گیاهخوار.


<گیاهخوار> از توماس تئودور هاینه را در بهمن سال ۱۳۹۸ ترجمه کرده بودم.

دختری که نمی‌توانست برقصد
زیبیله لایزه‎‎کِلاین یک دختر بسیار جوان بود، زیبا و بلوند، و چشمان بسیار بزرگ و آرزومندی داشت. اما او نمیتوانست برقصد. او نمیتوانست آن را بیاموزد. زیرا او بسیار خجالتی بود و خیلی راحت دچار سرگیجه میگشت. آقایان بارها و بارها امتحان کرده بودند با او برقصند، اما این کار شدنی نبود. او مجبور بود دوباره بنشیند. حالا او آنجا مینشست و رقص دیگران را تماشا میکرد. او همچنین همصحبت خوبی نبود. وقتی یک آقا میخواست مکالمهای شروع کند او فقط با بله و خیر پاسخ میداد و برای خود به نرمی لبخند میزد. چنین فکر میگشت که با گذشت زمان وضع بهتر شود. اما حالا او سالهای زیادی بسیار ساکت و تنها در مهمانیهای رقص دراطراف مینشست و دیگر هیچکس به او اهمیتی نمیداد. با این وجود او همیشه به مجالسِ رقص دعوت میگشت، زیرا پدر و مادرش افرادی محترم و ثروتمند بودند. آنها بسیار نگران بودند، زیرا زیبیلۀ آنها چنین عقدههای حقارتی داشت. آنها همچنین به این دلیل او را یک بار نزدِ یک روانکاو فرستادند. اما او از دختر سؤالاتِ چنان وحشتناکی پرسیده بود که زیبیله گریان به خانه برمیگردد و وضعش بدتر میشود.
او بتدریج یک پیردختر میشود، به صورتش چین و چروک میافتد و بعضی از قسمتهای مویش خاکستری رنگ میگردد. تمام همسالانش سالها قبل ارتباط برقرار کرده و مردان خود را یافته بودند. جوانها در شبهای رقص ظاهر میگشتند و گاهی با تعجب به او نگاه میکردند و میگفتند: "او هنوز انتظار چه‌چیز را میکشد؟" مدتها میگذشت که دیگر هیچ آقائی سعی نکرده بود با او صحبت کند یا حتی با او برقصد.
حالا او بسیار پیر و چروکیده شده بود. حالا در کارناوالِ رقصِ هنرمندان هم همانطور ساکت و افسرده در کنار میزِ انسانهای جوان و شوخ نشسته بود. مردم کمی به پیرزن میخندیدند، زیرا او در لباسِ دلقک‌ها خندهدار دیده میگشت. مخصوصاً وقتی که بسیار جدی و غمگین نگاه میکرد.
در این هنگام یک مردِ باریک و بلند اندام وارد سالن میشود. او یک لباس قدیمیِ اسپانیائیِ کاملاً سیاه بر تن داشت، کلاه و پرهای رویِ آن هم سیاه بودند و صورتش توسط یک ماسکِ سیاه رنگ پوشیده شده بود، طوریکه آدم نمیتوانست صورت او را ببیند. تمام نگاهها به سمت این شکلِ قابل توجه میچرخد. هنگامیکه گروهِ موسیقیِ جاز دوباره شروع به نواختن میکند، او به سمت میزی میرود که زیبیله نشسته بود، با تعظیمِ عمیقی از زیبیله درخواست رقص میکند. زیبیله با لکنت میگوید: "آه، من رقصهای جدید را نمیتوانم برقصم. اما او احتمالاً حرف زیبیله را نشنیده بود، زیرا آن دو حالا در میان بقیه زوجهای رقصنده مشغول رقصیدن بودند. حالا زیبیله میتوانست برقصد ــ طوریکه انگار تمام عمرش رقصیده است. به نظر میرسید که مرد اسپانیائی دختران جوان را نادیده گرفته است. او فقط با زیبیله میرقصید. آنها هیچ رقصی را از دست نمیدادند. حاضرین حیرتزده میدیدند که زیبیله در هنگام رقص جوان میشود. او حالا دوباره مانند یک دخترِ کاملاً جوان دیده میگشت، یک دلقکِ کوچکِ شایانِ ستایش. حالا بقیه مردان هم میخواستند با زیبیله برقصند، اما او درخواست همۀ آنها را رد میکرد. زیبیله کاملاً تسلیم‌گشته و سعادتمند و به وجد آمده با شوالیهاش در میان سالنِ رقص در نوسان بود. این یک جشن باشکوه برای زیبیله بود، حالا او دوباره جوان و زیبا بود، و زندگی مانند بهشت در برابرش قرار داشت. زیبیله زمزمه میکند: "عزیزم، بگذار صورتت را ببینم." اما مرد فقط زیبیله را محکمتر در آغوش میگیرد و با او به سمتِ درِ خروجی میرقصد. بله، آنها در حال رقصیدن از میان درِ سالن بیرون میروند. کسانیکه به آن دو نگاه میکردند میتوانستند متوجه شوند که مردِ اسپانیائی ماسک را از صورت برداشت. ــ ــ او مرگ بود.
مردم زیبیله لایزهکِلاین را در کنارِ رختکن افتاده بر روی زمین پیدا میکنند، بیجان، با یک لبخندِ خرسندانه به دورِ لبانِ نیمه‌گشوده.
 
رامبرانت
پروفسور شروینک، پاراروانشناس مشهور، دوباره یک مدیومِ کاملاً مناسب کشف کرده بود. جلسات حیرتانگیزی برگزار میگشتند. خانم لبرکاز بلافاصله پس از فرو رفتن به عالم خلسه میتوانست هر روحِ ماتریالیزه شدهای را احضار کند. بنابراین در روزنامهها گزارش شده بود که اخیراً روح ماتریالیزه گشتۀ رامبرانت در یکی از جلساتِ احضار روح ظاهر گشته و یک تصویر عالی نقاشی کرده که بلافاصله به قیمت شگفتانگیزی به مالکیت دلالِ آثار هنری بلاتْشاری درآمده است.
بلاتْشاری این موضوع را تکذیب میکند: "البته من صاحب یک شاهکار از رامبرانت هستم، اما این اثر یک میراثِ بسیار قدیمیِ هلندی است." اما به آنچه او در تکذیبنامۀ خود اشاره نکرد این نکته بود که او نقاشی را از یک خُردهفروش برای پنج مارک خریده بود، و یک نکتۀ دیگر این بود که آقای گروت، کارشناس آثارِ رامبرانت به او گفته بود که نقاشی به علت نداشتن امضاء بیارزش است. این نقاشی بدون نظر یک کارشناس قابل فروش نبود. نقاشی، تصویر هندریکه استوفلز، مستخدم خانۀ رامبرانت را نمایش میداد که در نور شمع میخچههای پایش را میبُرید.
دلالِ آثار هنری یک ایده داشت: او در جلسۀ احضار روحِ بعدی با نقاشی رامبرانتِ خود شرکت میکند و از پروفسور شروینک خواهش میکند که نقاش را دوباره احضار کند. پروفسور با کمال میل حاضر به این کار بود، و نقاشی را در وسط میز قرار میدهد. همۀ حضار باید دور میز مینشستند و دستهای همدیگر را میگرفتند. اتاق تاریک میشود. خانم لبرکاز کمی دورتر از آنها بر روی یک صندلی راحتی به شکل نیمه‌دراز کشیده مینشیند. پروفسور به نرمی پیشانی و بالای چشمهای او را لمس میکند، و به او با صدای آهسته میگوید: "شما خستهاید، خسته، خسته، شما در حال خوابیدن هستید. خود را متمرکز روانتان سازید، با روح رامبرانت تماس برقرار کنید!" مدیوم مینالید و به سختی نفس میکشید. پروفسور باید درخواست خود را چند بار تکرار میکرد. سپس مدیوم یک فریاد آهسته میکشد و نجوا میکند: "او میآید." یک بوی شدیدِ الکل در اتاق میپیچد، بخارهای درخشانی که در اتاق موج میزدند خود را به شکل یک اندام متراکم میساختند که مرتب چهرۀ رامبرانت را واضحتر نشان میداد، درست شبیه به آخرین پرترهای که او از خودش نقاشی کرده بود.
دلالِ آثار هنری میپرسد: "آیا میشود با او صحبت کرد؟"
پروفسور زمزمه میکند: "آن را امتحان کنید."
بلاتْشاری روح را مخاطب قرار میدهد: "امیدوارم استاد من را ببخشند که بخاطر یک درخواستِ کوچک مزاحمشان شدهام. در اینجا یکی از بهترین آثار شما وجود دارد که متأسفانه آن را وقتی زنده بودید امضاء نکردید. اجازه دارم از شما خواهش کنم آن را امضاء کنید؟" رامبرانت پاسخ نمیدهد، قلممو و پالت را که بلاتْشاری بسوی او دراز کرده بود ساکت میگیرد، با یک حرکت عجولانه و تقریباً عصبانی قلممو را در رنگ فرو میبرد و چیزی در گوشۀ بوم مینویسد. او دوباره قلممو را در رنگ فرو میبرد و روی سر طاسِ دلال شکل یک ضربدر میکشد. سپس تالش را به صورت پروفسور میکوبد، بلند و تمسخرآمیز میخندد و ناپدید میگردد.
پروفسور شروینک چراغ را روشن میکند و در حال پاک کردن خود میگوید: "او یک روح بسیار قویِ ماتریالیزه شده بود." همه میخواستند که امضاء را تماشا کنند، اما بلاتْشاری یک نگاه فرار به آن میاندازد و سپس دوباره نقاشی را در یک کاغذِ بستهبندی میپیچد، با تشکر قلبانه از پروفسور خداحافظی میکند و با عجله به خانه میرود.
بله، نقاشی حالا دارای امضاء بود، اما در کنار امضاء چنین نوشته شده بود: "این کثافت را من هرگز نکشیدهام. رامبرانت." با این وجود دلال بسیار راضی بود. او در حال لبخند زدن یک پارچه را در روغن تربانتین فرو میکند و با دقت جملۀ مزاحم را طوری از بین میبرد که فقط امضاء باقی‌میماند. حالا نقاشی به یک امضاء واقعی که جای تردید باقی نمی‌گذاشت مزین بود. او پس از خشک شدنِ کافی امضاء از کارشناسِ مشهور آقای بودِنْلوز درخواستِ نظرِ کارشناسی میکند. او صحتِ امضاء را تأیید میکند و پیشنهاد نیم میلیون دلار برای خرید آن برای موزۀ دولتی میدهد. اما بلاتْشاری ترجیح میدهد آن را به دو میلیون دلار به یک کلکسیونر آمریکائی بفروشد.
حالا او میدانست چطور میتوان کمک کرد که نقاشیهای قدیمی به نقاشیهای واقعاً اصل تبدیل شوند. سپس در یکی از جلسات بعدیِ احضار روحِ پروفسور شروینک، روح ماتریالیزه شدۀ تیسین، نقاش ایتالیائی هویدا میشود.
 
لوسی
خانم آربِوگاست، همسر مدیر کارخانه، یک خدمتکار عالی داشت. به این دلیل به خانم آربِوگاست حسادت میشد. در مهمانیِ قهوه، خانم هرتسوگ، همسر بانکدار، به او میگوید: "چی؟ و این کیک را هم او پخته است! خانم مدیر، اگر من یک چنین مرواریدی مانند لوسیِ شما داشتم، نمی‌دانم برای آن چه میپرداختم." ــ "بله، ما خیلی از او راضی هستیم، او هر کاری را با میل انجام میدهد، باهوش، کوشا و سر به زیر است! وفادار مانند طلا و بدون ماجراهای عاشقانه، گرچه او بسیار زیباست. البته او ویژگیهای خود را دارد. برای مثال به هیچوجه خوردن ماهی را دوست ندارد. و سپس شرط گذاشته که بعد از ظهرِ جمعهها را کاملاً برای خودش داشته باشد. نه به این خاطر که بخواهد به گردش برود، نه، ما باید فقط به او اجازه میدادیم که بعد از ظهر جمعه‌ها از وان حمام ما استفاده کند، و او ساعتها در وان حمام میگذراند. در عوض او از مرخصیِ روز یکشنبهاش به کلی صرفنظر میکند. من فکر میکنم که او به یک فرقۀ مذهبی متعلق باشد." خانم هرتسوگ میگوید: "ما هم یک چنین خدمتکاری داشتیم، او یک باپتیست بود. او هم یک مروارید بود. ما او را ده سال داشتیم، سپس دچار جنونِ مذهبی شد. خانم مدیر، باید خیلی مراقب باشید! چه مدتی شما لوسیتان را دارید؟" ــ "از پنجم اکتبر 1929. من این تاریخ را هنوز به خوبی به یاد دارم، زیرا در این روز به ما خبر دادند که لوترِ بیچارۀ ما با کشتی‌بخاری غرق شده است، شما میدانید، در سفر به هندوستان، در ماه اوت." خانم مدیر آربِوگاست چند قطره اشگ را پاک میکند و ادامه میدهد: "او با آگهی من در روزنامه خود را معرفی کرد. من در سوگواریم کاملاً فراموش کرده بودم از گواهینامههایش بپرسم. او فقط گفت: <من ملویسین نام دارم> من گفتم: <ملویسین، اما این نام برای یک دخترِ خدمتکار نامناسب است، ما میخواهیم شما را لوسی بنامیم> ناامیدیام چنان بزرگ بود که من با تمام شرایط موافق بودم، بخصوص که او فقط بیست مارک دستمزد درخواست میکرد. من فقط میخواستم آرامش داشته باشم تا بتوانم به اندازه کافی گریه کنم. و لوسی خیلی به من مهربانی میکرد و برایم نگران بود.
او سعی میکرد به من دلداری دهد. او میگفت: <خانم گرامی، ببینید، پسر شما حالا در یک جهانِ سعادتمندتر است. او میخواست که من پیش شما بیایم و مراقبتان باشم. لوتر داری روح خوبی است.> لوسی گاهی کارهای عجیب میکند. شوهرم به این خاطر ابتدا نمیخواست او را نگهدارد. او حتی یک عکسِ بزرگ از لوتر از من گرفت و در اتاقش آویزان کرد. بله، او ویژگیهای خود را دارد. و سپس، آیا متوجه شدهاید؟ این گردنبدِ ضخیمِ مرواریدی که او همیشه به گردن دارد. من به او گفتم که من نادرست میبینم اگر یک خدمتکار چنین گردنبندِ تقلبی را که جلب توجه میکند به گردن داشته باشد. در این وقت او در برابرم زانو زد و خواهش کرد که اجازه بدهم او گردنبند را به گردن داشته باشد. من هم مجبور شدم به او این اجازه را بدهم."
اقتصاد خانۀ آربِوگاست تحت نظارت لوسی مسیر خوب و منظمش را طی میکرد. سپس بحران بزرگ اقتصادی آمده بود.
یک روز آقای آربِوگاست هنگام نهار رنگپریده و آشفته نشسته بود و به غذا دست نمیزد. وقتی همسرش نگران از او میپرسد که آیا او بیمار است، او کاملاً درهم میشکند و در حال گریستن گزارش میدهد که تمام پولش در پیش بانکِ سکیوریتز از دست رفته است و آنها فقط به حقوق مدیریت او وابستهاند، حقوقی که اما حالا بخاطر کاهش تجارت باید 50 در صد کاهش مییافت. آنها طوری در هیجان بودند که متوجه نگشتند لوسی میتواند هر کلمه را بشنود. آنها وقتی متوجه این موضوع میشوند که لوسی به سمت آنها میآید و میگوید: "من خیلی مایلم به شما کمک کنم. لطفاً از من عصبانی نشوید، اما این را بفروشید!" او گردنبدنش را باز میکند و آن را بر روی میز قرار میدهد.
در این وقت آقا و خانم آربِوگاست با وجود وضعیت غمانگیز باید میخندیدند، و خندهشان تقریباً نمیخواست پایان گیرد. دختر بلند میگوید: "اما نه، اینها مروارید واقعی هستند!" آقای مدیر تقریباً نیمه‌خفه گشته از خنده پاسخ میدهد: "بله، اگر آنها اصل بودند میتوانستند 000 200 مارک ارزش داشته باشند." ــ "آنها اصل هستند! خواهش میکنم گردنبند را بفروشید." اما آنها حرف او را باور نمیکردند. بعد از ظهر لوسی موفق میشود خانم خانه را تشویق کند با گردنبندِ مروارید به یک جواهرفروشی برود. جواهرفروش قیمت گردنبند را 000 350 مارک تخمین میزند و فروش آن را در ازای گرفتن کمیسیون به عهده میگیرد.
وقتی خانم آربِوگاست به شوهرش این جریان عجیب را گزارش میدهد او خیلی نگران میشود. آنها با هم مشورت میکنند و سرانجام تصمیم میگیرند به رئیس پلیسی که با او دوست بودند جریان را گزارش دهند. او قول میدهد که یک کارآگاهِ لباس شخصی برای تحقیق بفرستد. در روز بعد، که روز جمعه بود، کارآگاه میآید، میگذارد همه‌چیز را برایش تعریف کنند و جزئیات را یادداشت میکند. لوسی مشغول حمام کردنِ بعد از ظهرش بود.
کارآگاه اتاق دختر را بازرسی میکند و در کمد یک جعبه پُر از صدفهای عجیب و غریب مییابد. بر روی صدفها یک انگشتر قرار داشت، از جنس طلا و با یک سنگِ سبزِ قیمتی که نشان خانوادگی آربِوگاست در آن حک شده بود. خانم آربِوگاست فریاد میزند: "انگشتر لوتر!" و تقریباً در حال بیهوش شدن بود. کارآگاه میگوید: "هوم، هوم، دختر کجا است؟" او مطلع میشود که دختر در حمام است و احتمالاً هنوز چند ساعت دیگر را هم در آنجا خواهد گذراند. آنها به سمت حمام میروند. کارآگاه چند بار به درِ حمام میکوبد. فقط یک صدای چلپ و چلوپِ آببازی قابل شنیدن بود. در گشوده نمیشود. بر بالای حمام از سمت راهرو اما همچنین یک پنجره با شیشۀ مات وجود داشت.
سریع یک نردبان آورده میشود. کارآگاه از آن بالا میرود. او بزودی توسطِ یک وسیلۀ شیشهبُری یکی از شیشهها را میبرد و سرش را از سوراخ داخل میکند. آقا و خانم آربِوگاست میشنوند که کارآگاه میگوید: "آه خدای من! این دیگر چیست؟" سپس او با یک جهش از نردبان به پائین میپرد. او رنگپریده و لرزان آنجا ایستاده بود. "من باید فوری به رئیس پلیس تلفن کنم." ــ "چه چیزی دیدید؟" ــ "بفرمائید خودتان ببینید!" خانم آربِوگاست به سختی از نردبان بالا میرود و به داخل حمام نگاه میکند. مدیر توانست درست به موقع وقتی همسرش بر روی بازنوانش میافتد او را بگیرد.
خیلی زود صدای آژیر ماشینها از خیابان به گوش میرسد. تکاوران و محافظین داخل خانه میشوند. درِ حمام منفجر میگردد. لوسی با لبخندِ سعادتمندی در وان قرار داشت.
ابتدا وقتی آنها به وان نزدیکتر میشوند میبیند که چه خبر است. از کمر به پائینِ بدنِ لوسی از دُم ماهی تشکیل شده بود که سرزنده آببازی میکرد. لباسهایش بر روی یک صندلی قرار داشتند. در کنار کفشهایش دو پایِ زنانه قرار داشت، کاملاً خالی، مانند پوستِ تخممرغِ باد شده. رئیس پلیس فریاد میزند: "یک مورد رسوائیآور! این یعنی چه؟ مرواریدها و انگشتر را از کجا دزدیدید؟"
"انگشتر را لوتر آربِوگاست زمانیکه من در تَهِ اقیانوس با او ازدواج کردم به من داده است. هر زنِ دریائی میتواند به هر اندازه که بخواهد مروارید داشته باشد. وقتی ما به خشکی میآئیم این مرواریدها را با خود حمل میکنیم، در غیراینصورت خوشبختی ما را ترک میکند. و من آنها را به پدر و مادر لوتر هدیه کردم." هنگامیکه پلیسها او را از درون وان بیرون میآوردند و با وجود پیچ و تاب خوردنِ دُم ماهی او را در حولۀ حمام میپیچیدند چشمان لوسی بزرگ و غمگین دیده میگشت. آنها او را از پلهها پائین میبرند. وقتی آنها به خیابان میرسند لوسی صدائی شاکیانه و کشیده و ملودیک از دهان خارج میسازد، خود را با پیچ و تاب دادن از دست پلیس رها میسازد و از روی نردههایِ مجاور به درون رودخانه میپرد. آدم هنوز میدید که چطور او مانند یک ماهیِ سفیدِ بسیار بزرگ در زیرِ سطح بالای آب در حال شنا کردن با سرعت از آنجا دور میشود. سپس او ناپدید شده بود و کسی دیگر هرگز از او هیچ‌چیز نشنید.
خانم و آقای آربِوگاست با درآمدِ حاصل از فروش گردنبند آسایش مییابند. آنها در اتاق لوسی متوجه شده بودند که عکس لوتر از دیوار به زمین افتاده و انگشترش هم گم شده است.
 
قو
دوشیزه لیدا یک مدلِ برهنۀ ارزشمند در تمام آتلیهها بود. هیچ نقاش مشهوری وجود نداشت که او را به همراهِ قو به تصویر نکشیده باشد. اغلب در زنندهترین موقعیتها. زیرا او با قو یک رابطۀ عاشقانه داشت.
هنرمندان آن را بسیار بدیع مییافتند، اما بانوانِ سالمندِ محله نسبت به این موضوع خشمگین بودند و می‌گفتند: فسخ و فجور با حیوانات ممنوع است و باید مجازات شود. از این جرم شکایت میشود، لیدا برای بازجوئی احضار میگردد. او در حال گریستن اعتراف میکند: "بله، این واقعیت دارد، ما همدیگر را دوست داریم. اما او در حقیقت حیوان نیست، بلکه زئوس، پادشاهِ خدایان می‌باشد که به شکل قو پیش من آمده است." آقای زئوس در روز محاکمه بعنوان شاهد دعوت میشود، اما غایب میماند. دادگاه لیدا را به یک سال زندان محکوم میکند. اگر معشوقِ لیدا واقعاً یک خدا بود بنابراین میتوانست لیدا را فوری آزاد کند. اما به نظر میرسد که او فقط یک قو معمولی بود؛ زیرا وقتی لیدا نمیتوانست دیگر به او غذا دهد مجبور میشود بدنبال درآمدی بگردد. او یک نقاشی را که لیدا از یک نقاشِ مشهور هدیه گرفته بود میفروشد، و میتواند با پول آن یک قایق کوچک زیبایِ سفید رنگ بخرد. او قایق را به گردشگران و مسافرانِ تابستانی اجاره میداد، او طنابِ جلوی قایق را به گردن خود میانداخت و آن را بر روی آب میکشید. مردم بخاطر این سواریِ ابتکاری خوشحال بودند، و باید از هفتهها قبل قایقِ قو را رزرو میکردند. این یک شرکتِ سودآور برایش بود.
لوهنْگرین، خوانندۀ مشهورِ اپرا هم باید انتظار میکشید، اما عاقبت نوبت به او میرسد. لوهنْگرین میگذارد که قو با قایقش او را به سمتِ مقابل ساحل براند. آن سوی ساحل برابانت نام داشت. یک دختر بسیار زیبا در لباس شنا آنجا کنار ساحل ایستاده بود. آن دو فوراً عاشق همدیگر میشوند. خوانندگانِ تِنور اپرا و دخترها همیشه در نگاهِ اول عاشق میشوند.
خواننده میگوید: "اسم من لوهنْگرین است. من عاشق شما هستم."
دختر پاسخ میدهد: "نام من اِلزا است. آیا شما خوانندۀ مشهور لوهنْگرین هستید؟"
او چاپلوسانه پاسخ میدهد: "البته" و فوری شروع به خواندن یک <آریه> میکند. این احمقانهترین کاری بود که او میتوانست انجام دهد، زیرا اِلزا فکر کرده بود که خواننده به همراه او بر روی یکی از نیمکتهائی خواهد نشست که برای این منظور ساحل را تزئین میکردند. اما خواننده همچنان ایستاده باقیمانده بود و هنوز میخواند و میخواند و میخواند.
در این وقت حوصلۀ دختر سر میرود و میگوید: "حالا اما دست از خواندن بردارید، من صدایِ تِنور را نمیتوانم تحمل کنم."
درست در این لحظه قو به سمت آنها آمده بود تا ببیند که چرا آنجا سر و صدا بلند  شده است. اِلزا او را در آغوش میگیرد و میگوید: "سلام بر تو، پرندۀ شیرین، تو لااقل آواز نمیخوانی." قو بلافاصله متوجه جریان میشود، بالهایش را به دور اِلزا میپیچاند و بر روی چمن دراز میکشند. لوهنْگرین عمیقاً رنجیده بود. او میگوید: "خداحافظ اِلزا، و خیلی خوش بگذرد!" و به محل کشتی‌بخاری میرود، و به موقع قبل از حرکت کشتی به آنجا میرسد.
لوهنْگرین بدون قو برمیگردد.
قو در برابانت در نزد اِلزا میماند. اما مشخص میشود که ادعایِ لیدا که او یک قوِ معمولی نیست واقعیت داشت. البته او زئوس نبود، بلکه انسانِ جادو شده‌ای بود که یک کلاهبردار بخاطر انتقام با فریفتن جادوگری گذاشته بود او را به یک قو مبدل کند. حالا طلسم شکسته و قو دوباره به انسان تغییر شکل داده و یک کلاهبردارِ ازدواج شده بود. او پس از ازدواج با اِلزا با به جیب زدنِ دارائی دختر ناپدید شده بود.
آقای لوهنْگرین در هتل تجربۀ خود در برابانت را تعریف میکند، او به گردشگران و مسافران تابستانی گزارش میدهد که دیگر شرکتِ قایقرانی قو وجود ندارد و افرادی که رزرو کردهاند بیهوده انتظار میکشند. حالا او تازه مطلع میشود که چه جریانی بین لیدا و قو برقرار بوده است. او همچنین میشنود که نیمی از مجازاتِ لیدا بخاطر رفتار نمونهاش بخشوده شده است؛ و چند روز دیگر آزاد خواهد گشت.
لوهنْگرین با یک دسته‌گلِ بسیار بزرگ برای آوردن لیدا به کنار دروازۀ زندان میرود. او لیدا را بسیار زیباتر از اِلزا مییابد، و بلافاصله عاشق او میشود. اما او در اثر تجربه عاقلتر شده بود، برای لیدا اصلاً آواز نمیخواند، بلکه او را با خود به هتل میبرد، جائیکه اتفاقاً در آن شب مجلس رقص باید برقرار میگشت. آنها یک شبِ فوقالعاده را تجربه میکنند. البته لوهنْگرین رفتار بیپروایِ قو در برابانت را از لیدا مخفی نگاه نمیدارد.
لیدا و لوهنْگرین یک زوج خوشبخت میشوند، و اگر آنها نمرده باشند امروز هم هنوز زندگی میکنند.
 
صلح ابدی
زمانی دو امپراتوریِ قدرتمند وجود داشت. نام یکی از آنها اوستْلَند بود و نام دیگری وستْلَند. طبیعتاً آنها بعنوان کشورهای همسایه نمیتوانستند همیشه با هم در صلح زندگی کنند و بنابراین اغلب به جنگ میپرداختند. وقتی اوستْلَند پیروزِ جنگ میگشت سپس بعد از پنج سال وستْلَند خود را به حدی بهبود میداد که حالا میتوانست پیروز جنگ بعدی باشد، و به این نحو به ترتیبِ زمانی جنگ ادامه مییافت. هرکدام از این جنگها ردِ خود را برجای میگذاشت، برای مثال: هزاران گور قهرمانانِ جنگ، هزاران مردِ یک پا و قربانیان دیگرِ جنگ و هزاران مجمسۀ فرماندهان فاتح جنگ. برای مردان چلاق همیشه جائی در این دو سرزمینِ وسیع یافت میگشت، اما جا برای بناهای یادبود شروع به کمبود گذارده و به مشکلی سخت تبدیل شده بود. تمام محلهای تقاطع و پارکها با بناهای یادبود پُر شده بودند و آدم نگرانیِ بزرگی بخاطر جنگ بعدی داشت. باید کاری انجام میگرفت، پادشاه اوستْلوف و همچنین پادشاه وستْهیل به موقع به این موضوع پی برده بودند، درست زمانیکه صلحِ پنجساله دوباره به پایان رسیده بود.
این بار اوستْلَند یک اولتیماتوم داده بود. پاسخِ پادشاه وستْهیل این بود: "اعلیحضرت پادشاه اوستْلوف، حق کاملاً با شماست، خطا از ما بود. من آمادهام که تمام مطالبات شما را تحقق بخشم. جنگ دیگر هرگز!
پادشاه وستْهیل."
پادشاه اوستْلوف خشمگین بود. پس چطور باید تاریخ جهان به روش معمول تکامل می‌یافت؟! او پیشنهاد یک کنفراس میدهد. در این کنفرانس باید نمایندگانِ شهروندانِ هر دو سرزمین شرکت می‌کردند. محل برگزاری کنفراس شهر بیطرف ژنو انتخاب میشود. در اینجا نمایندگان چنان احساس امنیت میکردند که میتوانستند نظر واقعی مردم را ابراز کنند. آنها میگفتند که مردم اعضای سالم بدنشان را به بهترین پروتزها ترجیح میدهند، مردم ترجیح میدهند افتخاری کمتر و پایِ بیشتری میداشتند؛ جنگها در واقع ضروری هستند، اما جنگ یک موضوع خصوصی بین حاکمین است؛ پادشاه اوستْلوف و پادشاه وستْهیل باید این موضوع را میانِ خود حل کنند، ترجیحاً از طریق یک دوئل. پادشاه اوستْلوف با شور و اشتیاق با این پیشنهاد موافقت میکند، و پادشاه وستْهیل هم میخواست نشان دهد که آماده هر فداکاری برای وطن میباشد و از روی ترس خواهان صلح نبوده است.
ژنرالهای هر دو سرزمین شرایط دوئل را با کاری هشت روزه آماده میسازند. این دوئل باید در زیرزمین کاملاً تاریکِ شهرداری انجام میگرفت. از اسلحۀ گرم استفاده نمیشد، بلکه فقط از خنجرهای کاملاً تیز گشته. هر دو حریف باید فقط با ردایِ پادشاهی بر دوش، با تاج پادشاهی بر سر و کاملاً برهنه و بدون شاهد با یکدیگر روبرو شوند. با به صدا آمدن یک ترومپت باید درِ زیرزمین قفل میشد و با دومین صدایِ ترومپت دوئل شروع میگشت.
همه‌چیز طبق برنامه پیش میرفت. هر دو پادشاه جدی، اما مسلط بر خود و فقط با شنل و تاج پادشاهی برای سختترین و مهمترین اقدامِ رسمیِ دوران حکومتشان به زیرزمین گام میگذارند. آنها عمیقاً متأثر از خانواده و دوستان خداحافظی میکنند. از آنها برای اخبار هفتگیِ سینماها عکس گرفته میشود. سپس با شکوهِ تمام توسط کلید طلائیِ سفارش داده شده درِ زیرزمین پشت سر آنها قفل میشود. حضار پس از شنیده شدن صدای دومین شیپور با حبس کردن نفس در سینه به اتفاق وحشتناکی که آنجا در تاریکی رخ میداد گوش میکردند. ــ اما هیچ صدائی شنیده نمیگشت.
بعد از پنج دقیقه یک نفر در زیرزمین عطسه میزند. بنابراین یکی از دو پادشاه هنوز زنده بود. حضار جر و بحث میکردند که این صدای عطسۀ پادشاه اوستْلوف بود و یا پادشاه وستْهیل. سپس پنج دقیقه انتظار به ده دقیقه کشیده میشود و بعد به پانزده دقیقه. همه‌جا کاملاً ساکت بود. صبرِ حضار بعد از نیم ساعت تمام میشود. شاید هر دو قهرمان مُرده بودند. درِ زیرزمین گشوده میشود. هنگامیکه آنها به تاریکیِ ساکتِ درون زیرزمین خیره میشوند پشت همه میلرزد. برانکارها آماده قرار داشتند. چراغ آورده میشود. یک منظرۀ وحشتناک خود را به افرادی که داخل زیرزمین شده بودند ارائه میدهد: در یک گوشه پادشاه وستْهیل چمباته زده بود، لخت بر روی شنلش، ظاهراً آسیب ندیده، و تاج پادشاهی که توسط کش وصل بود هنوز روی سر پادشاه میلرزید. خنجر در کنارش بر روی زمین قرار داشت، ظاهراً استفاده نگشته. در گوشۀ مقابل پادشاه اوستْلوف مچاله نشسته بود. او هم برهنه بود و از سرما در حال لرزیدن، خنجرش را هم به کنار انداخته بود. هر دو زنده بودند، بدون هیچ زخمی، فقط اندکی عصبی بودند. آن دو بلافاصله با پالتوی گرمی پوشانده و از زیرزمین به بیرون منتقل میگردند. صدای "زنده باد" برخی به گوش میرسد. عکاسان مطبوعات وارد عمل میشوند.
شب یک جشن بزرگِ شام برگزار میگردد. سخنرانی میشود و بر اهمیت تاریخی این روز تأکید میکنند. پادشاه وستْهیل میگوید: "این آخرین جنگ بود" و پادشاه اوستْلوف با عزمی راسخ فریاد میزند: "بله، آخرین جنگ" سپس آن دو همدیگر را در آغوش میگیرند و میبوسند.
چند مجسمهساز در پسزمینه ظاهر میشوند و بنایِ صلحی را ترسیم میکنند که بر رویش باید هر دو قهرمان دست در دست بایستند.
 
سقوط شهر نِبیْشینگن
پس از فتح شهر نِبیشینگن به دست دشمن تمام کارمندان از ساختمان فوقالعاده بزرگِ دولت فرار میکنند. هیچکس نمیدانست آنها به کجا گریختهاند.
مهاجمین میدانستند که چگونه خود را در نزد مردم محبوب سازند، و به زودی نِبیشینگنیها درک میکنند که وضعشان پس از فتح گشتن خیلی بهتر از قبل است. صلح و یگانگی مسلط بود. دشمنانِ سابق بهترین دوستان میشوند. اما نیروهای اشغالگر آنجا را ترک میکنند و شهر را به اداره خویش وامیسپارند.
ساختمانِ دولت هنوز هم خالی قرار داشت، و حالا آدم میتوانست دوباره از آن استفاده کند. اما این ساختمان برای همه یک خانه ترسناک بود. مردم دوست نداشتند به ساختمان نزدیک شوند، و هنگام گذر دایره بزرگی به دور ساختمان میزدند. چرا؟ چون در خانه ارواح وجود داشتند. کارمندانِ فراری باید چیزی در ساختمان جاگذاشته بوده باشند که بطرز ناخوشایندی ظاهر میگشت. از راهروهای طولانی، از اتاقهای تاریک و متروکۀ دفاتر و از میان میزها و قفسهها بیوقفه صدای خشخش میآمد. آدم صدای آهسته غرغر و دندان قروچه کردن و یک صدای خاص مانند الاکلنگ را می‌شنید، طوریکه انگار چاقوهای تیغه گرد مشغول خُرد کردن گوشت هستند.
برخی از شهروندانِ شجاع به این ترس میخندیدند. آنها میگفتند: "ما از موشها نمیترسیم." آنها میخواستند تلهموش قرار دهند و داخل ساختمان میشوند. بلافاصله آدم صدای فریاد کمک میشنود، فریادها طوری شنیده میشدند که انگار آنها در راهروها تحت افزایش سر و صدای چاقوهای تیغه‌ گِرد تعقیب میگشتند. بعد سکوت برقرار میشود. شهروندانِ شجاع دوباره بازنگشتند.
باید کاری انجام میگشت. مانند همیشه در چنین مواردی برای بررسی جریان کمیسیونی تعیین میشود. آنها در یک روزِ روشنِ آفتابی، شش مرد قوی، با یک نردبان آتشنشانی مقابلِ ساختمان دولت میروند. همسرانِ گریانِ آنها بیهوده تلاش کرده بودند شوهرانشان را از این کار بازدارند. نردبان به دیوار تکیه داده میشود، و شش مرد قرعه میکشند که چه‌کسی از نردبان بالا برود. قرعه به نام آقای عکاس لیزهْگانگ میافتد. او با قلبی تپنده و بعد از کشیدنِ ضامن هفتتیرِ داخلِ جیبش بالا میرود. او از میان یک پنجره به داخل ساختمان نگاه میکند، دستش را داخل جیب میکند. آیا او میخواست از هفتتیرش استفاده کند؟ خیر، او فقط دوربین کوچکش را از جیب بیرون میآورد و از میان پنجره یک عکس با فلاش از داخلِ ساختمان میگیرد. سپس سریع از نردبان پائین میآید، و رفقا او را سؤالپیچ میکنند. او جدی بود، اما مسلط بر خود، و فقط میگوید: "عجیب است، عجیب است! صبر کنید تا عکس را ببینید." بزودی عکس ظاهر شده بود. آدم در عکس اندامهای سیاهی را تنگاتنگ هم میدید. آیا آنها افرادی بودند که فراک بر تن داشتند؟ آیا آنها کرمهای درشت اندام بودند؟ هیچکس نمیدانست آنها چه موجوداتی میتوانستند باشند. عکس را به دانشکدۀ علوم طبیعی دانشگاهِ نزدیکِ شهر بُن میفرستند، و درخواست میکنند سریع اطلاع داده شود که این موجودات به کدام دسته از حیوانات تعلق دارند.
پس از هشت روز یک تلگراف میرسد: "اینها پاراگراف هستند. من خودم برای بازرسی میآیم. پروفسور اشترونْسیوس."
پروفسور اشترونْسیوس جانورشناس مشهور دانشگاه بود و بزودی همراه با دو دستیار وارد شهر میشود. او از سفرهای تحقیقاتیاش در میانِ وحشیترین جنگلهای گرمسیری میدانست که آدم با خطرات چگونه روبرو میشود، و بلافاصه پس از دیدن آنها با چشمان خود شفافیت کامل بدست میآورد: حیوانها با زالو خویشاوندی نزدیک داشتند، در واقع هرکدام از یک زالوی نر و یک زالوی ماده تشکیل شده بودند، که با هم رشد کرده و به این ترتیب شکل مشهور پاراگراف را به خود گرفته بودند. ظاهراً آنها توسط کارمندان پرورش داده شده و هنگام فرار آنها را آنجا باقی‌گذارده بودند. گرد و غبارِ فراوانِ موجود در داخل ساختمان به آنها غذای زیادی ارائه میداد، و آنها توانسته بودند بدون مزاحمت خود را تکامل دهند و به ابعادِ تا آن زمان ناشناختهای رشد کنند، نمونههائی به طول دو متر در میانشان وجود داشت. توسط اتحادِ دائمیِ یک حیوانِ مذکر و یک حیوانِ مؤنث پیششرط این افزایش عظیم فراهم شده بود، همه اتاقها از پاراگرافها پُر شده بودند و پاراگرافهای جدید بیوقفه متولد میگشتند. پروفسور اشترونْسیوس هشدار میدهد که ساختمانِ دولت دیگر فضای کافی برای پاراگرافها ندارد و توصیه میکند که ساختمان را بزرگتر کنند. اما نِبیْشینگنیها این را نمیخواستند، امور مالی شهر هنوز به اندازه کافی بخاطر جنگ بهبود نیافته بود.
"اما آقای پروفسور، ما چطور میتوانیم از شر این حیوانات خلاص شویم؟ آیا نمیتوانید یک زهر بر علیه آنها تجویز کنید؟"
او شانههایش را بالا میاندازد. "من بررسی خواهم کرد که آیا پادزهری در ادبیات ذکر شده است. من فعلاً به بُن بازمیگردم، و بر روی این ماده بسیار جالب علمی کار خواهم کرد. من حتی موفق شدم یک نمونۀ کوچک را بگیرم و در الکل حفظ کنم." او یک شیشه بزرگ کنسرو را نشان میدهد. "شما اینجا بوضوح میبینید که چطور پاراگراف از دو زالو تشکیل شده است. در واقع انتهای به ظاهر فقط تزئینیِ پیچ‌خورده یک وسیله مکنده است که از آن برای مصرف غذا استفاده میشود، نه فقط از گرد و غبار، بلکه همچنین از خون، البته وقتی قابل دسترسی باشد. این ارگانیسم یک شیء ارزشمند برای مجموعه علوم طبیعی ما خواهد گشت. آقایان عزیز، من از طرف دانشگاه بخاطر کمکهای دوستانه شما صمیمانه تشکر میکنم." و او با این حرف آنجا را ترک کرده بود و مردم شهر نِبیْشینگن دیگری هیچ‌چیز از او نشنیدند.
تمام اعتماد ناپدید شده بود. ترس شهر را میلرزاند. بیدلیل؟ خیر. چند هفته نگذشته بود که ساختمانِ دولت از پُر بودن در حد انفجار بود، شاید دیگر گرد و غبار به اندازه کافی موجود نبود تا بتواند همۀ پاراگرافهای ساختمان را سیر سازد. فاجعه به وقوع میپیوندد.
هنگامیکه یک شیرفروش صبح زود با درشکهاش در شهر میراند و از کنار ساختمانِ دولت میگذشت متوجه میشود که دیوار ساختمان رو به بیرون قوس برداشته است، همزمان شیشه پنجرهها میشکستند و مارهای سیاه از آنها خارج میگشتند. اسب رَم میکند و به سرعت در خیابانها میتازد، تا اینکه درشکه سقوط میکند و ظرفهای شیر به خیابان پرت می‌شوند. مردم با عجله اسب را نگهمیدارند. شیرفروش در آخرین لحظه از درشکه پائین پریده بود و به مردم با رنگی پریده و لرزان میگفت: "خودتان را نجات دهید، پاراگرافها میآیند."
مردم صدای خفیف غوغائی را میشنیدند: دیوارهای ساختمانِ دولت ترک برمیداشتند. فاجعه رو به جلو در حال طغیان بود ــ بدون سر و صدای زیاد، فقط با فشفش کردن آهسته، و دوباره صدای چاقوی تیغه گردِ گوشت خُردکنی قابل شنیدن بود. حالا علت این صدا خود را نشان میدهد: حرکت پاراگرافها به روشِ اسبهای گهوارهای و جلو و عقب رفتن انتهای پیچ خوردۀ آنها باعث این صدای عجیب و غریب میگشت. و وقتی این قسمت به کسی میرسید، آن فرد در زیر آن خُرد میگشت، و وسیلۀ مکنده حریصانه و با ملچ ملوچِ شهوتانگیزی خود را محکم به او میچسباند.
بسیاری از انسانهائی که کنجکاوانه و با عجله به خیابان آمده بودند حالا وحشتزده و با فریادهای ناامیدانه فرار میکردند، سکندری میخوردند و به زمین می‌افتادند. آنها هرگز تصور نکرده بودند که پاراگرافها توانسته باشند خود را به این تعداد بسیار زیاد افزایش دهند. بسیاری از گریزندگان تلاش میکردند در خانهها خود را به ایمنی برسانند. پاراگرافها آنها را در آنجا هم تعقیب میکردند و از میان درها و پنجرههایِ با فشار گشوده گشته به داخل خانهها میرفتند. فریاد کمک که به بیرون از خانهها نفوذ میکرد بتدریج خاموش میگشت. جانورانِ لغزنده رقص‌کنان تا مرز شهر میروند، و با نشاندن محکم خود بر روی ساکنینِ بیچاره شهر خونشان را میمکیدند.
در خیابانها سکوت کامل برقرار بود. آدم دیگر نه انسانی را میدید و نه صدایش را میشنید. پاراگراف‌ها در تمام خانه‌ها لانه کرده و زندگی را نابود ساخته بودند. آنها خوب تغذیه گشته خود را مرتب تکثیر و رشد میکردند.
نِبیْشینگن یک شهر مُرده شده بود. اما پاراگرافها در پشت دیوار خانهها فشردهتر و فشرده‌تر، حریص و مانند ارواح در هم میلولیدند.
کارمندان دولت که زمانی گریخته بودند خود را دوباره در نزدیک شهر جمع میسازند، با این اطمینان کامل که میتوانند حالا پرورش دادن پاراگرافها را دوباره شروع کنند و به استقبال دوران باشکوهی بروند.
 
اورسونامید
در شهرداری شهر کوچک دورْوانگ جلسه تشکیل شده بود. شهردار، دکتر گروسکوپف، شروع جلسه را اعلان میکند و میگوید: "آقایان عزیز شورای شهر، من شماها را دعوت کردم تا مشورت کنیم که به چه وسیلهای باید با این نیازِ تهدید کننده مقابله کنیم. همانطور که میدانید دوران جنگ با خود کمبودِ فاجعهبارِ مواد غذائی و سوخت به ارمغان آورده است. ما با نگرانیِ فراوان انتظار آمدنِ زمستان هستیم. چکار میتوانیم بکنیم؟"
آقای معلم شِونسلیش، عضو شورای شهر، میگوید: "ما میتوانیم کلاسهای درسِ مدارس را گرم نکنیم. بهترین کار این است اعلام کنیم که دانشآموزان در خانه و در رختخواب بمانند، سپس میتوانند گرسنگی را هم آسانتر تحمل کنند."
آقای کرینگلاین، نانوا، عضو دیگر شورای شهر، میگوید: "بله، گرسنگی، ذخیره آرد حتی تا کریسمس کفایت نمیکند. و زغال اصلاً وجود ندارد و چوب بسیار کم داریم. همچنین بزرگسالان هم باید در رختخواب باقی‌بمانند و تلاش کنند تمام زمانِ وحشت را بخوابند."
شهردار فریاد میزند: "به اصل مطلب بپردازید! خواهش میکنم پیشنهاداتِ جدی بدهید."
آقای پومکه، مشاور پزشکی، عضو شورای شهر، از جا بلند میشود و با ژستِ سخنرانان میگوید: "شهردار محترم، حضار گرامی! کلمات سخنرانانِ قبلی برای شما بعنوان بیان یک تخیل و رؤیائی غیرقابل تحقق به نظر رسید. در برابر اما باید در نظر گرفته شود که چه پیشرفت فوقالعادهای علم انجام داده است. آیا تا حال هرگز کلمۀ اورسون را نشنیدهاید؟" همه سرهایشان را تکان میدهند. "بسیار خوب، این نامگذاری از واژۀ لاتینِ اورسوس، یعنی خرس، مشتق شده است. شما خواهید پرسید که <خرس با کمبود دورْوانگ چه ارتباطی دارد؟> من میخواهم آن را به شما بگویم: خرس با شروع فصل سرما به غارش میرود، در آنجا بدون کوچکترین مواد غذائی و بدون شوفاژ زمستان را در خواب عمیقی میگذراند، تا اینکه خورشیدِ بهاری پرتوهای گرمابخشش را میفرستد. ما مردانِ علم موفق شدهایم طی سالهای طولانی با کارهای آزمایشگاهی این پدیدۀ طبیعی را کشف و از خون حیوانِ خوابآلود مواد مؤثرِ اولیه را تهیه کنیم: اورسون. سپس بیوشیمی به این مشکل پرداخت، و موفق گشت آن را به شکل قرص تولید کند و این تولید اورسونامید نام دارد." او با یک ژستِ مهم از جیبِ بغلِ کتش یک شماره از هفتهنامه پزشکی بیرون میآورد و گزارش در باره تأثیر این دارو را میخواند: این دارو به شکل قرص تولید میشود؛ مصرف ده عدد از آن کفایت خواهد کرد تا انسان را در خوابِ دائمِ زمستانی فرو برد. "شهر ما دویروانگ 000 180 جمعیت دارد، بنابراین ما به 000 180 بسته ده عددی قرص نیازمندیم. من درخواست میکنم که با پرداختِ بودجۀ لازم موافقت شود."
این درخواست مشتاقانه و به اتفاق آراء مورد پذیرش قرار میگیرد. برای سازماندهی اجراء پروژه یک کمیته پنج نفره انتخاب میشود. البته ابتدا یک ادارۀ خوابِ زمستانیِ شهری به ریاستِ ده منشیِ ارشد تأسیس میگردد. چند صد نفر کارمند استخدام میشوند که در هنگام جیرهبندیِ مواد غذائی کار می‌کردند و در نتیجۀ فقدانِ کامل مواد غذائی بیکار شده بودند. به آنها عنوان کمیسرهایِ خواب زمستانی داده میشود. خواب زمستانی در آپارتمانهای خصوصی ممنوع بود و فقط در مکانهائی که مقامات در اختیار قرار میداند باید انجام میگشت. ادارات جیرهبندی که دیگر ضروری نبودند با آن قفسههای درازِ پروندههایشان برای این کار بسیار مناسب بودند.
کارخانۀ مقواسازیِ دورْوانگ این سفارش را دریافت میکند که 000 180 جعبه تحویل دهد، طبق توصیۀ پزشکی باید جعبهها طوری ساخته میشدند که یک فردِ خوابیدۀ درهم پیچیده شده در آن جامی‌گرفت؛ و از داخل باید پوشش نرمی میداشتند تا محل اقامتِ راحتی ارائه دهند. درِ جعبهها دارای سوراخهای متعدد برای تنفس بود و شمارهگذاری گشته از لیستِ نام ساکنین شهر.
اورسونامید به موقع تحویل داده میشود، و در تاریخ پنجم نوامبر همه‌چیز آماده بود. اهالی دورْوانگ بصورت گروهی تحت رهبری گروه موسیقی به سمت محلهای اختصاص یافته براه میافتند. نظم نمونهای مسلط بود، هر فرد شمارۀ جعبهاش را راحت مییافت، خود را در کنار جعبه قرار میداد، ده عدد قرص خود را میگرفت و آنها را قورت میداد. شهردار گروسکوپف، مشاور پزشکی پومکه و همچنین نوازندگان ترومپتِ کلیسای کوچکِ شهر هر یک فقط نُه عدد قرص دریافت میکنند، برای اینکه در بهار زودتر از دیگران بیدار شوند و بتوانند روز رستاخیز را به مسیر خود هدایت کنند. حالا شهردار یک سخنرانی ایراد میکند، کشیش میگذارد یک سرود مذهبی خوانده شود، سپس با به صدا آمدن یک ترومپت، هر فرد داخل جعبهاش میشود. برخی از جوانها سعی میکردند خود را قاچاقی در جعبههای دوستِ دخترشان جا دهند، اما به موقع کشف میگشتند و به سمت جعبههای خودشان راهنمائی میشدند. شهردار و مشاور پزشکی آخرین کسانی بودند که پس از ثبتِ یک پروتکل و گذاشتن آن در گاوصندوق داخل جعبه میشوند. همه‌چیز بیعیب و نقص انجام میگشت. بزودی اولین صداهای خُر و پف شنیده میشود.
خواب زمستانی دورْوانگیها در تمام جهان هیجان به پا کرده بود. روزنامهها و رادیوها در این باره گزارش میداند. بسیاری از شهرها تصمیم میگیرند از این کار تقلید کنند. کارخانههای اورسونامید با تمام توان کار میکردند. در طول زمستان وضعیت اضطراریِ عمومی به وضوح بهبود یافته بود. در اوایل بهار دوباره مواد غذائی و سوختی همه‌جا به فراوانی وجود داشت. سعادتمند شهری که یک دستگاهِ اداریِ خردمند برای از سر گذراندن گرسنگی و سرما داشته باشد.
در 30 آپریل درِ جعبۀ شماره 000 180 بلند میشود، صورتِ هنوز کمی خواب‌آلودِ شهردار گروسکوپف از جعبه دیده می‌شود؛ سپس درِ جعبۀ شماره 999 179 بلند میشود و پومکه، مشاور پزشکی، چشمانش را میمالد. سه جعبۀ بعدی که درهایشان بلند می‌شوند متعلق به نوازندگان ترومپت بود. این پنج بیدار گشته از خواب خوشحال بودند و به همدیگر تبریک میگفتند. حالا آنها از چند بطر آبجو و مقداری کالباس که در زمستان برای این لحظه آماده گشته بود به بهترین شکل لذت میبردند.
در اول ماه مه، هنگام سپیده دم، ترومپتها نواخته میشوند.
دورْوانگیها از خواب بیدار میشوند، جعبههایشان را ترک میکنند و بخاطر خورشیدِ بهاری خوشحال بودند. طولی نمیکشد که زندگی به روال عادی خودش ادامه مییابد و ردِ هر نگرانی بخاطر کمبود غذا ناپدید میگردد.
اما تمام مردم خیلی راضی نبودند. "چرا به ما اجازه خواب زمستانی نمیدهند؟" ــ "من مایلم آرامش خود را داشته باشم." ــ "در وسط بهترین چرت زدن مزاحم آدم میشوند!" کسانی که اینطور فریاد میکشیدند آقایان کارمند بودند. بسیاری از آنها فقط بیدار شده بودند تا حقوقشان را دریافت کنند و میخواستند سپس دوباره دراز بکشند و بخوابند. اما وقتی مطلع میشوند که دیگر خواب زمستانی ضرورتی ندارد عصبانیت در آنها شعله میکشد. خوشبختانه آنها طوری خوب سازماندهی شده بودند که احتیاج نداشتند با آن کنار بیایند. کارمندان تحت رهبری چهار صد کمیسرِ خواب زمستانی یک تظاهرات به راه میاندازند و به سمت شهرداری به راه میافتند. آنها تهدید میکردند که اگر مصرف اورسونامید را همچنین در آینده برایشان تضمین نکنند از خواب زمستانی فوراً به خواب تابستانی معمولی فرو خواهند رفت. مسئولین بیهوده تلاش میکردند آنها را  با دادن قولِ افزایش حقوقِ قابل توجه آرام سازند.
از آنجا که کارمندان اساس و شرطِ وجودی هر جامعه هستند، بنابراین برایشان خواب زمستانی را برای تمام زمان تضمین می‌کنند. اینکه آیا بقیۀ دورْوانگیها دوباره در این خواب زمستانی شرکت خواهند کرد مبهم باقی‌میماند.
 
داستان اقتصاد کنترل شده
آقای گرهارت فلایسنِر، مشاور دولت و مدیر دفتر آمار ملی، فوت کرده و به آسمان رفته بود.
فرشتۀ پذیرش مدارک او را بررسی میکند و سپس از او میپرسد که آیا درخواستِ خاصی دارد. آقای مشاور دولت میگوید: "البته، من میخواهم با مدیر این مؤسسه صحبت کنم. فرشته به تازه وارد توضیح میدهد: "اینجا مؤسسه نیست، بلکه آسمان است و در اینجا مدیر وجود ندارد. اینجا فقط قدرت مطلق خدا حاکم است. اگر شما مایلید یک وقتِ دیدار با او داشته باشید باید در نوبت قرار بگیرید. من درخواست شما را به فرشته مقرب گابریل اطلاع خواهم داد. من از حالا میتوانم به شما بگویم که مدتی طول میکشد تا شما پذیرفته شوید، همانطور که قبلاً وقتی مراجعین میخواستند با شما در دفتر آمار صحبت کنند."
مشاور دولت بر روی یک ابر مینشیند و پنج ماه انتظار میکشد. یک فرشته دلسوز به او یک سازِ چنگ میدهد تا بتواند زمان را با موسیقی و آواز سپری سازد. اما او فقط میتوانست تعدادی سرودهای میهنی بخواند. در ماه ششم عاقبت از او پرسیده میشود که در چه موردی میخواهد با خداوندش صحبت کند. او هدف دیدار را "سازماندهی جدید" اعلام میکند و بزودی در برابر تخت سلطنتی خدا ایستاده بود.
خدا به او با مهربانی و جدی نگاه میکند و میگوید: "آقای فلایسنِر، مشاور دولت، درست است؟ بفرمائید، چه خدمتی میتوانم برایتان انجام دهم؟" ــ "آیا میتوانم اجازه داشته باشم به قادر متعال فروتنانه طرح یک پیشنهادِ کوچک در باره سازماندهی جدیدِ کنترل شده جهان ارائه دهم؟" ــ "البته که شما اجازه این کار را دارید. البته من بلافاصله پس از خلقت اطمینان حاصل کردم که همه‌چیز خوب بود. اما با این حال، آدم هرگز به اندازه کافی نمیآموزد." ــ "من اینجا جدولِ آماری خود را دارم."  و مشاور دولت از کیفش آن را بیرون میکشد. "میانگین سن انسان پنجاه سال است. او این زمان را به این ترتیب میگذراند: برای خواب 5300 روز، کار 4560 روز، تمرینات ورزشی و نظامی 1640 ساعت، تئاتر و سینما 1400 روز، بیماری 780 روز، غذا 760 روز، عشق 750 روز، مهمانخانه 740 روز، دین متأسفانه فقط 420 روز، مسافرت 400 روز، آموختن 390 روز، خواندن 380 روز و 320 روز او بر روی توالت مینشیند. تمام اینها حالا بسیار بد سازمان یافتهاند، آنطور که عقلانیت مدرن درخواست میکند، انجام هر کدام از این کارها باید طوری یکی پس از دیگری همه‌جا و یکباره انجام شوند که انسان دیگر در زمان باقیمانده از زندگی خود نیازی به انجام دادن آنها نداشته باشد. این طرح فقط به فرمانِ خداوند متعال نیاز دارد، تا با یک ضربه جهان به این معنا مدرن شود و یک اقتصاد کنترل شدۀ معقول به جریان افتد." خداوند متعال مدتی فکر میکند، ابتدا در حال تکان دادن سر به طرح آماریِ مشاور دولت نگاه میکند، و عاقبت میگوید: "تأیید میشود! اما اگر از عهده آزمایش برنیائید، من نمیتوانم دیگر به شما در اینجا احتیاج داشته باشم. سپس به جهنم میروید. فعلاً کارهای آماری خود را در اینجا انجام دهید، بهشت هم بدرستی سازماندهی نشده است." ــ مشاور دولت میپرسد: "آیا میتوانم اقتصاد کنترل شدهام را قانونی کنم؟" خدا رعدآسا پاسخ میدهد: "آیا فراموش کردهاید که قادر متعال من هستم؟ به محض اینکه من چیزی بخواهم خود بخود اتفاق میافتد."
خدا به نشانۀ تغییر برخی از بلایایِ کوچک را به زمین میفرستد. زمینلرزه، فورانِ آتشفشان، طوفان و سیل در آن پائین غوغا میکردند، در حالیکه اجسام آسمانی از قبیل دنبالهدارها و شهابها دیوانهوار در آسمان سریع به اطراف میرفتند. سپس دوباره همه‌چیز آرام میشود و نظم جدید شروع گشته بود. فلایسنِر اجازه داشت به پائین نگاه کند و از اینکه انسانها طبق نقشه او زندگی میکردند خوشحال بود.
ابتدا آدم تفاوت چندانی مشاهد نمیکرد. فقط یک اشتیاق فوقالعاده برای یادگیری بر بشریت مسلط شده بود. همه به مدت 390 روز بیوقفه روز و شب مطالعه میکردند و میآموختند، بدون آنکه یک ثانیه توقف کنند و یا خسته شوند. سپس آنها احتمالاً همه‌چیز را میدانستند. وظیفهشان در این مورد برای کل زندگی انجام شده بود. ناگهان آنها از یادگیری دست میکشند و شروع میکنند به کار کردن. بدون توقف، بدون کوچکترین مکث حفر میگشت و چکش زده میشد، ماشینها حرکت میکردند، قطارها میرفتند، تقریباً ½12 سال تمام، از صبح تا شب و از شب تا صبح. یک ابر ضخیم از عرق بر بالای زمین ایستاده بود. اما کاملاً ناگهانی مانند یک فرمانِ اعتصابِ عمومی کار در همه جا متوقف میشود. مردم میگفتند: "این باشکوه است. حالا دیگر احتیاج نداریم در باقیمانده عمر خود کار کنیم." همچنین خداوند هم بعد از دیدن شادی مردم خوشحال میشود و بر روی شانه مشاور دولت خیرخواهانه میکوبد. سازماندهی جدید خود را عالی به اثابت رسانده بود. حالا اما در انسانها عشق با قدرت بیدار میشود.
یک زمانِ بسیار عالی بر روی زمین شروع میشود، مانند یک ماه مبارکِ ابدی. انسانها مدت 750 روز کاری نمیکردند بجز عشقورزی، از صبح زود تا دیروقت شب، از دیروقت شب تا صبح زود و از این کار خسته نمیگشتند. اما سپس این کار با یک ضربه متوقف میشود. دیگر هرگز هیچ عشقورزیای!
بشریت در یک خوابِ <زیبای خفته> فرو میرود. همه فقط میتوانستند خود را به تختخواب برسانند. حالا همه‌چیز در خواب بود. هرگز جهان اینطور صلحآمیز نبود. خُر و پُفِ عمومی مانند یک ترانۀ ستایش از آقایِ مدیر فلایسنِر به آسمان نفوذ میکرد. 14 سال و چند ماه خواب ادامه مییابد. سپس همه انسانها همزمان از خواب بیدار میشوند.
آنها با قلبی شکرگذار نماز میخواندند، نماز میخواندند و خود را منحصراً وقف تمرینات مذهبی میساختند. این کار بدون حتی یک لحظه توقف 420 روز و شب پشت سر هم طول میکشد. سپس این وظیفه هم برای همیشه انجام شده بود و انسانها خود را وقف تمرینات بدنی و انواع ورزشها و آموزشهای نظامی میکنند. آنها خسته نمیشدند، بیوقفه، 1640 ساعت تمام جهان یک استادیوم ورزشی شده بود. سپس انسانها گرسنه میشوند. زمان تمرینات بدنی ناگهان به پایان رسیده بود، برای همیشه. آنها شروع به خوردن میکنند. آنها میخوردند و میخوردند، 760 روز، یعنی بیش از دو سال، و غذا برایشان مزه خیلی خوبی داشت. سپس آنها برای تمام مدت عمرشان غذا خورده بودند، دیگر هرگز نمیبایست یک غذا لبهایشان را لمس کند. پس از آن یک زمانِ معنوی می‌آید. تمام بشریت شروع به خواندن میکند و بدون توقف 380 روز میخواند. سپس دیگر هرگز کسی نه به کتاب نگاه می‌کند و نه به روزنامه. شاید خواندن کتب اشتیاقِ دیدن جهان را در انسانها بیدار ساخته بود، زیرا حالا یک زمان برای مسافرت شروع می‌شود.
همه مسافرت میکردند و بجز مسافرت کار دیگری انجام نمیدادند. هیچ انسانی در خانه خود نبود. همه بدون توقف در سراسر جهان در سفر بودند، با قطار، کشتی، اتوموبیل، هواپیما و پیاده. آنها هرگز یک لحظه هم استراحت نمیکردند. 420 روز و شب این کار ادامه مییابد، سپس سفر برای تمام زمان انجام شده بود. حالا در انسانها یک علاقه برای تئاتر و سینما زنده میشود. تمام روز و تمام شب نمایشات دائمی وجود داشت. هیچکس حتی برای یک لحظه خود را با کار دیگری مشغول نمیساخت. این زمان لذتبخش تقریباً چهار سال طول میکشد. بلافاصله پس از آن زمانِ رفتن به مهمانخانه شروع میشود. بشریت در آنجا دو سال را پشت سر هم و بدون رفتن به خانه میگذراند.
این مرحله توسط مرحلۀ نه چندان دلپذیری جایگزین میشود. تمام بشریت 320 روز و شب بر روی توالت نشسته بود و هرگز بلند نشد. همه خوشحال بودند وقتی عاقبت این زمان برای همیشه به پایان میرسد. اما این مرحله عواقب بسیار نگران کنندۀ بهداشتی به همراه داشت. تمام انسانها، بدون استثناء حالا بیمار بودند. 780 روز باید مدام رنج میکشیدند. و با این کار سپس وظیفه زندگیشان به پایان رسیده بود. همه میمیرند. آقای فلایسنِر میگذارد او را نزد خداوند ببرند و پس از تعظیم عمیقی میگوید: "مطیعانه به خداوند متعال گزارش میدهم که اقتصاد کنترل شده جهان بطور کامل انجام گشت." خداوند متعال پُک عمیقی به چپقش میزند و سپس میپرسد: "حالا چطور باید پیش رود؟" فلایسنِر میگوید: "البته دوباره از نو" ــ "بسیار خوب. اما، آقای مشاور دولت، شما گاو شاخدار، شما باید سالیان عشق را در آخرین دوره به انجام میرساندید و یا اینکه باید یک دوره برای بچهدار شدن در نظر میگرفتید. حالا بشریت منقرض گشته و من باید تمام خلقتم را دوباره انجام دهم." مشاور دولت فلایسنِر میخواست هنوز چیزی پاسخ دهد، اما توسط یک اردنگیِ قدرتمندِ خدا به قعر جهنم پرتاب میشود.
در آنجا او میگذارد خود را فوراً به لوسیفر معرفی کنند، تا به او پیشنهادات برای سازماندهی جهنم ارائه دهد. هرگز لوسیفر چنین نخندیده بود. "اما، مشاور خوبِ دولت، مگر نمیدانید؟ بله، سازمان دادن یک کارِ جهنمی‌ست."
 
مددکار
احتمالاً همه از سرزمین اشلارافیا شنیده بودند، اما هیچکس نمیتوانست بگوید که این سرزمین کجا قرار دارد. گفته میشد که در آنجا یک فراوانیِ باورنکردنی از غذا وجود داشت. مردم، تنبل و چاق و خفته در اطراف دراز کشیده بودند؛ هر از چند گاهی آنها دهانشان را باز میکردند، و غذاهای خوشمزه و پُر از ویتامین بخودی خود به داخل دهانها پرواز میکردند. البته وقتی سپس احساس تشنگی میکردند، باید به سمت یکی از چشمههای فراوانی که کاملاً نزدیکشان قرار داشت مراجعه کنند، عالیترین نوشیدنیها، مانند شراب، آبجو، قهوه و لیکور، به مقدار دلخواه از چشمه‌ها فوران میزد. این گام برداشتن به سمت چشمه تنها حرکت بدنی‌ای بود که اهالی اشلارافیا مجبور به انجامش بودند، و فکر کردن به اینکه آیا امکان انجام راحتتر این کار شدنیست تنها تلاش ذهنی آنها بود.
اخیراً علم موفق شده بود موقعیت جغرافیائی سرزمین اشالارافیا را دقیقاً مشخص کند و متوجه شود که این سرزمین یک جزیره کوچکِ توسط گُلف استریم اقیانوس اطلس احاطه شده است، که بطرز عجیبی تا حال نادیده گرفته شده بود. دولت بیدرنگ کشتی بزرگ بخاری <مددکار> را به آنجا میفرستد تا آن جزیره را به تصرف درآورند. علاوه بر خدمه کشتی تعدادی از کارمندان کارآزموده دولت، همچنین برخی رهبران جغرافیا، علوم طبیعی و اقتصاد ملی در کشتی بودند.
هنگامیکه آنها به خشکی میرسند، تمام تعاریف را تأیید شده مییابند. حتی در ساحل زنان و مردانِ چاق به صورت انبوه در آفتاب دراز کشیده بودند. این درست در وقت نهار بود، تمام دهانها کاملاً باز بود، و جوجههای کباب شده در قطعات مناسب داخل دهانها میگشتند و فقط احتیاج داشتند جویده و قورت داده شوند. همچنین سبزیجات، سالاد، سیبزمینی سرخشده و سپس یک شیرینی ظاهر میگشتند و به همان روش در دهان فرو میرفتند.
پروفسور علوم طبیعی عصبانی میگوید: "از نقطه نظر فیزیولوژی این یک کثافتکاریست." اما پروفسور جغرافیا میگوید: "خیلی جالب است. دقیقاً همانطور که من آن را در اثر دورانسازم در صفحه 810 پیشبینی کرده بودم." اقتصاددان ملی پروفسور اویبرهورن سرش را تکان میدهد: "در اینجا باید چیزی درست نباشد، با نظریههای ما نمیتواند سازگار باشد."
پس از غذا یک آروغ زدنِ عمومی از سرِ رضایت طنین میانداخت، که اما بعد وقتی آنها باید بلند میشدند تا بیست قدم تا چشمهها بردارند به یک آه کشیدن مبدل میگشت. آنها در کنار چشمهها  فقط احتیاج داشتند دهان خود را کنار شیرها نگاه دارند، آنها از مایعاتِ خوشمزه لذت میبردند، و مهمانان غریبه را هم به نوشیدن دعوت میکردند. آنها این کار را کردند و نوشیدنیها را دارای کیفیت عالی یافتند. در این هنگام پروفسور اویبرهورن به سمت اهالی اشلارافیا میرود و با صدای قدرتمند فریاد میزند: "ایست، اشلارافیائیها! اینطور نمیتواند ادمه یابد. من پروفسور اقتصاد ملی هستم و مهمترین متخصص در تمام زمینههای خوشبختی انسان. من بدرستی به شماها میگویم، شماها ناخشنودترین موجودات روی زمین هستید. شماها بدون فکر خود را تسلیم لذت ساختهاید، بیش از اندازه از کالریها، ویتامینها و سایر مواد غذائی میبلعید، فقط برای امروز زندگی میکنید. چه‌کسی به شماها اطمینان میدهد که در آینده به اندازه کافی ذخیره غذائی وجود خواهد داشت؟ این روش شماها را حتماً به پیشواز فلاکتِ غیرقابل وصفی خواهد فرستاد. شماها مجبور خواهید گشت از گرسنگی رنج بکشید، فرزندانتان به اسکلتهای زنده شبیه خواهند گشت، فرزندانِ فرزندانتان اصلاً بدنیا نخواهند آمد. بیماریهای مسری شایع و نارضایتی و شورش مسلط خواهد گشت."
در این وقت اشلارافیائیها میخندند، چاقترین آنها در حین آروغ زدنهای سبک میگوید: "ممنون، آقای پروفسور. چه زمان کشتی شما برمیگردد؟" پروفسور میغرد: "چیزی اصلاً برنمیگردد. ما اینجا میمانیم، برای کمک به شماها. برای امنیت!" و به کاپیتان کشتی <مددکار> اشاره میکند، او پیش میآید، پرچم کشورش را برمیافرازد و جزیره اشلارافیا را تصرف میکند، کاری که پروفسور جغرافیا فوری در نقشهاش به ثبت میرساند. مرد چاق که ظاهراً جریان برایش غیرقابل درک بود به کشتی برده میشود و تحت مراقبت قرار میگیرد. کارمندان دولت به رهبری یک ستوانِ دریائی در یک صف به سوی شهرداری به راه میافتند، شهردار را از خوابِ بعد از نهارش بیدار میکنند و دستورات لازم را میدهند.
روز بعد غذای سرزمین کوچک اشلارافیا طبق سیستم آزمایش شده در مسیر صحیح هدایت میشود. اعلامیهها خبر میدادند که از حالا به بعد مواد غذائی فقط در برابر کارتهای شمارهگذاری شده و در مقادیر دقیقاً مشخص گشته دریافت میشود. تخلف با مجازاتهای شدید تهدید میگشت. در این وقت اشلارافیائیها برای اولین بار در صف ایستادن را میآموزند؛ آنها باید در صفوف دراز به شهرداری میرفتند تا کارتهای جیرهبندی خود را دریافت کنند. همه‌جا کارمندان دقیقاً نظارت میکردند که به هیچکس بیشتر از سهمیه تعیین شده چیزی تحویل داده نشود. هر هفته اعلام میگشت که نوبت کدام شماره است.
مواد غذائی درست مانند جادو شروع میکنند به غایب ماندن، چشمههای نوشابه خشک میشوند. اهالی اشلارافیا دیگر سیر نمیگشتند و تعجب میکردند که چه اتفاقی با مواد غذائی باقیمانده و نوشابهها رُخ میدهد. فراوانی سابق بزودی کاملاً ناپدید شده بود، کمبود هرچه بیشتر احساس میگشت.
پروفسور اوبیرهورن در یک سخنرانی اعلام میکند: "اشلارافیائیها، حالا متقاعد شدید که نگرانیهای من چه صحیح بودند و شماها فاقد هر امنیتی شدهاید؟" ــ برخی او را واقعاً باور میکردند، دیگران غر میزدند: "حالا ما این امنیت را داریم که گرسنگی بکشیم." آنها دستگیر و در موتورخانه <مددکار> زندانی و به زنجیر کشیده میشوند.
کودکان لاغری هم که در سطل‌های زباله به دنبال باقیمانده نانهای جویده شده میگشتند مجازات می‌شدند؛ زیرا این بازی کودکانه احتمالاً بعنوان یک تظاهر در برابر سیستم غذائی به نظر می‌رسید.
امنیت تأمین غذای عمومی فقط میتوانست با کاهش بیشتر جیرهها تضمین شود. برای اولین بار در تاریخ سرزمین کوچک اشلارافیا این اتفاق میافتد که مردم گرسنه بودند. بسیاری از آنها در اثر بیماریِ سل و اسکوربوت میمیرند.
پس از مرگِ آخرین فرد در سرزمین کوچک اشلارافیا خدمههای خوب تغذیه شده کشتی، کارمندان دولت و پروفسورها دوباره سوار کشتیشان میشوند و به خانه بازمیگردند. آنجا کاپیتان کشتی <مددکار> به دولتش گزارش میدهد: "جزیره" اشلارافیا کاملاً در اختیار ما است. کمک کاملاً انجام گشت."
پروفسور اویبرهورن یک مدال میگیرد، و حالا برای او در جزیره یک مجسمه یادبود با این سنگ‌نبشه ساده بنا میشود: "ناجی".
 
قلدر
قلدر قدرت را بدست گرفته بود و به تنهائی و مستبدانه بر کشور حکومت میکرد. او در قصر باشکوهی زندگی میکرد که در بالای کوه بر روی یک صخره بلند قرار داشت. او از آنجا تعیین میکرد که چکاری باید انجام شود. وقتی کسی جرأت اعتراض داشت، اراذل و اوباشِ قلدر او را میگرفتند و به ضرب گلوله میکشتند. بنابراین همه از او اطاعت میکردند. مردم نه تنها غارت اموال خود را بلکه همچنین غارت شخصیتشان را با صبوری تحمل میکردند. آنها بجای نامِ خود شماره دریافت میکردند، این شمارهها بر روی باسنشان با میلۀ داغ حک میگشت. بزودی تعداد شمارهها به 000 000 80 میرسد. به این خاطر در تمام سرزمین با سر و صدای زیادی جشن گرفته میشود.
قلدر از بالکن قصرش یک سخنرانی آتشین برای مردمش میکند. او در این سخنرانی با تأکید میگوید که تمام مؤسسات دولتِ قبل لغو شدهاند، و اراده او از حالا تا ابد تنها قانون است. مردم با شور و شوق او را تشویق میکردند. اما افرادی که قلدر را با شور و شوق کافی تشویق نمیکردند توسطِ مأمورانِ پخش شده در میان مردم دستگیر میشدند. البته آنها دستگیرشدگان را به ضرب گلوله میکشتند.
در کلیساها تصاویر قلدر قرار داده میشوند، حالا فقط مجاز بود که به او نماز گذارده شود. کشیشهائی که امتناع میکردند کار و زندگیشان را از دست میدادند.
قلدر همچنین به کشورهای همسایه اخطار کرده بود که به نفعشان است برای محافظت خود در برابر بربریتی که دشمن فرهنگ میباشد باید فقط از او اطاعت کنند. اما در کمالِ تعجبش این مردمان عقب‌مانده امتناع میکردند. یک بار دیگر او به مردم گمراه هشدار میدهد که نباید اجازه دهند دولتهای بیکفایت و بیارزششان آنها را تحریک کنند، او هیچ‌چیز بجز صلح برایشان آرزو نمیکند؛ و او برای اینکه صلح باقی‌بماند سخاوتمندانه به آنها یک هفته برای فکر کردن وقت میدهد.
سپس او جنگ را شروع میکند. رعایای او از شماره 1 تا 000 000 10 قبلاً بعنوان سرباز آموزش دیده بودند، حالا اما از شماره 001 000 10 تا 000 000 30 یونیفرم ارتشی و اسلحه دریافت میکنند. آنها فوری شروع میکنند به خواندن ترانههای جنگی و گذشتن از مرزهای کشورهای همسایۀ دشمن. شور و شوقِ شمارههایِ باقیمانده 000 000 30 تا 000 000 80 در کشور بیحد و حصر بود، بویژه وقتی اولین پیروزیهای بزرگِ تاریخ جهان گزارش میشوند.
اما در یکی از این کشورهای دشمن هوا بسیار سرد میشود. برف به ارتفاع چند متر باریده بود و دماسنج اغلب از پنجاه درجه زیر صفر بالاتر نمیرفت. این باعث مرگِ قهرمانانه بسیاری میشود، بنابراین حالا باید نمرات 001 000 30 تا 000 000 55 به خدمت سربازی فراخوانده شوند. حالا به زودی فقط 000 000 25 در خانه ماندهها با شور و شوق تمرین جنگ میکردند، البته شدیدتر. قلدر دستور میدهد سه پروفسورِ هواشناسیِ دانشگاه را به قصرش بیاورند. آنها باید مانند افراد ارتشی کنار هم خبردار میایستادند. سپس او به آنها فریاد میکشد: "شما حرامزادهها، شما میخواهید هواشناس باشید، شماها چیزی بیشتر از کثافت نیستید! من شماها را بدون حقوقِ بازنشستگی از کار اخراج میکنم، اگر که در طی سه روز هوای ملایم در جبهه‌های جنگ برقرار نشود." پروفسورها می‌گویند: "اطاعت میشود."
قلدر به میز تحریر بسیار بزرگش اشاره میکند و ادامه میدهد: "به آن نگاه کنید! از قهرمانان شجاع من این باقیمانده است." آنجا 000 867 جفت گوشِ شمارهگذاری شده به ترتیب قرار داشت. قلدر فریاد میکشد: "یخزده!" پروفسورها در حالیکه دندانهایشان بهم میخورد تکرار میکنند: "یخزده؟"
قلدر سیلی سختی به آنها میزند و میگوید: "بروید!" آنها تعظیم عمیقی میکنند، ساکت و لرزان سالن باریابی را ترک میکنند. آنها در بیرون دستگیر و به زندان انداخته میشوند. در آنجا گوشهای آنها را میبرند و گوش هر یک پیچیده شده در یک کاغذ تمیز به دستش داده میشود.
فقط یکی از آنها، پروفسور فیزیک، وِنآوخ، شماره 391 876 3، یک پیشگام در زمینه علم هواشناسی، موفق میشود در این سرنوشتِ غمانگیز حداقل یکی از گوشهایش را نجات دهد. او بعد از بریده شدن یکی از گوشهایش ناامیدانه فریاد میزند: "دست نگهدارید، شما مردان عزیز! من باید هنوز یک پیام مهم به قلدر بدهم، پیامی که شاید آسایش و رنج وطن و تاریخ جهان به آن بستگی داشته باشد." او یک بار دیگر به نزد قلدر برده میشود. قلدر دوباره در پشت میز خود نشسته و مشغول بود که گوشهای یخزدۀ قهرمانان را در جعبههای تمیزِ مقوائی بستهبندی کند، تا آنها را برای خویشاندانشان بعنوان آخرین سلام از جبهۀ جنگ بفرستند. او خود را برنمیگرداند، هنگامیکه شماره 391 876 3 میگوید: "امیدوارم حضرت قلدر ببخشند، که منِ بیارزش یک بار دیگر جسارت کردم در مقابل چهره متعالشان قدم بگذارم."
ناگهان قلدر بطرز خشنی از جا میجهد: "چی؟! به صورت من میخواهی لگد بزنی؟ من تو را ـ" و به شکمِ پروفسوریِ گردِ او لگد میزند. پروفسور میگوید: "بسیار متشکرم قلدرِ من. من فقط میخواستم فروتنانه به خودم اجازه دهم به این نکته اشاره کنم که هواشناسی کاملاً مقصرِ هوای نامطلوب نیست. این میتواند خیلی بیشتر توسط قوانین طبیعی ناشی شده باشد."
قلدر فریاد میکشد: "کدام قوانین طبیعی؟ من که تمام قوانین را لغو کردهام."
"البته قلدر من. اما حضرت والا تمام قوانین طبیعت را لغو نکردهاند."
"مزخرف نگو! اصلاً قوانین طبیعتی وجود ندارد. من از آنها چیزی نشنیدهام. احتمالاً دوباره یکی از این اختراعاتِ یهودیهاست."
"حضرت والا میبخشند. اما قوانین طبیعت وجود دارند. جهان بر آنها استوار است. با احترام کامل، برای مثال قانون پخش مولکولی وجود دارد، قانون پایستگی انرژی، قانون گرانش نیوتن."
"بهانههای پوچ! این هیچ ربطی به هوا ندارد."
"امیدوارم قلدر اجازه بدهند، وقتی دماسنج بالا میرود و پائین میآید، بنابراین از قانون گرانش پیروی میکند."
"خب، حالا به یک کثافتکاری میرسیم!"
او یک ورق کاغذ با مُهر رسمی برمیدارد، و با ژستِ یک نابغه با قلم مینویسد:
"از امروز تمام قوانین طبیعی به ویژه قانون گرانش نیوتن لغو میشود.
قلدر."
به آقای پروفسور وِنآوخ این لطف اعطا میشود که اجازه خواندنِ سند را داشته باشد. او تعظیم عمیقی میکند: "مردم جهان از شما به این خاطر که آنها را از این بردگی نجات دادهاید تشکر خواهند کرد. چنین چیزی را فقط نابغۀ بزرگ ما قلدر میتوانست انجام دهد."
"بله، من آن را انجام دادم. من جاودانهام."
او یک زنگ را به صدا میاندازد. ده مرد مسلح از کمدهایِ پنهانِ دیواری خارج میشوند. او به یکی از آنها سند را میدهد: "این فوری در روزنامه دولتی چاپ میشود!"
بقیه محافظینِ قلدر مأمور میشوند به تمام خبرنگاران و مردم بگویند که باید فوری در پائینِ قصر صف ببندند، او میخواهد از بالکن برایشان صحبت کند.
بعد از پنج دقیقه اعلام میشود که تمام خبرنگاران، مردم و میکروفونها آماده هستند.
قلدر وارد بالکن میشود، آنجا مستقیم و دست به سینه میایستد، با یک حالت جدیِ معنادار در چهره، که شبیهاش را حاکمینِ دیگر فقط وقتی مجسمهشان ساخته میشود میتوانند نمایش دهند. هنگامیکه خروشِ تشویق مردم کاهش مییابد، او شروع به صحبت میکند: "من دوباره موفق به یک عمل دنیوی شدم. پیروزی با ما است؛ دیگر هیچ انگشتِ پا و هیچ گوشی از قهرمانان ما یخ نخواهد زد. زیرا از این لحظه دماسنج از کار کردن میافتد. من قوانین طبیعت را لغو کردهام. دیگر قانون گرایش نیوتن وجود ندارد. به جهان گزارش دهید که من این را به شما عملاً به اثبات رساندهام."
در حالیکه قلدر خود را بر روی نرده بالکن تاب میداد و به پائین میپرید بانگِ هورا و زنده باد و ما از قلدر سپاسگزاریم از پائین به سمت او برمیخاست. صدای بلندِ برخورد بدنش بر روی صخره کاملاً واضح قابل شنیدن بود ــ
آقای پروفسور وِنآوخ میگوید: "بهتر بود که او تا چاپِ این خبر در روزنامۀ دولت صبر میکرد."
 
شاهِ بدون حس بویائی
متأسفانه گِرِگور، پادشاهِ خوب، کاملاً کر بود. او حتی وقتی مردم تشویقش میکردند یا وقتی وزرا جشن تولدش را تبریک میگفتند چیزی نمیشنید. موسیقیِ دوستداشتنیِ نظامی برای او یک عمل خاموش و بی‌معنی بود. لُژ مخصوص پادشاه در تئاتر خالی میماند، حتی در اپراهائی با بلندترین صدا. او دستور میدهد در سرزمینش موسیقی را ممنوع کنند، اما البته این هیچ کمکی به او نمیکرد. بسیاری از پزشکانِ مشهور برای مشورت خوانده میگشتند و درخشانترین تشخیصها را میدادند و پیشبینیهای خوب میکردند. یکی از آنها یک سمعک تجویز میکند که باید بطور نامحسوس به تاج وصل میگشت.
پادشاه کر باقی‌میماند و دستور میدهد پزشکان را در قلعۀ گرسنگی حبس کنند. پروفسور اوریل، یک متخصصِ مشهور جهانی محتاطتر بود: او میگوید نمیتواند درمانِ گوش اعلیحضرت را به عهده گیرد؛ فقط جادو میتواند اینجا کمک کند. او خود را متعهد میسازد یک استاد مجرب در این زمینه پیدا کند. پادشاه پاسخ میدهد: "ضروری نیست. وزیر دارائیِ خودم بهترین ساحر کشور است." اما این ساحر هم نمیخواست به تنهائی پاسخگویی را به عهده گیرد بلکه یک اخترشناس را به کمک میطلبد. اخترشناس پس از تحقیق درمیابد که در ستاره نوشته شده است که هر پادشاه باید حداقل از یکی از حواس پنجگانه چشمپوشی کند. البته اکثر پادشاهان اجازه نمیدهند کسی متوجه آن شود. اگر پادشاه گِرگور میخواهند قدرت شنوائی خود را دوباره بدست آورند بنابراین باید از یکی از حواس دیگرشان چشمپوشی کنند. پادشاه پس از خواندنِ این نظرِ فنی ناامید میپرسد: "آیا ستارهها درخواست میکنند که من نباید دیگر ببینم؟ نباید خورشید را، گلها را، خانمهای جوان تُردِ کاخ را و یونیفرمهای باشکوهِ رژۀ سربازانِ شجاعم را ببینم؟" پاسخِ کتبیِ اخترشناس اطمینانبخش بود: "حسهائی کمتر با اهمیت وجود دارند که آدم میتواند آنها را مبادله کند، برای مثال حس چشائی را." پادشاه خشمگین میگوید: "آیا باید دیگر طعم خوشمزۀ گوشت سرخشدۀ خوک را نفهمم، مزۀ هیچ کلمِ ترش و هیچ آبجوئی را؟ این غیرممکن است." اخترشناس این را درک میکند و پیشنهاد میدهد: "عاطفه هم میتواند قابل چشمپوشی باشد." اما پادشاه نمیپذیرد: "نه، بدون عاطفه هیچ عشقی وجود ندارد. همسرم هرگز نمیخواهد از این کارِ دلپذیر صرفنظر کند، و من باید مدام با او جدال داشته باشم." آنها بر سر حس بویائی توافق میکنند.
در سندِ معتبرِ محضری چنین آمده بود: "ما، پادشاه گِرِگور، شخصاً تأیید میکنیم که از حس بویائی خود حالا و برای تمام زمان صرفنظر میکنیم، به شرطی که به ما حس شنوائیمان دوباره برگردانده شود. جایگزینی باید همزمان انجام گردد.
پادشاه گِرِگور."
اخترشناس سند را در یک کپسول طلائی قرار میدهد و درِ آن را لحیم میکند. او آن را با خود به رصدخانهاش میبرد، سپس آن را با یک موشکِ ماهپیما به سمت گنبدِ آسمان شلیک میکند. موشک به یک ستاره دنبالهدار میخورد، ستاره با خشنودی دُمش را تکان میدهد، همه‌چیز خوب پیش میرفت.
گروه موسیقیِ نظامی حالا دوباره در مقابل کاخ اجازه نواختن داشت. پادشاه با خوشحالی از بالکن گوش میداد و با سوت ملودی را همراهی میکرد. او فوری ممنوع بودنِ موسیقی را در تمام سرزمین لغو میکند. به همسرش یک پیانوی باشکوه هدیه میکند و اجازه میدهد که معلمِ پیانو به او آموزش دهد. معلم پیانو یک مرد جوان زیبا بود. پادشاه از لُژ مخصوص خود اپرای <لوهنگرین> اثر ریچارد واگنر را گوش میکند، با شور و شوق دست میزند و فوری دستور میدهد به الزا، خواننده زن، یک دستهگل فوقالعاده زیبا بدهند و به خوانندۀ مرد مدالِ گِرِگور اهدا کنند. و همزمان با پرتاب قطعات کیک بر روی صحنه سعی میکرد به قوها غذا بدهد.
هنگام شام پادشاه میشنود که چطور دو خدمتکار آهسته با یکدیگر زمزمه میکردند: "حالا گِرِگور سومین بطری را مینوشد." ــ "آره، خوکِ مست!" او دستور میدهد آنها را دستگر و سرشان را قطع کنند.
فریاد تشویق در سراسر کشور برمیخیزد: "پادشاهِ ما دوباره میشنود." ناقوسها به صدا میافتند. به افتخار پادشاه گلولههای توپها شلیک میشوند. انجمن خوانندگان مشغول خواندن میشوند. او همه‌چیز را روشن و واضح میشنید. او هرگز اینطور خوشحال نبود. او به اخترشناس حکم اشرافیت میدهد.
پادشاه شب در پارکِ کاخ قدم میزد و به آواز بلبلها گوش میداد. پارک بهاری بود. ــ اما این چه بود؟ امسال بهار فاقد رایحه مانده بود. شکوفهها و همچنین گلهای گیاهِ موگه و گلهای نرگسی که پادشاه میچید دیگر عطر نمی‌افشاندند. او با عجله به خانه پیش همسرش میرود، به اتاقش هجوم میبرد، معلم پیانو را از پنجره به بیرون پرت میکند و در حال گریستن بینیاش را میان پستانهای چاق همسرش فرو میبرد.
ملکه به او دلداری میدهد: اما گِرِگور! بیجهت خود را ناراحت نکن، من و معلم فقط میخواستیم چند تمرینِ انگشت کنیم." پادشاه آه بلندی میکشد: "نه، موضوع این نیست. اتفاق وحشتناکی رخ داده است. پستانهای تو همیشه بوی خاصی میداد، مانند مخلوطی از عطر گل سوسن و گوشت گوزن. من دیگر بوئی حس نمیکنم." ملکه با سرعت به سمت میز آرایش میرود، یک شیشه عطر برمیدارد و آن را روی سر شوهرش خالی میکند. پادشاه شروع به گریستن میکند: "هیچ‌چیز، اصلاً هیچ‌چیز نمیتوانم بو کنم. من یک کار وحشتناکِ احمقانه انجام دادم، من گذاشتم حس بویائیام را به سرقت ببرند."
او در هنگام صبحانه عصبانی میگوید: "شماها به من قهوه تقلبی دادید. این توهین به اعلیحضرت است، همه باید به زندان بروند." سرانجام موفق میشوند او را متقاعد سازند که قهوه تُرکِ عالی فقط برای او بیبو بوده است. و هنگام نهار گوشت سرخشدۀ خوک و کلم ترش و شراب بدون رایحه معمولی بودند. ــ و سپس وقتی در بعد از ظهر از گارد جاویدان بازرسی میکرد و دیگر نمیتوانست هیچ‌چیز از بوی ترش و فوقالعادۀ چرم سربازها که بسیار دوست داشت بو بکشد روحش کاملاً درهم میشکند. او عنوانِ اشرافیت را از اخترشناس پس میگیرد و دستور میدهد او را دار بزنند.
سپس پادشاه رسماً در برابر شورای وزرا اعلام میکند: "به کسی که حس بویائیام را دوباره به من برگرداند، بخاطر تشکر ازدواج با دخترم را به او قول میدهم." ــ شاهزاده خانم یک دختر مهربانِ زیبایِ هفده ساله بود و لودمیلا نام داشت. با آنکه پیشنهاد بسیار وسوسهانگیز بود اما هیچکس پیدا نمیگشت که قادر باشد برای اعلیحضرت دوباره بو کردن را ممکن سازد. ماهها میگذرند، پادشاه دچار ملانکولی عمیقی میشود. او ساعتها در اطراف شهر فقط به همراهی یک خدمتکارِ وفادار قدم میزد.
او در یکی از این قدمزدنها یک بیخانمان را دراز کشیده در کنار جاده میبیند، با مو و ریش ژولیده و لباس ژنده، که در حال ریختن باقیمانده عرقِ بطری در دهانِ بیدندانش بود. پادشاه از خدمتکار میپرسد: "این مرد چه کسی است؟" ــ "میبخشید، اعلیحضرت، این اِشمِکس است، یکی از ساکنین مشهور گداخانۀ شهر. اما بقیه ساکنین او را دیگر در گداخانه تحمل نمیکنند، زیرا او بسیار کثیف است، پُر از حشرات موذی، هر فنیگِ گدائی را عرق میخرد و در شلوار خود ادرار میکند و با بوی بدِ نافذش هوای اطراف خود را آلوده میسازد. و حالا او بیخانمان است، یک ولگرد." پادشاه به خدمتکار دستور میدهد یک سکه تالر به او بدهد. در این وقت مرد ژندهپوش از جا میجهد و برای تشکر کردن در حال تلوتلو خوردن به سمتِ اهدا کنندۀ خیرخواه میرود. پادشاه وحشتزده خود را عقب میکشد. اما ناگهان توقف میکند، سرش را جلو میبرد و از راه سوراخهای بینی هوا را به درون میکشد. او ناگهان فریاد میزند: "اِشمِکس، من بوی تو را حس میکنم. تو من را شفا دادی. من به قولم وفا خواهم کرد."
هنگامیکه داماد به شاهزاده خانم لودمیلا معرفی میشود، او ابتدا این را برای یک شوخیِ بد از طرف پدرش بحساب میآورد. اما وقتی میبیند که موضوع جدیست یک فریاد ناامیدانه میکشد و بیهوش میشود.
دوباره وزرا تشکیل جلسه میدهند. آنها تصممیم میگیرند که داماد به هزینۀ دولت تمیز و شپشزدائی شود. همچنین باید دندان مصنوعی به دست آورد. اِشمِکس از این پروژه خوشحال نبود، پنهان از کاخ میگریزد و حالا دوباره آزاد و بیخیال در جادههای سرزمین پیاده ول میگردد.
در این بین شاهزاده خانم لودمیلا هم فرار کرده بود و تحت حمایتِ یکی از سرزمین‌های همسایه به سر میبرد. حاکم جوانِ این سرزمین فوری عاشق شاهزاده خانم میشود و با او در برابر محراب ازدواج میکند.  و این باعث جنگ بین دو سرزمین میشود. پادشاه گِرگور در این جنگ سرزمین و تاج و تختش را میبازد.
از او در کتب تاریخِ جهان بعنوان <گِرگور بدون حس بویائی> نام برده میشود.
 
پرواز اویگن
گاهی اویگِنِ کوچک سعی کرده بود تا در بازیِ همکلاسیهایش شرکت کند. اما او بسیار ضعیف و دست و پا چلفتی بود، طوریکه همه به او میخندیدند. حالا هر وقت همکلاسی‌ها در حیاطِ مدرسه فوتبال بازی می‌کردند، او ساکت و رویائی، اما نه غمگین، در کناری میایستاد. یک سعادتِ درونی از چهرۀ کمرنگِ باریک و از چشمان بزرگی که زیرشان سایه تاریکی قرار داشت میدرخشید. وقتی او به همکلاسیهایش نگاه میکرد، یک حالت از غرور و تحقیر در دور دهانش حرکت تُندی میکرد. اویگن میدانست که بیشتر از همۀ آنها شایستگی دارد. او میتوانست پرواز کند. اما دیگران لازم نبود از آن چیزی بدانند. این راز او بود.
چگونه او این کار را آموخته بود؟ کاملاً خودبخود. هیلدا، دخترخالۀ اویگن، یک دختر فوقالعاده زیبا، پیش آنها مهمان بود، و او میشنید که هیلدا تعریف میکند: "فردا به برلین پرواز میکنم."
شب، هنگامیکه مادرش او را به رختخواب میبرد، اویگن گریان میگوید: "هیلدا خیلی زیباست، من مایلم با او پرواز کنم." و مادر با مهربانی می‌گوید: "حالا تو اول باید روغن کبد بخوری و بعد کاملاً مثل بچههای خوب بخوابی. شاید هیلدا یک بار تو را با خودش ببرد. شب بخیر کوچولوی من." سپس مادر از اتاق خارج میشود. بزودی اویگن چشمها را میبندد و خیلی سریع احساس میکند که بدنش کاملاً سبک شده است. او از تختخواب پائین میآید، به خود یک حرکتِ سریعِ قوسدار میدهد، با فشارِ پا به زمین به بالا میپرد، دستهایش را مانند بالِ پرندگان تکان میدهد و راحت در میان اتاق شناور میشود. این اصلاً زحمت نداشت و احساس باشکوهی بود. او فکر میکرد: "آه، کاش هیلدا میتوانست من را اینطور ببیند!"
صبح روز بعد اویگن یک بار دیگر بخاطر سردرد احتیاج نداشت به مدرسه برود. او باید در هوای تازه استراحت میکرد. او از خانه خارج میشود و تا انتهای پارک قدم میزند، جائیکه درخت بزرگ بلوطی ایستاده بود که او دوست داشت همیشه در زیر سایهاش بنشیند. سوسکها وزوز میکردند، پروانهها پرواز میکردند و پرندهها چهچهه میزدند. اویگن فکر میکند: "حالا من دوباره امتحان میکنم." او چشمهایش را میبندد و حرکات پرواز را انجام میدهد. این کار مانند پرواز در اتاق کاملاً راحت و فوری انجامپذیر نبود. او باید ابتدا چندین بار با قدرت به بالا میپرید، عاقبت هوا در زیر بازوانش میافتد. با بالزدنهایِ آهسته از زمین بلند میشود و سپس مانند یک پرندۀ بزرگ به دور نوک درخت پرواز میکند. هر از چند گاهی بر روی شاخهای از درخت مینشست تا فوری دوباره به داخل آسمانِ آفتابی پرواز کند. در این حال آسایش شگفتانگیزی در او به جریان میافتاد.
او در این وقت همکلاسیهایش را میبیند که به دلیل گرما تعطیل بودند و با معلم یک پیادهروی انجام میدادند. او آنها را صدا میزند. آنها با تعجب به بالا نگاه میکنند، اما او را نمی‌بینند. او دور از آنها در یک علفزار به پائین فرود میآید و به خانه میرود.
او به هیچکس تعریف نمیکند که حالا میتواند پرواز کند. اما شبها وقتی در اتاقِ خواب تنها بود اغلب تمرین میکرد تا دوباره پرواز کردن را از یاد نبرد. گاهی اوقات در طول روز پنهانی به باغ کوچکشان میرفت و در آنجا پرواز میکرد.
او یک روز باید پای تخته‌سیاه دو عددِ یک رقمی را در هم ضرب میکرد. او آن را اشتباه حل میکند، و همکلاسیها به او میخندیدند. همچنین معلم. در این وقت اویگن فکر میکند: "خیلی خوب، حالا به شماها نشان میدهم که من بیشتر از شماها شایستگی دارم." او چشمهایش را میبندد، فوری از زمین بلند میشود و تا سقف اتاقِ درس باشکوه پرواز میکند. او صدای تحسینآمیز محصلین را میشنید، و معلم فریاد میزد: "اما اویگن، اویگن، چکار میکنی!"
اویگن سپس کاملاً در ارتفاع کم به دور اتاق پرواز میکند، طوریکه تقریباً سر محصلین را لمس میکرد. اما آنها دستها و پاهای او را میگیرند، او را از هوا پائین میآورند و بر روی نیمکت مینشانند. او چشمهایش را باز میکند و میبیند که چطور آنها همگی با تحسینی خاموش به دور او ایستاده‌اند. معلم میگذارد به او یک لیوان آب بدهند، سپس بیرون میرود و به مادر اویگن تلفن میزند. مادر فوراً میآید و او را به خانه میبرد.
دکتر به خانه آنها میآید، چهره نگرانی به خود میگیرد و میگوید: "پسر باید کاملاً آرام دراز بکشد و از کمپرس سرد استفاده کند، او تب شدیدی دارد." سپس یک نسخه مینویسد. وقتی مادر کنار تخت مینشیند اویگن به او میگوید: "مامان، از من عصبانی نباش، چون به تو نگفتم که حالا میتونم پرواز کنم. تو هم باید این کار را یاد بگیری. پرواز کردن خیلی قشنگ است. وقتی هیلدا دوباره برگردد با همدیگر در پارک پرواز میکنیم." او با گونههای داغ دراز کشیده بود و نمیتوانست بخوابد. پنجره باز بود و فقط مقدار اندکی هوای خُنک داخل اتاق میگشت، طوریکه پردهها آرام تکان میخوردند. مادر میخواست تمام شب را در کنار او بیدار بماند. اما حدود ساعت دو صبح به خواب میرود. اویگن خیلی زود متوجه به خواب رفتن مادر میشود، چشمهایش را میبندد و دوباره شروع میکند به تمرینهای پرواز. یک شاپرکِ بزرگ داخل اتاق میشود. اویگن در حال پرواز بدنبال شاپرک سعی میکرد او را بگیرد که ناگهان مقابل پنجره هیلدای زیبا را در حال پرواز میبیند. هیلدا با حرکات ظریف و زیبا پرواز میکرد و به او دوستانه لبخند میزد. اویگن فریاد میزند: "هیلدا، صبر کن، من هم میآیم" و از پنجره به سمت او پرواز میکند. این مانند یک مستی شیرین بود.
توسط فریاد اویگن مادر بیدار می‌شود و وحشتزده و در حال فریاد کشیدن به سمت پنجره میجهد. او فقط فرصت می‌کند یک پای اویگن را بگیرد. ــ اما او نمیبایست این کار را می‌کرد. اویگن تعادلش را از دست میدهد و فقط توانست بگوید: "مامان، بگذار من پرواز کنم!" سپس به پائین سقوط میکند.
 
شیطان در فروشگاه
فروشگاهِ آقای زیگفرید هاگِن با ورشکستگی روبرو شده بود. او تا دیروقتِ شب موجودی را ثبت می‌کرد و حالا بر روی کتب و دفاتر تجاریاش خسته و ناامید فرو رفته بود. او آه میکشید: "دیگر هیچ شیطانی نمیتواند به من کمک کند." در این وقت یک صدای آهسته از پشت سر خود میشنود: "شاید بتواند آقای هاگِن." او با وحشت از جا میجهد و یک آقای فربه با لباس شیک و تیپ عجیب و پوستِ تیره را در مقابل خود میبیند.
مهمانِ شبانه به این پرسش که او چطور داخل شده است پاسخ نمیدهد، بلکه مطیعانه تعظیم میکند، لبخند میزند و میگوید: "مزاحمتم را ببخشید. من نه تنها نوسازیِ کاملِ فروشگاه شما را تضمین میکنم بلکه همچنین شکوفائی بیسابقۀ تجارتِ شما را نوید می‌دهم. به چه طریق؟ خیلی ساده: من کلیه کالاهای با کیفیتِ عالی را کاملاً رایگان تحویل میدهم." در این هنگام تقریباً نزدیک بود که آقای هاگن بخندد، اما بعد عصبانی میشود و فریاد میزند: "شوخی نکنید، بلکه حرکت کنید و خارج شوید، و تا حد امکان سریع!" مهمان با پوزخندی مؤدبانه خواهش میکند: "فقط یک لحظه! پیشنهاد من کاملاً جدی است. البته ما هم مجبوریم که شرایط خود را مشخص کنیم: شما باید خود را متعهد سازید که هر کالای جدید را که برایتان فرستاده میشود ارزانتر از کالای قبلی بفروشید. شما میتوانید این کار را خیلی راحت انجام دهید، زیرا کالاها کاملاً مجانی هستند. اما اگر شما این تعهد را خدشهدار کنید بنابراین طبق بندِ سیزده این قرارداد روح شما و همچنین روح تمام کارمندانتان فوری به ما تعلق خواهد گرفت." هاگن وحشتزده فریاد میکشد: "شما شیطان هستید!" ــ "بله، این بدون شک نام من است. لطفاً اجازه ندهید تهمتهای رقبایمان مانع پذیرش پیشنهاد ما شود." او یک قرارداد در دو نسخه، یک سرنگ و یک خودنویس از کیفش بیرون میآورد و ادامه میدهد:
"اجازه دارم از رگِ ارزشمند شما کمی خون بگیرم؟ ــ خوب تمام شد ــ بسیار متشکرم ــ من میدانستم که شما یک تاجر باهوش و باتجربه هستید." شیطان با خونی که از بازوی آقای هاگن گرفته بود خودنویس را پُر میکند و آن را برای امضاء قرارداد بدست او میدهد. آقای هاگن، مانند در رؤیا، قرارداد را امضاء میکند. "و حالا خواهش میکنم به من بگوئید که چه کالاهائی برایتان بفرستیم." اما هاگن سرش را تکان میدهد: "من هیچ‌چیز لازم ندارم، من تقریباً هیچ فروشی نداشتم و انبار پُر از کالا است."
آقای شیطان میگوید: "بسیار خوب، قیمت کالاهایتان را بطرز بیسابقهای کاهش دهید، طوریکه آنها سریع تمام شوند. ما مرتب انبار شما را خودبخود پُر میسازیم. در صورت نیازِ شدید یا سفارشِ جدید خواهش میکنم این فُرم سفارشِ شرکت ما را پُر کرده و برایمان بفرستید، به این شکل که آن را در آتش میسوزانید." سپس یک بوی ضعیفِ گاز سولفور پخش میشود و مهمان ناپدید میگردد.
آقای هاگن در حالیکه هنوز کاملاً مات و مبهوت بود قرارداد را در گاوصندوق قرار میدهد. سپس میغرد: "چه کلاهبرداری! اما حالا همه‌چیز بیتفاوت است." او در این شب بعد از مدتها دوباره خوب میخوابد.
در روز بعد تمام اجناس به نصف قیمت برای فروش ارائه میشوند. اعلامیه بزرگِ ویترین اطلاع میداد: در نتیجۀ معاملاتِ ارزانتر در موقعیتی هستم که کالاهایم را بطرز شگفتانگیز و غیرطبیعی ارزان بفروشم.
و جریان خوب پیش میرفت. ابتدا قهوه تا آخرین دانه به فروش میرسد، سپس شکر، بعد سینهبند، صابون، کنسرو ساردین ــ و به این ترتیب ادامه داشت. هاگن با قلبی تپنده فُرم سفارش را پُر میکند و آن را آتش میزند. شیطان درست گفته بود، صبح روز بعد کالاهای سفارشی آنجا بودند. مشتریها مانند سیل داخل فروشگاه میگشتند، آنها باید در صف میایستادند. تمام فروشگاههای دیگر خالی از مشتری میماندند، ابتدا فروشگاههای همسایه و سپس در تمام آن شهر کوچک. صندوقهای فروش از پول پُر میگشتند و باید در وانِ حمام به بانک برده میشدند. بعد از چهارده روز تمام انبار بطور کامل تغییر کرده و نو شده بود.
کالاهای جدید با رعایتِ صادقانۀ مفادِ قرارداد همیشه کمی ارزانتر فروخته میگشتند. فقط برای کالاهائی که سخت به فروش میرفتند، از قبیل گلدانهای مایولیکا و ظرفِ تُف‎ُکُنی، ده در صد تخفیف اضافی در نظر گرفته میگشت.
بزودی فروشگاه خیلی کوچک شده بود. یک فروشگاه بزرگِ چند طبقه طرحریزی، ساخته، و تمام هزینه نقد پرداخت شده بود. شکایتِ بازرگانانِ دیگر بخاطر رقابتِ ناعادلانه به نتیجه نمیرسد. زیرا همسرانِ قضات شهر اگر مجبور به چشمپوشی از خریدِ کالاهای ارزان میگشتند شوهرشان را نمیبخشیدند. رقبای ناراضی خود را با این جمله تسلی میدادند: "ما خواهیم دید که تا چه مدت میتواند او تاب بیاورد."
هاگن ثروتمندترین مرد شهر، رئیس اتاق بازرگانی، شهروند افتخاری، صاحب یک قصر، چند ماشین لوکس و یک هواپیما میشود. همسرش که همیشه کمی بیمار بود دائماً توسط گرانترین پروفسورها درمان و عمل میگشت. پسرش یک کلوب گُلف و یک مؤسسه خیریه برای پوکربازانِ تنگدست تأسیس می‌کند. یکی از دخترهایش توسط خویشاندِ یکی از اعضای حاکمینِ سابق بچهدار میشود و دختر دیگرش نامزد یک مرد شیاد می‌گردد. به این ترتیب خانوادۀ واگنر در نعمت و خوشی زندگی میکردند.
کالاها در فروشگاه بزرگ ارزانتر و ارزانتر فروخته میگشتند، درآمد هر روز افزایش مییافت. هشتصد و شصت کارمند مشغول کار بودند. بسیاری از قیمتها تقریباً به صفر کاهش یافته بودند، و این ایده میتوانست در نظر گرفته شود که برای خریدِ برخی از کالاها به مشتریان حتی پول پرداخت شود.
در این هنگام آقای هاگن وحشتزده میشود. دوباره او شبهای بیخوابیاش شروع میشود.
عاقبت با اعتماد به یک وکیل ماجرای ثروتمند شدنش را برای او تعریف میکند. آن دو مدتی طولانی مشورت میکنند. سپس هاگن دوباره شاد و شکوفا میشود.
کل شهر در هیجان به سر میبرد: برای اولین بار از زمان تأسیس فروشگاه بزرگ تمام قیمتها افزایش اندکی مییابند. در اطلاعیهها آمده بود که افزایش قیمتها بزودی ادامه خواهند یافت، بنابراین بهتر است که خریداران کالاهای مورد نیازشان را امروز تهیه کنند.
در بعد از ظهر یک مهمان میگذارد آمدنش را به آقای هاگن اطلاع دهند، اما او نمیخواست انتظار بکشد و بنابراین بدون در زدن داخل دفتر میشود. هاگن، ابتدا عصبانی می‌شود، اما سپس میخندد و میگوید: "آه، شمائید آقای شیطان! خواهش میکنم پالتویتان را دربیاورید." مهمان نه تنها پالتویش بلکه همه‌چیز را، کت و شلوار، پیراهن و کفش خود را درمیآورد. حالا او بعنوان شیطان در تمام وحشتش آنجا ایستاده بود. آقای هاگن میپرسد: "چه خدمتی میتوانم برایتان انجام دهم؟" پاسخ این بود: "متأسفم از اینکه باید بگویم که شما قرارداد را زیر پا گذاشتهاید." سپس غران اضافه میکند: "روح تو به ما تعلق دارد، همچنین روح کارمندانت." با این حرف دستهای بسیار بزرگش را به سمت هاگن دراز میکند. هاگن فریاد میزند: "ایست! وگرنه به پلیس ضد شورش تلفن میکنم." شیطان میپرسد: "چرا؟" در این وقت هاگن میخندد: "من قرارداد را تا آخرین لحظه بطور کامل رعایت کردهام. من چهارده روز پیش شرکت را ترک کردم. فروشگاه بزرگ حالا به همسرم تعلق دارد و دارائی من و او از هم جداست. شما میتوانید از همسرم بپرسید که آیا او هم میخواهد با شما یک قرارداد ببندد."
در این وقت شیطان میبیند که فریب خورده است، لباسهایش را برمیدارد و با یک فحش وحشتناک در حالیکه گاز سولفور از او خارج میگشت فروشگاه را ترک میکند.
آقا و خانم هاگن اما خود را بزودی بازنشسته میکنند و همچنان در قصرشان بعنوان ثروتمندترین شهروندان شهر زندگی را میگذرانند، البته اگر که آنها در این بین نمرده و به آسمان نرفته باشند.
 
پروفسور آزینو
دکتر اشتوتْریتس، آقای معلم از شهر لایپزیگ، تعطیلات خود را در فلورانس میگذراند. او گنجینههای هنری و آثار باستانی ایتالیا را که قصد داشت در بارۀ آنها مقالاتی منتشر کند مطالعه میکرد.
هنگامیکه او صبح یک روز در بازار قدم میزد، فریادِ ملتمسانۀ یک خر را میشنود و متوجه دهقانی میشود که باضربات بیرحمانۀ یک چوب میخواست حیوان پیر را که کمرش در زیر بار خم شده بود به رفتن وادارد. دکتر اشتوتْریتس سعی میکند به کشاورز تذکر دهد کاری که می‌کند غیرانسانی‌ست، اما فقط با مخالفتِ تمسخرآمیز روبرو میشود، در حالیکه خر مرتب مجبور به تحملِ ضربات قویتری بود و از بسیاری از محلهای زخم شدۀ بدنش خون جاری میگشت. موجود بیچاره چنان به معلم برای گرفتن کمک نگاه میکرد که یک تصمیم در او رشد میکند. او فریاد میزند: "دست نگهدار! دیگر کتک نزن! قیمت این خر چند است؟" شکنجهگر فوری از کتک زدنِ قربانی خود دست میکشد. بابتِ قیمت چانه زده میشود، و به زودی دکتر اشتوتْریتس صاحب یک خر بود.
این حالا برای او چندان آسان نبود. او باید با حیوانِ مورد حمایتش چه میکرد؟ او مایل نبود حیوان را به شکنجهگران دیگر واگذار کند. وانگهی، چشمان سپاسگزارِ حیوان به او میگفتند که انتظارِ اجازه ماندن پیش او را دارد. بنابراین حیوان را با خود به هتلاش میبرد و میگذارد غذا و یک سرپناه در طویله به او بدهند.
او شب برای دیدارِ خر به طویله میرود و میگوید: "خوب رفیق، حالت چطور است؟" و با حیرت بیحد و حصری می‌شنود که خر پاسخ میدهد: "متشکرم، حالم بهتر است. شما انسان بزرگواری هستید. من سپاسم را به شما اثبات خواهم کرد. من میخواهم رازی را برایتان فاش سازم. هرگاه به پول احتیاج داشتید کافی‌ست بگوئید: "خر رد کن بیاد." و سه بار دُم من را میکشید. معلم میگوید: "آدم همیشه میتواند به پول احتیاج داشته باشد، بخصوص هنگام سفر." و کاری را که خر گفته بود انجام میدهد.
خر مانند اسب‎‎ها یک شیهه میکشد و دُمش را بلند میکند و از زیر دُمش صد لیر از جنسِ اسکناس به پائین میافتد، تا اینکه دکتر اشتوتْریتس میگوید: "برای امروز کافیست. ما باید برای فردا هم چیزی باقی بگذاریم." او اسکناسها را از روی زمین جمع میکند و آنها را میشمرد. آنها پنجاه اسکناس دو لیری بودند. او دو اسکناس را پیش خود نگهمیدارد و روز بعد بقیه پول را برای پسانداز کردن به بانک میبرد. او به مطالعات باستانی خود ادامه میدهد. از فلورانس به رُم و از آنجا به بسیاری از شهرهای دیگرِ ایتالیا سفر میکند، همیشه همراه خرش. وقتی مطالعه برایش فرصت باقی‌میگذاشت همراه با خرش به گردش میرفت. ابتدا پس از پافشاری خودِ خر از او بعنوان خرِ سواری استفاده میکرد. دکتر اشتوتْریتس در تمام ایتالیا یک چهره کمیکِ مشهور میگردد و بی‌اندازه ثروتمند بحساب میآمد. روزنامهها عکس "پروفسور آزینو" و خرش را چاپ میکردند. او بویژه در نپال مورد استقبالِ مردم قرار میگیرد.
مردم در آنجا عجیبترین معاملاتِ پایاپای را به او پیشنهاد میدادند. یک مرد که مشکوک به نظر میرسید میخواست خر پیر را با بُزغاله معامله کند، مردی حتی قصد داشت پسر خردسالی را با خر عوض کند. معلم شگفتزده میشود و میترسد نکند که رازش فاش شده باشد، بخصوص وقتی او متوجه میشود که مردم مرتب سعی میکردند او را هنگام ملاقاتهای شبانۀ با خر استراق‌سمع کنند. حرف رمز "خر رد کن بیاد" همیشه و بدون عیب و نقص عمل میکرد.
اما یک روز هنگامیکه دکتر دوباره یک بسته اسکناس برای پس‌‌‌‌انداز به بانک میبرد از او خواهش میشود به اتاق مدیر بانک برود. مدیر بانک از او میپرسد که اسکناسها را از کجا بدست آورده است. او بسیار دستپاچه میشود و نمیخواست رازش را فاش سازد. در آنجا به او گفته میشود که پولها تقلبی هستند. یک کارآگاه او را با خود به اداره پلیس میبرد. او دو ماه در یک زندانِ کثیف به سر میبرد، سپس زمان دادگاه فرا میرسد. در این وقت دیگر برایش بحز گفتن حقیقت چارهای باقی‌نمانده بود. او حتی پیشنهاد میدهد که این هنر را نشان دهد. اما در دادگاه به او میخندند. وانگهی، چندی پیش خر به سرقت رفته بود. کارشناسان همگی اعلام کرده بودند که تمام اسکناسها تقلبیاند.
آقای دکتر برای سالیان طولانی به زندان محکوم میگردد.
و اگر او نمرده باشد هنوز هم در زندان است.
 
گیاهخوار
آقای آمبروسیوس، یک کارمند چهل و دو سالۀ مجرد و یک گیاهخوار پابرجا بود. او باور داشت که خوردن گوشت غیرانسانی و ناسالم است. وقتی او در سفر تابستانیاش گاوها را در مراتع میدید، درک کاملی از آن داشت که این غذا چه مزه خوبی میداد. او همچنین خود را به خوردن سبزیجاتِ خام عادت میداد، فقط نمیتوانست در نشخوار کردن کاملاً موفق شود. او ارتباط کمی با انسانها داشت، اما بزودی شروع میکند به درک زبان گاوها. او میتوانست خیلی خوب در باره چیزهای سادهتر با آنها گفتگو کند. او با کمال تعجب متوجه میشود که حیوانها آنطور هم که مردم فکر میکردند احمق نبودند، آنها در باره بسیاری از پرسشها که برایشان غیرقابل توضیح به نظر میرسید فکر میکردند. آنها برای رفتن به مراتع باید از کنار گورستانی میگذشتند، و بزودی متوجه شده بودند که در آنجا انسانهای مُرده را در زمین میکارند. چرا؟ و چرا هرگز یک گاو مُرده در زمین کاشته نمیگشت؟ اصلاً چه اتفاقی برای گاوهای مُرده میافتد؟ آقای آمبروسیوس توانست آنها را روشن کند، به آنها توضیح میدهد که هنوز هیچ گاوی به مرگ طبیعی نمرده است، همه توسط انسانها به قتل رسیده و بلعیده شدهاند، حتی کودکانِ کوچک در امان نمانده‌اند. او برای اثبات به آنها مِنو غذایِ یک رستوران را نشان میدهد که در آن کبابِ گوشت گوساله هم وجود داشت. البته گوشتِ درجه یک ورزا، استیک و شاتوبریان قیمت بسیار بالاتری داشتند. یکی از گاوها به این خاطر احساس چاپلوسی میکند، او آن را نوعی شهرتِ بعد از مرگ در نظر میگیرد. اما باهوشترها خشمگین بودند. آنها میپرسند: "چرا ما با این کار کنار میآئیم؟" آمبروسیوس پاسخ میدهد: "چون شماها گاو هستید. هر یک از شماها قویتر از یک انسان است. فقط کافیست که شماها با هم متحد باشید، یک جنبش براه اندازید و یک حزب تشکیل دهید." بله، این را آنها میخواستند، اما این کار خیلی سریع قابل انجام نبود.
دوباره کشاورز تعدادی از زیباترین گاوهای جوان را به قصاب فروخته و از گله جدا ساخته بود. آقای آمبروسیوس میگوید: "شماها دیگر آنها را هرگز نخواهید دید." و هیجان گاوهای باقیمانده به شدت افزایش یافته بود. آنها سرهایشان را به همدیگر نزدیک میسازند، آهسته با هم مشورت میکنند، و بتدریج صدایشان به یک خروش تبدیل میشود. عاقبت گاو غولپیکری که در آخرین نمایشگاه کشاورزی و دامپروری مقام اول را کسب کرده بود برمیخیزد، پاهای جلوئی را بر پشت گاو مورد علاقهاش قرار میدهد و میگذارد صدای قدرتمندش طنین اندازد.
آمبروسیوس برای تشویق کردن او دست میزند؛ زیرا او هر کلمه را میفهمید. گاو فریاد میکشید: "همه‌چیز توسط گاو و برای گاو! مرگ بر بردگی! ما امشب به آغلها برنمیگردیم. حالا ما به سمت آزادی حرکت میکنیم." آنها مراتع را ترک میکنند و تقریبا تحت یک غرشِ ریتمیک به سمت جاده فرعی حرکت میکنند، بدون یک هدف مشخص، فقط بخاطر دور گشتن از انسانها، از این قتلعام کنندگان. آنها به آقای آمبروسیوس اعتماد داشتند؛ او حتماً می‌توانست به آنها مسیر درست را نشان دهد.
آنها بعد از یکساعت به یک جنگل میرسند. آنجا مسیر فرعی با یک مسیر فرعی دیگر تلاقی میکرد. از این مسیر یک قشونِ خروشان به سمت آنها راهپیمائی میکرد. اما آنها گاو نبودند، آنها انسانهائی بودند که اسلحه حمل میکردند. گاوها با وحشت خود را پشت درختها پنهان میسازند و از آقای آمبروسیوس میپرسند: "آیا آنها میخواهند شلیک کنند و ما را بکشند؟" او آنها را آرام میسازد: "آه نه، آنها سربازانی هستند که توسطِ افسران به میدان جنگ هدایت میشوند. آنچه آنها فریاد میکشند آهنگهای جنگ است." ــ "و به چه خاطر آنها را به میدان جنگ هدایت میکنند؟" ــ "برای اینکه آنها در آنجا ذبح شوند، البته انسان برای این کار جبهههای جنگ خود را دارد."
گاوها نمیتوانستند این را درک کنند. "اما، آقای آمبروسیوس عزیز، چرا آنها با این کار کنار میآیند. دقیقاً مانندِ گذشتۀ ما قبل از شورش؟" متأسفانه آقای آمبروسیوس برای این پرسش پاسخی نداشت، و گاوها احترام خود به خردِ او را از دست میدهند. گاو غولپیکر ناخشنود میگوید: "اینطور به نظر میرسد که ما به یک سرمایهگذاری بیهدف وارد شدهایم. در آنچه که خود انسانها نمیتوانند موفق شوند ما هم موفق نخواهیم شد. بهترین کار این است که ما دوباره به سمت مزرعه و به خانه برگردیم."
در حالیکه سربازها همچنان به سمت مرگِ قهرمانانه میرفتند گله اندوهگین به آغل بازمیگشت. دیگر هیچ گاوی با آمبروسیوس صحبت نمیکرد. او روز بعد از آنجا سفر میکند و میرود. آدم نمیداند که آیا او هنوز گیاهخوار است یا خیر.
 
بُمب بیوولین
ملتها هاج و واج در مقابل وحشتِ شکافت هستهای ایستادهاند، اما هنوز پُر از افتخار بخاطر این پیشرفتِ عظیم علم. بشر در هراسش فراموش میکند که این اختراع اصلاً چیز جدیدی نیست. اما هرکس میداند که قبلاً در قرون وسطی کیمیاگران فعالانه به رام کردن اتمها مشغول بوده و از نظر علمی و همچنین از نظر مالی موفقیتهای بزرگی کسب کرده بودند. جای هیچ شکی نیست که آن زمان برخی از اساتید در رام کردن نیروهای طبیعی موفق شده بودند که فلزات را طبق میل خود به چیز دیگری مبدل سازند، آنها میتوانستند در مقادیر زیاد طلا تولید کنند. شاهزادگانِ روشنفکرِ قرنهای گذشته افزون بر دلقکان، شاعران و نقاشانِ دربارْ همچنین دارای کیمیاگرانِ دربار هم بودند. دوک آگوست، ملقب به خوشقلب، یک کیمیاگرِ بسیار توانا به نام بیوولین در خدمت خود داشت. بیوولین برای تأمین تمام مخارج مورد نیازِ بوکسته‌هوده که قلمرو دوک بود طلا تولید می‌کرد. هیچکس در این سرزمین کوچک یک فنیگ هم مالیات نمیپرداخت. آگوستِ خوشقلب میگفت: "من میخواهم فقط رعیتهای ثروتمندی داشته باشم" و به هر نیازمندی آنقدر طلا میبخشید که میتوانست ثروتمند و بدون نگرانی زندگی کند. انسانهای این سرزمین خوشبخت بودند، خیابانها تمیز، مزارع سرسبز، گاوها چاق و در همه‌جا ساختمانهای باشکوه به چشم می‌خورد. ملت میدانست که تمام اینها را مدیون دوکِ خود میباشد، آنها او را میستودند و دوست داشتند.
کارگاهِ کیمیاگر کمی دورافتاده در یک غارِ صخرهای واقع شده و دارای سه درِ آهنی ضخیم بود، و کلید این سه در را فقط او داشت و دوک، بدون هیچ دستیاری و تحت شدیدترین پنهانکاری.
یک روزِ زیبا دوک دوباره به دیدار او میرود تا اطلاع دهد که چه مقدار طلا مورد نیاز است. او با علاقه به اطراف نگاه میکند ببیند که چه آزمایش جدیدی انجام شده است و میگذارد کیمیاگر همه‌چیز را برایش توضیح دهد. او میپرسد: "این بطریِ فلزی چه است؟" بطری از یک بطریِ شراب بزرگتر نبود. "بله، عالیجناب، این سورپرایزی است که من برای هدیه تولد شما در نظر گرفتهام."
"فردا تولدم است، بنابراین میتوانی امروز راز خود را آشکار کنی."
"بسیار خوب، هرچه عالیجناب دستور میدهند! سرزمین بوکستههوده نباید فقط ثروتمندترین کشور جهان باشد، بلکه همچنین قدرتمندترین. ما میتوانیم با چنین بطریهائی سلطه بر جهان را بدست آوریم، تمام کشورهای همسایه، بله تمام کشورهای جهان را تسخیر کنیم، ویران سازیم، انسانهائی را که جرأت مقاومت میکنند بکشیم، بدون آنکه خطری متوجه ما شود."
دوک میخندد: "آخ، آخ، بیوولین! چه چیزها که تو نمیگوئی! مگر چه‌چیزی در این بطری است؟ شاید کمی باروت؟"
کیمیاگر جدی باقی‌میماند: "در این بطری چیزی نیست بجز دو عنصرِ بسیار ریز، من آنها را اتم مینامم. اما دو اتم که دیوانهوار عاشق یکدیگرند و میخواهند متحد شوند." او بطریِ فلزی را از میان میپیچاند و جدا میسازد، و حالا دیده میشود که بطری از دو قسمت تشکیل گشته و هر قسمت توسط یک کفِ فلزیِ خاکستری براق پوشیده شده است. بیوولین توضیح میدهد: "من اتمها را توسط یک لایه سرب و گرافیت از همدیگر جدا ساختهام. وقتی این لایه توسط یک لرزشِ کوچک از موقعیتش خارج شود، بلافاصله دو اتم به همدیگر هجوم میبرند. در این مرحله نیروی فوق‌العادهای آزاد میشود، چنان قدرتمند که گویی تمام آتشفشانهای جهان همزمان فعال میشوند و تمام زمین و تمام موجودات زنده را نابود میسازند."
آگوستِ خوشقلب لحظهای فکر میکند و سپس میپرسد: "و برای بعد از آن چه فکری کردهای؟"
"خیلی ساده، عالیجناب. ابتدا از تمام جهاتِ آسمان یک بطری به کشورهای همسایه شلیک میکنیم. آنها فوری نابود خواهند گشت، ناتوان از مقاومت و بیشترشان خواهند مُرد. سپس ما قلمروشان را اشغال میکنیم و از آنجا دوباره همین کار را انجام میدهیم، تا اینکه تمام جهان متعلق به ما شود."
دوک مرتب مشکوکتر میگشت: "این یک خیالپردازیست، من نمیتوانم حرفت را باور کنم." بیوولین یک دسته کاغذ میآورد، آنها از طراحیها، اعداد و فرمولهای ریاضی پوشیده شده بودند. "اینها شواهد هستند. من به تمام آنچه برایم مقدس است قسم می‌خورم که حقیقت را گفتم، و آگوستِ خوشقلب باید فرمانروای جهان شود. علم قدرت میبخشد." آگوست زمزمه میکند: "بله، خوشقلب" و در حالیکه رنگ چهرهاش پریده بود با صدای لرزان میپرسد: "آیا با کسی از راز خود صحبت نکردهای، با هیچکس؟"
"به خدا قسم که هیچکس بجز عالیجناب و خود من از آن چیزی نمیداند."
"کاغذها را آنجا در آتش کوره بسوزان." بیوولین تردید میکند. "فوری. من، دوک، دستور میدهم." با بیمیلی دستور اجرا میگردد. کیمیاگر خم شده در مقابل کوره ایستاده بود و کاغذها را یکی بعد از دیگری در آتش کوره میانداخت.
در حالیکه او به این کار مشغول بود، دوک شمشیر خود را میکشد و در پشت کیمیاگر فرو میکند، در حالیکه میگفت: "امیدوارم از من ناراحت نشوی، اما قلب نرمم آن را از من میطلبد." سپس مُرده را در کوره میاندازد، حرارت کوره را بالا میبرد، تا اینکه فقط یک باقیماندۀ کوچکِ ذغال گشته‌ای از کیمیاگر دیده میگشت. اشگ بر چهره دوک جاری میشود، و یک آه و یک بانگِ غمانگیز اشگ را همراهی میکند: "این کار باید انجام میگشت. من بشریت را نجات دادم." او از کارگاه خارج میشود و هر سه در را قفل میکند.
روز بعد بر روی در یک اعلامیه زده میشود: "ورود اکیداً ممنوع است."
از بیوولینِ کیمیاگر دیگر کسی هرگز چیزی نشنید.
جهان نجات داده شده بود، اما رفاه در سرزمینِ بوکستههوده در نبودِ کیمیاگر از بین رفته بود. طلا دیگر تولید نمیشد. بزودی باید در کشور مالیات وضع میگشت. رعیتهای فقیر بیهوده از دوک درخواستِ حمایت میکردند. کاخها و خانهها رو به زوال بودند. ابتدا بجای سکۀ طلا سکه از جنس حلبی و سپس از جنس کاغذ به گردش می‌افتد. تمام قیمتها بطرز فوقالعادهای افزایش مییافتند. کشورهای خارجی دیگر کالا تحویل نمیدادند. فلاکت و نارضایتیِ ژندهپوشان شروع میشود. مردم از خود میپرسیدند: "چرا ما واقعاً آگوستِ خودمان را خوشقلب نامیدیم؟"
انقلاب شروع میشود. هنگامیکه جمعیت تهدیدآمیز به جلوی کاخ میآیند، دوک به بالکن میرود و در حال گریستن یک سخنرانی میکند: "رعیتهای عزیز، اگر شماها میدانستید که من چه قربانیای به نفع بشریت انجام دادهام، بعد شماها ..." سپس به زمین میافتد. یک سکته مغزی باعث مرگ ناگهانیاش شده بود.
شورشیان فریادکشان به داخل کاخ هجوم میبرند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر