نیلوفر آبی.


<نیلوفر آبی> از فردیناند آنتونی اوسِندووسکی را در دی سال ۱۳۹۷ ترجمه کرده بودم.

چهارصد سال قبل، نه چندان دور از یوکوهاما، معابد عظیمی با پرترههای گوتاما بودا قرار داشتند. مردم نه دیگر زمانِ ساخته شدن این معابد را به یاد میآوردند و نه انسانهائی را که آنها را از کُندههای ضخیمِ درخت کاج و سرو، و دیوارهای عظیم را از سنگ و پاگوداهایِ زیبا را از سرامیک و طلاکاری بنا کرده بودند، حتی سازندگانِ مجسمههای خدا فراموش گشتند. مجسمهها یا از جنس برنز بودند یا از چوب و عاج و سیلیکاتِ اسرارآمیزی منبتکاری شده بودند که رنگهایشان گیاهانِ سبز دریائیِ اعماق یک برکۀ عمیق یا ابرهایِ شیری رنگِ شناور بر بالای زمین را به یاد میآوردند.
در پشت معابد ساختمانهای صومعه، مسافرخانهها، انبارهای غله پُر از برنج، کاخهای کوچکِ اربابان و راهبان پیر گسترش مییافتند که در جامههای زرد و سرخشان در آنجا قدم میزدند.
روحانیون بودائی قوانینِ آموزشهای خردمندانۀ او را فراموش کرده و حالا به یک زندگیِ غیرفعالِ تسلیم گشته و لذت و فساد را پیشه خود ساخته بودند. آنها به این وسیله مردمِ دایـنیپون را گمراه و آنها را با سرمشق ویرانگرشان مسموم میساختند.
دیگر هیچکس وجود نداشت که کتابهای قدیمیِ حکمت را ورق بزند و خود را در مطالعۀ آتارواـودا، داماپادا و کاتاـواتو عمیق سازد، دیگر کسی داستان زندگیِ الهیِ ساکیاـمونی را نمیخواند. راهبان در جهل و گناه غرق میگشتند. کلماتشان شبیه به شنهای خشک یا یک دانۀ از مدتها پیش فاسد گشته بود، هیچکس به حرفشان گوش نمیسپرد، زیرا آنها دیگر قادر به آموزش دادن و حمایت از مردم نبودند. مؤمنان دیگر به معابد نمیرفتند و از روحانیون اجتناب میورزیدند، زیرا آنها آموزههای والایِ خردمندانه را با کلمات سردِ ریاکاری اعلام میکردند.
بیاعتقادی و تردید در روح مردم نفوذ میکنند، تا اینکه مسیری که از میان باتلاقهایِ زندگی به خدا هدایت میکند گم میگردد. حالا جنایت و گناه در سرزمین دایـنیپون مسلط میشود، زیرا دیگر هیچ‌چیز وجود نداشت که بتواند مردم را هدایت کند. ایمان به خرافات تبدیل میگردد، عشق به فساد، هشیاری به تردید، و وطن به بازار.
به نظر میرسید که انگار خلق کهن و تا آن زمان شجاع دچار یک بیماری شدیدِ مرگآور شده است.
نوبوناگا، پسر بزرگِ سرزمین از این فاجعه آگاه بود. او تمام عمرش را در راه مبارزه برای قدرت و صلح سرزمینش قربانی کرده بود. او ثروتمندان و اربابانی را که اعمال غیرقانونی انجام میدادند مجازات میکرد، او لاابالیگریِ ساموراییهای شجاع را مهار میکرد و دستور میداد اردوگاههای راهزنان و دزدان دریائی را آتش بزنند.
اما او در مسیر نجات همیشه با روحانیون و راهبان از معابدِ بودا برخورد میکرد. زیرا آنها از مدتها قبل قوانینی را که از گنگ برخاسته و تا هوندو، هوکایدو، کیوشو، شیکوکو و کارافوتو پیش آمده بود را بدست فراموشی سپرده و مردمی را که نوبوناگا بیشتر از هرچیز دوست میداشت بتدریج به یک جمعیت بیکار، کُند و نامنظم مبدل میساختند.
یک روز نوبوناگا فرماندهان وفادار جنگش هیدهیوشی و ججاس را احضار میکند و به آنها میگوید:
"وقتی بر روی یک درختِ سالم میوۀ فاسد شروع به رشد کند باغبان مجبور به قطع درخت میشود."
فرماندهانِ جنگ بدون آنکه درک کنند منظورش از این حرف چیست ساکت به او گوش میدادند، تا اینکه او ادامه میدهد:
"معلم بزرگ ما بودا بذر تعالیم و جرقههای ذهنش را در میان انسانها پاشاند. بادِ جنوبی آنها را از میان هندوستان و چین به سمت کره حمل کرد، تا اینکه آنها بر روی زمین ما فرود آمدند و محصول فراوانی به بار آوردند. اما اینجا انسانهای شروری وجود دارند، ضعیف در ذهن و ناآگاه از هدفِ بزرگ که خاکِ بارور را لگدمال و شعلۀ الهی را خاموش میسازند. از بذرهای سالم علفهای هرز سربرآودهاند، نور خود را به تاریکی مبدل ساخته است. مقصرین باید به مرگ محکوم و گیاهان سمی ریشهکن شوند." فرماندههان جنگ پاسخ میدهند: "حاکم! اما تو از چه‌کسی صحبت میکنی، دستان تو چه‌کسی را باید مجازات کنند؟"
"این بدکردارها، این روحانیونِ بودایِ خردمند که فساد اخلاق را تعلیم میدهند باید نابود شوند! دستور دهید که معابد و صومعههایشان را آتش بزنند!"
چند روز بعد یک طوفان شدید در سراسر کشور درمیگیرد. سربازان هیدهیوشی بیرحمانه راهبان و روحانیون را میکُشند، معابد و صومعههایشان را آتش میزنند، طوریکه انگار در این مکانها یک طاعونِ وحشتناک به خشم آمده بود.
هنگامیکه هیدهیوشی برای حاکم خبر میآورد که همۀ اوامرش اجرا گشته است نوبوناگا به یکی از اولین صومعههائیکه به دستور او به آتش کشیده شده بود میرود.
سپس مکانهای دیگرِ کنار یوکوهاما که خانههای راهبان، معابد و پاگوداها قرار داشتند به او نشان داده میشوند.
نوبوناگا متفکرانه متوقف میشود و به ویرانهها، به ساختمانهای به آتش کشیده شده و اجسادِ در اطراف افتاده نگاه میکند.
ناگهان او احساس میکند که چگونه یک تردیدِ عمیق بر روحش مسلط میشود. او وحشتزده فکر میکند: "آیا دستور آتش زدن معابد بودا کار درستی بود؟"
این درگیریِ بین احساس و عقل و جنگِ روحش مدتی طولانی ادامه مییابد، تا اینکه عاقبت خود را با صورت رو به پائین بر روی زمین پرت میکند و بلند فریاد میکشد: "بودا، تو مقدس، ای معلم مهربان! روح من ناآرام است و هیچ‌جوابی به من داده نمیشود ... من به تو التماس میکنم! بگذار معجزهای رخ دهد تا بدانم که آیا کار درستی انجام دادهام، بخاطر خردت و بخاطر خوشبختی مردمت! یک معجزه انجام بده! ..."
به محض پایان آخرین کلمۀ دعایش از داخل زمینِ پوشیده گشته از ویرانه و اجسادِ خونینِ انسانها گلهای نیلوفر آبی شروع به جوانه زدن میکنند.
گیاهان به سرعت رو به بالا رشد میکنند، خود را با برگهای بسیار زیبای تازۀ سبز رنگ و با هزاران غنچه میپوشانند که باشکوه و به رنگهای گلگون، زرد و سفید میشکفتند. تمام دشتِ گسترده در حال خوشحال ساختنِ چشمان نوبوناگا و آرام ساختنِ ترس روحش خود را به دریائی از گلهای نیلوفر آبی مبدل میسازد ...
*
این مزرعۀ نیلوفر آبی از آن زمان در پشت یوکوهاما باقیمانده است. نیلوفرهای آبی پژمرده میشوند و وقتی ماه آگوست ناامید و غمگین زوزه میکشد و زمین را با قطرات بارانش با آب میپوشاند دوباره از نو شکوفا میگردند. آنها در اطراف یوکوهاما جوانه میزنند، با برگهای پهنشان خش خش میکنند و توسط رنگهای باشکوهشان یک لبخندِ امید زنده میسازند. ما در خش خش کردن برگهایشان افسانههای قدیمی از زمانهای گذشته و انسانها را میشنویم که زمانی در اینجا زندگی میکردند. و نجوایشان به سمت ما زمزمه میکند:
"ارادۀ آمیدا غیرقابل تغییر است!
شیاطین انتقامجویِ زیرزمینی گذاشتند شهر زیبای هوندو بلرزد، توکیوی باشکوه را به یک ویرانه مبدل ساختند، یوکوهامای رویائی را، کاماکورای متفکر را، نیکوی ساکت را و ناگویا را در بنیانشان لرزاندند. اما ما، ما نیلوفرهای آبی، از این روزهای وحشتناک جان سالم به در بردیم، ما همچنان باشکوه و رنگارنگ شکوفا میشویم و به شما از سعادت گذشته و از رنجهای ناپدید گشته تعریف میکنیم. ما برای شما از روح جاودانۀ قدرتمندی تعریف میکنیم که بر بالای تمام گناهان، دروغهای انسان، جنگ و قتل، در حرکت است و سرزمین زیبای دایـنیپون را با زیباترین هدایا سعادتمند میسازد:
با گلهای نیلوفر آبیِ زرد و گلگون و سفیدمان."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر