پیشگو.


<پیشگو> از کارل فِدِرن را در بهمن سال ۱۳۹۴ ترجمه کرده بودم.

پونتالو و دشمنش
چند روزیست که حالم خوب نیست. در واقع هیچ کسالتی ندارم؛ فقط شبها بد میخوابم یا اصلاً نمیخوابم و روزها سربی و بیپایانند. هوا هنوز گرم و شهر خالیست. امشب به کلوب رفته بودم. من فکر کردم میتوانم پانتلر را ملاقات کنم. ــ من او را حالا فقط برای خودم <پونتالو> مینامم. او هم آنجا نشسته بود و روزنامهاش را میخواند. من کنار او مینشینم؛ من میدانستم که او از سیاست یا کسب و کار سخن خواهد گفت تا به من نشان دهد چه صحیح همهچیز را میفهمد و پیشبینی میکند. با این حال من اغلب با او مخالفت میکردم و تعصب به خرج میدادم. او همیشه آنجا تکیه داده به صندلی مینشیند، سیر و در حال لبخند زدن. ریش گردِ بورِ مایل به سرخش هم همزمان لبخند میزند؛ او هنگام صحبت کردن روزنامۀ در دستِ چاقش را از خود دور میسازد و صورتش را به سمت من میچرخاند. او چیزی در بارۀ زنها میگوید؛ من پوزخند میزنم و فکر میکنم: "اِی پونتالو"
من بلند میگویم: "حال همسرتان چطور است؟ کی برمیگردد؟"
او پاسخ میدهد: "فردا" و صدایش سرد میشود. من برای ریختنِ خاکستر سیگاربرگم در جاسیگاری خودم را کاملاً به جلو خم میسازم. او دوباره مشغول خواندن میشود، و من هم یک روزنامه برمیدارم.
اما من نمیتوانستم بخوانم، و ناگهان متوجه میشوم که او من را تماشا میکند. روزنامه را بر روی میز میگذارم و من هم او را تماشا میکنم. او لبخند میزند. او گونههای گِردی دارد، اما رنگ چهرهاش سالم نیست.
او ناگهان میگوید: "من در اصل برای شما متأسفم."
"چرا؟"
"من برای همۀ مجردها متأسفم."
من میگویم: "میبخشید، اما در زندگی زناشوئی هم مصیبتهای اندکی وجود دارد."
"من آنها را نمیشناسم."
من احساس پسربچهای را داشتم که میخواست با تف کردن به او لذت ببرد اما فقط میگویم: "بله، باید برایتان آرزوی سلامتی کرد!" چهرهاش کاملاً شبیه به یک عنتر دُم ‌کوتاه است، به خصوص وقتی برای لذت بردن از خود با باز کردن دهان دندانهایش را نشان میدهد. من یک میمون خواهم خرید و نامش را <پونتالو> خواهم گذارد. ــ من دوباره مشغول خواندن روزنامهام میشوم و او مشغول خواندن روزنامۀ خودش، او در این حال پایش را به جلو دراز میکند و رانش به ران من میخورد؛ به نظر میرسید که او اصلاً آن را متوجه نشده است، اما به من احساس ناراحتی و انزجار دست میدهد و پایم را با احتیاط کنار میکشم.
مدتی از شب گذشته بود و فقط تعداد اندکی هنوز آنجا بودند. خدمتکار آب میآورد و میپرسد که آیا هنوز ویسکی مایل هستیم. من جواب مثبت میدهم؛ پانتلر به نوشیدن من نگاه میکرد. سپس سر را به پشت صندلی تکیه میدهد؛ گردن چاقش از یقه بیرون زده بود و من فکر میکردم که فقط احتیاج دارم آن را فشار دهم ...
او ناگهان برای رفتن بلند میشود؛ من هم بلند میشوم و او را همراهی میکنم. من میدانم که او میترسد و خوشحال است وقتی دراین وقتِ شب کسی او را همراهی کند، در غیراینصورت این را از من قبول نمیکرد. ما از میان خیابان پهن و خلوت میرفتیم؛ درِ تمام خانهها بسته بود؛ قدمهای ما طنین میانداختند؛ ما تقریباً هیچ‌چیز نمیگفتیم؛ در من فقط یک فکر بود. ما به خانه او میرسیم؛ خانه باشکوه است، پنجرههای بزرگی دارد و در بهترین خیابان قرار دارد.
من میگویم: "به همسرتان سلام برسانید، من در اولین فرصت به دیدارشان خواهم آمد."
او پاسخ میدهد: "بله، او باید حالا خسته باشد."
ما به همدیگر دست میدهیم، او به خانه میرود، در پشت سر او بسته میشود. من در حال رفتن به بالا نگاه میکنم؛ اما فقط برای یک لحظه؛ من میترسیدم که او به کنار پنجره آمده باشد و متوجه نگاه کردنم شود.
من دوباره بد خوابیدم و خواب‌های مغشوشی دیدم، از یک میمون که میخواست من را خفه کند، و سپس از یک برج که بالای آن دو کودک خوابیده بودند؛ و سپس من آن دو کودک را کشتم، من آنها را بخاطر یک ارث کشته بودم! این مانند جنون من را تعقیب میکرد و من آن را درک نمیکردم، همچنین هنگام خواب دیدن هم آن را درک نمیکردم! این خوابها چه معنی میدهند و چرا من چنین خوابهائی میبینم؟ ...
... من هفت روز در کویر یا در اتاقم بدون خواب و بدون آرامش از تشنگی در حال مرگ افتاده بودم، و سپس از یک چشمه نوشیدم، نه، فقط زبان را با قطراتِ آب مرطوب ساختم، و خوشحالم! اما ... آیا قطرات آب وقتی آدم از تشنگی در حال مرگ است مانند آتش میسوزاند؟
من در روز هفتم به خانۀ پانتلر میروم؛ من میدانستم که او در خانه نیست و در دفتر کارش است. پلهها سنگهای معمولی یکسانی هستند؛ اما چرا وقتی من از آنها بالا میروم سر و صدا میکنند؟ ... خانم مارگارت، زن پانتلر، در اتاق نشسته بود: اتاق دارای هیچ سَبکی نیست، ــ پانتلر با مبلغ گزافی گذاشته بود آن را مبلمان کنند، ــ آخرین نور از میان پنجره میتابید؛ چشمان مارگارت مرا نگاه میکردند، و من دستهایش را لمس کردم و بوسیدم. من نمیدانم چه طرز کلام غریبی او پس از سفر تفریحی تابستانیاش داشت؛ چیزی در اطراف او بود که نمیتوانم آن را برای خود هنوز معنی کنم. او در جملات شکستهای میگوید که حالا خیلی چیزها طور دیگر خواهند گشت ...
من میگویم: "خوبه!"
"بله! خوبه ... برای شما ...!"
من پاسخ می‌دهم: "برایم فقط یک چیز خوب وجود دارد" بعد در برابرش زانو میزنم و به سمت او نگاه میکنم؛ در این وقت او رو به پائین خم میشود و من را میبوسد، و من پاهایش را میفشُرم. ناگهان یک وحشت و یک نشانه در چشمانش میبینم؛ من از جا میجهم: دختر خدمتکار در را نیمه باز کرده بود: مهمان آمده بود، و من باید میرفتم.
از آن زمان دوباره توانستم بخوابم و روزهای شادی را گذراندهام، زیرا من در اتاقم ساکت نشسته و پرده کرکره را پائین کشیدهام، از بوسه خواب میبینم و از روزی که در آن او دوباره در اتاقم داخل خواهد گشت. آن زمان پرده کرکره را همیشه پائین کشیده شده نگاه میداشتم که وقتی مارگارت میآید پائین کشیدن آن جلب توجه نکند؛ من میخواهم حالا هم آن را دوباره پائین نگاه دارم؛ همچنین نور کمِ اتاق حالم را خوب میسازد؛ من هنوز چیزهای مخفیِ زیادی دارم که به او تعلق دارند: کفش قرمز، یک پالتوی ابریشمیِ چینی و یک شانه ...
من برای اینکه با رؤیاهایم تنها باشم در جنگل هم پرسه زدم.
... پانتلر مدیر کل شده است. من برایش یک کارت فرستادم و بر رویش نوشتم <پ. ف>: این باید پونتالوِ فریب خورده معنی میداد.
من مارگارت را ندیدم. با وجود آنکه همیشه نزدیک خانۀ آنها از میان خیابان میرفتم، همیشه از راه مشخصی در اطراف خانهای که او در آن زندگی میکند، و گاهی از کنار خانه میگذشتم و به باغی که فرزندانش در آن قدم میزنند میرفتم، اما در آنجا فقط زن انگلیسی را میدیدم و خود او را هرگز. من نمیتوانم دیگر صبر کنم و برایش نامه مینویسم؛ و او یک ایدۀ دلپذیر داشت: من باید برای گفتنِ تبریک به آنجا بروم، و او دقیقاً ساعتی را برایم نوشت که مدیر کل در خانه نیست ...
اما وقتی به آنجا میرسم دو یا سه زن دیگر هم در اتاق نشسته بودند. این اما ایدۀ خوبی نبود. ــ من بیحرکت کنار پنجره ایستاده بودم تا اینکه او پیشم میآید و از من خواهش میکند که عاقل باشم.
من میپرسم: "چه زمان پیش من میآئید؟"
او آهسته میگوید: "بزودی، بزودی!"
اما وقتی ما پس از رفتن آخرین مهمان تنها بودیم و من سؤالم را تکرار کردم او قولش را پس میگیرد، پاسخ بیربط میدهد و میگوید: "بیش از حد خطرناک است."
"سابقاً اینطور نبود."
او آه میکشد، و من برایش مدتی طولانی صحبت میکنم؛ او به ساعتش نگاه میکند و بلند میگوید: "او فعلاً نمیآید، اما شاید من شما را خسته میسازم؟"
من بلند شده بودم؛ او هر دو دست من را میگیرد و به سمت خود میکشد. سپس به سمت یکی از پنجرهها میرود که پردههایش هنوز کشیده نشده بودند، و آن را میکشد. او یک لباس آبی بر تن داشت و مویش امروز طور دیگر آرایش شده بود. ما به همدیگر نگاه میکنیم؛ او چیزی در چشمهایش دارد که مرا دیوانه میسازد و او این را میداند. و من خاطرات زیادی دارم؛ من این موی بلند بور را همیشه گشوده گشته بر روی خود میبینم ... لامپ در گوشۀ سالن بر روی میز قرار داشت؛ درها بسته بودند، اما من تمام اتاقهای آپارتمان را میشناسم، همچنین اتاق خواب را؛ من فقط یک بار یک نگاه به داخل آن انداخته بودم ... و من فکر میکردم که من یک ساعت بعد دوباره تنها در اتاقم نشسته و انتظار خواهم کشید ... سر من گیج میرفت.
او میپرسد: "چرا چشمهایتان را چنین وحشتناک میچرخانید؟" و چشمهای خود را میبندد.
من در مقابل او ایستاده بودم و میگویم: "من دیگر نمیخواهم که تو با او زندگی کنی. من نمیخواهم که پانتلرِ چاق تو را ببوسد. من نمیخواهم که او با تو به تختخواب برود! این را تمام کن، میشنوی."
"و بچهها؟"
اما من به خوبی میدانم که بچهها بهانهاند و دلایل دیگری وجود دارند، و او افکارم را میخواند. من می‌دانستم که او به راه فرار فکر میکند، اما من در اتاق به راه میافتم و شروع میکنم به تجلیل از مبلها و عکسها: "من البته نمیتوانم چنین چیزهائی بخرم!"
او میگوید: "اَه، این نفرتانگیز است!"
"آیا خود را فروختن نفرتانگیز نیست؟"
او به من خشمگین نگاه میکند و من میگویم: "بیا پیش من!"
"من میترسم!"
من میگویم: "بسیار خوب! پس باید بیشتر وحشت کنی!" و میروم.
البته این خشم بود و دیوانگی. اما اتفاقاً از آن برایم روشنترین شفافیت رشد میکند. این باید پایان بگیرد، و آدم میتواند همه‌چیز بدست آورد، اگر فقط آدم بخواهد.
من قبلاً در بارۀ آن اغلب فکر میکردم: من در حالت خشم به زهرها اندیشیدم و در بارۀ تأثیرشان بسیار مطالعه کردم؛ اما این ماده همیشه رد بر جا میگذارد. و آدم این را میداند و بیقرار است و لذت نمیبرد، اگر آدم پشیمان هم نشود. پشیمانی؟!
برای کسی که قادر به خواستن باشد راههای تمیزتری وجود دارند. من همه‌چیز را بر روی کاغذِ محکم سفیدی نوشتم: در کلماتِ واضح و قوی و با دستخطِ واضح و بزرگ، سپس اغلب تا نیمه‌شب میان دو شمع و یک آینه نشستم، کاغذها در مقابلم و آنها را یکی بعد از دیگری با صدای بلند خواندم: "من میخواهم که پانتلرِ چاق بمیرد! من میخواهم که مارگارت نتواند من را ترک کند." و چیزهای خیلی بیشتر.
من میدانم که او بیماری قلبی دارد؛ اما نباید خیلی بد باشد، آدم میتواند با آن پیر شود: اما من این را نمیخواهم.
من این را هر شب تکرار میکنم، و این باور نکردنیست که چطور من را آرام و قوی می‌سازد. من حتی میتوانم دوباره با مارگارت در رفت و آمد باشم، و ما با هم آشتی کردهایم.
... جریانها مرتب بطرز خندهداری عجیبتر میشوند. پانتلر نمایندۀ شورای شهر شده است، و او وقتی جشن یادبودِ شام آخر مسیح فرا برسد همراه با بقیۀ اعضای شورای شهر در پشت سرِ آسمانهتختِ سرخِ اسقف اعظم خواهد رفت؛ و من با همسرش از پنجرۀ اتاق خانه‌اش نگاه خواهیم کرد و به او خواهیم خندید و به آنچه حالا فکر میکنم فکر خواهم کرد. اما تا آن زمان مدت زیادی مانده است و میتواند هنوز خیلی اتفاقها رخ دهد.
... این عجیب و شگفتانگیز است که واقعیت چگونه خود را طبق آرزوهایم طراحی میکند. امروز یک نامه از پانتلر دریافت کردم که در آن از من خواهش کرده بود او را در دفتر کارش ملاقات کنم. من برای یک لحظه به چیزهای بد فکر میکنم ... یک لرزش و همچنین یک خندۀ تمسخرآمیز به من دست می‌دهد، و من فکر کردم هفتتیرم را با خود بردارم، زیرا پونتالو نامرد است؛ سپس میاندیشم و به مارگارت تلفن میکنم؛ او آرام گوشی را برمیدارد، من به او میگویم که شوهرش برایم نامه نوشته است؛ او پاسخ میدهد: "بله، من این را می‌دانم، بروید و آنچه را که او میگوید انجام دهید!"
من به آنجا میروم. پلههای سنگی بانک باشکوهاند، بالا یک راهروی بزرگ با نردههای سنگی قرار دارد. آقایان هنوز در پیش مدیر کل هستند؛ سپس او مرا میپذیرد. من مطلع میشوم که جریان مربوط به یک کسب و کار میشود، به یک تأسیس جدید، و او میپرسد که آیا میخواهم به هیئت مدیره بپیوندم، فردی من را پیشنهاد کرده بود. من دوباره درک نمیکنم، پانتلر هرگز قبل از محاسبۀ سودش گامی برای کسی برنمیدارد. او این فکر را از چهرهام میخواند، لبخند میزند و میگوید: "شما کاملاً آزادید و پیشنهاداتم را فقط زمانی خواهید پذیرفت که با آنها موافق باشید." من به خودم اجازه میدهم بپرسم که چه کسی من را پیشنهاد کرده است؟ پانتلر لبخند مرموزی میزند. من مانند ماهیِ گرفتار در تور احساس خوبی نداشتم. او در حالیکه برایم اهداف شرکت را توضیح میدهد، درآمد احتمالیام در این شرکت را نام میبرد و من را زیر نظر میگیرد. من نمیتوانستم تأثیری را که مبلغ بر من گذارده بود کاملاً پنهان سازم. او برای فکر کردن تا عصر به من فرصت میدهد، ورقۀ مقررات و یک گزارش از سخنرانی خودش را به دستم میدهد و با دعوت کردنم به صرف صبحانه مرا مرخص میکند. من باید صبح فردا در خانه انتظار او را میکشیدم.
من هیجانزده به این فکر میکردم چه باید بکنم. من نمیخواهم به هیچوجه مدیون او باشم و با این حال باید موقتاً با هر ارتباطی موافقت کنم. با این حال او برای بردن من میآید، و ما در ماشین او به سمت آپارتمانش میرانیم. ــ مارگارت به من میگوید: "آن را انجام دهید، آن را انجام دهید!" و به من نگاه میکند. من انتظار یک لحظه تنها بودن با مارگارت را میکشیدم. پانتلر در حال صحبت با من در بارۀ طرح جدید شهرسازی دستها و بازوی مارگارت را نوازش میکند؛ من دندان‌هایم را به هم میفشرم. مارگارت خوشحال به نظر میرسید. من حالا کاملاً آرام انتظار میکشم.
پانتلر مرا برای شام شب همراه با آقایان دیگر به رستوران تِراوبه دعوت میکند. اولین افرادِ رسیده به آنجا ما بودیم؛ و من یک ایده داشتم: من پشت یک میز مینشینم و بر روی یک کاغذ مینویسم "پونتالوِ فریب خورده!" و آن را پنهانی زیر بالشت صندلی پانتلر قرار میدهم: او تمام شب بر روی آن مینشیند!
حالا اما یک چیز فوقالعاده: دیروز فکر میکردم چون درآمدم کافی نیست بنابراین باید دوباره یک شغل جستجو کنم، در حالیکه اما هر خدمت دفتری، هر ساعات معین و داشتن یک مافوق برایم غیرقابل تحمل است. این دیروز بود؛ و امروز نامۀ پانتلر را دریاف کردم.
... من واقعاً به جلسات میروم و موقتاً پولِ روزانه دریافت میکنم. این برایم مسخره به نظر میرسد، اما آیا مگر همه‌چیز کاملاً مسخره نیست؟ من باید همیشه پانتلر را تماشا کنم؛ او برای فرار از نگاهم چشمهای ریزش را برمیگرداند، و اما نمیتواند هیچ‌چیز بگوید؛ او با بدنش تشعشع نیروئی را که از من برمیخیزد احساس میکند.
... دیروز نارسائی قلبی پانتلر در اثر یک هیجان باعث سکته می‌شود؛ او میگذارد جلسه را لغو کنند.
من هر شب در اتاقم در برابر آینه و در برابر شمعها کار یکسانی را انجام میدهم، جملاتی را که نوشتهام با صدای بلند و با خواستی محکم و قوی میخوانم.
چرا همیشه چنین خوابهای وحشتناکی میبینم؟ من خواب میبینم به نوک یک کوه آویزانم و تمام کوه در زیر من میلرزد، یا از یک خانۀ ویلائی خارج میشوم و یک ببر از کنار جنگل در میان چمنزار آرام به سویم میخزد، در حالیکه تمام چمنزار خود را مرتب بیشتر به بالا بلند میکند تا اینکه تقریباً طوری عمودی در مقابلم میایستد که پوزۀ ببر بر بالای من است ... دیروز خواب دیدم که مارگارت آمد و مویش را بر رویم آویزان ساخت، و هر تار مویش در من نفوذ میکرد و میچسبید و میسوزاند، و این مرتب بیشتر و چسبندهتر میگشت؛ من میخواستم او را ببوسم، در این وقت میبینم که او دارای سر نیست: فقط یک بدن لختِ بدون سر و در اطراف ما موی چسبنده!
... من پزشکِ پانتلر را میبینم و حالش را از او میپرسم؛ او پاسخ میدهد که هیچ‌چیز مهمی نبوده است: فقط کمی تلاش بیش از حد؛ پانتلر سالمترین انسان جهان است. من به او میگویم از این خبر خوشحالم؛ اما از این خبر بیزار بودم. شاید هم پانتلر به او دستور داده که از این دروغ شایعه بسازد! پانتلر یک رنگ ناسالم دارد، در این نمیشود شک کرد.
دیروز در باغ‌وحش یک میمون دیدم که دقیقاً شبیه پانتلر بود. من میمون را تهدید میکنم و با صدای بلند میگویم: "پونتالو! پونتالوِ فریب خورده!" و عجیب است، من هرگز در نزد هیچ حیوانی یک چنین خشم وصف ناشدنی ندیده بودم؛ او قبلاً دندانهایش را نشان میدهد: او از لحظهای که مرا دید از من متنفر بود! در قسمت حیواناتِ درندهْ در مقابل قفس ببرهاْ چون بالا قرار داشتند و من پوزۀ ببر را بالای سرم میدیدم بخاطر خوابی که شبها از ببر میبینم دچار طپش قلب میشوم. من در کلْ ارتباطاتِ میان زندگی درونیم و حوادث بیرون را که بسیار عجیب و غریب هستند مشاهده میکنم.
... کریسمس شروع شده و در خیابانها برف نشسته است؛ انسانها سریع و مجلل میروند؛ اوایل شبها چیزی گرم در نورِ خود دارند. من پش پانتلر دعوت شدهام و هدیه تهیه میکنم؛ من در مغازهای یک ساعت میبینم که بر روی صفحهاش یک عزرائیل کوچک با داسش اعداد را نشان میدهد. بدم نمیآمد آن را برای پانتلر بخرم اما من برایش هدیه تهیه نمیکنم.
... یک جشن مسیحی در پیش آقای مدیر کل: یک درخت بزرگ با چراغهای الکتریکی، یک میز بزرگ با هدایا، یک شام فوقالعاده با ماهی، بوقلمون و شامپاین، و مهمانها با لباس فراک. من میلرزیدم و تب داشتم. در این هنگام وقتی از میان اتاق میگذشتم بر روی میزِ مارگارت یک عکس از شوهرش میبینم و آن را برمیدارم.
... همچنین در شهر ما هم یک تب وجود دارد: جنایتها، رسوائیها، فجایع و در میانشان جشنهای بدون پایان. کارناوال عالی خواهد گشت. پانتلر میگوید ساختمانهای تازه ساخته شده طوری بخشیده شدهاند که میتواند شهر را به این خاطر ورشکست سازد. در این مورد در یکی از روزنامهها چیزی درج شده بود، و مردم دیروز بدنبال او و شهردار وقتی از میان خیابان فانمارکت میراندند فریاد کشیده بودند. مولر، وکیل جوان شهر ما خود را حلق‌آویز کرد؛ هیچکس دلیل آن را نمیداند.
من بسیار به مهمانی میروم، زیرا من به این وسیله میتوانم مارگارت را ملاقات کنم. مارگارت مرا اغلب عصبانی میکند، اما همچنین اگر بخواهد می‌تواند دیوانه‌وار سعادتمندم سازد. او در این زمستان فقط یک بار پیش من بود. یک شعلۀ سرخ در یک بیابانِ بیکران میسوزد و تمام حیوانات به شعلۀ آتش نگاه میکنند. فقط یک انسان میداند ...! همچنین اخیراً در مجلس رقص: همه هیجانزده بودند، همه با شگفتی به سمت مارگارت نگاه میکردند؛ او بیش از حد زیباست!
من عکس پانتلر را در خانه قرار دادم و میانش را با یک سوزن سوراخ کردم. عجیب است که من هرچه سعی میکردم نمیتوانستم افکارم را در حال انجام این کار متمرکز کنم. با این وجود در جلسۀ روز بعد یک لذتِ شرورانه احساس میکردم، و من همچنین متوجه گشتم که پانتلر در زیر نگاههایم ناآرام شده است.
... دیروز در تالار راین جشن بالماسکۀ هیئت مدیره برقرار بود. پانتلر بعنوان پادشاه چاقی لباس سبز پوشیده و تاج تا روی چشمان ریزِ خوک مانندش پائین آمده بود. مارگارت در میان موی بور یک زنجیر طلائی با صلیب حمل میکرد که در آن تمام الماسهایش را قرار داده بود. من بعنوان ستارهشناس به آنجا رفته بودم. ناگهان در ساعت یازده و نیم یک هارلکن با لباس چسبانی که بر رویش مثلثهای سیاه‌ـ‌سفید نقاشی شده بود و به گروه ما تعلق نداشت ظاهر می‌شود، او کاملاً بلند قامت و باریک اندام بود، با ماسک سیاه و زنگوله‌های آویزان به کلاهش، و با حرکات چاپلوسانه در اطراف مارگارت پرسه می‌زد. مارگارت باید با افراد مختلفی برقصد. من در این بین اما با آقای کولرمن، همکار سابقم از بانک، در اتاق قدیمی شرابنوشی مینشینم. او بخاطر موفقیت شغلیام به من تبریک میگوید؛ من از عباراتش متوجه میشوم که مرا آدم پانتلر بحساب میآورد و من به شدت اعتراض میکنم. کولرمن که شراب نوشیده بود پرخاشگر میشود و با صدای نازکِ صیادانه و ریش بزی بیقرارش پیشگوئی میکند: "پانتلر هنوز بسیار به دست خواهد آورد، اگر جان سالم به در ببرد ... در عوض اما ..."
"در عوض؟"
او میخندد: "... زنش مدام به او خیانت میکند!"
من میپرسم: "با چه کسی؟"
او به من نگاه میکند و پوزخند میزند: "اما این در شهر مشهور است!"
بنابراین منظورش فرد دیگری است. من لرزان پاسخ میدهم که آن را باور نمیکنم.
او میگوید: "شما اما بیش از اندازه سادهلو هستید!"
من از مارگارت دفاع میکنم و بر آن اصرار میورزم. او میپرسد: "آیا شما عاشق هستید؟" و مرا دقیقتر نگاه میکند و سپس ادامه میدهد: "بنابراین بدرستی حق و دلیل دارید بدانید که چه‌کسی ترجیح داده میشود." و آهسته در گوشم میگوید: "شما راضی خواهید شد، پانتلر دچار بیماری قلبی شدیدی است و دیر یا زود در اثر سکته قلبی خواهد مُرد. سپس خواهید دید که زن بیوهاش چه کسی را به شوهری انتخاب میکند." او با این حرف از جا بلند میشود، با یک حرکت ابلهانه تعظیم میکند و جامش را بالا میآورد: "به سلامتی" بعد لبخند زیرکانه‌ای به من میزند و بدنبال دختری به راه میافتد.
من یک بار در یک زیرزمین یک دسته موش دیدم که به گربه جوانی حمله کرده و او را با گاز گرفتن کشته بودند. حالِ من هم وقتی تنها بودم و افکارم به من حمله میآوردند چنین بود.
من آهسته به سالن برمیگردم. مارگارت با یک شوالیه میرقصید. یک نوازندۀ قرون وسطی و یک بربرِ تونسی به دنبال او هستند تا نوبتشان برای رقص برسد. اما به محض پایان رقصِ شوالیه ناگهان هارلکن به جلو هجوم میآورد، مارگارت را در آغوش میگیرد و آنها در حال رقصیدن خود را دور میسازند. به نظر میرسد که پانتلر حسادت میکند، زیرا وقتی آنها دوباره نزدیک میشوند او به سمت مارگارت میرود، اما هارلکن دوباره او را سریع از آنجا دور میسازد. من در شلوغی خود را به پانتلر نزدیک میسازم و میپرسم: "آیا میخواهی برایت فال بگیرم؟" اما وضعش طوری نبود که بشود با او شوخی کرد، بنابراین فقط من را نگاه میکند و میرود. من بدنبالش میروم؛ در این وقت هارلکن در حالیکه زن را در آغوش داشت دوباره میآید. من آن دو را به او نشان میدهم و میپرسم: "میخواهی برایت فال بگیرم؟" و به انگشت اشاره و شستم ژستِ به صدا آوردن زنگولۀ کلاه هارلکن را می‌دهم.
پانتلر رنگش میپرد. طپش قلب من بطرز وحشتناکی شدید است. برای رقصیدن آنتراکت داده شده بود. هارلکن که سه سر بلندتر از همۀ حاضرین است با ماسکش در مقابل ما ایستاده. در این وقت من میگویم: "مرگ، من برای تو یک مأموریت دارم!" او ابتدا نمیفهمد، سپس میگوید: "به او رجوع کن!" و به جلادِ سرخپوشی با موی تراشیده اشاره میکند. سپس فریاد میزند: "موزیک!" اما صحن رقص خالی بود. او با پاهای بلندش از روی صندلیها بر روی صحن رقص میرود و چیزی در سالن فریاد میکشد. من بدنبال او از روی صندلیها میخزم و به آنجا میروم، پشت پیانو مینشینم و یک مارش عزا مینوازم. ابتدا همه‌چیز ساکت میشود، سپس بعضیها میخندند، بقیه ناراحت میشوند و سر و صدا میکنند، و هارلکن من را از پشت پیانو میکشد. اما حالا درازی فوقالعاده و لباسش او را برای بسیاری ترسناک ساخته بود. او خیلی خوب مناسب من بود و من با صدای بلند دوباره فریاد میکشم: "مرگ، من برای تو یک مأموریت دارم!"
پانتلر در نزدیک من آهسته میگوید: "خودتان را این همه مضحکه نسازید!"
و من خشمگین میگویم: "پونتالو، اگر او تو را ببرد دیگر نخواهی خندید!"
پانتلر دوباره رنگش میپرد. موسیقی دوباره سرگرم‌کننده شده است و هارلکن زن او را برده بود.
شنل و ریش بیش از حد گرمم ساخته بودند و من هر دو را از خودم جدا میسازم. من این را پیش‌بینی کرده بودم و یک پیراهن تیره با جلیقه در زیر شنل بر تن داشتم. من یک ماسک سیاه روی چشمانم میگذارم و چون آن دو هنوز بازنگشته بودند شروع به جستجو میکنم. بالا درون یک اتاق کوچک در پشت گالری مارگارت بر روی زانوی هارلکن نشسته بود.
من در آستانۀ در ایستاده بودم. مارگارت نمیتوانست من را با ماسک تغییر داده شده تشخیص دهد، و آنها مهربانانه و بدون وحشت با هم به صحبت کردن ادامه میدهند.
من ناگهان میگویم: "مارگارت!" او صدایم را میشناسد و از جا می‌جهد.
من دوباره میگویم: "مارگارت!" و به سمتش میروم. مارگارت حرکت نمیکرد. هارلکن با پا به سمت من ضربه میزند. اما من پای او را میگیرم و آن را میکشم، طوریکه او مجبور گشت مارگارت را رها سازد. او میتوانست من را از گالری به پائین پرتاب کند؛ مچ دستش تقریباً هشت سانتیمتر پهنا داشت. وقتی او به سمتم میآید میگویم: "مراقب باش، من مرگِ بیشتری از تو هستم." و هفتتیرم را که همیشه آن را با خود حمل میکنم از جیب بیرون میکشم. در این وقت او توقف میکند.
من میگویم: "با یک گلوله میتونم هر دو نفر شما را بکشم، اما من فقط میخواهم با تو صحبت کنم!" و هارلکن را مخاطب قرار میدهم: "خواهش میکنم ما را تنها بگذارید!"
او فقط به شرطی حاضر به رفتن بود که من قبلاً هفتتیر را به او بدهم. من این کار را نکردم اما قول شرف دادم که هیچکاری با خانم نخواهم کرد، و خود مارگارت میگوید که وحشت ندارد و اجازه میدهد که او برود. هارلکن از درب گالری خارج میشود.
من میگویم: "مارگارت، او چه کسی است؟" و او آرام پاسخ میدهد: "یک آشنا."
"چه رابطهای با او داری؟"
"هیچ رابطهای. تو همه‌چیز را دیدی. این گستاخی بود."
من میلرزیدم: "آیا وقتی پانتلر بمیرد زن من میشوی؟"
"حرفهای احمقانه نزن!"
من مچ هر دو دستش را میگیرم و آنها را محکم نگاه میدارم. "مارگارت، وقتی پانتلر در این سال بمیرد زن من خواهی شد؟"
او خشمگین پاسخ میدهد: "نه، من به آن فکر هم نمیکنم، آیا این را نمیدانی؟"
من میگویم: "برو، من هم دیگر نمیخواهم. من خجالت میکشم."
من ناگهان به پانتلر فکر میکنم، به این خاطر از کاری که خیلی دوست داشتم در برابر چشمان مارگارت انجام دهم خودداری میکنم. هارلکن در بیرون بر روی نردههای گالری نشسته بود، با صورتِ برگردانده شده به سمت درِ اتاق ما. من میگویم: "مرگ بیا. ما میخواهیم برادرانه شراب بنوشیم. ما به هم تعلق داریم، آنطور که به نظرم میرسد همچنین با او!" و به مارگارت اشاره میکنم.
در این وقت مارگارت میخندد ... واقعاً! و بازوانش را به هر دو ما میدهد، اما من بازویش را به عقب هل میدهم و به زمین تف میکنم. هارلکنِ دراز با ماسکِ سیاه خود را حرکت نمیدهد.
من به سختی میتوانستم خود را بکِشم و به این ترتیب به اتاق شرابخوری میروم تا چیزی بنوشم. در کنار من کولرمن نشسته بود که نمیتوانست من را بشناسد، و با مردم گپ میزد و توضیح می‌داد که چرا مولر خود را حلقآویز کرده است. به نظر میرسد که تأسیسات پانتلر او را نابود ساخته بوده است. یک چرخۀ بسیار زیبا.
بیم، بام، بوم ... در بیرون ناقوسها طنیناندازند، و به نظرم میرسد که انگار هارلکنِ بزرگ بر روی شهر نشسته است و زنگوله‌های کلاهش به صدا افتادهاند.
از آن زمان ماهها گذشته و تابستان شده است. من از هیئت مدیره استعفا دادم. پانتلر در بیرون شهر برای خودش ویلائی میسازد. من او را اخیراً در کلوب میبینم، اما به محض دیدن او از دَم در برمیگردم. او حالا واقعاً به زودی در جشن یادبود شام آخر مسیح در پشت سر آسمانهتختِ اسقف اعظم خواهد رفت، با این تفاوت که من از پنجرۀ زنش مراسم را تماشا نخواهم کرد. اما او پونتالوِ فریب‌خورده باقی میماند. من برای مارگارت متواضعانه نامه مینویسم و از او بخشش و حقیقت تقاضا میکنم. اما نامه‌ام خوانده نشده پس فرستاده می‌شود. چیز شگفتانگیزتر این است که هیچکس نمیداند هارلکنِ دراز قد چه کسی بود. کولرمن ادعا میکند که او یک افسر از پادگان غریبه است که فقط برای یک شب آنجا آمده بود. برای من حالا همه‌چیز بیتفاوت است. کاغذهائی را که من شبهای زیادی در مقابلشان نشسته بودم سوزاندم.
او پونتالوِ فریب خورده باقی میماند!
... این یک تصادف بود که پانتلر در نتیجۀ گرمای شدید در مراسم جشن یادبود شام آخر مسیح به زمین سقوط کرد. اما حالا او باید بمیرد. من هیچ‌چیز احساس نمیکنم.
شب قبل خواب دیدم که او را کشتهام و فرار میکنم. من در حالیکه قطار در میانِ شب تلق تلق میکرد در کوپۀ کدرِ تنگی نشسته بودم. من میدانستم که قتل کشف شده است و شاید پلیس با من در قطار باشد؛ من به این فکر میکردم که در ایستگاهی قطار را ترک کنم و میترسیدم که در آنجا هم دستگیر شوم. سپس خود را در یک اتاق انتظار بسیار بزرگ و در حال فکر کردن مییابم و عاقبت دوباره سوار قطار میشوم و به رفتن ادامه میدهم. من تمام احساسات یک جنایتکار فراری را تجربه کردم، و بطرز وحشتناکی از ارتکاب قتل پشیمان بودم.
فردا مراسم خاکسپاری است. عدهای میگویند که مارگارت با یک افسر ازدواج خواهد کرد و دستهای معتقدند با یک وکیل.
... موهایم میریزند. من شروع کردهام به طاس شدن ...
 
پیشگو
در اتاقِ بیضی شکلِ با پردههای سبز رنگ ساکت شده بود. پروانههای کوچک در اطراف لامپ پرواز میکردند و با حرکات کوچکِ تندی رو به پائین بر روی رومیزی سقوط میکردند؛ دختر جوان به برادرش که تلاش میکرد میز را از وجودشان پاک کند میگوید: "نه، حیوانهای بیچاره را راحت بگذار!"
مردِ نشسته میان آن دو شگفتزده به دختر نگاه میکند. مرد دیگر جوان نبود، موی کوتاه فرفریاش اندکی خاکستری دیده می‌گشت؛ احساس فریبندهای بر او چیره شده بود، او باید قبلاً آنچه را میدید و میشنید و آنچه که او را احاطه کرده بود یک بار تجربه کرده باشد؛ و او آن را بیان میکند. حاضرین همه به تجربه کردن توهم مشابهی اعتراف میکنند، اما او سرش را تکان میدهد و در حالیکه به اطراف و به افراد نشسته به دور میز یکی پس از دیگری با مهربانی نگاه میکرد میگوید: "من واقعاً فکر میکنم که چنین است، من میتوانم برای شما یک داستان تعریف کنم ..."
با این حال او دیگر صحبت نمیکند و به فکر فرو میرود. پسر و دختر به همدیگر نگاهی میاندازند و جام مهمان را پُر میکنند؛ آنها میدانستند که او سپس خوشصحبتتر میشود، و مادر هم میخواست داستان را بشنود. او اما با لبخندی بر لب به دختر جوان یک نگاه خاصِ محبتآمیز میاندازد که دختر را که فقط چند بار او را دیده بود تقریباً دستپاچه میسازد و همزمان سرحال میآورد؛ سپس مرد میگوید:
"شغل من ایجاب میکند که اغلب محل کارم را عوض کنم تا در محل جدیدی همان کار را انجام دهم؛ و به این ترتیب به آنجائی رفته بودم که خانه قرار داشت، و چیزهائی رخ دادند که من امروز چنین واضح به یاد میآورم. این مطمئناً تصادفی است ... فقط به من اجازه دهید که تعریف کنم. من آنجا در جنگل گردش میکردم و یک مرد بلند قامت و لاغر را میبینم که جلوی من در همان مسیر میرفت. او دائماً خم میگشت و بر روی زمین کاری انجام میداد؛ و چون بطور قابل توجهای بزرگ بود بنابراین این کار عجیبتر دیده میگشت. من کمی سریعتر میروم و به زودی متوجه میشوم که تعداد زیادی حلزونهای کوچک پس از باران بر روی زمین مرطوب میخزند. او آنها را با احتیاط برمیداشت و در بوتهها قرار میداد، ظاهراً برای آنکه به آنها صدمهای نرسد. من دیرتر متوجه شدم که او مورچهها را هم لگد نمیکند، و دیدم که از پروانههای اطراف لامپ محافظت میکند.
چند روز بعد در مهمانخانهام نشسته و مشغول نهار خوردن بودم که همان مرد داخل میشود. مدل لباسش قدیمی بود. یقه آهاردار بخاطر دراز بودن گردنش بسیار بالا ایستاده و کراوات تیرۀ پهناوری به دورش بسته شده بود؛ پالتوی خاکستری رنگ در ناحیۀ کمر تنگ‌تر دوخته شده بود و شلوار تنگی به پا داشت. چهره‌اش توسط موی سیاه زیبای آویزان در کنار شقیقه قاب شده بود و ریش کوتاهِ گونه تأثیر از مد افتادگی را افزایش میداد.
او با تعظیم کوتاهی سلام میدهد و در محل خود مینشیند و ابتدا با دقت شروع به پاک کردن کارد و چنگالش با یک پارچه ابریشمی می‌کند. سپس تقریباً بدون آنکه به جائی نگاه کند شروع به خوردن میکند و دوباره میرود.
در این هنگام من نام او را میشنوم، زیرا رفقایم، مهندس راهآهن و برخی دیگر از آقایان از شهر از اینکه مشاور دورنیوس درمهمانخانه غذا خورده است تعجب میکردند.
در میان شنوندگان یک جنبش خاص به وجود میآید. بچهها به مادر ملتمسانه نگاه میکردند. راوی توقف میکند و میپرسد که آیا این نام برایشان آشنا است.
مرد جوان پاسخ میدهد: "خیلی کم، و لطفاً ادامه دهید!"
"به من گفته شد که او یک انسان ساکت و کم حرف است و تیتر یک شغل دولتی را که دیگر مشغول به آن نیست حفظ کرده است و در پیش مادرش زندگی میکند.
یک شب از کنار خانهای که به من گفته شده بود خانۀ او است عبور میکردم؛ خانه بالاتر از خیابان قرار داشت؛ یک شیب پوشیده از چمن تا پرچینِ باغ بالا میرفت، در پشت آن خانۀ سفید رنگِ کم ارتفاعی با پنجرههای چوبی سبز رنگ قرار داشت؛ آدم از پائین فقط میتوانست بام خانه را ببیند. من در حال رفتن از سمت دیگر خیابان یک تابش نور را رویت میکنم؛ پس از نزدیک شدن به آن صدای نواختن زیبای ویولن را میشنوم. من توقف میکنم و سپس تقریباً بیاراده مسیر کوتاه و باریک شیب پوشیده از چمن را که به سمت درِ کوچکی در حصار منتهی میگشت بالا میروم: من در کنار این درِ کوچک کاملاً ساکت میایستم و استراق‌سمع میکنم. پنجره باز و پرده کشیده شده بود، طوریکه من فقط نور کمی میدیدم، اما صدای ساز را میتوانستم کاملاً خوشایند بشنوم.
صدای ویولون روحم را ربوده بود، من نمیدانستم کجا هستم: من خود را در اتاق کوچک داخل خانۀ کوچک احساس میکردم؛ من شعلۀ نرم داخل شومینه را میدیدم؛ تصویر زنها، خاطرات صعود میکردند؛ من در حال استراق‌سمع و رؤیا دیدن ایستاده بودم و نمیدانستم زمان بی‌سر و صدا به کجا رفته بود.
ناگهان نواختن قطع میشود و من دوباره سایۀ تاریکِ چمن سبز رنگ را که احاطهام کرده بود، حصار و مسیر شنی و در فاصلۀ دور نورِ ماتِ رودخانه را میدیدم. اما حالا یک سایه به روی پرده میافتد؛ پرده به کنار کشیده میشود و یک صدا میگوید: <آنجا چه کسی است؟>
نوازنده نمیتوانست من را دیده و یا شنیده باشد، و با وجود این باید توسط سر و صدای اندکی که خود من متوجه آن نشده بودم مزاحمش شده باشم. من عذرخواهی میکنم و می‌گویم موسیقی من را شکست داد و به استراق‌سمع کردن واداشت.
مرد از کنار پنجره پاسخ میدهد: <خواهش میکنم داخل شوید، اگر میخواهید گوش کنید، در قفل نیست.>
دعوت چنان ساده و مهربانانه گفته شده بود که من مقاومت نکردم. درِ خانه باز بود، و از یک راهرو کوچکِ تقریباً خالی به اتاقی شبیه به اتاقی که چند لحظۀ قبل در رؤیا دیده بودم می‌رسم: ساکت، با شعلۀ کوچک در شومینه با وجود شب بهاری، با کاغذ دیواری گلدار و پردههای روشن، با کمدهای قدیمی و تصاویر، و در اتاق انسانی باریک و بلند در لباس خانه و با کفشی نرم در مقابل میز با ویولنش ایستاده بود.
او میگوید: <من کاملاً تنها هستم> و با چشمان بزرگ عجیبش من را نگاه میکند. <آیا شما نوازندهاید؟ ... بله!>
من میگویم: <من اندکی ویولنسل مینوازم. اما اجازه دهید خواهش کنم مزاحمتم را فراموش کنید و بگذارید به شنیدن ادامه دهم.>
او به نواختن ادامه میدهد. من در مقابل او نشسته بودم؛ ما در طول استراحت در بارۀ آنچه نواخته شده بود صحبت میکردیم. او پس از مدتی نواختنْ ویولن را کنار میگذارد؛ یک خدمتکار میآید و بر روی میز کوچک غذاهای سرد و شراب و دو شمع روشن قرا میدهد. ما تقریباً فقط در بارۀ موسیقی صحبت میکردیم، سپس او میگوید: <حالا باید بروم و مادر و خواهرم را از ایستگاه قطار به خانه بیاورم.>
من این کلمات را بعنوان درخواستِ ترک کردن خانه درک میکنم و می‌روم. اما خود به خود اتفاق میافتد که ما دوباره همدیگر را میبینیم؛ و او در گفتگوهائی که ما انجام میدادیم مانند انسانی که میتوانست کاملاً خاک و حیوانات را درک کند چیزهای عجیبی از طبیعت و منطقه، حتی از ابرها و آب و هوا و گیاهان تعریف می‌کرد. اما بیشتر از هرچیز در بارۀ موسیقی صحبت میکردیم. من خودم میخواستم موسیقیدان بشوم، و گرچه من به استعدادم به اندازه کافی باور نداشتم که حرفهام را بر روی آن بنا کنم اما عاشق پُر شور موسیقی باقیماندم. من این را برایش تعریف کردم، و او یک روز از من درخواست میکند با او بنوازم، و ما یک سهنوازی اجرا میکنیم که خواهرش با پیانو ما را همراهی کرد. من در نواختن با آن دو قابل مقایسه نبودم، مخصوصاً با مشاور، اما در هر صورت ما بد ننواختیم و این حداقل برای من یک لذت غیرقابل وصف بود.
من شبِ قبل از اجرای سه نفره با خانمها آشنا شده بودم؛ با مادر که یک بانوی رنگپریده با موی سفید بود و با خواهرِ مشاور که کلیر دورنیوس نام داشت.
کلیر دختری نبود که آدم بتواند او را زیبا نامید؛ اما لطیف و باریک بود و چیزی دوستداشتنی در وجودش بود؛ و او بینهایت پاک و خوب دیده میگشت ... من میخواهم فوری بگویم که عاشق او شدم، بدون آنکه بدانم نزدیکی او، صدایش، کلمات خوب و کمی خجالتیش شیرین بودند.
هنوز امروز هم تصویر دخترِ باریک اندام و لباس سفید با نوارِ قرمز یا سبزی که مانند کمربندی به دور کمرش میبست مرا تعقیب میکند. آن زمان این تصویر من را در کار روزانه همراهی میکرد و مرا خوشحال و غمگین میساخت. این زمانی بود که آدم بخاطر دلتنگی ثانیه‌ها را برای هر ملاقات میشمرد و هر دیدار دوبارهای را بیصبرانه انتظار میکشد.
در این روزها چیز شگفتانگیزی برایم اتفاق میافتد. من ظهر از میان شهر میآمدم و در مسیرم به دورنیوس برخورد میکنم؛ من به او میپیوندم و با او از میان خیابان گردآلودِ خلوتی به سمت ایستگاه قطار میرویم؛ این یک خیابان دراز و خسته‌کنندۀ شهر کوچک بود، و ما در تمام مسیر از سمتی از خیابان میرفتیم که خانهها بنا شده بودند، در این وقت دورینوس ناگهان از پیادهرو و از کنار خانه‌ای که در حال ساخته شدن بود و ما باید از کنارش می‌گذشتیم به خیابان میرود و مرا هم با اجبارِ ملایمی به سمت دیگر خیابان میکشد. و من در وسط گفتگوئی که ما آن را قطع نکرده بودیم فکر میکردم که او بخاطر گرد و خاک یا افتادن ملاتِ ساختمانی بر روی کت و شلوارش ترسیده است، و میخواستم به او بگویم که در ساختمان اصلاً کار نمیشود و هیچکس بر روی داربست نمیباشد، اما این را نگفتم، زیرا گفتگوی ما این فکر را بلافاصله دوباره به عقب رانده بود. تمام اینها یک دقیقه هم طول نکشید و ما به سمت دیگر خیابان رفته بودیم که ناگهان من صدای سنگین سقوط آوار را میشنوم و ریزش آجر و قطعات دیوار و گرد و غبار چرخانِ آهک را در اثر سقوطِ داربست میبینم. ما بدون شک می‌توانستیم در زیر آوار دفن شویم، و من مضطرب به مردی نگاه میکنم که یک چنین غریزۀ فوقالعاده یا تصادف او و من را نجات داده بود. او آرام میگوید: <چه خوب که ما به این سمت آمدیم!>
من میگویم <گوش کنید، آیا از داربست متوجه چیزی شدید؟>
او در حال طفره رفتن پاسخ میدهد <من نمیدانم ... چنین به نظرم رسید ...> و به گفتگوی قبل ادامه میدهد.
من در مقابل ایستگاه راهآهن از او جدا میشوم و برمیگردم. او به من گفت که انتظار یک مهمان را میکشد، و سپس در حقیقت با یک مرد جوان خوشپوش از کنارم میگذرند.
تا آن زمان من در خانه او مهمان دیگری را ندیده بودم. و گرچه اغلب اتفاق میافتاد که وقتی موسیقی نواخته میگشت رهگذارن در کنار خیابان برای گوش دادن میایستادند، اما هرگز دوباره پیش‌نیامد که مشاور درخواست کند یکی از آنها به خانه داخل شوند.
هنگامیکه من دو روزِ بعد پیش دورینوس میروم جوان غریبه را با یک کتاب در دست نشسته در اتاق میبینم؛ او بلند میشود و ما به هم سلام میدهیم. او بلند قامت بود، با حرکات نجیبانه؛ موی سیاه و چشمانی بسیار زیبا داشت؛ اما نگاهش برایم خوشایند نبود؛ من مایلم بگویم که چیزی ناپایدار و غیرواقعی در چشمانش قرار داشت.
معلوم می‌شود که او در مهمانخانهای که من ساکن بودم اقامت دارد، اما من او را در مهمانخانه ندیده بودم، زیرا ما ساعت و عادات مختلف داشتیم. او دو تا سه هفته آنجا میماند و من او را هربار که پش دورنیوس میرفتم ملاقات میکردم.
در تمام این مدت، از زمانیکه من به خانه در رفت و آمد بودم هرگز از امور و روابط خانوادگی سخن به میان نیامده بود، طوریکه آنها خیلی بیشتر در بارۀ من میدانستند تا من در بارۀ آنها؛ فقط از تصاویر قدیمی اجدادِ بر روی دیوار گاهی صحبت شده بود و نه از زندهها.
من در این روزها احساس میکردم که در خانه چیزی اتفاق میافتد. من همچنین باید بگویم این مرد جوان طوری بود که آدم نمیتوانست او را به آسانی نادیده بگیرد و یا فراموش کند، اما همچنین او را به آسانی تحمل کند. او چیز تمسخرآمیزِ فکر شدهای در نوع صحبت کردنش داشت، گرچه او همیشه مؤدب بود و به نظر میرسید که فقط خودش یا هموطنانش را تمسخر میکند؛ او متولد انگلستان بود، اما خیلی خوب آلمانی صحبت میکرد و ادوارد لاین نام داشت. من نمیتوانستم تشخیص دهم که او چه رابطۀ نزدیک یا دوری با دوستانم دارد، و پرسش در این خانه کمتر از جاهای دیگر معمول بود. مشاور همیشه با او آرام و به سردی صحبت میکرد، کلیر کم صحبت میکردْ طوریکه مرد جوان همیشه مشغول حرف زدن بود، و سخنان شوخ و تعریفهایش گفتگو را در حرکت نگه میداشت. او هندوستان را دیده بود و با ملامت از حاکمیتِ هموطنانش بر بومیان صحبت میکرد؛ او یک بار گفت دلش میخواست در آنجا یک قیام بیرحمانهتر به راه میانداخت و بخصوص تمام زنان انگلیسی را نابود میساخت. حرفهای جدیاش همیشه به مسخره کردن تبدیل میگشت. گاهی من متوجه میشدم که مشاور با مخالفت و تعلیمی با او صحبت میکرد، چیزی که ادوارد لاین همیشه مؤدبانه میپذیرفت.
اما من احساس میکردم که چیزی در جریان است؛ و این نباید ناگفته بماند که من به او که همیشه وقت داشت و تمام روز را در خانه میگذراند یک حسادتِ مخصوص احساس می‌کردم، در حالیکه من فقط شبها به آنجا میآمدم؛ و خیلی بیشتر به این خاطر که دختر توسط هیچ‌چیز به من متصل نبود. این مهمانِ تازه من را به شدتِ احساسم به کلیر آگاه میساخت.
هنگامیکه شبِ در نظر گرفته شده برای سه‌نوازی فرا می‌رسد او مؤدبانه برای دوشیزه دورنیوس نُتها را ورق میزد. موسیقی یک پیوند بین ما به نظر میرسید که  او در آن شریک نبود؛ اما بعداً وقتی ما در بارۀ قطعهای که نواخته بودیم صحبت میکردیم او پشت پیانو مینشیند و شروع به نواختن میکند؛ و در این لحظه من میدانستم که در این کار هم از بقیه هیچ کم ندارد.
گاهی پیش میآمد که من و او با هم به مهمانخانه میرفتیم، اغلب در سکوت و گاهی در حال گفتگو در باره چیزهای غیر مهم. و در یکی از این شبها چون نمیتوانست بخوابد از من خواهش میکند با او همصحبت شوم. او میگذارد شرابی عالی برایمان بیاورند. من تصور میکردم که او قصد دارد ــ من نمیخواهم در باره او بیعدالتی کنم ــ افکارم در بارۀ خانه دورنیوس را بداند، بنابراین من از خودم محافظت میکردم؛ او خودش از آدولف دورنیوس خیلی ستایش میکرد؛ من در آن زمان این را متوجه شدم و دیرتر اما دلیل زیادی داشتم که طور دیگر فکر کنم.
من روز بعد به آنجا میروم و بدون آنکه داخل خانه شوم و یا آمدن خود را خبر دهم در باغ میمانم تا لولۀ آبی را که طبق دستورم کار گذاشته شده بود بررسی کنم. من در این هنگام می‌بینم که ادوارد با علائم خشمی سرکش در چهره از خانه خارج می‌شود و با زدن لگد خشمناکی یک بوته گل رز زیبا را می‌اندازد و لگدکوب میکند؛ خشم او و لگدکوب کردن گلهای لطیف در این خانۀ ساکت و باغ قدیمی وحشتناکتر و وحشیانهتر دیده میگشت. او چند لحظۀ بعد من را میبیند و به سمتم میآید و طوریکه انگار من چیزی ندیدهام و او هیچکاری انجام نداده است با یک لبخند مصنوعی سلام میدهد.
چند روز بعد پس از بازگشت از کار به مهمانخانه او را با همان چهرهای که در حال لگد زدن به بوتۀ گل رز دیده بودم آمادۀ سفر میبینم. به اسبها دهنه زده میگشت و خدمتکاران اسباب او را بار میکردند. او با خونسردی دستورالعمل میداد؛ او من را میبیند و سریع به سمتم میآید تا تقریباً متواضعانه از من خداحافظی کند؛ او امیدوار بود که من را دوباره ببیند. من خروج درشکه از دروازه و راندن بر روی جاده را با یک احساس عجیب و غریب میدیدم، من از رفتن او هم احساس راحتی می‌کردم و هم احساس اندوهی سنگین و غیرقابل درک.
من بعد مستقیم پیش دورنیوس میروم، اما فقط مادر را در خانه مییابم که به من میگوید مشاور و کلیر به ایستگاه قطار رفتهاند تا از دوستشان خداحافظی کنند. من در پیش خانم سالخورده نشسته باقی‌میمانم، برایش مینوازم و با او صحبت میکنم. او هم در واقع کم صحبت بود و غالباً به درون خود نگاه میکرد. در این شب اما آشکارا هیجانزده بود، بدون آنکه من بتوانم تشخیص دهم که آیا این هیجان از شادی یا اندوه است؛ یک بار او آه سنگینی میکشد و وقتی من به او نگاه میکنم میگوید: <بچهها، دوست عزیز، آه بچهها!> وقتی من از او میپرسم او طفره میرود و پاسخ میدهد: <بچهها همیشه برای یک مادر نگرانی میآورند.>
بچهها ابتدا دیرتر وقتی من آماده رفتن بودم به خانه بازمیگردند، و کلیر بلافاصله به اتاقش میرود و دیگر ظاهر نمی‌شود.
هنگامیکه به مهمانخانه برمیگشتم دوباره اندوه سختی بر من مستولی میشود، گرچه من هیچ دلیلی برای آن نمیدانستم.
روز بعد یکشنبه بود و من برای صرف نهار دعوت شده بودم. ما در اتاق غذاخوری سفید رنگ با پردههای سبز نشسته بودیم؛ صحبت زیادی نشد و آنچه گفته میشد فقط صحبتهای بیتفاوتی بودند، خیلی بیشتر به نظر میرسید که همه بیشتر از همیشه در خود غرق گشتهاند، تا اینکه مشاور یک کلمه در بارۀ انسانها بطور کلی میگوید، اما در واقع میخواست آن را به چیز ویژهای که برایم ناشناخته بود ربط دهد؛ کلیر به هر حال آن را به خود میگیرد، زیرا قاشق نقرهای را از دست به روی میز میگذارد، ــ او با ظرافت زیادی غذا میخورد، برایم تماشای غذا خوردنش همیشه یک خوشحالی بود، ــ و برای پاسخ دادن چیزی از <زندگی بدون وحشت> میگوید، و مشاور پاسخ میدهد: <همچنین در مقابل وجدان؟>
کلیر میگوید: <هیچ‌چیز وجدانی وجود ندارد!>
مشاور می‌گوید: <که اینطور؟> و ساکت می‌شود. دختر در این وقت کاسهها را حمل میکرد. مشاور بیحرکت نشسته و به خواهرش چشم دوخته بود. مدتی همه سکوت کرده بودند؛ کلیر با درهم کردن دستهایش بر روی سینه برای فرار از مقابلِ نگاه برادر گاهی صورتش را به سمت پنجره و گاهی به سمت دیوار میچرخاند؛ مادر نگران و ناآرام از یک فرزند به فرزند دیگر نگاه میکرد. من احساس عجیب و غریبی داشتم.
ناگهان کلیر در حالیکه دستهایش را مدافعانه در مقابل خود و بر علیه او تکان میداد فریاد میکشد: <چرا نگاه میکنی؟ نگاه نکن! تو نباید نگاه کنی!>
و او پاسخ میدهد: <من باید نگاه کنم!>
من هنوز کلیر را میبینم که میجهد و با دستهای با هم در مجادله میگوید: <چی؟! ... نه، من نمیخواهم هیچ‌چیز بدانم!> و سپس در حال گریستن از اتاق به بیرون هجوم میبرد.
برای مدتی سکوت برقرار بود؛ دورنیوس دستهایش را بر روی هم قرار داده بود و آنها را به این سمت و آن سمت حرکت میداد، تا اینکه کلیر از اتاقِ کناری بلند صدا میزند: <آدولف!> و یک بار دیگر سختتر: <آدولف!> و او بلند میشود و بدنبال صدا میرود.
دختر میوه و قهوه میآورد. خانم دورنیوس با من به دور میز باقی‌میماند. او به من میگوید: <شما باید فرزندانم را ببخشید. تلخیای از گذشته وجود دارد، و حالا دوباره! ...>
من به خوبی میدیدم که کلیر بخاطر وظیفۀ مهماننوازی و بخاطر من پیش ما مینشیند، در حالیکه اشگ در چشمانش جمع شده بود و گوشههای دهانش میلرزیدند؛ من به این خاطر به بهانهای برای رفتن بلند میشوم و کلیر مانع از رفتنم نمیشود.
من در روز بعد دوباره پیش آنها میروم و تنها کلیر را در آنجا میبینم. ما از میان باغ میرویم، و من با کمال تعجب بوته گل رزی که ادوارد لاین با لگد از ریشه جدا ساخته بود را در همان جائی که بود افتاده میبینم. کلیر به آن توجهای نمیکند.
ما در حال گپ زدن داخل اتاقی که در آن پیانوئی قرار داشت میشویم و او پشت پیانو مینشیند. او با بازوی ظریفِ لخت، در حال نگاه کردن به بالا و با انگشتها بر روی کلاویهها نشسته بود، در اتاقی که در آن دیگر نور خورشید نبود؛ در باز مانده بود و رنگ سبز باغ مانند دیوار در برابرمان قرار داشت، آنچه را که او بر زبان نمیآورد در نواختن مینشاند. همدردی با اندوهی که بر روی خانه نشسته بود، رنج و زیبائی دختر که خود را بدون کلمات بر من میگشود و همچنین این شب تاریک دست به دست هم دادند و ... در این شب من به او گفتم که او را دوست دارم. این لحظه برای وجودِ هر دو ما نزدیکی‌ای سوزاننده بود. ابتدا هنگامیکه دستش را گرفتم من را درک میکند، و آن را انگار که در آتش قرار دارد کنار می‌کشد و مانند روز قبل آنها را در حال مجادله با هم بلند میکند و بلند میگوید: <آه خدای من! این هم بهش اضافه شد! این هم بهش اضافه شد! او نمیتواند این را ببیند!>
او مشوش من را نگاه میکند، و طوریکه انگار باید تمام چیزهای ممکن را در ذهنش درک کند و متحد سازد یک لحظه میماند، بعد خیلی مؤدبانه اما مانند کسی که باید مؤدب باشد به من دست میدهد و با عجله میرود.
من تنها در اتاق میمانم و به بیرون نگاه می‌کنم؛ من سعی میکردم بر خودم مسلط شوم و به این خاطر که چرا سکوت نکرده بودم لبم را به دندان میگیرم؛ من بطرز دردناکی متأسف بودم ــ این را از من باور کنید ــ که چرا این موجود بیچاره را بیشتر ناراحت ساختهام. در این وقت صدای آرامی میشنوم و به اطراف نگاه میکنم: هیبتِ بلند آدولف دورنیوس در اتاق ایستاده بود. من باز شدن در را نشنیده بودم: او هرگز اینطور زیبا  و اینطور ترسناک مانند حالا بیحرکت در نور تاریکِ غروب، با چهرۀ رنگپریدهاش، با لبهای نازک به هم فشرده، مانند شبحی از یک زمان گذشته به نظرم نرسیده بود.
اما او دوستانه و غمگین صحبت میکند: <هنوز از پیش ما نروید. اگر خدا میخواست می‌توانستید با ابراز علاقه خود در پیش کلیر موفقیت داشته باشید. او سه روز پیش با لاین نامزد شد، البته بر خلاف میل من و این را کلیر میداند. در خانوادۀ ما بخاطر روابطِ ناخوشایند بدبختی و رنج وجود داشته است. و من میدانم که همچنین این نامزدی برای کلیر باید رنج به بار آورد و برای ما همراه او، من میتوانم این را ببینم، ... متأسفانه ببینم، زیرا این دیدن هیچ فایدهای برایم ندارد.>
گرچه استعداد ترسناکش برایم ثابت شده بود، اما این برایم غریبه، ناگوار و باورنکردنی بود. در حالیکه بسیاری از احساسات در من میجنگیدند پرسیدم: <شما چه میبینید؟>
<آنچه، سعادت و بدبختی میآورد، ارواحی که انسانها را تعقیب میکنند.>
<... تعقیب میکنند؟>
<بله، اینها را من می‌توانم ببینم؛ البته اگر بخواهم نه همیشه، ... اما گاهی مجبورم. و این مرد را شکلکها و هیولاهای بسیار وحشتناکی تعقیب میکنند، عناصری که وجودش آنها را تولید یا به سمت خود جذب کرده و سرنوشت او گشته‌اند. و اگر کلیر با او ازدواج کند نمیتواند از دست آنها بگریزد. کلیر خودش به نحوی آن را احساس میکند، در غیراینصورت دو سال نمیجنگید.>
او با وجود آنکه چهرهاش تغییر کرده بود بسیار ساده و آرام صحبت میکرد. و تصورش را بکنید، در حالیکه او صحبت میکرد به نظرم میرسید که انگار من هم آن هیولاها را آن زمان وقتی ادوارد بوتۀ گل رز را لگدمال میکرد با چشمان غیر مادی دیده یا احساس کردهام.
او هنوز میگوید: <شما را چیز زشت و ناپاکی تعقیب نمیکند. به این خاطر شما برایم فوری خوشایند بودید. من از شما خواهش می‌کنم دوباره پیش ما بیائید!>
من مشوش و هیجانزده میروم، اما این احساس به من فشار میآورد که توسط رفت و آمد به این خانه در یک جو مبهم وحشتناکِ روحی داخل شده‌ام که شروع به عادت دادنم کرده بود. هنگام بازگشت به مهمانخانه یک پرنده در کنارم پرواز میکرد که مرتب از بوتهها و از درختان فریاد میکشید و مرا عصبانی و ناراحت میساخت. سکونت در مهمانخانه که در آن هرکسی زندگی می‌کرد برایم ناگوار بود.
شغلم مرا تا زمستان در آن منطقه نگاه داشت. من مانند قبل پیش دورنیوس میرفتم، گرچه کمتر، زیرا عبور از کنار خانه و اجتناب از ورود به خانه میتوانست زجرآورتر و ناگوار باشد. کلیر دیگر وقتی من آنجا میرفتم مانند گذشته زیاد به باغ یا اتاق مهمانی نمیآمد، و در نوازندگیِ شبانۀ ما دیگر شرکت نمیکرد. من در بارۀ چیز عجیب و غریبی که در اتاقِ درون باغ به او گفته بودم دیگر صحبت نکردم. من در برابر آن مقاومت میکردم، و اما وقتی به خانۀ ساکتِ سفید میرفتم در یک جهان دیگری بودم؛ موسیقیِ لرزان، وقتی دورنیوس مینواخت، بخصوص وقتی او تنها در اتاق مینواخت، و من در یک اتاق دیگر و یا از باغ گوش میدادم مانند آن شبِ اول برایم شروع به داشتن چیزی شبح مانند میکرد، و در اطراف زنِ رنگپریدۀ سالخورده ــ آنطور که من باید آن را بنامم ــ، یک لایه هوایِ بیگانۀ عجیب قرار داشت. فقط کلیر مانند همیشه دوستداشتنی و طبیعی به نظرم میرسید.
کلیر در این روز یک لباس مانند لباسهای تصاویر روی دیوار پوشیده بود: لباس سفیدِ صورتی رنگ، با ریسمانی در زیر پستان که مانند کمربند بسته شده بود، با آستینهای بسیار کوتاه چیندار و بازوان لخت، و من هنوز صدای کمی عمیقش را میشنوم. چیزی مستقیم و قابل اعتماد از این صدا و گاهی یک اشتیاق پنهانی به گوش می‌رسید. بنا به سخنان برادر امیدِ آرامی در من زندگی میکرد، و در عین حال احساس میکردم کلیر به آن دسته از مردمی تعلق دارد که احساساتشان عمیقتر از آن است که راحت آنها را عوض کنند.
در ماه سپتامبر در کوهها برف فراوانی باریده بود، سپس بارانهای سنگین میبارد و در نهایت هوای بسیار گرم میآید. همه‌جا آبها طغیان کرده بودند؛ در پیش ما هم رودخانه به جوش میآید و چمنزارها را میپوشاند و بوتهها مانند جزایر از درون آب دیده میگشتند. آدم می‌توانست از پنجرههای خانه دورنیوس چرخش و روان بودنِ آب رودخانه را در فاصله نه چندان دور ببیند؛ شاخهها و بتهها، الوار، بقایای حصار و پلههای چوبی مدام در حال چرخش بر روی امواج طوفانیِ خاکستری رنگ رودخانه سریع میگذشتند. یک قسمتِ زیاد از کار ما نابود شده بود؛ اقدامات ایمنی با عجله صورت میگیرند؛ من شب و روز کار داشتم. وقتی من میتوانستم تا حد مرگ خسته به خانه بروم، از نزدیکترین راه از کنار یک خانۀ قدیمیِ کنار آب و از یک راهرو چوبی عبور می‌کردم که اما حالا کاملاً نزدیک سطح سیل قرار داشت، این راهرو چوبی با یک مسیرِ پُر شیب به خیابان متصل میگشت و به ما در صرفهجوئی کردن از رفتن یک بیراهۀ طولانی کمک میکرد. یک فانوس آنجا آویزان قرار داشت، اما در این شب باد آن را خاموش کرده بود.
در حالیکه من در تاریکی با دست کشیدن به پرچینِ کنارِ راهرو چوبی کورمال جاده را جستجو میکردم، کاملاً نزدیک من و پائین پاهایم آب به شدت به بالا میجهید و میغرید، در این وقت ناگهان یک نوع اضطراب یا یک چنین احساسی که نمیتوانم آن را توضیح دهم بر من مستولی میشود: من باید برمیگشتم. من فاصله زیادی را برمیگردم، تا اینکه با یکی از نگهبانانِ خودمان مواجه میشوم و ما با یک مشعل به محل میرویم: آخرین قسمت راه باریک چوبی را سیل برده بود، و ادامه رفتنم از آن مسیر میتوانست باعث مرگم شود.
من هیجانزده به مهمانخانه میروم و قبل از آنکه چراغ را روشن کنم مدتی در اتاق تاریکم میمانم. سپس پنجره را باز میکنم. بلافاصله میشنوم که از پائین نام من را صدا میزنند؛ من از پنجره خودم را به جلو خم میسازم: یک سایۀ دراز پائین ایستاده بود.
من رو به پائین فریاد میزنم: <دورنیوس؟>
<بله! ... شما امشب دیگر بیرون نمیروید؟>
<نه! چرا؟>
<خوب بنابراین شب بخیر! من بخاطر شما نگران بودم!>
او خطر را دیده و آمده بود! وقتی من روز بعد برایش حادثه را تعریف میکنم، او متعجب نبود و چیز زیادی نگفت؛ از سوی دیگر متوجه میشوم که کلیر بسیار هیجانزده بود.
سپس بزودی هوای بد و یخبندان شروع میشود. در آغاز ماه نوامبر کارها متوقف میشوند و من برای کار دیگری احضار میشوم.
هنگامیکه من برای شامِ خداحافظی پیش آنها رفته بودم در اتاق سفید با پردههای سبز شمعهای روشن و گلهای فراوانی بر روی میز قرار داشتند. آدولف دورنیوس و من یک موسیقی باشکوهِ قدیمی را نواختیم. گفتگو در دور میز اغلب کوتاه اما پُر از صمیمیت بود.
دورنیوس جامش را بلند میکند و به سلامتی من مینوشد و میگوید: <خداحافظ و به امید دیدار همیشگی! چیزی در ما جداناشدنی باقی‌میماند!>
خانم سالخورده هنگامیکه من دستش را میبوسیدم میگوید: <شما برای ما دوست عزیزی شدهاید که ما فراموش نخواهیم کرد.>، فقط کلیر که بسیار رنگپریده بود در حال دست دادن کلمهای نمیگفت. من در دور میز متوجه شده بودم که مرتب من را نگاه میکند و همچنین اغلب افکارش جای دور بودند.
این تابستان و حوادث آن من را به این انسانها عمیقاً وصل ساخته بود. با این وجود ما برای هم زیاد نامه نمینوشتیم و در زندگی فقط دو بار همدیگر را دیدیم. من دیرتر متوجه گشتم که کلیر پس از آن حادثۀ سیل که جانم را تهدید می‌کرد و مشاور آن را از فاصلۀ دور احساس کرده بود دوباره کاملاً تکان خورده و هشدارِ خاموش برادرش بخاطر لاین همیشه در مقابلش بود؛ نامهها و دیدار جدید من را به این نتیجه رساند؛ همچنین ممکن است که او در بارۀ لاین چیز بدی شنیده باشد، لاین در هر صورت عاقبت بر ضد برادر و دیوانگی و خودخواهیش خشم میگیرد: یک صحنهای بین آن سه نفر اتفاق میافتد که کلیر را زخمی ساخته، چیزی را در او شکانده و نامزدیاش را قطع کرده بود.
اما این کار همچنین چیزی را در او پاره کرده و روحش را خسته ساخته بود.
هنگامیکه من دوباره پیش آنها رفتم یک چهرۀ رنگپریده و لاغر دیدم؛ او لباس سیاهِ سادۀ بدون هیچ زیور و تزئینی بر تن داشت. برادرش به من میگوید: <کلیر در عبادات عرفانی خودش را نابود میسازد. او قدرتش را از دست میدهد و در اثر خونریزی میمیرد.>
از آنجا که برایم وحشتناک بود کلیر را که بسیار دوست داشتم در این دریایِ غریبۀ تاریک غرق شده ببینم تلاش میکنم او را دوباره برای زندگی برنده شوم؛ اما این بیهوده بود. او با جدیتِ خاصی به من میگوید: <من میدانم که نیت شما خوب است، اما شما کاملاً از من فاصله دارید. و شما شیرینی آن جهان را که من را میپذیرد نمیشناسید.>
او دارای چهرهها و اشباح بود، و من در نهایت مطلع میشوم که به یک صومعه رفته است.
همچنین آدولف دورنیوس هم دیگر زندگی نمیکند. مادر خیلی قبلتر از او مُرده بود. اما زمانهائی وجود دارند که من بطرز عجیبی این انسانها را به یاد میآورم. یک بار در یک جائی یک قطعه موسیقی میشنوم که دورنیوس هم آن را می‌نواخت، و این برایم مانند آن زمانی بود که من در حال استراق‌سمع در باغ ایستاده بودم، و انگار یک صدا از یک زندگیِ دیگر مرا صدا میزد که من اما باید از کنارش عبور می‌کردم.
من حالا دقیقاً میدانم چه‌چیز امروز مرا به این شدت به آن یادآوری کرد و مجبورم ساخت این داستان را که تا حال برای کسی تعریف نکرده بودم برایتان تعریف کنم." راوی به اطراف نگاه میکند؛ همه ساکت بودند. "این دقیقاً همان اتاق نیست، زیرا آن اتاق در خانۀ بر روی تپۀ کوچک بیضی شکل نبود، اما آن اتاق گوشههای گرد عجیب و غریبی داشت؛ همچنین چوبهای کف اتاق کاملاً شبیه به کف این اتاق بود، فقط باریکه‌های کنار دیوار متفاوت بودند. اما مبلها و پردههای سبز دقیقاً یکسان هستند! و شماها مانند آنها اینجا نشستهاید؛ خواهر و برادر در کنار مادر، و شما از پروانهها محافظت کردید، همانطور که همیشه آنجا اتفاق میافتاد! این برای من خیلی تعجبآور است!"
او سکوت میکند؛ شنوندگان به همدیگر نگاه میکنند؛ پسر میخواست بسیار هیجانزده چیزی بگوید اما مادر از او پیشی میگیرد: "اجازه دارم قبل از آنکه دیگران بگویند آن را به شما توضیح دهم؟ این ارتباط یک چیز کاملاً طبیعی است. من یک دورنیوس هستم. پدرِ دوستان شما و پدرِ من پسرعمو بودند. و مبلها و پردهها هم همان‌هائی هستند که شما در خانۀ مشاور دورنیوس دیدید و لمس کردید! ما آنها را به ارث بردیم. دختر من کلیر نامیده میشود، گرچه او را اینطور صدا نمیزنند، نام تعمیدی او کلیر الیزابت است، اما ..." او میخندد: "ما چهرۀ دومی نداریم!"
او با احساس عجیبی به دختر جوان نگاه میکند و میگوید: "نه! خدا را شکر شما در سلامتی خوشحال کنندهای آنجا نشستهاید!" و دختر عمیقاً سرخ میشود. این اما فقط یک لحظه بود. مرد با کشیدن دست به مویش آن را صاف میکند و با کمی لرزش بخاطر هیجان میگوید: "بنابراین احساسی که من تمام اینها را تجربه کرده بودم خیلی اشتباه نبود."
مرد جوان میگوید: "ما از شما بخاطر تعریف کردنتان بسیار سپاسگزاریم." و مهمان که قصدش را خوب احساس میکرد به او لبخند میزند و میپرسد: "آیا از بقیه هم عکس دارید؟"
"بله، ما آنها را وقتی دوباره بیائید به شما نشان خواهیم داد."
دختر برای او میوه میآورد و پسر جامش را پُر میسازد. همه به خود برای او مانند یک دوست قدیمی زحمت میدادند. آنها پس از رفتن مرد هنوز مدتها در باره او و داستانش صحبت میکردند، و کلیر الیزابت در شب بدون آنکه بتواند هیجانش را درک کند به تلخی میگرید. برادرش مشتاقانه و خوشحال انتظار دیدار بعدی را میکشید.
اما مهندس دوباره نیامد. او در راهِ خانه به موی سفیدش اندیشیده بود و به اینکه کلیر الیزابت هنوز بسیار جوان بود.
 
مدل
ما در اواخر شب دور هم نشسته بودیم؛ گفتگو نیمه‌مُرده بود؛ فقط چند نفر در یک گوشه در حال سیگار کشیدن، با پاهای دراز کرده در زیر چراغهای ژاپنی نشسته بودند و خوابآلود صحبت میکردند. آنها از یک موضوع قدیمی صحبت میکردند: از اینکه پیدا کردن مدل خوب راحت نیست؛ همه دراین امر متفقالقول بودند، و با این وجود هر یک از آنها میتوانست ــ اول یکی، سپس نفر دیگر ــ گزارش دهد که چگونه او به مدل غیرقابل مقایسهای دست یافته بوده است. و سپس دِویر داستانش را تعریف میکند:
"شماها آتلیه کوچک واقع در پارک را که شاهزاده به من بخشیده بود به یاد میآورید. در آنجا یک روز صبح زنگ درِ بزرگ چوبی به صدا میآید. من در را بازمیکنم؛ یک صبح مهآلود پائیزی بود، برگهای زرد بر روی پلههای درِ خانه قرار داشتند. در بیرون یک زن ایستاده بود، با روبند، و آهسته پرسید که آیا میتواند با <آقای پرفسور> صحبت کند.
من گفتم: "من <آقای پرفسور> هستم" و چون مشغول کاری نبودم از او خواهش کردم داخل شود.
"آیا میتوانید به یک مدل احتیاج داشته باشید؟"
"شما؟"
"بله."
"سر یا بدن؟"
"بدن."
"لطفاً لخت شوید!"
یک جنبش خفیف، یک نوع لرزش به او دست میدهد، و من متوجه میشوم که او یک مبتدی است. من صبر میکنم. عاقبت تصمیم میگیرد و ناشیانه و عصبی شروع به درآوردن لباسش میکند.
مدلی که خجالت بکشد ناگوار است و باعث بوجود آمدن افکار شخصی میگردد. به کلاه و روبند چهرهاش دست نمیزد؛ آنچه من میدیدم کافی بود. من از نام و آدرسش پرسیدم؛ او به آن جواب نمیدهد و میگوید که ترجیح میدهد وقتی من وی را سفارش میدهم بیاید. من منظورش را درک میکنم و فقط میگویم: "اما اگر من تصادفاً نتوانم در خانه بمانم بعد نمیتوانم به شما اطلاع دهم."
"هیچ مهم نیست."
او اغلب میآمد و مدل مینشست؛ اما حالا چیز عجیبی رخ میدهد: من او را تمام اندام و نیمتنه کشیده بودم، اما ــ کلاه و حجاب چهره را برنمیداشت: یک کلاه کوچک بره شبیه به عمامه و یک روبند سیاه، و آن را چنان به دور صورتش پیچیده بود که من نمیتوانستم هیچ حالت و طرحی از چهرهاش را تشخیص دهم.
اما یک بدن فوقالعاده، بلند و باریک اندام، دو پستان مانند گلابیهای کوچک، زیباترین پستانی که من هرگز دیدم، و شگفتانگیز بر سینه نشسته بودند؛ تهیگاهی به سختی محسوس؛ اندامی کاملاً بیعیب، از کرستهائی که زنان ما با آنها بدنشان را خراب میکنند هرگز خدشهدار نگشته بود. زانوها، رانهای باریک بلند، فقط پاها اندکی توسط کفشها خراب شده بودند، که متأسفانه نزد زنها همیشه اینطور است. من پاهای زیبا فقط در نزد زنان کشاورز ایتالیائی که تمام عمر پابرهنه راه میروند دیدهام. و بعد چه صدائی: لطیفترین درخت زیتون: من ترجیح میدادم او را با رنگ سفید نقاشی کنم.
او در بسیاری از عکسهایم است.
گاهی اوقات وعده ملاقات را نادیده میگرفت و نمیآمد، و نوبت بعد با لکنت از زیر روبند عذرخواهی سریعی میکرد. و همیشه با کلاه و روبند مدل مینشست؛ این عجیب دیده میگشت. من مخفیانه یک طرح از آن کشیدم، از اینکه او را با کلاه کشیدهام برایش قابل‌تحمل نبود. و وقتی او را برای تعیین جهت لمس میکردم سریع خود را عقب میکشید، طوریکه انگار بدنش را به درد آوردهام.
 حالا آنجا یک چنین معمائی جلوی آدم مینشست و میلرزید، و آدم خودش هم به همان هیجان دچار میگشت. و این خوب نیست. اما من به هیچ قیمتی راضی به اخراجش نبودم؛ من خیلی علاقهمند بودم او را نقاشی کنم.
گاهی با او صحبت میکردم: کاملاً آهسته پاسخ میداد، بله و نه، دیگر هیچ‌چیز. اگر من چیزی میخواستم و او آن را نمیخواست پاسخ همیشه نه بود. من شروع میکنم به تعریف کردن از او؛ او هیچ پاسخی نمیداد. من فکر میکردم که این کار باعث لذت همه میشود؛ اما بعد از مدل نشستن غمگین میگفت که اگر من دوباره این را تکرار کنم او دیگر نمیتواند بیاید. من از او پرسیدم که آیا فکر میکند من نمیدانم چهاش است. من وحشت او را احساس میکردم.
من گفتم: "شما از یک خانواده خوب هستید و یک کار احمقانهای کردهاید و به پول احتیاج دارید!"
ابتدا هیچ پاسخی نمیدهد؛ عاقبت به آرامی آهسته میگوید: "بنابراین نباید از موقعیت من سوءاستفاده کنید و عذابم دهید. این یک معامله است: شما میخواهید مرا نقاشی کنید و من برای آن پول میخواهم. این همه‌چیز است. من نمیتوانم پیش دیگران بروم و امیدم به شماست."
آدم گاهی بر زنها تأثیر گذارده است: اما اینجا نه. و با این وجود، وقتی زمستان ادامه مییابد من با مدل نقابدارم صمیمیتر میشوم. من متوجه میگردم که او سردش میشود، و آتلیه را بهتر گرم میکنم؛ من گاهی اوقات جوک تعریف میکردم و او باید میخندید. و درون من چیزی شروع به جرقه زدن خطرناکی میکند.
یک بار بدنبال او رفتم، اما او باید متوجه آن شده باشد: من در یک کوچه کوچک او را گم کردم؛ او احتمالاً عمداً داخل یک خانه دیگر شده بود.
دفعه بعد دوباره تهدید میکند که نمیتواند دیگر بیاید.
از آن به بعد بسیار دافع و سرد گشت، طوریکه عاقبت روزی خشمگین گشتم و او را عذاب دادم: من گذاشتم در یک حالت سخت طولانیتر از آنچه معمول است بنشیند.
ناگهان، ــ من در عکسم کاملاً غرق بودم، ــ یک صدا میشنوم: او سقوط میکند و بیهوش آنجا میافتد.
من نمیدانم که آیا من این حق را داشتم یا نه، اما من باید او را بهوش میآوردم؛ با این وجود وجدانم راحت نبود، هنگامیکه روبندش را باز میکردم از اینکه شاید چهرهاش دارای نقصی باشد برای یک ثانیه دچار ترس مرگ شدم.
چهرهاش دوستداشتنی بود، رنگپریده، و در جوانیش چیزی غیرقابل نفود داشت؛ مانند زمانیکه به بالای چیزها نگاه  میکرد.
من به صورتش آب پاشیدم و گذاشتم سرکه بو بکشد: او چشمهایش را باز میکند، اما مرا فوری نمیشناسد و میگوید: "من گرسنه هستم!"
با خودم میگویم "خدای مهربان، آه تو موجود بیچاره!" و هر چیزی که در خانه داشتم میآورم، نان و ژامبون و شراب و در مقابلش قرار میدهم، و او میخورد. وقتی من برای بار دوم با چند میوه که توانسته بودم پیدا کنم داخل میشوم، او پارچهای به دور خود پیچیده بود و گریه میکرد، اما باید بخاطر گرسنگی زیاد دوباره میخورد. بعد ناگهان از جا برمیخیزد، بدنبال وسائلش میگردد و بسیار مؤدبانه میگوید: "من از شما خیلی متشکرم، و خدانگهدار، من دیگر نمیآیم."
من میگویم "دوشیزه، شما پیش من آمدید، زیرا شما مرا بعنوان یک مرد با شرف بحساب آوردید. من شما را ندیدم! اگر من دفعه دیگر شما را ببینم نخواهم شناخت. شما نباید درآمد خود را از دست بدهید."
در این وقت او مهربانانه و سپاسگزار مرا نگاه کرد، و دوباره آمد.
آنچه را که او انجام نمیداد تصادف انجام داد. من او را در یک مهمانخاه کوچک دیدم، در فاصله دور از شهر. تنها نه: با یک مرد. مرد زیبا بود؛ نه چندان جوان، ویران، ــ وهمآور، در یک کلام بیمار، با چشمانی ترسناک.
این کاملاً مشخص بود: باید اینطور بوده باشد.
من این را هنگامیکه دوباره میآید مستقیم به او میگویم و میپرسم: "آیا او شوهر شما بود؟"
"بله."
"... من مایلم او را نقاشی کنم."
هیچ جوابی.
"آیا شدنی نیست؟"
"نه."
"برای این کار پول خوبی میپردازم."
هیچ جوابی.
"اما شما به پول احتیاج دارید."
هیچ جوابی.
"اما او حتماً میداند که شما اغلب اینجا میآیید."
"او فکر میکند که من درس میدهم."
"شغل او چیست؟"
"... نویسنده."
من او را صادقانه نگاه میکنم و با افکار درهمی میگویم: "شاید من بتوانم به شما کمک کنم ...؟"
"نه ..."
من یک بار به او یک مساعده بزرگ پیشنهاد کردم، اما او آن را رد کرد. اما چند روز بعد خواهش کرد آن را به او بدهم.
"آه؟!"
"فرزندم گرسنه است."
من زبانم بند آمده بود. من این را هرگز فکر نمیکردم!
آدم کاری را که میتواند میکند. اما حالا او دیگر نمیآمد. من خیلی افسرده بودم، نه بخاطر پولهای نقرهای، آه نه! اما نمیخواستم یک بار دیگر بخاطر خیرخواهیم به دام افتاده باشم. و بنابراین نقاب گذاشتن میتوانست فقط یک ترفند ظریف بوده باشد. ــ اما اینطور نبود.
یک بار زنگ به صدا میآید، و او آنجا ایستاده بود، لاغر، رنگپریده و هیجانزده، و میگوید فرزندش بیمار است.
"و شما دیگر پول ندارید؟"
او سرش را تکان میدهد و به من نگاه میکند، و مانند شکاری که بدنبالش هستند و دیگر نمیداند چطور به خود کمک کند به شکل عجیبی به من خیره میماند.
من پزشکم را آنجا میفرستم. اما کودک میمیرد.
من او را برای عکسم میخواستم. سه روز بعد او دوباره در برابرم مدل نشسته بود، خسته، تقریباً با چهرهای پیر گشته؛ و هنگامیکه میخواستم او را تسلی دهم، فقط میگوید، و بسیار تلخ او آن را گفت: "هرچه میخواهد پیش بیاید میتواند پیش بیاید؛ آغوش من تا لحظهای که زندگی میکنم یک خلاء را احساس خواهد کرد."
یک بار دیدم که باید چیزی برایش رخ داده باشد: او محجوب نشسته بود، تقریباً ناشیانه و به وضوح تلاش میکرد حالت نشستنش را بنا به درخواست من سریع بهبود بخشد تا لازم نشود که من به او نزدیک شوم. اما من به او نزدیک شدم، به عمد، و دلیل آن را میبینم: بر سمت راست شانهاش لکه کبود سیاهی نشسته بود.
"شوهرتان شما را زده است؟"
او هیچ‌چیز نمیگفت، گریه هم نمیکرد، به دوردست خیره شده بود.
حالا رفتارش مغرورانهتر بود، مصممتر از همیشه.
"شما او را خیلی دوست داشتید؟ شما بخاطر او از پیش پدر و مادرتان فرار کردید؟"
"بله ..."
"آیا هنوز او را دوست دارید؟"
"نه. کودک مُرده است."
"چرا او را ترک نمیکنید؟"
هیچ جوابی.
من هنوز هیچ‌چیز از خودم به او نگفته بودم. پس از تحمل زیاد هنوز امید برایم باقیمانده بود. این یک شکنجه بود، اما من بر خودم مسلط بودم، و حالا زمان من فرا رسیده بود.
پارک مقابل پنجره من در سبزه انبوه تاریکی قرار داشت، آسمان سرخ بود، نور اواخر عصر بر روی پرده قرمز افتاده و روشنائی گرمی در تمام اتاق انداخته بود. در بیرون پریشاهرخها آواز میخواندند.
من در این وقت قلمو را به کناری میگذارم، ــ ما مدتی طولانی کار کرده بودیم، ــ و او را تماشا میکنم، همانطور که یک مرد زنی را نگاه میکند. او این را متوجه میشود و یک لحظه بدون آنکه خود را حرکت دهد نشسته باقی‌میماند، انگار میخواست بگذارد که آن خاتمه یابد. سپس از جا برمیخیزد. خدای من، آنطور که او ایستاده بود خیلی زیبا به چشم میآمد. در این وقت من او را متقاعد ساختم و به او قول دادم که به او پیش من خوش خواهد گذشت. اما او به همه‌چیز فقط "نه، نه" میگفت و به اطرافش نگاه میکرد، و انگار که ناگهان برای لباس پوشیدن در برابر من دچار خجالت شده باشد قصد داشت به پشت پرده بگریزد، اما حالا دیگر وقتش فرا رسیده بود. من فکر کردم: بنابراین آدم اجازه ندارد با ناتوانی و خواهش زن‌ها را به دست آورد؛ حالا وقت خواستن و برداشتن است. و من بدنبالش رفتم و بدنش را همانطور که بود در آغوش گرفتم و بوسیدم.
او مرا کتک نزد؛ اما نگاهش را من برای منتقدانم آرزو میکنم.
این یک اشتباه بود.
او دیگر زیاد صحبت نکرد، اما چیزهائی گفت. دگمههای بلوزش را کج بسته بود و بند کفشهایش هنوز باز بودند که از درِ خانه خارج میشود.
او دیگر نیامد. و تمام پرسشها و جستجوهای من برای پیدا کردنش بیهوده بود. او دیگر در آپارتمانش نبود، و نامی که او تحت آن در آنجا زندگی میکرد نام اشتباهی بود. یک بار یک نامه از سوئیس میآید، با پول و یک نوشته: "با تشکر، مدل شما."
با این وجود من او را دوباره بعد از تقریباً پنج سال دیدم. و نه در اینجا: من بر روی تراس هتلم ایستاده بودم و تصادفاً نگاهم به کالسکه روبازی میافتد که در خیابان به حرکت افتاده بود، همانطور که آدم به کالسکهها که در حال عبورند و لباس زنانه نگاه میکند. من هنوز هم چمنها و دور شدن آهسته کالسکه در زیر نور آفتاب را میبینم. او در کالسکه بود. در کنارش یک آقا که چهره بسیار نجیبی داشت، و عجیب آن بود که کمی به مردی که قبلاً با زن زندگی میکرد شباهت داشت، فقط قدرتمند، سالم و شاداب. من همیشه میگویم: هر انسانی شخص مورد سلیقه خود را دارد و به سمتش بازمیگردد.
در این لحظه او به بالا نگاه میکند، انگار که نگاهم او را جذب کرده باشد، و با چشمانی که همیشه دارای این حالت بودند که انگار از بالای سر چیزهای بسیاری گذشتهاند، از بالای سرم نگاهش را میگذراند!"
این داستان دِویر بود؛ دیگران چیز زیادی در این باره نگفتند، زیرا که خسته بودند. من اما این انسان را با آن صورت گرد، چشمان کوچک، موی بور نازک و ریش چانه، و اندام چاقی که شروع به گرد شدن کرده بود و جوکهای مبتذل تعریف میکرد تماشا میکردم ...
 
جسی
هوا هنوز کاملاً تاریک بود که او از یک خواب دیدنِ ناخوشایند بیدار میگردد: چهار میمون زشت در اتاق نشیمن او کنار میز نشسته و مشغول ورقبازی بودند، و وقتی او میخواهد بیرونشان کند آنها با بیشرمی باسنهایشان را به او نشان میدهند: او قصد داشت با عصای پیادهرویاش آنها را بزند، اما عصا در دستش بدون وزن و آهسته در هوا حرکت میکرد، میمونها اما از هم جدا میشوند و بزرگترین آنها از یک کمد بالا میرود، یک بطری لیکور را برمیدارد، آن را در هوا تاب میدهد، از آن مینوشد و در این حال فریاد میکشد: "زنده باد آنارشیسم!"
از آنجائیکه او دیگر نمیتوانست بخوابد، چراغ الکتریکی را روشن میکند و چند کلمه بر روی یکی از لوحهای کوچک استخوانی که بر روی میز کنار تختخوابش قرار داشتند مینویسد، به این نحو میتوانست بدون مزاحمت حضور خدمتکار به او دستور بدهد؛ او لوح نوشته شده را درون شکاف کوچک دیوار سمتِ سر تختخوابش میاندازد. سپس نگاهی به ساعت میکند؛ با تعجب میبیند که ساعت یازده را نشان میدهد. همزمان درِ اتاقش زده میشود: خدمتکار با سینی چای که بر رویش همچنین نامهها قرار داشتند بیصدا داخل اتاق میشود. سپس او ناپدید میشود، اما دوباره به در میزند و اطلاع میدهد:
"آقای فون کال."
"خواهش کنید داخل شوند!"
مهمان دارای قدی متوسط و باریک بود، صورتی دراز و رنگپریده و چشمانی گود رفته داشت که در زیر ابروان بیرنگ قرار گرفته بودند؛ همچنین بازوان و دستهایش هم دراز بودند؛ او لباس بسیار شیکی بر تن داشت و چینهای یک کراوات سیاه گردن باریکش را میپوشاند.
او شروع میکند: "صبح‌بخیر فلیکس، حالت چطوره؟" و آنها تنبلانه از رویدادهایِ بیتفاوت جدیدِ میان آشنایان خود صحبت میکنند. آقای فون کال سیگاری روشن میکند؛ و وقتی میبیند که فلیکس نیمه ناخودآگاه نامهای را برمیدارد و نگاهش به آگهی درگذشت دوخته میمانند میگوید: "آیا خبر داری؟ جسی فوت کرده است!"
"جسی؟"
فلیکس روی تختخواب مینشیند و میگوید: "چه وقت مُرد؟ تو چطور از این خبر مطلع شدی؟"
"صبح امروز فِردی این را به من گفت. جمعه هنوز زنده بود و اسبسواری کرد؛ در همان شب دچار تب میشود و سه روز بعد میمیرد."
فلیکس میگوید: "این خیلی وحشتناک است!"
"فِردی امروز صبج زود بازگشت. من او را قبل از آمدن پیش تو ملاقات کردم ..."
"چطور دیده میشد؟"
"کمی رنگپریده بخاطر سفر ..."
فلیکس کاغذ با کنارههای سیاه را باز میکند و میگوید: "بله، البته؛ جسی خواهرش بود ... در سی و چهارمین سال زندگیش ..." او به وضوح برای کنترل کردن خود تلاش میکرد.
فلیکس هنوز آگهی فوت را در دست داشت؛ سر ظریفش رو به پائین خم بود و سبیل قهوهای نوک تیزی از لباس خواب ظریف دوختِ روسیاش توجه را به خود جلب میکرد.
"آیا فِردی چیز بیشتری به تو نگفت؟"
"چیز دیگری بجز آنهائی که برات گفتم تعریف نکرد."
هر دو سکوت میکنند. آقای فون کال میپرسد: "تو مدتی طولانی جسی را ندیدی؟"
"مدتی طولای. از زمانیکه از وین نقل مکان کرد دیگر او را ندیدم."
"عجب." کال به سمت قفسه کتابها در گوشه اتاق میرود و در حال سیگار کشیدن تیترهائی را که میشناخت میخواند و هر از گاهی نگاهی سریع به مرد بر روی تخت میانداخت.
فلیکس زنگ را به صدا میآورد، به خدمتکار که وارد اتاق شده بود میگوید: "پنجره را باز کنید!" هوای مهآلود زمستان از خیابان به داخل اتاق هجوم میآورد. کال آهسته سرفه میکند.
"ماکس عزیز، از من عصبانی نشو، اما ... اجازه بده که من تنها باشم ..."
کال سرش را تکان میدهد. چشمان نیمه‌بستهاش با دقت به دوستش نگاه میکردند. سپس دست او را میفشرد و با گامهای خوابآلود میرود. وقتی در پشت سر او بسته میشود فلیکس بر روی تخت دراز میکشد و به سقف اتاق خیره میشود. اما فوری عصبی راست مینشیند و زنگ را برای آمدن خدمتکار به صدا میآورد. "لطفاً، پنجره را ببند! میخواهم بلند شوم!"
با عجله لباس میپوشد و در حال سیگار کشیدن در اتاق بالا و پائین میرود. گامهایش مرتب تندتر و حالت چهرهاش مرتب بحرانیتر میگشت. عاقبت در برابر آینه متوقف میشود و یک ذره گرد و خاک را از پارچه کت خاکستری رنگش دور میسازد. در آینه چشمش به یک قفسه تیره میافتد که مانند یک سایه دراز کنار دیوار ایستاده بود. او بدنبال یک کلید عتیقه میگردد، قفسه را میگشاید و یک صندوقچه قفل شده را که داخل آن نامهها و عکسها، شانههای کوچک، نوارها و طلسمهای دیگر عشق قرار داشتند بر روی میز قرار میدهد. او مدتی طولانی نامهها را میخواند و به تصاویر خیره میشود. سپس پشت میز تحریر مینشیند و شروع به نوشتن یک نامه میکند، مدتی طولانی مینویسد، اما هنگامیکه نامه را به پایان میرساند آن را در قطعات کوچک پاره میکند و در اجاق میاندازد. سپس زنگ را به صدا میآورد.
"میخواهم بیرون بروم."
خدمتکار در اتاق نشیمن با در دست داشتن پالتوی بلند، کلاه و عصا آماده ایستاده بود.
در آن سوی خیابان فلیکس دیوار یک پارک باستانی قرار داشت؛ درختها برگی نداشتند و فقط نوک لطیفشان شروع به شکوفه دادن کرده بود، اما مه مرطوبِ سرد زمین را ترک نمیکرد و آسمان خاکستری مانده بود.
او بزودی به خانه بازمیگردد، پالتو بر تن به اتاق میرود، کلاه و عصا را کنار خودش بر روی میز تحریر میگذارد، گوشی تلفن را برمیدارد و به دوستش تلفن میکند. "ماکس، مایلی با من صبحانه بخوری؟ آره! ساعت دو بعد از ظهر! آمدنت برای من خیلی مهمه!" و به خدمتکار که داخل شده بود میگوید: "آقای فون کال برای صبحانه میآیند."
او در اتاقش با سری تکیه داده شده، عصبی و متفکر مینشیند تا کال وارد میشود.
کال میگوید: "تو اجازه میدی ... قبلاً ..." و یک سیگار روشن میکند.
فلیکس شروع میکند: "من به مشاورت تو نیاز دارم ..."، اما دوباره سکوت میکند و از آنچیزی که هر دو انتظار داشتند صحبت نمیکند.
کال به کمکش میآید: "تو میخواستی از ... جسی صحبت کنی ..."
فلیکس به بالا نگاه میکند و ادامه میدهد: "آره ... برام سخت است، چون این چیزهای مقدسی را لمس میکند!"
"مقدس ...!" لبهای رنگپریده در چهرۀ خسته کال حالتی بدبینانه به خود میگیرند.
"بله. مقدس و نامقدس اغلب نزدیک هم قرار دارند."
"که اینطور. در ضمن من فکر میکردم شماها، تو و جسی مدتهای طولانیست که از هم جدا شدهاید."
"این کلمۀ درستی نیست. من از او جدا شدم ... من یک پایان نشاندم. به دلایل فراوان. در آن زمان موقعیت مناسبی برای من به  وجود آمده بود و من اجازه نداشتم از آن بگذرم."
"میدونم ..."
"این یک ضرورت تلخ بود ... در ضمن به نظرم اینطور بهتر میآمد. من میخواستم خودم را رها سازم."
کال سرش را تنبلانه تکان میدهد و بعد از بیرون دادن دود سیگار میپرسد: "و جسی؟"
در این وقت خدمتکار داخل میشود و اطلاع میدهد که میز چیده شده است.
آنها به اتاق غذاخوری که کوچک و چهارگوش بود میروند؛ مبلها جدید بودند و از چوب سیاه. بر روی کف اتاق یک پارچه آبی رنگ پهن شده بود که گامها را ملایم میساخت. از میان پردههای ضخیم سفید رنگ اندکی نور مات نفوذ کرده بود. خدمتکار لامپی را که به پائین آویزان بود روشن میکند و نور آن به میز روشنائی دلپذیری میبخشد.
آنها پشت میز مینشینند و شروع به خوردن میکنند؛ خدمتکار گیلاسهایشان را از شراب پُر میسازد.
وقتی در بسته میشود فلیکس شروع میکند: "این مرگ ..."، اما خدمتکار دوباره فوری بازمیگردد، و او ساکت میشود.
آنها ماهی میخورند و شراب سفید مینوشند. فلیکس مالیخولیائی آنجا نشسته بود؛ کال گهگاهی اظهار نظر کوتاهی میکرد، و ابتدا زمانی که آنها به دور یک میز کوچک که قهوه سیاه و بطریهای لیکور رویش قرار داشتند در صندلیهای پهن چرمی و گود مینشینند او دوباره شروع به صحبت میکند: "تو گفتی، وقتیکه باید با جسی ازدواج میکردی رابطهات را با او قطع کردی ..."
"آره، به موقع، قبل از ازدواج، چون طور دیگر ممکن نبود ..."
"بله، و جسی دراین باره چه گفت؟"
"جسی فوقالعاده بود. غرورش، حرکتهاش، برق عجیب چشمانش در وقت حرف زدن را هرگز فراموش نمیکنم. این چشمهای فلزی همیشه عجیبترین چیز در او بودند. من فکر میکنم که ما هر دو خوب رفتار کردیم."
کال یک ژست بیتابانه میگیرد.
"امروز فکر میکنم: او بر من توفق داشت. من به زندگی ادامه دادم، اما او مُرد. او این عشق بزرگ را مهم میدانست، اما از آن یک خلاء بیرون کشید. برای او همه چیز تمام شده بود."
کال میگوید: "بله، ما همه از اینکه او را دیگر در اسبسواریها ... در مجالس رقص  ... جسی را دیگر در وین نمیدیدیم تعجب میکردیم ...!"
"شاید هنوز شش ماه امید داشت؛ بعد او خود را منزوی ساخت. او واقعاً یک نقطه پایان بر زندگیش نشاند."
فلیکس سکوت میکند و شتابزده یک گیلاس شراب مینوشد. در این حال رویای شب قبل به یادش میافتد. یک لحظه وسوسۀ تعریف کردن رویایش را احساس میکند، سپس تصویر را از خودش دور میسازد.
آقای فون کال میگوید: "و تو با جسی ازدواج نکردی."
فلیکس به دستش حرکتی میدهد و پاسخ میدهد: "حالا این کاملاً بیتفاوت است، زنان مختلفی وارد زندگی ما میشوند و یک نقش کاملاً مختلف در آن بازی میکنند. و اگر من با کیتی ازدواج میکردم ... اما جسی برای من تجربۀ تجربهها، زنِ زنها باقیمانده است. و این آنچیزیست که حالا مرا شکنجه میدهد. عشق ما به همدیگر به پایان نرسیده بود. گیلاس تا ته نوشیده نشده بود. باید گیلاس هنوز یک بار دیگر به لبانم میخورد، این برایم بطور مقدسی تعیین شده بود. و ... تو امروز میائی، و به من میگوئی که جسی مُرده است!" کال سکوت میکند؛ فلیکس به هیجان آمده ادامه میدهد. "من تا حال او را زنده میپنداشتم، در حال فکر کردن به من در فاصله دور. این در تمام این مدت یک رابطه سری بین ما بود، با اینکه ما برای هم نامه ننوشتیم و همدیگر را ندیدم. ماکس، تو این را نمیدانی، ... تو شاید هرگز اینچنین دوست داشته نشدهای!"
آقای فون کال پاسخ میدهد: "احتمالاً نه" و دوباره یک سیگار روشن میکند.
"کال عزیز، تو متفاوتتر از من زندگی میکنی. تو این لذت عمیق را نمیشناسی. تو زنانی مانند جسی را نمیشناسی؛ چنین پاک و قوی و گداخته؛ ... او مانند یک اسب نجیب فوقالعاده بود! آیا هرگز او را هنگام اسبسواری و یا رقصیدن دیده بودی؟"
کال سرش را تکان میدهد و میگوید: "او دارای نژاد بود."
"و شوخطبیعیاش! این روح لطیف!"
"آیا دارای روح بود؟"
"تو باید نامههایش را بخوانی!"
"روح در یک زن یعنی چه؟"
فلیکس یک لحظه سکوت میکند، سپس میگوید: "من به تو چیزی نشان میدهم!"
او دوستش را به اتاق خواب هدایت میکند و صندوقچه را باز میکند: "این را نگاه کن!"
کال به عکس نگاه میکند و حرکتی به سرش میدهد. فلیکس اما خود را بر روی قفسه خم میکند، یک جعبه کوچک را از آن بیرون میکشد و درش را باز میکند: عکس، یک زن باریک اندام را تکیه داده به پشتی یک صندلی سلطنتی نشان میداد که چند گل رز زرد رنگ در یقه کاملاً باز لباس بلند سیاه ابریشمیاش قرار داشت.
کال میگوید: "بله، این عکس اوست، این خیلی خوب است."
فلیکس لرزان پاسخ میدهد: "نه، این هیچ‌چیز نیست"، جعبه یک محفظه دیگر هم داشت. "اینجا را نگاه کن! تو راز نگهداری ... تو ساکت میمانی ... آیا این به اندازه کافی به تو چیزی میگوید؟"
کال در حالیکه با چشمهای ریز کرده مدتی طولانی عکس را تماشا میکند آهسته میگوید: "کنداولس!" هنگامیکه او عاقبت عکس را روی میز میگذارد و خود را برمیگرداند پیروزی را در چشمهای عاشق میبیند و این باعث لبخند زدنش میگردد.
حالا وقتی فلیکس دوباره جعبه را قفل میکند بین آن دو یک تنش عجیب، یک تشویش و احساس گناهی پنهانی بود. یک سکوت طولانی برقرار میگردد.
عاقبت فلیکس در حالیکه به ساعت نگاه میکرد میگوید: "ساعت تقریباً پنج شده است. من باید پیش ویلفسکا بروم، زمانش رسیده است."
او لباسش را عوض میکند و با هم بیرون میروند. یک حالت مالیخولیائی خسته و یک شادی بر چهره و حرکات فلیکس نشسته بود. هنگامیکه او و کال از هم جدا میشوند، فلیکس ناراحت و عصبانی رفتن دوستش را نگاه میکند، سپس از پلهها بالا میرود و به آپارتمان داخل میشود. بانوی پیر مردِ هیجانزده را با یک اعتراف میفریبد.
بانوی پیر میگوید: "شما کاملاً حق دارید: مرگ پایان نیست. فلیکس، شما میتوانید با دوست دخترتان در ارتباط باقی بمانید، البته اگر فقط شما بخواهید. بندها لازم نیست پاره شوند."
هر دو به آتش درون شومینه نگاه میکنند؛ اتاق نور کمی داشت؛ از مقابل عنبر چینی در حال سوختن یک ابر کوچک لطیف با رایحه خوش به بالا صعود میکرد.
فلیکس گوش میداد. بانویِ سرزنده در حالیکه دستهای لاغر بسیار سفیدش را به لباسش به پائین نوازش میکرد با جدیتی قانع کننده ادامه میدهد: "شما باید فقط با تمام نیرو روح او را بخواهید. شما باید دوست دختر فوت کرده خود را تصور کنید، تا اینکه تصویر او دربرابرتان قرار گیرد: این اما فقط تصویر او نخواهد بود ..."
فلیکس در برابر چشمانش یک عکس میبیند. او کلمهای نمیگوید. دود کوچک ابر مانند در کنار کتری ناپدید میگردد.
"او ابتدا در رویاها میآید. شما همیشه خوابهای سرزنده و جالب میبیند ..."
همزمان احساس ناخوشایند مبهمی فلیکس را در بر میگیرد، او دلیل آن را نمیدانست. خانم ویلفسکا آرام به صحبت ادامه میدهد: "وقتی او را مُرده پندارید راحتتر با شما تماس میگیرد، طوریکه انگار جسی دستش را از جائی نامرئی به سمت شما دراز کرده است، و شما فقط احتیاج به گرفتن آن دارید ..."
فلیکس سرزنده میگوید: "بله، باید دفترهای خاطرات، شاید نامهای یا کلماتی که برای من در نظر گرفته شده بودند از او وجود داشته باشد؛ و من اما نمیتوانم از برادرش سؤال کنم. آیا این مأیوس کننده نیست؟ پس چطور باید از آن مطلع شوم؟"
زن زیبای مو سفید با چشمان درخشان میگوید: "توسط خود جسی! ما حالا یک مدیوم خارقالعاده داریم، دوشیزه الگا، شما او را میشناسید ..."
اما فلیکس سرش را به علامت نفی تکان میدهد.
"شما نمیخواهید راز را فاش سازید. فلیکس، شما جوانمرد هستید. بنابراین شما باید در باره جسی تحقیق کنید. دوست دختر شما باید کسی را در اطراف خودش داشته بوده باشد، فردی مورد اطمینان. جستجو کنید: شما او را پیدا خواهید کرد. فلیکس، حرف من را باور کنید، شما حسدبرانگیزید: بعد از آنکه شما در زندگی چنین دوست داشته شدهاید، متوفی برای شما یک یاور نامرئی و مقدس خواهد بود!"
کلمات مانند یک ملودی در گوشش نفوذ میکنند.
آنها هنوز مدتی طولانی از پاکی و از حالات روحی و از شرایط روابط مرموز دیگری صحبت کردند؛ عاقبت او سپاسگزارانه دست زن را میبوسد و با هیجانی عجیب و خوشحال به خانه بازمیگردد.
صبح روز بعد سوار بر اسب به پارک آبجوخوری میتازد. اما چمنهای مه آلود و خیابانهای مشجر بیبرگ او را غمگین میساختند، بیشتر از آنها اما خاطرات غمگینش میساختند. جسی اسبها را بسیار دوست داشت و از هر اسبسواری بسیار لذت میبرد، لذتی چنان وحشی که او را دچار افکار سنگین و غمگینی میساخت.
او ساعتها در اتاقش به اینسو و آنسو میرود. درخواست ملاقات کال را رد میکند. سپس با عجله چندین کارت مینویسد، و او ساعت چهار در قطار نشسته بود. سفر فقط پنج ساعت طول میکشید؛ و او سیگاربرگهایش را داشت، کتاب برای خواندن و کوپه غذاخوری را. او مشغول خواندن کتابی میشود که خانم ویلفسکا به او داده بود.
او به یک شهر کوچک در منطقهای که هرگز در آن نبود میرسد و به یک هتل کوچک مضحک میرود. او کاملاً تنها در سالن غذاخوری نشسته بود و کتاب میخواند، پیشخدمتها با تعجب به او نگاه میکردند، او از قصری میپرسد که برای رفتن به آنجا به این شهر آمده بود. قصر در جنگل قرار داشت، در فاصله نه چندان دور از شهر؛ اما آنطور که به او گفتند قصر بسته بود؛ خانم بارونس بطور ناگهانی فوت کرده بود.
به نظر میرسید که مردم بارونس را خوب میشناسند. با زحمت مسلط بر خود آدرس گورستان را میپرسد. اما به او میگویند که در اینجا فقط مراسم کوچکی در قصر گرفته شد؛ بارون فردیناند جسد خواهرش را در مجارستان و در آرامگاه خانوادگی به گور سپرده است. این در آگهی فوت ذکر شده و او آن را کاملاً فراموش کرده بود.
غمگین، مأیوس و خشمگین نسبت به خودش به رختخواب میرود و بیقرار و بد میخوابد.
صبح روز بعد یک باران غمانگیز نم نم میبارید. با این وجود او از هتل خارج میشود و پیاده در خیابانهای خیس براه میافتد: او ساختمان خاکستری مایل به سفید نه چندان قدیمی را از ایستگاه قطار دیده بود؛ حالا ساختمان ساکت و ترسناک با پنجرههای بسته و کرکرههای پائین کشیده شده در پشت یک پرچین شیبدار سیاه قدیمی قرار داشت. او در اطراف پرچین راه میرود و گیاهان بد بوئی را میبیند که خود را پیچ داده بر روی دیوارهای خیس از میان پنجرههای تاریک بالا میکشیدند. او هرگز چیز غمگینتری ندیده بود.
در پشت خانه یک اصطبل قرار داشت؛ اما هیچ صدائی، هیچ ضربه سم اسبی به گوش نمیآمد؛ ظاهراً آنجا خالی بود.
او پس از تردیدی طولانی زنگ قدیمی درِ باغ را میکشد، بعد صدای گامهائی را میشنود. یک پیرمرد زوال یافته بیرون میآید، او را با چشمهای تراخمیاش نگاه میکند و با ترشروئی میگوید که کسی در خانه نیست، مادام مُرده است، خدمتکاران رفتهاند، او نگهبان است، اما او نمیتواند اجازه ورود به کسی بدهد، او اصلاً کلیدها را ندارد، کلیدها پیش محضردار در شهر است.
فلیکس برمیگردد. هنگامیکه او در راه بود آسمان روشن میشود، و وقتی دوباره داخل شهر میگردد یک حالت بهاری روشن بر روی خیابانها بود.
فلیکس مستقیماً پیش محضردار میرود و با اندک هیجان رخنه کرده در کلماتش به او میگوید که میخواهد قصر را اجاره کند.
محضردار، یک مرد کوچک‌اندام چاق، پاسخ میدهد که دراین باره هیچ مأموریتی به او داده نشده است و باید ابتدا از بارون سؤال کند.
سپس فلیکس اظهار تمایل میکند که حداقل خانه را ببیند، و میگوید که به او پیشنهاد آپارتمانهای دیگری دادهاند و او نمیتواند تا رسیدن جواب از وین صبر کند.
محضردار پس از مقداری فکر کردن اعلام میکند که با این کار موافق است و اوایل شب میتواند با او به آنجا برود، و انگار برای آرام ساختن خود اضافه میکند: "همه‌چیز ضد عفونی شده است."
فلیکس در خودش فرو میرود.
"بله، این یک بیماری وحشتناک و ناگوار بود، یک فروپاشی در سه روز."
فلیکس به پشت صندلی تکیه میدهد و میگوید که متوفی را تا اندازهای میشناخته است، و میپرسد که چه بر سر آدمها و وسائل جسی آمده است.
محضردار میگوید که خدمتکار مخصوص و بقیه خدمتکاران زن همه رفتهاند، و تنها نوکر بارونس در شهر مانده است.
فلیکس غیراردای میپرسد: "فریتس؟"
"نه، فرانس."
فلیکس متوجه میشود که محضردار به دلیل خاصی با بی‌میلی به سؤالات او جواب میدهد و منتظر رفتن اوست. پس از آنکه آنها ساعت ملاقات شب را تعیین میکنند فلیکس میرود.
او مردم پُر حرفی را در مهمانخانه خود مییابد و مطلع میشود که افراد اخراج شده مشکل به وجود آورده و از این بابت شکایت کردهاند که بارون خیلی کمتر از آنچه خانم بارونس به آنها قول داده بوده است پرداخت کرده؛ نوکر حتی میخواهد به دادگاه برود.
ابتدا برای فلیکس طوری بود که انگار نمیتواند از این چیزهای زشت و مبتذلی که تصویر متوفی و روحش را نابود میساختند فرار کند، بعد به فکرش میرسد که این نوکر آزرده خاطر باید به احتمال زیاد بیشتر از دیگران اهل صحبت باشد، میپرسد و پس از جستجوی کوتاهی مهمانخانه کوچکی را که مرد در آن زندگی میکرد پیدا میکند.
مهمانخانهچی به گارسون بور و رنگپریدهای که با یک پیشبند کثیف در کنار در ظاهر شده بود میگوید: "فرانس، برای آقا یک آبجو ببر!"
فلیکس در حالیکه پوسترهای روی دیوارها را تماشا میکرد میپرسد: "شما همان فرانسی هستید که نزد بارونس خدمت میکرد؟"
گارسون میگوید: "نه، شما حتماً منظورتان آقای آیشینگر است: او دارد میآید!"
یک مرد خوش تیپ با سبیلی نظامی در برابر فلیکس ایستاده بود. چشمهای تیز آبیاش پرسشگر را تفتیش میکردند. جریان به نحوی برای فلیکس نامطبوع بود. اما حق با او بود: مرد با صراحت صحبت میکرد: او چهار سال برای متوفی خدمت کرده، و بارونس به او قول یک بازنشستگی و یک سرمایه داده بوده، برای اینکه او بتواند با آن، همانطور که آرزوی او بود یک مدرسه کوچک اسبسواری در شهر تأسیس کند، و بارون فردیناند نمیخواهد حرف او را قبول کند؛ اما او میتواند آن را قسم بخورد.
فلیکس به شکایت او گوش میسپارد و به او حق میدهد، سپس شروع میکند با احتیاط به پرسش از اینکه متوفی چطور زندگی میکرده، و آیا پذیرای مهمان میگشته ...
اما مرد کاملاً مشغول به خود بود. او میگوید: "بارونس هر روز اسبسواری میکرد. اوه، او خیلی خوب اسبسواری میکرد، و چون من هم خوب اسبسواری میکنم بنابراین بارونس همیشه مرا به همراه خود میبرد. من بعضی از چیزها را به او نشان میدادم."
فلیکس در تعریفهای مرد جسی را به یاد میآورد.
"دیگر چه کار میکرد؟ کتاب میخواند؟ بله، کتاب میخواند! نامه مینوشت و نامه برایش فرستاده میشد. اما مهمان به ندرت میپذیرفت."
"آیا خیلی غمگین بود؟"
"نه، نه، اصلاً. و با همه مردم دوستانه رفتار میکرد. بارونس به اندازه زیبائیش مهربان بود."
شیفتگی خدمتکار به اربابش برای فلیکس ناخوشایند میشود. اما همیشه اینطور بود. کسی که به جسی نزدیک میگشت ... مرد اشگ در چشم داشت. فلیکس متأثر میشود.
مرد میگوید: "بارونس به من کتاب برای خواندن داد تا من آموزش ببینم، او خیلی به من علاقه نشان میداد، و حالا بارون نمیخواهند حرف مرا باور کنند ...!"
او دوباره شروع میکند به صحبت در باره ادعاهایش، و برای توجیه کامل آنها به سمت فلیکس خم شده با صدای آرام میگوید: "من ... بله، چطور باید منظورم را برسانم؟ من این افتخار را داشتم ... آقا به تمام چیزهای خانم بارونس علاقه نشان میدهند ... اگر بخواهم واضح صحبت کنم ... آقا شما من را لو نخواهید داد ... من این افتخار را داشتم که مورد علاقه بارونس واقع شوم ... به عنوان یک مرد ..."
یک خنده شاد به چشمان مرد میافتد؛ و نمیبیند که فلیکس او را ابتدا حیرتزده و سپس شوکه گشته نگاه میکند.
"... این اتفاق اغلب افتاده که آدم مورد علاقه اربابان خود قرار میگیرد ... اما هیچ بانوئی مانند بارونس نبود ... هیچ بانوئی! آدم نمیتواند هرگز او را فراموش کند!"
و وقتی او چهره سفید شده فلیکس را قبل از آغاز خشمی نامحسوس میبیند لبخندِ خاطرات شاد از چشمانش محو میگردد. و حالا فلیکس از جا میجهد و شروع میکند با عصایش به زدن مرد: "چطور جرئت میکنید ..." اما مرد با اطمینان ضربات را دفع میکند و با تمسخر و وقیحانه میپرسد: "حضرت آقا یک رقیب‌اند؟ ما همه در برابر زنان برابریم!"
آن دو چند ثانیه در چشمان همدیگر نگاه میکنند، سپس فلیکس بر خود مسلط میشود و میرود.
قطار فلیکس ساعت یازده شب در زیر باران شدید به وین میرسد. او کاملاً خسته، یخزده و درمانده به خانهاش میرود؛ او تلگراف نزده بود و اتاقش را گرم نساخته بودند. در اتاق نشیمن هنوز بطری شراب قرار داشت؛ او به سرعت چند گیلاس مینوشد. سپس به چهره رنگپریدهاش در آینه نگاه میکند. در پشت سر او میمونها در حال پوزخند زدن چمباته روی صندلیها ظاهر میشوند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر