کامیابی‌های بیهوده.


<کامیابی‌های بیهوده> از میخائیل آلکسیویچ کوزمین را در مهر سال ۱۳۹۴ ترجمه کرده بودم.

رقیب
I
وقتی زن به کارت ویزیتی که پسرک خدمتکار برایش آورده بود نگاهی میاندازد یک شکلک عصبی مانند مار کوچکی از چهرهاش سریع میگذرد. پس از آن چهرهاش اما بلافاصله حالت عادی و کمی خسته کننده به خود میگیرد، چهرهای که من از زمان ورودم به استراحتگاه ساحلی، یعنی از سه روز پیش تحسین میکردم. زن گمنام نبود، سیسیل گارنیه نامیده میگشت و خود را بعنوان هنرپیشه در فهرستِ نام مسافران وارد کرده بود، از رُم میآمد و ظاهراً مانند بقیه غریبهها در این شهر پاک و کوچک که توسط کوهی بلند در برابر بادهای سخت محافظت میگشت قصد تمدید اعصاب داشت. گرچه کاملاً رنجور دیده میگشت اما من هرگز او را در استخر آب معدنی ندیدم. شاید هم من به این دلیل با او برخورد نمیکردم، زیرا که خودم نه بخاطر استراحت پزشکی بلکه فقط برای فرار از انسانها به آنجا رفته بودم. شاید او هم تنهائی را میجست و به این دلیل تمام ملاقاتها، و همچنین این درخواست ملاقات را رد میکرد. البته او چنان هیجانزده بود که من باید چنین تصور میکردم که شخص پذیرفته نگشته نباید مهمان کاملاً عادیای باشد. من در واقع برای اولین بار صدای کاملاً معمولیش را میشنیدم، وقتی به پسرک خدمتکار با آرامشی ظاهری میگفت:
"من به شما یک بار برای همیشه گفته بودم که نمیخواهم هرگز با این آقا صحبت کنم. اصلاً لازم نبود که شما کارت ویزیتشان را برایم بیاورید."
من پسرک خدمتکار را که با یک تعظیم خاموش بیرون رفت تعقیب میکنم و در تالار ورودی یک مرد جوانِ باریک اندام با صورتی کامل اصلاح شده و چشمانی سیاه و غمگین میبینم. او یک کت و شلوار خاکستری پوشیده بود، یک کلاه نمدیِ سبز رنگ بر سر و ساقپوش زرد رنگی بر پا داشت. شاید او سوار بر اسب آمده بود. پسرک خدمتکار بیهوده تلاش میکرد چیزی را توضیح دهد، اما مرد جوان تسلیم نمیگشت.
"من مطمئنم که مادام گارنیه اینجا در این هتل به سر میبرد."
"من که این را انکار نمیکنم. او واقعاً اینجا زندگی میکند و شما میتونید اسم او را در فهرست مسافرین ببینید، آنجا نوشته شده: سیسیل گارنیه. اما فعلاً خانه نیستند."
"او احتمالاً بزودی بازمیگردد: او هنوز سفرش را به پایان نرسانده است. من منتظر میمانم."
"اما شاید مدت درازی تا آمدن مادام طول بکشد."
"برای من مهم نیست. من به اندازه کافی وقت دارم و تقریباً فقط بخاطر او اینجا آمدهام."
"هرطور که مایلید!"
مرد جوان در مقابل درِ سالن مطالعه مینشیند.
"آیا مایل نیستند به سالن دیگر بروید؟ یک طبقه بالاتر؟ شما آنجا راحتتر خواهید بود. من به محض بازگشت مادام سیسیل گارنیه به شما خبر خواهم داد."
"من اینحا هم راحت نشستهام. آیا میتوانم داخل سالن مطالعه شوم؟"
"آنجا را رنگ میزنند ..."
من پسر ر ا پیش خود خواندم و از او پرسیدم که آن آقا کیست. تنها چیزی که او توانست به من بگوید این بود که نام آن آقا بِروک است. از یک جائی صدای زنگوله به صدا میافتد و پسر با عجله میرود.
II
روز بعد این داستان دوباره تکرار میشود. آقای بِروک ظاهراً با انرژی زیادی در تعقیب هدفش بود. مادام گارنیه با ناراحتی برای خودش زمزمه میکرد: "خدای من! او از من چه میخواهد؟"
من در این لحظه صحبت کردن با او را مناسب یافتم و گفتم:
"چطور یک انسان وقتی به او چنین فهمانده شده که ملاقاتش نامطلوب است میتواند اینطور سمج باشد؟!"
"او واقعاً برایم بسیار نامطلوب است!"
"در اصل مدیریت هتل هم مقصر است که در موقعیتی نیست تمایل صریح شما را برآورده سازد."
زن شانههایش را بالا میاندارد.
"مدیریت هتل چه میتواند در این مورد بکند؟ این موضوعِ شخصی من است."
"شما میتوانید به پلیس هم مراجعه کنید."
مادام گارنیه چهرهاش را کمی در هم میکند و میگوید:
"من برای کنار گذاشتن پلیس از این بازی دلیل دارم."
من فوری متوجه گشتم که در این لحظه حرف احمقانهای زدهام. میخواستم اشتباهم را دوباره جبران کنم و احتمالاً حماقت بزرگتری را شروع میکنم.
"البته، اگر شما پدرتان، برادرتان یا همسرتان را همراه خود میداشتید، بنابراین میتوانستید به سرعت از شر این فرد مزاحم خلاص شوید."
"به احتمال زیاد."
"شاید شما بخواهید به من اجازه دهید که من با آقای بِروک صحبت کنم؟"
"اما شما نه همسرم، نه برادرم و نه پدرم هستید! شما حتی دوست من هم نیستید."
من میتوانستم به زمین فرو روم، اما مادام لبخندی زد و ادامه داد:
"در باره چه‌چیز میخواستید با او صحبت کنید؟"
"من فقط قصد داشتم از او تقاضا کنم به خواسته شما احترام بگذارد، و دیگر هیچ‌چیز. من ابداً قصد ندارم خودم را بعنوان محرم به شما تحمیل کنم."
فکر حیلهگرانهای مانند یک پرستو از میان چشمانش میجهد، و سیسیل گارنیه برای لحظه کوتاهی مانند یک فرانسوی واقعی به نظر میرسد و نه مانند یک بانوی مغرور و افسرده، آنطور که من او را تا حال دیده بودم.
"خوب. اگر شما میخواهید اینطور مهربان باشید، بنابراین با آقای بِروک صحبت کنید. من حتی احتیاج ندارم از شما رازداری تقاضا کنم: شما از هیچ‌چیز مطلع نیستید و به این دلیل اصلاً نمیتوانید چیزی را فاش سازید."
III
یک تصادف به من این فرصت را داد تا زودتر از آنچه انتظار داشتم با آقای بِروک صحبت کنم. گفتگوی من با مادام گارنیه، حالت حیلهگرانهای که برای یک لحظه در چهرهاش بود، شخصیت مغرورش، داستان رمانتیک و غمانگیزی که جزئیاتش را من در رنگهای آتشین تجسم میکردم ــ تمام اینها مرا به هیجان میآوردند و خیالپردازیام را گرم میساختند.
من در مسیر خیابان دورافتادهای میرفتم که میتوانستم فقط در آن با کشاورزان از روستاهای همسایه برخورد کنم؛ غریبهها یا بیش از حد بیمار یا بیش از حد شیک بودند که قدم زدنهای خود را از پارک استراحتگاه بیشتر گسترش دهند، گرچه اینجا هم مانند بیشتر چشماندازهای شیرین آلمانی منطقهای زیبا و شاعرانه بود.
جاده در امتداد یک جویبار زیبا آرام سربالایی میگشت. آن پائین بر روی چمنزار زنگوله گاوها طنین میانداخت. یک رنگینکمان بر آسمان نشسته بود، و در زیر آن پرههای آسیابهای کوچکی میچرخیدند. زنان روستائی با دامنهای بالازده با پاهای برهنه میرفتند و کفشهایشان را در دست نگاه داشته بودند.
من ابتدا وقتی متوجه بِروک گشتم که کاملاً کیپ در مقابل او ایستاده بودم. او بر روی سنگی کنار جاده نشسته بود و در حالیکه نگاهش را گهگاهی به چشمانداز میانداخت چیزی در دفتر یادداشتش مینوشت. من فکر میکردم که او شعر مینویسد و برایش متأسف گشتم. ابتدا هنگامیکه او دفترش را در جیب قرار داد او را مخاطب قرار دادم.
"آقای بِروک، من باید به شما بگویم که مادام گارنیه دیدار شما را بسیار ناخوشایند مییابد."
مرد جوان با اندکی تعجب مرا نگاه میکند و چنان ساده که عشاق معمولاً هرگز چنین صحبت نمیکنند میگوید:
"سماجتم برای خود من هم ناخوشایند است، اما من واقعاً نمیدانم با این بانو چه باید بکنم."
"شما باید او را راحت بگذارید!"
"این علیه منافعم است."
"شما چطور میتوانید به منافعتان فکر کنید؟ آیا مگر یک احساس حقیقی و عمیق میتواند با هر گونه منفعتی خود را سازگار سازد؟"
بروک لحظهای سکوت میکند و میگوید:
"نه، با این وجود هنوز هم میخواهم برای صحبت کردن با مادام گارنیه تلاش کنم."
"شما این تلاش را نخواهید کرد؛ و اگر هم تلاش کنید چیزی بدست نخواهید آورد."
"چه‌کسی میتواند آن را بداند؟"
"من به شما اطمینان میدهم که تمام گامهایتان به هیچ منتهی خواهند گشت."
در چشمان مرد جوان وقتی از من میپرسد: "آیا شما با مادام گارنیه خویشاوندید؟" چیزی مانند امید میدرخشید.
من در حالیکه نمیدانم چرا قرمز شده بودم جواب میدهم: "نه، اما من با اطلاع ایشان با شما صحبت میکنم."
"آیا او به شما مأموریت داده چیزی به من بگوئید؟"
"نه، فقط اینکه او دیگر مایل به دیدن شما نیست. من میتوانم خشم شما را درک کنم، اما فکر نمیکنم که شما با سماجت بتوانید چیزی بدست آورید. شما خوب میدانید که هیچکس بر قلب یک زن تسلط ندارد."
"من شما را کاملاً درک نمیکنم. من فقط از او آنچیزی را که حق من است میخواهم."
"چنین حقوقی همیشه داوطلبانه اعطاء می‌گردند."
"البته، من هم واقعاً هیچ نوع حق قانونی ندارم."
"خوب است که حالا خودتان به آن اذعان دارید. و چه میکردید اگر شما بجای همسر بانو بودید؟"
"طبیعیست که سپس او را راحت میگذاشتم."
"نظر شما واقعاً بکر است!"
"چرا؟"
"طرز تفکر شما تقریباً مورد پسندم است، اما با این وجود من از شما تقاضا میکنم یا این شهر را ترک کنید یا دیگر هیچ تلاشی برای ملاقات با مادام گارنیه انجام ندهید."
"من نمیتوانم این قول را به شما بدهم."
"خوب. پس بنابراین من جریان را در دست میگیرم. و شما میتوانید مطمئن باشید که من به شما اجازه نخواهم داد حتی تا سه قدمی بانو هم نزدیک شوید."
بروک شانهاش را بالا میاندازد و میگوید: "هرکس اما از منافعش دفاع میکند."
"بله، اما هیچکس اجازه صدمه زدن به منافع دیگران را ندارد."
"من فکر میکنم که شما مرا کاملاً درک نمیکنید"
"من شما را حتی خیلی خوب درک میکنم!"
"من فقط میخواهم ..."
"برای من اصلاً مهم نیست که شما چه میخواهید. من به شما گفتم که مادام گارنیه چه میخواهد، و من این مسئله را تمام شده در نظر میگیرم."
"هرطور که شما مایلید."
اما یک عاشق جواب رد شنیده چه احمق میتواند باشد، بویژه وقتی او لجباز هم بشود. انسان در چنین مواقعی آخرین جرقههای عقل را از دست میدهد! در نزد بِروک نیز حالا چنین بود. او زیاد ابله دیده نمیگشت اما مانند یک آدم کاملاً ابله رفتار کرد!
IV
چنین به نظر میرسید که بِروک برای چند روز ناپدید شده باشد. اما یک روز او را در حالیکه با یک آقای بزرگ و چاق بظاهر اتریشی در دهلیز هتلمان صحبت میکرد دوباره میبینم. درست در این لحظه سیسیل بر حسب تصادف به سمت آسانسور میرفت و به من در حال عبور چنان لبخند فریبندهای هدیه میدهد که خون به سرم هجوم میبرد. من مصمم به سمت بِروک میروم و از میان دندانها و با حیرت از شجاعتم به او میگویم:
"فقط یک آدم رذل چنین رفتار میکند! بله، من آن را تکرار میکنم، شما یک رذل هستید، و من آمادهام این را با هر نوع اسلحه دلخواهی اثبات کنم."
بِروک حیرتزده به من نگاه میکرد.
"میبخشید: شما من را اگر درست فهمیده باشم به یک دوئل دعوت میکنید. من این دعوت را نمیتوانم قبول کنم، چون من طریق استفاده از اسلحه را نمیدانم."
"پس باید چه کنم تا شما از اینجا بروید؟ یا شاید پول میخواهید؟"
"منظورتان چیست؟"
"شاید برای اینکه ما را راحت بگذارید بتوانم به شما پیشنهاد مبلغی پول کنم؟"
مرد جوان سکوت میکند.
در حالیکه با زحمت بر احساس انزجاری که ناگهان در من افزایش یافت غلبه کردم از او میپرسم: "چقدر؟"
بِروک بسیار سرزنده میگوید: "فکر کنم، مبلغ باید برایتان آشنا باشد: ده هزار فرانک."
تحقیر من خود را تقریباً به مادام گارنیه گسترش میدهد، زیرا او برای چنین مرد حقیری توانسته بود یک حق قلبانه قائل گردد. من بلافاصله به او یک چک به مبلغ تقاضا شده میدهم و او را تا دفتر همراهی میکنم، جائیکه او در حضور من یک بلیط به سمت ژنو میخرد.
V
یک طوفان تندری نزدیک میگشت و من نمیتوانستم بخوابم. عاقبت به باغ تاریک هتل میروم و در خیابان مشجری که پنجره اتاق مادام گارنیه به آن سمت گشوده میگشت بالا و پائین میروم. هرلحظه به بوتههای یاسی برخورد میکردم که بطور بیهوش کنندهای معطر بودند. در فاصلهای دور آذرخشهای آبی رنگی تند تکان میخوردند. چنین به نظر میرسید که انگار کسی با یک چوبکبریت به جعبهکبریت مرطوب شدهای میکشد. ناگهان آذرخش خیره کنندهای آسمان را برای مدت درازی به تکان میاندازد، اما بدون تندر، و من دیدم که چگونه پنجره مادام گارنیه گشوده میگردد. در همین لحظه هیکل مردانه شخصی را میبینم که پاورچین رو به پنجره گشوده میرود. آذرخش با نور خارقالعادهاش نه تنها تمام منطقه را، بلکه همچنین فکر مرا هم روشن ساخت. من به خودم گفتم: "بِروک اصلاً نرفته و مرا دست انداخته است، او تا حالا در باغ در کمین بوده و بطور تصادفی پنجره گشوده را کشف کرده است؛ و حالا میخواهد آنچه را که نتوانسته بود با سماجت بدست آورد با زور از آن خود کند."
این فقط کار یک لحظه بود، باید خودم را بر روی مرد جوان پرتاب کنم و یقه او را بگیرم. اما چون میخواستم از یک رسوائی جلوگیری کرده و مادام گارنیه را بیهوده نگران نسازم بنابراین جنگ را در سکوت رهبری میکنم. رقیبم هم ساکت بود، ظاهراً به دلیل یکسان. و حتی بیشتر از آن؛ او حتی با وجودیکه دیگر آذرخشی نمیزد و ابرهای سیاه بر بالای درختها به نرمی میرفتند به خود زحمت میداد که در حال مبارزه صورتش را بپوشاند. او بسیار نیرومندتر از آنچه که فکر میکردم بود، و من شروع به مغلوب شدن کردم؛ من دیگر نه به حمله بلکه فقط به دفاع میاندیشیدم. ناگهان شنیدم که مادام گارنیه آهسته اما واضح میگوید:
"خدای من، اما این بیش از حد احمقانه است!"
من نگاهم را به سمت پنجره بالا میبرم. رقیبم از این موقعیت استفاده میکند و زمانیکه توجهام متمرکز او نبود در درختزار ناپدید میگردد. همچنین سیسیل در پشت پنجرهای که هنوز نور ضعیف آذرخش بر شیشههایش انعکاس داشت ناپدید شده بود.
VI
اولین کلماتی که روز بعد مادام گارنیه به من گفت این بود:
"به من توضیح دهید، تمام این کارها چه معنا دارند!"
"من قصد داشتم شما را در مقابل برخورد ناخوشایندی با آن آقا محافظت کنم ..."
"بله، اما شما با این کار فقط به این نایل شدید که من برخورد با شما را یکی از نامطلوبترین برخوردهائی که هرگز در زندگی داشتهام بحساب آورم. حالا باید به همسرم چه بگویم؟ شما باید اعتراف کنید که ملاقات یک محافظ ناخوانده در مقابل پنجره همسرش برای او کمی ناگوار است!"
"آیا او همسر شما بود؟"
"بدیهیست. او تازه روز گذشته از رُم آمده است. قفل درِ اتاقش خراب شده بود، و چون نمیتوانست در دیروقت شب قفلساز پیدا کند سعی میکند از طریق پنجره به اتاق من بیاید؛ اتاقهای ما در طبقه همکف و در یک راهرو قرار دارند."
"و من فکر میکردم که او بِروک است."
"بِروک؟ او پیش من چکار دارد؟"
"من البته این را نمیدانم."
"یک بار گوش کنید، حدسیات هم باید محدودیتهای خود را داشته باشند! بعلاوه بِروک ناگهان ناپدید گشته است، و من فکر میکنم که او این محل را ترک کرده باشد. من غیرممکن است بتوانم تصور کنم که چرا او منتظر ورودِ همسرم نماند، همسرم قطعاً بدهکاری ده هزار فرانکیام را به او میپرداخت. من در ابتدا میخواستم جریان را از همسرم پنهان سازم، اما باید عاقبت همه‌چیز را به او میگفتم. و این بِروک مسخره درست در لحظهای ناپدید میشود که میتوانست آرزویش تحقق یابد!"
"بنابراین او فقط از شما پول طلب داشت؟"
مادام گارنیه لبخند میزند.
"بله. او نماینده یک ساختمان تجاریست. البته من میدانم که موقعیت اجتماعی یک انسان در امور عشقی کوچکترین نقشی بازی نمیکند، اما بِروک قطعاً هیچ زمانی به داشتن رابطه با من فکر نمیکرد. همچنین احتمالاً من هم تأثیر کافی بر او نمیگذاشتم."
زن پس از مکثی ادامه میدهد:
"اما ما نمیخواهیم با هم نزاع کنیم! من در هرحال از شما متشکرم که مرا از دست این بِروک رها ساختید."
دوباره یک لبخند بر لبانش سُر میخورد، و هنوز تا امروز برای من ناشناخته مانده است که آیا مادام گارنیه میداند من بدهکاریش را پرداختم.
 
کامیابی‌های بیهوده
I
چنین به نظر میرسید که امروز همه‌چیز دیوانه شده است: خورشید، باد، خیابانها و انسانها. پس از یک هفته هوای ابری و بارانی ناگهان حجاب خاکستری پاره میشود و آسمان آفتابی پدیدار میگردد، و باد درها و کرکرهها را به سر و صدا انداخته بود و از شیب شیروانیها سریع به پائین میراند؛ پرها بر روی کلاه خانمها کاملاً ژولیده بودند؛ شیشه ویترینها میدرخشیدند و ابرها و پرندگان خود را بر رویشان منعکس میساختند، طوریکه آدم در نگاه اول درست نمیدانست آسمان کجاست و انعکاسش کدام است؛ چنین به نظر میرسید که همه‌چیز در یک چرخفلک مانند چرخفلکی که در فضای سبز وین قرار دارد در چرخش است. عابرین و رانندگان همزمان در محلهای مختلفی دیده میگشتند، بوق ماشینها مانند بوق شیپورهای قدیمی پستچیها آواز میخواندند، یک هنگ از سربازان با ادوات موسیقی برنجین خود میگذشتند و دم اسبها مانند فوارهها در باد به هوا بلند میگشتند.
یک روز تعطیل بود، پرچمها در کنار خانهها در نوسان بودند و آب فوارهها در پارک توسط باد به حرکت میافتاد و مردم را خیس میساخت. رودخانه که هنوز نتوانسته بود خود را به رها بودنش از یخ عادت دهد در رنگ آبی و سفید میدرخشید.
ویکتور از رختخواب بیرون میجهد، کنار پنجره میرود و بلند میگوید:
"هورا! آرزویم برآورده میشود. چهارده روز است که انتظار این روز را میکشم، و حالا از راه رسیده است!"
او قصد داشت از طریق به صدا آوردن زنگوله خدمتکار را خبر کند، اما به یاد میآورد که پدر و مادرش در سفرند و او در خانه کاملاً تنهاست، جائیکه مبلها درون پوشش کتانی خاکستری رنگی قرار داشتند و تصاویر با پارچه ململ نازکی آویزان بودند. ساعت از کار افتاده بود، اما در گوشهای از میز بزرگ در اتاق غذاخوری صبحانهاش قرار داشت: قهوه و یک تکه نان کره زده شده که همسر دربان برای او آورده بود: یعنی، ساعت ده صبح بود.
ویکتور در اصل در انتظار چنین روزی بود و بزرگترین امید را به آن داشت. یلیساوتا پتروونا دو هفته قبل به او قول داده بود که در اولین روز آفتابی با او برای گردش با کشتی‌بخار به سمت نیوا یا با قطار به حوالی پترزبورگ برود و یک روز تمام را با او بگذراند؛ این فکر همچنین از قلب او هم یک چرخفلک بامزه میسازد، مانند چرخفلکی که او همین حالا از پنجره مشاهده کرده بود. آه، او یلیساوتا پتروونا را تقریباً به همان اندازه دوست داشت که کتابها و رویاهایش را دوست داشت؛ شاید دختر را تنها به این دلیل دوست داشت، زیرا دختر با رمانهائی که او خوانده بود و تصاویر رویاهایش در تضاد نایستاده بود.
او هیچ برنامهای برای آینده طرح نمیکرد، اما از آینده هم وحشتی نداشت: او به کامیابیها عادت داشت. سعادت واقعاً او را قدم به قدم تعقیب میکرد. در این روز هم اینچنین بود: او مشتاقانه انتظار این روز را میکشید و حالا آن روز فرا رسیده بود. البته این روز ابتدا پس از چهارده روز بارانی آمد؛ اما این فرعی بود. نکته اصلی این بود که آن روز آمده است. ویکتور به زحمت میتوانست صبر کند تا ساعت یازده شود: او اجازه نداشت قبل از ساعت یازده پیش یلیساوتا پتروونا برود. او به دربان که حیرت کرده بود با خنده و بشاش صبح‌بخیر میگوید، درون اولین و بهترین درشکه میجهد و عجله میکند تا جائیکه ممکن است در شلوغی عمومی غوطهور گردد. چنین به نظرش میرسید که انگار خورشید، باد، شیشههای درخشان پنجرهها، ترومپتهای براق، فوارهها، شیهه اسبها، پرچمها و رودخانه خود را در درون او مییابند. کشتیهای بخاری با دودکشهای سفید در مقابل اسکلهها انتظار مسافران شوخ و عاشق را میکشیدند. او با سرعت از پلهها بالا میرفت که دربان او را دوباره به پائین آمدن میخواند:
"شما میخواهید به آپارتمان شماره پنج بروید؟"
"بله. چرا میپرسید؟"
"ساکنین این خانه از روز دوشنبه رفتهاند."
"رفتهاند؟ به کجا؟ آیا آپارتمانشان را تغییر دادهاند؟"
"نه، آنها هنوز اینجا زندگی میکنند. اما برای تمام تابستان به روستا سفر کردهاند، به استان اسمولنسک."
"آیا یلیساوتا پتروونا هم با آنها رفته است؟"
"همه رفتهاند، همچنین دوشیزه."
پس چرا پرچمها در اهترازند، چرا سربازها موسیقی مارش شادی را مینوازند؟
II
ویکتور چنان شکست خورده بود که ظاهراً هیچ‌چیز در جهان قادر نبود احساس نامطلوبش را پراکنده سازد یا او را تسلی دهد. هرآنچه او را قبلاً شوخ و بشاش میساخت حالا مانند یک پوزخند غیرقابل تحمل شده بود. او ابتدا وقتی به خود میآید که دودکشهای سفید کشتیهای بخار را که در انتظار مسافران بودند میبیند. در واقع برای اینکه نمک بر زخمهای دلش بپاشد در مقابل یکی از اسکلهها میایستد و مشاهده میکند که چگونه یک خانم چاق بر روی عرشه به دو دختر کوچک شکلات میداد، چگونه توله‌سگی به اتوموبیلهای که سریع میگذشتند پارس میکرد و چگونه دو زن ساده با روسری با یک روحانی از آفتاب سوخته روستائی صحبت میکردند.
"اگر بخواهی بر روی یک رستوران شناور نهار بخوری، بنابراین بهتر است که به پارک آلکساندر برویم. من همین حالا میخواستم به آنجا بروم."
ویکتور صورتش را آهسته به سمت فردی که صحبت میکرد میچرخاند و با اندک زحمتی دوستش ایوان پاوویچ کوساکوف را میشناسد.
"ویکتور، چته؟ رنگت بطور وحشتناکی پریده. آیا خبر بدی شنیدهای؟"
"یک خبر؟ بله، البته!"
حالا به یاد ویکتور میافتد که در جیب یک نامه از خواهرش دارد، که در آن برایش نوشته بود در بستر بیماری افتاده است و از او خواهش میکند برای دو هفته پیش او به کالیوگا بیاید. این حالا تازه به یادش میآید، و ناگهان در برابرش تصویر خواهرش تانیا با چهره گرد، بینی خمیده و چشمان خندان نمایان میگردد که با تصور اینکه میتواند بیمار باشد اصلاً همخوانی نداشت؛ و بیشتر مانند زمانی که هرگز شکایتی نداشت دیده میگشت. او ناگهان تمایل زیادی برای دیدن خواهرش احساس میکند و کاملاً صادقانه میگوید:
"بله، نامهای از خواهرم خشمگینم ساخته. حالش کاملاً خوب نیست و از من خواهش کرده پیشش بروم."
"خب، پس برو پیشش. اصلاً بهت ضرر نمیزنه. تو این همه مدت در شهر نشستی و خدا میداند که چطور دیده میشی."
"من خیلی مایلم پیش او بروم. اما دلیل کاملاً ساده و مسخرهای جلوی رفتنم را میگیرد: من در حال حاضر پول ندارم."
"مزخرفه! مگه برای سفر به کالوگا پول زیادی لازمه؟ اگه بخواهی میتونم این پول رو برات تهیه کنم."
"تو با این کار به من لطف بزرگی میکنی."
"پس این تموم شد، و حالا با من بیا بریم غذا بخوریم و سعی کن خودتو کمی آرام کنی. چه شرابی مینوشیم؟"
"امروز دلم میخواد شراب سنــپیر بنوشم."
"چرا اتفاقاً سنــپیر؟ مطمئناً در اینجا بدست نمیآریم."
"شاید بدست بیاریم. این باید پرسشی از سرنوشت باشه. اگه ما این شراب را بدست بیاریم بنابراین همه‌چیز خوب میشه."
"من مایل نیستم به تو توصیه کنم دست به چنین آزمایشی بزنی. من از همین حالا میتونم بهت بگم که ما بر روی یک رستوران شناور سنــپیر بدست نخواهیم آورد. لازم نیست به این خاطر ناراحت بشی."
البته حق با ایوان پاوویچ بود. آنها این شراب را بدست نیاوردند و باید شراب سفید معمولی مینوشیدند. هنگامی که آنها قصد رفتن داشتند سرخدمتکار با یک بطری خاک گرفته از پلهها بالا میآید.
"آقا، این یک شانس غیرمعمولیست: کاملاً بر حسب تصادف یک بطری از شرابی که سؤال کرده بودید پیدا شد. درست مانند یک معجزه این بطری برایمان باقیمانده بود. آقایان دستور باز کردنش را میدهند؟"
ویکتور بطری گرد گرفته و تار عنکبوت بسته شده را در دست میگیرد، آن را مرددانه به عقب و جلو میبرد و میگوید:
"نه، چرا باید حالا آن را باز کرد! ما غذایمان را خوردهایم. آن را لطفاً برای نوبت بعد که پیشتان میآئیم نگاه دارید."
III
ویکتور پس از چند روز از یلیساوتا پتروونا یک نامه دریافت میکند که در آن تأسفش را بخاطر سفر ناگهانی با خانوادهاش و اینکه حتی نتوانسته از او خداحافظی کند ابراز کرده بود، در پی‌نوشت چنین آمده بود: "بخاطر وعده سفر کوتاه لازم نیست نگران باشید؛ فقط فکر نکنید که من قصد دست انداختن شما را داشتم. من بزودی برای سه روز به شهر خواهم آمد. در این فرصت به وعدهام وفا خواهم کرد، البته اگر شما آن را هنوز فراموش نکرده باشید."
چطور ممکن بود او این را فراموش کرده باشد! او بجز آن به چیز دیگری فکر نمیکرد. و بعد این سعادت. او در صدد بود به همه‌چیز شک کند و ناگهان این کامیابی غیرمنتظره! البته این کامیابی میتوانست خیلی زیباتر باشد: زیرا یلیساوتا پتروونا از قضا روزی آمد که آسمان ابری بود و باران میبارید.
یک سفر با کشتی بخاری به نیوا در این هوا مطلقاً ملالتانگیز خواهد بود؛ بعلاوه یلیساوتا پتروونا برای چنین گردش پُر زحمتی وقت نداشت. ویکتور اما اجازه نداد جسارتش از بین برود. او بجای رفتن به نیوا با کشتی بخاری پیشنهاد رفتن به سیستورسک را میدهد، آنها بجای یک کابین لرزان کشتی در یک کوپه لرزان قطار به سمت سیستورسک میراندند. آنها از پنجرههای رستوران قطار صعود قطرات باران بر روی دریای رنگپریده را که بسیار روشنتر از آسمان به نظر میآمد تماشا میکردند؛ اما در قلب ویکتور بادِ شادِ روزهای سعادتمند در وزش بود. او حتی بدنبال شباهتهای مصنوعی میگشت تا تمام این پدیدههای خارجی را در بهترین معنا تفسیر کند. او میگوید:
"این باران مانند یک رگبار بهاریست. و اجازه میدهد که همه چیز شکوفا گردد و یک زندگی جدید دوباره زنده شود: برگها، گلها و چمن!"
"ویکتور، شما یک خیالباف اصلاحناپذیرید! از کجا میدانید که اتفاقاً یک چنین بارانیست؟ شاید باران یکنواختی باشد که پس از آن فقط دسته حشرات رشد میکنند."
ویکتور کمی دستپاچه میشود، اما نمیخواست تسلیم شود.
"نه، این یک باران خوب است، و یلیساوتا پتروونا، شما بد هستید؛ حالا شما حتی از دسته حشرات صحبت میکنید."
"من از هیچ‌چیز صحبت نمیکنم! شما از یک رگبار بهاری صحبت میکنید و من فکر میکنم که باران یک باران یکنواخت معمولیست."
فعلاً این لحظه برای اعلان عشق نامناسب به نظر میآمد؛ بنابراین ویکتور از تمام اشارات تمثیلی صرفنظر و با او ساده و طبیعی مانند یک دوست صحبت میکند.
آنها در واقع در سیستورسک کاری نداشتند. بنابراین بزودی به شهر بازمیگردند تا شب را در یکی از این تئاترهای تابستانی بگذرانند. آنها ابتدا به خانه یلیساوتا پتروونا میروند، و در حالیکه او لباسش را برای رفتن به تئاتر عوض میکرد ویکتور در سالن در برابر پیانوئی که بوی فرمالین میداد مینشیند و یک والس بعد از دیگر مینوازد.
"خب، حالا من تمام شدم!"
هرگز یلیساوتا پتروونا چنین زیبا و خواستنی به نظر ویکتور نرسیده بود.
یلیساوتا پتروونا بعد از بستن در میگوید: "صبر کنید، آیا کلید خانه را برداشتم؟" معلوم میشود که او علاوه بر کلید خانه کیف پولش را هم فراموش کرده است. دربان برای باز کردن در از داخل آپاتمان سرایدار را از طریق پلههای مستخدمین بالا میفرستد.
یلیساوتا پتروونا که در حال انتظار بازگشتن در توسط سرایدار بر لبه یک پنجره در راه پلهها نشسته بود میگوید: "من اصلاً نمیدانم که چرا حواسم امروز اینطور پرت است."
"شاید شما به دلیل حواسپرتی حالا چنین زیبائید. شما هرگز چنین زیبا و مهربان به نظرم نرسیده بودید!"
"اگر قصد دارید از من تمجید کنید باید بدانید که برای این کار نامناسبترین لحظه را انتخاب کردهاید."
"من اصلاً نمیخواهم از شما تمجید کنم، من فقط میخواهم بگویم که شما را جدی و صادقانه دوست دارم."
"بله، من این را میدانم، من هم به شما بسیار علاقه دارم."
"منظورم این نبود. یلیساوتا پتروونا، من میگم که شما را دوست دارم!"
"شما میخواهید بگوئید که عاشق من شدهاید؟"
"این تعریف احساس من را دقیقاً بیان نمیکند. آنچه من نسبت به شما احساس میکنم برایم خیلی عمیقتر و پر اهمیتتر است."
"بنابراین شما به من اعلان عشق میکنید؟"
"بله!"
"من فکر میکنم که در یکی از آثار چخوف این اتفاق میافتد که فردی بر روی پلهها یک اعلان عشق میکند. این ممکن است که کاملاً رمانتیک باشد، اما من فکر میکنم که این محل برای چنین اظهاری مناسبت بسیار کمی دارد."
"من نمیدانم که آیا در نزد چخوف چنین اتفاقی افتاده است یا نه، اما من شما را دوست دارم و منتظر پاسخ شما هستم."
"برویم بالا، الساعه در باز میشود."
هنگامیکه آنها دوباره داخل آپارتمان میشوند و بعد از آنکه یلیساوتا پتروونا کلید آپارتمان و کیف پولش را پیدا میکند کاملاً غیرمترقبه میگوید:
"ویکتور، از من نرنجید، من نمیخواهم به تئاتر بروم. من بطور وحشتناکی خستهام، باید فردا کارهای بسیاری انجام دهم و گذشته از این سردرد هم دارم."
"آیا گفتگوی ما باعث سردرد شما شده است؟"
"نه، نه. من فقط خستهام و بیش از حد شراب نوشیدهام."
"پس بنابراین اجازه دارم هنوز اندکی پیشتان بمانم؟"
"شما واقعاً بامزهاید؛ من فوری به رختخواب خواهم رفت. ما فردا ساعت سه دوباره همدیگر را خواهیم دید."
"و چه پاسخی میخواهید به من بدهید؟"
"من میخواهم فقط از شما خواهش کنم از من نرنجید. من بخاطر تمام چیزهائی که به من گفتید از شما متشکرم."
IV
ویکتور چنان ناراحت بود که وقتی به خانه آمد در لحظه اول اصلاً متوجه نگشت بر روی میزش دو نامه قرار دارد. آنها چه نامههائی میتوانستند باشند؟ از چه کسی؟ آیا اصلاً کسی در جهان وجود دارد؟ هیچکس و هیچ‌چیز اجازه وجود داشتن نداشت! اما البته چیزهائی وجود داشتند: آپارتمان متروک، شهر، آسمان که حالا شروع کرده به صاف گشتن، و آن دو پاکت نامه بر روی میز. در یکی از پاکتها پولی قرار داشت که کوساکوف برایش آورده بود و در پاکت دیگر نامهای طولانی از خواهرش که به او اطلاع داده بود وضع سلامتیاش بدتر شده است و او تا چند روز بعد، تا زمانیکه بتواند خودش را روی پاهایش نگاه دارد، میخواهد برای مشورت با یک پزشک به پترزبورگ بیاید.
"من این نامه را با عجله تمام برایت مینویسم، برای اینکه تو در این بین به کالوگا سفر نکنی و ما بتوانیم همدیگر را در  پترزبورگ ببینیم."
ویکتور باید این نامه را قبل از آنکه معنای آن را درک کند دو بار میخواند؛ افکارش چنین زیاد از خواهرش، از کوساکوف و از همه در جهان دور بودند.
ماه نو که توسط باران تمیز شسته شده بود بر بالای گنبد کلیسائی در آن نزدیکی کج آویزان بود.
"پس چه باید بکنم؟ من حالا میخواهم سعی کنم بدون عشق زندگی را بگذرانم، برای مثال مانند کوساکوف. شاید اینطور سرگرم کنندهتر باشد و آدم  خود را آزادتر احساس کند. من مایلم شرط ببندم که کوساکوف حالا در یک واریته نشسته است؛ سپس با یکی از این دخترها غذا میخورد و فردا فراموشش میکند. و دختر کوچکترین تأثیری در زندگی او نخواهد گذاشت."
رمانهای مختلفی به ذهنش خطور میکنند که در آنها از چنین مردان بیاحساس ژیگولوئی صحبت شده بود. این میتوانست حتی کاملاً شاعرانه گردد! شاید هم این اشاره سرنوشت بود که برایش همزمان یک جواب رد و پولی را فرستاده بود که حالا دیگر غیرضروری بود. این را میشد نهایتاً همچنین بعنوان یک موفقیت درک کرد.
او همراه افراد دیگر داخل باشگاه شبانه میگردد، و از اینکه این کار توجه کسی را جلب نساخت باعث تعجبش شده بود. نور ضعیف صورتی رنگ فانوس به دیوار بدونِ پنجره یکی از اتاقهای کناری افتاده بود. مجسمههای بالاتنه چایکوفسکی و فونویسین از روی ستونهایشان بسیار از خود راضی به پائین نگاه میکردند. سربازها بر روی تریبون ارکستر با جدیت خندهداری گونههای اصلاح شدهشان را در حالیکه یکی از والسهای سست را با ترومپت مینواختند باد میکردند. دخترها به نور بنفش کمرنگ فواره نگاه میکردند و به شام میاندیشیدند.
ویکتور تقریباً اصلاً توجهی به چهره خانم خود نمیکرد و به خود زحمت میداد تا حد امکان کم صحبت کند و آن هم فقط از چیزهائیکه برایش در این لحظه دارای معنی بودند، و از چیزهائیکه تا فردا فراموششان خواهد کرد. دختر آرایش کرده بود، اما نه زننده،  بدون بکار بردن متلک صحبت میکرد و به نظر نمیرسید که بیش از حد حریص باشد. این تمام چیزهائی بودند که ویکتور نیاز داشت.
او همچنین برای لحظهای هم این آگاهی را نداشت که لذت میبرد و با عجله فوراً به خانه میرود، در حقیقت تا یک وظیفه لعنتی را به انجام برساند. او نه احساس ناراحتی وجدان میکرد، نه احساس انزجار و نه یک ستیزه درونی؛ تمام اینها فقط بطور وحشتناکی کسل‌کننده به نظر میآمدند.
وقتی او در سپیده‌دَم با دختر به خانه میراند ناگهان تمایل پیدا میکند برای دختر تعریف کند چگونه وقتی پسر جوانی بوده یک بار تابستان را در فنلاند به سر برده و هر روز صبح برای شنا به دریا میرفته. اما بعد به یاد میآورد که این تعریف میتواند او را به نحوی متعهد سازد و در نتیجه یک پیوند هرچند ضعیف بین او و دختر همراهش بوجود آورد. به همین دلیل او خود را به این اظهارات محدود میسازد:
"قبل از طلوع آفتاب همیشه این باد میوزد. آیا سردتان نیست؟ بعلاوه ما فوری به خانه خواهیم رسید."
دختر میخواست تظاهر به بیخیالی و سبکی کند؛ اما هنگامیکه متوجه میشود مرد همراهش اصلاً به آن نیاز ندارد هر زحمتی را به کنار میگذارد و بیتفاوت و اندکی خستهکننده میگردد.
هنگامیکه زنگ خانه در سالن به صدا میافتد ویکتور در لحظه اول فکر میکند که یک تلگراف از خواهرش رسیده است: خواهرم حتماً مُرده است! اما در راهرو بر روی پلهها یلیساوتا پتروونا در اولین روشنائی صبح ایستاده بود.
"شما البته بخاطر بازدید من شگفتزده و شوکزدهاید. یک لحظه صبر کنید، من میخواهم همه‌چیز را به شما بگویم. اگر اظهار یک عشق بر روی لبه پنجره در روی پلههای راهرو ساختمان مجاز باشد، بنابراین باید همچنین پاسخ به چنین تقاضائی در ساعت هفت صبح هم مجاز باشد. آیا نمیخواهید به من اجازه داخل شدن بدهید؟"
ویکتور سکوت کرده بود و تمام اینها را برای یک رویا میپنداشت. یلیساوتا پتروونا از هیجان بسیار خشک و تقریباً خشن ادامه میدهد:
"من هنگامیکه از شما خواهش کردم مرا تنها بگذارید واقعاً سردرد داشتم، اما دیرتر ... کلمات شما مرا خیلی به هیجان آورد. من تمام شب نمیتوانستم بخوابم و باید مرتب به شما فکر میکردم. بنابراین تصمیم گرفتم بر خلاف ادب در سپیده‌دَم به دیدارتان بیایم. من میخواهم به شما بگویم که به عشق شما پاسخ مثبت میدهم و اینکه من از مدتها پیش عاشق شما هستم. شما حتماً با من موافقید که اظهار عشق ما خالی از اصالت خاصی نیست ... ویکتور عزیز، شما را چه میشود؟ چرا چیزی نمیگوئید؟"
دختر سرش را به سمتی که ویکتور خیره شده بود میچرخاند و به آنجا نگاه میکند. بر روی پوشش کتانی خاکستری رنگ یک صندلی بلوزی راه راه به رنگ سفید و قهوهای قرار داشت و در کنار آن یک کلاه که بر روی لبه آن دسته کوچکی گیلاس مصنوعی آویزان بود. یلیساوتا پتروونا سرخ میشود، نگاهش را به سمت ویکتور میچرخاند و میگوید:
"من از کودکی عادت داشتم همه‌چیز را در زمان نامناسب انجام دهم. حالا هم این کار را کردم. من امیدوارم که شما رازدار باشید. اظهارات ما و ملاقات من از شما باید برای همه یک راز باقی‌بماند، و در صورت امکان همچنین برای خود شما."
 
عشق افلاطونی شارلوت
شارلوت ایوانوونا بهتر از هرکس دیگر معنا و ماهیت «عشق افلاطونی» را میشناخت. البته او از افلاطون هیچ‌چیز نخوانده بود و حتی جای تردید است که آیا از وجود او آگاه بوده باشد؛ اما هر بار که این سؤال را با ایلیا پتروویتچ  مطرح میساخت: "رابطهای که بین ما برقرار است را چه مینامند؟" مرتب این پاسخ را میشنید: "به آن عشق افلاطونی میگویند"؛ و به پرسش: "عشق افلاطونی اصلاً چیست؟" ایلیا پتروویتچ عادت داشت جواب دهد: "عشق افلاطونی؟ شارلوت ایوانوونا، رابطهای را که در بین ما برقرار است عشق افلاطونی مینامند."
بنابراین برای شارلوت ایوانوونا روشن بود که عشق افلاطونی به شرح زیر است: از خواب برخواستن در سپیده صبح بخاطر خرید از بازار؛ از حومه شهر به خیابان مورسکایا دویدن بخاطر خریدن نوع مخصوصی از نان سفید فرانسوی برای ایلیا پتروویتچ؛ با احترام به او نگاه کردن وقتی دفاتر شاگردانش را تصحیح میکند؛ دوختن دکمههایش و رفو کردن جورابها و بیش از هرچیز، در تمام این چیزها یک چشمه براستی کم تنوع اما در عوض پُر از لذتی تمام نشدنی دیدن. البته عشق افلاطونی در برابر افکار عمومی شجاعت و تحقیر ایجاب میکرد. اگر شارلوت ایوانوونا این را از قبل نمیدانست بنابراین بایستی حالا به آن پی برده باشد، زیرا تمام بستگان و آشناهایش پس از نقل مکان کردن به خانه ایلیا پتروویتچ مجرد از او کناره گرفتند. و آشناهای اندکی که ایلیا پتروویتچ داشت با او مانند یک میانجی بین یک خدمتکار خانه و یک معشوقه رفتار میکردند. اما او از این عشق چه داشت؟ امتیاز هر فلسفه، از جمله فلسفه یونانی در این است که برای هر پرسشی قادر به دادن یک پاسخ است. ایلیا پتروویتچ هم به این پرسش دوست دخترش یک توضیح شایسته داد. "عشق افلاطونی عشقی است که هیچ‌چیز نمیطلبد و سعادتش را فقط در بودن معشوق مییابد. در غیر این صورت به هیچ‌چیز احتیاج ندارد". ایلیا پتروویتچ ظاهراً نان سفید فرانسویای را که شارلوت ایوانوونا برای او از خیابان مورسکایا باید میآورد نادیده گرفته بود. هرکسی که از ماهیت عشق افلاطونی تا اندازهای مطلع باشد میتوانست به آقای ایلیا پتروویتچ بخاطر چنین توصیفی اعتراض کند؛ شارلوت ایوانوونا اما به او کورکورانه اعتماد فراوان داشت و چون معتقد بود که تمام این چیزها نامی زیبا و شاعرانه دارد بنابراین به آگاهی سعادتبخش وجود داشتن معشوق غرور خاصی نیز اضافه میگردد.
او آن روزی را که برای اولین بار چشمش به ایلیا پتروویتچ افتاده بود هنوز خوب به یاد میآورد. او بعنوان تندنویس به نزد وی آمده بود و اصلاً انتظار نداشت که این شغل به نحوی متفاوتتر از هر شغل دیگری باشد. حتی وقتی او ایلیا پتروویتچ را برای اولین بار دید این امکان اصلاً به ذهنش خطور نکرد. ظاهرش کاملاً جذاب بود، اما فقط جذاب و نه بیشتر: ریشش کوتاه و مجعد بود، یک عینک طلائی بر چشم داشت و بلند قامت و کمی تنومند بود. شارلوت ایوانوونا خودش هم نمیداند که این چگونه اتفاق افتاد. شاید زندگی متناسب، پُر مشغله و تنهای این انسان بسیار باهوش او را تحت تأثیر قرار داده بود. بعلاوه مرد به اصطلاح نویسنده هم بود، زیرا او گاهی مقالات تخصصی برای «نشریات ماهیانه وزارت آموزش و پروش» مینوشت. ایلیا پتروویتچ با او با صمیمیتی که هیچگونه تعهدی نداشت رفتار میکرد، همانگونه که او با تمام انسانها رفتار میکرد. گاهی دانشآموزان ارشد پیش او میآمدند و در برابرش بسیار خجالتی و با احترام رفتار میکردند، و ایلیا پتروویتچ در چنین لحظاتی مانند یک پرفسور بسیار فاضل، تقریباً مانند فاوستِ گوته به نظرش میآمد. و او، شارلوت ایوانوونا در این حالت چه بود؟ گرتشنِ بلوند؟ او با این اندیشه مانند یک گیلاس سرخ میگشت؛ او هر لحظه اشتباه تایپ میکرد و به زحمت میشنید که ایلیا پتروویتچ با صدای دوستانه و آموزندهاش چه میگفت. اجازه شرکت داشتن در این زندگی متناسب، متعال و زیبا مانند سعادت ناشنیدهای به نظرش میآمد. البته او جرئت نمیکرد حتی به این فکر بیفتد که اجازه شرکت در زندگی ذهنی فاوست خویش را داشته باشد؛ او اما بهتر از هرکسی میتوانست زندگی روزمره او را طوری شکل دهد که آن زندگی دیگر متعادلتر و آزادتر جاری گردد. این کاملاً ناگهانی و خود به خود رخ داد. یک روز، هنگامیکه شارلوت ایوانوونا در مقابل ماشین تحریر نشسته بود و چیزی مینوشت، دختر خدمتکار یک بسته لباس که رختشو فرستاده بود به اتاق میآورد. شارلوت ایوانوونا برای یک لحظه از نوشتن متوقف میشود و یک نگاه زودگذر از نوع نگاه زنان خانهدار به انبوه لباسهای سفید رنگی که در ردیف بالایشان رختهای رنگین قرار داشتند میاندازد؛ سپس از جا برمیخیزد، هر تکه رخت را با دقت نگاه میکند و دوباره در برابر ماشین تحریر مینشیند.
"ایلیا پتروویتچ، چه‌کسی کار رختهایتان را انجام میدهد؟"
"منظورتان چیست،  شارلوت ایوانوونا؟"
"ایلیا پتروویتچ، من خواهشی از شما دارم: به من اجازه میدهید لباسهای شما را که به رفوع احتیاج دارند به خانه ببرم؟"
"شارلوت ایوانوونا، این واقعاً شدنی نیست! چرا میخواهید به خودتان بخاطر لباسهای من زحمت بدهید؟"
"من واقعاً یک شاهزاده خانم نیستم! بله من یک آلمانی هستم، یک آلمانی خوب اجتماعی و نمیتوانم بینظمی را ببینم."
ایلیا پتروویتچ لبخندی میزند و پاسخ میدهد:
"شارلوت ایوانوونا، من فکر میکنم که شما خود را انکار میکنید، و در پیشنهادتان تبار آلمانیتان نقش مهمی بازی نمیکند."
"بله خب، قطعاً! البته من برای هرکسی این کار را نمیکنم. من اما برای شما احترام قائلم و نمیتوانم ببینم که به شما بیتوجهای میشود."
ایلیا پتروویتچ دست او را میفشرد و میگوید:
"من از شما بسیار متشکرم، واقعاً بسیار متشکرم ... و اما فکر میکنم که این شدنی نیست ..."
"چرا؟"
"به این دلیل که این کار میتواند باعث عصبانی گشتن خویشاوندان شما شود."
"آنها فکری در این مورد نمیکنند؛ و اگر هم آنها چیزی فکر کنند باز هم مهم نیست: من اتاق خود را دارم. کار را در شب وقتی همه در خوابند انجام میدهم."
"چرا باید شما بخاطر من در شب بیدار بمانید؟"
"ایلیا پتروویتچ، این اجازه را به من بدهید! این خیلی بامزه خواهد شد! من گربهمان را به اتاقم خواهم برد و وقتی همه خوابیدهاند گربه خُر خُر خواهد کرد و من در حال رفو لباسها به شما فکر خواهم کرد."
این گفتگو سرنوشت شارلوت ایوانوونا را رقم میزند. بعد از لباسها نوبت قهوه میشود که در پیش  ایلیا پتروویتچ بد تهیه میشد؛ سپس برای آشپزخانهاش علاقه نشان میدهد؛ پس از به اتمام رسیدن وقت کار هنوز مدتی آنجا میماند تا کار خانه را بررسی کند؛ سپس شروع میکند قبل از ساعات تعیین شده و زمانیکه ایلیا پتروویتچ هنوز در خواب بود به آنجا رفتن. عاقبت کاملاً مشخص میگردد: چون او به هرحال تمام روز در نزد ایلیا پتروویتچ به سر میبرد بنابراین بسیار سادهتر خواهد بود که او کاملاً به آنجا نقل مکان کند؛ بعد هر روز برای دیدن پدر و مادرش پیششان خواهد رفت. این نقشه با مقاومت غیرمنتظره بستگانش روبرو میگردد. اما شارلوت ایوانوونا نه تنها دارای فضائل حقیقی زنان خانهدار بلکه همچنین دارای یک انرژی حقیقی آلمانی هم بود. بعلاوه مدتهاست ثابت شده است که بخصوص ایدهآلترین و انتزاعیترین احساست و باورها وقتی با آزار و اذیت و مشکلات روبرو میشوند قوی میگردند.
برخی صحنههای طوفانی در نهایت باعث گشتند که عزم شارلوت ایوانوونا راسختتر گردد و خود را همزمان بعنوان یک قربانی و یک قهرمان در نظر گیرد.
پدر در حالیکه او را تا در خانه همراهی میکرد میگوید: "دختر، فقط نگاه کن، تو داخل مسیر لغزندهای میشوی". مادر که بعنوان زن کمی حساستر بود شارلوت را در آغوش میگیرد و میگوید: "شارلوت کوچکم، من میبینم که تو به او خیلی علاقه داری؛ اما با این حال مراقب خودت باش!" و شارلوت ایوانوونا با سرعت برق به پیش ایلیا پتروویتچ میدود، انگار که آنجا بجز جورابهای رفو شده و قهوه بهبود یافته یک رهائی انتظار میکشید.
کوچ کردن شارلوت هیچ تغییری در وضعیتش ایجاد نمیکند، اما او وضع از پیش موجود را تأیید میکند. حالا او برای اولین بار متوجه معنای عشق افلاطونی و نام رابطهای که بین او و ایلیا پتروویتچ برقرار بود میگردد. او آنطور که ابتدا قصد داشت اغلب به دیدن پدر و مادرش نمیرفت؛ او همچنین تقریباً با کسی ملاقات نمیکرد، طوریکه زندگیش در دایره بسیار تنگی میان قهوه و جورابهای ایلیا پتروویتچ و افکار پُر حرارتش به سرنوشت زیبا و رفیعش در چرخش بود.
شارلوت ایوانوونا بجز تمایلش به شیفتگی که به هیچوجه مانعش نمیگشت خانهداری دقیق و حتی صرفهجو باشد هنوز یک ایراد داشت؛ او با کمال میل اسکیت روی یخ بازی میکرد. اینکه این ورزش غالباً برای دختران نوجوان با میانگین پانزده سال مناسب بود برایش اهمیت نداشت، و هر روز قبل از ظهر از وقت آزادش استفاده میکرد و پیش از بازگشت ایلیا پتروویتچ به خانه اسکیت براقش را در دست میگرفت و کاملاً تنها به پارک تاریش میرفت. او از اینکه نمیتواند کارت ورود برای قسمت رزرو شده میدان اسکیت بازی را بدست آورد بسیار متأسف بود، جائیکه برگزیدگان سعادتمند، افسران خوشپوش و دختران جوانی که توسط معلمان خصوصی انگلیسیشان همراهی میگشتند اجازه اسکیت بازی داشتند. در حالیکه شارلوت ایوانوونا چرخشهای سریعش بر روی یخ را انجام میداد مرتب جسورتر میگشت، و این جسارت تا جائی پیش میرود که او یک بار با داشجوئی آشنا میشود. او دارای اندام کوچکی بود، پوستی گلگون، یک خط ریش کُرکی مایل به سرخ و یک بینی نوک تیز داشت. پالتوی پنبهدوزی شده با یقه خز میپوشید و کولجا نامیده میگشت. شارلوت ایوانوونا دیگر به یاد نمیآورد که آشنائی با او چگونه پیش آمده بود و چطور شد که پسر او را هر روز با دو اسکیت درخشنده در دست تا خانه همراهی میکرد. پسر برایش با مفهوم میدان اسکیت‌بازی کاملاً برابر بود، و ابتدا او وقتی متوجه میگردد که پسر نه یک اجاق نه یک حصار و نه غروب آفتاب زمستانی بوده است که پسر ناگهان پس از همراهی او تا در خانه به او میگوید:
"شارلوت ایوانوونا، مدتها بود که میخواستم به شما بگویم که من شما را دوست دارم."
شارلوت کاملاً عصبانی حرف او را قطع میکند: "نه، نه، شما این اجازه را ندارید!"
"چرا من این اجازه را ندارم؟"
شارلوت ایوانوونا در حالیکه قلبش در یک احساس غرور و شاد عجیب مانند آسمان در غروب آفتاب میدرخشید جواب میدهد: "چون من کس دیگری را دوست دارم!" و تقریباً اصلاً متوجه نمیگردد که کولجا به بینی کوچکش چین انداخت، چشمکی زد و چیزی را سریع با لکنت گفت. عاقبت میفهمد که پسر چه میگوید:
"شما اجازه ندارید منعم کنید که به شما فکر نکنم و صبورانه انتظار نکشم ... من شما را افلاطونی دوست خواهم داشت!"
شارلوت در حالیکه در را پشت سرش میبست فریاد میزند: "نه، شما این اجازه را ندارید!"
حالا او ده روز از رفتن به میدان اسکیت بازی اجتناب میکند؛ نه به این خاطر که از کولجا عصبانی بود، بلکه چون او در چهاردیواری خانه خود از آگاهی به عشق باشکوه تازه شعلهور و شکوفا گشتهاش لذت میبرد. او ابتدا به ایلیا پتروویتچ چیزی از این ماجرا نگفت، اما از حالا به بعد با همت بیشتری برای خریدن نان سفید فرانسوی در خیابان مورسکایا راه میرفت. برای اینکه از این احساس سعادتمند لذت کاملتری ببرد باید عاقبت به او از شادیش تعریف میکرد. فقط میترسید که این بتواند بعنوان مباهات یا بعنوان یک تلاش برای به رخ کشیدن شایستگیهایش تفسیر شود. عاقبت شبی که ایلیا پتروویتچ خُلق و خوی خوبی داشت تصمیم میگیرد به او از جریان رخ داده تعریف کند. ایلیا پتروویتچ داستان را تا حدی شوخی درک میکند.
"شارلوت ایوانوونا، من به شما بخاطر فتحتان تبریک میگم: من البته از اینکه شما به من فکر میکنید ارزش زیادی قائلم؛ اما با این وجود به شما توصیه میکنم این مرد جوان را از چشم دور نسازید."
"من چه احتیاجی به او دارم؟ ایلیا پتروویتچ، شما خودتان خوب میدانید که من بیشتر از روابطی که بین ما است به هیچ‌چیز دیگر احتیاج ندارم."
"البته، من این را میدانم و از شما بسیار سپاسگرارم. این فقط یک شوخی بود."
"شما باید خجالت بکشید که در این باره شوخی میکنید!"
"مرا ببخشید لطفاً. من برای اینکه اشتباهم را جبران کنم میخواهم به شما، اگر که مایل باشید، دو خبر جدید بدهم."
"بفرمائید، خواهش میکنم ..."
ایلیا پتروویتچ چند بار به این سو و آن سوی اتاق قدم میزند، طوریکه انگار فکر میکرد کدام خبر را باید اول بدهد. عاقبت کاملاً نزدیک شارلوت ایوانوونا توقف میکند و میگوید:
"خبر اول: ترفیعی که مدت طولانی انتظارش را میکشیدم دریافت کردم."
"مگر میتوانست جز این هم باشد؟ اگر آدم ذهن و شایستگیهایتان را بیشتر رعایت میکرد باید شما از مدتها پیش پرفسور میبودید."
"شارلوت ایوانوونا، این نظر شماست. مردمِ دیگر نظر دیگری دارند. خلاصه اینکه من حالا حقوق بیشتری میگیرم و به این ترتیب این امکان را دارم تا بطور جدی به ازدواج کردن فکر کنم."
"نه، از ازدواج صحبت نکنید، من همینطوری هم به شما اعتماد دارم!"
"بسیار خوب، من نمیخواهم از آن صحبت کنم، با وجود آنکه برایم درک اینکه چرا شما به این خاطر عصبانی میشوید ممکن نیست. رابطه ما همانطور که تا حال بوده باقی خواهد ماند."
"نه، لطفاً حالا از آن صحبت نکنید. من بیش از حد سعادتمندم."
ایلیا پتروویتچ او را با تعجب نگاه میکند و به اتاق کارش میرود.
ایلیا پتروویتچ عصر روز بعد میگوید:
"خب، شارلوت ایوانوونا آیا آن جوان از میدان اسکیت‌بازی را دیگر ندیدید؟"
"نه. چرا باید دوباره او را ببینم؟"
"البته این مربوط به خودتان است. اما من از تعریف شما چنین نتیجه گرفتم که این مرد جوان ... اسمش چه بود؟ ... کولجا، به احتمال خیلی زیاد نیتش جدیست، و شاید رد کردن او چندان عاقلانه نباشد. من دلبستگی و صمیمیتتان را خیلی زیاد قدر مینهم، اما نمیخواهم مانع از خوشبختی شما شوم."
"خوشبختی من همیشه در نزدیک شما بودن است! من به دانشجو احتیاج ندارم. و اگر من دیروز از شما خواهش کردم این گفتگو را ادامه ندهید فقط به این دلیل بود که من خودم را همینطوری هم بینهایت خوشبخت احساس میکنم."
ایلیا پتروویتچ دست شارلوت را میفشرد و کمی ناآرام ادامه میدهد:
"صادقانه اعتراف کنم، من هنوز هم نمیتوانم درک کنم که شما چرا به این خاطر اینطور عصبانی میشوید. همه‌چیز مانند قدیم باقی خواهد ماند، و من مطمئنم که همسر آیندهام هیچ مخالفتی که شما همچنان در پیش ما زندگی کنید نخواهد داشت. من در این باره با او صحبت کردهام. او حتی مایل است شما را بشناسد."
شارلوت ایوانوونا سکوت میکند.
"من فکر میکنم که این تغییر حتی به نفع شما باشد: شما برای من خیلی کار انجام دادهاید، و حقوق مسخرهای که من تا حال قادر به پرداختنش بودم به هیچوجه درخور سعی و کوشش شما نبود. حالا به حقوقم اضافه شده است، بعلاوه همسر آینده من هم تهیدست نیست؛ بنابراین ما این امکان را خواهیم داشت که قدردانیمان را در اندازه بیشتری نشان دهیم."
شارلوت به سکوتش ادامه میدهد.
"ببینید، من برای شما بسیار نگرانم، و رابطه من با شما چنان فداکارانه است که یک بار دیگر آن جوان را به یاد شما میآورم: آدم نباید شانسش را چنین احمقانه دور بیندازد."
ایلیا پتروویتچ به ساعتش نگاه میکند.
"من خیلی خوشحالم که شما حالا خود را تا اندازهای آرام ساختهاید. روابط ما که برایم بسیار ارزشمندند همانطور که بودند باقی خواهند ماند. بین ما یک عشق افلاطونی برقرار است که هیچ‌چیز نمیطلبد و سعادتش را فقط در بودن معشوق مییابد. اینطور نیست؟"
ایلیا پتروویتچ دست شارلوت ایوانوونا را که هنوز ساکت بود میفشرد و اتاق را ترک میکند، بدون آنکه سرش را برگرداند و بدون آنکه متوجه شود که دوست دختر افلاطونیش بیحرکت، با نگاه دوخته شده به دستهای در هم فرو کرده، بدون تکان دادن پلکها و حتی بدون گریستن هنوز آنجا نشسته است.
 
بلبل سبز رنگ
شباهت خانه سبز رنگ به یک ساختمان از بستنی پستهای چنان زیاد بود که آدم واقعاً انتظار داشت خانه در زیر اشعههای خورشید ماه مارس ذوب شود: ستونها ذوب خواهند گشت، رفها به پائین چکه خواهند کرد و بالکن کوچک پوسیده خود را کاملاً آهسته به سمت چپ رو به سوی کلیسا خم خواهد کرد و همانطور آویزان خواهد ماند.
ظاهراً صاحبخانه و خورشید با خانه قدیمی سبز رنگِ مهربان همدردی میکردند و به او اجازه میدادند به چند بهار کوتاهی که برایش باقیمانده بود سلام دهد؛ در حیاط اما یک ساختمان مسکونی بزرگ و زشتِ سودآور به رنگ خاکستری ساخته شده بود. پیادهرو آسفالت شده در کنار حصار کوتاهی میپیچید و مستقیم به سمت در ورودیای منتهی میگشت که بر بالای آن مانند بالای دروازه یک قلعه پرچمی بال بال میزد و بر روی آن چنین نوشته شده بود: "بیمارستان نظامی مستأجرین خانه اومنووشن."
اشعههای خورشید به اینجا هم نفوذ میکردند؛ آنها میان خانه سبز رنگ و ساختمان مسکونی، میان بیمارستان نظامی و اتاقهای دنج قدیمی هیچ تفاوتی قائل نبودند.
در کنار پنجره یک اسباببازی میدرخشید: یک جعبه طلائی و یک گل زینتی گِرد بر روی در آن. وقتی آدم یک کلید را میچرخاند گل زینتی گشوده میگشت، بر روی قسمت داخلیاش یک دسته گل سرخ میشکفت و پرنده چالاکی به بیرون میجهید؛ او دُم سبز و بالهای آبی رنگش را تکان میداد و از درون جعبه چیزی شبیه به آواز بلبل برمیخواست. موسیقی دقیقاً دو دقیقه طول میکشید، سپس پرنده ناپدید میگشت، در دوباره بسته میشد ــ و تمام. پرنده همیشه طوری به موقع پائین میرفت که گل زینتی هنگام بسته شدن با او هرگز برخورد نمیکرد؛ و وقتی دستگاه مکانیک با صدای "دلینگ" از حرکت میایستاد جعبه دوباره مانند جعبههای دیگر بود.
یک مرد بیمار با بلبل بازی میکرد. او یک ربدوشامبر بر تن داشت و مشخص نبود که آیا سرباز یا افسر است. تشخیص درجه نظامی در بیمارستان نظامی مانند در حمام بخار میسر نیست. بر روی یکی از گونههایش اشعه خورشید تابیده بود و بر روی گونه دیگر انعکاس نور یک آیینه که تصادفاً در سالن جا گذاشته شده بود بازی میکرد. مرد جوان اصلاً با دقت گوش نمیداد و با این وجود بعد از پایان این بازی دوباره کلیدِ کوک جعبه را میچرخاند. ظاهراً صداها او را بسیار مشوش میساختند؛ هنگامیکه اشعه خورشید خود را به سمت پایههای نیکلی تختخواب میلغزاند و انعکاس آن به سقف اتاق صعود میکند گونههای بسیار کمرنگ و قطرات عرق بر پیشانی مرد بیمار دیده میشود. حتی سرش طوریکه انگار برای یک لحظه بیهوش شده باشد بر روی بالش به عقب میافتد.
پرستار با یک بشقاب سوپِ زرد در دست به کنار تختخواب او میرود. شاید او یک خانم از جامعه بود، با این وجود صورت گرد و سرخش که توسط روسری بیش از حد تنگ پوشیده شده و به این خاطر بیشتر پُف کرده به نظر میرسید میتوانست همچنین به خوبی به یک دستفروش تعلق داشته باشد.
"حالتون خوب نیست؟"
"نه، نه ... لطفاً تحقیق کنید چه کسی این جعبه را فرستاده است. من آن را در قرعهکشی برنده شدم ... شماره بیست و نه."
پرستار نگاهی به پائین جعبه میاندازد.
"این را ماریا لووّنا کورولژوف فرستاده است."
"چی؟ چی؟"
"ماریا لووّنا کورولژوف."
"باید حتماً کورولیکوف باشد؟!"
"شاید هم کورولیکوف. اما کمی آرام بگیرید!"
"آیا او اینجا در این خانه زندگی میکند؟"
"به احتمال خیلی زیاد. تمام هدایا از طرف مستأجرین این خانه میآید."
"پرستار، لطفاً فرستنده را پیدا کنید و به او بگوئید که لطفاً به اینجا پیش من بیاید!"
"باشه، من تلاشم را خواهم کرد. فقط شما آرام بگیرید!"
بیمار لبخندزنان میگوید: "من آرامم" و مشغول خوردن سوپ میشود.
دست او چنان سخت میلرزید که پرستار باید با قاشق به او غذا میداد. او پس از خوردن سوپش به بالش تکیه میدهد و دوباره بیقرار میشود.
"پرستار، لطفاً این را به او بگوئید ..."
"بله، حتماً!"
"شما فقط برای آرام کردن من این را میگوئید. اما واقعاً این کار را بکنید! خدای من! خدای من!"
"اما شما مشوشید! نمیخواهید از من هیچ‌چیز قبول کنید. باشه من قسم میخورم: من فرستنده را پیدا خواهم کرد و تقاضای شما را به او خواهم رساند."
مرد بیمار ظاهراً حرفهای پرستار را اصلاً نمیشنید؛ او چشمانش را بسته نگاه داشته بود تا خود را در یک تصویر کاملاً غرق سازد: او نردههای چوبی مزرعه در ناحیه مسکو، تمشکهای به رنگ سرخ غروب خورشید و چشمان سیاه ماشا را میدید ... این تصویر شش سال قبل بود ... همچنین جعبه طلائی چینی با پرنده سبز رنگ هم به همین تصویر تعلق داشت ... در اتاق خدمتکاران بود که او از پنجره داخل آن شده بود. ماشا فریاد میکشید و گردن قهوهای و شانههای لخت خود را با چارقدش میپوشاند، خشمش البته واقعی نبود. دیرتر هم وقتی او را با زور به ازدواج واداشتند خشم نگرفت. نه، او فقط سکوت کرد، اما از خشم به سنگ تبدیل شده بود. او حتی نگاهش را هم به زمین میدوخت تا آتش درونشان را پنهان سازد. اگر آلژوشا مسنتر بود به شوهر آینده او حسادت نمیکرد. ماشا با او مانند یک جوان کاملاً کوچک، مانند یک کودک صحبت میکرد، طوریکه انگار اصلاً مخاطبش او نیست، طوریکه انگار او مزاحم ماشاست.
"البته، هیچکس مرا مجبور به ازدواج نمیسازد، اما تقریباً اینطور است که ... من میتوانم آن را درک کنم، من هم همین کار را میکردم ... من دوستت دارم، اما تو چکار میتوانی بکنی، و من چکار میتوانم بکنم؟ هیچ روحانیای ما را به عقد هم درنمیآورد، زیرا تو هنوز کوچکی ... مردم میگویند که او انسان خوبیست؛ من خودم هم این را میدانم: من او را خدا را شکر از مدتها پیش میشناسم! اما حالا، حالا اگر قادر بودم همه را قطعه قطعه میکردم!"
ماشا میخواست به او یک اسباببازی هدیه کند: یک بلبل چینی. او هنوز هم میتواند به یاد آورد که چگونه اسباببازی را با خشم به روی چمنها پرتاب کرده بود؛ ماشا اما آن را برداشت و گفت: "هرطور که تو میخواهی!"
و حالا همان هدیه را دوباره از او دریافت میکند. این همان پرنده است؛ همان صدا از جعبه به گوش میرسد، و دسته گل رز همانطور زیبا شکوفا میگردد.
مرد بیمار مرتب به طاقچه کنار پنجره، جائیکه جعبه در رنگ طلائی ماتی میدرخشید نگاه میکرد.
هنگامیکه روز بعد به او گفتند که خانم کورولژوف چند لحظه دیگر به دیدنش خواهد آمد او به چنان تشویشی دچار میگردد که پرستار قصد داشت این ملاقات را به تأخیر اندازد.
"نه، خواهش میکنم! ... او میتواند بیاید! من کاملاً آرامم ..."
و او واقعاً آرام گرفت.
در کنار در یک بانوی باریک اندام با لباس مشکی، با چشمان سیاه درشت و صورتی زرد رنگ ظاهر میشود.
زن دوستانه اما کمی رسمی میگوید: "من تمام مدت در مزرعه بودم، تازه دیروز به شهر بازگشتم و هنوز وقت نداشتم به بازدید مهمانهای عزیزم بروم."
آلکسی دمیتریهویچ خود را به جلو خم ساخته بود و به دقت به او نگاه میکرد. و عاقبت آهسته میگوید:
"شما تغییر کردهاید، من اما میتونم شما رو دوباره بجا بیارم ... چشمها رامتر شدهاند ... بله، بله ... تمام تفاوت دقیقاً در این نهفته است ...
زن با آوای نامشخصی میگوید:
"آدم چه میتواند بکند؟ همه تغییر میکنند ... " و پس از مکث کوتاهی ادامه میدهد: "من فکر میکنم که شما فقط کمی زخمی شدهاید؟ ما در اینجا تعداد زیادی افراد کم زخم برداشته داریم؛ اما مسائل پیچیده عجیب و غریب هم پیش میآیند، مخصوصاً در اثر کوفتگی."
به نظر میرسید که مرد بیمار اصلاً به حرفهای زن گوش نمیدهد. او میگوید:
"شما را در خانواده ماشا مینامیدند. نه ماریا، نه ماروشیا، نه مورا، نه مانیا یا مارا، بلکه ماشا."
"شما آن را حدس زدید. اما چه نتیجهای از آن گرفته میشود؟"
"آیا من را نمیشناسید؟"
زن با دقت بیشتری به او نگاه میکند و میگوید:
"نه. ممکن است که ما یک بار با هم ملاقات کرده باشیم. اما من فکر میکنم که شما را حالا برای اولین بار در زندگیام میبینم."
"زمانیکه شما هنوز ازدواج نکرده بودید، کمی قبل از ازدواج کردنتون ... آیا میتونید هنوز جوانکی را بخاطر بیارید که شما را خیلی دوست داشت، که خیلی عاشق بود؟ ..."
"آیا نیکولای سرججیوئیچ در جنگ کشته شده؟"
"نیکولای سرججیوئیچ چه کسی است؟"
"جورنوف ... مرا ببخشید: من فکر کردم شما از او صحبت میکنید."
"نه، نه ... من از آن شبی که بلبل شما را در چمن پرتاب کردم صحبت میکنم. شما میخواستید آن را به من انگار که یک کودکم هدیه بدهید. چشمان شما البته رامتر شدهاند، اما قلب من هنوز هم رام نشده است. ماشا، آیا من را بجا نمیآورید؟ آیا شما آلژوشا شوخلوف را کاملاً فراموش کردهاید؟ موهای سرم حالا کوتاه اصلاح شده است، من هم تغییر کردهام، و بعد این لباس بیمارستان نظامی ... اما با این حال شما میتونید هنوز من را به یاد بیاورید؟"
زن مرددانه میگوید "نه ..." و فکر میکند.
"خب حالا؟"
"این خیلی عجیب است! من همه چیزهائی را که شما میگید واقعاً تجربه کردهام، اما یک آلژوشا شوخلوف در زندگی من هرگز وجود نداشته ..."
"اما شما کورولیکوف نامیده میشید؟ ماریا لووّنا کورولیکوف؟"
"البته من ماریا لووّنا نامیده میشم اما نام فامیل شوهرم کورولژوف است و نه کورولیکوف."
"که اینطور! این نام فامیل شوهر شماست!"
"البته، من متأهل هستم. اما شما که این را میدانستید!"
"ببخشید، من در این باره فکر نکرده بودم ..."
مرد بیمار سرش را به بالش میفشرد و ناگهان شروع میکند به زار زار گریستن.
زن مدتی انتظار میکشد و سپس از او میپرسد:
"شاید باید پرستار را صدا بزنم؟ شما خیلی پریشانید!"
مرد بیمار بعلامت نپذیرفتن به دستش حرکتی میهد و تقریباً بدون آنکه سرش را از روی بالش بردارد شروع میکند:
"چطور ممکن است که شما او نباشید. شما آن را فقط فراموش کردهاید، اینطور نیست؟ پس این شباهت از کجا میآید، چرا نام شما ماشا است، چرا قلبم اینطور به تپش افتاده؟"
"من این را نمیدانم."
"و چرا این بلبل چینی برای بار دوم به دستم رسیده است؟"
"این اصلاً چینی نیست. من این اسباببازی را یک بار از سوئیس با خود به ارمغان آوردم. من کسی را در چین ندارم و ثروتمند هم نیستم که بتوانم چنین چیزهای گرانی را بخرم."
"اما صادق باشید!"
"من حقیقت را میگویم."
مرد بیمار مینشیند، دست زن را میگیرد و بدون آنکه اشگهائی را که از گونهاش جاری بودند پاک کند مدت درازی به صورتش نگاه میکند.
"چه شباهتی! چه شباهتی!"
ماریا لووّنا لبخند زودگذری میزند و میپرسد:
"آیا شما آن ماشا کورولیکوف را خیلی دوست داشتید؟"
او سرش را در سکوت تکان میدهد.
"همچنین من هم ... کسی را دوست دارم که حالا در جبهه است ... و او همسر من نیست ..."
"آیا او نیکولای سرججیوئیچ جورنوف نامیده میشود؟"
"بله. شما این را از کجا میدانید؟"
"شما قبلاً خودتان این را گفتید."
"بله، البته ... من هنوز چه میخواستم بگم؟ بله ... من برای شما واقعاً بسیار متأسفم. اگر خندهدار نبود احتمالاً همراه شما گریه میکردم. من شما را خیلی خوب درک میکنم، طوریکه انگار همان دختریام که شما دوستش داشتید. میدونید چکار میتونید بکنید؟ اگر خاطرات برای شما عزیزند و به شما چندان فشاری نمیآورند بنابراین این جعبه را بعنوان یادگاری از من نگه دارید، گرچه فقط از سوئیس است. این بلبل واقعاً بد نمیخواند."
زن کلید کوک جعبه را میچرخاند و پرنده سبز رنگ به بیرون میجهد، دُمش را تکان میدهد و مانند یک بلبل شروع به خواندن میکند. هر دو در سکوت گوش میکردند. شخلوف وقتی درب جعبه بسته میشود دوباره دست ماریا لووّنا را در دست میگیرد و با تردید میگوید:
"من از شما متشکرم. لطفاً تا وقتیکه من اینجا هستم بیشتر پیشم بیائید. این کار برایم لذتبخشتر از این پرنده است. شما شباهت زیادی به ماشا دارید ..."
"مانند اسباببازی سوئیسی که شبیه به اسباببازی چینیست؟"
"به من نخندید! ما از عشق شما ... عشق من ... و عشق ما صحبت خواهیم کرد ... اینطور نیست؟"
ماریا لووّنا میگوید: "قبول" و پیشانیش را میبوسد. و مرد بیمار میبیند که چشمان زن آنطور که در لحظه اول به نظرش رسیده بودند چندان هم رام نیستند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر