خروس درون سبد.


<خروس درون سبد> از رودولف گراینس را در شهریور سال ۱۳۹۳ ترجمه کرده بودم.

عشق‌های درون جعبه چوب ماهونی
من یک الاغ پیرم. با این وجود گهگاهی فکرهای بکری به سراغم میآیند که بسیار پُرمخاطرهاند و مرا به یاد خریتهای جوانیام میاندازند. من میخواهم آخرین تجربهام در این مورد را برای شما به بهترین وجه تعریف کنم.
در مخفیترین گوشه میز تحریر بزرگم یک جعبه کوچک نسبتاً بزرگی از چوب درخت ماهون قرار دارد. من وقتی در روح خود احساس میکنم که گوشهایم بطور شومِ خاصی شروع به دراز شدن کردهاند این جعبه را از مخفیگاهش بیرون میکشم و گنجهای داخلش را کاوش میکنم.
فکر نکنم که مهربانترین سمسار برای این گنجینه ده فنیگ  هم بدهد. اما آنها برای من زمانی معنای فوقالعادهای داشتند و امروز هنوز هم دارای اندکی اهمیتند، زیرا که من حالا، همانطور که قبلاً اشاره شد یک الاغ پیرم.
این جعبه چوب ماهونی آثار مقدس برجای مانده عشقهایم را در خود پنهان دارد. خاطرات فراوانی به شکل گلهای خشک شده، حلقه خاک گرفته مو، روبانهای زرد گشته، نقاشیهای کمرنگ شدهای که برای دختران کشیده شده بودند، نامههای مچاله شده و چیزهای مختلف دیگر.
یک روز این ایده دیوانهوش به ذهنم خطور میکند که شاهدان زنده این آثار برجامانده را سیستماتیک ردیابی کنم.
در پشت هر یک از این روبانها، گلها و حلقههای مو داستانی مخفی بود، برخی عشقبازیها و اشتیاقها، همچنین آه عمیق و ملانکولی از مسیر اصلی منحرف گشتهای که قهرمان شاد یا غمگینش من بودم. خلاصه کنم، کنجکاوی دیوانه کنندهای مرا در بر میگیرد که قهرمانان زنده تمام این ماجراجوئیها را تا جائیکه میشد آنها را ردیابی کرد دوباره ببینم. من به اندازه کافی این قهرمانان را میشناسم، آدم باید برای تکرار دوباره آن یک الاغ پیر باشد.
بنابراین من قصد زنده ساختن آثار برجای مانده عشقهایم را داشتم، میخواستم صحنههای نمایش و اشخاص تجربههای زیبایِ زمانهایِ دور را دوباره ببینم. طرحی که بسیار لایقش بودم. اکثر این تجربهها چنان خاکستری گشته بودند که بین آنها و امروز فاصله زمانیای که سه دهه از آن میگذرد قرار گرفته است. با این حال یک بار دیگر به سفری تفریحی نیاز داشتم. مجرد هم هستم. بنابراین در باره هدف و انگیزه یک سفر به هیچکس پاسخگوئی بدهکار نبودم.
ابن سفر باید یک تور مسافرتی و ایستگاهها مطابق آثار مقدس برجای‌مانده عشقهایم در جعبه چوب ماهونی تنطیم میگشت. به همین دلیل من محتویات جعبه را مرتب و کم اهمیتترینشان را حذف میکنم، و پس از انتخاب دقیق از باقیماندهها عاقبت به بیش از یک دوجین خاطراتی میرسم که هنوز هم به اندازه کافی قوی بودند که بتوانم جدیدترین خریتم را توجیه کنم. با لذت خاصی یک سفر کاملاً زیبا تنظیم کردم که شامل تمام مکانهای خاطرات انتخاب‌گشتهام بود.
در این تور مسافرتی بجز آثار برجای‌مانده عشقهایم همچنین وسیلهای همراه داشتم که آدم معمولاً آن را به عنوان یادگاریِ ساعات شیرین حفظ نمیکند. اما چون این وسیله با داستان من ارتباط تنگاتنگی دارد بنابراین برایم چشم پوشیدن از آن غیرممکن است.
آن وسیله یک قوطی پماد از جنس پرسلان چینیست. سالها پیش از این داخل آن پماد رشد مو قرار داشت که هرگز از آن مصرف نکردم. من در واقع بیش از بیست سال است که مالک بی‌چون و چرای یک سر طاسم و هنگامی این قوطی پماد وارد زندگیم گشت که طاسی سر من مراحل اولیه خود را طی میکرد.
آن زمان در یکی از گردشها گذرم به شهر کوچک جنوب آلمان افتاد که برای احتیاط نامش محرمانه میماند. من در یکی از سلمانیهای آنجا مویم را اصلاح کردم. آنجا برایم همان اتفاقی میافتد که آن زمان برایم اغلب رخ میداد و بیش از بیست سال است که بطور منظم تکرار میگردد. شاگرد سلمانی سعی میکرد با چرب زبانی فوقالعادهای یک پماد رشد مو صد در صد مؤثر به من بفروشد. اگر من تمام پمادها و روغنهائی را که میخواستند به من بفروشند میخریدم، بنابراین میتوانستم حالا صاحب یک مغازه مهم عطر فروشی باشم.
من اما در آن زمان یک سیستم دفاعی خوب داشتم که با موفقیت قابل توجهی از آن استفاده میکردم و آن را از طریق این نوشته در دسترس همنوعان کچلم قرار میدهم.
من بیش از بیست سال است که در این مواقع داستان یکسانی را تعریف میکنم و معمولاً آسایش برایم به ارمغان میآورد. بنابراین شاگرد سلمانی شروع میکند به تعریف از تأثیر فوقالعاده یک کرینوفن، فیکسولین، ووکسوئیدز، فنومیدول، آنتیگلاتسوفین و چنین چیزهائی. من شروع میکنم به گفتن: "خیلی متشکرم. من خودم یک دارو دارم. یک نام کاملاً غیرقابل بیان دارد و به همین خاطر فعلاً از یادم رفته. من آن را دو هفته پیش در مونیخ خریدهام. مقابل مغازهای که آن را میفروخت چنان شلوغ بود که مردم بخاطر این اکسیر تازه به کتککاری پرداخته بودند. من با زحمت فراوان آخرین شیشه را بدست آوردم. اثرش غیرقابل وصف است. این دارو از استخوان ماموت تقطیر میشود. اما برای استفاده از آن باید بسیار مواظب بود. مثلاً آدم اجازه ندارد از این دارو شبها استفاده کند وگرنه تمام شب بیخواب میشود. موها چنان سریع و پُر سر و صدا از پوست خارج میشوند که خوابیدن برای آدم غیرممکن میگردد." و بلافاصله میگویم: متشکرم.
با این تعریف یا افراد خندان را در کنار خود داشتم ... یا آرایشگر حداقل عمیقاً ناراحت بخاطر توهین کردن من به مقدسات سکوت میکرد.
این داستان را برای نجات خود همچنین آن زمان در آرایشگاه آن شهر کوچک تعریف کردم. هنوز تعریف کردنم به پایان نرسیده بود که در پشت سرم صدای خنده شادی شنیده میشود. من سرم را برمیگردانم. یک دختر دوستداشتنی داخل آرایشگاه شده بود. آنطور که مشخص یود، دختر صاحب آرایشگاه داستان را شنیده بود و حالا شاگرد سلمانی جوان را که هنوز کاملاً از حیرت خارج نشده بود دست میانداخت و میخندید.
این خنده بخاطر من رخ میدهد. با این وجود من اما قوطی پماد را خریدم. من به شدت عاشق رِزیِ مو بور شده بودم و در آن شهر کوچک یک ماه تمام ماندم. اوه، چه میعادگاههای زیبائی در خیابانهای قدیمی شاه‌بلوطِ کنار خندق شهر وجود داشت!
البته همه‌چیز دوباره به شکست انجامید. روزی رِزی ناگهان صحبت ازدواج را به میان میکشد. قصد ازدواج همیشه حتی داغترین احساسات عشقی را در من خنک میساخت. عاقبت ما با همدیگر حتی نزاع هم کردیم. سپس آشتی و بعد وداعی پُر از اشک و آه.
من قوطی پماد را بعنوان یادگاری نگه داشتم. البته محتویات آن را دور ریختم و داخلش را با دقت پاک کردم؛ وگرنه تمام چمدانم را آلوده میساخت. و داخل آن یک تکه کاغذ کوچک با یک نام و یک تاریخ چسباندم. نام این بود: ترزیا اشتاپلکویتر.
این نام زیبائی نبود. دختر اما هزار بار زیباتر بود. اما شما نیازی به دانستن تاریخ ندارید وگرنه میتوانید از آن تصادفاً سن مرا تخمین بزنید. من در این رابطه حساسم ... با این وجود اما ساعات بودن در خیابانهای شاه‌بلوط دوستداشتنی بود. و ما همدیگر را دوست داشتیم و خوش بودیم. خدای من، افسوس که همه‌چیز باید سپری گردد!
اوه، همه‌چیز نباید به پایان برسد. من میخواستم یکی دو چیز را زنده سازم. قوطی پماد بعنوان سومین مقصد سفرم در جعبه چوب ماهونی جای داده میشود. در یک روز آفتابی بهاری به آنجا میروم ...
اولین و دومین مقصد این سفر برایم فقط یأس به ارمغان آوردند. مطلقاً هیچچیز‌ از عشقهای قدیمیام دیگر قابل کشف نبود. هیچ ردی، هیچ نامی، حتی خاطرهای. سالها پیش اسبابکشی کرده و مفقودالاثر شده بودند. من به خود گفتم مهم نیست و به سفر ادامه دادم.
من در چمدانم علاوه بر جعبه چوب ماهونی یک قطعه یادگاری بسیار مفید که برایم عزیز بود و سالها از آن هر روز استفاده میکردم به همراه داشتم. آن یک پوشه چرمی و هدیهای از یک هنرپیشه بود، از عشق ماقبل آخرم.
من حداقل فکر میکنم که او ماقبل آخر بود. او پوشه را بعنوان یادگاری به من هدیه کرد. در سمت بیرونی پوشه در زیر پوشش پلاستیکیِ نازکی یک کندهکاری بر روی مس قرار داشت که الهههای کوچک محافظ طبیعت را کمی برهنه در حال رقص در جنگل نمایش میداد، اما نه آنطور برهنه که کوچکترین شهوتی را برانگیزد. من همیشه با دیدن تناسب کامل این  اندامها شاد میگشتم.
من با قطار به ایستگاه سومین مقصد تور مسافرتیم رسیده بودم. فقط یک اتوبوس انتظار میکشید، اتوبوس مهمانخانه <فیل آبی رنگ>. در قدیم هم اینجا اتوبوس بیشتری وجود نداشت. من هم آن زمان در این مهمانخانه زندگی میکردم. اتوبوس ظاهراً همان جعبه ماقبل طوفان نوح بود، فقط تازه رنگش کرده بودند. من خودم و چمدانم را در درون این کشتی نوح مخفی میسازم. سپس ما در هوای گرگ و میش عصر روز ولرم بر روی سنگفرش ناهموار به آن سمت میرانیم.
در آنجا با تعداد زیادی چهرههای غریبه مواجه میشوم. حتی دربان هم ناآشنا بود. دیرتر متوجه میشوم که صاحب مهمانخانه خودش متصدی این شغل است. او یک زندگی دو چهرهای را میگذراند، با کلاه دربانی بر روی سر از غریبههای تازه از راه رسیده استقبال میکرد و بعد خود را گاهی بعنوان صاحب مهمانخانه آشکار میساخت.
زن صاحب مهمانخانه یک ساختمان عظیم از گستردهترین زنانگی بود. هیولاوار چاق. یک غول واقعی. به نظر میرسید که او فرماندهی در خانه را به عهده دارد. من را با بی‌اعتمادی کاملی برانداز میکند. به نظر میرسید که مردد است و نمیداند در کدام طبقهبندی باید مرا جای دهد. غریبهها ظاهراً مانند قدیم در این شهر کوچک کم بودند.
به من یک اتاق زیبا داده میشود و من زودتر از موعد به استراحت میپردازم. من تحقیقاتم را ابتدا در صبح زود روز بعد آغاز میکنم. یک پیادهروی در آفتاب صبح زود مرا از میان شهر کوچک قدیمی هدایت میکند. طوری بود که انگار من همین دیروز در این شهر بودهام. به زحمت چند ساختمان تازه ساز را میدیدم. درختان شاهبلوط انبوهتر و سایهدارتر شده بودند. تعداد کمی مردم در خیابانها بودند و این عده مانند کلاغهائی که وقت کافی برای از دست دادن دارند و با فراغت ول میگردند آهسته راه میرفتند.
مغازههای مختلفی را دوباره شناختم. حتی به نظرم میرسید که مغازهها هنوز همان اجناس سالیان پیش را در ویترین دارند، چون بسیار خاک گرفته و از مد افتاده دیده میگشتند. آرایشگاه دیگر وجود نداشت. یک قصاب فروشندۀ گوشتهای دود داده حالا مغازه را در اختیار داشت. قصاب چنان وحشتناک کسل‌کننده دیده میگشت که من مایل نبودم پرسشهایم را با او در میان بگذارم.
من در حال قدم‌زدن دوباره به سمت فیل آبی رنگ میروم و به اتاقم که در این بین آن را تمیز و مرتب کرده بودند بازمیگردم. هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که بلند و با انرژِی به در اتاقم کوبیده میشود.
با گفتن داخل شوید در باز میشود و زن پهناور مهمانخانهچی ظاهر میگردد. امروز هم حتی برایم یک معماست که چطور او اصلاً از میان در توانست داخل شود. اما ظاهراً این کار شدنی بود، بدون آنکه زن یا چارچوب در دچار آسیب قابل مشاهده شوند.
زن مهمانخانهچی وارد اتاق میشود و در را با خشونت پشت سر خود میبندد. او دستهایش را روی تهیگاهش قرار میدهد و شروع میکند به گفتن: "شما، شما چه فکر کردید!"
من کاملاً سؤال گنگی بودم.
زن ادامه میدهد: "در پیش ما چنین چیزی وجود ندارد!"
دوباره سکوت از طرف من.
زن فریاد میکشد و از خشم صورتش کاملاً سرخ میگردد: "خب، فقط این را کم داشتیم که چنین آقایانی چنین چیزهائی را هرجا دلشان خواست بگذارند! آیا از دختر خدمتکار خجالت نمیکشید!"
عاقبت به حرف میآیم: "اما من درک نمیکنم!"
زن با هیجان میگوید: "که اینطور؟ شما هیچ‌چیز را درک نمیکنید؟ فقط چنین آقایان تمیزی که نمیخواهند هیچ‌چیز را درک کنند کم داشتیم! چنین چیزی خیلی ساده یک رسوائیست!"
من بتدریج در مقابل زن هیولاوش که کاملاً نزدیکم شده بود شروع به وحشت میکنم: "من ... من واقعاً از چیزی آگاه نیستم!"
"خجالت بکشید! یک چنین آدم پیر ...!"
صبرم تمام میشود: "شما اصلاً از من چه میخواهید؟ من ابداً روحم خبر ندارد که جریان از چه قرار است!"
زن خود را آماده جنگ در برابرم قرار میدهد، طوریکه من بدون اراده بیشتر عقب میکشم: "من همین حالا براتون توضیح میدم که جریان از چه قرار است! من یک زن محترمی هستم، و مهمانخانه ما هم یک خانه محترم است!"
من جرئت میکنم با کمروئی پاسخ دهم: "من کمترین شکی در این مورد ندارم!"
او حرف مرا قطع میکند: "حالا من حرف میزنم! فهمیدید! وقتی حرفم تمام شد، بعد میتونید صحبت کنید! این عکسهای مفتضح!"
زن خود را به میز نزدیک میسازد و با مشت محکم بر روی پوشه چرمیام که آنجا قرار داشت میکوبد.
ناگهان جریان برایم روشن میشود. اما همزمان رفتار خشن با گنجینه کوچک هنری گرامیام مرا خشمگین میسازد. من بلند میگویم: "پوشه همانجائی میماند که قرار دارد! شما در اتاقم اصلاً اجازه دستور دادن ندارید! شما تجسم کامل لکس هاینسه سانسورچی هستید!"
زن فریاد میکشد: "چه باید باشم؟ من هرگونه حرف زشت و ناپسند را ممنوع میکنم! من یک بار دیگر به شما میگویم: فوری به سفرتون ادامه بدید، با این عکسهای مفتضح!"
"من فکرش را هم نمیکنم! پوشه فولدر چرمی همانجا که هست میماند!"
زن فریاد میزند: "خواهیم دید!" و قبل از آنکه من بتوانم مانع شوم پوشه چرمی را برمیدارد و به گوشه اتاق پرتاب میکند.
من سریع به سمت پوشهام میروم، آن را از روی زمین برمیدارم، دوباره بر روی میز میگذارم و خودم را در برابرش قرار میدهم، مصمم که تا آخرین نفس از آن دفاع کنم. و با عصبانیت فریاد میزنم: "این روی میز میماند! اگر فقط یک بار دیگر جرأت این کار را کنید! ..."
زن در اتاق را باز میکند و با تمام توان به سمت کریدور فریاد میکشد: "یوهان! یوهان! یوهان!"
بلافاصله صدای ضربات گامهای قویای شنیده میشود و خدمتکار مسافرخانه فیل آبی رنگ ظاهر میشود. مردی تقریباً با نیروئی نگران کننده و بیسابقه.
زن فریاد میزند: "این مرد گستاخ را فوری بیرون بیندازید!" یوهان آستینهایش را بالا میزند و خود را با این قصد آشکار که مرا طبق تمام قواعد هنر به هوا پرتاب کند خود را نزدیک میسازد. من این را صادقانه میگویم، من به وحشت افتاده بودم. اما با قرار داشتن در مقابل خطر جسارتم رشد میکند.
من به یوهان میگویم: "اگر جرئت دارید بیائید جلو! من اتاق را کرایه کردهام و آن را فقط داوطلبانه پس خواهم داد. من مرتکب هیچ اشتباهی نشدهام. آیا مرا درک میکنید!"
زن چاق با عصبانیت فریاد میکشد: "چی؟ مرتکب هیچ اشتباهی نشدهاید؟ زنان برهنه را همینطور روی میز میگذارید، که هر آدم نجیبی از دیدنش باید وحشت کند!"
من بلند میگویم: "اینها زنان لخت نیستند، بلکه الهههای رقصنده نگهدارنده طبیعتاند!
زن فریاد میزند: "من به شما الهههای رقصنده نگهدارنده جنگل طبیعت را نشان خواهم داد! یا همین حالا چمدانتان را با زبان خوش میبندید، یا اینکه یوهان در پوشیدن جوراب کمکتان خواهد کرد!"
من میگویم: "اگر جرئتش را دارد بکند! جرأتش را ندارد!" و دسته صندلیای را برای دفاع محکم در دست میگیرم.
زن دستور میدهد: "یوهان، شروع کن!"
نتیجه حوادث بعدی حافظهام را تا اندازهای مختل ساخت. من احساس میکردم که گریبانم توسط مشتهای نیرومند یوهان گرفته میشود. یک کشتی آغاز میگردد. باید با شرم اعتراف کنم که فرد ضعیفتر در این کشتی مسلماً من بودم. اینکه چطور از پلهها پائین آمدم را نمیتوانم دیگر دقیق بگویم. به نظرم اما خیلی سریعتر از زمانهای تحت شرایط عادی انجام پذیرفت. با همان سرعت هم از در ورودی مهمانخانه فیل آبی رنگ به بیرون پرواز کردم. در پائین در هنگام پرواز متوجه صاحب مهمانخانه با کلاه دربانها بر سر میشوم. سلام دادن او جلب نظرم را میکند، و من در بیرون بودم.
یک جسم سخت در حال پرواز به سرم اصابت میکند و از آنجا به روی پیادهرو میافتد. من خودم را سریع به سمتش خم میکنم. آن پوشه چرمیام بود. من به اطرافم نگاه میکنم. خوشبختانه هیچ تماشاچیای برای نخستین اجراء نمایش <مهمان به بیرون پرتاب شده> جمع نشده بودند. این برایم در آن حال واقعاً یک تسلی بود. من صدای به هم کوبیده شدن محکم درِ سنگین را میشنوم و در روشنائی آفتاب صبح در خیابان ایستاده بودم.
یک دقیقه لازم داشتم تا پنج حواسم را جمعآوری کنم. یک دقیقه برای اطمینان از سالم بودن استخوانهایم و یک دقیقه هم صرف پاک کردن گرد و غبار از کفش و لباسم میشود.
فقط هیچ رسوائی در خیابانِ باز ... شناخت منطقی دقیقه چهارم بود. من مشت بلند کردهام را در سکوت و با عصبانیت به سمت مهمانخانه فیل آبی رنگ تکان میدهم و از نزدیکترین راه به سمت دادگاه به راه میافتم. پس به چه خاطر هنوز قضات بر روی زمین وجود داشتند! ...
من میگذارم که مرا پیش معاون دادگاه که مسئول پروندههای جنائی بود معرفی کنند و پس از لحظه کوتاهی پیش او میروم. پوشه چرمی را بعنوان مدرک جرم و زیر پا گذاشته شدن قانون به همراه داشتم.
آقای معاون آدمی ملایم و خوب تغذیه کرده بود. او مؤدبانه مرا میپذیرد و پیپ درازش را که از آن دود برمیخاست به کناری میگذارد. من جریان را تعریف میکنم. او میگذارد که پوشه را به او نشان دهم و با لذتی آشکار آن را تماشا میکند. سپس لبخندزنان میگوید: "زن صاحب مهمانهخانه بعنوان زنی پُر جنب و جوش معروف است. با کمی انعطافپذیری بیشتر از جانب شما ..."
من حرف او را قطع میکنم: "ممنون که به حرفهایم گوش دادید! و از انعطافپذیری حالا دیگر اصلاً نمیخواهم چیزی بدانم. من باید از شما خواهش کنم به شکایتم رسیدگی کنید."
چون من توضیح دادم که میخواهم آنجا را ترک کنم و به سفرم ادامه دهم بنابراین معاون مهربانی به خرج میدهد و قبول میکند زمان تشکیل دادگاه را برای بعد از ظهر تعیین کند. و قصد داشت که احضاریه را تا ظهر بدست زن مهمانخانهچی برساند. من باید پوشه را بعنوان مدرک در دفتر کار او میسپردم ...
شروع کار دادگاه برای ساعت چهار بعد از ظهر برنامه‌ریزی شده بود. من سر ساعت ظاهر میشوم. بلافاصله پس از آن زن مهمانخانهچی داخل میشود. او یک لباس ابریشمی که احتمالاً در آن گستردهتر دیده میگشت بر تن داشت. آقای معاون ابتدا به هر دو طرف دعوا پیشنهاد صلح بدون تشکیل دادگاه میدهد. و خانم مهمانخانهچی باید تأسفش را از ماجرای رخ داده ابراز نماید و از من عذرخواهی کند.
زن در حالیکه بخاطر مسیر آمده هنوز نفس نفس میزد میگوید: "چی؟ ... من عذرخواهی کنم! این آقا باید از من درخواست بخشش کنند!"
معاون میگوید: "شما موضوع را کاملاً اشتباه درک کردهاید! این آقا مورد اهانت واقع شدهاند."
زن فریاد میزند: "اوهو! اهانت شده هم خود را میدانند! ... آقای معاون، اصلاً میدانید که جریان از چه قرار بوده است؟"
معاون جواب میدهد: "البته که ماجرا را میدانم! اما خانم عزیز، من در این پوشه واقعاً هیچ‌چیز نامناسبی نمیبینم. شما کاملاً بی‌اساس به هیجان آمدید."
زن تیز میگوید: "که اینطور؟ بنابراین شما از دیدن زنان لخت خوشتان میآید ... پس من و شما دیگر با هم هیچکاری نداریم!"
آقای معاون توضیح میدهد: "صبر کنید، هنوز نه! از آنجا که صلحِ قبل از تشکیل داده به نتیجه نرسیده است بنابراین دادگاه کارش را رسماً آغاز میکند. ابتدا مشخصات. او سرش را به سمت زن میچرخاند و میپرسد: نامتان؟"
زن ناراضی پاسخ میدهد: "این را شما میدانید!"
"بعنوان کارمند دادگاه آن را نمیدانم."
"ترزیا فوردراگر."
"مجرد؟ مزدوج؟"
"مزدوج."
"نام فامیل خودتان؟"
زن چاق جواب میدهد: "اشتوپلکویتر!"
من حالم طوری میشود که انگار برق مرا گرفته است. و میگویم: "اشتوپلکویتر!" و زن مهمانخانهدار را غیرقابل درک نگاه میکنم.
زن زهرآگین به من میگوید: "نام من چه ربطی به شما دارد!"
در حالیکه تمام فضای دادگاه شروع به چرخیدن به دور سرم میکند میپرسم: "دختر اشتوپلکویتر آرایشگر؟"
آقای معاون غیردوستانه از من میپرسد: "اصلاً شما چه میخواهید؟"
من خفه جواب میدهم: "من ... من هیچ‌چیز نمیخواهم ... من ... من شکایتم را بر علیه این خانم پس میگیرم."
زن چاق با ریشخند میگوید "آها! جسارتتون را از دست دادید!" و تا حدی آشتیجویانه اضافه میکند: "بعلاوه اگر شما رفتارتان را مؤدبانه کنید میتونید اتاقتان را دوباره داشته باشید!"
من با وحشت جواب میدهم: "نه، نه! ممنونم!"
ما پس از آنکه آقای معاون شدیداً مرا مورد توبیخ شدیدی قرار میدهد و از من قول میگیرد که در آینده دوباره با چنین شکایات بیهوده و بی‌معنیای یک دادگاه عالی را به زحمت نیندازم مرخص میشویم.
من پوشهام را پس میگیرم، در مهمانخانه فیل آبی رنگ طوریکه انگار آتشسوزی در گرفته است چمدانم را به سرعت میبندم و با اولین قطار بعدی به سفرم ادامه میدهم.
آن زن رِزی من بود. خدای من، اگر با او ازدواج میکردم!
چه خوب که او از هیچ‌چیز خبر نداشت و دوباره مرا نشناخت. اگر در پایان یک دیدار نوازشآمیز انجام میگرفت! با این فکر آن چند تار موئی که هنوز روی سرم هستند سیخ میشوند.
البته من این تور مسافرتی را با موفقیت به پایان رساندم، اما با دقت تمام از ایستگاههائی که با عشقهای گذشته من در ارتباط بودند اجتناب ورزیدم. من این پژوهش را کاملاً رها ساختم. وگرنه خدا میداند چه اتفاقاتی میتوانست برایم رخ دهند.‌
بله، ماجراجوئی‌ها برای الاغ‌های پیر کاملاً متفاوت‌تر از ماجراجوئی‌های الاغ‌های جوان به نظر می‌آیند.
 
خروس درون سبد
اینکه حضورش در شهر کوچک هیاهو بر پا خواهد ساخت را البته هانس اشتامفل فکر کرده بود. اما نمیتوانست تصورش را بکند که به چه جار و جنجالی منجر میشود.
هانس اشتامفل در شهر کوچک هرگز دارای اهمیت مهمی نبود. مردم میدانستند که او همه‌چیزش را، آنچه که او آموخته و آنچه که او بود را به پدرخواندهاش، داروساز محترم ایگناتس مارسونر مدیون بود. او بعنوان چرخ پنجم گاری در خانه داروساز رشد کرده بود. نیمه‌مستخدم و نیمه‌خویشاوند.
داروساز در این مورد که هانس در کدام درجه از خویشاوندی نسبت به او ایستاده است هرگز سخنی بر زبان نیاورد. وقتی از آقای مارسونر در این باره سؤال میگشت او نیمه‌مهربان نیمه‌عصبانی دست تکان میداد و با لحن بسیار شیک میگفت: "یک پیازچه از سوپِ صدم! من خودم هم نمیدانم که چطور به این خویشاوندی رسیدهام."
تأکید شدید بر <او> تحقیر غیرقابل توصیفی را از دهان آقای مارسونر خارج میساخت. و این باعث شده  بود که مردم در آن شهر کوچک عادت کرده بودند با نوعی شفقت و شکیبائی با هانس اشتامفل رفتار کنند.
هانس اشتامفل، که معمولاً او را به این نام میخواندند، ظاهرش هم اصلاً جذاب یا با شهامت نبود. یک جوان خجالتی با موی بور روشن که مانند دختران جوان فوری سرخ میگشت و سپس از شرمندگی زبانش به لکنت میافتاد.
او در داروخانه پدرخوانده خود یک نوع کارمند لابراتوار بود. پسرها او را بی‌سر و صدا مسخره میکردند، دخترها اما همیشه آن اندازه بلند که او میتوانست کلمات مسخره‌آمیز را واضح بشنود. به این خاطر او مشوشتر میگشت، نیمی از روی شرم و نیم دیگر بخاطر خشم. اما او نمیداست که چگونه باید از خود دفاع کند. او فقط درمانده به مسخره‌کنندگان مینگریست و در حال انجام دادن سفارش آنها بسیار ناشیانه رفتار میکرد.
سپس دخترها رفتار او را چنان سرگرم‌کننده مییافتند که به زحمت قادر به پنهان نگاه داشتن خنده خود میگشتند. و قبل از آنکه پنجره شیشهای کوتاه داروخانه پشت سرشان بسته شود یک خنده شاد آمیخته به تمسخر و اغلب پایان نیافتنی آغاز میگشت. دختران جوان اغلب فقط بخاطر تفریح به داروخانه مراجعه میکردند.
این معمولاً شبها رخ میداد، هنگامیکه روشنائی نور از داروخانه خیره کننده به خیابان میافتاد. دخترها بازو در بازو در حال شوخی و خنده قبل از گذشتن از آنجا ابتدا پس از انجام عملیات اکتشافی دزدکی به داخل داروخانه نگاه میکردند، در حالیکه هانس اشتامفل مو بور خجالتی در پشت شیشه ایستاده بود.
هانس به خوبی میدانست که همه او را دست میاندازند، و این اغلب او را به تلخی اندوهگین میساخت. او میدانست که هیچ‌چیز نیست و هیچ اهمیتی ندارد، نه در خانه ناپدریاش و نه در شهر کوچک.
ایگناتس مارسونر داروساز خودش دارای دو پسر و دو دختر بود. پسرها در شهر دیگری مشغول تحصیلات دانشگاهی بودند، و وقتی یک بار به شهر کوچک میآمدند و محل کسب و کار پدر را با حضور خود مفتخر میساختند، سپس رفتار جماعت دختران جوان در خیابان و مقابل درِ مغازه فوراً بسیار متمدنانهتر میگشت. زیرا که آنها هر دو پسر ایگناتس داروساز را بعنوان کاندیدای جدی ازدواج در نظر میگرفتند. طعنه زدن به آنها و تمسخر کردنشان مجاز نبود. آنها میتواستند از این کار برنجند.
هانس اشتامفل هنوز جوانتر از آن بود که قادر باشد خود را با یکی از فلسفهها تسلی بخشد. او جهان را نمیشناخت، و او زندگی را هم نمیشناخت. تمام جهان او امپراتوری کوچک داروخانه ایگناتس مارسونر بود.
در ضمن این خانه داروساز یک قطعه جهان دلربا و جذاب بود. در خیابان اصلی شهر کوچک کوهستانی و قدیمی در کنار برج بلند و تقریباً کج شهر که با طنینی آهنین ساعات را اعلام میکرد قرار داشت. و یک درگاه ورودی قوسی شکل خیابان و شهر را به دو نیمه تقسیم میکرد.
منظره این شهر مانند باقیماندهای از قرون وسطی دیده می‏گشت. خانهها در کنار هم قرار گرفته بودند، هرکدام با پنجرههای جلو آمده و شیروانی، هر یک متفاوت از دیگری اما یکسان در ساخت و ساز و نصب. بعضی از درهای ورودی ساخته گشته از چوبِ سنگین بلوط  هنوز هم با قفلهای هنری تزئین شده بودند. ناقوس برج با کنگرهاش محله جنوب را به خاطر میآورد، و مغازههای کوچکِ خیابان مخلوطی از شمال و جنوب را به نمایش میگذاشتند.
بعضی از این مغازهها تنگ و کم ارتفاع بودند و تابلوها و نامهای عجیب و غریبی داشتند. تابلوهای آهنی و قدیمی مغازهها نیمه‌زنگزده بالای درِ ورودی به سمت زمین آویزان بودند. از طرف دیگر بعضی از مغازهها روشن و نورانی بودند و رنگآمیزی مدرنشان تناسبی با منظره قدیمی خیابان نداشت.
سنگفرش خیابان اصلیِ پهناور ولی کوتاه از سنگهای مربع شکل کوچک بود. صدای گامهای رهگذران در سکوت طنین میانداختند. گهگاهی یک سگ غوطهور در تفکری سوداوی در مقابل درِ خانهای نشسته بود و تلاش میکرد متشنج وظیفه نگهبانی خود را انجام دهد. فقط یکنواختی اطرافش اغلب طوری بر او غلبه میکرد و کسلش میساخت که خمیازه میکشید و اندامش را کش میداد تا بعد خود را بدون مقاومت بدست درونیترین اشتیاق طبیعیاش بسپرد. او میخوابید، با چهار دست و پای به اطراف گشوده گشته مدتی طولانی و گوارا میخوابید، تا اینکه پارس عصبی یک همکارِ به خواب نرفته او را دوباره از آسایشش بیدار میساخت.
فیپس، پودل سیاه رنگ مارسونر داروساز یکی از باهوشترین و هوشیارترین سگهای شهر بود. شعورش به سطح عقل انسان میرسید، بله حتی در برخی از مواردِ خاص از عقل انسان نیز پیشی میگرفت. این را لااقل بعضی از مردم ادعا میکردند که در میانشان همچنین دختران جسوری یافت میگشتند که با کمال میل از این نوع شوخیها با هانس اشتامفل میکردند.
بویژه هیلده ویزر دختر دکتر شهر توجه خاصی به هانس جوان داشت. او از دست انداختن هانس خسته نمیشد و دوباره و دوباره شوخیهای تازه به نظرش میرسید. هیلده ادعا میکرد که فیپس دقیقاً درجه احترامی را که به هانس اشتامفل مقروض است میشناسد.
فیپس بزرگترین بخش از روز را در مقابل درِ مغازه داروساز مینشست. ناظرین هوشیار میتوانستند از رفتار سگ با اطمینان مطلع شوند که چه کسی در حال حاضر محافظ مغازه است.
وقتی ایگناتس مارسونر شخصاً در داروخانه حضور داشت، بنابراین فیپس خود را در خواب زمستانی کاملی مییافت. پوزه را بر روی دو پنچه پاهای جلوئی قرار میداد و تصویری از بیتفاوتیای تزلزل‌ناپذیر و غیرحساس به هر چیز که در اطرافش رخ میداد میگشت. تنها چشمانش گهگاهی اتفاقاتی را که در نزدیکیش صورت میگرفتند مشکوکانه تعقیب میکردند. با هیچ کلمه چاپلوسانهای قابل دسترس نبود و او آن را با یک دندان قروچه بیادبانه پاسخ میداد.
اما رفتار فیپس وقتی هانس اشتامفل در مغازه خدمت میکرد کاملاً متفاوت بود. در این وقت فیپس بیدار و هوشیار، انگار که مسئولیت تمام حوادث داخل مغازه را به عهده دارد در مقابل در سر پا میایستاد.
او جسارت دختران بی‌سر و پائی را که اغلب با صدای بلند و خنده‌کنان از روی آن چند پله مغازه به خیابان میپریدند خیلی خوب میفهمید. او دندان قروچه نمیکرد و دمش را هم نمیجنباند، بلکه آرام و جدی میماند. فقط چشمان بزرگ و هوشمندش آنچه را که در روحش جریان داشت بیان میکردند. و آن این بود که او، یعنی فیپس، بخوبی درک میکند که آنها خودشان را توسط هانس اشتامفل سرگرم میسازند. توسط یک چنین ... اصلاً نمیشد او را ارباب نامید!
اما پسران داروساز، اربابان جوان او، کاملاً متفاوت بودند. وقتی آنها در مغازه بودند! سپس فیپس نمیتوانست هیجان شادیِ افتخار بزرگی را که آنها با بودن خود نصیب مغازه میساختند اصلاً باور کند. سپس مدام در مقابل درِ مغازه به اینسو و آنسو میدوید. و مرتب بو کشان و دُم جنبان و پُر از محبت و اطمینان. طوریکه انگار باید به هرکس که از آنجا میگذشت از خوشبختیای بزرگ تعریف کند.
مردم در شهرهای کوچک از رویدادهای کوچکِ روز زندگی میکنند. و رویدادهای کوچک توسط اغراق بزرگ میگردند، و بعد این رویدادهای بزرگ به قله یک درام یا کمدی میرسند. اما مردم شهرهای کوچک در نادرترین موارد درکی برای مضحک بودن یک وضعیت دارند. آنها تمایل دارند که همه‌چیز ... حتی وضعیتهای طنز را هم به جدی ترجمه کنند ...
جنگ جهانی بزرگ شروع میگردد و آسایش شهر کوچک کوهستانی را تکان میدهد. پدران و پسران به جبهه میروند ... بسیار دور. فقط گهگاهی یکی به خانه بازمیگشت، و در شهر همه به گرمی از او استقبال میکردند؛ و او از جنگ بزرگی که در بیرون سر و صدا به راه انداخته و از کشورهای خارجیای که راوی در آنها به سر برده بود تعریف میکرد. و هرکدام از این بازدیدکنندهها یک رویداد و یک خاطره عزیز برای ساکنان شهر کوچک بودند.
اما هنگامیکه هانس اشتامفل از جبهه به مرخصی میآید، آمدنش برای مردم بزرگترین رویداد پس از مدتهای طولانی میگردد. هانس اشتامفل، این شاگرد خجالتی داروخانه، بالاترین مدال افتخاری که پادشاه تا حال به سرباز شجاعی میتوانست بدهد را بدست آورده بود. مدال شجاعت طلائی بزرگی سینهاش را تزئین میکرد، و هانس اشتامفل این مدال افتخار را بخاطر یک عمل فوقالعاده شجاعانه در کارپاتین بدست آورده بود.
چندین ماه هانس بخاطر زخم برداشتن سختی در بیمارستان صحرائی بستری بود و پزشکان او را تقریباً از دست رفته بحساب میآوردند. حالا او دوباره تا آن اندازهای سالم شده بود که اجازه داشت بقیه زمان بهبودیش را در خانه سپری کند.
وقتی هانس در اواخر شب به شهر کوچکی که برایش یک وطن شده بود میرسد برف عمیقی بر روی کوهها و درهها نشسته بود. کلاه سفیدی از برف بر شیروانیهای کجی که از لبهشان قندیلهای کوچک و بزرگ یخی آویزان بودند نشسته بود. قندیلها در زیر روشنائی کمرنگ نور ماه مانند کریستال میدرخشیدند و برف منجمد در زیر گامهای اندک مردمی که از ایستگاه قطار میآمدند و مسیر به سمت شهر را میرفتند سر و صدا میکرد.
خانواده داروساز برای بدرقه از هانس اشتامفل در ایستگاه قطار جمع شده بودند. فقط دو پسر، اروین و پُل غایب بودند،  آن دو هم در جبهه به سر میبردند، اما به دفعات متعدد برای مرخصی به خانه آمده بودند. فیپس، هم حضور داشت و شادیش را با پارس کردن پی در پی که بیشتر به زوزه منجر میگشت نشان میداد.
هانس اشتامفل اصلاً نمیدانست چه شده است. خانواده مارسونر بسیار با عشق و محبت با او رفتار میکردند. هانس در تمام زندگیش از این اندازه عشق و توجهای که حالا پس از ورودش به او ابراز میگشت برخوردار نشده بود.
همسر داروساز که بخاطر احساساتی شدن مکرراً چشمهایش را میمالید او را مانند پسر خود در آغوش میگیرد و میبوسد. هانس میبایست در زمانهای گذشته با احترام کامل دست وی را میبوسید.
هنگامیکه او امروز هم قصد انجام این کار را داشت زن چاق و کوتاه قد رئوفانه مقاومت میکند و میگوید: "هانس، این کار با افتخار بزرگی که تو برای ما آفریدی دیگر هرگز ضروری نیست." و سپس گونهاش را ملطفتانه برای بوسیدن پیشنهاد میکند. هانس کاملاً دستپاچه میشود، خجالتزده به دو دختر جوان داروساز مینگرد و با حالتی آشفته با آنها دست میدهد.
دختر مسنتر با خنده میگوید: "هانس، ما به تو بوسه نمیدهیم! لازم نیست بترسی!" و رو به خواهرش میگوید: "مگه نه میسی؟"
این لحنِ کمی تمسخرآمیز دختر برای هانس خیلی آشناتر بود و واقعاً به او کمک کرد تا او بر اولین خجالت شرمآور خود غلبه کند.
داروساز با تأیید بر شانه هانس میکوبد. "مایلی بازویم را بگیری، پسرم؟" او با تواضع و حامیانه بازویش را برای تکیه در اختیار هانس قرار میدهد. "تو هنوز میلنگی ... پسر، عالی عمل کردی!" سپس وقتی مشایعت‌کنندگان مسیر به سمت شهر را در پیش میگیرند او را ستایش میکند. "بله، بله! تو از جنس خودِ مائی. از خانواده ما انتظار دیگری نمیرود!"
هر دو دختر داروساز خنده آهسته و استهزاءآمیزی میکنند و اِما که جسورتر از خواهرش بود گستاخانه میگوید: "اروین و پاول اما تا حالا هنوز هیچ مدالی نگرفتهاند، پاپا! و آنها هم اما به خانواده تعلق دارند."
زن داروساز چهره جریحهدار شدهای به خود میگیرد. به یاد آوردن اینکه حالا باید هانس در چشم مردم از هر دو پسر خودش بیشتر اهمیت داشته باشد را بعنوان یک توهین شخصی احساس می‌کند.
هانس اشتامفل در میان داروساز و زنش تکیه داده به چوبی آهسته میلنگید. در جلوی آنها فیپس با شادی و در حال جنباندن دُم و پارس کردن می‌جهید. در پشت سر آنها بازو در بازو دو دختر قدم‌زنان میرفتند، و هر لحظه بدون آنکه دلیلی برای خندیدن وجود داشته باشد آماده خندیدن بودند.
خانم مارسونر برای نفس تازه کردن یک لحظه متوقف میشود، آهسته و با وقار خود را به سمت دخترانش میچرخاند و سرزنش‌کنان میگوید:  "اِما، من چند بار تا حالا به تو گفتم که نباید چنین اظهارات گزندهای بکنی!" و در حال رفتن ادامه میدهد "هانس، میدونی ... اِما، درست یک دوشیزه قدیمیست. همیشه چیزی برای شکایت کردن و غر زدن دارد. انگار که جنگ تمام شده است! تو خوب میدونی که اروین حالا یک ستوان یکم است، او قطعاً یک مدال طلا خواهد گرفت. در این هیچ شکی وجود ندارد. پاپا، درست میگم؟" سپس برای تصویب حرفش به شوهر خود نگاه میکند.
داروساز چینی بر پیشانی میاندازد و حالت جدیای به چهرهاش میدهد. در پشت سر او دوباره صدای خنده شرورانه دخترها قابل شنیدن میشود.
آقای مارسونر با صدای بلندی میگوید: "البته، بدون شک! و بعد ... هانس، با افتخار به تمام شجاعتت. من نمیخواهم احساست را جریحه دار کنم، اما خودت بگو ... تصادف هم در گرفتن مدال کمی سهم دارد."
و لبهای رنگپریده هانس اشتامفل به صورت دردناکی میلرزند. او جواب نمیدهد، و آقای مارسونر هم انتظار جوابی نداشت. داروساز و همسرش آویزان افکار خود بودند. آنها بیش از حد با امور خود مشغول بودند و نمیتوانستند بخاطر احساس هانس اشتامفل نگران باشند.
همسر داروساز به این میاندیشید و از آن هم سخن گفت که قصد دارد فردا چند خانم را برای نوشیدن قهوه به خانه دعوت کند. زن شهردار باید بیاید و زن آقای دکتر، زن محضردار و زن آقای قاضی. آنها باید همگی هانس را ببینند و مقام او را تحسین کنند.
زن داروساز با غرور و افتخار میگوید: "و سپس شب با پاپا به کرونه خواهی رفت، قبول داری هانس؟ تو میدانی که در آنجا آقایان دور هم کنار میز مینشینند. و پاپا تو را به آنها معرفی خواهد کرد!"
از پشت صدای سرزنده اِما به گوش میرسد: "هانس، و سپس کلاهت را از سر برمیداری و بخاطر نشان دادن خود! به جمعآوری پول میپردازی!" حالا باید هانس میخندید. بلند و صمیمانه. اِما واقعاً دختر زیبائی شده بود.
زن داروساز لبهایش را به دندان میگزد. او بخاطر جسارت دختر از عصبانیت سبز و زرد میگردد. آنها حالا از خیابان اصلی گذر میکردند و او نمیخواست سر و صدا بلند شود. او دقیقاً میدانست که با وجود دیر وقت بودن شب مردم برای دیدن تازه وارد مخفیانه از پشت شیشه پنجرهها نگاه میکردند.
او امروز بعد از ظهر به زحمت می‌توانست خود را از شر سؤالات کنجکاوانه مردم خلاص کند. در همه‌جا او را متوقف میساختند و میخواستند از زبانش بشنوند که آیا هانس اشتامفل واقعاً امروز با آخرین قطار خواهد آمد؟ و آیا حقیقتاً مدال شجاعت بزرگ طلائی را کسب کرده و معاون افسر شده است.
این را البته مردم از ماهها پیش میدانستند. اما حالا، از آنجائیکه هانسِ مدال گرفته باید می‌آمد، شنیدن دوباره آن برایشان جذابیت خاصی داشت. و میخواستند که همه‌چیز را دقیق برایشان تعریف کند. مردم میخواستند نوع زخمی شدن و گزارش کامل بیماریاش را بدانند و اینکه تحت چه شرایطی هانس اشتامفل مدال را بدست آورده است.
و زن داروساز بارها و بارها خستگی‌ناپذیر جواب پرسشهای آنها را میداد و خود را کاملاً در نقش مادر یک قهرمان احساس میکرد. و بعد چنان دچار هیجان میگشت که جزئیات را خودش میبافت و به رویدادها تزئین میداد.
و به این طریق او سهم خود را در افزودن به هیجان انتظار ورود هانس اشتامفل اجرا میکرد. مردمِ کنجکاو ترجیح میدادند که به ایستگاه قطار بروند تا اتفاقی را نادیده نگذارند. اما این کار عملی نبود. زیرا که مردم باید نزاکت را در ظاهر رعایت میکردند. البته در پنهان در پشت پنجرهها ایستاده بودند و کوچکترین حرکتی در گروه خانواده مارسونر از نظرشان پنهان نمیماند.
زن داروساز همشهریانش را میشناخت و دقیقاً میدانست که آنها تحت نظرند. از این رو خشم خود به دختر بزرگش را سرکوب میکند و تصمیم میگیرد نظرش را قبل از وقت خواب به او بگوید. او میخواست چنین اظهاراتی، و آن هم در حضور هانس اشتامفل را برای همیشه برای دخترش ممنوع سازد.
خانواده داروساز پس از این اتفاق نسبتاً ساکت مسیر کوتاهی را که هنوز آنها را از خانه جدا میساخت پشت سر  میگذارند. خیابان اصلیِ خلوتِ شهر مانند یک زیبای خفته در برف عمیقی قرار داشت. از تک تک پنجرهها چراغهای کم نوری روشنائی میدادند. فانوسهایِ اندک خیابان از برف پوشیده شده بودند.
ماه کامل با شکوهی تقریباً افسانهای میدرخشید. برج شهر مانند یک ویرانه جادو گشته از افسانههای باستانی آنجا ایستاده بود و کوهها در پشت آن چسبیده به شب آبی و سیاه رنگ بزرگ جلوه میکردند. کوهها غول پیکر و ناهموار نبودند، بلکه به آرامی افزایش مییافتند و از جلوداران یخچال طبیعی وسیعی بودند ...
هانس اشتامفل نمیتوانست از دست سرنوشتِ خود فرار کند. او بلافاصله روز بعد مانند حیوان عجیب و غریبی توسط زن داروساز به نمایش گذارده گشت. بانوان همه برای نوشیدن قهوه جمع شده بودند، و هانس بخاطر سؤالات و اظهارات لطف فراوان آنها کاملاً گیج شده بود. هر یک از بانوان او را پیش خود دعوت میکرد و میگفت که او میتواند خانه آنها را مانند خانه خود بداند.
زن داروساز دچار نوعی احساس حسادت میگردد. او خود را تنزل یافته احساس میکرد. او در واقع در زندگی هانس که حالا خاطرخواهان زیادی داشت دارای رتبه اول بود. این باید در هرحال برای بانوان مشخص میگشت. او اصرار داشت که حالا هانس اشتامفل او را ماما خطاب کند و به داروساز پاپا بگوید ...
هانس اشتامفل بتدریج راه خود را در نقش جدیدش پیدا میکند. او همچنین خجالت خود را کنار میگذارد و شروع به بدست آوردن اعتماد به نفس بیشتری میکند.
اما او حالا واقعاً حالش هم بهتر شده بود. هر چند روز در نزد خانوادۀ دیگری به قهوه دعوت میگشت. و داروساز  هرشب پس از خوردن شام زیر بغلش را میگرفت و او را با خود به مهمانخانه میکشید.
سپس آنجا دور میز مهمانخانه صحبتها سیاسی میگشتند و از جنگ حرف میزدند، و مردان سالخورده و آقایان محترم نظر او را میپرسیدند، و نظرات او مورد تأیید و تشویق قرار میگرفتند. او همچنین دارای نظرات خوب و درستی بود، و او هرچه بیشتر از خود بیرون میرفت بسیار مؤفقیت آمیز آنها را نمایندگی میکرد. او احساس میکرد که مردم شروع به محترم شمردن او کردهاند؛ و داروساز مارسونر هم حالا به پسرخواندهاش بسیار افتخار میکرد.
به این ترتیب هانس اشتامفل زمان قابل توجهی رویدادِ این شهر کوچک باقی‌میماند. زنها و دخترها او را کاملاً ستایش میکردند. آنها سابقاً به او میخندیدند و تمسخرش میکردند، اما حالا اگر او به آنها سلام میداد و حتی با آنها صحبت میکرد به خود افتخار میکردند. و جای شگفتی بود که هانس اشتامفل نیز خود را در مقابل زنان جوان بسیار راحت احساس میکرد.
هرچه هانس اشتامفل سالمتر میگشت به همان نسبت نیز زیباتر به نظر میآمد. حداقل خانمها بر این عقیده بودند که او در حال حاضر بسیار زیباست. بعضیها حتی او را یک مرد خوشگل مینامیدند.
از طرف دیگر اما هیلده ویزر دختر دکتر شهر با حرارت کامل به این حرف اعتراض میکرد.  گرچه او تمام آن دستانداختنهای گذشته را کنار گذاشته بود اما با این حال هانس را زیبا نمییافت.
اما حالا وقتی آقای اشتامفل جوان با دیدنش میایستاد و با او صحبت یا حتی مسافت کوتاهی وی را همراهی میکرد به هیلده هم احساس افتخار دست میداد. بعد بخاطر لذت و احساس خشنودی کاملاً سرخ میگشت. او دقیقاً میدانست که بقیه دخترها به این خاطر به او حسادت میورزند.
اما حالا هانس اشتامفل واقعاً معروف شده بود. لباس نظامی معاون افسری بسیار عالی برازندهاش بود و اندام ظریف و کوچک او را خوب نمایش میداد. یک سبیل باریک صورتش را که حالا توسط خورشید برنزه شده بود تزئین میکرد و چشمان روشنش شاد و با اعتماد به نفس به اطراف مینگریستند.
اِما مانند همیشه قضاوتش نسبت به او را با اعتماد به نفس بیش از حد سریع بیان میکرد. یک بار هم به خودِ هانس کوتاه و خشن میگوید که او برای دلقک واقعی گشتن بهترین راه را درپیش گرفته است.
پس از مدتها این اولین بار بود که صورت هانس اشتامفل از خجالت سرخِ سرخ گشت. برای او آنطور  که در ظاهر نشان میداد آنچه را که اِما در موردش فکر میکرد چندان بیتفاوت هم نبود. اما او جواب اِما را نداد. ساکت از او دوری میجوید و حالا درست و حسابی شروع میکند در برابر چشمان اِما به لاس زدن با دختران جوان شهر. و حتی خیلی بیشتر از قبل.
حالا مردم میتوانستند او را هر روز با هیلده مو بور در حال قدمزدن ببیند. در شهر کوچک مردم شروع میکنند کاملاً بلند در باره این دو به صحبت کردن. که آنها با هم دوست شدهاند و اینکه ... خب، مردم چیزهای زیادی میدانستند که مرموزانه آنها را پچ و پچ میکردند.
یک بار هم زن دکتر شهر بسیار تشریفاتی به نزد زن داروساز مارسونر به مهمانی میرود. دقیقاً ساعت یازده صبح درِ خانه را به صدا میآورد. او بهترین لباس خود را بر تن داشت. آنطور که خود او فکر میکرد لباسش از جدیدترین مدها بود.
دیدار از زن داروساز به منظور یک تحقیق کامل و بیرون کشیدن تمام حرفها انجام میگرفت. او میخواست بداند که خانم مارسونر در باره ازدواج احتمالی این دو جوان چه فکر میکند و هانس اشتامپل چه تضمینی میتواند برای یک زندگی امن ارائه دهد. زیرا که هیلده او واقعاً و حقیقتاً عاشق مرد جوان شده بود.
جریان غیرقابل تغییر بود. و خانم دکتر شهر به اندازه کافی هوشمند بود که نخواهد در آن چیزی را تغییر بدهد. آن هم در زمانهای که امکان ازدواج دختران جوان نادر شده بود!
هانس اشتامفل در حال حاضر تقریباً تنها مرد جوان آن شهر کوچک بود. در هر حال مردم در این ایام دیگر اجازه نداشتند در انتخاب دامادشان مانند قبل از جنگ خیلی مشکل‌پسند باشند.
هر دو خانم، زن دکتر شهر و زن داروساز، همدیگر را خیلی سریع درک میکنند. زن کوچک و چاق داروساز ابتدا با وحشت به زن خوش تیپ دکتر شهر نگاه میکند. "خواهش میکنم خانم دکتر! چه حرفها! هانس و ازدواج! او به محض سالم گشتن باید بلافاصله به جبهه برود."
زن دکتر پژوهشگرانه میپرسد: "بله. و سپس افسر خواهد شد؟"
زن کوچک اندام با اندوه میگوید: "بله البته. او افسر میشود. اما با حقوق افسری که نمیتواند خانواده تشکیل دهد!"
"البته که نمیشود. من هم فکر میکنم که نمیشود. اما من فکر کردم ... که شما ... شوهرتون ... از آنجائیکه هانس یک فرزندخوانده است ..."
زن داروساز قبل از آنکه استعداد سخنرانیش را به کار برد نفس عمیقی میکشد: "خانم دکتر، شما اما اشتباه بسیار بزرگی میکنید ... دوست داشتن هم حدی دارد. من خودم دو فرزند پسر دارم. پائول و اروین را" و با دادن حالت مهمی به چهره گزارش میدهد: "و اروین هم در هر حال به همین زودیها برای مرخصی به خانه میآید!"
زن دکتر چاپلوسانه میگوید: "خب، خب، که اینطور. اروین میآید. حتماً یک چنین افسر بیباکی مانند او باعث خوشحالی شما میشود!"
زن دکتر شهر یک زن هوشمند بود و به اندازه کافی میدانست ... که هانس اشتامفل با تمام افتخارات و مدالها زوج مناسبی برای دخترش نیست. و بعد ... آدم نباید فراموش میکرد که داروساز دارای دو پسر است.
در هرحال میخواست که دوستیش را با خانم مارسونر گرم نگاه دارد. و قصد داشت به هیلده بقبولاند که نباید دیگر با مرد جوان در اجتماع دیده شود.
هانس اشتامفل وقتی زن داروساز از گفتگویش به او گزارش داد باید بلند میخندید. پس هیلده عاشق شده است! او تا حال اصلاً متوجه این موضوع نشده بود. او اما حالا میخواست که هیلده را درست و حسابی عاشق خود سازد. فقط بخاطر انتقام برای تمام توهینهای سالهای قبل ...
هانس اشتامفل با گذشت زمان به یک دن خوآن واقعی تبدیل شده بود. نه تنها با هیلده ویزر ظهرها بین ساعت یازده و دوازده در خیابان اصلی گردش میکرد، بلکه با زنان و دختران دیگر هم لاس میزد. حتی بانوان هم برایش مقدس نبودند! چه کسی فکر میکرد که هانس اشتامفل خجالتی بتواند چنین کارهائی بکند!
در آنجا زن جوان و زیبای رئیس جنگلبانان بود که شوهرش بیشتر روزهای سال را در جنگل و مزرعه میگذراند. هانس اشتامفل و این زن جوان چندین بار در پارک شهر با هم ملاقات کرده بودند! چند زن پیر که در حال بافتن کاموا و صحبت کردن از کودکان به آنها سپرده گشته محافظت میکردند بارها این دو نفر را در کنار هم در حال قدم‌زدن دیده بودند. در روز روشن و در پارک شهر! اگر جنگلبان از آن با خبر شود!
زنها با خوشی قبل از وقوع یک رسوائی که شاید بعدها پیش آید با انرژی مضاعف کاموا میبافتند و تصمیم قاطعانه داشتند خوب مواظب باشند تا نتواند کمترین چیزی از برابر چشمشان مخفی بماند. و به این ترتیب توانستند بزودی متوجه شوند که هانس اشتامفل حتی جوانترین دختر پدرخوانده و حامیاش، میسی را هم راحت نمیگذارد.
او یک بار در حال قدم‌زدن با میسی دیده شده بود. و چیزی که جریان را بطور قابل توجهای مشکلتر ساخته بود ... آنها حتی بازو در بازو قدم میزدند! هانس اشتامفل این حرکات را بارها در روز روشن انجام میداد! با گذشت زمان زنان سالخورده شهر کشف کردند که اصلاً دیگر هیچ زن و دختری باقی‌نمانده که با هانس اشتامفل دیده نشده باشد.
هیلده مو بور واقعاً عاشق هانس اشتامفل شده بود. اما دختر جوان خیلی شفاف احساس میکرد که او جواب عشقش را نمیدهد. و به این خاطر که هانس اشتامفل او را از توجهاش بیشتر و بیشتر محروم و خود را با دیگران مشغول میساخت صدمه میدید.
هیلده اغلب با یک خشم درونی به دوران جسورانه و زیبائی میاندیشید که او با هانس مانند گربه با موش بازی میکرد ... به دورانی که او بخاطر خجالتی بودن هانس سرگرم میگشت و کودکانه لذت میبرد.
اما حالا وضع فرق کرده بود، و هیلده علاوه بر آن تلخترین دردهای حسادت یک عشق بی‌فرجام را تجربه میکرد. چهره دختر شروع به بیرنگ گشتن میکند، و زن دکتر شهر نقشه میکشد که دختر را به جائی بفرستد تا افکار دیگری به سراغش بیاید.
به این نحو قضایا در اواخر بهار هنگامیکه اروین، پسر بزرگتر داروساز هم برای مرخصی به خانه آمد از این قرار بودند. اروین یک افسر جوان و جذاب بود و همیشه کاملاً استادانه میدانست که چگونه دخترها را عاشق خود سازد. خانم و آقای مارسونر از اینکه او حالا هم قادر است هانس اشتامفل را در هر موردی مغلوب خود سازد کمترین تردیدی نداشتند. و هممچنین زن دکتر شهر هم کاملاً اطمینان داشت که هیلدهاش با گذشت زمان مارسونر جوان را بر هانس اشتامفل ترجیح خواهد داد.
میان هانس اشتامفل و اروین مارسونر همیشه رابطهای متشنج برقرار بود. اروین عادت داشت در هر فرصت مانند اربابها رفتار کند و هانس را مانند یک زیردست بپندارد.
هانس اشتامفل قبل از جنگ این را امری طبیعی میدانست. امروز اما وضع طور دیگر بود. موقعیتِ کاملاً تغییر یافتهای که مرد جوان در شهر ماهها در تصرف خود داشت نه تنها در ظاهر او بلکه یک دگرگونی کامل درونی برای او به بار آورده بود.
هانس اشتامفل در ظاهر نقش یک مرد جوان بی‌باک را بازی میکرد، اما در درون برایش کاملاً روشن بود که مالک گشتن یک مدال که تا حال نظیرش در شهر کوچک هنوز به کسی داده نشده بوده است تنها علت واقعی توجه عمومی به او شده است.
مردم به عمل شجاعانهای که او زندگیش را بر سر آن گذارده بود افتخار نمیکردند ... آن مدال بزرگ بود که مردم بخاطرش او را تحسین میکردند و وی را در چشمان آنها موجودی والاتر نشان میداد.
هانس اشتامفل قبلاً در زمان تحقیر گشتنش اغلب و سخت از اینکه چگونه مردم از تمام جهات با او اهانت‌آمیز رفتار میکردند رنج میبرد. آنها نه تنها میگذاشتند که او جایگاه فرودستانه خود را احساس کند، بلکه کلاً با او بعنوان فرد پستتری رفتار میکردند.
حالا، پس از آنکه او به آنها ثابت کرد که همچنین فروتنترین انسان نیز قادر به انجام یک عمل بزرگ است، حالا آنها خود عمل را مهم نمیدانستند، بلکه لطف پادشاه را مهم میدانستند که بخاطر آن عمل به او مدال داده بود.
با گذشت هر روز ریشه این اعتقاد در روح مرد جوان محکمتر میگشت و او را تلخ میساخت. یک تحقیر عمیق برای مردم بر او غلبه میکند. این بی‌توجهی یا خیلی صحیحتر؛ ارزیابی درست افکار عمومی، او را از درون محکم میساخت و به او به داشتن احساس برتری نسبت به مردم و دیدگاههایشان کمک میکرد.
اما در این دگرگونی درونی یک موضوع هم به او کمک کرده بود. این آن زمانی بود که اِما به او سخت و بی‌پروا عقیدهاش را گفته بود. او تنها موجودی بود که به حرف مردم توجهای نداشت و قضاوت خود را در باره او شکل داده بود.
هانس مشتاقانه مایل به دانستن آنچه که اِما در باره او فکر میکرد بود. او آن زمان از آنچه اِما گفته بود کاملاً ناراحت شده بود. و با این وجود در خودش فرو رفته، فکر کرده و متوجه شده بود که حق با اِما میباشد.
بنابراین این اِما بود که آن زمان مانع از پست گشتن او گشته بود. اما دختر از دگرگونی درونی او بی‌خبر بود. ظاهر قضیه بر علیه او سخن میگفت، و اِما آنطور که به نظر میرسید دیگر اصلاً توجهای به هانس نمیکرد.
از میان تمام زنها و دخترهای شهر او تنها کسی بود که به هانس اهمیت نمیداد. اما هانس خیلی واضح احساس میکرد که او و مدالش برای اِما بی اهمیتند. و درست به همین دلیل فکرش بیش از آنچه که خود میل داشت به دختر مشغول بود.
اروین مارسونر پس از بازگشت به خانه همان رفتار همیشگی خود را که هیچ قلبی تاب مقاومت در برابرش را نداشت در پیش میگیرد. یک زندگی جدید به خانه قدیمی کنار برج شهر آمده بود.
ماما مارسونر به افتخار پسرش یک مهمانی قهوه پس از دیگری بر پا میکرد. او ترانه ستایش پسرش را در انواع صداها میخواند. طوری بود که انگار قهرمان روز اروین جوان است و نه هانس اشتامفل.
تا دیروقتِ شب از پنجرههای طبقه اول خانه داروساز چراغها با نور شدیدی میدرخشیدند. درون خانه یک جشن پس از جشن دیگر برپا میگشت و از برجستگان شهر در آن دعوت به عمل میآمد.
چند زن سالخورده کنجکاو کنار گذرگاه طاقدار برج پرسه میزدند و مشتاقانه به پنچرههای روشن خیره نگاه میکردند. آنها خیلی مایل بودند بدانند که در آنجا چه میگذرد و چه صحبتهائی میشود.
به این ترتیب راهی برایشان باقی‌نمیماند بجز آنکه مخفیانه سرک بکشند و زمزمه‌کنان عقاید و حدسیات خود را به اطلاع همدیگر برسانند. البته تخیلشان باشکوه شکوفا میگشت و مهمانیهای معمولی خانه داروساز مارسونر به مهمانیها و جشنوارههای بیش از حد باشکوه افسانهای تبدیل میگشت.
در اصل خانواده مارسونر حق داشتند با جلب توجهای که حضور پسرشان در شهر کوچک ایجاد کرده بود کاملاً خشنود باشند. با این وجود اما خشنود نبودند.
در چند روز اول اینطور به نظر میرسید که انگار هانس اشتامفل به پسزمینه فرستاده شده باشد. بازگشت افسر جوان به خانه تنوع و موضوع جدید برای گفتگو در شهر کوچک پدید آورده بود. اما این فقط چند روز طول کشید. سپس اروین بطور واضح احساس میکرد که توجه عمومی جامعه فقط برای او نمیباشد و در هانس اشتامفل یک رقیب قدرتمند شکل گرفته است.
هرجا که اروین بود در آنجا هانس اشتامفل هم حضور داشت. در خانه به هنگام مهمانی، وقتی آقای شهردار و آقای قاضی شهر مشتاقانه به حرفهای اروین گوش میدادند و میگذاشتند که او برایشان از جنگ بزرگ در خارج از کشور صحبت کند، میتوانست چنین اتفاق افتد که زن محضردار یا زن وکیل شهر با یک سؤال ناگهانی از هانس اشتامفل جریان صحبت او را قطع کنند.
اروین مارسونر سپس ضربهای که در این کار بود را بطور واضح احساس میکرد و میدانست که آنها خدماتی که او انجام داده است را نادیده میانگارند، زیرا که خدماتش بدون مدال مانده بودند. و او هر روز بیشتر از روز قبل متوجه این موضوع میگشت: خروس درون سبد در نزد خانمهای شهر حالا هانس اشتامفل بود و نه او.
و با این حال اروین خواب آن را دیده بود که حالا در شهر کوچکِ خالی از مردان یک بار برای چند هفته تنها مرد آنجا بودن، و بدون رقیب در نزد دخترها و زنها خروس درونِ سبد گشتن چه زیبا باید باشد.
اروین یک افسر جوان بی‌باک بود، لاغر و بلند قامت، صورت قهوهای رنگ مایل به سرخ تیره داشت، مو و چشمانش سیاه بودند و سبیل کوچکی پشت لبش حمل میکرد. او میتوانست مورد علاقه دخترها واقع شود، و او مورد علاقه آنها بود. با این وجود دخترها هانس اشتامفل را ترجیح میدادند.
چرا آنها این کار را میکردند را نه اروین میتوانست تفسیر کند و نه خانواده او. تا اینکه آن را اِما یک بار به آنها میگوید. کاملاً واضح و بدون حاشیه باقی و با یک بدجنسی پنهانی بر علیه هانس اشتامفل. اِما میگوید چونکه هانس اشتامفل برای مدت طولانیتری در شهر میماند، و به همین دلیل خانمها نمیخواهند وقتشان را با اروین از دست بدهند. حالا، زمانی که مردها کمیابند یک مرد چاپلوس دو برابر برآورد میگردد.
"اروین ببین، کاری کن که گلوله بهت اثابت کند و بتونی برای چند ماه در خانه بمانی. بعد میبینی که چطور دخترها دنبالت میافتند." این را اِما هنگام صرف غذا میگفت، و وقتی صحبت به اینجا رسید او با تمسخر به هانس اشتامفل که در مقابلش در کنار میز نشسته بود نگاه میکند.
هانس اشتامفل دوباره مانند آن زمان که اِما او را دلقک نامیده بود سرخ میشود. او احساس میکند که تیزی حرف او را نشانه گرفته است و نمیتوانست از خود در برابر آن دفاع کند. مشوش و عصبانی در سکوت دستمال سفرهاش را تا میکند، سپس از جا برمیخیزد و با تعظیمی به خانمها ساکت میرود.
او هیچ کلمهای بر زبان نیاورد، و سکوتی که حالا در اتاق راحت غذاخوری برقرار بود به حاضرین فشار میآورد.
عاقبت زن داروساز میگوید: "اِما، تو او را رنجاندی." و در لحن صدایش یک به رسمیت شناختن بی‌قید و شرط قرار داشت.
مارسونر جوان با روحیهای بد لبش را به دندان میگزد، عصبی با چنگال به بشقابش میزند و پس از مدتی کینهتوزانه میگوید: "دلقک!"
در این وقت خواهر جوانترش میسی او را مسخره میکند: "چون تو حسود هستی، تو مرد زیبا!"
اروین میخواست شعلهور شود: "من ..."
داروساز برای آرام ساختنشان میگوید: "کافیه! فقط دعوا نکنید، بچهها! دعوا نکنید!"
فیپس، در کنار زن داروساز دراز کشیده بود و با نگاه سگانه پُر اشتیاقی با افکار فلسفی خود مشغول بود. ظاهراً در ذهن سگانهاش این فکر وجود داشت، که مهر انسانها در کل و بویژه در نزد خانمها چه تغییرپذیر است. هانس اشتامفل که فیپس هرگز از او انتظار کار بخصوص دلیرانهای را نداشت حالا حتی ارباب جوان او را هم زخمی میساخت!
حتی فیپس هم اختلاف میان حالا و گذشته را متوجه شده بود. حالا وقتی او با اروین در خیابان اصلی به گردش میپرداخت فقط تک و توک خانمها از درون مغازهها به بیرون نگاه میکردند. و در گذشته آنها خیلی کنجکاو بودند و همیشه به اربابش با شادی فراوان سلام میدادند. حالا طور دیگر بود. همه به هانس اشتامفل لبخند میزدند. مطلقاً همه. فیپس با خود میاندیشد: چه جهان عجیبی.
ماما مارسونر پس از مدتی دوباره شروع به صحبت میکند: "اینطور نمیتونه پیش بره! هانس مزاحم آسایش خانه ما است. هانس باید برود!"
میسی وحشتزده اعتراض میکند: "اما، ماما! چرا؟"
زن داروساز قاطعانه میگوید: "من میگم، باید برود!" و شاهانه باشکوه به جمع مینگرد. "چون من مایل نیستم مرتب عصبانی بشوم و چون برادرت باید استراحت کند!"
اِما با بدجنسی میگوید: "رفع خستگی! این یعنی خودستائی ..."
اروین به جوش میآید: "من اجازه نمیدهم ..."
پدر با چنان صدای بلندی میغرد "آرام، بچهها، آرام!" که فیپس عصبی میشود و شروع به پارس میکند.
آنها در بهترین مسیری بودند که با یک مرافعه خانوادگی نهارشان را به پایان برسانند. حالت روحی عمومی به حداکثر تحریک‌پذیریاش رسیده بود. ماما مارسونر اما لحن صحیح را مییابد و به این ترتیب آنها را آرام میسازد.
او بعد از سکوت کوتاهی میگوید: "پاپا، من فکر میکنم که باید یک بار با آقای دکتر شهر صحبت کنی. او میتواند به تو توصیه خوبی کند ... که هانس را برای استراحت کجا میشود فرستاد ..."
میسی با چهرهای لجوج اعتراض میکند: "من فکر میکنم که هانس پیش ما خیلی خوب استراحت میکند! شماها فقط میخواهید او را از سر راه بردارید!"
اروین عصبانی میگوید: "بخاطر من احتیاج ندارید او را از سر راه بردارید! تعطیلات من ده روز دیگر تمام میشود ..."
اِما طعنهآمیز حرف او را کامل میکند: "و بعد پاول میآید!"
زن داروساز این بار نمیگذارد که او را متزلزل سازند و آرام میگوید: "من فکر میکنم که خانم دکتر هم با رفتن هانس بخاطر دخترش هیلده موافق باشد."
اِما اضافه میکند: "و بازرگان شوف هم بخاطر ایدا موافق این کار است!"
و میسی گستاخانه میگوید: "و شیرینیپز اینرلاکنر هم بخاطر رزا!"
داروساز با عصبانیت میگوید: "این پسر یک دن خوآن درست و حسابیست!"
اروین در حالیکه بی‌خیال سیگاری روشن میکرد خود را با نوعی طنزِ پایِ چوبهداری به میان میاندازد: "پاپا، آقایان دور میزت راضی نخواهند شد که تو آنها را از دیدن هانس محروم کنی! هانس چنان در بینشان شهرت دارد که انگار یک نور سیاسی است."
زن داروساز پُر انرژی میگوید: "اروین، تو خیلی در اشتباهی! آقایانِ دور میز آنطور که تو فکر میکنی اصلاً مفتون هانس نیستند. پاپا، درست نمیگم؟ میدونید، زن قاضی چند بار من را متوجه این موضوع ساخته که هانس اصلاً مناسب جمع آقایان نیست."
اِما شوخی میکند: "آها! چون ترجیح میدهد هانس را برای خود داشته باشد! من او را میشناسم!"
میسی سرزنش‌کنان میگوید: "اما، اِما."
زن داروساز قاطعانه میگوید: "خیر، نه به این خاطر! آقایان دوست ندارند که یک جوان شپشو بخواهد باهوشتر باشد ... و هانس ..."
اِما خشک اظهار میدارد: "و هانس باهوشتر است!"
چنین به نظر میرسید که قرار نیست امروز یک هماهنگی در جمع خانواده داروساز مارسونر برقرار گردد. آنها پس از صرف غذا تقریباً عبوسانه از هم جدا میگردند، و همه این احساس را داشتند که در واقع هانس اشتامفل فقط مقصر این وضع است ...
بتدریج تغییر حال جزئیای در شهر رخ میدهد که مرتب دامنهاش گستردهتر میگشت. آقایان شهر که همه افراد مسنی بودند به این توافق ضمنی میرسند که هانس را بطرز خوشایندی بجای دیگری بفرستند. هر یک از آنها دلیل مخصوص خود را داشت و نمیخواست به آن اعتراف کند ... و داروساز و زنش حداکثر تلاششان را میکردند که تا این تغییر حال را ترویج دهند و این فکر را به انجام برسانند.
کار اصلی اما به داروساز محول میگردد. خانم مارسونر با مقاومت شدید زنان شهر مواجه میشود و در واقع فقط در خانم دکتر شهر یک متحد واقعی مییابد.
بقیه خانمها چنان محکم به هانس اشتامفل چسبیده بودند که برای شوهرانشان مشکوک به نظر میرسید و آنها را در این قصدشان که هانس اشتامفل را بجائی دیگر بفرستند تقویت میکرد. این کار برای اینکه خانمها و دخترها آشوب برپا نکنند باید با هوشمندانهترین شکل انجام میگرفت.
خانم دکتر شهر بر این عقیده بود که هانس اشتامفل را باید به یک تفریگاه تابستانی بفرستند. او به زن داروساز میگوید: "میدانید، باید کاری کرد که هانس خودش به ایده رفتن از اینجا برسد. وگرنه این کار شدنی نخواهد بود."
اروین دوباره به جبهه برگشته بود و زمان به مرخصی آمدن پسر دوم نزدیک بود. ماما مارسونر هرآنچه را که میتوانست انجام میداد، و شوهرش را تحت فشار میگذاشت که بالاخره هانس اشتامفل را بجای دیگری بفرستد. اما هانس اشتامفل نمیخواست که او را بجای دیگری بفرستند. او آرام توضیح میداد که شهر کوچک را دوست دارد و مایل است آنجا بماند.
پدران و شوهران با افزایش سوءظن و نارضایتی سرباز جوان را زیر نظر داشتند. آنها رسماً شروع به زیر نطر گرفتن پنهانی او میکنند. آنها میشنیدند و میدیدند که چگونه شایعات جوانه میزدند و رونق میگرفتند. اما آنها فقط شایعه بودند، و آقایان نمیتوانستند هانس اشتامفل را در حال انجام کار اشتباهی غافلگیر سازند. هانس مانند قبل خود را در نزد خانمها محبوب میساخت. اما همه‌چیز در مراکز عمومی و در مقابل چشم جهان اتفاق میافتاد.
هانس اشتامفل با رضایتی درونی متوجه این موضوع میگردد که چگونه آقایان شروع به فاصله گرفتن از او میکنند. او حالا احساس میکرد که بعضی از آنها پنهانی دشمن او شدهاند. و خیلی خوب میدانست که بزرگترین آرزوی زن داروساز دور ساختن او از خانه است. اما او میماند. و درونش از ناراحتی رو به افزایش خانم مارسونر، آقای داروساز و تمام مردان شهر شاد بود.
او به تازگی دوباره شروع کرده بود وقت خود را بیشتر به هیلده مو بور اختصاص دهد و به او بیش از تمام دخترها توجه میکرد. بنابراین تنها متحد زن داروساز نیز ناپدید میگردد.
هانس اشتامفل باید میرفت. این برای آقایان شهر همیشه روشنتر میگشت. آنها برای حفظ صلح در خانهشان جرأت نمیکردند آشکارا بر علیه هانس اقدام کنند، اما آنها همه با هم متفقالقول بودند که او باید از آنجا برود.
آقای قاضی شهر اولین کسی بود که با یک پیشنهاد شفاف به هانس نزدیک میشود. او چند بار با لحن پدرانه از پیشرفت سلامتی هانس جویا میگردد.
"بدست آوردن سلامتی کمی به درازا کشیده، اینطور نیست آقای اشتامفل؟ اینطور که شما استراحت میکنید درست نیست. آقای اشتامفل، شما باید به یک استراحتگاه بروید. به ایشِل، به مارینباد یا ..."
هانس اشتامفل میخندد: "یک استراحتگاه! اما آقای قاضی! کسی مانند ما و در یک استراحتگاه! از کجا باید مخارج آن را تهیه کنم؟"
"پول؟ بله! هوم! آها! سؤال ناگوارِ پول ... درست نمیگویم؟ همینطور است!" آقای قاضی شهر به فکر فرومیرود و در این حال چانهاش را بر روی دسته نقرهای عصایش میگذارد و بعد آهسته میگوید: "بله ... بنابراین باید آقای مارسونر ..."
هانس اشتامفل در حال خندیدن میگوید: "او این کار را نخواهد کرد! وقتی حرف پول به میان آید عشق به پایان میرسد."
به نظر قاضی چنین میآمد که انگار از میان خنده شاد هانس لحن تلخی برمیخیزد. او با نوعی صبوری و مهربانی به صحبتش ادامه میدهد ... "بله! هوم! البته بدیهیست. کاملاً صحیح است. یک کار پُر هزینه است، یک چنین تفریحگاه ساحلی. اما شاید بتوانید بجای دیگری بروید. کمی جلوتر به محلهای کوهستانی. به اشتوبایتال یا اوتستال ..."
هانس به شوخی میگوید: "یا به اورتلر یا حتی به ونیز بزرگ!" او حالا دقیقاً میدانست که قاضی شهر چه میخواهد بگوید. "نه، نه، آقای قاضی! من از جائیکه هستم خیلی خوشم میآید. مردم همه نسبت به من خیلی مهربانند. این حالم را خوب میکند. میدانید، آنها قبلاً به من توجهای نمیکردند. حالا کمی لوس کردنم توسط آنها حالم را بهتر میسازد."
در این حال هانس اشتامفل چنان شاد دیده میگشت و چنان چهره بدخواهانهای به خود گرفته بود که آقای قاضی دقیقاً احساس کرد نمیتوان او را به حرکت واداشت.
آقای قاضی پی میبرد که نمیتواند در نزد هانس اشتامفل کاری از پیش ببرد. بنابراین این کار را به محضردار میسپارد تا هانس را از طریق دیگری راضی به رفتن سازد.
محضردار یک بار وقتی آن دو در پارک با هم قدم میزدند شروع میکند با او محرمانه صحبت کردن: "هانس، میدانید، در اصل باید برای شما از کاسه خویشاوندان خود غذا خوردن وحشتناک باشد."
هانس کوتاه میپرسد: "به چه دلیل؟" او تا اندازهای بخاطر سؤال بی‌نزاکت محضردار شگفتزده و خجالتزده شده بود. "من سهمَم را میپردازم، از این گذشته ... من هم اما به خانواده تعلق دارم."
مرد جوان این بهانه را کاملاً ناشیانه و با تردید بیان  میکند.
"بله، عزیزم!" محضردار نفس عمیقی میکشد. او مردی کوچک و بیقرار با ریش و موی سیاه بسیار خاکستری گشته بود. صورت چاق و شدیداً سرخی داشت، و یک عینک با قاب کلفت بر نگاههای حیلهگرانه چشمان کوچکش سایه میانداخت. او تحقیرانه میگوید: "خویشاوند! هرچه بر سر آدم میآید از خویشاوند میآید!" محضردار عینک روی بینیاش را جابجا و تنظیم میکند و به مرد جوان نگاه میکند. "هانس، خودتان بگوئید، آیا خویشاوندانتان قبل از جنگ اینطور به شما افتخار میکردند؟ حالا بدیهیست. حالا باد از سوراخ کاملاً متفاوتی میوزد. حالا آنها به شما مفتخرند. حالا خویشاوندی برایشان کاملاً خوشایند است، اگر هم که شما فقط یک پیازچه از این سوپ باشید! اما ..."
هانس اشتامفل با تمسخر ملایمی حرف او را قطع میکند: "حق کاملاً با شماست آقای محضردار، به نظر میرسد که من حالا هم برای آنها کسی نباشم! من این را خیلی خوب احساس میکنم."
محضردار با عجله از او میپرسد: "بله، پس چرا از پیششان نمیروید؟ اگر من به جای شما بودم، این کار را فوراً انجام میدادم!"
هانس اشتامفل با انرژی تمام توضیح میدهد: "اما من مایل به رفتن نیستم! من همینجا که هستم میمانم! و این به هیچکس ربطی ندارد، فهمیدید؟"
هانس اشتامفل تقریباً کلمات آخر را در حال فریاد زدن از دهان خارج ساخت، طوریکه محضردار کوچک‌اندام یک چهره کاملاً وحشتزده به خود میگیرد و با نگاه گیجی میگوید: "هانس، شما اما میتوانید خوب خشن شوید!" و در این حال چند بار سرش را به علامت مخالفت با این رفتار او تکان میدهد. ولی بعد کمی ملایمتر میگوید: "اما اگر شما از بودن در پیش ما بسیار خوشتان میآید بنابراین نمیشود کاری انجام داد." و بعد کاملاً آهسته و با تأسف برای خود میگوید:  "هیچکاری!"
تمام پیشنهادات کم و بیش پنهانِ آقایان شهر به هانس بی‌نتیجه میمانند. این پیشنهادها در مقابل مقاومت سرسختانه هانس با این اظهار که هیچ‌کجای جهان را مانند آنجا به این زیادی دوست ندارد شکست میخوردند.
زن داروساز در ناامیدی به سر میبرد. او شکایت میکرد: "این انسان بالاخره مرا به زیر خاک میفرستد! من برای رفتن او حاضرم یک هزاری بدهم!"
داروساز با تصور چنین مبلغ زیادی به وحشت میافتد. "یک هزاری! تو باید دیوانه شده باشی! یک هزاری!"
خانم مارسونر با عصبانیتی حق به جانب توضیح میدهد: "سه هزار هم برایم زیاد نیست! البته اگر که بعد آرامشم را در این خانه دوباره بدست آورم! حالا دو دخترم بخاطر هانس با هم نزاع میکنند. حالا دیگر این نزاع تا زمانیکه آنها زندگی میکنند از میان نخواهد رفت!"
داروساز با تردید میگوید: "اما اِما که تحت تأثیر این انسان نیست! او هرچیزی را که فکر میکند رک و راست به هانس میگوید!"
زن داروساز حق را به او میدهد: "اِما کارش درست است! او چندان هم دیوانه نیست. اما میسی از او دیوانهتر است! من هرگز فکر نمیکردم که او یک چنین غازی باشد!"
داروساز تلاش میکند از زنش دلجوئی کند: "حالا وقتی پاول بیاید وضع بهتر خواهد شد!"
زن داروساز شاکیانه میگوید: "نه. بدتر خواهد شد. پاول و هانس! خدای بزرگ! این دو اصلاً از هم خوششان نمیآید. این پایان خوبی نخواهد داشت! در جائیکه این پسر هر روز بیشتر مغرور میگردد."
زن داروساز غیرمنتظره یک متحد پیدا میکند. او اِما بود که همراه با مادر بخاطر دادن مبلغ بزرگتری به هانس برای رفتن به محل استراحتگاه تابستانی به پدر حملهور گشت.
مارسونر سالخورده مرددانه میگوید: "اگر او با این وجود ما را ترک نکند؟ او انسان بسیار کلهشقیست! بعد او پول زیبایم را دارد و من ضررش را!"
اِما سعی میکند پدرش را متقاعد سازد: "پاپا، تو لازم نیست پول را به او ببخشی، آن را به او قرض بده!"
"بله ... و بعد؟ چه وقت من دوباره پول را خواهم دید، هان؟"
اِما به فکر فرو میرود. خیلی عمیق. عاقبت به نظر میرسد که ایده فوقالعادهای به سراغش آمده باشد. بشاش میگوید: "پیدا کردم، پاپا!" و از شادی صورتش سرخِ سرخ میگردد. "پیدا کردم! تو به هانس شش هزار کرون میدهی ..."
داروساز کاملاً وحشتزده به دخترش نگاه میکند: "شش هزار ..." و بی‌آهنگ تکرار میکند "شش هزار ..."
ماما مارسونر با انرژی فراوان میگوید: "مگر دیوانهای! او  ارزش شش هزار کرون را ندارد! هزار کرون هم زیاد است!"
اِما لجبازانه میگوید: "من گفتم شش هزار کرون! این را پاپا میتواند به او قرض بدهد." و با یک بیگناهی ساختگی ادامه میدهد: "این که کار سختی نیست!"
زن داروساز نفس نفس‌زنان از خشم تکرار میکند: "چیز مهمی نیست؟" و دستهایش را به باسن کوتاهش میگذارد: "چیز مهمی نیست؟"
"بله ... و ... " داروساز قصد داشت سؤال کند. اما اِما به او اجازه صحبت نمیدهد.
"پاپا، این خیلی ساده است! تو حالا به هانس شش هزار کرون قرض میدی و در عوض او باید پس از پایان جنگ در مغازه تو مشغول شود و ..."
"اِما!" خانم داروساز تمام هیکل خود را از جا بلند میکند، که البته چشمگیر نبود. در عوض نیرویش عمیقتر احساس میگشت و به خودش زحمت میداد که آن را نشان دهد و با غضب میگوید: "اِما! حالا اما دیوانه شدهای!"
دختر با چشمانی خندان اول به مادر و بعد به پدر نگاه میکند و میگوید: "من؟ من اصلاً دیوانه نشدهام، ماما! من خودم را کاملاً طبیعی احساس میکنم."
زن داروساز با آرامشی غیرطبیعی میگوید: "این کار را همه احمقها انجام میدهند!" و با لحن شدیدی رو به شوهرش میگوید: "پاپا، دخترتو بفرست برای خوابیدن بره به رختخواب!"
داروساز با کمروئی میگوید: "حالا در هوای روشن روز!"
زن داروساز دوباره با لحن پُرشکوه یک فرمانده میگوید: "بفرستش به رختخواب!"
اِما میپرسد: "پاپا، آیا تو هم فکر میکنی که من دیوانهام؟" و بازوی خود را بازیگوشانه به دور گردن پدرش میپیچد.
"نصف و نیمه ... اما ..."
"اما؟"
داروساز به پیشانیش چین میاندازد: "چیزی پشت این جریان مخفیست!" و سپس دستور میدهد: "حرف بزن!"
اِما اخم کنان میگوید: "هی ... هی ...هی! فقط نه اینطور خشن! نقشه من چندان ابلهانه هم نیست. اروین قصد دارد در ارتش بماند. و پاول دکتر میشود. بنابراین ... چه کسی داروخانه را بدست میآورد؟"
زن داروساز با عصبانیت میگوید: "به هرحال هانس آن را بدست نمیآورد! من این را میگویم!"
داروساز با تمسخر میگوید: "پس این بی‌چیز با چه‌چیز باید کاری انجام بدهد؟"
اِما کاملاً آرام و خویشتندار میگوید: "با پول من!"
"آه ... نگاه کن!" خانم مارسونر نتوانست بیشتر از این چیزی از دهان خارج سازد. مانند برقزدهها از جا برمیخیزد. او تلاش میکرد تا آرامش خود را کاملاً از دست ندهد. او دستهایش را محکمتر به باسن گِردش میفشرد، صورتش مانند خون قرمز شده بود و برای نفس کشیدن به شدت تلاش میکرد.
داروساز اولین نفر بود که به زبان آمد.
او طعنهآمیز میگوید: "که اینطور، که اینطور! پس جریان از این قرار است! این روباه مکار!" سپس با عصبانیت میگوید: "اما این اتفاق نخواهد افتاد، فهمیدی؟ و حالا او را از خانه بیرون میاندازم، فهمیدی؟ همین امروز باید از اینجا برود، این ... این ..."
اِما با صدائی آهسته و آرامشی کنترل شده میگوید: "پاپا، پس من هم با او میروم!"
زن داروساز با خشم و با لکنت میگوید: "تو ... تو با او میروی؟"
"بله، ماما، من با او میروم، چونکه ما میخواهیم با هم ازدواج کنیم. و چونکه ما چند هفتهای است با هم نامزد شدهایم. و به این دلیل اینجا در نزد ما به او خوش میگذشت. او برای اولین بار در زندگی عاشق شده است و یک قلبی پیدا کرده که او را دوست دارد. او را ... این آدم بیچاره را. و اگر شماها به من چیزی ندهید، حتی یک پنی ... اصلاً مهم نیست. من از پیش شماها میروم و برای خودم یک کار پیدا میکنم. سپس ازدواج میکنیم ... من و هانس. خب، حالا شماها میدونید که کجا ایستادهاید. و اینکه من این کار را خواهم کرد ... شما من را خوب میشناسید!"
پس از این توضیح یک نزاع بیابانی آغاز میگردد که مانندش هرگز در خانۀ بسیار آرام داروساز مارسونر شنیده نشده بود. سر و صدا حتی از میان پنجرههای دولایه هم قابل شنیدن بود.
همسایگان مایل بودند بدانند که به چه خاطر خانواده مارسونر با هم دعوا میکنند. برخی خود را به خانه آنها نزدیک ساخته و از اطراف برج شهر مخفیانه به پنجرهها نگاه میکردند. سپس از میان در به داخل خانه نگاه میانداختند. هیچکس دیده نمیشد.
فقط فیپس استثنائاً امروز در داخل خانه دراز کشیده بود و گهگاهی زوزهای میکشید. زیرا که از طبقه بالا صدای عصبانی ارباب و زنش و در میان داد و فریاد آنها صدای بلند گریه هر دو دختر را میشنید.
از هانس اشتامفل نه چیزی دیده و نه چیزی شنیده میشد. بنابراین مردم بسیار سریع و صحیح حدس زدند که کل نزاع باید بخاطر او باشد ...
با این حال اما اِما به خواستهاش جامه عمل میپوشاند. هیچ‌چیز نمیتوانست مارسونر را به راضی گشتن مجبور سازد بجز تهدید کردن دخترشان برای یافتن کار و کسب نان. آنها ترجیح دادند که برای تجربه نکردن چنین وضعی با ازدواج دخترشان موافقت کنند ...
مردم شهر مدت چند هفته موضوع تازهای برای شایعه‌سازی داشتند. هانس اشتامفل و اِما مارسونر باید ازدواج از نوع دوران زمان جنگ میکردند.
شایعات شکوفه انبوهی دادند. اما کوچکترین مزاحمتی برای خوشبختی آن دو به همراه نداشتند. بر عکس منجر به این شده بودند که داروساز و زنش حالا درست و حسابی از انتخاب دخترشان خرسند باشند.
و هنگامیکه روزی هیلده مو بور دختر دکتر از شهر کوچک ناپدید گشت، در  این وقت زن داروساز از خوشحالی میدرخشید. او نمیتوانست مقاومت کند، بر حسب تصادف سر راه خانم دکتر شهر قرار میگیرد و کاملاً از ته و توی قضیه رفتن دخترش پرس و جو میکند.
خانم دکتر شهر بسیار خونسرد و با وقار بود و با بیتفاوتترین لحنی تعریف میکند که دخترش پیش خاله خود در گراتس به مهمانی رفته است.
زن داروساز شگفتزده میگردد و میگوید: "به گراتس!" و واقعاً نگران بخاطر سرنوشت هیلده مو بور میپرسد: "بله، راه خیلی دوری است و آن هم در زمان جنگ! خانم دکتر، آیا شما این اجازه را به او دادید؟"
جواب همسر دکتر شهر طعنهآمیز بود: "بعضی از پدر و مادرها حتی اجازه کارهای دیگری را میدهند!" و در این وقت زن داروساز خیلی خوب متوجه میگردد که خانم دکتر بخاطر دامادش به او حسادت میورزد. و این او را کاملاً خشنود میسازد.
از حالا به بعد زن داروساز مارسونر تلاش میکند تمام مادران دارای دخترهای دَم‌بخت را ببیند. و متوجه میگردد که در نزد هر یک از آنها کم و بیش حسادت وجود دارد.
این به اندازهای زن داروساز را شاد میسازد که شروع میکند دوباره به لاف زدن در باره دامادش. درست مانند وقتی که او با افتخار و یک مدال طلائی از جبهه بازگشته بود. حتی حضور جوانترین پسرش هم نتوانست او را از این کار بازدارد. زیرا که هیچ‌چیز انسان را بخاطر حسادت دیگران به سعادتش خوشحال نمیسازد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر