برگ‌های پژمرده.


<برگ‌های پژمرده> از آلکساندر کیل‌لند را در فروردین سال ۱۳۹۵ ترجمه کرده بودم.

دو دوست
هیچکس نمیتوانست درک کند که او پول را از کجا بدست میآورد. اما کسی بیشتر از شریک و دوست قدیمیاش در مورد زندگی شاد و بی‌غمی که آلفونس میگذراند تعجب نمیکرد.
از زمانیکه آنها شراکت در تجارت را لغو کردند، بیشتر مشتریها و بهترین ارتباطات در دستهای شارل منتقل گشتند.
نه به این خاطر که شاید او تلاش کرده باشد سدِ راه پیشرفت شریک سابقش گردد ــ ــ برعکس؛ اما دلیل ساده و واقعی این امر کارآمدتر بودن شارل از دوستش آلفونس بود. و حالا هنگامیکه آلفونس باید به تنهائی کار میکرد، بزودی بر همه کسانی که او را دقیقتر زیر نظر داشتند آشکار میگردد که او با وجود حضور ذهن، مهربانی و شخصیت خوش‌برخوردش برای قرار داشتن در رأس یک تجارت مستقل مناسب نمیباشد.
و یک نفر وجود داشت که او را دقیقاً زیر نظر داشت. شارل با چشمان تیزش گام به گام او را تعقیب میکرد؛ هر اشتباه، هر ضرر و هر اسراف برایش تا کوچکترین جزئیات آشنا بود؛ ــ و او فقط به این خاطر که چطور آلفونس توانسته کسب و کارش را تا این مدت بچرخاند شگفتزده بود.
در واقع آن دو با هم بزرگ شده بودند. مادرشان دخترخاله هم بودند، و چون هر دو خانواده در یک خیابان زندگی میکردند ــ موقعیتی که در شهری مانند پاریس برای رفت و آمد نزدیکتر در یک رابطه خویشاوندی کاملاً اساسیست ــ بنابراین هر دو پسر را هم به یک مدرسه فرستادند.
از حالا به بعد آن دو در سراسر جوانی خود جدائیناپذیر بودند. تمایل متقابل بر تفاوتهای بزرگی که در اصل در شخصیتشان قرار داشت غلبه یافت، و عاقبت خصوصیاتشان مانند قطعات چوب برش داده شدهای که کودکان با آنها اشکال زیبائی میسازند خیلی خوب در یکدیگر منطبق میگردند.
و واقعاً یک رابطه زیبا در بین آن دو وجود داشت که مانندش در میان افراد جوان به ندرت وجود دارد؛ زیرا آنها دوستی را اینطور درک نمیکردند که باید یکی موظف به تحمل همه‌چیز دیگری باشد؛ بلکه به نظر میرسید که آنها در ملاحظات متقابل با همدیگر رقابت میکنند.
در ضمن گرچه آلفونس در رابطهاش با شارل زیاد رعایت میکرد، بنابراین این اتفاق بدون آنکه او خودش از آن آگاه باشد رُخ میداد، و اگر کسی این را به آلفونس میگفت احتمالاً او با صدای بلند از این تعریف ناموفق میخندید.
زیرا آنطور که زندگی برایش در مجموع بسیار ساده و راحت به نظر میرسید، بنابراین نمیتوانست به این فکر بیفتد که در برابر دوستش نیازی به تحمل و اجبار دارد. شارل را بهترین دوست خود دانستن برایش همانطور طبیعی به نظر میرسید که رقصیدن، اسبسواری و تیراندازی برایش طبیعی بود؛ در حقیقت تمام جهان به بهترین شکل منظم به نظرش میآمد.
آلفونس یکی از نازپروردهترین کودکان خوشبخت بود؛ او در همه‌چیز بدون تلاش موفق میگشت؛ هستی مانند یک کت و شلوار شیک مناسبِ اندامش بود، و او آن را با چنان خوشروئی غیراجباری بر تن میکرد که انسانها حتی فراموش میکردند به او حسادت کنند.
و همچنین او بسیار زیبا دیده میگشت. او بلند قد و باریک اندام بود، با موی قهوهای و چشمانی بزرگ، چهرهای روشن و صاف داشت و هنگام خندیدن دندانهایش میدرخشیدند. او به خوبی میدانست که زیباست؛ اما از آنجائیکه تمام جهان او را از اوایل جوانی نازپرورده کرده بود، بنابراین خودپسندیاش چنان بامزه و خوشقلبانه بود که باعث رنجش کسی نمیگشت. او اهمیت زیادی برای دوستانش قائل بود؛ او گاهی با دست‌انداختن شارل خود و گاهی دیگران را سرگرم میساخت؛ اما او چهره شارل را چنان دقیق میشناخت که وقتی در شوخی کردن زیاده‌روی میکرد فوری متوجه آن میگشت؛ سپس او دوباره لحن خوشقلبانه و طبیعیاش را به خود میگرفت و شارل جدی و کمی دست و پا چلفتی را ترغیب میکرد تا حد مرگ بخندد.
شارل از همان دوران کودکی یک تحسین نامحدود برای آلفونس قائل بود. او کوچک‌اندام، آرام و نامطمئن بود و چهره زیبائی نداشت. خصوصیات درخشان دوستش درخشش خود را بر روی او هم میافشاند و به زندگی او نیروی خاصی میداد.
مادر اغلب میگفت: "این دوستی بین دو پسر یک سعادت واقعی برای شارل بیچاره من است، وگرنه حتماً کاملاً مالیخولیائی میگشت."
هرگاه در هر موقعیتی آلفونس ترجیح داده میگشت، بنابراین شارل خوشحال میشد؛ او به دوستش افتخار میکرد. مقالههای او را مینوشت، هنگام امتحان جواب سؤالها را آهسته برایش زمزمه میکرد و بخاطر او با همشاگردیها به نزاع میپرداخت.
در دانشکده بازرگانی نیز به همین نحو پیش رفت. شارل برای آلفونس کار میکرد، و آلفونس با مهربانی خستگی‌ناپذیر و طنز پایان‌ناپذیرش پاداش او را میداد.
و سپس وقتی دیرتر بعنوان مردانی جوان در یک بانک استخدام شده بودند، روزی اتفاق میافتد که رئیس به شارل میگوید: "از اول ماه مه حقوق شما را افزایش میدهم."
شارل پاسخ میدهد: "من از شما متشکرم، هم از طرف خودم و هم از طرف دوستم."
رئیس پاسخ میدهد: "حقوق موسیو آلفونس اما تغییری نمیکند."
شارل این صبح را هرگز فراموش نکرد، این برای اولین بار بود که او را برتر دانسته و بر دوستش ترجیح داده بودند. و علاوه بر آن این ترجیح دادن او در ارتباط با شایستگی در تجارت بود، و این برایش بعنوان یک تاجر جوان بیشترین اهمیت را داشت، و این بانکدار بزرگ و رئیس بانک بود که شخصاً این به رسمیت شناختن را به او اطلاع داده بود.
آنچه او احساس میکرد چنان برایش غریب بود که تقریباً مانند یک بیعدالتی در برابر دوستش به نظر میآمد. او از این ماجرا به آلفونس چیزی نمیگوید؛ در عوض به او پیشنهاد میدهد که همراه با او برای کار در بانک لیونه تقاضای پذیرش کنند.
آلفونس بلافاصله میپذیرد. زیرا که او تغییر را دوست داشت، و مؤسسه جدید در بلوار بسیار جذابتر از دفاتر تاریک در خیابان برژر به نظرش میآمد. بنابراین در روز اول ماه مه به بانک لیونه میروند. اما هنگامیکه آنها در تجارتخانه بودند تا خداحافظی کنند، بانکدار سالخورده پس از خروج آلفونس (آلفونس همیشه از پیش میرفت) آهسته به شارل میگوید: "پیروی از عواطف و احساسات برای یک تاجر مناسب نیست."
از آن روز به بعد یک تغییر در شارل اتفاق میافتد. او نه تنها مانند قبل ساعی و وظیفه‌شناسانه کار میکرد، بلکه یک انرژی و نیروی کار شگفتانگیزی تکامل میدهد، طوریکه بزودی توجه مافوقانش را به خود جلب میسازد. بزودی مشخص میشود که او از دوستش در مهارت در کسب و کار بسیار برتر است؛ اما هربار با دریافت یک تقدیرنامه جدید باید در جنگِ با خود پیروز میگشت. هر ترفیع مدتی طولانی یک مزه کوچک از ناراحتی وجدان برایش داشت، اما با این حال او با کوشش خستگی‌ناپذیر به پیش میرفت.
یک روز آلفونس با روش صمیمانه و راحتش میگوید: "شارلی، تو یک مرد باهوش هستی! تو از پیر و جوان پیشی گرفتهای ... از من که اصلاً گفتن ندارد! ... من خیلی به تو افتخار میکنم!"
شارل رسماً شرمنده میگردد. او فکر میکرد آلفونس وقتی خود را چنین کنار گذاشته ببیند خواهد رنجید، و حالا باید متوجه میگشت که دوستش نه تنها اولویت را برای او قائل بود، بلکه به او افتخار هم میکرد. بتدریج افکار او دوباره آرام میگیرند و کار قابل‌اعتمادش بیشتر و بیشتر مورد قدردانی واقع میگردد.
اما اگر او حالا در حقیقت فرد شایستهتر بود، پس چگونه بود که او در زندگی روزانه بطور کامل نادیده گرفته میگشت، در حالیکه آلفونس محبوب همه بود! حتی مدارک ارتقاءها و تقدیرنامههائی که او توسط کار سخت بدست میآورد با نوعی بسیار خشکِ کاسبکارانه به او داده میگشت، در حالیکه تمام جهان، از مدیر تا خدمتکاران بانک همیشه یک واژه دوستانه و یک سلام شاد برای آلفونس داشتند.
در دفاتر و بخشهای مختلف بانک برای بدست آوردن موسیو آلفونس رسماً توطئه چیده میگشت؛ زیرا قامت زیبا و شجاعت شادش همیشه یک نسیم تازه از زندگی و سلامتی میپراکند. شارل اما برعکس اغلب احساس کرده بود که همکارانش او را مانند یک انسان خشک و خستهکننده میانگارند که فقط به خودش و به تجارتش فکر میکند.
در حالیکه او یک قلب حساس و مهربان داشت که کمتر کسی دارای آن بود؛ او فقط فاقد این خصوصیت بود که بتواند احساساتش را بیان کند.
شارل یکی از این فرانسویهای کوچک بود که ریششان از نزدیک زیر چشمهایشان شروع میگردد؛ صورتی زرد رنگ داشت و مویش سفت و زبر بود. وقتی او خوشحال و هیجانزده بود چشمهایش گشاد نمیگشتند، بلکه آنها نافذ به اطراف نگاه میکردند. وقتی او میخندید گوشههای لبش خود را به بالا میکشیدند، و گاهی وقتی قلبش پُر از شادی و خیرخواهی بود متوجه میگشت که انسانها خود را وحشتزده از مقابل ظاهر رَم دهندهاش عقب میکشند. تنها کسیکه او را خوب میشناخت و به نظر میرسید اصلاً دیگر متوجه زشتی او نمیگردد آلفونس بود؛ دیگران او را بد میفهمیدند؛ او بدگمان میگردد و مرتب ساکتتر و محتاطتر میشود.
این فکر با اوج گرفتنی نامحسوس در او رشد میکند: "پس چرا او نباید هرگز آنچه را که بیشتر از هر چیز اشتیاق دارد بدست آورد، ــ یک ارتباط صمیمانه و یک اظهار لطف، آنطور که گرمای احساسات قلبش سزاوار بود. چرا همه جهان از مستر آلفونس با دستان گشوده استقبال میکرد، در حالیکه او باید خود را با نگاههای سرد قانع میساخت؟"
آلفونس اصلاً متوجه هیچ‌چیز نبود. او شاد و سالم بود، مفتون زندگی و راضی از تجارت. او را در راحتترین و سرگرم‌کنندهترین قسمت قرار داده بودند، و او با ذهن روشن و استعدادش برای برقراری ارتباط با انسانها کاملاً مناسب محل کارش بود.
حلقه دوستانش بسیار بزرگ بود؛ آشنائی با او برای همه انسانها ارزشمند بود و مردها او را همانقدر زیاد دوست میداشتند که زنها او را دوست داشتند.
شارل هم در ابتدا به ملاقات حلقه دوستانی که به دور آلفونس تشکیل شده بود میرفت، تا اینکه ناگهان این سوءظن در او بیدار میگردد که او فقط بخاطر خواست دوستش دعوت میشود؛ سپس او خود را عقب کشیده بود.
هنگامیکه شارل پیشنهاد کرد که مستقلانه با هم شریک شوند آلفونس پاسخ میدهد: "این خیلی خوب است که تو مرا انتخاب میکنی. برای تو پیدا کردن شریکِ بسیار کارآمدتر از من نمیتواند مشکل باشد."
شارل امیدوار بود که شرایطِ تغییر یافته و همکاریِ نزدیک آلفونس را از حلقه دوستانش، که حالا او از آنها متنفر بود بیرون بکشد و آلفونس خود را محکمتر به او نزدیک سازد. زیرا وحشت ناشناختهای که او دوستش را از دست خواهد داد بر وی مستولی شده بود.
او خودش هم نمیدانست ــ و تشخص دادن اینکه آیا او به همه انسانهائی که به دور آلفونس جمع میگشتند حسادت می‌ورزد و یا اینکه او شادی دوستش را نمیخواست برایش آسان نبود.
آنها کارشان را با احتیاط و پُر انرژی شروع میکنند، و وضعشان خوب بود.
بطور کلی مردم معتقد بودند که آنها به شادترین نوع مکمل همدیگرند. شارل عنصر اطمینانبخش را نمایندگی میکرد، در حالیکه آلفونس زیبا و خوشپوش به شرکت جدید یک درخشش خاص میبخشید که دارای ارزش کمی نبود.
هر فردی که به دفتر وارد میگشت بلافاصله متوجه شکل باشکوهش میشد و کاملاً خودبخود اتفاق میافتاد که همه به او مراجعه میکردند.
شارل تسلیم کار او بود و میگذاشت آلفونس صحبت کند. و سپس اگر پرسشی از وی میگشت او کوتاه و آهسته بدون نگاه کردن پاسخ میداد.
بنابراین اکثر مراجعین فکر می‌کردند که شارل فرد مورد اعتماد شرکت و آلفونس رئیس آنجاست.
آنها به عنوان یک فرد فرانسوی زیاد به ازدواج کردن فکر نمیکردند؛ اما بعنوان یک جوان پاریسی زندگیای را میگذراندند که در آن عشقورزی نقش مهمی ایفا میکرد.
آلفونس در واقع زمانی در عنصر اصلیش قرار داشت که با خانمها بود. سپس کل مهربانی بامزهاش آغاز میگشت، و وقتی هنگام شام پشتش را به صندلی تکیه میداد و گیلاس خالی شامپاینش را به سمت گارسون جلو میبرد، مانند یک خدای سعادتمند زیبا بود.
او از آن پشتگردنهائی داشت که زنها با کمال میل نوازش میکنند، و موی نرم و نیمه مجعدش طوری دیده میگشت که انگار دستهای فریبنده یک زن با دقت آن را ژولیده ساخته است.   
چه تعداد انگشتان ظریف سفیدی که با این طرههای مو بازی کرده بودند! زیرا آلفونس نه فقط این خصوصیت را داشت که برنده عشق همه زنها شود؛ او همچنین دارای این نادرترین استعداد بود: قادر بود کاری کند که زنها او را ببخشند.
وقتی آن دو خود را در یک مهمانی شبانه مییافتند آلفونس هرگز توجه مخصوصی به دوستش نمیکرد. او در مورد عشقبازیهایش هیچ حسابی پس نمیداد ــ و خیلی کمتر در مورد عشقبازیهای دوستش. بنابراین میتوانست گاهی اتفاق افتد که دختر زیبائی که مورد علاقه شارل واقع شده است به دست آلفونس بیفتد.
شارل به این عادت داشت ببیند که در زندگی دوستش را ترجیح میدهند؛ اما چیزهائی وجود دارند که مردها به آنها به سختی عادت میکنند. او به ندرت همراه آلفونس برای شام خوردن به رستوران میرفت، و همیشه زمان زیادی طول میکشید تا شراب و شادی عمومی برایش شادی به ارمغان آورند.
اما وقتی شامپاین و چشمهای زیبا تأثیر خود را بر او میگذاشتند با کمال میل از همه سرحالتر میگشت؛ سپس با صدای محکمش بلند آواز میخواند، میخندید و هنگام صحبت حرکات تندی به دستش میداد تا اینکه موی سیاه زبرش روی پیشانی میافتاد و خانمهای شاد از مقابلش میگریختند و او را «دودکش پاککن» مینامیدند.
وقتی نگهبان در قلعه محاصره گشته اینسو و آنسو میرود، بنابراین گاهی یک صدای عجیب و غریب در سکوت شب میشنود، طوریکه انگار در زیر پاهایش چیزی مشغول کار کردن است. این دشمن است که مواد منفجره کار میگذارد، و امشب یا فرداشب صدای یک انفجار خفه شنیده خواهد گشت، و مردان مسلح از سوراخ ایجاد شده در دیوار قلعه به درون هجوم خواهند آورد.
اگر شارل به درستی از خودش نگهبانی میکرد بنابراین میتوانست تپش افکار عجیب و غریب را در درونش بشنود. اما او نمیخواست بشنود؛ او فقط یک احساس پیشبینی تیره رنگ داشت که باید چیزی منفجر گردد.
و یک روز آن چیز منفجر میگردد.
این بعد از پایان ساعت کار اتفاق افتاد؛ کارکنان شرکت را ترک کرده بودند و فقط مدیران حضور داشتند.
شارل با حرارت در حال نوشتن نامهای بود که قصد داشت قبل از رفتن آن را به پایان برساند.
آلفونس هر دو دستکش را در دست کرده و دکمههای کتش را بسته بود. سپس آنقدر کلاهش را با ماهوت پاک‌کن تمیز کرده بود که کلاه میدرخشید، و حالا در دفتر به اینسو آنسو میرفت و هر بار با گذشتن از کنار میز به نامه شارل نگاه میکرد.
آنها عادت داشتند هر روز یک ساعت قبل از وقت نهار در یک کافه در بلوار بزرگ بگذرانند، و آلفونس شروع میکند به نگاه کردن روزنامهها.
عاقبت او کمی عصبانی میگوید: "پس این نامه کی تمام میشود؟"
شارل یک یا دو ثانیه سکوت میکند؛ اما سپس از جا میجهد، طوریکه صندلی به زمین میافتد: شاید آلفونس تصور میکند که بهتر میتواند این کار را انجام دهد؟ آیا مگر نمیداند چه‌کسی در واقع کارآمدتر در تجارت است؟ ــ و حالا کلمات با آن سرعت باور نکردنیای که در ذات زبان فرانسویست به جریان میافتند.
اما آن یک طوفان بیرحمانه بود که کلمات خشن، اتهامات و شکایات بسیاری را به همراه داشت ــ و در عین حال مانند یک هق هق سرکوب شده به گوش میآمد.
در حالی که شارل در دفتر با دستهای مشت کرده و با موهای آشفته به اینسو و آنسو میرفت شبیه به یک سگ تریر کوچک پشمالود بود که به یک سگ تازیِ خوبِ ایتالیائی پارس میکند. سپس کلاهش را برمیدارد و خارج میشود.
آلفونس او را با چشمانِ بزرگِ متعجب نگاه کرده بود. هنگامیکه او رفت و در اتاق سکوت برقرار گشت طوری بود که انگار هوا هنوز از کلمات خشن میلرزد. در حالیکه آلفونس بیحرکت در کنار میز ایستاده بود هر کلمه دوباره در گوشش طنین میانداخت.
آیا مگر او نمیدانست که کارآمدتر از آن دو چه‌کسیست؟ او هرگز انکار نکرده بود که شارل با فاصله زیادی برتر از اوست.
او نباید فکر کند که میتواند با صورت صافش همه‌چیز را تصاحب کند! ــ آلفونس آگاه نبود که از دوستش هرگز چیزی دزدیده باشد.
شارل گفته بود: "معشوقههای تو برایم بیاهمیتاند."
آیا او واقعاً یک علاقه برای رقصنده کوچک اسپانیائی داشته است؟ ــ بله، اگر آلفونس یک آگاهی از آن میداشت بنابراین قطعاً به دختر نگاه نمیکرد. اما این چیزی نبود که آدم بخاطرش چنین از خود بی‌خود شود؛ زن در پاریس به اندازه کافی وجود داشت.
و سپس گفته بود: "فردا شراکتمان را فسخ میکنیم."
آلفونس نمیتوانست جریان را درک کند. او شرکت را ترک میکند و متفکر در خیابان به راه میافتد، تا اینکه به یک آشنا برخورد میکند. سپس به چیزهای دیگر فکر میکند؛ اما در طول تمام روز او این احساس را داشت که انگار چیزی سنگین و مخوف در کمین اوست تا به محض تنها شدنش او را بگیرد.
هنگامیکه او دیروقت به خانه بازمیگردد یک نامه از شارل پیدا میکند. او پاکت نامه را سریع باز میکند. اما بجای عذرخواهی که انتظارش را داشت فقط با کلمات سردی از مستر آلفونس خواسته شده بود که صبح زود روز بعد در مؤسسه حاضر شود تا فسخ شراکت بحث شده بتواند تا حد امکان سریع انجام گیرد.
حالا تازه آلفونس شروع کرده بود به درک کردن اینکه جریانِ رُخ داده در شرکت بیشتر از انفجار یک خشونتِ گذرا بوده است؛ اما به این وسیله جریان برایش غیرقابل توضیحتر میگردد.
و هرچه او بیشتر به این موضوع فکر میکرد رفتار شارل نارواتر به نظرش میرسید. او هرگز از دوستش عصبانی نشده بود و حتی حالا هم از او عصبانی نبود. اما در حالیکه او تمام توهینهائی که شارل به او کرده بود را به یاد میآورد قلب مهربانش سفت و سخت میشود؛ و صبح روز بعد پس از گفتن سردِ "صبح‌بخیر" روی صندلی خود مینشیند.
گرچه او یک ساعت زودتر از معمول آمده بود، اما میتوانست دریابد که شارل مدتهاست با پشتکار کار کرده است. حالا آنها در دو سر میز نشسته بودند؛ آنها به زحمت ضروریترین کلمات را صحبت میکردند؛ این یا آن کاغذ دست بدست میگشت، اما آنها دیگر به چشم همدیگر نگاه نمیکردند.
آن دو اینطور کار میکردند ــ یکی با حرارت‌تر از دیگری ــ تا ساعت دوازده، زمان معمول صرف نهارشان.
این ساعت صرف نهار زمان مورد علاقه آنها بود. آنها این غذا را همیشه کنار بوفه میخوردند، و در لحظه اعلام تمام شدن غذا توسط زن سالخوردهای که تمیز کردن بوفه غذاها و تهیه نهار مدیران را به عهده داشت هر دو همزمان بلند میشدند، حتی اگر آنها در وسط یک جمله یا یک محاسبه بودند.
سپس آنها ایستاده در کنار بخاری دیواری غذا میخوردند، یا در حالیکه در محوطه تجارتخانه گرم و دنج بالا و پائین میرفتند آلفونس تعدای داستان اشتهاآور تعریف میکرد و شارل میخندید؛ این شادترین ساعت برای او بودند.
اما امروز هنگامیکه مادام جمله دوستانهاش "موسیو، غذایتان آماده است!" را میگوید هر دو بر روی صندلیشان نشسته باقی‌میمانند. مادام چشمهایش از تعجب درشت میشود و در حال بیرون رفتن کلمات را تکرار میکند؛ اما هیچکدام حرکتی نمیکنند.
عاقبت آلفونس گرسنه میشود. او به کنار میز میرود، یک گیلاس شراب برای خودش میریزد و کتلت خود را میخورد. اما هنگامیکه او حالا همینطور که گیلاس در دست آنجا ایستاده بود و غذا را میجوید و به اطراف محوطه تجارتخانه دوستداشتنی، جائیکه آنها برخی از ساعات شاد را با همدیگر گذرانده بودند نگاه میکرد به خود میگوید که آنها باید از همه اینها بخاطر یک رقصنده، بخاطر یک افزایش ناگهانی خشونت صرفنظر کنند و باید زندگی را بر خود تُرش سازند، در این لحظه ناگهان وضعیت برایش چنان وارونه به نظر میآید که او احساس میکند باید با صدای بلند بخندد.
آلفونس با لحنی نیمه‌جدی و نیمه‌شوخی که همیشه شارل را به خنده میانداخت میگوید: "میشنوی شارل! در حقیقت خیلی عجیب و غریب است اعلام کردن <طبق توافقی دوستانه از امروز به بعد این شرکت ــ ــ ــ>"
شارل آرام میگوید: "من فکر میکردم مینویسیم: <طبق توافق متقابل>"
آلفونس دیگر نمیخندید؛ او گیلاس را روی میز میگذارد و کتلت ناگهان مزه تلخ میداد.
او حالا فهمید که دوستیشان مُرده است؛ چگونه و چرایش برای او مشخص نبود؛ اما به نظرش میرسید که شارل خشن و ظالم است. بنابراین او سختتر و سردتر از دیگری میگردد.
آنها تا تقسیم شرکت با هم کار میکردند، سپس از هم جدا میگردند.
یک زمان طولانی گذشته بود، و دو دوست سابق هر یک برای خود در پاریس بزرگ کار میکردند. آنها در بازار سهام همدیگر را میدیدند، اما آنها هرگز با هم معامله نمیکردند. شارل هرگز بر علیه آلفونس کار نمیکرد، او نمیخواست آلفونس را نابود سازد، او میخواست که آلفونس خودش مجبور به نابود ساختن خویش گردد.
و چنین به نظر میرسید که انگار آلفونس آرزوی دوستش را محقق میسازد. البته بدون شک او اینجا و آنجا معامله خوبی میکرد؛ اما کار بی‌عیبِ بادوامی را که او در نزد شارل آموخته بود بزودی فراموش میکند. او شروع میکند به اهمال کردن در تجارت و چند ارتباط خوب را از دست میدهد.
او همیشه مایل به یک زندگی راحت و لوکس بود، اما همزیستی با شارل هوشیار هوسهای سبکبارش را تا حال در حصار نگاه داشته بود. حالا برعکس زندگیش مرتب گستاخانهتر میگشت؛ حلقه دوستانش بیشتر و بیشتر گسترش مییافت و او پیوسته موسیو آلفونس درخشان و جذاب بود؛ اما شارل یک چشم مراقب برای بدهی رو به رشد او داشت.
او گذاشت تا آنجا که ممکن بود دقیقاً از آلفونس مراقبت کنند، و چون تجارتشان یک نوع بود، بنابراین شارل میتوانست در هرصورت درآمد او را تقریباً محاسبه کند. حتی کنترل محاسبه هزینهها راحتتر بود، و بزودی شارل کشف میکند که آلفونس در اینجا و آنجا بدهی قابل توجهای دارد.
او برای سر درآوردن از مخارج سنگین اداره خانه و ولخرجیهای آلفونس با برخی از آشناها صحبت میکرد. او از کافهها و رستورانهائی که آلفونس میرفت دیدار میکرد، اما در زمانهائی که آلفونس آنجا نبود؛ آری، او حتی گذاشت کت و شلوارش را در نزد خیاط آلفونس بدوزند، زیرا این آقای کوچک پُر حرف با شکایت از موسیو آلفونس صحبت میکرد و میگفت که او هرگز صورتحسابهایش را نمیپردازد.
شارل اغلب به این فکر میکرد که چه راحت میتوان قسمتی از بدهیهای آلفونس را خرید و آنها را در دست یک رباخوار سنگدل رساند. اما آدم در حق شارل یک ناحقی بزرگ انجام میدهد اگر فکر کند او یک لحظه هم به آن فکر کرده باشد که خودش این کار را انجام دهد. فقط یک فکر بود که او با کمال میل به آن آویزان بود؛ او در واقع عاشق بدهیهای آلفونس بود.
اما این به کندی پیش میرفت و شارل به اطراف میرفت و انتظار پریده رنگش ساخته بود.
او انتظار لحظهای را میکشید که همه این انسانهائی که همواره او را نادیده انگاشته بودند چشمهایشان گشوده گردد و بتوانند ببینند که این آلفونس درخشان و ستایش‌شونده در واقع چه اندازه کم ارزش است. او میخواست او را تحقیر گشته، ترک شده توسط دوستانش، تنها و فقیر ببیندد، و سپس ــ ــ ــ ــ ــ
آری، بیش از این نمیتوانست فکر کند؛ زیرا وقتی به این نقطه میرسید در او احساسی پیدا میگشت که نمیخواست خود را با آنها مشغول سازد.
او میخواست از دوست سابقش متنفر باشد، او میخواست برای تمام سردی و کنار گذاشته شدنهائی که در تمام مدت زندگی نصیبش شده بود انتقام بگیرد؛ و به محض اینکه یک فکر کوچک سعی در دفاع از آلفونس میکرد او آن را کنار میزد و مانند بانکدار سالخورده میگفت: "پیروی از عواطب و احساسات برای یک تاجر مناسب نیست."
یک روز او پیش خیاط میرود؛ در حقیقت او در این مدت بطور اجتنابناپذیر به لباسهای بیشتری از آنچه ضروری بود نیاز داشت.
مرد چالاک کوچک با یک لوله پارچه به استقبالش میشتابد: "این را میبینید، این یک پارچه باشکوه برای شماست. موسیو آلفونس میگذارد یک دست کامل کت و شلوار از آن برایش بدوزم ــ و موسیو آلفونس آقائیست که میداند چه بر تن میکند."
شارل با کمی تعجب میگوید: "آه، من فکر نمیکردم که موسیو آلفونس یکی از بهترین مشتریان شماست."
خیاط کوچک بلند میگوید: "اوه خدای من، شما حتماً منظورتان از صحبت من در باره بدهکاری چند هزار فرانکی موسیو آلفونس است؟ اظهار چنین چیزی به اندازه کافی از طرف من ابلهانه بود. موسیو آلفونس نه تنها این پول ناقابل را که من طلب داشتم پرداخت، بلکه همچنین میدانم که او بسیاری از طلبکارانی را که من میشناسم راضی ساخته است. من به این آقای زیبا و مهربان ناحقی بزرگی کردم، و من از شما صادقانه استدعا میکنم از حماقت من استفاده نکنید."
شارل دیگر آنچه را که خیاط پُر حرف میگفت نمیشنید. او فوری مغازه را ترک میکند و به خیابان میرود، فقط مشغول با این اندیشه که آلفونس بدهکاریش را پرداخت کرده است.
او به این فکر میکرد که در حقیقت چه رقتانگیز بود که او بیهوده به اطراف میرفت و انتظار نابودی دیگری را میکشید. چه آسان میتوانست آلفونس باهوش و سعادتمند برخی معاملات درخشان را انجام دهد و پول زیادی کسب کند بدون آنکه شارل یک کلمه از آن آگاه باشد. شاید اگر معاملاتِ خوب یکی بعد از دیگری بیاید وضعش بهتر میگشت؛ شاید بعد مردم بگویند: "ببین، حالا تازه بعد از آنکه مستر آلفونس خود را از دست شریک کودن و ترشرویش خلاص کرده است نشان داده که برای چکاری مناسب است!"
شارل با سری به زیر انداخته در امتداد خیابان میرفت؛ چند ضربه آرنج دست به او میخورد، اما او متوجه آنها نمیگشت. به نظرش میرسید که زندگیش از محتوا بسیار خالیست؛ طوری بود که انگار او همه‌چیز را از دست داده است ــ یا اینکه او خودش آن را دور انداخته بود؟ در این لحظه ضربه قویتر یک آرنج به او میخورد. او به بالا نگاه میکند و همکار دورانی را میبیند که او و آلفونس در استخدام بانک لیونه بودند.
مرد میگوید: "صبح‌بخیر مسیو شارل! مدتها از زمانی که ما بار آخر همدیگر را دیدم میگذرد. و خیلی عجیب است که من اتفاقاً امروز شما را ملاقات میکنم. تمام صبح را به شما فکر میکردم."
شارل پریشان میپرسد: "اجازه دارم بپرسم به چه خاطر؟"
"بله، ببینید! امروز اتفاقاً بالا در بانک یک کاغذ دیدم ــ یک سفته به ارزش 4000 فرانک که نام شما و آلفونس بر رویش بود. من تعجب کردم. فکر میکردم که آقایان ... هوم! ... از هم جدا شدهاید."
شارل آهسته میگوید: "نه ... ما هنوز کاملاً از هم جدا نشدهایم."
او با تمام توان تلاش میکند بر حالت چهره خود مسلط شود و بعد تا حد امکان با لحن آرامی میپرسد: "تاریخ پرداخت سفته کی است؟ من واقعاً آن را دیگر دقیقاً به یاد نمیآورم."
دیگری که تاجری جدی بود و قصد خداحافظی داشت جواب میدهد: "فکر کنم فردا یا پس‌فردا. این را مستر آلفونس پذیرفته بود.
شارل میگوید: "میدانم، آیا نمیتونید کاری کنید که من سفته را فردا برای پرداخت بگیرم؟ این یک نزاکت است ... یک اظهار لطف، که میخواهم با کمال میل نشان دهم ... ..."
"با کمال میل! بگذارید خدمتکارتان فردا بعد از ظهر به دیدارم بیاید. من ترتیب همه‌چیز را خواهم داد ... هیچ‌چیز آسانتر از این نیست! میبخشید! من عجله دارم! خداحافظ!" و با این حرف به رفتن ادامه میدهد.
شارل در روز بعد در شرکت نشسته بود و انتظار مستخدم دفتر را میکشید که برای پرداخت سفته آلفونس به بانک فرستاده بود.
عاقبت یک کارمند  وارد میشود و یک کاغذ آبی تا شده روی میز قرار میدهد و دوباره میرود.
ابتدا وقتی در دوباره بسته شده بود او سفته را در دست میگیرد، شتابزده به اطراف اتاق نگاه میکند و بعد آن را میگشاید. او چند ثانیه به نام خودش خیره میشود، سپس به صندلی تکیه میدهد و نفس عمیقی میکشد. همانطور بود که او حدس میزد. امضایش جعل شده بود.
او دوباره خود را به جلو خم میکند. او مدتی طولانی نشست و به نام خودش نگاه کرد، او متوجه گشت که امضایش خیلی بد جعل شده بود.
در حالیکه نگاه تیزش حرکت هر خط در نامش را تعقیب میکرد به هیچ‌چیز نمیاندیشید. روحش در هیجان وحشتناکی به سر میبرد، و احساساتش چنان عجیب مغشوش بودند که مدتها طول کشید تا این موضوع برایش روشن گردد که چه مقدار این حروف نامطمئن بر روی کاغذ آبی ارزشمندند.
قبل از آنکه او خود بداند یک قطره بزرگ اشگ بر روی کاغذ سقوط میکند.
او با عجله به اطراف نگاه میکند؛ سپس دستمالش را برمیدارد و با دقت لکه خیس بر روی کاغذ را خشک میکند. او باید دوباره به بانکدار سالخورده از خیابان برژر فکر میکرد.
اصلاً به او چه مربوط میگشت که شخصیت ضعیف آلفونس عاقبت او را تبهکار ساخته است؟ و او چه از دست داده بود؟ هیچ‌چیز. زیرا او از دوست سابقش متنفر بود. هیچکس نمیتوانست او را مسؤل نابود شدن آلفونس بداند؛ او صادقانه معامله کرده و هرگز ضرری به آلفونس نزده بود.
 
او اینطور در باره آلفونس فکر میکرد. او آلفونس را آنقدر خوب میشناخت که بداند وقتی آلفونسِ پاک او چنین عمیق غرق گشته بود، بنابراین باید این معنی را بدهد که او به کنار زندگی رسیده است، تمام، و قبل از آنکه ننگ بتواند به او هم برسد باید خود را از این شخص کاملاً جدا سازد.
شارل با این افکار از جا میجهد. این نباید اتفاق بیفتد. آلفونس نبابد وقت پیدا کند به سر خود یک گلوله شلیک کند و ننگش را در معجونی از وحشت و همدردی مخفی سازد، چیزی که همواره بدنبال فرد خودکشی‌کرده میآید. زیرا در غیر این صورت او نمیتواند انتقام بگیرد؛ بنابراین این کار بیهوده بوده که او به اطراف رفته و نفرتش را تا جائی غذا داده که حالش به هم خورده بود. حال که او دوستش را برای همیشه از دست داده بود، بنابراین میخواست حالا به هر قیمت که شده دشمنش را رسوا سازد؛ به این ترتیب باید همه ببینند که آلفونس، این آلفونس جذاب چه آدم بدبخت و محقری بوده است.
او به ساعتش نگاه میکند. ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود. شارل میدانست در کدام کافه میتواند آلفونس را در این ساعت ببیند؛ او سفته را در جیب قرار میدهد و دکمههای کتش را میبندد.
اما میخواست قبل از رفتن به آنجا اول به اداره پلیس داخل شود، به یک مأمور غیرنظامی سفته را بدهد، و سپس باید این مأمور با اشاره شارل در میان کافه، جائیکه آلفونس همیشه توسط دوستان و تحسین‌کنندههایش احاطه میگشت قدم بگذارد و بلند و قابل شنیدن برای هر گوشی بگوید:
"موسیو آلفونس! شما متهم به جعل کردن شدهاید." هوای بارانی پاریس! تمام روز هوا مهآلود سرد و خاکستری بود؛ اما در طول بعد از ظهر هوا شروع به بارش کرده بود. باران شدید نبود؛ آب در قطرات درست و حسابی از ابرها بیرون نمیپاشید؛ نه، بیشتر اینطور به نظر میرسید که انگار ابرها خود را در خیابانهای پاریس پهن کرده و در آنجا خود را آرام به آب مبدل ساختهاند.
هر طور هم که آدم سعی در حفاظت از خود میکرد اما باز هم از همه سو خیس میگشت. رطوبت خود را از پشت گردنها به داخل فرو میبرد، مانند دستمال مرطوبی بر روی زانوها مینشست، درون چکمهها نفوذ میکرد و از درون شلوار رو به بالا میخزید.
تک و توک خانمهای خوش مشرب در کنار در خانهها بر نوک پاهای خود ایستاده بودند و انتظار پایان باران را میکشیدند؛ دیگران ساعتها انتظار آمدن اتوبوس را میکشیدند. اما بیشتر مردها در زیر چترهایشان در حرکت بودند؛ فقط تعداد اندکی عاقل بودند که از تمام این کارها صرفنظر کنند؛ آنها یقههای خود را بالا کشیده، چتر را زیر بغل گذاشته و دستها را در جیبهایشان فرو کرده بودند.
گرچه هنوز اوایل پائیز بود اما در ساعت چهار و نیم بعد از ظهر هوا نیمه‌تاریک بود. تنها یک چراغ گازی در کوچه تنگی روشن شده بود و نور از یکی دو بوتیک تلاش میکرد از میان هوای ضخیم و مرطوب پرتو افکند.
مردم بطور معمول در خیابانها ازدحام کرده بودند، به یکدیگر فشار میآوردند و از پیادهرو پائین میانداختند و چتر همدیگر را خراب میکردند. تمام درشکهها اشغال بودند؛ آنها هنگام عبور و در بهترین فرصت به رهگذران آب میپاشیدند، در حالیکه آسفالت با پوششی از کثافت در نور مات میدرخشید.
کافهها پُر بودند؛ مشتریان دائمی پرسه می‌زدند و می‌نوشیدند، در حالیکه گارسون‌ها در عجله‌ای که داشتند به همدیگر برخورد می‌کردند. آدم در میان این هرج و مرج صدای تیز زنگولۀ کوچکِ کنار بوفه را می‌شنید؛ خانم کنار پیشخوان یک متصدی را صدا می‌کند، در حالیکه چشمان آرامش نظارت بر کل کافه را بر عهده داشتند. در یک رستوران بزرگ در بولوار سِواستوپُل یک خانم در کنار بوفه نشسته بود. او همه‌جا بخاطر مهارت و رفتار دوستانه‌اش مشهور بود.
زن دارای موی سیاه براقی بود که بر خلاف مُد با آن پیشانیاش را پوشانده بود. چشمهایش تقریباً سیاه و لبهایش پُر بودند و بر رویشان یک سایه نرم سیاه نشسته بود.
هنوز فیگور بسیار زیبائی داشت، گرچه احتمالاً میتوانست از مرز سی سالگی هم گذشته باشد، و او یک دست نرم کوچک داشت که با آنها ظریفترین ارقام را در دفتر صندوق پول و گاهی هم بر روی برگه کوچکی مینوشت. مادام ویرژینی در حالیکه با گارسونها تصویه حساب میکرد و هر گوشه سالن بزرگ را زیر نظر داشت میتوانست همزمان با جوانان خودخواهی که به دور بوفه ایستاده بودند صحبت کند و به شوخیهایشان پاسخ دهد.
در واقع او فقط بین ساعت پنج و هفت بعد از ظهر زیبا بود ــ این ساعتی بود که در آن آلفونس بطور منظم به این کافه میآمد. سپس چشمهای زن به او دوخته میشدند و رنگهای تازه به خود میگرفتند، دهانش آماده لبخند زدن میشد و چیزی عصبی در حرکاتش نمایان میگشت. این تنها زمانی از روز بود که میتوانست برای زن این اتفاق بیفتد که یک جواب اشتباه بدهد و یا در محاسبه خطا کند؛ سپس گارسونها میخندیدند و به هم چشمک میزدند، زیرا همه گارسونها فکر میکردند که زن قبلاً یک رابطه با آلفونس داشته است، و حتی بعضیها میگفتند که هنوز هم معشوقه اوست.
زن خودش به خوبی میدانست که به چه‌خاطر گارسونها این فکر را میکنند؛ اما از آلفونس عصبانی شدن ممکن نبود. ویرژینی به خوبی میدانست که او در نزد آلفونس اهمیت بیشتری از بیست زن دیگری که او را از دست دادهاند ندارد، بله، در واقع آلفونس هرگز مخصوص او نبوده است. و با این حال چشمهایش برای یک نگاه دوستانه التماس میکردند، و وقتی آلفونس بدون یک خداحافظی خودمانی از او کافه را ترک میکرد، اینطور بود که زن انگار بیرنگ میشود، و گارسونها به همدیگر میگفتند: مادام را نگاه کن، امشب او خاکستریست.
آنجا در کنار پنجرهها هنوز به اندازه کافی روشن بود که بتوان روزنامه خواند؛ چند جوان خود را با این سرگرم میساختند که انسانهائی را که به داخل مغازه هجوم میآوردند ورانداز کنند. آدم از میان آینههای بزرگ میتوانست چهرههای عجولی را که در هوای ضخیم و مرطوب از کنار هم سُر میخوردند ببیند و میشد آنها را به ماهیهای درون یک آکواریوم تشبیه کرد. در داخل کافه و بر روی میز بیلیارد چراغ گازی روشن شده بود. آلفونس میرود و با چند تن از دوستانش بیلیارد بازی میکند.
او در کنار بوفه بود و به مادام ویرژینی سلام داده بود، و زن که از مدتها پیش متوجه شده بود که موسیو آلفونس هر روز رنگپریدهتر میگردد نیمه‌شوخی و نیمه‌جدی او را بخاطر زندگی بیپروایش ملامت کرده بود.
آلفونس با یک شوخی کسلکننده پاسخ داده و تقاضای یک نوشابه الکلی کرده بود.
زن چه تنفری از این خانمهای جلف داشت که موسیو آلفونس را شب به شب در کنار میز بازی یا به شبنشینیهای بی‌پایان میفریفتند! او در طول هفتۀ گذشته چه بیمار دیده میگشت! او بسیار لاغر شده بود و چشمهای بزرگ ملایمش یک نگاه مضطرب و نیشزن به خود گرفته بودند. زن حاضر بود هر چیزی بدهد تا بتواند او را از این زندگیای که نابودش میساخت منع کند؛ زن تصویر خود را در آینه میبیبند و فکر میکند که به اندازه کافی زیباست.
گهگاهی در باز میشد و یک مشتری تازه داخل میگشت، پاهایش را محکم به زمین میکوبید و چتر خیسش را محکم تکان میداد. همه در برابر مادام ویرژینی تعظیم میکردند و تقریباً همه میگفتند: "چه هوای وحشتناکی!"
هنگامیکه شارل داخل میشود سلام کوتاهی میکند و در کنار شومینه مینشیند.
چشمهای آلفونس واقعاً ناآرام گشتند؛ هربار وقتی کسی داخل میگشت او به سمت در نگاه میکرد، و هنگامیکه شارل داخل میشود حالت چهره آلفونس تغییر میکند و به توپ ضربه اشتباه میزند.
یکی از تماشاگران میگوید: "موسیو آلفونس امروز بد بازی میکند."
بلافاصله بعد از آن یک مرد غریبه داخل میشود. شارل از بالای روزنامهاش نگاه میکند و خود را کمی خم میسازد؛ مرد غریبه ابرویش را کمی بالا میبرد و به آلفونس نگاه میکند.
آلفونس میگذارد چوب بیلیارد از دستش به زمین افتد.
او میگوید: "آقایان عزیز، ببخشید، من امروز مطلقاً برای بازی بیلیارد آماده نیستم. اجازه میدهید که من بازی نکنم. ... گارسون! برایم یک بطری آب معدنی و یک قاشق بیاورید، ... من باید نمکم را بخورم."
دکتر که در فاصله کوتاهی از او نشسته بود و شطرنج بازی میکرد میگوید: "موسیو آلفونس، شما نباید این همه نمک مصرف کنید، بلکه بهتر است یک رژیم غذائی بگیرید."
آلفونس میخندد و پشت میز روزنامه مینشیند. او مجله آمویزا را برمیدارد و شروع میکند به اظهارات بامزه در مورد تصاویر آن. بزودی یک عده کوچک دور او حلقه میزنند، و او در گفتن لطیفههای بامزه خستگی‌ناپذیر بود.
و در حالیکه او با دیگران میخندید برای خودش یک لیوان از آب سودا پُر میکند و بعد از جیب کتش یک جعبه کوچک که با حروف درشت رویش نوشته شده بود <نمک ویشی> خارج میسازد. او پودر را داخل لیوان تکان میدهد و با قاشق آن را هم میزند. در مقابل صندلی بر روی زمین مقدار کمی خاکستر سیگار ریخته شده بود؛ او آن را با دستمال پراکنده میسازد و سپس دستش را به سمت لیوان دراز میکند.
در همان لحظه او دستی را بر روی بازویش احساس میکند. شارل از جا بلند شده بود و از میان سالن با عجله گذشته بود؛ حالا او خودش را روی آلفونس خم میسازد.
او سرش را به سمت شارل میبرد، طوریکه بجز شارل هیچکس نمیتوانست صورتش را ببیند. ابتدا میگذارد چشمها بر اندام دوست قدیمیاش نامطمئن پرسه بزنند؛ اما سپس آنها را کاملاً برمیگرداند و به شارل میدوزد و نیمه‌بلند میگوید: "شارلی!"
مدتی بسیار طولانی میگذشت که شارل این نام قدیمی تملقآمیز را نشنیده بود. او به چهره آشنا خیره میشود، و تازه حالا میبیند که او چه زیاد در این اواخر تغییر کرده است. طوری بود که انگار او در این چهره یک داستان غمانگیز در باره خودش میخواند.
آن دو به این نحو چند ثانیه باقی‌میمانند، و در چهره آلفونس ردی از یک درماندگی ملتمسانه سُر میخورد، یک درماندگی که شارل از دوران تحصیل وقتی آلفونس در آخرین لحظه از نفس افتاده پیش او میدوید و میخواست که او مقالهاش را بنویسد خوب میشناخت.
شارل با صدای نامطمئنی میپرسد: "آیا خواندن مجله آمویزا به پایان رسیده؟"
آلفونس سریع میگوید: "بله، بفرمائید!" و مجله را به سمت او دراز میکند و همزمان انگشت اشاره شارل را میگیرد، و با نیشگون گرفتن آن زمزمه میکند: "متشکرم." و بعد محتوی لیوانش را مینوشد.
شارل به نزد مرد غریبه که در کنار در نشسته بود میرود و میگوید: "سفته را بدهید به من."
"آیا شما به کمک من دیگر احتیاج ندارید؟"
"نه، متشکرم."
مرد غریبه میگوید: "خیلی بهتر" و کاغذ تا شده آبی رنگی را به شارل میدهد، بعد پول قهوهاش را میپردازد و میرود.
مادام ویرژینی با فریاد آهستهای از جا بلند میشود: "آلفونس! ... آه خدای من! موسیو آلفونس بیمار است!"
آلفونس از روی صندلی به زیر سُر میخورد، شانهها خود را به بالا میکشند و سر به کناری میافتد. او نشسته بر روی زمین با پشت تکیه داده به صندلی باقی‌میماند.
در میان افراد نشسته بر روی اولین صندلیهای نزدیک به او یک جنبش درمیگیرد؛ دکتر به آن سمت میجهد و در کنار او زانو میزند. وقتی او به چهره آلفونس نگاه میکند از وحشت خود را کمی عقب میکشد. او دست آلفونس را برای گرفتن نبض به دست میگیرد، و همزمان خود را بر روی لیوانی که بر لبه میز قرار داشت خم میکند.
با یک حرکت کوچک دست به آن ضربهای میزند، طوریکه لیوان به زمین میافتد و خُرد میشود. سپس دست مُرده را آرام بر روی زمین قرار میدهد و یک دستمال به دور چانهاش میبندد.
حالا تازه دیگران میفهمند که چه رخ داده است: "مُرد؟ ... دکتر، آیا او مُرده؟ موسیو آلفونس مُرد؟"
دکتر پاسخ میدهد: "سکته قلبی."
یک نفر میدود و با آب میآید؛ یک نفر دیگر با سرکه؛ آدم میتوانست در میان خنده و شوخی از سمت میز بیلیارد صدای برخورد توپها را بشنود.
مردم زمزمه میکنند: "ساکت!" و آن را تکرار میکنند، و سکوت در حلقههای بزرگتری در اطراف جسد گسترش مییابد، تا اینکه عاقبت همه ساکت میشوند.
دکتر میگوید: "بیائید و برای بلند کردنش کمک کنید."
مُرده را بلند میکنند؛ او را بر روی یک مبل در گوشه سالن قرار میدهند و چراغهای گازی نزدیک به او را خاموش میکنند.
مادام ویرژینی هنوز آنجا ایستاده بود؛ رنگ صورتش مانند گچ سفید شده بود و دست کوچک نرمش را بر روی سینه میفشرد. آنها او را از کنار بوفه گذرانده بودند. دکتر زیر کمرش را طوری گرفته بود که جلیقه رو به بالا سر خورده و یک قطعه از پیراهن لطیف و سفید قابل مشاهده گشته بود.
مادام ویرژینی با چشم آن اندام بلند و باریک را که خیلی خوب میشناخت تعقیب کرده و سپس مدام به آن گوشه تاریک خیره مانده بود.
اکثر مشتریان خود را آهسته دور میسازند. چند مرد جوان از خیابان به داخل هجوم میآورند، یک گارسون بسوی آنها میشتابد و چند کلمه به آنها میگوید. آنها دزدکی به آن گوشه نگاه میکنند، دکمه کت خود را دوباره میبندند و خارج میشوند و در مه گم میگردند.
کافه نیمه‌تاریک خالی میشود، فقط دوستان نزدیک مُرده در یک گروه ایستاده بودند و زمزمه میکردند. دکتر با صاحب کافه که به آنها پیوسته بود صحبت میکرد.
گارسونها با گرفتن فاصله از آن گوشه تاریک نوک پا راه میرفتند. یکی از آنها زانو زده بود و خُردههای لیوان را جمع میکرد. او کارش را تا حد امکان آهسته انجام میداد، اما با این حال سر و صدا بیش از حد بود.
صاحب کافه آهسته میگوید: "این کار را بگذار برای بعد."
در حالیکه شارل تکیه داده به شومینه به دشمن مُردهاش نگاه میکرد آهسته کاغذ تا شده آبی رنگ را پاره میکند و به دوستش میاندیشد.
 
برگ‌های پژمرده
اگر آدم مدتی طولانی فقط به یک عکس نگاه کند میتواند خسته شود؛ اما وقتی به عکسهای زیادی نگاه کند باید خسته شود. به این خاطر پلکها در گالریهای بزرگ چنین سنگین میشوند، و به این خاطر محلهای نشستن در گالریها مانند یک اتوبوس در روز یکشنبه چنین اشغالند.
سعادتمند آنکه به اندازه کافی بر خود کنترل کافی دارد و قادر است از این گوناگونی بزرگ تعداد اندکی  تصویر انتخاب و هر روز زیارتشان کند.
گرچه عکسها در سالنهای بزرگ پخشاند، اما آدم با این روش میتواند ــ بدون آنکه نگهبانان متوجه شوند ــ یک گالری کوچک کاملاً خصوصی تصاحب کند. هرآنچیزی که به این مجموعه خصوصی تعلق ندارد به بوم نقاشی تنزل مییابد، به یک دکوراسیون که آدم از کنارش میگذرد اما چشم را خسته نمیسازد.
بعضی اوقات این اتفاق میافتد که آدم عکسی کشف میکند که تا حال به آن توجه نکرده بوده است، اما پس از تماشای نزدیکتر آن را به عکسهای انتخابی میافزاید. به این ترتیب مجموعه خصوصی مدام خود را گسترش میدهد، و بنابراین قابل تصور است که آدم از طریق اجرای سیستماتیک این روش یک مجموعه بزرگ عکس را به یک نوع مالکیت خصوصی تبدیل سازد.
اما آدم معمولاً وقت ندارد و بنابراین کسب سریع اطلاع مهم است؛ آدم در کاتالوگ در کنار عکسهائی که در نظر دارد به ضمیمه پیوند دهد یک ضربدر میکشد، درست مانند جنگلبانی که هنگام عبور از جنگل درختهایش را علامت‌گذاری میکند.
این کلکسیونهای خصوصی البته انواع بسیار مختلفی دارند. آدم در آنها اغلب بیهوده بدنبال شاهکارهای بزرگِ به رسمیت شناخته شده میگردد، در حالیکه میتواند یک عکس کوچک غیرمهم را در جایگاه مخصوص ییابد، و بهترین کار برای درک تنظیم عجیب بسیاری از این کلکسیونهای کوچک این است که آدم توسط گردآورندهاش راهنمائی گردد.
اینجا فقط یک عکس از یک چنین گالری خصوصی.
در یک گوشه از سالن اثری از نقاش انگلیسی اورتون سینزبوری آویزان بود. عکس به هیچوجه توجه را به خود جلب نمیساخت. عکس نه بزرگ بود و نه به اندازه کافی کوچک که بتواند باعث کنجکاوی بیاهمیتی گردد؛ همچنین نه در رنگآمیزی ردی از مبالغه مدرن پیدا میگشت و نه در سَبک.
هنگامیکه آدم از کنار عکس میگذشت به آن یک نظر خیرخواهانه میانداخت، زیرا عکس تأثیری مناسب بر جای میگذاشت، و سوژه ساده بود و آسان قابل درک.
عکس دو عاشق را نشان میداد که کمی اختلاف پیدا کرده بودند. و مردم لبخند میزدند، در حالیکه همه در سکوت در حس مخفی خود به این نزاعهای کوچک دوستداشتنی میاندیشیدند که بسیار طوفانی و کوتاهند؛ آنها از متنوعترین و باورنکردنیترین علل به وجود میآیند، اما همیشه توسط یک بوسه به پایان میرسند.
و با این حال این عکس بتدریج یک جماعت کوچک را به دور خود جمع میکند؛ آدم میتوانست ببیند که این عکس در چندین کلکسیون خصوصی پذیرفته شده بود.
وقتی آدم به آن گوشه مشهور میرفت آنجا را اغلب توسط یک فرد اشغال شده میدید که غرق در تفکری عمیق در برابر عکس ایستاده بود. افراد مختلفی عکس را میدیدند، اما همه در برابر این نقاشی حالت چهره یکسانی به خود میگرفتند؛ نقاشی طوری بود که انگار بازتاب رنگ زرد کمرنگی را پرتاب میکند.
بعد وقتی آدم نزدیکتر میگشت دوباره با کمال میل خود را از نقاشی دور میساخت: طوری بود که انگار در حال حاضر فقط یک نفر میتواند از این اثر هنری لذت ببرد و ترجیح میدهد با آن تنها باشد.
در یک گوشه از باغ، نزدیک به دیوار بلند یک آلاچیق قرار دارد که از تختههای باریک سبز رنگ به شکل نیمدایره بزرگی ساخته شده است. تمام آلاچیق با تاک وحشیای پوشیده شده است که خود را از سمت چپ به سقف گنبدی شکل بالا کشیده و به صورت شاخههای دراز از سمت راست به پائین آویزان کرده است.
اواخر پائیز است؛ آلاچیق شاخ و برگ انبوه روی سقفش را از دست داده است. تنها ساقههای بسیار عالی تاک وحشی هنوز برگهایشان را حفظ کردهاند. و تابستان پیش از آنکه به پایان برسد تمام رنگهائی که برایش باقیماندهاند را به برگها میبخشد؛ و برگها مانند حلقه گلهای زرد و قرمز هنوز مدتی آنجا آویزان باقی‌میمانند و باغ را با شکوهِ سوداویِ پائیزی تزئین میدهند.
برگهای سقوط کرده در سراسر باغ بر روی زمین قرار دارند؛ و باد بویژه در مقابل آلاچیق با کوشش فراوان زیباترین تپه کوچک و گرد و ظریف را با جمعآوردن برگها به دور هم ساخته بود.
درختها طاس شدهاند، و بر روی شاخه لختی آواز خوان کوچک باغ با سینهای به رنگ قرمز مایل به قهوهای نشسته است ــ شبیه به یک برگ پژمرده ــ و خستگی‌ناپذیر آوازی را تکرار میکند که هنوز از آواز بهاری بخاطر دارد.
تنها گیاه رشد کرده در تمام نقاشی پیچکِ عشقه است. زیرا پیچکِ عشقه مانند نگرایست و خود را در تابستان و زمستان تازه نگاه میدارد.
پیچکِ عشقه با شاخکهای احساس‌کنندۀ نرمش به اطراف میخزد، او خود را در کوچکترین شکافها قرار میدهد، او در نامرئیترین منافذ نفوذ میکند؛ و ما ابتدا وقتی او بزرگ و قوی گشته است متوجه میشویم که دیگر اجازه ریشهکن ساختنش را نمیدهد، و او همچنان خستگی‌ناپذیر رشد میکند و کل ساختمان را ویران میسازد.
اما پیچکِ عشقه هم مانند نگرانی خوب تربیت شدهایست؛ او اثر تخریب خود را با برگهای زیبا و درخشنده میپوشاند. و انسانها با چهره درخشان طوری لبخند میزنند که انگار نمیدانند در زیر خرابههای با پیچک عشقه پوشانده شده قدم میزنند.
در وسط آلاچیق یک دختر جوان بر روی یک صندلی حصیری نشسته است؛ هر دو دستش بر روی زانویش قرار دارند. او با سری به پائین خم کرده آنجا نشسته و حالت عجیبی در چهره زیبایش نمایان است. آنچه که حالت چهره بیان میکند نه رنج است، نه خشم بسیار و نه یک اخم کردن معمولی؛ نه، این حالت خیلی بیشتر یک ناامیدی عظیم و تلخ را نشان میدهد. اینطور دیده میشود که انگار دختر در صدد است چیزی را که قدرت محکم نگاه داشتن آن را ندارد از دست بدهد؛ ــ انگار که برای او نیز چیزی در حال پژمرده شدن است.
پسر که با یک دست به صندلی دختر تکیه داده است شروع میکند به درک کردن اینکه وضع از آنچه فکر میکند جدیتر شده است. او تمام تلاشش را به کار میبرد تا دختر این نزاع بیاهمیت را فراموش کند؛ او عاقل بودن موعظه میکند، او با شوخی کردن سعی در این کار میکند؛ او تقاضای بخشش میکند و خود را خفیف میسازد ــ شاید حتی بیشتر از آنچه میخواست ــ؛ اما همه بیهوده. به نظر میرسید که هیچ چیز نمیتواند دختر را از حالت نیمه‌مُرده روحیای که در آن غرق است جدا سازد.
بنابراین او خود را مضطرب بر روی دختر خم میکند:
"اما تو به خوبی میدونی که ما همدیگر را دوست داریم."
"پس چرا ما راحت نزاع میکنیم و رفتارمون با هم اینطور تلخ و خشمگینه؟"
"اما، عزیزم، همه‌چیز در آغاز بسیار جزئی بود."
"اتفاقاً به همین دلیل! ... آیا به یاد میآری که ما به هم چه گفتیم؟ و چطور با هم رقابت میکردیم تا کلماتی پیدا کنیم که قادر باشند عمیقترین صدمه را بزنند؟ آه ... فکرش را بکن، ما از شناختی که از همدیگر داریم در این راه استفاده میکنیم تا جاهائی را پیدا کنیم که کلمات بد بیشتر زخمی میسازند!! ... و ما این را عشق مینامیم!"
پسر در حالیکه تلاش میکرد لحن خوشتری برگزیند جواب میدهد: "عزیزم ... موضوع را اینطور جدی نگیر. حتی وقتی انسانها همدیگر را خیلی دوست داشته باشند باز هم لحظاتی میآیند که آنها با هم ناسازگارند، و نمیشود کاریش کرد!"
دختر میگوید: "چرا میشه، میشه! باید یک عشقی وجود داشته باشه که براش یک نزاع غیرممکن است؛ یا همچنین ... ... همچنین من هم اشتباه کردم و آنچه را که ما عشق مینامیم، چیزی نیست، بجز، بجز ... ... ..."
او با حرارت حرف دختر را قطع میکند: "به عشق شک نکن!"؛ و با کلمات گرم و شیوا احساسی را که انسانها را میپالاید توصیف میکند، احساسی را که به ما میآموزد با نقاط ضعف دیگری گذشت داشته باشیم؛ احساسی که به ما بزرگترین سعادت را هدیه میدهد و ما را با وجود تمام اختلافات کوچک با زیباترین ریسمان متحد میسازد.
دختر فقط نیمه به او گوش داده بود. نگاهش بر روی باغ پژمرده پرسه میزد؛ او هوای سنگین زندگی در حال مرگ گیاهان را استنشاق کرده بود ــ و او به بهار اندیشیده بود، به امید و به عشق متعالی که مانند یک گل در پائیز میپژمرد.
دختر آرام میگوید: "برگهای پژمرده" و در حالیکه از جا برمیخواست با پا تمام برگهای زیبا را که باد با زحمت زیاد دور هم جمع کرده بود پخش میسازد.
دختر از مسیر خیابان مشجری که به خانه منتهی میگشت میرود؛ پسر با فاصله کوتاهی بدنبالش میرفت. او سکوت کرده بود، زیرا کلمهای برای گفتن نمییافت. یک احساس خسته از ترس و ناتوانی او را در اختیار خود گرفته بود؛ او از خودش میپرسید که آیا میتواند هنوز به دختر برسد، یا اینکه دختر صد کیلومتر از او دورتر است.
دختر با سری به پائین خم کرده میرفت و به باغچهها نگاه میکرد. در آنجا گلهای مینا مانند گلهای کاغذی پاره بر روی گیاه سیبزمینی ایستاده بودند؛ گلهای کوکب با زنگولههای چاقشان آویزان بودند ــ با سرهای تکیه داده به ساقههای خم گشته، گیاه ختمی دارای غنچههای کوچک و از رشد افتاده در رأس ساقهها بودند و گلهای بزرگ، خیس و فاسد گشته در پائین ساقهها داشتند.
و تلخی و ناامیدی قلبهای جوان آنها را پُر ساخته بود. گلهای در حال مرگ به استقبال بالغ گشتن زمستانِ زندگی میرفتند.
به این ترتیب آن دو در انتهای خیابان مشجر ناپدید میگردند. اما صندلی خالی در آلاچیق باقی میماند، در حالیکه باد دوباره مشغول جمع کردن برگها به صورت تپه کوچک مدوری بود. ــ ــ ــ
و به تدریج همه ما ــ همه به نوبت ــ بر روی صندلی خالی در یک گوشه از باغ مینشینیم و به تپه کوچکی از برگهای پژمرده خیره میشویم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر