تلقین.


<تلقین> از گوستاو مایرینک را در مهر سال ۱۳۹۵ ترجمه کرده بودم.

نفت، نفت
برای محفوظ نگاه داشتن اولویت این پیشگوئی برای خودم به اطلاع میرسانم که داستان کوتاه زیر در سال 1903 نوشته شده است.
(گوستاو مایرینک)
 
ظهر جمعه بود، دراین وقت دکتر کونیبالد جِسِگریم محلول استریکنین را آرام در نهر میریزد.
یک ماهی بر روی سطح آب میآید ــ مُرده ــ با شکم رو به سمت بالا.
جِسِگریم به خودش میگوید: "حالا میتونستی مثل این ماهی مُرده باشی." و خود را راست میکند، خوشحال از اینکه فکر خودکشی را با زهر دور ریخته است.
سه بار در زندگیش از این طریق به چشمان مرگ نگاه کرده و هر بار بخاطر این حس تیره که او برای یک انتقام بزرگ، برای یک انتقام کاملاً وحشیانه مأمور گشته است دوباره به زندگی گره خورده بود.
بار اول میخواست به زندگیش خاتمه دهد، هنگامیکه فردی اختراعش را دزدیده بود، سپس بار دیگر پس از سالها، وقتی بخاطر دست نکشیدن از تعقیب و افشاء دزدِ اختراعش او را از کارش بیرون کردند، و حالا، زیرا ... زیرا ...
هنگامیکه فکر به رنج در کونیبالد جِسِگریم دوباره زنده میگردد مینالد.
همه چیز از بین رفته بود، هرآنچه که او بدانها وابسته بود، همه چیزهائی که روزی برایش عزیز و ارزشمند بودند. و فقط نفرت کور، تنگنظرانه و بیپایه گروهی که توسط شعارها جاندار گشته و خود را در برابر هرآنچه در الگو نمیگنجید قرار میدادند برایش جذاب بود.
چه کارهائی انجام داده، چه فکرها کرده و چه پیشنهادهائی داده بود. هر بار مدتی از شروع کار نمیگذشت که باید از آن دست میکشید. در برابرش دیوار چین: انسانهای مهربان دوستداشتنیِ جمعیتِ پیشانی پهن و شعار «اما».
«تازیانه خدا» ... آری، رهائی چنین نامیده میگردد. خدای آسمان، ای قادر مطلق، به من اجازه بده یک ویرانگر باشم ... یک آتیلا! ــ خشم در قلب جِسِگریم زبانه میکشید ــ
تیمور لنگ، چنگیزخان، چگونه او از میان آسیا میلنگد و دالانهای اروپا را با ارتش زرد مغول ویران میسازد ... رهبران خرابکاری که ابتدا بر روی ویرانه هنر رُم آرامش مییابند ... آنها همه از جنس او بودند ... برادران قوی و زمخت و همه متولد گشته در یک لانه عقاب.
یک عشق عظیم بی‌حد و حصر به این مخلوقات خدای شیوا در او بیدار میگردد. او احساس میکرد که ارواح این مُردگان با وی خواهند بود، ــ و یک تیپ دیگر در بدنش داخل میگردد ــ مانند رعد و برق.
اگر او میتوانست در این لحظه خودش را در یک آینه نگاه کند دیگر معجزه تجلی برایش یک راز باقی نمیماند.
به این ترتیب نیروهای تاریک طبیعت در خون انسان نفوذ میکنند، عمیق و سریع.
دکتر جِسِگریم یک دانش عمیق داشت، او شیمیدان بود، و موفق شدن برایش مشکل نبود. چنین انسانهائی در آمریکا خوب پیشرفت میکنند، همچنین او نیز به زودی به پول میرسد، حتی به ثروت فراوان.
او در تامپیکو در مکزیک مستقر شده بود و توسط یک معاملۀ مهیج با مسکالین، یک ماده بیهوش کننده و مخدر جدیدی که او فرمول شیمیائی ساخت آن را میدانست میلیونها دلار سود برده بود.
او مالک دهها کیلومتر مربع زمین در اطراف تامپیکو بود، و ثروت عظیم چاههای نفت قولِ افزایش بیشمار ثروتش را داده بودند.
اما این آن چیزی نبود که قلب او اشتیاقش را داشت.
سال نو در سرزمین آغاز میگردد. ــ
دکتر جِسِگریم فکر میکند <فردا اول ژانویه سال 1951 خواهد بود، و دوباره این اسپانیایی تبارهای تنبل دوباره یک دلیل خواهند داشت تا در هر سه روز تعطیل مست کنند و فاندانگو برقصند> و از بالکنش رو به پائین به دریای آرام نگاه میکند.
<و در اروپا هم خیلی بهتر نخواهد بود. حالا در این زمان در اتریش روزنامهها منتشر میشوند ــ دو بار ضخیمتر از همیشه و چهار برابر احمقانهتر. سال جدید بعنوان جوانی برهنه چاپ میگردد، یک تقویم تازه با زنهای در نوسان و نمادهی فراوانی و عجایب آماری: مثلاً اینکه در سه‌شنبه ساعت یازده و سی وپنج دقیقه و شانزده ثانیه ظهر دقیقاً 9 میلیارد ثانیه از زمانیکه مخترع حسابداری مضاعف چشمانش را تا ابد بست سپری گشته است، ــ و غیره.>
دکتر جِسِگریم هنوز مدتی طولانی نشسته بود و به سطح بی‌حرکت دریا که در نور ستارهها برق مخصوصی میزد خیره نگاه میکرد.
تا اینکه ساعت دوازده اعلام میشود. ــ
نیمه شب! ــ
او ساعتش را از جیب درمیآوررد و آن را آرام کوک میکند، تا اینکه نوک انگشتهایش یک مقاومت در پیچ احساس میکند. آهسته به کوک کردن ادامه میدهد و مرتب قویتر ... ناگهان ... صدای آهسته یک ترقِ آهسته شنیده میشود، فنر شکسته بود، ساعت از حرکت میافتد.
دکتر جِسِگریم لبخند تمسخرآمیزی میزند: «به این ترتیب میخواهم فنرهایتان را بچرخانم، شما خوبان عزیز»
یک انفجار وحشتناک شهر را به وحشت میاندازد. انفجار از فاصله دور میغرید، از جنوب، و کاپیتانهای کشتی معتقد بودند که انفجار باید در نزدیک جزیره بزرگ ــ تقریباً بین تامپیکو و وراکروز ــ اتفاق افتاده باشد. ــ
هیچکس نور آتش را ندیده بود، همچنین برجهای فانوس دریائی هم اعلام خطر نکردند.
رعد و برق؟ حالا؟ و در هوای آبی! غیر ممکن است. ــ بنابراین احتمالاً یک زلزله. ــ
همه بر سینه صلیب رسم میکردند، فقط میخانهچیها وحشیانه دشنام میدادند، زیرا همه مشتریان از میخانهها به بیرون هجوم برده و در ارتفاعات شهر جمع شده بودند، جائیکه آنها برای همدیگر داستانهای هولناک تعریف میکردند.
دکتر جِسِگریم به تمام این چیزها توجه نمیکرد، او وارد اتاق مطالعهاش شده بود و چیزی مانند «خداحافظ، سرزمین من تیرول ...» زمزمه میکرد.
او حال خوشی داشت و یک نقشه از کشو میز درمیآورد و با یک پرگار بر روی آن چیزهائی را اندازه میگیرد، در دفتر یادداشتش مقایسه میکند و از اینکه همه‌چیز درست است خوشحال میشود: تا اوماها، شاید منطقه نفتخیز بیشتر به سمت شمال میرفت، دیگر در این جای شک باقی‌نمانده بود، و اینکه نفت زیرزمینی دریاها باید مسافتی به بزرگی خلیج هادسون را تشکیل بدهد، او این را میدانست.
او آن را میدانست، او آن را محاسبه کرده بود، دوازده سال تمام آن را محاسبه کرده بود.
به عقیده او تمام مکزیک بر روی صخرههای درون زمین، که بسیاری از غارهایشان، حداقل غارهای انباشته از نفت به یکدیگر متصل بودند.
منفجر ساختن تدریجی فضاهای موجود بین غارها وظیفه زندگیش شده بود. ــ سالیان درازی به این خاطر کارگران زیادی را به کار مشغول ساخته بود، ــ و چه پول هنگفتی هزینه کرد!
میلیونها دلار سود از معامله مسکالین صرف این کار شده بود.
و اگر او در نتیجه این کار فقط یک بار یک چاه نفت را منفجر میساخت، ــ همه چیز تمام میگشت. ــ بعد البته دولتی که او همیشه مخالفش بود بلافاصله انفجار را برایش ممنوع میساخت.
امشب باید آخرین دیوارها بریزند، آخرین دیوار مسیر دریاها، ــ در کنار جزیره ــ و از شمال در ادامه سان لوئیس پوتوسی.
انفجارها را دستگاههای اتوماتیک انجام میدادند.
دکتر کونیبالد جِسِگریم چند هزار دلاری را که هنوز برایش باقیمانده بود داخل جیبش میکند و به ایستگاه قطار میرود. قطار سریعالسیر صبح زود ساعت چهار به سمت نیویورک میرود.
جرا باید هنوز در مکزیک بماند؟!
صحیح است، این در همه روزنامهها نوشته شده بود. تلگراف کدگذاری شده از تمام نقاط ساحلی خلیج مکزیک میرسد:
"افرایم کلیه گوساله بلغم توت"، که ترجمه آن تقریباً چنین است: "نفت سطح دریا را کاملاً پوشانده است، دلیل نامشخص، سراسر منطقه بوی بد میدهد. فرماندار دولت."
یانکیها فوقالعاده علاقهمند شده بودند، زیرا که این رویداد بدون شک تأثیر قدرتمندی در بورس و قیمت نفت باید ایجاد میکرد، ــ و انتقال مالکیت نیمی از زندگیست! ــ
بانکداران در وال استریت در جواب این پرسش دولت که آیا این رویداد باعث افزایش یا کاهش قیمتها خواهد شد شانهها را بالا انداختند و از قضاوت تا قبل از شناخته شدن علت این پدیده خودداری کردند؛ اما با این حال اگر طبق خرد برعکس بازار سهام عمل گردد احتمالاً میتوان پول زیادی کسب کرد.
این خبر در روح اروپا تأثیر خاصی نمیگذارد، اولاً آدم تحت پوشش تعرفههای گمرکی بود، و دوماً قوانین جدید در حال نوشته شدن بودند که توسط پیشگفتار طرحریزی شده آن باید در آتش میهنپرستی دمیده میگشت و روحها را برای خدمت وطیفه در نیروهای نظامی مناسبتر میساخت.
در این حال دقیقاً همانطور که دکتر جِسِگریم محاسبه کرده بود نفت جاری بود و با سرعت از حوضچههای زیرزمینی مکزیکی به داخل دریا جاری میگشت و در سطح فوقانی آب یک لایه شیری رنگ تشکیل میداد که مرتب گستردهتر و توسط جریان آب خلیج حمل میگشت، و به زودی چنین به نظر میرسد که تمام سطح خلیج را پوشانده است.
سواحل خالی از سکنه شده و جمعیت به درون شهر عقب کشیده بود.
حیفِ شهرهای شکوفا!
در این وضع منظره دریا وحشتناک زیبا بود، یک سطح بیانتها، براق و خیره کننده در تمام رنگها: سرخ، سبز و بنفش، دوباره رنگ عمیقاً سیاه، مانند توهمات جهان تخیلی ستارهها. نفت ضخیمتر از ضخامت نفت معمولی بود، و از طریق تماس با آب شور دریا تغییر دیگری بجز از دست دادن بوی تدریجی به خود نمیداد.
دانشمندان معتقد بودند که تحقیقاتِ دقیق علل این پدیده یکی از ارزشهای علمی بالاست، و چون اعتبار دکتر جِسِگریم در کشور ــ حداقل به عنوان متخصص مخازن نفت مکزیک اثبات شده بود ــ مردم در شنیدن نظر او تأخیر نمیکردند.
نظر او کوتاه و موجز بود، اگر هم به موضوع آنطور که آدم انتظار میکشید مربوط نمیگشت:
"اگر جاری شدن نفت همچنان مانند قبل در همین حد باقی‌بماند، بنابراین طبق محاسبه من در 27 تا 29 هفته تمام اقیانوسهای زمین از نفت پوشانده خواهند گشت و یک باران در آینده برای همیشه غایب خواهد ماند، زیرا دیگر آب نمیتواند بخار شود، و در بهترین حالت فقط نفت خواهد بارید."
این پیشگوئی پوچ یک امتناع طوفانی را بیدار میسازد، اما هر روز این پیشگوئی بیشتر به واقعیت نزدیکتر میگشت، و با گسترش فوقالعاده سریع نفت در آب و ادامه این روند یک وحشت بر کل بشریت مسلط میگردد.
ساعت به ساعت گزارشهای جدید از رصدخانههای آمریکا و اروپا منتشر میگشت، آری حتی رصدخانه پراگ که تا آن زمان همیشه فقط از ماه عکس گرفته بود شروع میکند به پرداختن به این پدیده جدید عجیب.
به زودی دیگر در دنیای قدیم هیچکس از لایحه نظامی جدید صحبت نمیکرد، و سرگرد درسل پدر طراح این قانون که در یکی از ارتشهای اروپائی خدمت میکرد کاملاً به فراموشی سپرده شده بود.
صدای ارواح ناآرام مانند همیشه زمانیکه در زمان سردرگمی نشانههای فاجعه در آسمان خشمگین ایستاده باشند بلند میشود و جرأت لمس تأسیسات قدیمی را به خود میدهند:
"ارتش باید منحل شود، ارتشی که پولمان را میبلعد، میبلعد، میبلعد! ... ساختن ماشینآلات بهتر است، وسائلی اختراع کنید تا بشریت ناامید را در برابر نفت نجات دهد" اما این شدنی نیست، محتاطین تذکر میدادند که آدم اما نمیتواند این چند میلیون انسان را یکباره از نان خوردن بیندازد!
"چرا از نان خوردن؟ فقط لازم است که کارگران نفت اخراج شوند، ... هر یک از آنها چیزی آموختهاند، و اگر هم حتی فقط یک صنعت دستی ساده باشد."
"خب، ... خوب است ... کارگران نفت! ... اما با این تعداد زیاد افسرها چه باید کرد؟"
بدون شک این یک استدلال مهم بود.
عقاید مدتی طولانی به این سمت و آن سمت در نوسان بودند، و هیچ دستهای نمیتوانست دست بالا را برنده شود، تا اینکه پیام کدگذاری شده از نیویورک میرسد:
"جوجهتیغی نیم کیلوئی آماس پوست شکم آمریکا" و ترجمه آن چنین است:
"چاههای نفت دائم در حال افزایشند، وضعیت بسیار خطرناک است. بلافاصله تلگراف بزنید که آیا بوی بد در پیش شما هم غیرقابل تحمل است. با احترام! آمریکا."
این بشکه را منفجر میسازد!
یک سخنران معروف، یک متعصب وحشی برمیخیزد، ــ مانند صخره قدرتمند خیزابِ کنار آب جذاب ــ و توسط نیروی قدرت بیانش مردم را به بیفکرترین اعمال نیش میزد.
"سربازها را آزاد کنید، ... به این بازی خاتمه دهید ... افسرها باید برای یک بار هم که شده خود را مفید نشان دهند ... ما به آنها یک یونیفرم جدید میدهیم، اگر باعث خوشحال شدنشان میشود ... حتی میتواند لباسهایشان سبز قورباغهای با لکههای قرمز باشد ... و میفرستیمشان به سواحل دریاها، و در حالیکه بشریت برای کنترل این فاجعه وحشتناک فکر میکند آنها باید آنجا با کاغذ خشککن نفت را جذب کنند."
جمعیت فریاد تشویق میکشد.
این نظریه که یک چنین اقدامی نمیتواند اصلاً اثر داشته باشد و با مواد شیمائی خیلی بهتر میتوان به جنگ آن رفت گوش شنوا نیافت.
گفته میشد: "ما میدانیم ... ما همه چیز را میدانیم ... اما پس با این همه افسر غیرضروری چه باید بکنیم ... هان؟"
 
وحشت
کلید سر و صدا میکند، و یک گروه زندانی وارد حیاط زندان میشوند. ساعت دوازده ظهر است، و آنها باید به خاطر نفس تازه کردن در یک دایره راه بروند، دو به دو، یکی در پشت دیگری. حیاط سنگفرش شده است. فقط در وسط حیاط چند محل چمنی تاریک مانند خاکریز روی گور وجود دارد. و چهار درخت باریک و یک پرچین از گیاه غمگین مندارچه.
دورادور دیوارهای زرد قدیمی با پنجرههای کوچک میلهکشی شده زندان قرار دارند.
محکومین در لباس خاکستری زندانشان به سختی با هم صحبت میکنند و مرتب به دور یک دایره راه میروند ــ یکی پشت سر دیگری. ــ تقریباً همه بیمار هستند: اسکوروی، تورم مفاصل. چهرهها خاکستری مانند بتونه پنجره، چشمها بی‌نور. آنها با قلبهای خالی از نشاط گام برمیدارند.
نگهبان با شمشیر و کلاه در کنار در حیاط زندان ایستاده و به روبرو خیره نگاه میکند.
زمین در امتداد دیوار لخت است. آنجا هیچ چیز رشد نمیکند: غم از میان دیوارهای زرد تراوش میکند.
یک زندانی از میان پنجره زندان با صدای نیمه‌بلند رو به محکومین در حیاط میگوید: "لوکاوسکی همین حالا پیش رئیس دادگاه بود." گروه دسته محکومین به قدم زدن ادامه میدهند. یک تازه‌کار از فرد کناریاش میپرسد: "جریان او چیست؟"
"لوکاوسکیِ قاتل به اعدام توسط طناب دار محکوم شده است، و من فکر کنم باید امروز تصمیم گرفته میشد که آیا حکم تأیید شود یا نه. رئیس دادگاه نامه تأیید حکم را در دفتر زندان برایش قرائت کرد. لوکاوسکی یک کلمه هم نگفت، فقط تلوتلو خورد. اما بیرون از دفتر دندانهایش را به هم سائید و دچار حالت خشم شد. نگهبانان تنگپوش بر تنش کردند و او را با بند چرمی به نیمکت بستند، طوریکه تا صبح فردا نمیتواند هیچ یک از اعضای بدنش را حرکت بدهد. و یک شمایل عیسی مسیح بر روی صلیب هم برایش در سلول قرار دادهاند." ــ زندانی این را تکه تکه برای افراد در حیاط فریاد زد. ــ
یکی از زندانیهای قدیمی میگوید: "لوکاوسکی، او در سلول شماره 25 است." همه به سمت بالا به پنجره میلهکشی شده سلول شماره 25 نگاه میکنند.
نگهبان لاقید کنار در حیاط تکیه داده و یک تکه نان خشک را که سر راه قرار دارد با پا به کنار میزند.
در دالانهای تنگِ دادگاه قدیمی در سلولها نزدیک به هم قرار دارند. درهای کوتاه از چوب بلوط، جاسازی شده در دیوار سنگی، با نوار آهنی و قفلها و کلونهای قدرتمند. هر در یک محفظه چارگوش میلهکشی شده دارد، که از میانشان این خبر جدید نفوذ کرد و در امتداد میلههای پنجرهها دهان به دهان چرخید: "او فردا به دار آویخته میشود!"
در دالانها و در تمام ساختمان سکوت برقرار است، و با وجود این یک سر و صدای لطیف آهسته و غیرقابل شنیدن در آنجا جاریست. فقط برای احساس کردن. ــ از میان دیوارها نفوذ و مانند دسته پشهها در هوا بازی میکند. ــ این زندگی است، زندگی محدود، اسیر!
در میان در ورودی، آنجا که گستردهتر میگردد، یک صندوق قدیمی خالی کاملاً سیاه قرار دارد.
سرپوش بی سر و صدا و به آرامی خود را بلند میکند. چیزی مانند وحشت مرگ در تمام خانه جریان مییابد. کلمه در دهان زندانیان گیر میکند. در دالانها دیگر هیچ صدائی شنیده نمیشود، طوریکه آدم ضربات قلب و زنگ زدن گوش را میشنود.
هیچ برگی از درختها و بوتهها در حیاط حرکت نمیکند و انگار شاخههای پائیزی در هوای مهآلود تیرهتر شدهاند. ــ
گروه محکومین از حرکت ایستادهاند: آیا کسی فریاد نکشید؟ ــ
از صندوق قدیمی کهنه یک کرم زشت به آرامی بیرون میخزد. ــ یک زالو به شکلی غولپیکر. ــ زرد تیره با لکههای سیاه، در امتداد سلولها بر روی زمین میخزد. به زودی در حال چاق شدن و سپس دوباره لاغر گشتن خود را لمسکنان و جستجوگرانه به جلو میکشاند. در جانب سر از هر غار پنج مردمک چشم به هم فشرده گشته خیره نگاه میکنند، بدون پلک و بیحرکت. ــ این وحشت است. ــ
او به سمت محکومین میخزد و خون گرمشان را میمکد ــ در زیر گلو، آنجا که رگ بزرگ زندگی را از قلب به سر حمل میکند. ــ و با حلقههای لغزندهاش بدن گرم انسانها را در آغوش میگیرد.
حالا او به سلول قاتل میرسد.
یک فریاد طولانی وحشتناک، بدون وقفه، مانند یک صدای پایان‌ناپذیر به حیاط نفوذ میکند.
نگهبان به خودش میآید و دروازه را باز میکند و فریاد میکشد: "حرکت، همه به سلولهایتان بروید." و زندانیها بدون آنکه به او نگاه کنند از کنارش میدوند و از پلهها بالا میروند. ــ تالاپ، تالاپ، تالاپ ــ با کفشهای زمخت میخدار.
سپس دوباره سکوت برقرار میگردد. باد در فضای متروک حیاط به پائین میراند و یک پنجره قدیمی سقف را از جا میکند و آن را با سر و صدا بر روی زمین کثیف پرت میکند و خرد میسازد.
محکوم فقط میتواند سر را حرکت دهد. او در برابر خود دیوار سفید غیرقابل نفوذ سلول را میبیند. فردا صبح زود ساعت هفت او را خواهند برد. هنوز هجده ساعت تا آن زمان وقت باقیست. و هفت ساعت دیگر شب فرا میرسد. به زودی زمستان خواهد بود، و بهار میآید و تابستان گرم. سپس او بلند خواهد گشت ــ زود ــ در گرگ و میش ــ، و به خیابان میرود، چرخدستیهای حامل شیر را تماشا میکند و سگ را ... آزادی! ... او میتواند آنچه را که میخواهد انجام دهد ... دوباره گلویش گره میخورد: کاش میتوانست فقط خود را حرکت دهد، ... لعنت، لعنت، لعنت ... و با مشتها به دیوارها میکوبیدم. ... به خارج! ... همه‍چیز را میشکستم و چرم را با دندان باز میکردم ... او نمیخواهد حالا بمیرد ... نمیخواهد ... نمیخواهد! ... آن زمان اجازه داشتند او را به دار بکشند، هنگامیکه مرد را کشت، ... پیرمرد را ... که یک پایش لب گور بود. ... اما او حالا دیگر دست به این کار نمیزد! ... وکیل مدافع به این اشاره نکرد ... چرا او خودش آن را به هیئت منصفه نگفت؟! ... سپس آنها طور دیگری رأی میدادند. ... او باید آن را حالا به رئیس دادگاه بگوید ... نگهبان باید او را پیش رئیس دادگاه ببرد ... حالا فوری ... فردا صبح زود دیر است، زیرا در این وقت رئیس دادگاه ینیفرم بر تن دارد، و او نمیتواند کاملاً به او نزدیک شود ... و رئیس دادگاه به او گوش نخواهد داد ... سپس دیر است، آدم نمیتواند این تعداد زیاد افراد پلیس را دیگر به خانه بفرستد ... این کار را رئیس دادگاه نمیکند ...
جلاد طناب را از سر او عبور میدهد و به گردنش آویزان میکند، ــ او چشمان قهوهای دارد و مرتب تیز به دهان او نگاه میکند. ... طناب را میکشند، همه‌چیز میچرخد ــ ایست، ایست ــ او هنوز میخواهد چیزی بگوید، چیزی مهم.
آیا نگهبان خواهد آمد و او را امروز از نیمکت آزاد خواهد ساخت؟ ــ او نمیتواند تمام هجده ساعت را اینطور اینجا باقی بماند. ــ البته که نه، اما کشیش اعتراف‌گیرنده باید بیاید، او این را خوانده بود. این قانون است. او به هیچ‌چیز باور ندارد، اما او یک کشیش درخواست خواهد کرد، این حق او است. ــ و جمجمه کشیش گستاخ را با آن کوزه سنگی آنجا خرد میکند. ــ زبانش خشک شده است. ــ او میخواهد آب بنوشد ــ او تشنه است. ــ آسمان، پروردگار! ــ چرا چیزی برای نوشیدن به او نمیدهند! ــ او وقتی بازرس هفته بعد بیاید از نگهبان، از این سگ لعنتی شکایت خواهد کرد. ــ بازرس این را جبران خواهد ساخت! ــ او تا لحظهای فریاد خواهد کشید تا آنها بیایند و او را باز کنند، مرتب بلندتر و بلندتر، تا اینکه دیوارها فرو بریزند. ــ و سپس او در فضای آزاد کاملاً بالا قرار دارد، طوریکه وقتی در اطراف جستجویش کنند نتوانند او را پیدا کنند. به نظرش میرسد که او باید به جائی سقوط کرده باشد، ــ و این در تمام بدنش یک حرکت ناگهانی میاندازد. ــ
آیا او باید خواب باشد؟ هوا تاریک است. او میخواهد سرش را به دست بگیرد: دستهایش بستهاند. زمان از برج قدیمی میغرد ــ یک، دو ــ ساعت چند میتواند باشد؟ ــ ساعت شش است. ــ خدای آسمان، فقط هنوز سیزده ساعت، و آنها نفس را از سینهاش پاره میکنند. ــ او باید بی رحمانه به دار آویخته شود. ــ دندانهایش از سرما به هم سائیده میشوند. ــ چیزی قلبش را میمکد، او نمیتواند آن را ببیند. ــ سپس آن چیز در رنگ سیاهی به مغزش صعود میکند. ــ او فریاد میکشد ولی فریادش را نمیشنود، ــ همه‌چیز در او فریاد میکشد، بازوها، سینه، پاها، ــ تمام بدن، ــ بدون توقف، بدون تنفس. ــ
در کنار پنجره باز دفتر زندان، تنها پنجرهای که میلهکشی نشده است، یک پیرمرد با ریش سفید و یک صورت سخت تاریک داخل میشود و رو به پائین به فضای حیاط نگاه میکند. فریاد کشیدن مزاحم او میشود، او به پیشانیاش چین میاندازد، چیزی زمزمه میکند و پنجره را میبندد.
در آسمان ابرها حرکت میکنند و نوارهائی به شکل قلاب تشکیل میدهند. ... ... هیروگلیف پاره گشته، مانند یک خط قدیی از یاد رفته: "قضاوت نکنید آنچه را که به خاطرش شما را قضاوت نمیکنند!"
 
طلسم قورباغه ــ طلسم قورباغه
پهن، کمی جنبان و وزین.
«استاد آواز»
 
بر روی خیابان پاگودایِ آبی خورشید داغ هندی میتابد ــ خورشید داغ هندی میتابد.
مردم در معبد میخوانند و گلهای سفید بر بودا میافشانند، و کاهنان باشکوه دعا میکنند: اوم مانی پادمی هوم؛ اوم مانی پادمی هوم.
خیابان خلوت و متروک است: امروز تعطیل عمومیست. چمنهای دراز مراتع در کنار خیابان پاگودایِ آبی داربست تشکیل دادهاند ــ  در کنار خیابان پاگودایِ آبی.
همه گلها انتظار هزارپا را میکشیدند که آنجا در پوست شایسته احترام درخت انجیر زندگی میکرد.
درخت انجیر ممتازترین منطقه بود.
او از خودش گفته بود: "من شایسته احترامم، و آدم میتواند از برگهایم بعنوان مایوی مردانه استفاده کند ــ آدم میتواند از برگهایم بعنوان مایوی مردانه استفاده کند."
اما قورباغه بزرگ که همیشه بر روی سنگها مینشست او را تحقیر میکرد، زیرا او رشد کرده بود، و همچنین مایوهای مردانه هم برایش کاملاً بیاهمیت بودند. ــ و قورباغه از هزارپا متنفر بود. او را نمیتوانست بخورد، زیرا که هزارپا یک شیره سمی داشت، ــ شیره سمی.
به این خاطر از او نفرت داشت ــ از او نفرت داشت.
قورباغه میخواست هزارپا را ضایع و تیرهبخت سازد و به این خاطر تمام شب را با ارواح قورباغههای مُرده به مشاوره گذرانده بود.
قورباغه از آغاز طلوع خورشید بر روی سنگ نشسته بود و انتظار میکشید و هر از گاهی پاهای پشتیاش را میلرزاند ــ گاهی پاهای پشتیاش را میلرزاند.
و گاهی بر روی چمن تف میانداخت.
همه‌چیز ساکت بود: شکوفهها، سوسکها، گلها و چمنها. ــ و آسمان گسترده، گسترده. زیرا که این روز تعطیل عمومی بود.
تنها وزغهای آتشدل در برکه ــ نامقدسین ــ ترانه کفر میخواندند:
"من برای گل نیلوفر آبی ارزش قائل نیستم،
من برای زندگیام ارزش قائل نیستم، ــ
من برای زندگیام ارزش قائل نیستم، ــ
من برای زندگیام ارزش قائل نیستم ..."
در این لحظه هزارپا در پوست درخت انجیر میدرخشد و مانند نخی از مروارید سیاه سوسو زنان به پائین میچکد. ــ طناز سرش را بلند میکند و رقص‌کنان به بازی در زیر تابش خورشید میپردازد.
هزارپا ــ هزارپا.
درخت انجیر با لذت برگهایش را به هم میزد، و چمن مفتون خش و خش میکرد ــ مفتون خش و خش میکرد.
هزارپا به سمت سنگ بزرگ میرود، آنجا محل رقص او بود ــ یک محل روشن کوچک و شنی ــ یک محل روشن کوچک و شنی.
و بی سر و صدا با چرخش دایرهوار به جلو میرفت، طوریکه همه چشمها را خیره میساخت و میبست ــ چشمها را میبست.
در این لحظه قورباغه علامت میدهد و از پشت سنگ پسر بزرگش ظاهر میگردد و با تعظیم بلند بالائی نامهای از مادرش را به هزارپا میدهد.
ــ او آن نامه را با پای شماره 37 میگیرد و از چمن میپرسد که آیا همه چیز درست مُهر شده است.
"البته ما از قدیمیترین چمنهای روی زمینیم، اما ما آن را نمیدانیم، ــ قوانین هر سال متفاوت است، ــ این را فقط ایندرا میداند ــ فقط ایندرا میداند."
در این وقت مار کبرا را میآورند، و او نامه را میخواند:
"به جناب آقای هزارپا!
من فقط یک مرطوب و لغزندهام ــ یک تحقیر گشته بر روی زمین، و تخمریزیام در میان گیاهان و حیوانات خوار شمرده میگردد. ــ و من نمیدرخشم و رنگارنگ نیستم. ــ من فقط چهار پا دارم ــ فقط چهار پا ــ  نه مانند تو هزار ــ  نه مانند تو هزار. ــ اوه شایسته ستایش! ــ سلام بر تو، سلام بر تو! ــ»
گلهای رز وحشی از شیراز همخوانی میکنند: «سلام بر او، سلام بر او.»
اما در سر من خرد و دانشی عمیق ساکن است ــ و دانشی عمیق. من بسیاری از چمنها را به نام میشناسم. ــ من تعداد ستارههای آسمان و برگهای درخت انجیر را میدانم، ــ و حافظه من در تمام هند در میان قورباغهها نظیر ندارد.
ببین، اما من فقط وقتی میتوانم چیزها را بشمارم که حرکت نکنند، ــ  نه زمانی که در حرکت باشند.
اما به من بگو ــ اوه شایسته ستایش، چطور امکان دارد که تو هنگام حرکت همیشه میدانی با کدام پا باید اول شروع کنی، و دومین کدام است، ــ و بعد سومین، ــ و کدام بعنوان چهارمین میآید، بعنوان پنجمین، بعنوان ششمین، ــ که آیا نوبت دهمیست یا صدمی، ــ و در این حال پای دوم و هفتم چه میکنند، آیا حرکت میکنند یا نمیکنند، ــ آیا وقتی به پای 917 برسی باید پای هفتصدمی را بلند کنی و پای سی و نهمی را بر زمین بنشانی و پای هزارم را خم کنی یا پای چهارمی را راست سازی.
اوه خواهش میکنم، به من مرطوبِ لغزنده که فقط دارای چهار پا است ــ  فقط دارای چهار پا است ــ و نه هزار مانند تو ــ و نه هزار مانند تو ــ، بگو که چطور این کار را میکنی، اوه شایسته ستایش!
با احترام،
قورباغه."
یک گل سرخ کوچک که تقریباً در خواب بود زمزمه میکند: "سلام بر تو."
و چمنها، گلها، سوسکها و درخت انجیر و مار کبرا پُر از انتظار به هزارپا نگاه میکردند.
حتی وزغهای آتشدل ساکت بودند ــ وزغهای آتشدل ساکت بودند.
هزارپا اما بیحرکت به زمین محکم چشم دوخته بود و نمیتوانست پاهایش را حرکت دهد.
او فراموش کرده بود کدام پا را باید اول بلند کند، و او هرچه بیشتر فکر میکرد کمتر میتوانست آن را به یاد آورد ــ میتوانست آن را به یاد آورد.
بر روی خیابان پاگودایِ آبی خورشید داغ هندی میتابید ــ خورشید داغ هندی میتابید.
 
تلقین
23 سپتامبر
خب. ــ حالا سیستمم را به پایان رساندهام و مطمئنم که هیچ احساس ترسی نمیتواند در من ایجاد شود.
هیچکس نمیتواند رمزنگاری را کشف رمز کند. این خوب است که آدم به همه‌چیز قبلاً با دقت بیندیشد و تا حد امکان در بسیاری از قلمروها در سطح بالای دانش ایستاده باشد. این باید برای من یک دفتر خاطرات شود؛ هیچ کس بجز من قادر به خواندن آن نیست، و من حالا میتوانم آنچه را که برای دروننگریام ضروری میدانم بدون خطر در آن بنویسم. ــ پنهان کردن به تنهائی کافی نیست، تصادف آن را فاش میسازد. ــ
بخصوص محرمانهترین مخفیگاهها ناامنترین مخفیگاهها هستند. ــ چه اشتباهاند آنچه آدم در دوران کودکی میآموزد! ــ من اما با گذشت سالیان آموختم که چگونه میتوان درون چیزها را دید و من دقیقاً میدانم چه باید بکنم تا حتی یک رد پا از وحشت هم نتواند در من زنده گردد.
برخی از مردم میگویند که یک وجدان وجود دارد و برخی دیگر آن را رد میکنند؛ به این ترتیب این برای هر دو یک مشکل و انگیزهای برای نزاع است. و اما حقیقت چه ساده است: یک وجدان وجود دارد و هیچ وجدانی وجود ندارد، بستگی به باور آدم به آن دارد. اگر من به یک وجدان در خودم باور داشته باشم بنابراین آن را به خودم تلقین میکنم. کاملاً طبیعی.
فقط عجیب این است که اگر به یک وجدان باور داشته باشم نه فقط به این وسیله وجدان به وجود میآید، بلکه میتواند همچنین با آرزوها و ارادهام مخالفت کند.
"مخالفت کند!" ــ عجیب است! ــ بنابراین آن خویشتنی که من به خودم تلقین میکنم به وجود میآید، خویشتن مقابلم، خویشتنی که خودم آن را خلق کردم، و سپس یک نقش کاملاً مستقل بازی میکند.
اما در واقع به نظر میرسد که در چیزهای دیگر هم چنین باشد. برای مثال وقتی آدم از قتل صحبت میکند قلبم گاهی سریعتر میتپد، و من آنجا ایستادهام اما مطمئنم که آنها نمیتوانند هرگز رد پائی از من پیدا کنند. من در چنین مواردی اصلاً نمیترسم، ــ من این را دقیقاً میدانم، زیرا من خودم را دقیقتر از آن زیر نظر دارم که بتواند چیزی از چشمم پنهان بماند؛ و با وجود این احساس میکنم قلبم شدیدتر میتپد.
این ایده اعتقاد به وجدان واقعاً شیطانیترین چیزی است که تا حال یک کشیش اختراع کرده است. ــ
چه کسی میتواند اولین کسی باشد که این فکر را در جهان آورد! ــ یک گناهکار؟ به سختی! و یک بیگناه؟ یک به اصطلاح عادل؟ ــ
این فقط میتواند اینطور باشد که پیرمردی آن را برای کودکان به عنوان کابوس وصف کرده باشد. با غریزه بیدفاعیِ تهدید کننده پیرمرد در برابر قدرت بیرحمانه در حال شکوفای جوانان. ــ
من میتوانم خیلی خوب به یاد آورم که چگونه به عنوان جوانی بزرگ این را امکانپذیر میپنداشتم که شبح مقتولین به پاشنه قاتلین میچسبند و در رؤیا بر آنها ظاهر میشوند. ــ
قاتل! ــ چه حیلهگرانه دوباره کلمه انتخاب و ساخته شده است. قاتل! یک چیزی در این کلمه قرار دارد که مرتب نفس نفس میزند. ــ
من فکر میکنم حرف الفبای »Ö« ریشهای است که از آن چیزی مخوف برمیخیزد. ــ ــ
مانند کسی که مردم با تلقینها تغییرش داده و  هوشمند ساختهاند!
اما من خوب میدانم که چطور چنین خطرهائی را باطل کنم. هزار بار این کلمه را به خودم در آن شب گفتم، تا اینکه وحشت برایم از بین رفت. ــ حالا این کلمه برایم یک کلمه مانند کلمات دیگر است. ــ ــ
ــ ــ من خیلی خوب میتوانم مجسم کنم که این ایده هذیانآمیز که قاتل از طرف مقتولین تعقیب میشود میتواند یک قاتل آموزش ندیده را به جنون بکشاند، اما فقط قاتلی را که فکر نمیکند، شجاعت نمیکند، پیشبینی نمیکند. ــ چه کسی امروزه عادت دارد در چشمان شکننده پُر از وحشت مرگ با خونسردی نگاه کند. ــ جای تعجب نیست که یک چنین تصویری بتواند زنده شود و سپس یک نوع وجدان تولید کند که آدم عاقبت تسلیمش میگردد. ــ
وقتی در باره خودم فکر میکنم باید اعتراف کنم که من واقعاً عالی عمل کردهام:
احتمالاً مسموم ساختن دو انسان یکی بعد از دیگری در فاصله کوتاه و در این حال تمام رد سوءظنها را از بین بردن را افراد ابلهتر از من هم موفق شدهاند؛ اما گناه، احساس گناه خود را خفه ساختن، قبل از آنکه بدنیا بیاید، این فرد ــ ــ ــ من واقعاً فکر میکنم که این فرد فقط من هستم ــ ــ ــ
بله، وقتی یک نفر بدشانسیِ دانایِ مطلق بودن را داشته باشد برایش به سختی یک حفاظت درونی وجود دارد: ــ اما حالا من از جهل خودم عاقلانه استفاده و هوشمندانه زهری را انتخاب کردم که مسیر تولید نوع مرگش برایم کاملاً ناآشناست و باید ناآشنا هم باقی‌بماند: مورفین، استریکنین، پتاسیوم سیانید؛ ــ تمام اثراتشان را میشناسم یا میتوانم تصورشان را بکنم: رگ به رگ شدنها، گرفتگی عضلات، سقوط برقآسا، کف در اطرافِ دهان. ــ اما کوراره! من هیچ نمیدانم که جان کندن با این زهر چطور ممکن است دیده شود، و چگونه باید بتواند یک تجسم از آن در من شکل گیرد؟! البته من مواظب خواهم بود که در باره آن چیزی نخوانم، و مجبور به شنیدن تصادفی یا ناخواسته چیزی در باره آن نشنوم، غیرممکن است. ــ یا مگر چه کسی امروز اصلاً نام کوراره را میشناسد؟!
بنابراین! ــ وقتی من حتی نتوانم یک بار تصویری از آخرین دقایق دو قربانیام (چه کلمه احمقانهای) داشته باشم، بعد چگونه چنین تصویری میتواند مرا تعقیب کند؟ ــ و اگر با این وجود مجبور شوم از آن خواب ببینم بنابراین در هنگام بیدار شدن نااستواری یک چنین تلقینی مستقیماً ثابت میگردد. و کدام تلقین میتواند قویتر از چنین اثباتی باشد!
 
26 سپتامبر
عجیب است، از قضا دیشب خواب دیدم که هر دو مُرده در سمت راست و چپ من در پشت سرم حرکت میکنند. ــ شاید چون من دیروز خوابدیدنهایم را نوشتهام!؟ ــ
حالا آنجا فقط دو راه برای مانع گشتن ورود چنین تصاویر خیالی وجود دارد:
یا باید برای عادت کردن همانطور که من با کلمه احمقانه «قاتل» انجام میدهم آن را بطور مستمر دروناً در برابر خود نگاه داشت، یا دوماً این خاطره را کاملاً از ذهن به دور انداخت. ــ
اولین؟ ــ هوم. ــ ــ تصویر خیالی بسیار نفرتانگیز بود! ــ ــ من دومین راه را انتخاب میکنم. ــ
بنابراین: "من نمیخواهم بیشتر به آن فکر کنم! من نمیخواهم! من نمیخواهم، به آن، به آن دیگر فکر کنم! ــ میشنوی! ــ تو نباید دیگر به آن فکر کنی! ــ"
در واقع این گونه: «تو نباید و غیره» کاملاً لاقیدانه است، آدم نباید آنطور که حالا من متوجه شدهام خود را با «تو» خطاب کند، ــ به این وسیله آدم به اصطلاح خویشتن خود را به دو بخش تقسیم میکند: به یک بخش من و یک بخش تو، و این میتواند با گذشت زمان اثرات فاجعهآمیز داشته باشد! ــ
 
5 اکتبر
اگر من ماهیت تلقین را چنین دقیق مطالعه نکرده بودم میتوانستم واقعاً عصبی شوم: امروز هشتمین شب بود که من هر بار از همان تصویر خواب دیدم. ــ همیشه دو نفر بدنبالم، گام به گام. ــ ــ من امشب به میان مردم خواهم رفت و کمی بیشتر از همیشه خواهم نوشید. ــ
من ترجیح میدادم به تئاتر بروم، ــ اما البته از قضا امروز مکبث نمایش داده میشود.
 
7 اکتبر
یادگیری پایانناپذیر است. ــ من حالا میدانم چرا باید چنین سرسختانه از آن خواب میدیدم. ــ پاراسلسوس به صراحت میگوید برای آنکه آدم به طور مدام سرزنده خواب ببیند به کار بیشتری بجز یک یا دو بار یادداشت کردن خوابش احتیاج ندارد. من دفعه بعد بطور کلی از این کار دست خواهم کشید. آیا یک چنین دانشمند مدرنی آن را میدانست. اما شما میتوانید به پاراسلسوس دشنام بدهید.
 
13 اکتبر
من امروز باید دقیقاً برای خودم بنویسم چه اتفاقی افتاده است تا چیزهائی که اصلاً اتفاق نیفتادهاند به آن در خاطرم اضافه نشود. ــ ــ
از مدتی پیش این احساس را داشتم ــ خدا را شکر از دست خیالها رها شدهام ــ، که انگار همیشه کسی در سمت چپ پشت سرم میآید. ــ
البته من میتوانستم بچرخم و با دیدن پشت سرم خود را از توهم رها سازم، اما این میتوانست یک اشتباه بزرگ باشد، زیرا به این وسیله به خودم مخفیانه اعتراف میکردم که اصلاً امکان وجود داشتن چیز واقعی میتواند حقیقت باشد. ــ این چند روز دوام آورد. ــ من هیجانزده مراقب بودم. ــ
حالا همانطور که من امروز صبح زود پشت میز صبحانهام نشستم دوباره این احساس آزاردهنده را داشتم و ناگهان یک سر و صدا در پشت سرم شنیدم. ــ قبل از آنکه بتوانم بر خود مسلط شوم وحشت مغلوبم میسازد. ــ من برای یک لحظه با چشمان بیدار ریچارد اِربن مُرده را کاملاً واضح میبینم، خاکستری در خاکستری، ــ سپس شبح دوباره مانند برق پشت سرم فرار میکند، ــ اما نه دیگر چنان دور که من آن را مانند قبل فقط میتوانستم حدس بزنم. ــ اگر من خودم را کاملاً راست نگاه دارم و چشمم را به شدت به سمت چپ بچرخانم میتوانم طرح کمرنگی از او ببینم؛ ــ اما با چرخاندن سرم شبح نیز با همان سرعت عقبنشینی میکند. ــ
من کاملاً مطمئنم که سر و صدا فقط از پیرزن خدمتکار میتواند ایجاد شده باشد، که لحظهای آرام نیست و همیشه در کنار درها گوش میایستد.
او از حالا به بعد دیگر فقط وقتی اجازه دارد به آپارتمانم وارد شود که من در خانه نباشم. من اصلاً نمیخواهم دیگر انسانی در نزدیکم داشته باشم. ــ
چطور موهایم سیخ شده بودند!
و شبح؟ اولین احساس دردِ بعد از زایمان از خیالهای قبلی بود، ــ کاملاً ساده؛ و قابل دیدن گشتنِ نامنظم توسط شوک ناگهانی پدید آمد. ــ شوک، ــ وحشت، نفرت و عشق نیروهای بزرگی هستند که خویشتنها را تقسیم میکنند و در نتیجه میتوانند افکار کاملاً ناخوآگاه خود را قابل دیدن سازند. ــ
من حالا اصلاً اجازه ندارم برای مدت درازی میان مردم بروم و باید خود را دقیقاً زیر نظر بگیرم، زیرا که دیگر نمیتوان اینطور ادامه داد. ــ
اینکه باید اتفاقاً در سیزدهم ماه رخ دهد ناخوشایند است. ــ من واقعاً مخالف تعصب احمقانه به عدد سیزده که به نظر میرسد در من هم وجود دارد هستم، باید از همان ابتدا با قدرت جنگید. ــ در ضمن، چه اهمیتی این وضعیت بیارزش دارد.
 
20 اکتبر
ترجیح میدادم چمدانم را میبستم و به شهر دیگری میرفتم. ــ
باز هم پیرزن خدمتکار در کنار در مشغول گوش کردن است. ــ
دوباره این سر و صدا، ــ این بار سمت راست در پشت سرم. ــ همان ماجرای اخیر. ــ حالا عموی مسموم شدهام را در سمت راست میبینم، و اگر چانهام را به سینه فشار دهم و در این حال به سمت شانهام نگاه کنم، ــ به هر دو سمت راست و چپ ــ پاها را نمیتوانم ببینم. بعلاوه به نظرم میرسد که انگار هیبت ریچارد اِربن حالا بیشتر برجسته گشته و به من نزدیکتر شده است. پیرزن باید از خانهام برود، ــ او برایم مرتب مشکوکتر میگردد، ــ اما من هنوز چند هفته چهره دوستانه به خود خواهم گرفت تا او مشکوک نشود. ــ
همچنین مهاجرت کردن را باید به تعویق بیندازم، این کار باید توجه مردم را جلب کند، و آدم نمیتواند به اندازه کافی مراقب باشد. ــ
فردا میخواهم دوباره کلمه «قاتل» را چند ساعت تمرین کنم ــ شروع کرده است بطور نامطلوبی به اثر گذاردن بر من ــ، تا مرا دوباره به صدا عادت دهد. ــ ــ من امروز کشف قابل توجهای کردم؛ من خودم را در آینه تماشا کردم و دیدم که بیشتر از گذشته رو نوک پا راه میروم و بنابراین لرزش سبکی احساس میکنم. ــ به نظر میرسد که اصطلاح عامیانه «گام محکم» یک حس عمیق درونی داشته باشد، به نظر میرسد در درون کلمات یک راز روانشناسی قرار دارد. ــ من توجه خواهم کرد که دوباره بیشتر بر روی پاشنه پا راه بروم ــ
خدای من، چه میشد اگر همیشه در شب نیمی از آنچه در روز تصمیم میگیرم را فراموش نمیکردم. ــ انگار خواب همه‌چیز را محو میسازد.
 
1 نوامبر
من اما آخرین بار عمداً هیچ‌چیز در باره دومین شبح ننوشتم، و با این وجود او محو نمیگردد. ــ وحشتناک است، وحشتناک. ــ مگر هیچ مقاومتی وجود ندارد؟ ــ
من اما یک بار کاملاً به وضوح تشخیص دادم که برای عقب کشیدن خود از حوزه چنین تصاویری دو راه وجود دارد. ــ من دومی را انتخاب کردم و با این وجود دائماً بر روی اولین راه هستم! ــ
مگر آن زمان فکرم مختل بود؟
آیا هر دو هیبت انشعاب خویشتنم هستند یا زندگی مستقل خود را دارند؟
ــ ــ ــ نه، نه! ــ اما آنوقت من باید با زندگی خودم به آنها غذا بدهم! بنابراین آنها موجودات واقعیاند! ــ وحشتناک است! ــ اما نه، من آنها را فقط بعنوان موجودات مستقل در نظر میگیرم، و آنچه آدم بعنوان واقعیت در نظر میگیرد، این است ــ این است ــ ــ ــ خدای من، من مانند همیشه نمینویسم. ــ من طوری که انگار کسی به من دیکته میکند مینویسم. ــ ــ ــ این باید از رمزنگاریای بیاید که من قبل از قادر گشتن به روان خواندنش باید همیشه ابتدا آن را ترجمه کنم. ــ
فردا تمام کتاب را یک بار دیگر صحیح مینویسم. ــ خدای من، در این شب طولانی محافظتم کن.
 
10 نوامبر
اینها موجودات واقعیاند، آنها در خواب از جان کندنشان برایم تعریف کردند. ــ عیسی از من محافظت کن، ــ بله ــ عیسی، عیسی! ــ آنها میخواهند مرا خفه کنند! ــ من خواندهام؛ ــ این حقیقت بود، ــ کوراره اینطور تأثیر میگذارد، دقیقاً اینطور. ــ آنها این را از کجا میدانستند اگر فقط موجودات خیالیاند ــ ــ ــ
خدای آسمان، ــ چرا هرگز به من نگفتی که آدم پس از مرگ به زندگی ادامه میدهد، ــ وگرنه من دست به قتل نمیزدم.
چرا خودت را در کودکی بر من آشکار نساختی؟
ــ ــ ــ من دوباره همانطور که آدم حرف میزند مینویسم؛ و من نمیخواهم.
 
12 نوامبر
من دوباره شفاف میبینم، حالا زمانیکه من تمام کتاب را رونویسی کردهام. ــ من بیمارم. حالا فقط جسارت سرد و دانش شفاف میتواند کمک کند.
برای صبح زود دکتر وِتراِشتراند را سفارش دادهام، او باید دقیقاً به من بگوید که اشتباه کجا قرار داشت. ــ من همه‌چیز را دقیقاً به او گزارش خواهم کرد، او با آرامش به من گوش خواهد داد و آنچه را که از تلقین نمیدانم برایم فاش خواهد ساخت. ــ
او غیرممکن است بتواند در اولین لحظه موافقت کند که من واقعاً دست به قتل زدهام، ــ او فکر خواهد کرد که من فقط دیوانهام. ــ
و من تلاشم را برای اینکه او در خانه دیگر به آن فکر نکند خواهم کرد: ــ ــ یک جام شراب !!!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر