عزرائیل.


<عزرائیل> از لئوپولد فون زاخر ـ مازوخ را در اسفند سال ۱۳۹۸ ترجمه کرده بودم.

گالِب یِکاریم
دو نوع نور در اتاق کوچک و تاریکِ زیرشیروانی با هم در نبرد بودند: نورِ شمعِ از پیه ساخته شده که تا ته سوخته بود، و نور صبح که از میانِ پردۀ سبز رنگ به داخل نفوذ میکرد. در اینجا مانندِ آخرین سوختنِ نامنظمِ شعلۀ یک شمعِ در حال مرگ بود و در آنجا مانندِ نفسِ تازۀ یک نوزاد. یک روحِ در حال عزیمت و یک روح که از خواب بیدار میگشت.
نور کمرنگِ ناآرامِ شمع بر روی صفحات زرد گشتۀ کتابِ بزرگی که گشوده بر روی میز قرار داشت بازی میکرد، در حالیکه نور خفیفِ سرخ رنگِ روزِ جوان بر پیشانی رنگپریدۀ مردِ جوان میتابید که در صندلی راحتیِ فقیرانهاش عمیقاً به فکر فرو رفته بود.
اندام باریک مرد در یک خرقۀ نخنخی شده پیچیده شده بود، از زیر کلاهِ کوچک مخملی موی سیاه فرفری بیرون زده و افسرده بر صورتی افتاده بود که بهار جوانی هرگز در آن شکوفا نگشته بود، یک صورت، که در آن رنج، رویگردانی و مطالعه خطوطِ تیز خود را برجا گذاشته بودند، صورتی که در آن فقط چشمهای بزرگ میدرخشیدند، چشمان سیاهی که آسمان را جستجو میکردند، چشمانی که روی خود را از زندگی به یک جهان دیگر برگردانده بودند، به آن گوشۀ عزلتی که در آن هر رنگ میپژمرد، هر صدائی میمیرد، دست خلاء را لمس میکند و فقط فکر مسلط است؛ برجسته، تنها و نامحدود.
او فقیر و بیمار بود، این گالِب یِکاریمِ رنگ‌پریده، کسی که شبها را در مقابل کتابهایش تا صبح بیدار میماند، و با این وجود سعادتمند بود. او مادر نداشت و لبهایش هرگز دهانِ سرخ یک زن را لمس نکرده بود، اما او یک معشوق یافته بود، زیباتر از تمام زنان روی زمین، و زیباتر تزئین گشته از همسرانِ تمام سلاطین. هیچ‌چیز مالِ خودش نبود، حتی تلمود، این کتاب مقدس و تنها منبع شادی او، اما وقتی او خود را در صفحاتِ زرد گشتۀ کتاب غرق میساخت، و در این هنگام طوری بود که انگار بالهایش رشد و او را به بالا حمل میکردند، بالا، مرتب بالاتر، تا اینکه عاقبت او در دریائی از نور شنا میکرد، در ژرفایِ زیر او دودِ غلیظ و شلوغی شهرها بود، درههای تنگ و تاریک، زمین گسترده که خیش از میانش میگذرد، بیابان مرطوبِ اقیانوس با کشتیهای بادبانی.
در این لحظه او همه‌چیز را فراوش میکرد، فقرش را، تنهائیش را، این اشتیاق سوزان برای عشق در قلبش را، این اشکال رؤیائی شادی را که در شبهای ساکت او را در آغوش میگرفتند، او دردها و تبِ خزندهای که عذابش میداد را از یاد می‌برد، او فقط یک چیز را فراموش نمیکرد.
وقتی خورشید از میان پردۀ سبز نفوذ می‌کرد و دیوار فقیرانه طلاکاری میگشت، در این هنگام طوری بود که انگار دستی نامرئی با حروفِ شعلهور، بر روی این دیوار کلمات شاعر بزرگ یهودی را مینویسد، که روزی اسپانیا زاده بود، مصرع یهودا بِن هَلَوی را: اورشلیم، هرگز فراموشت نخواهم کرد!
و وقتی ماه اتاق کوچک را با نور پاکِ خود پُر میساخت، سپس در این هنگام یک انگشتِ نقرهای ظاهر میگشت و همان کلمات را بر روی شاهتیرها جادو میکرد، و وقتی او در نور کم شب در گورستان مینشست و رؤیا میدید، در این وقت صدای ارواح در نوکِ درختانِ سرو زمزمه میکرد: "اورشلیم، هرگز فراموشت نخواهم کرد!"
یک دلتنگی سوزان و ضعیف کننده او را تسخیر کرده بود، یک دلتنگی برای دیدن سرزمینِ پدرانش که او هرگز ندیده بود و فقط از توصیفِ کتاب مقدس آن را میشناخت. این دلتنگی عاقبت قویتر از او بود، از وطنش، از خانوادهاش، و این دلتنگی حتی ضعف و فقرش را بر او غالب میساخت.
او از عشق خواهرش زندگی میکرد، که به او یک اتاق کوچک و غذا داده بود، او هیچکس را نداشت که به او خرج این سفر بزرگ را بدهد، اما او با این حال تصمیم گرفته بود در این شب عازم شود، و هنگامیکه روزِ جوان مناطق وسیع را با نور طلائیش میپوشاند کلاه را بر سر میگذارد، چوبدستیاش را برمیدارد و بدون خداحافظی میرود، به جهانِ غریبه، به جهانِ خصمانۀ دوردست، به سمت سرزمین موعود، به سمت اورشلیم!
*
گالِب از میان باغ دزدکی میرود، از میان درِ کوچک از منزل خارج میشود و سپس از میان ساقههای در نوسانِ گندم از مسیر باریک رهگذران به رفتن ادامه میدهد.
در کنار جنگل یک کلبۀ کوچک قرار داشت که در آن یهودیها زندگی میکردند. مردها زمین را کشت میکردند، و میداتیا دختر سالمون که مزرعه به او تعلق داشت گاوها را در بیشه میچراند.
هنگامیکه دختر گالِب را میبیند، شلاقش را در هوا به صدا میاندازد و با چشمان سیاهش نیمه‌همدلانه و نیمه‌مسخره نگاه میکند.
دختر میگوید: "تو حق داری که یک بار از خانه خارج شوی. گونههایت بسیار رنگپریده هستند، تو بیش از حد مطالعه میکنی، گالِب، تو در میان کتابهایت هلاک میشوی."
گالِب سرش را تکان میدهد، اما توقف میکند. او میدانست که دختر خوبیِ او را میخواست و همچنین چیزی قلبش را بخاطر این موجودِ زیبای سالم تکان میداد.
او میگوید: "میداتیا، تو من را نمیفهمی، من را یک وظیفه مقدس به راه انداخته است."
دختر میگوید: "آه! من میدانم کمبود تو چیست. یک زن، یک زن مانند من. من قصد داشتم تو را سر عقل بیاورم."
گالِب غمگین لبخند میزند، برای دختر سری تکان میدهد و داخل جنگل میشود. هنگامیکه او دوباره از جنگلِ انبوه خارج میشود خورشید از میان ابرها بیرون آمده بود و پرتوهایش را در خوشههای گسترده درخشان بر روی توده مهِ سفید رنگ میریخت. این یک نمایش واقعاً عالی بود و در این حال این سکوتِ طبیعت، این جشن!
گالِب یِکاریم با صدای بلند با خودش صحبت میکرد: "آنجا خدا است!" و سپس دستهایش را بلند میکند و با چرخاندن صورتِ کمرنگش به سمت خورشید شروع میکند به دعا کردن.
*
گالِب یِکاریم پیاده میرفت، با آن شجاعت و استقامتی که یک ایدۀ بزرگ در انسان برمیانگیزد. او خورشید را تعقیب میکرد. آنجا، جائیکه خورشید در ظهر ایستاده بود، دریا قرار داشت و آن سمتِ دریا اورشلیم بود. او از میان منطقه گالیسیا و منطقه بوکوفینا عبور میکند و داخل مولداوی میشود. پرتوهای داغ خورشید فرق سرش را میسوزاند، باران و تگرگ بر گردنش شلاق میزدند، رعد و برق در اطرافش سریع در حرکت بودند، تمسخر و نفرت به گوشهایش سیلی میزدند، اما هیچ‌چیز نمیتوانست مانع او شود. او خستگیناپذیر به رفتن ادامه میداد.
وقتی شب فرا میرسید، او برای جای خواب و مقداری غذا از خانه‌هائی که در کنار در طومارِ کوچک با یک گفته از تلمود آویزان بود گدائی میکرد. زائرِ فقیرِ یهودی همه‌جا درها و قلبهای باز مییافت.
اغلب همچنین در یک بوتهزار یا مخفیگاهی شب را میگذراند که شیارهایِ زمین شخمزده شده به او ارائه میداد.
او در یک دره کوچکِ کوههای کارپات به دست دزدها میافتد. او به این فکر نمیکرد که از خود دفاع کند. وقتی خود را در محاصرۀ مردان وحشی میبیند آرام میگوید: "من یک زائر هستم و به سمت اورشلیم میروم."
چه‌چیز در این چهره رنگپریده بود که مردانِ قاتل را منقلب ساخت؟
فرمانده گروه سارقین تکرار میکند: "به سمت اورشلیم." همه با کنجکاویای که در آن یک نوع احترام مخلوط بود به او نگاه میکردند. سپس فرمانده به او اشاره میکند که بدنبال آنها برود.
این مطرودین در یک غارِ صخرهای که در برابرش یک آتش بزرگ زبانه میکشید به او یک تخت برای خواب میدهند و از او دعوت میکنند با آنها غذا بخورد. هنگامیکه او صبح روز بعد قصد داشت به رفتن ادامه دهد فرمانده میگوید: "وقتی به آنجا میرسی برای ما هم دعا کن، فقط یک خدا بر بالای سر همۀ ما وجود دارد."
عاقبت دانوب، دریا. در مقابل او کویرِ نمناک قرار داشت، با درخشش نقرهایاش، با کشتیهای بادبانیاش و با ساحلهایش که خود را در فاصلۀ دور گم میساختند.
یک کاپیتانِ تُرک او را در کشتیاش میپذیرد. چون او نمیتوانست پول بپردازد بنابراین باید به عنوان ملوان خدمت میکرد. اما در دومین شب یک طوفان برمیخیزد. کشتی دکلهایِ بادبانش را از دست میدهد و کشتیِ صدمه دیده توسط یک دزدِ دریائی از طرابلس ربوده میشود.
گالِب یِکاریم توسط دزدان دریائی به عنوان غنیمتِ خوب در نظر گرفته میشود و او را در یک شهر کوچکِ کنار ساحل آسیای صغیر به بازار بردهفروشها میبرند. اینجا یک مسلمانِ ثروتمند او را میخرد و به باغبانی میگمارد، او را، کسی را که هرگز به گلِ دیگری توجه نمیکرد بجز آن گلی که از آیاتِ کتاب مقدس یا در میان افسانههای تلمود شکوفا میگشتند.
*
باغ جنگلی کوچکِ پُر از درخت سرو و گل و پُر از رایحه بود و شسته شده توسط امواج آبی رنگ دریا. هر بار، وقتی گالِب یِکاریم از میان درختان پرتقال و لیمو آینه درخشانِ دریا را میدید که بر رویش یک کشتی بادبانی شناور بود آه میکشید: "اورشلیم، هرگز فراموشت نخواهم کرد!" وقتی ماه، الهۀ دوستداشتنی محافظِ نوزادان در آسمانِ آبی رنگ بالا میآمد و پلهائی نقرهای تا آن سمت دریا میساخت اشگهای داغ از گونههای فرو افتادهاش جاری میگشتند.
گالِب پس از غروب آفتاب بیش از یک بار با زنی برخورد کرده بود که با یک شنلِ کلاهدار و پیچیده شده در یک چادرِ سفید شبیه به یک شبح در میان شاخ و برگ قدم میزد. چشمان سیاهرنگِ زن هر بار بر برده استراحت میکرد او خود را در برابرش به زمین میانداخت و سرش را به زمین میچسباند.
در یک شبِ روشن مهتابی، هنگامیکه او در کنار ساحل نشسته بود و دعا میخواند، زنِ تُرک ناگهان دست سفید کوچک را بر روی شانهاش قرار میدهد و زمزمه میکند: "ساکت! سریع به سؤالم جواب بده. تو ناخشنود هستی. آیا یک زن داری، یک نامزد در وطنت که دوستش داری؟"
گالِب یِکاریم سرش را تکان میدهد.
"پس چرا گریه میکنی؟"
گالِب پاسخ میدهد: "هنگامیکه دزدها اسیرم کردند در راه زیارت به اورشلیم بودم، احساس میکنم که فرشتۀ مرگ به من نزدیک است، و من قبل از آنکه زمینِ مقدس را نبوسیده و در سرزمین وعده داده شدهْ خدا را فریاد نکشیده باشم نمی‌توانم بمیرم."
زنِ ترک با تعجب او را نگاه میکرد، سپس آهسته چادرش را کنار میزند و دگمههای پیراهن طلادوزی شده را باز میکند.
زن میپرسد: "آیا من زیبا نیستم؟"
گالِب پاسخ میدهد: "بله، تو زیبائی."
"پس قلبت را به من هدیه کن، زیرا من تو را دوست دارم."
زن دستهای از حلقههای طلا پوشیده شده خود را به دورش میاندازد و او را میبوسد.
گالِب میلرزد و زمزمه میکند: "زندگیام را از من بخواه، اما قلبم را نه. قلبم آنجاست که دیوارِ معبد به سمت آسمان بلند است و مؤمنان را به یاد یَهُوَه می‌اندازد. من اجازه ندارم تو را دوست داشته باشم."
زن تُرک سرش را غمگین پائین میاندازد، سپس ناگهان از جا برمیخیزد، صورتش را میپوشاند و با اشاره به گالِب میگوید که بدنبالش برود. در جنگل به او یک قایق نشان میدهد که یک پارو در آن قرار داشت.
زن میگوید: "اگر تو شجاع هستی، فرار کن، خود را نجات بده."
گالِب در مقابل او زانو میزند، لبش را به پای کوچک زن میفشرد، درون قابق میپرد و شروع به پارو زدن میکند.
برای مدتی طولانی زنِ تُرک در ساحل میایستد و چادرش را برای او تکان میدهد. سپس همه‌چیز، زن زیبا، درختها و خانۀ روستائی در نورِ کمِ نقره‌ای رنگِ ماه ناپدید میگردد، و در اطراف او چیزی جز دریا و آسمانِ درخشان نبود.
*
یک کشتی انگلیسی زائر را میپذیرد و او را در شهرِ یافا به خشکی میرساند.
پیادهروی دوباره در مسیرهای سنگی شروع میشود، که بر رویشان آفتاب داغ فشار میآورد، در میان خارهای کاکتوس و در میان صخرههای متروکِ لخت و غمگین به ندرت یک روستا خود را نشان میداد، و هر از گاهی یک مخزن آب وجود داشت که زائر میتوانست عطش خود را فرو نشاند.
تب در رگهایش میگداخت، نیروهایش تقلیل مییافت، اما با این وجود او به جلو میرفت. او جرأت نداشت مدتی طولانی استراحت کند، او میترسید بخوابد و دیگر از خواب بیدار نشود، اما او این جسارت را داشت که از درخشش خورشید بخاطر گرسنگی، تشنگی و خستگی تسلی درخواست کند.
او در شب صداهائی میشنید که به او دلداری میدادند، و به نظر میرسید که یک شکل سفید، یک فرشتۀ آسمانی در مقابل او در نوسان است و مسیر را نشانش میدهد.
و عاقبت، در صبح، دیوارهای شهر مقدس.
اورشلیم!
گالِب یِکاریم خود را با صورت به زمین میاندازد و زمین مقدس را میبوسد. سپس بلند میشود و با عجله به جلو میرود. او دیگر احساس خستگی، گرسنگی و تشنگی نمیکرد. گنبندهای طلائی در نور صبح میدرخشیدند. حالا در مسیر او درختان میوه بودند، جنگلی از کاکتوس، گلهای آتشینِ سرخ رنگ و یک رنگِ سبزِ تازه، اینجا یک راهرو از شقایقها، طوسکها، زنبقها و آنجا یک جنگل کوچک از گلهای خار بزرگِ رنگی. بر بالای سر او آسمانِ پاک میدرخشید و در اطرافش این هوای خوش‌عطر از گلِ رز و انگور از کنعان بود.
اورشلیم!
او نه به سمت راست نگاه میکرد و نه به سمت چپ، او با عجله به پیش میرفت.
هنوز صد قدم!
آنجا دیوار مقدس بود، یک باقیمانده از آن تراسهای بلندِ پُر قدرتی که بر رویشان روزی معبد قرار گرفته بود.
او در پای این دیوار به زمین میافتد.
او یک بار دیگر بلند میشود، تا با تکیه به سنگها، با صدای بلند دعایش را بخواند، که مانند یک آهنگِ شاد از تمام وجود طنین میانداخت، و سپس یک بار دیگر به سمت زمین سُر میخورد، تا دوباره دیگر بلند نشود.
در برابر او هادی‌اش با بالهای سفید در حال درخشیدن ایستاده بود، و از آسمان صدای آواز طنین میانداخت ...
گالِب پشتش را به دیوار مقدس تکیه میدهد، و آخرین کلمهای که از لبانش مانند یک نفس، یک آهِ مبارک خارج گشت این بود: اورشلیم!
 
عزرائیل
یک شبِ یخبندانِ ماه دسامبر بود. زمستان کوهستانِ آپِنینی را به دیوارهای درخشانِ یخی مبدل کرده و تمام درهها را از برف پُر ساخته بود. باد در میان نوکِ درختان میوزید و قندیلهای یخی را مانند هزار زنگولۀ طنینانداز تکان میداد. ارتشِ ستارهها آسمانِ گسترده را میپوشاند. اشکالِ سفید رنگ مرموزانه و مانند شبح در جاده ایستاده بودند. و همه جا سکوتِ مرگ بر قرار بود.
با این وجود یک مرد از میان این منطقۀ وحشی میگذشت، از میان این شبِ پُر وحشت. پیچیده در یک لباس پشمی، با تکیه بر یک چوب، زِرویا نِبوکس فقط با زحمت خود را به جلو میکشید؛ اما او نه از یخبندان میترسید، نه از خستگی، نه از بهمنهائی که از کوه سقوط میکردند و نه از پرتگاههائی که گاه به گاه در کنار مسیرش قرار داشتند. او خود را در آن پیادهرویِ وحشتناکی مییافت که یهودی آن را آوارگی مینامد و انسان را همدمِ گرگ و پرنده شکاری میسازد.
او سه روز و سه شب پیوسته روزه گرفته بود، حتی یک قطره آب به لبش نرسیده و همان مدت هم در زیر هیچ سقفِ انسانی استراحت نکرده بود. پاهایش او را هنوز به جلو میبردند، اما او احساس میکرد که نیروهایش به پایان رسیدهاند. یخبندان بدن خستهاش را عذاب میداد، برفِ نرم او را به خواب دعوت میکرد. او میدانست که فقط با یک لحظه استراحت کردن یخ خواهد زد، و بنابراین او به جلو میرفت، در حالیکه یک نوع موسیقی لطیفِ بیحس کننده در گوشهایش طنین میانداخت و در اطراف او یک درخشش آسمانی بود، مانند در مقابل چشمان شکنندۀ یک فردِ در حال مرگ.
عاقبت واقواقِ سگ طنین میاندازد و سقف یک خانه که از آن دود آبی رنگی صعود می‌کرد دیده می‌شود.
زِرویا دیگر نمیتوانست به رفتن ادامه دهد. او خود را به ساختمان نزدیک میسازد، یک مزرعه باشکوه، او درِ یک انبارِ کاه را باز مییابد، داخل میشود و خود را بر روی کاه میاندازد.
هنوز هم درخششِ عجیب در اطراف او بود، هنوز هم در گوشهایش صدا میداد. او به خود میگوید که پایانش نزدیک است، او کتاب زوهر، کتاب مقدس کابالاتیستها را از زیر لباسش بیرون میآورد و در حال خواندن دعا انتظار مرگ را میکشد.
ناگهان درِ انبار باز میشود و در آستانه در یک شبح باشکوه نمایان میگردد. یک زن با زیبائی کتاب مقدس، در جامه سفید، با موهای سیاهی که بر روی شانه به پائین موج میزد و با یک شمشیر کج در دست راست.
زرویا فریاد میزند: "سلام بر تو، فرشته مرگ!" و سرش به عقب میافتد. حواسش ناپدید شده بود.
*
هنگامیکه کفارهدهنده دوباره چشمهایش را باز میکند خود را در یک اتاق بزرگ بر روی یک تختِ نرم مییابد. در برابر او یک مرد سالمند با یک چراغ کوچک در دست ایستاده بود، و زن زیبائی که او برای فرشته مرگ بحساب آورده بود تلاش می‌کرد او را با کمک اسانسهای مختلف به زندگی برگرداند.
زرویا میپرسد: "من کجا هستم؟"
مرد به زبان عبری پاسخ میدهد: "در خانۀ یک پرهیزگار یهودی." او سالامونه بولوگنا نام داشت و در روستا صاحب یک خانه، کشتزار و میخانه بود. دخترش، سولامیت، که توسط واقواق سگ مشکوک شده بودْ صدای بسته شدن درِ انبار کاه را میشنود، و چون فکر میکرد که یک دزد به انبار خزیده، بنابراین با یک شمشیر قدیمی در دست خارج میشود و زائرِ تا حد مرگ خسته را مییابد.
دختر میپرسد: "شما از کجا میآئید؟"
"از لهستان."
"و به کجا میروید؟"
زرویا پاسخ میدهد: "آیا یک انسان میداند که به کجا میرود؟ من خدا را جستجو میکنم، نمیدانم که آیا او را خواهم یافت." او در بالش فرو میرود و میخوابد.
زرویا بعد از ظهر روز بعد دوباره بیدار میشود. او به سرعت لباس میپوشد، چوبش را در دست میگیرد و میخواست برود. اما دختر او را نگاه میدارد.
زرویا میگوید: "من اجازه ندارم طولانیتر از یک شب در زیر یک سقف بمانم."
"آیا شما دیوانهاید؟"
"آیا خدا به قابیل نگفت: تو باید بیقرار و فراری بر روی زمین باشی؟"
"آیا مانند قابیل برادرت را به قتل رساندهای؟"
"نه، اما هر انسانی گناهکار است، و وقتی من کفاره گناهان خودم را بدهم، بنابراین بخاطر گناهان دیگران کفاره خواهم داد."
سولامیت پاسخ میدهد: "تو نمیتوانی بروی. در شب بهمن سقوط کرده است، و همه جا پُلها ویران شدهاند."
زرویا آه میکشد.
"و امشب شروع شبات است، تو در هنگام شبات نمیتوانی راهپیمائی کنی."
زائر تسلیم سرنوشتش میشود. او بر روی یک سهپایه در کنار شومینۀ بزرگ که در آن یک بلوکِ بزرگِ چوب میسوخت مینشیند و به شعلۀ آتش خیره میشود. سولامیت یک گیلاسِ کوچک را با مایع قرمز رنگِ یک بطری پُر میکند و آن را به زائر میدهد.
او میپرسد: "باید با آن چکار کنم؟"
"بنوش ... این دارو است."
زرویایِ لهستانی میگوید: "کسی که روش صحیحِ دعا کردن به خدا را بداند نه به دکتر احتیاج دارد و نه به دارو."
دختر پاسخ میدهد: "اگر خدا میخواست که هلاک شوی، بنابراین تو را در این شب نابود میکرد. اما او تو را به زیر سقفِ ما هدایت کرد، برای اینکه ما تو را نجات دهیم. بیا بگیر." دختر به او نگاه میکند و شاید بیشتر چشمان سیاهِ اسرارآمیز و مانند کابالایش بود که او را مجبور میساخت تا کلمات دختر متقاعدش سازند. او گیلاس را میگیرد و آن را مینوشد.
"و حالا باید غذا بخوری."
"بله، امشب، با شروع شبات."
سولامیت میگوید: "نه، همین حالا. تو میخواهی برای گناهِ غریبهها کفاره بدهی. بیش از هرچیز مراقب باش که دیگران بخاطر تو گناه نکنند."
"چطور؟"
"تو میخواهی مانع ما شوی که دستورات خدا را انجام دهیم، غذا دادن به گرسنگان و خاموش ساختنِ عطشِ تشنگان را."
"بنابراین به من غذا برای خوردن بده."
*
یک هفته گذشته بود و زرویا به پیادهرویِ خود ادامه نداده بود. آرامش و مراقبت حال او را خوب کرده بود، آتش وحشتناک در چشمانش از بین رفته و رنگپریدگی مرگ بر روی گونههایِ فرو افتادهاش برای یک رنگ سالم جا باز کرده بود.
یک روز سولامیت میگوید: "من از تو راضی هستم. بدن تو به آرامی بهبود مییابد، امیدوارم که عقلت هم بهبود یابد."
کفارهدهنده پاسخ میدهد: "من دیوانه نیستم."
دختر میگوید: "روح تو بیمار است، زیرا تو در اشتباه پافشاری میکنی."
زرویا میگوید: "من میدانم چه میکنم، اجرای احکام خدا کافی نیست، آدم باید بخاطر عشقِ به خدا بیشتر از آنچه او از ما میخواهد انجام دهد، آدم باید حتی از چیزهای مجاز خودداری کند، هیچ‌چیزِ دنیوی اجازه ندارد یک دیندار واقعی را به خود مشغول سازد، هیچ‌کسی، هیچ‌کاری، هیچ‌لذتی. او نباید همچنین زن داشته باشد. بله او باید بدنش را بکُشد تا حیوانِ درونش را رام سازد."
سولامیت سرش را تکان میدهد: "و تمام اینها، این تعصب، این عذاب، بخاطر کدام هدف؟"
"برای اینکه دروازههای جهانِ ارواح گشوده شوند، برای اینکه روح بتواند خود را با خدا متحد سازد."
"آیا راههای دیگری برای خشنود کردن خدا وجود ندارد؟"
زرویا میگوید: "فقط یک راه وجود دارد، کفاره: دعا کردن، مراقبه شبانه، روزه، تازیانه، تحمل عذاب و راهپیمائی."
"و تو با این روش کفاره دادی؟"
"بله، من در زمستان در برف میغلطیدم و در تابستان بر روی خارها، من گذاشتم آنقدر تازیانه به پُشتم بزنند تا خون از بدن جاری شود، من در آستانه درِ کنیسه دراز کشیدم تا کسانیکه به معبدِ خدا داخل میشوند با گذاشتن پا از رویم بگذرند."
"زرویا، تو یک احمقی!"
"من همچنین عادت کردهام تمسخر را تحمل کنم."
دختر میگوید: "چه کسی میگوید که من به تو میخندم، برعکس، من دلم برایت میسوزد. من مایلم تو را شفا دهم."
*
در همان شب سولامیت صدای باز شدن در را میشنود. نیمهشب بود، او از جا بلند میشود، سریع لباس میپوشد و با عجله بیرون میرود. اولین فکرش این بود که زرویا پنهانی خانه را ترک کرده و میخواهد به راهپیمائی ادامه دهد.
سولامیت او را در کنار برکه کوچکِ روبروی خانه مییابد، زرویا مشغول خُرد کردن یخ بود.
دختر با تعجب از او میپرسد: "اینجا چه میخواهی؟"
"میخواهم داخل آب شوم."
"برای چه هدفی؟"
"برای کفاره دادن. من با ادامه ندادن به راهپیمائی گناه میکنم، من باید برای خشنود ساختن خدا کاری انجام دهم."
سولامیت کلنگ را از دست او میگیرد و با اشارهای حکمرانانه درِ خانه را نشان میدهد و فریاد میزند: "برو داخل، فوری."
زرویا به او نگاهی میاندازد و اطاعت میکند. سولامیت بدنبال او به اتاقِ بزرگ میرود، در را میبندد و سپس در کنار شومینه مینشیند.
سولامیت با لحنی کاملاً جدی و همزمان با یک دلسوزی میگوید: "تو میخواهی به خدا خدمت کنی، دیوانه! تو خدا را نمیشناسی. تو فقط خدایِ نفرت و انتقام را میشناسی که میخواهی خشنودش سازی، من یک خدای دیگر را میشناسم، خدای عشق و بخشندگی را، خدائی که رنگینکمان را بعد از طوفان به عنوانِ نشانۀ صلح آویزان میکند، خدائی که مردم اسرائیل را از مصر هدایت کرد، و خدائی که ما را در اسارتِ بابل محافظت کرد، و خدائی که امروز هم ما را ترک نکرده است، زمانیکه ما بخاطر مجازاتِ گناهانمان در سراسر زمین پراکنده گشتهایم."
زرویا به زمین نگاه میکرد و چیزی نمیگفت.
دختر ادامه میدهد: "بیشتر از آنچه خدا از تو درخواست میکند کاری انجام نده. چرا تصور میکنی ارادۀ خالقت را بهتر از خود او میدانی، بهتر از خدائی که در کوهِ سینا عقیده خود را توسط دهان پیامبرش بیان کرد."
زرویا زمزمه میکند: "من باید برای خشنود ساختن خدا کاری انجام دهم، اگر دلت برایم میسوزد بگذار که کفاره بدهم. دست و پاهایم را با یک زنجیرِ سنگین ببند." او با صورت خود را در برابر دختر به زمین میاندازد، درست مانندِ در مقابلِ قاضیاش و انتظار حکم او را میکشد.
سولامیت میگوید: "نه، خدا نمیخواهد که انسان به خودش عذاب تحمیل کند، او سهم هرکس را در این زندگی مقرر ساخته است؛ کار، غم و اندوه و درد. امتحانهائی را درخواست نکن که او برایت مقرر نداشته است، همه‌چیز را از خدا انتظار داشته باش و آنچه را که او برایت تصمیم میگیرد صبورانه بپذیر. سعی کن نه متدینتر از دیگران باشی و نه غیرتمندتر از آنان که خدا خود را بر آنها فرو فرستاده است."
زرویا سرش را بلند میکند، کمرش را راست میسازد و زانو زده با نگاه کردن به دختر زمزمه میکند: "من فکر میکنم که حق با تو باشد. من حالا آنچه که در رساله نیدا آمده است را درک میکنم: خدا به زن ذهن تیزتری از مرد داده است."
"خدا را سپاس، که تو را روشن ساخت."
"او همزمان من را مجازات کرد."
"چطور؟"
"چون من عذاب را جستجو میکردم، او هم من را با شکنجه جهنم مجازات کرد."
"من منظورت را نمیفهمم."
"او من را به این خانه هدایت کرد تا مرا بخاطر تعصبِ اغراقآمیزم مجازات کند."
دختر میگوید: "چه تصوراتی! تو پیش انسانهای خوبی هستی که میخواهند تو را نجات دهند."
زرویا ادامه میدهد: "سولامیت، خداوند تو را برای تنبیه کردن من انتخاب کرده است. تو احتیاج نداری که من را به زنجیر بکشی، و تو بدون آنکه تازیانه را به نوسان آوری به من تازیانه میزنی. مرا عذاب بده، قلبم را از سینه بیرون بکش، خواست خدا باید انجام شود!"
سولامیت در حالیکه لبخند میزد میگوید: "این یک تقدیر است، اما یک تقدیر سعادتمند. خدا من را برای عذاب تو نیافرید، بلکه برای شادی تو."
زرویا خود را دوباره در برابر او به زمین میاندازد و لبش را به پای او میفشرد.
سولامیت در حالیکه با چشمان زیبایِ پُر اشگ رو به پائین به او نگاه میکرد ادامه میدهد: "تو من را دوست داری، قلب من هم به تو تعلق دارد، قلبم از همان لحظه اول به تو تعلق داشت، وقتی آن شب در انبارِ کاه تو را منجمد و گرسنه پیدا کردم. بلند شو!"
زرویا حرکت نمیکرد، در این وقت دختر خود را آهسته به سوی او خم میسازد، او را بلند میکند و سرِ با موهای فرفریِ بلوندِ او به آرامی به سینه خود میفشرد.
 
غذای پرهیزگاران
آدولف تیگِرزون بذلهگویِ رسمی جامعۀ یهودیان شهر لیندنبِرگ بود. او در اسرائیل مشهور بود، آنطور که آدم در یک شهر کوچک، در یک گوشه گمشده، در بین خلنگزار و باتلاق میتواند مشهور باشد.
تیگِرزون برای شخصیتِ مضحکِ کمدی الهی متولد شده بود. همه چیز در او مضحک بود، اندامِ لاغرش با پاهای دراز و کج، بینی بزرگِ عقابیاش، چشمان بزرگ آبی رنگ کلاغیاش، راه رفتنش، حرکاتش، نوع صحبت کردنش و با این حال در حقیقت او جدیتر از همه کسانی بود که به چهرۀ خود یک حالت جدی میدادند. شاید فقط او یک فیلسوف بود که جهان از ارتفاعی که او آن را تماشا میکرد کوچک و مسخره به نظر میرسید، اما مطمئناً چیزی از یک دلقکِ شکسپیر و از پادوِ شوالیه از لامانچا در خود داشت.
استعدادهای او پایانناپذیر بودند. او همزمان یک شعبدهباز، خواننده، هنرپیشه، بندباز، نوازنده، نقاش و شاعر بود. وقتی او از حاضرین تقلید میکرد، وقتی او شروع به کشیدن کاریکاتور، خواندنِ فیالبداهه شعر و آواز میکرد، بنابراین شادی حضار به پایان نمیرسید. تمام جهان او را دوست داشت، جوانها او را ستایش میکردند. کسی که میخواست درخشش تیگِرزون را ببیند باید در یک جشن عروسی در لیندنبِرگ شرکت میکرد، او در آنجا تمام تلاشش را طبق گفتههای تلمود انجام میداد: "هرکس عروس و داماد را خوشحال کند، او کار بزرگی کرده، طوریکه انگار او یکی از ویرانههای اورشلیم را بنا کرده باشد."
همچنین ازدواج کردن او با جالبترین روش رخ میدهد.
در لیندنبِرگ یک دختر زیبای یهودی به نام فیشِله لووِنْهاوپت زندگی میکرد، الگوئی از یک دختر، اما بسیار لاغر. این دخترِ خوب یک روز ادعا می‌کند که یک چنین انسان مسخرهای مانند آدولف تیگِرزون نمیتواند هرگز یک زن بدست آورد.
هنگامیکه این خبر به بذلهگو میرسد میپرسد: "این را چه کسی گفته است؟"
" فیشِله لووِنْهاوپت."
"که اینطور ــ اتفاقاً او با من ازدواج خواهد کرد."
مدت کوتاهی پس از آن کارنوال یهودیِ پوریم بود. فیشِله نزد دائی خود، بازرگان ثروتمند ماردِرکوپف، دعوت بود، و وقتی جوانها شروع به شادی میکنند بذلهگو هم ظاهر میشود، زیرا جشن پوریم بدون آدولف تیگِرزون چه میتوانست باشد.
خردمندِ شاد در این جشن یک لباس ترکی پوشیده بود، یک ماسک بزرگ با بینی دراز به صورت داشت، یک عینک بزرگ و یک کلاه گیس که مانندِ رنگ روباه سرخ بود.
یک اردکماهی که توسط خانم ماردِرکوپف بطرز شگفتانگیزی به روش نهنگ اسطورهایِ لویاتان درست شده بود به بذلهگو این فرصت را میدهد که با جگر شروع به قافیه سازی کند، که در آن او بخصوص ماهر بود. او بعد از کم و بیش دست انداختن تمام حاضرین فیشِله را مخاطب قرار میدهد و با شکلک بامزهای میگوید:
جگر از یک اردکماهی است و نه از یک خرس،
خیلی بهتر بود، اگر بعضی از دخترها میتوانستند ساکت باشند.
جگر از یک اردکماهی است و نه از یک پرتوماهی
آدم به سختی میتواند مردی بیابد با چیزی بجز پوست و استخوان.
فیشِلۀ بیچاره در حالیکه بقیه حضار شروع به خندهای پُر صدا میکنند به راهرو میگریزد و وقتی تیگِرزون حالا از اتاق خارج میشود، دختر را ایستاده در گوشه تاریکی گریان میبیند.
*
بذلهگو باید چند هفته سفر میکرد، سپس او یک روز به خانه نقاشِ ساختمان لووِنْهاوپت میرود، و با دیدن یک لباس سفید رنگ در پشتِ پرچین انگورفرنگی با احتیاط وارد باغ میشود، او درست دیده بود، او فیشِله را در آلاچیق میبیند، با یک کتاب و یک جوراب بافتنی.
دختر با عصبانیت به او نگاه میکند، مانند یک گربه که برای جهیدن خود را آماده میسازد، اما او توجهی به آن نمیکند.
او میگوید: "خوب، این یک شروع خوب است، شما حداقل دیگر به من نمیخندید."
فیشِله فریاد میزند: "بروید، شما یک انسان بد هستید، اگر من یک شوهر بدست نیاورم، بنابراین شما مقصرید، فقط شما."
بذلهگو پاسخ میدهد: "شما یک مرد بدست میآورید، اما اینجا هیچ مردی با شما ازدواج نمیکند ... بجز من. این درست است."
"شما به اشتباه خود اعتراف میکنید."
"البته، اما من شما را میگیرم."
فیشِله به او خیره نگاه میکند، و سپس شروع میکند با صدای بلند به خندیدن.
"شما میخواهید با من ازدواج کنید؟ این اما خیلی خندهدار است."
تیگِرزون با آرامش بر روی نیمکت در کنار فیشِله مینشیند و سعی میکند دست دختر را بگیرد، اما دختر دستش را مخفی میسازد و خود را کنار میکشد.
بذلهگو زمزمه میکند: "گوش کنید، حالا ما نمیتوانیم همدیگر را سرزنش کنیم. من مضحک هستم، شما مضحک هستید، این درست است. تیگِرزون و لووِنْهاوپت هم به هم می‌آیند. آدم نمیتواند یک طاووس و یک غاز را با هم افسار کند، اما دو حیوانِ دلربا مانند ما یک تیم باشکوه برای کشیدن گاری تشکیل میدهند."
فیشِله سرش را برگردانده بود و با نگاه داشتن دستمالش جلوی دهان میخندید.
"آیا شما هنوز عصبانی هستید؟"
دختر پاسخ نمیداد، اما او دست دختر را گرفته و میبوسید.
"اما آدولف، من اگر همسر شما باشم مجبور خواهم شد همیشه به شما بخندم."
"این بهتر از آن است اگر شما بخاطر من گریه کنید."
"و ..."
"و چی، فیشِلۀ من؟"
"اما شما که زنهای لاغر را دوست ندارید؟"
"من یک دکتر کوچک را میشناسم که لاغری شما را درمان میکند."
"بنابراین، شما من را واقعاً میخواهید؟"
"واقعاً."
"خوب قبول. من با شما ازدواج میکنم."
بذلهگو با خوشحالی دستهایش را به هم میکوبد، سپس سر دختر را در دست میگیرد و او را میبوسد.
آنها در پائیز عروسی خود را جشن میگیرند. تمام جهان برایشان آرزوی خوشبختی و دعای خیر میکردند، اما همه مخفیانه میگفتند:
این چه ازدواجی خواهد شد؟ یک مرد و یک زن دیوانه، زیرا اگر زن دیوانه نبود که با او ازدواج نمیکرد.
*
و چه ازدواجی گشت؟ بهترین ازدواجی که مردم لیندنبِرگ تا آن زمان به خاطر داشتند.
مهمتر از هرچیز یک معجزه رُخ میدهد، فیشِله به ناگهان دیگر لاغر نبود. او بارها از دکتر کوچکی میپرسید که مدتها انتظار آمدنش کشیده میشد، اما او ناگهان آنجا بود، او بذلهگویِ کوچک بود، که در حال جیغ کشیدن در گهواره قرار داشت و به صورتش حالات خندهداری میداد، مانند پدرش، و همزمان فیشِله به یک زن زیبایِ تُپول شکوفا شده بود.
آنها مانند دو کبوتر زندگی میکردند. وقتی همه‌جا نزاع بود، در خانه بذلهگو همیشه صلح برقرار بود، بله حتی از بالا بردن صدا که در یک خانواده آلمانی امری ضروری به نظر میرسد در آنجا خبری نبود.
یک روز واینْتراوبِ ثروتمند میگوید: "این احمق چطور این کار را انجام میدهد که همسرش هرگز از او عصبانی نمیشود. او اغلب طولانیتر از ما در میخانه مینشیند اما هرگز به این خاطر با همسرش مشکلی پیدا نمیکند."
این کار خیلی راحت بود. وقت ماههای عسل به پایان رسیده بودند، یک بار بذلهگو از میخانه دیر به خانه برمیگردد. زن جوان برای خواب به رختخواب رفته بود. تیگِرزون با عجله وارد میشود و فریاد میزند: "سریع، فیشِله، بلند شو، اما خیلی سریع."
زن در حالیکه شوهرش کفشها را به پای او میکرد با وحشت میپرسد: "آیا خانه آتش گرفته است؟"
"نه، نه، فقط لباس بپوش."
زن فوری ربدوشامبر آبی رنگی را که بذلهگو برایش آماده نگاه داشته بود میپوشد.
بذلهگو میگوید: "خب، حالا کلاه کوچک را که خیلی به تو میآید."
زن لبخند میزند و کلاه روبدوشامبر را به سر میگذارد.
بذلهگو فریاد میزند: "نه، تو خیلی زیبا هستی! چه کسی در لیندنبِرگ چنین همسری دارد؟ هیچکس بجز آدولف تیگِرزون. خب، حالا میتوانیم شروع کنیم."
او در مقابل زن زانو میزند، کف دستها را بهم میچسباند و خواهش میکند: "فیشِله، یک سیلی به صورتم بزن."
"چرا؟"
"زیرا من یک کار احمقانه انجام دادم."
"چه کار احمقانهای؟"
"من مدت طولانیای در میخانه ماندم و در خانه یک چنین زن زیبائی دارم. آیا این یک کار بزرگ احمقانه نیست؟"
فیشِله شروع میکند به خندیدن؛ و دیگر عصبانی نبود.
"بنابراین ... من از تو خواهش میکنم ..."
زن همچنان در حال خندیدن یک سیلی به او میزند.
"فیشِله، یکی دیگر."
زن یک سیلی دیگر به او میزند.
تیگِرزون فریاد میزند: "اما میدانی که این کار در واقع اصلاً مجازات نیست؟ دستهای کوچک نرم تو آدم را سرحال می‌آورد. من فقط به این خاطر به تو لباس پوشاندم، چون میخواستم مجازات را شیرین سازم، اما من میبینم که این غیرضروری بود، یک زن، مانند تو، میتواند هر کاری که میخواهد انجام دهد، او همیشه به مرد یک لذت خواهد بخشید."
او شروع میکند به بوسیدن دستهای کوچک زن و زن اتهاماتی را که میخواست به او بزند فراموش میکند.
و این کار هر بار تکرار میگشت. وقتی بذلهگو ناراحتی وجدان داشت به فیشِله میگفت: "من از تو خواهش میکنم، یک سیلی به من بزن" و زن در حال خنده به گونه او سیلی آهستهای میزد و حتی وقتی او واقعاً یک اشتباه میکرد زن یک لحظه هم عصبانی نمیگشت.
*
بله، این یک ازدواج خوب بود و یک تجارت جالب. بذلهگو کمدیهای خود را در مقابل هیچ تماشاگری بجز در مقابل همسرش با چنان حرارت خندهداری بازی نمیکرد. زن تمام ایدههای شوهرش را دست اول بدست میآورد.
یک شب زن چیزی بجز لوبیا که او زیاد دوست نداشت نپخته بود. در عوض او دوست داشت یک لیوان براندی بنوشد. بنابراین تیگِرزون در کنار کاسه پُر بخار لوبیا مینشیند و از فیشِله خواهش میکند که بطری براندی را روی میز قرار دهد. سپس او شروع میکند: "آدولف کوچولو، اگر تو لوبیا را تا آخر بخوری، یک لیوان بزرگ براندی خواهی گرفت."
پس از آنکه او مدتی شجاعانه لوبیا میخورد دوباره میگوید: "آدولف کوچولو، اگر تو لوبیا را تا آخر بخوری، تو یک لیوان کوچک براندی خواهی گرفت."
عاقبت، هنگامیکه بشقابش تقریباً خالی بود: "آدولف، اگر تو تمام لوبیاها را بخوری، یک قطره براندی دریافت میکنی."
آخرین تلاش، و بذلهگو لوبیاها را خورده بود.
او در حال نوازش کردن شکمش میگوید: "خب، حالا تو دیگر اصلاً براندی دریافت نمیکنی، کله گنجشک، چرا اینقدر احمق بودی و لوبیاها را خوردی."
یک بار، روز جمعه، فیشِله یک گلوله خمیر برای شیرینی ساخته و به نانوائی برده بود. گلوله کوچک بود، و هنگامیکه به خانه بازگشت، گلوله بزرگ بود و بوی خوشمزهای میداد.
هنگامیکه آنها پشت میز مینشینند تیگِرزون میگوید: "گلوله ما تعویض شده است."
فیشِله پاسخ میدهد: "این چه اهمیتی برای من دارد؟ من کنار در خانه با آشپزِ موریتس واینْتراوبِ ثروتمند برخورد کردم، این او را نخواهد کشت اگر او یک بار گلوله شیرینی کوچکِ ما را بخورد."
بذلهگو اما با یک آه کشیدن میگوید: "تو حق داری." در این وقت درِ خانه آنها زده میشود، و یک گدا داخل میشود و درخواست غذا و نوشیدنی میکند. تیگِرزون با خوشحالی از او دعوت میکند که با آنها پشت میز غذا بنشیند و حتی در مهماننوازی تا حدی پیش میرود که گلوله شیرینی را اول به گدا تعارف میکند. هنگامیکه غذا خوردن به پایان میرسد و مفتخور رفته بود، فیشِله میگوید: "و تو درخواست سیلی نمیکنی؟"
"برای چه؟"
"چون تو اول به مفتخور شیرینی را تعارف کردی."
بذلهگو فریاد میزند: "آه! من به این خوب فکر کردم. وقتی واینْتراوبِ ثروتمند گلوله شیرینی کوچک ما را بر روی میز غذا ببیند، در این وقت مطمئناً فریاد خواهد کشید: اولین کسی که از گلوله شیرینی من بخورد باید خفه شود. برای همین من هم گلوله را اول به مفتخور تعارف کردم و نه به تو."
فیشِله میخندد و راضی میشود.
از آنجا که شوهرش هر بار برای لباس درآوردن و لباس پوشیدن وقت زیادی هدر میداد، فیشِله به او پیشنهاد میکند که او لباسهایش را هر بار به ترتیب یکی پس از دیگری قرار دهد.
بذلهگو میگوید: "حق با توست" و هنگامیکه شب به خانه بازمیگردد، قلم و دوات و کاغذ برمیدارد و مینویسد که چطور لباسهایش را به ترتیب قرار داده است:
1. کلاه بر روی میز؛
2. پالتو در کمد؛
3. کت هم در کمد؛
4. جلیقه بر روی صندلی؛
5. شلوار آویزان به میخ در اتاق؛
6. چکمهها در کنار تختخواب؛
7. جورابها در زیر بالش؛
8. پیراهن بر لبۀ تخت؛
9. شال گردن بر روی عکس کنار تختخواب؛
10. تیگِرزون در تختخواب قرار دارد.
هنگامیکه فیشِله شوهرش را صبح بیدار میکند، او میگوید: "حالا باید ببینی که لباس پوشیدن چه با سرعت انجام میشود." سپس از شماره 1 شروع به پوشیدن میکند. او کلاه را بر سر میگذارد، پالتو را میپوشد، روی آن کت را، بعد جلیقه و پیراهن را و عاقبت او فریاد میزند: "اما آدولف تیگِرزون کجاست؟ ... اینجا نوشته شده: او در تختخواب قرار دارد، اما تو میبینی که تختخواب خالی است. آدولف تیگِرزون کجا است؟" و او خودش را در تمام اتاق جستجو میکرد، در حالیکه فیشِله میخندید، طوریکه اشگ از چشمانش سرازیر شده بود.
*
یک روز بذلهگو اعلام میکند: فردا می‌شود در پیش من اسبی را دید که به اندازۀ روزهای یک سال دارای چشم است.
تمام اهالی لیندنبِرگ روز بعد هجوم میآورند تا این حیوان شگفتانگیز را ببینند، و هر فرد با کمال میل ده فنیگ ورودی میپردازد.
عاقبت بذلهگو اسبش را باشکوه تمام نشان میدهد.
واینْتراوب فریاد میکشد: "اما این حیوان که مانند بقیه اسبها فقط دو چشم دارد."
بذلهگو پاسخ میدهد: "من گفتم که اسبم به اندازه روزهای سال چشم دارد، و امروز هم 2 ژانویه است."
در یک صبح سرد پائیزی تیگِرزون به شهر میرود. فیشِله، بخاطر سلامت شوهرش نگران بود و او را مجبور میسازد که پالتوی خز سنگینش را بپوشد. اما به زودی خورشید بیرون میآید، هوا گرم میشود، و بذلهگو پالتوی خزش را مانند یک بارِ سنگین نفس نفس زنان با خود حمل میکرد. در این هنگام در یک میخانه به ناتان فورمْاِشتِشرِ خُردهفروش برخورد میکند، که او هم قصد داشت به شهر برود.
بعد از آنکه آنها مسافت کوتاهی را می‌روند، تیگِرزون میگوید: "ناتان، آیا می‌توانید به من پنج تالر قرض بدهید؟"
ناتان میگوید: "من فقط در برابر گروئی پول قرض میدهم."
بذلهگو که انتظار این پاسخ را داشت میگوید: "البته، بفرما این هم پالتوی خز من، من آن را تا زمانی که پنج تالر را پس بدهم پیش شما گرو میگذارم."
ناتان میگوید: "قبول" و پنج تالر از جیب درمیآورد به تیگِرزون میدهد و پالتوی او را میگیرد بر تن میکند.
حالا ناتان در زیر بارِ پالتوی خز نفس نفس میزد، و بذلهگو راحت و خوشحال در کنار او تا دروازه شهر میرود. در این وقت او میگوید: "ناتان، گوش کنید، من فکرم عوض شده است، هوا میتواند تا شب سرد شود. من پالتوی خزم را لازم دارم، آن را دوباره به من بدهید، بفرمائید این هم پنج تالر شما."
ناتان پول را میگیرد و بذلهگو پالتویش را. او به آنچه میخواست رسیده بود، ناتانِ سادهلو پالتوی سنگین را تا دروازه شهر حمل کرده و او را از زحمت و عرق ریختن نجات داده بود.
یک زمیندار بزرگ که دوست داشت شوخیهایش را با شوخیهای تیگِرزون مقایسه کند، یک بار توسط یک شوخی پس از توهین به تیگِرزون او را به یک دوئل دعوت میکند.
تیگِرزون این دوئل را آرام میپذیرد.
زمیندار بزرگ فریاد میزند: "بنابراین ما به همدیگر شلیک خواهیم کرد."
بذلهگو میگوید: "بله، شلیک میکنیم. فقط محل و زمان را تعیین کنید."
"بنابراین در جنگل کوچک گراف، فردا ساعت شش صبح."
بذلهگو میگوید: "بسیار خوب، اما اگر من کمی دیر کردم، اصلاً خجالت نکشید، و شروع کنید."
*
اما روزی فیلسوفِ شوخ از لیندنبِرگ باید امتحان سختی میداد.
خاخام پیری که همیشه او را ترجیح میداد میمیرد و خاخام جدید از مکتب مدرن روشنگر بود. اولین کار خاخام این بود که چون در بذلهگو یک قطعه از تعصبات قدیمی یهودی میدید بنابراین او را تبعید میکند. تیگِرزون ناامید بود، او نباید دیگر در مراسم جشن عروسیها شرکت میکرد و در جشن پوریم اجازه اجرای برنامه نداشت، این غیرقابل تحمل بود.
فیشِله گریه میکرد و بذلهگو قسم میخورد که از خاخام جدید انتقام بگیرد.
هنگامیکه دوباره یک جشن عروسی برگزار میشود، خدمتکار در هنگام صرف غذا گزارش میدهد که تیگِرزون در بیرون ایستاده و خواهش میکند داخل شود تا بتواند یک پرسش مهم مذهبی را مطرح سازد.
خاخام ابتدا نمیخواست اجازه دهد، اما چون مهمانها که یک شوخی اساسی از بذلهگو انتظار داشتند بخاطر او خواهش میکنند، بنابراین خاخام در نهایت اجازه میدهد.
تیگِرزون سپس با افتخار داخل میشود، در برابر حضار تعظیم عمیقی میکند و میگوید:
"من میخواستم از آقای خاخام تقاضا کنم، من را توسط خردشان روشن کنند و به من پاسخ یک پرسش غلغلک دهنده را بدهند."
خاخام با اشاره دست به او میفهماند که ادامه دهد.
بذلهگو صحبت میکند: "نوشته شده است که فرد مقدس، ستایش بر او!، در بهشت به همراه افراد برگزیده یک وعده غذا می‌خورد که فراتر از تمام تصورات یک فرد فانی خواهد بود. آدم گوشت فیله گاو وحشی خواهد خورد، که خدا چهل تپه پُر از چمنِ آبدار برای چریدن آنها اختصاص داده است تا خوب چاق شوند. به آدم راگو از نهنگ لویاتان در یک سُس آسمانی داده میشود، یک غذا که از همه غذاهائی که زمین و آب به ما از چیزهای خوشمزه تحویل میدهد پیشی میگیرد. و چیزهای فراوان دیگری در مقابل پرهیزکاران قرار داده میشود، فقط هیچ پرندهای. در غذای پرهیزکاران از پرنده خبری نیست. این چطور ممکن است؟ این یک سؤال جدی است که جوابش را من از خاخام دانا و خردمند انتظار دارم."
خاخام شانهاش را بالا میاندازد و میگوید: "من شرط میبندم جوابش را خودت آماده داری، بنابراین بگذار آن را بشنویم."
بذلهگو متظاهرانه میگوید: "آیا آقای خاخام عصبانی نخواهند شد اگر من آنچه را فکر میکنم بگویم؟"
"نه، نه!"
بذلهگو ادامه میدهد: "من فکر می‌کنم که موضوع بسیار ساده است. در پیش بقیه حیوانات تشخیص دادن اینکه گوشت کوشر است یا نه راحت است، اما در پیش پرندگان این کار بسیار دشوار است، موارد پیچیدهای که فقط یک خاخام میتواند تصمیم درست را بگیرد. اما از آنجا که هرگز یک خاخام به بهشت نمیرود، بنابراین باید پرندگان را به جهنم بفرستند، و در آنجا بدون شک از طرف لعنتیها خورده میشوند. بنابراین، من فکر میکنم که خدا با حکمتش پرندگان را از غذای پرهیزگاران حذف کرده است."
خاخام شروع میکند با صدای بلند به خندیدن و همه حضار با او، سپس او به تیگِرزون میگوید:
"من میبینم که تو بذلهگوی معمولیای نیستی، آدم میتواند حتی از شوخی وقتی یک هسته نجیبانه، یک فکر عمیق در آن نهفته باشد در همان لحظات اولیه خوشش بیاید. تو باید همچنان شغل شادِ خود را آزاد انجام دهی و هموطنانت را آموزش و هشدار دهی، در حالی که به نظر میرسد تو آنها را سرگرم میسازی."
بذلهگو سپاسگزارانه تعظیم عمیقی میکند، و فوری از همه‌سو فریاد زده میشود: "تیگِرزون کنار ما بنشینید، و بهترین چیزها را به ما بدهید."
بذله‌گو یک گیلاس شراب را که به او داده بودند به سلامتی خاخام مینوشد و سپس شروع میکند:
جگر از یک غاز است و نه از یک ماهی،
آقای خاخام ما بود ابتدا بیش از حد انتقادی.
جگر از یک غاز است و نه از یک چرخریسک،
ابتدا در ادامه آدم میبیند که او چه مهربان است و خردمند.
 
خاخام عبدون
خورشید غروب کرده بود. مهِ شبِ تاریکِ زمستانی آهسته خود را در اطراف برجها و سقفهای شهرِ کوچکی میگستراند که در اعماق جنوب روسیه در میان جنگلهای وحشی، مردابها و استپها گم شده بود. طوفان امواج مرتفع برف را به هوا بلند ساخته و مردم را در خانههای کوچکِ چوبیشان حبس ساخته بود. به نظر میرسید که گلهای یخیِ بر روی پنجرههای کوچک یک بار دیگر در آخرین پرتو شب در رنگهای بهار شکوفا میشوند.
سپس این نور ضعیف هم خاموش میشود و رنگ خاکستری ملال‌انگیزی اتاقِ بزرگ را پُر میسازد که در آن خاخام عبدونِ پیر فرو رفته در افکار و خاطرات عجیب و غریب نشسته بود.
پیرزنِ خدمتکار آهسته وارد میشود، چراغ را روشن میکند و دوباره بیصدا همانطور که آمده بود ناپدید میگردد. خاخام برای یک لحظه هم حرکت نمیکند. نور لرزان چراغ تمام چیزهای مقدس و اسرارآمیزی که او را احاطه کرده بودند بر روی دیوار ظاهر میسازد: تورات، کتابهای جلد چرمی تلمود،  زوهر، کتابِ روشنایی و درختِ زندگی را. اما پیرمرد امروز آنها را نمیدید. بدن لاغرش بیجان به نظر میرسید، صورت پوشیده از چین و چروکش مانند سنگ بیحرکت بود، فقط چشمان بزرگِ درشت فاش میساختند که هنوز روح از بدنش نگریخته بود.
او در این لحظه از خود میپرسید که چرا هنوز زنده است؟ او یک زندگی بیعیب و نقصِ خداترسانه در پشت سر خود داشت، و او تمام رازهای کابالا را گشوده بود، سعادتِ پرهیزکاران و پاداشِ بزرگی انتظارش را میکشید. اما دینداری و دانشاش چه کمکی به او کرده بود؟ او تنها بود، منزوی در جهانی که او درک نمیکرد، و جهانی که او را درک نمیکرد، تنها گذاشته شده و بدون عشق، در میان مردمی که خود را فقط با ترسی مقدس و احترام به او نزدیک میساختند.
آموزههای جماتریا، نوتاریکون که آدم با کمکشان میتوانست معنای مخفیای را رمزگشائی کند که خدا در کتاب مقدس قرار داده برای او که یک پایش لبِ گور بود چه سودی داشتند؟ چه فایدهای برایش داشت که او در شبهای ساکت منبع نور را، روح و زندگی را، پنهانترین چیزهای پنهان را مانند در پشت یک حجاب میدید؟ که او در انسانها میتوانست جهان را در مقیاسی کوچک مانند در یک آینه جادوئی تماشا کند؟ اینکه او با ده سفیروت و چهار جهان آشنا بود، اینکه فرشتهها در نزد او رفت و آمد داشتند؟ قدرت او بر ارواح و شیاطین چه خدمتی به او میکرد؟ او میتوانست سامائیل را به زنجیر بکشد و اگر میخواست الهۀ طوفان لیلیتِ زیبا را مجبور سازد از فرمانهایش اطاعت کند، اما او در برابر مه که خود را در اطرافش متراکم میساخت و در برابر صداهائی که در سکوت شب مخفیانه شروع به زمزمه میکردند ناتوان بود.
بله، او با گنجینههای مُرده خود تنها بود، و او روزی یک همسر عزیز داشت، زیبا و با فضیلت، و یک پسر ــ بله این پسر ــ او کجا بود؟ آیا او هنوز زنده بود؟ یا اینکه مانند مادرش از زمین جدا شده بود؟
زن یک موجودِ آرام و دوستداشتنی بود، این زن کوچک که وقتی او در کتابِ خود فرو می‌رفت مانند یک آهوی لاغر و خجالتی از میان اتاق او سُر میخورد و میگذشت. به ندرت لبخندِ زن مانند نور مهتاب روحش را میدزدید، او غالباً به زن اصلاً توجهی نمیکرد. زن بیهوده اندام ملیحش را میآراست، بیهوده میگذاشت صدای روشن و خنده شرمگینش در این اتاق تاریک شنیده شود.
و با این وجود زن او را دوست داشت، اما زن در تنهایی، با قلبِ سختی کشیدهاش خیلی زود پژمرده گشت، و یک روز زن با آخرین لبخندش بر روی لبهای سرد آنجا دراز افتاده بود.
او زن را برای همیشه از دست داده بود.
و حالا! حالا میتوانست دمپائی کوچکِ مخملی در پایِ زن را ببوسد، اگر او فقط دوباره صدای آرام قدمهای زن را در میان این جهان پر از گرد و غبار و کپکی که او را احاطه کرده بود میشنید.
*
اما پسرش! شاید او هنوز زنده بود، فقط دور از پدر، در فاصلهای خیلی دور.
پسر تمام غرورش بود. پسر نباید فقط وارث نام و اموالش شود، او میخواست یک میراث باارزشتر و مقدس برایش باقی‌گذارد، تمام خردش را، طلای علم را که ذخیره کرده بود، تمام رازهائی که جادوی کابالا برایش گشوده بود، و پسر تمام اینها را بخاطر یک دختر احمق، بخاطر تعدادی درخت سبز و بخاطر یک مزرعه غلات رد کرده بود.
سیمون کوچک برای خاخامی تعیین شده بود، اما او هوای اتاق را دوست نداشت. وقتی اولین پرتو خورشید بر روی کتابِ جلد چرمی که در برابرش نشسته بود میافتاد، این پرتو مانند یک نخ طلائی میگشت که پَریای آن را بافته باشد و او را بیرون میکشید، و وقتی او پا به این زمین سیاه میگذاشت که کشاورز روس آن را بسیار دوست دارد، در آنجا فوری نفَس وفادارِ دوست را احساس میکرد، تنها کسی که هر مراقبت و هر خدمت ما را هزار برابر پس میدهد، در آنجا او در نجوای ساقهها و در خشخش برگها صدای مادر ابدی را میشنید.
سپس او در حال اشاره به تلمود به پدرش میگفت: "آه! من یک کتاب زیبا میشناسم. این کتاب را خودِ خدا نوشته است و در آن جنگل سبز، خورشید، ماه و ستارگان دیده میشوند."
خاخام عبدون او را در هنگام کودکی با دختر مرد ثروتمندی نامزد کرده بود که از  تبار نجیبِ آقای تاجر جاناتان بن لِوی در آمستردام بود که کشتیهایش تا هندوستان میرفتند.
اما هنگامیکه سیمون بزرگ شده بود، دختر دیگری قلبش را میرباید.
او یک دختر فقیر به نام دارکا باریلوف بود. پدر و مادرش در حومه شهر یک میخانه فقیرانه و یک مزرعه کوچک داشتند.
سیمون در این مزرعه دختر زیبا و نیرومند را با بدن یک جودیت برای اولین بار دیده بود. او به مزارع رفته بود تا در روح کابالا فرو رود و ناگهان دختر یهودی را میبیند که مشغول شخم زدن زمین است، و یک اسب کوچک خیش را میکشید. پسر کتابِ باارزش را به کناری میاندازد، خیش را در دست میگیرد و به شیار دادنِ زمین که دارکا شروع کرده بود ادامه میدهد، و پس از اتمام کار آنها نشستند و با هم جدی و قابل درک صحبت کردند، در حالیکه دختر از گلهای مزرعه یک تاج گل درست میکرد، و در بین آنها یک گلِ معجزۀ ناپیدا شکوفا میگشت، گل عشق.
خاخام پیر همچنین روزی را به یاد میآورد که بحث و جدلِ فاجعهبار با پسرش پیش آمده بود. او در این لحظه پسر را با گونههای کمی قرمز و چشمانِ درخشانش در برابر خود میدید. هنوز هم هر کدام از کلمات خشنی را که آن زمان با خشم از دهان خارج ساخت در حافظهاش باقیمانده بود، و او در این ساعات تنهائی پاسخِ پسرش را یک بار دیگر میشنید، که آرام و محترمانه، اما شجاعانه و با اشتیاق مانند یک پیغمبر صحبت میکرد:
پسر در آخر میگوید: "یهودی وضعیت ناگوارش را ــ که او امروز هم هنوز در کشورهای شرقی خود را در آن مییابد ــ خودش نساخته است؛ یهودی توسط تعقیب‌کنندگانش در خیابانهای تنگ و تاریکِ گِتوها حبس و از هر کاری و حرفهای محروم گشت، مجبور گشت که فقط به دلالی بپردازد. اما این تقصیر ما است اگر که امروز این دومین اسارتِ بابلی را تمدید کنیم، زنحیرها پاره گشته و موانع سقوط کردهاند. هرکس در باره مردمِ خود و ایمانش صادقانه فکر میکند این گوشههای تاریک را که در آنها فقط یک کسب و کار حقیرانه و یا یک علمِ تاریک و عقیم میتواند شکوفا شود ترک میکند. امروز مزرعۀ کار فکری گشوده در برابر ما قرار دارد، گشوده برای هر نوع فعالیت انسانی. مردان آگاهِ قبیله ما در شهر اودسا خود را در خط مقدم یک جنبش قرار دادهاند، جنبشی که باید قبل از هر چیز یهودیها را به کشاورزی برگرداند، کاری که مردم اسرائیل را در سرزمین موعد سعادتمند و قدرتمند ساخت.
من نمیخواهم عمرم را صرف نشستن کنار کتابها کنم، من نمیخواهم تجارت کنم و در زیر یک طاق تاریک چانه بزنم، من به هوا و نور احتیاج دارم، و میخواهم خودم زمینم را کشت کنم."
پدر در مقابل درخواست و دلایلش خاموش میماند، و وقتی پسر بر تصمیم خود پافشاری میکند، او لعنت را بر روی لبهایش داشت، اما خدا را شکر آنها را از دهان خارج نساخت.
خاخام پیر ساکت مانده و نگاهش را از کتاب برنداشته بود.
در همان شب پسرش به همراه دارکا شهر را ترک کرده بود.
از آن زمان بیش از ده سال می‌گذشت، و او دیگر از پسرش چیزی نشنیده بود.
*
چراغها کدرتر میسوختند، مه در اطراف او متراکمتر میگشت، به نظر میرسید که چشمانش رو به خاموشیست. خاخام پیر صورتش را در دستانش مخفی میسازد و اشگهای داغ از گونههایش به پائین سرازیر میشوند.
در این لحظه در کاملاً آهسته باز میشود، صدای یک قدم شنیده میشود، بسیار ملایم و خجول مانند صدای قدمهای همسرش در گذشته، و سپس آستینش را کسی میکشد، ابتدا با ترس و سپس مرتب مصرانهتر.
خاخام عبدون دستهایش را از صورت برمیدارد و سرش را بالا میآورد. آیا او هنوز رؤیا میدید یا اینکه این یک شبحِ خجسته بود؟ در مقابل او یک پسر ایستاده بود، بزرگ و زیبا ــ سیمون ــ پسرش ــ همانطور که در آن روزها بود، زمانیکه پیرمرد تلاش میکرد او را پیش تلمود و کابالا نگهدارد. خاخام عبدون با این ترس که نکند تصویرِ زیبا بتواند مانند مه و مانند یک صورت خیالی که حافظه آن برایش به آنجا آورده بود ذوب شود آهسته دستهای لرزانش را بالا میآورد و پسر را لمس میکند.
نه او سایه نبود، او زنده بود. پیرمرد که دستهایش را به سمت او دراز کرده بود تا برایش دعای خیر کند، تا او را به سمت قلب خود بکشد، نام افرادِ جاودانه را میخواند: خدای ابراهیم، اسحاق و یعقوب و سپس شروع میکند با صدای بلند به گریستن.
حالا سیمون از میان درِ باز به داخل و به سوی پای پدر که پسر گمشده را ساکت به سینه میفشرد هجوم میآورد و زانو میزند، بعد دارکا دست در دست یک دختر و یک دختربچه در آغوش بدنبال سیمون داخل اتاق میشود.
وقتی سیمون بلند میشود، خاخام شگفتزده به او نگاه میکند، او بلند قامت، با پیراهن قرمز و بلندش بسیار قوی در برابر او ایستاده بود، و زن جوانِ یهودی چه لباس زیبائی پوشیده بود، پالتوی پولکدوزی شدۀ پوست گوسفند و کوکوشنیکِ کشاورزان روسی بر روی سر.
خاخام عبدون میگوید: "بچههای تو؟!" این اولین کلماتی بودند که از لبهایش برخاستند.
"بله، پدر، این سیمون است، بزرگترین فرزند من، او در هنگام کاشت به من کمک میکند، و وقت شخم زدن زمین اسب را هدایت میکند، و او همچنین تورات و تلمود میخواند."
خاخام میپرسد: "آیا شماها زمین خریدهاید؟ با چه؟"
سیمون پاسخ میدهد: "از حاصل فروش کارمان. ما شخم زدیم، کاشتیم، برداشت کردیم، و پسانداز کردیم، و امروز ما کشاورزان ثروتمندی هستیم."
پیرمرد میپرسد: "و آیا کشت مزرعه برایت سخت نیست؟ آیا بدنت تحمل این کار را دارد؟"
سیمون با غرور میگوید: "پدر، من سرباز هم بودم. من در آسیا با ترکها جنگیدم و وقتی پیادهنظامِ ما روسها قلعۀ قارص را فتح کرد من هم شرکت داشتم."
حالا دارکا با لبخندی صمیمانه میگوید: "پدر، ما آمدهایم تا تو را با خود ببریم."
نوه او، پسر بزرگ، که در میان پاهای او ایستاده بود میگوید: "بله، پدربزرگ، من در حیاط یک آلاچیق برایت ساختهام، ما در آنجا با هم هاگادوت خواهیم خواند، میخواهی؟"
پیرمرد فریاد میزند: "تو میپرسی که آیا من آن را میخواهم؟ البته که میخواهم، سیمون کوچولو."
*
امروز خاخام عبدون با فرزند و در میان نوههایش زندگی میکند. تورات، تلمود، زوهر، کتابِ روشنایی و درختِ زندگی او را در این سفر همراهی کردند، اما او ترجیح میدهد در آلاچیقی که سیمونِ کوچک برایش ساخته بود بنشیند، و خیلی بهتر در سایهبانی از ساقه گندم که پسر بزرگ خانواده هر بار وقتی برداشت شروع میشود برایش میسازد. سپس آسمانِ آبی بر بالای سرش میدرخشد، در اطرافش باد در ساقهها و علفها میوزد، صدای داسها و آوازِ دروگران شنیده میشود، و او در میان این نعمت با تلمودِ خود مانند یک پاتریارش مینشیند.
 
مسافر
"فقط خدا میداند، چه مدت این سفر
هنوز ادامه خواهد یافت."
(ایوان تورگنیف)
 
ما، شکاربان پیر و من،  محتاط و تفنگ بر دوش، از میان جنگل بکر و انبوهی که به شکل توده سنگین تاریکی پای کوهمان اردو زده و اعضای غول پیکرش را در دشت تا دوردست گسترده است گام برمیداشتیم. شب منطقۀ بظاهر نامحدودِ درختان صنوبر باکره سیاه را تیرهتر و خاموشتر از همیشه به نظر میرساند؛ تا دوردست صدای هیچ جانداری، هیچ آوازی، خشخش نوک هیچ درختی به گوش نمیآمد، و تا فاصله دور هیچ نوری بجز نور طلائی پریده رنگی که خورشیدِ در حال غروب گاهی بر روی خزهها و گیاهان پهن میکرد دیده نمیگشت.
آسمان آبی رنگ‌باخته و بی‌ابر فقط از میان نوکهای شایان احترام و بیحرکتِ بعضی از صنوبرها قابل مشاهده بود. یک بوی شدید مرطوب پوسیدگی در برگهای سوزنی و ساقه علفهای بسیار بزرگ شناور بود، حتی از زیر پاهایمان هم صدای خشخش به گوش نمیآمد. ما بر روی فرش نرم و انعطافپذیری راه میرفتیم. گاهی آدم یک قطعه از آن صخرههای در اثر مرور زمان خُرد گشته با پوشش سبز را میدید که در دامنه کوههای کارپات در عمق جنگلها و حتی تا سطوح غلات زرد به پائین پراکندهاند؛ شاهدان خاموش آن زمان نیمه فراموش گشتهای که یک دریای بزرگ جزرهایش را در برابر سواحل ناهموار کوههای ما هدایت میکرد، و انگار که باید این ما را به آن روزهای خلقت باشکوه یکنواخت هشدار دهد، ناگهان یک باد شدید برمیخیزد و امواج خروشان نامرئیش را در میان نوک سنگین درختان به راه میاندازد، برگهای سبز لرزان سوزنی، هزاران هزار علوفه و گیاهان با فروتنی در برابرش تعظیم میکنند.
شکاربان پیر توقف میکند، موهای سفیدش را که جریان وحشی هوا پریشان ساخته بود با دست مرتب میکند و لبخند میزند. بالای سر ما یک عقاب در اتر آبی رنگ در نوسان بود.
پیرمرد دست را بالای چشمها قرار میدهد، ابروهای سنگینش را درهم میکشد و به عقاب نگاه میکند.
او با زحمت و کند میگوید: "میخواهید به او شلیک کنید؟"
من جواب میدهم: "این چطور ممکن است."
پیرمرد بدون آنکه تغییر حالت بدهد زمزمه میکند: "طوفان او را به پائین میآورد." واقعاً نقطه بالدار سیاه بالای سر ما ثانیه به ثانیه رشد میکرد، تا اینکه من درخشش بالهایش را میبینم. ما خود را به یک قسمت روشن خالی از درخت که از صنوبرهای تیره احاطه شده بود نزدیک میساختیم، که در بینشان تک و توک درختان سفید غوچ مانند استخوانبندی یک موزه تشریحی ایستاده بودند و اینجا و آنجا توتهای سرخ رنگ میگداختند.
عقاب بر بالای سر ما دور میزد.
"حالا شلیک کنید."
"تو شلیک کن، پیرمرد."
شکاربان چشمهایش را تا نیمه میبندد، مدت کوتاهی چشمک میزند، سپس تفنگ زنگزدهاش را از شانه برمیدارد و چخماق آن را به عقب میکشد.
"آیا واقعاً من؟"
"البته! من در هر حال به هدف نمیزنم."
"پس به نام خدا."
پیرمرد تفنگ را آرام کنار گونهاش قرار میدهد، شلیک میکند، زمین پوشیده از جنگل صدای تیراندازی را کینهورزانه برمیگرداند.
پرنده بالهایش را میبندد و برای یک لحظه به نظر میآمد که توسط هوا رو به بالا حمل میشود، سپس مانند یک سنگ به سمت زمین سقوط میکند.
ما با عجله به آن سمت میرویم.
ناگهان از بیشه  صدائی قدرتمند مانند صدای خدا، وقتی که در بهشت با اولین انسان یا با آن ملعون که خون برادرش را ریخته بود صحبت میکرد، به سمت ما طنین میاندازد: "قابیل! قابیل!"
در مقابل ما یک شبح از غرابت و توحش فوق بشری ایستاده بود.
یک مرد در بوته بلند و راست ایستاده بود، یک پیرمرد با اعضای بسیار بزرگ، سر برهنه، با موهای مواج سفید، ریش و ابروانی سفید. چشمانی بزرگ، تیره و تهدیدکننده که او آنها را مانند یک انتقامجو، یک قاضی بر ما دوخته بود. چندین جای لباس پشمیاش وصله خورده و پاره بود، از روی شانهاش یک قمقمه کدوئی آویزان بود، او به یک عصای پیادهروی تکیه داده و سرش را با تأسف تکان میداد. سپس او از بوته بیرون میآید، عقاب مُرده را برمیدارد، خون گرم بر روی انگشتانش جاری میشود، و او به عقاب ساکت نگاه میکند.
شکاربان بر روی سینهاش صلیبی میکشد، با تنفسی مهار گشته زمزمه میکند: "او یک مسافر است. یک قدیس" و سپس آهسته تفنگش را به شانه آویزان میکند و در میان درختان قهوهای صد ساله ناپدید میگردد.
پای من بر خلاف ارادهام در زمین ریشه دوانده بود، و من تقریباً ناگزیر بودم به این پیرمرد هولناک نگاه کنم.
من اغلب به اندازه کافی از این فرقه عجیب و غریب که او خود را از آن به حساب میآورد و در نزد مردم ما از اعتبار بسیار بزرگی برخوردار است شنیده بودم. حالا میتوانستم کنجکاویم را خشنود سازم.
مسافر پس از مدتی رو به من میگوید: "قابیل، حالا این چه سودی برایت دارد! شهوت خونخواریت ارضاء گشت، از نوشیدن خون برادرت سیراب شدی!"
من فوری پاسخ میدهم: "آیا عقاب یک غارتگر نیست؟ آیا همنوعان کوچکتر و ضعیفترش را به قتل نمیرساند، آیا کشتن او یک عمل بسیار خوب بحساب نمیآید؟"
پیرمرد آه میکشد: "بله او یک قاتل است، او مانند همه کسانی که زندگی میکنند خونریز است، اما آیا باید به این خاطر ما هم خونریز باشیم؟ من این کار را نمیکنم تو اما ... بله ... بله ... تو هم از قبیله قابیل هستی، تو این نشانه را دارائی."
من حرفش را قطع میکنم: "و تو، مگر تو که هستی؟"
"یک مسافر."
"این چه است؟"
"مسافر کسیست که از برابر زندگی در گریز است."
"عجیب!"
پیرمرد زمزمه میکند "عجیب، اما این حقیقت است"، عقاب مُرده را به آرامی روی زمین میگذارد و به من دلسوزانه نگاه میکند، و حالا ناگهان چشمانش بینهایت ملایم و آرامبخش بودند.
او با صدای لرزان و هشدار دهندهای ادامه میدهد: "به درونت برو، خودت را از میراث قابیل جدا ساز، حقیقت را بشناس، چشمپوشی کردن را بیاموز، بیاموز زندگی را خوار بشماری و مرگ را دوست بداری."
"چطور باید از حقیقت پیروی کنم، وقتی من آن را نمیشناسم. به من آموزش بده."
او پاسخ میدهد: "من قدیس نیستم، چطور میتوانم به تو حقیقت را تعلیم دهم، اما میخواهم آنچه را که من میدانم به تو بگویم."
او خود را چند قدم به تنه یک درخت فاسد شده که در قسمت خالی جنگل افتاده بود نزدیک میسازد، بر روی آن مینشیند و من خود را نزدیک به او بر روی سنگی پوشیده از خزه مینشانم؛ او سر شایان احترامش را بر روی هر دو دستش تکیه میدهد و به مقابل خود نگاه میکند، و من دستها را روی زانویم میگذارم و خود را آماده شنیدن سخنانش میکنم.
او شروع میکند: "من هم یکی از فرزندان قابیلم، یکی از نوادگان کسانیکه از درخت زندگی خوردند، و باید کفاره آن را بدهم و مسافر گردم ... سفر کنم تا لحظهای که از زندگی رها شوم. من هم زندگی کردهام و بخاطر حضورم احمقانه خوشحال بودم، و آن را با منجوقهای زرق و برق‌دار مسخره احاطه کردم، همچنین من! من هم هر آنچه که یک انسان با اشتیاقِ تا ابد ناراضیش ممکن است جمعآوری کند را مال خود نامیدم، و تجربه کردم که اساساً چه در آن است. من عاشق شدم و مورد تمسخر واقع گشتم، و هنگامیکه با تمام قلبم عاشق گشتم زیر پا قرار گرفتم، و وقتی با احساسات دیگری، با سعادت غریبهها ظالمانه بازی کردم ستایش گشتم، ستایش مانند یک خدا! روحی را که با روح خودم متحد میپنداشتم و بدنی را که برای عشقم مقدس میانگاشتم در شنیعترین تجارت مانند یک کالا فروخته گشتند. من زن عقدیام را، مادر فرزندانم را در آغوش مردی غریبه دیدم. من برده زن بودم و خدای زن بودم، و مانند ملک سلیمان که زنان زیادی را دوست میداشت بودم. من در فراوانی بزرگ گشتم و از نیاز و فلاکت انسانها هیچ نمیدانستم، اما به یکباره ثروت خانه ما ناپدید میگردد، و هنگامیکه باید پدرم را به خاک میسپردم به سختی پولی برای خرید تابوت داشتم. من سالها بخاطر زنده ماندن جنگیدم، نگرانی و اندوه، گرسنگی و بیخوابی شبانه و وحشت و بیماری را شناختم. من با برادرانم بخاطر دارائی و سود مجادله کردم، فریب دادم و فریب خوردم، غارت کردم و غارت گشتم، زندگی دیگران را گرفتم و خودم هم به مرگ نزدیک بودم، تمام این کارها بخاطر طلای شیطانی و اموال، و من کشوری را که شهروندش بودم و مردمی را که زبانشان را صحبت میکردم عاشقانه دوست داشتم، من لباس منصب و وقار پوشیدم، به پرچم کشورم قسم یاد کردم و با شور و شوقی خشمگینانه به میدان جنگ رفتم، متنفر از دیگران تعقیبشان میکردم و میکشتم، فقط به این خاطر که آنها یک زبان دیگر صحبت میکردند، و برای عشقم تنها شرم حاصلم گشت، و برای شور و شوقم تحقیر و ریشخند.
من هم مانند فرزندان قابیل این را فهمیدم که به هزینه دیگران و از عرق زحمت برادرانم زندگی کنم، کسانی که مانند برده و ابزارم پست میشمردم، و از پرداخت خون دیگران بخاطر لذتها و سرگرمیهایم پروا نمیکردم. اما من همچنین بیش از یک بار یوغ را حمل و شلاق را احساس کردم، برای دیگران به خود زحمت دادم، و خستگی‌ناپذیر در پی سود بودم، و بدون استراحت از صبح تا شب کار کردم، و در رویاهای پُر وحشت شب هنوز ارقامم را جمع و تفریق میکردم، و هنگام روز و شب، در خوشی و ناخوشی، در تنگدستی و فراوانی همیشه فقط از یک چیز در وحشت بودم ... از مرگ. من در مقابل مرگ میلرزیدم؛ هنگام اندیشه به نابودی و جدا گشتن از این هستیِ دوستداشتنی اشگها ریختم و خود و تمام خلقت را نفرین کردم. اوه! من تا زمانیکه هنوز اندکی امید داشتم ترس و شکنجه وحشتناکی را تحمل کردم.
اما شناخت به من روی آورد. من جنگ میان زندگان را دیدم ... من زندگی انسانها و جهان را آنطور که است دیدم."
پیرمرد سر سفیدش را تکان میدهد و به اندیشه فرو میرود. من پس از یک مکث میگویم: "و به کدام شناخت دست‌یافتی؟"
او ادامه میدهد: "اولین شناخت عمده این است که شما انسانهای بیچاره نادان در این توهم زندگی میکنید که خدا این جهان را با خردش، با لطف و قدرت مطلقش تا آنجا که ممکن بود خوب خلق کرد و یک نظم اخلاقی در آن نشاند، و هرکس که شرور است و کار شرورانه میکند این نظم و این جهان خوب را برهم میزند و گرفتار عدالت دنیوی و ابدی میگردد. یک اشتباهِ مرگبارِ غمانگیز! حقیقت این است که این جهان خوب و کامل نیست و هستی یک نوع کفاره است، یک آزمایش دردناک، یک زیارت غمانگیز، و هر آنچه در جهان میزید از مرگ و از غارت دیگران زنده است!"
"بنابراین به نظر تو انسان فقط یک جانور وحشیست؟"
"بدون شک! او باشعورترین، خونخوارترین و بیرحمترین جانور وحشیست. هیچ جانور دیگری چنین مبتکرانه برادران خود را غارت نمیکند، برده نمیسازد، و به هرکجا که نگاه کنی اینچنین است، در نژاد بشر مانندِ در طبیعت، مبارزه برای بقاء، زندگی به هزینه دیگران، قتل، غارت، دزدی، تقلب، بردهداری. مرد برده زن، پدر و مادر برده کودکان، فقرا بنده اغنیا، شهروند بنده دولتش. تمام تلاشها و تمام وحشتها فقط بخاطر این بقاء است که هیچ هدفی بجز هدف خود ندارد. زندگی! زندگی! زیرا هرکس میخواهد گذران زندگی خود را فقط طولانیتر سازد و این وجودِ اسفبار را در دیگران تکثیر کند. و دومین شناخت عمده ... اما تو مرا درک نخواهی کرد، قابیل!"
"شاید قادر باشم."
پیرمرد با مهربانی به من نگاه میکند.
او جدی و ملایم ادامه میدهد: "دومین حقیقت این است که لذت بردن هیچ‌چیز واقعی نیست، هیچ‌چیز به خودی خود، فقط یک رهائی از نیازی جونده است، از رنجی که این را ایجاد میکند. و اما هرکس در تعقیب لذت و شادیست، و در نهایت اما بدون اهمیت دادن به اینکه روزهایش را در ثروت یا فقر به پایان میرساند فقط گذران زندگی را طولانیتر میکند. اما به من اعتماد کن، محرومیت دلیل بدبختی ما نیست، فقط در این امید به سعادت همیشه بیداریست که هرگز نمیآید، هرگز قادر به آمدن نیست! و این سعادت چیست که از گهواره تا گور همیشه نزدیک و ملموس و در عین حال تا ابد دور و غیرقابل دسترس در برابرمان در نوسان است؟ به من جواب بده، اگر میتوانی."
من سرم را تکان دادم و پاسخی نیافتم.
پیرمرد ادامه میدهد: "سعادت چیست، من آن را در نزد زن جستجو کردم، در دارائی، در مردمم، همه‌جائی که نفَس و زندگی میوزد ... و همه‌جا خود را فریب خورده و مورد تمسخر یافتم.
بله سعادت؟ شاید سعادت آرامشی باشد که ما اینجا بیهوده میجوئیم، جائیکه فقط جنگ است، و تحقق آن مرگیست که ما چنین زیاد از آن در وحشتیم. سعادت! چه کسی آن را بیش از هر چیز در عشق جستجو نکرده، و چه کسی در آن تلخترین اغواها را تجربه نکرده است؟ چه کسی در این توهم گرفتار نگشته که ارضای این اشتیاق مافوق انسانی او را مملو میسازد، تصاحبِ زنِ محبوب باید برایش کاملاً کفایت کند و سعادتی استثنائی آورد، و چه کسی در آخر متأسفانه در مورد شادیهای خیالی خویش نخندیده؟ این برای ما یک شناخت شرمآور است که طبیعت این اشتیاق را تنها به این خاطر درونمان کاشته تا ما را وسیله ابزار کور و بیاراده خود سازد، زیرا که ما برای طبیعت بیاهمیتیم، طبیعت میخواهد جنس ما را تکثیر کند! ما میتوانیم هلاک شویم، اگر ما فقط قصد او را برآورده سازیم و جاودانگی‌گونۀ خود را تضمین سازیم، و طبیعت زن را با جذابیتهای فراوان مجهز ساخته است، فقط برای اینکه ما را به سمت خود مجبور سازد، یوغ به گردنمان بیاویزد و بتواند به ما بگوید: برای من و فرزندانم کار کن.
عشق جنگ جنسیتهاست که در آن زن و مرد به این خاطر با هم مجادله میکنند که یکی دیگری را به زانو درآود، به بردهاش، به حیوان باربرش تبدیل سازد، زیرا که مرد و زن بطور طبیعی دشمن یکدیگرند، مانند تمام زندگان، برای زمان کوتاهی توسط اشتیاق، غریزه تکثیر خویش، در لذت شیرین فقط به یک تن متحد گشته، تا سپس در دشمنی خشمگینانهتر شعلهور گردند، و شدیدتر و بیمبالاتتر بخاطر سلطه مبارزه کنند. آیا تو نفرت بزرگتری از نفرت میان انسانهائی که روزی عشق آنها را به هم پیوند میداده است دیدهای؟ آیا تو در جائی ظلم بیشتر و رحمت کمتری از میان زن و مرد پیدا کردهای؟
شما کورها! شما دیوانههای احمق. شماها یک پیمان ابدی میان زن و مرد تأسیس کردهاید، انگار شماها در موقعیتی هستید که طبیعت را طبق افکار و تصورات خود تغییر دهید و به گیاه بگوئید: شکوفا شو، اما هرگز شکوفا نمیشود و میوهای به ثمر نمیرساند."
پیرمرد مسافر لبخند میزند، اما در این لبخند آفتابی نه بدی بود و نه تحقیر و تمسخر، هیچ‌چیز بجز شفافیت بیصدای شناخت.
او به صحبت ادامه میدهد: "من همچنین لعنتی را شناختم که در دارائی و در هر نوع از تملک قرار دارد و از طریق قتل و غارت، از طریق دزدی و کلاهبرداری به وجود میآید، و به همین کار هم تحریک میکند، و نفرت و نزاع، قتل و غارت، دزدی و کلاهبرداری را تا ابد ترویج میدهد! انگار که دانه بر روی مزرعه قرار ندارد، انگار که میوه بر روی درختها نمیروید و شیرِ حیوانات برای همه نیست. اما در کودکان قابیل یک حرص شیطانی برای مالکیت است، یک ستمگری که همه‌چیز را برای خود غصب کند، و حتی اگر هم فقط به این خاطر باشد که دیگران نتوانند آن را بدست آورند. و این کافی نیست که هر فرد توسط خشونت یا حیله فقط برای خود اموالی را در اختیار میگیرد که با آنها صدها، بله اغلب هزاران نفر میتوانند زندگی کنند، بلکه اینطور است که انگار هرکس میخواهد خود و نوزادانش را برای ابد در این جهان اسکان دهد، و به این ترتیب آن را برای کودکانش به ارث میگذارد، به نوادگانش که زبالههایشان را بر روی مخده ابریشمی خالی میسازند، در حالیکه کودکان کسانیکه هیچ‌چیز ندارند رقتانگیز از بین میروند. یکی بدنبال بدست آوردن است و دیگری بدنبال محکم نگاه داشتن آنچه که دارد. نادار بر ضد مالداران میجنگد، یک مبارزه بی‌پایان، یکی بالا میآید، دیگری میافتد و دوباره از نو شروع به بالا رفتن میکند. و هرگز نه یک تعادل، نه یک عدالت، هر روز یوسف توسط برادرانش فروخته میشود، هر روز قابیل خون برادرانش را میریزد، خونی که بر علیه او به آسمان فریاد میکشد."
پیرمرد دستهایش را مانند دفاع در خشمی متعالی به اطراف دراز میکند.
او ادامه میدهد: "اما فرد بیش از حد ضعیف است که بر علیه تعداد زیاد برادرانش بجنگد، بنابراین فرزندان قابیل برای غارت و قتل از جوامع، ملتها و کشورها متحد گشتند. البته آنجا خودخواهی هر فرد در بسیاری از افراد محدود میگردد و میل غارت و خونخواریش را کنترل میکند، اما همان کتابهای قانونی که باید در برابر جنایاتِ جدید محافظت میکردند همزمان ابتدا مجرمان نسل قبلی و فعلی را به شغلی انتصاب و به آنها قدرت اعطاء میکنند. همچنین در دولت هم نه فقط خودخواهی اجباری است، بلکه ما را ــ بر حسب اهدافی که حاکمین تعقیب میکنند ــ به یک ایمان بیگانه، یک زبان و یک اعتقاد غریبه مجبور میسازند، یا اینکه ایمان، زبان و اعتقاد ما را تحت فشار قرار میدهند و پژمرده میسازند؛ ما را به خدمت نیاتی که ما از آنها بیزاریم میگمارند و مانع تلاش ما میگردند؛ با عرق ما، بله با خون ما پول سکه میزنند تا امیال نفسانی آنانی را بپردازند که چرخ دولت را میچرخانند، این امیال نفسانی ممکن است شکوه یا توانگری، شکار و زن، سربازها، علوم، یا هنرهای زیبا نامیده گردند. هیچ‌چیز مقدس نیست، انواع قراردادها بسته و بدون هیچ دلیل عاقلانه و خجالتی دوباره نقض میگردند. چند بار تا حال آینده یک ملت فدای یک لحظه فریب شاهزادهای نگشته است! جاسوسان خود را دزدکی وارد خانواده میکنند و تمام بندهای روابط روحی و اخلاقی را از بین میبرند، زن مرد را میفروشد، پسر پدر را، دوست دوست را، حقیقت جعل میگردد، آموزش و پرورش مردم، تنها وسیله یک تحول عمومی با بودجه تحقیرآمیزی رفع تکلیف میگردد، و به این ترتیب دانش و شناخت در محافل تنگ به تبعید فرستاده میشوند. آن کسانیکه ملت را با کلمات و قلم نمایندگی میکنند تحت تعقیب قرار میگیرند، به زنجیر کشیده میشوند، نابود یا توسط رشوه به رسولان دروغ مبدل میگردند. اما آن کسانیکه به او خدمت میکنند، تحت پوشش دولت فقط سودشان را میجویند، و حتی از دولت هم که آن را خدای خود مینامند میدزدند، و وقتی در نهایت ملت بردگیاش، شرم و احمق بودنش را با ورشکستی میپردازد، و مأیوسانه از ابزار صلح اسلحه بر علیه ستمگرانش میسازد، به این ترتیب قیام از بند رها میسازد ... ممکن است پیروزی یا شکست در پایان باشد ... فقط احساسات، جانورخوئی تودهها، و جواب خون با خون، غارت با غارت. آیا آنچه بعنوان عشق به ملت و به وطن چنین زیاد مورد ستایش قرار میگیرد همان خودخواهی نیست؟
ملتها انسانهای بزرگیاند و همزمان تاراجگرانی کوچک و تشنه به خون. البته کسی که نخواهد به زندگی آسیب برساند نمیتواند زندگی کند. از مرگِ دیگران زندگی کردن را طبیعت برای همه ما معین کرده است، اما به محض اینکه فقط حق استفاده موجودات پستتر بخاطر نیاز غریزی حفظ خود داده شود، نه فقط انسان اجازه دارد حیوان را در پرواز به تور اندازد یا بکشد بلکه همچنین قویتر ضعیفتر را، بااستعدادتر آدم کمتر مستعد را، نژاد سفیدِ قویتر رنگینپوستان را، آدمهای لایقتر و تحصیل کردهتر فرد نالایق را، یا مردم توسعهیافتهتر مردم کمتر توسعهیافته را.
آنچه در داخل جامعه بورژوائی با زندان یا گردن زدن مجازات میشود، آن را یک ملت انجام میدهد، یک کشور به کشور دیگر بدون آنکه آدم در آن یک جرم و جنایت یا یک فساد ببیند، آنها همدیگر را بخاطر زمین و دارائی میکشند، و یک ملت سعی میکند به ملت دیگر اجحاف کند، آنها را مطیع و برده خود ساخته مورد استفاده کامل قرار دهد یا از بین ببرد، مانند رفتار یک انسان با انسان دیگر.
جنگ چه است که در آن اغلب، توسط ادعاهای دروغ و یک شور و شوق فریبکارانه عمل میکند، که بهترینهای یک ملت را جذب میکند ... بعنوان جنگ بخاطر بقاء برای غارت کشورها و نسلکشی، همراه با بردگی خدمت زیر پرچم، جاسوسی، خیانت، آتشسوزی، تجاوز که منجر به بیماری و قحطی میگردد!
آیا اینجا در آن میلیونها غریزه مهلک ادامه نمییابد که دائماً مشغول وول خوردن در تمام وجود انسان است؟"
پیرمرد مدتی سکوت میکند.
سپس او با آرامشی موقرانه میگوید: "آیا باید اسرار بزرگ بقاء را برایت فاش سازم؟"
"برایم بگو."
"راز این است که هرکس میخواهد از طریق دیگران زندگی کند، از طریق غارت و قتل، اما باید توسط خودش زندگی کند، توسط کار خودش. فقط کار ما را از تمام فقرها رها میسازد. تا زمانیکه هرکس تلاش کند و بگذارد دیگران برایش کار کنند  و بدون زحمت میوههای زحمت دیگران را بچیند، تا زمانیکه یک قسمت از بشریت باید بخاطر لذت بردن دیگران در فراوانیْ بردگی و تنگدستی را تحمل کند، تا آن زمان هیچ صلحی در جهان وجود نخواهد داشت.
کار ادای احترام ما به هستیست: کسی که میخواهد زندگی کند و لذت ببرد باید کار کند. و همه آنچیزهائی که از سعادت به ما اعطا شده است در کار و پیگیریست. فقط در جنگی مردانه و دلیرانه بخاطر بقاء میتوان بر آن غلبه کرد، کسی که کار نمیکند و به این خاطر خوشحال است، در انتها فریبخورده اوست، زیرا آن نارضایتی آزار دهندهای به سراغش میآید که اتفاقاً بیشتر در قصرهای اشراف و اغنیاء در خانه است، همان انزجار عمیق در زندگی که زجرآورترین عذابها به آن متصل است.
"بله! این مرگ است که همه ناراضیان، همه بدبختها، و حتی اکثر آنهائی که صحت هستی را شناختهاند ترسان میسازد ... مرگ با رفقای شریر شکنجهگرش به شک و وحشت میاندازد.
به سختی کسی به یاد میآورد و میخواهد زمان را، بینهایت را به یاد آورد، زیرا که او هنوز نبوده است. هرکس در برابر آن دومین بینهایتی که در آن نباید او دیگر باشد میلرزد. چرا باید از آنچه ما روزی بودیم، و برای مدتی طولانی بودیم، وحشت کنیم، یک حالت که با آن ما خود را چنین محرم ساختهایم، در حالیکه حالت فعلی ما بخاطر کوتاه بودنش ما را به وحشت میاندازد، توسط هزاران معمای ضالمانه عذاب میدهد.
همه‌جا مرگ در اطراف ما است، مرگ ممکن است ما را ناگهان در لحظه تولد، یا دیرتر، با خشونت یا پس از درد و رنج طولانی و بیماری ملاقات کند، و با این حال هرکس دائماً فکر میکند و به خود زحمت میدهد از این ملاقات اجتناب ورزد، بقائش را طولانیتر سازد، بقائی که باید زودتر یا دیرتر دقیقاً رقتانگیز و مسخره به پایان برسد.
تعداد بسیار اندکی درک میکنند که فقط مرگ میتواند برایمان رستگاری، آزادی و صلح بیاورد، تعداد بسیار اندکی از زندگی به ستوه آمده این شجاعت را دارند که مرگ را داوطلبانه و شاد ملاقات کنند. البته بهتر این است که هرگز آدم متولد نشود، و اگر حالا متولد گشته، آرام، با لبخندی تحقیرآمیز تصاویر سوسو زن و دروغی خود را تا به آخر تصور کند تا برای همیشه در آغوش طبیعت غوطهور گردد."
پیرمرد دستهای قهوهای و در اثر آب و هوا خراب شدهاش را بر روی صورت پوشیده از چینهای عمیق و غمگینش میگذارد، و به نظر میرسید که خودش در حال رویا دیدن است.
من در این وقت به او میگویم: "تو به من آنچه برایت در زندگی شناخت شده است را گفتی، آیا نمیخواهی برایم همچنین از حقایق ابدیای که آموزشهایت را ساختهاند صحبت کنی؟"
پیرمرد میگوید: "من حقیقت را دیدم، و دیدم که سعادت تنها در شناخت نهفته است، و دیدم بهتر این است که این نژاد قابیل بمیرد، من دیدم که بهتر است مرد از گرسنگی و تشنگی بمیرد تا اینکه کار کند، و گفتم: من نمیخواهم دیگر خون برادرانم را بریزم و غارتشان کنم، و من خانه و زنم را ترک کردم، و عصای سفر در دست گرفتم. شیطان بر جهان مسلط است، و بنابراین حضور در کلیسا، یا در نمازهای جماعت، یا در دولت یک گناه است. و همچنین ازدواج نیز یک گناه کبیره است.
و این شش: عشق، دارائی، دولت، جنگ، کار و مرگ میراث قابیلند، که برادرش را کشت و خون برادرش به آسمان به فریاد آمد، و خدا به قابیل گفت: «تو باید در زمین نفرین شده باشی و فراری و سرگردان.»
فرد عادل هیچ‌چیز از این میراث لعنتی، هیچ‌چیز از پسران و از دختران قابیل درخواست نمیکند. فرد عادل بیوطن است، او در حال فرار از برابر جهان و از انسانهاست، او باید سفر کند، سفر کند. سفر کند."
من میپرسم: "تا چه مدت؟" و از صدای خود به وحشت میافتم.
پیرمرد پاسخ میدهد: "تا چه مدت؟ چه کسی این را میداند! و وقتی دوستش، مرگ،  خود را به او نزدیک میسازد، سپس باید او شاد در زیر آسمان، در مزرعه یا در جنگل انتظار او را بکشد، تا بمیرد، همانطور که او در زمان فرار زیسته بود.
من امشب حالم طوری بود که انگار مرگ در کنارم ایستاده است ... جدی، مهربان و آرامبخش، اما مرگ از کنارم گذشت، بنابراین میخواهم عصایم را بردارم و به تعقیبش بروم، و من او را خواهم یافت."
پیرمرد از جا برمیخیزد، عصای پیادهرویش را برمیدارد و میگوید:
"اولی، از زندگی فرار کردن است" و یک خوبی خیرخواهانه در چشمانش میدرخشد، "... مرگ را آرزو کردن و آن را جستجو کردن، دومیست." و او عصا را بلند میکند و به سفر ادامه میدهد. و در زمان کوتاهی بیشه او را میبلعد.
من در انزوای عمیق جنگل تنها میمانم، و در اطرافم شب میشود.
در مقابلم یک درخت پوسیده قرار داشت. چوب فاسد آن شروع به درخشیدن میکند، و یک جهان کاملاً بیقرار و فعال از گیاهان، خزهها و حشرات بر روی آن قابل مشاهده میگردد.
من در خودم فرو میروم. تصاویر روز مانند امواج به سرعت از کنارم میگذشتند، حبابهائی که آب پرتاب میکند و دوباره میبلعد؛ من آنها را بدون نگرانی میدیدم، بدون وحشت، اما همچنین بدون شادی.
من شروع به درک خلقت کردم، من دیدم که مرگ و زندگی بیشتر رفقای دوستانه همدیگرند تا دشمن، نه متضادی که یکدیگر را لغو میکند، بلکه خیلی بیشتر یکی از دیگری تغییر جاری هستیست. من احساس میکردم از جهان جدا گشتهام، مرگ دیگر وحشتانگیز به نظرم نمیآمد، بله مرگ کمتر از زندگی برایم وحشتناک شده بود. و در واقع هرچه من بیشتر در درونم پائین میرفتم، به همان نسبت نیز همه‌چیز در اطرافم زنده و خوش صحبت میگشت و در روحم نفوذ میکرد.
درختان، بوتهها، ساقهها جوانهها، بله سنگ و زمین دستهایشان را به سویم دراز میکنند:
"تو میخواهی از ما فرار کنی، نادان؟ بیهوده است، تو قادر به این کار نیستی. تو مانند ما هستی و ما مانند توئیم. نبض تو فقط در ضربان نبض طبیعت میتپد. تو باید بروز کنی، رشد نمائی و مانند ما سپری گردی، زندگی کنی، بمیری و در مرگ زندگی تازه دهی، این سرنوشتِ توست فرزند خورشید، بر ضد آن مقاومت نکن، این هیچ کمکی به تو نمیکند."
یک غرش عمیق و باشکوه درون جنگل میوزد، بالای سرم شعلههای جاودانه رفیع و آرام میگداختند.
و حال من طوری بود که انگار در مقابل الهه تاریکی، سکوت، خالق ابدی و بلعنده ایستادهام و او با من شروع به صحبت میکند:
"تو میخواهی خود را بعنوان یک هستی در مقابل من قرار دهی، نادانِ غمگین! آیا موج روشن گشته از مهتاب به این خاطر که برای یک لحظه زندهتر نور میدهد به خود مغرور میگردد؟ یک موج مانند امواج دیگر است. همه از من میآیند و به سمت من بازمیگردند. در حلقه برادرانت صبورانه و متواضع فروتنی بیاموز. اگر عمرت طولانیتر از آن حشره یکروزه به چشمت میآید، اما زمان زندگی تو در من که در آن نه آغازیست و نه هیچ پایانی یک لحظه است.
پسر قابیل! تو باید زندگی کنی! تو باید بکُشی، تو باید بکُشی تا زنده بمانی، و بکُشی وقتی نخواهی زندگی کنی، زیرا که فقط خودکشی میتواند تو را رها سازد.
بنابراین بیاموز که خود را به قوانین سفت و سختم تسلیم سازی. مقاومت به خرج نده و غارت کن، مانند تمام کودکانم دست به قتل بزن. درک کن که تو یک بردهای، یک حیوان که باید زیر یوغ برود؛ که تو نانت را باید در قبال عرق پیشانیت بخوری. بر این وحشت کودکانه از مرگ غلبه کن، بر این لرزی که به تو با دیدن من دست میدهد.
من مادر تو هستم، ابدی، بینهایت و غیرقابل تغییر، همانطور که تو فانی و تغییرپذیر توسط فضا محاصره گشتهای و به زمان تسلیمی.
من حقیقت هستم، من زندگی هستم. من هیچچیز از‌ وحشتِ تو نمیدانم و مرگ یا زندگیت برایم بیتفاوت است. به این خاطر مرا بیرحم ننام، چونکه من تو را، آنچه را که تو برای ماهیتِ واقعی خویش میپنداری، زندگیات را مانند دیگر برادرانت به دست پیشامد میسپرم. تو ... مانند همه آنها، شماها از من میآئید و به سوی من بازمیگردید، زودتر یا دیرتر.
چرا باید من از آن جلوگیری کنم، یا شماها را در مقابل آن حفاظت کنم، یا بخاطر شماها سوگواری کنم. شماها من هستید و من شماها، این چیزی که شماها بخاطرش میلرزید، فقط سایه زودگذریست که من میاندازم. ماهیت واقعی شماها نمیتواند توسط مرگ از بین برود، همانطور که این ماهیت در هنگام بدنیا آمدنتان به وجود نیامده است.
به برادرانت نگاه کن که چگونه در پائیز به دور خود پیله میتنند، طوریکه انگار فقط نگرانند تخمهایشان را مطمئن به بستر ببرند، بدون نگرانی برای خود و همه آرام به مرگ میروند تا در بهار برای یک زندگی جدید بیدار شوند.
در قطرات آب نگاه کن، در درخشش آفتاب ظهر هر روز یک جهان نو پدید میآید و در سرخی شب میمیرد.
آیا خودت هر روز پس از مُردنِ کوتاهی به زندگیِ جدید برنمیخیزی و در برابر خوابِ آخر نمیلرزی!
من پائیز به پائیز ریختن برگها را، جنگها، طاعونها، مرگ شمار زیادی از کودکانم را بیتفاوت تماشا میکنم، زیرا هر مُردهای در موجود جدیدی به زندگی ادامه میدهد، و به این ترتیب من در مرگ زنده هستم، در سپری گشتن ابدی و فناناپذیر.
مرا درک کن و تو دیگر از من وحشت نخواهی داشت، مرا دیگر متهم نخواهی ساخت، مرا، مادرت را.
تو از برابر زندگی به سمت من در دامانم که از آن برای عذابی کوتاه ظاهر شدهای خواهی گریخت. تو دوباره به بینهایتی بازخواهی گشت که قبل از تو بوده و پس از تو نیز خواهد بود، در حالیکه زمان هستی تو را محدود میسازد و میبلعد."
او به من اینها را گفت.
سپس دوباره هیچ‌چیز بجز یک سکوت عمیق و غمانگیر در اطرافم نبود. طبیعت شفیقانه در خود فرو میرود و افکاری را که قادر نبود مرا از آنها رها سازد به من میسپرد.
من دیدم که چطور دروغهای مقدس کورمان ساختهاند، که چطور ما بجای اربابانِ میراث قابیل بودن برعکس بردگان آن هستیم، میراثی که برای اهداف غیرشفاف خود به ما نیاز دارد، به کساینکه او این وحشتِ زندگی و تولید مثل کردن را تلقیح کرده تا به خدمات و بیگاریِ سختشان و بردگی ناامیدانهشان مطمئن باشد.
مرا برای رها ساختن و گریختن از او لرزشی غریب در برمیگیرد. من به زحمت از جا بلند میشوم و سعی میکنم برنده فضای آزاد شوم. افکار، بیم و تردیدها سایهوار و بیصدا مانند خفاشها در اطراف سرم وزوز میکردند. بنابراین من از دشتی که آنجا مسالمتآمیز در زیر نور نرم و شفاف آسمان شب و چراغهای بیشمارش قرار داشت شتابان میگذرم. در فاصله دور دهکده و نور خفیف مهربان پنجره خانهام را میبینم. آرامشی عمیق بر من مستولی میگردد و در من ساکت و باشکوه، اشتیاقی مقدس برای شناخت و حقیقت شعلهور میگردد، و هنگامیکه من در مسیر کاملاً آشنای میان چمنزار و مزارع قدم گذاردم، در این لحظه ناگهان یک ستاره بزرگ در آسمان ایستاده بود، بزرگ و شفاف، و به نظرم چنین میآمد که انگار این ستاره از جلوی من میرود، همانطور که روزی از جلو سه پادشاه که نور جهان را میجستند میرفت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر