کارآگاه.


<کارآگاه> از ریچارد هاردینگ دیویس را در اردیبهشت سال ۱۳۹۷ ترجمه کرده بودم.

کارآگاهِ خصوصیِ آقای آلف وُلفه که اتاق شماره 8 مهمانخانه را در اختیار داشت حوصلهاش سر رفته بود. جای تعجب نبود! تقریباً یک هفته میگذشت که او برای رئیسش که در غیراینصورت کسب و کار پُردرآمدی داشت و اسکناسهای جعلی میفروخت یک مشتری هم زیر نظر نگرفته بود. یا باید تمام جهان ناگهان صادق شده باشد و یا اینکه پلیس بر روی گردن آقای آلف وُلفه نشسته بود و او باید مواظبت میکرد دست به کاری نزند که بتواند گردنش را بشکنند.
اسنایپس که در یک فرورفتگی دیوار مقابل مهمانخانه مانند یک سگ شکاری که فقط انتظار سوت صاحبش را میکشد چمباته زده بود اینطور فکر می‌کرد. او نمیتوانست تصور کند که انسانها صادق شده باشند. در غیراینصورت از چه‌چیزی باید آنها زندگی میکردند؟ خدای من، اگر پدر این مهارت را نمیداشت که از جیب رهگذرانِ بیاحتیاطِ خیابانها کیفِ پول یا ساعت را با چنان شیوه ظریفی بیرون بکشد که آنها متوجه چیزی نشوند بنابراین چطور باید میتوانست برای خود و خانوادهاش نان بدست آورد؟ و او به این نحو پول خوبی بدست میآورد که حتی میتوانست هر موقع دلش بخواهد یک جام ویسکی بنوشد، و او همیشه میخواست.
سپس او عادت داشت بگوید: "پسر، نگذار وقتی روزی در زیر پُل میخوابی تو را بگیرند، در غیراینصورت تو را به <خانۀ نجات> میبرند." و بنابراین اسنایپس تصمیم گرفته بود هرگز اجازه ندهد او را بگیرند.
البته، این شیوۀ زندگی به پدرش کم کمک کرده بود. اما فقط به این دلیل چون ویسکی مهارتِ دست او را از بین برده بود. او یک روز دستش را بقدری طولانی در جیب مرد غریبه‌ای فرو نگاه داشته بود که مرد به اندازه کافی وقت پیدا کرد و دستش را محکم گرفت و او به زندان فرستاده شد. بنابراین در آن زمان اسنایپسِ کوچک چون از <خانۀ نجات> ترس وحشتناکی داشت به خودش گفته بود که باید آدم در برابر ویسکی هم مراقب باشد. به او گفته بودند که در آنجا باید آدم <خوب> بشود، و معنای آن را او خیلی خوب میدانست. این یعنی کفش به پا کردن و یک پیراهن سفید پوشیدن، تمام روز را با نی صندلی بافتن و دو بار در هفته خود را در وانِ بزرگِ آهنی شستن، لازم به ذکر نیست که به محض علامت دادنِ خانم معلم توسط یک زنگوله آدم باید خود را مانند یک ماشین حرکت می‌داد. او میدانست که به هیچوجه نمیخواهد آدمی <خوب> شود، و پس از آنکه مادرش هم که پس از بدشانسی آوردن پدر به شغل خرید و فروش اموال مسروقه مشغول بود از طرف پلیس بازداشت میشود پیشنهاد آقای وُلفه را می‌پذیرد، او حالا میتوانست برای کسب و کارِ آقای وُلفه مفید واقع گردد.
این اعتقاد راسخ او بود که انسانها صادق نشده بودند، زیرا آنها میخواستند زندگی کنند. بنابراین درآمدِ بدِ کسب و کار که تحت تأثیر آن او و رئیسش در رنج بودند باید علت دیگری داشته باشد، و اسنایپس علت دیگری بجز پلیس نمیشناخت. پلیس در همه‌چیز دخالت میکرد، بنابراین چرا نباید در این مورد که آقای وُلفه اعلامیه به سراسر ایالات متحده ارسال میکند و 5000 دلار اسکناس بینقصِ تقلبی را به مبلغ 500 دلار میفروشد قاطی نکرده باشد؟ بدون شک اینطور بود! بنابراین باید رئیسش دو برابر مواظبت میکرد که پلیس او را به دام نیندازد.
وظیفه او در این کار چه بود؟
در اعلامیههای آقای وُلفه نامههائی قرار داشت که مشتریانِ احتمالی باید آن را به یکی از ادارات فراوان پست میدادند که در نیویورک توسط بازرگانان مدیریت میگردند و همکاری میکنند تا انجام بزهکاریها و فسادها را چنان مدیریت کنند که عاملین فاجعه شناخته نشوند و ردی از دلارهای دزدیده شده باقی‌نماند. اگر نامهای تأثیر صادقانهای بر آقای وُلفه میگذاشت بنابراین مشتری به اتاق شماره 8 برای دیدار دعوت میگشت. آقای وُلفه در این ملاقات به مشتریانش نگاه میکرد و بعد از مطمئن گشتن از خوب بودن مشتری قرار دومین جلسه گذاشته میشد. اما از این لحظه به بعد، یعنی از لحظهای که مشتری اتاق شماره 8 را ترک میکرد تا لحظهای که خود را در محل دیگری مییافت دقیقاً تحت نظر قرار میگرفت. این وظیفۀ اسنایپس بود، و او این کار را با استواری و هوشیاریِ زیرکترین کارآگاهان انجام میداد. هنوز هیچ مأمور مخفیای که قصد معامله با رئیسش را داشت موفق نگشته بود آقای وُلفه را پس از اولین ملاقات دوباره بیابد.
برای این کار اسنایپس بهترین کارآگاهی بود که آدم میتوانست پیدا کند. او چنان کوچک بود که به زحمت متوجه او میگشتند، و او میتوانست بیتفاوت از اینکه جمعیت چه اندازه متراکم باشد یک انسان را زیر نظر بگیرد. او برای این کار هم سریع بود و هم صبور. او اگر ضروری میگشت ساعتها انتظار میکشید، بدون آنکه نگاهش را از دری که شخص مورد نظر باید از آن خارج میگشت و دوباره به خیابان میآمد بردارد. و اگر فرد مورد تعقیب پس از خارج گشتن به اطراف نگاه میکرد، شاید به این خاطر تا مطمئن شود که آیا مورد تعقیب است یا نه، یا اگر سعی میکرد که فرد تعقیب‌کننده را گم سازد یا توقف میکرد تا با یک پلیس صحبت کند، بنابراین اسنایپس بلافاصله به اقامتگاه وُلفه میرفت و آنچه را که دیده بود گزارش میداد.
سپس او برای این کار یک چهارم دلارش را میگرفت و به محل نگهبانیاش در مقابل ساختمان مهمانخانه برمیگشت تا منتظر خارج شدن یک قربانی جدید و اشاره از اتاق شماره 8 شود. بیکاریاش که حالا مدتی طولانی ادامه داشت او را آشکارا بد خُلق میساخت. اما آقای وُلفه هم بد خُلق بود، و اگر این وضع ادامه مییافت باید از چه چیزی زندگی میکرد؟ بنابراین مشغول فکر کردن میشود و به یاد می‌آورد وقتی یک رفیق برایش تعریف کرد که برادر کوچکترش شانس آورده و توسط مؤسسۀ آسایشگاهِ کودکان به روستا فرستاده شده است او از شنیدن آن خشنود نگشته بود.
چرا او نه؟
شاید چون او روزنامه میفروخت، کفش به پا میکرد، به مدرسه شبانه میرفت و مشابه چنین چیزهای ناخوشایندی را انجام میداد. و چون او همچنین خیلی دوست داشت یک بار به روستا برود.
در حالیکه او به تمام اینها فکر میکرد یک پیرمرد روستائی را زیر نظر داشت که آهسته قدم برمیداشت و به نظر میرسید که خجولانه آدرس مهمانخانه را میپرسد.
عاقبت پیرمرد آدرس را مییابد و به در میکوبد، اما هیچکس نمیآید در را برایش باز کند. زیرا ساکنین میدانستند که چنین مهمانهائی همیشه با آقای اتاق شماره 8 کار دارند. آقای وُلفه اما در این وقت با یک مشتری مشغول معامله بود و به این خاطر گذاشته بود پیرمرد همانجا که بود بماند.
او ابتدا مردد در کنار درِ مهمانخانه میماند، سپس کلاه نمدی سنگین سیاهش را از سر برمیدارد و عرق را از سر طاسش و از فرهای سفید درخشانی که سرش را محاصره کرده بودند پاک میکند. و بعد در حال فکر کردن چون هیچکس دیگری بجز اسنایپس در آن اطراف نبود از خیابان به سمت او میرود.
او با اعتماد سادهلوحانهای که مردم پیر به پسران جوان دارند شکایت میکند: "من نمیتوانم کسی را در مهمانخانه با در زدن بیرون بیاورم. تو تصادفاً نمیدانی که آیا آنها در خانه هستند؟"
اسنایپس زمزه میکند: "نه."
مرد غریبه میگوید: "من یک شخص خاص به نام پرسه‌وال را جستجو میکنم. او باید در آن خانه زندگی کند و من مایلم در مورد ویژهای با او حرف بزنم. آیا او را تصادفاً میشناسی؟"
پرسه‌وال نام تجاری آقای آلف وُلفه بود.
اسنایپس پاسخ میدهد: "نه."
پیرمرد ادامه میدهد: "البته من اشتیاقی هم برای دیدن او ندارم، برای من یافتن یک مرد جوان که امروز به اینجا رسیده است بیشتر اهمیت دارد؛ یک مرد جوان که شبیه به من است، او موی روشن دارد، بلند قد و لاغر است و یک کیفدستی سیاه حمل میکند. آیا تو او را تصادفاً هنگام داخل شدن به آن مهمانخانه دیدهای؟"
اسنایپس تکرار میکند: "نه."
پیرمرد آه میکشد و متفکرانه برای اسنایپس سر تکان میدهد. سپس گوشههای دهانش را انگار که عمیقاً در حال فکر کردن است بالا میبرد. او چشمان آبی رنگِ باشکوهِ خالی از تزویری داشت، صورتش توسط آفتاب قهوهای گشته بود و مانند پیرمردِ مقدسی دیده میگشت. اسنایپس بیاراده از پیرمرد خوشش میآید.
در حالیکه او چشمانش را به سمت چپ و راست میچرخاند و پاهای لختش را بر روی هم میمالید خشمگین میپرسد: "چرا میخواهید او را ببینید؟"
"چرا؟" و از چشمان دردناک منقلب گشته پیرمرد چند قطره اشگ به پائین میغلطد و لبهایش میلرزند. او تلوتلو میخورد و اگر اسنایپس او را نمیگرفت و او را به پیادهرو هدایت نمیکرد و بر روی پلهها نمینشاند میتوانست به زمین بیفتد. 
او به اسنایپس میگوید: "پسرم، من از تو متشکرم. من دیگر مانند گذشته قوی نیستم و خورشید امروز بسیار داغ میتابد. بعلاوه من نگرانیهای زیادی باید با خود حمل کنم که میتواند آدم را درمانده سازد. اما اگر میتوانستم این مرد را، پرسه‌وال را، قبل از آنکه پسرم با او ملاقات کند ببینم، سپس همه چیز درست می‌گشت."
اسنایپس در حالیکه با کلاه مرد را باد میزد، بدون آنکه بتواند به خودش بگوید چرا او این کار را برای پیرمرد انجام میدهد که احتمالاً مانند بقیه دزدها آمده بود تا پول تقلبی بخرد، مشکوکانه تکرار میکند: "چرا میخواهید او را ببینید؟"
پیرمرد پاسخ میدهد: "من بخاطر پسرم میخواهم او را ببینم، این پرسه‌وال قطعاً مرد بدی است. او آدمهای ضعیف را وسوسه میکند و به آنها میآموزد کارهای شرورانهای انجام دهند." به نظر میرسید که اسنایپس او را درک نمیکند. فقط پیرمرد متوجه این نمیشود و ادامه میدهد: "من با شهر و با رسوماتش هیچکاری ندارم؛ من بچههای شهر را هم نمیتوانم تحمل کنم؛ تمام این حقهبازهای کوچکِ بیچاره مانند نیِ نوشیدنی بسیار نازک و مانند تو بسیار کمرنگ و کثیف هستند. اما من همیشه به آنها اجازه دادم که در خانه‌ام استراحت کنند. من از آنها پذیرائی کردم، من گذاشتم آنها بر روی اسبهایم سواری کنند و در رودخانه خود را بشویند. آنها اجازه داشتند از روی مزارع کلاغها را پرواز دهند و هرچقدر دلشان میخواهد گیلاس بچینند و بخورند. اما شهر در عوض با من چه کرد؟ شهر برای من اعلامیۀ این حقهباز، این پرسه‌وال را به خانه فرستاد، و این اعلامیه پسرم را چنان فریب داد که او به اینجا آمده است. من دیدم که چطور او در باره نامه همراه اعلامیه می‌اندیشید و آن را مطالعه میکرد، طوریکه انگار انجیل میخواند. و من هیچ‌چیز بدی حدس نمیزدم، تا اینکه او از من پرسید آیا میتواند نامه را داشته باشد. من گفتم بله، زیرا فکر میکردم او بخاطر حس کنجکاوی میخواهد آن را نگهدارد. اما او آن را داخل جیب کرد، کیف سیاه و 200 دلار پساندازش را که میخواست با آن یک خانوار تشکیل دهد برداشت و با قطار به اینجا آمده است. چرا؟ چون دیاکونوسِ پیر گفته بود او ابتدا زمانی اجازه دارد با دخترش کاترین ازدواج کند که 2000 دلار داشته باشد. حالا او میخواهد 2000 دلار تقلبی را با 200 دلارش بخرد. انگار که از یک چنین جرمی میتواند یک سعادت بوجود آید!"
اسنایپس در این بین از باد زدن دست کشیده بود و با احساسات مشوش یک مشارکتِ خاص که او اصلاً به آن عادت نداشت به هر کلمه که پیرمرد میگفت با دقت گوش میداد.
او نمیتوانست درست متوجه شود که چرا شهر بزرگ با پسر پیرمرد چون از بچهها پذیرائی کرده است باید بهتر رفتار کند. اما او خود را در پوستش نامطمئن احساس میکرد و میل کمک به پیرمرد در او ظاهر میگشت. او یک قربانی بیگناه بود  و نه یک <مشتری>. بنابراین او اجازه میدهد مشارکتش در برابر رازداریاش پیروز شود.
او کوتاه و گسسته میگوید: "آقا، من به کسی چیزی نمیگم و کسی هم به من چیزی نمیگوید. اما من فکر میکنم پسر شما قطعاً امروز به اینجا میآید! و او باید قبل از ساعت یک بعد از ظهر به اینجا برسد، زیرا دفترِ کار دقیقاً ساعت یک بعد از ظهر بسته میشود. و به من بستگی دارد که آنها پول او را بگیرند یا نه. من فقط لازم است یک کلمه بگویم سپس انگار که پسرتان طاعون دارد از او اجتناب میکنند ... آیا این را میفهمید؟"
پیرمرد سرش را تکان میدهد.
"من فقط این بار میخواهم حرف بزنم ... بخاطر شما."
پیرمرد شگفتزده میخواست سؤالی بپرسد.
اسنایپس حرف او را قطع میکند: "ایست! سؤالی نپرسید، زیرا شما جوابی بجز دروغ نخواهید شنید. به ایستگاه مرکزی قطار برگردید و آنجا انتظار بکشید. من پسر شما را به آنجا هدایت میکنم."
"بنابراین پسرم آنجا در آن خانه است؟" پیرمرد با این سؤال بلند میشود. اسنایپس میفهمد که او چه در پیش دارد. اما قبل از آنکه بتواند مانع او شود پیرمرد به داخل مهمانخانه که درش از قضا حالا باز شده بود هجوم میبرد و مستقیم به اتاق شماره 8 میرود.
اسنایپس بدنبال او میدود و فریاد میزند: "برگرد، شما پیرمرد دیوانه! شما در آنجا کشته خواهید شد!"
دیر شده بود. پیرمرد با یک صدای رعد واقعی در میان خانه فریاد میکشد: "پسرم کجاست؟ پسرم را کجا بردهاید؟"
او به آقای وُلفه فریاد میکشد: "بگو پسرم کجاست، تو آدم رذل! وگرنه پلیس را میآورم و میگویم که شما چطور افراد صادق را فریب می‌دهید و آنها را به غار خودتان میکشانید و پولشان را سرقت میکنید."
آقای وُلفه از او میپرسد: "آیا شما مست هستید یا دیوانه؟ اگر یک کلمه دیگر بگید شما را از پنجره بیرون میاندازم، شما الاغ پیر."
این حرف پیرمرد را تلختر میسازد و با یک پرش تلاش میکند گلوی حریفش را در چنگ گیرد.
آقای وُلفه خود را کنار میکشد، کمر پیرمرد را میگیرد، پایش را به دور او میپیچد، در این حال او را محکم نگاه میدارد و طوریکه انگار درس کشتی میدهد آرام میگوید: "حالا اگر مایل باشم میتونم ستون فقرات شما را بشکنم."
پیرمرد در حالیکه به سختی نفس میکشید به او خیره نگاه میکرد.
وُلفه میگوید: "پسر شما اینجا نیست. و اینجا یک اتاق شخصی است. من اگر بخواهم میتونم شما را بخاطر ورود بدون اجازه به اتاقم به پلیس تحویل دهم، من نمیخواهم این کار را بکنم، اما به شما توصیه میکنم تا حد امکان سریع خانهام را ترک کنید."
با این حرف پیرمردِ کشاورز را تا پلهها حمل میکند، او را در آنجا بر روی زمین میگذارد و در را میبندد.
اسنایپس از او استقبال میکند: "حالا خوب شد، شما پیرمرد دیوانه، حالا فقط شیطان میتواند به شما کمک کند و نه من!"
پیرمرد در حالیکه نفسنفس میزد تقریباً بیاراده اجازه میدهد پسر بدون تکان خوردن از کنارش او را تا ایستگاه مرکزی راهآهن هدایت کند.
"خب، حالا یک بلیط بخرید و به خانه برانید. من دیگر نمیتوانم هیچکاری برای شما انجام دهم."
در این هنگام ناگهان یک صدای تازه و قوی میگوید: "سلام، پدر!"
"پسر!"
پیرمرد به شدت بر روی شانه همراهش خم میشود. سپس خود را راست میکند و با خشم میگوید: "تو با نامه آن آدم حقهباز چه کردی؟ چه بلائی به سر پولت آوردی؟"
اسنایپس با احتیاط خود را عقب میکشد. به نظرش میرسید که گفتگو در حال شخصی شدن است.
پسر آرام پاسخ میدهد: "پدر، من نمیدانم تو از چه صحبت میکنی. دیاکونوس دیشب موافقتش را بدون 2000 دلار اعلام کرد. من هم با اولین قطار به اینجا آمدم تا انگشترهای عروسی را بخرم." و در حالیکه یک جعبه کوچک مخملی را به جلو دراز کرده و آن را باز میکرد ادامه میدهد: "آنها قشنگ هستند، اینطور نیست؟"
پیرمرد مانند آدمهای گیج به صورت پسرش خیره شده بود. سپس بطور متناوب میخندد و میگرید، اسنایپس را به سمت خود میکشد و با کمک او خود را بر روی یک نیمکت مینشاند.
بعد به اسنایپس با لحنی مهربان و جدی میگوید: "تو باید با ما بیائی. تو پسر خوبی هستی، اما تو را به راه بد کشاندند. تو با من خوب بودی، به من قول دادی که پسرم را به من برگردانی و او را در برابر دزدها نجات دهی. من باور دارم که تو میخواستی این کار را بکنی. با ما به مزرعه بیا، آنجا هرچه مایل باشی میتونی بخوری، میتونی پیش ما زندگی کنی و یک انسان شایسته و خوب بشوی."
اسنایپس پژوهشگرانه از زیر لبه کلاهش نگاه میکرد و پاهای کثیفش را بر روی هم میمالد. از بیرون صدای زنگوله اسب گاریهای مسافرکشی و سر و صدای خیابان در گوشش میپیچید. او باید مزارع سبز رنگ و رودهای خروشان را ببیند و میوههائی که در جعبههای چوبی و پاکتهای کاغذی قهوهای رنگ رشد نمیکردند؟ این ممکن بود که کاملاً دوستداشتنی باشد اما برای او بسیار غریب بود. و سپس ــ باید یک انسان خوب بشود، کفش بپوشد و خود را بشوید، مانند در <خانۀ نجات>؟"
"تو که هنوز هم داری فکر میکنی؟"
او لجوجانه پاسخ میدهد: "من نمیخواهم انسان شایستهای شوم."
"چی! تو میتونی پیش باند دزدها برگردی ... پیش این بزهکار، این پرسه‌وال؟"
اسنایپس آهسته میگوید: "او اصلاً مرد بدی نیست. ببینید، او میتونست وقتی شما بهش فحش میدادید به راحتی گردنتان را بشکند، و او این کار را نکرد. اما، قطارتان آمد." و با شتاب اضافه میکند: "خدا نگهدارتان پیرمرد! من صمیمانه از حسن نیتتان تشکر میکنم." و با این حرف از جا میجهد و ناپدید میگردد.
دو ساعت بعد دوباره اسنایپس در فرورفتگی دیوارش چمباته زده بود و ظاهراً اینطور به نظر میرسید که دارد انگشتهای پای کثیفش را میشمرد. او صبورانه در انتظار علامت دادن از اتاق شماره 8 بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر