دیوانه.


<دیوانه> از گئورگ هایم را در آبان سال ۱۳۹۵  ترجمه کرده بودم.

طاعون
طاعون به ناگهان شایع گشت. هیچکس نمیدانست که از کجا آمده و هیچکس نمیدانست که در کدام خانه ظاهر گشته بود.
اروپائیها ابتدا آن را وقتی متوجه گشتند که فانوسهای سرخِ مرگِ چینی در یک شب بسیار بیشتر از حد معمول در مقابل آلونکهایِ کوچک میسوختند، که پُل بیفروست را قاب میکردند، که مانند یک جادۀ نورانیِ گسترده و سفید از میان تعدادِ بیشماری کوچۀ تاریکِ پیچ در پیچِ شهر هاربین میگذشت.
برای یک سرهنگِ روسی چنین اتفاق میافتد که رانندۀ سورتمۀ سه اسبهاش ناگهان در هنگام حرکت از پشت به داخل سورتمه و مستقیم بر روی شکم چاقِ سرهنگ میافتد. و هنگامیکه سرهنگ قصد داشت تازیانۀ کوتاهش را بردارد تا با آن رانندۀ مست را سر عقل آورد او یک جفت چشم شیشهای می‌بیند که وحشتِ مرگ آن را به شکلِ گسترده‌ای گشوده بود. و یک نفسِ وحشتناکِ مرگ از دهانِ باز به استقبالش میآید. رانندۀ سورتمه هنوز چند بار به سختی درون کاهِ داخلِ سورتمه بریده بریده نفس میکشد، سپس با آخرین تلاش خود را نیمه بلند میکند، چند بار هوا را میبلعد، و سپس یک ابر خونینِ بزرگ، غلیظ و سیاه و هوائی پُر از بویِ سمیِ تمامِ ریهاش را بر روی پالتویِ خزِ خاکستری رنگِ سرهنگ استفراغ میکند و سپس در کاهِ خونآلودِ سورتمه میافتد.
خون فوری بر روی دستکش و پالتویِ خزِ کلفتِ سرهنگ یخ میزند.
سرهنگ به کافهتریایِ هنگِ خود آمده بود، بسیار هیجانزده، او همه را از خود دور میساخت و بیوقفه مانند یک دیوانه فریاد میکشید. جذبۀ وحشت بر او غلبه کرده بود. او پس از نیمساعت کج بر رویِ میز غذا افتاده و در حال سقوط تمام رومیزی را با خود کشیده بود، و خونی که از ریهاش فوران میزد خود را با غذا مخلوط و در این سوپِ گرم به اطراف شنا میکرد.
وقتی افسران سقوط کردن او را میبینند همه عقب میکشند، هیچکس او را لمس نمیکرد، یکی از افسران بقیه را از سالن به بیرون هُل میدهد. آنها در بیرون به سمتِ سورتمههایشان هجوم میبرند و از آنجا میرانند؛ آنها میگذارند راننده‌های سورتمه به اسبها شلاق بزنند تا برندۀ یک فاصله از مرگ شوند، مرگی که آنها را از پشت سر تعقیب میکرد، نشسته بر روی یک اسبِ سیاهِ استخوانی که صدایِ رکاب و دهنه‌اش مانندِ یک ناقوس کوچک در گوشهایشان طنین میانداخت. هیچکس سرش را برای دیدنِ دیگری نمیچرخاند، همه از وحشت لال شده بودند. و از هر جائیکه سورتمههایشان در این تعقیب موفق به عبور میگشت افراد مُرده را میدیدند که سقوط کرده و در جاده به شکل رقتانگیزی جان داده بودند، در وسطِ جاده جان داده بودند، و سورتمهها از رویشان میراندند، و خونِ افرادِ افتاده بر زمین بر تیغههای سورتمهها میپاشید. حدود عصر، در ساعت پنج جادههایِ شهر هاربین خالی از انسان بود.
دیگر هیچ سورتمهای بر روی جادهها نمیراند، دیگر هیچ یونیفرمِ روسی خود را نشان نمیداد. دیگر هیچ زنی از سالنهای رقص اجازه دیدن خود را نمیداد. و در آسمانِ شبانۀ زرد و سفیدی که از سرما میلرزید سرِ طاعون مانندِ ابرِ سیاهی ظاهر میشود و با یک خندۀ وحشتناکِ غیرقابل شنیدن شهر هاربین را اشغال میکند، شهر بزرگِ هاربین را، کلانشهر استپها را، بهشتِ شوخِ گناهان را.
 
تابوت‌ها
تابوتها در یک مغازۀ کوچکِ تابوتفروشی زندگی میکردند. هوایِ مغازه بسیار سرد بود. زمستان در مغازه هرگز به پایان نمیرسید. و وقتی در بیرون بادِ ماهِ مارس هیاهو میکرد سپس در مغازه ماهِ نوامبر میگشت. برگهایِ مُرده که تابستانها از میانِ تیرهای چوبیِ پوسیدۀ سقف رشد کرده بودند همیشه از بالا به داخل مغازه میافتادند. زنانِ مُرده‌شور به مهمانی میآمدند، قهوه دَم میکردند، با هم به گفتگو میپرداختند و کفنهایشان را برای خشک شدن بر روی طنابهای نازکِ سقف آویزان می‌کردند. اغلب اشکالِ شگفتانگیزی از مکانِ مُردها بر رویِ کفنها نقش بسته بود. جزایر کوچکِ آبی رنگ، قارهها، خلیجهایِ پُر از کشتی. اما کفنها هرگز خشک نمیگشتند، آنها مانندِ ابرهای بزرگِ خاکستریِ آسمان به سقف آویزان بودند، سپس یک بویِ هوایِ بارانیِ شور در مغازه جاری می‌گشت. و لامپی در میان کفنها مانندِ یک ماهِ بزرگ آویزان بود که از کنارش طوفانِ رعد و برق عبور میکرد.
صاحب مغازه مردِ بسیار پیری به نامِ فاکولی بولی بود و این نام هزار سال زندگی معنا میداد. و ریشش بقدری بلند بود که همیشه نوکِ کفشش به آن گیر میکرد. وقتی صبحهای زود با زیرشلواری به مغازه میآمد تابوتها به او صبح بخیر میگفتند و فکهای بزرگشان را باز و بسته میکردند. زیرا آنها گرسنه بودند. سپس او موشهایِ مُرده را از گوشۀ مغازه، از محلی که قلمروِ موشها شروع میگشت برمیداشت، (زیرا موشها نمیتوانند هیچ چیز مُردهای را در سرزمین خود داشته باشند، و به این دلیل مُردههای خود را همیشه از رویِ راهبندِ مرزهایِ سرزمینشان به بیرون پرتاب میکنند) و آنها را در دهانهای بازِ آنها میانداخت. در حالیکه تابوتها موشها را هضم و آسوده نشخوار میکردند او مانندِ رامکنندۀ حیوانات در میانِ صفوفشان راه میرفت، بدنهای بزرگِ قهوهای آنها را نوازش میکرد و میگفت: "صبر کنید، صبر کنید، بزودی تعدادِ بیشتری وجود خواهد داشت. صبر کنید، صبر کنید." و تابوتها سپاسگزارانه پاهای بزرگِ نقرهایشان را بلند میکردند و مانندِ تولهسگ پاهایِ او را از روی زیرشلواری میخاراندند، و او خود را در پیش محبوبانش ــ چند تابوتِ کودکانۀ بسیار کوچک که ابتدا همین چند روز پیش متولد شده بودند ــ بقدری به پائین خم میساخت که ریشش صورتِ کوچولوها را غلغلک میداد، و آنها با پلکهای کوچکِ سفیدِ خود مانندِ بچهگربهها چشمک میزدند و میگفتند: "پدربزرگ" و پنجههای کوچکشان را در دست او میگذاشتند. سپس او آنها را در آغوش میگرفت و به این سو و آن سو تاب میداد تا اینکه دوباره به خواب میرفتند. و نوزادنِ کاملاً کوچک را به تابوتهای بزرگِ سفیدِ زائوها میداد که از پستانشان شیر بنوشند. و وقتی تابوتهای کوچک آبِ جسد را از چوبهایِ زائوها با سر و صدا میمکیدند مانندِ صدای موسیقی شنیده میگشت و این یک عکسِ خانوادگیِ زیبا از دشتِ هموارِ آلمانِ شمالی بود.
هر روز به این شکل میگذشت. میتوانست صد هزار روز گذشته باشد یا همچنین ده روز. گهگاهی یک تابوت برای حمل کردنِ مُرده اعزام میگشت. اما همیشه بسیار ملال‌آور بود وقتی عزاداران با پاهایِ کثیف و صورتهای گریان‌شان برای خریدنِ تابوت به مغازه میآمدند. سپس تابوتها بسیار عصبانی بودند و خود را تا جائیکه ممکن بود به گوشهای میفشردند. اما عاقبت یکی از آنها انتخاب میگشت. عزاداران اغلب می‌گفتند: "من یک تابوت مانندِ رام اومپا مومپا میخواهم، میدانید همانجائی که مادربزرگ مُرد، میدانید همانکه بیش از هفت سال زندگی کرده بود، میدانید همانکه مدال برای زندگی طولانی گرفت، همان کسی که چون خود را هرگز نمیشست و بسیار کثیف بود در گلویش چیزی رشد کرده بود." و صاحبِ مغازه سپس می‌گفت: "آه بله، یک همچین تابوتی. اما آیا نمیخواهید تابوتی مانندِ شالوایلا لویلِس را ترجیح دهید. وقتی رئیس‌جمهورِ پیرِ آن زمان درگذشت پادشاه خودش او را تا گورستان همراهی کرد و وقتی دوباره بازگشت یکی از پایه‌هایِ تخت‌ِ سلطنتی‌اش شکسته بود، موریانهها دوباره از آن سمتِ پایه بیرون آمده و سبیلهای کاملاً خاکی داشتند. و پس از سه روز پادشاه مُرده بود. و خودِ من تابوت را تحویل دادم. درست شبیه به این تابوت با تاج و تصاویرِ تمثیلی از مرگ بعنوانِ چوپان، بعنوانِ مردِ آتش، بعنوانِ فرشتۀ کاشت. و همه از کتابِ مقدس و با کلماتِ قصار." آه خدای من، این گفتگوها بین صاحبِ مغازه و مشتریان همیشه اینطور ادامه داشت و تابوتها دوست داشتند میتوانستند گوشهایِ خود را ببندند. اما این ممکن نبود. این برخلافِ پاراگرافِ 8 قراردادشان بود.
((پاراگرافِ 339 و پاراگرافِ 340 قانون شهروندی))
هر تابوت موظف است در هنگام بازدیدِ مشتریان ــ به استثناء خانوادۀ پالیپا لیپاس و کلیکلی لیکلیس که مُردهشورِ زن معرفی می‌کردند و رشوه میگرفتند ــ سکوتِ مطلق را مراعات کند و مجازاتِ سرپبچی از این قانون هزار ذرت و هفتاد دانه ارزن است.
عاقبت یک تابوت پیش آورده میگشت. تابوت نیرومندانه میغرید. و مردم میگفتند: "این چه سر و صدائی میکند." سپس صاحبِ مغازه میگفت: "آه، این فقط یک توهمِ بصریست. شما عینکِ خیلی بدی دارید." عاقبت تابوت در بیرون بر روی یک نعشکش در زیر آسمانۀ سیاه قرار میگرفت، یکبارِ دیگر با تکان دادنِ دستمال خداحافظی میکرد و ناپدید میگشت. سپس به محلِ سوگواری میرفت، جائیکه بویِ صمغ کندر میداد. و یک جسدِ خیس درونش قرار داده میشد. اما رفتار مردم با او بسیار خشن بود، و آنها به خود اجازه میدادند میخهای بزرگ را با چنان ضرباتی از میان جمجمهاش عبور دهند که تمام کاسۀ مغز را منفجر میساخت.
بعداً او همراه مُرده برای مدتی درون خاک قرار میگرفت. او هنوز گاهی اندکی سر و صدا میکرد، به ویژه وقتی یک فردِ به ظاهر مُرده درونش بود و پوست او را از داخل خراش میداد. این وحشتناک بود. سپس مُردها هضم میگشتند، و این کار بعضی اوقات یک زمستانِ کامل طول میکشید، جسدِ اشتفان گئورگه حتی دو سال جویده گشت، زیرا او آنقدر چوبی و خشک بود که تابوتِ مربوطه فکر میکرد باید ابتدا یکسال روحش را بنوشد.
 
پنجم اکتبر
در پنجم اکتبر باید گاریهای نان از پروانس به سمتِ پاریس میآمدند. انجمن شهر گذاشته بود این خبر را در گوشۀ تمام خیابانها با حروف بزرگِ قرمز رنگ نصب کنند. و مردم تمام روز را در کنار این اعلامیهها مانندِ در مقابل دروازههایِ یک وحیِ جدید و فوقالعاده پرسه میزدند. مردمِ تا استخوان گرسنه رؤیایِ بهشتِ بدون گرسنگی می‌دیدند، با نانهای گندمِ بسیار بزرگ و پاته پخته شده با آرد سفیدی که در تمام آشپزخانهها وجود داشت.
تمام دودکشها باید دود بدهند. مردم نانواها را به فانوسِ خیابانها آویزان خواهند کرد و خودشان نان خواهند پخت، مردم دستشان را تا آرنج در آرد فرو خواهند کرد. آردِ سفید رنگ خیابانها را مانند یک برفِ بارور خواهد پوشاند، باد آن را از مقابل خورشید مانند یک ابرِ ضخیم بلند خواهد ساخت.
بر رویِ تمام خیابانها میزهایِ بزرگی قرار داده خواهد گشت، پاریس یک وعده غذایِ مشترک برگزار خواهد کرد، یک شباتِ فوقالعاده.
مردم به مقابل زیرزمینِ بستۀ نانوائیها هجوم میبردند و به پائین به تغارهایِ خالی از خمیر که در پشتِ میلههای پنجره قرار داشتند نگاه میکردند، آنها با لذت به دهانهای سیاهِ کورۀ بزرگِ نانپزی نگاه میکردند که بدون آتش ایستاده و گرسنۀ نان بودند.
در یکی از خیابانهایِ منطقۀ مونپارناس درِ یک نانوائی را شکسته بودند، بیشتر از رویِ بیحوصلگی، برای وقت تلف کردن، و نه به این امید که بتوانند در نانوائی هنوز نان پیدا کنند.
سه مرد، بارکشِ زغال از سنت آنتوان، نانوا را از مغازه بیرون میآورند. آنها کلاهِ سفید کارش را به زمین میاندازند و او را در زیر لامپِ درِ مغازهاش قرار میدهند. یکی از سه مرد کمربندش را باز میکند، با آن یک حلقه میسازد و آن را به دور گردنِ نانوا میآویزد. سپس مُشتِ سیاهش را در زیر صورتِ او قرار میدهد و فریاد میکشد: "تو کرم آردِ لعنتی، حالا تو را به دار خواهیم آویخت."
نانوا شروع میکند به گریستن، و در میانِ افراد حاضر بدنبال مددکار میگشت. اما او فقط چهرههایِ فراوانی در حال پوزخند زدن میدید.
یاکوبوسِ کفاش جلو میآید و به حاشیهنشینان میگوید: "آقایان، ما میخواهیم بگذاریم این خوک برود، اما او باید ابتدا یک دعا را که من میخوانم تکرار کند."
نانوا گریه و زاری میکرد: "بله، یک دعا را تکرار کنم. بگذارید که من یک دعا را تکرار کنم."
یاکوبوس شروع میکند: "من نانوایِ خوکِ لعنتی هستم."
نانوا تکرار میکند: "من نانوایِ خوکِ لعنتی هستم."
یاکوبوس: "من یهودیِ آردِ سیاه هستم، من از هزار متری بوی بد میدهم."
نانوا: "من یهودی آردِ سیاه هستم، من از هزار متری بوی بد میدهم."
یاکوبوس: "من هر روز به چهارده کمک رسانِ مواقع اضطراری دعا میکنم که کسی متوجه نشود چه چیزهائی داخل نان میریزم."
نانوا این را هم تکرار میکند.
مردم با صدای بلند میخندیدند. یک پیرزن بر روی یکی از پلهها مینشیند و مانند یک مرغِ پیر در هنگام تخمگذاری از خنده به غدغد کردن میافتد.
خودِ یاکوبوس هم نتواست دیگر جلویِ خندهاش را بگیرد.
این لعن و نفرین کردنِ خندهدار هنوز مدتی ادامه مییابد، سرانجام این آدمِ قابلِ ترحم برای آنها کسل کننده میشود. او را با طنابِ دارش به دور گردن تنها میگذارند و میروند.
باران به شدت شروع به باریدن میکند، مردم به زیر سقفها میروند. نانوا رفته بود. فقط کلاه سفیدِ کارش در وسط میدان افتاده و در باران شروع به حل گشتن کرده بود. یک سگ آن را در دهان میگیرد و با خود میبرد.
به تدریج باران فروکش میکند، و مردم دوباره به خیابان برمیگردند. گرسنگی دوباره شروع میکند به جویدنشان. یک کودک دچار تشنج میشود، مردمِ اطرافش توصیههای خوبی میکردند.
ناگهان گفته میشود: "گاریهای نان آنجا هستند! گاریهای نان آنجا هستند!" فریاد از تمام خیابان به طرف پائین برمیخیزد. و تمام خیابان شروع میکند با فشار از دروازهها به خارج گشتن. آنها به روستا میرسند، در مزارع لخت، آنها یک آسمانِ طرد گشته و ردیفهای طولانیِ درختان صنوبرِ خیابانهای مشجر را میبینند که در پشت افقِ بینوایِ دشتها غوطهور میگشتند. باد دستهای کلاغ را بر بالای سر مردم به سمتِ شهرها به پرواز انداخته بود.
مردم به داخل مزارع میریختند. برخی کیسههای خالی بر روی دوش و برخی برای بردنِ نان کاسه و دیگ به همراه داشتند.
و آنها در حال پژوهشِ لبۀ آسمان، مانند خلقِ ستارهشناسی که ستارۀ جدیدی را جستجو میکند انتظار رسیدنِ گاریهای نان را میکشیدند.
آنها انتظار میکشیدند و انتظار میکشیدند، اما آنها بجز آسمانِ ابری و طوفانی که درختانِ بلند را به جلو و عقب خم میساخت چیزی نمی‌دیدند.
ساعتِ ظهر از یک کلیسا به تودۀ ساکتِ مردم به آرامی اعلام میشود. در این وقت مردم شروع میکنند به یادآوردن اینکه آنها در غیراینصورت در این ساعت پشت میز پُر از غذائی نشسته بودند که در وسطش یک نان سفید مانندِ یک پادشاهِ چاق با زیبائی کامل میدرخشید. آنها پلکهای خود را میبندند و چکیدنِ شیرۀ گندم بر روی دستشان را احساس میکنند. آنها گرمایِ کورۀ نانپزی و ابرهای مقدسش را احساس میکردند، یک شعلۀ گلگون که بدنِ سفیدِ نان را برشته و قهوهای میساخت.
و دستهایشان از آرزویِ داشتن آرد میلرزید. آنها از گرسنگی میلرزیدند، و زبانهایشان شروع میکنند در دهانِ خالی به جویدن، آنها شروع میکنند به بلعیدنِ هوا، و دندانهایشان بیاراده بر روی هم میخوردند، طوریکه انگار لقمۀ نانِ سفید را خُرد میکنند.
از دهانِ برخی کیسههای پارچهایشان آویزان بود، و دندانهای بزرگشان مانندِ یک دستگاه کیسهها را آرام میجویدند. آنها چشمهایشان را بسته بودند و سرهایشان را در ریتم یک موسیقیِ اسرارآمیز و عذابآور بر رویِ شانه تکان میدادند.
دیگران بر روی سنگهای کنار خیابان نشسته بودند و از گرسنگی گریه میکردند، در حالیکه در کنار زانوهایشان سگهای بزرگِ لاغری ول میگشتند که استخوانهایشان تقریباً از پوستشان بیرون زده بود.
یک خستگی وحشتناک بر تودۀ بیحرکتِ مردم مستولی میشود، یک بیتفاوتیِ فوقالعاده فلجکننده مانندِ یک پتویِ ضخیم بر روی صورتهای سفیدشان میافتد.
آه، آنها دیگر ارادهای نداشتند. گرسنگی آرام شروع به خفه کردنِ اراده‌شان گذارده و در خوابی وحشتناک و شکنجۀ کابوسهایش آنها را اخته کرده بود.
در فاصلۀ دور از آنها دشتِ فرانسه به پائین سرازیر میگشت، محصور گشته توسط آسیابهایِ شبح مانندی که در اطرافِ افق مانندِ برجها یا خدایانِ بسیار بزرگِ دانه ایستاده بودند، که با بازوهایِ بالِ بزرگشان ابرهایِ آرد میپاشاندند، طوریکه انگار بر بالای سرهای‌شان صمغ کُندر بُخار میدهند.
میزهای عظیم غذا در حاشیههایِ فرانسه قرار داشتند و در زیر بارِ کاسههای بزرگ شروع به تکان خوردن کرده بودند. مردم را با اشاره به دور میزها دعوت میکردند. اما آنها به تختهای شکنجه بسته شده بودند و خونشان را تریاکِ وحشتناکِ گرسنگی بیحس ساخته بود. آنها میخواستند فریاد بکشند: "نان، نان، فقط یک لقمه، رحم، مهربانی، فقط یک لقمه، خدای عزیز." اما آنها نمیتوانستند لبهایشان را باز کنند، آنها لال بودند. آنها نمیتوانستند هیچ عضوی از بدنِ خود را حرکت دهند، آنها فلج بودند.
و رؤیاهایِ سیاه بر بالایِ پُشتهای بال بال میزدند که مچاله در کنار هم مانند یک ارتش ایستاده و دراز افتاده بودند، محکوم گشته به مرگِ ابدی، مغلوب و لعنت گشته توسطِ لال بودنِ ابدی، دوباره در شکم پاریس غوطهور گشتن، رنج بردن، گرسنگی کشیدن، متولد شدن و مُردن در یک دریای تیرۀ سیاه، شورش و جنگ داخلیِ فروند، گرسنگی و بردگی، لِه گشته توسطِ مالیاتِ اجارۀ زمینِ مالکانِ خونخوار، لاغر و ضعیف از رنجور بودنِ ابدی، عصبی از دودِ ابدیِ کوچهها، و مانند یک پوستِ قدیمی پژمرده گشته از هوای گرمِ غارهای کم ارتفاعشان، لعنت، یک بار در کثافتِ تختخوابها یخ زدن و در یک آخرین آه کشیشی را لعن و نفرین کردن که آمده بود به نام خدایش، به نام دولت و اقتدار، برای تشکر بخاطر تحمل زندگی اسفبارشان آخرین سکۀ آنها را برای میراثِ کلیسا بچاپد.
هرگز یک خورشید بر گورهایشان نمیتابید. آنها در سوراخهای وحشتناکشان از رؤیای سیاه چه میدانستند؟ آنها گاهی ظهرها آن را به مدت یک یا دو ساعت میدیدند که بر بالای شهر در نوسان بود، بیحس از دودش، پیچیده گشته در ابرهای ضخیم. و سپس ناپدید میگشت. سایهها دوباره از زیر خانهها بیرون میآمدند و از آنها بالا میخزیدند.
چند بار آنها در کنار باغهای هنگ سوارهنظام به چمنزارهای گستردۀ آفتابی نگاه کرده و به رقص زنهای درباری خیره شده بودند، به چوبدستیِ آب طلا داده شدۀ نجیبزادگان، به ماهیهای دودیِ موروها، به سینیهای پُر از پرتقال، به بیسکویتها، به آبنباتها، به کالسکۀ طلائی که در آن ملکه آهسته از میانِ پارک مانندِ یک الهۀ سوریهای میراند، مانند یک عَشتَروتِ بسیار بزرگِ پوشیده از ابریشم سفید و مانندِ یک قدیس براق از هزار مروارید.
آه، چند بار آنها از رایحه و ادویۀ مشک نوشیدند، چند بار آنها تقریباً از عطر خوبِ عنبر که از پارک لوکزامبورگ مانندِ از معبدِ مرموزی برمیخاست خفه شده بودند. آه، کاش آنها یک بار اجازۀ داخل شدن می‌داشتند، کاش یک بار بر روی یکی از این صندلیهای مخملی می‌نشستند. آنها میتوانستند با لذتِ تمام قانونگزاران را تا حد مرگ کتک بزنند، آنها میتوانستند پاهای پادشاه را ببوسند، اگر که او میگذاشت آنها یک بار برای یکساعت گرسنگی و مزارعِ لخت و برداشتهای ناامید کنندهشان را فراموش کنند.
و آنها بینیهایشان را به نردههای فلزیِ پرچینِ باغ میفشردند، گلههای گدایان، گلههای مطرودین و رنجورها دستهایشان را از میانِ میلهها داخل میکردند. و بوی وحشتناکِ آنها در پارک مانندِ یک ابرِ شبانۀ قرمز که به پیشواز صبحِ وحشتناکی میرود به راه میافتاد. آنها خود را مانندِ عنکبوتها به پرچین آویزان کرده بودند، و چشمهایشان در فاصلۀ دور از پارک سرگردان بود، در چمنزار شبانهاش، به حصارهایش، به مسیرهایِ گیاهِ برگ بو آن، به مجسمههای مرمریاش که به آنها لبخندی شیرین میزدند. الهههایِ کوچک، کودکانِ لختِ بالداری که مانند غازهای خوب غذا خورده چاق بودند، با بازوانی شبیه به سوسیسهای سفید، و تیرهای عشقشان را به سمتِ دهانِ باز شدۀ آنها هدف گرفته بودند و با غلافِ تیرِ خود برایشان دست تکان میدادند. در حالیکه بازوهای مأمورانِ اجرای دادگاه که آمده بودند آنها را در برجهای بدهکاری پرتاب کنند مانند یک کُندۀ درخت بر روی شانههایشان میافتاد.
در خواب فرورفتهها ناله میکردند، و بیداران به خوابِ آنها حسادت میورزیدند.
آنها به روبروی خود نگاه میکردند، به جلو، به پایین خیابان برای دیدن گاریهای نان، به جادۀ مُرده که وحشتِ انقلاب آن را ویران ساخته و شبیه به یک رودۀ مرده که دیگر غذا در شکم فرانسه پرتاب نمیکرد شده بود. جاده سفید بود و بیپایان به سمتِ یک آسمانِ ناشنوا میدوید که چاق مانندِ صورت یک کشیش بود، چاق و چله مانند گونههای یک اُسقف و بدون چین و چروک مانند یک راهبِ پروار گشته.
لباس ژندۀ گلۀ انسانها یک بویِ وحشتناک پخش میکرد. دستمال گردنِ کثیفشان در اطرافِ صورتهای خاکستریشان بال بال میزد. گریههای خفه از میان سکوتِ وحشتناک محو میگشت. تا جائی که آدم میدید نوکِ کلاهِ سوراخ سوراخ گشتۀ مثلثی شکلشان که گاهی بر رویشان پرهای کثیفِ شترمرغ میرقصیدند هوا را سوراخ میکرد. چهرههای سیاهِ پریشانفکرِ توده مردم شبیه به حرکتِ رقص یخزدۀ یک مینوئتِ غمگین بود، شبیه به یک رقصِ مرگ که او بطور ناگهانی گذاشته بود پشت سرش یخ بزند، تبدیل گشته به پُشتهای سنگِ عظیم و سیاه، تبعید شده و یخزده توسطِ عذابها و ستونهای سکوت.
بر بالای سر آنها در آسمانِ سردِ ماهِ اکتبر گاوآهن زمان میرفت که مزارعاش را با غم و اندوه شخم زده بود، با زحمت بذرافشانی کرده بودْ به این امید که از آن یک روز شعلۀ انتقام بالا رود، تا اینکه وضع این هزاران بدبخت بهتر شود، تا اینکه یک روز بتوانند آنها مانند خدایانِ آینده در زیر آسمان وارد شوند، سربرهنه، در عید پنجاهه ابدی یک پگاهِ بینهایت.
از آسمانِ سفید یک نقطه سیاه در انتهای جاده خود را جدا میسازد.
افراد جلوئی او را میدیدند، آنها همدیگر را آگاه میساختند. در خواب فرورفتهها بیدار میشوند و از جا میپرند. همه به پائین جاده نگاه میکردند. آیا این نقطه سیاه مکۀ امیدشان بود، آیا این رستگاریشان بود؟
برای چند لحظه همه به آن باور کرده بودند، آنها خود را مجبور میساختند به آن باور کنند.
اما نقطه بیش از حد رشد میکرد. حالا همه آن را میدیدند، این نقطه حرکتِ آهستۀ تعداد زیادی از گاریهای نان نبود، این کاروانِ آرد نبود. و امید خود را در باد گم میسازد و پیشانیشان را تَرک میکند.
اما این چه بود؟ چه کسی چنین وحشی میتاخت؟ چه کسی در این زمانِ مُرده یک دلیل برای چنین تاختنی داشت؟
چند مرد از درختها بالا میروند و از بالای سر توده مردم نگاه میکنند.
حالا او را میدیدند و نام او را برای مردم فریاد میکشیدند. او مایار بود. مایار فاتح باستیل. مایار 14 جولای.
و در این لحظه او نزدیک میشود، در میان توده مردم. او توقف میکند، و سپس او فقط یک کلمه از دهان خارج میسازد. او فریاد میزند: "خیانت!"
سپس طوفان آغاز میگردد. "خیانت، خیانت!" تعداد ده مرد او را میگیرند و بر روی شانهها قرار میدهند. او آن بالا ایستاده بود، خود را با یک دست به یک درخت تکیه داده، بیحس بخاطر تلاش، تقریباً کور از قطراتِ عرقی که از موی سیاهش در اطرافِ چشمها سرازیر بودند.
گفته میشود که مایار میخواهد صحبت کند. در این لحظه سکوت وحشتناکی برقرار میگردد. همه انتظار میکشیدند، انتظار وحشتناکِ قبل از یک شورش را انتظار میکشیدند، انتظار ثانیههای وحشتناکی را که در آن آیندۀ فرانسه سنجیده میگشت، انتظار اینکه کاسۀ پُر از زنجیر، زندان، صلیبها، کتب مقدس، تسبیحها، تاجها، عصا و گوی و صلیبِ سلطنتی، پُر از کلماتِ تو خالی، وعدهها، میز غذای پُر از سوگندشکنی سلطنتی و قضاوتهای ناعادلانه عاقبت شروع به غرق گشتن گذارد.
مایار از درخت بالا میرود.
از منبر لختِ خود کلماتِ وحشتناکش را رو به پائین بر روی انسانها پرتاب میکند، بر روی مزارع لخت، سدهای غمگین، پلهای سیاهِ قطار بیش از حد پُر شده از مردم، در تونل دروازهها، بر روی بامهای پاریس، در حیاطها و کوچهها و حاشیۀ تیرۀ شهرها، فراتر از تمام قلعههایِ فقر، جائیکه در زیرزمین در کانالها در اقامتگاهِ موشها هنوز یک گوش لعنتی بود که کلماتش را بشنود.
"به ملت! به شما بیچارهها، به شما لعنتیها، به شما طرد گشتهها! به شما خیانت میکنند. شما را استثمار میکنند. شماها به زودی لخت پرسه خواهید زد، بر روی پلهها خواهید مُرد، و مالکانِ زمینهای اجارهای، مأمورین اخذ مالیات، این خونخوارترین خونخوارها، عنکبوتترین عنکبوتها آخرین سکۀ باقی مانده را از دستهای بیحرکتتان بیرون خواهند کشید.
ما طرد شدهایم، ما رانده شدهایم، و ما به پایان رسیدهایم. آنها به زودی آخرین شلوار را از پاهایمان در خواهند آورد. از پیراهنهای ما طنابِ دار برایمان خواهند ساخت. ما با بدنهای خود خیابانهای گلآلود را سنگفرش خواهیم کرد، برای اینکه درشکههای جلادان بتوانند بر روی آن خیس نگشته برانند. چرا نباید ما همچنین بمیریم؟ زیرا ما با بدنهای خود هوا را آلوده میسازیم، ما بو میدهیم، کسی ما را لمس نمیکند، درست میگویم؟ چرا نباید ما بمیریم؟ ما چه کار دیگری میتوانیم انجام دهیم؟ آیا نمیتوانیم از خودمان دفاع کنیم؟ ما را بیقدرت ساختهاند، ما را لال ساختهاند.
تورم مصنوعی ایجاد کردهاند، ما را گرسنه نگاه داشتهاند، گرسنگی ما را کشته است."
هر کلمه مانندِ سنگی به میان مردم میافتاد. او با هر هجا بازویش را به جلو میانداخت، طوریکه انگار میخواست با بمبارانِ کلماتش خودِ افق را مردد سازد.
"آیا شماها میدانید، در این شب چه اتفاقی افتاده است؟
ملکه ..."
"آه، ملکه" و توده با شنیدن نام منفور ملکه ساکتتر میشوند.
"آیا میدانید که این فاحشۀ پیر چکار کرده؟ دستور داده است سه هنگ سوارهنظام به سمتِ ورسای اعزام کنند. آنها در تمام خانهها هستند، و نمایندگانِ مجلس جرأت صحبت کردن ندارند. میرابو مانند یک کوتوله کوچک شده است، و بقیه به سختی میتوانند هنوز موفق به یک آروغ زدن ناچیز شوند. دیدن چنین چیزی شرمآور است، برای چکاری آنها، این کمدینهای آزادی در مجلس قسم یاد کردند؟ برای چه شماها گذاشتید در باستیل خونتان را بریزند؟ همه چیز بیهوده بود، میشنوید، بیهوده.
شماها باید دوباره در غارهایتان بخزید، مشعلِ آزادی تبدیل به یک شمعِ کوچک شده است، یک نور کوچک. به اندازۀ کافی خوب تا شماها دوباره سوراخهایتان را با آن روشن سازید.
در سه روز دیگر <فرانسوا د بروی> با نیروهای خود اینجا خواهد بود. تجمع را بهم خواهند زد و شما به خانه فرستاده خواهید گشت، شکنجه دوباره به راه خواهد افتاد. باستیل دوباره ساخته خواهد گشت. مالیاتها دوباره پرداخت خواهند گشت. تمام سیاهچالها دهانهایشان را خواهند گشود.
گرسنگی شماها از بین نخواهد رفت، یأستان تسلی داده نخواهد گشت. پادشاه دستور داده که گاریهای نان را در جلویِ اورلئان متوقف سازند و آنها را دوباره برگردانند."
کلماتِ مایار با خشم بیان میگشتند. یک طوفانِ عظیم دستهای مشت کرده خود را در هوا تکان میداد. توده مردم شروع میکند مانند یک گردبادِ وحشتناک در اطراف درختی که مایار به آن تکیه داده بود به جنبیدن.
و درخت از دریای فریاد رو به بالا رشد میکرد، از لعنتهای چرخانِ چهرههای تغییر کرده، از پژواکِ خشمی که مانند یک گردبادِ سیاه و بزرگ از آسمان بازگشت و او را در دایره به لرزاندن انداخت، طوریکه او مانند چکش یک ناقوس میغرید.
درخت انگار از شعلههای تاریکِ آتش بیرون میآمد، شعلۀ سردی که یک دیو گذاشته بود از پرتگاه به بالا شلیک شود.
مایار در ارتفاع بلندِ شاخههای کمرنگ آنْ مانند یک پرندۀ عظیمِ سیاه آویزان بود و دستهایش را به این سمت و آن سمت پرتاب میکرد، طوریکه انگار میخواهد خود را برای پرواز بر بالای جمعیتِ انسانها آماده کند، یک دیوِ ناامیدی، خدای توده مردم که آتشِ تاریک از دستانش پرتاب میکرد.
ناگهان از میانِ مردم خشمگین یک صدایِ بلند دو بار فریاد می‌کشد: "پیش به سمتِ ورسای، پیش به سمتِ ورسای!" طوری بود که انگار توده عظیم مردم این را فریاد کشیده باشد، انگار آنچه در هزاران سر میچرخید با یک اراده بیان شده است. آنجا یک هدف بود. آنجا دیگر هرج و مرج نبود، توده مردم به ناگهان یک ارتشِ وحشتناک بود. انگار یک آهنربایِ غولپیکر سر آنها را به سمتِ غرب آسمان به جائیکه ورسای انتظارشان را میکشید میچرخاند. حالا آنها این جاده را خواهند رفت، آنها دیگر انتظار نخواهند کشید. آنها حالا یک اراده و یک مسیر داشتند. سد شکسته بود.
ردیفهای اول خودجوش به راه میافتند. در گروهِ چهار نفره، پنج نفره، تا جائیکه پهنای جاده اجازه میداد.
مایار این را میبیند. او تا جائی که میتوانست سریع از درخت پائین میآید، سه مردِ آشنا را پیش خود میخواند و با آنها بر رویِ مزارع میدود، تا اینکه به اولین صف میرسد. در این وقت او خود را با همراهانش در مقابل سیل آنها قرار میدهد و تلاش میکند به آنها بقبولاند که باید یک رهبر انتخاب کنند و اسلحه بدست آورند. اما به او گوش داده نمیشد. حالا صدایش مانند کسی بود که میخواست جلوی این گردانِ آهنین را بگیرد. توده او را به کنار هُل میدهد، از روی دیوار کوچک چهار مرد میگذرند و مایار و افراد او را با خود به پائین جاده میکشند.
یک رهبر نامرئی آنها را هدایت میکرد، یک پرچم نامرئی در جلوی آنها در نوسان بود، بنر بسیار بزرگی در باد موج میزد که توسطِ یک پرچمدار عظیمالجثه در جلوی آنها حمل میگشت. یک نماد به رنگِ خون سرخ گشوده شده بود. یک شعلۀ سرخ بزرگِ آزادی که با یک پارچۀ بنفش در آسمانِ شبانه مانند یک سپیده دم در جلو آنها تکان میخورد.
همۀ آنها برادران بیشماری شده بودند، ساعتِ شوق آنها را به هم جوش داده بود.
مخلوطی از مردان و زنان، کارگران، دانشجویان، وکلا. نانواها، زنان با کودکان در آغوش، سربازان شهری، کسانیکه نیزههایشان را مانند ژنرالها بر روی سر توده مردم میچرخاندند، کفاشها با پیشبندِ چرمی و دمپائی چوبی، خیاطها، صاحبان مهمانخانهها، گداها، اراذل، حاشیهنشینان با لباسهای ژنده و پاره، قطاری از مردم بیشمار.
آنها به پائین جاده سرازیر میشوند، سرود راهپیمائی طنین میاندازد. و آنها به چوبدستیهایشان پارچههای سرخ را مانند پرچم حمل میکردند.
رنجها فراموش گشته و انسان درونشان بیدار شده بود.
این در غروب بود، زمانیکه برده و بنده زنجیرهای دست و پایِ خود را پاره ساخت و سرش را در آفتاب عصر بالا برد، یک پرومته که یک آتش تازه در دستهایش حمل میکرد.
آنها بدون اسلحه بودند، این چه اهمیتی داشت، آنها بدون فرمانده بودند، چه اهمیتی داشت؟ گرسنگی کجا مانده بود، رنج و عذابها کجا بودند؟
و سرخی افق هنگام غروب آفتاب از بالای سر و چهرهشان میگذشت و بر روی چهره و بر پیشانیشان یک رویای ابدی از بزرگی مُهر میزد. تمام جاده تا کیلومترها هزاران سر را در نورش مانند دریائی باستانی میسوزاند.
قلبهایشان، که در جزر و مد گلآلود سالها، در آن خاکسترِ سختیها خفه بودند دوباره شروع به سوختن گذارده بود، آنها خود را در کنار این سرخی افق مشتعل میساختند.
آنها دستهای خود را در راهپیمائی به دست هم داده بودند. آنها همدیگر را در آغوش میگرفتند. آنها بیهوده رنج نکشیده بودند. همۀ آنها میدانستند که سالهای رنج بردن به پایان رسیده است، و قلبهایشان آرام میلرزید.
یک ملودیِ جاودانه آسمان و رنگ آبی ارغوانیاش را پُر میساخت، یک مشعلِ جاودان روشن بود. و خورشید از جلوی آنها به پائین شب حرکت میکرد، خورشید جنگل را روشن میساخت و آسمان را میسوزاند. و ابرهای بزرگ مانند کشتیهای الهی با بادبانهای برافراشته از جلوی آنها میراندند.
اما صنوبرهای عظیم مانندِ شمعدانیهای بزرگ میدرخشیدند، هر درخت یک شعلۀ طلائی که جلایش سراسر جاده را پوشانده بود.
 
دزد
"خدایا من برایت قسم میخورم، من ارادهات را انجام خواهم داد. زیرا تو پروردگاری، و من کاملاً ابزار دستِ تو هستم، از امروز تا ابد. آمین. یعنی، بله، بله، بنابراین باید اتفاق افتد. من زانوزده از تو خواهش کردم، تو این را میدانی، شب به شب، اینجا در باغ جتسیمانی در پایِ کوه زیتونِ این اتاقِ زیرشیروانی: پروردگارا، اگر امکان دارد، بنابراین بگذار این جام از کنارم بگذرد. اما نه ارادۀ من، بلکه ارادۀ تو انجام شود. و حالا می‌خواهم کمربند ببندم و به راه افتم، مانند الیاس بر علیه کاهنان دروغین، یا مانند موسی که بر علیه دست به دست هم دادن و دایره‌وار رقصیدنِ رقاصان قدم پیش گذارد. پروردگارا، نه یک شب بیشتر از این شبها، وگرنه دیوانهام خواهی ساخت، و من عقلم را لازم دارم، زیرا که تو کار بزرگی را بر روی شانههایم قرار دادهای."
او به خاک میافتد و در مقابل فرشتۀ خداوند که در پشتِ اجاق ایستاده بود، جائیکه پالتو آویزان بود، جائیکه حالا فرشته طبقِ عادت همیشه ظاهر میگشت تعظیم میکند.
سپس بلند میشود، پاکت را برمیدارد و میرود.
او نمیدانست که این چطور شروع شده بود. او از چند سال قبل در نتیجۀ یک انزجارِ ناگهانی از دوستانش دوری جسته بود. او به زودی فراموش میشود. دوستانش دیگر هیچ‌چیز از زندگی او نمیدانستند. اگر کسی او را تصادفاً در حال گذر میدید بنابراین دیگر او را نمیشناخت.
او برای التیام بیماریِ مالیخولیا وقتِ خود را با انواع مطالعات گذراند. او به ترتیب زیستشناس، ستارهشناس و باستانشناس بود، او همۀ اینها را دوباره رها کرده بود. هیچ‌چیز او را راضی نمیساخت. همه‌چیز او را فقط با پوچیِ بیشتری پُر ساخته بود. و حالا او در یک پانسیونِ بزرگ زندگی میکرد، دفن شده در اتاق کوچکِ زیرشیروانیاش، منزوی، هیچکس او را نمیشناخت، یکی در بین بسیاری از افرادِ منزویِ این شهر بزرگ.
شبها را او به این شکل میگذراند که در اعماقِ صندلی راحتی خود نور رو به کاهش و کشتیهایِ ابری را تماشا میکرد که تابستانها با مازۀ قرمزشان به سرزمینهای جدید و اسرارآمیزِ سمتِ غرب سفر میکنند. یا در اواخر تابستان، وقتی روزهای بادهای شمال‌ـ‌غربی با اشکالِ بزرگ و عجیب و غریب در آسمان شروع میشوند، او حیوانات آسمانی را که پائیز بر روی مراتعِ سبز میفرستاد تماشا میکرد؛ نهنگهای بزرگ را، شترهای عظیمالجثه و ارتشِ بیشمارِ ماهیهای کوچک را که در اقیانوس‌های آسمان در آبیِ بینهایت ناپدید میگشتند.
او در باره همۀ پدیدههای عجیب و غریب یادداشت میکرد. او یک بار شیطان را در جام شرابِ سرخ بر بالای یک پُشته از بدنهای سیاهی که شیطان را پرستش میکردند میبیند؛ یک بار دیگر او یک خفاش عظیمالجثه را میبیند که به نظر میرسید با بالهای گشوده به آسمان میخکوب شده است، همانطور که آنها توسطِ کشاورزان بر بالایِ درب انبارهایشان با میخ وصل میشوند، یا یک کشتی بزرگِ سه بادبانه، یا درختان بر روی کوهها، یا شیرهای قدرتمند و مارهای عظیمالجثهای که به دور شانههای آسمان پیچیده بودند، یا یک راهبِ غولپیکر با قبائی بلند، یا مردانی با نیمرخهای عجیب و دراز، و یک بار یک فرشتۀ آتشین می‌بیند که با یک مشعلِ بزرگ از پلههایِ سیال بالا میرفت.
گاهی اوقات همه چیز با یک موسیقیِ عجیب و تقریباً غیرقابل شنیدن پُر شده بود، مانند جوش و خروشِ اقیانوسها در تاریکیِ غارهای بیپایان و طاقهای زیرزمینی.
ابرها آخرین مطالعۀ او بودند، آخرین وسوسه، خطرناکترین اثر شیطان.
او یک شب کتاب را آتش زد، و وقتی حالا او طوفان را میشنید که شبها کشتیهای پاروئیِ ارغوانی رنگِ یک ابر در افق را به حرکت میانداخت سپس کرکرۀ بیرونیِ پنجرهها را پائین میکشید، پردههای مشکی را میکشید و خود را کاملاً در تاریکی و سکوت غرق میساخت.
و آن زمان صداها شروع شده بودند، از یک گوشۀ دور، طوریکه انگار از لولهها رو به بالا میآمدند، خفه و خسته مانندِ دادخواهی مُردگانی که آن پائین در رگهای زمین به اطراف شناورند.
او صداها را در هفتههای اول درک نکرده بود، اما به تدریج با تسلطِ بیشتر آنها بر او زبانشان را میآموزد. و یک بار پس از چهار روز روزه گرفتن و چهار شب بیدار ماندن اولین شبح بر او ظاهر میشود. و در این وقت برای اولین بار آن احساسِ سعادتِ بیپایان و عذابهای بیقیاس را احساس میکند.
او آهسته مانند مسیح که باید دو سال وحشتِ کویر را تحمل میکرد برای سفر بزرگش آماده شده بود. چه رنجی، چه وحشتی، چه شبهایِ بیخوابی، اما همچنین چه امیدهائی، چه وجدی، چه رؤیاهائی. پس از آنکه بدنش خود را از گوشت کاملاً ترک عادت داده و آخرین بقایایِ موادِ حیوانی از خونش پاکسازی شده بود، سرانجام او یک شب از صدائی شبیه به یک رعد و برق که از روی دریا برمیخاست از پیام خدا مطلع میگردد.
بله، نخستین فساد زن بود. کار مسیح بیهوده بوده است. زیرا او چگونه باید انسانها را نجات داده باشد وقتی آنها همیشه دوباره مجبورند از رویِ نیاز به گناه سقوط کنند، مانند سنگی که اگر تا بالای ابرها هم پرتاب شده باشد باز سقوط میکند. براستی که آنها شبیه به مگسهای بینوائیاند که میخواهند از یک کاسۀ عسل خارج شوند، آنها دست و پا میزنند و میخزند، اما آنها زیاد دور نمیشوند، آنها باید دوباره و دوباره به پائین در میان گناه، در شیرینی بیفتند. و او با صدای بلند آیۀ سی و چهارِ فصل پانزدهمِ انجیل مرقُس را میخواند:
"و مسیح در نهمین ساعت فریاد زد و گفت: اِلی، اِلی، لاما آسابتانی. این ترجمه آن است: خدای من، خدای من، چرا ترکم کردی؟" آیۀ سی و هفت: "اما مسیح بلند فریاد کشید: <خدای من، چرا ترکم کردی؟> و درگذشت!"
بنابراین این آخرین کلمۀ مسیح بوده است، و با آن او تمام شکوهش را به گور سپرد. او در وحشتِ مرگ آخرین حقیقت را تشخیص داد. کار او بیهوده بوده است، ورودش به اورشلیم، شلاق خوردن و خونین شدنش، دردهایش، زندگی پُر رنج و عذابش و ساعاتِ طولانی صلیبِ چوبی. خدا او را ترک کرده بود، و کار او بیهوده بوده است.
و تاریک شدن آسمان، پاره گشتن پردۀ معبد، بیرون آمدن مُردها از گورها، هیچ‌چیز نبودند بجز وسائلِ محقرِ تئاتر برای یک کُمدی بد و بی‌معنی.
بله، و "او با صدای بلند فریاد کشید و درگذشت."
و او آیۀ هفدهمِ مکاشفۀ یوحنا را میخواند:
1. "و یکی از هفت فرشتهای که هفت کاسه داشتند میآید، با من صحبت میکند و به من میگوید: من میخواهم به تو حکم فاحشۀ بزرگ را نشان دهم، که آنجا بر روی آبهایِ زیادی نشسته است.
2. با کدام زناکاریای پادشاهان بر روی زمین و کسانی که آنجا بر روی زمین زندگی میکنند از شرابِ روسپیگریشان مست گشتند.
3. و او روح مرا به کویر میآورد. و من زن را بر روی یک حیوانِ قرمزِ مایل به زرد نشسته دیدم، او پُر از نامهای کُفر و دارای هفت سر و ده شاخ بود.
4. و زن با لباس سرخ و زرشکی؛ و با طلا و سنگهای قیمتی و مروارید پوشیده شده بود؛ و یک جام طلائی پُر از زشتی و ناپاکیِ روسپیگریاش در دست داشت.
8. حیوانی را که تو دیدی، بوده است و نیست، و دوباره از پرتگاه خواهد آمد، و به جهنم ابدی خواهد راند، و کسانی که بر روی زمین زندگی میکنند، کسانیکه نامشان از آغازِ جهان در کتابِ زندگی نیامده است وقتی حیوانی را ببینند که بوده است و نیست، اگرچه اما است شگفت‌زده خواهند گشت."
و ژرفای معنایِ این کلمات "حیوانی که بوده است و نیست، اگرچه اما است." او را به وحشت میانداخت.
او در برابر خود گردنِ شیطانیِ حیوان را در غم وحشتناکی میبیند، و بر روی شاخهایش صورت زن آویزان بود، بر روی پیشانیِ زن مُهر مرگ، و در اطراف دهانش یک لبخندِ وحشتناک و جانگداز مانند بازتابِ پرتگاهِ جهنمی.
بنابراین باید همه‌چیز یک بار دیگر انجام شود، زیرا حیوان هنوز مغلوب نگشته بود.
شرارت باید از ریشه نابود شود.
حضرت آدم تا زمانیکه تنها بود خوب بود، اما وقتی شیطان به خوابِ خدا خزید و به او گفت که زن را خلق کند ساعتِ گناه در آیندۀ جنسیتها نشانده شده بود. چه زمان مرد مجبور به سقوط گشت، و اینکه آیا او توسطِ اولین زن یا ابتدا توسطِ دخترانِ زن سقوط کرد مشخص نشده بود؛ اما اینکه مرد باید سقوط میکرد مُسلم بود.
و مسیح از کنار زن رد شده بود: به این خاطر خدا او را در آخرین ساعت ترک کرد.
یک نماد وجود داشت؛ در آنجا زنان همیشه جمع میشدند، یا آنها فقط از کنارش رد میگشتند و از آن یک نیروی تازه میمکیدند، مانند مارهائی که گاهی برای آوردنِ زهرِ تازه به شهرهای زیرزمینیِ اسرارآمیزشان بازمیگردند.
و این نماد آنجا، در خیابان پائینی، دو خیابان دورتر، در معبدِ خود آویزان بود، و تمام چیزهای دیگری که آنجا آویزان بودند، فقط آنجا بودند تا نماد را پنهان سازند و از مردها راز را مخفی سازند. بله، بله، به این خاطر زنها هم وقتی چترهایشان را در محل نگهداریِ لباسها میسپردند همیشه میخندیدند. خدا این را خودش به او گفته بود.
او برای اولین بار از زن در ساعاتِ صبح دیدار کرده بود، جائیکه زن توسطِ افراد زیادی محاصره می‌گشت که میخواستند قلبهایشان را بر روی محرابِ شیطان قربانی کنند. در این وقت زن نمیتوانست مراقب او باشد و دشمنش را بلافاصله بشناسد. و به این ترتیب او توانست خود را آهسته به چشمان زن عادت دهد. او هر روز کمی طولانیتر میماند، هر روز صبورتر میگشت و خود را برای آخرین نبردِ با اژدها بیشتر قوی میساخت، شبیه به آن پادشاه مهرداد که هر روز مقدار زیادی زهر مصرف میکرد تا خونش را مقاوم سازد.
او در آغاز در برابر چشم‌زخمِ زن هنوز از وسائل گوناگونِ حفاظت استفاده میکرد؛ برای مثال، با وارد شدن به سالن انگشتِ شست دست چپ را میان انگشتِ میانی و اشاره فرو میبرد، یا اینکه یک نراندامۀ در حالت نعوظِ از جنس نقره با خود حمل میکرد. اما به تدریج توانست او از این کارها صرفنظر کرده و به چشمانِ زن بدون خطر نگاه کند.
و یک روز زن متوجه میشود که چه کسی را در برابر خود دارد. این شناخت مانند سایۀ سفیدی ناگهان بر روی صورتش به راه افتاده بود. برای یک لحظه زن خود را متوجه چیز دیگری ساخته اما سپس جنگ با او را از نو شروع کرده بود. زن از میان تمام انسانها فقط به او که در گوشهای ایستاده بود نگاه میکرد. چشمهای آن دو در فضا مانند دو خنجرِ در حال جنگ با هم ملاقات کرده بودند، یا مانندِ دو حلقِ بزرگِ یک جهانِ خالی که قصد خوردن همدیگر را داشتند. چه کسی دیگری را خواهد بلعید، چه ابدیتی بزرگتر از خوردن دیگری خواهد بود؟
کسی که در اینجا پیروز میگشت، آخرین پیروزی را کسب کرده بود، او دیگر هیچ دشمنی نداشت، و دورادور فردِ فاتح یا روشنائی بیکرانِ نور و سرودهای خورشید بودند یا آسمانِ سیاه پُر از سکوتی تسلیناپذیر و تپه بزرگی از تابوتهایِ تاج و تختِ سیاهِ بلیال و پرچمهای عظیم جهنم.
و به این ترتیب او در سالنی پُر اولین نبرد را میجنگد، اولین نبردِ لال را، هیچکس او را ندید، هیچکس به او توجه نکرد، هیچکس او را تحسین نکرد. هیچکس از این احمقهای قابلِ ترحم از آنچه در اینجا رخ میداد و از سرنوشتی که برای بشریت در این میدانِ نبردِ بدونِ خونریزیِ وحشتناک قطعیت مییافت خبر نداشت. اگر او وقت میداشت همۀ آنها را از معبد بیرون میراند، این رباخواران و بتپرستان را. اما او اجازه نداشت خود را دور سازد.
چشمانش شروع به درد گرفتن میکنند، او زن را فقط هنوز از میانِ یک آتشِ سرخ میدید، حالش طوری بود که انگار باید به زمین بیفتد. او باید به یک صندلی تکیه میکرد، اما او تحمل میکند.
و آهسته این احساس به سراغش میآید که او پیروز خواهد گشت. چشمهای زن دیگر چندان خشن، خیلی بزرگ و مطمئن از پیروزی نبودند. این مانند یک سایه بر روی پیشانی زن به حرکت میافتد، و او میبیند که چطور زن خسته گشته و تخفیف میدهد. به نظر میرسید که زن به تدریج از پیش‌زمینه ناپدید میشود، طرحِ زن تاریک و صورتش کوچکتر میگردد. و به نظرش میرسید که انگار زن به دورنمایِ اسرارآمیزِ پشت سرش فرو میرود، مانندِ فرو رفتن در حجابِ یک آبِ سبز و ساکن.
و ناگهان زن فقط مونالیزا ژوکوندوِ معمولی بود که هر روز انبوهی انگلیسی و آمریکائی مانند یک گله خوک از کنارش هدایت میگشتند.
اولین نبردِ جنگِ آسمانی پیروز شده بود. او بر روی یک صندلی مینشیند.
او دیرتر در حال رفتن از کنار در یک بار دیگر سرش را به سمتِ زن میچرخاند. چشمان آنها یک بار دیگر برای آخرین بار همدیگر را ملاقات میکنند، و او یک نگاه را جذب میکند که باید تمسخرآمیز میبود، اما فقط مانند یک لایۀ نازک بر رویِ دریایِ خشم قرار داشت. و یک بار دیگر او زن را مجبور میسازد و به بیابانهای صخرهای میرماند. او هنگام عبور از میانِ در میدانست که زن به رفتن او نگاه میکند، و او این احساس را داشت که انگار یک قاتلِ مکار پشت سر او ایستاده است. اما قاتل شجاعت خود را از دست داده بود و چاقو نمیزد.
او در درخشش خیابان بود، و میبایست بر خود مسلط شود، در غیراینصورت میرقصید و آواز میخواند و سعادتش را در گرمای کم‌نور آسمان فریاد میکشید.
در بعد از ظهر او خود را با این کار سرگرم میسازد که از پنجرهاش به بیرون به مردم نگاه کند. در حالیکه او یک پاکتِ آلو میخورد و هستههایش را به سمتِ سرهای کوچکِ مردم پرتاب میکرد. و در این حال فکر میکرد: "اگر آنها میدانستند، این عوام لعنتی، اگر این احمقها میدانستند"، و ریش ژولیدهاش از یک خندۀ بلند تکان میخورد.
او از آن زمان به بعد شروع میکند دشمنش را همچنین در ساعاتی بازدید کند که موزۀ لوور خالی از بازدیدکننده بود، زمانیکه تصاویر از خوابِ روزانه بیدار میشوند، حدود غروب، در ساعاتِ اسرارآمیز، زمانیکه نور عصر را ترک میکند و در سالنهای متروکِ نیمه تاریک هر سری در زندانِ قابِ عکسِ خود عمیقتر و غریبهتر میگردد.
او این عادت را کسب کرده بود که اول پنهانی از راه دور مراقبت و استراق‌سمع کند، و سپس ابتدا وقتی زن فکر میکرد زیر نظر نمیباشد به جلو گام برمیداشت.
هرگز زن اینچنین زیبا نبود، گویی آتش لرزانِ خورشیدِ در حال غروب در گرد و غبارِ اتاق بر روی پیشانی زن قرار داشت و موهای سیاهش را به درخشیدن میانداخت. سپس به نظر میرسید که زن از پسزمینۀ تاریک به بیرون رشد میکند، گوشت میشود و در نورِ بیشرمیِ خودش حمام آفتاب میگیرد. شاید تصادفاً ساعتی بود که در آن روح آن هنرمندِ فاسد روزی از شیطان صادقانه پذیرفته بود که از زن استقبال کند. زیرا گاهی بر روی صورتِ زن خاطرۀ یک ساعتِ پُر از شهوتِ اسرآمیز قرار داشت.
بله، هرکسِ دیگر هم میتوانست گرفتار این زن گردد، و گاهی او هم ضعیف میگشت، اما سپس روحش خدا را صدا میزد، و خدا قلبش را با نفرت و خشمِ آسمانی پُر میساخت.
و سپس او قدم به جلو میگذاشت. او وحشت کردنِ زن را احساس میکرد، او میدید که چطور زن سردش میشود و چطور نفرتِ از او بر روی پیشانی زن قدم میگذاشت. و سپس نبرد دوباره آغاز میگشت. بیصدا و لال، روز به روز. گاهی او فکر میکرد که زن را به اندازهای در دست دارد که هرگز دیگر برای شروعِ نبردی نو جسارت نمیکند. سپس زن مانند یک تصویرِ معمولی در قابش آویزان بود، چشمهایش بدون نور بودند و بر رویشان یک مهِ عمیق از اندوه و پشیمانی قرار داشت. سپس با زن احساس همدردی میکرد و دیگر بیشتر عذابش نمیداد. او سپس زن را با چشمان یک پزشک تماشا میکرد که برای نجات دادنش آمده بود. آدم باید یک بُرشِ بزرگ میداد، بدون شک یک عمل جراحی برای مرگ و زندگی، آدم باید زن را کور میساخت، اما اگر زن در این حال میمرد شاید رحمت خدا شامل حالش میگشت؛ آدم باید حداقل زن را به توبه کردن مجبور سازد، زیرا یک گناهکار که توبه میکند از 99 عادلی که نیازی به توبه کردن ندارند لذت بیشتری در بهشت میبرد.
اما زن به یکباره دوباره میخندید، و او باید میدید که زن فقط او را دست انداخته و همه‌چیز فقط یک وانمودِ گستاخانه بوده است.
نگهبانان دیگر به او توجه نمیکردند.
آنها در بارۀ دیوانه جوک تعریف میکردند و در غیراینصورت اهمیت چندانی به او نمیدادند. او به آنها همیشه بسیار محترمانه سلام میداد، و گهگاهی هم وقتی میخواست طولانیتر از مقررات آنجا بماند نگهبانان انعام خوبی از او دریافت میکردند. سپس یکی از نگهبانان او را از یک درِ پشتی بیرون میفرستاد.
در آگوست چند جوان خودکشی میکنند. روزنامهها انگیزۀ خودکشی را در همۀ موارد شکست عشقی اعلام کردند. ظاهراً خدا این مطلب را خوانده بود. زیرا او حالا علتی یافته بود تا مصممتر اقدام کند.
فرشتۀ مأمور رساندنِ پیامهای آسمانی از چند روز قبل تلویحاً به او گفته بود که ساعتِ عمل نزدیک شده است، و امروز به او گفت که توسطِ شورای آسمانی 17 ماهِ آگوست تعیین شده است.
او برای ناآرام ساختن زن یک روزِ تمام به موزه نرفته بود، تا با ضربهای که به عادتِ زن میزند افکارش را مغشوش سازد. او از یک تاکتیکِ خوب پیروی میکرد، حداقل سعی میکرد این را به خود بقبولاند. در واقع ناگهان پس از پیام آوردنِ فرشته بر او ترس مستولی شده بود. او از آپارتمانش فرار کرده بود تا به میان مردم برود، او میخواست خود را از خدا پنهان سازد. اما خدا بدنبالش بود و همه‌جا او را در میانِ اتوبوسها و انسانها میدید. به هر کجائی که او میرفت دائماً بر بالای درِ خانهها و بر ترامواها عدد 17 را میدید، عددی را که او دلش میخواست از تمام ارقام حذف کند. او مطمئن بود وقتی چشمش را بالا ببرد عدد 17 را خواهد دید، و او آن را میدید.
او در پشت سر خود چند کلمۀ گسیخته از یک مکالمه را میشنید: "وقتی شیپورچی از دروازه خارج شود"، "اما این فردا خواهد بود"، "آه بله، فردا هفدهم است."
با این حرف مشخص شده بود. خدای مهربان پلیسهایش را همه‌جا بدنبال او فرستاده بود، او قادر نبود از دست خدا فرار کند. این کلمات به یادش میآیند: "و وقتی به کنار دورترین دریا بیایم، بنابراین تو آنجا خواهی بود." آری، آدم نمیتوانست خود را در برابر سیمایِ خدا هیچ‌کجا مخفی سازد، مگر آنکه آدم در حلقوم آتشینِ شیطان بخزد.
و حرفِ مربوط به شیپور بطور وضوح یک اشاره به روز رستاخیز بود و مجازاتی که برای نافرمانی مقرر شده بود. و او بازمیگردد و خود را تسلیم سرنوشتش میسازد.
او بعد از ظهر، شب و صبح را با نماز خواندن میگذراند. او در برابر خدا بر روی خاک افتاده بود، او خود را تحقیر میکرد، او تمام روحش را از هم میدرید و میگذاشت خدا مانند یک دود، مانند یک مایع به درون جریان یابد. در نیمه‌شب چراغش خاموش میشود و او در تاریکی به عبادت ادامه میدهد. و بر روی نوک دستهایش که آنها را در تاریکی میچرخاند نور آبیِ کمرنگی مانند یک آتش سنت المو میدرخشید، طوریکه انگار نیروی خدا در او هدایت میشود تا او را از لذت پُر سازد.
او مانند یک جنگجو از قدرت باد کرده بود، او میتوانست تمام شهر را هیپنوتیزم کند، او میتوانست افقِ شبانه را مجبور سازد که با زانویِ سیاه خود از برابرش بگذرد، و وقتی قصد رفتن از اینجا بکند اقیانوسِ تاریک را مانند یک پالتوی بزرگِ طوفانی بدنبال خود بکشد.
هرچه او خود را بیشتر به خدا تسلیم میساخت اشتیاقش بیشتر آتشین میگشت که خود را با شاهزادگان جهنم، با بعلالذباب و با استورۀ شّر لویاتان اژدهای عظیمالجثه جهنم بسنجد. زیرا این شیاطین هم خود را آماده میساختند.
شاید صدها هزار شیاطینِ جهنم در پشتِ تصویر کمین کرده باشند، شاید آنها با لباسِ آتشین رزم در تونلهایِ عظیمی نشسته باشند که در کوههای اسرارآمیز پُشتِ الهه حفر کردهاند، برای اینکه وقتی او بخواهد به تصویر دست بزند به سویش حملهور شوند. سپس گلۀ ارتش جهنم با فریاد، تعفن، شب و شعلههای آتش از پشتِ تصویر به جلو هجوم خواهند آورد، بعد لژیونِ شیطان میآید، او را، موزۀ لوور، پاریس، فرانسه، جهان و همه‌چیز را میسوزانند و میبلعند.
و شاید فردا در این ساعت دوباره اینجا هرج و مرج ایجاد شود و یک اژدهای بزرگِ اشباع شده بر نوکِ دُمش بر روی شعلههای آتش برقصد.
و اکنون ساعت فرا رسیده بود.
دیگر راه بازگشتی وجود نداشت.
خدا صحبت کرده بود.
او پائین در کنار در ایستاده بود، زانوهایش سخت میلرزیدند، او چنان کم بر اعصابش مسلط بود که باید خود را به دیوار تکیه میداد.
او میخواست برای اینکه هنوز به همه‌چیز یک بار دیگر بیندیشد و خود را آرام سازد ابتدا کمی پیادهروی کند. و به این ترتیب خود را در چند خیابان میانِ انسانها گم میسازد. اما موفق نمیگشت خود را در میانشان مخفی سازد. زیرا عظمت و عزلتش از میان ازدحامِ انسانهای بیهدف و فانی همیشه به بیرون میدرخشید، مانندِ آتش یک چراغ ابدی یا مانندِ قدم یک خدای نامرئی که از میان خیابانهای شهرها سیاحت میکند. بعضی از مردم به او نگاه میکردند. به نظر میرسید که آنها از دیدن او تعجب میکنند. اما او چشمهایش را پشتِ یک عینکِ بزرگ مخفی ساخته بود تا درخشش چشمها او را لو ندهند. لبهایش در حال دعا خواندن تکان میخوردند. لبههای پالتوی سیاهش در پشتش در پرواز بودند، و کلاه بزرگش با هر قدم بیشتر بر روی پیشانیاش لیز میخورد. پس از عبور از یک خاکریز پلیسی بررسی‌کنان او را نگاه میکند.
آن پائین در کنار رودِ سن باید نبرد آغاز میگشت، زیرا جهنم پاسگاههایش را بسیار گسترش داده بود. یک مرد شاخههای یک درخت را اره میکرد، یک شاخه اتفاقاً بر روی سر او میافتد و او به سمت بالا نگاه میکند، و در این وقت تمام آسمان را پُر شده از شیاطین میبیند، صدها و صدها سواره بر ابرهای سرخ، برخی از شیطان با یک شاخِ بزرگ بر روی پیشانی و برخی دیگر با ساز بادیِ ترومبون که اسب‌هایِ عظیمالجثۀ خود را به آسمان تکیه داده بودند، نیزههای بزرگ چرخانده میگشتند، و یک فریاد بلند شمالـغربِ آسمان را بسیار فراتر از پشتِ بامِ موزۀ لوور پُر ساخته بود. خون از صورت او محو میشود. با وجود گرمای بعد از ظهر بر بدن او یک سرمای وحشتناک غلبه میکند. رگهایش مانند ریشههای پژمرده بودند، و مغزش مانند یک فرفره در محدودۀ تنگِ جمجمهاش میچرخید.
او در وحشتش شروع میکند با صدای بلند به دعا کردن. چند کودک که در خیابان بازی میکردند بدنبالش میدوند. او تلاش میکرد کنترل خود را دوباره بدست آورد، به کنار یک کیوسکِ نوشابه فروشی میرود، یک لیموناد درخواست میکند. سپس او آرام و مسلط بر خود به رفتن ادامه میدهد. بچهها میروند.
این آخرین ضعف او بود، از حالا به بعد خدا با او بود.
او با پاکت بزرگِ زیر بغلش داخل موزۀ لوور میشود. دربان به او سلام میکند، او به دربان انعام میدهد. سالنهای طبقۀ بالا خالی از بازدیدکننده بودند، و فقط سکوتِ فشرندۀ تمام تصاویر در سالنهای کم نور مانندِ انسانهائی بودند که در باره کسی صحبت میکردند. وقتی او نزدیک میگشت آنها ناگهان لال میشدند. اما به نظر می‌رسید که صحبتِ شرورانۀ این شیاطینِ پست، این سایهها و مُردهها هنوز هم در فضا در نوسانند و در گوشهای او صدا میکنند.
یک نگهبان بر روی صندلی در نور کم خوابیده بود. با شنیدنِ صدای قدم بیدار میشود؛ به ساعتش نگاه میکند، زمان بستنِ موزه رسیده بود.
دیوانه به سمت نگهبان میرود، یک سکۀ پنج فرانکی به او میدهد و میگوید که باید دو ساعت دیگر بیاید و او را از موزه خارج سازد. نگهبان انعام را میگرد و با صدای بلند خمیازه میکشد و از آنجا میرود.
حالا او کاملاً تنها بود، یک مردِ منزوی در دورترین دامنۀ کوهِ زندگی، تحتِ وحشتِ آخرین و نامرئیترین اسرارها. تمام چشمهای مردۀ انسانهایِ قرن‌هایِ ناپدید گشته وقتی او از کنارشان عبور میکرد از تاریکیِ قابهایشان مغرورانه به او نگاه میکردند. و او مدام از پشت سرش یک خشخش و پچپچ میشنید، طوریکه انگار آنها فقط انتظار میکشیدند که او از کنارشان بگذرد تا او را مسخره کنند. چنین به نظر میرسید که انگار در تمام گوشهها کسی انتظار او را میکشد، چیزی بزرگ و سیاه، و وقتی او نزدیک میگشت، آن چیز سیاه از آنجا، از جلوی او میرفت. او صدای یک قدم برداشتن از پشت سرش میشنود، آن چه بود؟ او توقف میکند. قدمها ساکت میشوند. او به رفتن ادامه میدهد، صدایِ قدمها دوباره آنجا بود. ناگهان او متوجه میشود که این فقط پژواکِ دورِ قدمهای خودش بود.
هوا تاریکتر میشود، به نظر میرسید که در آسمان یک رعد و برق در جریان است. یک غُرش عظیم در بیرون هوا را پُر میساخت. و در برابرِ یکی از پنجرهها تودهای از برگ و گرد و غبار میگذرند. در جائی دور در سالنها صدایِ یک خشخش بلند میشود، باد از جائی داخل شده بود، این مانند صدای ناله بود، و خون در رگهای او از وحشت منجمد میشود.
پشت درِ ورودیِ اتاقِ ژوکوندو یک صندلی بزرگ قرار داشت. او خود را خم میسازد، دستهایش را بر روی زمین قرار میدهد، و مانند یک حیوان چاردست و پا از میانِ هال میخزد، سریع از در خارج میشود و خود را در پشتِ گستردۀ صندلی مخفی میکند.
او تمام شجاعتش را از دست داده بود، و وحشت با مشتِ بزرگش او را به عقب و جلو تکان میداد. او خیلی مایل بود دوباره برگردد. اما اگر او حالا ضعیف باشد، مطمئناً شیاطین به او حمله میکردند و در دو ثانیه گردنش را میپیچاندند. او سپس اینجا مانند یک کیسۀ خالی باقی‌میماند و انسانها باید دوباره هزاران سال برای نجات انتظار بکشند. او تلاش میکرد فکر کند، او میخواست خود را از چنگِ وحشت رها سازد. او برای مسلط گشتن بر خویش به خود زحمت میداد. او سعی میکرد به چیزِ بیتفاوتی فکر کند. او ریشههای پارچۀ صندلی را میشمرد، او شروع می‌کند به نماز خواندن، و عاقبت چون هیچکس نیامد هیجانش شروع به کاستن میگذارد. او آهسته میگوید: "ارادۀ تو محقق گردد" و سپس با احتیاط سرش را از پشت صندلی به جلو میبرد.
و زن آنجا آویزان بود.
زن او را میبیند، زن آرام میماند، زن حتی نمیترسید. بنابراین زن قبلاً مطلع شده بود، شاید زن خزیدن و داخل شدن او را دیده بود.
به نظر میرسید که دروغ و کینهتوزیِ چهرۀ زن در تاریکیِ ابرهایِ کم ارتفاع آسمان سه برابر روشنائی میدهد. دلیل شرور دیده گشتن زن چه بود؟ به سختی یک چروک در چهرۀ زن وجود داشت. اما دیدن این وحشتناکتر بود اگر که چهرۀ زن از چروکهایِ خشم کاملاً پُر میبود. و ناگهان او قادر بود با آرامشِ کامل زن را تماشا کند. او زن را از پیشانیِ پاکش که به نظر میرسید در زیرِ یک هالۀ تقدس میدرخشد رو به پائین تا دستهایش میسنجد که از بار هر گناه، از هر خیانت، از بازی با خنجرهای نوک تیز و از آمیختنِ سموم میدانستند. او چهرۀ زن را معاینه میکند. او در واقع میخواست تشخیص دهد که پستی زن کجا نشسته است، اما او چیزی نمییابد. او از پشت صندلی بلند میشود و انتظار میکشد. به نظرش میرسید که انگار لبهای زن از کلماتِ آهسته می‌لرزند، شبیه به لرزش بال‌های پروانهها بر بالای یک علفزارِ شبانه.
زن در هرزگیاش بسیار زیبا بود.
آیا زن لال بود یا حرف میزد؟ آه، او باید برای مطلع گشتن از تمام پستیهای زن آرزوی گوشهای بهتری میکرد تا بتواند وی را با عدالتی مضاعف محکوم سازد.
چه افکار جهنمیای ممکن است در پشتِ پیشانی زن زندگی کند. در چه عمقی آدم میتوانست نگاه کند اگر آدم دروازۀ نقرهایِ این شقیقه را میگشود. آه خدا.
و سکوت باعث شده بود که خون در سرش جوش و خروش کند، مانند آبِ زیرزمینی که سر و صدایش در سکوتِ گستردۀ این سالن از کنار گوشش میگذشت، سالنی که در آن شاید هنوز چند کلمه از دهانِ زن به لرزش افتد، مانند قطراتی که در حوضچۀ نقرهای میافتند.
یک سایه مانندِ اندوه بر چهرۀ زن میدوید. چنین به نظر میرسید که زن با بستن دهانِ خود سکوت میکند.
اما سکوتی که از زن برمیخاست مانند یک آواز جاودانه بود، مانند صدای غرشِ دریاهای آبی و گستردۀ دوردستها.
طوفان در بیرون به پایان رسیده بود. فقط گهگاهی هنوز یک بادِ گمگشته در درختانِ بلند قامت میوزید. خورشیدِ شبانه یک مشعلِ آتشین به داخل میانداخت، و رنگهای عمیقِ لومباردیِ تصویر خود را در رنگِ بنفش زنده میساختند، لباس زن خشخش میکرد و شعلهور میگشت، نورِ سرخ بر روی صورتش بالا میرفت و خود را در تورهای طلائیِ لبخندِ ملایمش گرفتار میساخت. و به تدریج چنین به نظر میرسید که زن خود را مانند یک رایحه، مانند یک پردۀ نازکِ بخار در نورِ کم حل میسازد، کوههایِ پشت سرش، پیشانیاش، موهایش و همه‌چیز میخواستند آهسته در سایۀ آبی رنگ سپری گردند، اما لبخندِ زن شناور در نور باقی می‌ماند، مانند پژواکِ نقرهایِ صدایِ ساز یک چنگِ جهنمی، آهسته، مانند انعکاسِ عمیقِ طلائیِ بوسههای اهریمن و مُهرِ بزرگِ شیطان که آتش آغوشش را برای ابد در لبهای زن حفر کرده بود.
و حالا باید زن نابود میگشت. بله باید این کار انجام میگشت، به او چنین دستور داده شده بود. و او اجازه نداشت از دستور خدا سرپیچی کند. زیرا که خدا بجز او کس دیگری را نداشت.
زن باید خُرد میگشت. بله، زن بسیار زیبا بود اما این هیچ کمکی نمیکرد، ساعتِ مرگ زن به صدا افتاده بود. و آخرین نبرد باید آغاز میگشت.
او خود را میچرخاند، بر زمین زانو میزند، کتاب مقدسش را بیرون میآورد و یک بار دیگر کلماتِ آخرالزمانِ یوحنا را میخواند:
"و من زن را بر روی یک حیوانِ قرمزِ مایل به زرد نشسته دیدم، او پُر از نامهای کُفر و دارای هفت سر و ده شاخ بود.
و زن با لباسِ سرخ و زرشکی؛ و با طلا و سنگهای قیمتی و مروارید پوشیده شده بود؛ و یک جام طلائی پُر از زشتی و ناپاکی روسپیگریاش در دست داشت."
بله، پُر از زشتی ...
یالِ خاکستری بر روی صورتش افتاده و عینکش بر روی بینی به پائین سُر خورده بود، و، آنطور که او آنجا زانو زده بودْ شبیه به یک میمونِ باستانی دیده میگشت که در انتهایِ غار تاریکی بر روی غذایش چمباته زده باشد.
و او آیۀ چهارم از ششمین فصلِ نامه به عبریان را میخواند:
"زیرا این ممکن نیست، کسانیکه یک بار روشن شدهاند و موهبت آسمانی را چشیدهاند، و شریک روحالقدس گشته و کلام خیرخواهانۀ خدا و نیروهای جهانِ آینده را چشیدهاند، زمانیکه آنها دوباره به زمین میآیند، دوباره خود او را، پسر خدا را، به صلیب میکشند، و مسخره میکنند، آنها باید دوباره از نو توبه کنند."
بله، اگر او که آسمان را گشوده دیده و اطاعت از خدا را برای خود واجب شمرده بود سقوط میکرد، بنابراین او خودش خود را مسخره کرده و خود را به صلیب کشیده بود، خود را، مسیحِ واقعی و رسول خدا را. و او پائین آمد تا در عمیقترین پرتگاه و دل و رودۀ جهنم دراز بکشد. و او راهِ دیگری نداشت.
او کتاب را مخفی میسازد، بلند میشود، یک بار دیگر به تمام سالنها سر میزند، همه جا خالی بود.
او برمیگردد، یک بار دیگر خود را پشت صندلی قرار میدهد، یک بار دیگر تمام نیرویش را جمع میکند.
آیا او پیروز میگشت، آیا او پاره پاره میگشت؟
اما او آرام بود، او دیگر وحشتی نداشت. حتی اگر زن بخواهد به او حمله و پاره پارهاش کند. او یک بار دیگر به سمت پنجرۀ بالائی در برابر خدا تعظیم میکند، خدا به روحش فرمان میدهد، سپس او آهسته به جلو میرود و با هر قدم با صدای بلند از آسمان یاری میجوید.
او خود را به تصویر نزدیک میسازد. هیچکس تکان نمیخورد. او به اطراف نگاه میکند. فقط به نظر میرسید که در نورِ کمِ یک گوشۀ تاریک چیزی مانند یک سایۀ بیشکلِ بزرگ در نوسان است.
او هنوز جسارت نمیکرد زن را لمس کند. اما او کاملاً نزدیک روبروی زن ایستاده بود و تماشایش میکرد. او چشمانش را برای آخرین نبرد در چشمهای زن فرو میبَرد. و زن جواب نگاهش را میدهد. جهنم چالش را پذیرفته بود.
و آنجا آن دو در برابر هم ایستاده بودند، دیوانه و زن، یکی یک طوفانِ پاره گشته و دیگری یک سکوتِ ابدی.
چهرۀ مرد مانند یک شمعِ در حال مرگ تاریک بود، اما بر روی پیشانی زن تاریکی مانند طلوع رنگپریدۀ یک ابدیتِ بیانتها بود. و در حالیکه به نظر میرسید چهرهُ مرد حتی در اوجِ سختی جنگ مانند یک آسمانِ حاملۀ ابر بر بالای یک دریایِ طوفانی مدام تغییر میکند، اما چهرۀ زن شبیه به چشمهای بود که از رویش سایهها و تصاویر زیادی میگذرند اما آب همیشه آرام میمانَد.
هیچ چیز نمیآمد. هیچکس نمیآمد. و زمان میگذشت. عاقبت باید کاری انجام داده میشد، در غیراینصورت بیش از حد دیر میگشت. آدم باید عاقبت آخرین کار، یعنی لمس کردنِ زن را انجام میداد. و در ثانیۀ بعد میتوانست تاریکی بیاید و زمین از خواب بیدار شود و آسمان را بشکند. فریاد شبانه، آتش و سر و صدا، و اقیانوس مانندِ یک طوفانِ خشمگین بر روی شب بالا میآید و نور ستارهها خاموش میشوند. شاید آنها دستهایشان را بر بالای سر او نگاه میداشتند. و او یک بار دیگر هنوز مخفیانه به بالا نگاه میکند.
سپس او دست چپش را با انگشتانِ گشوده آهسته به سمت تصویر به جلو حرکت میدهد، در حالیکه دست راست را برای جنگیدن مشت کرده نگاه داشته بود.
او دستهای زن را لمس میکند، هیچ‌چیز حرکت نمیکرد. او سر زن را لمس میکند، هیچ‌چیز، اصلاً هیچ‌چیز حرکت نمیکرد.
او زن را با دست راست هم لمس میکند، هیچکس خود را حرکت نمیداد، همه‌چیز ساکت مانده بود، همه‌چیز تاریک مانده بود.
در این وقت او تصویر را با قابِ عکس به دست میگیرد، آن از لولا بیرون میآورد، آن را بر روی زمین قرار میدهد، در کاغذی که با پاکتِ بزرگ آورده بود میپیچد، و حالا تصویر مانند خودِ پاکت دیده میگشت. برای یک لحظه او خود را به دیوار تکیه میدهد. سپس پاکتِ حاویِ تصویر را زیر بغل میگذارد و به طبقه پائین میرود. نگهبان در را برایش باز میکند، آنها برای همدیگر شبِ خوشی آرزو میکنند، و او در شب ناپدید میگردد.
در روز بعد تمام روزنامهها از سرقتِ مونالیزا ژوکوندو میدانستند.
فوری نگهبانان مورد بازجوئی قرار میگیرند، اما آنها البته مراقب بودند که خطایِ خودشان را فاش نسازند. آنها خیلی ساده هیچ‌چیز ندیده بودند و هیچ‌چیز نمیدانستند.
صدها پرونده بررسی گشتند، دستهای از دزدانِ بیچاره از تمام خیابانهای فرانسه دستگیر و شرمآورانه بازجوئی شدند. انبوهِ عظیمی از کارآگاهان بر روی کشتیهایِ بخاریِ اقیانوسها لانه کرده بودند، صدها هزار پلیس بدنبال صد هزار ردِ پایِ مختلف بودند. تمام قاتلین و دزدها روزهای خوبی داشتند، و همۀ مورخانِ هنر با سرعتِ فراوان شروع به کسب درآمد کرده بودند. تمام پاریس به شوقی وحشیانه گرفتار میشود، و هر مسافرخانۀ حومۀ شهر باید یک عکس از مونالیزا بر بالای تخت اتاقهایشان می‌داشتند.
یک شبِ بهاری فلورانسی. بالای کوههای گِرد و تاریکِ اتروریا در کنار آسمانِ سیاه یک نور ملایم میلرزید. و ماه در بالای سرشان در حال صعود کردن بود.
ناگهان تمام خیابانهائی که از کوه سرازیر میگشتند در نور سفیدِ ماه  قرار داشتند، و تمام بامها و برجهای شهر در زیر این نور از درونِ شب ظاهر میگشتند، حل گشته، بدون هیچ طرحی، مانند شهرهای یک امپراطوریِ رویائی. تقاطع نقرهایِ رودخانه در حال درخشیدن میانِ تاریکی پُلها قرار داشت.
او خود را میچرخاند، در آنجا یک پرتوِ ماه مانندِ یک قطرۀ طلائی آویزان بود.
زن نامفهوم قابل دیدن بود، سایههای پرده بر روی چهرۀ زن حرکت میکرد. فقط یک خط از چانه تا پیشانی آزاد بود و در نور ماه میدرخشید. شاید زن گریه میکرد؟
آه کاش که زن گریه میکرد، تنها یک قطره اشک، یک قطره اشکِ پشیمانی.
او پردۀ پنجره را قبل از آنکه زن بتواند متوجۀ حرکاتش شود کاملاً کنار میکشد. او درست حدس زده بود، زن اصلاً به فکرش نرسید گریه کند. بر روی این پیشانیِ پُر از گناه هیچ اندیشۀ پشیمانی جسارت بالا رفتن نمیکرد. زن هنوز هم در وقاحتش میشِکُفت، وقاحتی که ابتدا دستِ مرگ به آن پایان میداد.
زن از زمان زندانی شدنش در پیش او به هیچوجه خود را تصحیح نکرده و این فاحشه در آنجا حتی شرورتر شده بود. شاید شیطان هر شب پیش زن بوده است، در حالیکه مرد از میان نیمی از جهان گریخته بود تا عشقش به این زن را فراموش کند.
چه شبهای فراوانی که با گریه و زاری گذشت، آه، مونالیزا ژوکوندو.
او پس از آمدن به فلورانس این خانۀ کوچکِ بر فراز شهر را اجاره کرده بود. و او بلافاصله پس از اولین شب قصد داشت زن را بکشد. بله، آن زمان سه سال پیش، در آن زمان او هنوز قوی بود. آه بله، و حالا؟ همۀ مردم در خیابان در مقابل چشمانش به او میخندیدند.
او یک بار چاقو را در کنار چشمِ زن داشت اما نتوانست آن را فرو کند. زیرا یک آگاهیِ تلخ او را ضعیف ساخته بود، او ناگهان میدانست که زن را دوست دارد. آه خدای من، این وحشتناکترین چیز بود، این نبردهای ناامیدکنندهای که آن زمان برای هفتهها شروع گشته بودند. در هر شب، وقتی او از چشمهای زن ترسی نداشت، نوک چاقو بر روی صورت زن قرار داشت، اما هر بار گذاشته بود دستش دوباره پائین بیاید، و او همیشه آنجا در آن گوشه نشسته بود، فرو رفته در خود مانندِ سگی کتک خورده، و او دیگر جرأت نکرده بود به زن نگاه کند.
یک روز او زن را در اینجا مخفی و زندانی ساخته و سپس رفته بود، چه کسی میداند که او از میان چند شهرِ اطراف فلورانس از طوفانِ عشقش همیشه از محلی به محل دیگر گریخت، از میان اسپانیا، تونس، یونان، از میان کوههای آلپ، و همیشه مانند ستارۀ دنبالهدار کوچکی که دیگر قادر نیست خود را از آتمسفر یک خورشیدِ قدرتمند خارج سازد.
سرانجام او دیگر قادر نبود. خدا او را ترک کرده بود. و حالا او مانند یک کشتیِ شکسته که طوفان بر روی صخرهها پرتاب کرده بود در اینجا قرار داشت.
خدا رفته بود. شاید خدا مُرده و جائی در آسمان دفن شده بود. بر روی صندلیاش شاید حالا خدایان کاملاً متفاوتی نشسته باشند.
او فقط قصد داشت آخرین تلاش را هنوز انجام دهد، زیرا او معشوقهای را نمیخواست که امروز خود را به این فرد و فردا به فردِ دیگر بیاویزد. اگر زن ریاکاریاش را کنار بگذارد و اگر دست از خندیدن بکشد، خوب، بنابراین او میخواست خود را با این قیمت فوراً به شیطان بفروشد و تا ابد در جهنم مانندِ یک دیوِ کوچک همیشه در کنار پاهای زن بنشیند، یا مانند یک پروانۀ بالدار برای همیشه بر رویِ باغِ عظیم گردنِ زن بنشیند.
ماه کاملاً داخل اتاق آمده بود.
تمام وسائل عقب مینشستند و در نورِ آبیِ پرتوِ ماه منقبض میگشتند.
اما چهرۀ مونالیزا مانند یک دریا گسترده شده بود.
او به سمتِ زن میرود و میگوید: "من میخواهم تو را ببخشم، من میخواهم تو را دوست بدارم، اما تو نباید دیگر بخندی." و برای اینکه به زن برای تغییر دادنِ چهره وقت بدهد خود را میچرخاند.
او بر روی یک صندلی کتاب مقدسش را میبیند. آن را از پنجره بیرون میاندازد و میشنود که چطور کتاب با صدای بلند بر روی زمین میافتد. سپس او کنار پنجره میرود و برای خدا زبانش را بیرون میآورد.
وقتی او خود را بطرف زن میچرخاند به اندازه یک مو هم بهتر نشده بود. او تصمیم میگیرد از وسیلۀ قویتری استفاده کند، زیرا او اجازه نداشت در مقابل لجاجتِ یک زن خود را ضعیف نشان دهد.
و ناگهان او متوجه میشود که این لبخند بر روی دهانِ یک مرد توهین به مقدسات و یک عمل ناشدنی بود.
آه او زن را تحقیر میکرد، اما او زن را دوست داشت. و او خود را تحقیر میکرد که زن را دوست دارد، این فاحشه را، که میدانست چطور او را، خدای مقدس را، به لجن بکشد.
اما حالا همه‌چیز کاملاً بیتفاوت بود، او زن را دوست داشت و بر خلاف آن نمیشد هیچ کاری انجام داد.
اما لبخند باید برود، این لبخندِ لعنتی دیگر قابل تحمل نبود. و او جادو کردنش را شروع میکند.
او مانند یک شیطان به مقابلِ تصویر میپرد، سه جهش به جلو و سه جهش به عقب، دستهایش در هوا پارو میزدند، دستهای خم ساختهاش مانندِ یک جفت منقار بر بالای سرش قرار داشتند، و موهای بلند و ژولیدهاش بر روی شانههای لاغرش میرقصیدند. با هر جهش زانوهایش را کمی خم میساخت، و سایۀ بزرگِ سیاهش بر روی دیوار میرقصید، همیشه سه جهش به جلو و سه جهش به عقب، مانند یک کانگورویِ غولپیکر.
اما این کار هیچ کمکی نمیکرد.
عاقبت او فکر میکند: "خوب، تو نمیخواهی، بنابراین من برای این کار به تو کمک خواهم کرد. تو احتمالاً فکر میکنی که من احمقِ تو هستم. بنابراین من جریان را به تو تعلیم خواهم داد."
او شمعی روشن میکند و آن را زیر بینیِ زن میگیرد تا کمی غلغلکش دهد. شاید حالا زن عاقبت یک بار جیغ بکشد. و چنین به نظر میرسید که زن چهرهاش را کمی پیچ و تاب داده است، اما طوریکه انگار فقط گوشۀ لبهایش را برای پوزخندی مضاعف به بالا کشده تا تلاش بیهودۀ او را فقط بیشتر مسخره کند.
ناگهان او شمع را دوباره دور میاندازد. او فکر میکند: "من چه کردم" و او در مقابلِ زن به زانو میافتد، او در مقابلِ زن میگرید، و هقهق گریه شانههایش را به جلو عقب تکان میداد.
و در این وقت او ناگهان صدای خندۀ کاملاً بلندِ زن را میشنود.
و این را هیچ مردی تحمل نمیکند.
عشق او کاملاً از بین رفته بود. او ناگهان مانند یک سنگ بود. او بلند میشود، دوباره شمع را به جلو میآورد، و در حالیکه شعلۀ کوچک را با دست محافظت میکرد از پلهها پائین میرود. انعکاسِ نور بر چهرهاش میدوید، چهرهاش سرخ و سخت بود.
در طبقۀ پائین در آشپزخانه یک چاقویِ بزرگ جستجو میکند، دراز و پهن، یک چاقویِ حسابی برای بریدنِ گوشت. و سپس دوباره به طبقۀ بالا میرود. پس از وارد شدن به اتاقِ زیرشیروانی شمع را بالا میبرد و میگذارد نور به چهرۀ زن بتابد.
او با دقت یک محل را برای فرو بردنِ چاقو جستجو میکند. چشمها شرورترین بودند، مطمئناً. آدم میتوانست همچنین قلب را انتخاب کند و زن را بلافاصله بکُشد، اما این انتقام کافی نبود.
او به زن نزدیک میشود و نوکِ چاقو را بر روی گوشۀ چشم راستِ سمتِ بینی مینشاند، چاقو را کمی فرو میبرد و شروع میکند به بریدنِ چشم. او کار مشکلی در پیش داشت، زیرا بومِ قدیمیِ نقاشی سفت و سخت بود. سرانجام چشم فقط به یک نخ آویزان بود. او چشم را درمیآورد و وقتی چشم هنوز تکان میخورد آن را زیر پا میگذارد.
او با چشمِ چپ هم همین کار را انجام میدهد، اما این چشم حتی محکمتر بود، او آن را می‌کشید اما چشم نمی‌خواست بیرون بیاید. و وقتی عاقبت موفق به در آوردنِ چشم میگردد هنوز تکۀ بزرگی از پیشانی به آن آویزان بود.
اما با این کار همه‌چیز کاملاً انجام نشده بود. حالا نوبت به دهان رسیده بود. او نتوانست در برابر نوازش کردن دهان مقاومت کند و یک بار آهسته با انگشتِ اشاره این لبها را لمس می‌کند.
سپس او چاقو را در جائیکه لبخند شرورتر از هر جایِ دیگر نشسته بود، یعنی گوشۀ راست دهان فرو میکند.
او دهان را از قسمتِ بالا و پائین تا نیمه میبرد و آن را خارج میسازد. و سپس چند قدم عقب میرود و کارش را مانند یک هنرمند نگاه میکند. او باید میخندید، برای اولین بار بعد از یک ابدیت. او دیگر به بریدن ادامه نمیدهد، او در حالیکه شکمش را از فرطِ خنده با دست نگاه داشته بود پارچه را در مشت میگیرد و صورت زن را مورب به بیرون جر میدهد.
مرد وحشتناک دیده میگشت، این سر که از درونش ناگهان مرگ مانندِ یک زندانی به بیرون زده بود. سر با این کاسۀ چشمِ وحشتناک که شبیه به دو پنجره در پشتشان تاریکی نشسته بود. و این دهانِ بزرگِ خالی که دیگر واقعاً لبخند نمیزدند اما خود را برای خندۀ وحشتناکِ مرگ گشوده بود. یک خندۀ غیرقابلِ شنیدن و اما بلند، غیرقابلِ دیدن و در عین حال حاضر، قدیمی و سیاه مانندِ هزاران سال.
و او ناگهان پس از نادیده گرفتنِ عملش توانست جوهرِ جریانها را بشناسد، و او میدانست که هیچ‌چیز نبود، نه زندگی، نه هستی، نه جهان، هیچ‌چیز، فقط یک سایۀ بزرگِ سیاه در اطرافش. و او کاملاً تنها آن بالا بر روی یک صخره بود. و اگر فقط یک قدم برمیداشت به پرتگاهِ ابدی سقوط میکرد.
یک خستگیِ وحشتناک بر او مسلط شده بود. همچنین دیگر هیچکاری برای انجام دادن باقی‌نمانده بود. او خود را در یک گوشه در زیر دریچۀ رو به طبقۀ پائین مانندِ حیوان سیاهی در زیر نور آبی رنگِ مهتاب مچاله میسازد.
او به خواب رفته بود. و طوریکه او نشسته به دیوار تکیه داده بود، با سرِ آویزان در میانِ زانوها و دستهای درازِ شُل قرار گرفته بر روی زمینی که انگار میخواستند از او دور شوند شبیه به یک پشته بزرگِ سیاه از خاکسترِ فرو ریخته شده بود که آخرین بقایایِ حرارت ترکش کرده بود.
شمعی را که او دور اندخته بود بر روی چند تکه پارچه افتاده و آنها به آرامی در حال مشتعل گشتن بودند. مدتی طول میکشد، سپس جرقههای آتش مسیری را تا یک تودۀ کاه می‌خورند. یک باد داخل میشود، و یک مارِ کوچکِ سرخِ آتشین از ساقههای خشک رو به بالا حلقه میزند.
بعد از مدتی در خیابان تعدادی مست که راهِ خود را گم کرده بودند میبینند که چگونه یک اژدههای بزرگِ آتشین آن بالا بر روی بام نشست و با بالهایِ عظیمش شروع به باد زدنِ چوبهای سوزانِ بام کرد.
جریان مسیر خود را طی میکند. افرادِ مست شروع میکنند به فریاد کشیدن، چند پنجره باز میشود، چند کلاهِ شب در بیرون بال بال میزند، درِ چند خانه گشوده میشود، و سه یا چهار اندام در پائینِ خیابان به سمتِ چراغ زرد ایستگاه پلیس می‌دوند.
خیابان پُر از انسان میشود، سر و صدا، مشاجره، فریادِ کودکان، پلیسها، همه رو به بالا به آتش نگاه میکردند. یک شاهتیرِ سوزان خود را جدا میسازد و با سر و صدا به پائین سقوط میکند. فریادِ مجدد. چند زخمی یا مُرده از آنجا برده میشوند.
آتشنشانی میآید، آبهای شلنگ به سمت آتش میرانند، و جائیکه آب به شعلههای آتش ضربه میزد یک بخار بزرگِ زرد در شب صعود میکرد. یک نردبانِ بزرگ مانند یک جرثقیل خود را در هوا به آن بالا میچرخاند، جائیکه سرِ پیرمرد برای نگاه کردن از زیر دریچۀ زیر شیروانی به بیرون آویزان بود.
نردبان به دیوار تکیه میدهد و چند آتشنشان با کلاهِ بزرگِ ایمنی از پلهها بالا میروند، مانند چند میمون که از درختها بالا میروند.
هنگامیکه آنها تقریباً به بالا میرسند سر به عقب برمیگردد. حالا آدم میتواند ببیند که چطور آتشنشانان از میانِ چوبهای سوزانِ سقف میپرند و بدنبالِ یک سایۀ سیاه که از آنها میگریخت میدوند، مدام به اینسو و آنسو از میانِ حرارت و شاهتیرها، مانند چند شیطان بزرگی که یک موش را تعقیب میکنند. ناگهان شکار صیدِ وحشی در ابری از دود ناپدید میشود.
هنگامیکه آتشنشانان از میانِ آتش و دود پیرمرد را در گوشهای مییابند، او چمباتمه زده و چیزِ بزرگی را مقابل صورتش نگاه داشته بود، یک نقاشی، بدون دهان و چشم، اما چشمانِ پیرمرد بزرگ و وحشی از پشتِ آن به جلو زده و آنها را از حفرههایِ بریده شده نگاه میکردند، و زبانِ درازش از میان دهانِ خالیِ نقاشی به بیرون زده بود و به بالا و پائین تکان میخورد.
آنها میخواستند نقاشی را از او بگیرند، او آن را محکم نگاه میدارد. آنها میخواستند او را همراه با نقاشی به خارج انتقال دهند، او با پاهایش به شکم آنها لگد میزند.
نیمی از بام فرو میریزد، و آتشنشانان در حال خفه شدن بودند. آنها یک بارِ دیگر تلاش میکنند او را بیرون بکشند، اما پیرمرد یکی از دستها را از نقاشی رها میسازد، یک چوب را از بالای سر خود میکند و با میخ گداختۀ آن به سر یکی از آتشنشانان میزند و او را بر زمین میاندازد.
دو آتشنشان دیگر وحشت میکنند، و آنها آن دو را همانجا باقی‌میگذارند، و میخواستند برگردند، به بیرون، جائی که هوا بود. آنها به درونِ دودی که به استقبالشان میآمد میپرند، اما آنها دیگر محل خروج را پیدا نمیکنند، آنها برای بهتر دیدن کلاه بزرگِ ایمنی خود را دور میاندازند، آنها دوباره به سمتِ دیگرِ اتاق به عقب میدوند، از کنارِ پیرمرد میگذرند، از روی خرابه آتشین میپرند، دوباره بازمیگردند، و وقتی آنها دوباره از کنار پیرمرد با سرعت میگذرند در ناامیدی‌شان صدایِ خندۀ بلند او را پشت سر خود میشنوند.
شعلههای آتش آتشنشانان را به چنگ میآورند. آنها با دستهایِ لختشان به روی آتش میکوبیدند، مرتب در حال دویدن، مرتب در حال کوبیدن، به ناگهان آنها یک جفت ستونهای آتش بودند، آنها یک بارِ دیگر به عقب میدوند، اما آنجا دیواری چوبی از آتش بود، آنها نمیتوانستند به رفتن ادامه دهند، آنها فریاد میکشیدند و با دستانِ سرخ شدۀ خود به سنگها میکوبیدند، هیچ‌چیز، هیچ‌چیز، آتش موها و جمجمهشان را میخورد، شعلههای آتش چشمان آنها را میدَرد، آنها کور بودند، آنها دیگر هیچ‌چیز نمیدیدند، آتش صورتِ آنها را میخورد، گوشتِ دستانشان قطعه قطعه پرواز میکرد، اما هنوز هم در حال مرگ تودۀ ذغال گشتۀ مشتشان را به دیوار میکوبیدند.
 
درب گشوده میگردد، دو پزشک و دو پرستار داخل میشوند.
یکی از دو پزشک میگوید: "حرف همان است که گفته شد. این درست نیست، این امکانپذیر نیست. شما باید از قوانین بیمارستان اطاعت کنید. شما باید آرامش داشته باشید، میفهمید. و شما پرستار، بار دیگر در را باز نگذارید! بیماران باید آرامش داشته باشند و ساکت باشند." و او خودش به آن سمت میرود و درِ بین دو اتاق را میبندد.
سپس پاهایِ یوناتان را معاینه میکند، یک پانسمان جدید میبندد و میگوید: "در سه ماهِ دیگر شاید بتوانید یک بار دیگر راه بروید، البته اگر پاها اصلاً یک بار دیگر خوب بشوند. این هنوز بسیار سؤال برانگیز است. شما باید گاهی خود را به این فکر عادت دهید که یک چلاق باقی خواهید ماند. من میگذارم یک پرستار اینجا بماند، پرستار میتواند مواظب شما باشد."
او پتو را دوباره بر روی بیمار میکشد، برای بیمار شبِ خوشی آرزو میکند و با اسکورتش ناپدید میشود.
یوناتان بر روی تختش طوری دراز کشیده بود که انگار کسی فقط با یک حرکتِ تند و سریع قلبش را از سینه پاره کرده باشد. در بسته بود. او دیگر با زن صحبت نخواهد کرد، او دیگر اجازه دیدنِ زن را نخواهد داشت. بنابراین آن دیدار فقط چند دقیقه بود که هرگز بازنمیگردند. زن زودتر از اینجا خارج خواهد گشت. دو هفتۀ بعد در اتاقِ کناری شخصِ دیگری دراز خواهد کشید، یکی از این فروشندگانِ ماهی یا یک مادربزرگِ پیر. شاید زن بخواهد یک بار بازگردد، اما اجازۀ ورود به زن نخواهند داد. زن چه میتوانست از او بخواهد، از یک چلاقِ بیچاره، از مردی بدون پا. پزشک همین حالا گفت که او یک چلاق باقی خواهد ماند. و او دوباره در ناامیدیاش فرو میرود. او آرام دراز کشیده بود.
دوباره دردهایش میآیند. او برای اینکه فریاد نکشد دندانهایش را بر هم میفشرد. و اشگ مانند آتشی خشن در چشمهایش جمع میشود.
یک تشنج او را تکان میداد، او سردش بود. دستهایش مانند یخ سرد میشوند، او احساس میکرد که تب چگونه بازمیگشت. او میخواست نام دختر را صدا کند. در این لحظه متوجه میشود که نام دختر را نمیداند. و این آگاهیِ ناگهانی او را عمیقتر در ورطهاش پرتاب میکند. حتی نامش را نمیداند. او میخواست "دوشیزۀ محترم" یا چنین چیزی بگوید، اما هنگامیکه خود را بر روی تخت مینشاند صورتِ زرد پرستارِ خود را میبیند که در اثرِ نگهبانیِ شبانۀ بیشمار پیر، کُند و مبتذل شده بود.
بله او تنها نبود. او این را کاملاً فراموش کرده بود. یک نگهبان برایش قرار داده بودند، این شیطان در شکلِ یک پرستار، این شیطانِ پیرِ پژمرده‌ای که او وابستهاش بود، کسیکه میتوانست به او دستور دهد. و او دوباره دراز میکشد.
حالا دیگر کسی او را رها نخواهد ساخت، حالا دیگر کسی او را نجات نخواهد داد. و آنجا مسیح آویزان است، این آدمِ ضعیفِ بیچاره و هنوز لبخند میزند. به نظر میرسید که مسیح اصلاً نمیتواند به اندازۀ کافی رنج بکشد، به نظر میرسید که عذابهایش او را خوشحال میسازند، و لبخندِ خدا مانند یک شهوتِ خریداری شدۀ عجیب، شرورانه و ساختگی به نظر یوناتان میرسید. او چشمهایش را میبندد، او شکست خورده بود.
تب با تمام توان بر او غلبه میکرد. در شروعِ طغیانِ تشنج یک بار دیگر تصویر زنِ همسایه ناشناختهاش مانندِ ستارۀ شب در یک آسمانِ خالی ظاهر میشود، سفید، دور، و مانندِ صورت یک مُرده.
او در نیمه شب به خواب میرود. او خوابِ وحشتناکی را میخوابد که در آن بیماری و ناامیدی پس از مصرفِ زرادخانۀ عذابهایشان تا به آخر میگذارند یک انسان یخ بزند.
او به سختی دو ساعت میخوابد. وقتی بیدار میشود درد با چنان قدرتی به رانهایش حمله میکند که او تقریباً بیهوش میشود. او با تمامِ توان لبۀ آهنی تخت را به چنگ میگیرد. او فکر میکرد پاهایش توسطِ یک انبردستِ گداخته کشیده و پاره میشوند، و او یک فریادِ وحشتناک و طولانی میکشد، یکی از آن فریادهائی که غالباً شبها در بیمارستانها ناگهان برمیخیزند و خفتگان را از تختخوابهایشان میرماند و قلب همه را از وحشت خفه میسازد.
او خود را بر رویِ تخت نیمه‌بلند ساخته بود. او به دستانش تکیه میدهد. او از درد نفسش را در سینه حبس میکند، او آن را در درون خود میمکد. و سپس، سپس از تهِ گلو فریاد میکشد: آآآآخخخخ.
مرگ چه با سرعت بر بالایِ خانه راه میرفت. حالا مرگ آن بالا بر روی بام ایستاده بود، و بیمارها در زیر پاهایِ عظیمِ استخوانی مرگ در تختخوابهایشان، در سالنهای بزرگشان، در اتاقهایشان، همه‌جا در پیراهنهایِ سفیدشان در نور کمِ لامپ مانندِ ارواح نشسته بودند، و وحشت مانندِ یک پرندۀ عظیمِ سفید در میان پلهها و سالنها پرواز میکرد. فریادِ وحشتناک به همه‌جا نفوذ میکرد، همه‌جا خفتگان را از خوابِ ضعیفشان بیدار میساخت و همه‌جا این فریاد یک پژواکِ وحشتناک در نزد بیمارانی که به سختی به خواب رفته بودند ایجاد میکرد، بیمارانی که حالا چرکِ سفید دوباره در رودههایشان شروع به دویدن میکرد، در نزد لعنتیهائی که استخوانهایشان آهسته، قطعه به قطعه میپوسیدند، و در نزد کسانیکه بر روی سرشان یک چنگارِ گوشتیِ وحشتناک رشد میکرد که از درونْ بینیشان، فکِ فوقانیشان و چشمهایشان را تا تَه میخورد، تا تَه مینوشید، و حفرههایِ بزرگِ متعفنِ زرد رنگ در صورتِ سفیدشان ایجاد میکرد.
صدایِ زوزه انگار تحتِ رهبرِ نامرئی یک ارکستر در گامهایِ وحشتناک بالا و پائین میرفت. گاهی یک فاصلۀ کوتاه میانِ دو نُت برقرار میگشت، یک مکثِ کوچکِ هنریِ هوشمندانه، تا اینکه ناگهان زوزه در یک گوشۀ تاریک دوباره شروع میشد، آهسته متورم میگشت و دوباره به بالاترین تُنها صعود میکرد و بعد به یک عیییی‌س‌سسااا مخوفِ طولانی و نازک مبدل میگشت، که بر بالای این شباتِ مرگ در نوسان بود.
همۀ پزشکان بر روی پاها بودند، همه به اینسو و آنسو در میان تختها میدویدند. همۀ پرستارها با پیشبندهای سفیدِ پُر سر و صدای‌شان با آمپولهای بزرگِ مورفین و قوطیهای تریاکْ مانندِ خادمینِ یک عبادتگاهِ عجیب در سالنها به اطراف میدویدند.
همه‌جا تسلی داده میشد، اوتانازی انجام میگرفت، همه‌جا برای آرامش دادن به هرج و مرج مورفین و کوکائین تزریق میگشت، همه‌جا ادعاها رد میگشت، به تمام بیماران بولتنهایِ تسکین دهنده داده میشد. چراغِ تمامِ سالنها روشن میشود، و چنین به نظر میرسید که با بازگشتِ نور دردِ بیماران به تدریج تسکین مییابد. نعره آهسته میمیرد و به یک نجوایِ ضعیف تغییر میکند، و عصیانِ درد به اشک و خواب ختم میشود.
یوناتان در یک بیهوشی کُند فرو میرود. درد از دویدن خسته و او عاقبت در بیتفاوتی خفه شده بود.
اما پاهایش پس از ترکِ عذاب شروع میکنند به متورم گشتن، مانند دو جنازۀ بزرگ که در زیر آفتاب مانند خمیر وَر میآیند. زانوهایش در طول نیمساعت به بزرگیِ سرِ یک کودک وَرم میکنند و پاهایش مانند سنگ سیاه و سخت میشوند.
هنگام ویزیتِ صبحگاهی وقتی پزشکِ شیفت به نزد او آمد و پتو را برداشت، در زیر پانسمان ورمهای عظیم را میبیند. او میگذارد پانسمان را باز کنند، او فقط یک نگاه به پاهایِ پوسیده شده میاندازد، سپس سه بار زنگ میزند، و پس از چند دقیقه یک صندلیِ چرخدار به آنجا هُل داده میشود. چند مرد بیمار را بر روی صندلی قرار میدهند، او را بیرون میبرند و اتاق برای نیمساعت خالی میماند.
پس از مدتی صندلیِ چرخدار دوباره به داخل اتاق هُل داده میشود. یوناتان بر روی صندلی کوچک قرار داشت، کمرنگ، با چشمانِ به زور باز نگاه داشته شده و نصفی از او کوتاه گشته بود. حالا جائیکه قبلاً پاهایش بودند یک بسته ضخیمِ خونین از پارچه سفید بود. مردها او را بر روی تخت میاندازند و ترکش میکنند.
او مدتی کاملاً تنها بود و تصادف چنین میخواست که او در این دقایقِ کوتاه باید یک بار دیگر آشنایِ خود از اتاقِ کناری را ببیند.
دوباره درِ اتاق باز میشود، دوباره او یک صورتِ سفید میبیند. اما صورت برایش غریبه بود، او به سختی میتوانست هنوز این صورت را به یاد آورد. چه مدت از زمانیکه او با زن صحبت کرده بود میگذشت؟
زن از او میپرسد که حالش چطور است.
او به زن جواب نمیدهد، او نمیشنید که زن چه میپرسد، اما او متشنج تلاش میکرد پتو را تا حدِ امکان بر روی باقیماندۀ پایِ پانسمان گشتهاش بالا بکشد. زن نباید میدید که زیر زانویش یک سوراخ وجود دارد، و از زانو به پائین همه چیز تمام شده است. او خجالت میکشد. شرم تنها احساسی بود که برایش باقیمانده بود.
دختر جوان یک بار دیگر از او میپرسد. وقتی دوباره هیچ جوابی دریافت نمیکند سرش را برمیگرداند.
یک پرستار داخل اتاق میشود، آهسته در را میبندد و با یک کاردستی در کنارِ تختِ او بر روی یک صندلی مینشیند. و یوناتان به یک نیمهخوابِ ناآرام میافتد، بیهوش از اثراتِ جانبی داروی بیهوشیِ هنگام عمل.
ناگهان چنین به نظرش میآید که انگار بعضی از نقاطِ کاغذدیواریِ اتاق تکان میخورد. به نظر میرسید که آنها آهسته به جلو و عقب میلرزیدند و باد میکردند، طوریکه انگار در پشتِ کاغذدیواری کسی ایستاده است و برای پاره کردنش خود را به آن میفشرد. و ناگهان کاغذدیواری در نزدیکِ کف اتاق پاره میشود. از آنجا جمعیتِ زیادی از مردانِ بسیار کوچک مانند یک گروه موش خارج میشوند و به زودی تمام اتاق را پُر میسازند. یوناتان از اینکه این تعداد کوتوله توانستهاند خود را در پشت کاغذدیواری پنهان سازند شگفتزده میشود. او بخاطر این بینظمی در بیمارستان ناسزا میگوید. او میخواست در نزدِ نگهبانش شکایت کند، اما وقتی میخواست از روی تخت با دست اشاره کند میبیند که پرستار آنجا نیست. کاغذدیواریها هم رفته بودند و دیوارها هم دیگر آنجا نبودند.
او در سالنی گسترده دراز کشیده بود که به نظر میرسید دیوارهایش مرتب دورتر و دورتر میگردند، تا اینکه در پشتِ یک افقِ سربی رنگ پنهان میشوند. و تمام این فضای متروکِ وحشتناک پُر از کوتولههای کوچکی بود که بر روی شانههای باریکْ سرهای بزرگِ آبی رنگشان مانند دریائی از گل گندمهای عظیم بر روی ساقههایِ شکننده تاب میخوردند. با وجود آنکه تعدادِ زیادی از آنها بسیار نزدیک به او ایستاده بودند اما یوناتان نمیتوانست صورتشان را تشخیص دهد. وقتی میخواست دقیق به آنها نگاه کند به لکههای فراوانِ آبی رنگِ تاری تبدیل میگشتند که در برابرِ چشمانش میرقصیدند. او خیلی دلش میخواست بداند که آنها چند سالشان است، اما او نمیتوانست دیگر صدایِ خودش را هم بشنود. و ناگهان این فکر به ذهنش خطور میکند: بله تو کر هستی، بله تو دیگر نمیتوانی بشنوی.
کوتولهها شروع میکنند در مقابلِ چشمانِ او آهسته به چرخیدن، آنها دستهایشان را با ریتم بالا و پائین میبردند و آهسته تودۀ بزرگِ آنها به حرکت میافتد. صدایِ "از راست به چپ، از راست به چپ" در جمجمهاش وزوز میکرد. توده سریعتر و سریعتر به دور او میچرخید. او فکر میکرد در یک سینیِ دوّار بزرگِ فلزی نشسته است که با سرعتی در حال افزایش مرتب شروع به چرخیدن میکند. سرش گیج میرود، او می‌خواست خود را محکم نگاه دارد، اما این هیچ کمکی نمیکرد، او باید استفراق میکرد.
ناگهان همه‌چیز خالی و ساکت بود، همه‌چیز رفته بود. او تنها و لخت در یک مزرعۀ بزرگ بر روی چیزی شبیه به یک برانکار دراز کشیده بود.
هوا بسیار سرد بود، هوا شروع به طوفانی شدن میکند و در آسمان یک ابرِ سیاه شبیه به یک کشتیِ عظیم با بادبانهایِ سیاهِ باد در آن افتاده بالا میآید.
در پشتِ لبههای آسمان یک مرد پیچیده شده در یک پارچۀ خاکستری ایستاده بود، و گرچه او بسیار دور ایستاده بود اما یوناتان دقیق میدانست این مرد که بود. او طاس بود، چشمهایش بسیار عمیق قرار داشتند. یا اینکه او اصلاً دارای چشم نبود؟
او در آن سمتِ آسمان یک زن یا یک دخترِ جوان را ایستاده میبیند. زن به نظرش آشنا میآمد، او زن را یک بار دیده بود، اما این خیلی وقت پیش بود. ناگهان هر دو تصویر شروع میکنند برایش دست تکان دادن، آنها آستینهایِ بلند چیندارشان را تکان میدادند، اما او نمیدانست از چه کسی باید اطاعت کند. هنگامیکه دختر میبیند که او هیچ اقدامی برای پائین آمدن از برانکار نمیکند خود را برمیگرداند و میرود. و او مدتی طولانی رفتن زن را نگاه میکند.
عاقبت زن در فاصلۀ خیلی دور، کاملاً در دوردست یک بار دیگر توقف میکند. خود را میچرخاند و برایش دوباره دست تکان میدهد. اما او نمیتوانست بلند شود، او این را میدانست که در آن پشت آن مرد با جمجمۀ وحشتناکش این اجازه را نمیدهد. و دختر در آسمانِ تنها ناپدید میگردد. اما مرد در آن پشت برایش شدیدتر دست تکان میداد و با مشتِ استخوانیاش او را تهدید میکرد. در این لحظه او از روی برانکار به پائین میخزد و خود را در حالیکه شبح در جلوی او به پیش پرواز میکرد بر رویِ مزرعه میکِشد، بر رویِ بیابانها، مرتب از میانِ تاریکی، از میان تاریکیِ وحشتناک.
 
انقلاب
اشخاص:
(انقلابیون سرزمین بادِن)
فریدریش هِکر
گوستاو اِشترووه
توماس مویگلیش
فرانس زیگِل
وایزهار
ویلیگ 
ماریشِن، معشوقۀ مویگلیش
لِشلی، اولین شهروند
اِشپتسگِر، دومین شهروند
دو پارتیزان
 
صحنۀ اول
شهر کنستانس. شب.
اولین شهروند: همسایه، بهار میشود.
دومین شهروند: یک زمستانِ طولانی بود.
اولین شهروند: یخ رویِ دریاچه در حال شکستن است و کوهها در مه قرار دارند. به زودی گرمباد خواهد آمد و بهار را میآورد. آیا بهار را در هوا بو نمیکشید؟
دومین شهروند: آه، کاش در آلمان هم بهار میگشت.
اولین شهروند: همسایه، شما حالا احتمالاً روزنامۀ رادیکالِ <زهبِلِتر> میخوانید.
دومین شهروند: آدم باید به آموزش خود ادامه دهد، آدم باید با زمان پیش برود. رقیبْ سوسیسها را در روزنامۀ <زهبِلِتر> میپیچد، و از آن زمان همۀ مشتریها پیش رقیب میروند. آدم دیگر نمیتواند با پیچیدنِ سوسیسها در ورقِ تقویم و رُمان مشتری جلب کند.
اگر آدم بخواهد یک مردِ کلهدار شمرده شود و چیزی کسب کند باید روزنامۀ <زهبِلِتر> بخواند.
شما حالا هم زیاد کار و درآمد دارید، آدم میبیند که چطور مشتریها به مغازهُ شما وارد و خارج میشوند؟
اولین شهروند: بله، بله همۀ جهان میخواهد با کتهای بنددار لهستانی در اطراف راه برود. این یعنی کار کردن. آقای همسایه، کتِ بنددار لهستانی، کت شما بسیار کهنه شده است. سه سال پیش شما آن را برای تعمیر پیش من آوردید. نخهای کنارِ آرنج همه از بین رفته بودند. تمام جادکمهها پاره گشته و یقۀ مخملی، یقۀ مخملی زیبا. این یقه سه سال پیش چه خوب دیده میگشت. علاوه بر این پشتِ کت، آقای همسایه، پشتِ کت. شما احتمالاً میخواستید از پشت شلوارتان محافظت کنید و همیشه بر روی پشت کتتان یا اینکه بر روی چربی نشستهاید. پشت کت‌تان مانند یک آینه میدرخشد. کل بازار خود را در پشتتان منعکس میسازد. اًه، آقای همسایه، یک مرد خوشنام مانند شما. من میخواهم برای دوختن یک کتِ بنددار لهستانی از شما اندازهگیری کنم. کتِ بنددار لهستانیِ شما برای یک مرد آزادیخواه شایسته است. و شما پُستِ ستوان در ارتش مردمی میخواهید؟ شب پیش من بیائید. سپس من میتوانم اندازه شما را بگیرم.
دومین شهروند: پدر جان، من در این مورد فکر خواهم کرد. من میخواهم از زنم سؤال کنم. آدم باید برای چنین کاری با دقت فکر کند.
اولین شهروند: با خیال راحت فکر کنید. من نمیخواهم شما را تحت فشار قرار دهم. اونترمن، قصابِ کوچۀ زهگاسه هم میخواهد یکی سفارش دهد.
دومین شهروند: اونترمن؟ من شب برمیگردم، آقای لِشلی.
اولین شهروند: بنابراین دیدار در شب، خدا نگهدار.
دومین شهروند: خدا نگهدار. دیدار در شب. (میرود.)
اولین شهروند: آه یک سالِ بد. یک سالِ بد. روزنامۀ <زهبِلِتر>. ارتش مردمی. قانون اساسی، جمهوری آلمان، کتهای بنددار لهستانی. چه کسی در گذشته فکرش را میکرد.
آه یک سالِ بد. آدم باید در هر ساعت یک بار سرش را لمس کند ببیند هنوز آن را بر روی بدن حمل میکند.
 
دو نفر دیگر. آنها میخواهند از کنار هم بگذرند. در این وقت آنها همدیگر را میشناسند.
هِکر: اِشترووه، این توئی!
اِشترووه: تو، هِکر. تو به کنستانس آمدی؟ ما فکر میکردیم که تو کلاهِ قبیلۀ فریجی را پشتِ اجاق آویزان کردی و با خیال کاملاً راحت در کارلسروهه نشستی.
هِکر: دو روز پیش به اینجا رسیدم، روز و شب در درشکۀ پُست دراز کشیدم. از راهِ زوریخ و بازل. پشت سرم یک حکم بازداشت صادر گشت. و کسی که من را بگیرد ...
اِشترووه: تو را به دار میکشد. اما تو اجازه نمیدی دستگیرت کنند. هِکر، بروتوس، دانتونِ جمهوری آلمان هم توسط یک حکم بازداشت رقتانگیز تعقیب میشود. ما میخواهیم بگذاریم این حکم را فردا در بازار در جعبۀ اعلاناتِ دولتی نصب کنند و یکی هم به پشتِ لئوپولد فون بادِنِ متزلزل، به پشتِ فریدریش ویلهلم مفلوج، به پشتِ مستبدِ بزدل فردیناند فون هابسبورگ و سی و هفت مگس دیگری که با خوردنِ خون ملتِ آلمان خود را فربه میسازند. آه هِکر، هِکر، چه خوب که دوباره برگشتی.
(مکث.)
هِکر: فیکلِر دستگیر شد!
اِشترووه: فیکلِر دستگیر شد؟
هِکر: ماتیِ دموکرات نقاب از چهرۀ زشت برداشت و دستور داد فیکلِر را دستگیر کنند، زیرا او میخواست برای موعظه کردنِ قیام به کنستانس برود.
اِشترووه: ماتیِ شرور. و انتخابِ مجلس فرانکفورت؟
هِکر: در موردِ جاودانگی روح مشورت میکنند، در مورد لباس زنانه جمهوریخواهان، در بارۀ رهائی خدمتکاران خانگی، در بارۀ یک معبد ملی با آپارتمانِ رایگان برای نمایندگان مجلس و پوشیدنِ کت و شلوار آلمانی و شبها با هزینۀ جمهوریِ آینده تاروت بازی کردن و پیپ کشیدن.
اِشترووه: هِکر، وقتش رسیده است.
هِکر: اِشترووه، وقتش رسیده است. در غیراینصورت آنها دست و پایِ آزادیِ آلمان را به تخت میبندند.
اِشترووه: به آزادی الکل مینوشانند و آن را در تئاترها و بازارها بعنوان نوزادِ مُردۀ صد سر نشان میدهند. و سی و هفت تاج به سرِ ابله در برابر جنازۀ آزادی میرقصند، مانندِ زمانِ داوید که در مقابل صندوقِ حاویِ ده فرمان رفصیدند.
هِکر، آزادی را رها نکن.
هِکر: اِشترووه، به زندگیام قسم که آزادی را رها نمیکنم. بقیه کجا هستند؟ ویلیگ، بروخه و مویگلیش، زیگِل و وایزهار پیر کجا هستند؟
اِشترووه: آنها در حال انقلابی کردنِ کشورند. من آنها را فرستادم، همانطور که مسیح شاگردان خود را فرستاد. آنها شب برمیگردند. ما جلسه تشکیل میدهیم. تو در آن شرکت خواهی کرد؟
هِکر: من پیش شماها خواهم بود. (میرود.)
اِشترووه (تنها.) : این بچۀ خوب هِکر. پسر زیبا. چطور او در رویا خود را بر روی صندلیِ بلندِ جمهوری آلمان میبیند. آزاردهنده این است که مردمی که همیشه باید یک بُت داشته باشند بدنبالش میروند. زنان و خلق، آنها برای انتزاعِ ابدی هیچ درکی ندارند. آنها اگر رسولشان را دوست نداشته باشند نمیتوانند چیزی را تشویق کنند.
من باید از او یک عصا برای خود بسازم، من باید بر روی شانههای پهناورش به بالا صعود کنم.
او باید کریستوفر لیکابینوسِ غولپیکر باشد که نجاتِ جهان را از میان مدِ دریا حمل میکند، یعنی، با این تفاوت که او هرگز ساحلِ نجات دهنده را نباید ببیند. او باید تسئوس حامیِ شهر آتن باشد و جسارتِ مبارزه با مینوتاوروس، هیولایِ با سر گاو را داشته باشد، من قیچیای هستم که نخ آریادنه، دختر پادشاه مینوس را پشت سر او از میان قطع میکند. (میرود.)
 
صحنۀ دوم
شب. یک اتاق مهمانخانه.
مویگلیش: ماریشِن، در بیرون هوا چه بد طوفانیست. چطور ابرها از رویِ دریاچه میآیند. ارتش وحشی شبِ ماه مارس. چه غم و اندوهی در ابرها قرار دارد. در کودکی همیشه میخواستم با ابرها بازی کنم، آنها را بگیرم. اما آنها هرگز پیش من نمیآمدند، آنها همیشه دور میماندند، مادرم من را با برۀ کوچکم تسلی میداد، حالا دیگر هیچکس من را بخاطر غم و اندوهِ ابرها تسلی نمیدهد. من یک چوپان را میشناختم، حالا او مدتهاست مُرده است. وقتی او بر روی مراتع کوه فلوت مینواخت سپس همۀ ابرهای آسمان به آنجا میآمدند، در اطرافِ مخروطهای برهنۀ کوه دور هم مینشستند و به آهنگِ فلوت او گوش میدادند.
بچهابرهای کوچک و سفید رنگ همیشه دور سرش پرواز میکردند. در فلوتش همۀ مُردههائی زندگی میکردند که رعد و برق در مراتع کشته و آنهائی را که دریاچه در شبِ پائیزی غرق ساخته بود. آه این یک ترانۀ اندوهناک بود. و وقتی نواختنِ فلوت تمام میشد، سپس همۀ ابرها شروع به گریستن میکردند و روز و شب باران میبارید. آیا آنها قشنگ نیستند، وقتی طوفان ابرها را از روی دریاچه میآورد و آنها بر رویِ امواجِ خروشان آویزان میشوند. آیا شبیه به بادبانهای ناوگانِ اسپانیائی نیستند که کریستف کلمب را به سمتِ سرزمین ناشناخته میراند؟ آیا آنها آزادی نیستند؟ اگر من یک پادشاه بودم دستور میدادم در بالای کوه یک چنگِ بزرگ با سیمهای نقرهای نصب کنند، برای اینکه ابرها و بادها با آن بازی کنند، و آدم نمیدانست که این آهنگ از کجا میآید، آهنگِ بزرگِ آزادی. آه، باکرۀ مقدس تِکلا، چقدر روحم دوستت دارد!
ماریشِن: تِکلا؟ کدام تِکلا. بنابراین حقیقت دارد که تو با تِکلا فون گومپرت رابطه داشتهای.
مویگلیش: ساکت باش ماریشِن. من از سبکِ ماکس پیکولومینی تقلید میکنم، این یک نقشی است که آن را تمرین میکنم، زیرا اگر من در انقلاب هیچ‌چیزی بدست نیاورم بنابراین هنرپیشه خواهم شد.
ما خواهیم دید که کدام کسب و کار بیشتر سود میرساند.
آیا شب دوباره پیشم میآئی؟
ماریشِن: نه! تو چی فکر میکنی؟ شهرتِ خوب من. در اطراف اتفاقات زیادی افتاده. شهرتِ خوب من، تو به شهرتِ خوب من فکر نمیکنی.
مویگلیش: پاهایت یک قیچی دوستداشتنیست. چقدر برای کمرم خوب است وقتی رانهایت آن را نیشگون میگیرند.
ساقپایِ لذتبخشات ارزش بیشتری از شهرت خوبِ خستهکنندهات دارد. شیطان شهرتِ خوب را ببرد. خدا من را در برابر شهرتِ خوبم محافظت کند. اگر میخواستم همیشه بدنبال شهرتِ خوبم اطراف را بپایم بنابراین باید همیشه با سرِ پیچ خورده راه میرفتم، بعد همیشه در سایه میبودم و هرگز به آفتاب نمیرسیدم.
شهرتِ خوب با آزادی ناسازگار است. یک خُردهبورژوا هر صبح به شهرتِ خوبش نگاه میکند ببیند نخنما نشده و احتیاج به مرمت ندارد. (صدای قدم.)
ماریشِن: پدر دارد میآید.
مویگلیش: نیمه شب میبینمت.
ماریشِن: من هنوز نمیدانم. (میرود.)
مویگلیش: او هنوز آن را نمیداند. در حالیکه او از اشتیاق میسوزد. او نمیتواند تا نیمه‌شب بخوابد. آه تو، گرچه مایلم از دستت خلاص شومْ اما باید همیشه دوباره و دوباره پیشت برگردم. من برای این خلق نشدهام که تنها بخوابم.
یک بار یک شبِ بهاری وجود داشت، یک شب در ماهِ مه با نور ماه و بلبلها در دره. در حاشیۀ جنگلِ کوهستان یک درختِ قدیمیِ راش ایستاده بود، در کنار تنۀ آن دو انسان نشسته بودند، دو کودک و سعادتمند بودند. چه مستیای بود، یوهانا، کجا ممکن است باشی. شما خدایان، شماها مرتکب یک اشتباه شدهاید. اگر شماها نابودم نمیساختید چه میتوانست از من بشود.
اِشترووه: یک کشیشِ روستا یا یک مدیر مدرسۀ روستا میشدی. هشتاد سال زندگی میکردی و  به داخل گودال دفن می‌گشتی. با یک سنگ قبر: در اینجا توماس مویگلیش استراحت میکند، متولد گشت، زندگی کرد، مُرد و توسط کرمها خورده شد، این سنگ سی سال میایستد، سپس باد آن را میاندازد.
مویگلیش: اِشترووه، من باید این کارَت را که دزدکی به حرفهایم گوش دادی تلافی کنم. بازی کردنِ نقشِ استراق‌ـ‌سمع‌ـ‌کننده برایت شرمآور است. اما من نمیخواهم به این خاطر هیچ زحمتی به خودم بدهم. دور شو، احساسِ شرم، تو آخرین روحِ ناپاکی هستی که هنوز در من نهان است، تو تنها وزنهای هستی که هنوز من را از ارتفاعات المپیکِ عقل بر روی این زمینِ مبتذل پائین میکشد. شیطان، بنابراین تو باید من را هم کاملاً داشته باشی. من واقعاً نمیخواهم ملایم باشم، زیرا خداوند آدمهای ملایم را از دهانش تُف میکند. اِشترووه، آدم باید چکار کند وقتی بطرز اغراقآمیزی احساساتی میشود. آیا داروئی برای درمانِ احساسات اغراقآمیز نداری. این باید بخاطر فصل سال باشد، من در بهار همیشه دچار مالیخولیا میگردم.
اِشترووه: این بیماری مُد شده است.
بانوانِ زیبایِ کافهها این بیماری را با خود به کشور آوردهاند. بیا اینجا، من میخواهم تو را قرنطینه و ضدعفونی کنم. من میخواهم تو را در روحِ آتشینم شریک سازم.
مویگلیش: من امروز صبح قسم یاد کردم، من دیگر کنیاک نمینوشم، من از نوشیدن ودکا خودداری میکنم، من به روحم قسم یاد کردهام که دیگر به هیچ لیوانِ کنیاکی نگاه نکنم. من بنابراین با چشمان بسته خواهم نوشید.
 
صحنۀ سوم
همان اتاق. زیگِل. وایزهار. بروخه. ویلیگ. اِشترووه. مویگلیش. پتر. سپس هِکر.
مویگلیش (آواز میخواند) :
در کنستانس بر روی پُل
آنجا دو آدم ایستادهاند و کمانچه مینوازند
آنجا دو آدم ایستادهاند و کمانچه مینوازند
در تمامِ طولِ شب.
زیگِل (به وایزهار): فیکلر دستگیر شده. این یک ضربۀ وحشتناک برای آزادی است. به این وسیله جنوبِ سرزمین به قیام باخته است.
وایزهار: اما ما رفیقمان هِکر را برنده شدهایم. ما یک پرچمدار برای امر خوب داریم، که حالا خلق خود را دورادورش جمع خواهد ساخت.
صورت اِشترووه از زمان ورودِ هِکر زردتر شده است. او واقعاً آرزو میکرد که هِکر به جهنم برود. فقط نگاهش کن که چطور با لبهای به هم فشرده بر روی نقشههایش مانند مرغِ کرچ نشسته است.
این بد است که ما مجبوریم با اِشترووه، مویگلیش و چنین کلاغهائی برویم.
زیگِل: یک فرماندۀ خوب به هرآنچه بسویش میآید احتیاج دارد. روبسپیر تا زمانیکه به حمایتِ دانتون نیاز داشت به او محتاج بود. اما زمانیکه به تنهائی به اندازه کافی قوی بود او را بدست گیوتین سپرد. ما برای مدتی به اِشترووه احتیاج خواهیم داشت، تا اینکه بتوانیم او را به میان گلولههایِ سربازان پیادهنظامِ بادِن بفرستیم.
وایزهار: دفاع کردن از یک جریان بزرگ با سلاحِ بد خوب نیست.
زیگِل: داشتن کسی که یک شکست را در برابر چشمانِ آیندگان قابل توضیح میسازد خوب است.
وایزهار: تو به هیچ کامیابیای باور نداری؟
زیگِل: من نمیخواهم امید هیچکس را بدزدم.
*
هِکر (بر روی یک میز): خود را فریب ندهیم. ما در پایانِ کارها هستیم. زرادخانۀ سلاحهای قانونی خالی شده است. شمشیرهایش راه ما به آزادی را نگشود، بنابراین بگذارید ما مشعلهایِ مشتعلِ سرخ شورش را از محرابشان خارج سازیم. هنگامیکه ما از راههای قانونی، در کت و شلوار یکشنبۀ خردهبورژواها در برابر ژرمنهای ظالم قدم گذاردیم، و بسیار فروتنانه درخواستِ اندکی آزادی و اندکی انسانیت کردیم، در این وقت یک خندۀ تمسخرآمیز جواب آنها بود. شاید استهزاء کردنشان یک بار مزۀ لرزیدن را بچشد، وقتی آنها از پنجرۀ کاخهایشان بجای دیدنِ تعظیم کردنِ آدمها و کلبههای ویران مجبور به شنیدنِ فریادِ هزاران نیازمند و قیام خونین شوند، و دیدنِ سنگرهای تهدیدآمیز و سربازهایشان که به صفوفِ ما پیوستهاند آنها را به وحشت خواهد انداخت. وقتی آنها از افقِ شعلهور صدایِ شیپورِ تهاجم را از تمام برجهای کلیسا بشنوند حتماً تاجهایشان بر روی سرِ طاسِ لقلقیشان مانند یک فرفره خواهد چرخید. سنگربندی. سنگربندی. چه کلمهای. این کلمه چه طوفانی از شوق بر پا میسازد. وقتی که خلق بر رویشان پرچمهایِ آزادی را میکارد و خود را در اطرافِ آن جمع میسازد، برای دفاع از پرچم با خون و مال و زندگیاش. آه آزادی. آزادی.
اِشترووه: فریدریش هِکر، تو یک ریۀ خوب داری. آدم باید تو را آرام سازد، در غیراینصورت خلق گِرد هم خواهد آمد و شهر کنستانس این را هرگز به تو نخواهد بخشید اگر مزاحم خوابِ آرامش گردی.
شهروند هِکر، تو میخواستی به ما یک گزارش بدهی، و تو برای ما سخنرانیای را خواهی کرد که فردا در بازار انتظارش را از تو داریم.
ما باید در آرامش به آنچه آلمان از ما انتظار دارد بیندیشیم. آیا اجازه داریم جسارت به خرج دهیم و قیام را موعظه کنیم.
زیگِل: اِشترووه، اینکه سینۀ تو با اشتیاق بیگانه است را ما میدانستیم. اما تو همچنین میتوانی لباسِ راهبی را کنار بگذاری. چه کسی میتواند در یک قیام مانندِ تو برنده شود. همه میدانند که احکام بازداشت بالای سرت مانند کلاغ پرواز میکنند. دزدیدن یک قاشق کسی را قهرمانِ آزادی نمیسازد. لباس سرباز پیادهنظام به صورت تو نمیآید.
وایزهار: نزاع بس است.
*
ویلیگ: انقلاب کردن چه لذتی دارد. چه شادیای. آدم خود را مانند تازه متولد شدهای احساس میکند. این واقعاً یک لذتِ متفاوتتر از لذتِ پوشیدنِ کت و شلوار تابستانی در ماه مارس است.
آدم با تمام چوبههای دار لاس میزند. آدم با کلاغها بر روی جادههایِ برهنه صحبت میکند. آدم نمیداند از چه باید زندگی کند، و اینکه آیا آدم فردا هنوز آزاد خواهد بود.
من تمام زمستان را در اتاقهای مسافرخانهها دراز کشیدم و تنبلانه بر روی نیمکتها لمیدم. من مانندِ موشِ‌کوری بودم که از ملالت دچار خواب زمستانی شده باشد.
و حالا، خطر در هر روز صبح، آدم نمیداند که شب سالم به رختخواب میرود یا نه. من هر شب از ناپلئون خواب میبینم. آیا هنوز همان ویلیگ هستم که در ماه ژانویه بودم. من یک شاگرد مدرسه  بودم که از بی‌دست و پا بودن میترسیدم. و حالا من یک مرد هستم و من این را به تو مدیونم، برادر هِکر.
آنها تا شهر اشتوکاخ انتظار ما را میکشند. آنها در انتظار علامتی هستند که باید برایشان قیام را اعلام کند.
آنها در تمام مهمانخانهها من را تشویق کردند، وقتی من برایشان از روزنامۀ <زهبلِتر> خواندم. آنها همۀ کشوها و کابینتها را بعنوان غنیمتِ جنگی خالی کردند. دیگر هیچکس نمیخواهد کار کند. آنها هر روز صبح با داسهایشان کنار درِ خانه تمرین میکنند. یک بار دیگر، انقلاب کردن یک لذت و شادیای است که هیچ چیز دیگر با آن قابل مقاسیه نیست.
((گزارش دیگران. سخنانِ هِکر. مخالفت مویگلیش: آزادی تو فقط یک اسارتِ دیگر است. اِشترووه سعی در فرونشاندن دارد. زیگِل او را محکم میخکوب میکند. وایزهار به آرامش میخواند: پیشنهادات او. اعزام.))
*
((بازار. مردم در کنار تابلوی اعلانات. سخنرانی هِکر از آزادی. از پرداخت حقوقها. یک شهروند در کُت بنددار لهستانی تازهاش به پیادهنظام فرانسوی برای انقلاب کردن میپیوندد. مردی با یک کیسۀ بزرگ برای غارت میآید.
یکی زن و دخترش را با خود میبرد. تحت سرود ملی فرانسه پیادهنظام فرانسه اعزام میشود. یک پیرزن: این گروه سارقین چه میخواهند؟))
*
دو پارتیزان. لِشلی. اِشپتسگِر.
لِشلی: آدم لباس ما را بعنوان لباسهای کمدینهایِ لوس بحساب آورده و از صمیم قلب به آن خواهد خندید. اینجا مانند دزدانِ اثر شیلر است. هِکرْ کارل ما و اِشترووهْ اشپیگلبرگ ما.
اِشپتسگِر: و جمهوری آلمانْ آمالیا است.
لِشلی: با این تفاوت که آمالیا یک باکره بود، و جمهوری آلمان یک زن است که در تمام بازارها برای فروش عرضه میشود. اما هیچکس نمیخواهد آن را بخرد. زیرا آدم استخوانهایش را از میان لباس پارهاش میبیند. و آدمهای نابینائی که فکر میکنند تهیگاهِ نرمی داردْ تهیگاه‌اش را به سیخ میکشند.
*
اولی: رفیق، تو از کجا میآئی.
دومی: از منطقۀ شیولباین در پومِرن. و تو از کجا میآئی؟
اولی: از خندقِ میانِ کاتولیکها و پروتستانتها.
دومی: مگر پدر نداری؟
اولی: برعکس. پدر بسیار دارم. مادرم شغلش پدر ساختن بود. چه کسی میداند، چه کسی میداند، این پایم را شاید یک شاهزاده ساخته باشد و پای دیگرم را یک نگهبانِ شب، این بازو را یک جمهوریخواه و بازوی دیگر را یک ژزوئیت، یک گوش را یک تُرک و ... آه، چرا باید من خود را بخاطر شجرهنامهام عذاب دهم.
دومی: تو احتمالاً به دوردستهای جهان سفر کردهای.
اولی: بله خیلی دور، تا پشت حصارهای باغ شما.
در پنج سالگی در هامبورگ به دلیل تجاوز جنسی به مرگ محکوم گشتم، من از دست جلاد فرار کردم، هنگامیکه آنها من را به سمت چوبهدار میبردند. من از میان پاهایشان به آزادی خزیدم. سپس به یک هیئت پژوهشی برای کشف قطب شمال مغناطیسی پیوستم، فرانکلین را از دستهای جزیره‌نشینان دریای جنوب نجات دادم، برای این کار به من مدالِ پشم زرین دادند، و من از طریقِ خط استوا به خانه بازگشتم.
در اینجا من با صداقت از راهِ راهزنی، اسب دزدی، ایجاد حریق و بعنوانِ قابله با صداقت زندگی کردم. تا اینکه یک روز فرستادۀ خانِ بزرگِ چین من را به دربار خود میخواند، جائی که پُستِ محافظِ مُهر سلطنتی خالی شده بود.
من این دعوت را میپذیرم، در حالیکه من گذرگاهِ شمالشرقیِ سرزمین و چهار مرحلۀ ماه را کشف کردم. من بعد از آن چهار سال سفر کردم، دو روز و سه دقیقه از میانِ صحرای بزرگ آفریقا گذشتم، به کوه شیشهای، به دختر دریائی و به سرزمینهای آتشین رسیدم، بعد از میان دریای سرخ رد شدم و سرانجام به تختِ پادشاهی خانِ بزرگ رسیدم، اما او در این بین مُرده بود، روحالقدس که بجای او حکمرانی میکرد من را بعنوان وارث اعلام کرد. من با بیوۀ افسردۀ او ازدواج کردم، با مریم باکره و ده سال در آنجا در شکوه و خوشی زندگی کردم. اما در دراز مدت جای مناسبی برای زندگی نبود. زیرا آنجا بیش از حد تاریک است. آنجا در روز شب است و شبها روز هستند. در شب خورشید میدرخشد و در روز ماه. خلاصه، من وسائلم را جمع کردم، و سر موقع رسیدم تا در شهر هوهنلوحه پول بردارم.
دومی: چه چیزهائی در جهان وجود دارد. معلم ما از آن اصلاً هیچ‌چیز برایمان تعریف نکرده بود.
اولی: بله، همانطور که هاملت در پردۀ چهار، صحنۀ سوم بطرز زیبائی میگوید: "چیزهائی بین آسمان و زمین وجود دارند که از آنها معلمان مدرسهتان خوابش را هم نمیتوانند ببینند."
دومی: یک گوسفند کنجکاو، گوسفندهای ما حرف نمیزنند.
اولی: رفیق، من از تو خوشم میآید. فردا احتمالاً یک جنگ وجود خواهد داشت، در نیمه‌شب هفت شفق قطبی بر روی زمین رقصیدند. هنگامیکه من آنها را دیدم فریاد کشیدم: "یافتم، یافتم!" زیرا قضیۀ فیثاغورس اثبات شده بود.
دومی: شفق قطبی، در منطقۀ شیولباین پدرم برایِ نور چراغ پیه خوک مصرف میکند.
اولی: بله و در اسکیمو برای این کار روغنِ کبد ماهی مصرف میکنند. من از هوشمندی تو خوشم میآید، حیف خواهد بود اگر بازماندگان بخاطر سر تو بیایند. من میخواهم سرت را ضد گلوله سازم، رفیق!
 
کالبدشکافی
مُرده تنها و لخت بر روی یک میزِ سفید در سالن بزرگ قرار داشت، در سالن عملِ سفید رنگ و افسردهکنندهای که به نظر میرسید هنوز فریاد دردهای بیپایان در آن میلرزند.
خورشیدِ نیمروز مُرده را میپوشاند و میگذاشت لکههایِ مرگ بر روی پیشانیش بیدار شوند و شکم لختش را با جادو سبزِ روشن میساخت و مانند یک کیسهُ بزرگِ آب باد میکرد.
بدن مُرده به کاسبرگِ بسیار بزرگِ رنگارنگِ یک گیاه اسرارآمیز از جنگلهای دستنخوردهُ هند شباهت داشت که کسی با خجالت آن را در مقابل محرابِ مرگ قرار داده بود.
رنگهای قرمز و آبی در امتداد کمرش رشد میکردند و زخم بزرگِ زیر نافش آهسته مانند یک شکافِ سرخ در گرما میترکید و بوی وحشتناکی پخش میساخت.
پزشکان داخل میشوند. چند مرد در روپوشهای سفید و عینک طلائیِ بیدسته.
آنها به مُرده نزدیک میشوند و او را در حین گفتگوی علمی با علاقه تماشا میکنند.
آنها از کمدهای سفید وسائل کالبدگشائیشان را بیرون میآورند، جعبههای سفید پر از چکش، ارۀ استخوانبُر با دندانههای قوی، سوهان، پنس و چاقوهای بزرگی که به نظر میرسید مانند منقارِ کجِ کرکس مدام برای گوشت فریاد میزنند.
آنها کار وحشتناکشان را آغاز میکنند. آنها به شکنجهگرانِ وحشتناکی شباهت داشتند که بر روی دستهایشان خون جاری بود، و آنها دستهایشان را مرتب عمیقتر درونِ جسدِ سرد فرو میکردند و مانند آشپزانِ سفیدپوشی که شکم یک غاز را خالی میکنند محتویاتش را بیرون میکشیدند.
رودهها مانند مارهای سبزـزرد رنگ به دور دستهایشان پیچیده بود و مدفوع به شکل مایعِ گرمِ متعفنی بر روی روپوششان میپاشید. آنها مثانهها را نیشتر میزدند، ادرارِ سرد درون مثانهها مانند یک شراب زرد میدرخشید. آنها ادرار را که بویِ تُند و گزندهای مانند آمونیاک میداد در یک کاسۀ بزرگ میریزند.
اما مُرده خوابیده بود و صبورانه اجازه میداد با چنگ انداختن به موهایش او را به جلو و عقب بکِشند، او خواب بود.
و در حالیکه ضربات چکش بر روی سرش میغریدند در او یک رؤیا بیدار میشود، یک باقیمانده از عشق که مانند مشعلی در درون شب سیاهش میدرخشید.
آسمانِ گسترده پُر از ابرهای کوچک سفید که در سکوت بعد از ظهر مانند خدایانِ کوچکِ سفید در نور شنا میکردند خود را در مقابل پنجرۀ بزرگ گشوده بود و پرستوها لرزان در آفتابِ ماه ژوئن در آسمانِ آبی به سفر میرفتند.
خونِ سیاه بر روی پیشانیِ پوسیدۀ آبی رنگِ مُرده جاری بود. این خون در گرما به یک ابر وحشتناک تبخیر میگشت، و پوسیدگیِ مُرده با چنگالهای رنگارنگ چهار دست و پا بر روی او میخزید. پوستش شروع به از هم جدا شدن میکند، شکمش مانند یک مارماهی در زیر انگشتانِ حریص پزشکان که دستشان را تا آرنج در گوشت مرطوب فرو کرده بودند خالی میگشت.
پوسیدگی دهانِ مُرده را از هم باز میکرد، به نظر میرسید که او لبخند میزند، او از یک ستارۀ سعادتمند رؤیا میدید، از یک شبِ معطرِ تابستانی. لبهایش تحت یک بوسه زودگذر میلرزیدند.
"چه زیاد من تو را دوست دارم. من تو را خیلی دوست داشتم. آیا باید به تو بگویم که چه زیاد تو را دوست دارم؟ که چطور تو مانند یک شعلۀ خشخاشِ معطر از میان مزارع خشخاش میرفتی و لباست که به دور مچ پایت پیچ میخورد مانند یک موج از آتش در خورشیدِ رو به غروب بود. اما سرت در نور خم شده و موهایت هنوز از بوسههایم میسوخت و شعلهور بود.
به این ترتیب تو میرفتی و مرتب سرت را به سمت من برمیگرداندی. و فانوس در دست تو مانند یک گلِ گداخته هنوز مدتی طولانی در غروبِ خورشید در نوسان بود.
من فردا تو را دوباره خواهم دید. اینجا در زیر پنجرۀ عبادتگاهِ کوچک، اینجا، جائیکه نور شمع مویت را به یک جنگل طلائی مبدل میسازد، اینجا، جائیکه لالهها خود را مانند بوسههای لطیف به مچ پاهایت میچسبانند.
من تمام شبها هنگام غروب خورشید دوباره تو را خواهم دید. ما همدیگر را هرگز ترک نخواهیم کرد. من چه زیاد تو را دوست دارم! آیا باید به تو بگویم که چه زیاد تو را دوست دارم؟"
و مرده بر روی میزِ سفیدِ مردگان از سعادت آهسته میلرزید، در حالیکه اسکنۀ آهنی در دستانِ پزشکان استخوانهای شقیقهاش را خُرد میساخت.
 
یک دهن‌کجی
بیماری ما ماسک ماست.
بیماری ما ملالت بیکران است.
بیماری ما مانند یک عصاره از تنبلی و بیقراریِ ابدیست.
بیماری ما فقر است.
بیماری ما در یک نقطه در بند بودن است.
بیماری ما ناتوانی از تنها بودن است.
بیماری ما نداشتن شغل است.
بیماری ما بیاعتماد بودن به خود، به دیگران، به دانش و هنر است.
بیماری ما کمبودِ جدیت است، شادیِ ساختگی و عذابی دوچندان. کسی به ما گفت: شماها خیلی مضحک میخندید. آیا او میدانست که این خنده بازتابِ جهنم و دوگانگیِ تلخ ماست: آدمِ خردمند تنها در حال ترس و لرز میخندد. از شارل بودلر.
بیماری ما نافرمانی از خدائیست که خود آن را برگزیدهایم.
بیماری ما گفتنِ واژگونۀ آن چیزیست که مایل به گفتنش میباشیم. و در حالی که تأثیر دروغ را در حالتِ چهرۀ شنونده زیر نظر میگیریم مجبور به عذاب دادن خود هستیم.
بیماری ما دشمنِ سکوت بودن است.
بیماری ما زندگی کردن در پایان یک روز جهانیست، در شبی چنان خفه که نمیشود بخار تعفنش را تحمل کرد.
شور و شوق، عظمت، قهرمانی. جهان در گذشته سایههای این خدایان را گاهی در افق میدید. امروزه آنها عروسکهای تئاتر شدهاند.
یک بار رؤیا دیدیم که یک جنایتِ غیرقابلِ بیان و ناشناخه مرتکب شدهایم. ما باید با یک روش شیطانی اعدام میگشتیم، میخواستند به چشمان ما یک چوبپنبهبازکن فرو کنند. اما ما موفق میشویم جان به در بریم. و ما میگریزیم، با یک غم و اندوه بزرگ در قلب، در یک خیابان مشجرِ پائیزی که انتهایش در توده ابرهای تیره محو میگشت.
آیا این رؤیا سمبول ما بود؟
بیماری ما. شاید میتوانست چیزی آن را درمان کند: عشق. اما در پایان باید پی میبردیم که ما خودمان برای عشق بیش از حد بیمار گشتهایم.
اما چیزی وجود دارد و آن سلامتی ما است. سه بار <با این وجود> گفتن، مانند یک سرباز قدیمی سه بار در دستها تُف کردن و سپس در مسیرمان مانند ابرهای بادِ غرب به سمت ناشناختهها به رفتن ادامه دادن.
 
یک بعد از ظهر
خیابان مانند یک خط دراز به نظرش میرسید، مردمی که از کنارش میگذشتند شبیه تعداد زیادی عروسک سفید متکبر به نظر میرسیدند. مگر آنها از سعادت او چه میدانستند. او، یک پسر کوچک از دختر پرسیده بود: "آیا اجازه دارم شما را ببوسم؟" و دختر دهانش را نگاه داشته بود و او آن را بوسیده بود. و این بوسه تا ته قلبش را میسوزاند، مانند شعله بزرگ پاکی که او را رها میساخت، که او را شاد میساخت، که او را سعادتمند میساخت. او میتوانست از سعادت برقصد. و آسمان مانند یک خیابان بزرگ آبی رنگ بر بالای سرش در حرکت بود، نور به سمت غرب مانند یک ارابه آتشین میراند و چنین به نظر میرسید که انگار همه خانههای گداخته آتش ملتهب او را منعکس میسازند.
او احساس یک زندگی قویِ جوشان داشت، انگار که او هرگز چنین زندگی نکرده بود، انگار که مانند یک پرنده در هوا پرواز میکند، غرق گشته در فلکی ابدی، بی‌حد آزاد، بی‌حد سعادتمند، بی‌حد تنها.
و نیمتاج نامرئی سعادت بر پیشانی کودکانه مستطیل شکلش قرار داشت و از آن مانند یک منظره شبانه در زیر یک آذرخش گسترده محافظت میکرد.
"من عاشق شدهام، من عاشق شدهام، آدم چه خوب میتواند عاشق شود." او سریعتر میرود، او شروع به دویدن میکند، انگار که حرکت عادی خونسردانه برای طوفانی که در قلبش میغرید بیش از حد آهسته میباشد. و به این ترتیب در سرازیری خیابان به سمت ساحل میدود و کنار دریا مینشیند.
"آه دریا، دریا!" و او به دریا ماجرا را تعریف میکند، در یک فریاد کوتاه شادی، در یک زمزمه لرزان، در تلوتلو خوردن یک زبان لال. و دریا او را میفهمید و به او گوش میکرد، دریائی که بر پهنای آبی غرانش از هزاران سال قبل طوفان شادی و لکنت‌زبان رنجها را مانند یک گردباد ابدی بر روی یک ژرفای بکرِ جاودانه منعکس میساخت.
او از تنهائیش با وحشت پاسداری میکرد. وقتی انسانها میآمدند از جا میجهید، از آنجا میگریخت و به سمت تپههای شنی میخزید. سپس وقتی آنها میرفتند دوباره از آنجا به کنار دریائی میدوید که گستردگیاش تنها حامیای بود که میتوانست در آن سیلِ سعادت بیپایانش را جاری سازد.
به تدریج ساحل شلوغتر میشود. همه‌جا لباسهای سفید در بین صندلیهای ساحلی برق میزدند، بانوان سالخورده با کتابها در زیر بازو میآمدند. چترهای آفتابی بر روی مسیرهای باریک چوبی عقب و جلو میگشتند، و کودکان قلعههای شنی را پُر میساختند. قایقهای پاروئی بر روی آب میراندند، قایقهای ماهیگیری بادبانهایشان را برافراشته میساختند. یک عکاس با دوربین آویزان بر شانه از آنجا میگذشت.
او به ساعت نگاه میکند. هنوز نیمساعت باقیمانده بود، حالا هنوز بیست و نه دقیقه و بعد او دختر را ملاقات خواهد کرد. او دست دختر را در دست خواهد گرفت، آنها با هم به جنگل خواهند رفت، جائیکه کاملاً ساکت است. و آنها کنار هم خواهند نشست، دست در دست، پنهان در بیشه سبز.
اما چه باید برای دختر صحبت کند تا او را ملالآور نیابد. زیرا دختر مانند یک بانوی کوچک زیباست، آدم باید سرگرمش سازد، آدم باید بذلهگوئی کند.
فقط چه چیزی باید برایش تعریف کند.
آه، او اصلاً صحبت نخواهد کرد، دختر اینطور هم او را خواهد فهمید. آنها در چشمان همدیگر نگاه خواهند کرد، چشمها به اندازه کافی به همدیگر خواهند گفت.
و سپس دختر دوباره برای او دهانش را نگاه خواهد داشت، او سر دختر را به نرمی در بازوانش خواهد گرفت، اینطوری، اینطوری ــ او این کار را با یک بوته رنگین زرد آزمایش میکند ــ، و سپس او دختر را خواهد بوسید، کاملاً آرام، کاملاً لطیف.
و به این ترتیب آنها در کنار هم در جنگل خواهند نشست، در کنار هم تا اینکه هوا تاریک شود؛ اوه چه زیبا، چه زیبا، چه سعادتِ بیقیاسی.
آنها دیگر هرگز همدیگر را ترک نخواهند کرد. او همیشه کار خواهد کرد، سپس سریع در دانشگاه تحصیل را به پایان میرساند و یک روز با دختر ازدواج خواهد کرد. و زندگی برای این کودک مانند یک خیابان روشن مستقیمی به نظر میرسید که در یک آسمان آبی ابدی میگذرد، کوتاه، ساده، بدون حوادث و مانند یک باغ جاودانه.
او بلند میشود و از میان کودکان در حال بازی و مردم و صندلیهای ساحل رد میشود. یک کشتی بخاری پهلو میگیرد، زنگ به صدا میآید و یک دسته انسان به سمت پلههای خروجی به راه میافتند. او متوجه تمام این چیزها نمیگشت، تمام آن چیزهائی که در غیراینصورت توجهاش را به زنجیر میکشید دیده نمیشدند. چشمانش به درون متوجه بودند، انگار که او باید تمام وقتش را برای مطالعه انسان جدیدی صرف کند که آنجا بطور ناگهانی از تخم بستهاش بیرون خزیده بود.
او به کنار نیمکت میرسد، جائیکه میخواست دوست دختر کوچکش را ملاقات کند؛ دختر هنوز آنجا نبود.
اما هنوز خیلی زود بود. هنوز ده دقیقه به زمان ملاقات مانده بود. احتمالاً باید دختر اول قهوه بنوشد، مطمئناً مادرش هنوز اجازه رفتن به او نداده است.
او چند دقیقهای بر روی نیمکت مینشیند، سپس دوباره بلند میشود، چند بار در میدان درختکاری شده به اینسو و آنسو میرود. حالا دو دقیقه مانده بود، حالا باید دختر اما واقعاً دیده میگشت. او به مسیری که دختر باید از آن میآمد نگاه میکند. اما مسیر خالی باقی‌میماند. درختان مسیر هیچکس را پنهان نمیساختند. آنها طلائی گشته توسط آفتاب بعد از ظهر آرام ایستاده بودند، و نور از میان شاخ و برگشان بر روی زمین مانند قعر یک نهر طلائی میلرزید. گذرگاه طاقدار سرپوشیده شبیه به تالار بزرگ، سبز و ساکتی بود و در پشت درِ آن یک خط راه راه کوچک آبی رنگ در دور دست، جائیکه دریا و آسمان داخل همدیگر میگردند میلرزید.
او میلرزید. او احساس میکرد که چگونه چیزی در او خود را منقبض میسازد. "پس چرا نمیآید، پس چرا نمیآید؟"
"آه، آیا این کلاه او نیست، آیا این روبان سفیدش نیست؟ خودش است، خودش است."
و دروازه روحش به یکباره گشوده میگردد، او احساس میکرد که یک طوفان لرزش بر اندامش انداخته است، او به پیشواز دختر میدود. وقتی او نزدیکتر میرسد میبیند که اشتباه کرده است. او که دوست دخترش نبود، او یک نفر دیگر بود. و در همان لحظه حالش طوری بود که چیزی در او سرکوب میشود، انگار که باید خفه شود.
او ناگهان همان احساسی را داشت که یک بار دیگر هم داشت، زمانیکه او را از خانهای که در آن کنار بستر یک مُرده ایستاده بود بیرون میبردند: یک نوع احساس انزجار یا بیزاری از خویشتن. این احساس خاص عجیب همیشه زمانی بر او تسلط میافت که با چیز ناخوشایند غیرقابل دفعی مواجه میگشت، مانند یک تمرین ریاضی، یک نمره امتحان.
اما آن را چنین قوی مانند حالا هرگز احساس نکرده بود. او تقریباً میتوانست آن را بر روی زبان مزه کند، تلخ، مانند چیزی خاکستری.
به نظر میرسید که خونش به لکنت افتاده است؛ یک سستی بر او غلبه میکند که برایش ترسناک بود. پیشانیاش کوچک و خاکستری بود، طوریکه انگار کسی آن را با سایه دستش پوشانده است.
او آهسته به سمت میدان درختکاری شده برمیگردد. "اما او حتماً خواهد آمد." او میتواند تأخیر داشته باشد. اگر فقط بیاید. حتی میتواند یک ربع هم دیرتر بیاید، اگر فقط بیاید.
او دوباره به ساعت نگاه میکند. زمان ملاقات گذشته بود و عقربه ثانیه شمار مانند یک عنکبوت کوچکِ نازک در یک قفس نقرهای مرتب در حرکت بود.
حالا چهار دقیقه از وقت ملاقات گذشته بود، حالا پنج دقیقه. و عقربه دقیقه شمار مدام از روی پلههای کوچکش بالا میرفت. او میخواست به پیشواز دختر برود. اما، اگر او حالا از طرف دیگر بیاید، بعد چه؟ و او مردد میگردد، آیا باید اینجا بماند یا باید برود؟ اما بیقراریاش او را به رفتن وامیدارد. او دوباره چند قدم به پائین خیابان میرود، سپس متوقف میشود و دوباره برمیگردد.
او بر روی نیمکت مینشیند و به جلو نگاه میکند. و با گذشت هر دقیقه امیدش بیشتر از دست میرفت. او میخواست هنوز تا ساعت پنج منتظر بماند، شاید که بیاید.
آدم میتوانست از فاصله دور او را آنطور که آنجا خمیده نشسته بود برای یک مرد سالخورده و در خود خزیده بحساب آورد که سالیان درازی را در رنج و اندوه گذرانده است.
او یک بار دیگر بلند میشود و چند قدم در صحنه نمایش تراژدی کودکانهاش میرود.
از راه دور صدای نواخته شدن زنگ یک ساعت را میشنود، اما هنوز زود بود. او اعلام وقت را با ساعت جیبیاش مقایسه میکند. ساعت در آنجا قطعاً جلو میرفت. هنوز سه دقیقه به ساعت پنج مانده بود.
و در این سه دقیقه یک بار دیگر امید در قلبش و اشتیاق مانند شعله در حال مرگی از یک آتش خاموش گشته، مانند نور زندگی از آخرین تپش قلب یک فرد در حال مرگ پا میگیرد.
حالا، حالا زمانش فرا رسیده بود. حالا تمام ناقوس برجهای شهر در پشت جنگل به صدا میافتند. او در هوای شفاف ناقوسی را آن بالا در سوراخ برج یک کلیسا در نوسان میبیند. و حالش طوری بود که انگار هر ضربه غران ناقوس آهسته و نامنظم اندوهش را تمدید میکند و قلب را از سینه میکَند. او فکر میکند، خب، خب، حالا او به زودی اینجا خواهد بود.
ناقوسها از صدا میافتند و دوباره سکوت برقرار میگردد. و در سینهاش کاملاً خالی میشود، به نظرش میرسید که انگار در سینهاش یک سوراخ بزرگ خالیست، انگار که او چیز مُردهای را در خود حمل میکند.
انگار چیزی کسل‌کننده در خونش ریخته باشند تا سرش را بسیار سنگین و او را بسیار خسته سازند.
تعدادی ابر از دودکش حمامخانه خود را بر روی یک برکه نشان میدادند. آنها در باد غیب میشوند. او محو گشتنشان را در نور نگاه میکند. چند صدا از پشت بوتهها به گوش میرسند. چند دایه در حال هُل دادن کالسکه کودکان دیده میشوند.
آنها در میدان درختکاری شده در مقابل او بر روی نیمکت مینشینند، کودکان را از کالسکه بیرون میآورند و آنها فوری بر روی تودهای از شن کلهمعلق میزنند.
او در این وقت بلند میشود و آهسته از آنجا میرود.
او دوباره به سمت ساحل میرود و از میان صندلیهای ساحلی میگذرد. آنجا هنوز بانوان سالخورده با کتابهایشان نشسته بودند، آنجا عکاس در مقابل گروهی از انسانها ایستاده بود. او باید کار بامزهای انجام داده باشد، زیرا همه صورت خندانی داشتند.
اشتیاقش او را مانند کشتی کوچکی که طوفان بیرحمانه به صخره میکوبد به سمتی میکشاند که در آن او ظهر بوسه را دریافت کرده بود.
شاید دختر در آنجا باشد. این آخرین امید او بود. او با احتیاط از میان صندلیهای ساحلی عبور میکند، مرتب نزدیکتر میشود. و به نظرش میرسید که پرچم قرمز آویزان از سقف به او برای نزدیک شدن اشاره میکند.
حالا او کاملاً نزدیک شده بود. یک ترس نامشخص به او دستور توقف میدهد. در این وقت صدای دختر را میشنود. دختر میخندید. و حالا دوباره صدای یک نفر دیگر را میشنود، این صدای یک پسر بود.
او با احتیاط خود را نزدیکتر میسازد. او خود را بر روی شن میاندازد و چهار دست و پا به جلو میرود. و وقتی به اندازهای نزدیک شده بود که میتوانست آنها را ببیند در پشت یک تپه شنی دراز میکشد و سرش را از لبه تپه بالا میآورد.
آنجا دختر روی زانوی یک پسر نشسته بود. پسر سر دختر را به پائین خم میکند، به او یک بوسه میدهد، سپس سر را رها میسازد. دست پسر به سمت بالای پای دختر میرود و آهسته خود را به سمت بالای پا سُر میدهد. و دختر خود را کنار شانه پسر کاملاً به عقب خم میسازد.
پسر کوچک دوباره سرش را پشت تپه مخفی میسازد و چهار دست و پا از آنجا میرود. بطور اتوماتیک یک پا بعد از پای دیگر و یک دست بعد از دست دیگر.
او در واقع هیچ‌چیز احساس نمیکرد، نه هیچ دردی و نه هیچ شکنجهای. او تنها یک آرزو داشت، خود را مخفی سازد، یک جائی بخزد، محل کوچکی در ساحل پیدا کند و سپس کاملاً آرام آنجا دراز بکشد.
هنگامیکه او به اندازه کافی دور شده بود، از روی شن بلند میشود و از آنجا میرود.
در راه به یک همشاگردی برخوررد میکند، او میخزد و خود را در پشت یک چادر از او مخفی میسازد. از سمت راست مادرش میآید و او را صدا میکند و پیش خود میخواند. او خود را به نشنیدن میزند. او از روی صندلیهای ساحلی و از روی انسانها شروع به دویدن میکند. و در هنگام دویدن ناگهان این فکر از ذهنش میگذرد که او امروز یک بار دیگر به همین نحو دویده بوده است، در ظهر، هنگامیکه او بسیار سعادتمند بود.
در این هنگام عذاب بر او چیره میشود. او از تپه شنی سریع بالا میرود. آن بالا خود را بر روی زمین میاندازد و صورتش را در علفها فرو میبرد. علفهای ساحلی خود را مانند یک جنگل بر بالای سرش تکان میدادند، چند سنجاقک زمزمه‌کنان از میان علفها بیرون میآیند.
و این برای اولین بار در زندگی پسر جوان بود که نوشیدن از جام سعادت و از جام عذاب در یک روز برایش اتفاق میافتد، برای کسی که محکوم بود هنوز توسط عمیقترین غمها و وحشیترین سعادتها به هیجان آید، مانند یک ظرف قیمتی که باید بارها از میان شعلههای آتش بدون ترک برداشن بگذرد.
 
دیوانه
پرستار وسائلش را به او میدهد، صندوقدار به او پولش را میپردازد، نگهبان در بزرگ آهنی را برایش میگشاید و او در جلوی باغ بود، او درِ باغ را باز میکند و حالا او در بیرون بود.
خب، و حالا جهان باید چیزی تماشا کند.
او در مسیر ریلهای تراموا از میان خانههای کوتاه حومه شهر میرود. او به مزرعهای میرسد و خود را کنار آن در میان گلهای خشخاش و شوکران میاندازد. او کاملاً در آنها مانند بر روی یک فرش ضخیم سبز میخزد. فقط صورتش از آن میان مانند یک ماه سفید در حال طلوع دیده میگشت. خب، حالا او مینشیند.
بنابراین او آزاد بود. همچنین وقتش هم رسیده بود که او را آزاد سازند، زیرا در غیراینصورت او همه را میکشت، همه را با هم. مدیر چاق را، ریشِ بُزی سرخش را در چنگ میگرفت و او را میکشاند و داخل دستگاه سوسیس سازی میانداخت. آخ، چه مردک نفرتانگیزی بود. چطور وقتی به قصابی میآمد همیشه میخندید.
شیطان، او مردی کاملاً کریه بود.
و دستیار پزشک، او با لگد دوباره به مغز این خوک قوزدار میکوبید. و نگهبانان در روپوشهای راه راه سفید رنگشان که مانند یک گروه محکومین دیده میگشتند، این اراذلی که از مردها سرقت میکردند و به زنها در توالتها تجاوز میکردند. این کاملاً دیوانه کننده بود.
و او واقعاً نمیدانست که چطور آن دوران را در آنجا تحمل کرده است. سه سال یا چهار سال، اصلاً چه مدت او در آنجا، آن پشت در این سوراخ سفید، در این ساختمان بزرگ و در میان دیوانگان نشسته بود. وقتی او در آنجا صبحها به قصابخانه میرفت، چطور آنها آنجا در حیاط بزرگ قرار داشتند و برخی نیمه‌برهنه دندانها را با خشم نشان میدادند. سپس نگهبانان میآمدند و افرادی را که رفتار بدی داشتند میکشیدند و از آنجا میبردند. آنها را داخل حمام آب گرم میکردند. او این را میدانست که آدم در آنجا به عمد توسط آب گرم بیشتر شبیه به یک آدم سوخته میگشت. یک بار نگهبانان میخواستند یک مُرده را به قصابخانه بیاورند، قصد داشتند از آن سوسیس بسازند و بعد به خورد آنها بدهند. او این را به پزشک میگوید، اما پزشک او را متقاعد ساخته بود. خب، بنابراین دست دکتر، دست این سگ لعنتی و دست نگهبانان در یک کاسه بود. اگر او حالا اینجا بود، این خوک لعنتی، این حرامزاده لعنتی را در گندمزار پرت میکرد و سرش را از بدن جدا میساخت.
اصلاً، چرا او را به تیمارستان برده بودند؟ آری فقط برای آزار و اذیت کردنم. مگر او چهکار کرده بود؟ او زنش را چند بار کتک زده بود، اما او این حق را داشت، او با زن ازداج کرده بود. باید در اداره پلیس زنش را بیرون میانداختند، اینطور بسیار صحیحتر بود. در عوض او را احضار کردند، از او بازجوئی کردند، برایش نمایشهای زیادی بازی کردند و یک روز صبح دیگر اصلاً اجازه برگشتن به او ندادند. آنها او را داخل یک ماشین انداختند و در اینجا تخلیه کردند. چه بیعدالتیای، چه وقاحتی.
و تمام اینها را مدیون که بود؟ بله فقط مدیون زنش. بنابراین با او حالا تصویه حساب خواهد کرد. او در بالای لیست قرار داشت.
مرد از خشم از کنار مزرعه یک دسته خوشه گندم را میکند و آن را مانند یک چوب تکان میدهد. سپس بلند میشود، و حالا وای بر زن.
او خوشه گندم  را همرا با وسائلش بر روی شانه میگذارد، سپس دوباره به راه میافتد. اما به درستی نمیدانست باید به کجا برود. در فاصله دوری از مزرعه از یک دودکش دود برمیخاست. او دودکش را میشناخت و میدانست که فاصله زیادی از خانهاش ندارد.
او جاده را ترک میکند و داخل مزرعه میشود و مستقیم به سمت هدف حرکت میکند. صدای بلند شکستن ساقههای ضخیم زیر پایش چه لذتبخش بود.
او چشمهایش را میبندد و لبخند شادی در چهرهاش به پرواز میآید.
حالش طوری بود که انگار در میدان وسیعی راه میرود. آنجا انسانهای بسیار زیادی زانو زده بودند، همه سرها بر روی زمین. درست مانند عکسی که در خانه مدیر بود و هزاران انسان در ردای سفید کلاهدار را نشان میداد که در مقابل یک سنگ بزرگ زانو زده و آن را میپرستند. و این عکس کعبه نامیده میگشت. و او با هر قدم تکرار میکرد: «کعبه، کعبه» او آن را مانند یک فرمول جادوئی قدرتمند میگفت، و بعد هر بار به سرهای سفید فراوان سمت راست و چپش با لگد میکوبید. سپس جمجمهها با سر و صدا خُرد میگشتند و صدائی میدادند شبیه به دو نیم کردن یک گردو با چکش.
بعضی از جمجمهها صدای کاملاً لطیفی میدادند، آنها جمجمههای نازک کودکان بودند. آنجا صدائی مانند نقره وجود داشت، صدائی سبک مانند یک ابر کوچک. برخی از آنها وقی آدم بر رویشان پا میگذاشت شبیه به شیطان جنگل تقتق میکردند. و سپس زبان سرخ لرزندهشان از دهان خارج میگشت، آه، این خیلی زیبا بود.
برخی چنان نرم بودند که پای آدم در آنها فرو میرفت. آنها به پاها میچسبیدند. و او با دو جمجمه چسبیده به پا راه میرفت، طوریکه انگار همین حالا از دو پوست تخممرغ بیرون خزیده و هنوز پوست را از خود جدا نساختهاند.
اما وقتی او جائی سر طاس و براق شبیه به گوله مرمری یک پیرمرد را میدید بیشتر خوشحال میگشت. در این وقت او کاملاً با احتیاط آن را برای آزمایش به این سمت و آن سمت تکان میداد، خب، خب، خب. و سپس لگد میکوبید، ترق، و مغز درست و حسابی مانند یک فواره طلائی کوچک پخش میگشت.
او به تدریج خسته میشود. ناگهان دیوانهای را به یاد میآورد که فکر میکرد پاهای شیشهای دارد و نمیتواند راه برود. او تمام روز را بر روی میز خیاطیاش مینشست، اما نگهبانان باید او را همیشه اول به آنجا حمل میکردند. او به تنهائی هیچ قدمی برنمیداشت. وقتی آنها او را روی پاهایش قرار میدادند خیلی ساده به رفتن ادامه نمیداد. در حالیکه پاهایش کاملاً سالم بودند و این را همه میدیدند. حتی یک بار هم به تنهائی به توالت نرفته بود. چطور ممکن است کسی چنین دیوانه باشد. بله این خیلی خندهدار بود.
اخیراً کشیش برای بازدید به آنجا آمده بود، و او در باره این مرد دیوانه با کشیش صحبت کرده بود: "ببینید آقای کشیش، این خیاط بیش از حد دیوانه و فقط یک لاشه احمق است!" و بعد کشیش طوری خندیده بود که دیوارها به لرزه افتادند.
او از میان ساقهها بیرون میآید، به همه جای کت و شلوار و مویش کاه چسبیده بود. او بسته لباسهایش را در بین راه گم کرده بود. خوشههای گندم را هنوز در دست داشت و آن را در مقابل خود مانند یک پرچم طلائی تکان میداد. او به راهپیمائی ادامه میدهد و برای خود زمزمه میکند: "راست، چپ، بیکن و ژامبون." و گلهای بابا آدم نشسته بر شلوارش در قوصهای گسترده به پرواز میآمدند.
او فرمان میدهد: گردان ایست. او پرچمش را در شن فرو میکند و خود را درون گودالی پرت میکند.
ناگهان او از خورشید که شقیقهاش را میسوزاند وحشت میکند. او فکر میکرد که خورشید میخواهد به او حمله کند و صورتش را کاملاً در چمن فرو میبرد. سپس او به خواب میرود.
صدای کودکانه او را بیدار میسازد. در کنار او یک پسر و دختر کوچک ایستاده بودند. وقتی آنها میبینند که مرد بیدار شده است پا به فرار میگذارند.
او نسبت به این دو کودک دچار خشم وحشتناکی میگردد و صورتش مانند خرچنگ سرخ میشود.
با یک جهش از جا برمیخیزد و بدنبال کودکان میدود. وقتی آنها صدای پای او را میشنوند شروع به فریاد کشیدن میکنند و سریعتر میدوند. پسر کوچک خواهر کوچکش را بدنبال خود میکشید. دختر سکندری میخورد، به زمین میافتد و شروع میکند به گریستن.
و مرد اصلاً نمیتوانست گریه کردن را تحمل کند.
او به کودکان میرسد و دختر بچه را از روی شنها بلند میکند. دختر چهره در هم رفته را بر بالای سر خود میبیند و بلند فریاد میکشد. همچنین پسر هم فریاد میکشد و قصد داشت به فرار ادامه دهد. در این وقت او با دست دیگرش پسر را میگیرد و سرهای دو کودک را به هم میکوبد. او میشمرد: یک، دو، سه، یک، دو، سه، و با شماره سه هر دو جمجمه کوچک مانند صاعقه مرتب به همدیگر میخوردند. حالا از سر آنها خون میآید. این او را مست میسازد، او را به یک خدا تبدیل میسازد. او باید آواز میخواند. یک آواز کلیسائی به یادش میافتد. و او میخواند:
"یک قلعه بزرگ است خدای ما،
یک دفاع خوب و اسلحه.
او برای نجات از هر نیازی،
که ما را دچار خود ساخته
یاری‌رسان ماست.
دشمن قدیمی و شرور،
با قدرت بزرگ و مکر فراوان
تسلیحاتش وحشتناک است،
و مانندش بر روی زمین وجود ندارد."
او با تأکید بر کلمات بلند آواز میخواند، و مانند نوازندهای که سنجهایش را به هم میکوبد سرهای کوچک را به هم میکوبید.
پس از به پایان رسیدن آواز مذهبی میگذارد که هر دو جمجمه خُرد شده از دستش بیفتند. مانند در خلسه بودن شروع به رقصیدن به دور دو جسد میکند. در این حال بازوانش را مانند یک پرنده بزرگ بالا و پائین میبرد، و خون مانند باران آتشین از دستهایش در اطراف میجهید.
به یک باره ناگهان حالش دگرگون میشود. یک همدردی مغلوب ناگشتنی با دو کودک بیچاره گلویش را از درون تقریباً محکم گره زده بود. او اجساد آنها را از روی گرد و خاک جاده بلند میکند و به سمت گندمزار میکشاند. او با یک مشت علفِ هرزه خون، مغز و کثافات را از صورتش پاک میکند و در بین دو جسد کوچک مینشیند. سپس دستهای کوچک آنها را در دست میگیرد و با انگشتهای خونینش نوازش میکند.
او باید گریه میکرد، اشگهای بزرگ آهسته از گونههایش به پائین جاری میشوند.
این فکر از ذهنش میگذرد که شاید بتواند دوباره کودکان را به زندگی بازگرداند. او خود را در کنار صورت آنها خم میکند و نفسش را در سوراخهای جمجمهها میدمد. اما کودکان خود را حرکت نمیدادند. در این وقت او فکر میکند که شاید هنوز کافی نبوده است و آزمایش را تکرار میکند. اما این بار هم هیچ اتفاقی نمیافتد. او میگوید: "خب نشد که نشد، مرگ مرگ است."
به تدریج مقدار زیادی مگس، پشه و حشرات دیگر بدنبال بوی خون از مزارع بیرون میآیند. آنها مانند یک ابر ضخیم بر بالای زخمها در نوسان بودند. او چند بار تلاش میکند آنها را فراری دهد، اما وقتی به خود او نیش زده میشود این کار برایش بیش از حد نامطلوب میگردد. او بلند میشود و در حالیکه حشرات در گروه سیاه ضخیم به سوراخهای خونین جمجمه هجوم میبردند از آنجا میرود.
بله، حالا به کجا؟
در این هنگام کاری که قصد داشت انجام دهد دوباره به یادش میافتد. او میخواست با زنش تصویه حساب کند. و احساس پیشبینی این انتقام صورتش را مانند یک خورشید ارغوانی درخشان میسازد.
او به جادهای میپیچد که به سمت حومه شهر منتهی میگشت.
او به اطراف نگاه میکند.
جاده خالی از رهگذر بود. جاده خود را در مسافتی دور گم میساخت. بر بالای یک تپه در پشت سرش مردی در پشت ارگ دستیاش نشسته بود. حالا یک زن که چرخدستی کوچکی را بدنبالش میکشید از تپه بالا میرود.
او صبر میکند تا زن به پائین تپه میرسد، میگذارد که از کنارش بگذرد و بعد بدنبال زن میرود.
او فکر میکرد که زن را میشناسد. آیا همان دختر جوان از گوشه خیابان نبود؟ او میخواست زن را مخاطب قرار دهد اما خجالت میکشید. آه، زن فکر میکند که من از دیوانه‌خانه شماره هفده هستم، و اگر مرا دوباره بشناسد مسخرهام خواهد کرد. و من اجازه نمیدهم مسخرهام کنند، لعنتی. قبل از اینکه مسخرهام کند جمجمهاش را خُرد میکنم.
او احساس میکرد که خشم قصد دوباره بیدار شدن دارد. او از این جنون تاریک وحشت داشت. او به خود میگوید: "تف، حالا دوباره مرا شکست خواهد داد." سرش گیج میرود، او به درختی تکیه میدهد و چشمهایش را میبندد.
ناگهان دوباره حیوانی را که در او آن پائین در میان معده مانند یک کفتار بزرگ نشسته بود میبیند. عجب حلقی داشت. و مردارخوار میخواست خارج شود. بله، بله، تو باید خارج شوی.
حالا او خودش حیوان بود و چهار دست و پا در مسیر جاده میرفت. سریع، سریع، وگرنه زن فرار میکند. زن چه سریع راه میرفت، اما یک چنین کفتاری سریعتر است.
او مانند یک شغال زوزه بلندی میکشد. زن به اطراف خود نگاه میکند و هنگامیکه در پشت سر خود مردی با موی ژولیده و صورتی چاق و سفید شده از گرد و خاک را میبیند که چهار دست و پا با سرعت به سویش میآید چرخدستیاش را رها میکند و با کشیدن فریادهای بلند در جاده میدود.
در این لحظه حیوان میجهد. مانند یک حیوان وحشی در تعقیب زن بود. یال درازش به پرواز آمده بودند، پنجههایش در هوا ضربه میزدند و زبان از حلقش بیرون زده بود.
حالا نفس زن را میشنید. زن نفس نفس میزد، فریاد میکشید و تا جائیکه میتوانست با سرعت میگریخت. خب، هنوز یکی دو جهش. و حالا حیوان بر روی گردن زن میجهد.
زن در شن دست و پا میزند. حیوان او را به اطراف پرتاب میکرد. اینجا گلو است، بهترین خون آنجاست؛ آدم همیشه از گلو خون مینوشد. او دندانهایش را به گلوی زن میکوبد و خون بدنش را میمکد. اَه، اما چه کار زیبائیست.
حیوان زن را رها میکند و از جا میجهد. از آن بالا یک مرد میآید. اما مرد اصلاً متوجه نمیشود که اینجا کفتار نشسته است. چه آدم ابلهی.
پیرمرد نزدیک میشود. حالا وقتی او کاملاً نزدیک شده بود از میان شیشه بزرگ عینکش زن را که در میان شن افتاده بود میبیند، با دامن بالا رفته و زانوهائی که در نبرد با مرگ به سمت سینه کشیده شده بودند. همچنین در اطراف سرش خون زیادی روان بود.
او شوکه شده از وحشت در کنار زن توقف میکند. در این هنگام دستهای از گندمهای بلند از هم باز میشوند و مردی با دهان کاملاً خونین بیرون میآید.
پیرمرد فکر میکند: "او باید قاتل باشد."
او از وحشت به درستی نمیدانست چه باید بکند. آیا باید میگریخت یا ایستاده باقی‌میماند؟
در نهایت تصمیم میگیرد اول یک بار دوستانه امتحان کند. زیرا آدم میدید که مرد نباید سالم باشد.
دیوانه میگوید: "سلام."
پیرمرد پاسخ میدهد: "سلام، این حادثه وحشتناکیست."
دیوانه با صدای لرزانی میگوید: "بله، بله، این یک فاجعه وحشتناک است، حق کاملاً با شماست."
"اما من باید به رفتن ادامه بدهم، معذرت میخواهم."
و پیرمرد ابتدا چند قدم آهسته میرود. هنگامیکه کمی دور شده و متوجه میگردد که قاتل تعقیبش نمیکند سریعتر میرود. و عاقبت مانند پسر جوانی شروع به دویدن میکند.
"خیلی خندهدار دیده میشود، چه دیوانهای، ببین چطور میدود." و دیوانه با تمام صورت میخندید و خون در چروکها کشیده میگشتند. او مانند شیطان وحشتناکی دیده میشد.
اما در هر حال مایل است بدود و کاملاً حق دارد. اگر او هم بجای آن مرد بود یک چنین کاری میکرد. زیرا در اینجا کفتارها میتوانستند فوری از میان گندمزار دوباره خارج شوند.
او به خودش نگاه میکند: "اَه، من خیلی کثیفم. این همه خون از کجا آمده است؟"
و او پیشبند زن را میکند و تا جائیکه امکان داشت خون را با آن پاک میکند.
حافظهاش از دست میرود. او در آخر دیگر نمیدانست کجاست. او در آفتاب سوزان ظهر دوباره از میان مزارع میگذرد. به نظرش میرسید که او مانند یک گل بزرگ از میان مزارع عبور میکند. دقیقاً نمیدانست چه گلی، شاید مانند یک گل آفتابگردان.
او احساس گرسنگی میکند.
دیرتر او یک مزرعه چغندر پیدا میکند، چند چغندر از زمین بیرون میکشد و میخورد.
در یک مزرعه به یک برکه کوچک میرسد.
برکه آنجا مانند یک پارچه بزرگ سیاه در میان گندمهای طلائی پهن شده بود.
او میل داشت شنا کند، خود را لخت میکند و داخل آب میشود. چه حالی میدهد، چه آرام میسازد. او رایحه آب را که بر رویش ادویه نرم تابستانی مزارع قرار گرفته بود بو میکشید. او طوریکه انگار میخواهد کسی را صدا کند آهسته میگوید: "آه، آب، آب." و حالا مانند یک ماهی سفید بزرگ در برکه لرزان شنا میکند.
در کنار ساحل یک تاج از نی میبافد و به آب نگاه میکند. سپس در ساحل به اطراف میجهید و لخت در زیر آفتاب سفید مانند یک ساتیر قوی و زیبا میرقصد.
ناگهان این فکر از ذهنش میگذرد که او کاری خارج از نزاکت انجام میدهد. سریع لباس میپوشد، خود را کوچک میسازد و به گندمزار میخزد.
او فکر میکند: "اگر حالا نگهبان بیاید و مرا اینجا پیدا کند ناسزا خواهد گفت و به مدیر شکایت خواهد برد." اما چون هیچکس به آنجا نیامد دوباره شهامت بدست میآورد و به راهش ادامه میدهد.
به یکباره او در مقابل حصار یک باغ ایستاده بود. در باغ درختان میوه بودند. بر روی درختها لباسهای شسته شده برای خشک شدن آویزان بود، کودکان در میان درختان به خواب رفته بودند. او در امتداد باغ آهسته میگذرد و به یک خیابان وارد میشود. در آنجا تقریباً افراد زیادی وجود داشتند که بدون توجه کردن به او از کنارش میگذشتند. یک تراموای برقی از آنجا میگذرد.
احساس یک تنهائی بی‌حد و حصر بر او غلبه میکند، درد غربت با تمام قدرت او را در برمیگیرد. او ترجیح میداد بلافاصله به تیمارستان بازگردد. اما او نمیدانست که کجاست. و از چه کسی باید میپرسید؟ او که نمیتوانست بگوید: "ببخشید، دیوانهخانه کجاست؟" بعد مطمئناً به او به چشم یک دیوانه نگاه خواهند کرد.
و او همچنین میدانست که چه قصدی دارد. او باید هنوز کارهای زیادی را به اتمام میرساند.
در گوشه خیابان یک پلیس ایستاده بود. دیوانه تصمیم میگیرد از او آدرس خیابانش را بپرسد، اما کاملاً جرأت نمیکرد. ولی تا ابد که نمیتوانست اینجا بایستد. بنابراین به سمت پلیس میرود. ناگهان متوجه میشود که بر روی جلیقهاش هنوز لکه بزرگی خون نشسته است.
خب، اما پلیس نباید این را ببیند. و او دکمه کتش را میبندد. او به آنچه قصد گفتنش را داشت فکر میکند، کلمه به کلمه آن را چند بار برای خود تکرار میکند.
همه چیز خوب انجام میشود. او کلاهش را برمیدارد، آدرس خیابانش را میپرسد و پلیس آدرس را با اشاره دست به او نشان میدهد.
او فکر میکند، خانه حتی دور هم نیست. و حالا دوباره خیابان را میشناسد. خیابانها تغییر کرده بودند، حتی از اینجا قطار برقی عبور میکرد.
او به راه میافتد، او در امتداد خانهها دزدکی میرفت و وقتی کسی به او برخورد میکرد صورتش را به سمت دیوار برمیگرداند. او خجالت میکشید.
به این ترتیب به خانهاش میرسد. کودکانی که در مقابل خانه بازی میکردند کنجکاوانه او را تماشا میکنند. او از پلهها بالا میرود. همه جا بوی غذا میآمد. او بر روی نوک پنجهها به بالا رفتن ادامه میدهد. هنگامیکه او در زیر خود باز شدن یک در را میشنود کفشهایش را هم درمیآورد.
حالا او در مقابل درِ آپارتمانش بود. او یک لحظه بر روی پله مینشیند و فکر میکند. زیرا حالا لحظه بزرگ فرا رسیده بود. و آنچه که باید انجام گیرد باید انجام میگرفت، شکی در آن نبود.
او بلند میشود و زنگ میزند. همه‌چیز آرام میماند. او در راهرو چند بار به اینسو آنسو میرود.
او نام روی زنگ آپارتمان مقابل را میخواند. حالا در این آپارتمان هم مردم دیگری زندگی میکردند. او دوباره به سمت در میرود و یک بار دیگر زنگ میزند. اما دوباره کسی در را بازنمیکند. او خود را خم میکند تا از درون سوراخ کلید نگاه کند، اما آنجا همه‌چیز سیاه بود. او گوشش را به در میچسباند تا چیزی بشنود، شاید صدای یک قدم، صدای یک زمزمه، اما همه‌چیز ساکت باقی‌میماند.
و حالا یک فکر به ذهنش میرسد. او ناگهان میدانست که چرا کسی در را برایش باز نمیکند. زنش از او وحشت داشت، زنش به او هیچ اعتمادی نداشت. این مردار میدانست چه خبر است. خب، ولی حالا نشان میدهم.
او چند قدم عقب میرود. چشمهایش مانند نقطههای سرخ کاملاً کوچک میگردند. پیشانی کوتاهش بیشتر در هم میرود. او دولا میشود. و حالا با یک جهش به سمت در میپرد. صدای بلندی ایجاد میشود، اما در در مقابل ضربه مقاومت میکند. در این لحظه او با تمام قدرت فریاد میکشد و یک بار دیگر میپرد. و این بار در تسلیم میگردد. چوبهای در میشکنند، قفل به بیرون میپرد، در باز میشود و او به درون هجوم میبرد.
او در آنجا آپارتمان را خالی میبیند. دست چپ آشپزخانه بود، دست راست اتاق قرار داشت. کاغذدیواری پاره شده بود. همه‌جا بر روی تخته کف زمین گرد و خاک و لکههای ریخته شده رنگ قرار داشت.
خب پس، زنش خود را پنهان ساخته بود. او به همه جای اتاق، راهرو کوچک، توالت و انبارچه نگاه میکند. هیچ کجا چیزی وجود نداشت، همه‌جا خالی بود. در آشپزخانه هم هیچ‌چیز نبود. در این لحظه با یک جست بر روی اجاق گاز میپرد.
اما زن که آنجا بود، او در آنجا به اطراف میدوید. زن مانند یک موش بزرگ خاکستری دیده میگشت. پس حالا او اینطور دیده میشود. زن مرتب در امتداد کناره دیوارهای آشپزخانه میدوید و مرتب به این کار ادامه میداد، او یک ورق آهن از اجاق جدا میکند و به سمت موش پرتاب میکند. اما موش چابکتر بود. اما حالا، حالا به موش خواهد خورد. و او یک بار دیگر پرتاب میکند. و حالا ورقه اجاق گاز چنان دیوار را بمباران میکند که گرد و خاک همه‌جا به هوا بلند میشود.
او شروع میکند به فریاد کشیدن. مانند مجنونها فریاد میکشید: "تو فاحشه، تو خوک ماده، تو ..." او طوری فریاد میکشید که تمام خانه میلرزید.
همه‌جا درها به صدا میافتند، همه‌جا سر و صدا بلند میشود. حالا از پلهها بالا میآیند.
حالا دو مرد در کنار در ایستاده بودند و در پشت سرشان تعداد زیادی زن که پیشبندشان را یک گردان کودک در حال کشیدن بودند.
آنها مرد خشمگین را بر روی اجاق گاز میبینند. دو مرد به همدیگر جرأت میدهند. در این وقت یک میله آهنی به سمت یکی از مردان به پرواز میآید، مرد دیگر به زمین انداخته میشود و دیوانه با چند جهش بزرگ مانند یک اورانگوتان از روی سر جمعیت میپرد. او به سرعت از پلهها بالا میرود، به نردبان انبار زیر بام میرسد، خود را به بام میرساند، از روی چند دیوار اطراف دودکشها میخزد، در کنار یک دریچه ناپدید میگردد، از یک پله پائین میرود و ناگهان خود را در یک زمین سبز مییابد. یک نیمکت خالی در مقابلش قرار داشت. او خود را بر روی نیمکت میاندازد، صورتش را در میان دستها مخفی میسازد و آهسته شروع به گریستن میکند.
او نیاز به خوابیدن داشت. هنگامیکه قصد داشت بر روی نیمکت دراز بکشد میبیند که از یک خیابان توده عظیم مردم در حال آمدند و چند پلیس و ژنرال در جلوی آنها در حرکتند.
او فکر میکند: "آنها میخواهند من را بگیرند و دوباره به تیمارستان ببرند. آنها احتمالاً فکر میکنند که من به تنهائی نمیدانم چکاری برای انجام دادن دارم."
او سریع پارک را ترک میکند. کلاهش بر روی نیمکت باقی‌میماند و او از دور میبیند که چگونه یکی از مردها فوری آن را بعنوان یک غنیمت جنگی در هوا تکان میدهد.
او از چند خیابان شلوغ میگذرد، بعد از پشت سر گذاردن یک میدان دوباره به یک خیابان میرسد. او در میان جمعیت مشوش میگردد. او احساس تنگی نفس میکرد، یک گوشه خلوت جستجو میکند، جائیکه بتواند دراز بکشد. در جلوی خانهای با یک در بزرگ مردی در لباس یونیفورم با دکمههای طلائی ایستاده بود. اما چنین به نظر میرسید که بجز او کس دیگری آنجا نباشد. او از کنار مرد یونیفورم‌پوش که راحت به او اجازه عبور میدهد میگذرد. این در واقع باعث شگفتگیاش میشود. او از خود میپرسد مگر او مرا نمیشناسد و احساس میکند به او توهین شده است.
او به کنار یک در میرسد که مرتب میچرخید. ناگهان یکی از پرههای درِ چرخان به او میخورد و او را به سمت یک سالن وسیع میچرخاند.
در آنجا میزهای بیشماری وجود داشتند، پُر از پارچههای توری و لباسها. همه چیز در نوری طلائی شناور بود که خود را از میان پنجره بلند به درون سالن وسیع تقسیم میساخت. یک لوستر عظیم با الماسهای بیشمار درخشنده از سقف آویزان بود.
پلههای بزرگی در کنار سالن وجود داشتند که بر رویشان انسانها بالا و پائین میرفتند.
او فکر میکند: "خدای من، اینجا یک کلیسای عالیست." در راهروها آقایان در کت و شلوار سیاه و دخترها در لباسهای سیاه ایستاده بودند. در پشت میزی یک زن نشسته بود و در مقابلش مردی پول میشمرد. یک سکه به زمین میافتد و سر و صدا ایجاد میکند.
او از پلهها بالا میرود، از میان تعداد زیادی اتاقهای بزرگ با مبلمانها، لوازم خانگی و تصاویر گوناگون میگذرد. در یکی از اتاقها ساعتهای زیادی قرار داشتند که همه با هم ناگهان زنگ میزدند. در پشت یک پرده بزرگ یک آکاردئون نواخته میگشت، یک موسیقی سوداوی که به نظر میرسید آهسته در دور دست محو میگردد. او مخفیانه پرده را به کنار میزند و آنجا آدمهای زیادی میبیند که به یک نوازنده زن گوش میدادند. همه جدی و پارسامنشانه دیده میگشتند، و حال او کاملاً باشکوه میشود. اما جرأت نمیکند داخل شود.
او به یک درِ میله کشیده شده میرسد. در پشت میلهها یک گودال بزرگ بود و به نظر میرسید که در آن چند طناب بالا و پائین میروند. یک جعبه بزرگ از پائین به بالا میآید، میلهها به کنار کشیده میشوند. کسی میگوید: "لطفاً به سمت بالا" او حالا در جعبه بود و مانند یک پرنده به سمت بالا پرواز میکرد.
او در آن بالا با مردم زیادی برخورد میکند که در کنار میزهای بزرگ پُر از بشقابها، گلدانها، لیوانها و ظروفها ایستاده بودند یا در راهروها میان ردیفی از میزهائی حرکت میکردند که بر رویشان مانند یک مزرعه از گلهای شیشهای کریستالهای باریک، لوستر یا لامپهای رنگی از چینیهای رنگآمیزی شده میدرخشیدند. در کنار دیوار در امتداد این گنجینهها پله کوتاهی به سمت گالری کوچکی منتهی میگشت.
او از میان جمعیت میگذرد و از طریق پلهها به گالری میرسد. او خود را به نرده تکیه میدهد، در پائین رفت و آمد انسانها را میبیند، و چنین به نظر میرسید که آنها مانند پرندگان بیشماری با حرکت دائمی سرها، پاها و بازوانشان یک وزوز ابدی تولید میکنند. او خوابآلود گشته از این صدای یکنواخت، بی‌حس از هوای رطوبتی بعد از ظهر و بیمار از هیجان این روز چشمانش را میبندد.
او یک پرنده بزرگ سفید بر روی یک دریای بزرگ متروک بود، یک روشنائی جاودانه او را بالا میبرد، بالا در رنگ آبی. بدنش به ابرهای سفید برخورد میکرد، او همسایه خورشیدی بود که بر بالای سرش آسمان را پُر میساخت، یک کاسه طلائی بزرگ که به شدت شروع به غرش میکند.
بالهایش سفیدتر از دریائی از برف و قوی با محورهائی مانند تنه درختان، او به سمت افق پرواز میکرد، به نظر میرسید که پائین در اعماق دریا جزایر ارغوانی رنگ شبیه به صدفهای گلگون بزرگ شناورند. یک صلح نامحدود و یک آرامش ابدی در زیر این آسمان جاودانه میلرزید.
او نمیدانست که آیا او سریع پرواز میکند یا دریا در زیر او  در حرکت است. بنابراین این دریا بود که حرکت میکرد.
اگر او امشب این را در سالنهای خواب تیمارستان برای دیگران تعریف کند آنها حسادت خواهند کرد. در این باره او بیشتر از هر چیز خوشحال بود. اما ترجیح میداد که به دکتر هیچ‌چیز تعریف نکند، او دوباره خواهد گفت: "خب، خب." اما او به هیچ چیز اعتقاد ندارد. او یک چنین آدم رذلی بود. گرچه همیشه میگفت که به همه‌چیز باور دارد.
آن پائین در دریا یک قایق بادبانی سفید رنگ بزرگ آهسته در حرکت بود. او فکر میکند: "مانند قایقی از سواحل هومبولت، اما بزرگتر."
پرنده بودن چه زیبا بود. چرا او مدتی طولانی پرنده نشده بود؟ و او بازوانش را در هوا به اطراف حرکت میدهد.
در زیر او چند زن متوجهاش شده بودند و میخندیدند. دیگران میآیند. یک ازدحام به وجود میآید، دختران فروشنده به نزد مدیران فروشگاه میدوند.
او بر روی نرده میرود، خود را راست میسازد و به نظر میرسید که او آن بالا بر روی جمعیت در نوسان است.
در زیر او در اقیانوس یک نور بزرگ بود. او باید حالا در آن شیرجه برود، حالا زمان فرو رفتن در دریا فرا رسیده بود.
اما آنجا چیز سیاهی بود، چیزی دشمنانه که مزاحمش میگشت، که نمیخواست بگذارد به پائین برود. اما او بر آن پیروز خواهد گشت، او بسیار قویست.
و او دستهایش را میگشاید و از روی نرده به میان شیشههای ژاپنی، نقاشیهای چینی و کریستالهای تیفانی میپرد.
این همان سیاهی است، همان است، ــ و او یک دختر فروشنده را به سمت خود بر روی میز میکشد، دستهایش را به دور گردن او قرار میدهد و میفشرد.
و مردم به راهروها میگریزند، به سمت پلهها هجوم میبرند و از روی همدیگر از پلهها پائین میروند، جیغ و فریاد تمام ساختمان را پُر میسازد. فریاد کشیده میشود: "آتش، آتش." در یک لحظه تمام طبقه خالی میگردد. فقط چند کودک کوچک مُرده در اثر لگدمال گشتن یا فشار جمعیت در کنار درها و پلهها افتاده بودند.
او بر روی قربانیاش زانو میزند و آهسته گردنش را تا حد مرگ میفشرد.
در اطرافش دریای طلائی بزرگیست که امواج آن از هر دو سمت مانند سقفهای عظیم درخشنده بر روی هم انباشته میگشتند. او بر روی ماهی سیاهی میتاخت، او سر ماهی را با بازوانش در آغوش میگیرد. او فکر میکند: اما ماهی چه سر چاقی دارد. او در زیر ماهی در عمق سبز دریا، گمشده در چند اشعه لرزان خورشید، قصرها و باغهای سبز در یک عمق ابدی میبیند. چه فاصلهای ممکن است داشته باشند؟ کاش میتوانست یک بار آنجا به آن پائین برود، آنجا آن پائین.
چنین به نظر میرسید که قصرها و باغها مرتب عمیقتر فرو میروند.
او میگرید، او هرگز به آنجا نخواهد رسید. او فقط یک مردار بیچاره است. و ماهی در زیر او هم گستاخ میشود، ماهی هنوز بیقراری میکرد، او به این جانور وحشی نشان خواهد داد. و او گردن ماهی را میفشرد.
از پشت در یک مرد ظاهر میشود، یک تفنگ را به گونهاش میچسباند و هدف میگیرد. گلوله به پشت سر دیوانه اثابت میکند. او چند بار به اینسو و آنسو تلو تلو میخورد، سپس به سختی بر روی آخرین قربانیاش میافتد و شیشههای زیر آنها جلنگ جلنگ به صدا میافتند.
و در حالیکه خون از جای زخم به بیرون میجهید، حالش طوری بود که انگار حالا واقعاً آهسته مانند یک پَر نرم به عمق فرو میرود، مرتب عمیقتر. یک موسیقی ابدی از پائین صعود میکند و قلبِ در حال مرگش خود را لرزان به روی یک سعادت بیکران میگشاید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر