زوزهاش برای مدتی تنها صدائی بود که بَک میشنید. سپس ناگهان لرزش عجیبی در میان باد میافتد و تلق تلق و غرش قطار بدنبالش میآید. ابتدا آهسته، و در حالیکه در برابر غرش باد مقاومت میکرد بتدریج افزایش مییافت. لوکوموتیوِ قطارِ سریعالسیر با قدرت کامل بخار میآمد و در حال کشیدن یک ردیف طولانی واگن پشت سر خود در تاریکیِ شب با صدای رعد و برق در سراشیبی به بالا میراند. لوکوموتیو در حالیکه با زحمت به بالا میراند مانند اسبی که نفسش در حال تمام شدن است از سرعتش کاسته میشود.
حالا چرخها روغن را لمس کرده بودند. بلافاصله غرش قطار ضعیفتر میشود و  جیغ و تلق تلق از صدا میافتند. هنوز نیروی محرکۀ قدرتمند تلاش میکرد توده عظیم را در مسیرش با عجله به جلو رفتن مجبور سازد، اما چرخها بر روی فلز روغنکاری شده مانند سم اسب بر روی زمین لغزنده سُر میخوردند. لوکوموتیو آهستهتر و مرتب آهستهتر میآید تا اینکه در بیست متری محلی که بَک در میان ریل ایستاده بود توقف میکند. حالا قطار یک ثانیه ساکت میایستد، بعد بی‎‎صدا و ابتدا کاملاً بتدریج، سپس سریعتر و مرتب سریعتر سراشیبی را دوباره رو به پائین می‌راند. تا اینکه قطار با طنین جیغ وحشتناک لوکوموتیو در میان سکوتِ شب در پای سراشیبیِ طولانی عاقبت متوقف میشود. باز و بسته شدن بسیاری از درها و یک سر صدای در همِ هیجانزده بسیار خفیف به گوش بَک میرسید. او انتظار میکشد تا اینکه نگهبان که برای نصب کردن علائم هشدار ضروری بالا آمده بود کاملا نزدیک او میرسد. حالا او میدانست که قطار در این شب دومین آزمایش را برای حرکت نخواهد کرد.
او با قلبی آسوده دوباره دوچرخهاش را میآورد و با حرکتِ باد بر پشت مسیری را که آمده بود سریع بازمیگردد. جاده خود را در برابرش مانند یک نوارِ خاکستری مه در شب گسترش میداد.
در روز بعد، در ساعت سه و نیم، در حالیکه آقای اسنیپت هنوز با قراردادِ ازدواج در کیفِ چرمی سیاه رنگ هشت و نیم کیلومتر دورتر از راتکول بود و به وضع حمل و نقل راهآهن ناسزا میگفت در مجلس یک ماجرای بسیار عجیب و غریب اتفاق میافتاد.
صدراعظم با کلاه مثلثی شکل بر روی کلاه‌گیسِ عظیم بر روی نیمکتِ پهن قرمز مایل به زردی نشسته بود؛ در کنار او دو لُرد دیگر نشسته بودند. این سه لُرد ملکۀ غایبِ انگلیس را نمایندگی میکردند. و بسیاری آقایانِ بلندپایه در لباسهای مختلف محلی حضور داشتند. اما عجیب‌ترین در بین آنها مرد بلند قامتی با لباس سیاه رنگ فارقالتحصیلی بود که یک کلاهگیس از موی سفیدِ اسب باشکوهترین چهره را به نمایش میگذاشت. مرد کوچک اندامی یک لیست از پیشنهادات را میخواند که از میان هر دو مجلس مسافرت کرده و خود را حالا به بندرِ صلح‌آمیز نزدیک میساختند.
مرد بلند قامت با خوانده شدن تیترِ هر قانون مانند آدمکوکی یک نیمچرخ میزد، در مقابل تخت خالی پادشاهی تعظیمی میکرد و با صدای یکنواخت کلمات جادوئی را میگفت که به موجب آن یک پیشنهاد به یک قانون در پارلمان تبدیل میگردد.
مرد کوچک اندام میخواند: "قانون در مورد اهداء داوطلبانه."
مرد بزرگ قامت اعلام میکند: "ملکه این را میخواهد."
در این لحظه قانون برای ثبت اعلام شده بود؛ این حالا بخشی از قانون‌اساسی سرزمین شده و حقوق فلورانس برتون کوچک حفظ شده بود. تمام بعد از ظهر تریکسی موردنت و جرایم بلاد اسمیت در ماونت ایگل با بیصبری بزرگی منتظر رسیدن تلگراف بودند. در حوالی عصر دو تلگراف همزمان بدستشان میرسد. هر دو تلگراف فقط حاوی یک کلمه بود، در تلگراف تریکسی نوشته شده بود <بازنده> و در تلگراف جرایم اسمیت نوشته شده بود <برنده>.
 
اسرار دولتی
وزیر کشور، جیمز براندال، روزنامۀ تایمز را برمیدارد، با هیجانِ زیادی نگاهی به اولین صفحه میاندازد و بعد آن را چنان با شدت بر روی زمین پرتاب میکند که گربۀ سفید رنگی که بر روی فرش در کنار شومینه دراز کشیده بود با وحشت به هوا میجهد. "باز هم!" تمام چیزی بود که براندال گفت. اما همسرش که تنها با او در کنارِ میز صبحانه نشسته بود به نظر میرسید که او را درک میکند. او به پشت صندلیِ شوهرش میرود، یک دست را به آرامی بر روی شانهاش قرار میدهد و با دست دیگر با موهای مجعد قهوهای رنگش که اخیراً شروع به سفید شدن کرده بود بازی میکند. هنگامیکه رو به پائین به شوهرش نگاه میکرد همدردی قلبانه از چشمهای مهربانِ سیاهش میدرخشید.
او به درخواستِ بیصدایِ زنش پاسخ میدهد: "فانی، من میخواهم سعی کنم ساکت بمانم" اما ابرهای سنگینی که بر روی پیشانی هوشمندش نشسته بودند نمیخواستند بروند، همچنین قویترین اراده هم گاهی در مقابل نگرانیها ناتوان است. او بدون خوردن صبحانه از روی صندلی بلند میشود و در حالیکه چای در فنجانش مرتب سردتر می‌گشت بیقرار در اتاق به این سمت و آن سمت قدم میزند. او دوباره شروع میکند: "فانی، ما زمانهای بدی را با هم گذراندهایم. ده سالِ قبل تو به وکیلی بدون دفتر وکالت اعتماد کردی که حالا وزیر کشور انگلستان است، و تو اعتراف خواهی کرد که من هرگز شجاعت را از دست ندادهام. حالا اما ... فقط گوش کن."
او روزنامه را از روی فرش برمیدارد، آن را صاف میکند و میخواند: "ما میتوانیم از طریق منبعِ همیشه مطلعِ خود اطلاع دهیم که در جلسۀ دیروز کابینه تصمیم گرفته شد مدت مشورتهای پارلمانی را به هیچوجه کوتاه نکنند. فقط دو عضو به این تصمیم رأی منفی دادند، وزیر امور خارجه، لُرد ولدون و یکی دیگر از اعضای کابینه."
"آیا این حقیقت دارد؟"
"کاملاً عزیز من، رذالت در این قرار دارد."
زن میگوید: "اما جیمز، آیا این واقعاً مهم است؟" و روزنامه را در دست میگیرد.
"این انتشار امروز دارای اهمیت خیلی کمی است، فرشتۀ من، در واقع دارای هیچ اهمیتی نیست. اما این پنجمین بار در این ماه است که اسرار کابینه به تایمز لو داده شده است و بدون شک توسط یکی از اعضای کابینه. خبر قبلی از اهمیت زیادی برخوردار بود."
"این البته وحشتناک است، مرد عزیزم، اما تو نمیتوانی آن را تغییر دهی، من اصلاً درک نمیکنم که تو چرا خودت را به این خاطر عذاب میدهی، این که به تو مربوط نمیشود."
"البته که به من مربوط میشود، فانی. این به بالاترین منافع من مربوط است: موقعیت من، چشماندازم، شرافتم. عزیزم، من نمیدانم چطور باید آن را به تو بگویم، اما اینطور به نظرم میرسد که همکاران در کابینه به من هر روز بیشتر مشکوک میشوند. آنها فکر میکنند که فردِ خائن من هستم."
ناگهان از هراس اشگ در چشمان سیاه زن جمع میشود: "تو را، جیمز، تو را! چه‌کسی جرأت میکند به تو مظنون شود؟"
"من میترسم که خودِ نخستوزیر به من مشکوک باشد، و البته همچنین لُرد ولدون."
"من این را باور نمیکنم، من نمیتوانم این را باور کنم، تو بیش از حد حساس هستی. من همین دو شب پیش لُرد ولدون را در مهمانیِ دوشس فون ساوترن ملاقات کردم. او بسیار مهربان بود، هنگام رقص او یک ساعت پیش من نشسته بود و به نظر میرسید که نسبت به تو نظر خیلی دوستانهای دارد."
"لُرد ولدون در برابر یک خانم زیبا همیشه مهربان است. لازم نیست سرخ شوی، فانی؛ تو مطمئناً این را میدانی که در تمام سالن کسی مانند تو زیبا دیده نمیگشت؛ حتی دوشسِ کوچکِ سرزنده. اما لُرد تا این اندازه احساس دارد که نگذارد خانم متوجه شود او به شوهرش مشکوک است. فانی، تو احتمالاً به یاد میآوری که من برای فتح اولین پذیرش در پارلمان چه تُند بر علیه او رفتار کردم؛ شاید کمی بیش از حد تُند، اما این برایم جدی بود. او مخالفتم را به دل نگرفت و میدانم که برای پذیرفته گشتن من در کابینه رأی مثبت داد. از آن به بعد او همواره بسیار همکارانه با من رفتار میکرد، اما چنین چیزهائی همیشه یک خار باقی‌میگذارند. او نمیتوانست انسان باشد اگر در مخفیترین گوشۀ قلبش یک پبشداوری بر علیه من کمین نکرده باشد که او با بهترین اراده هم قادر به کشتن آن نیست. من آخرین نفری بودم که وارد کابینه شدم و جوانترین و فقیرترین عضو آن هستم؛ دیگران همه کهنه‌سربازانِ امتحان پس دادهاند که شخصیت و موقعیتشان آنها را در برابر هر سوءظنی محافظت میکند. یک هفته پس از ورودم به کابینه افشاگریها در روزنامۀ تایمز شروع شدند. فانی، من باید اعتراف کنم که با چنین شواهدی میتوانستم خودم را تقریباً برای آن فردِ خائن بحساب آورم."
او خود را بر روی یک صندلی میاندازد و میخندد، اما این خندهای شاد نبود. زن با وحشتِ فراوان تقریباً طوریکه انگار یک احتمال وحشتناک در درونش نور کمی میدهد در حالتِ چهرۀ او تحقیق میکند. همچنین بر روی چشمانِ زن هم یک سایه فرود میآید، اما او به حرفۀ زنانه وفادار باقی‌میماند و سعی میکند شوهرش را تسلی دهد و آهسته زمزمه میکند: "جیمز، شجاعت را از دست نده. حقیقت باید روشن شود. تو تا حالا پیشانیت را به هر فاجعه و هر خطری شجاعانه ارائه دادهای. بخاطر من امید را از دست نده."
وزیر کشور، جیمز براندال، تنها کسی نبود که خیانت در کابینه به شدت نگرانش ساخته بود. نخستوزیر خودش به این خاطر کاملاً ناخشنود بود؛ شش هفتۀ گذشته با ناآرامی عذاب‌دهندهاش بیشتر از پنجاه سال نبردِ باز و صادقانۀ احزاب سیاسی به سلامتی و حالت روحیاش فشار آورده بود. او بعد از ظهر آن روز در اتاق مطالعهاش مانند براندال در اتاق صبحانهاش هیجانزده به اینسو آنسو میرفت. او کاملاً فراموش میکند چه پروندههای مهمی بر روی میز تحریرش قرار دارند و انتظار او را میکشند؛ در این وقت درِ اتاقش زده میشود. با گفتن کوتاه "داخل شوید!" خدمتکار ظاهر میشود و به او یک کارت ویزیت میدهد.
معمولاً نخستوزیر بسیار ملایم بود؛ حالا اما اعصابش چنان تحریک شده بود که با عصبانیت به خدمتکار میگوید: "ویلهلم، آیا من به تو تأکید نکرده بودم که به هیچوجه نمیخواهم کسی مزاحمم شود؟" او نگاه سریعی به کارتویزیت میاندازد: "آه، لُرد ولدون! او را فوری به بالا هدایت کن!"
یک لحظه دیرتر لُرد ولدون آهسته داخل اتاق میشود. او بسیار مطبوع و تقریباً پنجاه و پنج ساله دیده می‌گشت، با موهای مانند برف سفید، اما ظاهر دوستانه و رنگ شفاف و تازۀ چهرهاش اجازه میدادند که او جوانتر به نظر آید. زیورآلاتِ اطواریِ اشخاص سالخورده برایش غریبه بودند و هیچ انسانی در جهان وجود نداشت که بتواند یک چنین رفتار مهربانانهای مانند لُرد ولدون به نمایش بگذارد. یک دوست خانمها، او فقط زیبائیها را دوست داشت، اما بسیاری از زیبارویان او را دوست داشتند. البته داستانهای رسوائیآوری تعریف میگشت، اما آنها فقط در مرحلۀ شایعه باقی‌میماندند. لُرد هنوز مجرد بود. در میان دوستانش این جوک در گردش بود که او نمیتواند ازدواج کند چون می‌ترسد در غیراینصورت زنان اشرافی خودکشی کنند.
امروز اما یک سایه بر روی چهرۀ زیبا نشسته است که در غیراینصورت خود را به جهان در شادیِ درخشانی نشان میدهد. لُرد ولدون قبل از آنکه جواب سلام دوستانۀ همکارش را بدهد با دقت درِ اتاق را میبندد. نخستوزیر با نگاه به روزنامۀ تایمز که مچاله شده در گوشهای از اتاق قرار داشت میپرسد: "چارلز، آیا مقالۀ شرمآور را خواندهای؟"
"آه، آرتور، متأسفانه هنوز خبرهای بدتری برایت دارم. در خارج هم به ما خیانت میشود و نه فقط در داخل خانه. من یک تلگرافِ رمزگذاری شده از سفارت در پترزبورگ دریافت کردهام که به من اطلاع میدهد دولت روسیه از تمام جزئیاتِ مأموریتِ هیئت اعزامیِ عملیات مخفی بر علیه مهاراجه از رانگام مطلع است. البته این خبر بزرگترین جنبش را برانگیخت. من میترسم برایمان چارهای باقی‌نماند بجز آنکه از ادامۀ این مأموریت صرفنظر کنیم."
نخستوزیر با صدای بلند میگوید: "این وحشتناک است! بسیار وحشتناک!" و گداخته از خشم در اتاق قدم میزند. "هرگز شرافت دولتمردان انگلیس در مقابل چشمانِ تمام جهان اینچنین به گرد و خاک آلوده نشده بود. هرگز کابینه انگلیس یک جاسوسِ فرومایه در میان اعضایش نداشته است. چارلز، ما اجازه نداریم این رذالت را طولانیتر تماشا کنیم. اما ما چه میتوانیم انجام دهیم؟ آیا تو ایدهای داری؟ در هرحال یک چیز برای من روشن است: یا ما باید خائن را پیدا کنیم و شرافت کابینه را دوباره بازگردانیم، یا تحت یک بهانهای استعفا دهیم. سپس محافظهکارها دولت را در دست میگیرند و در کابینهشان خائنی نخواهد بود."
"نه آرتور، تو نمیتوانی این کار را بکنی، تو اکثریت بزرگی در مجلس عوام داری، و یک اکثریت بزرگتر از آنچه خودت هم بدانی در خارج از کشور داری. محافظهکاران یک روز هم نمیتوانند دولت را نگهدارند؛ و یک انتخابات عمومی اجتنابناپذیر خواهد گشت و تو با آراء بیشتری از بار قبل انتخاب خواهی شد."
"بنابراین چاره دیگری بجز به چنگ آوردن جاسوس باقی‌نمیماند."
"گفتن این آسانتر از انجام دادنش است. آیا تو به کسی مظنونی؟"
"این جرم چنان شرمآور و رذیلانه است که من حتی خجالت میکشم در فکرم یک انسان را قادر به انجام دادن این کار بدانم."
"و با این حال بدون تردید یکی از اعضای کابینه جاسوس است، آرتور، تو اجازه نداری این را فراموش کنی هرچقدر هم که این جرم بخواهد بد باشد. احساس بیش از حد لطیف دستان ما را هنگام کشفِ مجرم خواهد بست؛ ما باید برای خشکاندن ریشۀ این خیانتِ مرموز احساسات شخصی خود را قربانی کنیم." لُرد ولدون این را چنان سخت و جدی میگوید که آدم آن را در نزد مردِ همیشه شاد و دوستانه به سختی ممکن میدانست.
حالا نخستوزیر با بیمیلیِ آشکاری آهسته میگوید: "تمام نشانههای مشکوک بر علیه یکی از اعضای ما صدق میکند. آیا میتوانی نام او را حدس بزنی؟"
لُرد ولدون سرش را تکان میدهد. با وجود آنکه آنها در اتاق در بسته تنها بودند نخستوزیر یک قدم نزدیکتر میآید و نام را برای او زمزمه میکند.
لُرد ولدون با شگفتیِ فراوان فریاد میزند: "براندال! ممکن نیست که او بتواند خود را تا این اندازه حقیر سازد!"
"ما این را ممکن نمیدانستیم که یکی از اعضای کابینه بتواند خود را چنین خار سازد. اما فراموش نکن که تو همین حالا به من گفتی که جاسوس باید یکی از ما باشد. نزد چه کسی این کار کمتر ناممکن است؟"
"من نمیتوانم باور کنم که فرد خائن براندل باشد. خود من هم میتوانستم آن فرد خائن باشم."
نخستوزیر که توسطِ مخالفت و بیاعتقادی لُرد دچار تعصب شده بود میپرسد: "اما چرا چارلز، چرا؟ او جوانترین عضو است و از زمانِ انتصابش خیانتها شروع شدهاند."
"آرتور، به ماجرا بیطرفانه نگاه کن. چرا او باید چنین ریسکی بکند؟ براندال سریع پیشرفت کرده است و ترقی خواهد کرد. او بسیار محبوب است و در تمام کشور از اعتماد بزرگی برخوردار است. او بهترین سخنرانِ مجلس عوام است ــ با یک استثناء."
"چارلز، بدون استثناء. من بیش از اندازه فروتن نیستم اما امیدوارم خودخواه هم نباشم. براندال برجستهترین سخنرانی است که من تا حال در مجلس عوام شنیدهام."
"او نفوذ فوقالعادهای بر مردم دارد."
"و حقش است، حداقل من میتوانستم شش هفته پیش این را بگویم. او از میان سختیها و راحتیها، شایعاتِ بد و شایعاتِ خوب گذشته و به اصولِ خود وفادار مانده، بله، ما نمیتوانیم انکار کنیم که او همچنین تا میزان مشخصی دیدگاههای خود را به ما تحمیل کرده است."
"و آیا آدم میتواند تصور کند که یک چنین مردی ترقی پُر امیدش را توسط جاسوسی به خطر بیندازد و به دشمنانش ــ و ما میدانیم که دشمنان او کم نیستند ــ یک چنین بهانهای بدهد؟"
"شاید خطر برایش کوچک به نظر رسیده و وسوسه بزرگ بوده باشد. من این را با اکراه میگویم، اما براندال در کابینۀ ما تنها فردی است که دارای ثروت نیست."
"ثروتمندان هم گاهی حرص پول میزنند. من هرگز متوجه نشدهام که براندال اهمیت زیادی برای سود قائل شود. همسرش، فانی پاور، <دختر زیبای ایرلند> آنطور که نامیده میشود، یک سکۀ تالر هم نداشت وقتی براندال با او ازدواج کرد. شخصیت این مرد کوچکترین شواهدی برای یک چنین سوءظنی ارائه نمیدهد."
نخستوزیر دستش را بر روی شانۀ دوستش قرار میدهد و با مهربانی میگوید: "چارلز، سخاوتِ شخصیتات تو را کور میسازد. چند بار این مرد به تو در مجلس حمله کرد! و حالا خود را موظف میدانی از او دفاع کنی. او تنها رقیب تو خواهد بود وقتی روزی که چندان هم دور نیست قرار باشد کسی جانشین من شود، و سخاوتات تو را بیاراده به حمایت از او هدایت میکند. به رأی تو او به کابینه داخل گشت. من میخواستم که او بیرون بماند!"
"آرتور، تو نباید این را بگوئی؛ تو خواهی دید که او بیگناه است."
"من حتی اجازه ندارم امیدوار باشم که حق با تو باشد. اگر براندال جاسوس نباشد بنابراین یک فرد دیگر مجرم است. جریان باید تحقیق شود و من اولین قدم برای این کار را برداشتهام."
"اما بخاطر خدا، کاری بر اساس این سوءظنِ مبهم انجام نده."
"من هیچکس را بدون شواهدِ قانع‌کننده متهم نمیکنم، تو میتوانی مطمئن باشی."
"اما چطور باید شواهد تهیه شوند؟"
"ما فقط میتوانیم امتحان کنیم. آیا مردی را که ما با او در بارۀ وزارت دارائی صحبت کردیم و او وزیر دارائی را خیلی فوری به ما توصیه کرد به یاد میآوری؟"
"کارآگاه، نامش چه بود ــ بَک؟"
"بله، پُل بَک. همچنین من از طرف دیگر خیلی چیزها از او شنیدهام؛ او باید بطرز افسانهای کاردان و هوشمند باشد. من گذاشتم او را خبر کنند و در ساعتِ دو انتظار آمدن او را میکشم، بنابراین نیمساعت دیگر میآید. من دستور دادهام که هیچکس نباید تا آن زمان مزاحمم شود."
"آیا باید من بروم؟ آیا من مزاحم کار تو هستم؟"
"برعکس، من خیلی خوشحالم که تو اینجا هستی؛ تو به من خیلی لطف میکنی اگر در این گفتگو حضور داشته باشی."
"بسیار خوب، تحقیقات نمیتواند به بیگناهان آسیب برساند. اما، من از تو خواهش میکنم نگذار براندال کوچکترین چیزی از آن متوجه شود که تو به او مشکوکی. او با وجود مبارزاتِ سختی که در زندگی انجام داده بطرز وحشتناکی حساس است. این بیرحمانه خواهد بود اگر بیگناه باشد و ما بگذاریم او چیزی از ماجرا متوجه شود."
"و بسیار نامناسب اگر او مجرم باشد. چارلز، تو میتوانی از احتیاط کردن من مطمئن باشی."
گفتگو حالا به جریانهای دیگری کشیده میشود؛ اما با وجود چیزهایِ بسیار مهمی که مذاکره شدند فکر هیچیک از آقایان صد در صد متمرکز موارد گفتگو نبود. وقتی به درِ اتاق زده میشود و بَک که مانند یک بره بیگناه به نظر میرسید داخل اتاق میشود آنها نفس راحتی میکشند. نخستوزیر به او یک صندلی تعارف میکند و میگوید: "آقای بَک شما احتمالاً حدس زدهاید که به چه خاطر شما را خبر کردهام؟"
کارآگاه مانند همیشه بسیار آرام پاسخ میدهد: "بله، فکر میکنم باید به رسوائی در کابینه مربوط شود. تمام شهر از آن صحبت میکند."
نخستوزیر طوریکه انگار ضربهای به او خورده باشد در هم مچاله میشود. چند دقیقه طول میکشد تا او بر خود مسلط میگردد؛ سپس با صدای آرام و حالتِ محترمانهای که بسیار خوب مناسبش بود پلیس مخفی را مخاطب قرار میدهد: "من شنیدهام که اغلب شما در امور مشکل و حساسی که برای خیر عمومی از اهمیت مهمی برخوردار بودهاند مورد مشورت قرار گرفتهاید و اینکه میشود به رازداری شما مانندِ فراستتان اعتماد کرد،" ــ بَک برای تشکر کردن بخاطر این تعریف لبخند متواضعانهای میزند ــ "اما من به شما اطمینان میدهم که هیچ موردی که شما در آنها فعال بودهاید از این مشکل فعلی حساستر و پُر اهمیتتر نبودهاند. شرافت کابینه، سرنوشت یک دولت، منافع حیاتی یک پادشاهی در معرض خطر است."
کارآگاه آرام میگوید: "من تا حد امکانم تلاش خواهم کرد." او عادت داشت این تعهد را به هر یک از کارفرماهای خود بدهد.
نخستوزیر میپرسد: "آیا باید یک بار دیگر تکرار کنم که اولین شرط عمیقترین سکوت است؟"
بَک بسیار کوتاه پاسخ میدهد: "نه. البته اگر قرار باشد به شما خدمت کنم شما هم باید به من اطمینان کنید."
حالا نخستوزیر با کلمات روشن حقایقِ شناخته شدۀ پرونده را توضیح میدهد. آدم کم میدانست؛ فقط یک چیز مشخص بود: یک عضو کابینه باید مجرم باشد. بَک نمیگذاشت هیچ نگاهی یا هیچ صدائی از چشم و گوشش مخفی بماند. و وقتی نخستوزیر سخنانش را به پایان میرساند میپرسد: "آیا به شخص معینی مشکوک هستید؟"
"بله، اما من مایل نیستم از کسی نام ببرم. نه به این دلیل که به رازداری شما تردید دارم" و سریع به آن میافزاید: "بلکه چون اگر اشتباه کرده باشم نمیتوانم خود را ببخشم."
بَک میگوید: "من حالا نیازی به دانستن نام ندارم. شاید دیرتر مجبور شویم به این سوءظن بازگردیم. در ابتدا باید یک دیدار با سردبیرِ روزنامۀ تایمز انجام دهم."
"آیا فکر میکنید که او به ما کمک خواهد کرد؟"
"فقط وقتی که نتواند از آن اجتناب کند. او هیچ‌چیز از درگیریهای خارجی نمیداند و البته افشایِ امور داخلی را چیز خوبی برای روزنامه میداند. وقتی آدم میخواهد یک راز را کشف کند باید همیشه به آنجائی برود که خانۀ راز قرار دارد. من تصافاً سردبیر تایمز را میشناسم؛ و چون قبلاً یک بار کاری برایش انجام دادهام با من مؤدبانه رفتار خواهد کرد."
"آیا لطف میکنید برای دادن گزارش پیشرفتِ ماجرا فردا ساعت دو بعد از ظهر به اینجا بیائید؟"
بَک پاسخ میدهد: "من نمیتوانم هنوز قول پیشرفتی را بدهم. اما در هرحال خواهم آمد."
آقای مَک دوگِل، ناشر تایمز، در دفتر خصوصیاش پشت به آتشِ شومینه ایستاده بود. او به بَک که همین حالا با صراحت معمولیاش یک سخنرانی در بارۀ این موضوعِ دشوار انجام داده بود یک نگاهِ شوخ می‌اندازد و عاقبت با تأکید میگوید: "بنابراین شما مایلید نام و آدرس خبرنگارِ مخفی ما را بدانید؟ من نمیتوانم این را به شما بگویم. و حتی اگر میتوانستم شاید باز هم آن را انجام نمیدادم. اما این بار بخاطر بهترین دلایل نمیتوانم آن را انجام دهم ــ من نام او را خودم هم نمیدانم."
بَک میگوید: "اما شما نامههای او را دارید، یکی از آنها را به من نشان دهید؛ من فقط میخواهم یک نگاه به آن بیندازم."
مَک دوگِل پاسخ میدهد: "با کمال میل." او با گذشتن از کنارِ پنجره به سمت میز تحریرش میرود، یک کشو را باز میکند، نامهای را خارج میسازد و آن را به کارآگاه میدهد و میگوید: "این اولین نامه او است، حالا آنچه را که مایلید از آن خارج سازید."
بَک بدون تغییرِ حالت در چهره پاکت را باز میکند. نامه بر روی کاغذی معمولی با ماشین تحریر تایپ شده بود و نه امضاء داشت و نه آدرس؛ نامه هیچ ویژگی مشخصی نشان نمیداد، به استثناء یک صلیبِ کوچکِ سرخ رنگ در بالای کاغذ. متن نامه چنین تایپ شده بود:
"به سردبیر تایمز.
اگر شما یک پیام دریافت کنید که صلیب کوچکِ سرخ رنگ در بالای صفحه باشد میتوانید همیشه مطمئن باشید که نامه حقیقت را بیان میکند. آن را بلافاسله منتشر سازید."
سردبیر میگوید: "یک خبر بسیار جالب ضمیمۀ این نامه بود. ما آن زمان آن را درج نکردیم، کاری که اما ما را سخت پشیمان ساخت، زیرا بعد معلوم گشت که تمام جزئیات آن کاملاً درست بوده است. ما از آن زمان به بعد به صلیب سرخ رنگ اعتماد کردیم و چندین افشاگری را مدیون او هستیم که تا حدی تقریباً شگفتانگیز و در هرحال کاملاً درست بوده‌اند. حالا خبرنگارِ مخفی یکی از کارمندان منظم ما است."
"آیا او دستمزد دریافت میکند؟"
"آه بله، و در حقیقت یک دستمزد بالا. اما گفتنِ بقیه چیزها را به من ببخشید. من میدانم که پول به دستان دیگری منتقل میشود اما نمیدانم به کدام دست."
بَک نامه را به همه جهت میچرخاند، طوریکه انگار هنوز امیدوار بود به طریقی نام را بیابد. و عاقبت میگوید: "آیا میتوانم پاکت نامه را یک بار ببینم؟"
"البته، اما این کار نمیتواند به شما کمکی کند؛ آدرسِ گیرنده هم توسط ماشین تحریر تایپ شده و نامه بطور پنهانی در صندوق پستی خصوصی ما انداخته شده است. شما میبیند که تمبر پُست بر روی آن نیست."
بَک پاسخ میدهد: "بله میبینم، بنابراین لازم نمیبینم دیگر بیش از این وقت ارزشمند شما را بگیرم."
سردبیر میگوید: "ببخشید که نتوانستم کمک بیشتری کنم، اما شما درک میکنید که ماجرا برای ما در رابطه با تجارت و هم در رابطۀ سیاسی از مزایای بزرگی برخوردار است. فقط ما خبرهای مهمی را که به ضرر دولت است به دست میآوریم. من غیرممکن است بتوانم این مرد را لو دهم."
کارآگاه پاسخ میدهد: "آه خواهش میکنم، این اصلاً مهم نیست. وانگهی شاید هم که شما من را در مسیر صحیحی هدایت کرده باشید."
او با این حرف میرود و سردبیر را که نمیتوانست حرفهایش را برای خود توضیح دهد در حالتِ ناراحتِ روحی تنها میگذارد.
وقتی این گفتگو در روز بعد به لُرد ولدون اطلاع داده میشود میگوید: "به نظر میرسد که شما چیز کمی بدست آوردهاید."
بَک پاسخ میدهد: "من هنوز نمیدانم که آیا این چیز کمی است."
نخستوزیر پیشنهاد میکند: "آیا میتوانیم در ادارۀ پست نامههای تایمز را رهگیری کنیم؟ البته من از چنین روشهائی متنفرم، اما در موارد ناامیدکننده باید آدم از روشهای ناامیدکننده استفاده کند."
لُرد ولدون میگوید: "من شنیدم که نامهها پنهانی در صندوق پستِ تایمز انداخته میشوند."
کارآگاه پاسخ میدهد: "آقای وزیر کاملاً درست شنیدند. ادارۀ پست نمیتواند به ما کمک کند."
نخستوزیر با اندکی بی‌صبری میپرسد: "پس چکار دیگری میخواهید انجام دهید؟"
پاسخِ آرام این بود: "ما باید ابتدا فرد مشکوکِ عالیجناب را بررسی کنیم."
"و میتوانید این کار را با موفقیت کامل انجام دهید؟"
"بله اینطور فکر میکنم."
"بدون آنکه نام او را بدانید؟"
"بدون آنکه نام او را بدانم، به شرطی که شما و لُرد ولدون به من کمک کنید."
لُرد ولدون میگوید: "بگذارید نقشهتان را بشنویم."
"ابتدا باید بدانم که آیا فردِ مشکوک در تمام جلساتِ کابینه که نتایجشان لو رفته است حضور داشته است یا نه."
نخستوزیر پاسخ میدهد: "نه در همۀ آن جلسات، فقط دو بار، اگر اشتباه نکنم سه بار او حضور نداشت."
"آیا این نباید به تنهائی بیگناهی او را اثبات کند؟"
"متأسفانه نه. او اجازه دارد بداند که در غیابش چه مذاکرهای انجام گرفته است، و اعضای کابینه البته آماده‌اند در این مورد به او گزارش دهند. تا جائیکه به یاد میآورم خودم هم یک بار این کار را انجام دادم."
"این همان چیزیست که نقشهام بر اساسش قرار گرفته است. احتمالاً عالیجناب میتوانند از حضور او در جلسۀ بعدی جلوگیری کنند. سپس بگذارید به او گزارشِ دقیقاً برعکسی از مذاکرۀ جلسه داده شود. اگر این خبر سپس در تایمز منتشر شود دیگر جای تردیدی باقی‌نمیماند که چه کسی آن را فرستاده است."
"این نقشه مورد علاقۀ من نیست، این بیش از حد اشتباه و فریبکارانه به نظرم میرسد."
لُرد ولدون حرف آنها را قطع میکند: "اما به نظر من نقشه کاملاً درستی است، بله حتی قابل تحسین. اگر فردِ مورد نظر بیگناه باشد، آنطور که من فکر میکنم، از این کار هیچ‌چیز نامطلوبی برای او پیش نمیآید، کاملاً برعکس. اما اگر او مجرم باشد بنابراین نمیتوان یک ترفند هنری را که موجبِ محکومیت او میشود فریبکارانه نامید. در چشم من حتی این نقشه فرصتی را مهیا میسازد تا تایمز را بخاطر این خبر نادرست یک بار اساسی دست بیندازیم."
"اما چه‌کسی باید به براندال خبر جعلی را برساند؟" نخستوزیر آزرده فریاد میزند: "حالا نام او از دهانم بیرون جهید! من که اصلاً نمیخواهم این کار را به عهده بگیرم؛ این برایم غیرممکن است."
لُرد ولدون میگوید: "بسیار خوب آرتور، اگر تو مایلی من این کار را به عهده میگیرم. من در سوءظن تو خودم را شریک نمیدانم و فکر میکنم که باید به براندال فرصت داده شود تا پاکی شخصیتش را اثبات کند. وقتی یک گزارش واقعی از جلسه در تایمز منتشر شود شرافت او نجات یافته است. تو میدانی که دو روز دیگر در کابینه بحث خواهد شد که آیا ما میخواهیم خرید اجباری را در قانون جدیدِ کشاورزی به ثبت برسانیم یا نه. این سؤال از همه طرف کنجکاوترین علاقه را تحریک میکند؛ این بخصوص برای یک جاسوس مهم است. اگر تو بتوانی مانع از حضور براندال در جلسه شوی بقیه کار را من انجام خواهم داد."
نخستوزیر میگوید: "من میتوانم خیلی راحت به او یک مأموریت اضطراری بدهم که او را در جای دیگر نگهدارد."
بَک از اینکه با انجام نقشهاش موافقت شده است از خوشحالی دست‌هایش را به هم میمالد و می‌گوید: "ما مطمئناً اشتباه نخواهیم کرد و شاید با این کار تا ریشۀ راز نفوذ کنیم. امروز سهشنبه است. حالا تا جائیکه من میبینم نمیتوانم هیچکاری انجام دهم و باید انتظار بکشم تا در روز پنجشنبه روزنامۀ تایمز منتشر شود."
اما کارگاه در این مورد اشتباه میکرد. او اوایل صبحِ روز چهارشنبه خود را در کنارِ آپارتمان خصوصی لُرد ولدون که کاملاً نزدیک آپارتمان خصوصی نخستوزیر قرار داشت مییابد و بیصبرانه در میزند.
سکرتر لُرد می‌گوید: "لُرد ولدون هنوز از خواب بیدار نشدهاند."
بَک پاسخ میدهد: "مهم نیست، من فقط از شما خواهش میکنم که این نامه را به او بدهید. این مربوط به یک موضوع فوری است."
او با این حرف نامهای را که خودش نوشته بود به سکرتر میدهد. این نامه در حالیکه لُرد ولدون در روی تختخواب قهوهاش را مینوشید بر روی یک بشقاب به داخل آورده میشود. در نامه چنین نوشته شده بود:
"عالیجناب!
این از بزرگترین اهمیت برخوردار است که من همین امروز و در واقع در اسرع وقت یک گفتگو با عالیجناب نخستوزیر داشته باشم. من جرأت نداشتم مزاحم او شوم، و بنابراین به خودم اجازه دادم نزد شما بیایم. لطف کنید و برایم یک خط بنویسید که آیا شما او را خواهید دید و میتوانید واسطۀ گفتگو شوید؟"
لُرد ولدون میگذارد برایش وسائل نوشتن بیاورند و در تختخواب مینویسد:
"آقای بَک محترم!
من بلافاسله به دیدار نخستوزیر خواهم رفت. اگر شما لطف کنید و ساعت دوازده دوباره بیائید من میتوانم جواب را به شما بدهم."
وقتی بَک این یادداشت را دریافت میکند یک لبخند رضایتبخش بر چهرهاش میدود و از آنجا میرود.
ساعت دوازده به او گفته میشود که او میتواند ساعت دو نخستوزیر و لُرد ولدون را در وزارتخانه ملاقات کند. هنگامیکه کارآگاه درخواست خود را مطرح میسازد، این درخواست در چشم آقایان در مقایسه با زحمتی که او برایشان بخاطر ملاقات ایجاد کرده بود کاملاً بیاهمیت به نظر میآمد. او فقط میخواست این خواهش را بکند که صندوق پستِ روزنامۀ تایمز توسط یک پلیس در لباس شخصی زیر نظر گرفته شود. نخستوزیر کمی با عصبانیت میگوید: "خب بله، این میتواند انجام شود. اما من فکر نمیکنم که این کار بتواند کمک کند. ما که نمیتوانیم اجازه دهیم هر انسانی را که نامهای در صندوق پست میاندازد دستگیر کنند."
لُرد ولدون موافقانه میگوید: "از این گذشته بعید است که براندل خودش نامه را در صندوق بیندازد، وگرنه او خودش را لو میدهد."
کارگاه بسیار مأیوس دیده میگشت، طوریکه نخستوزیر باید او را تسلی میداد. "حق کاملاً با شماست؛ در هرحال نمیتواند این کار ضرر داشته باشد. اما حالا باید من را ببخشید؛ من امروز خیلی کار دارم."
لُرد ولدون در حال خندیدن میگوید: "این همچنین یک اشاره برای خداحافظی کردن من هم است. آقای بَک، میخواهید همراه من بیائید؟ ماشین من در مقابل در قرار دارد."
در گوشۀ میدان ترافالگار یک قرار ملاقات مهم به یاد کارآگاه میافتد. لُرد ولدون دستور میدهد ماشین توقف کند و پس از پیاده شدن کارآگاه در ادامۀ حرکتِ ماشین دوستانه از پنجرۀ باز ماشین برایش سر تکان میدهد. پُل بَک تا ناپدید شدن ماشین در ازدحام خیابان انتظار میکشد؛ سپس به یک درشکهچی اشاره میکند و با سرعت به وزارتخانه بازمیگردد. بر روی کارتی مینویسد: "این بار واقعاً اهمیت دارد." و آن را به بالا ارسال میکند.
نخستوزیر او را با سردیِ کمی میپذیرد، اما پس از اولین کلماتِ کارآگاه هیجان بزرگی بر او مسلط میشود و میگوید: "این برایم خیلی سخت بود که اولین پیشنهاد شما را تأیید کنم، اما این خیلی فراتر از آن دیگریست."
"ما مدارک مهمی در دست داریم."
"این ممکن است، اما من شخصاً رد میکنم در این داستان شرمآور نقشی بازی کنم."
بَک با تأکید آرام اما محکمی که به ظاهرِ بیاهمیتش وقار زیادی میبخشید میگوید: "بنابراین باید عالیجناب من را ببخشند، چون من هرگونه فعالیت در این ماجرا را متوقف میسازم. من نمیخواهم آگاهانه به این امر کمک کنم که یک بیگناه به مجازات محکوم شود در حالیکه مجرم اصلی پیروزیاش را جشن میگیرد. اجازه بدهید سخن عاقلانۀ لُرد ولدون را نقل‌قول کنم: <این به یک تحقیق مربوط میشود و نه به یک محکوم ساختن. حتی اگر دلایل زیادی بر علیه متهم وجود داشته باشد با این حال محکوم ساختن او بدون تحقیق مجاز نیست.>"
نخستوزیر یک لحظه تردید میکند، سپس با اکراه می‎‎گوید: "کاری را که میخواهید انجام دهید. من درک میکنم که عدالت این را درخواست میکند؛ اما درخواستی را که شما از من میکنید بسیار با احساس من در مخالفت است."
در روز بعد مشاوره در کابینه برگزار میشود و وزیر کشور، جیمز براندال، بخاطر انجام امورِ اضطراریِ دولتی در جلسه حضور نداشت. پس از یک بحث بسیار پر جنب و جوش تصمیم گرفته میشود که اصلِ خرید اجباری در قانونِ جدیدِ زمین را به ثبت برسانند. براندال قبل از وقتِ نهار به وزارتخانه وارد میشود تا در یک رأی‌گیریِ مهم شرکت کند، و بزودی بخاطر رفتارِ آشکار سرد و محتاطانۀ همۀ همکارانش احساس ناراحتی میکند، همه بجز یک استثناء.
لُرد ولدون مانند یک دوست اصرار داشت که براندال با او نهار بخورد، و بعد از غذا همانطور که قرار گذاشته شده بود جزئیاتِ کامل جلسه را به او گزارش میدهد. براندال میگوید: "من باید اعتراف کنم که تا حد زیادی ناامید و شگفتزدهام. اینکه خود شما بر علیه این قانون بودید، بله من این را میدانستم، اما فکر میکردم که اصلِ خرید اجباری یک اکثریت برای خودش دارد. به نظر من این تنها وسیلۀ توقف از انحطاط کشاورزی است و از جمعیت بیش از اندازۀ شهرها جلوگیری میکند. کاش فقط من آنجا بودم!"
لُرد ولدون برای آرام ساختن او میگوید: "براندال عزیز، شما هم نمیتوانستید باعثِ نتیجۀ دیگری شوید. با اکثریت آرا ... چی، میخواهید بروید؟"
"بله، من خودم را کمی مورد حمله واقع گشته احساس میکنم و خُلق و خوی بدی دارم؛ این بهترین کار است که من فوری به خانه بروم. امروز که رأی‌گیری بیشتری انجام نمیشود."
اما او فوری به خانه نمیرود. وقتی او از کنار درِ اتاق کتابخانه میگذشت یک خدمتکار به سمتش میآید و یک کارت از نخستوزیر به او میدهد که در آن نوشته شده بود یک لحظه به اتاق خصوصیاش بیاید. گفتگو کوتاه بود و براندال وزارتخانه را شادتر از وقتی که داخل آن شده بود ترک میکند، اما با بزرگترین آشفتگی.
او زمزمه میکند: "یک خطای بزرگ شگفتانگیز." و با یک کبریت در اتاق رختکن آقایانِ قانونگذار یک سیگاربرگ روشن میکند و سپس با گامهای سریع به خانه میرود تا بر هیجان خود مسلط شود؛ اما برخلاف همیشه از یک بیراهه میرود که او را به مؤسسه روزنامۀ تایمز هدایت میکرد. روز بعد در تمام محافل سیاسی ناآرامیِ تبآلودی حکومت میکرد که دلیل آن انتشار این نوشته در روزنامۀ تایمز بود: "ما خوشحالیم از مطمئنترین منبع به اطلاع برسانیم که در جلسۀ دیروز کابینه پس از بحثِ پر شوری با اکثریت آرا تصمیم گرفته شده است که اصلِ خرید اجباری در قوانین جدید کشاورزی را به ثبت نرسانند. وزیر کشور که معروف است از این اصلِ انقلابی حمایت میکند در این جلسه حضور نداشته است."
سپس یک مقالۀ طولانی به دنبالِ این افشاگری نوشته میشود و با کلمات گرمی از تصمیمِ کابینه که وارونۀ آن به جیمز براندال گزارش شده بود استقبال میکند و کودتاگرانِ رادیکال را متهم میسازد. "کسانیکه میخواهند راهروهایِ باشکوه انگلستان و نجبای باستانی‌ای را منهدم سازند که ثروت و امتیازشان اما بهترین تضمین برای مصونیت قانون اساسی و یکپارچگی پادشاهی ارائه میدهد." این مقاله در میان اعضای کابینه، بویژه در نزد کسانی که به مسیر آزادتر تعلق داشتند یک حالتِ شاد ایجاد میکند. ظاهراً یک نفر با تایمز یک شوخی انجام داده بود.
فقط لُرد ولدون یک چهرۀ غمگین نشان میداد؛ نخستوزیر سخت و جدی دیده میگشت و جیمز براندال کاملاً پریشان بود. نخستوزیر به محض ورود براندال به سالن خواهش کرده بود که پس از جلسه پیش او به اتاقش بیاید.
لُرد ولدون زمانیکه آنها در حال طرح سؤال بر رویِ جلوترین نیمکت کنار همدیگر نشسته بودند در حالیکه غم و اندوه صادقانهای بر صدایش نشسته بود زمزمه میکند: "آیا تایمز را دیدهای؟ من هرگز فکر نمیکردم که او چنین کاری کند!"
مافوقش پاسخ میدهد: "من هم فکر نمیکردم. من براندال را پس از جلسه به اتاقم خواندهام و مایلم که تو در گفتگو حضور داشته باشی."
"آیا نمیشود من حضور نداشته باشم؟ جریان برای من بسیار شرمآور خواهد شد."
"بدون شک؛ اما حضور تو ضروریست. یک وظیفه باید انجام شود، اگر هم شرمآور باشد."
هنگامیکه لُرد ولدون داخل اتاق نخستوزیر میشود از اینکه کارآگاه پُل بَک آنجا حضور دارد و متواضعانه در پسزمینه ایستاده است کمی شگفتزده بود. نخستوزیر بسیار هیجانزده شروع میکند: "آقایان، من از شما خواستم به اینجا بیائید چون آنچه را که باید به اطلاع شما آقای براندال و همچنین شما لُرد ولدون برسانم بسیار بااهمیت است. همانطور که میدانید مدتی است یک خائنِ بدسرشت شرافتِ کابینه را به خطر انداخته. او اسرار دولت را فروخته است!"
لُرد ولدون به دوستش زمزمه میکند: "آرتور، با او بیش از حد سخت رفتار نکن" اما نحستوزیر با خشمِ رو به رشدی ادامه میدهد: "این خیانت باید حالا یک نقطه پایان داشته باشد. توسطِ مهارت و تلاش این مرد که من مایلم عمیقترین قدردانیام را به او ابراز کنم جاسوسِ فرومایه شناسایی شد. تو، لُرد ولدون، تو آن مردی!"
لُرد ولدون میخواست صحبت کند اما نخستوزیر قدرتمندانه مانند یک شیر خود را به سمت او برمیگرداند و در حالیکه نگاهِ نابود‌کنندۀ چشمانِ عمیقش منافق را خاموش میسازد با صدای بلند میگوید: "انکار نکن! ما شواهد قابل توجهی برای جرمت داریم. آقای بَک، خواهش میکنم نزدیکتر بیائید و آنچه را که میدانید برایش بگوئید."
کارآگاه با صدای آرامی میگوید: "ببینید، لُرد ولدون. من اول به یاد آوردم که شما میدانستید چگونه نامهها در صندوق پستی تایمز آمده است. شما گذاشتید بطور غیرمنتظره یک کلمۀ کوچک در این مورد به من کمک کند. خبرنگارِ مخفی در نامهای که به من نشان داده شد کلمۀ <بلافاصله> را با ماشین تحریر <بلافاسله> تایپ کرده بود. من از شما توسط سکرتان درخواست کردم که برایم خط کوتاهی بنویسید، که در آن همان کلمه با همان اشتباه تکرار شده بود. حالا جریان برای من تا اندازهای روشن شده بود؛ زیرا تقریباً دو نفر از اعضای کابینه اشتباه یکسانی کرده بودند. اما برای اینکه کاملاً مطمئن شوم از نخستوزیر خواهش کردم ... ..."
نخستوزیر حرف او را قطع میکند: "بله، لُرد ولدون، من بقیۀ کار را انجام دادم. پس از آنکه تو به جیمز براندال گزارش اشتباه در موردِ مذاکره در کابینه را دادی من به او گزارش صحیح را دادم. تو گزارش اشتباه را برای اثبات خیانت او منتشر کردی و با این کار خیانت خودت را به اثبات رساندی."
لُرد ولدون نمیتوانست کلمهای برای پاسخ بگوید؛ ضربه بطور ناگهانی به او برخورد کرده بود. او در حالیکه رنگ صورتش مانند رنگ مُردهها شده بود با دستان لرزان خود را به یک صندلی تکیه میدهد. اما نخستوزیر با صدایِ خشن بیرحمانه ادامه میدهد: "آه تو دوستِ دروغین و همکار ریاکار، چقدر متأسفم که نفع عمومی من را منع میسازد جرم تو را علنی سازم و تو را برای مجازات بدست قانون بسپارم. اما من برای تو دو شرط میگذارم: اولاً باید استعفایت را بنویسی، استعفا از کابینه و از مجلس عوام. و سپس باید با امضای خودت یک اعترافِ دقیق از جرمی که کردی بنویسی."
لُرد ولدون نفس نفس‌زنان میگوید: "به چه منظور؟" این اولین کلمات او پس از خُرد شدن توسط افشاء گشتن بودند.
"بخاطر جلب رضایتِ مردی که میخواستی بیچارهاش سازی. او باید اقرارنامۀ تو را بعنوان یادگار نجات یافتن از یک خطر و برای ضمانتِ آینده نگهدارد." او با این حرف به در اشاره میکند و لُرد ولدون مانند سگِ کتک خوردهای بیرون میخزد.
حالا نخستوزیر با ویژگیِ زیبا و قابل احترام خود و با تواضعی خالصانه ادامه میدهد: "آقای براندال، من باید از شما چون در ذهنم به شرافت شما بیش از حد نزدیک شدم تقاضای بخشش کنم."
هنگامیکه دیرتر وزیر کشور و کارآگاه با هم میرفتند براندال آهسته به بَک میگوید: "خواهش میکنم امروز در پیش ما غذا صرف کنید. من میخواهم این فرصت را به همسرم بدهم تا از مردی تشکر کند که شوهرش را نجات داده است.
 
قتل با زهر
نظر کالبدشکافی از این قرار بود: "لتیتیا وودریف در اثر مسمومیت با مورفین فوت کرده است. هیچ مدرک کافی در اختیار ما وجود ندارد که چگونه او سم را مصرف یا چه‌کسی آن را برایش تهیه کرده است. بنابراین ما فقط میتوانیم به آقای وودریف، پدر به شدت متأثر به خاطر از دادن دختر تسلیت صمیمانه خود را اعلام داریم."
کالبدشکافی قادر نبود این معمای مرموز را حل کند. مسئولین پس اظهار نظر نهائی با گامهای بی‌صدا و چهرهای جدی مجلس عزاداری را ترک میکنند. جان وودریف اما بی‌سر و صدا، انگار که از بیدار ساختن فرزند مُردهاش میترسد به اتاقی که در آن جسد زیبا قرار داشت بازمیگردد. او مضطرب دست سفید و سرد بر روی ملافه را لمس و به چهره آرام که لبهای رنگپریدهاش هنوز در مرگ هم لبخند میزدند نگاه میکند. ناگهان به نظرش میرسد که دختر دوستداشتنی، محبوب و شادیِ دل او در چنان فاصله دوری ناپدید شده است که حتی افکارش هم نمیتوانستند بدنبال دختر بروند. این دیگر فرزند او نبود که عمیقترین عشق وی را با او پیوند داده بود، که سرد و بیروح در مقابلش قرار داشت. یک فرشته پاک و مقدس در اتاق در نوسان بود. او برای همیشه لتیِ صمیمی، شاد و مهربانش را از دست داده بود.
او پُر از درد خود را بر روی دختر خم میسازد و لب سفت و سخت شدهاش را میبوسد. تماس بسیار سرد مانند خنجری در قلبش میرود و او تمام درد و رنج از دست دادن دختر را از نو دوباره احساس میکند، گرچه دخترش دو روز پیش فوت کرده بود. او در حالیکه صورتش را در بالشی که سر متوفی بر روی آن قرار داشت فرو کرده بود شروع به یک هق هق جانسوز میکند.
در این لحظه در اتاق آهسته گشوده میگردد و سر یک دختر جوان با چشمان فرو رفته و قرمز گشته دیده میشود. یک صدای لطیف پُر از مهربانی میگوید: "پدر". میلی وودریف به تختی که پدرش غرق اندوه زانو زده بود نزدیک میشود، بازویش را به دور گردن او میاندازد و سعی میکند کلمات تسلیآمیز در گوشش زمزمه کند، هرچند قلب خودش از غم و اندوه تقریباً شکسته بود.
او میگوید: "پدر، پدر عزیز، اینطور گریه نکن، اگر لتی دردت را ببیند نمیتواند در آسمان سعادتمند باشد؛ او خیلی خوب و بامحبت و همیشه خوشحال بود. خدا میداند که تحمل این فاجعه سخت و دشوار است. ما دو نفر اما هنوز برای هم باقی‌ماندهایم، ما میتوانیم برای همدیگر زندگی کنیم و همدیگر را تا روزیکه گل از دست رفته خود را دوباره ببینیم دوست بداریم."
مرد عمیقاً خمیده مانند کودک خستهای به اصرار مهربانه دخترش تسلیم میگردد و میگذارد دخترش او را از اتاق به بیرون هدایت کند. در حالیکه آنها کنار همدیگر در اتاق ساکت نشیمن که در آن به نظر میآمد حتی نور خورشید هم حالا فقط غم و اندوه گسترش میداد نشسته بودند او زمزمه میکند: "میلی، خدا را شکر که من تو را هنوز دارم!" در این لحظه یک ترس ناگهانی سینهاش را چنگ میزند و دست دخترش را چنان محکم میفشرد که آن را به درد میآورد. او مانند دیوانه گشته از ترس فریاد میزند: "خدای بزرگ، آیا باید او را هم از دست بدهم؟"
او مدتی طولانی بدون آنکه نگاهش را از او بردارد ساکت آنجا نشسته بود و موی قهوهای مانند ابریشم نرمش را نوازش میکرد، عاقبت مانند کسیکه هدف خاصی در ذهن دارد به زحمت از جا برمیخیزد و میپرسد: "میلی، آیا کسی با قطار به اینجا نیآمده است؟"
دختر با نگاه به ساعت دیواری جواب میدهد: "پدر، قطار به سختی میتواند اینجا باشد، و از شهر تا اینجا نیم‌ساعت طول میکشد. آیا انتظار یک مهمان را میکشی؟"
"من دو روز قبل به یک پلبس مخفی به نام پل بک در لندن تلگراف زدم. ما در یک مدرسه تحصیل میکردیم و در آن زمان دوستان خوبی برای هم بودیم، اما از آن زمان به بعد دیگر همدیگر را ندیدیم. او تیزهوشترین مرد در حرفه خود بحساب میآید و من امیدوارم که به موقع برای کالبدشکافی برسد. اگر یک نفر بتواند کشف کند که چطور لتی بیچاره ما کشته شده است بنابراین آن یک نفر او خواهد بود."
"پدر، اما این چه سودی میتواند داشته باشد؟ با این کار جای زخم فقط مرتب از نو خونریزی میکند و لتیِ گُل ما را هم برنمیگرداند."
او با چنان هیجانی پاسخ میدهد که دختر میترسد: "میلی، من برای اینکه بدانم لتیِ بیچاره چطور مُرده است حاضرم دست راستم را بدهم."
یک سکوت برقرار میگردد. سپس ناگهان وودریف میپرسد: "آنا کجاست؟"
"در اتاقش، پدر؛ او کاملاً مبهوت است و از آن به بعد نه غذا خورده و نه خوابیده است. آنا از بسیاری جهات هنوز مانند یک کودک کوچک است، و او لتی را بسیار دوست داشت."
"عزیزم، تو برو پیش او، شماها بهتر میتونید همدیگه را دلداری بدهید. من تا آمدن بک آرامش ندارم؛ من ترجیح میدهم فاصلهای را به استقبالش بروم."
خانه وودریف یک ساختمان بلند آجری بود که در دامنه یک کوه پوشیده شده از درخت رو به سمت دریا قرار داشت. تقریباً پس از پنج کیلومتر شهر بزرگ پُر رونق درزینگهم قرار داشت، جائیکه وودریف بعنوان تولیدکننده ماشین آلات صنعتی ثروتش را بدست آورده و او را در موقعیتی قرار داده بود تا برای خود خانه و پارک خریداری کند و اینجا در کنار دریا همانطور که از زمان جوانی مشتاق بود یک زندگی راحت را بگذراند. او در جاده اصلی با گامهای استوار نیمی از راه تا شهر را پیموده بود که یک درشکه سریع از کنارش میگذرد. یک مرد خوابآلود که به چشم وودریف مانند یک تاجر به نظر میرسید در آن راحت نشسته و تکیه داده بود. تقریباً بیست قدم دورتر درشکه ناگهان توقف میکند؛ مسافر مانند یک پسربچه مدرسهای از آن به بیرون میجهد و بدون تأمل به سمت او میدود.
مرد در حالیکه دستش را صمیمانه به سمت وودریف دراز کرده بود میگوید: "جان، آیا من را دیگر نمیشناسی؟ من با اولین نگاه تو را شناختم."
وودریف یک لحظه کاملاً سردرگم به او خیره میشود؛ اما بزودی او را به یاد میآورد و میگوید: "چی، نکند تو پل بک کوچک باشی؟"
"من مطمئنم که پل بک هستم، همانطور که مطمئنم تو جان وودریف هستی. تو مرا در مدرسه از برخی کتک خوردنها حفظ کردی، زمانیکه من در میان کودکان کوچک بودم و تو به کودکان بزرگتر تعلق داشتی. جان، من واقعاً متأسفم که ما همدیگر را پس از این زمان طولانی بخاطر این واقعه غمانگیز دوباره میبینیم."
"پس تلگرافم را دریافت کردی؟"
"و همزمان نامهات را. وقتی تلگراف تو رسید من مسافرت بودم وگرنه برای کالبدشکافی میآمدم. نتیجه کالبدشکافی چه است؟"
"مسمومیت توسط مصرف بیش از حد مورفین."
بک تحقیقکنان به چهره او نگاه میکند. "آیا نظر تو هم اینطور است؟"
"من واقعاً نمیدانم که باید چه فکر کنم."
"تو بطرز وحشتناکی خستهای و مانند تبزدهها میلرزی. نه فقط اندوه بر تو چیره شده است بلکه یک وحشت آزارت میدهد. من میخواهم درشکه را بفرستم برود. در حالِ قدمزدن بهتر میشود صحبت کرد. آدم هرگز نمیتواند در چاردیواری مطمئن باشد که کسی استراق‌سمع نمیکند."
هر دو مرد مدتی در سکوت کنار هم میروند، تا اینکه در سمت چپ یک اسب میپیچد که مستقیم به سمت ساحل رو به پائین میرفت. آنها بدون آنکه یک کلمه بگویند جاده اصلی را ترک میکنند. وودریف نگاهش را به زمین خم ساخته بود، حالت چهرهاش مضطرب و پُر از غم بود؛ بک گهگاه نگاهی به او میانداخت و تلاش میکرد افکار او را بخواند. حالا آنها در محلی ایستاده بودند که در آن ساحل ِ هموار خود را در سطح وسیعتری در مقابلشان گسترده بود. دریا تا افق دریا در برابر پایشان قرار داشت؛ امواج شفاف کفکنان خود را بر روی شن میشکاندند و از پشت آنها صخرههای سیاه مستقیم به بالا صعود میکردند.
بک در حالیکه آنها در لبه ساحل گام برمیداشتند ناگهان میپرسد: "چه چیزی تو را اینطور عذاب میدهد؟"
"وحشت."
"وحشت ... از چه؟"
در حالیکه همه اندام او میلرزیدند میگوید:  "من این را نمیدانم. اما من در این ترس مرگبار غوطهورم نکند دخترم میلی هم که حالا تنها فرزندم است بتواند از دستم گرفته شود. لتی اولین کسی نبود که توسط زهر مُرده است. این فکر که شاید او آخرین کس هم نباشد مرا به وحشت انداخته است."
بک بازوی او را میگیرد و با صدای محکمی میگوید: "جان، اگر بتوانم به تو کمک کنم، بنابراین آن را به خاطر دوران قدیم انجام میدهم. تو احتمالاً جریانات را سیاهتر از آنچه واقعاً هستند میبینی. خواهش میکنم به من صادقانه بگو از چه میترسی و چه میدانی."
"پل، این یک داستان طولانیست."
برای دوستان دبستانی این کاملاً طبیعی به نظر میآمد که خود را با نام کوچک بخوانند و با همان لحن بیست و پنج سال قبل با هم صحبت کنند. "من عجله ندارم. فقط به روش خودت برایم تعریف کن، اما چیزی را ناگفته باقی‌نگذار."
"یک سال قبل بزرگترین دخترم باربرا در جنوب آلمان، جائیکه او در پانسیون بود میمیرد. تلگراف گم شده بود و وقتی من آنجا رسیدم او را به خاک سپرده بودند. پزشک گفت که او در اثر بیماری قلبی مُرده است. در آن زمان من حرف او را باور کردم، دلیلی برای شک کردن وجود نداشت. اما حالا مطمئنم که او هم مانند لتیِ بیچارهام با مورفین مسموم شده است. جریان کاملاً یکسان بود. در صبح آن روز باربرا خود را کاملاً سالم احساس میکرد و همراه با دختران دیگر صبحانه میخورد. سپس به اتاق خود میرود تا نامههای رسیده از انگلستان را بخواند. یک ساعت دیرتر او را با چشمان بسته و تکیه داده بر روی صندلی راحتی مییابند. ابتدا تصور کردند که خوابیده است، اما او مُرده بود."
"و دخترت لتی هم به همین شیوه مُرده است؟"
"دقیقاً به همین شکل. میلی، خواهر دوقلویش با آنا کولین، دختر عمهاش، که پیش ما مهمان است به یک مهمانی در انتهای شهر دعوت شده بودند، جائیکه آنها میخواستند شب را در آنجا بمانند. لتی اما بخاطر تنها نگذاردن من دعوت را نپذیرفت. ما با هم صبحانه خوردیم و او مانند همیشه شاد و سر حال بود، سپس هر دو با هم بیرون رفتیم. ما در محلی که مسیر به ساحل دریا دو شاخه میشود از همدیگر جدا گشتیم. لتی انتظار نامهای را میکشید که توسط یک همشاگردیِ قدیمی فرستاده شده بود و به این خاطر جاده به سمت شهر را در پیش میگیرد تا در بین راه با نامهرسان مواجه شود. من به قصد صید چند ماهی خالخالی به سمت دریا میروم. لتی در سر پیچ جاده یک بوسه با دستش برایم میفرستد. من نباید دیگر دوباره او را زنده میدیدم.
هنگامیکه من بعد از چند ساعت به خانه بازگشتم، تمام خانه را در درد و بیقراری یافتم. هر دو دختر تازه به خانه بازگشته و لتی را که بر روی تخت کج افتاده بود مییابند، انگار که او ناگهان بر روی تخت افتاده باشد ــ او مُرده بود. کالبدشکافی مسمومیت توسط مورفین را تأیید کرد. دکتر توضیح داد که او باید بیش از یک گرم مورفین خالص مصرف کرده باشد؛ این اندازه مورفین کافی است تا در عرض سی دقیقه به مرگ منجر شود."
"آیا دخترهایت روابط عاشقانه داشتند؟"
"من هرگز چنین چیزی نشنیدم. آنها هنوز بسیار جوانند، تازه مدرسهشان تمام شده است. لتی هنوز هجدهمین سالش را تمام نکرده بود. قبلاً به تو گفتم که او و میلی خواهر دوقلو هستند. باربرا هم وقتی یک سال قبل در آلمان مسموم گشت در همین سن بود."
"تو میگوئی که آنها دختران شاد و زندهدلی بودند؟"
"مانند پرندههای روی شاخه درختان خوشحال بودند. افکار به خودکشی را کاملاً از ذهنت بیرون کن."
"اگر خودکشی و تصادف حذف شوند، بنابراین یک قتل مطرح میشود. وقتی دخترت لتی مسموم گشت چه افرادی در خانه بودند؟"
"فقط خدمتکاران قدیمی و مورد اعتماد خانواده. به این ترتیب میتوان به خود من هم مشکوک گشت. همچنین انگیزه قابل تصوری وجود ندارد و همه او را دوست داشتند."
نوعی که او <انگیزه> را بیان میکند بک را مشکوک میسازد؛ او ناگهان در ساحل خلوت میایستد، سر خود را برمیگرداند و با دقت به صورت وودریف نگاه میکند. "جان، تو چیزی را از من مخفی میسازی. آیا تو انگیزه برای انجام جرم را میشناسی؟"
"من از هیچ انگیزهای خبر ندارم!"
"اما تو یک حدس میزنی. اگر قرار است که من کمکت کنم باید با من صادق باشی."
"این فکر چنان هیولاوار است که من به سختی قادر به درک آن هستم. وانگهی این غیرممکن است."
"تو باید قضاوت به آن را به من بسپری. اول باید آدم غیرممکنها را از سر راه بردارد و بعد به سراغ ممکنها برود."
"برای اینکه همه‌چیز را برایت تعریف کنم باید کمی به عقب برگردم: ما وودریفها پنج خواهر و برادر بودیم، چهار برادر و یک خواهر. روبرت، فرزند ارشد خانواده دکتر شد و در لیورپول اقامت گزید. تنها پسر او، کولمن وودریف، هم شغل پدر را انتخاب کرد و با مرگ پدر وارث مطبش که سود زیادی نمیآورد میشود. برادر دوم من پتر از سی سال پیش در شیکاگو زندگی میکند و وضعش خوب است. او مجرد است و هر سال قول میدهد که به دیدار ما خواهد آمد. او به آنچه که میخواهم برایت تعریف کنم هیچ ربطی ندارد. سومین برادر من هستم و دیک جوانترین بود.
دیک از روبرت با تمام روحش متنفر بود، اما او و من بهترین دوستان هم بودیم، تا اینکه هر دو ما به خواست سرنوشت عاشق یک دختر شدیم. ما با هم مانند دو برادر صادقانه بخاطر عشق دختر مبارزه کردیم و من برنده جایزه شدم. آلیس بیچاره من! او بهترین زنی بود که تا حال مردی را خوشبخت ساخته است، اما او پس از بدنیا آوردن دوقلوها فوت میکند. بخاطر او این دوقلوها دو برابر در قلبم جای داشتند. دیک نمیتوانست به یأسش غلبه کند. هیچ اختلافی بین ما به وجود نیامد، او روح بسیار درستکاری داشت؛ اما او کسب و کار خوب بنگاهش در لیورپول را کنار میگذارد و به استرالیا میرود، جائیکه او سه سال پیش فوت کرد. او خود را با گستاخانهترین سفتهبازیها و با خرید و فروش زمین و ساختمان مشغول کرد، اما در همه‌چیز موفق میشود. تو این ضربالمثل را میشناسی: <بدشانسی در عشق، اقبال در قمار>. به این ترتیب او مرد ثروتمندی میشود.
ما تا آخرین لحظه در ارتباطی سرزنده باقیماندیم. او هر چهار هفته یک نامه برایم میفرستاد، دخترهایم را بسیار دوست داشت؛ من فکر میکنم بیشتر بعنوان یادگار آلیس تا بخاطر من. هر ساله برای آنها هدیههای زیبا میفرستاد و تمام ثروتش را که تقریباً دویست و پنجاه هزار پوند استرلینگ است پس از مرگ برای آنها به ارث گذارد."
"برای هر سه دختر بطور مساوی؟"
"بله، یا اگر یکی بمیرد، به بازماندگان پس از رسیدن به سن هجده سالگی."
بک آهسته برای خود سوت میزد. و پس از مکث کوتاهی میپرسد: "اما اگر هیچکدام هجده ساله نشود چه میشود؟"
"در این مورد در وصیتنامه چیزی تعیین نشده بود.  چنین چیزی احتمالاً به فکر برادرم دیک نیفتاده بود. اما من از یک وکیل در این باره سؤال کردم و پاسخ شنیدم که اگر سه دخترم قبل از هجده سالگی بمیرند دیگر وصیتنامه برادرم هیچ ارزشی ندارد و تمام اموال منقول و غیرمنقول به دکتر کولمن وودریف، وارث قانونی متوفی میرسند."
بک میگوید: "بفرما، ما یک انگیزه روشن داریم که به اندازه کافی قوی است."
وودریف با اطمینان میگوید: "اما این فکر پوچ است، حتی اگر آدم بخواهد قبول کند که پسر برادرم یک چنین شیطانی است، چیزی که من ناممکن میدانم، بنابراین نمیتواند با این موضوع هیچ ربطی داشته باشد. وقتی باربرا مسموم گشت او در لیورپول بود. او همچنین حالا هم آنجاست، در حالیکه لتی اینجا در اثر سم مُرده است."
"اصلاً این کولمن وودریف چه نوع آدمی است؟"
"آنطور که من میشنوم یک مرد کاملاً لایق و باهوش. آن مقدار اندکی که من از او دیدهام باعث رنجشم نشده است. خواهر بیوه شدهام ــ عمه او ــ خانم کولین که در لیورپول زندگی میکند او را میشناسد و بسیار دوست دارد. آنا، تنها دختر خواهرم در خانه ما مهمان است."
"نظر آنا در باره دکتر کولمن چیست؟"
"او از کولمن خوشش نمیآید، این قطعی است. اما دخترهای جوان اغلب غیرمنطقیاند. آنا یک دختر کوچک خجالتی و ساکت و دو سال بزرگتر از میلی است، اما خیلی جوانتر دیده میشود؛ او مانند یک کودک بیتجربه هنوز جهان را کم میشناسد. با اینکه از دکتر کولمن خوشش نمیآید، اما فقط میتواند چیزهای خوب از او تعریف کند، پل باور کن، اگر میخواهی جریان را واقعاً از پایه بررسی کنی پس بهتر است که او را کاملاً از بازی کنار بگذاری."
دوباره آنها برای مدتی سکوت میکنند. عاقبت بک میپرسد: "آیا دخترت لتی نامهای که انتظارش را میکشید دریافت کرد؟"
"من این را نمیدانم. آتش شومینه اتاقش خاموش شده بود، اما در خاکستر چیزی مانند کاغذ سوخته پیدا شد."
"و هیچ کجا ردی از سم کشف نشد؟"
"کوچکترین ردی پیدا نشد. با توجه به شهادت مستخدمین او پس از بازگشت به خانه هیچ‌چیز نخورد. من درِ اتاق او را با این امید که تو خواهی آمد قفل کردم."
ظاهراً پدر مصیبتزده برای پاسخ دادن آرام و واضح به سؤالات بک بزرگترین زحمت را به خود میداد، در حالیکه درد و وحشت تهدید به غلبه بر او میکردند. بک ساکت و با چهرهای کاملاً بیحالت به گام برداشتن ادامه میدهد، بدون آنکه به نگاه ملتمسانه و کمک خواهانه دوستش توجه کند. عاقبت وودریف نمیتواند بیشتر تحمل کند و میگوید: "خب انسان، بخاطر خدا حرفی بزن!"
بک پس از لحظه کوتاهی پاسخ میدهد: "من نمیدانم چه‌چیز ارزش زحمت گفتن دارد."
"آیا فکر میکنی که یک عمل شرورانه انجام گرفته و جان میلی در خطر است؟"
"من میترسم که اینطور باشد."
خویشتنداری پدر بیچاره به پایان رسیده بود. او مرددانه التماس میکند: "پل، به من کمک کن، دختر عزیزم را نجات بده، تنها فرزندم را! خدایا به من رحم کن! تو بخاطر دوستی قدیمی به من کمک خواهی کرد، درست میگم؟"
در چهره بک یک همدردی صادقانه میدرخشد و در حالیکه دست رفیق دبستانیاش را قلبانه میفشرد میگوید: "جان، بر خودت مسلط شو، تو قبل از پایان این ماجرا به تمام نیرویت احتیاج پیدا خواهی کرد. دخترت میلی حالا چند سالش است؟"
"یکماه دیگر هجده سالش میشود."
"این کار ما را کوتاه میکند. آیا برادر بزرگت از شیکاگو ــ پتر نامیده میشود؟ ــ نمیتواند بیدرنگ به مهمانی پیش تو بیاید؟"
وودریف به او طوری خیره میشود که انگار او ناگهان عقلش را از دست داده است.
"منظورم این است که آیا من میتوانم نقش برادر بزرگت را بازی و تقریباً یک ماه تمام بدون ایجاد شک در خانهات زندگی کنم؟"
"بدیهیست. هیچکس اینجا او را نمیشناسد و همه از این مطلع هستند که من مدتهاست انتظار دیدار او را میکشم."
"خب، پس این حل شد. برادرت پتر دو روز دیگر کاملاً غیرمنتظره از شیکاگو به مهمانی پیشت خواهد آمد. اما خوب دقت کن، بجز ما دو نفر نباید کسی از این راز آگاه شود. هیچکس نباید یک کلمه مطلع شود."
"میلی و آنا هم نباید چیزی بدانند؟"
"تحت هیچ شرایطی. آنها باید فکر کنند که من عمو پتر وودریف هستم. اما امروز مایلم قبل از بازگشت به شهر یک نگاه به اتاقی که دخترت در آن فوت کرده است بیندازم."
وودریف هوشمندانه میگوید: "اگر میخواهی بعنوان پتر بیائی بنابراین بهتر است که خودت را قبلاً اینجا اصلاً نشان ندهی."
"آیا کسی میداند که تو پلیس مخفی بک را به اینجا خواندهای؟"
"فقط دخترم میلی."
"بنابراین بد نمیشود اگر من ظاهر شوم؛ همچنین هیچ ضرری هم نمیزند که من هم با چشمان پل بک و هم با چشمان پتر وودریف دور  و اطراف را بررسی کنم. من به سختی میتوانم باور کنم که یکی از خانمهای جوان یا کس دیگری مرا در دیدار بعدی بشناسد. وانگهی برادرت پتر چطور دیده میشود؟"
"مردم میگویند که او شبیه به من است، فقط قد بلندتری دارد."
در خانه میلی وودریف خود را در حضور کارگاه از لندن بسیار خجالتی و ترسو نشان میدهد. آنا کولین که همیشه بسیار ساکت بود برعکس با او دوستانه برخورد میکند، هنگام غذا با او همصحبت میشود و او را به اتاقی که هنوز جسد دختر عمویش قرار داشت هدایت میکند.
او میپرسد: "آقای بک، آیا میتوانم به شما کمک کنم؟" و با چشمان آبی کاملاً بیگناهش اندوهگین به او نگاه میکند. "من لتی بیچاره را خیلی دوست داشتم."
کارگاه با لحنی نرم پاسخ میدهد: "دخترم، من از این مطمئنم، اما من کارم را تنها انجام میدهم."
بک در اتاق را از داخل قفل میکند و فوری مشغول کار میشود. هیچ‌چیز از نگاههای سریع و دستهای چابکش مخفی نمیماند. او در آخر گرد و خاک کف اتاق را جارو و در گوشهای از اتاق آن را دقیقاً بررسی میکند؛ سپس با انگشتانش آرام در خاکستر شومینه جستجو میکند. او در آن یک گلوله کوچک شیشهای آبی رنگ که یک سمت آن ذوب شده بود و یک قطعه کوچک از یک جعبه مقوائی سفید رنگ پیدا میکند. در خاکروبه یک انگشتر طلائی پیچ خورده کم ارزش، یک روبان باریک سفید رنگ دندانه‌دار، یک دسته نخ درهم گره خورده ابریشمی با رنگ روشن، همراه با سنجاق تهگرد فراوان و سنجاق سر کشف میکند، این گنجینه را او قبل از خداحافظی کردن در کف دستش به جان وودریف نشان میدهد.
او میگوید: "باعث تعجیم خواهد گشت اگر من اینجا در دستم چند حرف از کلمه رمز را نداشته باشم؛ فقط باید موفق شوم آنها را از روی این خرت و پرتها بخوانم."
دو روز بعد یک مرد قد بلند و استخوان درشت که از کت و شلوار، ظاهر و زبانش مشخص بود که فقط یک آمریکائی میتواند باشد به خانه جان وودریف میآید. وودریف در اولین لحظه کاملاً گیج شده بود. اما هنگامیکه غریبه با لحن تو دماغی او را مخاطب قرار میدهد: "جان، تو واقعاً برادرت پتر را دیگر نمیشناسی. و من برای دیدن دوباره صورت تو نیمی از فاصله زمین را راندهام." در این وقت جان دست او را میگیرد و با صمیمانه به بک خوشامد میگوید.
او خود را برای نقشش فوقالعاده خوب گریم کرده بود. پتر وودریف از شیکاگو یک مرد قد بلند بود، تقریباً هفت سانتیمتر بزرگتر از آقای بک. در کنار چشم و دهانش یک شباهت خانوادگی با جان وودریف داشت که همه فوری متوجه آن میگشتند؛ آدم با اولین نگاه میفهمید که آن دو با هم برادرند. هنگامیکه دو دختر صدا زده میشوند تا به عمو پتر خوشامد بگویند سریع میآیند و خیلی زود با او رابطه صمیمی برقرار میکنند. او بسیار باهوش، مهربان و خوب بود. هنگامیکه او از اندوه آنها آگاه میشود خود را عمیقاً اندوهگین نشان میدهد و به این وسیله خود را در قلب همه جا میکند.
روز به روز به دوست داشتنِ عمو که رفتار بسیار مهربانانهای با دو برادرزادهاش داشت افزوده میگردد. اما به نظر میرسید که آنا کولین محبوب عمو است. از دست دادن خواهر دوقلو بر شانههای میلی وودریف که قبلاً بسیار شاد و سرزنده بود هنوز هم بسیار سنگینی میکرد. گرچه او هم گهگاهی برای لحظهای اندوهش را فراموش میکرد و  وقتی به یکی از شوخیهای خندهدار عمو با شادی پاسخ میداد یا شروع به خواندن یک ترانه کوچک خندهدار میکرد چشمان سیاه آتشینش دوباره مانند گذشته میدرخشیدند، اما بلافاصله صدای شاد دوباره خاموش و درخشش از چشمانش ناپدید میگشت، زیرا به یاد آوردن اندوه بیپایانش دوباره از خواب برمیخاست. آنا طبیعتی بسیار آرام داشت. حتی درد هم نمیتوانست او را از بیتفاوتی ساکتش خارج سازد. آن دو یک تضاد عجیب تشکیل میدادند، مرد بزرگ  و محکم جهاندیده، و دختر کوچک ساده و بیگناه، اما در هرحال آن دو بسیار احساس نزدیکی میکردند.
پتر وودریف خود را از همان ابتدا در حلقه فامیل خانواده پذیرفته میدید. او نقش خود را چنان کاملاً طبیعی بازی میکرد که جان وودریف اغلب غیرارادی طوری با او صحبت و یا حتی به او فکر میکرد که انگار واقعاً برادرش است. در حالیکه پتر وودریف خواهرزاده خود آنا را غرق مهربانی میساخت آنا نیز محبتش به او را توسط انواع اطلاعات کوچک خصوصی در باره زندگی خود در لیورپول ثابت میکرد، که به نظر میرسید این اطلاعات بسیار مورد علاقه عمو قرار میگیرند. او به اینکه از کولمن پسر دائی خود خوشش نمیآید کاملاً آشکار اعتراف میکند؛ پس از مدتی مشخص میشود که دکتر به دختر کوچک خجالتی اظهار علاقه کرده و او را توسط تقاضاهای خود وحشتزده ساخته است. و بار دیگر او خود را سرزنش میکرد که نکند به پسردائی بیچارهاش بخاطر ثروت دائی آسیب رسانده باشد، بعد از مهربانی زیاد و لیاقت دکتر جوان ستایش میکرد و برای اثبات حرفش انواع داستانها را از رفتار دکتر جوان با بیمارانش تعریف میکرد.
به این ترتیب چند هفته برای خانواده عزادار تا حد امکان به طور مطلوبی میگذرد. زمانِ شفادهنده اولین چشمه داغ اندوهشان را آرام ساخته بود و حتی وحشتی که در قلب جان وودریف کمین کرده بود نیمه‌معدوم میگردد. به نظر میرسید که عمو پتر از همصحبتی با خواهرزادههایش خیلی بیشتر از بودن با برادرش جان وودریف لذت میبرد. اغلب وقتی پستچی نامهها را از شهر میآورد دخترها به پیشوازش میرفتند و عمو هرگز از همراهی کردن آنها در این مسیر غفلت نمیکرد. آنها بعد از رفتن دو سوم از مسیر به یک ستون قرمز رنگ با یک صندوق پست بر روی آن میرسیدند. در حالیکه دخترها خود را به پستچی میرساندند و نامهها را از او میگرفتند عمو عادت داشت به این ستون تکیه بدهد و سیگاربرگ خود را بکشد.
در یک صبح ماه اکتبر ــ این یک روز شایان تأمل برای همه افراد درگیر ماجرا بود ــ آنها علاوه بر نامه یک جعبه مثلث شکل محتوی کیک عروسی دریافت میکنند که برای میلی فرستاده شده و بطور ظریفی در یک کاغذ سفید بسته‌بندی شده بود. دخترها خوشحال با گنجینه خود با عجله به خانه بازمیگردند، در اتاق نشیمن در کنار آتش شومینه مینشینند و برای هم تعریف میکنند که در نامهها چه نوشته شده است، در حالیکه عمو پتر غرق در روزنامه خوانی با سیگاربرگ در دهان بر روی صندلی گهوارهای نشسته بود.
میلی کیک عروسی را بعنوان بهترین چیز برای آخر نگاه داشته بود. جعبه مقوائی آنطور که معمول بود با یک روبان باریک سفید دندانه‌دار بسته شده بود. در داخل جعبه یک کارت‌ویزیت قرار داشت که بر رویش اسامی با چاپ نقرهای قرار داشتند و نام عروس توسط یک تیر نقرهای سوراخ شده بود.
میلی شگفتزده و ناامید فریاد میزند: "لوئیز تومپسون! آنا ببین، این چه معنی باید بدهد؟ من اما کسی را به نام لوئیز تومپسون نمیشناسم."
"شاید او دوستانی دارد که تو را میشناسند و برایت کیک را فرستادهاند. به هر حال آدرس کاملاً صحیح است و کیک بسیار وسوسهانگیز به نظر میرسد."
میلی بزرگوارانه میگوید: "نصف آن باید مال تو باشد، بنابراین خودت تقسیم کن."
آنا جعبه را برمیدارد و کیک را با دقتی بسیار با یک چاقو به دو قسمت میکند و آن را بر روی یک ورق کاغذ میگذارد و جعبه را داخل آتش میاندازد. سپس کاغذ را طوری جلوی میلی قرار میدهد که قسمت بزرگتر را او بدست میآورد. قطعه کیک سیاه مثلثی شکل بر روی ورق کاغذ سفید بسیار اشتهاآور دیده میگشت. میلی میخواست شروع به خوردن قطعه کیک خود کند که دست بزرگ عمو پتر چنان ناگهانی مانع از این کار میشود که دختر به وحشت میافتد.
او یک گوشه از کاغذ را میگیرد و آن را آرام میچرخاند، طوریکه قطعه کیک آنا در برابر میلی و کیک میلی در برابر آنا قرار میگیرد. "آنا کوچلو، تو که مخالفتی با این کار نداری؟ این کار را بخاطر من بکن."
او بیش از این صحبت نکرد، اما در این حال چشم از آنا برنمیداشت. گونههای گلگون آنا بیرنگ و مانند رنگ مُرده میشود. ناگهان انگار که ماسک از چهره عمو پتر افتاده باشد صورت آقای بک را میشناسد و میبیند که چشمهای بک ثابت به او نگاه میکنند.
آنا فریادی میکشد، کاغذ با کیک را برمیدارد و میخواهد آن را در آتش پرت کند. اما یک دست محکم مچ دست او را میگیرد و دست دیگر عمو پتر کیک را ضبط میکند و به آرامی میگوید: "نه اینطور شتابزده، آنا، نه اینطور شتابزده! اگر تو حالا مایل به خوردن این قطعه کیک نیستی، من میخواهم آن را نگه دارم تا مورد نیاز قرار گیرد."
او دست دختر را رها میکند و دختر مانند سایهای اتاق را ترک میکند.
تمام ماجرا چنان سریع انجام پذیرفت که میلی هیچ‌چیز از آن نمیفهمد و با تعجب میگوید: "عمو، مگر با آنا چه کار کردی؟ و قطعه کیک دوستداشتنی من کجا مانده است؟"
او به آرامی پاسخ میدهد: "من و آنا فقط یک شوخی کوچک با هم کردیم. میلی، من فکر میکنم که کیک برایت خوب نباشد." و عمو با این حرف سریع از در اتاق خارج میشود.
 
*
هنگامیکه ده دقیقه بعد جان وودریف در اتاق مطالعه از جریان مطلع میگردد میگوید: "این وحشتناک است، به سختی در توانائی آدمی! یک نقشه بسیار شیطانی! پل آیا تو مطمئنی؟"
بک کاملاً جدی میگوید: "هیچ‌چیز در جهان برایم مسلمتر از این نیست."
"من نمیتوانم آن را باور کنم. این دختر کوچک خجالتی و بیگناه! لتیِ بیچاره. و همچنین میلی که همیشه نسبت به او چنین مهربان بود!"
"بله، بسیار مهربان، مانند پرنده کوچکی برای گربه با پنجههای مخملی. من از همان ابتدا متوجه شدم که او پنجههایش را فقط مخفی ساخته است."
"اما اگر تو چنین مطمئنی پس چرا همان اول او را دستگیر نکردی؟"
"چون من میخواهم تور خودم را ابتدا وقتی پُر شده است بیرون بکشم."
"اما او از دست ما فرار خواهد کرد و بعد ..."
بک دستش را روی شانه او میگذارد و زمزمه میکند: "از کنار پنجره برو کنار. حالا به آنجا نگاه کن."
یک هیکل دخترانه مانند یک شبح به سرعت از گوشه خانه سُر میخورد و ناپدید میگردد. وودریف هیجانزده میگوید: "او فرار کرد."
بک میگوید: "فقط خونسرد باش، او میرود تا نامهاش را در صندوق پست روی ستون قرمز رنگ بیندازد. یکساعت هم طول نخواهد کشید و او دوباره به اینجا بازمیگردد."
زمان انتظار بیپایان به نظر میرسید. چنین به نظرشان میرسید که این انتظار بجای یک ساعت سه ساعت طول کشیده است، تا اینکه آنها هیکل بلند و باریک را میبینند که داخل خانه میگشت. درهای متعددی بیسر و صدا گشوده و بسته میگردند و بلافاصله پس از آن صدای گام برداشتن آهسته در طبقه بالا اعلام میدارد که آنا کولین دوباره در اتاقش است.
بک میگوید: "حالا نوبت من است، اینجا منتظرم بمان."
و بدون یک کلمه توضیح با عجله فراوان از روی چمنزار میرود. انتظار دوم جان وودریف از انتظار اول کوتاهتر بود، اما این انتظار تقریباً با بیصبری سپری گشت. بک قبل از آنکه یک ساعت به پایان برسد با عجله و نفس نفس‌زنان به اتاق بازمیگردد.
او میگوید: "من تورم را بیرون کشیدم و ماهی را صید کردم" و از داخل جیبش یک تور از نخ نازک ابریشمی بیرون میآورد که مانند تار عنکبوت بسیار ظریف بود. در تور نقریباً نامرئی یک نامه قرار داشت. "یک نیرنگ هوشمندانه اما بسیار ساده که من از یکی از ماهرترین سارقان پست آموختهام. آدم تور را از شکاف داخل صندوق پست میکند، و کسی که از این کار مطلع نیست نخها را نمیبیند. اینجا فنری از سیم نازک تور را نگاه میدارد و تمام نامهها داخل تور میافتند. من امروز صبح بلافاصله پس فرستاده شدن کیک عروسی تورم را نصب کردم ــ این برای اولین بار نبود. پنج ماهی دیگر بجز این ماهی در تور گیر افتاده بودند؛ همه آنها را من دوباره داخل صندوق پست انداختم. جان، فکر میکنی که این نامه برای چه‌کسی نوشته شده است؟"
"برای دکتر کولمن در لیورپول."
"درست حدس زدی. و دوشیزه آنا آدرس را نوشته است، در واقع با دست کمی لرزان، اما این بیشک دستخط اوست. حالا من به خودم این آزادی را میدهم که ببینم  آنا کولین به پسرعمویش که تا این اندازه از او بدش میآید چه نوشته است." او پاکت نامه را باز میکند و میخواند:
"محبوب یکتا!
در آخرین لحظه همه‌چیز کشف شد. مردی که من از او برایت نوشته بودم، عمو پتر، یک کارآگاه از کار در آمد. در حالیکه میلی قصد داشت کیک را در دهان داخل کند او مداخله کرد. در همین لحظه من او را شناختم و از چشمهایش خواندم که همه‌چیز را میداند. من نمیدانم که او توسط چه نیرنگی موفق شده راز خوب حفظ شده را حدس بزند. باور کن محبوبم، من در این کار مقصر نیستم. نجات بده، خودت را تا زمانیکه هنوز وقت است نجات بده. تو میتوانی مطمئن باشی که از من هیچ‌چیز مطلع نخواهند گشت. تو تنها سعادتم در جهان بودی؛ از دست دادن تو تنها اندوه من است، حالا من تو را ترک میکنم. وقتی این سطور را میخوانی من دیگر زنده نیستم. من کارآگاه حیلهگر را با وجود زیرکیاش فریب دادم. من کیک سمی را که او مخفی ساخته بود پیدا کردم، و ... ..."
بک دیگر به خواندن ادامه نمیدهد؛ لعنت بر لب از اتاق به بیرون هجوم میبرد و از پلهها بالا میرود. جان وودریف بدنبال او میدود. او به در اتاق آنا میکوبد. سپس دستگیره در را میفشرد. در اتاق قفل بود. بدون از دست دادن وقت با شانه به در اتاق میکوبد، در با سر و صدا باز میگردد. درون اتاق کاملاً ساکت بود. آنا در پشت پرده کتانی بر روی پتوی سفید رنگی افتاده بود، دوستداشتنی و زیبا، مانند یک گل زنبق پاک ــ او مُرده بود. موی انبوه بور روشنش مانند هاله مقدس بر روی بالشش پخش گشته بود، یک لبخند لطیف در کنار لبهای رنگپریدهاش بازی میکرد. اینطور دیده میگشت که انگار دست صنعتگر ماهری مجسمه پاکی به خواب رفته را ساخته است.
تقریباً بر هر دو مرد احساسی مانند همدردی غلبه میکند ــ قدرت سحر و جادوئی که برخوردار از زیبائیست بسیار بزرگ است.
عاقبت بک با صدای آهستهای میگوید: "ما دیر رسیدیم، این فوقالعاده است که یک شیطان میتواند چنین زیاد شبیه به یک فرشته باشد."
وودریف منقلب گشته پاسخ میدهد: "خدا را شکر که میلی بیچاره من اینجا نیفتاده است، این دختر شرور مرگی را انتخاب کرد که برای دخترم در نظر گرفته بود. او از عدالت زمینی فرار کرده است، اما مردی که او را برای این جرم اغوا کرده بود ... ..."
بک حرف او را قطع میکند و با اطمینان کامل میگوید: "او نباید دست خالی برود. من او را به پای چوبهدار میکشانم."
و چنین هم میشود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر