بانوی سبزپوش.


<بانوی سبزپوش> از فردِریک بوتِه را در آبان سال ۱۳۹۵ ترجمه کرده بودم.

تراژدی راننده تراموا
صحنهْ یک تراموا را به تصویر میکشد که در شبی زمستانی در یک ناحیه عجیب و غریب خارج از شهر سریع میراند. این تراموا بسیار بزرگ است، کاملاً زرد رنگ و توسط برق حرکت میکند. او با سر و صدائی مانند غرش رعد میراند و جرقهها و زوزۀ بادهای خشمگین در سر پیچها تراموا را محاصره میکنند.
درون تراموا به شرح زیر اشغال شده است: در ردیف سمت راست: یک مرد جوان کارمند فروشگاه؛ یک مرد که خوابیده است؛ دو راهبه که در حال تسبیح چرخاندن دعا میکنند؛ یک بانوی بسیار چاق خوش لباس که انگشت در بینی فرو میکند. این بانوی چاق که پهن و متین آنجا نشسته است نه تنها محل خودش را بلکه همچنین قسمت بزرگی از محل همسایهاش را اشغال کرده است، یک مرد جوان خجالتی که با وجود رسماً تحت فشار بودن نه جرأت حرکت دادن به خود دارد و نه شکایت کردن، زیرا او بعنوان هفتمین و آخرین مسافر نشسته در ردیف سمت راست از سمت چپ توسط اسلحه یک سرباز فشار داده میگشت. ردیف سمت چپ با یک دختر جوان فروشنده کالاهای مُدرن شروع میشود که در راه بازگشت به خانه پیش مادرش است؛ یک پسر جوان با لباس ژنده که کاملاً در خواندن یک جزوه سیاسی عمیق شده است؛ یک مادر خانواده با یک سبد خرید و یک کودک چهار ساله. در کنار کودک مردِ سبُک‌مغزِ اتوبوسها نشسته و عاقبت پیرمردی که همیشه در حال شکایت کردن است.
در جلو تراموا که توسط شیشههای ضخیم عایق شده است راننده که مسئولیت بزرگی بر عهده دارد بر روی سکو ایستاده است. او یک پالتوی خز بر تن دارد و بر علیه قدرت عناصر میجنگد.
در عقب تراموا کمک‌راننده اقامت دارد؛ او یک کودک از خلق است، یک کلاه خدمت بر سر و یک گالش بر پا دارد. گاهی اوقات میان تراموا گشتی میزند و بلیطهای کوچک توزیع میکند، اغلب اما با مسافر بیباک در باره هوا صحبت میکند که در پشت سر او ایستاده است و سیگار میکشد و از آن دسته افراد شجاعیست که غرورشان در این است که از هر آنچه بیخطر است هیچ وحشت ندارند.
در طبقه دوم بیسقف تراموا مسافران درجه دو اقامت دارند، از ارث محروم گشتگان جامعه که گاهی به خاطر منجمد نگشتن از سرما با پاهایشان به سقف میکوبند و به این وسیله حضور خود را به یاد دیگران میاندازند؛ آدم بجز این سر و صدا صدای خفه پروانه موتور، زمزمه راهبین که در حال تسبیح چرخاندن دعا میکنند و صدای خر و پف مردِ خوابیده را میشنود. کودک بسیار مؤدب است.
هوا وحشتناک سرد است، برف با دانههای متراکم میبارد، و باد زوزه میکشد.

صحنه اول
تراموا در کنار یک ایستگاهِ متروکه که در کنار مرزِ جهانِ مسکونی قرار دارد توقف میکند. یک بازرس با ظاهری وحشی که خوابآلود دیده میشود و از سرما میلرزد خشمگین از خیمۀ گرمش هجوم میآورد، با کمک‌راننده چند نشانه کابالا مبادله میکند و از سرباز میپرسد که آیا او یک فرد نظامی است. هیچکس نه سوار میشود و نه پیاده. تراموا دوباره حرکت میکند.
استراحت کوتاه.
سپس راننده تراموا میخواند:
"به پیش! به پیش، همیشه به پیش! این آخرین ایستگاه است. حالا دیگر هرگز توقف نخواهم کرد. دیگر از این رانندگی به جلو و عقب خسته شدهام. آیا فکر میکنند میتوانند مرا با این حقوق مسخرهای که میگیرم برده خود سازند؟ من بیش از حد طولانی به شور و شوقم افسار زدم. حالا عاقبت میخواهم از زندگی به روش خودم لذت ببرم. من با تراموایم تا پایان جهان پرواز خواهم کرد. به پیش، به پیش، به پیش!"
او به سرعتِ تراموا میافزاید. هیچکس صدای او را نشنید. خدای آرام امنیت در میان مسافران نشسته است؛ او بازوانش را بر اعتماد انسانها به اختراعاتِ خودش و بر بیخبریاش از خطرِ نزدیک شونده تکیه میدهد، و سرش را بر بیقیدی مشهور انسانها هنگامیکه دیگران ابتکار عمل و مسئولیت را بدست میگیرند میگذارد.
در این بین:
مرد جوان کارمند فروشگاه: او خجالتی دختر جوان فروشنده کالاهای مُدرن را نگاه میکند، اما با چشمان مسرور به خود میگوید:
چه دختر جذابی! آه! این مژههای بلند قهوهای رنگ که بر روی گونههایش سایه میاندازند. آه، این دهان و شکل دلربای بالاتنهاش. چه زیاد من دوستش دارم! از سه ماه پیش هر شب با او سوار تراموا شدهام. آیا باید جسارت به خرج دهم و با او صحبت کنم؟
دختر جوانِ فروشنده کالاهای مُدرن: او زیباست ... او واقعاً بسیار زیباست ... براستی، او چیز بسیار شیکی در خود دارد ... و همینطور چیزی بسیار جدی ... مدتهاست که با او هر شب میرانم ... من مطمئنم که او باید خیلی خوب سرگرمم کند ... ریشش چه فرفری و لطیف است و چه کراوات زیبائی بسته ... او جسارت نمیکند به من نگاه کند ... اگر با من صحبت کند آیا با وجود تمام چیزهائی که مامان به من گفته است احتمالاً به او گوش میدادم؟ ...
دختر پنهانی مرد جوان را تماشا میکند، مرد جوان هم همین کار را میکند.
چشمان آنها همدیگر را ملاقات میکنند. آنها به هم نگاههای درخشان میاندازند.
مادر خانواده به کودکش: تیتی، تینتین، بیا پیش مامان لالا بکن.
کودک که نام واقعیاش کنستانتین است:
او آسوده خاطر خود را جا به جا میکند و در آغوش مادر میخوابد.
مردی که به خواب رفته است: او خُر و پُف میکند.
راهبین: آنها در حال تسبیح چرخاندن دعا میکنند.
پسر جوانی که مقاله سیاسی میخواند، در حال زمزمه از میان دندان:
این حکومتِ خوک صفت!
مردِ سبُک‌مغز: من مردِ سبُک‌مغز اتوبوسها هستم. من اجازه نمی‌دهم توسط هیچ‌چیز مزاحم آسایشم شوند و راضیم اگر بتوانم بر روی نیمکتم بنشینم. من مردِ احمق اتوبوس هستم.
پیرمرد در حال شکایت: این یک رسوائیست! این وسائل نقلیه الکتریکی را حتی بدرستی هم گرم نمیسازند. چنین چیزی فقط میتواند در فرانسه اتفاق بیفتد. (او خود را برای بررسی لوله حرارتی خم میسازد و سپس مردِ سبُک‌مغز را مخاطب قرار میدهد.) آقای عزیز، شما باید اعتراف کنید که این لوله حرارتی کاملاً سرد است. آه، در آمریکا چنین چیزی تحمل نخواهد گشت. مسافرین چنین چیزی را تحمل نخواهند کرد و سپس ...
ادامه یک صحبت غیر جالب و فریبکارانه.
بانوی چاق در حال ادامه با انگشت در بینی جستجو کردن:
من یک بانوی خوش‌لباس چاق هستم و دارای یک موقعیتم ... من ثروتمندم، بدیهیست، و من میتوانستم بجای با یک تراموای الکتریکی طور دیگر سفر کنم، اما پول پول است، و من بعداً تعریف میکنم که از با ماشین راندن وحشت میکردم ... من مایلم برای اینکه به من حسادت کنند تصویر یک بانوی بسیار ثروتمند از خودم برجا بگذارم، و همزمان برای اینکه فقط هیچکس از من تقاضای پول نکند تصویر یک زن کاملاً فقیر را نمایش دهم.
مرد جوان خجالتی: بانوی چاق در سمت راست نشسته خیلی وحشتناک است، من از چاقی او له خواهم شد. سرباز نشسته در سمت چپم با زره فلزیاش به طرز وحشتناکی به من فشار میآورد. وضع من خیلی نفرتانگیز است ... خدایا، چرا من اینطور خجالتیام که جرأت نمیکنم خودم را حرکت دهم یا یک جای دیگر جستجو کنم؟
سرباز: لعنت بر شیطان، چقدر اینجا سرد است ... اگر آدم میتوانست حداقل یک قطره درست و حسابی به دست آورد ... آیا باید آن را امتحان کنم؟ ...
کمک‌راننده بر روی سکو به مسافر بیباک:
برف سفید رنگ است و از آسمان تاریک میبارد. این برای زراعت خوب نیست.
مسافر بیباک: او سیگار دوم را روشن میکند:
من در طول سفر خطرناکِ تحقیقاتیام چیزهای بدتری دیدهام: شیر، ببر، گرسنگی، تشنگی، سرما، گرما و خرسهای سفید یا مردم سیاه پاپوآ، هیچ‌چیز نمیتوانست باعث وحشتم شود.
مسافران طبقه دوم بیسقف: ما مسافران رنگپریده با پاهای یخزده طبقه دومِ بیسقف هستیم. آه، چرا ما خود را در چنین وضعیت فلاکتباری میابیم؟ چرا ما بالای نردبان اجتماعی نایستادهایم تا اجازه داشته باشیم در طبقه پائین تراموا برانیم، جائیکه خشک و از رفتار شرورانه هوا در امان است؟ آه، بیعدالتی، نابرابری بیرحمانۀ موقعیتِ انسانها. آه، آیا این مجازات به این دلیل است که پدران ما پادشاهان را سرنگون ساختهاند؟ ...

صحنه دوم
تاریکی. طوفانِ برف، سرمای وحشتناک. تراموا با سرعتی مرتب رو به افزایش از میان مناطق ناشناخته، از کنار دشتها، از کنار کوهها و جنگلهائی که پوشیده از برف در زیر آسمان سیاه قرار دارند میراند و میگذرد.
راننده تراموا: سریعتر، سریعتر! من سرما و شب را شکست خواهم داد! مرگ نباید به من برسد. در مقابلم فضای بیپایانی که هیچ مرزی ندارد قرار دارد، من خودم را در آن سرنگون میکنم. در پشت سرم سر و صدای شکایت مسافرانِ وحشتزده شنیده میشود، این شکنجهگران زندگیِ سگیام ... من هیچ اهمیتی به آن نمیدهم ... اگر از این کار خوششان میآید میتوانند صد هزار بار بلندتر فریاد بکشند ... من دیگر آنها را نمیشناسم ... در این ساعت تنها آرزوی زندگیم، ایده ثابت پایداری که مرا در طول تمام دوران حرفهام تعقیب میکرد تحقق پیدا میکند، و من هفده سال خدمت را پشت سر گذاشتهام ... آرزوی سرکوب شدهام یک بزرگی دیوانهوار به خود میگیرد. سریعتر، مدام سریعتر، سریعتر!
اهریمنِ وحشتِ سیاه: پیشانی او از عرق پوشانده شده است و چشمانش از اشگ پُر است؛ او با آروارههای لرزان مسافران را که درک کرده بودند همه‌چیز آنطور که باید باشد نیست میلرزاند.
مسافران: او را نگه دارید، او را نگه دارید! او میخواهد ما را بکشد ... کمک‌راننده، او را نگه دارید! آه این وحشتناک است، وحشتناک!
کمک‌راننده: رهبر، که بعد از خدا سرور قطار خودش است باید مست یا دیوانه باشد، او حالا با زندگیِ ما بازی میکند ... از هیچکس کاری ساخته نیست ...
مردی که به خواب رفته است: او بیدار میشود  می‌گوید:
آنچه باید بشود میشود.
او دوباره میخوابد.
مرد جوان کارمندِ فروشگاه به دختر جوانِ فروشنده کالاهای مُدرن: من در این خطر کشتیهایم را پشت سرم میسوزانم! آه نارنگی، اسم من آدولف است! من دوستت دارم، فرشته شیرین، بیا به کنار قلبم که برای تو ملتهب است! ... اگر چنین است که باید غرق شویم پس بگذار حداقل در دقایق باقیمانده بهترین کار را انجام دهیم، و مرگ میتواند ما را در آغوش عشق بیابد ... با تو مرگ برایم شیرین خواهد بود ...
دختر جوانِ فروشنده کالاهای مُدرن: آقای محترم، شما چی میگید؟ خدای من، واگن با چه سرعت وحشتناکی حرکت میکند، مامان، من میترسم ... آدولف نجاتم بده ...
دختر خود را در آغوش او میاندازد.
مادر خانواده به کودکش: تینتین، واگن سقوط خواهد کرد. (سر و صدا در سبد خریدش.) بفرما، تخممرغها شکستند، جهان در حال نابود شدن است.
کودک، خسته: تینتین میخواد بخوابه.
راهبین که دندانهایشان از وحشت به هم میخورد: خدای آسمان، بهشت خوب و زیباست، اما لطفاً تا جائیکه ممکن است دیرتر. علاوه بر این ما هنوز اعتراف نکردهایم ... مادر باکره مقدس، جاده ناصاف است ...
آنها ناامیدانه در حال تسبیح چرخاندن دعا میکنند.
پسر جوان ژنده پوش: این حکومتِ خوک صفت! آدم میبینه که از انحصاراتشون چی بیرون میاد.
مرد سبُک‌مغز: من اصلاً نمیتونم بگم که تمام این چیزها برای من چه بیتفاوت است! من به هیچ‌چیز فکر نمیکنم، من به هیچ‌جا نمیرم ... چشمهای من دارای چنان نگاه بیتأثیری هستند که وحشت ایجاد میکنند ... من آدم بدبخت بیدست و پائی هستم، مرد سبُک‌مغز اتوبوسها.
پیرمرد: اما حالا کافیست، من میخواهم که وسیله نقلیه را متوقف کنند. کمک‌راننده من شکایت خواهم کرد! واقعاً ... این رسوائیآور است ... در آمریکا ...
بانوی چاق: اینکه من یک بانوی چاق و بسیار ثروتمندم چه سودی در این خطر به حال من میکند؟ آیا باید بمیرم و همه‌چیز را ترک کنم؟ ... این راننده مطمئناً یک جنایتکار شریر است، اگر او خودش را بکُشد و همۀ دیگران را با خود به ویرانی بکشد بنابراین من این را خیلی خوب درک میکنم، اما مرا، مرا، کسی را که شصت هزار فرانک حقوق بازنشستگی میگیرد. مطمئناً او این را نمیداند، یا اینکه باید یک آنارشیست باشد ... خدای من، تراموا مرتب سریعتر می‌راند. نظامی ... نظامی ... نظامی ... کمک، کمک!
مرد جوانِ خجالتی: بانوی چاق کنار من از وحشت چنان شدید عرق کرده است که قطرات عرقش غرقم میسازند. سرباز به طرز وحشتناکی مضطرب است و دیگر مانند قبل فشار نمیآورد ... شاید من تنها فردی باشم که ترس ندارد ... من برای ترسیدن بیش از حد خجالت میکشم.
سرباز: لعنتی، اگر رئیس این پسر بودم برایش دستور بازداشت چهار روز در سلول تاریک صادر میکردم. من شرط میبندم که همین حالا از کنار پادگان گذشتیم. و این بانوی چاق طور عجیبی به من نگاه میکند ... شاید باید برای کمک کردن به او عجله کنم.
مسافر بیباک: من میترسم! من میترسم!
او خود را از سکو به پائین پرتاب میکند و خود را میکُشد.
مسافران طبقه دوم بیسقف: راندن بر روی طبقه دوم بیسقف برای ما واقعاً کافیست ... هوا در این سفر مرگآور سردتر و سردتر میشود ... قندیلهای یخ از دهانمان آویزانند ... پاها دیگر ما را نمیکِشند، دماغمان یخ زده است و مانند میوه رسیدهای خواهد افتاد ... این بیش از حد است ... مُردن ما در اینجا حتمیست ... این بیش از حد است ... در مواجه گشتن با مرگ موقعیتهای اجتماعی محو میشوند.
اما اگر باید که بمیریم، بنابراین باید حداقل در طبقه اول تراموا بمیریم، جائیکه هوا گرم، خشک و روشن است. حرکت، بیائید برویم پائین.
آنها به طرف پلهها هجوم میبرند.
کمک‌راننده: او میله آهنیای را در دست میگیرد که با آن در زمانهای عادی ریلِ راهآهن را تمیز میکند.
من اینجا با میله آهنیام پای پلهها ایستادهام. هیچکس اجازه پائین آمدن ندارد. من به وظیفهام آگاهم و آن را انجام میدهم ... به خدا قسم اولین کسی را که پائین بیاید میزنم و میکشم، و دومین نفر را ... و ...
مسافران طبقه دوم بیسقف: انسان خشن وحشی، با وجود این ما پائین خواهیم آمد.
کمک‌راننده در حال کوبیدن وحشیانه میله آهنی به اطراف خود:
آیا از زندگیتون خسته شدید؟
مسافران طبقه دوم بیسقف: او جرأت نخواهد کرد ما را بزند و بکشد. دوستان، بریم پائین.
آنها از پلهها پائین میروند. اولین نفری که بر روی سکو ظاهر میشود ضربه میله آهنی کمک‌راننده بر سرش میخورد. او کشته میشود و به پائین سقوط میکند. دیگران وحشتزده چند پله به بالا عقب میکشند.
حالا آنها به التماس میافتند.
کمک‌راننده، تو قویتر هستی، این حقیقت دارد. اما رحم داشته باش. ببین ما چطور رنج میکشیم، و به اشگهای ما رحم کن که بر روی گونههای ما یخ میزنند ... ما آن بالا در یک جهنم یخزدهای هستیم. آن پائین جا به اندازه کافی وجود دارد ... بگذار پائین بیائیم ... خدا برای این کار به تو پاداش خواهد داد.
کمک‌راننده: خدا کوچکترین ربطی به مقرراتی که برای من معین کردهاند ندارد ... شماها مسافرین طبقه بالا هستید، شماها سه سنت پرداختهاید و در نتیجه حق صندلیهای پائین را ندارید، بنابراین حرکت، دوباره برید بالا.
مسافران: قراردادی که تو به آن استناد میکنی ماهیت دوگانه دارد. در حالی که این تراموا ما را بسیار دورتر از مقصد میراند، راننده تعهدی را که در این قرارداد به ما داده شده است زیر پا گذارده است. بنابراین باید به ما اجازه داده شود که ما هم قرارداد را نادیده بگیریم.
کمک‌راننده: این اصلاً به من مربوط نیست. شماها میتونید نامه بنویسید و شکایت کنید. تحت هیچ شرایطی شماها حق پائین آمدن ندارید.
مسافران: رحم داشته باش ... ببین، ما هم مانند تو از فرزندان خلقیم ... ما هم مانند تو شیر تلخ فقر را نوشیدهایم. ما تحت بیعدالتیِ سرمایهداران، کارخانهداران و مدیران سخت رنج بردهایم. ما هم مانند تو در خانههای قابل ترحم زندگی میکنیم. ما در روزهای یکشنبه در مقابل درِ خانههایمان با همدیگر گپ زدهایم. ما با همدیگر در میخانه اول شراب بعد ابسنث نوشیدهایم. آدم خوبی باش! بگذار پائین بیائیم ... به برادرهایت رحم کن.
کمک‌راننده: من برادر شماها نیستم. من یک کلاه با نشان بر سر دارم ... سریع، دوباره بروید بالا.
مسافران: آنها بالا میروند.
این مرد قلب ندارد. خوش‌شانسیِ داشتنِ یک چنین موقعیت آبرومندانه او را سخت و خشن ساخته است. ما همه هلاک خواهیم شد.
آنها در طبقه دوم بیسقف تا حد امکان تنگ کنار هم مینشینند، اما سرمای وحشتناک آنها را منجمد میسازد، و آنها یخ میزنند و همگی با هم میمیرند.

صحنه سوم
دشتِ ناشناس تاریکِ غمانگیزی که تراموا مانند گلولهای از میانش پرواز میکند.
راننده تراموا: سریع، سریع، سریع! هورا، هورا، هورا! همه‌چیز لذتم را افزایش میدهد: سرما، سرعت، باد، برف، جرم و جنایت، مرگ! من با مرگ عناد میورزم، و من با او بازی میکنم، چه عیبی دارد؟ من به دور دنیا سفر میکنم. چه شکوهی! با یک تراموا! نبوغ من چند انسان خرده بورژوا کوته فکر را، اشخاص بی‌فرهنگ عامی را با خود به پرتگاه سقوط میدهد، چه اهمیتی دارد؟ این یک خوشبختی برای آنهاست. کارهای مهمی است که من انجام میدهم و آنها بدون آنکه بخواهند در آن شرکت میکنند. سرنوشت اینطور میخواهد، و اجازه سقوط کردن با یک قهرمان را داشتن رحمت خدایان است. من اما یک قهرمانم! من میدانم چه میخواهم و به این خاطر خوشحالم. سریع، سریع! هورا!
در این ضمن فرشته زیبای عادت که چهرهاش حالت قطع امید را حمل میکند و ظاهرش خود را با شرایط اطرافش سازگار ساخته است تأثیر آرامبخشش را بر مسافرانِ نشسته درون واگن اعمال میکند. آنها دوباره شروع میکنند به علاقهمند شدن به امور خود و دیگران.
مرد جوانِ کارمندِ فروشگاه با کمک چند سنجاق پالتوی خود را با شال دختر جوانِ فروشندۀ کالاهای مُدرن به هم میبندد و به این وسیله با آن یک پرده عایق تشکیل میدهد که دو زوج جوان را از مسافران دیگر جدا میسازد و به او یک جای کوچک دنج اعطاء میکند که آنها آن را بعنوان اتاق زناشوئی در نظر میگیرند. آدم هیچ‌چیز نمیبیند ــ اما آدم میشنود!
صدای مرد جوانِ کارمندِ فروشگاه در حال دکلمه:
آه، تو معجزه یک بدن ایدهآل زن. آه تو معجزه الهی.
صدای دختر جوانِ فروشنده کالاهای مُدرن: آه چه دردی دارد! مامان! مامان!
بقیه مسافران به این درام کهنه همیشه تازه اهمیت نمیدهند و هرکس به امور شخصی خود فکر میکرد.
مادر خانواده: او سبد خریدش را باز میکند تا به پسرش که تازه و لبخندزنان از خواب بیدار گشته است چیزی برای خوردن بدهد.
تیتی. تینتین بیا پیش مامان، بیا کمی بخور.
کنستانتین: تینتین خوردن دوست دارد.
پسر جوان ژنده‌پوش که توسط جزوه سیاسیاش بسیار هیجانزده است: زنده باد آنارشیسم.
آقائی که همیشه شکایت میکند: رذل کوچک! در آمریکا تو را با صندلی الکتریکی اعدام میکردند ...
جوانک ژنده‌پوش با جلو دادن سینه: بگید ببینم، شما اصلاً فکر میکنید من که هستم؟
مرد سبُک‌مغز: من مرد سبُک‌مغز اتوبوسها هستم. تراموا میراند، میراند، همه‌چیز میراند! مهم نیست، برایم اصلاً مهم نیست.
مردی که به خواب رفته است ــ او خواب میبیند:
مزرعه سبز ... خورشید زیبا ... علف تازه ... دوست دختر شیرین ... گلهای پامچال متکاهای ما هستند ...
در یک بی‌قیدی  جذاب بدنش را کش میدهد و سپس سرش را آسوده‌خاطر بر روی سینۀ راهبهای که همسایهاش است میگذارد.
راهبه مرعوب و وحشتزده:
رحمتِ مسیحی مرا منع میکند این سرِ در خواب رفته را از سینهام به کنار هُل دهم، عِفتم من را منع میسازد اجازه دهم سرش را بر روی سینهام قرار دهد ... چه باید بکنم؟
راهبه دیگر: ساعت عبادت شببیداری جشنهای بزرگ نزدیک میشوند ... گوشتِ خود را با ریاضت و روزه گرفتن بکُشیم.
اولین راهبه با این حال میگذارد سرِ مرد را که بعلاوه جوان و زیبا است بر روی سینهاش استراحت کند. و از خود میپرسد:
آیا با این کار گوشتم را میکُشم؟
هر دو راهبه در حال تسبیح چرخاندن دعا میکنند.
بانوی چاق: من یک زن چاق شیکپوش هستم. به نظر میرسد که این سرباز خونگرم و بسیار قوی باشد، و من مردان زیبا را دوست دارم ... بعلاوه او در سوارهنظام خدمت میکند ... من یک کار بعنوان باغبان با چهل و پنج فرانک حقوق ماهانه به او پیشنهاد خواهم کرد ... با استفاده رایگان از شخص من. این مقرون به صرفه و همزمان بسیار بامزه خواهد گشت ... برای بیشتر تحریک کردن او به او قول خواهم داد که در وصیتنامه از او هم نام ببرم، به این نحو که او را بعنوان سرپرست و مراقب تروـترو، پودل خودم معین میکنم ... ... بعلاوه امیدوارم که طولانیتر از او و تروـترو زندگی کنم.
مارس پسر ژوپیتر مهربانانه از بالای بدن شکنجه دیدۀ مردِ خجالتی خود را مهربانانه خم میسازد و برای بانوی چاق آغوشش را میگشاید، بانو چنان چاق است که او به سختی میتواند وی در آغوش گیرد. اما جریان به او لذت میدهد.
سرباز: این زن چیز بدی نیست، لعنت بر شیطان! چیز بدی نیست!
مردِ خجالتی: آدم دیگر از او چیز بیشتری بجز یک پا نمیبیند که او آن را متشنج در جنگ با مرگ حرکت میدهد. صدای او شبیه به یک نفس نفس زدن است.
آیا باید حتماً بر بالای بدنِ من هوس خود را ارضاء کنند؟ من ... من ... میمیرم ... از این بیشرمی.
و روح با آخرین نفس از جانش خارج میشود.
کمک‌راننده، متفکرانه به خود میگوید: آیا نباید یک پول اضافه برای تمام صندلیها مطالبه کنم، چون تراموا مدتهاست که از مقصد توافق شده خیلی دورتر رانده است؟ چرا باید آنها یک سواری رایگان داشته باشند؟
ارواح: ارواح انتقامجو مسافران یخزده طبقه دوم بیسقف به دور فرد خشن مسبب مرگشان یک رقص جهنمی میکنند.
کمک‌راننده، کمک‌راننده! به درون خود برو، به خاطر آنچه انجام دادی پشیمان شو! ما ارواح قربانیان سنگدلی تو هستیم! حالا ما بعد از آنکه به لطف ظلم تو یخ زدیم در حال سوختن در آتش جهنیم.
کمک‌راننده: این صورتهای خیالی نفرتانگیز چه هستند؟ و آنها از من چه میخوهند؟ من میترسم! وجدانم به جنبش افتاده، و با این حال من اما فقط وظیفهام را بیرحمانه انجام دادم.
ارواح: وظیفه از تو ظلم وحشیانه درخواست نمیکند. آدم باید با افراد نظیر خودش خوب و دوستانه رفتار کند.
کمک‌راننده: وظیفه یعنی خود را دقیقاً در کنار قوانینِ داده شده نگهداشتن ... و هیچ مقرراتی برای یک چنین موردی وجود نداشت ...
ارواح: با ما به ساحل غمانگیز تاریک بیا تا مزد جرم و جنایت خود را دریافت کنی و بفهمی که وظیفه واقعی یعنی چه.
کمک‌راننده بیهوده با ارواح میجنگد، که او را به پائین میکشند و به جهنم میکشانند.
آیا مگر دو نوع وظیفه وجود دارد؟
ارواح: تو یک شریر بدجنس ملعونی.
آنها به کشیدن او ادامه میدهند.

صحنه چهارم
در حالیکه تراموا مانند سگ هاری از میان این منطقۀ خلوت از طوفانِ برفِ پُر شده شبِ وحشتناک به سرعت میراند، آدم از دوردست سر و صدای کوبیده شدن امواج دریا به صخرهها را میشنود ــ زیرا هر مسیر زمینی به سمت دریا منتهی میگردد.
راننده تراموا: فکر کنم که یک اشتباه انجام دادهام. من آرزوی سفر تا پایان جهان را نمیتوانم برآورده سازم، زیرا تراموایم قطعاً بر روی آب نمیراند ... من به این فکر نکرده بودم ... در ضمن این برای من اساساً بسیار بیتفاوت است ... تا پایان جهان راندن ... چرا باید این کار را بکنم؟ اصلاً نباید از آن صحبت کرد که من به طور مدام وظیفهام را نقض میکنم و رؤسایم را فریب میدهم ... بعلاوه جهان گرد است ... و پایانی ندارد که بتوانم تا آنجا برانم ... بنابراین من خیلی ساده دوباره به نقطه حرکت میرسم ... این کاملاً مسخره است ... سواری سرگرم کننده بود، اما حالا ما به نزدیک دریا رسیدهایم، که برایم امشب به طرز عجیب و غریبی ناآرام به نظر میرسد ... بنابراین برمیگردیم. به عقب! تراموای من، به عقب!
تراموا: نه! تو به من آموختی که وظیفه چه معنا دارد. من هم مانند تو به خاطر تحت فرمان شخص دیگری کار کردن رنج بردهام، اما من فکر میکردم که باید اینطور باشد ... تو به من آزادی را نشان دادی. من سهم خودم را از آن برمیدارم. من میخواهم مُردن را به همچنان مانند برده زندگی کردن ترجیح دهم!
تراموا این را میگوید، و با مقاومت در برابر تلاشهای راننده برای به توقف واداشتنش سریع به سمت جلو میراند و به داخل دریا سقوط میکند و دریا او را با تمام سرنشینانش میبلعد.
 
بانوی سبزپوش
پی بردن به اینکه در چه زمانی لوسی دارگِل برای اولین بار با <بانوی سبزپوش> که چنین نقش مهمی در زندگیش بازی میکرد آشنا گشته است غیر ممکن بود. لوسی به عنوان دختری کاملاً کوچک به مادرش از او تعریف میکرد و مادر مطلقاً نمیفهمید منظور دخترش چیست.
خانم دارگِل که بیوه بود و تنها فرزندش را مانند بت میپرستید میگفت: "این کوچلو چه مضحک است. او یک قدرت تخیل عجیب و غریب دارد ... شما باورتان نخواهد شد که او وقتش را به وسیله گپ زدن با شخصی میگذراند که بانوی سبزپوش مینامدش و کسی بجز خودش قادر به دیدن او نیست ... طبیعیست، زیرا او فقط در تخیل دخترم زندگی میکند ... او به بانوی سبزپوش سلام میدهد و خداحافظی میکند، از حالش میپرسد و برایش مانند یک فرد واقعاً زنده از ماجراهای کوچک تعریف میکند ... داشتن یک چنین تخیل سرزندهای مطمئناً ابلهانه است! این کودک بیش از حد باهوش و عصبی است ... من باید حتماً در این باره با دکتر صحبت کنم ..."
دکتر مشاور خانم دارگِل در حقیقت مرد شایستهای بود که بطور قابل قبولی بیماریهای جسمانی را میفهمید اما از اختلالات روانی کوچکترین چیزی نمیدانست و به بانوی سبزپوشِ لوسیِ کوچک کمترین اهمیتی نمیدهد. او میگوید تک فرزندانی که دارای خواهر و برادر نیستند و بیش از حد به حال خودشان رها میشوند اغلب چنین دوستِ خیالی برای خود خلق میکنند. و توضیح میدهد دختر کوچک که او از بدو تولد میشناسدش دارای یک سلامتی قابل تحسین است، چیزی که درست هم بود. دکتر به خاطر خوشحال کردن خانم دارگِل برای لوسیِ کوچک داروی ضعیف آرامبخشی تجویز میکند و اطممینان میدهد که تخیلش با رشد سریع دختر کوچک مرتبط است و به سرعت به پایان خواهد رسید.
با این حال این تخیل به پایان نمیرسد، اما لوسی به زودی پنهان ساختن حضور بانوی سبزپوش را میآموزد. وقتی او متوجه میشود هنگام صحبت در باره بانوی سبزپوشی که فقط او میدید و دیگران نمیدیدنش مادر و همشاگردان کوچکش او را حیرتزده نگاه میکنند دیگر برایشان از این فرد اسرارآمیز و نامرئی تعریف نمیکند. او به هیچوجه درخواست توضیحی نمیکرد و خودش هم توضیحی نمیداد؛ اما این کاملاً مسلم است که او مانند قبل با بانوی سبزپوش معاشرت میکرد، زیرا مادرش اغلب میدید که چگونه او کاملاً راحت، با صدای نیمه‌بلند، اما کاملاً معقول با خلاء روبرویش صحبت میکند.
بانوی سبزپوش در طول تمام دوران دبستان لوسی را همراهی میکرد، و وقتی بزرگ شده بود و توسط مادرش با جهان آشنا میگردد آنجا هم همدم اسرارآمیزش را دوباره میابد. لوسی به یک دختر زیبای شگفتانگیز تبدیل شده بود، او تا اندازهای خجالتی، ملایم، بسیار باهوش، جدی و با نزاکت بود. تنها چیز غیر عادی در او بانوی سبزپوش بود، او از حضور بانوی سبزپوش صحبت نمیکرد اما آن را پنهان هم نمیساخت. وقتی او در جائی مهمان بود یا وقتی به پیادهروی میرفت، آدم او را میدید که ناگهان به سمت یک صندلی خالی یا یک گوشه متروکه سر را کمی خم میکند، با صدای نیمه‌بلند سلام میدهد و احوالپرسی میکند. دوستان و آشنایانش چنان به این کار او عادت کرده بودند که دیگر به این خاطر تعجب نمیکردند. اگر یک غریبه این را متوجه میگشت و متعجب از او میپرسید با چه کسی صحبت میکند، اغلب بدون آنکه جواب بدهد میخندید، گاهی اما کاملاً آرام میگفت:
"من با چه کسی صحبت میکنم؟ خب، البته با بانوی سبزپوشی که اینجاست!"
بسیاری از مردم فکر میکردند این یک نوع ژست است که لوسی مایل بود توسط آن خود را فرد خاصی نشان دهد؛ اما دوستان صمیمی دختر جوان به این خاطر دیگر نگرانش نبودند؛ همچنین برای مادرش هم این رفتار عجیب و غریب دیگر مهم نبود و لوسی با وجود بانو سبزپوش از نظر روانی و جسمانی کاملاً تازه و سالم به نظر میرسید.
هنگامیکه لوسی تقریباً بیست ساله بود ازدواج میکند. او شوهرش را عاشقانه دوست میداشت؛ او یک وکیل جوان بلند پرواز بود که وقتش کاملاً صرف شغل میگشت. او لوسی را میپرستید، و از آنجا که خانم دارگِل، وقتی مرد جوان از لوسی خواستگاری کرد فکر میکرد موظف است او را در جریان ویژگی دخترش قرار دهد، بنابراین به او از یک دوست نامرئی میگوید که دخترش از دوران کودکی همیشه در اطراف خود میدید. در این وقت مرد جوان صمیمانه میخندد. لوسی چنان زیبا بود، چنان مهربان و معقول که این چیز عجیب و غریب برای مرد جوان تقریباً مانند یک دلربائی بیشتر دختر به نظر میرسد.
بنابراین او به شوخی میگوید: "خب، پس او یک دوست دختر دارد که حداقل مانند زنهای کوچکی که با آنها در ارتباط است و مانند طوطیاند زیاد پُر حرف و سطحی نیست. بعلاوه شما خواهید دید که چه سریع او این مزخرفات را فراموش خواهد کرد."
و در واقع چنین به نظر میرسید که لوسی در ماههای اولیه ازدواجش ــ در اثنای سفر ماه عسل به مصر و زمان شادِ پس از آن که با تنظیم خانه جدید و اولین مهمانی رفتنهای زندگی مشترکشان کاملاً وقت لوسی را به خود مشغول ساخته بود ــ بانوی سبزپوش را کاملاً فراموش کرده باشد. فقط پس از مراسم ازدواج بیتردید بانوی سبزپوش بر او ظاهر گشته بود. زیرا هنگامیکه مهمانان در هنگام به اصطلاح مراسم تبریک گفتن از کنار زوج جوان رژه میرفتند متوجه میشوند که چگونه عروس ناگهان دستش را دراز میکند و با چند کلمه مهربانانه به خاطر تبریکی که  هیچ موجود زندهای آن را نگفته بود تشکر میکند.
اما در زمستان بعد بانوی سبزپوش بازمیگردد. لوسی غمگین بود، زیرا وقتِ شوهرش کاملاً توسطِ امور سیاسیِ یک نبردِ وحشی انتخاباتی صرف میگشت و او برخلاف میلش به زن خود کم توجه میکرد. در یکی از روزهائی که لوسی مهمانی داده بود چنین اتفاق میافتد که با یک حالت تعجب به سمت شخصی میرود که کسی او را نمیدید. او به آن شخص یک صندلی تعارف میکند، با صدای نیمه‌بلند با او حرف میزند و یک فنجان چای برای او بر روی میز کوچک قرار میدهد. مادرش در میان تمام حاضرین تنها کسی بود که این رفتار غیرمنتظره را متوجه میشود، اما او چنان به چنین چیزهائی عادت داشت که به این خاطر تعجب نمیکند.
از آن به بعد دوباره بانوی سبزپوش مرتب میآمد. لوسی اغلب با او صحبت میکرد، اما با چنان صدای آهستهای که آدم نمیفهمید چه میگوید؛ گرچه چنین به نظر میآمد که این پدیده اسرارآمیز در ابتدا برای زن جوان لذتبخش بوده است اما این خیلی زود تغییر میکند، و حالا بانوی سبزپوش باعث به وجود آمدن یک احساس ناگوار در لوسی میگشت. به نظر میرسید که انگار بانوی سبزپوش او را خسته و سوءظن مبهمی در او زنده میسازد. او مانند زنی که توسط غمی مبهم رنج میبرد ناراضی و تحریک‌پذیر میگردد. گرچه شوهرش هنوز او را مانند روزهای اولِ ازدواجشان عاشقانه دوست میداشت، اما او در این زمان چنان غرق مسائل شغلی بود که باید زنش را تا اندازهای زیاد به خود رها می‌ساخت. بدون هیچ تردیدی مشخص است که بانوی سبزپوش حتی وقتی این دو زوج جوان با هم تنها بودند می‌دانست چطور مزاحم شود، سپس لوسی ناگهان بدون هیچ دلیلی ناآرام و بیتاب میگشت و زمزمه میکرد:
"چی، او دوباره اینجاست! اما او میتوانست ما را کمی تنها بگذارد، من همسرم را زیاد پیش خودم ندارم ..."
اما یک روز در حال نگاه کردن تیز به شوهرش به آن اضافه میکند:
"البته طبیعی است، وقتی باعث لذت تو میشود؟ ..."
مرد به آن جواب نمیدهد. او به مدیریت یک گروه از افراد پارلمان فکر میکرد که به حزبشان تعلق داشت.
دو روز بعد لوسی با چهره رنگپریده و چشمان سرخ شده از گریه در برابر همسرش ظاهر میشود و غیردوستانه میگوید:
"تو او را زیباتر از من میدانی، درست میگم؟"
او با تعجب میپرسد: "چه کسی را؟"
زن جوان به تلخی زمزمه میکند: "اوه! خواهش میکنم، خودت را به آن راه نزن؛ من دقیقاً میدانم در این مورد چه باید فکر کنم!" ...
زن کلمه دیگری به آن نمیافزاید. مرد ارزشی برای اضطراب او قائل نمیشود، او فکر میکرد که باید یک حالت عصبی زودگذر باشد یا یکی از خویشاوندان از او مظنون گشته و حسادت زنش را برانگیخته است. از آنجا که او، همانطور که تمام مردان اینطور هستند، بسیار راضی بود که یک حسادت هرچند کاملاً ناموجه برانگیخته است، اما همزمان از دیدن ناخرسندی زنش صادقانه غمگین بود، بنابراین رفتارش را مهربانانهتر و دوستانهتر کرد، به او قول داد که در آینده دیگر اختصاراً برای شغلش زندگی نکند و از سرگرمیها و سفرهای زیبای مشترکشان با او صحبت میکرد. به نظر میرسید که لوسی واقعاً تسلی یافته و به شوهرش مهربانانه لبخند میزد، اما بعد از آنکه او میرفت ناامیدانه میگریست، انگشتان دستهایش را در هم میفشرد و زمزمه میکرد:
"من او را بیش از حد دوست دارم ... من نمیتوانم این را تحمل کنم ... من نمیتوانم ..."
سه روز بعد ــ بانوی سبزپوش ظاهراً در این بین ظاهر نشده بود ــ ناگهان لوسی بعد از ظهر به خانه بازمیگردد، با آنکه قبلاً با اطمینان اعلام کرده بود که ابتدا زمان صرف شام دوباره در خانه خواهد بود. او با عجله به سمت اتاق کار شوهرش که تنها آنجا نشسته بود میرود، زن به داخل اتاق هجوم میبرد. سپس صدای یک فریاد عصبی شنیده میشود و بلافاصله پس از آن صدای دو گلوله.
او را در حالیکه هنوز طپانچه در دست کوچکش قرار داشت و در حالیکه شوهرش در دریائی از خون افتاده و آخرین نفسهایش را میکشید دستگیر میکنند.
زن خیلی ساده میگوید: "من او را بیش از حد دوست داشتم و او به من خیانت کرد. من همین حالا او را با معشوقهاش غافلگیر کردم ... معشوقهاش بانوی سبزپوش است که در آن گوشه ایستاده و مرا مسخره میکند." و با انگشت گوشه خالی اتاق کار را نشان میدهد.
 
سفر به شهر مردگان
هدف زندگی ما مرگ است؛ اگر مرگ ما را به وحشت اندازد بعد چطور ممکن است بدون ترس یک گام به جلو برداشت؟ این مشخص نیست که مرگ کجا به سراغ ما میآید: بنابراین همه‌جا در انتظار او هستیم ... آدم باید هم از چیزها ماسک را بردارد و هم از اشخاص ...
(میشل دو مونتِنی)
 
او از لحظه عبور از مرز کشوری که توسط مُردگان حکومت میگردد تا کنون هنوز دوباره نور روز را ندیده بود، با وجود آنکه تعداد بیست و چهار ساعت چندین بار تکرار شده بود.
عاقبت پس از گذشتن از یک جنگل کوچکِ سرو که قله یک تپه را در تسلط خود داشت در زیر ابرهای سربی و خونین شهری را میبیند که مُردگان در آن زندگی میکردند.
او برای استراحت کردن بر روی یک سنگ مینشیند.
یک هیجان عمیق او را در بر میگیرد.
این مرد یک فیلسوف بود و عطش دانش اجازۀ یافتن مسیر به اینجا را به او داده بود. او تمام رازهای زندگی و روح انسان را میشناخت، اما رمز و راز گور گرچه خود را بطور مدام با آن مشغول میساخت بر او پوشیده مانده بود. موضوع تأملات او مرگ بود. او تمام آنچه در طی قرون در این باره نوشته شده بود را خوانده و میدانست. او تمام ادیان انسان را میشناخت، اما او خودش هرگز قادر به باور کردن نبود؛ شک و تردید همواره همراه جدائی‌ناپذیرش بود و او همیشه به این خاطر رنجی وصفناگشتنی میبرد.
او پس از مأیوس گشتنِ کامل از یافتن پاسخ در کتابها در بیمارستانها کنار بسترهای مرگ به مطالعه پرداخت؛ او صدای آخرین نفسها، صدای نفس نفس زدنِ مرگ انسانها را استراق‌سمع کرده بود. او سپس علم احضار ارواح را مورد استفاده قرار داد تا درگذشتگان را احضار کند و آنها را برای آشنا ساختنش با رمز و راز مرگ قسم دهد ــ اما این کار هم بیهوده بود.
روح قویاش هر چیزی که نمیتوانست خود را کاملاً روشن برایش به اثبات برساند نفی میکرد. با وجود عدم موفقیت تحقیقاتش با گذشت سالها به طور فزایندهای این تمایل در او رشد مییافت که عاقبت حقیقت را کشف کند، و این تمایل به چنان نیرو و شور و شوقی میرسد که او قربانی یک ناآرامی شدید و رنج روانی میگردد که مدام قویتر میگشت. بنابراین چنین اتفاق میافتد که او وقتی در پایان زندگی خود ایستاده بود، بخاطر کنجکاوی برای دانستن تصمیم میگیرد با وجود تمام خطرات و رنجهای این کار، سفر شگفتآور به شهری را انجام دهد که توسط مُردگان حکومت میگردد، با این تصمیم راسخ که رمز و راز مرگ را کشف کند و حجاب از معمائی کنار بزند که آسایشش را میربود و روحش را روز و شب به خود مشغول میساخت و او را از تردید و اندوه پُر میساخت.
او مدت درازی غرق در تفکر بر روی سنگ مینشیند. زحمت سفر او را به علت پیری بسیار خسته ساخته بود. تصمیمش اما تزلزلناپذیر باقیمانده بود، و گرچه هدفی که بزودی به آن میرسید او را از وحشت پُر میساخت، اما هیچ چیز در جهان نمیتوانست این مرد را به بازگشت وادارد.
او عاقبت از جا برمیخیزد و به آرامی از سراشیبی تپه به سمت شهر پائین میرود. به دور شهر دیواری با ارتفاع سرگیجهآور کشیده شده بود که در چهار جهتِ اصلیِ آن چهار دروازه یافت میگشت.
از هر یک از این دروازهها یک خیابان بزرگ و پهناور تا مرکز شهر امتداد داشت. فضای گسترده میان این چهار مسیر اصلی توسطِ خیابانهای کوچکتر و تو در تو فراوانی پُر شده بود و از طریق آنها آدم به میدانهای مختلفی میرسید که آنها هم توسط دیوارهای سیاهی احاطه شده بودند و ارتفاعشان اما کوتاهتر از دیوارهای خارجی بود؛ با این حال اینجا هم چهار دروازه در مسیر هر چهار جهت اصلی یافت میگشت که کاملاً باز بودند.
بر روی تمام شهر اما یک ابر سنگین بیحرکت اردو زده بود که رنگ سرب و دودی داشت و لکههای سرخ خونین رنگی در آن نفوذ کرده بودند.
ابر بقدری پائین آویزان بود که لبه دیوارهای احاطه کرده شهر را لمس میکرد، ابر مانند سنگِ فشرندۀ یک گور بر روی شهر قرار داشت. یک هوای راکدِ سنگین، مانند هوائی که از مرداب و باتلاق برمیخیزد و یک روشنائی وهمآورِ شبتاب از آن برمیخاست. یک بوی منزجر کننده از جوّی پُر شده از رطوبت به بیرون میخزید. از ابر اما دائماً یک باران فوقالعاده سرد میبارید. مسافر که از این باران خیس شده بود متوجه میشود که باران قرمز رنگ است و مانند خون دیده میگردد. زمین قهوهای و سخت این باران را مینوشید، در حالیکه در این حال اما سخت و بقدری سرد باقی میماند که موجودات در حال حرکت بر آن گهگاهی یک آه دردناک میکشیدند.
مسافر متوجه تعداد زیادی موجودات انسانی در اطراف خود میشود. آنها یک شباهت خاص با همدیگر داشتند، زیرا که همه دارای یک چهره رنگپریده و یک حالت پریشان و رنجدیده بودند. آنها همه ردای بلندی بر تن داشتند، سرهایشان پوشیده نبود، و از موهایشان یا خیلی بیشتر از جمجمههایشان باران نفرتانگیز چسبنده قرمز میچکید.
اکثر آنها یا با کندی کسل‌کننده یا با عجله گیج‌کنندهای به این سمت و آن سمت میرفتند؛ بسیاری هم بیحرکت آنجا ایستاده بودند و به نظر میرسید که در افکار وحشتناکی غرق گشتهاند. شکل طبیعی چهرههایشان تغییر کرده بود. بسیاری در امتداد دیوار بر روی زمین دراز افتاده بودند، در حالی که دیگران شکست‌خورده از یک خستگیِ ناگهانی بر روی زمین چمباته زده بودند. دیگران مانند دیوانهها بیهدف گاهی اینجا و گاهی آنجا میرفتند.
آدم در یک نورِ ضعیف و نامطمئن همه‌جا میدید که چگونه بسیاری ناامیدانه با دستهایشان تقلا میکردند، در حالیکه چهرههای متشنجشان از شکل طبیعی خارج میگشت، که چگونه دیگران بر روی زمین در تشنجی شدید به اینسو و آنسو میغلطیدند. سکوت مسلطِ آن اطراف فقط توسط نالهها، آههای بلند و به هم خوردن دندانها قطع میگشت. اما در همه‌جا وحشت حاکم بود ...
مسافر از میان همه این موجوداتِ تیرهبختی که  به نظر میرسید او را نمیبینند میگذرد. خود او از وحشت پُر بود، زیرا آنچه را که در آنجا میدید درک نمیکرد.
او به یکی از میدانهای احاطه شده از دیوارهای به رنگ مه داخل میشود. دیوارها به اندازهای مرتفع بودند که آدم با نگاه کردن به بالای آن تصور میکرد که انگار خود را در یک چاه عمیق مییابد. دقیقاً در وسط میدان یک سه‌پایه بزرگِ آهنی قرار داشت که بر رویش یک گلدان از جنس همان آهن قرار گرفته بود. از دهانه گلدان یک شعلۀ مخروطی شکل فوران میکرد. این شعله بدون آنکه باران بر آن تأثیر بگذارد با نور بنفش رنگی میدرخشید و خود را با نور سرخ آسمان متحد میساخت.
بسیاری از ساکنین این شهر در اطراف میدان ایستاده و یا چمباته زده بودند. چنین به نظر میرسید که همه در رنج و اندوهِ عمیقی غرق شدهاند. با صدائی غمگین و با زبانی که برای فیلسوف ناشناخته بود از بدبختی خود شکایت میکردند، با این حال او محتوای حرفهایشان را خیلی خوب میفهمید.
آنها میگفتند: "او نزدیک میشود، اکنون او اینجاست، حالا آنجا و همه‌جا. ابر قطرات خونین بر سر ما میباراند. آیا باید مدام اینگونه باشد؟ ... آیا تا ابد ادامه خواهد داشت؟ اما نه، نه ... او میآید و ما را در اختیار خواهد گرفت. ما بردههای او هستیم، اما چه کسی وجود او را برایمان آشکار خواهد ساخت؟ رمز و رازی که او را محصور میسازد ما را عذاب میدهد ... تهدیدات او ما را به وحشت میاندازند! ... او کدام یک از ما را به چنگ خواهد گرفت؟ او، کسی که همیشه در میان ما حضور دارد بدون آنکه او را بشناسیم! آه، کدام خدا را باید ما صدا کنیم. آیا مگر او خدای یکتا نیست؟ ..."
"توبه؟ ... آه، آیا توبه و بخشش برای اشتباهات و سرگردانی ما که دارای انواع مختلفی بودند عاقبت کافی نیست، زیرا با آنکه طبیعتِ ما مختلفند اما همه‌جا شبیه به هم هستند، زیرا که ما همه انسان بودیم. اما حالا چه هستیم؟ برای زندگان ما مُردهایم، اما ما به خوبی میدانیم که ما واقعاً نمردهایم، زیرا که او هنوز خود را بر ما آشکار نساخته است. ما فقط میدانیم که ما خود را در امپراتوری و تحت قدرت او میابیم، که ما رعیت اراده او هستیم، بدون آنکه قدرت فرار از دست او را داشته باشیم. باران خونین مانند ناامیدی بر شانههای ما سنگینی میکند، سردی قدرت مانند یخِ او مغز استخوان ما را منجمد میسازد، و بوی نامشخص و بخار تهوعآوری که از او نشأت میگیرد ما را خفه میکند."
"چه کسی را باید صدا کنیم و بگوئیم که او خود را نرم نمیسازد؟ برای گریختن از خشونت او چه باید بکنیم؟ آه، پس ما گرفتار قدرت چه کسی هستیم! ..."
"تمام رنجها قابل تحملند ... فقط نه آن رنجهائی که او تحمیل میکند: او، کسی که ما نمیشناسیمش."
"او نزدیک میشود. نفسش ما را لمس میکند. او اینجاست، اینجاست، در همه‌جاست. آه، او بالای سر ما است ..."
آنها لمس گشته از وحشت و اضطراب از جا برمیخیزند، و ناتوان برای ترک کردن آن محل بیهدف از یک سمت به سمت دیگر سرگردان بودند، آنها دستهایشان را حرکت میدادند، صورتشان را با ناخن میدریدند و بر سینه خود میکوبیدند. آنها فریاد میکشیدند، هق هق میکردند و زار زار میگریستند، اما اشگهائی که آنها میچکاندند اشگهای خونینی بودند. مسافر نگاهش را به پیرمردی میدوزد که کنارش ایستاده بود و به نظر میرسید دچار روانآشفتگیست و ناامید ریش خود را میکشید.
اما ناگهان یک سکوت حاکم میگردد و همه در سر جایشان بیحرکت میمانند. باران قطع میشود. شعلۀ روشن بر روی سهپایه آهنی در خود فرو میرود و خاموش میگردد. سکوت عجیبی در اطراف حاکم میشود. یک احساس سرگیجه غیرقابل تحمل و یک تنش و ترس بیحد بر روحها مسلط میشود. آدم حضور قدرت مرموز را احساس میکرد.
فیلسوف میبیند که چگونه پیرمرد در کنار او صورتش را به سمت آسمان بلند میکند، یک صورت که دیگر هیچ حالت انسانی نداشت، بلکه از یک جنبش ماوراء طبیعی حیرتانگیز پُر شده بود، سپس پیرمرد ناپدید میگردد و ردای سیاهش که دیگر به آن محتاج نبود بر روی زمین میافتد.
در همین لحظه شعله گلدان آهنی دوباره به شدت نورانی میگردد. باران شروع به باریدن میکند. موجودات انسانی که از ترس مانند مجسمهها شده بودند تأثیر بیگانه را که فلجشان ساخته بود از خود میپراکنند و از هر سمتی پا به فرار میگذارند.
آنها فریاد میزدند: "او آن را میداند! او حالا آن را میداند! او پیرمرد را در پنجههایش دارد، و پیرمرد حالا او را چهره به چهره میبیند."
"ما اما هنوز هم طعمۀ ترسیم، زیرا که ما بطور مستمر کنار پرتگاهِ این رمز و راز ایستادهایم، زیرا که وحشت از ناشناختهها ما را پاره میسازد."
"آیا باید در نهایت برای به یقین رسیدن امیدوار به ورودش باشیم؟ اما نه، دانستن یعنی وحشت، زیرا او خودِ وحشت است! ..."
فیلسوف در حالیکه اندیشناک ردای پیرمرد را که بر روی زمین باقیمانده بود تماشا میکرد میشنید که چگونه صدای آنها در دوردست محو میگردد. او گیج شده بود. کنجکاوی بسیار بزرگی او را میجَوید. در این هنگام زن کاملاً لختی را میبیند که باران سرخ بر بدنش جاری بود. زن با ناامیدیِ غمانگیزی ردای بر زمین قرار گرفته را برمی‌دارد، خود را با آن میپوشاند و آنجا چمباته میزند. در حالیکه مسافر از میان خیابانها به رفتن ادامه میداد از میان چهار دروازه ورودی تازهواردانی به داخل هجوم میآوردند که بیوقفه شکایت میکردند.
او بسیاری از میدانهای دیگر را میبیند که همه شبیه به میدان اولی بودند. او اندامِ از ترس لرزانی را میبیند که باران خونین بر رویشان میبارید و نور شعله سرخ گلدان آهنی آنها را روشن میساخت. در این محل تیرهبختانِ بسیاری سرگردان بودند و به نظر میرسید که بدبختیشان بیحد و مرز باشد. و همه‌جا آن نیروی نامرئی و وحشتناک قدرتش را بر آنها اعمال میکرد، به این نحو که ناگهان یکی از آنها را میگرفت و محو میساخت، در حالیکه عذابِ باقیماندگان در نتیجۀ آن همیشه بیشتر میگشت. با آنکه این نیروی ناشناخته مرتب یکی از آنها را محو میساخت اما از تعداد آنها کم نمیشد، زیرا بیوقفه اندامهای جدید از دروازههای باز به داخل هجوم میآوردند. آنها نسبت به تک تک کسانیکه با محو گشتن به رمز و راز آشنا میگشتند حسادت میکردند، در حالیکه آنها مجبور بودند هنوز هم در سیاهی جهل باقی‌بمانند. عذابِ تردید آنها را میجَوید، آنها از وحشت در یک هیستری زندگی میکردند، هیچ پرتو امیدی ساکنین شکنجه دیدۀ شهر مُردگان را روشن نمیساخت.
بنابراین فیلسوف این شهر را اینگونه یافت؛ او بدون استراحت کردن شصت ساعت در آن شهر میرفت، بدون آنکه موفق شده باشد به مرکز شهر که مرگ در آنجا اقامت داشت برسد.
مرکز شهر توسط یک دیوار مدور بزرگ ساخته شده از مرمر باشکوهی احاطه شده بود که چهار مسیر بزرگ اصلی شهر در آنجا به هم میرسیدند. در درون این دیوارِ مدور یک دیوار دیگر وجود داشت که اما فقط دارای دو درِ ورودی بود و در واقع یکی به سمت طلوع خورشید و یکی به سمت غروب خورشید. هنگامیکه فیلسوف به داخل گام مینهد خود را در مقابل یک گنبد عظیم مییابد که به نظر میرسید درِ ورودی ندارد. او پُر از هجوم غیرقابل مقاومتِ یک اکتشاف به دورِ گنبد میگردد و عاقبت متفکرانه میایستد. در این لحظه چند سنگ در مقابلش محو میگردند و روزنه کوچکی در گنبد ایجاد میشود که امکان ورود او را ممکن میساخت. او داخل میشود و خود را در زیر گنبد فوقالعاده مرتفعی مییابد که در رأس آن یک سوراخ گرد وجود داشت و از میانش باران و نور قرمز رنگ آسمان به درون نفوذ میکردند. قطراتِ خونین یک صفحه بزرگ فلزی سرب رنگ روی زمین را پوشانده بود.
پس بنابراین این مرکز شهر بود.
پس از رسیدن مسافر به آنجا صفحه فلزی آرام از جا بلند میشود و پلکان سنگیای را نمایان میسازد که خود را در تاریکی گم میساخت. او شجاعت به خرج میدهد و از پلهها پائین میرود؛ صفحه فلزی بلافاصله در پشت سر او با صدای خفهای میافتد. او در محاصره تاریکی مدت بسیار طولانی از پلههای باریکِ مارپیچ پائین میرود.
عاقبت به یک سرسرای کوچکِ حک شده در سنگ میرسد که توسط یک پرتگاهِ عمیق احاطه شده بود.
در آنجا شبِ جاودانه زندگی میکرد. سکوت مرگباری در اطراف حاکم بود؛ از پرتگاه یک سرمای نابود کننده صعود میکرد.
گرچه چشمان پیرمردِ متجاوزِ دلیر قادر به تشخیص اطرافش نبودند، اما او یک آگاهی روشن از اینکه کجا است داشت. از جهاتی حتی بطور کامل میدانست که عاقبت به مقصدِ سفرش رسیده است. او نیرویش را جمع میکند و خود را کاملاً بر روی پرتگاهِ مرگ خم میسازد تا از او سؤال کند.
او هیچ چیز نمیدید. پرتگاه از تاریکی و مه متراکمی پُر بود.
ناگهان خشم دیوانهواری او را در برمیگیرد.
او فریاد میکشد: "ظالم، تو ظالم! حامل وحشت! جلادِ هرآنچه که هست، تو نباید طولانیتر کسی مانند من را مسخره کنی. تو فقط برای کسانیکه بر روی زمین راه میروند یک رمز و رازی، اما من حالا با انداختن خود به درون پرتگاه رازت را کشف خواهم کرد. حالا تو خودت را به من نشان خواهی داد ... من میخواهم بمیرم ... اما بدانم ..."
سپس این انسان تلاش میکند خود را به درون پرتگاه مرگ پرتاب کند ــ اما پرتگاه او را نمیپذیرفت! ــ تاریکی از گشودن خود برای او خودداری میکرد، و او با وجود انرژی خشمگین قادر نبود بر انجمادی غلبه کند که ناگهان هر حرکت اعضای بدنش را فلج ساخته بود:
در این لحظه او سرنوشت وحشتناکی که دچارش شده بود را میشناسد. او محکوم شده بود در آن راه باریک که در محاصره امپراتوری مرگ بود باقی‌بماند، بدون آنکه بتواند بمیرد یا به سرزمین زندگان بازگردد، محکوم به چرخیدن به دور پرتگاه تا ابد شده بود، محکوم شده بود خود را بر روی تاریکی پرتگاه خم سازد و بیهوده برای یافتن مرگ به مه درون آن چشم دوزد و در این حال یک کنجکاویِ مدام در حال رشد روحش را بخورد، و توسط وحشت و تردیدی بیپایان شکنجه گردد و بانگ شکایت ناامیدانهاش ناشنیده در تاریکی انعکاس یابد.
سرنوشت حتمی او هنوز مانند مرگ خیلی دور بود.
 
قتل یک آمریکائی
در 12 ماه نوامبر در میان اخبار مختلف خبر مهیج زیر وجود داشت:
"یک درام اسرارآمیز در میدان تئاتر فرانسه.
در سپیده دم دیروز، شنبه، رهگذرانِ اندکی که از میان مه سرد با عجله میگذشتند توسط یک فریاد بلندِ ترسناک به وحشت افتادند. در همان لحظه بدن یک انسان از پنجرۀ هتلِ جهانوطن واقع در گوشه خیابان اپرا بر روی پیادهرو سقوط میکند.
مردم با عجله به آن سمت میروند تا به فرد زخمی که با سرِ شکافته و اعضای شکسته آنجا افتاده بود و دیگر هیچ نشانه زندگی از خود نشان نمیداد کمک کنند. مرگ باید فوری رخ داده باشد. کارمندان هتل جسد را شناسائی میکنند، او یک آمریکائی به نام هایزوا ویلسون بود که همراه پسرعمویش به نام توماس ویلسون در طبقه پنجم هتل زندگی میکرد.
مأمورین پلیس بلافاصله به آپارتمان این آقا میروند و او را نیمه لباس پوشیده، بسیار هیجانزده و در حال پانسمان کردن چندین جای زخم در صورت مییابند. او از هرگونه توضیح در باره درامی که اتفاق افتاده بود شدیداً خودداری کرد، اما افزود که در این قتل بیگناه است. با این وجود او فوراً دستگیر میشود.
تحقیقات نشان میدهند که هر دو مردِ آمریکائی از دو ماه پیش در هتل جهانوطن زندگی میکردهاند. آقای توماس ویلسون که به زبان فرانسوی تسلط کامل دارد یک مرد تقریباً چهل ساله ثروتمندی است که به نظر میرسد دوست بزرگ لذت بردن باشد. پسرعمویش، قربانی بیچاره، هفت یا هشت سال از او کوچکتر بود؛ و به نظر میرسید که کاملاً به او وابسته بوده و در موقعیت یک <خویشاوند فقیر> در نزد او زندگی میکرده است. قربانی فقط به زبان انگلیسی صحبت میکرد، بسیار سنگین گوش و ساکت بود و به نظر میرسید که شخصیت تقریباً انسانگریزی داشته است.
او بیشترِ زمان را در اتاقش تنها میگذراند، جائیکه خود را حبس میکرد، سیگار میکشید، کتاب میخواند یا افسرده از پنجره به خیابان نگاه میکرد.
فقط یک شخص وجود داشت که ظاهراً موفق شده بود خود را کمی به او نزدیک سازد. این شخص یک دختر جوان انگلیسی به نام ایتل کومپبل بود که مسئول عوض کردن ملافه اتاقهای هتل است. هایزوا موفق شده بود در مقابل این دختر جوان بر کمروئی بزرگش غلبه کند، و این احتمال وجود دارد که بین این دو یک عشقبازی کوچک رخ داده باشد، زیرا هنگامیکه دختر جوان انگلیسی از مرگ وحشتناک مرد آمریکائی آگاه میشود دچار یک بحران شدید عصبی میگردد. او را باید به تختخواب میبردند و برایش دکتر میآوردند.
سپس رئیس پلیس برجسته این منظقه، آقای اگلونتاین آپارتمان آن دو مردِ آمریکائی را با دقت کامل جستجو میکند. آنطور که به نظر میرسد این دو مرد آمریکائی منحصراً خود را با چیزهای علمی مشغول کرده بودند، زیرا رئیس پلیس در یک کمدِ با دقت قفل شده ابزار فیزیکی و خازنهای الکتریکی فراوانی کشف میکند.
آقای آنگله، قاضی معروف، موظف به تاباندن نور به این جریان تقریباً مبهم میشود.
توماس ویلسون را بعد از پانسمانِ جراحات نه چندان عمیق به بازداشتگاه میبرند. آنطور که گفته میشود، آقای توماس ویلسون از وکیل مشهور آقای کابرول خواهش کرده دفاع از او را بپذیرد.
جسد قربانی برای کالبدشکافی به سردخانه منتقل شده است.
طبق خبری که بدست ما رسیده است باید متهم به قتل با نام مستعار توماس ویلسون همان دانشمندی باشد که به خاطر اکتشافات علمی شگفتانگیزش در آمریکا و همچنین در اروپا از شهرت قابل توجهای برخوردار است. ما فعلاً از انتشار نام حقیقی این شخصیت برجسته خودداری میکنیم؛ اگر این خبر غیرمنتظره که بدست ما رسیده است حقیقت داشته باشد بنابراین این حادثه توجه عمومی گستردهای را به خود جلب خواهد ساخت."
 
بدیهیست که گزارش قتل مرد آمریکائی مخاطبین را هیجانزده ساخته بود، به خصوص وقتی معلوم گشت خبر رسیده بدست خبرنگاران حقیقت دارد. روزنامههای شبانه نام واقعی توماس ویلسون را منتشر میکنند. او دکتر جفریز مشهور از نیویورک بود. روزنامهها پرتره او را، زندگینامه و ردیفی از اکتشافاتش را چاپ میکنند. اما هیچکس نمیتوانست کوچکترین اطلاعاتی در مورد آنچه به قربانی مربوط میگشت، در باره شخص او و علت این واقعه غمانگیز بدهد.
از آنجا که روز بعد از این ماجرا روز یکشنبه بود، بنابراین تحقیقات پیش نمیرفت. ایتل کومپبل جوان حالش بهتر شده بود؛ او دوباره میتوانست وظایفش را انجام دهد، اما به نظر میرسید که عمیقاً متزلزل باشد و پاسخ او به سؤالات همکارانش در رابطه با قتل فقط یک سکوت لجبازانه غمانگیز بود.
 
در صبح روز دوشنبه دکتر گسپورد، پزشک قانونی برای انجام کالبد شکافی به سردخانه میرود، و در همان ساعت مرد آمریکائی متهم به قتل برای اولین بار توسط قاضی بازپرسی میشود، و در واقع در حضور وکیلش آقای کابرول.
آقای آنگله یک نگاه نافذ به مرد آمریکائی که صورت بیریشش هنوز کاملاً با باندِ سفید رنگ احاطه شده بود میاندازد. در این لحظه اما وقتی قاضی دهانش را میگشاید تا بازپرسی را شروع کند متهم حرف او را قطع میکند و میگوید:
"آقای قاضی، من نمیتوانم دیگر این مسئولیت را بپذیرم و ببینم که دادگستری فرانسه طولانیتر از این در مسیر اشتباه برود. من در حضور آقای کابرول که مساعدت ارزشمندش را به من وعده دادهاند برایتان این حقیقت را صادقانه توضیح میدهم که بیگناهم."
قاضی در کمال ادب میگوید: "من کاملاً مایلم این را از شما باور کنم، اما ظاهر امر بر علیه شما شهادت میدهد، و همه چیز دلالت بر آن میکند فردی که این جنایت را مرتکب شده است شما هستید."
مرد آمریکائی اطمینان میدهد: "اما در اینجا اصلاً هیچ قتلی انجام نگرفته است."
"بله، بله، من میدانم، فقط یک خودکشی! حداقل این را ادعا میکنید! اما زخمهائی که شما از آن برداشتهاید این واقعیت را که شما با مقتول در اتاق بودهاید ..."
مرد عجیب آمریکائی یک بار دیگر با لحن قانع کنندهای حرف قاضی را قطع میکند: "اما هیچ انسانی نمرده است. بدنی را که مردم در میدان تئاتر فرانسه در زیر یکی از پنجرههای هتل جهانوطن ــ من با کمال میل اعتراف میکنم که خودم او را از پنجره به بیرون پرتاب کردهام ــ از زمین بلند کردند بدن یک انسان نمیباشد ... نه، نه، من اینجا نقش یک دیوانه را بازی نمیکنم، من فقط حقیقت ساده و خالصی را ادعا میکنم که اثباتش برایم بسیار آسان خواهد بود: آنچه را که من از میان پنجره به بیرون پرتاب کردم یک روبات بود که ظاهر یک انسان را داشت و من آن را خودم سال گذشته ساختم."
یک مکث کوتاه بر قرار میگردد.
عاقبت قاضی زمزمه میکند: "خب، شوخی کافیست، این مزخرف است ... این غیرممکن است ... وگرنه آدم باید بلافاصله متوجه آن شده باشد ..."
مرد آمریکائی با لبخند گشودهای شروع به صحبت میکند: "آقای قاضی، در کمال تعجب خود من هیچکس حتی کوچکترین چیزی متوجه نگشت، من فکر نمیکردم که اثرم چنین کامل است ... آیا <حوا در آینده> اثر ویلیرز را خواندهاید؟"
در این لحظه یک اغتشاش کوچک در کنار در ایجاد میشود و دکتر گسپورد به درون اتاق هجوم میآورد.
او فریاد میزند: "این بیسابقه است، میدانید چه چیزی را آنجا برایم بر روی میز کالبدشکافی قرار دادهاند؟ یک چیز مصنوعی! یک نوع عروسک که میتواند توسط برق به حرکت افتد. دستیاران آزمایشگاه به این خاطر وحشت کرده بودند! آنها ابتدا بعد از سرد شدن بدن این را متوجه گشتند، اما جرأت نمیکردند چیزی از آن بگویند. زیرا به نظر میرسد که این دستگاه تا وقتی نیروی محرکه کار میکند درجه حرارت بدن یک انسان را دارد. من به شماها میگویم که این یک اثر هنریست! این فوقالعاده است! این انسان مصنوعی دارای یک قلب، مغز، ریه و خون در شریانها است! بدون شک باید به یک دستگاه گیرنده الکتریکی هم مجهز شده باشد! این واقعاً حیرتانگیز است!"
مرد آمریکائی میگوید: "همکار عزیز، تحسین شما من را عمیقاً تحت تأثیر قرار میدهد."
"دکتر جفریز! شما دکتر جفریز هستید! استاد گرانقدر من! همکار مشهور من!"
دکتر گسپورد کاملاً به شوق میآید.
مرد آمریکائی مؤدبانه به آقای آنگله میگوید: "من امیدوارم که شما مرا به خاطر زحمتی که برایتان ایجاد کردم ببخشید، اما من به عبث میکوشیدم شما را مطمئن سازم که بیگناهم، کسی نمیخواست حرفم را باور کند. و در اصل این کاملاً به نفع من بود. من برای معرفی اختراعم به جهان به یک ماجرای پُر هیجان احتیاج داشتم ... در آمریکا من را کاملاً میشناسند، در آنجا میتوانستند فوری به من مشکوک شوند، در حالیکه اینجا وضعیت کاملاً متفاوت است. یک جنایت جنجالی، یک دستگیری، مقاله روزنامهها، و بعد ناگهان حقیقت مانند بمب منفجر شدهای در میان همه این سردرگمیها ... این، همانطور که شما باید اعتراف کنید،یک تبلیغ عالی است که به زحمت میتوان عالیتر از آن را تصور کرد. از نظر دور ندارید که من برای خلق یک روباتِ کاملاً شبیه به انسان بیش از بیست سال کار کردهام. و من قبل از موفق گشتن در تولید این روبات که او را هایزوا نام نهادم پنج روبات ساختم و دوباره آنها را نابود کردم! خازنها مشکلات بینهایتی برایم به وجود آوردند، ما خیلی کم در باره الکتریسیته میدانیم ... اما من فرصت پیدا خواهم کرد به شما تمام اینها را تا کوچکترین جزئیات توضیح دهم. من مقالهای در این باره نوشتهام و آن را به جهان علمی گزارش خواهم داد ... و همزمان بدن روبات را نشان خواهم داد ..."
آقای آنگله حرف او را قطع میکند: "اما، ببخشید، در باره زخمهای صورتتان چه میگوئید، آنها از کجا آمدهاند؟"
مرد آمریکائی کمی مکث میکند: "زخمهایم؟" و سپس توضیح میدهد: "خب، او باید این زخمها را به من زده باشد. من قبلاً به شما گفتم که مصمم بودم تصور انجام یک قتل را زنده سازم، و برای راه اندازی اختراعم یک ماجرای مهیج ایجاد کنم. اما به علت هراس همیشه این کار را به تعویق میاندختم. من در برابر ویران ساختن این روبات که محصول مطالعات بیپایان و سالها کارم بود و اولین موفقیت کاملم معنا میداد مقاومت میکردم ... که بعلاوه وقتی با چشمان بزرگ شفافش به من نگاه میکرد به طور شگفتانگیزی مانند انسان دیده میگشت ... عاقبت، در شب قتل (او لبخند میزند و خود را تصحیح میکند)، در شب آن ماجراجوئی برای شجاعت دادن به خودم یک گیلاس ویسکی بیش از حد نوشیدم. من خیلی دیروقت به خانه رفتم، بسیار هیجانزده بودم اما سخت مصمم که نقشهام را اجرا کنم. من دقیقاً نمیدانم چه اتفاقی افتاد، ــ ویسکی، آیا اینطور نیست؟ ــ من باید قبل از به بیرون  پرتاب کردن او از پنجره فراموش کرده باشم نیروی محرکهاش را خاموش کنم ــ اما این مسلم است که او از خود دفاع کرد ــ چون من جای زخم بر صورتم دارم ..."
قاضی کاملاً متحیر میپرسد: "او از خود دفاع کرد؟"
مرد آمریکائی پاسخ میدهد: "نه! منظورم فقط این است که من ناشیانه رفتار کردم. من واقعاً بیش از حد ویسکی نوشیده بودم. آقایان محترم، بیائید، بگذارید که ما به سردخانه برویم. بعد شما متقاعد خواهید گشت که او یک روبات است."
"و خدمتکار کوچک انگلیسی؟"
"خدمتکار کوچک؟ بله، خب! حالا، این یک آزمایش از طرف من بود. من مایل بودم مطمئن شوم که آیا روباتم میتواند تأثیر کمی عمیقتر بگذارد. البته من میتوانستم توسط جریان الکتریکی او را به حرکت اندازم و سپس دستوراتم را که او مطیعانه انجام میداد به او بدهم. من او را سه یا چهار بار به این بهانه که باید در اتاق دیگر کاری انجام دهم با دختر جوان تنها گذاشتم ... پس از این آزمایش وقتی میدیدم که چگونه دختر جوان به این روبات ــ آنطور که من فکر میکنم با او نامزد شده بود ــ لطیفترین نگاهها را پرتاب میکند نمیتوانستم واقعاً جلوی خندهام را بگیرم ... او واقعاً یک روبات خوب بود."
در این هنگام آقای کابروله میگوید: "من از دادگاه درخواست میکنم که موکلم از بازداشت آزاد شود."
این جمله کوتاه تمام آن چیزی بود که وکیل مشهور در این قضیه عجیب گفت، اما این کافی بود تا شهرت قابل توجهاش بیشتر تحکیم شود.
 
اشتهار دکتر جفریز به طرز شگفتانگیزی سریع گسترش مییابد. از یک روز به روز بعد او و روباتش موضوع صحبت تمام جهان متمدن میگردد. روزنامهها در توضیح جزئیات جالب در باره این روبات از هم پیشی میگرفتند. مردم روباتهای تاریخی را به یاد میآوردند و از روباتهای آلبرت کبیر، ووکنسن، میتسل و هوفمن صحبت میکردند. دانشمندان نظرات مختلفی داشتند. سرمایهداران مبالغ عظیمی در اختیار او گذاشتند و پیشنهاد تأسیس شرکتهائی برای تولید خدمتکاران مصنوعی و مجسمههای زنده میدادند. دکتر جفریز عضو افتخاری بسیاری از جوامع علمی میشود، به او مدالهای زیادی اهداء میگردد، هزاران کارت‌پستال از پرتره او چاپ و پخش میکنند که در بسیاری از آنها عکس هایزوا ویلسون تیره‌بخت هم دیده میگشت.
او شدیداً توسط سقوط آسیب دیده بود؛ علاوه بر آن دکتر گسپورد او را در لحظات اولیه تعجب و هیجان خیلی بیشتر مثله کرده بود. در نهایت این جسد مصنوعی بیچاره در معرض دید عمومی قرار داده میشود و جمعیت از کنار این دستگاه عجیب و غریب رژه میرفتند و با حیرت این بدن رقتانگیز را که بسیار شبیه به انسان بود و  زخمهای وحشتناکی بر بدن داشت و پیروزی نبوغ خلاق انسان بود تماشا میکردند.
در میان افراد کنجکاو یک دختر جوان بلوند و بسیار رنگپریده وجود داشت که چنین به نظر میرسید ــ آنطور که نگهبانان این را دیرتر متفقالقول توضیح دادند ــ دچار یک حالت هیجان شدید و تحریک بیش از حد اعصاب باشد. دختر بدون آنکه نگاهش را از او بردارد چند دقیقهای در مقابل روبات نابود گشته میایستد. سپس با خنده آهسته هیستریک رو برمیگرداند و خود را دور میسازد.
دکتر جفریز در این بین آپارتمان خود را با یک آپارتمان بسیار بزرگتر در طبقه اول هتل عوض کرده بود و در نظر داشت چند روز دیگر بخاطر سخنرانی و نمایش بدن هایزوا ویلسون در پایتختهای مختلف اروپا پاریس را ترک کند. او همزمان ساخت یک هایزوا جدید را شروع کرده بود. در شب همان روزی که ما از آن همین حالا صحبت کردیم و دکتر جفریز در نیمه‌شب به خانه بازگشته بود ناگهان صدای باز شدن درِ سرسرا را میشنود.
او بلند میشود تا ببیند چه کسی میآید که ناگهان در سالن نیمه‌تاریک طرح ظریف یک سایه با یک پیشبند سفید را در مقابل خود میبیند. او بلافاصله پیشخدمت کوچک انگلیسی را به یاد میآورد. او میخواست صحبت کند، او میخواست عمل کند، اما وقتی برای این کار برایش باقی‌نمیماند.
دختر از میان دندانهای بر روی هم فشرده نیمه بلند فریاد میکشد: "دروغگو، دروغگو، قاتل!"
دختر دستش را بلند میکند. صدای سه گلوله شنیده میشود. دکتر جفریز از جلو با سر به زمین سقوط میکند. خون از دهانش جاری میشود و سپس میمیرد.
 
پیروزی واقعی
"و من با عزرائیلِ مخوف مأیوسانه میجنگیدم ــ ــ"
(ادگار آلن پو: ــ لیژیا)
 
شب بود؛ در اسکله دورافتاده مردی پوشانده شده در پالتوی سیاه در امتداد رودخانه گام برمیداشت.
آب در سمت راستِ انتهای ساحل در امتداد دیوارها عمیق و آرام مانند آب یک کانال جریان داشت. اینجا و آنجا یک پله مورب رو به پائین به سمت رودخانه منتهی میگشت. فانوسهای آویزان بر تیرکهای کشتیهای لنگرانداخته مانند ستارگان سرخ میدرخشیدند. ساحل مقابل فقط توسط لکههای دور فانوسهای زرد و چند پنجره روشن خانههای نامرئی قابل تشخیص بود.
سمت چپ اسکله بزرگ بناهای قدیمی با نمای خاکستری قرار داشتند. درِ خانهها با کلونهای آهنی قفل بودند؛ اکثر پنجرههای بلند و باریک توسط کرکرهها بسته و تاریک بودند، فقط به ندرت یک نور ضعیف از میان پردههای ضخیم یا شکاف کرکرهها به بیرون نفوذ میکرد، آدم فقط به ندرت اینجا و آنجا در یک اتاق نیم روشن پرترههای جدی آبا و اجدادی و مبلمان سنگین از مُد افتاده از چوب بلوط را میدید. اکثر این بناهای قدیمی توسط باغهائی از هم جدا شده بودند که به نظر میرسید شاخههای درختان بر روی دیوارهای در حال خراب گشتنشان کنجکاوانه به رهگذران مینگرند. فانوسهای آویزان به زنجیرهای آهنی یک نور مات پخش میساختند. اینجا و آنجا تابلوی نشسته بر بالای خانهای همچنین نسبت ساختمان به یک خانواده اصیل این شهر قدیمی را نشان میداد.
شب فرا رسیده بود؛ این یک شب سرد مهآلود ماه نوامبر بود، ابرهای سربی رنگ مانند یک گله رویائی خارقالعاده توسط طوفان در آسمان تاریک در حرکت بودند.
بنابراین این منطقه قدیمی شهر، اسرارآمیز و در سکوت عمیق مختل ناگشتنی در سایه شب قرار داشت.
چنین به نظر میرسید که تمام این چیزها برای مرد که سریع به آن سمت نزدیک میگشت چیزهای آشنائی هستند، گام برداشتن مرد سریعتر میگردد. حالا او از یک پل میگذرد و سپس در برابر یک خانه باریک توقف میکند، درِ تزئین شده با آهن را با یک کلید باز میکند. او داخل یک راهرو بزرگ میشود که توسط یک لامپ قرمز کم‌نور آویزان از سقف روشن شده بود. در پسزمینه یک پلکان پهن رو به بالا میرفت. او بالا میرود و به طبقه سوم و آخرین طبقه خانه میرسد. در برابر یک در که با مجسمههای ظریف چوبی تزئین شده و بر بالایش یک لامپ روشن بود میایستد، سه بار به در میکوبد. یک لحظه میگذرد. او یک بار دیگر در را به صدا میآورد و وقتی صدای کشیده شدن قدمها را از داخل میشنود کلاهش را از سر برمیدارد و پالتویش را درمیآورد. نور کم چراغ به صورتش میافتد، او بسیار رنگپریده بود، در حالیکه چشمها، ابروها، ریش و مو کاملاً سیاه بودند. حالا در در یک پنجره بسیار کوچک باز میشود، و سپس صدای باز کردن کلون و زنجیر پشت در به گوش میرسد.
او داخل میشود؛ در برابرش یک پیرزن ایستاده بود که یک کت بدوی و لباسی از پارچه پشمی زمخت بر تن داشت. زن کلاه و پالتوی تازهوارد را میگیرد؛ لباس مرد کاملاً سیاه بود، و در انگشتهای دستهای سفیدی که دستکش را از آنها خارج میساخت انگشترهای تزئین شده با سنگهای قیمتی برق میزدند.
او موی سیاه بلند افتاده بر پیشانیاش را بالا میزند و پرسشگرانه به زن سالخورده نگاه میکند.
پیرزن میگوید: "بله، بله، دختر کفن شده انتظار شما را میکشد. اما چرا باید این را برای شما هر بار تکرار کنم؟ آه، آیا مگر نمیدانید که او همیشه در  کفنش انتظار شما را میکشد؟ که او همیشه آماده است، و اینکه من پیرزن بیچاره او را برای این کار آماده میسازم، برای کاری که من قطعاً برای قرنها در جهنم باید عذاب بکشم، که شما هم اما بی چون و چرا به آنجا خواهید آمد ... اما چه کسی قادر به مقاومت در برابر شماست ... چرا من این را به شما میگویم؟ شما به سختی کلمات من را میشنوید ... اما مواظب باشید ... میتواند چنین اتفاق بیفتد که این بازی یک روز کاملاً به واقعیت مبدل شود."
مهمان بدون کوچکترین توجه به صحبت پیرزن از کنارش میگذرد. او به یک اتاق کوچک داخل میشود که دیوارهای آینهکاری شدهاش توسط شمعهای بلند روشن شده بود. او برهنه میشود، جامه ابریشم نرم سیاه بلندی میپوشد، به خود ادکلن میزند و اتاق را ترک میکند.
به نظر میرسید که مرد در هیجان بزرگی باشد، زیرا او رنگپریدهتر از قبل بود؛ او لبهایش را محکم به هم میفشرد و دستهایش میلرزیدند. تأثیر تریاکی که قبل از آمدنش به اینجا مصرف کرده بود مغزش را گیج و او را از یک اشتیاق گداخته رویائی پُر میساخت.
حالا او خود را در یک اتاق چهارگوش مییابد که با کوسنها و مبلمان آبنوس مجهز شده بود. سقف و دیوارها از پارچه ابریشمی بنفش رنگی پوشیده شده بودند، و همچنین پرده آویزان بر پنجره و در هم از جنس همان پارچه ابریشمی بود. در سمت راست یک آینه بزرگ قرار داشت، سمت چپ یک ساعت دیواری پایهدار که کار نمیکرد؛ گلدانهای بزرگ برنزی پُر از گل رز بودند. فرش مناسب رنگ و نقش پرده انتخاب شده بود. بر روی میز کوچکی یک آباژور صورتی رنگ نور خفیفی میپراکند.
مرد به کنار تختخواب میرود، پردههای دور آن را کنار میزند و یک تختخواب تقریباً کاملاً از عاج فیل ساخته گشته آشکار میگردد که دارای متکاهای باشکوه، لحاف ابریشمی و ملافههای سفید و پاک بود.
بر روی این تختخواب زن جوان بسیار زیبائی دراز کشیده بود.
لحاف ابریشمی مانند برف سفید تا زیر پستانها که برجستگی آن توسط پیراهن چسبانی از جنس ابریشم سفید نقرهای به وضوح قابل تشخیص بودند بالا کشیده شده بود. یک گردنبند مرواریدِ سه ردیفه گردن باریک را در احاطه خود داشت، پارچه ابریشمی سفید رنگی مو و صورتش را پوشانده و رنگپریدگی شفافش را افزایش داده بود. زن جوان بدون حرکت و با دستهای صلیب کرده بر روی سینه آنجا دراز کشیده بود؛ به نظر میرسید که انگار هیچ نفسی سینهاش را منبسط نمیسازد. بر روی تختخواب گلهای رز سفید رنگ پاشیده شده بود، بر روی سینهاش یک صلیب از عاج قرار داشت. نور ملایم نقرهای یک لامپ بر روی زن زیبا میتابید. هوای اتاق بسیار گرم و از رایحه عطر قویای پُر بود.
مهمانِ شبانه زن جوان را تماشا میکند، و درد فوقالعادهای که با اشتیاق داغ شهوانی همراه بود سینهاش را پُر میسازد، زیرا که معشوقهاش بینهایت خواستنی بود و تصویر کامل مرگ را ارائه میداد! به نظر میرسید که انگار این چشمان بزرگ هرگز دوباره پلکهای شفافشان را باز نخواهند کرد، که انگار این لبهای کامل بسته نگشتهای که در پشتشان دندانهای مانند مروارید سفید میدرخشیدند خود را دیگر هرگز برای بوسیدن نخواهند گشود، که انگار این بازوهای برهنه برای در آغوش گرفتن کسی که زن جوان دوست میداشت ــ که دوست داشته بوده است دیگر هرگز گشوده نخواهند گشت.
آیا زن جوان در زیر نور ماتِ این لامپ آخرین نفس را کشیده بود؟ آیا گلهای پاشیده شده بر روی تختخواب گلهای مرگ نبودند؟ آیا نباید صلیب بر سینه قرار گرفتهاش را با خود به گور میبرد؟ آیا زن جوان را برای متحد شدن با فرشته مرگ نیاراسته بودند؟ مرد در مقابل تختخواب زانو میزند و میگذارد نگاه پُر شورش بر معشوق استراحت کند. تأثیر تریاک، گرمای درون اتاق و رایحه قوی عطر یک گیجی و وجد در او برمیانگیزد و به تدریج آگاهی از واقعیت را از دستش میرباید. یک ناامیدی عمیق قلبش را پُر میسازد و همزمان میل آتشین شهوانیای در او بیدار میگردد که با گذشت هر ثانیه رشد میکرد. او گریه میکند. او یکی از دستهای زن جوان را در دست میگیرد، او بازوی برهنه لخت را میبوسد و نوازش میکند. احساس ناامیدی و عشق و شهوت در او نفوذ میکردند.
حالا او پارچه سفید ابریشمی را که صورت و موهای سیاه زن جوان را پوشانده است کنار میزند. او این چهره زیبا را تماشا میکند و ناگهان امیدی قلبش را پُر میسازد که همزمان میل شهوانیاش را افزایش میداد و در او خواهش سزاوار سرزنشِ تصاحب فوری معشوقه را بیدار میساخت. او خود را در کنار زن جوان بر روی تختخواب میاندازد، او لبهای کمی باز زن جوان را میبوسد، او بدن ظریف و دوستداشتنی زن جوان را عاشقانه در آغوش میگیرد. طرههای موی زن جوان بر روی متکای باشکوه میافتند و پارچه ابریشمی به کنار رفته زیبائی اسرارآمیزش را نمایان میسازد. مرد فکر میکند: "فردا چه اهمیتی میتواند برایم داشته باشد؟ او در این شب هنوز زیباست و کاملاً به من تعلق دارد، و من چنان زیاد دوستش دارم که بر مرگ پیروز خواهم گشت."
و در یک هذیان شهوتانگیز که توسط تأثیر تریاک افزایش یافته بود زن جوان را در اختیار میگیرد. در این وقت چنین اتفاق میافتد که لبهای زن برای پاسخ به بوسههای مرد آهسته باز میگردند، که بازوانش برای در آغوش گرفتن مرد گشوده میگردند، که اشگهای شهوتانگیز از میان مژهها میدرخشند و اینکه چشمان بزرگ شفافش خود را کاملاً میگشایند! و تمام بدن زیبای الهی زن عطر فریبنده عشق تنفس میکرد.
مرد اما وقتی زندگی را در زیر بوسههای آتشینش بیدار احساس میکند خود را تسلیم شهوت بی‌حد و مرزی میسازد. غروری بینظیر سینه مرد را متورم میسازد، او فکر میکند:
"این عشق من است که او را از گور نجات داده است. یک بار دیگر او را زنده ساختم! یک بار دیگر! ... من پروردگار مرگم."
 
و این مرد شبهای بسیاری را مانند این شب گذرانده بود. مست از تریاک در این اتاق سفید نفوذ کرده بود، جائیکه زن بیچاره در عنفوان جوانی و زیبائیش مانند یک مُرده در تابوت بر روی تختخواب قرار داشت و بوسه مرد را پاسخ میداد. مرد این بازی عجیب و غریب را چندین بار تکرار کرده بود، و ابتدا در شب آخر این سال بود که او برای آخرین بار به آنجا میرفت.
برف میبارید و شب بسیار تاریک بود. دانههای نرم برف همه‌چیز را در سفیدی باکرهای پوشانده بودند. آنها در آب سیاه رودخانه که ساکت مانند آب یک کانال به نرمی جریان داشت بی‌صدا سقوط میکردند. آرامش عمیقی بر روی منطقه قدیمی شهر قرار داشت.
او در بوران برف به آن سمت گام برمیداشت؛ تریاکی که او امروز بخصوص فراوان مصرف کرده بود میگذاشت رؤیاهای عجیب و غریب در مقابلش زنده شوند.
او از پُل میگذرد، به داخل خانه نفوذ میکند، از پلهها بالا میرود. او در را به صدا میآورد و طبق معمول از طرف پیرزن پذیرفته میشود. به نظر میرسید که پیرزن وحشتزدهتر و هیجانزدهتر از معمول است. اما مهمان شبانه چنان در افکار خود غرق بود که متوجه آن نمیشود.
پیرزن میگوید: "چی، شما هستید؟ ... من امیدوار بودم که شما امروز نیائید ... من نمیدانم که چرا این امید را داشتم، زیرا خیلی خوب میدانم که زن جوان باید امشب انتظار شما را میکشید، و همچنین میدانم که شما همیشه میآئید.
اما امروز اجازه ندارید پیش او بروید ... او مانند همیشه پیچیده شده در کفن بر روی تختخواب قرار دارد، آماده، برای به سمت گور برده شدن، فقط ... اینکه او امشب واقعاً مُرده است. او همین امروز فوت کرده است، آه، خدای من، همین امروز! و من پیرزن بیچاره مانند همیشه به او کفن پوشاندم، اما او و من به لعنت ابدی دچار خواهیم گشت اگر که امروز به شما اجازه رفتن پیش او را بدهم. و اما، من میدانم که کلماتم بیهودهاند ... شما اصلاً به من گوش نمیدهید و پیش او خواهید رفت، زیرا چه کسی میتواند در برابر شما مقاومت کند؟ اما بفهمید که من چه به شما میگویم، امشب این مُردن واقعی است!"
او واقعاً به آنچه پیرزن میگفت گوش نمیداد، و از کنارش میگذرد. پیرزن شاکی همانجا باقی‌میماند. او به اتاق بنفش رنگ وارد میشود و پرده آویزان به دور تختخواب را به کنار میزند. همه چیز دقیقاً مانند همیشه تنظیم گشته بود.
زن جوان بیحرکت مانند یک مجسمه مرمری بر روی یک گور دراز کشیده و توسط نور ملایم نقرهای لامپ روشن شده بود. او مانند یک مُرده رنگپریده و بیحرکت بود. زن جوان همانطور بود که مرد او را همیشه یافته بود. گرچه لبهایش کمتر گلون، پلکهایش سفیدتر و بازوان لختش با وجود هوای بسیار گرم و از رایحه خوش بارور گشته سردتر از همیشه بودند، اما این را معشوقِ زن جوان متوجه نمیگردد. و او همان کاری را که همیشه میکرد انجام میدهد، ابتدا یک یأس عمیق جستجو میکند، آن را مییابد و سپس از اشتیاق سوزان لمس میگردد.
زن جوان در آغوش او قرار داشت، او زن را از بوسههای آتشین میپوشاند. اما او بیهوده میکوشید که لبهایش را با این دهان رنگپریده به ازدواج درآورد، لبها نمیخواستند خود را باز کنند. بیهوده بدن زیبایش را با نوازشهای شهوتانگیز میپوشاند، زن نمیلرزید و بازوانش نمیخواستند به دور مرد بپیچند. پلکهای شفاف بر روی چشمهای بزرگ آبی محکم چسبیده و پاهای کوچکش مانند یخ سرد بودند. اعضای بدنش مدام سختتر میگشتند، سردتر و سختتر، و زیبائیش مُهر تغییرناپذیر مرگ را برخود داشت، همان مرگی که زن جوان به خاطر خواستههای منحرف این مرد عجیب اغلب شبیهسازی کرده بود.
شاید به این دلیل بود، زیرا که او در این شب با وجود نوازشهای شهوانیاش به زن به اندازه کافی عشق نورزیده است؟ شاید، زیرا زن که اغلب مرگ را بازی کرده عاقبت کنجکاو شده بوده آن را واقعاً بشناسد یا شاید، زیرا زن از این بازی وحشتناک خسته شده و واقعاً میمیرد تا به آن پایان دهد. مسلم این است که مردِ بدبختِ ناراضی به زودی به اندازه کافی به این درک رسیده بود که کلمات پیرزن به هیچوجه فریبنده نبودند، بلکه کاملاً حقیقت داشتند. او از وجدِ گیجش بیدار و حالا تازه متوجه میشود که ناامیدی واقعی و دردِ به خاطر از دست دادن چیزی جبران‌ناپذیر چه معنا میدهد! تمام امیال نفسانی خاموش گشته و مُرده بودند ...
چنین بود که انگار آخرین نخهائی که این مرد را هنوز به زندگی متصل میساختند قطع گشتهاند. او سنگ یکی از انگشترهایش را کنار میزند و سم وحشتناک و فوری کشنده مخفی در آن را خارج میسازد. یک بار دیگر زن جوان را که دیگر به مرگ دروغ نمیگفت در آغوش میگیرد ... او لبهائی را که بسیار دوست میداشت میبوسد. و سر خسته مرد در آخرین گیجی و در آخرین مستی بر روی سینه لخت زن جوان میافتد ...
فرشته مرگ اما آن کسی بود که آخرین پیروزی واقعی را از آن خود ساخت ...
 
گوش یوسوئا فلینت
یکی بود یکی نبود، روزگاری مرد بسیار فقیری زندگی میکرد.
او اَونس نامیده میگشت و با کفش کاملاً پاره در خیابانهای نیویورک ول میگشت. شلوارش نخنما، کتش پاره پاره و کلاهش در حالت اسفناکی بود. پریشانیاش تقریباً دیده میگشت، زیرا که از صبح زود هیچ‌چیز نخورده بود.
او در گوشه یک دیوار مینشیند. او شروع میکند به قبول اینکه برایش هیچ محلی در زندگی نیست، باوجود استعدادهای مختلفش، انرژی و خوشبینی قویاش که او را تا آن زمان هرگز تنها نگذاشته بوده است، حالا اما مردد می‌گردد، زیرا او هرگز اجازه هماهنگ ساختن خویش با گامهای واقعی چیزها را به خود نداده بود.
بنابراین اَونس سر را تکیه داده بر دستها گرسنه در گوشه خیابانش نشسته بود. او واقعاً احساس میکرد که عمیقاً ضعیف گشته است. او به خود می‌گوید: "من میدانم که نیرومند هستم و با این وجود از گرسنگی خواهم مُرد." ضعفش آنقدر بزرگ بود که شجاعت او را ترک میکند. او احساس میکرد که چیزی مرطوب در چشمانش بالا میآید، و او یک قطره اشگ به خاطر خودش میریزد.
ناگهان یک صدا از او میپرسد: "میخواهید ده هزار دلار کاسب شوید؟"
اَونس بیدرنگ پاسخ میدهد: "بله."
او بلند میشود و پرسشکننده را ورانداز میکند. او مردی تقریباً چهل ساله بود، خوشلباس و با ظاهری مصمم و زیرک. مرد بدون جلب توجه اَونس که کاملاً در بدبختیاش غرق گشته بود خود را به او نزدیک ساخته و با دقت او را تماشا کرده بود. مرد با خود زمزمه کرده بود: "او میتواند مورد استفاده قرار گیرد." و سپس به او پیشنهاد ده هزار دلار را داده بود.
مرد تکرار میکند: "آیا واقعاً میخواهید این پول را کاسب شوید؟"
اَونس با اطمینان بزرگی میگوید: "بله، برای آن چکاری باید بکنم؟"
مرد سریع پاسخ میدهد: "گوش راست خود را به من بفروشید."
"گوشم را؟"
"بله. گوشتان را. من آن را از شما میخرم. آره یا نه؟"
"میخواهید با آن چه کنید؟"
"شما حتماً این را درک میکنید که من به پرسشتان به هیچوجه پاسخ نخواهم داد، نام من ریزلی است، جراح. من خودم آن را خواهم برید، اما شما لازم نیست به این خاطر هیچ ترسی به خود راه بدهید. بله یا خیر؟"
اَونس میگوید: "بله، البته."
"بسیار خوب. با من بیائید."
کلینیک ریزلی مشهور، مهمترین و برترین جراح، پادشاه فیزیولوژی تجربی که شهرتش سراسر آمریکا را پُر ساخته و از آنجا خود را به اروپا گسترش داده بود، بطور درخشانی منظم و مجهز به پیشرفتهترین وسائل جراحی بود.
اَونس بدنبال جراح که دیگر با او صحبت نمیکرد میرود و در کنار او از یک دهلیز، یک راهرو و چند سالن بزرگ بسیار چشمگیر نظافت گشتهای میگذرد که فکر کردن به اینکه باکتریها و میکربها میتوانند در اینجا زندگی کنند را غیرممکن میساخت.
دیوارهای یکی از این سالنها دارای محلهای تو رفته کوچکی بودند که در آنها انواع موجودات غیرعادی میخزیدند و ظاهرشان کاملاً با آن چیزی که طبیعت به این حیوانات عطا کرده و تحت آن برای ما آشنا هستند متفاوت بود. آنها تولیدات چاقوی وحشتناک ریزلی بودند، قربانیها و پیروزیش، طبیعت تنظیم گشته! جراح لحظهای در برابر یکی از این تورفتگیهای دیوار که در آن چیز عجیب و غریبی خود را حرکت میداد و شباهت بزرگی با دو موش صحرائی از پهلو به هم جوش خورده داشت توقف میکند. اَونس هم میایستد و سپس ناگهان احساس میکند که چگونه یک زبان گرم دستش را میلیسد. او یک سگ در برابر خود میبیند که یک سمت از بدنش سفید و دارای یک موی کوتاه و سمت دیگرش سیاه و دارای موی بلند بود. سر این حیوان سفید بود با یک گوش ایستاده در سمت سیاه بدن، در حالیکه در سمت سفید بدن یک گوش مایل به قرمز رو به پائین آویزان وجود داشت. دُم که دوستانه به این طرف و آن طرف تکان میخورد شباهت به دُم یک خوک داشت و به سمت بالا حلقه زده بود. صدای ریزلی اَونس را از مشاهداتش بیدار میسازد. او بیصبرانه میپرسد: "عجله میکنید؟ میآئید؟"
اَونس سرش را بلند میکند. او بسیار رنگپریده دیده میگشت.
اَونس با صدای گرفته و خشن میپرسد: "میخواهید به جای گوش چه چیزی به سرم بنشانید؟"
ریزلی فریاد میزند: "هیچ‌چیز، کله‌پوک. من فقط گوش شما را میبرم، چون من آن را لازم دارم، این همه‌چیز است."
"آیا این کاملاً حتمیست؟ مطمئن باشم که شما یک حیوان زنده یا چیز دیگری به من نخواهید دوخت؟"
"مطمئن باشید. بعلاوه شما قرارداد را خواهید دید."
آنها به یک اتاق کار بزرگ میرسند. به اَونس یک صندلی داده میشود. در این لحظه زنگ تلفن به صدا میافتد.
یک دستیار ریزلی به اَونس که به زحمت میتوانست از به هم خوردن دندانهایش ممانعت کند میگوید: "شما مدت درازی انتظار نخواهید کشید، بیمار فوراً حاضر میشود." سپس دکتر ریزلی و یک دکتر دیگر به او مشغول میشوند و او را با گوشی پزشکی با دقت معاینه میکنند. ریزلی نیمه‌بلند زمزمه میکند: "او سالم است." و دکتر دیگر مانند انعکاس صدای او تکرار میکند: "او سالم است."
بیست دقیقه بعد یک آقای بزرگ و قوی که یک سمت سرش پانسمان شده بود داخل میشود. بدون نگاه کردن به اَونس بازویش را میگیرد و به کنار پنجره میبرد و گوش او را تماشا میکند. سپس پانسمان را از سر باز میکند. در سمت راست یک زخم وحشتناکِ هنوز جوشنخورده وجود داشت. گوش کاملاً از بین رفته بود و فقط تکه کوچکی آنجا دیده میگشت. آقای قوی با آینه در دست به گوش باقیماندهاش نگاهی میاندازد و سپس آن را با گوش اَونس مقایسه میکند.
عاقبت مرد قوی میگوید: "گوش او بزرگتر است و نه چندان ظریف، اما من فکر میکنم کفایت کند." حالا عاقبت اَونس میفهمد و رنگش مانند مُردهها میگردد.
ریزلی با صدای محکمی میپرسد: "میخواهید قرارداد را امضاء کنید؟"
اَونس میخواند. آن یک قرارداد فروش در بهترین شکل بود. او گوشش را میفروشد و برای آن ده هزار دلار میگیرد.
او بدون آنکه یک کلمه بگوید قرارداد را امضاء میکند.
چند دقیقه دیرتر اَونس پس از شسته و اصلاح گشتن بر روی تخت جراحی بیهوش قرار داشت و گوش خود را بدون آنکه متوجه گردد از دست داده بود. این زینت سر او با نخ ظریفی به جمجمه آقای قوی که همچنین بیهوش بر روی یک تخت دیگر قرار گرفته بود دوخته میشود.
پس از آنکه اَونس با دقت پانسمان میشود و از بیهوشی بیدار میگردد، اثر کلروفرم هنوز چنان قدرتی داشت که او کاملاً گیج بود و اصلاً نمیتوانست به یاد آورد برایش چه اتفاق افتاده است.
او نیمه‌بلند با یک حرکت چانه به سمت مردی که همین حالا با یک قسمت از شخص خود او تزئین شده بود میپرسد: "او چه کسیست؟"
دستیار دکتر هم با صدای نیمه‌بلند پاسخ میدهد: "او مولتی میلیونر یوسوئا فلینت، سلطان گوشت کنسرو است. "
"آیا تصادف کرده است؟"
"نه، نزاع کرده است. او به سختی مست بود. یک ضربه با آجر به صورتش خورده است! او باید یک ماه دیگر با یک دختر بسیار زیبا ازدواج کند. البته او گذاشت خود را قبلاً تعمیر کنند. شما میفهمید ..."
اَونس میگوید: "من میفهمم."
او در کلینیک ریزلی میماند تا اینکه کاملاً شفا میابد. او چنان علاقه زیادی برای حیوانات پیوند زده شده و به موشهای به هم دوخته شده از خود نشان میدهد که استاد مشهور به او پیشنهاد میکند کاملاً پیش او بماند و دستیارش شود. اما اَونس این را نمیخواست. موی او سریع رشد میکند و زخمش را مخفی میسازد. اولین خروجش در همان روزی صورت میگیرد که در آن یوسوئا فلینت ازدواج میکند، و او برای دیدن مراسم ازدواج به کلیسا میرود. او در آنجا متقاعد میشود که گوش پیوند خورده او به جمجمه میلیاردر خیلی خوب برازنده است. این واقعیت باید احتمالاً به اَونس یک لذت خاص داده باشد، زیرا او در خودش آهسته میخندد.
با ده هزار دلارش در جیب و پروژههای شجاعانهاش در سر دوباره اَونس داخل زندگی میگردد.
*
یوسوئا فلینت در یک صبح زمستانی خشک و سرد ده سال بعد از این ماجراهائی که من همین حالا تعریف کردم در یکی از سالنهای بانک بزرگ نیویورک بود و میخواست با مدیر بانک در مورد یک جریان بسیار با اهمیت صحبت کند.
او برای لحظهای انتظار میکشد، او، کسی که روزی میگذاشت مردم زیادی انتظارش را بکشند.
سلطان گوشت کنسرو واقعاً خود را کمی تغییر داده بود. او زودتر از موعود پیر شده بود. پیشانیاش طاس بود، گونههایش بنفش و چشمانش سرخ رنگ دیده میشدند، اما جای زخمی که دکتر ریزلی جراحی کرده بود هنوز هم با یک خط صورتی گوش راستش را که برای آن ده هزار دلار پرداخته بود کمی میکشید. حالا ریزلی، این جراح مشهور دیگر زنده نیست؛ او فوت کرد، زیرا او، کسی که میتوانست دیگران را به خوبی جراحی کند نتوانست اما خود را عمل کند، گرچه این کار به زندگیش بستگی داشت.
یوسوئا فلینت با حالتی افسرده و هیجانزده به این سمت و آن سمت میرفت. او وحشت داشت؛ او از این آگاه بود و میترسید در هم بشکند. عاقبت او پذیرفته میشود.
کاملاً در پسزمینه یک اتاق کار فوقالعاده بزرگ مدیر بانک بر روی یک صندلی در پشت یک میز تحریر نشسته بود.
یک سکوت طولانی نافذ برقرار میگردد.
یوسوئا فلینت به مدیر نگاه میکند. مدیر اما با هیچ نگاهی به او ارج نمینهد، و یوسوئا فلینت ناگهان احساس میکند حسی که تا حال هرگز آن را نمیشناخت بر او چیره شده است: احساس حس خجالت. عاقبت به خود میآید و شروع میکند:
"اصلاً شما چه میخواهید؟ چرا بر علیه من هستید؟ چرا چنین سفت و سخت با من بدون آتشبس مدام در جنگید؟ شما تمام دشمنانم را در یک گروه وحشتناک متحد ساختهاید، و شما کسی هستید که بر علیه من شروع به جنگ کردهاید. تمام بدبختیهای من فقط از سوی شما میآید؛ من این را مطمئنم، و شما میدانید که اینطور است. این شما هستید که مرا همه‌جا مظنون شمردهاید، و شما پول زیادی هزینه کردهاید تا از محصولات کارخانهام تحقیق به عمل آید. شما اشتهار جهانی قوطیهای کنسرو من را متزلزل ساختهاید، شما ادعا کردید که گوشت حیوانات مُرده در اثر بیماری را در قوطی کنسرو من یافتهاید. شما آن کسی هستید که توانسته شایعات ناپسندیده را گسترش دهد، شما گفتهاید مردم میتوانند هر روزه انگشتان انسان و پارچههای زخمبندی در گوشتهای کنسرو من پیدا کنند. شما مخترع این داستان مسخره هستید که سوسیسهای من از خاک رس و زردپی خُرد گشته ساخته میشوند. شما گذاشتید که در سالن تلگرافخانه آن تجزیه و تحلیل نفرتانگیز از عصاره گوشت تولید شده کارخانهام را همزمان با آن دُم موش صحرائی که کسی ادعا کرده در یکی از پاتههای تولیدی من کشف کرده است به نمایش بگذارند. شما توانستید مخاطبین را متقاعد سازید که چند سگ شما به این دلیل مُردهاند زیرا آنها را مجبور ساخته بودند یکی از محصولاتم <صبحانه برای محصلین> را بخورند. شما توانستید کمک سیاستمداران را بخرید تا بر علیه من به جنگ برخیزند و برای یک عملیات تحقیقی بر علیه محصولات کارخانهام تلاش کنند. مرا تعقیب کردند، به من بیحرمتی کردند، و رسوائی فراتر از دو جهان گسترش یافت. و در حالیکه من مرتب بیشتر غرق میگشتم شما صعود میکردید. شما قدرت خود را بر ویرانههای قدرت من ساختهاید، این حقیقت دارد، اما هدف شما، هدف نهائی شما فقط این بود که مرا به تباهی پرتاب کنید، زیرا شما برای ویران ساختن من پول زیادی از دست دادید."
یوسوئا فلینت چنان توسط شدت احساساتش ربوده شده بود که مجبور گشت برای نفس تازه کردن حرف خود را قطع کند. مدیر بانک بزرگ ساکت با چشمان بسته آنجا نشسته بود و توسط هیچ نشانه ظاهری لو نمیداد که کمترین علاقهای به آنچه فلینت برایش میگفت احساس نمیکند.
سلطان بیچاره سابق گوشت کنسرو گاو چند بار نفس عمیق میکشد و سپس ادامه میدهد:
"آقای عزیز، من حالا اینجا آمدهام تا رک و راست با شما صحبت کنم. من ارزش شما را بطور کامل درک میکنم، اما این دلیل نمیشود که شما به ارزش من اینطور نگاه کنید. من مستقیم به قصدم میپردازم. آیا نمیخواهید بجای جنگیدن با من شریک شوید؟ شما به خوبی میدانید که من در حال برنامهریزی یک شرکت واقعاً باشکوه هستم: من قرارداد با تمام اتحادیههای آفریقای مرکزی را در دست دارم، و من تصمیم دارم اینجا تمام انواع کنسروهای وحشی را تولید و با قیمتهای بدون رقابت تمام بازارها را با آن اشباء کنم. در این پروژه مبلغ هنگفتی برای برنده شدن وجود دارد، اما احتمالاً قبل از پا گرفتن از طرف شما با آن جنگیده خواهد شد، و شما خواهید گذاشت همه‌جا جار بزنند که پاته من در اینجا تهیه و با باورنکردنیترین و نفرتانگیزترین آشغالهای گوشت تولید شدهاند و من آنها را کاملاً آماده به آفریقا میفرستم تا آنها را از آنجا به اروپا و آمریکا صادر کنم. من به این خاطر پیش شما آمدهام تا خواهش کنم حملات غیرضروریتان را کنار بگذارید ... من آمدهام تا به شما بگویم با من توافق کنید، اگر ما دست در دست هم بگذاریم میتوانیم به سودهای کلان برسیم."
مدیر بانک بزرگ هنوز چشمانش را باز نکرده بود. او هیچ کلمهای نمیگفت و فقط به نشانه اینکه تمایلی به دادن پاسخ مثبت به پیشنهاد او ندارد سرش را تکان میداد.
یوسوئا فلینت که کاملاً بنفش رنگ شده بود فریاد میکشد: "نه؟ نه؟ و چرا نه؟ این احمقانه است، کودکانه است، این در تضاد با منافع شماست! این یک کینهتوزی خالص است، یک کینهتوزی بیپایه و غیرقابل توضیح! من به شما چه کردهام؟ شما اصلاً چه میخواهید؟ خب صحبت کنید ... چرا نمیگوئید از من چه میخواهید؟"
در این لحظه مدیر بانک بزرگ برمیخیزد. با دست راست موی بلند و به پائین آویزان شده را به کنار میزند، یک زخم وحشتناک در سمت سرش را هویدا میسازد، خود را به سمت یوسوئا فلینت که او را حالا شناخته بود خم میسازد و با صدای خفه و پر از نفرت میگوید:
"گوشم را به من پس دهید."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر