حشیش.


<حشیش> از ایزولده کورتس را در دی سال ۱۳۹۵ ترجمه کرده بودم.

رویاهای طلائی
در یک خانواده فقیرِ بافنده دوازدهمین کودک متولد گشته بود. اما هیچ خوشامدگوئی شادی با نوزاد تقسیم نگشت، پدر با نگرانی او را تماشا میکرد، زیرا با درآمد ناچیز و تعداد زیادِ افراد خانواده این بارِ جدید بر روی شانههایش سخت سنگینی میکرد؛ خواهر و برادرها که فقرِ زندگی قلبهای جوانشان را سخت ساخته بود با خشم از مزاحم که سهم اندکشان را به اندکتر گشتن تهدید میکرد روی برگرداندند، و تنها چشمی که میتوانست به او نگاهی دوستانه اعطا کند در این لحظه برای همیشه بسته شده بود.
فقط یک همسایه دلسوز خودش را با کودک که جیغ میکشید مشغول ساخت و سعی کرد، هرچند بیهوده، دلجوئی کند.
زن ناگهان فریاد میزند: "پدر بدو، بدو و کشیش را بیاور تا کودک را سریع غسل تعمید دهد، کودک در حال مرگ است؛ نمیبینید که رنگش کاملاً آبی شده است." و برای خود به آن میافزاید: "البته، این کار را باید برای این کرم بیچاره انجام داد."
پدر که متقاعد شده بود پسر ارشدش را نزد کشیش میفرستد و به او توصیه میکند برای اینکه دو بار مجبور نباشد محل کارش را ترک کند هنگام بازگشت نزد نجار سفارش یک تابوت کوچک بدهد. همسایه اما نوزاد کوچک را در یک سبد میگذارد و به دنبال کار خودش میرود.
هنگامیکه پسر با کشیش بازمیگشت، در بین راه یک زن خردمند با آنها برخورد میکند که بسیار زیبا و رئوف دیده میگشت، و کشیش از زن خواهش میکند به او در کارش کمک کند و کودک را برای غسل دادن بلند کند. زن موافقت میکند و وقتی پسر در کنار مغازه نجار میایستد زن میگوید: "بیا، برادر کوچکت نخواهد مُرد."
وقتی آنها با همدیگر داخل کلبه میشوند مردِ بافنده به پیشوازشان میآید و با دیدن زن زیبا چهرهاش بشاش میشود و مانند خورشیدِ پس از دو هفته هوایِ بارانی لبخند میزند، زیرا او امیدوار بود که زن خردمند حداقل برای فرزندخواندهاش یک هدیه قابل توجه باقی‌گذارد.
وقتی زن نوزاد را در آغوش میگیرد کودک فوراً شروع میکند به جیغ کشیدن. زن نوزاد را در حالیکه کشیش غسل تعمید میداد نگاه میدارد و نام یوهانس را به او میدهد. زن پس از تمام گشتن مراسم دوباره فرزندخواندهاش را درون سبد قرار میدهد، سپس دستش را بر روی پیشانی نوزاد میگذارد و چند کلمه نامفهوم زمزمه میکند. کودک بلافاصله چشمهایش را میبندد و به خواب عمیقی فرو میرود، در حالیکه دوستانه لبخند میزد و بارها دستهای کوچکش را طوریکه انگار میخواهد چیز زیبائی را بگیرد دراز میکرد. سپس زنِ خردمند قصد رفتن میکند.
اما پدر که با خشم مطمئن شده بود بر روی متکای نوزاد هیچ هدیهای قرار داده نشده است راهِ زنِ خردمند را سد میکند و با یأسی پنهان از او خواهش میکند حداقل برای فرزندخواندهاش یک آرزو کند، شاید به این وسیله شرایط مصیبتوارش بتواند در آینده راحتتر شود.
زنِ خردمند پاسخ میدهد: "مرد خوب، شما در باره من اشتباه فکر میکنید، من با کمال میل برای نوزادتان یک هدیه گرانبها برای غسل تعمید باقی میگذاشتم، اما من پول و ملک برای بخشیدن ندارم. نیمی از زندگی این کودک مانند بقیه کودکانتان در تنگدستی و اندوه خواهد گذشت و تغییر آن در قدرت من نیست؛ اما من برای اینکه ایستادن یک زنِ خردمند کنار گهوارهاش برای او کاملاً بیفایده نبوده باشد به او بهترین چیزی را که برای هدیه کردن دارم بخشیدم: من نیمه دیگر زندگیاش را با طلا  اندودم."
پدر با این کلمات شگفتزده و خوشحال میشود، اما وقتی زن ادامه میدهد سرش بیشتر و بیشتر رو به پائین خم میگردد:
"به محض اینکه او چشمش را ببندد رویاهای طلائی در اطراف تخت او میایستند، و همه رنجهائی که در روز برده است را جبران میکنند، و آنها او را تا زمان مرگش ترک نخواهند کرد، مگر آنکه او خودش از آنها صرفنظر کند. اما او نباید این کار را انجام دهد، زیرا این کار میتواند برایش اندوه سختی به بار آورد. همچنین نباید هرگز سعی کند به دیگران اجازه شرکت در آن را بدهد یا بخواهد آنها را به دیگران نشان دهد، وگرنه فقط مصیبت نصیبش میشود. بلافاصله وقتی او به سنی رسید که بتواند شما را بفهمد این را برایش مرتب بگوئید تا در ذهنش حک شود. و حالا خدانگهدار."
زن با این حرف میرود. مردِ بافندۀ دلخور دوباره به کار روزانهاش میپردازد.
او برای خودش غر و لند میکند: "رویاها، چه هدیه درست و حسابیای. و آن هم از طلا؟ هوم، حتماً از طلای خوبی هم است، چنان واقعی مانند آنچه غروبِ خورشید بر روی دیوارهای گچیام میاندازد. اما خب، بخشش مردم نجیب این شکلی است."
اما او در ادامه وقتی متوجه میشود که کودک هیچ زحمتی برایش ایجاد نمیکند راضی بود، زیرا که او تمام شب و نیمی از روز را در حالیکه همیشه برای خود دوستانه لبخند میزد بیوقفه میخوابید، بنابراین نگهداریاش راحت و قابل تحمل بود.
از آنجا که مردِ بافنده ذرهای از کلمات عجیب و غریب زن خردمند را نفهمیده بود بنابراین آن را به زودی فراموش میکند و دیرتر هم هرگز به این فکر نمیافتد به پسرش چیزی از آن بگوید.
یوهانس کوچک خوب رشد مییافت و احساس نمیکرد فاقد تمام چیزهائیست که کودکی را زیبا میسازند. او همبازی نداشت، زیرا همه برادران و خواهرهایش باید به پدر در کار کمک میکردند و نمیتوانستند خود را با او مشغول سازند؛ او بجز سنگریزه که از خیابان جمع میکرد و صدف که در ساحل مییافت هیچ اسباببازی دیگری نداشت، و هیچ دستی اولین گام برداشتنش را هدایت نکرد. و گرچه خیلی ساکتتر از بقیه خواهران و برادرانش بود اما همیشه روحیه خوبی داشت، همچنین خیلی زود یک طبیعت حواسپرت در او مشاهده میشود که وی را در تمام دوران زندگی رها نساخت.
وقتی او به آن حد از رشد میرسد که پدرش فکر میکند حالا باید هنر بافندگی را بیاموزد، در این هنگام  سمت تاریک زندگی برایش آغاز میگردد، زیرا او تا حال بجز رویاهای فوقالعادهاش که هر شب در کنار تخت کوچکش میایستادند و او بخاطر آنها معمولاً تا ظهر میخوابید چیزی نمیشناخت. او بخاطر رویاها خیلی دیرتر از بقیه کودکان خود را با جهان اطرافش مشغول ساخته بود، زیرا او در طول روز چیزی بجز رویاهای عزیزش در سر نداشت. همچنین اغلب سعی میکرد به برادران و خواهرانش از آنها تعریف کند و میخواست رویاهایش را به آنها نشان دهد، زیرا او قلب بسیار مهربانی داشت و این برایش بزرگترین اندوه بود که نتواند به بقیه از گنجش چیزی بگوید. خواهرها و برادرها اما اصلاً نمیفهمیدند که او چه میخواهد، او را مسخره میکردند و حتی وقتی بیش از حد مزاحم میگشت احتمالاً به او کشیده هم میزدند. سپس او اندوهگین میخزید و در گوشهای مینشست و به تلخی میگریست تا اینکه چشمان کوچکش بسته میشدند. و بلافاصله رویاها دوباره مانند طلای خالص و درخشان مقابلش میایستادند و او در خواب دستهای کوچکش را دراز میکرد و لبخند میزد.
او مهارت و استقامت بسیار کمی برای کار کردن از خود نشان میداد، زیرا وقتی او کنار دار بافندگی مینشست، بنابراین ناگهان دستهایش بر روی زانویش میافتادند و او با چشمان بزرگ به جلو خیره میگشت، کاری که برایش سرزنش و کتک از طرف پدر و بعضی ضربات مخفی از طرف خواهران و برادران به همراه داشت. آنها در این مواقع او را نانخور بیفایدهای مینامیدند که هرگز قادر نخواهد گشت از پدر حمایت کند یا خرج زندگی را خودش بدست آورد، و اگر سرحال بودند، بنابراین او را فقط "هانس رویائی" مینامیدند.
به این ترتیب سالها میگذرند. پدر در این بین مُرده بود، خواهرها و برادرها برای پبشرفت کردن در جهان پراکنده و برخی مفقودالاثر شده بودند، و بقیه کلبههای خود را، همسرانشان، تعداد زیادی فرزند و ارتشی از نگرانی داشتند. فقط یوهانس که در این بین رشد کرده و یک مرد شده بود هنوز هم در کلبه پدرش زندگی میکرد، زیرا بقیه برادران و خواهران که او را ضعیفالعقل میپنداشتند از روی ترحم کلبه را به او واگذار کرده بودند. در این زمان او از درآمد ناچیز کارش زندگی میکرد، زیرا او فقط برای آنچه در یک روز احتیاج داشت کار میکرد و هرگز مایل نبود بیشتر از آن بدست آورد. در تمام روستا حالا همه او را "هانس رویائی" مینامیدند، و او این نام را کاملاً ثابت میکرد، زیرا فکرش همیشه سوار بر ابرها اینسو و آنسو میرفت و به محض اینکه برایش ممکن میگشت کار را به کنار میگذاشت تا دراز بکشد و چشمهایش را ببندد. اینکه او در چنین روزهایِ کاری هیچ ابریشمی نمیبافت را میتوان تصور کرد، و پس از چند سال کلبه کوچکش که برای تعمیر آن هرگز یک انگشت هم تکان نداده بود چنان فرسوده میگردد که خورشید مهربان از شیروانی به داخل میتابید، و با این وجود قویترین اشعههای آن اغلب به سختی موفق میگشتند هانس را قبل از ظهر بیدار سازند. عاقبت ترحم شهردار شامل حالش میشود و قبل از شروع فصل باران حداقل سقف کلبهاش را تعمیر میکند. دوستانش و همچنین بقیه ساکنین روستا که بخاطر مهربانی و طبیعت جذابش خوبی او را میخواستند از این فرصت استفاده کرده و به او پیشنهاد میدهند هرچه زودتر تنبلیاش را کنار بگذارد و یک انسان زرنگ و مفید شود. اما هنگامیکه او از رویاهایش تعریف میکند که طبق ادعایش دارای اندام طلائی واقعی بودند، هنگامیکه او از چیزهائی برایشان تعریف میکند که مانندشان در تمام جهان اتفاق نمیافتد، و برای تعریف از کلماتی استفاده میکند که مانندش را در روستا هیچکس نشنیده بود، در این هنگام بر او خشم میگیرند، و وقتی او قصد متقاعد ساختنشان را داشت آنها با بالا انداختن شانه ترکش میکنند و اعلام میدارند که او یک آدم احمق و عاطلِ اصلاحناپذیر است.
درنتیجه این شایعه به سرعت پخش میشود که هانسِ رویائی عقلش درست کار نمیکند و بنابراین نمیتوان برایش کاری انجام داد و نمیشود با اطمینان به او کاری را واگذر کرد. از این زمان به بعد سفارشات در نزد او کم و کمتر میشوند، او مرتب در فقر عمیقتری فرو میرفت و از آنجا که هیچکس مایل نبود به او پول قرض بدهد و او برای گدائی کردن بیش از حد مغرور بود بنابراین وضعش حتی به گرسنگی کشیدن هم میکشد. اما هانس روحیه خوبش را حفظ میکند، وسائل کوچک خانگیای را قطعه به قطعه به سمساری منتقل میکرد و پول بابت هر قطعه برای چند روز نان کافی بود. گرچه اطرافش مرتب لختتر و فقیرانهتر دیده میگشت، اما مگر چه اهمیتی برایش داشت؟ فقط کافی بود چشمانش را ببندد و بلافاصله اطرافش چنان میدرخشید که در هیچ کاخ سلطنتی مانندش دیده نمیگشت. در پایان تختخوابش را هم میفروشد، زیرا او مطمئن بود که رویاهای طلائیش همچنین بر روی کاه هم به سراغش میآیند، بله آنها حالا همچنین در طول روز هم پیش او میماندند، زیرا او دیگر بخاطر کسب و کار احتیاج نداشت آنها را از خود دور سازد، و او در حال حاضر میتوانست سعادتمندترین انسان باشد، اگر این فکر دائماً مخفیانه آزارش نمیداد که هیچکس نمیتواند بجز او از گنجش لذت ببرد. وقتی درآمد از تختخواب هم مصرف میشود و گرسنگی دوباره مشغول آزارش میگردد مدت زیادی فکر نمیکند و به خودش میگوید: "فصل تابستان است" و شیشه پنجرهها را برای فروش جدا میسازد. و دیرتر به این فکر میافتد درها را بکند و بفروشد، زیرا او میدانست که دزدها چیزی در نزد او نمییابند.
او به این ترتیب تا پائیز زندگی را میگذراند، اما حالا تمام وسائل فروخته شده بودند و او نمیدانست که چطور باید به خودش کمک کند. او نمیخواست به برادرانش مراجعه کند، زیرا آنها هم فاقد چیزهای مورد نیاز بودند، و دیگران هم همانطور که میدانیم مدت‌ها بود از او بعنوان آدم عاطلِ اصلاحناپذیر چشم پوشیده بودند. بنابراین او آخرین خُردههای نان را میخورد و بر روی کاه دراز میکشد تا از غرش معدهاش دلجوئی کند. در شب اما طوفان زمستانی یخزدهای در کلبهاش میپیچد، طوفان به میان کلبه بی‌در و پنجرههای بی‌شیشه هجوم میآورد، هانس بیچاره که از سرما و گرسنگی میلرزید خود را عمیقاً در کاه فرو میبرد. گرچه رویاهایش وفادارانه کنارش ایستاده بودند و مانند همیشه میدرخشیدند، اما او دیگر نمیتوانست به آنها لبخند بزند، زیرا دندانهایش از سرما به هم میخوردند. و وقتی صبح هنگام بیدار شدن توفان سنگینی از برف به صورتش ضربه میزند، در این وقت دیگر بیشتر صبر نمیکند. او از جا بلند میشود، با عجله رویاهای طلائیش را با قلب سنگینی میگیرد، بستهبندی میکند، زیر بازو قرار میدهد و در طوفان برف با آنها بیرون میرود. او برای اینکه از تصمیمش دوباره پشیمان نشود سریع میدوید، و فقط هنگامی میایستد که در شهر دیگری در مقابل زرگری ایستاده بود.
او داخل میشود و میگوید: "استاد، من آمدهام تا به شما یک معامله سودمند پیشنهاد کنم. من اینجا یک گنج دارم که با هیچ طلائی در جهان قابل پرداخت نیست، اما چون گرفتار تنگدستی بزرگی شدهام میخواهم آن را به شما به مبلغ کمی واگذار کنم."
زرگر نگاه مشکوکی به لباس نخنمای او میاندازد و میگوید:
"خب، گنج باشکوهت چه است؟"
هانس در حال باز کردن بستهاش پاسخ میدهد: "رویاها! رویاهای طلائی واقعی که یک پادشاه به داشتنشان افتخار خواهد کرد."
در این حال رویاها از بازوهایش به پائین لیز میخوردند و حالا در میان اتاق آهسته در نوسان بودند. و چنان میدرخشیدند که نورشان بر روی تمام دیوارها میتابید و چشم را درست و حسابی میزد.
اما زرگر از خنده تکان تکان میخورد.
او فریاد میزند: "رویاها، ها ها، رویاها" و مدام میخندید، طوریکه شکم بزرگش تکان میخورد و اشگهایش بر گونه جاری بودند. "و برای آن باید به تو پول خوبِ نقد هم بدهم؟ چه کاسبی خوبی، ها ها ها!"
هنگامیکه هانس میشنود که زرگر چنین افراطی میخندد کاملاً شوکه میشود، و حالا اشگ از چشم او هم جاری میگردد، اما نه از شادی.
در مغازه اما نفر سومی هم وجود داشت که مشخص بود مرد ثروتمندیست. آنجا یک آقای غریبه بلند قامت و باریک اندام بود که تا حال کنار پنجره یک جفت دستبندِ درخشان را مقابل آفتاب نگاه داشته و بررسی میکرد. او خیلی خوب متوجه شده بود که از درخشش رویاهای طلائی تمام سنگهای قیمتی داخل مغازه ناگهان رنگ باخته بودند. او صورت خاکی‌رنگِ لاغرش را به سمت هانس میچرخاند و در حالیکه چشمهای فرورفتهاش از حرص میدرخشیدند میگوید:
"چه مبلغی برای این چیزهای طلائی درخواست میکنید؟ من بدون چانه زدن هر مبلغی را به شما میپردازم."
وقتی زرگر این کلمات را از مرد محترمی که او را برای یک خبره به حساب میآورد میشنود این فکر در او بیدار میگردد که این معامله میتواند در پایان معامله خوبی شود، و همزمان این وحشت در او میخزید که با دست انداختن بی‌موقع یک سود را از دست داده است. او سریع چهرهاش را جدی میسازد و به هانس میگوید:
"ببخشید، من نمیخواستم به شما بخندم، گاهی یک خنده شیطانی بی‌اراده در من میافتد. من میخواهم با کمال میل با شما معامله کنم، من فقط باید توسط یک بررسی دقیق ارزش عروسکهای طلائی کوچک شما را برآورد کنم. بگذارید یک بار دیگر آنها را ببینم ــ"
در این حال عینکش را به چشم میگذارد، به سمت رویاها میرود و میخواست یکی از آنها را بردارد، اما هانس پیشدستی میکند و فریاد میزند:
"اما شما نباید آنها را اصلاً داشته باشید. نه، من ترجیح میدهم گرسنگی بکشم تا اینکه رویاهای عزیزم را در دستان شما قرار دهم."
با به پایان رسیدن این کلمات دیدن اینکه چگونه رویاها خود به خود دوباره در زیر بازوی صاحب قانونیشان به خود فُرم میدهند و طوری به هم فشرده میگردند که در یک بسته کوچک جای میگرفتند شگفتانگیز بود. هانس با این بسته کوچک بدون آنکه به مردِ غریبه نگاهی بیندازد دوباره از در مغازه همانطور که وارد شده بود خارج میشود.
مرد غریبه اما دستبندها را مقابل زرگر که کاملاً گیج شده بود پرتاب میکند و میگوید: "استاد، یک بار دیگر میآیم." و با یک جهش از در خارج میشود و بدنبال هانس میدود.
هانس در حالیکه رویاهایش را محکم به خود چسبانده بود تا حد امکان تند میدوید. ابتدا پس از پشت سر گذاردن دروازه شهر میایستد تا نفس تازه کند. در این وقت صدای یک <پیس پیس> از پشت سرش میشنود، و وقتی به اطرافش نگاه میکند چشمش به مرد غریبه میافتد. او حالا ابتدا مرد غریبه را دقیقتر نگاه میکند و هیچ لذتی از بودن او نمیبرد. او صورت باریک و تیزی داشت که از آن هیچ سن و سالی قابل تشخیص نبود، یعنی او میتوانست به خوبی سی ساله و یا شصت ساله باشد، چشمان خاکستری نفوذ کنندهای داشت، و یک کت و شلوار کاملاً سیاه بی‌عیب و نقص بر تن داشت که از زیر آن یک زنجیر طلای سنگین رو به بیرون میدرخشید. او با مهربانی به سمت هانس میرود و بر روی شانه او میزند. هانس اما خود را عقب میکشد و سعی میکند خود را از شخص مخوف تا جائیکه ممکن است دور نگاه دارد.
او به هانس میگوید: "دوست عزیز، از اینکه زرگر قادر به برآورد کردن گنج شما نگشت نرنجید. او در عمر خود هنوز رویاهای طلائی ندیده است. من اما میتوانم بگویم که آنچه مربوط به چنین چیزهائیست خبره هستم و با کمال میل میخواهم با شما معامله کنم."
مرد وقتی هانس سکوت میکند با خنده خشنی ادامه میدهد: "من در واقع یک مزاحم درونی دارم، یک مزاحم که اجازه خوابیدن آرام در شب را به من نمیدهد، و حالا نمیتواند چیزی برایم بیشتر از رویاهای طلائی شما برای اینکه شبها در کنار تختم بایستند خواستنیتر باشد. شما خودتان باید قیمت را تعیین کنید. بگوئید، چه مبلغی مایلید برای آن داشته باشید؟"
هانس مردد بود، اما گرسنگی او را بسیار سخت رنج میداد و مرد غریبه چنان اصرار میکرد و چنان پیشنهادهائی به او میداد که عاقبت تسلیم میگردد، و در حالیکه پیش خود فکر میکرد: "اگر من یک کیسه پُر از طلا داشته باشم بنابراین میتوانم تمام چیزهای باشکوه این جهان را بخرم و سپس دیگر اصلاً به رویاهای طلائیم احتیاج نخواهم داشت."
بنابراین معامله بین آن دو انجام میگیرد و هانس یک کیسه سنگین طلا بدست میآورد و مرد غریبه رویاهای طلائی را. اما مرد هنگام رفتن سرش را برمیگرداند و به هانس آدرس خانهاش را میدهد و در پایان میگوید:
"اگر زمانی از این معامله پشیمان گشتید بنابراین پیش من بیائید، ما حتماً با هم کنار خواهیم آمد."
و قبل از آنکه هانس بتواند جواب دهد مرد غریبه طوریکه انگار زمین او را بلعیده باشد ناپدید گشته بود.
از این ساعت برای هانس یک زندگی جدید آغاز میگردد. او دیگر به روستایش بازنمیگردد بلکه به شهر میرود و در یک مهمانخانه برای خود سفارش بهترین غذا را میدهد. او در آنجا رفقای شوخ و دختران زیبا پیدا میکند، او آنها را دعوت میکند و تمام شب را شراب مینوشند. وقتی او روز بعد چشمهایش را باز میکند و خود را در یک اتاق‌خوابِ راحت بر روی یک تختخواب نرم مییابدْ جهان خاکستری‌رنگ و کسل‌کننده به نظرش میآمد، و ابتدا وقتی بیهوده برای پیدا کردن رویاهای طلائیش به دور خود نگاه میکند با زحمت فراوان اتفاقی که افتاده بود را به یاد میآورد. اما برایش وقتی برای فکر کردن باقی نمیماند، زیرا بلافاصله دوستان جدیدش که شب قبل با آنها به سلامتی همدیگر نوشیده بودند ظاهر میشوند و او را به یک صبحانه مفصل میبرند، که البته پول آن را او میپردازد. در این حال از او بخاطر شوخیهایش، رفتار و ظاهر خوبش بسیار چاپلوسی میکنند، و همچنین مهمانخانهچی با وجود لباس بد هانس با چنان احترام زیادی با او رفتار میکرد که فرزندِ بافندۀ فقیر نمیدانست چه اتفاقی برایش میافتد، و اینکه اگر هم امروز صبح بعد از بیداری هیچ لذت نبرده بود اما دوباره همه‌چیز بسیار خوب شده است. بعد از صبحانه او را به خیاطی میبرند، او بهترین کت و شلوار را انتخاب میکند و بدون آنکه چانه بزند پول آن را نقد میپردازد. هنگامیکه دوستانش طلای زیاد او را میبینند به او پیشنهاد میدهند یک خانه زیبا بخرد و کاملاً در شهر آنها ساکن شود. این پیشنهاد مورد پسند هانس قرار میگیرد، خرید خانه در همان روز به انجام میرسد، او حالا در یک ویلای باشکوه زندگی میکرد، درشکه و اسب و خدمتکاران زیادی در خانه داشت و زندگی لوکسی را میگذراند. هر روز ضیافت بزرگی میداد، و این قابل درک بود که دوستان جدیدش او را برای یک ساعت هم ترک نمیکردند و اینکه او از این نوع دوستان بیشتر و بیشتر پیدا میکرد. در این حال جای تعجب بود که گرچه پول را دو دستی بیرون میریخت اما کیسهاش هرگز خالی نمیگشت.
هانس ما که حالا آقای یوهانس نامیده میگشت در آسمان هفتم خوشگذرانی میکرد؛ فقط یک چیز سعادتش را ابرآلود میساخت: او خیلی بد میخوابید، و وقتی عاقبت پس از مدت درازی بیدارکشی به خواب میرفت بنابراین کابوسهای وحشتناک او را میآشفتند. او برای دور ساختن این ارواح شکنجهگر میگذاشت هر شب نوازندگان بیایند و با جام می و نوای ویولن شب را به صبح تبدیل میساخت، طوریکه همیشه ابتدا در سپیده  دم به رختخواب میرفت.
همچنین به زودی در روستایش که در همسایگی قرار داشت این خبر پخش میشود که هانسِ رویائی ناگهان یک آقای ثروتمند و محترم گشته است. بسیاری که قبلاً در مورد او شانههایشان را بالا انداخته بودند حالا به راه افتاده تا او را در شهر ملاقات کنند؛ همچنین برادرانش هم که هنوز در آن منطقه زندگی میکردند آمدند، و او از همه آنها با شادی بزرگ استقبال میکرد و به هر یک هرآنچه را که مایل بود میداد، برادرانش باید پیش او میماندند، در خانه زیبای او زندگی میکردند و از تمام شادیهایش لذت میبردند. اما به شهردار روستایش که روزی سقف کهنهاش را تعمیر کرده بود از روی سپاسگزاری چنان هدیه قابل توجهای میدهد که او میتوانست نه فقط با آن سقف کهنه تمام خانههای روستا را تعمیر کند بلکه همچنین میتوانست انواع کارهای خیریه عمومی نیز انجام دهد.
به تدریج پس از آنکه ماههای زیادی را مانند پرندگان در دانه شاهدانه زندگی کرده بود یک ناراحتی بزرگ بر او چیره میشود. زیادهروی و هرزگی، بیخوابی شبانه و کابوسها روح و جانش را به ستوه آورده بودند، همچنین با عقل طبیعی به زودی کشف کرد که دوستانش از شهر فقط از ثروتش استفاده میکنند و در خفا در مورد روستائیِ احمق میخندند و در واقع همراهان خوبی نیستند. به این نحو هنوز چند ماه میگذرد و او چنان از تمام مهمانیها خسته شده بود که صادقانه از زندگی منزجر میگردد. همچنین متوجه میشود که پولش هیچ برکتی به ارمغان نیاورده است. بسیاری که او ثروتمندشان ساخته بود چنان از خود راضی شده بودند که تمام خسارات ممکن را باعث گشتند و عاقبت بعنوان  جنایتکار مجازات شدند؛ خانههائی که او بخشیده بود در یک شب آتش میگیرند و میسوزند، و وقتی او یک بار به یکی از دوستانش یک اسب زیبا هدیه میدهد، صاحب اسب روز بعد جسد یک اسب مُرده را در اصطبل پیدا میکند. این و جریانهای مشابهای مردم را بر علیه او میشوراند، مردم برای هم زمزمه میکردند که او یک جادوگر است، که او پول نامشروعش را از شیطان میگیرد، و اگر او برای دلجوئی کردن از آنها با دستهای پُر طلا میانشان نمیپاشاند شاید حتی از شهر اخراجش میکردند.
حتی در یک روزِ بد دو نفر از برادرهایش به خاطر اختلاف در حال مستی، مست از خشم و از شراب دست به چاقو میبرند و لحظهای بعد یکی از آنها مُرده بر روی زمین افتاده بود. این اتفاق تأثیر عمیقی در هانس میگذارد، او با پول زیاد آزادی برادرش را از قضات میخرد، اما وقتی به زندان میرسد تا خبر آزادی را به برادرش برساند قاتل را با دستمالی حلقآویز شده مییابد.
او عمیقاً شوکه گشته به خانه بازمیگردد، خود را در تمام طول روز حبس میکند و هیچکس را نمیپذیرد. در شب اما کابوس وحشتناکی او را شکنجه میکند: هر جائی را که نگاه میکرد چهرههای شیاطین به او پوزخند میزدند، مارها و عقربها بر روی تختخوابش میخزیدند و او نمیتوانست خود را حرکت دهد تا آنها را براند. در این هنگام ناگهان در آهسته باز میشود و هر دو برادر مُردهاش بازو در بازو و بدون آنکه پاهایشان را حرکت دهند سُر میخورند و داخل میشوند، یکی در سمت راست و دیگری در سمت چپِ تختخوابش مینشیند و در هر دو گوش او زمزمه میکنند:
"یهودا، یهودا، به خاطر نقرۀ زیبا فرشتههای خوبت را معامله کردی!"
یوهانس که خشم به او قدرت بخشیده بود فریاد میزند: "شماها دروغ میگوئید، آن طلا بود، طلای خوب، و شماها به اندازه کافی از آن سود بردید، اما حالا باید این پایان بگیرد."
او از صدای بلند خودش از خواب میپرد. صبح با رنگی خاکستری و مهآلود از پنجره به داخل نگاه میکرد. یوهانس عرق ترس را از پیشانی پاک میکند، با عجله لباس میپوشد، به سمت کمدی که کیسهاش داخل آن قرار داشت میرود و آن را که مانند روز اول سنگین بود در جیبش قرار میدهد. یکی از مستخدمینش را به نزد کشیش میفرستد تا از او بخواهد برای روح برادرانش دعا کند. سپس خانه را ترک میکند و بدون آنکه سرش را برگرداند مستقیم به سمت خانه مرد غریبهای که رویاهایش را خریده و هنگام رفتن آدرسش را به او داده بود به راه میافتد. او خانه را راحت پیدا میکند؛ خانه باشکوه بود، حتی باشکوهتر از خانه خودش، و چند دقیقه جلوتر از شهر کنار مسیر ورود به یک جنگل تاریک کاج قرار داشت. یک پارک باشکوه با دریاچه، گیاهان مرتفع و مجسمههای مرمرین خانه را محاصره کرده بودند. فقط به نظر یوهانس میرسید که انگار محل اقامت آقای محترم کمی غمانگیز و سوداویست، اما متوقف نگشت تا آنجا را از نزدیکتر بررسی کند، زیرا حالا فقط یک چیز برایش مهم بود: به دست آوردن دوباره رویاهایش. او در را به صدا میآورد و خدمتکار، یک پسر گستاخ با صورتی مکار، هانس را از میان چند دالان و پله از سنگ مرمرِ درخشان اما با سکوتِ مُردگان به اتاق مطالعه اربابش هدایت میکند. مرد با لباسی مانند ذغال سیاه در پشت یک میز تحریر نشسته و بر روی یک کتاب بزرگ خم شده بود. هنگامیکه هانس داخل اتاق میشود و چهره وهمانگیزی را که در آن نه سن و سال و نه احساس انسانی نوشته شده بود دوباره در مقابل خود میبیند قلبش کاملاً تنگ میشود. او ترجیح میداد دوباره آنجا را ترک کند، اما مرد غریبه با ورود او از جا میجهد و با خوشحالی فریاد میزند:
"سلام دوست عزیز، من مدتها بود که انتظار شما را میکشیدم. ها، آدم میتواند فکرش را بکند که دلتان برای عروسکهای زیبا تنگ شده است، من این را فوری تصور کردم. شما خودتان را خوب نگاه داشتهاید و هنوز هم مانند همیشه زیبائید، همچنین هیچیک از رویاهایتان هم گم نشدهاند. نگاه کنید، اینجا همه رویاها جمعند، آنها در این بین به من خدمت خوبی کردند."
مرد با این کلمات درِ اتاق مجاور را میگشاید و از اتاق یک نور طلائی منعکس میگردد و به دیوارهای غمگینِ تاریکِ اتاق مطالعه نور ملایمی میبخشد.
هانس با شادی فریاد بلندی میکشد و به سمت در هجوم میبرد، اما مرد غریبه در را فوراً میبندد و میگوید:
"آهسته، آهسته، عجله نکنید! شما باید دوباره آنها را داشته باشید، اما من فقط قبلاً از شما خواهش میکنم لطف کوچکی به من بکنید. من در واقع یک دوستدار پُر شور امضاء هستم، یعنی، برای اینکه واضحتر بیان کنم، من بجز چیزهای عجیب و غریبِ دیگر همچنین امضاء مردان مهم را جمعآوری میکنم. از آنجا که حالا اولین صاحب طبیعی رویاهای طلائی به جالبترین پدیدههای جهان معاصر تعلق دارد، بنابراین برایم بسیار مهم است که نام شما را در مجموعهام داشته باشم."
او در حالیکه کتاب بزرگ را از روی میز برمیداشت میگوید: "ببینید، شما در این کتاب برجستهترین افراد را پیدا میکنید که نامشان را شخصاً اینجا نوشتهاند، بله آنها حتی چنان مهربان بودند که به درخواست ویژهام خراشی به انگشت خود انداختند و نامشان را با خون خود نوشتند، و حالا آنها توسط این کار در واقع در نزد من جاودانه شدهاند. من از شما خواهش میکنم این کار را برایم انجام دهید و آن را رد نکنید و من در عوض رویاهایتان را به شما برمیگردانم."
او در این حال کتاب را با یک تعظیم مؤدبانه به او تقدیم میکند، در صفحه آخر کتاب یک ردیف نام با رنگ قرمز نوشته شده قرار داشت، که اما به استثنای نام آخر همه خط خورده بودند.
اما حالا هانس که در اثنای آخرین کلمات مرد غریبه رنگ از رخسارش پریده بود یک فریاد بلند میکشد، کتاب را میاندازد و در حالی که مو بر سرش سیخ شده بود میگوید:
"از من دور شو، شیطان شریر. من میدانم تو از من چه میخواهی، تو روحم را میخواهی، اما تو نباید آن را بدست آوری. تو یا خود شیطان هستی یا اما یکی از فرستادگان او. این پول حرام را هم میتوانی داشته باشی، (و در این حال کیسه را جلوی پا پرتاب میکند) حالا رویاهایم را برگردان و من نمیخواهم دیگر با تو سر و کار داشته باشم."
مرد غریبه در حالیکه چهره رنگپریدهاش در اثر خشم از شکل افتاده بود با تمسخر پاسخ میدهد: "رویاهایت؟ رویاهایت را قبل از امضاء کردن نخواهی دید. تو آنها را با یک کیسه طلا معامله کردی، حالا تو خریداری و من باید قیمت آنها را تعیین کنم. اینجا یک چاقو و یک قلم است، یک خراش کوچک ــ"
اما وقتی میخواست به او نزدیک شود، هانس  با یک فریاد "خدایا به من کمک کن!" به سمت در هجوم میبرد و بدون آنکه به اطراف نگاه کند از دالانها  و پلهها میگذرد و از خانه بیرون میرود و راهی را که آمده بود بازمیگردد؛ هنگامیکه او به شهر میرسد، از دور جمعیت خشمگینی را میبیند، و از برخی از رهگذران که او را نمیشناختند نام خود را میشنود. او وحشت میکند و به کنار میخزد، زیرا از آنها شنیده بود که خانه آقای یوهانس ثروتمند ناگهان در روز روشن با سر و صدای زیاد سقوط کرده و مردم در هیجان بزرگی به سر میبرند. دیرتر معلوم میشود که در همان ساعت تمام اموالی که او با طلا تهیه کرده بود، به استثنای چیزهای هدیه گشته برای خیره، بدون گذاشتن هیچ ردی ناپدید گشتهاند.
یوهانس با این خبر دیگر جرأت بازگشت به شهر را نداشت، بلکه او جاده دیگری را در پیش میگیرد و تمام روز در جاده میرود تا اینکه در شب به یک آبادی غریبه میرسد. به نظرش میرسد که انگار نگاه تمام رهگذران در او نفوذ میکند، به این خاطر خود را در کنار جاده نگاه میدارد و با چشمان به زیر انداخته و بدون سؤال از کسی به رفتن ادامه میدهد. سپس خوابگاهی را پیدا میکند و دوباره یک شبِ وحشتناک را میگذراند، زیرا او دوباره همان کابوس از مارها و عقربها و از دو برادرش را میبیند که او را "یهودا" مینامیدند. صبح روز بعد بدون خوردن صبحانه و با عجله طوریکه انگار از طرف الهه انتقام تعقیب میشود به رفتن ادامه میدهد و دوباره به یک روستای غریبه دیگر میرسد، جائیکه او شب را میگذراند. اما چون آنجا هم کابوسها تکرار میشوند، و از آنجا که حالا کابوسها مرتب وحشتناکتر و آزاردهندتر میگردند، بنابراین یوهانس تصمیم میگیرد قبل از آنکه خود را کاملاً از رویاهای طلائیش جدا سازد یک بار دیگر جسارت به خرج دهد و برای بدست آوردن آنها تلاش کند.
او صبح روز بعد میگذارد یک گاریچی او را به نزدیک شهر بازگرداند. آنجا او خود را مخفی نگاه میدارد و وقتی شب فرا میرسد با قلبی تپنده و چندین بار صلیب کشیدن بر سینه به سمت خانه مرد غریبه که حالا او را برای یک جادوگر بحساب میآورد میرود. با یک صلیب در دست که باید در برابر جادوگر شریر از او محافظت میکرد از روی دیوار پارک داخل میشود و به پنجره اتاق مطالعه خیره میگردد. هنگامیکه او به دور خانه میخزد یک درخت سروِ بلند میبیند که شاخههایش تا کنار پنجرهای رشد کرده بودند، و از این نشانه او متوجه میشود که شاخههای این درخت در برابر اتاق خواب جادوگر قرار دارد، زیرا او این درخت را دو روز قبل از همان اتاق دیده بود. سریع با احتیاط از درخت بالا میرود و خود را از روی شاخههای آن به نزدیک پنجره میرساند. در این وقت صدای نفس کشیدن در خواب را میشنود، و دیگر جای شکی برای او باقی‌نمیماند. او خود را کاملاً تا پنجره بالا میکشد و در درون اتاق مرد غریبه را بر روی تختخواب نرمی میبیند که کاملاً آرام خوابیده بود، طوریکه انگار سبکترین وجدان را در جهان دارد و همچنین مانند یک نوزاد کاملاً بیگناه دیده میگشت. در اطراف او اما رویاهای عزیزش براق مانند طلای ناب ایستاده بودند. وقتی هانس آن بالا در کنار پنجره ظاهر میشود رویاها خود را به سمتش میچرخانند و غمگین به او نگاه میکنند. هانس درون اتاق میپرد و میخواست آنها را بگیرد، اما آنها از میان دستانش میلغزند و سرشان را تکان میدهند، همزمان همچنین جادوگر نیمه‌بیدار از جا میجهد و هانس همانطور که با اتاق وارد شده بود فوری پا به فرار میگذارد.
حالا یوهانس بیچاره سالهای زیادی مفقودالاثر میشود. او از شهری به شهر دیگر سرگردان بود، برای گذران زندگی اینجا و آنجا بعنوان کارگر روزمزد کار میکرد، زیرا او حالا کاملاً فقیر بود؛ اما او هیچ‌کجا نمیتوانست مدتی طولانی تحمل کند، زیرا او آرام و آسایش نمییافت؛ حتی زمانیکه او شبها پس از کار سخت چشمانش را میبست کابوس او را عذاب میداد. عاقبت او به این فکر میافتد به کلبه خود در روستایش بازگردد، زیرا فقط آنجا، جائیکه در صلح به خواب میرفت، میتوانست امیدوار باشد که آرامشش را دوباره بدست آورد.
او با مشکلات فراوان موفق میشود دوباه به روستایش برسد. اما او طوری رفتار میکرد که انگار کسی را نمیشناسد، بلکه مستقیم به سمت کلبهاش میرود. او کلبه را در همان وضعی مییابد که آن را ترک کرده بود، زیرا شهردار هنوز با وجود شایعات بدی که در روستا پخش شده بود به او احترام میگذاشت و با افتخار محل سکونت سابق او را بعنوان یادگاری دستنخورده نگاه داشته بود. کلبه مانند زمانیکه آن را ترک کرد فاقد در و پنجره بود و سقف هم احتیاج به تعمیر داشت. اما حالا یک شب گرم تابستانی بود و احتیاجی به ترس از طوفان برف نداشت و او در زمان سرگردانی باید گاهی به چیزهای خیلی کمتری رضایت میداد. بنابراین او در محل معمول خود دراز میکشد و برای اولین بار پس از سالها بدون آزار توسط تصاویر وحشتناک کابوس سبک و شاد میخوابد. در شب پدر مُردهاش به خواب او میآید، پیرمرد بافنده به مقابلش میآید، سرش را با خشم تکان میدهد و میغرد:
"بله، با پیشکشی احمقانه چنین داستانهای زیبائی هم اتفاق میافتند. اما فردا بیا پیش من، شاید بتوانم به تو کمک کنم."
وقتی هانس روز بعد تقویت گشته از یک خواب آرام بیدار میگردد و خواب دیشب خود را به یاد میآورد یک پرتو امید در او میدمد، گرچه اصلاً نمیفهمید معنی این خواب چه باید باشد. او در ساک خود مقداری نان خشک شده برای یک صبحانه فقیرانه مییابد و سپس به سمت گورستان میرود، زیرا فقط اینطور میتوانست درخواست پدرش را درک کند. او خود را بر روی سنگ گور ساده و خراب شده در اثر آب و هوا مینشاند و مدتها بیهوده انتظار میکشد تا چیزی اتفاق بیفتد. سپس او در گورستان که شبیه به یک باغ شکوفان بود بالا و پائین میرود و به صلیبها و سنگها نگاه میکند. اما ساعتها پس از ساعتها میگذشتند و او هنوز هم در زیر سایه درختان تنها بود و به آواز پرندگان که بر شاخهها نشسته بودند گوش میداد. گرچه در این حال قلبش آرام بود و همچنین به نظرش میرسید که انگار خوانندگان کوچک سالیان درازیست که اینطور خوب آواز نخواندهاند، اما عاقبت با دیدن  غروب کردنِ خورشید در غرب صبرش تمام میشود.
او ناامید و نیمه‌بلند به خودش میگوید: "مُردهها اینطورند! آدم نمیتواند به آنها اعتماد کند."
او با این کلمات برای رفتن از جا برمیخیزد، اما وقتی به دروازه گورستان میرسد یک بار دیگر به آسمان که حالا در شب طلائی درخشان شناور بود نگاه میکند. در این لحظه او دوباره دوستان گمشدهاش را بخاطر میآورد و به تلخی میگرید.
در این لحظه یک زن زیبا با لباس سفید را میبیند که خودش را خم میساخت و بر روی همه قبرها گل رز سفیدی قرار میداد.
زن زیبا با دیدن او توقف میکند و همدردانه میپرسد: "مردِ خوب، چیزی لازم دارید؟ آیا یکی از عزیزانتان را در اینجا به خاک سپردهاید؟"
اما زن وقتی هانس سرش را بلند میکند تیزتر به او نگاه میکند و ناگهان میپرسد:
"آیا شما هانسِ رویائی نیستید، پسر مرد بافندهای که اینجا به گور سپرده شده است؟"
وقتی هانس با تعجب پاسخ مثبت میدهد، زن زیبا ادامه میدهد:
"من تو را خوب میشناسم، من تو را در کودکی در آغوش گرفتهام. به من صادقانه بگو چه نیازی داری، شاید بتوانم به تو کمک کنم."
در این وقت هانس تمام داستان را که چطور از گرسنگی مجبور به فروختن رویاهای طلائیش گشت و همچنین اتفاقات پس از آن را برای زن جوان تعریف میکند.
زن زیبا با دقت به او گوش میدهد و بعد با مهربانی میگوید:
"اگر همه نشانهها  دروغ نگویند، بنابراین باید هنوز نجات رویاهایت ممکن باشد. برای اینکه آنها را برای همیشه از دست ندهی فقط چند ساعت فرصت داری. حالا اما باید آنها را سریع آزاد کنی."
و هنگامیکه هانس او را با وحشت نگاه میکند، زن ادامه میدهد:
"از هیچ‌چیز نترس، من به تو کمک خواهم کرد تا روباه پیر را فریب دهی."
در این حال از جیب لباس سفیدش یک قلم شیشهای بیرون میآورد که از مایه سرخی پُر بود. آن را به هانس میدهد و دستورکار با آن را برایش دقیقاً توضیح میدهد. سپس خیلی جدی از او میخواهد که فرصت را از دست ندهد، بلکه بلافاصله به راه افتد تا قبل از غروب کردن کامل خورشید به خانه جادوگر برسد. هانس گریان از او تشکر میکند و با عجله به سمت خانه جادوگر میرود. طوری بود که انگار بال درآورده است، زیرا که با آخرین پرتو خورشید غروب کرده در مقابل درِ خانه ایستاه بود. جائیکه همان مستخدم با چهره عرق کرده او را میپذیرد؛ امروز اما گستاختر از سالها قبل پوزخند میزد.
وقتی هانس با هدایت مستخدم به اتاق مطالعه جادوگر داخل میشود او را مانند سالها قبل در برابر کتابش نشسته میبیند، این بار اما دیگر محترمانه دیده نمیگشت، بلکه کت و شلوارش کهنه و قامتش خمیده شده بود، صورتش خاکی‌رنگ و از شکل افتاده و چشمانش از وحشتِ مرگ به کتاب دوخته شده بودند، خلاصه، او شبیه به گناهکار فقیری بود که انتظار جلاد را میکشد. با وارد شدن هانس به داخل اتاق او با کشیدن یک جیغ به هوا میجهد، چهرهاش دوباره زنده میشود، با زحمت به خودش مسلط میشود و مؤدبانه مانند همیشه به استقبال هانس میرود.
هانس کوتاه به او توضح میدهد که آمده است تا بنا به پیشنهاد سالها قبل معامله را انجام دهد. در اثنای این کلمات چهره مرد غریبه میدرخشد، چشمانش برق میزند و میگوید:
"دوست خوب، من خیلی خوشحالم که شما به موقع به فکر بهتری افتادید. من چند ساعت دیرتر دیگر در موقعیتی نبودم که بتوانم اموالتان را به شما پس بدهم. اما حالا عجله کنید که وقت بیشتری از دست ندهیم."
هانس در خفا میاندیشد: "آه، تو سگ جهنمی" اما کلمهای نمیگوید، بلکه چاقوی کوچکی را که جادوگر به او میدهد میگیرد و برای زخم زدن به انگشتش به کنار پنجره میرود. در همین حال اما قلمش را بیرون میکشد، آن را میپیچاند و با این کار قطرهای مایع قرمز از نوک آن بیرون میآید که او آن را برای رد گم کردن به نوک انگشتش میچکاند. سپس با قلمش نام خود را به رنگ قرمز در کتاب مینویسد. مرد غریبه خواهش میکند که نام بالائی را خط بزند، و هانس اجابت میکند. این نام اما نام خود جادوگر بود که چند سال قبل به عنوان جانشینِ نفر قبل برای شیطان نوشته و حالا اما خط خورده بود. جادوگر نگاهی به کتاب میاندازد تا مطمئن شود که آیا همه‌چیز صحیح است، سپس آن را پوزخندزنان میبندد و میگوید:
"خوب است، رویاهای شما حالا در خدمت شما هستند؛ اما دوست عزیز اجازه بدهید یک پیشنهاد به شما بکنم. شام را امشب با من بخورید، من فکر میکنم، دیرتر یک نفر به جمع ما بپیوندد؛ او یک شخص بسیار بامزه است و آشنائی شما با او مرا خوشحال خواهد ساخت."
هانس که تمام روز بجز کمی نان خشک شده هیچ‌چیز نخورده بود و گرسنگی شدیدی احساس میکرد به این کار راضی میشود. جادوگر بلافاصله دستور میدهد یک غذای خوشمزه با بهترین شراب آماده کنند و هر دو دوستانه رفتار میکردند. مدتها میگذشت که هانس دیگر چنین خوب نخورده و ننوشیده بود، و آنچه که لذتش را افزایش میداد این بود که رویاهای عزیزش دور صندلی ایستاده بودند و به او دوستانه لبخند میزدند. اما همچنین جادوگر هم انگار ناگهان عوض شده بود، او بهترین خلق و خو را داشت، شوخی میکرد و هزاران جوک میدانست، طوریکه هانس که اجازه داده بود شراب مزه خوبی به او بدهد رفتن از آنجا را کاملاً فراموش کرده بود.
به تدریج نیمه‌شب فرا میرسد، مرتب سر و صدای شاد هر دو در حال نوشیدن شراب بلندتر میگشت، و حالا خدمتکار هم در جشنشان شرکت داشت. آنها انواع آهنگهای سورچرانی را میخواندند، در حالیکه هانس هم از آنها عقب نمیماند، تمام خاطرات خندهدار زندگی باشکوه شهرنشینیاش در او بیدار میگردند، چشمانش برق میزنند، او کاملاً فراموش کرده بود در جمع چه کسانی نشسته است و میخواست خود را به گردن دوستان همپیالهاش بیاویزد که ساعت دیواری هشدار میدهد. در این لحظه صدای سم اسب از دوردست طنین میاندازد، جادوگر از جا میجهد، اما فوراً دوباره مینشیند و میخواست دوباره جام هانس را پُر کند. اما دستهایش میلرزیدند، طوریکه شراب بر روی آستین هانس میریزد. هانس میخندد، در این هنگام بر روی پلهها چیزی جلنگ جلنگ به صدا میافتد، در با یک ضربه گشوده میگردد و در آستانه در یک آقای غریبه در لباس شکار، با یک خوشه کامل از پرهای خروس بر روی کلاه کوچک سبز رنگی که کج بر روی موی مانند قیر سیاهش نشسته بود ظاهر میشود. چهرهاش رنگپریدهتر و باریکتر از جادوگر بود، از چشمانش یک آتش سبز رنگ مانند آتشِ جهنم پخش میگشت، طوریکه چهره خائنانه جادوگر در مقایسه با چهره او مهربان دیده میگشت.
او در حالیکه به سمت جادوگر که حالا از جا برخاسته و به استقبال او میرفت با تمسخر و دوستانه میگوید: "شب بخیر، رفیق، من شما را در حال مهمانی جالبی میبینم، شماها احتمالاً میخواهید برای سفر خودتان را کمی تقویت کنید. خب، لااقل نمیتوانید شکایت کنید که من شماها را منتظر گذاشتم." در این حال ساعتی را از جیب خارج میسازد که صفحهاش یک دقیقه مانده به ساعت دوازده شب را نشان میداد.
جادوگر با احترام ساختگی پاسخ میدهد: "ببخشید عالیجناب، من با کمال تأسف باید بگویم که امشب برایم ممکن نیست شما را همراهی کنم. (و با نشان دادن هانس ادامه میدهد) در عوض این آقا افتخار همراهی کردن شما را خواهند داشت."
مرد دیگر می گوید: "تو دروغ میگوئی" و دو شعله آتش روشن از چشمانش میدرخشند. "تو برایم پوسیده شدهای و من بر روی این مرد هیچ قدرتی ندارم."
جادوگر در حالیکه لبخند میزد به سمت میز تحریرش میرفت پاسخ میدهد: "شاید عالیجناب مایل باشند خودشان را مطمئن سازند." هانس در این اثنا با یک گیلاس شراب تلو تلو خوران به سمت تازهوارد میرود و با زبان سنگین بریده بریده میگوید: "بنوش، برادر شیطان، تو باید بخاطر خانۀ داغت تشنگی جهنمیای داشته باشی."
مرد غریبه اما به او نگاهی نمیاندازد، بلکه چشمان درخشندهاش را محکم به جادوگر دوخته بود. جادوگر با کتاب بزرگ به سمت چراغ میرود و آخرین صفحه آن را باز میکند. اما فریادی از وحشت میکشد و کتاب از دستش به زمین میافتد، زیرا نام هانس و همچنین خط‌خوردگیای که باید امضای خود او را نابود میساخت پاک شده بودند، دواتِ سحرآمیز این خصوصیت را داشت که پس از چند ساعت به کلی محو میگشت. جادوگر با رنگی مانند گچ و زانوی لرزان تا ته اتاق عقب می‌لغزد، شیطان اما شروع به خندهای جهنمی میکند، طوریکه تمام دیوارها میلرزند و موی سر جادوگر سیخ میشود. هانس هم با چنین صدای وحشتناکی دوباره کمی به هوش میآید و خود را با وحشت به کنار میکشید، در حالی که رویاهای طلائیش خود را با وحشت به او میفشردند.
در این هنگام ساعت دیواری اولین ضربه را میزند. شیطان از خندیدن دست میکشد و به قربانیاش طوری نگاه میکند که یک افعی با نگاهش پرنده کوچکی را بیحرکت میسازد. توصیف این نگاه که وحشت مرگ را در چهره محکوم نقاشی میکرد غیرممکن است؛ اما وحشتناکتر از همه این بود که انگار جادوگر توسط این نگاه کشیده میشود، او لرزان و متزلزل پا را بلند میساخت و با هر ضربه ساعت یک قدم برمیداشت و خود را به قاتلش نزدیکتر میساخت.
همزمان با ضربه دوازدهم یک تصادف وحشتناک اتفاق میافتد و کف اتاق مانند زمین‌لرزه تکان میخورد.
در این هنگام هانس بیهوش میشود و وقتی دوباره به هوش میآید پاسی از شب گذشته بود و او خود را تنها در جنگل مییابد. اما در مقابلش رویاهای عزیز درخشانش قرار داشتند. آنها از پیش میروند تا مسیر رسیدن به کلبه را برایش روشن سازند.
صبح روز بعد این خبر در تمام روستا پخش میشود که هانسِ رویائی به روستا بازگشته و مانند گذشته در کلبه مخروبهاش است. همه به آنجا هجوم میبرند، بعضی از روی کنجکاوی، برخی برای مشارکت. اما او مراقب بود و به بازدیدکنندگان داستان واقعیاش را تعریف نمیکند، بلکه فقط به آنها میگوید که حالا پس از فراز و نشیبهای سرنوشت میخواهد زندگیاش را در وطن خود به پایان برساند. اما همانطور که زنِ خردمند به او دستور داده بود از پیدا کردن رویاهای طلائیاش چیزی نمیگوید.
شهردار حالا میگذارد کلبهاش را تعمیر کنند و برایش کاری تهیه میکند. و وقتی او پیر میشود و دیگر قادر به کار کردن نبود، در این وقت تمام طول روز را تنها روی صندلی کنار اجاق مینشست و چهرهاش انگار که معجزه میبیند کاملاً طلائی میدرخشید. اما او به هیچکس نمیگفت چه میبیند، فقط وقتی کودکان شبها بعد از مدرسه از روستا برای نشستن بر زانوی او هجوم میآوردند تا داستانهای زیبایش را بشنود، سپس او برای آنها از رویاهای طلائیش تعریف میکرد، زیرا این را زنِ خردمند به او اجازه داده بود. کودکان اما با دقت به داستانهایش گوش میدادند و مانند بزرگترها او را دست نمیانداختند، زیرا آنها هانس را درک میکردند.
به این ترتیب سالها میگذرند، برادرانش و دوستانش همه مُرده بودند، کودکانی که او برایشان داستان تعریف میکرد بزرگ شده و چون کارهای دیگری داشتند بنابراین دیگر پیش او نمیرفتند. فقط رویاهایش به او وفادار ماندند، آنها از کنار او نمیرفتند و زمان پیری او را طلاکاری میکردند. و وقتی او پس از سالهای طولانی به عنوان پیرمردی خسته و بدون همسر و فرزند تنها در کلبهاش دراز کشیده بود و فرا رسیدن آخرین ساعات زندگیش را احساس میکرد، در این هنگام رویاهایش خود را به بسترش نزدیکتر میسازند، او چشمان کمنورش را محکم به آنها میدوزد، یک بار دیگر لبخند میزند، دستش را به سمت آنها دراز میکند، سپس دستش به پائین میافتد و میمیرد.
بر روی بدنش اما هاله نور درخشانی قرار داشت که رویاهای طلائی آن را برای دوستِ مُرده خود بعنوان وداع باقی‌گذارده بودند.
 
هاله تقدس قرض گرفته شده
روزگاری یک مرد سالخورده وجود داشت که در یک درخت تو خالی میزیست و فقط از عسل وحشی و ملخ تغذیه میکرد. او چنان متدین بود که همیشه پابرهنه راه میرفت و هیچ‌چیز بر بدن حمل نمیکرد بجز یک پالتوی پشمی نیمه پاره مانند پالتوئی که  یحیی تعمید دهنده در بیابان میپوشید؛ تنها دارائیش یک هاله تقدس بزرگ بسیار زیبا بود، و او آن را مهمتر از هر چیز میدانست و از آن توسط تمرینهای مکرر ریاضت و پرهیز از تمام لذایذ جهانی مراقبت میکرد و در نتیجه مرتب تکامل مییافت. بزرگترین لذت او این بود که در روزهای زیبای آفتابی میان جنگل و مزرعه قدم بزند و بگذارد هاله تقدسش در زیر نور خورشید بدرخشد؛ سپس اگر در مسیر به یک نهر کوچک یا به یک گودال آب میرسید، بنابراین گاهی با کمال میل میایستاد و خود را در آب تماشا میکرد. معذالک اما او در برابر افراد فانی ابداً متبکر نبود، بلکه وقتی کمترین فرد در برابر خدا و انسان از کنارش میگذشت و با احترام سلام میداد، او همیشه دوستانه و سپاسگزارانه دست را بر روی هاله تقدسش میگذاشت، زیرا او کلاه نداشت و همچنین نمیخواست کلاه داشته باشد، و مردم اطراف و اکناف شیوه زندگی پارسامنشانه و تواضعش را که توسط آن او این گوهر گرانبها را بدست آورده بود ستایش میکردند.
به این ترتیب او یک روز در حال نظاره درونش از جاده میگذشت که میبیند از دور گرد و غبار به هوا برخاسته است و سربازانی که نیزههایشان در نور میدرخشند نزدیک میشوند. در جلو گروه چند نوازنده میرفتند، آنها مارش آهستهای مینواختند، پس از آنها تعدادی از اعضاء شورا با پالتوهای بلند و چهره باوقار میآمدند، و بدنبال آنها یک گناهکار فقیر به زنجیر کشیده شده با چشمان به پائین انداخته در محاصره سربازان به محل اجرای حکم هدایت میگشت. از سمت شهر دائماً ناقوسها بخاطر دعا خواندن برای محکوم به صدا میافتادند، و جمعیتِ کنجکاوِ زیادی از پشت این گروه در حرکت بود. وقتی آنها به مرد مقدس میرسند فرد گناهکارِ فقیر خود را بر روی زانو به زمین میاندازد و از او فروتنانه و منقلبانه درخواست دعای خیر در مسیرِ سختش میکند. سربازها توقف میکنند و برای عبور او با احترام جا باز میکنند، مرد مقدس اما به سمت گناهکار فقیر میرود، هر دو دستش را بر روی سر او میگذارد و میگوید:
"بلند شو، پسرم! گناهانت بخشیده گشتند. من گناهانت را به نام کسی که آنجا نیرو دارد ببندد و باز کند بر تو بخشیدم. در صلح برو و به سعادت ابدی بپیوند."
در این حال مرد مقدس علامت صلیب را بر روی او میکشد و قصد میکند خود را دور سازد. گناهکار اما زانوی او را محکم میگیرد و میگوید: "آه پدر مقدس، من احساس میکنم توسط نیروی دعای خیر شما از تمام گناهان پاک و مانند یک کودک تازه متولد گشته بیگناه شدهام. اما حالا که شما چنین تحولی در من ایجاد کردهاید، بنابراین از شما به خاطر خدا التماس میکنم مرا از چوبه‌دار هم نجات دهید؛ زیرا هرگز خون بی‌گناهی را نمیریزند و صالحی را به جلاد تحویل نمیدهند."
در این وقت مرد مقدس کمی فکر میکند و میگوید:
"میخواهی چه کاری برایت بکنم؟ من اما هیچ قدرتی بر مأمورین اجرای حکم ندارم."
مجرم ملتمسانه پاسخ میدهد:
"پدر مقدس، اگر شما هاله تقدستان را فقط برای نیمساعت به من قرض بدهید، تصور کنم بشود هنوز با کمک آن کاری کرد."
در این وقت مرد مقدس میگذارد او قسم بخورد که بلافاصله پس از بدست آوردن آزادی گوهر گرانبهایش را باید پس بدهد، و مرد مقدس میخواست تا بازگشت او در جاده انتظار بکشد.
سپس مرد مقدس میگوید:
"بسیار خوب، تو میتوانی آن را داشته باشی، و امیدوارم همانطور اتفاق بیفتد که تو فکر میکنی."
آنگاه گروه دوباره به حرکت میافتد. حالا هنگامیکه آنها به محل اجرای حکم، جائیکه چوبه‌دار برپا بود و همچنین مردم زیادی جمع شده بودند میرسند، در این وقت ابتدا طبق قانون حکم خوانده میشود و بعد یکی از اعضاء شورا چوب کوچک سیاهی را میشکند. سپس دو جلاد زیر بازوی گناهکار فقیر را میگیرند و به او در بالا رفتن از روی پلهها کمک میکنند. اما حالا هنگامیکه او در آن بالا ایستاده بود و تا فاصله دور برای مردم قابل مشاهده میگردد ناگهان یک فریاد از هزاران دهان در میان جمعیت طنین میاندازد. جلادها دستهایشان را پائین میآورند، اعضاء شورا برای بهتر دیدن با احتیاط عینکهایشان را از جلد خارج میسازند و بر روی بینی قرار میدهند، و جمعیت لال از تعجب معجزهای که اینجا رخ داده بود با شگفتی نگاه میکردند. زیرا دور سر مرد گناهکار باشکوهترین هاله تقدس در نوسان بود که خورشید پس از مُردن دوازده حواری تا حال دیده بود.
چند دقیقه همه‌چیز ساکت میماند، سپس ابتدا در میان جمعیت یک زمزمه آهسته مانندِ وقتی که نفسِ یک باد از میان برگها میگذرد درمیگیرد، اما بعد بلندتر و بلندتر میشود و به طوفانِ خشم تبدیل میگردد.
آنها از هر سو فریاد میزنند: "خدا یک معجزه انجام داده است، برخیزید، تحمل نکنید که خون آدم صالحی ریخته شود. از پله پائین بیاوردیش، مرد مقدس را پائین بیاورید، قاضی را بکُشید و او را به خانه ببرید!"
افراد جلوئی به سمت نردبان هجوم میبرند، مرد گناهکارِ فقیر را از پلهها پائین میآورند، او را بر روی شانه میگذارند و حمل میکنند، در حالیکه دیگران سعی میکردند با شادی از کوتاهترین راه به شهر بروند. قاضی و مقامات که نتوانستند با فرار کردن جان خود را نجات دهند توسط مردم خشمگین کشته میشوند و سربازها که قادر به مقابله با این جمعیت انبوه نبودند با عجله عقبنشینی میکنند.
پادشاه به محض مطلع گشتن از ماجرا یک هنگ کامل سرباز میفرستد و دستور میدهد با سرنیزه جمیت را پراکنده سازند و شخصی را که از چوبهدار آزاد ساخته بودند پیش او بیاورند. پادشاه مدتی طولانی هاله تقدس زیبا را با تعجب تماشا میکند و سپس میگوید:
"گرچه تو یک آدم رذل و دروغگو بودهای، اما از آنجا که خدا به وضوح یک معجزه در تو بوجود آورده است بنابراین میخواهم در مجازات تو اصرار نکنم. من عفو تو را با این شرط اعلام میکنم که تو هاله تقدس را که بر روی جمجمۀ ناپسندت به هر حال یک توهین به مقدسات است به من واگذار کنی."
در این وقت گناهکار فقیر از پادشاه بخاطر رحمتش تشکر میکند، هاله تقدس را از سرش برمیدارد و مطیعانه آن را در مقابل پای پادشاه قرار میدهد و با عجله از آنجا میرود.
اما از آنجا که او دیگر جرأت نمیکرد بدون هاله تقدس مقابل چشمان مرد مقدس ظاهر شود بنابراین بی‌سر و صدا شهر را ترک میکند و مدت کمی بعد از آن، زمانیکه تصمیم داشت از چنگ یک صراف یهودی فرار کند در مرز دستگیر میشود، و همچنین پس از دستگیر شدن مراسم ازدواجِ قطع گشتۀ او با دختر کوچک زایلرِ صراف تحت مراسم معمول انجام میگیرد.
قبل از رخ دادن تمام این ماجراها در سرزمین یک دعوای تلخ درگرفته بود. مشاورین پادشاهِ شایسته میدانستند که برای سگ تازه مُرده پادشاه یک مقبره باشکوه بسازند، و میخواستند به این خاطر در کشور یک مالیات جدید وضع کنند. اما از آنجا که برای همه‌چیز، آنچه راه میرفت، پرواز میکرد و یا میخزید و همچنین برای تمام اموال، تجارت، مواد غذائی و اقلام لوکس مالیات وضع شده بود بنابراین دولتمردان در تردید به سر میبردند، تا اینکه یک آدم باهوش این پیشنهاد را میدهد که هر کس با توجه به جثهاش برای هوائی که مصرف میکند باید سالیانه مالیات بپردازد.
حالا مردم به این خاطر غر و لند میکردند، و بلندقدترها  بلندترین فریاد را میکشیدند. اما در میان احزاب یک حزب وجود داشت که خود را اپوزیسیون لیبرال مینامید و بینیاش را در تمام چیزها فرو میکرد. این حزب از مدتها قبل زندگی را برای پادشاهِ خوب و مشاورانش تُرش ساخته بود و همچنین حالا هم درست و حسابی دوباره بر علیه مالیات بر هوا سر و صدا به راه میانداخت. مردم در برابر کاخ جمع میشوند و تهدید میکنند که اگر پادشاه خودش بیرون نیاید و قول ندهد پنجرهها را خواهند شکست. در این هنگام پادشاه ردای بنفشش را بر شانه میاندازد، تاج را بر سر میگذارد، هاله تقدس را بر روی آن قرار میدهد و خود را به مردمش نشان میدهد. مردم با دیدن این منظره به زانو میافتند. حالا کشیشها میآیند و وجدان مردم را مخاطب قرار میدهند که چطور توانستهاند به حرف جارچی گوش کنند و یک چنین پادشاهِ خوبی را توسط نافرمانی بیازارند. در این وقت مردم بر علیه رهبرشان خشم میگیرند، لیبرالها را بیرون میکشند و سنگباران میکنند. مالیات هوا تأیید میشود و تحت غریو شادی مردم به ساختن یک مقبره باشکوه و همچنین یک مجسمه به افتخار سگِ مرحومِ شاه رأی میدهند. از آن به بعد توافق بین پادشاهِ خوب و فرزندان کشورش دیگر مختل نگشت. هر زمان که او خود را با هاله تقدس نشان میداد مردم زانو بر زمین میزدند و خدا را ستایش میکردند که یک قدیس را بعنوان پادشاه به آنها داده است. پادشاه اما دیگر هاله تقدسش را برای آنکه آن را به سرقت نبرند از سر برنداشت، حتی شبها هنگام خواب هم آن را در تختخواب بر سر داشت، در حالیکه هاله تقدس همزمان بعنوان چراغ خواب هم خدمت میکرد.
به این نحو او یک شب در تختخواب دراز کشیده بود و نمیتوانست بخوابد، زیرا یک فکر آزاردهنده ناآرامش میساخت. زیرا او در زمان گذشته، هنگامیکه هنوز اپوزیسیون لیبرال فعالیت میکرد بر خلاف ارادهاش باید اجازه تصویب قانونی را میداد که بر طبق آن برای رعیتهایش بلند ساختن ناخنها تا جائیکه مایل بودند باید مجاز میگشت، چیزی که تا آن زمان حق انحصاری بالاترین اشراف و کاخ‌نشینان بود. این پادشاه را بسیار دلخور میساخت، و چون این فکر او را راحت نمیگذاشت، بنابراین برمیخیزد، یک ربدوشامبر میپوشد، یک چاقوی جیبی کوچک در دست میگیرد و در حالیکه هاله تقدس همراهیش میکرد کاملاً آرام به اتاق بایگانی دولت میرود. آنجا در کتاب قانون محل مورد نظر را با چاقو میخراشد و حذف میکند و سپس دوباره آرام دراز میکشد و میخوابد. اما، اوه چه وحشتناک! وقتی او صبح از خواب بیدار میشود و میخواست برای انجام یک شرفیابیِ بزرگ لباس بپوشد، در این وقت متوجه میشود محلهای مختلفی از هاله تقدس کاملاً تیره شده است. پادشاه کاملاً دستپاچه شده بود؛ او نمیتوانست با یک هاله تقدس تیره شده خود را به افرادش و مردم نشان دهد، این نه تنها برخلاف تمام تشریفات بود بلکه به محبوبیتش هم صدمه میزد. بنابراین مستخدم مخصوصش را فرا میخواند، او مدتی زحمت میکشد تا با پودر نظافت لکههای تیره را پاک کند. اما وقتی تمام تلاشها بیفایده میماند هاله تقدس را پنهانی نزد زرگر میبرد و به او به نام پادشاه میگوید که اگر در عرض دو ساعت درخشش قبلی را به هاله تقدس بازنگرداند جانش را از دست خواهد داد. زرگر تمام تلاشش را میکند؛ اما وقتی هیچیک از وسیله هنرش به او کمکی نمیکنند در مغازهاش را میبنند و پنهانی یک هاله تقدس جدید از طلای خالص میسازد که از هاله تقدس اصلی قابل تشخیص نبود. زرگر اما در هنر خود یک استاد بود و پس از به پایان رساندن کار حتی مرد مقدس هم دیگر نمیتوانست در نگاه اول بگوید کدامیک اصلیست. سپس او شاهکارش را سر موقع قبل از افتتاح شرفیابی به قصر میبرد. پادشاه به او دستمزد سخاوتمندانهای میپردازد و با دست خود هاله تقدس را بر روی تاجش مینشاند و به سالن میرود. هیچکس از تعویض هاله تقدس چیزی متوجه نمیشود، رعایا از پادشاه با تشویق و شادی همیشگی استقبال میکنند و هیچ عصبانی نمیشوند وقتی دیرتر مأمورین قانون میآیند و ناخنهای تمام مردم را کوتاه میسازند. پادشاه با هاله تقدسِ تقلبی در صلح به حکومت ادامه میداد و مردمش خوشحال بودند. اما زرگر که هنوز از برملا شدن قضیه میلرزید مخفیانه با پول زیادش فرار میکند و هاله تقدس اصلی را در کولهپشتی همراه خود میبرد.
در این بین مرد مقدس هفتههای زیادی روز به روز در جاده انتظار کشیده بود تا گناهکارِ فقیر بیاید و هاله تقدسش را برگرداند. اما در نهایت وقتی انتظار کشیدنش بیفایده میماند نمیتوانست طور دیگر فکر کند بجز اینکه بزهکار با وجود هاله تقدس او به دار آویخته شده است و از آن بعنوان بلیت افتخاری رفتن به بهشت استفاده کرده است. بنابراین او بسیار اندوهناک از آنجا میرود، همچنین تحقیقات بیشتری انجام نمیدهد، بلکه دوباره به بیابان بی‌آب و علف و به درختِ تو خالیش برمیگردد. دیگر امیدی برایش باقی‌نمانده بود بجز آنکه توسط پرهیزکاریِ بزرگتری و دو برابر کردن تمرینهای ریاضت برای خود یک هاله تقدس دیگر کسب کند و آن را بتدریج دوباره به اندازه شکوه و جلال اولی برساند. اگر او قبلاً سخت روزه میگرفت بنابراین حالا دیگر اصلاً چیزی نمیخورد، و به جای زمینِ سختی که همیشه بر روی آن میخوابید حالا شبها بر روی سنگریزههای تیز و گیاه گزنهای که جمعآوری کرده بود میخوابید. هر روز صبح به سمت نهر میرفت، نه به خاطر شستن خود، زیرا به این وسیله او رشد جوانه را از بین میبرد، بلکه تا خود را در آینه آب قانع سازد که آیا این جوانه جدید شروع به رشد کردن گذارده است. اما آه، قبل از آنکه شاخههای نورسته خود را نشان دهند گرسنگی و از دست دادن نیرو کار خود را به اتمام رسانده بود: مرد مقدس بیچاره تسلیم تمریناتش گشته و مُرده بود.
مرد مقدس مردد و دلشکسته در برابر دروازه بهشت ظاهر میگردد؛ زیرا او نمیدانست چگونه باید در برابر بالاترین قاضی بخاطر هاله تقدس گمشده پاسخگو باشد. او به دربان تمام جریان را تا آنجا که برای خود او آشنا بود شرح میدهد و از او درخواست توصیه میکند. دربان به پیشانیاش چین میاندازد و جریان را مشکوک مییابد، اما به او اطمینان میدهد که گناهکار فقیری را که با یک هاله تقدس درخواستِ ورود کرده باشد ندیده است. بنابراین به مرد مقدس توصیه میکند که بهتر است آنجا در خانه کوچکِ دربانی بماند و در کارها به او کمک کند تا مردی که هاله تقدس را دزدیده است به مقابل دروازه بهشت بیاید و حقیقت روشن شود.
مرد مقدس راضی به این کار بود: او کاملاً بی‌سر و صدا در خانه کوچک پطروسِ مقدس ماند و همراه با او مأموریت دربانی را انجام میداد، و آنها هر دو تقریباً بیکار بودند؛ زیرا جنگ و جنایت فراوانی در روی زمین وجود داشت و گرچه مرگ محصول فراوانی بدست میآورد اما تعداد اندکی مسیر به سمت بهشت را مییافتند.
به این ترتیب روزها و سالها میگذرند، و هنوز هم مردِ مقدس بیچاره در اتاق کوچک برج پطروس نشسته بود و بتدریج از به دست آوردن اجازۀ ورود به سعادت ابدی مأیوس میگشت. در این وقت یک روز طناب زنگ را تند و شدید میکشند، و هنگامیکه پطروس و دستیارش سرشان را از پنجره بیرون میبرند، در آن پائین عدهای از خدمتکاران دربار را میبینند که به نظر میرسید عجله بزرگی دارند. در پاسخ به این سؤال که چه کسانی هستند پاسخ میدهند آنها فرستادگان یک پادشاه ثروتمند و قدرتمند هستند و از سوی حکمرانشان پیشایش فرستاده شدهاند تا ورود او را اعلام و یک لژ برای او در بهشت رزرو کنند. پطروس دستور میدهد به هر یک از آنها لیوانی شراب برای تقویت بدهند و سپس از آنها میخواهد تا آمدن اربابشان انتظار بکشند.
پاشاه هم مدتی بعد میرسد، احاطه شده در میان بالاترین محافظانی که باید زندگیشان را میدادند تا برای رساندن پادشاه به دروازه بهشت یک اسکورت باشکوه تشکیل دهند. پادشاه بجای تاجی که برای جانشینش باقی‌گذارده بود یک هاله تقدس درخشان بر روی سر حمل میکرد، پطروس با دیدن هاله تقدس تعظیم بلند بالائی میکند، در حالیکه دستیارش با فریاد "دزد! دزد!" به سمت پادشاه هجوم میبرد و هاله تقدس را از روی سرش برمیدارد. حالا یک جنگ شدید درمیگیرد و افراد گارد شاه هم میخواستند خود را در آن قاطی کنند، در این وقت پطروس به میانشان میرود و فرمان آرامش میدهد. او سپس وسیله مورد اختلاف را که مرد مقدس ما آن را هاله تقدس دزدیدهاش میپنداشت میگیرد و به هر دو دستور میدهد تا روشن شدن جریان سکوت را حفظ کنند. او حالا برای آن دو توضیح میدهد که برای ورود به بهشت هر هاله تقدسی باید اول به کمیسیونی متشکل از کارشناسان ارائه شود تا اصل بودن آن را گواهی کنند، و ابتدا پس از این مرحله پذیرش صورت میگیرد. سپس پطروس با هاله تقدس وارد بهشت میشود، در حالیکه هر دو مدعی با قلبی تپنده در انتظار صدور حکم بودند. مدت زیادی طول نمیکشد، پطروس بازمیگردد و خبر میآورد که کمیسیون بررسی هاله تقدس ادعای هر دو نفر را رد کرده است، زیرا هاله تقدس (همانطور که ما آن را میدانیم) بدلی بوده و در هنگام بررسی ذوب گشته است.
پادشاه کینهورزانه عقبنشینی میکند و به مقابل دروازه بزرگ جهنم میرود، او در آنجا هم پذیرفته نمیشود زیرا در آن لحظه جای مناسب رتبه و مقام پادشاه در مدخل بزرگ جهنم خالی نبود. در عوض او مستقیم به برزخ فرستاده میشود، جائیکه گناهکارِ فقیر پیشتر از او رفته بود.
اما در این بین برای هاله تقدس واقعی چه اتفاق افتاده بود؟
زرگر پس از چند انتخاب اشتباهِ مسیر در هنگام فرار عاقبت به پاریس میرسد، جائیکه او به زودی به چنگ عدهای از افراد سرزنده و شاد میافتد و با پول او روزهای خوبی را میگذرانند. همچنین دختران زیبائی نیز وجود داشتند، نوشیدن و جشن گرفتن، و همیشه، وقتی موج شادی به بالاترین ارتفاع میرسید او هاله تقدسش را بیرون میآورد و تحت فریاد و کف زدن همگانی آن را بر سر میگذاشت. او به این نحو تزئین گشته شبها را میگذراند و وقتی در صبح خاکستری مهآلود و مرطوب مسیر خانه را میجست بنابراین هاله تقدسش راه تا خانه را روشن میساخت.
اما او برای مدت طولانی نمیتوانست به این نحو ادامه دهد، پولش در حال تمام شدن و خود او هم به یک بیماری سخت مبتلا گشته بود. در این وقت او در بیمارستان بستری میشود و درخواست میکند فوری اعتراف کند. یک پدر روحانی درخواست او را اجابت میکند و به اعترافات توبهکارانهاش در مورد شیوه زندگیِ بدی که تا حال گذرانده و همچنین در مورد کسب غیرقانونی هاله تقدس گوش میدهد. پدر روحانی در مورد این جرمِ آخر بسیار وحشتزده میگردد، او نمیخواست این گناه را بر مرد بیمار ببخشد. مرد باید برای بخشیده گشتن ابتدا کاملاً توبه میکرد، از شیء دزدیده شده چشم میپوشید و نگاهداری از آن را به او میسپرد. سپس به او هنوز توصیه میکند که در این باره به شدت سکوت کند و عاقبت او را میآمرزد. اینکه در ادامه چه بر سر زرگر در زمین آمد را ما نمیدانیم، هاله تقدس اما بدست مرد روحانی منتقل میگردد. پدر روحانی به عنوان کشیشِ اعتراف‌گیرنده برای رفتن به خانۀ بانوی متشخصی که توسط شوهرِ حسودش در نظارت دقیق نگاهداشته میگشت از هاله تقدس استفاده میکرد. هاله تقدس اما هرگونه سوءظن را خلعسلاح میکند و برای بانو بزرگترین شهرت تدین را به ارمغان میآورد. دیرتر میبایست کشیش حتی هاله تقدس را به او واگذار کند، و هنگامیکه بانو پس از گذشت سالها در بستر مرگ بود آن را به آخرین معشوقش، یک بارونِ زیبا اما تا حدودی بیپروا به رسم یادبود میبخشد. این بارون آن را علنی بر سر حمل میکرد، و وقتی با آن بر روی اسبِ سیاه آتشین انگلیسیاش مینشست و در مقابل پنجره برای زیبارویان رژه میرفت بنابراین جوانان خیابانی با سر و صدا به آنجا میدویدند و از او درخواست دعای خیر میکردند.
متأسفانه بارون بسیار هزینه میکرد و بدهی زیادی به بار آورده بود که قصد پرداختشان را نداشت. اما طلبکارانش طور دیگر فکر میکردند، و وقتی او به خواستههای برحقشان گوش نمیدهد در این وقت آنها با مأمورین قانون ظاهر میشوند، به دارائیهایش چوب حراج میزنند، و تمام اموالش، بجز آنچه طبق قانون خودش لازم داشت، بدست رباخواران میافتد. اما یک یهودی که سر متفکری داشت قبول میکند با گرفتن هاله تقدس از پول خود چشم بپوشد. بارون از دست دادن اموالش را به دل نمیگیرد؛ با دهان خندان هاله تقدس را در دستان پسر اسحاق میگذارد، او هرآنچه که برایش باقیمانده بود را به هدر میدهد و به زودی پس از آن در یک دوئل کشته میشود. مرد یهودی اما یک بانک تحت نام "هاله تقدس و کمپانی" تأسیس میکند که اعتبار آن با تکیه بر چنین نامی سریع رشد میکند و به زودی شهرت این بانک به اندازهای محکم میشود که مالک بانک دیگر به هاله تقدس نیاز نداشت. به این خاطر او آن را از سر برمیدارد و کنار میگذارد تا در مواقع بحرانی از آن استفاده کند. این کار برای هاله تقدس هم خوب بود؛ زیرا در نزد آخرین صاحبش بسیار تاریک شده بود اما با این حال هنوز چند محل نورانی در آن دیده میگشت، اما حالا در نزد مرد یهودی در مدتی کوتاه چنان تیره به چشم میآمد که دیگر به زحمت قابل تشخیص بود. بنابراین بانک رونق داشت، اما بانکدار که شکمِ بزرگِ چربی بدست آورده بود یک روز دچار سوءهاضمه میشود و در نتیجۀ آن میمیرد. طبق وصیت او هاله تقدس که دیکر کاملاً سیاه شده بود باید همراهش به گور سپرده میگشت، و او تزئین گشته با آن مستقیم به مقابل دروازه بهشت میرود.
پطروس با دیدن مرد یهودی از شادی کف میزند و بلند میگوید: "خدای پدران من! ببین چطور قبیله ما خود را چنین پاک نگاه داشته است! خوش آمدید گل رز صهیون، و جوازت را نشانم بده؛ زیرا تو میدانی که بدون جواز هیچیک از نژاد ما حق ورود ندارد."
در این وقت مرد یهودی با افتخار به هاله تقدسش اشاره میکند، و پطروس عینکش را میزند و با کمک آن موفق میشود چیز تیرهای بر روی سر مرد یهودی کشف کند. اما از آنجا که بعد از آخرین ماجرای هاله تقدس بدگمان شده بود میگوید:
"آیا این هاله تقدس اصل است؟ این طور دیده میشود که انگار برای سر تو رشد نکرده است."
مرد یهودی خشمگین فریاد میزند: "یعنی چه اصل است؟ آیا مگر بیست هزار سکه طلا نمیارزد؟ مگر من آن را در عوض طلبم از بارون جوان به دست نیاوردهام؟"
در این وقت پطروس هاله تقدس را میگیرد و آن را به نزد کمیسیون بررسی میبرد. وقتی برمیگردد میگوید:
"آه هموطن، سهام تو بد دیده میشوند! در واقع ثابت شد که هاله تقدس اصل است، اما کمیسیون میگوید هاله تقدس نه فقط بخاطر گناهانِ بسیار کاملاً سیاه شده بلکه علاوه بر این برای سر تو بیش از حد تنگ است. من به تو توصیه میکنم که کاملاً بی‌سر و صدا از اینجا بروی و ببینی آیا میتوانی جائی دیگر پناهگاهی بیابی."
مرد یهودی نمیگذارد این را دو بار به او بگویند، و قبل از آنکه حرف پطروس به پایان برسد او ناپدید شده بود.
حالا اما مرد مقدس ما با عجله بزرگی به مقابل اورنگ خداوند احضار میشود؛ زیرا کمیسیونِ بررسی هاله تقدس در این بین کشف کرده بود که هاله تقدس برای سر چه کسی رشد کرده است و برای خداوند یک رونوشت از آن ارائه کرده بود. مرد مقدس میآید، خود را بر روی زانو به زمین میاندازد و صادقانه میگوید که به چه نحو هاله تقدس را بدست آورده است. در این هنگام خداوند با قیافهای جدی میگوید:
"پسرم، صرفنظر کردنت از هدیهای که من به تو بخشیدم کار اشتباهی بود. تو با این هاله تقدس سیاه شده نمیتوانی این بالا بمانی. بنابراین برو و توبه کن تا اینکه هاله تقدست در آتشِ تصفیه شکوه سابقش را دوباره بدست آورد."
در این وقت مرد مقدس ما غمگین آنجا را ترک میکند و پس از خداحافظی از پطروس مقابل دروازه برزخ میرود.
حالا اما برزخ به هیچوجه آنطور که دانته باور داشت یک کوه با پلههای دورانی نیست، بلکه یک بخاریِ زیرزمینیِ داغ‌گشته است که از دهانه آن بخار برمیخیزد، و تأثیرش مشابه تأثیر حمام بخارِ روسهاست. توسط عرق کردن شدید ابتدا تمام عناصر بد دفع میگردند، سپس توسط افزایش حرارت گناهکار که ابتدا کاملاً سیاه بوده است به تدریج قرمز میگردد و در نهایت رنگش از سرخی به سفیدی مبدل میگردد، که این آخرین مرحله تصفیه نام دارد.
وقتی دروازه بعد از ورود مردِ مقدسِ ما بسته میشود و او در بخار شدید بتدریج شروع به تشخیص میکند، در این هنگام در میان جمعی بزرگ یک آشنای قدیمی، یعنی گناهکارِ فقیری که توسط او هاله تقدسش را از دست داده بود میشناسد. گناهکار فقیر با خوشحالی زیاد به او سلام میدهد و به همسرنوشتانش معرفی میکند؛ زیرا همه کسانیکه در معامله هاله تقدس شرکت داشتند در اینجا همدیگر را یافته بودند: دزد، پادشاه، زرگر، کشیش، بانوی زیبا، بارون، بانکدار و حالا خودِ مرد مقدس. آنها همه تا اندازهای شوخ و سرحال بودند، فقط مرد یهودی بسیار مینالید، زیرا بخاطر چربیهای بدن عرق کردن زیاد برایش بسیار سخت بود. همه با توجه به گناهانشان از اینکه باید چند میلیون سال را آنجا بگذرانند آگاه بودند و در این بین تلاش میکردند زمان را تا آنجا که ممکن است خوب بگذرانند. بانوی زیبا فوراً با تمام مهربانیاش خود را متوجه مرد مقدس میسازد، اما از طرف او چنان موعظه سختِ مغفرتی بدست میآورد که از وحشت صدها سال سکوت میکند. این زمان را بارونِ جوان که در غیراینصورت معمولاً باید تمام وقتش را به بانوی زیبا اختصاص میداد با گردش در برزخ میگذراند. در آنجا برای خدمت مهربانترین شیاطین با دامنهای کوتاهِ قرمزرنگ و گردنبندهای مهره کهربائی وجود داشتند؛ اینها به نوع بد تعلق نداشتند، خیلی بیشتر به خون مخلوط بودند و به این دلیل کاملاً سیاه نبودند، بلکه فقط رنگ قهوهای داشتند.
بارون چشمش یکی از آنها را میگیرد، دختر نیز دوستانه این را میپذیرد و از روی خوشخدمتی یا شاید با این قصد که تحسین کنندهاش را طولانیتر مهار کند چنان به آرامی آتش بارون را باد میزد که او فقط اندکی از گرما را احساس میکرد، در حالیکه دیگران از تمام منافذ بدنشان عرق میریخت. مرد مقدس که هاله تقدسش پس از چند قرن چنان روشن شده بود که دوباره میدرخشید از اینکه دوست جدیدش بارون، همچنان سیاه باقیمانده است بسیار تعجب میکرد؛ او این موضوع را تحقیق میکند و به زودی دلیل آن را مییابد. حالا اما بانوی زیبا پس از مطلع گشتن از دلیل آن سخت خشمگین میشود و به سهم خود جهنم را برای مردِ خوشگذران به انداهای گرم میسازد که بارون هم به شدت شروع به عرق ریختن میکند و تصفیه او هم شروع به پیشرفت میکند.
هاله تقدس مرد مقدس که مدتی طولانی قرمزِ تیره دیده میگشت حالا رنگش به تدریج از سرخی به سفیدی گرائیده بود، و پس از سپری گشتن اولین هزاره اقامتش فرشته خداوند ظاهر میشود تا فرد تصویه گشته را با خود به سعادت ابدی ببرد. در این وقت مرد مقدس به اطرافش نگاه میکند، زیرا او میخواست از اصحابش خداحافظی کند؛ اما چه شگفتزده میشود وقتی بجای دوستان سیاهش هفت اندام متشکل از نور سفید گداخته را میبیند که همدیگر را شگفتزده و شاد تماشا میکردند. حتی شکمِ پُر چربیِ مرد یهودی و بینی سرخ کشیش که تا حال تاریکترین نقطه بدنشان بود اکنون در نوری سفید میدرخشید. در این وقت فرشته دستش را به سمت آنها دراز میکند و میگوید:
"با من به سعادت ابدی بیائید، زیرا این فردِ صالح برای شماها کفاره داده است."
با این حرف دروازۀ برزخ گشوده میشود و آنها در حالیکه هاله تقدس از پیش میرفت و بر رویشان با پرتو خود میبارید بازو در بازو با همدیگر به عرصه سعادت ابدی به پرواز میآیند.
هر یک از آنها حالا در آسمان جای مناسبِ زندگی خود را مییابد. زرگر بعنوان متخصص به کمیسیون بررسی هاله تقدس میپیوندد، بارون معلم نجابت در موسسه آموزش فرشتگان جوان میگردد، مرد یهودی خود را روی زانوی ابراهیم مینشاند، بقیه در گروه کُر دستهجمعی میخوانند و مرد مقدسِ ما در محل درخورش سمت راستِ اورنگ جای میگیرد.
 
حشیش
از کاغذهای یک ناپدید گشته.
رگبار سعادت بر سراپایم نم نم میبارد، من بر روی کاناپهام که مخدهاش مرا مانند ابرهای سبک حمل میکنند دراز کشیدهام، یک سکوتِ سعادت برانگیز تمام وجودم را پُر میسازد. افکارم مانند قایقی که یک رودخانه آن را به آرامی به سمت ساحلِ پُر رونقی هدایت میکند به پیش میراند؛ این در واقع اصلاً فکر نیست بلکه من انگار از میان یک حجابِ ناگهان پاره گشتۀ سرنوشتِ اولیه تمام چیزها را تماشا میکنم. این باید نیروانا باشد، <سرزمین تخیل بی‌زمان> که بشر برای رسیدن به آن مانند رسیدن به یک جزیره سعادت آه میکشد، و در واقع هیچ تصویر واهی در من اوج نمیگیرد، هیچ تخیل دنیوی نمیآید که برایم در تماشای سعادت مزاحمت ایجاد کند. جهان برایم بیتفاوت است، من دیگر دارای برادران، بستگان و دوستان نیستم، این بالاترین کیفیت فلسفه و سعادت است. من از درخت ممنوعه خوردهام ــ درخت ممنوعه کانابیس ایندیکا نامیده میشود ــ من امروز تازه متولد شدهام ــ من مانند خدا هستم. ــ
ناگهان وضعیت تماشای سعادتم توسطِ جیغِ لولای در و توسط یک صدای بم قطع میشود.
این دکتر <ه> بود که با یک سیگاربرگ در دهان و یک فنجان قهوه سیاه در دست مقابلم ظاهر میشود. او خودش را بر روی من خم میکند و مچ دستم را میگیرد تا نبضم را بگیرد. این مرا بسیار آزار میداد و گرچه مایل بودم مزاحم ناخوانده را از خودم دور سازم و به عقب هُل دهم اما برای این کار وضعیتِ راحتم بیش از حد دوستداشتنی بود.
دکتر میگوید: "خدا را شکر که شما حداقل برایم دردسر ایجاد نمیکنید، آن دو نفرِ دیگر اصلاً چیزی درک نمیکنند و بطور کامل  از خود بیخودند. آقای <م> از پشت شیشه عینک به روبرو خیره شده است و ادعا میکند که به آن جهان منتقل گشته است و آقای <ب> میخواست همین حالا از پنجره به بیرون پرواز کند و من باید میگذاشتم توسط دو مرد او را نگاه دارند. این آزمایش لعنتی! من خیلی میترسم که این کار پایان بدی پیدا کند."
این خبر میتوانست در هر زمان دیگری تأثیر زیادی بر من بگذارد، زیرا هر دو مردِ نام برده شده از بهترین دوستانم بودند، اما حالا این خبر فقط مزاحمِ تماشای سعادتم میگردد.
من میخواستم پاسخ دهم: "این چه صدمهای میتواند به سعادتم بزند؟" اما سکوت کردن را راحتتر مییافتم. بعد از مدتی با زحمت میگویم: "ساعت چند است؟" صدایم خشن و غریب و مانند از فاصله دور به  گوش میآمد.
اما قبل از آنکه دکتر بتواند پاسخ دهد در بازمیشود و دوستِ مرحومم، افسر سوارهنظام <ف> با شلاق اسبسواری در زیر بازو و مهمیز در پاها وارد میگردد. من ابداً به خاطر ظاهر گشتنش تعجب نمیکنم. او با گامهای بلند و سنگین تهدیدکنان به سمت من میآید و با همان لحنی که همیشه مرا به گردش صبحگاهی دعوت میکرد میگوید:
"هی، اشگول، بلند شوید و یک اسبسواری کوچک با من بکنید، اسبها در مقابل در قرار دارند."
من پاسخ میدهم، اما فقط در ذهنم، زیرا من هیچ صدائی بیرون نمیآوردم: "اشگول شما هستید، شما تقریباً هشت سال است که مُردهاید."
اما با این وجود از جا بلند میشوم و بدنبال او میروم. در مقابل در در خیابان کم نور دو اسب زین گشته ایستاده بودند. او سوار اسب قهوهایش میشود و اسب سیاهی را که کینهتوزیاش هنوز در خاطرم بود به من میدهد.
گرچه من تردیدم را بر زبان نیاوردم اما او میگوید: "اصلاً نترسید، حیوان از زمانیکه به آن جهان منتقل شده خود را بطور قابل توجهای اصلاح کرده است. شما میدانید، در شهر سدان ... زمانیکه به زیر شکمم شلیک شد."
من حالا تازه متوجه میگردم که صدایش برخلاف همیشه چیزی مُرده و یکنواخت دارد.
منطقه کم نور کامپانیا را که خانهام در آنجا قرار داشت در حال پرواز پشت سر میگذاریم، به نظر میرسید که اسبها زمین را لمس نمیکنند، زیرا آدم صدای سم اسبها را نمیشنید. هنگامیکه تصادفاً رو به پائین به شکاف کوه، جائیکه شهر کوچک فیزوله قرار دارد نگاه میکنم، در این وقت برج کلیسا را در یک درخشش غیرمعمولی مشاهده میکنم و صفحه ساعتش که همیشه در شب در نور ماه میدرخشید ناپدید شده بود.
دوست مرحومم در حالیکه با شلاق اسبسواری به شهر روشن اشاره میکرد برایم توضیح میدهد: "مسئولین دولت مشورت میکنند که آیا باید با درخواست کوچ کردن نماینده رُم موافقت کنند."
من وقت نداشتم به این خاطر متعجب شوم، زیرا یک دیوار عظیم که من قبلاً ندیده بودم ناگهان در برابر چشمانم ظاهر میگردد، و ما از میان راهروی باریکی میتاختیم که زمینش در زیر ما مینالید و میغرید.
دوست مرحومم میگوید: "این دروازۀ سان گالو است، ما در فلورانس قدیمی هستیم."
من با تعجب به اطراف نگاه میکنم، منطقه ویاله با درختان پُر گُلش، با برکههای کوچک و گلکاریهایش ناپدید گشته بود، یک توده خانه سیاهِ تنگ به هم فشرده به سمت من خیره نگاه میکردند، اما تعجبم وقتی به کوچههای تنگ تاریک میپیچیم رشد میکند. جمعیتِ خاموشی تمام خیابانها و میدانها را پُر ساخته بود، اندامهای نیمه برهنه ژنده‌پوش با چهرههای رنگپریده و چشمان شیشهای به خانهها تکیه داده و یا بر روی زمین دراز کشیده بودند، کشیشها با صمغدانشان از میان جمعیتِ خاموش و در واقع تبدیل به سنگ گشته با فشار میگذشتند، افرادی در حال حمل مشعل با برانکار و تابوت با عجله در حرکت بودند، تابوتها از خانهها به بیرون حمل میگشتند و از پنجرهها به بیرون پائین فرستاده میشدند، تابوتها زمین را پوشانده بودند، تمام فلورانس یک تابوتِ بزرگ و سیاه به نظر میرسید. و در این وضع صدائی مانند زنگ صدها ناقوس در کنار گوشم میغرید، و یک هوای مرطوب و پوسیده مانند هوای گور در اطرافم میوزید.
دوست مرحومم میگوید: "این طاعون است که اینجا محصولش را برداشت میکند. به پیش، به پیش!"
اسبها به پرواز ادامه میدهند، اما به نظرم میآمد که تمام برجهای شهر شروع کردهاند به تکان دادن سر، و انگار که خانهها مخالف همدیگر خم میگردند تا خود را مانند طاقِ یک گور بر روی سر ما ببندند. کاخهای بزرگ شروع به رقصیدن میکنند، کلیساها به جلو و عقب تکان میخوردند، به نظر میرسید که همه‌چیز از زمین جدا گشته است و در خلاء میچرخد. من با وحشت برج قصر وچیو را میجستم تا آن به چشمانم یک استراحت دهد، زیرا این تنها نقطه ثابت در این ازدحام وحشی بود.
ما پس از رسیدن به میدان قدیمی دلا سینیوریا ازدحام جمعیت را متراکمتر از مناطق دیگر شهر مییابیم. من اما دیگر هیچ بیمار طاعونی نمیدیدم، بلکه مردمی پُر سر و صدا و خشمگین که همدیگر را هُل میدادند، فشار میآوردند و گردنهایشان را دراز میکردند تا یک نمایش استثنائی را تماشا کنند. گرچه هیچکس متوجه ما نمیگشت و برای ما جا باز نمیکرد، اما با این وجود اسبهای ما بدون آنکه کسی را لمس کنند از میان ازدحام متراکم جمعیت سُر میخوردند، طوری بود که انگار همه‌چیز فقط دود و مه و شبح بود. سربازها نیزه به دست در اطراف قصر وکّیو ایستاده بودند، اعضاء شورا با توگای موجدار به دور بدن پیچانده شده باشکوه از پلهها به پائین گام برمیداشتند و از طرف مردم با شادی استقبال میگشتند.
من از دوست مرحومم میپرسم: "این چه است؟ یک دادگاه مذهبی؟!"
او سرش را تکان میدهد: "آنها انتظار جیرولامو را میکشند. به پیش!"
اسبهای ما به سمت رود آرنو میتازند. در این هنگام میبینم که چطور از یکی از حفرههائی که دیوار سالنهای افسران را تزئین میکنند یک قامت نیرومند به آرامی بیرون میآید. او یک تاج برگ در اطراف شقیقههایش حمل میکرد، در دست چپ یک کتاب داشت و دست راست را تهدید کننده بلند کرده بود. دوست مرحومم با احترام برایش جا باز میکند و به من زمزمه‌کنان میگوید: "کلاهت را از سر بردار، او دانته است."
گرچه در سرم همه‌چیز مغشوش دیده میگشت، اما این برایم چنان قوی بود که موی وجدان تاریخیام از تعجب سیخ میگردد. همزمان یک وحشت مرگآور بر من مستولی میشود، زیرا حالم طوری بود که انگار باید دیوانه شوم.
من داد میزنم: "به خاطر خدا، این چه است؟ ساونارولا، دانته، رومیها در فیزوله؟ مگر ما در چه قرنی زندگی میکنیم؟ چه بلائی بر سر توالی زمانی آمده است؟"
همراه من مرموزانه میگوید: "توالی زمانی؟ این هم یکی از این تصورات محدود زمینیست. همه‌چیز بطور همزمان حضور دارد، اما چون موجودات خاکی قادر به درکش نیستند بنابراین آن را به هزار جعبه کوچک تقسیم کردهاند. ببینید، امروز همزمان با دیروز و فردا است، مُردهها هنوز زندهاند، زندگان همزمان مُردهاند و کسانیکه هنوز متولد نگشتهاند از همان ابتدا وجود داشتهاند. آیا مرا درک میکنید؟"
گرچه همه‌چیز ابلهانه بود، اما من در این لحظه فکر میکردم که آن را خیلی خوب درک کردهام و حالم طوری بود که انگار در سرم ناگهان چراغ روشن شده است.
من هیجانزده میگویم: "بله، این حقیقت دارد، این اغلب مانند برق از ذهنم گذشته است، اما من نمیتوانستم آن را نگاه دارم. حالا اما آن را کاملاً درک کردم. بله، همه‌چیز همزمان است، حال، گذشته و آینده، همه‌چیز خود را نفوذ میدهد، همه‌چیز یکیست."
دوست مرحومم میگوید: "دوست بیچاره من، شما این را دیرتر هرگز درک نخواهید کرد، و اینطور خواهد گشت که انگار هیچ‌چیز تماشا نکردهاید."
حالا ما دیوارهای تیره شهر را پشت سر گذارده بودیم و با عجلۀ گیج‌کنندهای بر بالای یک زمین نرم میتاختیم؛ خانههای روستائی، مزارع، روستاها در یک ثانیه ظاهر میشدند و به همان سرعت در شب ناپدید میگشتند. من وقت نداشتم به همه‌چیز توجه کنم، من فقط مشغول بودم دانش الهی را که ناگهان بر من نزول کرده بود محکم نگاه دارم و بیوقفه برای خود تکرار میکردم: "همه‌چیز همزمان است، همه‌چیز یکیست."
عاقبت یک دشت گسترده محاصره شده در صخرههای دندانهدار خود را در برابر چشمان ما میگشاید، در دوردست دیوار ضخیم کوه آپنینی سوسو میزد.
دوست مرحومم میگوید: "ما در شهر پیستویا هستیم." تمام میدان از سربازهائی که برای حمله مجهز ایستاده بودند پوشیده شده بود. من یک سر و صدای گیج کننده میشنیدم، میدیدم که سلاح و کلاهخودها میدرخشند و من خود را بر روی زین به جلو خم میکنم تا پرچم جنگ را که شبیه به یک عقاب رومی یا فرانسوی بود تشخیص دهم.
من میپرسم: "آیا این سپاه ناپلئون است یا اینجا در تاریکی جنگی در آینده خود را آماده میسازد که هنوز در هیچ کتاب تاریخی درج نشده است؟"
جواب این بود: "ما در اردوگاه کاتلین کودتاچی هستیم. آنجا در کنار عقاب فرمانده جنگ ایستاده است و حالا دارد فرمان شروع جنگ را میدهد."
در این لحظه ترومپت به صدا میآید، سربازها با گامهای سریع پیش میرفتند، سوارهنظام دشمن از سمت دیگر در پرواز بود، سپاهیان با سر و صدای استخوان خُردکنی در هم مخلوط میشوند. دوست مرحومم میخواست مرا نگاه دارد، اما بانگ جنگ مرا به هیجان آورده بود و اسبم مرا در کنار رهبر در متراکمترین ازدحام میبرد. من کلاف مغشوشی از اسبها و انسانها میدیدم، من ناله زخمیها و صدای جرنگ جرنگ زرهها را که به همدیگر کوبیده میگشتند میشنیدم، زیرا اینجا جنگ تن به تن بود. یک دریا از خون در مقابل چشمانم بالا میآید، جنگ مرا مدام به سمت خود میکشید، من حالا بر روی اسبی از استخوان نشسته بودم و از میان تپههای اجساد میگذشتم. ببین، چه کسی آنجا بر روی زمین بی‌روح شده است، و با چینهای تهدیدآمیز پیشانی و با دست راست خشک شده هنوز قبضه شمشیر را در دست محکم گرفته است؟ من چهره سرکش فرمانده جنگ را میشناسم، دلسوزانه خود را به سمتش خم میسازم، در این هنگام ناگهان یک صدای تودماغی از پشت سرم میشنوم:
"او هنوز ضعیف نفس میکشید و در حالت چهرهاش هنوز شور و شوقی را که در زندگی داشت حفظ کرده بود." من شگفتزده سرم را به عقب میچرخانم و دوست مرحومم را که کنارم ایستاده بود میشناسم. اما او دیگر افسر سوارهنظام <ف> نبود، بلکه <م>، معلم قدیمیام بود که با یک انفیهدان در دست و نشسته بر روی صندلی برای ما مورخ رومی سالوستیوس را توضیح میداد، در حالیکه به خاطر ملاحظات اخلاقی نقاط علامتگذاری شده را نمیخواند.
او در حال برداشتن ذرهای انفیه با صدای تودماغی میگوید: "بله، جاهطلبی و فساد به آن سمت میکشاند. آه کاتلین، تو سرباز شایستهای بودی، اما به هیچوجه دارای هیچ شخصیت اخلاقی نبودی. شما جوانها، مراقب باشید که از او تقلید نکنید."
من با وحشت فریاد میزنم: "اما حالا پائین بیائید، شاید هنوز امکان کمک کردن وجود داشته باشد." و دست مُرده را میگیرم.
او در حالیکه دسته چوبی کوچک شلاق را به سمتم گرفته بود فریاد میزند: "دور شو، شما در درس لاتین بدترین شاگرد در کُل کلاس هستید، شما هیچ حقی به این مُردهها ندارید."
من وحشتزده دستِ کشته شده را رها میسازم، زیرا در این لحظه میبینم که چگونه میز معلم کوچک من گردنش را دراز میکند، گسترش مییابد، به سمت بالا ورم میکند و ناگهان به شکل یک شترمرغ عظیم خود را در هوا بلند میسازد. همزمان احساس میکردم که زمین در زیر پای من هم ناپدید میگردد، چیزی که نمیدانستم این بود که آیا یک بالون، یک پرنده یا اسب مرا با پروازی سرگیجهآور به بالا حمل میکرد، طوریکه به زودی مرتفعترین قلههای کوه آپنینی مانند دانه ماسه در زیر من قرار داشتند. اما وقتی به سمت زمین نگاه میکردم وحشت موهایم را سیخ میساخت: من آشفتهبازار دیوانهواری را میدیدم، دریاها، کوهها و سرزمینها از زمین جدا گشته و در ازدحامِ آشفتهای میرقصیدند، حبابها میترکیدند و از داخل آنها حبابهای تازه صعود میکردند، همه‌چیز در هم مخلوط میگشت و همدیگر را میبلعیدند و در آن پائین یک عنکبوت غولپیکر نشسته بود که تارهای بیپایان میبافت و با آنها همه‌چیز را گرفتار میساخت، و یکی از این تارها تا مغز من کشیده شده بود. هیچ‌کجا نقطه ثابتی وجود نداشت، فقط اعداد با تفنگ در کنار پا با نظم و ترتیب ایستاده و شبیه به یک سنگرِ سفت و سختِ نظامی همه‌چیز را احاطه کرده بودند، همانطور که سپاه بسیار منظمی یک شهر شورشی را محاصره میکند.
صعود مرتب سریعتر میگشت، من خودم هم تعجب میکردم که چطور بخاطر سرعت زیاد نفسم بند نمیآید. شکلهای هندسیِ شناخته شده زوزه میکشیدند، میلنگیدند و بسته به وضعیت جسمانی خود را گرد میساختند و از کنارم با سرعت میگذشتند، برخی از آنها با تمسخر برایم سر تکان میدادند و من تصور میکردم در میان آنها کسانی را میشناسم که در اثنای دوران دبستان برایم اکثر دردسرها را باعث شده بودند، من میدیدم که چگونه خطوط موازی در بینهایت همدیگر را قطع میکنند؛ یک موجود بیشکلِ چهارگوش که با دو بازویش مانند بال آسیاب میچرخید به استقبالم میآید و مینالد و جیر جیر میکند: "مجموع توان‌های دوم دو ضلع در یک مثلث قائم الزاویه همواره برابر با توان دومِ وتر است ــ"
من فریاد میزنم: "بخاطر خدا، این قضیه فیثاغورث است، او دارد میآید، او میخواهد مجبورم سازد آن را اثبات کنم."
دوست مرحومم که من حالا او را دوباره به وضوح میشناسم میگوید: "آرام باشید، اینجا دیگر هیچ‌چیز نباید اثبات گردد، اینجا همه‌چیز به خودی خود درک میگردد، ما حالا در حوزه فلسفه هستیم."
اینجا نفس کشیدن برایم به وضوح سخت میگردد، سرگیجه مرا در برمیگیرد و من از دوست مرحومم خواهش میکنم به من اجازه دهد عقب بمانم.
او فریاد میزند: "نه، نه، شما حقیقت را هنوز ندیدهاید، ما باید ادامه بدهیم، بالاتر، من شما را با خود به منطقه انتزاع خالص میبرم."
من با وحشت تمام فریاد میزنم: "رحم کنید، من نمیتوانم به منطقه انتزاع بیایم، من از گوشت و خون هستم."
"این مهم نیست، شما در آن بالا انتزاعی خواهید گشت، تمام جهان باید انتزاعی شود، آیندۀ جهان انتزاعی گشتن است. فقط شجاع باشید، ما دیگر تا رسیدن به اولین ایستگاه راه زیادی نداریم، تا آنجا اعداد کفایت میکنند، سپس آنها هم به پایان میرسند، زیرا اتر کیهانی بیش از حد نازک میشود."
و براستی اعداد هنوز آنجا ایستاده بودند، صعود میکردند و بر روی هم انباشته میگشتند، ما بالاتر و بالاتر صعود میکردیم، ایدههای گیج‌کننده مانند برق در برابرم میجهیدند، من به فکر گرفتنشان میافتم، اما آنها رفته بودند. افکار مضحکی ــ من نمیتوانم طور دیگری آنها را بنامم ــ مانند گلوله از کنارم میگذشتند و مانند درشکهچیهای فلورانسی فریاد میزدند: "درشکه میخواهید، سینیورا، درشکه میخواهید؟" سیستمهای فلسفی برای هدایت ما به منطقه انتزاع خالص خود را ارائه میکردند؛ دوست مرحومم آنها را با شلاق اسبسواری به عقب میراند. بر روی یک سنگ فرسنگشمار یک اندام محجبه نشسته بود که برایم دست تکان میداد. دوست مرحومم زمزمه میکند: "این عرفان است، برایش جا باز کنید." تشنجی بر من مستولی میگردد و همزمان یک جاذبه شدید احساس میکنم که میخواست مرا به آن سمت بکشد، اما همراهم به موقع مویم را میگیرد و مرا به سمت مخالف میکشاند. یک لحظه ابرها پاره میشوند و من تصور میکنم سرِ زیبای زنی مشهور را میبینم، اما فوراً طرحها محو میگردند و دوباره در اطرافم شب میشود.
اما ایست، آن چه چیزی است که آنجا بیحرکت مانند یک کیلومترشار دیده میشود و دستش را دراز کرده است؟ دوست مرحومم میگوید: "این تابلو راهنما به سمت فلک انتزاع خالص است." اما هنگامیکه من آن را از نزدیکتر نگاه میکنم یک سر انسانی را میشناسم و این سر فیلسوف معروف کانت بود. من بلافاصله با عجله به سمتش میروم و او را طوریکه انگار میتواند مرا محافظت کند با شدت در آغوش میگیرم. در این وقت بر روی بازوی او این نوشته را میخوانم: "به سمت انتزاع خالص." دستهایم به پائین میافتند و غیرارادی اجازه میدهم که به کشیدنم ادامه دهند.
ناگهان دوست مرحومم میگوید: "به پائین نگاه کنید." من به پائین نگاه میکنم و کل سیستم سیارهای خودمان را که در مقابل چشمانم گسترده بود میشناسم. حالا بجای هرج و مرج بیشکل به وضوح سیارات بیشماری را میدیدم که با ارتعاشات منظمی در همدیگر میچرخیدند، اما چهرههایشان رنجور بود و هزاران سیاره همزمان با صدای استخوان‌شکنی در گوشم فریاد میزدند.
دوست مرحومم توضیح میدهد: "این به اصطلاح درد جهان است، و این موسیقی را هماهنگی فلک مینامند."
من وحشتزده فریاد میزنم: "آیا این ممکن است؟ بنابراین آنها هم رنج میبرند؟ پس آنها چه میکنند؟"
"همان کار افرادِ کوچک را: آنها میرنجانند و رنج میبرند."
"خدای من، آنها چطور این کار را میتوانند انجام دهند؟ آنها که دارای اراده نیستند و فقط مسیر به خصوصی را میپیمایند."
"آیا مگر ما دارای ارادهایم و مگر ما هم فقط مسیر بخصوصی را نمیپائیم؟ زندگی انسان از دید پرندگان فقط اینطور دیده میشود."
من فریاد میکشم: "آه خدای من، بنابراین بدبینی حق دارد و من باید تا اینجا میآمدم تا آن را تجربه کنم!"
او جدی میگوید: "بدبینی، این اساساً اشتباه و کاملاً زمینیست."
"اما تمام خلقت فقط یک فریادِ نالۀ ناسازگار است."
او میگوید: "مزخرف است، این صداها برای گوشهای قابل درک زیباترین ملودیها هستند. آیا هرگز پیانو گربهای ندیدهاید؟ آدم دُم تعدادی گربه را با نخ میبندد و با کشیدن نخها گربهها جیغهائی با تُنهای مختلف میکشند، و به این ترتیب یک کنسرت کامل اجرا میگردد. بنابراین این تُنهای درد هم در آن بالا به یک آکوردِ خالص تبدیل میشود."
من تصور میکردم او را کاملاً میفهمم. من مجذوبانه میگویم: "بله، همانگی افلاک، درد جهان، پیانو گربهای ... این معمائیست که برای حل کردنش هزاران سال فکر شده است. کاش فقط این دانش الهی را دوباره از دست ندهم!"
من اما حالا احساس میکردم نفسم بند آمده است، خون از نوک انگشتانم در فوران بود و در حالیکه ما مرتب بالاتر صعود میکردیم درد شدیدی احساس میکردم.
دوست مرحومم زمزمه میکند: "فقط شجاع باشید، ما در حال نزدیک شدن به منطقه انتزاع خالص هستیم، ما فوری به هدف میرسیم."
سر و صدای بیحس کنندهای که ما را تا اینجا همراهی کرده بود بتدریج خاموش میگردد، اِتر آبی رنگی در من سرازیر میشود و نفس کشیدن را برایم غیرممکن میسازد. من تلاش میکردم تا چیزی را تشخیص دهم و همچنین واقعاً میپنداشتم انتزاع خالص را گاهی به شکل یک انبیق غولپیکر و گاهی به شکل یک پمپ هوای عظیم میبینم، اما چشمهایم از حدقه بیرون میزنند، شعلههای آتش اوج میگیرد، من فکر میکردم در حال خفه شدنم. من میدیدم که چطور دوست مرحومم هنوز بالاتر و بالاتر اوج میگیرد، اما نیروئی که تا حال مرا حمل کرده بود در زیرم جا خالی میکند، من سریع با سر در خلاء سقوط میکنم، در این هنگام ناگهان یک ستاره دنبالهدار روشن از کنارم میگذرد، من با ناامیدی لبه آن را میگیرم و انگشتانم با درد میسوزند و با او سریع به سمت زمین فرود میآیم.
وقتی چشمانم را باز میکنم خود را دوباره بر روی کاناپهام دراز کشیده مییابم، در نوک انگشتان درد سوزانندهای احساس میکردم و دکتر <ه> که با لیوانی در دست مقابلم ایستاده بود میگوید:
"ساعت دقیقاً نه و نیم شب است. اما لعنت بر شیطان چه کسی گفته سیگار روشن را از دستم بگیرید؟ آیا صدمه دیدید؟"
من میگویم: "خدای من، چه اتفاقی افتاده است و از کی شما اینجا ایستاهاید؟"
او نگران میپرسد: "حالا دیگر چه شده است؟ شما همین حالا با من کاملاً عاقلانه صحبت میکردید. شما از من پرسیدید ساعت چند است، بجز این دیگر هیچ اتفاقی نیفتاده است."
من او را با چشم درشت شده نگاه میکنم و با تعجب میگویم: "و چه مدت از زمان پرسیدنم سپری شده است؟"
او پاسخ میدهد: "فقط مدتی که من برای نگاه کردن به ساعتم احتیاج داشتم. شروع به هذیانگوئی نکنید. این فنجان قهوه را بنوشید، شما را هشیار میسازد، و خدا آن روز را نیاورد که من دوباره در یک آزمایش با حشیش لعنتی شرکت کنم."
 
کرم شبتابی که نمی‌خواست انسان شود
روزی نرینا کوچک در حالیکه یک گروه کرم شبتاب مانند بارانِ طلائی در میان باغ در پرواز بودند به پدرش میگوید: "هنگامیکه من هنوز یک کرم شبتاب بودم بدون آنکه وحشت کنم همیشه کاملاً تنها در جنگل پرواز میکردم، و حالا اگر مجبور باشم در تاریکی فقط تا چمنزار بروم میترسم."
پدر لبخندی میزند و به مادر میگوید: "دخترمان چه حافظه خوبی دارد."
این کلمات نرینا کوچک دوباره زمانی به یادم میافتند که یک روز کرم شبتابی از روی چمن بر روی دسته‌گلی که در دست داشتم میپرد و صبورانه اجازه میدهد او را تا خانه حمل کنم. من دسته‌گل را داخل آب قرار میدهم، و تا زمانیکه اتاق روشنائی داشت سوسک کاملاً آرام نشسته بود، اما به محض آنکه من به رختخواب میروم و چراغ را خاموش میکنم او شروع به درخشیدن میکند.
من به خود میگویم: "که میداند چه چیزی درونش قرار دارد."
کرم شبتاب میگوید: "یک ستاره" و بر بالای تختخوابم پرواز میکند.
من پاسخ میدهم: "قطعاً هیچ ستارهای، اما شاید یک انسان."
کرم شبتاب میگوید: "خدا به من رحم کند، این وحشتناک خواهد گشت. سپس من کرم شبتاب کوچکم را نخواهم دید. اما تمام اینها از هبوط آدم میآید."
من میخندم و میگویم: "مگر تو از هبوط آدم هم چیزی میدانی؟"
"چه کسی باید آن را بداند اگر من آن را ندانم؟ به خود من از این طریق آسیب رسیده است. کاش فقط به حرف مادرم گوش میدادم!"
من میگویم: "گوش کن، اگر کار بهتری نداری میتوانی داستان هبوط خود را برایم تعریف کنی. من در عوض قول میدهم تو را پیش کرم شبتاب کوچکت بازگردانم."
در این هنگام کرم شبتاب شروع به تعریف میکند:
"من یک ستاره بودم، و نه یکی از بدترین ستارهها، من آن بالا در آسمان نشسته بودم و وضعم خیلی خوب بود. تو نمیتوانی درک کنی که زندگی یک ستاره چه باشکوه است. اما من بسیار گستاخ بودم. به این دلیل مادرم مدام به من میگفت: <خودت را در برابر هبوط حفظ کن.> و من قول داده بودم مواظب باشم و همیشه پیش او بمانم. اما با آغاز فصل پائیز سودای سفر بر من چیره گشت، بر من و هزاران نفر از رفقایم. ما دسته جمعی خود را جدا ساختیم. این یک سفر فوقالعاده بود، ما چنان سریع پرواز میکردیم که هیچکس نمیتوانست به این فکر بیفتد ما را بگیرد، و ما بسیار شاد بودیم و هر کس ما را صدا میزد یک آرزویش را برآورده میساختیم، زیرا ما ستارهها همانطور که میدانی قادریم در هنگام سفر هر آرزوئی را برآورده سازیم. اما من نمیدانم چطور شد که ناگهان دچار گردباد بزرگی میشوم که مرا از بقیه جدا میسازد و به سمت پائین میکشاند، و من با سر سقوط میکنم. وضع رفقایم هم نباید بهتر از وضع من بوده باشد، زیرا بعداً شنیدم که در آن روز هزاران ستاره دنبالهدار سقوط کردند. اما سقوط من چنان حاد بود که نتوانستم مقاومت کنم. بعد نورم خاموش میشود و من میمیرم. آیا تو هرگز مُردهای؟"
من سرم را تکان میدهم و میگویم: "من چیزی از آن نمیدانم."
"بنابراین نمیتوانی تصورش را بکنی که مُردن چه نامطلوب است. یک بادِ یخی جسم و روحم را طوری شکافت که نفسم بند آمد و چیزی سرد از من جدا گشت و با شدت به سمت زمین سقوط کرد. من شنیدم یک صدا در کنارم میگوید: <این قطعه سنگ را ببینید، کاغذنگهدار بدی نیست.>
وقتی دوباره به هوش آمدم در موی زیباترین ملکه نشسته بودم که در باغ شبانهاش قدم میزد و بسیاری از ندیمهها به اطرافم هجوم آوردند و فریاد زدند: <آه ببینید، ستاره زیبا را ببینید.> من خیلی خوشحال بودم، من خود را بسیار سبک احساس میکردم و میپنداشتم که کاملاً از نور تشکیل شدهام. در این هنگام دیدم که یکی از ندیمهها یک سنگ بزرگ سیاه در دست نگاه داشته است. آن سنگ من بودم."
در این هنگام ناگهان یک صدا میگوید: <آه خدای من، اینکه فقط یک کرم پیلهساز زشت قهوهای رنگ است.>
دانشمند دربار میگوید: <این کرم پیلهساز نیست. این یک کرم شبتاب است، شبها در مراتع و مزارع پرواز میکند و یک درخشش فسفر مانند از خود ساطع میسازد. ماده کرم شبتاب هم بر روی چمن مینشیند و میدرخشد.>
ملکه فریاد میکشد: <من هیچ کرم پیلهسازی نمیخواهم، من هیچ سوسکی نمیخواهم> و با دست به سمت من میزند. دستهای فراوانی میخواستند مرا بگیرند، من اما خودم را تاریک ساختم، از زیر انگشتان آنها گریختم و از آنجا پرواز کردم. من در شکاف یک دیوار نشستم و بسیار غمگین بودم. ناگهان به یاد آوردم که دانشمند درباری چه گفته بود: <ماده کرم شبتاب هم در چمن مینشیند و به همین ترتیب میدرخشد>. من بسیار کنجکاو شده بودم ماده کرم شبتاب را ببینم. بنابراین بر روی چمنزار وسیع به پرواز آمدم و در این وقت بر روی یک تیغه علف نور دلپذیری دیدم که فوراً مرا گرفتارش ساخت.
من گفتم: <شب‌بخیر، کرم شبتاب، چه درخشش دوستداشتنیای داری!>
کرم شبتاب شب خوبی برایم آرزو کرد و دوستانه گفت: <من بال ندارم و همیشه اینجا مینشینم. نمیخواهی با من همصحبت شوی؟ اما بعد باید پیشم بمانی و اجازه نداری فوری دوباره پرواز کنی.>
من گفتم: <من تا زمانی که زندهام پیش تو میمانم. زیرا که من تو را دوست دارم.>
و من این را جدی گفتم، زیرا که او بسیار دوستداشتنی میدرخشید، حتی تا زمانیکه من هنوز یک ستاره بودم و در آسمان مینشستم چیز زیباتری ندیده بودم. اما در این وقت بدبختانه تو با دسته‌گل آمدی، من فقط از روی کنجکاوی به بالا پرواز کردم و بر روی گل نشستم و حالا دیگر نمیتوانم پیش کرم شبتابم برگردم و باید در اینجا بمیرم ... آه مُردن بسیار دردآور است و آنچه بعد میآید حتی بدتر است!"
من شفیقانه میپرسم: "مگر پس از مرگ چه میآید؟"
"تو خودت آن را گفتی، و من هم آن را میدانم، من باید یک انسان بشوم. این از همه‌چیز وحشتناکتر است."
من سعی میکنم او را تسلی دهم: "آه، انسان بودن خیلی هم بد نیست." اما او راضی نگشت.
او ناله میکند: "البته که بد است. کاش فقط به حرف مادرم گوش میدادم! کاش مجبور نبودم انسان شوم. وقتی هنوز یک ستاره بودم به من همیشه میگفتند که این بدتر از همه‌چیز است. شماها نمیتوانید پرواز کنید و همچنین نمیتوانید بدرخشید، و اینکه در غیر این صورت وضعتان چگونه است را اصلاً نمیخواهم سؤال کنم."
من میگویم: "آه، پرواز کردن را میتوانیم بیاموزیم و ما، ــ آنچه مربوط به درخشیدن میگردد ــ از درون خیلی زیباتر میدرخشیم."
او میگوید: "بله، اما آنچه قطعیست این است که من دیگر نمیتوانم پیش مادر عزیزم برگردم، زیرا که سنگ کاغذنگهدار باید حالا آلبوم برگهای ندیمه را حفاظت کند؛ کاش حداقل میدانستم که آیا در زندگیِ دیگر ماده کرم شبتاب را دوباره پیدا خواهم کرد."
من او را تسلی میدهم: "شاید دوباره پیدایش کنی، و سپس او این بار یک دختر زیبا خواهد بود."
"من اما دختر زیبا نمیخواهم، من کرم شبتاب خودم را میخواهم. آه من را پیش کرم شبتابم برگردان."
در این هنگام میخواستم از جا بلند شوم و بگذارم کرم شبتاب بیرون برود، اما سرم به دیوار میخورد و از خواب بیدار میشوم. در اتاق همه چیز تاریک بود.
بلافاصله پس از شروع صبح پیش دسته‌گل میروم تا سوسک را پیدا کنم، اما او مُرده در یک کاسه گل افتاده و درخشندگی زیبایش خاموش گشته بود.
وقتی من از پلهها پائین میرفتم صاحبخانه با چهره درخشانی به من برخورد میکند و میگوید:
"نمیخواهید یک نوزاد را ببینید؟ امشب برایم یک کودک زائیده گشت."
من به خود گفتم: <بیچاره کرم شبتاب> و با او داخل آپارتمانش گشتم.
نوزاد در یک اتاقِ توسط پرده تاریک گشته در پارچه سفیدی پیچیده شده بود، اما با داخل شدن من به طرز وحشتناکی فریاد میکشد.
من در حالیکه نوزاد را بلند کرده و در آغوش گرفته بودم میگویم: "آه تو کرم بیچاره، اگر به حرف مادرت گوش داده بودی دچار گردباد نمیگشتی و  هنوز در آن بالا یک ستاره زیبا بودی. اما حالا تو کرم شبتابت را هم گم کردهای و که میداند چه چیزهائی میتواند هنوز برایت رخ دهد."
پدر نیمه‌خندان و نیمه‌خشمگین در حالیکه نوزاد را از آغوشم میگرفت میگوید: "دارید اینجا چه موعظه میکنید؟"
من آهسته پاسخ میدهم: "آه، فکر کنم که چیزی خواب دیدم."
اما وقتی من شب از یک پیادهروی در مزرعه به خانه بازمیگشتم در این وقت یک کرم شبتاب بسیار کوچکِ تنها را دیدم که در چمن میدرخشد. من او را با خود به خانه میبرم و آن را آرام بر روی متکای دخترم قرار میدهم و کودک ناگهان میخندد، طوری که انگار چیزی به یاد آورده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر