فرد قوی‌تر.


<فرد قوی‌تر> از آگوست استریندبرگ را در بهمن سال ۱۳۹۸ ترجمه کرده بودم.

رفقا
بازیگران
آکسل آلبرگ، نقاش.
برتا اولوند، همسرش.
آبل، دوست برتا.
ویلمر، نویسنده.
دکتر اویسترمارک.
خانم هال، همسر مطلقه دکتر اویسترمارک.
آمِلی و ترزه هال، دختران خانم هال از یک رابطه با مردی دیگر.
ستوان کارل اشتارک و همسرش.
یک مُدل.
یک دختر.
نامهرسان.
دو مرد.
 
پرده اول
یک آتلیه در پاریس.
واقع در طبقه همکف، با درهای شیشهای که به سمت یک باغ باز میگردد. در پسزمینه پنجرهای بزرگ، یک در به راهروی جلوئی. کتابها، پارچهها، لباسها و مجسمههای گچی کنار دیوارها. سمت چپ درِ اتاق آکسل. سمت راست درِ اتاق برتا. در وسط سالن، کمی به سمت پنجره یک میز برای مُدل قرار دارد. در سمت چپ یک سه پایه نقاشی با متعلقات. یک مبل برای دراز کشیدن. یک شومینه بزرگ که آتش در پشت دریچهای از جنس سلنیت شفاف شعله میکشد. یک چراغ از سقف آویزان است.
 
صحنه اول
آکسل و دکتر.
آکسل (نشسته است و نقاشی میکشد): پس تو هم در پاریس هستی؟
دکتر: در اینجا همه‌چیز مثل مرکز ثقل زمین جمع میشود؛ و تو ازدواج کرده و سعادتمندی؟
آکسل: آه بله، قطعاً. بله، من کاملاً سعادتمندم. ... مشخص است ...
دکتر: چی مشخص است؟
آکسل: گوش کن، تو خودت بیوه هستی و بنابراین قبلاً مزدوج بودی. برای تو ازدواج چطور بود؟
دکتر: بسیار زیبا ... البته برای زنم!
آکسل: و برای تو؟
دکتر: اِی! اما ببین، تو میدونی که آدم باید خودش را انطباق دهد، و ما همیشه خود را با زمان وفق میدهیم.
آکسل: منظورت از وفق دادن چی است؟
دکتر: یعنی: من تسلیم میگشتم!
آکسل: تو؟
دکتر: بله، مطمئناً نمیتونی چنین کاری را از طرف شخصی مثل من باور کنی؟
آکسل: نه، من این فکر را نمیکردم! بگو ببینم، تو که به زن باور نداری؟
دکتر: نه! این نه! اما من زن را دوست دارم.
آکسل: به روش خودت ... بله!
دکتر: به روش خودم ... البته! خب وضع زناشوئیِ تو چطور است؟
آکسل: ما رابطه خود را رفیقانه تنظیم کردهایم، ببین، و رفاقت بالاتر و بادوامتر از عشق است!
دکتر: هوم! ... پس برتا هم نقاشی میکشد؟ خوب میکشد؟
آکسل: اِی!
دکتر: ما، زنم و من، قبلاً دوستان خوبی بودیم، یعنی ما همیشه با هم مشاجره اندکی میکردیم. ــ یک نفر میآید. ــ ساکت! کارل با زنش میآیند.
آکسل (از جا بلند میشود): و درست وقتی که برتا خانه نیست. لعنت!
کارل اشتارک و همسرش داخل میشوند.
صحنه دوم
آکسل، دکتر، ستوان کارل اشتارک و همسرش.
آکسل (به پیشواز آنها میرود): هی، خوش آمدید! ما از همه اطراف جهان در اینجا گرد هم میآئیم. سلام، خانم اشتارک؛ شما پس از سفر بسیار عالی دیده میشوید.
خانم اشتارک: متشکرم، آکسل عزیز، برای ما یک سفر واقعاً لذتبخش بود! اما برتا کجاست؟
کارل: بله، این خانم جوان کجاست؟
آکسل: در استودیو؛ اما باید هرلحظه به خانه برسد! آیا نمیخواهید کمی بنشینید؟
دکتر (به مهمانها سلام میدهد).
کارل: فقط برای یک لحظه. ما در حال عبور از اینجا بودیم گفتیم ببینم حالتون چطوره. اما ما در اول ماه می پیش شما دعوت شدهایم!
آکسل: البته. پس کارت دعوت ما بدستتون رسیده؟
خانم اشتارک: بله، دعوتنامه در هامبورگ به دستمان رسید. خوب، برتا در حال حاضر چکار میکنه؟
آکسل: بله، او مانند من نقاشی میکشد. ما اتفاقاً منتظر آمدن یک مُدل برای او هستیم! صادقانه بگم، به این دلیل هم نمیتونم اصلاً شما را به نشستن درست و حسابی دعوت کنم.
کارل: آیا مگر فکر میکنی ما تا این حد خستهایم؟  
خانم اشتارک: اما مُدل که لخت نیست؟
آکسل: بله، البته که لخت است!
کارل: یک مرد؟ تف به شیطان! نه، من به همسرم اجازه چنین کاری را نمیدادم. تنها با یک مرد برهنه؟
آکسل: کارل، این پیشداوریست!
کارل: بله، میدونی ...
خانم اشتارک: اَه!
دکتر: بله، من هم همین را میگویم!
آکسل: من حالا نمیخواهم ادعا کنم که این کاملاً مطابق سلیقه من است، اما تا وقتی که من باید مُدل زن داشته باشم، بنابراین ...
خانم اشتارک: این کاملاً متفاوت است ...
آکسل: کاملاً متفاوت؟
خانم اشتارک: بله، این چیز متفاوتیست؛ وقتی دو نفر کار یکسانی کنند که همیشه یکسان نیست.
(درِ خانه به صدا میآید.)
آکسل: مُدل آمد.
خانم اشتارک: پس ما میرویم! خداحافظ! از طرف من به برتا سلام برسونید.
آکسل: پس خدانگهدار، حالا که شما چنین وحشتزده شدهاید!
دکتر و کارل: خدانگهدار آکسل!
کارل (به آکسل): تو لااقل پیش آنها میمانی؟
آکسل: نه! چرا باید این کار را بکنم؟
کارل (در حال رفتن سرش را تکان میدهد). هِی هِی!
صحنه سوم
آلکس تنها در حال نقاشی کشیدن، و مُدل.
(به در ضربه میخورد.)
آکسل: داخل شوید!
مُدل: (داخل میگردد)
آکسل: خوب، شما دوباره اینجائید! اما زن من هنوز به خانه برنگشته است.
مُدل: اما بزودی ساعت دوازده میشود، و من باید جای دیگری بروم.
آکسل:  که اینطور! بله، این عصبانی‌کننده است، اما، هوم، احتمالاً چیزی در استودیو باعث ماندنش شده است. دستمزد شما چقدر است؟
مدل: پنج فرانک، معمولاً!
آکسل (میپردازد): بفرما! شما میتونید در هرحال مدتی صبر کنید.
مُدل: بله، اگر که به من نیاز باشد!
آکسل: بله، لطفاً برای لحظهای بنشینید.
مُدل (پشت پرده میرود)
صحنه چهارم
آکسل تنها، او نقاشی میکشد و سوت میزند. بلافاصله پس از آن برتا و بعد آبل داخل میشوند.
آکسل: سلام، عزیزم، عاقبت آمدی؟
برتا: عاقبت؟
آکسل: بله، مُدل انتظار میکشد!
برتا (شگفتزده): نه! او دوباره اینجاست؟
آکسل: تو او را برای ساعت یازده سفارش داده بودی.
برتا: من؟ نه! آیا او این حرف را زد؟
آکسل: بله، و من خودم شنیدم که تو دیروز او را سفارش دادی.
برتا: این ممکنه، اما تقصیر من نبود، پرفسور اجازه نمیداد برویم؛ خودت میدونی، این آخرین ساعتهاست و آدم بیقرار است. آکسل، تو که از من عصبانی نیستی؟
آکسل: عصبانی؟ نه. اما این بار دوم است، و او هر بار پنج فرانک بخاطر هیچ‌چیز میگیرد!
برتا: آیا مگر من مقصرم که پرفسور ما را نگه میدارد؟ حالا چرا دوباره سرزنش میکنی؟ هرگز ...
آکسل: من تو را سرزنش کردم؟
برتا: چی؟ تو منو سرزنش ...  
آکسل: بله، بله، بله، من تو را سرزنش کردم! منو عفو کن ... از اینکه فکر کردم تقصیر توست، ببخش!
برتا: حالا درست شد! ... اما از کجا به او پول پرداختی؟
آکسل: بیست فرانکی که به گاگا قرض داده بودم به من برگرداند.
برتا (دفترچه اقتصاد خانه را برمیدارد): که اینطور، بیست فرانک را دوباره گرفتی. پس من آن را ثبت میکنم. بخاطر نظم. این پول توست، و البته میتونی با آن هرچه میخواهی بکنی. اما از آنجا که مایل بودی من مدیریت امور مالی را به عهده بگیرم، بنابراین ... (او مینویسد) «پانزده فرانک عایدی؛ پنج فرانک هزینه برای مدل.» خوب.
آکسل: نه، گوش کن؛ اما عایدی بیست فرانک بود. 
برتا: بله، اما اینجا بر روی میز فقط پانزده فرانک قرار دارد. آیا میتونی این را انکار کنی؟
آکسل: نه، نه، من، من دروغ نمیگم. بر روی میز پانزده فرانک قرار دارد! بر روی ...
برتا: پس چرا اینطور نزاع میکنی؟
آکسل: نزاع کردم ...؟ ... بعلاوه ... مُدل منتظره.
برتا: بله خب! همه‌چیز را آماده کن، باشه، بچه خوبی باش!
آکسل (میز مُدل را مرتب میکند؛ او از مُدل میپرسد): آیا لباستان را درآوردهاید؟
مُدل (پشت پرده): فوری!
برتا (در را میبندد و چوب داخل شومینه قرار میدهد): خب، تو حالا اما باید بری بیرون!
آکسل (مردد): برتا!
برتا: بله!
آکسل: آیا باید مدل حتماً لخت باشد؟
برتا: البته، این کاملاً ضروریه.
آکسل: هوم! بله!
برتا: در این مورد ما واقعاً به اندازه کافی جر و بحث کردهایم.
آکسل: البته! اما در هرحال کار قشنگی نیست. (او از سمت چپ خارج میشود.)
برتا (قلم‌مو و پالت را برمیدارد؛ او به سمت پرده بلند میگوید): آیا آمادهاید؟
مُدل: من آمادهام!
برتا: پس بیائید! (مکث) آمدید! (در به صدا میآید): کیه؟ من مُدل دارم!
ویلمر (از بیرون): ویلمر! با خبر تازه از نمایشگاه!
برتا: از نمایشگاه. (به مُدل): لباستونو بپوشید! ما باید کار را تا جلسه دیگه به تعویق بندازیم. آکسل! ویلمر اینجاست، با خبر تازه از نمایشگاه!
آکسل (داخل میشود و میگذارد ویلمر وارد شود)
مُدل (با ورود آنها بدون جلب توجه میرود)
صحنه پنجم
آکسل، برتا و ویلمر.
ویلمر: سلام، دوستان عزیز! فردا هیئت انتخاب‌کننده کارش را شروع میکند. ... اینجا، برتا، بفرما این هم نقاشیهای مداد رنگی! (او یک بسته از ساکش بیرون میآورد)
برتا: خیلی ممنون، گاگا عزیز؛ قیمتشون چنده؟ احتمالاً گران بودند؟
ویلمر: آه، ارزش صحبت کردن ندارد!
برتا: بنابراین آنها فردا کارشان را شروع میکنند. آکسل کوچولو، میشنوی!
آکسل: بله، عزیزم!
برتا: آیا میخواهی یک بار دوستداشتنی باشی؟ خیلی!
آکسل: من همیشه میخواهم برای تو دوستداشتنی باشم!
برتا: میخواهی؟ خب، تو که روبی را میشناسی؟
آکسل: بله، من او را در وین ملاقات کردم و ما به اصطلاح آنطور که مینامند دوستان خوبی شدیم.
برتا: تو میدونی که او یکی از اعضای هیئت انتخاب‌کننده است؟
آکسل: خب، و بعد؟
برتا: بله، حالا تو عصبانی خواهی شد. من این را میدانم.
آکسل: بله، اگر این را میدانی، پس عصبانیم نکن.
برتا (او را ناز و نواش میکند): آیا نمیخواهی برای خانم کوچولوت قربانی بدهی؟ حتی یک بار؟
آکسل (به ویلمر): برم و گدائی کنم؟ نه، من نمیخواهم  این کار را بکنم.
برتا: نه برای خودت، چون تو در هرحال پذیرفته میشوی، اما برای همسرت؟
آکسل: از من به این خاطر بیشتر خواهش نکن!
برتا: من نباید دیگر هرگز از تو بخاطر چیزی خواهش کنم.
آکسل: آه بله، بخاطر چیزی که من بتوانم اجرا کنم، بدون آنکه ...
برتا: غرور مردانگیت را قربانی کنی!
آکسل: به خاطر کلمات نزاع نکنیم.
برتا: اما من اگر میتوانستم به تو کمک کنم غرور زنانگیم را قربانی میکردم.
آکسل: شماها غروز ندارید!
برتا: آکسل!
آکسل: خب، ببخشید!
برتا: تو قطعاً به من حسادت میکنی. تو قطعاً نمیخواهی که من به نمایشگاه راه پیدا کنم.
آکسل: این بزرگترین شادی من است که تو به نمایشگاه راه پیدا کنی، برتا، تو میتونی این را از من باور کنی.
برتا: آیا وقتی من به نمایشگاه راه پیدا کنم و تو نتوانی باز هم خوشحال میشوی؟
آکسل: من باید یک بار احساس کنم. (او دست را روی سمت چپ میگذارد): قطعاً یک احساس ناراحت کننده باید باشد! البته! به این دلیل که چون من بهتر از تو نقاشی میکشم، و چون ...
برتا (چند قدم در اتاق راه میرود): خوب رُک و راست بگو که چون من یک زنم.
آکسل: بله، همچنین به این خاطر! این عجیب است، اینطور به نظر میرسد که انگار شماها مهاجمید، انگار آمدهاید و میخواهید جائی را که ما برایش جنگیدهایم غارت کنید، در حالی که شماها در کنار شومینه نشسته بودید! برتا، ببخش که من اینطور حرف میزنم، اما این افکار به ذهن آدم میرسد.
برتا: میبینی که تو هم حالا مثل تمام مردهای دیگر هستی!
آکسل: مانند بقیه مردها! امیدوارم که اینطور باشد.
برتا: و بعلاوه در این اواخر رفتارت نسبت به من از بالا به پائینه! تو قدیمها اینطور نبودی.
آکسل: احتمالاً به این خاطر چونکه نسبت به تو برتری دارم. کاری انجام بده که مردها قبلاً نکرده باشند!
برتا: چی! تو چی میگی؟ آیا خجالت نمیکشی؟
ویلمر: ببین، ببین، رفقای خوب را ببین! برتا، آرام باش! (او یک نگاه به برتا میاندازد، و برتا بدنبال توضیح این نگاه میگردد.)
برتا (کوتاه آمده): آکسل، بگذار که دوباره رفقای خوبی باشیم، و یک لحظه آرام به من گوش کن! فکر میکنی که مقام من در خانه تو ــ زیرا که این خانه توست ــ دلپذیر است؟ تو خرج زندگیم را میدهی، تو هزینه ساعتهای درس پروفسور جولیان را میپردازی، در حالیکه تو خودت پول برای شرکت در هیچ درسی را نداری. فکر میکنی برایم راحت است که ببینم تو چطور آنجا مینشینی و خودت و استعدادت را با این طراحیها نابود میسازی و فقط در لحظههای اندکِ آزاد به نقاشی میپردازی؟ تو نمیتونستی برای خودت مُدل سفارش بدهی، در حالیکه برای مُدل من برای هر ساعت پنج فرانک پرداختی. تو خودت هم نمیدونی که چه خوب، چه نجیب و چه فداکار هستی، اما همچنین نمیدونی  که چه زیاد من به این خاطر در رنجم، وقتی میبینم که چطور تو خودت را بخاطر من عذاب میدهی. آه، آکسل، تو اصلاً نمیتونی درک کنی که من در این موقعیت چه احساس میکنم. من برای تو چه هستم؟ من با چه خصوصیتی در خانه تو هستم؟ وقتی به این فکر میکنم خجالت میکشم. 
آکسل: چی! چی! آیا مگه تو زن من نیستی؟
برتا: بله، اما ...
آکسل: خب،  پس چه؟
برتا: اما تو خرج من را میکشی!
آکسل: خب، آیا مگر نباید این کار را کرد؟
برتا: بله، قدیمها، در ازدواجهای زمان قدیم اینطور بود، اما ما اجازه نداریم اینطور باشیم. ما میخواهیم با هم رفیق باشیم!
آکسل: یاوهگوئی؛ آیا مرد نباید خرج همسرش را بدهد؟
برتر: حداقل من این را نمیخواهم! و تو آکسل، تو باید در این راه به من کمک کنی. من تحت این شرایط همسان تو نیستم، اما من میتوانم بشوم، اگر تو خودت را یک بار، فقط یک بار بگذاری تحقیرت کنند. تو تنها کسی نیستی که پیش یک عضو هیئت انتخاب‌کننده میروی تا چیزی برای کسی درخواست کنی. اگر قرار بود که برای خودت این کار را بکنی حرف دیگری بود، اما برای من. برای من! حالا من از تو خواهش میکنم، از صمیم قلبم. منو از حقارتم به سمت خودت ارتقاء بده، و من تا ابد از تو سپاسگزار خواهم بود، من دیگر تو را هرگز بخاطر یادآوری مقامم در خانه آزار نمیدهم، هرگز، آکسل.
آکسل: از من خواهش نکن، تو خوب میدونی که من چه اندازه ضعیفم!
برتا (او را در آغوش میگیرد): اما من از تو خواهش خواهم میکنم، آنقدر خواهش میکنم تا به خواهشم جواب مثبت بدهی! آه، این همه مغرور نباش، بلکه انسان خوبی باش. باشه! (برتا او را میبوسد.)
آکسل (به ویلمر): تو، گاگا، آیا فکر نمیکنی که زنها مستبدین وحشتناکی باشند؟
ویلمر (شکوهآمیز): بله، مخصوصاً وقتی که مطیعند.
برتا: ببین هوا دوباره چه قشنگ شده! آلکس کوچولو، تو میری، اینطور نیست؟ خب، حالا کت و شلوار مشگی تن کن و سپس برای نهار به خانه برگرد، بعد برای غذا خوردن با هم میریم بیرون.
آکسل: از کجا میدونی که حالا روبی منو میپذیره؟
برتا: آیا فکر میکنی که من در این باره پُرس‌وجو نکردم؟
آکسل: برتا، تو اما یک فتنهجو درست و حسابی هستی!
برتا (یک کت مشگی از کمد خارج میسازد): خب، این خوب است، وگرنه آدم کارش پیش نمیرود. ببین، این هم کت مشگیت! خب!
آکسل: اما اینکه وحشتناک است! چه باید به این انسان بگم؟
برتا: هوم! در بین راه حتماً چیزی به یاد میآری. بگو، که ... که زن تو ــ نه ــ که تو به پیشواز یک غسل تعمید میری.
آکسل: اما برتا ...!
برتا: خب، پس بگو که میتونی براش یک مدال تهیه کنی.
آکسل: نه برتا، تو منو به وحشت میندازی!
برتا: خب، هرچی دلت میخواد بگو! حالا بیا، مویت را شانه کنم تا قابل ارائه دیده بشی، آیا زنش را میشناسی؟
آکسل: نه، اصلاً نمیشناسم.
برتا (موی آکسل را شانه میزند): پس باید بگذاری که تو را به زنش معرفی کند. او باید تأثیر زیادی داشته باشد، اما مخالف زنهاست.
آکسل: داری با موهای من چکار میکنی؟
برتا: دارم موهاتو اونطور که حالا برای مردها مُد است شانه میکنم.
آکسل: بله، اما من این را نمیخوام!
برتا: خب، حالا خیلی خوب شد! حالا فقط بیا دنبالم! (برتا به سمت کمد میرود، یک قوطی را که در آن مدالی روسی  قرار دارد بیرون میکشد و میخواهد آن را به سوراخ دگمه کت آکسل آویزان کند.)
آکسل: نه، برتا، این اتفاق نمیافتد؛ من مدال را هرگز با خود حمل نمیکنم!
برتا: اما تو مدال را قبول کردی!
آکسل: بله، اما من نمیتونستم آن را پس بفرستم، اما آن را هرگز حمل نمیکنم.
برتا: آیا مگر به حزبی سیاسی تعلق داری که سخاوتشان تا آنجا پیش میرود به خود اجازه دهند آزادی شخصی و قبول کردن مدال را سرکوب کنند؟
آکسل: نه، اینطور نیست، اما من به حلقهای از رفقا تعلق دارم که برای هم قسم خوردهاند مدالها را بر روی کت حمل نکنند.
برتا: اما افرادی که دریافت مدال را قبول کردهاند.
آکسل: آنها اما روی کت حمل نمیشوند.
برتا: گاگا، نظر تو چیه؟
ویلمر: تا زمانیکه مدالها وجود دارند آدم به خود خدمت بدی میکند اگر تزئین گشته به آن به قدمزنی برود، و از سرمشقهای بد نباید تقلید کرد. مدال را بردارید، من با آن هیچ مخالفتی ندارم، اما دیگران هم مدال دارند.
آکسل: بله، اما وقتی رفقا با شایستگی بیشتر بدون مدال بیرون میروند، بنابراین اگر من با مدال بروم مقاشان را پائین میآورم.
برتا: اما چون در زیر پالتو چیزی دیده نمیشود، بنابراین کسی از مدال خبردار نمیشود و تو هم مقام کسی را پائین نیاوردهای.
ویلمر: اینجا حق با برتاست. تو مدالت را در زیر کت زدهای و نه بر روی کت.
آکسل: یسوعیها! وقتی آدم به شما یک انگشت میدهد بلافاصله تمام دست را برمیدارید.
آبل  (پالتو پوست خز پوشیده و کلاه میآید)
صحنه ششم
آکسل، برتا، ویلمر و آبل.
برتا: خب، آبل هم اینجاست! حالا بیا و نزاع ما را داوری کن!
آبل: سلام برتا، سلام آکسل. گاگا حالت چطوره؟ جریان از چه قراره؟
برتا: آکسل نمیخواهد مدالش را با خود حمل کند، زیرا فکر میکند که او بخاطر رفقایش اجازه این کار را ندارد.
آبل: البته رفقا بر همسر مقدمند، این بدیهیست. (او در کنار میزی مینشیند، بسته توتون را در میآورد و یک سیگار میپیچد.)
برتا (نواری را به جادگمه میبندد و مدال را داخل جعبه قرار میدهد): او قادر است بدون آسیب رساندن به کسی برای من مفید باشد، اما من میترسم که او ترجیح دهد به من صدمه بزند!
آکسل: برتا! برتا! شماها منو کاملاً دیوانه میکنید. من حمل کردن مدال را یک جرم نمیبینم، و هیچ سوگندی هم یاد نکردم که این کار را نکنم. اما به نظر من این بزدلیست اگر آدم جرئت نکند به راهش وفادار بماند.
برتا: البته این کار نامردیست! اما تو این بار اصلاً راه خودت را نمیروی بلکه مسیر مرا!
آبل: آکسل، تو به نمایندگی از مردها یک وظیفه در برابر زنی که زندگیش را برای تو قربانی میکند داری.
آکسل: من احساس میکنم که آنچه شماها اینجا میگوئید اشتباه است، اما من نه وقت دارم نه نیرو تا برای پیدا کردن یک پاسخ فکر کنم، چون برای آن یک پاسخ وجود دارد. اینطور به نظر میرسد که شماها در حالیکه من جذب کار آنجا نشستهام یک تور به دورم میاندازید. من قرار گرفتن تور در اطرافم را احساس میکنم، اما وقتی بخواهم آن را با لگد از خود دور کنم پاهایم در آن گرفتار میشوند. فقط صبر کنید، وقتی دستهایم آزاد شوند، سپس چاقویم را میآورم و نخهایتان را میبُرم. ما از چه‌چیزی داشتیم صحبت میکردیم؟ آه بله، من میخواستم به ملاقات کسی بروم! خب! پس دستکش و پالتویم را بده! خدانگهدار برتا! خدانگهدار! ... ایست! راستی روبی اصلاً کجا زندگی میکند؟  
ویلمر، آبل و برتا (همزمان): خیابان مارتیر شماره 65.
آبل: در همین نزدیکیهاست.
برتا: همین گوشه! آکسل، ممنون که میری! خب، قربانی کردن برات آنقدر سخته؟
آکسل: من دیگر هیچ‌چیزی احساس نمیکنم، بجز اینکه از پرگوئیهای شما خسته شدهام، و خوشحالم از اینکه میرم. خدانگهدار! (او میرود.)
صحنه هفتم
برتا، ویلمر و آبل.
آبل: این برای آکسل حیف است. واقعاً حیف. احتمالاً شماها نمیدونید که او پذیرفته نشده است؟
برتا: و من؟
آبل: در باره تو هنوز هیچ تصمیمی گرفته نشده است؛ چون تو اسم زمان دختر بودنت را به تلفظ فرانسوی مینویسی، بنابراین ابتدا نوبت تو با حرف O شروع میشود.
برتا: پس هنوز برای من امیدی وجود دارد!
آبل: برای تو بله، اما برای آکسل خیر.
ویلمر: خب، ما بعداً خواهیم دید.
برتا: از کجا میدونی او پذیرفته نشده است؟
آبل: هوم، من با یک نفر ملاقات کردم که این را میدانست. و وقتی اینجا آمدم میترسیدم که شاهد صحنه بشم؛ اما ظاهراً او هنوز این خبر را دریافت نکرده است.
برتا: نه، تا جائیکه من میدانم، خیر! اما آبل، حالا مطمئنی که آکسل مادام روبی را ملاقات میکند و نه موسیو را؟
آبل: او پیش موسیو روبی کاری ندارد، موسیو روبی هیچکاره است، در عوض مادام در انجمن حفاظت نقاشان زن حرف اول را میزند.
برتا: بنابراین: من هنوز رد نشدهام!
آبل: نه، هنوز رد نشدهای، و ملاقات آکسل اثر خوبی خواهد کرد. او یک مدال روسی دارد، و هرچیز روسی حالا در پاریس بسیار محبوب است. اما در هرحال حیف آکسل است.
برتا: حیف؟ چرا؟ دیوارهای نمایشگاه که نمیتونه به عکسهای همه جا بِده. زنهای زیادی وجود دارند که پذیرفته نمیشوند، و حالا یک آقا هم میتواند با پذیرفته نشدن عکسهایش آشنا شود. حالا اگر من پذیرفته شوم بعد احتمالاً خواهیم شنید که او عکسهایم را کشیده است، که او به من نقاشی کردن را آموخته و پول ساعات کلاسهایم را پرداخته است. اما من به این حرفها اهمیتی نمیدهم، چونکه حقیقت ندارند!
ویلمر: پس ما چیز غیرعادیای را خواهیم دید!
برتا: نه، بالعکس؛ فرض بگیریم که من را رد نکنند، بنابراین آدم چیز بسیار عادیای را  خواهد دید. اما با این وجود من از آن لحظه میترسم. من احساس میکنم که بعد میان من و آکسل دیگر هیچ‌چیزی مانند قبل نخواهد گشت.
آبل: اینکه اتفاقاً خوب است، وقتی میان شماها مساوات برقرار شود. 
ویلمر: من فکر میکنم وقتی تو عکسهایت را بفروشی و بتوانی از نظر مالی خودت را تأمین کنی موقعیت شماها بسیار شفافتر و موقعیت تو بسیار آسودهتر شود. 
برتا: باید اینطور بشود! ما خواهیم دید! ما خواهیم دید!
دختر (میآید)
صحنه هشتم
افراد قبل. دختر.
دختر (یک نامه سبز رنگ را میآورد و دوباره میرود)
برتا: یک نامه سبز رنگ برای آکسل! خودشه! خودشه! او پذیرفته نشده است. بله، اما این وحشتناک است ... و اما یک تسلی برای من، برای زمانهائیکه حال من هم خوب نیست!
آبل: و وقتی که حالت خوب باشد؟ (مکث) چرا جواب نمیدی؟
برتا: نه، من به این پرسش جواب نمیدم.
آبل: چون بعد تعادل دیوانه میشود؛ سپس تو از او برتری!
برتا: برتر! یک زن برتر از شوهرش، از شوهرش! اوه!
ویلمر: وقتش فرار رسیده است که یک نمونه دایر شود.
آبل: تو امروز برای صبحانه بیرون بودی؟ دلپذیر بود؟
برتا: اوه بله!
ویلمر: خب آبل، تو کی میخواهی در باره کتاب من مذاکره کنی؟
آبل: من در حال حاضر مشغول آن هستم!
ویلمر: و کار خوبی میشود؟
آبل: خیلی خوب! ... خب برتا، چطور و کی میخواهی نامه را به آکسل بدهی؟
برتا: دارم اتفاقاً به این فکر میکنم. اگر او مادام روبی را ملاقات نکرده و درخواستش را جامه عمل نپوشانده باشد، بنابراین دیگر نمیشود هیچکاری کرد، چرا که این ضربه در هرحال به او خورده است.
آبل (بلند میشود): من فکر نمیکنم آکسل چنان نانجیب باشد که بخواهد از تو انتقام بگیرد.
برتا: نانجیب؟ نجیب! این یعنی چه؟ پس چرا وقتی من او را فرستادم قبول کرد و رفت؟ چون فقط من زن او هستم. اما برای کس دیگری او این کار را نمیکرد!
آبل: آیا اگر او برای کس دیگری این کار را میکرد تو خوشت میآمد؟
برتا: خداحافظ، شماها حالا قبل از اینکه او برگردد باید بروید!
آبل: من هم همین فکر را میکردم! خدانگهدار برتا!
برتا: بله، حالا باید واقعاً بروید! خداحافظ!
دختر (میآید)
صحنه نهم
افراد قبل . دختر.
دختر (اعلام میکند): خانم هال.
برتا: این چه‌کسی میتواند باشد؟
آبل و ویلمر: خداحافظ برتا! (هر دو میروند.)
خانم هال (جلب نظر میکند، اما لباسی نامرتب و ماجراجویانه بر تن دارد، داخل میشود).
صحنه دهم
برتا. خانم هال.
خانم هال: من نمیدانم که آیا این افتخار را دارم از طرف شما شناخته شوم! شما خانم آلبرگ با نام قبلی اولوند هستید؟
برتا: بله، من هستم؛ خواهش میکنم بفرمائید بنشینید.
خانم هال: اسم من هال است! آه خدای من، من خیلی خستهام، من از پلههای زیادی بالا رفتم، آه بله، آه بله! من فکر میکنم بیهوش شوم.
برتا: چه خدمتی میتونم براتون انجام بدم؟
خانم هال: خانم آلبرگ، شما یک آقای دکتر اویسترمارک را میشناسید؟
برتا: بله، او یک دوستان قدیمی من است.
خانم هال: یک دوست قدیمی، بله! بله! ببینید خانم آلبرگ عزیز، من قبلاً همسر او بودم، اما ما از هم طلاق گرفتیم. آه بله، من یک زن مطلقهام!
برتا: اوه! او این را اصلاً تعریف نکرده بود!
خانم هال: بله، از چنین چیزی آدم صحبت نمیکند.
برتا: او همیشه به من میگفت که بیوه است.
خانم هال: بله، شما آن زمان دختر جوانی بودید و احتمالاً برایش مهم نبود که این موضوع افشا شود.
برتا: و من همیشه فکر میکردم که دکتر اویسترمارک مرد شرافتمندیست.
خانم هال: بله، او قبلاً بود! یک حامی خوب.
برتا: بله، اما چرا همه این چیزها را برای من تعریف میکنید؟
خانم هال: فقط کمی صبر کنید، خانم آلبرگ عزیز، فقط صبر کنید، بعد همه‌چیز را متوجه میشوید. شما عضو انجمن زنان هستید؟ درست میگم؟
برتا: بله، من عضو انجمن زنان هستم!
خانم هال: ببینید! فقط صبر کنید!
برتا: آیا دارای فرزندید؟
خانم هال: دو فرزند، دو دختر، خانم اولوند!
برتا: البته این چیز دیگریست! و او شما را تنها گذاشت؟
خانم هال: فقط صبر کنید! او برایم پول سالیانه اندکی معین کرده بود که حتی برای کرایه خانه هم کفایت نمیکرد! و حالا، وقتی دخترها بزرگ شدهاند و باید بدنبال زندگی خودشان بروند او مینویسد که ویران شده است و میتواند فقط نیمی از پول سالانه تعیین شده را بفرستد. آیا این عالی نیست؟ حالا اتفاقاً وقتی که دخترها بزرگ شدهاند و باید بدنبال زندگی خود بروند!
برتا: ما باید مداخله کنیم. او چند روز دیگر به اینجا میآید. میدانید مادام، شما قانون را در کنار خود دارید، و دادگاه میتواند او را مجبور به پرداخت کند! و او باید مجبور شود! بله! بچه به جهان بیاورد و بعد آنها را با مادر بیچاره تنها بگذارد! اوه، او خواهد دید! آیا میخواهید آدرستان را به من بدهید؟
خانم هال (یک کارت ویزیت خارج میسازد): خانم آلبرگ عزیز! اگر من خدمت کوچک، خیلی کوچکی از شما خواهش کنم احتمالاً از من عصبانی میشوید؟
برتا: شما میتونید کاملاً با کمک من حساب کنید. من به سکرتر خواهم نوشت ...
خانم هال: آه بله، شما بینهایت مهربانید، اما شاید تا سکرتر جواب بدهد من و بچههایم را از خانه بیرون کرده و ما در خیابان نشسته باشیم. خانم اولوند عزیز، آیا شما نمیتوانید مبلغ کمی به من قرض بدهید، مبلغ اندکی، شاید فقط بیست فرانک؟
برتا: نه خانم عزیز، من خودم هم پول ندارم! در حال حاضر موقتاً شوهرم خرج مرا میدهد، و من باید این را اغلب به اندازه کافی احساس کنم. این تلخ است، نان صدقهای خوردن وقتی آدم جوان است، اما شاید برای من هم روزهای متفاوتتری از راه برسد. 
خانم هال: آه، خانم آلبرگ خوب و عزیز، شما نمیتونید این را رد کنید وگرنه من از دست خواهم رفت. بخاطر خدا به من کمک کنید! 
برتا: آیا مگر نیازتان چنین بزرگ و ضروریست؟
خانم هال: آیا این پرسیدن هم دارد؟
برتا: شما این پول را باید داشته باشید! (او به سمت کمد میرود): بیست، سی، شصت، هشتاد! بیست فرانک کمه. باهاش چه کار کردم؟ هوم! صبحانه! (او در دفترچه حساب یادداشت میکند) رنگ: بیست فرانک، چیزهای متنوع: بیست فرانک. ... بفرمائید این هم پول شما!
خانم هال: خیلی متشکرم خانم اولوند عزیز، خیلی متشکرم، خانم خوب!
برتا: خب، امروز بیشتر از این وقت ندارم . خدانگهدار، و با کمک من کاملاً حساب کنید.
خانم هال (نامطمئن): یک لحظه صبر کنید ...
برتا: نه، حالا باید بروید!
خانم هال: کمی صبر کنید! چی میخواستم هنوز بگم؟ ... اما مهم نیست! (و میرود.)
صحنه یازدهم
برتا تنها. بلافاصله آکسل میآید.
برتا (وقتی آمدن او را میشنود نامه سبز رنگ را داخل جیبش قرار میدهد): تموم شد! خب، زن را ملاقات کردی یا مرد را؟
آکسل: مرد را ندیدم، اما زن را ملاقات کردم. و این خیلی بهتر بود. برتا، بهت تبریک میگم! عکسهایت پذیرفته شدند!
برتا: آه! چی میگی! و عکسهای تو؟
آکسل: هنوز تصمیم گرفته نشده، اما آنها هم پذیرفته میشوند.
برتا: آیا تو مطمئنی؟
آکسل: البته.
برتا: آه، من پذیرفته شدم! عالیه! عالیه! خب به من تبریک بگو!
آکسل: مگر هنوز این کار را نکردم؟ منظورم این است که من همین الان بهت تبریک گفتم! بعلاوه نباید هرگز پوست را قبل از شکار کردن خرس فروخت. در واقع پذیرفته شدن در نمایشگاه اصلاً چیز مهمی نیست. این یک تصادف است! این میتواند به آن مربوط باشد که با چه حرف الفبائی نام آدم شروع میشود. نام تو با حرف O شروع میشود و چون انتخاب را از حرف M شروع کردهاند بنابراین انتخاب شدن تو راحت انجام پذیرفت.
برتا: به این ترتیب میخواهی بگوئی به این دلیل پذیرفته شدهام چون اسمم با حرف O شروع میشود!
آکسل: نه فقط به این خاطر!
برتا: خب، پس اگر تو پذیرفته نشوی بنابراین به این دلیل است که نام تو با حرف A شروع میشود.
آکسل: نه فقط به این خاطر، اما بله تا حدی به این دلیل.
برتا: گوش کن، من فکر میکنم، آنطور که معمولاً میگویند چندان بزرگمنش هم نباشی. تو حسادت میکنی.
آکسل: چرا باید حسادت کنم؛ من اصلاً هنوز نمیدانم که وضعم چطور است.
برتا: اما اگر از آن مطلع میگشتی چطور؟
آکسل: چی؟
برتا (نامه را از جیب خارج میسازد)
آکسل (خود را بر روی یک صندلی مینشاند): چی! ... ... این ضربهایست که من انتظارش را نمیکشیدم. این خیلی بد است!
برتا: پس حالا احتمالاً اجازه دارم بهت کمک کنم!
آکسل: برتا، اینطور دیده میشود که تو از شکست خوردنم خوشحالی. اوه، من احساس میکنم که در درونم نفرت بزرگی نسبت به تو شروع به رشد گذارده.
برتا: من خوشحال دیده میشوم، شاید، چونکه من یک موفقیت بزرگ بدست آوردهام، اما وقتی آدم به انسانی پیوند خورده که بخاطر شادیِ دیگری نتواند شاد شود، بعد سخت میتوان با او بخاطر بدبختیاش همدردی کرد.
آکسل: من نمیدانم چرا، اما حالا اینطور به نظرم میرسد که انگار ما باید دشمن شویم. مبارزه بخاطر برتری در بین ما آغاز شده است، به این دلیل ما نمیتوانیم دیگر هرگز دوست همدیگر باشیم.
برتا: حس منصف تو با دیدن پیروزی فرد لایقتر در نبرد قادر به تعظیم کردن نیست.
آکسل: تو فرد لایقتر نبودی!
برتا: اما هیئت انتخاب‌کننده باید نظر دیگری داشته باشد.
آکسل: هیئت انتخاب‌کننده؟ اما خودت میدانی که بدتر از من نقاشی میکنی.
برتا: آیا مطمئنی که اینطوره!
آکسل: بله، مطمئنم. اما تو تحت شرایط مطلوبتری از من کار کردی. تو مجبور به کارهای جانبی نبودی، آتلیه در اختیار تو بود، تو یک مُدل داشتی و تو یک زنی!
برتا: بفرما، حالا متهم به این میشوم که توسط تو مخارجم تأمین شده است ...
آکسل: بین خودمان بماند، بله، اما جهان از آن مطلع نمیشود، اگر که تو خودت نروی و آن را تعریف کنی.
برتا: اوه، این را جهان مدتهاست مطلع گشته. اما به من بگو چرا وقتی یکی از رفقای مرد تو که نقاشیشان بدتر از توست و پذیرفته میشوند عذاب نمیکشی؟
آکسل: در این باره باید فکر کنم. ... میبینی، ما مردها هرگز شماها را بجز با احساس انتقاد نکردهایم، و به همین دلیل من هنوز به مقاممان نسبت به همدیگر فکر نکردهام. حالا، از آنجا که کفش فشار میآورد چنین به نظرم میرسد که انگار ما اصلاً رفیق نیستیم، چون من این احساس را دارم که شماها اینجا هیچکاری ندارید. یک رفیق رقیبی کم و بیش وفادار است، ما اما با هم دشمنیم. شماها در حالیکه ما در جبههها میجنگیدیم در پشت بوتهها بازی میکردید، و حالا، حالا که ما میز را آماده کردهایم شماها دور آن مینشینید، طوریکه انگار در خانه خودتان هستید! 
برتا: آه که اینطور! آیا مگر زنها هرگز برای جنگیدن اجازه داشتند؟
آکسل: شما همیشه اجازه این کار را داشتید، اما شماها نمیخواستید یا نمیتوانستید. برای مثال در مورد زمینه کار ما که تو به زور در آن وارد شدهای باید قبل از آنکه شما زنها قدم به جلو بردارید فنآوری تمام تکاملش را به انجام میرساند و از طرف ما مردها به پایان کمال رسانده میگشت. و حالا شماها کار قرنها پیش را در یک آتلیه به قیمت ده فرانک، و با پولی که ما مردها با کار خودمان بدست آوردهایم میخرید.
برتا: آکسل، حالا لااقل نجیب باش!
آکسل: من کی نجیب بودم؟ بله، وقتیکه میگذاشتم مرا مانند یک کفش کهنه لگدمال کنی؛ ... اما حالا بالاتر از منی، حالا ممکن است که دیگر نجیب نباشم. میدونی، این بدبختی موقعیت اقتصادی ما را تغییر میدهد! من دیگر نمیتوانم به نقاشی کردن فکر کنم، بلکه باید از رویای زندگیم چشم بپوشم و واقعاً طراح شوم.
برتا: لازم نیست این کار را بکنی؛ اگر من عکس بفروشم، هزینههای خودم را میپردازم.
آکسل: بعلاوه، این چه نوع ارتباطی است که ما با هم داریم؟ ازدواج باید بر اساس علاقه مشترک بنا شده باشد، ازدواج ما اما بر اساس تضادها بنا شده است.
برتا: در این باره میتونی به تنهائی اندیشه کنی؛ چون من حالا میرم بیرون و نهار میخورم؛ تو هم میآئی؟
آکسل: نه، من میخواهم با غم و اندوهم تنها باشم.
برتا: و من باید برای شادیام در جمع دوستانم باشم. آه ما امشب اینجا در خانه تو یک جلسه داریم. اما حالا احتمالاً این ممکن نیست، چون تو غم و اندوه داری؟
آکسل: این برام مطلوب نیست، اما خوب باید انجام شود. بگذار که بیایند.
برتا (برای بیرون رفتن لباس میپوشد): اما تو باید در خانه بمانی، وگرنه اینطور دیده خواهد شد که بزدلی.
آکسل: من در خانه خواهم ماند، خیالت راحت باشد! ... اما قبل از اینکه بروی به من کمی پول بده.
برتا: صندوق پول خالیه.
آکسل: خالیه؟
برتا: بله، پول هم به پایان میرسد.
آکسل: میتونی ده فرانک به من قرض بدی؟
برتا (کیف پولش را میآورد): ده فرانک. بله! اگر این مقدار داشته باشم! بفرما! تو با من نمیآئی؟ چی؟ بعد آدم میتواند آن را کار عجیب و غریبی بیابد!
آکسل: نقش شیر شکست‌خورده در برابر ارابۀ پیروزی را بازی کنم! نه، من کمی زمان لازم دارم تا نقشم را برای نمایش امشب یاد بگیرم.
برتا: خدانگهدار، تا بعد!
آکسل: خدانگهدار! برتا! اجازه دارم چیزی ازت خواهش کنم!
برتا: به چه خاطر؟
آکسل: مست به خانه برنگرد! امروز از هر زمان دیگری برایم ناراحت‌کننده خواهد گشت.
برتا: به تو چه ربطی داره که چطور به خانه برمیگردم.
آکسل: بله، من احساس همدردی با تو میکنم، مانند یک خویشاوند، چون تو نام مرا را حمل میکنی؛ و بعلاوه دیدن یک زن مست برایم بسیار نفرتانگیز است.
برتا: چرا یک زن مست نفرتانگیزتر از یک مرد مست است؟
آکسل: بله، چرا؟ شاید، چون شماها نمیتونید مشروب را تحمل کنید، و بدون پنهانکاری دیده شوید.
برتا: خدانگهدار، تو واعظ اخلاق! ... پس تو با من نمیآئی؟ (برتا میرود.)
آکسل (بلند میشود و کت مشگیاش را در میآورد تا کت دیگری بر تن کند): نه!
 
پرده دوم
همان دکوراسیونِ پرده اول.
یک میز بزرگ با صندلیهائی به دور آن در وسط اتاق؛ برروی میز وسائل نوشتافزار، کاغذ و یک زنگوله.
 
صحنه اول
آکسل: نشسته و نقاشی میکشد. آبل، در حال سیگار کشیدن بر روی صندلی کنار او نشسته است.
آکسل: خب، بنابراین نهار خوردن تمام شده، و حالا در حال قهوه نوشیدن هستند؟ آیا مشروب زیاد نوشیدند؟
آبل: اوه بله! برتا بیهودهگوئی میکرد و نامطبوع شده بود.
آکسل: آبل یک چیز را به من بگو، آیا دوست من هستی یا نه؟
آبل: نه‌ـ‌بله، اینو من نمیدونم.
آکسل: میتونم بهت اعتماد کنم؟
آبل: نه، نمیتونی.
آکسل: چرا نمیتونم؟
آبل: اینطور به نظرم میرسه.
آکسل: آبل تو یک ذهن مردانه داری، و با تو میتوان عاقلانه صحبت کرد؛ به من بگو زن بودن چه احساسی دارد! آیا احساس واقعاً وحشتناکی است؟
آبل (با شوخی): بله البته، مانند حس یک سیاهپوست بودن است.
آکسل: عجیب است! میبینی، آبل ... تو میدونی که من علاقه زیادی برای انصاف و عدالت دارم.
آبل: من میدونم، تو یک آدم مشتاقی هستی و به این خاطر هم وضعت خوب نیست.
آکسل: اما وضع تو خوب است، زیرا که تو دارای احساس نیستی.
آبل: بدون شک.
آکسل: آبل، آیا واقعاً هرگز نیاز دوست داشتن یک مرد را نداشتهای؟
آبل: تو چه ابلهی هستی!
آکسل: آیا هرگز مردی پیدا نکردی؟
آبل: نه، مایل نیستم با مردها هیچ رابطهای داشته باشم.
آکسل: خب، مگه من مرد نیستم؟
آبل: تو ... نه!
آکسل: اما من تصور میکنم که یک مرد باشم.
آبل: تو یک مرد! توئی که از زنها تقلید میکنی و مانند آنها لباس میپوشی.
آکسل: من، مانند زنها لباس میپوشم؟
آبل: تو با موی فری و گردن برهنه بیرون میری، در حالیکه برتا یقه ایستاده و موهای کوتاه شده حمل میکند. مراقب باش، او بزودی شلوار نیز به پا میکند.
آکسل: چه مزخرفاتی!
آبل: و چه مقامی تو در خانهات داری؟ تو از او پول گدائی میکنی، و او قیم تو است. نه، تو مرد نیستی! اما به همین دلیل هم او وقتی خود را در شرایط بدی مییافت تو را برداشته است. 
آکسل: تو از برتا متنفری؛ چه چیزی بر ضد او داری؟
آبل: من نمیدونم، اما شاید من هم بخاطر آن اشتیاق به عدالت در رنج باشم.
آکسل: بله، آیا مگر به ایده بزرگت اعتقاد نداری؟
آبل: گاهی اوقات! گاهی هم نه! حالا دیگه به چه‌چیزی میشود اعتقاد داشت! گاهی اوقات چنین به نظرم میرسد که گذشته بهتر بوده است. ما زنها بعنوان مادر مورد احترام قرار میگرفتیم و موقعیت افتخارآمیزی داشتیم، چون ما وظیفه شهروندی خود را انجام میدادیم، در خانه حکومت بی‌چون‌وچرا داشتیم، و تربیت کودکان هم اشتغال بی‌حرمتی نبود. ... آکسل، به من یک کنیاک بده! ما خیلی وراجی کردیم.
آکسل (کنیاک میآورد): جرا مشروب مینوشی؟
آبل: نمیدونم! حوصلهام سر رفته است.
آکسل: مرد باید چطور باشد؟
آبل: مرد باید بر زن تسلط داشته باشد.
آکسل: و اگر میتونستی چنین مردی را پیدا کنی؟
آبل: سپس من ... مگر میشود چیز دیگری گفت؟ ... عاشق او میگشتم! اما اگر تمام رفتارش یک دروغ باشد؟ بعد چی؟
آکسل: بله، اما حداقل به این خاطرش یک جنبش بوجود میآید.
آبل: آه، اینجا جنبش زیادی وجود دارد، جنبشهای پیشرفته و ارتجاعی. حتی برای یک حماقت هم، اگر آدم اکثریت را برنده شود میتوان یک جنبش بوجود آورد!  
آکسل: اگر چنین میبود، بعد شماها بخاطر هیچ این همه سر و صدا راه نمیانداختید، زیرا حالا تازه زندگی کردن درست و حسابی ناراحت کننده می‌شود.
آبل: ما اینطور سر و صدا راه میاندازیم تا شماها در سر پریشان شوید! جریان این است. ... خب، آکسل، حالا احتمالاً یشتر وقت آزاد بدست میآری، چون برتا عکس فروخته است.
آکسل: فروخت؟ آیا او فروخت؟
آبل: مگه نمیدانی؟ عکس کوچک درخت سیب را.
آکسل: نه، برتا از آن چیزی به من نگفت! کی فروخت؟
آبل: دو روز پیش! این را نمیدانی؟ خب، پس احتمالا میخواهد با پول فروش غافلگیرت کند.
آکسل: مرا؟ او خودش مسئول صندوق پول است!
آبل: که اینطور! پس احتمالاً ... ساکت، برتا دارد میآید!
برتا (داخل میشود)
صحنه دوم
افراد قبل. برتا.
برتا (به آبل): اینجا رو ببین، شب‌بخیر! تو اینجائی؟ پس چرا زود رفتی؟
آبل: من حوصلهام سر رفته بود!
برتا: بله، با شادی دیگران شاد بودن مطلوب نیست.
آبل: نه!
برتا: آکسل، تو اینجا نشستی و داری نقاشی میکشی؟
آکسل: بله، من نشستم و دارم نقاشی میکشم.
برتا: اجازه دارم ببینم! قشنگ شده، اما بازوی راست بلندتر شده.
آکسل: مطمئنی؟
برتا: مطمئن؟ بله من آن را میبینم! بده ببینم! (او قلممو را از دست او میگیرد.)
آکسل: نه، نکن! خجالت نمیکشی؟
برتا: داری چی میگی؟
آکسل (عصبانی): من گفتم، خجالت! (او بلند میشود): میخوای به من نقاشی کردن یاد بدی؟
برتا: چرا که نه؟
آکسل: چون تو مطمئناً از من میتونی یاد بگیری، اما نه من از تو.
برتا: من فکر میکنم که حضرت آقا با همسرشون بسیار بیمبالات برخورد میکنند. آدم باید این را بداند که کدام احترامی ...
آبل: برتا، حالا تو اما کاملاً دمُده شدی! چه احترام خاصی مگه یک مرد به زن بدهکاره، مگه قرار نیست که زن دارای حقوق برابر با مرد باشه؟
برتا: خب، بنابراین تو رفتار خشونتآمیز مرد با همسرش را صحیح میدونی؟
آبل: بله، و اگر رفتار زن با شوهرش بی ادبانه باشد.
آکسل: اینطور خوب است! چشمهای همدیگر را در بیارید!
آبل: آه نه. جریان برای این کار اما خیلی ناچیز است.
آکسل: این حرف را نزن! ... برتا گوش کن! چون از حالا به بعد اقتصاد ما در معرض تغییر است، بنابراین من میخوام وضعیت مالیمان را بدانم. لطفاً دفترچه اقتصاد خانه را به من بده!
برتا: این انتقام نجیبانه برای این است که تو پذیرفته نشدهای!
آکسل: انتقام یعنی چه؟ دفترچه اقتصاد خانه با پذیرفته نشدن من چه ارتباطی دارد. کلید کمد را بده به من!
برتا (در کیفش جستجو میکند): بفرما! ... هوم! اما عجیب است، من فکر میکردم که پیداش کردم!
آکسل: پیداش کن!
برتا: تو با لحن خیلی دستور دهندهای حرف میزنی! من از این خوشم نمیاد!
آکسل: باید همین حالا کلید را پیدا کنی!
برتا (دراتاق به جستجو میپردازد): این قابل درک نیست! ... نیستش! من نمیتونم کلید را پیدا کنم! باید گمش کرده باشم.
آکسل: مطمئنی که اینجا نیست؟
برتا: کاملا! مطمئنم!
آکسل (میرود و زنگوله را به صدا میآورد)
دختر (پس از لحظه کوتاهی میآید)
صحنه سوم
افراد قبل. دختر.
آکسل: یک کلیدساز بیاورید!
دختر: یک کلیدساز؟
آکسل: یک کلیدساز؛ او باید یک قفل کمد را باز کند! دختر (نگاهی به برتا میاندازد): بله، من فوری میروم! (دختر میرود.)
صحنه چهارم
افراد قبل، بدون دختر.
آکسل (کت دیگری بر تن میکند، روبان را میکَند و آن را روی میز پرت میکند): بانوان عزیز، معذرت میخوام!
برتا (نرم): خجالت نکش! میخوای بری بیرون؟
آکسل: بله، میخوام برم بیرون!
برتا: برای جلسه نمیمونی؟
آکسل: نه، همانطور که میبینی.
برتا: بله، اما مردم آن را کاملاً بی‌ادبانه مییابند!
آکسل: مهم نیست! من کار مهمتری از گوش دادن به حرفهای بی‌معنی شما دارم.
برتا (ناآرام): قصد داری کجا بری؟
آکسل: من احتیاجی ندارم در این باره به تو گزارش بدم. من هم از تو نمیپرسم کجا میری.
برتا: تو حتماً فراموش نمیکنی که ما برای فردا شب مردم را در خانه به مهمانی کارناوال دعوت کردیم.
آکسل: مهمانی؟ این درسته. فردا شب. هوم!
برتا: این درست نیست که قولمان را پس بگیریم، چون اویسترمارک و کارل امروز آمده بودند و من آنها را هم دعوت کردم.
آکسل: چه بهتر.
برتا: پس زود به خانه برگرد تا بتونی لباس کارناوالتو امتحان کنی.
آکسل: لباس کارناوال! آه بله، این درست است! من باید نقش یک زن را بازی کنم.
دختر (بازمیگردد)
صحنه پنجم
افراد قبل. دختر.
دختر: کلیدساز حالا وقت ندارد، اما تا چند ساعت دیگر میآید.
آکسل: او وقت ندارد! ... که اینطور! ... شاید در این بین کلید پیدا شود! من حالا باید در هرحال بروم. خدانگهدار!
برتا (نرم): خدانگهدار! دیر برنگرد.
آبل (سرش را برای آکسل به نشانه خداحافظی تکان میدهد)
آکسل: من هنوز نمیدونم که چه خواهم کرد. خدانگهدار! (آکسل میرود.)
صحنه ششم
آبل. برتا.
آبل: مولا و سرورت خیلی بدخو بود
برتا: بسیار وقیح! میدونی، خیلی مایل بودم او را خم کنم، آنقدر زیاد که فقط بتواند بخزد.
آبل: بله، اینطور به نظر میرسه که جریان نمایشگاه برایش هنوز کافی نیست. ... برتا، به من بگو: آیا تو هرگز عاشق این دیوانه بودهای؟
برتا: عاشق؟ ... او خیلی مورد علاقهام است، چون او مهربان بود. اما او ابله است و ... وقتی میخواهد رُل یک مرد را بازی کند احساس میکنم که قادر به تنفر از او هستم. فکرش را بکن، حالا گفته میشه که عکسهای منو او کشیده.
آبل: تا این حد پیش آمده، پس باید کار چشمگیری انجام بدی.
برتا: اگر فقط میدونستم که چکاری باید کرد؟
آبل: من عادت کردم سعی کنم مبتکر باشم. بله، بگذار ببینم! گوش کن! اگر بگذاری عکسهای پذیرفته نشدهاش را فردا شب به خانه برگردانند، درست زمانیکه بقیه آنجا هستند.
برتا: نه، بعد اینطور دیده میشود که انگار میخوام پیروزیم را به رُخ بکشم. این خیلی بیرحمانهست.
آبل: آه، و اگه من بذارم این کار را بکنند! یا گاگا، این حتی بهتر هم است. بعد به نام آکسل آنها را میفرستند. آنها باید در هرحال به خانه آورده شوند، و این هیچ رازی نیست که آن عکسها پذیرفته نشدهاند.
برتا: نه، میدونی ...
آبل: چی؟ او شایعههای دروغ پراکنده میسازه، بنابراین تو هم این حق را داری که از خودت دفاع کنی!
برتا: من مایلم این کار را بکنم، اما من نمی‌خوام که شخصاً عمل کنم. من فقط میخوام بتوانم آنجا بایستم و قسم بخورم که من بیگناهم.
آبل: ناراحت نباش! من مسئولیت همه کارها را به عهده میگیرم.
برتا: فکر میکنی برای چی دفترچه اقتصاد خانه را میخواست؟ او تا حالا آن را نخواسته بود! آیا کاسهای زیر نیمکاسه است؟
آبل: امکانش است. او میخواهد ببیند که آیا تو سیصد فرانک فروش عکس را تحت درآمد درج کردی یا نه.
برتا: کدام عکس؟
آبل: عکسی که تو به مادام روبی فروختی.
برتا: تو این را از کجا میدانی؟
آبل: این را تمام جهان میداند!
برتا: آکسل هم میداند؟
آبل: بله، من تصادفاً به او گفتم، چون فکر میکردم که آن را میداند. این بطور وحشتناکی از طرف تو غیرعاقلانه بود که به او بلافاصله نگفتی. 
برتا: مگه عکس فروختن من به او مربوط میشود؟
آبل: آه بله، در ارتباط خاصی!
برتا: بله، پس بهش میگم چون او قبلاً بخاطر راه یافتن من به نمایشگاه عصبانی بوده بنابراین نمیخواستم به او بیشتر از این صدمه بزنم.  
آبل: در اصل درآمد تو به او مربوط نمیشه، چون شماها در نوعی از تفکیک دارائی با هم زندگی میکنید؛ و تو تمام دلایل را داری که او را کوچک کنی، حتی اگر فقط بنا به ساختن یک سرمشق باشه. وقتی او امشب با موعظههایش آمد تزلزلناپذیر باش.
برتا: اوه، خوب میدونم چطور باید باهاش برخورد کنم. اما یک چیز دیگه. با ماجرای اویسترمارک چه باید کنیم.
آبل: اویسترمارک، بله، او بزرگترین دشمن منه. او را به عهده من بذار! ما هر دو، او و من، باید بخاطر یک موضوع قدیمی تسویه حساب کنیم. تو آرام باش! از پس او برخواهیم آمد، زیرا که ما قانون را در کنار خود داریم.
برتا: قصد داری چکار کنی؟
آبل: ما آنها را با هم روبرو میکنیم، همونطور که به زبان دادگاه نامیده میشه.
برتا: معنیش چی میشه؟
آبل: خانم هال و دو دخترش را دعوت کن، بعد چهره اویسترمارک دیدنی میشه.
برتا: نه، در خانه من اجازه رسوائی نیست.
آبل: چرا نه؟ میخوای چنین پیروزی را از دست بدی؟ در جنگ باید دشمن را کشت و نه اینکه فقط او را زخمی ساخت. و حالا جنگ است!
برتا: بله، اما یک پدر که زن و دخترهاشو هجده سال ندیده!
آبل: خب، پس او حالا آنها را خواهد دید.
برتا: آبل، تو وحشتناکی!
آبل: من از تو قویترم. ازدواج باید تو را نرم ساخته باشد! آیا شما دو نفر مانند زن و شوهر واقعی زندگی میکنید؟
برتا: تو چه ابلهی!
آبل: تو آکسل را تحریک کردی؛ تو او را لگدمال کردی، اما او هنوز میتونه به پاشنه پای تو نیش بزنه. بنابراین!
برتا: آیا فکر میکنی که او جرئت این کار را دارد؟
آبل: من فکر میکنم وقتی او به خانه برگردد یک صحنه وجود داشته باشد!
برتا: اوه، من خانه را براش نورانی میکنم.
آبل: اگر فقط بتونی! جریان کلید کمد ابلهانه بود! بیش از حد ابلهانه!
برتا: شاید ابلهانه بوده باشد. اما او بعد از خارج شدن از خانه دوباره حالش جامیاد. من آکسل را  میشناسم.
دختر (با یک بسته داخل میشود)
صحنه هفتم
افرادِ قبل. دختر.
دختر: این بسته لباس برای آقا است.
برتا: بله چه خوب! بده به من! این دوستداشتنیست!
دختر: اما این احتمالاً برای شماست؛ آخه این لباس زنانه است.
برتا: نه، درسته! این لباس آقاست!
دختر: آه، عجیبه، باید آقا حالا لباس زنانه بپوشد!
برتا (در حال رفتن به سمت میز): چرا نه، وقتی ما دامن میپوشیم. خوب حالا کافیست. تو میتونی بری. (برتا بسته را باز میکند و یک لباس اسپانیائی زنانه از آن بیرون میآورد.)
دختر (میرود)
آبل: بله، این فکر قشنگیه. آه، این خوبه، به دیوانگیهایش میآید.
ویلمر (با یک مرد میآید که پاکتهائی حمل میکند و بعد میرود)
صحنه هشتم
افرادِ قبل. ویلمر.
ویلمر: (در فراک مشکی، با پیراهن سفید، یک گل در جادگمه؛ شلوار تا زانو، دستمال گردن قرمز رنگ و با دگمه سرآستین): شب بخیر، آیا تنهائید؟ این هم از شمعها و بطریها. یک بطر لیکور و دو بطر شراب شیرین؛ دو پاکت توتون و غیره.
برتا: خب گاگا، حالا دوباره یک جوان خوبی بودی!
ویلمر: و اینجا قبض رسید!
برتا: قبض! دوباره تو اینطور تفسیر کردی؟
ویلمر: بله، ما به توافق خواهیم رسید. اما حالا عجله کنید، زیرا پیرزن احتمالاً بزودی اینجا خواهد بود.
برتا: میتونی لطف کنی و چوبپنبه بطریها را دربیاری، و من هم شمعها را روی میز میگذارم.
ویلمر: با کمال میل!
برتا: (کنار میز پاکت شمعها را باز میکند)
ویلمر: (در کنار او ایستاده و بطریها را باز میکند)
آبل: خیلی خانوادگی دیده میشه. گاگا، تو میتونستی شوهر شایستهای بشی.
ویلمر (دستش را به گردن برتا میاندازد و پشت گردن او را میبوسد.)
برتا: (خود را میچرخاند و به او یک سیلی میزند): بچه لوس، خجالت نمیکشی! تو جرأت چنین گستاخیای  به خودت میدی؟
آبل: گاگا، چیزی نمیگی، پس شایسته کتک خوردنی.
ویلمر: (عصبانی): لوس؟ نمیدونی من چه هستم! آیا نمیدونی که من یک نویسنده سرشناسم!؟
برتا: تو؛ با این بدنویسی کردنت!
ویلمر: ولی وقتی برای شماها مینوشتم بدنویسی نبود.
برتا: تو آنچه ما صحبت میکردیم را مینوشتی، این همه‌چیزی بود که مینوشتی.
ویلمر: مراقب باش، برتا؛ میدونی که میتونم پائین بیارمت.
برتا: پس تحدید میکنی، تو سگ کوچولو. آبل، چطوره این جوون را بگیریم و کتک مفصلی بهش بزنیم؟
آبل: برتا، فکر کن، که چی میگی!
ویلمر: که اینطور، پس من سگ کوچولو شماها بودم و نقش نوکرتون را بازی کردم؛ اما من دندان هم میتونم بگیرم!
برتا: اجازه دارم دندانهایت را ببینم؟
ویلمر: تو باید آن را احساس کنی!
برتا: خب! بیا جلو! بیا!
آبل: اما حالا آرام بگیرید، قبل از اینکه پشیمون بشید!
ویلمر (به برتا): آیا میدونی در باره یک زن ازدواج کرده که از یک مرد جوان هدیه قبول میکند چه میتوان گفت؟
برتا: هدیه؟
ویلمر: دو سال است که هدایای من را قبول میکنی.
برتا: هدیه! تو باید کتک بخوری، تو موجود تقلبیای که خودشو همیشه به لباسم آویزان ساخته. فکر میکنی نمیتونم از پس تو بربیام!
ویلمر (با شانه بالا انداختن): بله، این در واقع امکانپذیر است.
برتا: تو جرأت میکنی به شرافت یک زن شک ببری.
ویلمر: شرافت! هوم! این باعث افتخار توست که گذاشتی تعداد زیادی اقلام خانهداری بخرم، که تو حتی پول آنها را از شوهرت هم میگرفتی.
برتا: از خونه من خارج شو، بدبخت!
ویلمر: خانه تو! آدم با رفقا دقیق حساب نمیکند، اما با دشمنان با دقت کامل. و تو باید انتظار دریافت از من را داشته باشی ... ماجراجو، مطمئن باش که حساب پس میدی! (او میرود.)
صحنه نهم
برتا. آّبل.
آبل: برتا، تو بخاطر حماقتهات سکندری خواهی خورد! یک دوست را بعنوان دشمن از خود راندن خطرناک است.
برتا: آه، جرئتشو نداره! او به خودش جرأت میده منو ببوسه! او به خودش جرأت میده بخاطرم بیاره که من یک زن هستم.
آبل: میدونی، من فکر میکنم که یک مرد همیشه به این فکر خواهد کرد! تو با آتش بازی کردی.
برتا: آتش! آیا مگه نمیشه یک مرد و یک زن بعنوان رفیق با هم زندگی کنند بدون اینکه آتش وجود داشته باشه.
آبل: نه نمیشه، میدونی، تا وقتی دو جنس نر و ماده وجود دارد احتمالاً همیشه آتشسوزی هم وجود خواهد داشت!
برتا: بله، اما این باید عوض بشه!
آبل: بله ... باید عوض بشه ... سعی کن!
دختر(میآید)
صحنه دهم
افرادِ قبل. دختر.
دختر (به زحمت میتواند جلوی خندهاش را بگیرد): یک خانم بیرون هستند ... که خود را ... ریچارد ... ریچارد ... والاشترویم مینامد!
برتا (به سمت در میرود): آه، ریچارد آنجاست!
آبل: خب، پس میتونیم جلسه را افتتاح کنیم! ... برتا، حالا مشخص میشه که آیا میتونیم نخ تو را مرتب کنیم!
برتا: مرتب کردن یا آن را قطع کردن.
آبل: یا در آن گیر کردن!
 
 
پرده سوم
دکوراسیون مانندِ دو پردۀ قبل.
چراغ آویزان از سقف روشن شده است. نور ماه از بیرون از پنجره آتلیه به درون می‏تابد. در شومینه آتش روشن است.
 
صحنه اول
برتا. دختر.
برتا (لباس صبح توری بر تن دارد و مشغول دوختن چیزی به لباس زنانه اسپانیائیست)
دختر (یقه لباس را چین میدهد)
برتا: نشستن و انتظار شوهر را کشیدن کار سرگرم‌کنندهای نیست.
دختر: مادام فکر میکنند که برای آقا سرگرم‌کنندهتر است اینجا بنشینند و انتظار مادام را بکشند؟ این امروز برای اولین بار است که او تنهائی بیرون رفته است ...
برتا: خب، بعد او چه میکند، وقتی تنها اینجا است؟
دختر: او مینشیند و بلوکهای چوبی رنگ میزند.
برتا: بلوک چوب!
دختر: بله، او یک تپه بزرگ چوب دارد که آنها را رنگ میزند.
برتا: هوم! ایدا یک چیز را به من بگو! آیا آقا هرگز به تو دستدرازی کرده؟
دختر: نه، هرگز! ایشون یک آقای منظم هستند!
برتا: آیا مطمئنی؟
دختر (با اطمینان): آیا مادام فکر میکنند که من از اون دخترها هستم ...
برتا: ساعت چند است؟
دختر: احتمالاً ساعت یازده و نیم باید باشد.
برتا: خب! پس تو میتونی برای خوابیدن بری.
دختر: مادام در میان این خُردهریزها نمیترسند؟
برتا: من و ترس! ... ساکت، درِ خانه باز شد! خب! شب بخیر!
دختر: شب‌بخیر، مادام! خوب بخوابید! (دختر میرود.)
صحنه دوم
برتا. سپس آکسل.
برتا (به کارش ادامه می‌دهد، خود را روی کاناپه میاندازد، لباس توریاش را مرتب میکند. سپس از جا میجهد، نور چراغ را پائین میکشد، بعد دوباره بر روی کاناپه دراز میکشد و خود را به خواب میزند.)
(یک مکث)
آکسل (داخل میشود): کسی اینجاست؟ ... برتا، تو اینجا هستی؟
برتا (سکوت میکند)
آکسل (پیش برتا میرود): خوابیدی؟
برتا (نرم): آه! توئی، دوست من! شب‌بخیر! من دراز کشیده بودم و چُرت میزدم، و من خواب بدی میدیدم ...
آکسل: ابن را دروغ میگوئی، چون من از طریق پنجره حیاط دیدم که تو خودتو روی کاناپه دراز کردی.
برتا (خشمگین میشود)
آکسل (آرام): اغواگری در لباس خواب لازم نیست! بدون ملودرام! عاقل باش و گوش کن من به تو چی میگم! (او روی یک صندلی در وسط اتاق مینشیند.)
برتا: مگه چه‌چیزی میخوای به من بگی؟
آکسل: کلی حرف برای گفتن دارم؛ اما من با تصمیمی که گرفتهام شروع میکنم: ما باید به این زندگی صیغهوار خاتمه بدیم.
برتا: چی؟ (برتا خود را از پشت بر روی کاناپه میاندازد): آه خدای من، چه چیزهائی باید تجربه کنم!
آکسل: لطفاً بدون هیستری، وگرنه آب قهوه را بر روی سرت میپاشم.
برتا: این انتقام پیروزی من بر تو در رقابت آزاد است.
آکسل: این هیچ ربطی به موضوع ندارد.
برتا: تو هیچوقت منو دوست نداشتی!
آکسل: بله، من تو را دوست داشتم، این تنها انگیزه ازدواج من با تو بود؛ اما تو به چه دلیل با من ازدواج کردی؟ چون تو در موقعیت بدی قرار داشتی و به یرقان دچار بودی!
برتا: شانس آوردیم که کسی صدای ما را نمیشنود!
آکسل: اگر هم کسی صدایمان را میشنید فاجعه نبود. من مانند یک رفیق با تو رفتار کردم، با اعتماد بی‌حد و مرز، و من فداکاریهای کوچکی کردم، همانطور که میدونی. ... قفلساز اینجا بود؟
برتا: نه، او نیامد!
آکسل: دیگر آمدنش ضروری نیست. من صورتحسابهایت را دیدم.
برتا: که اینطور، تو در کتابهای من جاسوسی میکنی.
آکسل: دفترچه اقتصاد خانه مشترکه! تو هزینههای اشتباه نوشته و درآمدها را یادداشت نکرده بودی.
برتا: شاید اینطور باشه، اما ما در مدرسه درس حسابداری نمیخونیم!
آکسل: ما هم نمیخونیم! و آنچه مربوط به آموزش و پرورش میشود را تو بهتر از من داشتی: تو به سمینار رفتی، اما من فقط به مدرسه ابتدائی رفتم.
برتا: این کتابها نیستند که آموزش میدهند ...
آکسل: نه، بلکه مادرها! اما تعجبآوره که آنها نمیتونند دخترها را به صادق بودن آموزش بدهند.
برتا: صداقت! آیا مگه اما تمام جرم و جنایتها را مردها انجام نمیدهند؟
آکسل: منظورت کسانیست که محکوم شدهاند، اما در نزد نود و نه در صد از مردانِ مجرم میشود از قاضی پرسید: پس زن کجاست؟ اما ... به تو برگردیم. ... تو تمام مدت دروغ گفتی و عاقبت کلاهبرداری کردی. برای مثال در دفترچه بجای بیست فرانک برای صبحانه در نزد مارگوری نوشته شده است بیست فرانک برای رنگ.
برتا: این حقیقت ندارد؛ صبحانه فقط دوازده فرانک ارزش دارد.
آکسل: بنابراین هشت فرانک در جیبت قرار دادی! ... و بعد سیصد فرانک از فروش عکس را ثبت نکردی.
برتا: در قانون ما نوشته شده است: "آنچه زن توسط کار خود کسب میکند به تنهائی در اختیار دارد."
آکسل: بنابراین آن یک تضاد و جنون وسواس نبود؟!
برتا: نه، چنین نبود!
آکسل: خب، حالا نمیخواهیم تنگ‌نظر باشیم، تو پول خودت را در اختیار داری و بعلاوه با شیوه غیرمسئولانه پول من را هم در اختیار داشتی. آیا فکر نمیکنی که تو ــ در رفاقت ــ باید برایم تعریف میکردی که عکس را فروختهای؟
برتا: این به تو هیچ مربوط نمیشد. 
آکسل: این به من مربوط نمیشد! خب، پس فقط این باقی‌میمونه که من کار طلاقمون را به جریان بیندازم.
برتا: طلاق! فکر میکنی که من قصد دارم با ننگ یک زن مطلقه به اطراف برم! فکر میکنی اجازه میدم که منو مثل یک کلفت که با چمدانش اخراج میکنند از خانهام بیرون کنند!
آکسل: من اگه میخواستم میتونستم تو را به خیابان بندازم، اما من میخوام انسانی رفتار کنم و طلاق را به علت عدم توافق به جریان بندازم!
برتا: وقتی تو اینطور صحبت میکنی، یعنی که هرگز منو دوست نداشتی!
آکسل: به من جواب بده: پس فکر میکنی چرا من از تو تقاضای ازدواج کردم؟
برتا: چون میخواستی که مجبورم کنی دوستت داشته باشم.
آکسل: آه خدای من، حماقت والا. ... من میتونستم از تو بخاطر جعل سند شکایت کنم، چون تو به ویلمر بدهکار بودی و مبلغ بدهی را از طریق حساب بانکی من پرداختی.
برتا: آه، پس این حیوان کوچک پیش تو بود!
آکسل: من همین الان پس از پرداختن سیصد و پنجاه فرانکی که تو بهش بدهکار بودی از او جدا شدم. اما ما نمیخواهیم در مورد پول تنگنظر باشیم. ما هنوز چیزهای بدتری در پش داریم. تو گذاشتی که این رذل قسمتی از اقتصاد خانهام را بپردازد و به این وسیله آبرویم را کاملاً از بین بردی. با پول چه کردی؟
برتا: هرچیزی که تو میگی دروغه!
آکسل: تو پول را از پنجره بیرون انداختی؟
برتا: نه، من آن را پسانداز کردم، و تو این کار را نمیتونی، تو ولخرج!
آکسل: اوه، تو روحِ صرفهجو! لباس خوابی که پوشیدی دویست فرانک ارزش داره و لباس خواب من بیست و پنج فرانک.
برتا: آیا باز هم حرف برای گفتن داری؟
آکسل: نه بیشتر، بجز اینکه تو در آینده باید به فکر دادن خرج خودت باشی. من دیگه نمیخوام بر روی قطعات چوب نقاشی و شایستگی پسانداز کردن را به تو واگذار کنم.
برتا: که اینطور، تو فکر میکنی به این راحتی میتونی از زیر بار وظایف ازدواج شانه خالی کنی. تو خواهی دید!
آکسل: حالا چون چشمهایم باز شدهاند بنابراین حوادث گذشته رنگ دیگری به خود میگیرند. تقریباً چنین به نظرم میآید که تو برای ازدواج دام گسترده بودی؛ انگار که من اینجا و آنجا در معرض چیزی که به آن اغوا میگویند قرار گرفته بودم؛ حالا به نظرم میرسد که من برای ازدواج انگار بسوی یک زنِ ماجراجو دست دراز کرده بودم که میخواست از من در یک هتل پول تیغ بزند؛ تقریباً اینطور به نظرم میرسد که از وقتی با تو ازدواج کرده‌ام در زیر بار زندگی میکنم! (او بلند میشود.) حالا، وقتی تو اینطور آنجا پشت کرده به من ایستادهای و من گردنت را با موی کوتاه میبینم، اینطور است ... بله، این طوری است که انگار ... اوه! انگار که تو یودیت هستی و بدنت را بخاطر جدا کردن سر از بدنم به من هدیه میدهی. ببین، آنجا لباسی قرار دارد که باید میپوشیدم، و تو با آن قصد حقیر ساختنم را داشتی! بله، زیرا تو احساس میکردی که پوشیدن این لباس چیندار برایم یک حقارت خواهد بود. نه! بفرما این هم دستمزد عشقت، من زنجیرم را دور میاندازم! (او حلقه ازدواجش را دور میاندازد.) 
برتا (او را با تعجب نگاه میکند.)
آکسل (با دست موی خود را به سمت بالا شانه میکند): تو جرأت نداشتی ببینی که من پشانی بلندتری از پبشانی تو دارم، به این دلیل باید مویم آن را میپوشاند تا تو را تحقیر نکند. اما چون تو به برابر بودن با من راضی نبودی، وقتی من خودم را پائین میکشیدم، به این ترتیب باید تو پائینتر از من باشی، همانطور که در واقع هستی!
برتا: و تمام اینها، این انتقام نجیبانه، چون تو پائینتر بودی!
آکسل: من پائینتر از تو بودم، حتی وقتیکه عکسهایت را میکشیدم!
برتا: تو عکسهای منو کشیدی؟ یک بار دیگه این حرف را بزنی کتک میخوری.
آکسل: توئی که قدرت خام را تحقیر میکنی، تو اولین نفری هستی که به قدرت خام پناه میبری! بزن ببینم!
برتا: فکر میکنی نمیتونم! (او به سمت آکسل میرود.)
آکسل (هر دو مچ دست برتا را با یک دست میگیرد و محکم نگاه میدارد): نه، من اینطور فکر نمیکنم. حالا متقاعد شدی که من حتی از نظر بدنی هم از تو برترم؟ تعظیم کن یا اینکه دستهاتو میشکنم!
برتا: جرأت میکنی منو بزنی؟
آکسل: چرا که نه؟ من فقط یک دلیل میشناسم که چرا باید تو را نزنم.
برتا: چه دلیلی؟
آکسل: اینکه تو فاقد صلاحیت هستی.
برتا (سعی میکند خود را آزاد سازد): آخ، ولم کن!
آکسل: فقط وقتی که تو طلب بخشش کنی! خب، زانو بزن! (او با یک دست برتا را مجبور به زانو زدن میکند): حالا صورتت را بالا بیار و به من نگاه کن، از پائین! آنجا جای توست، جائی که خودت انتخاب کردهای!
برتا (تسلیم میشود): آکسل، آکسل! من تو را دوباره نمیشناسم! آیا تو همون کسی هستی که برام سوگند یاد کرد دوستم داشته باشه، همون کسی که خواهش کرد منو رو دست بگیره، اجازه بالا بردنم را داشته باشه.
آکسل: اون فرد منم! من در آن زمان قوی بودم و فکر میکردم دارای نیرو هستم، اما تو موی نیروی منو در حالیکه بدن خستهام در آغوشت قرار داشت قیچی کردی، تو بهترین خونم را وقتی در خواب بودم مکیدی، و اما هنوز به آن اندازهای است که تو را به زانو درآرم. بلند شو و بگذار ما دکلمه کردن را ختم کنیم. ما باید در باره کارمون صحبت کنیم!
برتا (بلند میشود، بر روی کاناپه مینشیند و گریه میکند.)
آکسل: چرا گریه میکنی؟
برتا: من نمیدونم! شاید چونکه ضعیف هستم!
آکسل: میبینی، من نیروی تو بودم! وقتی من نیرویم را پس گرفتم، دیگر هیچ‌چیز برای تو باقی‌نماند. تو مانند یک توپ پلاستیکی بودی که من باد کردم؛ وقتی من تو را ول کردم تو سقوط کردی.
برتا (بدون نگاه کردن): من نمیدونم آیا اینطور است که تو میگوئی، اما از وقتی که ما ناموافق شدیم نیرو ترکم کرده! آکسل، باور کن، من هرگز چیزی را که حالا احساس میکنم هرگز احساس نکرده بودم!
آکسل: که اینطور، مگر حالا چه احساس میکنی؟
برتا: این را نمیتونم بگم! من نمیدونم، که آیا آن ... عشق است.
آکسل: تو از عشق چه میفهمی! آیا مانند اشتیاق ساکتی برای یک بار دیگر زنده خوردنم نیست؟ تو شروع میکنی به دوست داشتن من! چرا زودتر وقتی که من با تو خوب بودم شروع نکردی؟ خوبی حماقت است، پس بگذار که بد باشیم! درست نمیگم؟
برتا: بله، بهتره که کمی بد باشی، اما نه ضعیف. (برتا از جا بلند میشود): آکسل، منو ببخش، اما منو ترک نکن. منو دوست داشته باش! آه منو دوست داشته باش!
آکسل: دیر شده! دیروز، حتی امروز صبح در برابرت به زانو میافتادم، همونطور که حالا تو در برابرم ایستادهای، اما حالا دیگه دیر شده!
برتا: چرا حالا دیر شده؟
آکسل: چون من امشب تمام زنجیرها را تا آخرین حلقه پاره کردهام!
برتا (دستهای او را میگیرد): منظورت از این حرف چیه؟
آکسل: من به تو وفادار نبودم!
برتا (قیافهاش درهم میرود): آه!
آکسل: فقط با این قصد که خودم را از تو آزاد کنم!
برتا (مسلط بر خود): او که بود؟
آکسل: یک زن ... ...
(سکوت.)
برتا: چطور دیده میشد؟
آکسل: مثل یک زن! با موی بلند، پستان‌های برجسته و غیره! تو میخواستی از خودت محافظت کنی!
برتا: تو فکر میکنی که من به یک چنین ــ کسی ــ حسادت میکنم؟
آکسل: یک چنین، دو چنین، بسیاری از چنین زنهائی!
برتا (نفس عمیقی میکشد): و دوستامون برای فردا دعوت شدهاند. میخوای رسوائی به بار بیاری و دعوت را لغو کنی؟
آکسل: نه، من نمیخوام در انتقام گرفتنم آدم پستی باشم! ما فردا مهمانی داریم و پسفردا راه ما جدا میشود!
برتا: بله، حالا باید راهمان از هم جدا شود! شب‌بخیر! (او به طرف درِ سمت راست میرود.)
آکسل: شب‌بخیر! (او به طرف درِ سمت چپ میرود.)
برتا (میایستد): آکسل!
آکسل: خب؟
برتا: هیچ! ... بله، صبر کن! (او با دستهای گشوده بسوی آکسل میرود): منو دوست داشته باش، آکسل! دوستم داشته باش!
آکسل: میخواهی با کس دیگری قسمت کنی؟
(سکوت.)
برتا: بله، فقط منو دوست داشته باش!
آکسل: نه، من این کار را نمیتونم! تو دیگه مانند قدیم جذبم نمیکنی.
برتا: دوستم داشته باش، از سر ترحم! من فکر میکنم که حالا صادق باشم وگرنه هرگز خودم را در برابر هیچ مردی اینطور تحقیر نمیکردم که در برابر تو میکنم.
آکسل: اگر هم با تو ترحم میداشتم، باز هم نمیتونستم به آن فرمان دوستداشتن بدهم. دیگر مُرده است!
برتا: من بخاطر عشق یک مرد گدائی میکنم، من، یک زن، و او من را از خود میراند!
آکسل: چرا که نه! ما هم میتونیم یک بار حق داشته باشیم نه بگوئیم، گرچه ما آن را زیاد خوش‌سلیقه نمییابیم.
برتا: به یک زن که خود را به مردی عرضه میدارد و دست رد به سینهاش زده میشود!
آکسل: احساس کن، آنچه میلیونها نفر احساس میکنند، وقتی آنها بر روی زانو گدائی میکنند تا اجازه دادن آنچه را که دیگری میپذیرد داشته باشند! این را برای کل همجنسانت احساس کن و بعد بگو که چطور است!
برتا (بلند میشود): شب‌بخیر! پس تا پسفردا!
آکسل: و تو میخوای فردا هنوز هم مهمانی را بگیری؟
برتا: بله، من میخوام فردا مهمانی را بگیرم.
آکسل: خوب! پس ... پسفردا!
هر دو (میروند، هر یک به طرف سمت خودش ماند قبل)
 
پرده چهارم
همان دکوراسیونِ پردههای قبل.
اما درهای شیشهایِ ورودی به باغ بازند. در بیرون خورشید در حال درخشیدن و آتلیه از نور آن روشن است. درهای جانبیِ اتاقهای مجاور باز هستند. در باغ یک بوفه با بطری مشروب دیده میشود. آکسل با کت مشکی ظاهر میشود، بدون مدال، با پیراهن یقه ایستاده و یک کراوات دراز، با موی به بالا شانه کرده. برتا، در لباسی تیره، او یک گل بر روی شانه چپ دارد. کارل اشتارک در لباس مدنی با مدال. دو دختر خانم هال، با آرایش افراطی و لباسی گرانبها.
صحنه اول
برتا از باغ داخل میشود، رنگپریده و با حلقههای آبی در اطراف چشم. آبل از در داخل میگردد.
آبل و برتا (همدیگر را در آغوش میگیرند و میبوسند.)
برتا: سلام! خوشآمدی! تو اما دیر میائی!
آبل: سلام!
برتا: گاگا هم قول داده بیاد!
آبل: بدیهیست. او پُر از ندامت بود و طلب بخشش میکرد.
برتا (به یقه پیراهنش دست میکشد.)
آبل: امروز چه کمبودی داری؟ تو چیزیت میشه.
برتا: چرا؟ چی؟
آبل: مگر نمیبینی! تو چیزیت است ... برتا! تو چیزیت است ...
برتا: آخ، چرند نگو!
آبل: تو رنگ داری، تو درخشش در چشم داری! آره؟ باید میداشتی؟ و اینطور رنگپریده؟ برتا!
برتا: من باید برم پیش مهمانها.
آبل: بگو، آیا کارل و اویسترمارک اینجا هستند؟
برتا: هر دو نفر، بیرون در باغ هستند.
آبل: و خانم هال و دخترهایش؟
برتا: خانم هال دیرتر میاد، اما دخترها اینجا هستند، در اتاق من.
آبل: صحنه خوبی خواهد شد.
برتا: نه، اینجا نه!
ویلمر (با یک دستهگل میآید، به سمت برتا میرود، دستش را میبوسد و دستهگل را به او میدهد.)
صحنه دوم
افرادِ قبلی. ویلمر.
ویلمر: ببخش! بخاطر روحم!
برتا: نه، نه به این خاطر، اما ... بی‌تفاوته! من نمیدونم ... اما امروز نمیخوام هیچ دشمنی داشته باشم!
آکسل (میآید)
صحنه سوم
افردِ قبل. آکسل.
برتا و ویلمر (خجالتزده آنجا ایستادهاند.)
آکسل (به برتا، بدون توجه به ویلمر): ببخش اگر مزاحم شدم!
برتا: نه اصلاً مزاحم نشدی!
آکسل: من فقط میخواستم بپرسم که آیا شام شب را سفارش دادی؟
برتا: بله، البته طبق میل تو!
آکسل: من فقط میخواستم این را بدانم!
آبل: چه عالی دیده میشوید!
ویلمر (خارج میشود و به باغ میرود.)
آبل (سریع به دنبالش میرود): گوش کن! گاگا!
صحنه چهارم
برتا. آکسل.
آکسل: برای شام چی سفارش دادی؟
برتا (او را نگاه میکند و میخندد): خرچنگ و جوجه جوان.
آکسل (نامطمئن): به چی میخندی؟
برتا: به افکار تو.
آکسل: مگه چه فکر میکنم؟
برتا: تو فکر میکنی به ... آه نه، من البته آن را نمیدونم ... به شرطی که به اولین شامی که ما بعنوان نامزدی در باغوحش استهکلم داشتیم فکر نکرده باشی، در آن شب بهاری، وقتی تو از من تقاضای ازدواج کردی ...
آکسل: تو تقاضای ازدواج کردی ...
برتا: آکسل! ... و حالا این شام آخره. این یک تابستان کوتاه بود!
آکسل: خیلی کوتاه؛ اما خورشید قطعاً دوباره خواهد آمد.
برتا: بله، برای تو، که تابش آفتاب را در هر خیابانی میبینی.
آکسل: چه‌چیزی باعث میشه که خودتو کنار همون آتش گرم نکنی؟
برتا: آیا فکر میکنی شاید بتونیم بعد در شبی زیر نور چراغ دیدار کنیم؟
آکسل: منظورم این نبود ... اما بعد این حداقل یک رابطه آزاد خواهد شد.
برتا: بله، بسیار آزاد، مخصوصاً برای تو.
آکسل: همچنین برای تو. اما راحتتر برای من.
برتا: این فکر اصیلیه.
آکسل: مسائل قدیمی را به یاد نیاریم! ما از شام صحبت میکردیم! و ما نباید از مهمانهایمان غافل بشیم! خب! (آکسل به اتاقش میرود.)
برتا: از شام! بله البته! ما از  آن صحبت میکردیم!
(او متأثر به اتاقش میرود.)
آمِلی و ترزه هال (داخل میشوند.)
صحنه پنجم
آمِلی و ترزه هال از باغ میآیند. سپس دکتر اویسترمارک.
آمِلی: چقدر اینجا خستهکنندهست!
ترزه: برای من غیرقابل تحمله. و میزبانها هم چندان مؤدب نیستند.
آمِلی: زن میزبان بخصوص برای من ناخوشاینده. مثل زنهای با موهای روبان بسته میمونه!
ترزه: بله، اما باید یک ستوان بیاد ...
آمِلی: خب، این بد نیست، چون هنرمندها اینجا مثل فروشندههای دورهگردند. ساکت، او مطمئناً یک دیپلماته ... او خیلی ممتاز به چشم میاد.
هر دو (بر روی مبل مینشینند.)
دکتر (از باغ داخل میشود و توسط عینک بیدستهاش به آنها نگاه میکند): خانمها، اجازه دارم. هوم! آدم خیلی از هموطنانش را در اینجا ملاقات میکند. آیا خانمها هم هنرمندند؟ به احتمال زیاد نقاش.
آمِلی: نه، ما نقاشی نیستیم!
دکتر: آه، چرا یک کم هستید! اینجا در پاریس همه خانمها عادت دارند خود را رنگ بزنند.
ترزه: ما نیازی به این کار نداریم!
دکتر: پس حتماً خانمها بازی میکنند؟
آمِلی: بازی؟
دکتر: بله، منظورم کارت بازی نیست! اما همه زنها میتوانند یک کم بازی کنند.
آمِلی: آقای محترم، قطعاً شما به تازگی از روستا به اینجا آمدهاید.
دکتر: کاملاً به تازگی، دوشیزه من. آیا میتونم براتون خدمتی انجام بدم؟
ترزه: با عرض پوزش، ما نمیدونیم افتخار صحبت با چه کسی را داریم؟
دکتر: خانمها قطعاً به تازگی از استکهلم به اینجا آمدهاند. اینجا در این سرزمین آدم اجازه دارد با همدیگر بدون ضامن صحبت کند.
آمِلی: ما هنوز درخواست ضمانت نکردیم.
دکتر: پس چرا میخواهید حس کنجکاویتان را راضی سازید. خب، من یک پزشک قدیمی خانوادگیام و نامم آندرسن است. شاید من هم بتونم حالا نام خانمها را بدانم ... به شخصیت نیاز ندارم.
ترزه: ما هال نامیده میشیم، البته اگر بتواند برای آقای دکتر جالب باشد.
دکتر: هال؟ هوم! این نام را حتماً قبلاً شنیدهام. ببخشید، ببخشید یک سؤال دارم! یک سؤال تقریباً روستائی.
آمِلی: خجالت نکشیدید!
دکتر: آیا پدرتون هنوز زنده است؟
آمِلی: نه، او مُرده!
دکتر: بنابراین! بله، من خیلی دور رفتم، من باید اما هنوز دورتر بروم. آقای هال ...
ترزه: پدر ما مدیر یک شرکت بیمه آتشسوزی در گویتهبورگ بود.
دکتر: خب پس، لطفاً مرا ببخشید. ... آیا از پاریس خوشتون میاید؟
آمِلی: خیلی! ... ترزه، ندیدی که من شالم را کجا گذاشتم؟ اینجا خیلی سوز میاد. (و از جا بلند میشود.)
ترزه: حتما اونو تو باغ جاگذاشتی. (و از جا بلند میشود.)
دکتر (از جا بلند میشود): نه، بیرون نروید. اجازه بدید من آن را براتون بیاورم. نه، شما بفرمائید بنشینید. (او به باغ میرود.)
خانم هال (از سمت چپ میآید، تا اندازهای مست، با چشمهای سرخ شعلهور و با لکنت زبان.)
صحنه ششم
آمِلی.ترزه. خانم هال.
آمِلی: ببین، مامان آنجاست! و دوباره در چنین وضعیتی! خدایا، او اینجا چه میخوهد! ... مامان، تو اینجا چکار میکنی؟
خانم هال: ساکت باشید! من میتونم خیلی خوب مثل شماها اینجا باشم!
ترزه: چرا دوباره مشروب نوشیدی؟ فکر کن، اگر یکی بیاد!
خانم هال: من مشروب ننوشیدم! این چه صحبتیه!
آمِلی: حالا باید چکار کنیم، وقتی دکتر بیاید و تو رو در این حال ببینه. بیا اینجا داخل شو، اینجا میتوی یک لیوان آب بنوشی.
خانم هال: خیلی خوبه، آدم با مادرش اینطور رفتار و ادعا کنه که مشروب نوشیده.
ترزه: صحبت نکن، بلکه فوری برو تو اتاق دیگه. (او خانم هال را با خود از سمت راست میبرد.)
خانم هال (با اکراه): آدم با مادرش اینطور رفتار نمیکند. آیا اصلاً برای مادرتون احترام قائل نیستید؟
آمِلی: نه خیلی زیاد. فقط عجله کن!
هر سه (از سمت راست خارج میشوند.)
آکسل و کارل (از باغ برمیگردند.)
صحنه هفتم
آلکس. کارل اشتارک.
کارل: خب، آکسل عزیزم، تو اما خیلی خوب به نظر میرسی، و ظاهری مردانهتر از گذشته داری.
آکسل: بله، من خود را رها ساختهام!
کارل: تو باید همون کار من را میکردی.
آکسل: مانند کار تو؟
کارل: مانند من. من بلافاصله مقامم را بعنوان رئیس و بزرگ خانواده فتح کردم، محلی را که من به دلیل عقل برتر و سرشت طبیعیام برگزیده شده آن احساس میکردم.
آکسل: پس نظر همسرت دراین باره چی بود؟
کارل: میدونی، من فراموش کردم اینو از همسرم بپرسم! اما اگر بخواهم از ظاهرش قضاوت کنم او آن را کاملاً درست مییافت. فقط وقتی مردهای درست و حسابی آنجا باشند، بنابراین زنها هم پس از آنها هستند!
آکسل: اما قدرت باید حداقل تقسیم شود.
کارل: قدرت نمیتواند تقسیم شود! اطاعت کردن یا فرمان دادن! تو یا من! من خودم را بر او ترجیح دادم، و او باید خود را با آن وفق میداد.
آکسل: بله، بله! ... اما زنت پول داشت!
کارل: حتی یک پنی هم نداشت! او بجز یک قاشق نقرهای هیچ‌چیز دیگر نداشت. اما او خواهان ازدواج بود، و آن را هم بدست آورد. میدونی، او دارای اصول است! ... و او خوب است، چنان خوب، میدونی، و به همین دلیل من هم با او خوب هستم. من از اینکه با او ازدواج کردهام خیلی راضیام، چرا که نه؟ و بعلاوه او بسیار عالی آشپزی میکند.
آمِلی و ترزه (از سمت راست میآیند.)
صحنه هشتم
افرادِ قبل. آمِلی. ترزه.
آکسل: اجازه دارم معرفی کنم؟ ستوان اشتارک، دوشیزه آمِلی و دوشیزه ترزه هال.
کارل: از  آشنائی با شما خانمها خیلی خوشبختم.
(جنبش بخاطر دوباره شناختن.)
آمِلی و ترزه (با خجالت تعظیمی میکنند و به باغ میروند.)
کارل: این دو خانم چطور به اینجا میآیند؟
آکسل: چرا؟ دوستان زنم هستند و برای اولین بار اینجا هستند. مگر آنها را میشناسی؟
کارل: بله، کمی!
آکسل: یعنی چه؟
کارل: هوم! من  آنها را یک شب در پترزبورگ ملاقات کردم.
آکسل: یک شب!
کارل: بله!
آکسل: آیا اشتباه نمیکنی؟
کارل: اوه نه! هیچ اشتباهی. آنها در پترزبورگ بسیار شناخته شده بودند.
آکسل: و برتا آنها را به خانه من میاره!
برتا (برانگیخته داخل میشود.)
صحنه نهم
افرادِ قبل. برتا.
برتا: این چه معنی میده! آیا به دخترها توهین کردید؟
آکسل: نه ... اما ...
برتا: آنها از اینجا گریان خارج میشوند و شرح میدن که آنها در جمع این آقایان نمیتوانند بمانند! چه اتفاقی افتاده؟
آکسل: آیا این خانمها را میشناسی؟
برتا: آنها دوستان من هستند. این کافیه؟ یا نه؟
آکسل: نه کاملاً!
برتا: نه کاملا؟ حالا اما، اگر ...
دکتر (از باغ داخل میشود.)
صحنه دهم
افرادِ قبل. دکتر اویسترمارک.
دکتر: این یعنی چه؟ با این دخترهای کوچک چکار کردید که آنها از آنجا فرار کردند! من میخواستم بهشان کمک کنم پالتویشان را دربیاورند اما آنها آن را رد کردند و اشگ در چشم داشتند.
کارل: من مایلم بپرسم که آیا آنها دوستان برتا هستند؟
برتا: بله، آنها دوستان من هستند! اما اگر حمایت من کافی نیست، پس شاید دکتر اویسترمارک آنها را تحت حمایت خود بگیرد، چون او برای این کار یک تعهد ویژهای دارد.
کارل: اینجا اشتباهی رُخ داده است. تو معتقدی که من بخاطر رابطهای که با آنها داشتهام باید بعنوان شوالیه ناجیشان ظاهر شوم.
برتا: چه رابطهای؟
کارل: یک رابطه تصادفی، مانند بقیه رابطههائی که آدم با چنین زنهائی دارد!
برتا: چنین زنهائی! تو دروغ میگی!
کارل: من عادت به دروغگوئی ندارم!
دکتر: اما من نمیفهمم، پس من با این خانمها چکاری میتوانم داشته باشم؟
برتا: تو البته مایلی ترجیح بدهی که از دختران ترک کرده خودت هیچ‌چیز ندانی!
دکتر: دختران من؟ من اصلاً از این حرفها هیچ‌چیز نمیفهمم.
برتا: آنها دو دختر تو از زن مطلقهات بودند.
دکتر: چون تو فکر میکنی که دارای حق طعنه زدن هستی و روابط خانوادگیام را در حضور مردم علنی میکنی، بنابراین من هم جوابت را در حضور عموم میدهم. تو منظورت این است کشف کردهای که من بیوه نیستم بلکه مطلقهام. خوب! بیست سال قبل زندگی زناشوئی من بدون فرزند منحل شد. بعد من وارد یک رابطه دیگر شدم و از این رابطه یک فرزند دارم که به تازگی شش ساله شده است. بنابراین این دو دختر بزرگسال فرزندان من نیستند. حالا میدونی که جریان از چه قرار است!
برتا: اما زنت را در جهان ول میکنی ...
دکتر: نه، آن هم اینطور نبود. او راه خود را میرفت یا تلوتلو میخورد، و بعد او نیمی از درآمدم را میگرفت، تا اینکه متوجه شدم که او ... اما حالا تعریف کردن کافیه. اگر میدونستی که برای دو خانواده کار کردن چه زحمت و محرومیتی برام تموم کرد این لحظه ناخوشایند را برام فراهم نمیآوردی، اما البته تو نمیتونستی تصورش را بکنی. بیشتر لازم نیست بدونی، این ماجرا اصلاً به تو مربوط نیست!
برتا: برام جالبه بدونم که چرا زن اولت ترا ترک کرد!
دکتر: من فکر نمیکنم که برات جالب باشه بشنوی که او کینهتوز، تنگنظر و بدجنس بوده است، و من بیش از حد نسبت به او خوب بودم! و حالا، تو برتای نرم دل و حساس، در نظر بگیر، اگر آنها واقعاً دخترهای من میبودند قلب پیر من چه شاد میگشت، وقتی بعد از هجده سال دوباره این بچهها را میدیدم، بچههائی که من در اثنای شبهای درازِ بیماری بر روی دستهایم حمل کرده بودم. و فکر کن، اگر او، اولین عشقم، همسرم، که زندگی با او برای اولین بار برایم زندگی گشت دعوتت را میپذیرفت و میآمد. چه ملودرامای پرده پنجم شاکرانه‌ای میگشت که تو میخواستی به ما ارائه دهی، چه انتقام نجیبانهای از یک بیگناه. ممنون دوست قدیمیام، خیلی ممنون برای بازپرداخت این دوستیای که من به شما ثابت کردم. 
برتا: بازپرداخت! بله، من میدونم که من به تو حقالزحمه بدهکارم ...
آکسل، کارل و دکتر. اوه! اوه!
برتا: من اینو میدونم! خیلی خوب میدونم!
آکسل، کارل و دکتر: نه، پیف! پیف!
دکتر: خب، حالا من میرم! چشمه وحشت! بله، تو یکی از انواع درست آن هستی! ببخش آکسل، اما من واقعاً بیگناهم!
برتا: این یک مرد واقعیست، مردی که اجازه میدهد به همسرش توهین کنند!
آکسل: من در حق تو دخالت نمیکنم، نه در توهین کردن و نه در توهین گشتن!
(موسیقی در باغ، گیتار و ترانه ایتالیائی.)
آکسل: خوانندهها آمدند، شاید خانمها و آقایان را با رفتن به آنجا خشنود سازد، تا از اندکی هماهنگی در این روز لذت ببریم.
آکسل، کارل و برتا (آنها به باغ میروند.)
صحنه یازدهم
دکتر تنها. سپس خانم هال.
(صدای خفه موسیقی از باغ در داخل به گوش میرسد.)
دکتر (میرود و عکسهای روی دیوار سمت راست کنار درِ اتاق آکسل را تماشا میکند.)
خانم هال (از اتاقی خارج میشود و با گامهای نامطمئن جلو میآید و میایستد و بعد روی یک صندلی مینشیند.)
دکتر (او را بجا نمیآورد و تعظیم میکند.)
خانم هال: این چه موسیقیای در بیرون است؟
دکتر: خانم محترم، آنها ایتالیائی هستند!
خانم هال: خب؛ اینها احتمالاً همانهائی هستند که من در مونت کارلو شنیده بودم.
دکتر: آه، احتمالاً ایتالیائیهای بیشتری هم وجود دارند!
خانم هال: من فکر میکنم که این خود اویسترمارک است! ... بله، کسی وجود نداشت که مانند او در جواب دادن چنین سریع باشد.
دکتر (با دقت به خانم هال نگاه میکند): آه! ... چیزهائی وجود دارند ... که ... کمتر وحشتناکتر از وحشتند! کارولین، این تو هستی! و این لحظهای است که من هجده سال از آن میگریختم، خواب میدیدم، جستجو میکردم، وحشت میکردم، مشتاق بودم؛ مشتاق بودم، تا ضربه را احساس کنم و سپس دیگر هیچ وحشتی نداشته باشم! (او بطری کوچکی از جیب خارج میسازد و چند قطره از آن بر روی زبانش میچکاند): نترس، این سم نیست، این فقط برای قلب است، میبینی!
خانم هال: آه، قلب. بله! تو قلب زیادی داشتی.
دکتر: این عجیب است که دو انسان سالخورده پس از هجده سال همدیگر را میبینند بدون آنکه با هم نزاع کنند.
خانم هال: این تو بودی که همیشه نزاع میکردی!
دکتر: من به تنهائی؟ چگونه! ... آیا باید این پایان باشد؟ ... من میخوام سعی کنم تو را با دقت نگاه کنم. (او یک صندلی برمیدارد و در مقابل خانم هال مینشیند): بدون لرزیدن!
خانم هال: من پیر شدهام!
دکتر: آدم پیر میشود؛ آدم این را خوانده، شنیده، دیده و خودش احساس کرده، اما این وحشتناک است. من هم پیر شدهام!
خانم هال: و تو با زندگی تازهات خوشبختی؟
دکتر: صادقانه بگم: بی‌اهمیت است؛ طوری دیگر، اما تا اندازهای یکسان.
خانم هال: زندگی قدیمی شاید بهتر بود؟
دکتر: نه، بهتر نبود، آن زندگی هم همینطور بود، اما سؤال اینجاست که حالا بهتر نخواهد بود، فقط به این دلیل که آن یک زندگی قدیمی بود. آدم فقط یک بار شکوفا میشود، و سپس آدم میوه میدهد؛ آنچه دیرتر میآید فقط پیامدهای کوچکی بیش نیستند. و تو؟ تو چطور زندگی میکنی؟
خانم هال (رنجیده): من چطور زندگی میکنم؟
دکتر: منو درست درک کن! آیا از زندگیت راضی هستی ــ منظورم این است ــ آخ، که صحبت کردن با زنها مشکل است.
خانم هال: راضی؟ هوم!
دکتر: بله، تو هرگز راضی نبودی! اما وقتی که آدم جوان است میخواهد همه‌چیز خوب را داشته باشد، و وقتی آدم پیر است همه‌چیز را بدست میآورد! خب! تو به خانم آلبرگ گفتی که دخترهایت فرزندان من هستند!
خانم هال: من؟ این دروغ است!
دکتر: همیشه دروغ گفتن! در گذشته، وقتی من بیعقل بودم تو را متهم میساختم؛ اما حالا میدونم که این یک اشتباه طبیعیست. تو خودت هم میدونی که دروغ میگی. اما این به اینجا تعلق ندارد! قصد داری تو بری، یا اینکه باید من برم؟
خانم هال (از جا بلند میشود): من میرم! (اما بعد بر روی صندلی میافتد و دستش را به اطراف میگیرد.)
دکتر: چی؟ مست هستی؟ ... این ناراحت‌کنندهست، وحشتناک ناراحت‌کننده، آه! من فکر کنم باید شروع به گریستن کنم! ... کارولین! نه، من نمیتوم تحمل کنم!
خانم هال: من بیمارم!
دکتر: بله، آدم وقتی بیش از حد مشروب بنوشد بیمار میشود! اما! این بدتر از آنچیزیست که من فکر میکردم. من کودکان کوچک بدنیا نیامده زیادی را کشتهام تا مادرشان را نجات دهم، و من آنها را لرزان در جنگ با مرگ احساس کردهام؛ من عضلات زنده را اره کردهام و جاری شدن مغزاستخوان را مانند کره از استخوان تازه به بیرون دیدهام، اما هرگز چیزی مرا از زمانیکه تو مرا ترک کردی چنین به درد نیاورد. در آن وقت حالم اینطور بود که انگار تو با یکی از ریههایم ترکم کردی و من با ریه دیگر فقط میتونستم نفس نفس بزنم! ... آه، حالا فکر میکنم که در حال خفه شدنم!  
خانم هال: کمکم کن از اینجا بروم! اینجا خیلی وحشتناکه! و من نمیدونم که ما اینجا چکار داشتیم. دستتو بده به من!
دکتر (او را به سمت درِ پسزمینه هدایت میکند): در آن زمان این من بودم که دستت را طلب میکردم؛ و دست ظریف تو به سختی لمسم میکرد. این دست ظریف و سفید یک بار به صورتم کشیده زد؛ من اما آن را بوسیدم. ... اوه! حالا این دستها پژمردهاند و دیگر نمیزنند. ... آه، لذت زندگی، کجا آمده بودی؟ آن هم همان مسیری را برداشت که تو انتخاب کردی! تو، عروس جوانیِ من!
خانم هال (در راهرو): پالتوی من کجاست؟
دکتر (در را میبندد): احتمالاً در راهرو. ... این ترسناک است! (او یک سیگار روشن میکند): اوه، لذت زندگی! من خیلی دلم میخواد بدونم که در بندر ماهیگیری از دود ذغال پُر شده اینچنین شیرین است؟ دروغ،! احتمالاً! دروغ! دروغ! ازدواج! عشق، ناپل، لذت زندگی، عتیق، مدرن، لیبرال، محافظهکار، آرمانگرا، واقعگرا، طبیعتگرا؛ دروغ! دروغ! در کل مسیر!
آکسل، آبل، ویلمر، کارل و فرانک اشتارک (داخل میشوند.)
صحنه دوازدهم
دکتر. آکسل. آبل. ویلمر. کارل و خانم اشتارک.
خانم اشتارک: کدام مسیر، آقای دکتر؟
دکتر: میبخشید، آن فقط یک نشخوار کوچک بود. اینجا دو نفر رخنه کرده بودند که ما باید شناسائیشان میکردیم.
خانم اشتارک: دختران جوان؟
کارل: بله، حالا اما هیچ ربطی به ما ندارد. اما من نمیدانم، من اینجا در واقع «دشمن را در هوا بو میکشم!»
خانم اشتارک: آه، کارل عزیز، تو همیشه دشمن میبینی.
کارل: نه، من آن را نمیبینم، اما احساسش میکنم.
خانم اشتارک: پس بیا پیش خانم کوچولوت، او از تو دفاع خواهد کرد.
کارل: آه، تو همیشه بامن خوب بودی.
خانم اشتارک: چرا که نه، وقتی تو همیشه با من خوب هستی!
(در در پسزمینه گشوده میگردد.)
دو مرد (یک عکس را به داخل میآورند.)
دختر و برتا (میآیند.)
صحنه سیزدهم
افرادِ قبل. برتا. دختر. دو مرد.
آکسل. این چیه؟
دختر: دربان گفت که این باید به آتلیه برده بشه، زیرا که او نمیتونست این را پیش خودش نگاه دارد.
آکسل: این دیوانه‌بازیها یعنی چی. عکس را بیرون ببرید!
دختر: مادام خودشان منو برای آوردن عکس فرستادند.
برتا: این حقیقت ندارد! بعلاوه این عکس من نیست! این عکس جنابعالیست! همینجا قرارش دهید!
دختر و دو مرد (میروند.)
برتا: آکسل، شاید اصلاً مال تو نباشد؟ ما باید ببینیم!
آکسل (خود را در مقابل عکس قرار میدهد.)
برتا: کمی برو کنار، تا ما بتونیم ببینیم!
آکسل (کنار میرود): این یک اشتباه است!
برتا (وحشتزده): چه؟ این چیست؟! این یک اشتباه است! این چه معنی دارد؟ این که عکس من است، اما با شماره آکسل. آه! (او سقوط میکند.)
آکسل: او میمیرد!
خانم اشتارک: خدایا کمک کن! چه شده است! بیچاره کوچولو! دکتر اویسترمارک کاری بکنید! چیزی بگوئید! و آکسل هم غرق‌گشته آنجا ایستاده است!
دکتر و کارل (برتا را به اتاقش در سمت راست حمل میکنند.)
خانمها (به دنبالشان میروند.)
ویلمر و آکسل (تنها میمانند.)
صحنه چهاردهم
آکسل. ویلمر.
آکسل: تو این کار را کردی!
ویلمر: من؟
آکسل (گوش او را میگیرد): تو، اما نه همه‌چیز را! اینجا باید سهم خود را بدست بیاری. (او را به سمت در میکشد و آن را با یک پا باز میکند: و با پای دیگری ویلمر را از خانه بیرون میاندازد): گمشو!
ویلمر: تو از این کارت پشیون خواهی شد!
آکسل: صبر کنیم و ببینیم!
دکتر و کارل (برمیگردند.)
صحنه پانزدهم
آکسل. دکتر اویسترمارک. کارل اشتارک.
دکتر: جریان عکس چه بود؟
آکسل: باید اسید سولفوریک را تدائی میکرد!
کارل: بگو ببینم! حالا تو پذیرفته نشدهای یا او؟
آکسل: من با عکس او رد شدهام! من میخواستم به او کمک کنم، بعنوان رفیق خوب، و به همین دلیل نمره عکسها را با هم عوض کردم.
دکتر: بله، اما اینجا چیز دیگری وجود دارد! برتا میگوید که تو او را دیگر دوست نداری.
آکسل: در این مورد حق با اوست. جریان از این قرار است، و ما فردا از هم جدا میشویم.
دکتر و کارل: جدا؟
آکسل: بله! زیرا که دیگر بندی برای پاره گشتن بین ما باقی‌نمانده است، بنابراین خود بخود نابود میشود. این زندگی ما یک ازدواج نبود، فقط با هم زندگی کردن بود، اگر که نه بدتر از آن!
دکتر: چه هوای بدی اینجاست! بیائید برویم!
آکسل: بله، همینطور من هم باید برم بیرون ... به دور از اینجا!
هر سه (به سمت پسزمینه میروند.)
آبل (میآید)
صحنه شانزدهم
افرادِ قبل. آبل.
آبل: چی؟ آقایان میخواهند بروند؟
آکسل: تو را به تعجب میاندازد؟
آبل: آیا میتونم باهات صحبت کنم؟
آکسل: صحبت کن!
آبل: آیا نمیخوای پیش برتا به اتاق بری؟
آکسل: نه!
آبل: چه بر سرش آوردی؟
آکسل: من به زمین فشارش دادم.
آبل: من این را دیدم، چونکه مچ دستش کاملاً آبی رنگ شده بود. به من نگاه کن! من هرگز این را از تو توقع نداشتم! حالا، پیروزمند، پس بخاطرش شادی کن!
آکسل: یک پیروزی مشکوک که من اصلاً آرزشو نمیکردم!
آبل: آیا به این خیلی مطمئنی؟ (او خود را به سمت آکسل خم میکند و زمزمه میکند): برتا دوستت داره، از زمانیکه ... تو او را خم کردی.
آکسل: اینو میدونم. اما من دیگه اونو دوست ندارم.
آبل: نمیخوای بری پیشش؟
آکسل: نه، همه‌چیز بین ما تموم شده. (او بازوی دکتر را میگیرد.): برویم!
آبل: نباید هیچ پیغامی به برتا برسونم؟
آکسل: نه! بله! به او بگو که من اونو خار میشمرم و ازش متنفرم!
آبل: خدانگهدار، دوست من!
آکسل: خدانگهدار، دوست من!
آبل: دوست من؟
آکسل: آیا دوست من هستی؟
آبل: من نمیدونم! هم هستم و هم نیستم؛ هیچ‌چیز! من یک حرامزادهام ...
آکسل: ما همه احتمالاً حرامزادهایم! بعنوان آمیزشهائی از زن و مرد! شاید تو به روش خودت منو دوست داشتی، چون میخواستی بین من و برتا جدائی بندازی.
آبل (یک سیگار میپیچد): دوست داشتن؟ ... من خیلی مایلم بدونم که این چطور چیزی میتواند باشد! نه، من قادر به دوست داشتن نیستم؛ من باید غیر طبیعی باشم ... زیرا که دیدن شماها باعث خوشحالیم میشود، تا اینکه حسادت چلاق مرا ملتهب میسازد. ... شاید تو منو دوست داشتی؟
آکسل: نه، بخاطر آبرو! تو برام رفیق تحسینبرانگیزی بودی که بر حسب اتفاق لباس زنانه میپوشید؛ تو هرگز این تأثیر را بر من نذاشتی که به جنسیت دیگری تعلق داری؛ و عشق، میبینی، میتونه و اجازه داره فقط بین افراد از جنس مخالف اتفاق بیفته ...
آبل: عشق جنیستی، بله!
آکسل: آیا عشق دیگری هم وجود داره؟
آبل: من نمیدونم! ... اما بطور قطع من مایه تعصفم! و این نفرت، این نفرت وحشتناک! شاید وقتی شما مردها مایل نباشید از دوست داشتن ما زنها چنین بترسید از بین بره، وقتی شماها دیگه چنین ... چطور باید بگم؟ ... حتماً اینطور خونده میشه ... چنین اخلاقی نبودید!  
آکسل: لعنت بر شیطون، خب، پس شماها کمی مهربونتر باشید و خودتونو چنین نیارائید که وقتی آدم شماها را میبیند باید به قانون مجازات فکر کند!
آبل: آیا فکر میکنی که من خیلی افتضاح دیده میشم؟
آکسل: بله، میدونی، تو باید ببخشی! اما تو وحشتناک دیده میشی.
برتا (میآید.)
صحنه هفدهم
افرادِ قبل. برتا. سپس دختر.
برتا (به آکسل): تو میری؟
آکسل: بله، همین الان میخواستم برم، اما حالا میمونم!
برتا (نرم): چی؟ تو ...
آکسل: من در خانهام میمونم!
برتا: در خانۀ ما!
آکسل: نه، در آتلیهام، در کنار مبلمانم!
برتا: و من؟
آکسل: تو هرچه دوست داری میتونی انجام بدی، اما تو باید بدونی که چه ریسکی میکنی! ... میبینی، من درخواست طلاق از میز غذا و اتاق خواب را برای یک سال دادهام. اگر بمونی، یعنی که، اگه در این مدت به ملاقاتم بیائی، بنابراین در بین زندان و یا دیده شدن بعنوان معشوقهام حق انتخاب داری! آیا هنوز مایلی بمونی؟
برتا: اوه! ... آیا این قانونیست؟
آکسل: این قانون است!
برتا: پس تو منو بیرون میکنی؟
آکسل: من نه، قانون!
برتا: و تو فکر میکنی که من با این کار موافقم؟
آکسل: نه نیستی، چون تو قبل از اینکه منو تا حد مرگ شکنجه ندی راضی نمیشی!
برتا: آکسل! چطور میتونی اینطور صحبت کنی؟ اگه میدونستی که من ... تو رو دوست دارم!
آکسل: من اینو غیرقابل درک نمیدونم، اما من دیگه تو رو دوست ندارم!
برتا (بلند میشود): چون تو  آبل را دوست داری!
آکسل: نه، قطعاً نه! من این کار را نکردم، و آن را نخواهم کرد! چه تخیل باور نکردنیای! انگار که زن جذابتری از آبل دیگر وجود نداشته باشد.
برتا: اما او تو رو دوست داره!
آکسل: امکانش زیاده؛ من تقریباً فکر میکنم که او خودش هم به چنین چیزی اشاره کرد؛ بله، من به یاد میارم، او مستقیم گفت که چه میشد اگر فقط؟
برتا (با لحنی دیگر): تو واقعاً بیشرمترین انسانی هستی که تا حال به من برخورد کرده.
آکسل: بله، من هم همین فکر را میکنم!
برتا (پالتویش را میپوشد و کلاه بر سر میگذارد): و حالا قصد داری منو به خیابون بندازی؟ جداً میخوای این کار را بکنی؟
آکسل: در خیابان یا هرجا که مایلی.
برتا (عصبانی): فکر میکنی یک زن اجازه میده با او چنین رفتاری کنند؟
آکسل: تو یک بار از من خواهش کردی، فراموش کنم که تو یک زنی. خب! حالا من هم آن را فراموش کردهام!
برتا: اما میدونی که تو در قبال کسی که زنت بوده مسئولیت داری؟
آکسل: بنابراین پرداخت پول، برای رفاقت خوب؟ درسته؟ مؤسسه پرداخت پول!
برتا: بله!
آکسل: بفرما این هم پیشپرداخت پول یک ماه! (او چند اسکناس روی میز قرار میدهد.)
برتا (پولها را برمیدارد و میشمرد): هنوز مقداری شرف در تو وجود دارد!
آکسل: خدانگهدار، برتا، حالا من میرم!
برتا: صبر کن، من هم میام!
آکسل: نه، من حالا دیگه با تو نمیرم.
برتا: چی؟ چرا؟
آکسل: چون من خجالت میکشم!
برتا (شگفتزده):تو خجالت میکشی؟
آبل: بله، من خجالت میکشم! با اینکه! (او میرود.)
برتا: من نمیفهمم! ... خدانگهدار، آکسل! ممنون برای پول! آیا دوست هستیم؟ (او دست آکسل را میگیرد.)
آکسل: حداقل من دوست نیستم! ... دستم را ول کن، وگرنه فکر میکنم که میخوای منو دوباره از راه به در کنی!
برتا (به سمت در میرود.)
آکسل (با یک آه بخاطر راحت شدن): رفقای عالی! آه!
دختر (از در باغ وارد میشود): دوشیزه انتظار آقایان را میکشد!
آکسل: بله! بلافاصله با اشتیاق از جا برمیخیزد.
برتا: آیا این رفیق تازه است؟
آکسل: نه، رفیق نه؛ او یک معشوقه است!
برتا: و همسر آینده!
آکسل: شاید! زیرا که رفقا را برای کافه میخواهم، در خانه اما یک زن! (جنبش، مانند قبل، برای رفتن.): با عرض پوزش!
برتا: پس خدانگهدار! آیا دیگر هرگز همدیگر را ملاقات نمیکنیم؟
آکسل: اوه چرا! ... اما فقط در کافه! ... خدانگهدار!
 
حق مالکیت
یک درختچۀ زیبای فندق در جنگل وجود داشت. در یکی از روزهای درخشان ماه آگوست زمانیکه فندق‌ها رسیده بودند یک سنجاب به آنجا میآید.
او به خودش میگوید: "این درختچۀ فندق به من تعلق دارد" و بر روی یک شاخه میجهد تا دندانهایش را با شکاندن میوههایِ خوشمزه آزمایش کند.
صدای ضعیفی از درختچه طنین میاندازد: "گمشو از اینجا، تو دزد!"
سنجاب بلند میگوید: "چه کسی آنجاست؟" و به اینجا و آنجا نگاه میکند.
عاقبت او در پایِ درختچه یک موشِ زمستانخواب کشف میکند.
موشِ زمستانخواب تکرار میکند: "برو دنبال کارت و فندقهای من را راحت بگذار!"
سنجاب تمسخرکنان میگوید: "فندقهای تو!" و بدون تحمیل هیچ محدودیتی به خود شروع به خوردن فندقها میکند.
"بس کن، دزد!"
"اجازه دارم بپرسم که طبق چه قانونی این درختچه به تو تعلق دارد؟"
"طبق قانون آنکس که اول آمده."
"بسیار خوب، حضرت آقا، و من آن را طبق قانونِ اولین مالک صاحب میشوم. قدرت جلوتر از قانون است. من قویترم، بنابراین اولویت با من است، میبینی که؟"
یک فندقشکنِ خالدار که سر و صدا او را به آن سمت کشانده بود فریاد میزند: "اینجا چکار داری؟ فندقهای من را راحت بگذار، در غیراینصورت بد میبینی!"
سنجاب سریع پاسخ میدهد: "آقای عزیز، باید ببخشید، اما من این درختچه را اینجا همین الان کشف کردم."
"من میخواهم با کمال میل باور کنم که تو درختچۀ من را کشف کردی، اما به چه حقی آن را از آن خود کردی؟"
"من آن را طبق ..."
"بله، تو آن را خیلی راحت صاحب شدی. و حالا من آمدهام و آن را دوباره پس میگیرم."
در همان لحظه که فندقشکنِ خالدار قصد داشت به سنجاب هجوم ببردْ بارانی از سنگ به سمتشان میبارد، و آنها به سرعت فرار میکنند.
پسرهائی که برای جمع کردن فندق آمده بودند فریاد میزنند: "این حقهبازها! حالا آنها برای زحمتشان هیچچیز بدست نمیآورند."
و پسرها فندقها را میکَنند و در کلاههای خود جمع میکنند.
مستأجر زمین حالا در صحنه ظاهر میشود و میغرد: "آنجا در پشت درختچهها جریان بامزهای برقرار است. آقایان دزد، اجازه میدهید که شماها را بخاطر نظر اشتباه‌تان در باره حق مالکیت درست و حسابی تنبیه کنم!"
سرجوخه که با افراد گشتِ خود به آنجا آمده بود او را متوقف میسازد، و در حال بیرون کشیدن چاقوی بلندِ ساقهبریِ خود میگوید: "ساقههای زیبائی اینجا هستند. از قضا آنچه ما احتیاج داریم."
مستأجر زمین اعتراض میکند: "دست نگهدارید!"
سرجوخه میپرسد: "آیا شما مالک زمین هستید؟ نه، شما مالک زمین نیستید! بنابراین دهان‌تان را ببندید!"
"اما من مستأجر زمین هستم!"
"این چه اهمیتی برای من دارد؟ شما حتی حق ندارید این درختچۀ فندق را قطع کنید، اما من این حق را دارم."
مستأجر زمین میپرسد: "آیا قانون حق مالکیت لغو شده است؟"
"در این مورد بله، آقای عزیز؛ تا زمانیکه اسلحهها حرف میزنند قوانین سکوت میکنند، و اگر ما را به پیش صاحب زمین همراهی کنید من دستور مصادره را به او نشان خواهم داد."
آنها میروند؛ اما به محض رفتن آنها یک نقشهبردارِ راهآهن در رأس عده زیادی کارگر ظاهر میشود.
نقشه‌بردار دستگاهِ اندازهگیری را برپا میسازد، محاسبه میکند، اندازه میگیرد، چیزهای مختلفی در دفتر یادداشتش مینویسد و کارگران را تقسیم میکند.
او میگوید: "اول این درختچه فندق را قطع کنید!"
دستور او بلافاصله انجام میشود.
وقتی مالک زمین به آنجا میرسد میپرسد: "به چه حقی به خودتان اجازۀ این جرم را میدهید؟"
"طبق قانون سلب مالکیت."
"بنابراین آقای عزیز! بفرمائید کارتان را انجام دهید!"
و با این توضیح مالک زمین آنجا را راضی ترک میکند.
سرجوخه میگوید: "این یک تجاوز قانونی به حق مالکیت افراد است."
مستأجر زمین میگوید: "طبق قانون آنکس که آخر آمده."
پسرها زمزمه میکنند: "حالا باید برای مصادرۀ فندقها عجله کنیم."
فندقشکنِ خالدار فریاد میزند: "من مصادره میکنم!"
موشِ زمستانخواب میگوید: "اگر هنوز کسی بیاید و به من بگوید که یک حق مالکیت وجود دارد ادبش خواهم کرد!"
 
وطن‌پرستان
درختان گیلاس پُر از شکوفهاند، و در نیزار یک اُردکماهی در اطراف شنا میکند. شوهرِ جوان در ایوان خانۀ روستائی که برای تابستان اجاره کرده نشسته است. رها از یقه آهاری و سرآستین مشغول تعمیر چوبِ ماهیگیریاش است، در حالیکه هوایِ تازه ماه مِه را که خود را با رایحۀ تنباکوی یک پیپ مخلوط میسازد تنفس میکند.
همسر جوانش مشغول خالی کردن کیف‌دستی است، و بچهها در باغ بازی میکنند، جائیکه گلهای لاله و نرگس اخیراً شکوفا شدهاند.
مرد میگوید: "نه، خدا میداند که زندگی در روستا خیلی زیباست! آه، من چقدر از شهر متنفرم!"
و او به لایههای مهِ دودآلودی که در مسیر شهر در مسافت دوری در افق استراحت میکنند اشاره میکند.
زن پاسخ میدهد: "و به محض فرا رسیدن پائیز از روستا متنفر میشوی و شهر را ستایش میکنی."
"تو با این حرف میخواهی بگوئی که این مسئله مربوط به دمایِ هوا است؟"
"بله، چرا که نه؟"
اما حالا کودکان میجهند و به آنجا میآیند و با تمام توان فریاد میکشند: "پرستوها دارند میآیند!"
جیکجیک پرندگانِ مهاجر در اطراف طنین میاندازد، آنها میخواهند لانههای سالِ پیش خود را که در زیرِ لبۀ بامِ خانهها محکم چسبیده است ببینند.
دختر کوچک میپرسد: "پرستوها اما خوشبختی برای خانه میآورند، اینطور نیست مامان؟"
مادر پاسخ میدهد: "البته، فرزندم. به همین دلیل هم نباید لانههای آنها را از بین برد. این را فراموش نکن عزیزم، و این را هم به یاد داشته باش که چطور آنها وطنِ خود را دوست دارند! آنها همیشه برمیگردند ..."
شوهر اضافه میکند: "به سمت اولین عشقشان برمیگردند. و آنها درست مانند من در پائیز مهاجرت میکنند!"
پرستوهائی که بر روی سیمهای تلگراف نشسته بودند با هم آهسته صحبت میکردند.
"اینجا همه‌چیز همانطور که بود باقیمانده و فقط آن مرد کمی مسنتر شده است."
"زمستان باید در این سرزمین غریبه خیلی سخت باشد."
"آه بله، از این زمستان میتوانستیم برای گنجشکها چیزهای وحشتناکی گزارش دهیم."
"جنوبِ خودمان اما بهتر است، اگر فقط کشاورزان فقیرِ همیشه با تورهایشان نمیآمدند تا ما را سپس بعنوان کباب با لذت بخورند!"
"این دینِ مصری که به بومیان اجازه میدهد پرستوها را بخورند یک دین بد است. من دین شمال را ستایش میکنم."
"آه بله، این سرزمینِ شمالی برای گردشگرانِ تابستانی کاملاً مناسب است؛ اما وطن همیشه سزاوارِ اولویت است."
"با این وجود این کار سختی است که آدم مجبور باشد هر سال برای ماه عسل به اینجا سفر کند."
"این از صدها سال قبل مُد بوده و شمال همیشه محلِ زایمان ما بوده است."
"اینطور ادعا میشود که ساکنینِ شمال برای ماهِ عسل خود به سرزمین ما سفر میکردند؟"
"کاملاً صحیح است: مردم متقابلاً از سرزمین همدیگر بازدید میکنند."
 
دومین برداشتِ محصولِ خرما به پایان رسیده و بارانِ پائیزی مراتع را دوباره سبز کرده است، آبِ رود نیل در حال بالا آمدن است و پشهها شروع کردهاند در علفزارِ رودِ مقدس به تخم گذاشتن.
کشاورز فقیر در کنار کلبهاش دراز کشیده و پشتِ خمیدهاش را زیر آفتاب گرم میکند.
همسرش مشغول آرد کردنِ گیاهِ سورگوم دورنگ با آسیابدستی است.
کودکانِ گرسنه با پرتابِ گِل به صورتهای قهوهای رنگِ همدیگر خود را سرگرم میسازند.
کشاورز فقیر در حالیکه به سمتِ همسرش نگاه میکند آه میکشد: "هرگز ماهی، هرگز پرنده، فقط گیاهِ سورگوم دورنگ!"
همسرش با آرامش پاسخ میدهد: "با وجود آنکه پرستوها برگشتهاند تو آنجا دراز کشیدهای و به خودت کش و قوس میدهی."
"پرستوها؟ از چی حرف میزنی؟"
"از پرستوها! من آنها را صبح زود وقتی در امتدادِ رود پرواز میکردند دیدم."
"بنابراین ما واقعاً بزودی کباب خواهیم خورد! سریع، تور را بده به من! خدا را شکر! آه، این پرندههای عزیزی که وطنشان را از یاد نمیبرند!"
پرستوها بر روی گیاهانِ نی نشستهاند و جیکجیک میکنند.
"یک وطن زیبا، جائیکه پرستوها را میخورند!"
"بله، اما خورشید میخندد، پشهها خوب هستند، سرزمین زیباست!"
"برای یک فصل بله. همه‌چیز در وطن ما زیباست بجز لانه پرنده. اما این وطن ماست و وطن ما هم باقی خواهد ماند."
"دومین وطن ما. جائیکه آدم خوب غذا میخورد آنجا وطن است!"
 
نیم ورق کاغذ
آخرین کامیون با مبلمان محل را ترک کرده بود؛ مستأجر، یک مرد جوان با نوار مشگی به دور کلاه برای آخرین بار آپارتمان را خوب نگاه میکند تا ببیند آیا چیزی فراموش کرده است. ــ نه، او هیچ‌چیز فراموش نکرده بود، مطلقاً هیچ‌چیز. بنابراین به راهرو میرود، با این تصمیم راسخ که دیگر به آنچه در این آپارتمان تجربه کرده بود فکر نکند. اما نگاه کن: در راهرو، بالای تلفن یک نیم ورق کاغذ به دیوار پونز شده بود. ورق کاغذ از یادداشتهائی با دستنوشتههای مختلف پوشیده شده بود، برخی خوب و منظم با جوهر، برخی دیگر با مداد یا مداد قرمز با عجله نوشته شده بودند. تمامِ داستانِ زیبائی که در مدت کوتاهِ دو سال بازی شده بود و او قصد داشت فراموش‌شان کند آنجا قرار داشت؛ یک قطعه از زندگیِ انسان بر روی نیم ورق کاغذ.
او ورق کاغذ را از دیوار برمیدارد. ورق کاغذ از این کاغذهای یادداشتِ براقِ زرد آفتابی رنگ بود. او ورق کاغذ را بر روی اجاقِ کاشی شده در سالن قرار میدهد و خم شده بر رویش آن را میخواند. در بالاترین قسمتِ ورق کاغذ نام دختر بود: آلیس، زیباترین نامی که او آن زمان میشناخت، زیرا آلیس نامزد او بود. و شمارۀ 11 15. این شماره مانند یک مزمور در کلیسا به نظر میرسید. در زیر آن نوشته شده بود: بانک. این محل کار او بود، کار مقدسی که نان روزانه، خانه و ازدواج را ممکن میساخت؛ شالودهای که بر روی آن هستیاش بنا شده بود. اما روی آن خط کشیده شده بود! بانک ورشکست شده بود، اما یک بانک دیگر او را پذیرفته بود، گرچه پس از یک زمان کوتاهِ پُر از نگرانی.
یادداشت‌ها به این ترتیب ادامه داشتند. مغازه گلفروشی و کرایه کردن کالسکه. این مراسم نامزدی بود، در این زمان او جیبی پُر از پول داشت.
سپس: فروشگاهِ مبل فروشی: او آپارتمان را مجهز میکند. شرکت حمل و نقل: آنها در آپارتمان ساکن میشوند.
خرید بلیطِ اُپرا: آنها تازه ازدواج کردهاند و یکشنبهها به اپرا میروند. زیباترین ساعتهایشان وقتی‌ست که آنها ساکت آنجا مینشینند و خود را در زیبائی و هارمونیِ سرزمین قصه در سمتِ دیگرِ پرده غوطهور میسازند.
سپس نام یک مرد در زیر میآید که خط خورده بود. او دوستی بود که یک موقعیت خاص در جامعه بدست آورده بود، اما شانسش دوام نیاورد و بیتوقف سقوط کرده و مجبور شده بود به محل بسیار دوری سفر کند. سعادت اینچنین شکننده است!
در اینجا میشود دید که چیزی تازه در زندگی زوج جوان داخل شده بوده است. آنجا با دستخط زنانه نوشته شده است: "زن". کدام زن؟ بله، آن زن با شنلِ گسترده و با چهرۀ دوستانه و خوشایند که آهسته میآید و میرود و هرگز داخل سالن نمیشود، بلکه از مسیر راهرو مستقیم به اتاق خواب میرود.
در زیر نام زن نوشته شده است دکتر <ل>.
برای اولین بار اینجا نام یکی از بستگان ظاهر میشود. آنجا نوشته شده است "مامان". او مادرزن است و برای اینکه مزاحم تازه ازدواج کردهها نشود خود را با احتیاط دور نگاه داشته بود، اما در ساعات نیاز فراخوانده میگشت و وقتی وجودش لازم بود با شادی میآمد.
سپس یک یادداشتِ با عجله نوشته شده به رنگ آبی و قرمز شروع میشود. آژانس کاریابی: دختر خدمتکار رفته یا باید یک دختر خدمتکار دیگر استخدام شود. داروخانه. هوم! لبنیات. اینجا دستور شیر داده شده است، مداوایِ سِل.
گیاهان درمانی، قصاب و غیره. تهیه مواد غذائی بطور فزاینده توسط تلفن انجام میشود. زنِ خانه در محل خود نیست. نه. زیرا او در بستر بیماریست.
دیگر خواندنِ آنچه در ادامه نوشته شده بود برایش ممکن نبود، حروف شروع میکنند در برابر چشمانش به تیره و تار گشتن، درست همانطور که برای یک غریق در دریا وقتی تلاش میکند از میان آبِ نمک نگاه کند ممکن است رخ دهد. اما آنجا نوشته شده بود: مؤسسه مراسم خاکسپاری. این به اندازه کافی گویاست! یک تابوت. و در پرانتز: (او گریخت.)
سپس آنجا دیگر هیچ‌چیز نوشته نشده بود! همه‌چیز با (او گریخت) پایان گرفته بود؛ زندگی اینطور است.
او کاغذِ زرد آفتابی را برمیدارد، آن را میبوسد و در جیبِ بغل بر روی سینهاش قرار میدهد.
او فقط در طی دو دقیقه دو سال از زندگیش را زندگی کرد.
هنگامیکه او از خانه خارج می‌گشت خمیده نبود؛ برعکس، او سرش را بالا نگاه داشته بود، مانند یک انسان سعادتمند و بالنده، زیرا احساس میکرد که با این وصف زیباترین زن متعلق به او بود. موجودات بیچاره فراوانی بودند که اجازه نداشتند چنین چیزی را هرگز تجربه کنند!
 
گاو مقدس یا پیروزی دروغ
در سرزمین فراعنه، جائیکه نان بیش از حد گران بود و بطرز باور نکردنی ادیان بسیاری وجود داشت، جائیکه همه‌چیز مقدس بود بجز مالیات‌دهندگان، جائیکه سوسکِ مقدسِ سرگینغلتان گلولههای کثافتِ مقدس را تحت حمایتِ مقدسِ ادیانِ مقدس میغلتاند، در این سرزمین در یکی از روزهای زیبا هنگامیکه رود مقدسِ نیل گِل و لایاش را در پای درختان نخل که در باد تکان میخوردند ریخته بود، یک کشاورز جوان ایستاده بود و خدمتِ پُر از شادیای را تماشا میکرد که توسط آن گاوش به نام آلکساندر در صدد بود نژاد خود را توسعه دهد، بدون آنکه چیزی از سی قرنی بداند که نگاههای تاریخیشان را از رأس اهرام به کارِ بهاریِ او انداخته بودند.
در این هنگام در سمت شمالِ افق ناگهان یک ابرِ سرخِ شن بلند میشود، و یک ردیف از سرهایِ شتر به تدریج از سطح لرزانِ بیابان صعود میکنند، خود را نزدیک میسازند، اندازه بزرگتری به خود میگیرند، و کشاورز خود را در مقابل سه کاهن اُزیریس و همراهان روحانیشان با ترس فراوان به زمین میاندازد.
کاهنان از شترها پائین میآیند، بدون آنکه به کشاورزِ بر روی شکم قرار گرفته کوچکترین توجهای کنند؛ زیرا گاوِ سرکش نگاهِ کنجکاو آقایان روحانی را به خود جلب کرده بود. آنها نزدیکتر میشوند و حیوان آتشین را از سر تا پاها بررسی میکنند، به پهلوها و به داخل دهانش نگاه میکنند، و ناگهان بر آنها یک لرزش مسلط میشود، آنها بر روی زانو میافتند و شروع میکنند به خواندن یک مزمور.
گاو پس از انجام وظیفهاش در قبالِ نژادِ در راه عبادت کنندگانش را بو میکشد، سپس میچرخد و صورتشان را به آرامی با دُم نوازش میکند.
پس از آنکه کاهنانِ خوب دوباره با خوشحالی بلند میشوند کشاورز بیچاره را که دیگر نمیدانست حالش چطور است مخاطب قرار میدهند و میگویند:
"مرد فانیِ سعادتمند! در زیر دستهای نجس تو خورشید اجازه داد گاو آپیس بدنیا آید و رشد کند، هزار و شصتمین تجسمِ اُزیریس."
کشاورز شگفتزده پاسخ میدهد: "بهتر است که آقایان او را آلکساندر بنامند."
"ساکت باش، تو گاو مادرزاد! گاوِ تو نشانۀ ماه بر پیشانی دارد، همچنین در پهلوهایش هم این نشانه نقش بسته و سوسکِ سرگینغلتان را در زیر زبانش دارد. او پسر خورشید است."
"نه، آقایان عزیز، مطمئناً اینطور نیست، پدرش مأمور زاد و ولدِ گاوهای روستا بود."
کاهنان خشمگین فریاد میزنند: "دور شو، تو مترسک! از این لحظه به بعد گاو به موجب قانونِ روحانی از مَنف پایتخت مصر دیگر به تو تعلق ندارد."
کشاورز بیچاره بیهوده تلاش میکرد به این تجاوز به مالکیتِ خصوصی اعتراض کند. کاهنان تمام تلاش خود را می‌کنند تا نیروی ادراکِ متوسطِ ساده او را روشن سازند، اما برای آنها غیرممکن بود برایش قابل درک سازند که گاو یک خدا است؛ در پایان او را به سکوتِ ناشکستنی در بارۀ منشاء حیوان متعهد میسازند و بعد گاو را سریع با خود میبرند.
 
معبدِ گاو آپیس توسط پرتوهای خورشیدِ صبحگاهی روشن بود و منظره غیرقابل مقایسهای ارائه میداد که بر افراد ناآگاه تأثیری اسرارآمیز و افسانهای میگذاشت. اما بر خودیها که در حقیقت نشانه کاملاً بیاهمیت آن را میتوانستند تفسیر کنند بیشتر مضحک به نظر میآمد.
جمعیتی از زنانِ کشاورز در مقابل دروازۀ بزرگ جمع شده بودند و انتظار لحظهای را میکشیدند که دروازه گشوده شود و آنها از سطل شیر خود که بعنوان هدیه برای به اصطلاح خدایِ تازه متولد گشته به آنجا آورده بودند آزاد شوند.
عاقبت از داخل معبد صدایِ گرفتۀ یک شیپورِ شاخی طنین میاندازد و یک دریچۀ کوچک در دروازۀ بزرگ باز میشود. سطلها توسط دستهای نامرئی گرفته میشدند، سپس دریچه دوباره بسته میشود.
در خودِ معبد اما گاو آلکساندر در اتاقک خود ایستاده بود و یونجه میجوید، در حالیکه به کاهنین رتبۀ پائینتر از گوشه چشم نگاه میکرد که با حرارت مشغول تهیۀ کره برای تولید شیرینی عسلی‌ای بودند که کاهنان رتبۀ بالاتر میخواستند لطف کنند و به افتخارِ خدای آپیس بخورند.
یکی از کاهنان میگوید: "شیر شروع به بدتر شدن کرده است."
کاهن دیگری پاسخ میدهد: "این به دلیل افزایش بیایمانی است."
کاهن سوم که گاو را قشو میکرد در حالیکه یگ لگد به طرف سینه گاو می‌پراند فریاد میزند: "از اینجا برو بیرون، تو گاو!"
اولین کاهن دوباره میگوید: "دین در حال نزول است."
"وقتی کسب و کارها دیگر پیش نروند بنابراین باید تمام ادیان را شیطان ببرد!"
"بله، اما به هرحال مردم به یک دین احتیاج دارند! و چه بهتر به دین خودمان تا یک دین دیگر."
دوباره دهان نگهبان گاو که هنوز هم مشغول قشو گاو بود به صدا میافتد: "خودت را بچرخان، پسر! تو باید فردا نقش خدای مهربان را بازی کنی، سپس شیطان میتواند تمام جمعیت را ببرد."
بقیه کاهنان خندۀ بلندی میکنند، یک خندۀ صریح و صادقانه، همانطور که فقط یک کاهن میتواند بخندد.
روز بعد که باید در آن جشن برگزار میگشت، خدای آپیس پوشانده شده با گُل و وسائل دیگر تزئینی و پیچده شده با نوارهای ابریشمی، در جلوی جمعی از کودکان و نوازندگان در صفوفی باشکوه به دور معبد چرخانده میشود تا ادای احترام مردم را بپذیرد.
همه‌چیز به خوبی پیش میرفت، و در نیمساعت اول هیچ‌چیز شادی را مختل نساخت. اما تصادفِ ستمکار میخواست که صاحبِ سابقِ آلکساندر بخاطر نگرانی شدید از پرداخت مالیاتها در همان صبح گاوش را برای فروش به بازار شهر ببرد. و این گاو هنوز آنجا ایستاده بود، هنگامیکه صفِ مراسم جشن از خیابانِ مجاور نزدیک میشود و شوهر از کنار زنی هدایت میشود که چندین ماه هنگامِ غذا و تختخواب از او جدا افتاده بود. اما شوهر که پس از استراحتِ طولانیِ غیرداوطلبانه قدرتهای باورنکردنی در خود احساس میکرد و حالا توسطِ بوی کاملاً خاصِ نیمۀ سابقش جذب شده بود، با فراموش کردن تمام وظایفی که ویژگیاش بعنوان خدا به او تحمیل کرده بود از نقش خدائی خود خارج میشود، نگهبانان خود را به زمین میاندازد و به سمتِ همسرش هجوم میبرد.
وضع جدی میشود، و باید این وضع به نحوی نجات داده میشد. شادی کشاورز بخاطر دیدن گاوش چنان بزرگ بود که تعهد دادن به کاهنان را از یاد می‌برد و شروع می‌کند به صحبت کردن با گاو:
"آه، تو آلکساندر بیچارۀ من، چقدر دلم برایت تنگ شده بود!"
اما کاهنان میدانستند که چطور باید با آن مقابله کنند.
آنها فریاد میزنند: "او کُفر میگوید! مرگ بر توهین‌کننده به معبد!"
کشاورز که بعد از یک دقیقه میتوانست توسط جمعیتِ خشمگین تقریباً کشته شود توسط پلیس دستگیر و به دادگاه برده میشود. هنگامیکه در آنجا به او دستور داده میشود که حقیقت را بگوید، او همچنان محکم و با قاطعیت ادعا میکند که گاو به او تعلق دارد، و تحت نام آلکساندر در روستایش بعنوان مأمور زاد و ولد خدمت کرده است.
اما حالا تشکیل دادگاه برای اثبات واقعیت نبود، بلکه کشاورز باید فقط علیه کیفرخواست از خود دفاع میکرد:
"آیا تو با آلکساندر نامیدن این گاو مقدس کُفرگوئی کردهای؟"
"البته که من او را آلکساندر نامیدم، چون ..."
"کافیست! تو او را آلکساندر نامیدی."
"چون ... این حقیقت است."
"آدم اجازه ندارد حقیقت را بگوید."
"پس باید آدم دروغ بگوید؟"
"ابن دروغگوئی نیست؛ بلکه احترام گذاشتن به نظر دیگران است."
"کدام دیگران؟"
"تو که باید این را بدانی ... دیگری ... تمام انسانها."
"قاضی محترم، اگر اینطور است، بنابراین به نظر من هم در مورد گاو احترام بگذارید و من را رها سازید!"
"اما تو کلهپوک، منظور از دیگران که تو نیستی!"
"نه، میفهمم، دیگران، همه هستند، بجز کشاورز."
"آیا تو اینجائی که از من بازجوئی کنی؟ برو پی کارت، کاهنان میتوانند طبق حکمشان با تو معامله کنند!"
کشاورز پس از رسیدن به معبدِ اُزیریسْ کاهن اعظم را پذیراتر از آنچه امید داشت مییابد.
کاهن اعظم توضیح میدهد: البته او نمیخواهد انکار کند که گاو آلکساندر است، اما آدم اجازه ندارد آن را بگوید، زیرا ... حالا بطور خلاصه ... از آنجا که دولت با توافق بر سکوت کردن بنا میگردد بنابراین احترام به نظرات دیگران مطلقاً ضروریست.
اما چرا به خاطر خدا به نظرات یک کشاورز به همان اندازه احترام گذاشته نمیشود. آیا یک کشاورز نسبت به بقیه انسانها همچنین یک دیگریست؟
کاهن اعظم، یک مرد محترم با قلبی مهربان، از سفسطهها سیر شده بود و نظر سادۀ کشاورز او را تحت تأثیر قرار داده بود. او این فرصت را برای پیشنهادِ اصلاحات مناسب مییابد، و پس از مشورت با همه برادران روحانیاش دستور میدهد جمعیت انبوهی را که در کنار دروازه ایستاده بودند به داخل هشتی راهنمائی کنند. او لباس روحانی رسمی خود را درمیآورد و با یک شلوار و پیراهن معمولی در برابر محراب قرار میگیرد تا برای جمعیت صحبت کند.
او شروع میکند: "بچههای عزیز!"
اما در میان جمع حاضر که دیگر او را نمیشناخت حرکتی به وجود میآید.
کاهن اعظم فریاد میکشد: "بچههای عزیز! مقام یک مرد بستگی به لباسش ندارد. آیا نمیبیند که من کاهن اعظم اُزیریس هستم؟"
در میان جمعیت صدای اعتراض بلند میشود.
"بسیار خوب، بچههای عزیز، ساعتش فرا رسیده است که شماها از جریان رازهای مقدس آگاه شوید. نترسید! من هم فقط یک فردِ فانی بیچاره مانند همه شماها هستم؛ من حالا برای آرام ساختن شماها جامۀ بلندِ تا بر روی پا را کنار گذاشتم. شماها گاو را، این نمادِ خورشیدِ بارور ساز را برای خودِ خدا بحساب آوردید."
و با مخاطب قرار دادن کاهنان ادامه میدهد:
"پرده هشتی را کنار بکشید!"
جمعیت که درون معبد را هرگز ندیده بود خود را در مقابل مجسمه ابوالهول و نقاشیها از اُزیریس که از میان پردههای نیمه‌باز میدرخشیدند بر روی زانو میاندازند.
هیچکس جرأت نمیکرد به آنجا نگاه کند.
راهب اعظم میغرد: "بلند شوید! و پرده دیگر را هم حالا کنار میکشد!"
پرده کنار میرود. و در مقابل چشمان هراسان مردم در پسزمینۀ معبد گاو مقدس در یک آغلِ کاملاً معمولی در حال نشخوار کردن بسیار راحت دراز کشیده بود.
کاهن اعظم فریاد میزند: "ما اینجا گاو آلکساندر را در برابر خود میبینیم! شماها فکر میکنید که او یک خدا است، و اما او فقط یک گاو بیچاره است. درست نمیگویم کشاورز؟"
در این لحظه ناگهان یک فریاد وحشتناک کشیده میشود، و در میان سر و صدای کر کننده صدای یک زن طنین میاندازد:
"توهین به معبد! این کُفرگو را پائین بیاورید، این دروغگو را!"
و چند ثانیه دیرتر زنها کاهن اعظم را خفه میکنند، او را از معبد بیرون کشیده و به درون یک چاه میاندازند.
و به کشاورز که دروغ مقدس را بیحرمت ساخته بود نیز همان میرود.
کاهنان اما درستترین کار را در این میبینند که پردهها را دوباره بکشند و به محل مقدس پناه ببرند، جائیکه آنها می‌توانستند دامپروری مقدسشان را ادامه دهند و همچنین زندگیشان را وقف پرستش این خطای سعادتمند سازند.
 
پیدایش نژاد
آقای بارون با اندوهی بزرگ یک مقاله در این باره خوانده بود که فرزندان طبقه ممتاز باید هلاک میگشتند اگر آنها شیرِ مادرِ کودکانِ طبقه پایین را نمیخوردند. او داروین را خوانده بود و فکر میکرد جریان را اینطور فهمیده است که فرزندان نژادِ نجبا یک مرحله تکاملِ بالاترِ گونه انسانی معنی میدهند. حالا او اما همچنین زیاد در باره وراثت مطالعه کرده و این یک بیزاری بزرگ بر علیه استفاده از دایه برایش تولید کرده بود، زیرا او میترسید که شاید توسط وارد شدن خونِ پستتر در رگ موجودِ بالاتر بتواند انواع تصورات، تفکرات و نیتهای شایع در مردم به کودک تزریق شود. بنابراین این در ذهنش نفش بسته بود که همسرش باید خودش فرزندی را که انتظارش را میکشیدند تغذیه کند، و اگر او قادر به این کار نباشد میخواست که با شیشه شیر کودک را بزرگ کند؛ و برای این کار مطمئناً شیر گاوهایش که یونجه خود او را میخوردند اولویت داشت.
و بدینسان کودک بدنیا میآید. نوزاد پسر بود! بارون تا ساعت نهائی بسیار ناآرام بود، زیرا او خودش آدم فقیری بود اما همسرش برعکس بسیار ثروتمند بود؛ اما او از پول همسرش هیچ‌چیز نداشت اگر به ازدواجشان توسط یک وارثِ مذکر برکت داده نمیگشت. بنابراین آدم میتواند تصور کند که شادیشان بخاطر تولد کودک بزرگ و واقعی بود. پسر یک موجود اصیل کوچکِ شفاف با رگهای آبی بر روی سرِ کوچک بود. بله، خون آبی رنگ بود. مادر یک فرد ظریف فرشته مانند بود که فقط از غذاهای بسیار خاص و با دقت انتخاب شده زندگی میکرد، خود را توسط پالتوی خز گرانبهائی در برابر آب و هوای خشن محافظت میکرد، و گونههایش آن رنگپریدگیِ ظریفی را نشان میداد که به نژاد خوب اشاره دارد.
زن خودش کودک را تغذیه میکرد، ــ بنابراین برای اجازه زندگی داشتن به زنان کشاورز احتیاج نبود! تمام این چیزها فقط حرفهای مفت بودند!
کودک شیر مادر را مینوشید و مدت چهارده روز فریاد میکشید. همۀ کودکان فریاد میکشند، ــ این هیچ معنائی نداشت. اما کودک لاغر میگشت، ــ او بطرز کاملاً وحشتناکی لاغر میگشت. یک پزشک آورده میشود. او به بارون توضیح میدهد که اگر مادر به شیرین دادن به او ادامه دهد کودک خواهد مُرد، اولاً به این علت که مادر بیش از حد عصبی بود و دیگر اینکه شیر به اندازه کافی نداشت. چکاری باید انجام میگشت، ــ زیرا کودک نباید میمرد. دایه یا شیشه شیر راه حل بود. اما یک دایه قابل قبول نبود، تحت هیچ شرایطی. باید حتماً با شیشه شیر امتحان شود، گرچه پزشک اصرار داشت که باید یک دایه آورده شود.
شیشه شیر تصمیم نهائی بود. به بهترین گاو هلندی که در انجمن کشاورزی مدال طلا بدست آورده بود غذای خشک داده میشود. پزشک یک آزمایش شیمیائی از شیر گاو میکند و همه‌چیز خوب بود. اما تغذیه با شیشه شیر بیش از حد راحت بود! چرا از همان ابتدا این کار را انجام ندادند! و چه برکتی که آدم بدون دایه هم کارش پیش میرفت، ــ این طاعون، این مستبدهای خانه که باید آدم همه‌چیز در گلویشان فرو کند، و آن هم در گلوی کسانی که احتمالاً یک بیماری واگیردار در خود دارند!
اما کودک لاغر میگشت و فریاد میکشید. او روز و شب فریاد میکشید، ــ مطمئناً او معده درد داشت. گاو جدید و آزمایش شیمائی جدید. شیر با آب چشمه رقیق میشود، اما این هیچ کمکی نمیکرد: کودک به فریاد کشیدن ادمه میداد.
پزشک توضیح میدهد: "در اینجا بجز یک دایه راه نجاتی وجود ندارد."
نه، آنها این را نمیخواستند.
آدم نمیخواست از کودکانِ دیگر چیزی را که سهمشان بود بردارد، این طبیعی نبود، و وانگهی آدم هرگز بخاطر <وراثت> مطمئن نبود.
وقتی آقای بارون از <طبیعی> و <غیرطبیعی> صحبت میکرد، بنابراین پزشک میتوانست در این مورد او را روشن کند که اگر آدم اجازه میداد طبیعت مسیر خود را طی کند بنابراین همۀ اولادِ نجیبزادگان باید از بین میرفتند، و مالکیتِ تاجشان سقوط میکرد. بنابراین طبیعت اینطور میخواست، و فرهنگ میتوانست یک نبردِ ناتوان بر علیه طبیعت باشد، یک نبرد که در آن انسان باید شکست بخورد. نژادِ آقای بارون محکوم به هلاکت خواهد گشت؛ یک اثبات برای این واقعیت این بود که خانم بارونس به اندازه کافی شیر برای کودک نداشت. برای اینکه کودک زنده نگهداشته شود باید شیرِ زنان دیگر را دزدید، ــ یا خرید؛ ــ نژاد از سرقتِ کوچکترین جزئیات زندگی میکرد.
آیا این همچنین دزدیست، اگر آدم شیر را بخرد، ــ گران بخردِ.
بله البته، زیرا پول برای خرید شیرِ مادر محصول یک کار بود، و کار چه کسی؟ کار مردم، ــ زیرا نجیبزاده کار نمیکند.
"اما دکتر، شما سوسیالیست هستید!"
"نه، داروینیست؛ اما شما میتوانید سوسیالیست هم بگوئید، ... این برایم کاملاً بیتفاوت است."
"بله، اما آیا آدم میدزدد، وقتی بخرد؟"
"اگر آدم با پولی بخرد که برایش کار نکرده باشد، مطمئناً."
"منظورتان به معنای واقعی کلمه با دست کار کردن است؟"
"بله."
"اما سپس شما هم آقای دکتر عزیز از سارقین هستید!"
"البته! اما آیا این مانع میشود که من اینطور صحبت نکنم؟ آیا آقای بارون گناهکارانِ آمادۀ توبه از کتاب مقدس را به یاد نمیآورند؟"
در اینجا گفتگو قطع میشود.
آقای بارون کسی را برای آوردن یک پروفسور میفرستد.
پروفسور حتی بارون را یک قاتل مینامد، اگر او فوری یک دایه پیدا نکند.
حالا باید بارون همسرش را متقاعد میساخت. او باید تمام ساختمانِ دلایل خودش را نابود میکرد و دو چیز در برابر همسرش قرار می‌داد: عشق به فرزندش و ــ قانون معتبر وراثت.
اما از کجا باید یک دایه بدست آورد؟ از شهر، آدم نمیتوانست به آن فکر کند، در شهر تمام انسانها فاسد بودند! نه، یک دختر از روستا باید باشد. اما حالا بارونس نمیخواست از دختر هیچ‌چیز بداند، ــ اما یک دختر با یک کودک باید موجودی غیراخلاقی باشد و بارونِ جوان میتوانست احتمالاً از او چیزی به ارث ببرد!
پزشک میگوید، همه دایهها دختر هستند، آنها نمیتوانند به هیچوجه یک زن کشاورزِ متأهل پیدا کنند، زیرا کسی که فقط صاحبِ کمی زمین باشد میخواهد فرزندان خود را نگاه دارد.
بله، ــ اگر دایه، برای مثال یک دختر، با یکی از خدمتکارانشان ازدواج کند؟
به این ترتیب باید شما نُه ماه انتطار بکشید.
بله، ــ اما اگر حالا یک چنین دختری را شوهر داد که از قبل یک فرزند داشته است؟
آه، این یک فکر خوب بود.
بارون از یک چنین دختری میدانست که یک کودک سه ماهه داشت، او دختر را خیلی خوب میشناخت، ــ با دختر در زمان طولانیِ نامزدی خود آشنا شده بود ــ. بارون خودش به آنجا میرود تا از او سؤال کند. اگر دختر موافقت میکرد با آندرس، مأمور اصطبل ازدواج کند و دایه فرزندش شود، باید صاحب یک مزرعه می‌گشت. البته که دختر این را میخواست، این خیلی بهتر از آن بود که بخاطر نداشتن شوهر در اطراف با شرم برود. دختر باید فوری یکشنبه آینده ازدواج میکرد و آندرس باید برای دو ماه پیش پدر و مادرش به سفر میرفت.
بارون با یک احساس عجیب و غریب از حسادت به پسرِ نامشروعش نگاه میکرد. پسر یک حیوان کوچک قوی بود. او چندان زیبا نبود، اما به نظر میرسید که برای زندگی کردن بدنیا آمده است و تعداد زیادی فرزند بدست خواهد آورد، ــ آنچه که آدم از ارث قانونی کوچکش نمیتوانست ادعا کند.
آنا وقتی فرزندش به یتیمخانه سپرده میشود گریه می‌کرد، اما زندگیِ خوب در ملک ارباب و بخصوص غذای خوب، ــ زیرا البته او از غذای نحیبزادگان میخورد، ــ او را به تدریج دوباره تسلی میدادند. او اجازه داشت غالباً گردش برود، در کالسکه بزرگ، با خدمتکاران بر روی صندلی کالسکهران؛ او کتاب هزار و یک شب را برای خواندن بدست میآورد، ــ او زندگیای را میگذراند که بسیار محافظت و مراقبت گشته بود، زندگی‌ای که آن را قبلاً هرگز حدس نمیزد.
آندرس پس از دو ماه، خوب غذا خورده و مراقبت گشته، از مهمانی در پیش والدینش برمیگردد. او شروع میکند به رسیدگی کردن از مزرعهاش، و دلتنگی کردن برای آنا خودش. او میگفت که حداقل آنا میتواند گهگاهی پیش او بیاید. اما خانم خانه به هیچوجه این را نمیخواست!
آنا لاغر میشود و بارونِ کوچک فریاد میکشید. از دکتر مشورت گرفته میشود.
دکتر میگوید: "بگذارید آنا پیش شوهرش هم برود."
"اما اگر این مضر باشد؟"
خدا رحم کند، اما آندرس باید <تجزیه و تحلیل> میگشت.
این کار را آندرس نمیخواست.
اما او چند گوسفند هدیه میگیرد، ــ و میگذارد تجزیه و تحلیلاش کنند.
و حالا بارونِ کوچک دیگر فریاد نمیکشید.
در این وقت یک خبر از یتیمخانه میرسد: پسر آنا مُرده بود، در اثر دیفتری مُرده بود. آنا شیرش را از دست میدهد، و بارونِ کوچک بیشتر از هر زمان فریاد میکشید.
آنا باید مرخص میگشت و به خانه شوهرش میرود. آندرس واقعاً خوشحال بود که عاقبت درست و حسابی متأهل است، اما آنا به زندگی عالی بسیار عادت کرده بود. او دیگر نمیتوانست قهوه برزیلی بنوشد و شش بار در هفته شاهماهی بخورد، این برای سلامتیاش ممنوع بود، کارهای سخت مزرعه را هم دیگر نمیتوانست انجام دهد، و به این ترتیب اوضاع آنها بد میشود.
آندرس مجبور گشت بعد از یک سال مزرعهاش را تحویل دهد، اما آقای بارون میخواست آنها را داشته باشد و به او یک کار میدهد. همچنین آنا با دستمزد روزانه در کاخ کار میکرد و اغلب بارونِ کوچک را میدید. کودک او را دیگر نمیشناخت، و با این حال او در کنار پستانش بازی کرده بود، زن زندگی او را نجات داده و فرزندش را برای این کار فدا کرده بود.
آنا بارور بود و پسران زیادی داشت؛ آنها کشاورز و کارگر راهآهن گشتند و یکی از آنها محکوم به زندان شد.
اما بارونِ پیر با نگرانی به روزی نگاه میکرد که بارونِ جوان باید ازدواج و تولیدِ وارث میکرد. بارونِ جوان چندان قوی به نظر نمیرسید. بارونِ پیر میتوانست بسیار آرامتر باشد، اگر آن بارونِ کوچکِ دیگر در کاخ میبود، بارونِ کوچکی که در یتیمخانه مُرده بود. و وقتی او دوباره چنین مقالاتی میخواند، مانند آن زمان، سپس باید اعتراف میکرد که طبقه ممتاز از لطف طبقه پایین زندگی میکردند، و اینکه آدم انتخاب تولید مثل را، آنطور که امروز بود، نمیتواند هیچ‌چیز کمتر از طبیعی بنامد. اما این در گذشته طور دیگر بود و هرچه هم دکتر و سوسیالیستها می‌گفتند باز هم نمیشد تغییرش داد.
 
فرد قوی‌تر
نمایش در یک پرده
بازیگران:
مادام ایکس، هنرپشه، متأهل
مادمازل اپسیلن، هنرپیشه، مجرد
صحنه نمایش: (یک گوشه در یک کافه؛ دو میز کوچک فلزی، یک مبل مخملیِ سرخ رنگ و چند صندلی.)
مادام ایکس (داخل میشود، با کلاه و کتِ زمستانی، با یک سبدِ ژاپنی خوبِ به بازو آویخته.)
مادمازل اپسیلن (در مقابل یک لیوان آبجوی نیمه‌نوشیده شده نشسته است و یک مجله میخواند، که آن را دیرتر با یک مجله دیگر عوض میکند.)
مادام ایکس: سلام آمِلی، کوچولوی من اینجا در شبِ کریسمس مانند یک زنِ مجردِ پیر کاملاً تنها نشسته است!
مادمازل اپسیلن (نگاهش را از مجله برمیدارد، و با تکان دادن سر دوباره به خواندن ادامه میدهد.)
مادام ایکس: میدانی، واقعاً باعث دردم میشود وقتی تو را اینطور میبینم؛ تنها، تنها در یک کافه و آن هم در شبِ کریسمس. این مانند آن زمان است، وقتی من در پاریس یک جشن عروسی در یک رستوران دیدم، عروس آنجا نشسته بود و یک نشریۀ طنز میخواند، در حالیکه داماد با ساقدوشان بیلیارد بازی میکرد. خدای من، من فکر کردم وقتی اینطور زیبا شروع شده است چطور باید تمام شود!
پسر در روز عروسیاش بیلیارد بازی میکرد!
ــ و دختر یک نشریۀ طنز میخواند، آیا آن یک نشریۀ طنز بود؟ خوب، احتمالاً میتواند چیز دیگر بوده باشد!
پیشخدمت (پیش میآید، یک فنجان شکلات داغ در برابر مادام ایکس بر روی میز قرار میدهد و میرود.)
مادام ایکس: آمِلی، خبر داری! من در این بین فکر میکنم که بهتر بود تو او را نگهمیداشتی! آیا هنوز میدانی که من اولین فردی بودم که به تو گفت: او را ببخش! آیا به یاد میآوری؟ ... تو حالا میتوانستی متأهل باشی و خانه خودت را داشته باشی. آیا هنوز میدانی که سال گذشته، وقتی تو در شبِ کریسمس پیش پدر و مادرِ نامزدت در روستا بودی چه زیاد احساسِ خوشبختی میکردی؛ که چطور تو سعادتِ یک خانۀ دنج را میستودی و واقعاً آرزو داشتی از تئاتر فاصله بگیری؟ بله، آمِلی عزیز، یک خانه واقعی مخصوص خود داشتن بزرگترین چیز است ... بجز تئاتر ... و فرزندان، میدانی ... بله، تو از آن هیچ‌چیز نمیفهمی!
مادمازل اپسیلن (حالت تحقیرآمیزی به چهره میدهد.)
مادام ایکس (چند قاشق شکلات میخورد، سپس سبد را باز میکند و هدایای کریسمس را نشان میدهد.): اینجا، نگاه کن، چه چیزهائی برای عزیزانم خریدهام. (یک عروسک را بیرون میکشد.) بهش نگاه کن! این را باید لیزا بگیرد! میبینی، چطور میتواند چشمهایش را حرکت دهد و گردنش را بچرخاند! خوب؟ ... و اینجا هم هفتتیر چوپپنبهای برای ماژا. (هفتتیر را به سمت مادمازل اپسیلن نگاه میدارد و شلیک میکند.)
مادمازل اپسیلن (به چهرهاش حالت وحشت میدهد.)
مادام ایکس: آیا ترسیدی؟ فکر کردی میخواهم بکشمت؟ خب؟ ... من هرگز فکر نمیکنم که تو این فکر را کرده باشی! اگر تو میخواستی به من شلیک کنی، من کمتر تعجب میکردم، زیرا من سر راه تو سبز شدم ... و من میدانم که تو نمیتوانی آن را هرگز فراموش کنی ... گرچه من کاملاً بیتقصیر بودم. هنوز فکر میکنی که من تو را از تئاترِ بزرگ دور ساختم، اما من این کار را نکردم! من این کار را نکردم و مهم نیست که تو چه فکر میکنی! ... خوب، اهمیتی ندارد که من چه میگویم، چونکه تو فکر میکنی من این کار را کردم! (یک جفت دمپائی گلدوزی شده را بیرون میکشد.) و اینها را باید شوهرم بگیرد. با گلهای لاله بر رویشان، که من خودم گلدوزی کردم ... البته من از گل لاله متنفرم، اما او همه‌جا گل لاله میخواهد.
مادمازل اپسیلن (از بالای مجله تمسخرآمیز و کنجکاو نگاه میکند.)
مادام ایکس (در هر دمپائی یک دست داخل میکند): میبینی، چه پاهای کوچکی باب دارد؟ خوب؟ و تو باید ابتدا یک بار راه رفتنِ شیکش را ببینی! تو هرگز او را در دمپائی ندیدهای! (مادمازل اپسیلن با صدای بلند میخندد.) نگاه کن، اینطور دیده میشود! (او میگذارد که دمپائیها بر روی میز راه بروند.)
مادمازل اپسیلن (بلند میخندد.)
مادام ایکس: و سپس، وقتی او عصبانی است اینطور با پاها میکوبد: "چی! این دخترهای لعنتی آیا هرگز یاد نمیگیرند یک قهوه خوب درست کنند؟ اوه،  اینجا چه سرد است!"
و سپس پاهایش یخ میزنند: "اوه، اینجا چه سرد است! این احمقهای کسلکنندهای که نمیتوانند هیچ آتشی در شومینه روشن نگهدارند؟" (او کف یکی از دمپائیها را به چرم فوقانی دمپائی دیگر میمالد.)
مادمازل اپسیلن (از خنده خودش را خم میکند.)
مادام ایکس: و سپس به خانه میآید و دمپائیش را جستجو میکند، که ماری در زیر میز تحریر گذاشته است ... آه، اما بیعدالتیست که آدم شوهرش را اینطور مسخره کند. او به هرحال آدمی مهربان و یک مردِ کوچکِ خوب است ... تو باید یک چنین مردی میداشتی، تو، آمِلی! ... به چی میخندی؟ چی؟ چی؟ ... و علاو بر این من میدانم که او به من وفادار است؛ بله، من این را میدانم! چون او خودش از آن تعریف کرد، ... چرا پوزخند میزنی؟ ... تعریف کرد که وقتی من در سفر هنری در نروژ بودم این فردریکِ وحشتناک آمد و میخواست او را گمراه کند ... آیا میتوانی این را تصور کنی؟ چه شرمآور! (مکث.) من چشمهایش را از حدقه بیرون میکشیدم اگر زمانی میآمد که من در خانه بودم! (مکث.) این یک شانس بود که باب این را خودش برایم تعریف کرد و من آن را بعنوان شایعه از دیگران مطلع نشدم! (مکث.) اما تو باید بدانی که فردریک تنها زن نبود! من نمیدانم، اما زنها کاملاً دیوانۀ شوهرم هستند. به نظر میرسد که آنها فکر میکنند چون او در دفتر مؤسسه مینشیند بنابراین برای استخدام کردن در تئاتر حرفی برای زدن دارد! ... شاید تو هم بدنبال او بوده باشی! ... من بیشتر از آنچه ضروری بود به تو اعتماد نکردم ... اما حالا میدانم که او به تو علاقه نداشت، و همیشه اینطور به نظرم میرسید که انگار تو بخاطر چیزی از او عصبانی بودی.
(مکث. آنها شرمسار به همدیگر نگاه میکنند.)
مادام ایکس: آمِلی، امشب بیا به خانه ما، و نشان بده که از ما عصبانی نیستی، حداقل از من عصبانی نیستی! من نمیدانم، اما من این را بسیار نامطبوع مییابم که بخصوص با تو قهر باشم. شاید به این خاطر که من آن زمان سر راه تو سبز شدم ــ (آرام آرام) ــ یا ... من نمیدانم ... چرا واقعاً؟
(مکث.)
مادمازل اپسیلن (به مادام ایکس خیره نگاه میکند، کنجکاوانه.)
مادام ایکس (در اندیشه): آشنائی ما خیلی عجیب است ... وقتی برای اولین بار دیدمت، از تو ترس داشتم، چنان ترسی که جرأت نمیکردم تو را از مقابل چشمانم گم کنم، بلکه خود را مرتب در نزدیک تو مییافتم، هرجا هم که میرفتی. ... من جرئت نمیکردم دشمن تو باشم و به این خاطر دوست تو شدم. اما وقتی تو پیش ما به خانه میآمدی آنجا همیشه یک ناهماهنگی بود، چون میدیدم که شوهرم نمیتواند تو را تحمل کند ... و در این وقت من خود را مضطرب احساس میکردم، طوریکه انگار آدم لباسِ بد بر تن نشستهای پوشیده باشد. ... من همه کار کردم او را متقاعد سازم که در برابر تو خود را دوستانه نشان دهد، اما بدون موفقیت. ... تا اینکه تو نامزد کردی! در این وقت یک دوستی شدید شعلهور گشت، و تازه شماها جرأت کردید احساس واقعی خود را نشان دهید، چون تو حالا امنیت داشتی ... و سپس ... چه اتفاقی افتاد؟ ... من حسادت نکردم ... عجیب است! ... و من هنوز میدانم، هنگام غسل تعمید وقتی تو مادر تعمیدی بودی، من او را ترغیب کردم تو را ببوسد ... او این کار را کرد، اما تو خیلی دستپاچه واکنش نشان دادی ... یعنی: من آن زمان این را متوجه نشدم ... دیرتر هم به آن فکر نکردم ... به آن فکر نکردم، تا ... حالا! (به شدت بلند میشود.)
چرا ساکتی؟ تمام وقت یک کلمه حرف نزدی، بلکه فقط گذاشتی من حرف بزنم! تو نگاه کردی و تمام این افکار را که مانند کرم ابریشم در پیلهشان قرار داشتند بیرون کشیدی ... افکار، سوءظنها شاید ... بگذار ببینم. ... چرا نامزدیات را بهم زدی؟ چرا پس از آن هرگز پا به خانه ما نگذاشتی؟ چرا نمیخواهی امشب پیش ما بیائی؟
مادمازل اپسیلن (میخواهد چیزی بگوید.)
مادام ایکس: ساکت! تو احتیاج نداری هیچ‌چیز بگوئی. حالا خودم همه چیز را میفهمم! ... بنابراین دلیل این بود ... و آن ... و آن! ... حالا همه‌چیز با هم متناسب است! پس اینطور است! ... اَه، با تو نمیخواهم پشت یک میز بنشینم! (وسائلش را به میز دیگر حمل میکند.)
به این دلیل باید گل لاله را که از آن خوشم نمیآید بر روی دمپائیش گلدوزی کنم چون تو گل لاله را دوست داری؛ به این دلیل ... (دمپائیها را به زمین میاندازد) ... باید در تابستان کنار دریاچه ملارن زندگی میکردیم چون تو نمیتوانی دریا را تحمل کنی؛ به این دلیل باید پسرم اسکیل نامیده شود چون پدر تو چنین نامیده میگشت؛ به این دلیل باید لباسهای رنگ دلخواه تو را میپوشیدم، نویسندگان تو را میخواندم، غذاهای مورد علاقه تو را میخوردم، نوشابههای تو را مینوشیدم ... شکلات تو را برای مثال؛ به این دلیل ... آه، خدای من ... این وحشتناک است! ... همه‌چیز، همه‌چیز از تو به سمت من میآمد، حتی شور و شوقهایت! روح تو در من خزید مانند یک کرم در سیب، خورد و خورد، حفر کرد و حفر کرد، تا اینکه فقط هنوز پوست باقیمانده بود و چند تا خُرده نانِ سیاه! من میخواستم از برابر تو فرار کنم، اما نمیتوانستم؛ تو مانند یک مار با چشمان سیاهت آنجا دراز کشیده و من را جادو کرده بودی ... من فقط احساس میکردم که چطور بالها خود را بلند میساختند تا من را به پائین بکشند؛ من با پاهای به هم بسته شده در آب قرار داشتم و هرچه قویتر با دستهایم برای شنا کردن تلاش میکردم بیشتر به عمق آب فرو میرفتم، به عمق، تا اینکه من در تهِ آب غرق شدم، جائیکه تو مانند یک خرچنگِ غولپیکر دراز کشیده بودی تا من را با گازانبرهایت بگیری ... و من حالا آنجا دراز افتادهام!
اَه، من از تو متنفرم، متنفرم، متنفرم! اما تو، تو فقط آنجا نشستهای و ساکتی، آرام، بیتفاوت؛ بیتفاوت، بیتفاوت از اینکه ماه فزاینده یا رو به کاهش باشد، شب کریسمس یا روز سال نو  باشد، بیتفاوت از اینکه دیگران سعادتمند یا بدبخت باشند؛ بدون توانائی نفرت یا دوست داشتن؛ بیحرکت مانند یک لکلک در مقابل یک سوراخ موش ... تو نمیتوانستی شکار را خودت بیرون بیاوری، نمیتوانستی آن را تعقیب کنی، اما تو میتوانستی انتظار بکشی، آن را محاصره کنی، در کمینش بنشینی! اینجا در گوشه خودت نشستهای ... آیا اصلاً میدانی که این شکار به افتخار تو "تلهموش" نامیده میشود؟ ... نشستهای و مجلهات را میخوانی تا مطلع شوی که آیا حالِ کسی بد است، که آیا کسی دچار بدبختی شده است، که آیا کسی از تئاتر اخراج میشود؛ تو اینجا نشستهای و انتظار قربانیان خود را میکشی، شانسِ خود را محاسبه  میکنی، مانند یک ناوبر که زمان غرق شدن کشتیاش را محاسبه میکند!
آمِلیای بیچاره! آیا میدانی که این من را مانند تو به درد میآورد؟ زیرا من میدانم که تو خوشبخت نیستی، ناخشنود و صدمه دیدهای، و موذی، زیرا تو زخمی شدهای! ... من نمیتوانم از تو عصبانی باشم، با وجود آنکه میخواهم باشم ... با وجود تمام اینها تو کوچولوی من هستی. ... بله، جریان با باب، برایم مهم نیست! ... من چه‌چیزی به این دلیل از دست داده‌ام! ... و اینکه آیا تو به من آموختی که شکلات بنوشم یا یک فرد دیگر یکسان است! (یک قاشق از شکلات میخورد.) از این گذشته شکلات خیلی سالم است! و اگر من از تو لباس پوشیدن را یاد گرفتم ... خیلی بهتر ... این شوهرم را قویتر به من گره زد ... و تو باختی، آنچه را که من برنده شدم ... بله، من فکر میکنم طبق نشانههای خاصی میشود این نتیجه را گرفت که تو او را قبلاً باخته بودی! ... این احتمالاً هدف تو بود که من خودم را دور سازم ... آنطور که تو آن را انجام دادی، و حالا آنجا نشستهای و از این کار پشیمانی ... اما نگاه کن، من این کار را با تو نمیکنم! ... میدانی، ما نباید بزدل باشیم! و چرا من باید فقط چیزی را بردارم که هیچکس آن را نمیخواهد! ...
شاید، عزیز من، رویهمرفته، من حالا در این لحظه حقیقتاً فرد قویترم ... تو هرگز چیزی از من نگرفتهای، بلکه فقط از خودت دادی ... و حالا حالم مانند دزدهاست ... هنگامیکه تو بیدار شدی، من صاحب همه آن چیزی بودم که تو از دست داده بودی!
چطور این اتفاق افتاد که همه‌چیز در دستانت خیلی بیارزش و بی‌بار بود؟ با تمام گلهای لاله و شور و شوقات نمیتوانستی اما عشق یک مرد را نگهداری ... آنطور که من توانستم؛ از تمام نویسندگانت نتوانستی هنر زندگی را بیاموزی، آنطور که من انجام دادم؛ و این تو نبودی که اسکیل کوچک را بدست آورد، با جود آنکه نام پدرت اسکیل بود!
و چرا تو همیشه ساکت هستی و مدام ساکتی و ساکتی؟ بله، من فکر میکردم که این قدرت است؛ اما شاید به این دلیل باشد که تو هیچ‌چیز برای گفتن نداشتی! به این دلیل که تو نمیتوانستی به هیچ‌چیز فکر کنی! (خود را خم میکند و دمپائیها را از روی زمین برمیدارد.) حالا من به خانه میروم ... و گلهای لاله را با خود میبرم ... گلهای لاله تو را! تو نمیتوانستی از دیگران بیاموزی، تو نمیتوانستی خود را خم کنی ... و به همین دلیل تو مانند یک عصای خشک شکستهای ... من اما نشکستهام!
من از تو متشکرم آمِلی، برای تمام چیزهای خوبی که به من آموختی؛ متشکرم که به شوهرم یاد دادی دوست داشته باشد! ... حالا من به خانه میروم و به او عشق میورزم!
(میرود.)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر