گاو، خر، شتر.


<گاو، خر، شتر> از آلکساندر رودا رودا را در فروردین سال ۱۳۹۸ ترجمه کرده بودم.

روانپزشکی
دکتر فوردِربوکسر شروع میکند: "ریاست محترم دادگاه، به ندرت یک پرسشِ پزشکی قانونی چنین ساده مانند پرسشِ مسئولیتِ کیفریِ متهم توبیاس هلویگ قابل حل بوده است. وقتی مدت کوتاهی پس از دستگیری او نگرانیِ مربوط به داشتنِ عقل سلیمش افزایش مییابدْ بلافاصله این مأموریت به من داده میشود تا نظر خود را در بارۀ سلامتِ روانِ متهم اعلام کنم. از آنجا که این هلویگ، همانطور که بخوبی میدانید در حینِ ارتکاب جرم دستگیر شده و علاوه بر این شاهدان متعددی قتل را دیده بودندْ بنابراین موضوع برای مأمورانِ تحقیق بسیار ساده انجام گشت، چنان ساده که پرونده توانست پس از چهل و هشت ساعت تکمیل گردد. اما حالا اتفاقاً این ارتکابِ جرم ــ یک حمله در خیابان که احتمالاً از مدتها قبل دقیقاً برنامهریزی گشته و سپس با یک حملۀ ناگهانیِ هوشمندانه انجام گرفته شده است ــ در شرایطی رخ میدهد که دستگیریِ مجرم را تقریباً قطعی میساخت و این امر اجازه داد تا بازپرس به عقل سالم هلویگ شک کند. ریاست محترم دادگاه! من نمیخواهم منکر شوم که متهم ــ بیتفاوت و ظاهراً خجالتی، آنطور که او امروز آنجا نشسته است ــ بر انسانهای ساده (به عنوان مثال، آقایان قضات) باید تأثیر یک انسانِ ابله را بجای بگذارد. وجودِ یک ناهنجاری فیزیکیِ تصادفی مانندِ جمجمۀ کوچک غیرعادی، چشمهای بیش از حد از حدقه بیرون زده، پیشانی کوتاه و دندانهای رشد کرده و آروارۀ قوی، تمام اینها مناسبند تا اشخاصِ ناوارد را در موردِ ویژگیهای روانیِ هلویگ فقط بیشتر فریب دهند. وقتی من متهم را روز بعد از ارتکابِ جرم معاینه کردم ..."
یک ژاندارم بر روی نیمکتِ شاهدین به قصد صحبت کردن از جا بلند میشود.
رئیس دادگاه میگوید: "مزاحم صحبت آقای کارشناس نشوید!"
ژاندارم دوباره مینشیند.
دکتر فوردِربوکسر ادامه میدهد:
"وقتی متهم را معاینه میکردم، برای من هم آن اطلاعات آشنا بودند که توسطشان آقای وکیل مدافع مایل است امروز اثباتِ ضعفِ روانیِ هلویگ را بر آن قرار دهند. این برای من شناخته شده بود که پدر متهم بخاطر جنونِ مستی مُرده و مادرش خودکشی کرده است. پدربزرگِ پدری فلج کامل و مادربزرگ سیفلیسی است، یک عمۀ کر و لال و چلاق دارد و والدینِ مادر از پارانویا رنج میبرند. حتی متهم از طرف برادرزن هم گرفتاریِ ارثی دارد ..."
دادستان میگوید: "چه خانوادۀ باشکوهی."
"... بنابراین این دانستهها به من بالاترین احتیاط و دقت را توصیه میکرد. بله، ریاست محترم دادگاه، من میتوانم ادعا کنم که روز بعد از ارتکابِ جرم متهم را ..."
ژاندارم دوباره از جا بلند شده بود.
رئیس دادگاه میگوید: "شما، اگر شما یک بار دیگر جسارت به خرج دهید و حرفِ آقای دکتر را قطع کنید شما را جریمۀ انضباطی خواهم کرد."
ژاندارم دوباره مینشیند.
دکتر فوردِربوکسر ادامه میدهد:
"بنابراین من تقریباً با نظرِ از پیش تعیین شده که با یک دیوانه سر و کار خواهم داشت در مقابلِ مجرم قرار میگیرم. اما با اولین نگاه به مجرم ... ریاست محترم دادگاه، من مخلصانه از شما خواهش میکنم به ژاندارم یک تذکر بدهید. او بیوقفه مرا پنهانی صدا میزند ..."
"ژاندارم پیفِل، من رفتار شما را به فرماندهتان اطلاع خواهم داد ... فهمیدید؟؟ ... شما باید سکوت کنید ... میفهمید؟؟ ... آقای دکتر، خواهش میکنم ادامه دهید!"
"... این بیتفاوتی را که شما امروز در متهم میبینید او در روز بعد از ارتکابِ جرم حتی آزاردهندهتر به نمایش گذارده بود. بیحرکت و با چشمهای درشت کرده بر روی تختخواب زندان دراز کشیده بود و تلاش میکرد بدون آنکه به پرسشهایم پاسخ دهد تظاهر به تشنجِ نوعی از کزاز کند، البته به شکل کاملاً سادهلوحانهای که برای یک ثانیه هم نمیتوانست یک کارشناس و روانپزشک را گمراه سازد. من متهم را بلافاصله بعنوان مردی وحشی شناختم، بعنوان حیلهگری شرور و سنگدل. متمارضِ بیارزشی که ظاهراً جنایتِ احمقانهاش هیچ‌چیز نیست بجز شروعِ یک تمارضِ احمقانه و گستاخانۀ بیپایه. و این نظرِ کارشناسیِ من است."
"آقای دکتر، حرفتان به پایان رسیده است؟"
"بله، آقای رئیس."
حالا ژاندارم بلند میشود و صحبت میکند: "آقای رئیس، ببخشید، اما یک اشتباهِ کوچک انجام شده است: مردی را که آقای دکتر آن زمان معاینه کردند ــ در روز بعد از ارتکاب جرم ــ مردی که آنجا سفت و محکم دراز کشیده بود و هیچ پاسخی نمیداد ... او فردِ به قتل رسیده بود."
 
انتقام
ارزشِ انتقام در نزدِ انسانها بسیار کاهش یافته است.
انتقام قبلاً الهی بحساب میآمد. خدا در بابِ پنجم کتابِ موسی میگوید: "انتقام از آن من است؛ من میخواهم تلافی کنم."
با این حال انتقام قرنها خوراکِ خوشمزۀ مردم باقی‌میماند: "انتقام شیرین است."
لرد فرانسیس بیکن، وزیر دادگستری و محافظِ مهر و مومِ ملکۀ باکرهْ انتقام را "یک نوع عدالتِ وحشی" مینامید.
روشنگری و هومانیسم انتقام را رد و زیر پایش را خالی کردهاند. لسینگ میگوید: "انتقام هیچ زیوری برای یک روحِ بزرگ نیست." ناپلئون هم انتقام را "اتلافِ وقت" میداند.
خوب قبول، ممکن است روحِ والا نیازی به تلافی کردن نداشته باشد اما ما مردمِ دارای روح کوچک میتوانیم ژنرال ریستو را درک کنیم:
این ژنرالِ سالخورده عادت داشت وقتی هوا اجازه میداد به کنار رودخانۀ جلویِ شهر برود و ماهی صید کند.
یک روز صبح مانند همیشه کنار ساحل در زیر درختان توسکا مینشیند، مانند همیشه مواد خوردنیاش را از سبدِ پیکنیکِ خود بیرون میآورد: نان، پنیر، سوسیس. یک آتشِ کوچک روشن میسازد، کتریِ کوچکی بر رویِ آتش آویزان میکند و قصد داشت مانند همیشه سوسیسهایش را گرم کند.
بر روی درختِ کنار او یک کلاغ لانه داشت. ژنرال ریستو کلاغ را میشناخت و به هیچوجه با او خوب نبود. وقتی او در ماهیگیری بدشانسی میآورد تقصیر را ــ به درستی یا به غلط ــ از فریادِ ناخوشایندِ کلاغ میدانست.
حالا در آن صبح کارِ آقای سالخورده از همان ابتدا بد شروع میشود. برخلافِ انتظار یک بادِ ناخوشایند برخاسته و آتشِ کوچک را خاموش ساخته بود؛ ابتدا پس از چند بار تلاش کردن ژنرال موفق میشود یک آتش دیگر روشن کند.
هنگامیکه او حالا بلند میشود تا مقداری شاخۀ خشک جمع کند کلاغ موقعیت را مناسب مییابد، از درخت به پائین پرواز میکند، با سرعتِ برق صبحانۀ آقای ژنرال را جمع میکند ــ نان، پنیر و سوسیسها ــ و با آنها پیروزمندانه به فاصلهای دور پرواز میکند.
ژنرالِ سالخورده آنجا ایستاده بود، صبحانه نخورده و با خواستههایِ نافرجامش آنجا ایستاده بود.
او نمیتوانست شوخیِ بیمزۀ کلاغ را ببخشد، البته این میتوانست کاری شرافتمندانه باشد.
اما ژنرال ریستو یک سرباز کهنهکار است، یک مرد، تغییرناپذیر توسطِ احساساتِ نرم، او به انتقام فکر میکند. و ژنرال ریستو نه طولانیتر از آنچه آدم نیاز دارد تا یک لعنت بفرستد یک تصمیم میگیرد.
چابک ــ چه کسی از آقای سالخورده این چالاکی را انتظار داشت؟ ــ از درخت بالا میرود؛ از داخلِ لانه تخمهای کلاغ را برمیدارد و با احتیاط پائین میآورد.
آب در کتری میجوشید. ژنرال با چشمان درخشنده و با لبخندی اسرارآمیز بر لب تخمها را در آب جوش قرار میدهد و آنها را میپزد، در حالیکه او طبق عادتِ خانمهای خانهدار پنج بار دعایِ ربانی و پنج بار دعایِ درود بر مریم را میخوانَد و در این بین تخمهایِ کلاغ به اندازۀ کافی سفت پخته شده بودند.
حالا اما آقایِ سالخورده آنها را نمیخورد، آه نه، بلکه او با احتیاط، همانطور که آنها را پائین آورده بود، با وجود زحمتی که برایش داشت دوباره داخلِ لانۀ کلاغ قرار میدهد؛ بعد با رضایت از درخت پائین میآید، به کنار کتریاش میرود، آن را داخل سبدِ پیکنیک قرار میدهد، وسائل ماهیگیری را برمیدارد و به خانه بازمیگردد.
شاهدانِ عینی گزارش میدهند که کلاغِ سارقِ کُرچ پس از گذشت روزها، هفتهها و ماهها همچنان خستگیناپذیر بر روی تخمهایش نشسته و انتظار میکشد.
تابستان به پایان میرسد، تمام پرندگان دور هم جمع بودند و بخاطر فرزندانشان شادی میکردند، به آنها غذا میدادند و با خوشحالی با آنها به اطراف پرواز میکردند. اما آن کلاغِ سارق که ژنرالِ سالخورده را آزرده بود هنوز ساکت بر روی تخمهایِ سفت پخته شده نشسته بود و از خود شب و روز دلیلِ ناکامیِ غیرقابل درک و شرمآورش را میپرسید، تا اینکه شروع میکند به خدا و جهان شک کردن، تا اینکه بتدریج بخاطر غم و اندوه پرهایش را از دست میدهد و لخت و عور آنجا مینشیند.
اینچنین آرام و محکم یک سربازِ واقعی از دشمنش انتقام گرفت.
 
حسن مؤمن
در جده یک مرد به نام حسن زندگی میکرد که بخاطر دینداریاش در اطراف و اکناف مشهور بود.
او خود را در تمام عمر با کتابهایِ عالمانه مشغول ساخته بود و به این خاطر اصلاً متوجه نمیگشت که خویشاوندانِ بیوفا اموال و طلایش را میدزدند. او در دورانِ پیری ناگهان فقر را در برابرش میبیند.
حسنِ پیر دلسرد نمیشود. او حالا میدانست که اراذلِ حیلهگر هم به ثروت او چنگ انداختهاند، اما او مالکِ یک دارائی بود که هیچکس نمیتوانست آن را از او برباید: شهرتِ نامش. و او تصمیم میگیرد از این به بعد توسطِ این دارائی زندگی کند.
او به بازار میرود، فرشش را پهن میکند و فریاد میزند:
"مردم، به من گوش کنید، شماهائی که از دندان درد در رنجید! من، حسنِ مؤمن، میخواهم شماها را توسطِ نیرویِ دعایم درمان کنم."
بزودی مردمی که از دندان درد در رنج بودند از همه طرف به سویش هجوم میبَرند.
اما وقتی یکی میآمد و از دندان درد مینالید حسن او را ابتدا تبرُک میکرد؛ سپس سه بار به دور او میچرخید، سه بار خود را با صورت به سمتِ مکه بر روی فرش میانداخت؛ او را دوباره سه بار تبرُک میکرد، یک بار به دورش میچرخید و خود را هفت بار به روی فرش میانداخت؛ دستش را بر روی پیشانی او قرار میداد و عاقبت یک انبر بسیار بزرگ بیرون میآورد؛ یک انبر وحشتناک.
و از بیمار میپرسید:
"آیا هنوز دندانهایت تو را آزار میدهند؟"
بیمار نفس راحتی میکشید و میگفت: "نه" و مردم شگفتزده میگشتند و بخاطرِ تدینِ حسن زیر لب او را ستایشگرانه دعا میکردند.
یک روز مردی با گونۀ شدیداً باد کرده خود را با فشار از میانِ جمعیتِ شگفتزده پیش او میرساند.
مرد غریبه میگوید: "عجله کن، من دردِ وحشتناکی دارم."
حسن دستهایش را بلند میکند و قصد داشت تبرُک کردن را شروع کند اما مردِ غریبه با اشاره آن را رد میکند.
"عجله کن، من به تو یک بار دیگر میگویم، من دردِ وحشتناکی دارم."
حسن با مهربانی پاسخ میدهد: "عزیزم صبر داشته باش، صبر، تو باید بهبود پیدا کنی." و دستهایش را دوباره بلند میکند.
در این وقت اما مردِ غریبه مانندِ حیوان درندهای وحشی میشود.
"حسن، من به تو میگویم عجله کن و انبر را بردار! من ابول فدایِ مؤمن از یافا هستم و من هم در آنجا دندان دردِ مردم را توسطِ دینداریام درمان میکنم."
 
فاتحین
گوسفندها لرزان در محلِ حصارگشته ایستاده بودند و به هم فشار میآوردند. حواسِ از وحشت تیز شدهشان نزدیکی حیواناتِ درنده را قبل از چوپانها تشخیص داده بود، بله، حتی زودتر از سگهایِ غضبناک که محل آنها را محافظت میکردند.
گوسفندی به نام کوجین آهسته میگوید:
"اینها گرگ هستند."
گوسفندِ دیگری به نام مِلِمه که از میانِ شکافِ حصار به تاریکی خیره شده بود زمزمه میکند: "دو گرگ."
"سه گرگ، بگذار سگها را بیدار کنیم!"
آنها بع بعِ سوزناکی میکنند و هوشیارترین سگ بیدار میشود. او گوش میسپرد، گرگها را احساس میکند و بیدرنگ با واق واق کردنِ خشمگینی به درِ ورودیِ حصار هجوم میبرد تا گلویِ دزد را که میخواست بی‌سر و صدا داخل بخزد به دندان گیرد.
اوه، چه سریع بقیۀ سگها در محل بودند، چوپانها با تبر و تفنگ از تختخوابها میجهند، گلولهها شلیک میشوند، فریاد، صدای خر خرِ خفه گشتن، نالۀ دندان گرفته شدهها، زوزۀ محزونِ مرگباری در میانِ شب طنین انداخته بود.
هنوز چوپانها و سگها در فاصلۀ دور در برفْ گرگهایِ در حالِ فرار را تعقیب میکردند.
گرگِ مادر درونِ گودالِ کنارِ حصار در خونش قرار داشت و ناله میکرد:
"وحشتِ گوسفندها از ما باعث شگفتی من نمیشود، زیرا آنها بخاطر جانشان میترسند. انسانها که برای شکار ما را تعقیب میکنند مرا شگفتزده نمیسازند، آنها بخاطرِ غذایشان خساست به خرج میدهند. اما سگها من را به تعجب وامیدارند. چه‌چیز باعث میشود که آنها خشمگینتر و شدیدتر از اربابانشان بر علیه ما باشند؟ آیا گوسفندها متعلق به سگها هستند؟ آیا سگها اجازه دارند گوشتِ گوسفند بخورند، شیر آنها را بنوشند و پشمشان را قیچی کنند؟ چرا سگها ما را که همجنس و خویشاوندانِ گرسنه و وحشیشان هستیم آزار میدهند؟ در حالیکه این سگهایِ سیرِ خائن شکمشان را در بردگی فربه میسازند ما آزادانه و درمانده در میانِ خار و بوته پرسه میزنیم، و دشمنی هارتر از برادرانِ خوبمان، سگها  نداریم ..."
با این کلمات گرگِ مادر در درونِ گودالِ کنارِ حصار میمیرد.
در این هنگام چوپانها با باری از غنیمت بازمیگردند. سگها، ستیزهگرانه، با واق واقِ پیروزی در اطرافِ اربابانشان جست و خیز میکردند.
مسنترین چوپان فریاد میزند: "برادرها، یک نمایشِ سخت بود، اما حالا میخواهیم با نوشیدنِ شراب خود را تقویت کنیم. پسر، توبره را بیار اینجا!" و آنها به دورِ آتشِ تازه مشتعل گشته مینشینند.
گوسفندها سرهایشان را به هم نزدیک ساخته بودند و با حرارت مشورت میکردند. حالا کوجین خود را با فشار از میانِ نردههایِ حصار خارج میسازد، برابر چوپانها ظاهر میشود و میگوید:
"از شما آقایانی که به ما غذا میدهید و از ما محافظت میکنید سپاسگزارم! سپاس، سپاسیِ داغ از شما و تمامِ سگهائی که همین حالا ما را از خطر بزرگی نجات دادید. من از طرفِ گله از شماها تشکر میکنم."
چوپانِ پیر دوستانه سر تکان میدهد:
"چه خوب که شما گوسفندها مراقبتِ ما را به رسمیت میشناسید. ما زندگیمان را اغلب به اندازه کافی برای شماها به خطر میاندازیم. این هم یک وظیفه است که نیکوکاریِ ما توسطِ عشق شما جبران شود. کوجین، برو و از لطفِ ما به گله اطمینان بده."
گوسفند میرود.
چوپانها شراب مینوشند، در این وقت یکی از آنها میگوید:
"برادرها، آیا شماها پس از شکار گرسنه نیستید؟ چطوره که ما کوجینِ پیر را ذبح کنیم؟"
و آنها او را ذبح میکنند.
او بعنوان یک میهنپرست میمیرد.
 
گاو، خر، شتر
یک روز خلیفه دادگاه برگزار میکند.
در این وقت سه شاکیِ عجیب و غریب در مقابل تاج و تختِ خلیفه ظاهر میشوند: شتر، خر و گاو.
سخنگو البته شتر بود؛ پیش ما هم همیشه اینطور است. و شتر شروع میکند:
"خلیفۀ بزرگوار! ظرف و محتوایِ عدالت! ای زیورِ تاج و تخت! عصایِ اعتماد مردم! من، شتر بیچاره ... برادرم، گاو ... و پسرعموی ما، خر در برابرِ تاج و تخت طلائیات حاضر شدهایم تا بر علیه انسانها که نژادِ ما را از زمانهای بسیار قدیم لکهدار میسازند و به آن توهین میکنند شکایت کنیم، به این نحو که آنها از نامهای صادقانۀ ما برای فحش و بیاحترامی به همدیگر سوءاستفاده میکنند. هرگاه یک انسان کار احمقانهای انجام دهد بقیۀ انسانها به او نمیگویند: <تو انسان!> خیر، آنها به او میگویند: <تو شتر!> ... خلیفۀ بزرگوار، بگو: آیا این عادلانه است؟ تا کِی میخواهی یک چنین بیعدالتی در حق ما را تحمل کنی؟"
خلیفه مدت درازی فکر میکند.
او میگوید: "هوم، من نمیخواهم به شکایتی که شماها اعلان میکنید بیتوجهی کنم، اما ... ممنوعیتی که شماها درخواست میکنید مخالفِ با استعمالِ زبانِ کهن انسانهاست. ... با این حال: شانستان را امتحان کنید! تو شتر، تو به سمتِ جنوب میروی ... تو خر، تو به سمت غرب ... و تو گاو، تو به سمت شمال ... هفت روز به سیاحت یپردازید و دقت کنید که آیا انسانهائی احمقتر از شماها پیدا میشوند. پس از موفقیت در این کار دوباره بیائید و نتیجۀ سیاحتتان را به من گزارش دهید. سپس من تصمیم خواهم گرفت که در این مورد چگونه باید در آینده عمل شود. بروید، شماها مرخصید!"
آن سه میروند.
پس از هفت روز آنها دوباره برمیگردند و گاو تعریف میکند:
"خلیفۀ بزرگوار، من فکر میکنم وظیفهام را انجام دادهام. من فکر میکنم انسانهائی را پیدا کردهام که از گاوها احمقترند. من در اربیل بودم. آنجا یک مرد به اتهام دزدیدنِ یک کیسۀ طلا دستبسته در بازار ایستاده بود. اما آن مرد ادعا میکرد که بیگناه است و در زمانی که باید سرقت انجام شده باشد پیش مادرش بوده است. مردم در اربیل میگفتند: <خوب، جریان خیلی ساده است، بنابراین ما از مادر میپرسیم. او یک زنِ بسیار مؤمن و عادل است و قطعاً دروغ نخواهد گفت.> ... خلیفهُ بزرگوار، بگو: آیا این مردمی که فکر میکردند یک مادر برای فرزندش سوگند دروغ نخواهد خورد احمقتر از گاوها نیستند؟"
خلیفه میگوید: "تو برنده شدی. بگذار بشنویم خر چه ارائه میدهد!"
"من هم فکر میکنم که وظیفهام را انجام دادهام. من در میان شهر گوگمل یورتمه میرفتم. شورشیان جمع میشوند و به قلعۀ حاکم شهرشان حمله میبرند. آنها او را میگیرند و دادگاهی میکنند، زیرا او باید فاسد، رشوهخوار و خودپرست بوده باشد. و آنها او را در تودۀ آتش انداختند و سوزاندند. اما سپس آنها یک فردِ دیگر را بعنوان حاکم خود انتخاب میکنند و وقتی او به آنها قول میدهد که در تمام موضوعات صادقانه و فقط برای رفاهِ عمومی عمل خواهد کرد تشویقش میکنند. خلیفۀ بزرگوار، بگو: آیا این انسانهائی که فکر میکردند یک حاکم برای رفاهِ زیردستان عمل خواهد کرد و نه برای رفاه خودش احمقتر از خرها نبودند؟"
حاکم متفکرانه به ریش سفیدش دست میکشد و از شتر سؤال میکند.
و شتر میگوید:
"من در یک چمنزار میچریدم. در این وقت یک دختر جوان به همراهِ یک مرد جوان به آنجا میآید. مرد میخواست او را ببوسد، اما دختر او را از خود دور میساخت. مرد میخواست او را در آغوش گیرد، اما دختر اجازۀ این کار را به او نمیداد. دختر میگفت که او بیثبات است و فردا یکی دیگر را دوست خواهد داشت. در این وقت مرد دستش را برای قسم خوردن بالا میبرد و میگوید: <هرگز عزیزم، من برای تو قسم میخورم تا زمانیکه زندهام همیشه فقط تو را، فقط تو را دوست داشته باشم.> وقتی دختر این را میشنود خود را در آغوش مرد میاندازد. خلیفۀ بزرگوار، بگو: آیا این مرد که وفاداریِ ابدیاش را برای یک زن قسم خورد احمق نبود؟ و آیا دختر که داستانِ وفاداریِ ابدی او را باور کرد احمقتر از یک شتر نبود؟"
خلیفه میگوید: "کافیست، شما سه نفر برنده شدهاید. و قسم به ریشم: از این پس نباید در سرزمین من هیچ مسلمانی به این فکر بیفتد که احمق بودنِ یک انسان را با استفاده از نام یکی از همنوعانِ شما به اثبات برساند. بروید، شماها مرخصید!"
آن سه میروند.
در کنار دروازه شتر میگوید:
"برادرها، سر چی شرط میبندید؟ این خر پیر در کاخ تصور میکند که با حکمش به ما کمک شده است."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر