مرگ فردوسی.


<مرگ فردوسی> از اوتو اشتویسل را در شهریور سال ۱۳۹۵ ترجمه کرده بودم.

مزرعه پرندگان
صحبت از اشتباه قضاوت کردنِ بشر بود. در این هنگام یک مرد بسیار سفر کرده تعریف میکند:
"من هنگام اقامتم در برزیل مدتی در یک ملک مزروعی زیبا با مردمی مهماننواز در میان یک جنگل بزرگ زندگی میکردم. صبحها اسبم را زین میکردم و از راه باریکه لگدکوب شدهای به داخل جنگل میتاختم. هنگامیکه در روز اول به سمت شرق تاختم ــ جادههای کوچک هم به همان اندازه خوب به نظر میرسیدند و به دور دست در جهت مخالف امتداد داشتند ــ، بعد از تقریباً یک ساعت به خانه چوبی سیاه کاملاً متروکی که عجیب غمگین به نظر میآمد رسیدم. اما خانه در یک جادو شگفتانگیز واقع شده بود. زیرا که در اطراف جنگل توسط جیغ انواع حیوانات بزرگ و کوچک تا اندازهای پُر سر و صدا اما ناموزون و شلوغ بود، طوریکه آواز لطیف پرندگان توسط حیوانات بزرگتر پوشیده میگشتند، اما اینجا فقط شیرینترین، منحصر به فردترین آواز چندصدائی تمام صداهای گرداگرد را از طنین میانداخت. طوری بود که انگار صدها پرنده اصیل در یک رقابت دلپذیرِ ترانهخوانی آواز میخوانند. دائماً یک صدای پُرشکوه خود را مانند یک شادی وصفناپذیر یا مانند عبادت، شکایت، تبلیغ یا لذتی انفرادی ارائه میکرد، سپس این آواز از صدا میافتاد یا توسط صداهای بیشمار دیگری بلعیده میگشت که خود بعد از مدتی دوباره از سوی یک تکخوانِ دیگر که صدایش را شبیه طلوع خورشید در شکوهی وصف‌ناگشتنی بلند میساخت شکست میخورد. به نظر میرسید که هزاران پرنده یکصدا در دریائی گسترده و متلاطم از آواز شناور و سعادتمند در حال رفتند.
من میتوانستم به این معجزه بدون قطع ساختن آن ساعتها گوش بسپارم. اما من یک ترس و حجب ویژه برای بررسی علت آن احساس میکردم، طوریکه انگار میتوانم با این کار آن را از بین ببرم. پس از آنکه مدت کافی لذت میبردم به خانه بازمیگشتم تا با شروع گرمای بزرگ روز بتوانم آرام در ایوان دراز بکشم.
یک شب دوستان مهماندارانم از من میپرسند که چرا من همیشه فقط در این یک مسیر میتازم، در صورتیکه از سمت غرب به محل کاملاً باشکوه با چشمانداز آزاد بر کوههای بلند و با درختان تنها قرار گفته قدرتمندی میرسم که واقعاً وجدآورند. من پاسخ میدهم، مرا خانه چوبی متروکه به خاطر آوازهای فراموشناشدنیاش مرتب به سوی خود میکشاند، زیرا من هرگز و هیچ کجا یک چنین آواز دلپذیر غیرقابل توضیحی که لذت جستجوی چیزهای دیگر و دیدنشان را از سرم به در میکند نشنیدهام. من بجز بازدید مرتب آنجا و کاملاً از ته قلب لذت بردن هیچ‌چیز دیگری آرزو نمیکنم.
بلافاصله پس از صحبت من در میان حضار یک سکوت عجیب و خجول برقرار میگردد که بتدریج ناگوار میشود. زنها سرهایشان را پائین میاندازند، و من نمیتوانستم به خودم توضیح دهم که چگونه توسط اعترافم به احساس کسی زخم زدهام. بعد از مدتی مهماندارم آهسته میگوید: <مگر از مزرعه پرندگان هیچ‌چیز نمیدانید؟ در این خانه چوبی دیوارها تماماً با قفسهای کوچک اشغال شدهاند. درون قفسها مرغان مگسخوار و دیگر پرندگان آوازخوان با پرهای پُرشکوه اسیرند. اما به آنها غذا نمیدهند تا دارای روده خالی گردند و بتدریج از گرسنگی بمیرند، آنها از گرسنگی میمیرند و از روی میله به کف قفس میافتند. یک بار در هفته صاحبخانه میآید و جسدها را از قفسها خارج میکند، آماده ساختن آنها بسیار راحت است و برای تزئین کلاه به اروپا فرستاده میشوند. دوست عزیز، آن آواز باشکوهی که شما میشنوید و برای فریاد شادمانی، تبلیغ، سعادت یا آوازهای خجسته بحساب میآورید چیزی نیستند بجز فغان یک پرنده در حال مرگ که برای غذا، برای یک دانه کوچک غذا، گدائی میکند.>
از آن به بعد دیگر نمیتوانستم با اسب به سوی این محل لعنتی بتازم."
 
غمزده مقدس
در یک شهر قدیمی، جائیکه مؤمنین زیادی زندگی میکنند، در کنار محرابِ یک کلیسای کوچکِ دورافتاده مجسمه مقدس یک زن با لباسی درخور شاهزادگان تمام قد با اندام ظریف زنانه قرار دارد، فیگورِ زنانۀ مصلوب گشتهای که بر گونههای نرم و در زیر چانه لطیفش یک ریش واقعی مردانه ــ وحشتناک دیده میشود ــ بیرون زده است. بسیاری از مراجعین دائمی بویژه به این غمزده مقدس ــ او اینطور نامیده میشود ــ با اشتیاق دعا میکنند:
"ما اینجا در برابر مجسمهات زانو میزنیم، آه مقدس معجزهگر و شهید خدا، غمزدۀ مقدس! ما خدا و همزمان تو را ستایش میکنیم و از او سپاسگزاریم که تو را از تاریکی کافریات رهاند و به سمت نور ایمان مسیحی هدایت کرد، که چنین شگفتانگیز پاکیات را برایت حفظ کرد و تو را در رنج بردن قوی ساخت. باکره مصلوب! غمزدۀ مقدس، ما قلبهایمان را به سمت تو بالا میبریم و تمام غم و اندوه خود را بر شانه تو قرار میدهیم!"
تقریباً دویست سال پس از تولد مسیح پادشاه کافر از لوزیتانی دختری زیبا به نام ویوجهفورچیس داشت که مخفیانه به دین و ایمان جدیدی گرویده بود که آموزشش در آن زمان هنوز در تمام جهان با دشمنی و حملات بتپرستان مواجه میگشت. در این هنگام چنین اتفاق میافتد که پادشاه به دلایل سیاسی و همچنین چون دختر در سنی بود که باید ازدواج میکرد شاهزاده از سیسیل را بعنوان شوهر برای او انتخاب میکند. حالا اما این مرد اصلاً مورد علاقه ویوجهفورچیس دوستداشتنی قرار نمیگیرد، زیرا که او یک کافر بود، زیرا که دختر برای خود داماد بسیار باشکوهتر آسمانی را انتخاب کرده بود، یا اینکه به دلایل معتبر دیگر، خلاصه، او با قاطعیت از بخشیدن دست خود به این مرد دوستنداشتنی امتناع میورزد و به این خاطر با شجاعت به ایمان تازه خود اعتراف میکند. اما این به دختر کمک نمیکند، زیرا با وجود این پدر بیرحمش میخواست او را به این ازدواج نفرتانگیز مجبور سازد و روز بعد را برای ازدواج با شاهزاده از سیسیل تعیین میکند. در این وقت ویوجهفورچیس زیبا در آخرین شب مجرد بودنِ پُر از اشگش دعا میکند که خدا به او رحم کند و ملاحت چهرهاش را از او بگیرد تا به این وسیله مورد انزجار خواستگار ناشایستش واقع گردد و اجازه داشته باشد همچنان به داماد آسمانیش بی‌چون و چرا خدمت کند. و چون او آنچه را که برای یک دختر باکره با ارزشترین است، یعنی، زیبائی خویش را بخاطر ایمان آماده فدا کردن بود، خدا موافقت میکند، و ناگهان در صبح روز بعد او را با یک ریش سیاهِ مردانه در اطراف گونههای گلگونش مییابند. هنگامیکه پدرش این تغییر وحشتناک را میبیند و از دلیل آن مطلع میگردد چنان خشمگین میشود که دستور میدهد دختر را بلافاصله زنده به صلیب میخکوب کنند، تا دختر، آنطور که پدرش میگفت، حالا کاملاً شبیه کریستو شود. به این ترتیب این باکره مقدس توسط بیرحمی پدر علاوه بر بدست آوردن تاج بیگناهی شهید هم میگردد، و مردم او را به یاد ستمی که بر او رفته بود غمزدۀ مقدس مینامیدند، و وقتی دچار گرفتاری غیرقابل اجتنابی میگشتند و یک راه نجات مأیوسانه میجستند برای التماس کردن با علاقه پیش او میرفتند.
حالا اما اتفاقات عجیبی برای غمزدۀ مقدس روی میدهد، گرچه دسترسی به این موقعیت ممتاز با برخی مشقتهای همراه آن با یک زندگی سریع پُر رنج و عذاب قابل مقایسه است، اما مقدس بودن و مقدس ماندن زمانی طولانی طول میکشد. بنابراین غمزدۀ مقدس، ویوجهفورچیس قبلی، در انزوای سرد و تاریک کلیسای کوچک از فقدان اندوهگین بیحرکتی، مصلوب بر چوب شکنجهاش و در نزد عبادت عده زیادی افراد محزون قرنهای زیادی وقت برای فکر کردن داشت. گاهی اوقات در هنگام تفکر بر روی درهای شیشهای اتاق آثار مقدسین مقابل خود با وحشت چهرۀ بد شکل گشتهاش را میدید و در این حال به زیبائی بیعیب دوستداشتنی سابقش میاندیشید و اینکه چگونه او بدون مطلع گشتن کامل از جهان و لذت بردن از زندگی مقدس گشته و درگذشته بوده است، زیرا همچنین برای یک انسان مؤمن میل گذراندن این زندگی کوتاه زمینی در شادی پاکدامنانه قطعاً گناه نبود. اما آنچه به بسیاری از مؤمنین و به دختر بی‌چون و چرا اجازه داده شده است که در هنگام شکوفائی خود یک مرد دوستداشتنی پیدا کنند و با به دنیا آوردن کودکان زیبا به پروردگار آسمان و به خودشان لذت ببخشند، یا همچنین فقط یک ساعت از سعادت زمینی قلبانه لذت ببرند از او مضایقه گشته بود، و حالا او برای تمام این زمانهای طولانی با این ریش مهلک بعنوان فردی مقدس آویزان بر صلیب محبوبیتش را فقط مدیون کراهت شهادتش بود، در حالیکه هیچ انسان فانی در جای دیگری بجز اینجا مایل نبود دوستانه او را تماشا کند. این فکر که او باید هنوز چند قرن دیگر، آری تا رستاخیز اینطور با ریش در اینجا آویزان باشد به قلبش زخم میزد، و او بعنوان مقدس کامل گشته و تاریخی در سکوت کامل از یک شهادت بسیار تلختر از شهادت اخیر رنج میبرد. و وقتی تصادفاً کسی در عبادتگاه کوچک برای دعا کردن پیش غمزده مقدس نبود و او احتیاج به کنترل خود نداشت میگریست و اشگهای روشن از ریشش سرازیر میگشت. خدا، که همه‌چیز را میبیند و احتمالاً مراقب مقدسینش است، زیرا آنها هم به رحمت او محتاجند، گرچه او میتواند از شخصیت قویشان مطمئن باشد. و خدا با دیدن درد او تصمیم میگیرد دختر را تسلی دهد، بویژه که دختر اغلب پیش خود حتی فکر کرده بود که مایل است با شرایط بدش کنار بیاید اگر فقط بتواند برای یک بار و فقط برای پانزده دقیقه دوباره در زیبائی سابق و با جهره بیعیبش زنده و اجازه لذت بردن از یک آزادی پاک دخترانه را داشته باشد. خدای مهربان میخواست این آرزو را برآورده سازد، اما فقط یک بار، تا از درخواستهای تعداد بیشتری از مقدسین واجد شرایط پیشگیری کند، زیرا وقتی به یک نفر امتیاز داده میشود بنابراین فوری دیگران هم میآیند و میخواهند چیزی داشته باشند.
خداوند عادل در یکی از شبها وقتی هوا تاریک میشود یک نوازنده جوان را به کنار محراب خلوت غمزده مقدس هدایت میکند. باکره ریشو از حضور نوازنده زیبا، دوستانه، فقیر و دوستداشتنی بسیار خوشحال میشود. در زیر پایش برخی از هدایای آرزوهای اجابت گشته آویزان بودند: قلبهای نقرهای، مجسمههای مومی از دست و پاهای شفا یافته و مانند اینها. نوازنده اما یک پنی هم پول نداشت تا چه رسد به یک هدیه گرانبهاتر، اما چون خود را در کنار محراب او بطور عجیبی بیش از همیشه قوی احساس میکرد بنابراین میخواست ستایش و قدردانیاش به غمزده مقدس را اثبات کند، نوازنده ویولنش را برمیدارد و شروع میکند برای ستایش او به نواختن. و چنان باشکوه مینوازد که یک جریان گرم از جوانی و ملاحت، از نور و عشق و  هوسی بهارانه از روحش به قلب ویوجهفورچیس نفوذ میکند و در تمام اندام چوبیاش با حرارت به حرکت میافتد. در این هنگام ویوجهفورچیس برای اولین بار از اعماق قلب به وجد میآید و خود را مانند قرون گذشته در زمان دختر بودنش آزاد احساس میکند، مانند زمانیکه در لوزیتانی با همبازیهایش میرقصید و میجهید و هنوز از تقدس هیچ‌چیز نمیدانست. به یکباره او هیچ ریشی بر چهرهاش احساس نمیکند، بلکه گونههایش صاف و گرد و مانند هلو شکفته بودند. ویولنیست این معجزه را که خدا توسط او به انجام رسانده بود میبیند و برای خود و باشکوهترین مقدسین عالم و برای خدای توانای جهان که این لحظه را به او بخشیده بود مینوازد و میخواند: "غمزدۀ مقدس، تمام شادیام را بر دوش تو میگذارم." و دختر با نگاههای خندانش بر او میتابید. اگر او به صلیب میخکوب نبود قطعاً پیش نوازنده پائین میرفت، ویوجهفورچیس در تسلیم کامل پاکیاش یک لحظه هم به چنین اقدام جسورانهای نیندیشید، اما در پاهای ظریف قرار گرفته در کفش راحتی گرانقیمتیای که او بعنوان دختر پادشاه هنگام به صلیب کشیده شدن پوشیده بود دلپذیرترین تحریک برای والس رقصیدن با چنین موسیقیای را احساس میکند. و او دیگر به سختی میدانست چه میکند، کفش راحتی ابریشمی با سریعترین حرکت از پای راستش سُر میخورد و مانند شکوفهای از یک درختچه به پیش مرد جوان سقوط میکند.
با این هدیهِ متقابل فرد سعادتمند فرار میکند. شادمان به یک میخانه میرود، او قصد داشت با نواختن یک قطعه پول کاسبی کند. با حال خوشش در آنجا چنان ویولن میزند که او را به چند جرعه شراب دعوت میکنند، و شراب عاقبت حواسش را کاملاً میدزدد، طوریکه او با به یاد آوردن سعادت تجربه کرده خود کفش را از جیب بغلش بیرون میآورد و جام شرابی را که به او داده بودند داخل آن میریزد و از کفش مقدس مانند سعادت آسمانی مینوشد. کفش گرانبهای با مروارید تزئین شده در اختیار یک پسر کاملاً فقیر توجهها را به خود جلب میکند و سوءظن را بیدار میسازد، مردم به او هجوم میبرند و او را تحت فشار قرار میدهند، و او مرتب به تمام جهان فریاد میزد که غمزدۀ مقدس خودش کفش را به او هدیه کرده است. نه، او باید آن را دزدیده و به محراب بیحرمتی کرده باشد. مردم او را در حالیکه میگریست تحت وحشتناکترین تهدیدها با زور به نزد قاضی میبرند، قاضی او را بدون توجه به تمام اعتراضاتش به اعدام با طناب دار محکوم میکند. با این تخفیف که او قبل از اعدام گشتن یک بار دیگر در کنار محراب غمزده مقدس اجازه دعا کردن داشته باشد، مردم معتقد بودند خواهش جوان فقیر را نباید رد کرد و صبح روز بعد محاصره گشته توسط یک دسته نگهبان، کنجکاوان، غیبت‌کنندگان و مؤمنین به محراب برده میشود.
در آنجا غمزدۀ مقدس بیچاره با چهره دلتنگ و غمگین، بدون کفش راحتی در پای راست، دوباره با ریش سیاه ابدی بر چهره به چوب شکنجه آویزان بود. او شب بدی را پشت سر گذارده بود. وقتی موجودی نظیر او حتی یک بار آرزوی یک ساعتِ خوب کند بر او چنین میرود! او باید قیمت آن را با مرگِ همنوع بیگناهِ مهربانش میپرداخت! و بخاطر زشتی ریش بازگشته غیرقابل فسخش به تلخی خجالت میکشید، زیرا چطور میتوانست حالا به چشم جوان فقیر که دیروز او را چنین زیبا احساس کرده بود دیده شود. او دیروز برای یک ساعت ویوجهفورچیس دختر پادشاه بود که ثروتمند و آزاد در سعادتش به خود و همچنین به آن جوان بزرگترین تسلی را هدیه کرده بود، او امروز و از حالا به بعد تا طول تمام خاکستریترین ابدیت هیچ‌چیز دیگری بجز غمزده مقدس نخواهد بود. زندانی در مقابل او زانو میزند، با شوق دعا میکند و به نظر میرسید ــ خدای مهربان بنده ضعیف خود را گرامی میدارد و برای بار دوم خاطرش را تسکین میدهد ــ که از زشتی او هیچ‌چیز متوجه نمیگردد، او برایش همان ویوجهفورچیس شکوفای دیروزی بود. زندانی ویلونش را به سمت سینه میبرد و مانند یک موجود زنده نوازش میکند، طوریکه چوب خجسته ــ خدا در سیمهایش زندگی میکرد ــ میخواند و مینوازد، خیلی زیباتر از بار اول که برای ستایش غمزده مقدس و خدا نواخته بود و در این وقت تمام حاضرین عمیقاً تحت تأثیر قرار میگیرند، زیرا یک موسیقی خوب همیشه یک معجزه است.
و ویوجهفورچیس یک بار دیگر زنده میگردد، اما با احساس متفاوتتری از دیروز، نه برای خود و لذت بردنش، بلکه این بار برای این انسان در زیر پایش نگران بود، برای انسانی که نه دیگر بعنوان یک جوان فریبنده بلکه بعنوان یک کودک فقیرِ در معرض خطر دوست داشت. او رنگپریده و پُر از درد از آن بالا به پسر جوان مانند یک مادر نگاه میکرد، زیرا پس از سالها مقدس بودن شبیه به یک مادر هم شده بود؛ و حالا دوباره در پاهای ظریفش کشش به حرکت اما نه به رقص احساس میکند. اگر او میتوانست خود را آزاد سازد بنابراین به پیش این نوازنده پائین میرفت تا با کت سلطنتیاش او را برای محافظت بپوشاند. حالا اما او اجازه این کار را نداشت، اجازه نداشت کلمهای صحبت کند و به چوبش مصلوب شده بود. در این هنگام او با یک مهربانی آسمانی، متفاوتتر از دیروز، کفش دیگر را از پای چپش سُر میدهد و میگذارد بعنوان نشانه گنگ قدردانیاش و بیگناهی جوان مانند یک قطره اشگ به پائین سقوط کند و جلوی ویولن جوان بیفتد. انسانهائی که به معجزه احتیاج دارند تا برتری سرنوشت را درک کنند، البته حالا جریان را میفهمند و برای غمزدۀ مقدس که نیرویش را برای یک مظلوم چنین باشکوه به اثبات رسانده بود فریاد شادی میکشند. آنها سپس ویولننواز را بیرون میبرند و تمام روز را با او جشن میگیرند.
البته آنها نمیدانستند و نمیتوانستند در خواب هم ببینند که ویوجهفورچیسِ خاموش در بین این دو روز بر چه مبارزه سختی پیروز گشته است، و اینکه او قرنهای طولانی بعد از مقدس شدنش ابتدا معجزه اصلی زندگیش را متحمل شده و از آن جان سالم به در برده است و اینکه او باید یک بار دیگر به تلخی مستحق نام غمزدۀ مقدس میگشت.
 
مرگ فردوسی
سرنوشتهای زندگی ابوالقاسم منصور مشهورند، کسی که حامیاش سلطان محمود در بالاترین لحظات شور و شوق او را چنین مینامید: بهشتی ــ فردوسی، همانطور که بازماندگان او را مینامند.
او پسر یک مالک فقیر گشته در خراسان بود. مزرعهاش نزدیک شهر توس در نتیجه کمبود مدام امکانات و تنگدستی زمانه در حال ویران گشتن بود. مزرعه در کنار یک کانال قرار داشت که سابقاً برای آبیاری مراتع و مزارع و همچنین برای محافظت ساخته شده بود. مسیل نمیتوانست دیگر منظم نگهداری و تعمیر گردد و آب هنگام جاری گشتن سیل از کانال خارج میگشت و زمینهای اطرافِ خود را به مرداب مبدل میساخت. کانال هنگام خشکسالی به اندازه کافی آب به مزارع و چمنزار نمیرساند و بطور غافلگیر کنندهای خاک تُرش را خشک میساخت و میسوزاند. بنابراین خانه قدیمی و پیرامونش زوال یافته بود و فقط توسط ضخامت دیوارهای ساخته شده از سنگهای بزرگ خود را نگاه میداشت، مانند حال و وضع خود ایرانِ ویران در قرون استیلای اعراب. خدایان قدیمی، افسانههای قدیمی، قامت قهرمانان و حتی زبان بزرگشان مانند کوههای دوردست در زیر مه گم شده بودند، اما وقتی یک نگاهِ خورشید گاهی حجاب را میدرید، بعد طرحهای آبیِ ازدواج کردۀ کوه با آسمان از فاصله دور چنان الهی میدرخشیدند که مانند تنها حقیقت به نظر میرسیدند، اما زمان خستهِ حال فقط کابوس یک رؤیای گذرا را میدید. تصاویر با آسمان ازدواج کردۀ درخشانِ وطن، آوازهای از صدا افتاده، قهرمانان برای پسران ضمانت میکردند، برای جوانان، برای مردِ کنار مزرعه فقیرانه، کنار خانه متروکه پدر و مادر که او از برج سقفِ گنبدیِ آن اغلب به دوردست نگاه میکرد، طوریکه انگار درخشش چشمانش، صمیمیتِ عشق و اشتیاقش باید بتوانند عظمت سابق را از نو بسازند و برای آینده حفاظت کنند. آیا مگر انسان قدرت قویتری از آرزویش دارد و مگر آرزوها همیشه همه چیزهای بزرگ را خلق نکردهاند یا دوباره به ارمغان نیاوردهاند؟
در فکر ابوالمنصور نوسازی سرزمین پدری توسط قلبِ عاشقش و توسط قدرت خلاق کلماتش بطور عجیبی رشد میکند و با این مزرعه قدیمی غمگین عجین میگردد. او نمیتوانست بگوید که چرا و چگونه مأموریت خود را بخصوص با این چند دیوار قدیمی که از شکافهایش گیاه ناز و خزه و سرده بیرون زدهاند پیوند خورده است، چرا و چگونه شکوه قهرمانان، زبان نجیب زمان دور برای او با درختانی کج و در هم خم گشته و بوتههای وحشی گل رز که ساختمان را ویرانهتر نشان میدادند جوش خورده بودند. آنجا یک محل سکونت ناسالم بود، پشهها و تب در اطراف کانالِ آبِ راکد که جلبک زرد ضخیم عمق کم آن خیره نگاه میکردند آویزان بودند. کلاغها بر روی مزرعه نحیف غار غار میکردند، و حتی گوسفندان و بزها هم در دامنههای سنگی کوه و دشت چیزی برای خوردن نداشتند. ابوالمنصور باید ساعتها راهپیمائی میکرد تا به مراتع یا مزارع سبزتر و تازه میرسید، جائیکه بلدرچینها و چکاوکها آواز میخواندند یا به یک چشمه زلال و سرد کنار صخرهها در جنگل، جائیکه او در شبهای پُرستاره میتوانست آواز بلبلان را بشنود. اما از روی خانه پدریاش ابرها میگذشتند و میغریدند، این یک خانه از باد بود، از رگبار و سکوتی هولناک که در آن این پسر با تب زرد، با یک خدمتکارِ خاموش در کنار یک خواهر جوانتر رشد میکرد و آرزویش به تجدید عظمت باشکوه گذشته با راهاندازی خانه خودش انگار که این دو یکی هستند گره خورده بود، همانطور که خود او بود: یک پیشگو و کشاورزِ یک مزرعۀ قدیمی. او هرچه در میان مردم منطقه سفر میکرد از دهانشان در زبان مفقود گشته اما از دست نرفتنی و در خفا به زندگی ادامه‌دهنده افسانههائی را میشنید که به آنها شکوه سابق مانند هلو به هسته گیر کرده بود، و او همیشه هرچه از این خبرها جمع میکرد تا با طعم شیرین عطرشان عطش تلخش را سیراب سازد اما باز به این خانه ویران ناگشتنی میاندیشید. باید کانال را اساسی پاک سازد و دیوارکشی کند، تا به این وسیله دوباره مانند گذشته مراتع را سبز و مزارع را بارور سازد و به خانهای برای انسانهای سالم و سعادتمند مبدل کند. سپس تعمیر خود خانه کار کوچکی بود، باید از غارهای تاریک اتاقهای روشن بنا کند، فرشها به دیوارها بیاویزد، گلهای رز پرورش دهد، و بعد نمیتوانست این اتفاق نیفتد که چهرۀ کل منطقه بطور سودمندی تغییر نکند.
بزودی پس از مرگ پدر و مادرش خدمتکار پیر هم میمیرد و او با تنها خواهر خود باقی‌میماند. او با یک زن روستائی ازدواج میکند و در این خانه غمناک با همسرش دارای یک پسر و یک دختر میگردد. مزرعه به زحمت خانواده را تغذیه میکرد، که اربابش طبق افسانههای باستانی بدنبال آرزوهای قدیمی مانند چوپانی بدنبال گوسفندان راه گم کرده میرفت. چشمانش با گذشت سالها عمیقتر میگشتند، به نظر میرسید که مغزش در زیر پیشانی طاسش رشد میکند، در حالیکه مرتب به او چیزهای تازه، مرتب چیزهای قدرتمندتر و ارتباطشان نزدیک میگشتند. ابوالمنصور پسر و دخترش و احتمالاً همسرش را هم دوست داشت، اما او رؤیایش و شعرش را که با گذشت سالها مانند کوهِ آبی رنگی از پشت بخارها دیده میگشتند بیشتر دوست میداشت.
خبر تلاشش بخاطر چیزی که باعث میگشت او از خانه و مزرعه، از خلنگزار و کشتزار غفلت ورزد از این خانه تنگ به خارج نفوذ میکند. معروف است سلطان محمود که میخواست سلطه اعراب بر ایران را محکم سازد عاقبت او را به دربارش دعوت میکند تا به این وسیله اشعار پهلوانی تکمیل و تاج پیشانی خلیفه گردد. ابوالمنصور این وسوسه را میپذیرد. آیا او فکر میکرد آسودگی خاطر برای خلق کردن به آرزویش مدیون است یا این را بهترین طریق برای کمک به بازسازی و تعمیر خانه دهقانیاش میدید، آیا او، کسی که نگاهش به دوردستها بود، میخواست در نهایت اثرش به شهرتی منصفانه برسد؟ او میپذیرد. او خواهر در حالِ پیر شدنش را، همسرش را، پسر عزیزش را، دختر کوچکش را که تازه قادر شده بود به او پدر بگوید ترک میکند و در پنجاه و هشت سالگی از توس به غزنه به دربار سلطان محمود میرود.
او در آنجا بزودی مورد بالاترین التفات قرار میگیرد، بزودی حسودان و دکانداران و مسلمانان بنیادگرا او را بعنوان بتپرست بدنام میسازند و در فشار قرار میدهند، اما او پیوسته و سخت با اعتماد به نفسِ سالخوردگی در آنجا اشعار پهلوانانهاش را به پایان میرساند. معروف است که سلطان به او برای به پایان رساندن هر هزار بیت به همان اندازه تومان طلائی وعده داده بود، اما فردوسی درخواست میکند کل مبلغ را پس از به پایان رساندن اشعارش به او بدهند، آری، زیرا با این پاداشِ اثر زندگیاش میخواست مزرعه قدیمی خود را بازسازی کند، کانال را دوباره بسازد و دوباره به زبان اجداد، به اعمال قهرمانان یک خانۀ خرم بدهد. پس از به پایان رسیدن اشعار بزرگ سلطان میگذارد که خزانهدارش او را متقاعد سازد بجای طلا به شاعر نقره بپردازد. معروف است وقتی او در حمام بود پول را برایش میآورند، فردوسی از این خساست خشمگین میگردد و تمام پاداش را میان صاحب و خدمتکاران حمام تقسیم میکند. فردوسی از این بیشرمی روا گشته به خود توسط هجونامهای که باید سلطان را تا ابد مضحک و رقتانگیز نشان میداد انتقام میگیرد. او شعر را بدست یک واسط میدهد که باید پس از گذشت بیست روز و دور شدن او از آنجا آن را بدست سلطان میرساند.
از آن زمان به بعد همیشه پیرمرد در وحشت از انتقام حامیِ سابقش بعنوان درویش در جهان پرسه میزد. هیچ‌کجا او سرپناهی دائمی نیافت، زیرا شاهزادگانی که او یکی بعد از دیگری ملتمسانه در نزدشان حفاظت میجست خود تحت سلطه محمودِ قدرتمندتر بودند. عاقبت یا دود خشم سلطان به پایان میرسد یا اینکه او به اثر فوق بشری پیرمرد اندیشیده بود یا از دادگاه آیندگان وحشت داشت، در هر حال  فردوسی اجازه مییابد بی‌هیچ اما و اگری به مزرعه قدیمی خود به توس بازگردد.
او در آنجا خانه را مانند آن زمان غمگین و متروک مییابد. همسرش و همچنین پسر عزیزش مُرده بودند. او زمانی از مرگ پسر جوان آگاه شده بود که مدتی از اقامتش در زیر سایه التفات سلطنتی در غزنه و نوشتن اشعار پهلوانانهاش میگذشت. آن زمان در مورد مرگ پسرش یک شعر میسراید که در آن بیشتر غم و اندوه بود. اما او از پسر بجز اینکه صاحب او بوده و او را از دست داده چیز بیشتری نمیدانست، نمیدانست وقتی پسر بزرگ شده بود چطور دیده میگشت، نمیدانست که آیا جوان او را دوست داشته یا متنفر بوده یا فراموش کرده است، زیرا پسر از فردوسی پدری کردن ندیده بود. شاید اگر فردوسی پیش او مانده بود پسر جوان چنین زود نمیمرد. شاید ابوالمنصور باید با پسرش مهاجرت میکرد. به این اندیشیدن بیهوده است، هرکس کاری را میکند که باید بکند.
خواهر پیرش هنوز زنده بود، یک زن سالخورده مانند خود او و تنها دخترش، ازدواج نکرده، یک دختر پیر شده که چهرۀ زرد و لاغرش با چشمان سوزان معلوم نمیساختند که آیا هرگز او جوان و زیبا بوده است. هر دو زن با پول اندکی زندگی را میگذراندند، آنها تنها مقداری از مزرعه را کشت میکردند که میشد با آن چند گوسفند، بُز و مرغ و خود را تغذیه کنند. آنها در یکی از اتاقهای بزرگ نشیمنِ دود گرفته زندگی میکردند. درِ اتاقهای دیگر قفل و کاملاً ویران شده بودند و در آنها تعداد اندک وسائل ابزاری که از زمان گذشته باقیمانده و رویشان را گرد و خاک پوشانده بود قرار داشتند. در کنار دیوارهای اتاق تختخوابهای کوتاه با تشک فقیرانهای قرار داشت، آنها آنجا در کنار دود آتش اجاق میخوابیدند.
هر دو زن با مرد بسیار پیری روبرو میشوند که بطور غیرمنتظره در مقابل در بازِ خانهشان ایستاده بود، جائیکه از سالها قبل هیچ غریبهای ظاهر نشده بود. حالا این انسان در لباس پشمی کثیفِ درویشان، بدون هیچ مالی، با موهای سر و ریش ژولیده، با چین و چروک در صورت کوچک آشفتهای که در زیر پیشانی طاس بسیار بلندش مانند چهره یک نوزاد گریان به نظر میرسید ایستاده بود. او بدون دندان چیزی را زمزمه میکند که آنها آن را نمیفهمند، و او خانوادهاش را نشناخت، همانطور که آنها او را نشناختند، با این تفاوت که او آنها را حدس زد، در حالیکه آنها نتوانستند حدس بزنند او چه کسی است. او میگوید: "من فردوسی هستم." آنها سرهایشان را تکان میدهند. دختر و خواهرش احتمالاً این نام بزرگ را شنیده بودند، اما چه آدم رقتانگیزی خود را با او مقایسه میکرد. در این هنگام مرد سالخورده آستین دست راستش را تا شانه بالا میزند، جائیکه را که او یک خال قرمز به شکل یک قلب داشت نشان میدهد. در این حال او لبخند میزد. رنگ صورت دختر سرخ میشود، زیرا او نیز در همان محل بر روی دست خود چنین خالی داشت. فردوسی میگوید: "ابلیس این محل را بوسیده" و لبهایش را در حالیکه اشگ در چشمهایش جمع شده بود غنچه میکند. حالا هر دو زن هم با شناختنش شروع به گریستن میکنند، او را به اتاق نشیمن میبرند، برایش حمام را آماده میسازند، میشویندش و از او پرستاری میکنند، و فردوسی در نزد آنها یک زندگی آرام و گنگ را آغاز میکند.
او همچنین در اینجا بهبود مییابد و دوباره نیرویش را بدست میآورد، طوریکه میتوانست بیرون برود. او در نزدیک شهر چیزهائی را که در خانه لازم بود میخرید و در یک کیسه به خانه میآورد. آنچه میخرید چیز زیادی نبود، آنها پول زیادی هم نداشتند که بتوانند چیزهای زیادی بخرند. او با انسانها صحبت نمیکرد و از آنها اجتناب میورزید. به نظر میرسید که فردوسی از زندگیِ قبلی‌اش دیگر چیزی نمیداند، انگار که زندگی قبلی‌اش مانند آب از میان الکِ حافظهاش ریخته و محو شده است. او در حالیکه کاملاً در زندگی ساده روزانه حل میگشت خودش هم دیگر باور نداشت که او خودش باشد.
یک بار زنها او را برای خرید به توس میفرستند. آنها سکهای را به کمربندش گره میزنند، کیسهای بر روی شانهاش آویزان میکنند و به او میگویند که چه لازم دارند، و تأکید میکنند که آنها را از کجا بخرد، زیرا بعنوان زنانِ سالخوردۀ لجوج معتقد بودند که حبوبات اندک یا آنچه را که نیاز داشتند فقط در نزد دکانداری که پیش او خرید میکردند میتوان در کیفیت خوب، با قیمت و وزن صادقانه بدست آورد. فردوسی مطیعانه سرش را تکان میدهد و لبخند میزند: "بله، بله، فهمیدم" و بعد به توس میرود، چیزهای سفارش داده شده را از آن مغازه میخرد و قبل از به خانه بازگشتن به بازار میرود، جائیکه چیزهائی برای دیدن وجود داشت که هنوز هم مایه خوشحالی او میگشتند، گرچه او دیگر آرزویشان را نداشت: فرشهای رنگارنگ، سلاحهای ظریف، ظروف فلزی بلند از نقره کدر یا مسِ با چکش ضربه خورده شده، پارچههای ابریشمی گرانبها، حجابهای نازک با گلهای افسانهایِ نخدوزی شده. فردوسی غیرمحسوس خمیده، کوچک بخاطر سن و سال و توسط تمایل شخصیاش تا حد امکان کوچک و بدون جلب توجه آهسته از میان ازدحام کوچههای میان چادرها میگذشت، اینجا و آنجا لحظهای میایستاد و این‌چیز و آن‌چیز را تماشا میکرد. سپس در حال زمزمه چیزی از میان لبهای باریک دوباره به رفتن ادامه میداد، زیرا او تمام آنها را زمانی در خانه داشته بوده است. ناگهان نزاع چند پسر که راه عبور را سد کرده بودند او را متوقف میسازد، آنها با همدیگر کشتی میگرفتند و در این حال به همدیگر دشنام میدادند. یک جوان که چابک به نظر میآمد، با موهای مجعد سیاه و چشمان گداخته از چند پسر بزرگتر شکست خورده بود، بدون آنکه بتواند از خودش در برابر نیروی برتر دفاع کند و بدنش از کتک کبود شده بود. تحمل رسوائی بسیار رنجش میداد، زیرا او تک به تک حتماً پیروز میگشت. پسر از روی زمین بلند میشود، لباسش را از گرد و خاک پاک میکند و تا جائیکه میتوانست خود را به سمت آنها که در حال دور شدن هنوز هم مسخرهاش میکردند خم میسازد و چند کلمه فریاد میکشد. فردوسی آن کلمات را میفهمد، اما پسرها دیگر به حرفهای پسر توجه نمیکردند، بلکه میخندیدند و با هم شوخی میکردند.
کلماتی را که پسر گفتند این بود:
"تو که نه ایمان داری و نه پاکدامنی،
حتی ارزش یک قطره آبجو را هم نداری."
این یک بیت از شعر هجوی بود که او برای سلطان محمود سروده بود و پسر برای تعقیبکنندگانش از آن استفاده کرد؛ این کاملاً مضحک و فوقالعاده بود که یک پسر کلماتی را میدانست و مانند یک سوره در این نقطه و در این وضعیت از آن استفاده میکرد. کلمات بجای هدفی که در نظر داشتند به یک هدف دیگر برخورد میکنند: به قلب درویش بسیار پیر، و او را مانند یک جرقه ناگهانی از خوابِ در بیداری این اواخر بیدار میسازند، او زندگی بیهوده و اشعارش، پاداشش، قصورش را میبیند، همه‌چیز را میبیند، همانطور که آدم در لحظه سقوط به پرتگاه تمام زندگی را قبل از آنکه به پایان برسد تا آخرین چین و چروکش در برابر چشم میبیند. فردوسی بیهوش میشود و به زمین میافتد. مردم به دورش جمع میشوند و تلاش میکنند او را به هوش آورند. تصادفاً یک همسایه آنجا بود که او را شناخت و گفت که پیرمرد چه کسی است. آنها درویش سالخورده را گاهی اوقات دیده بودند، اما هیچکس نمیدانست که او کیست. البته همه فردوسی را و پهلوانانی را که او زنده ساخته بود میشناختند.
مردم یک گاری میآورند، مرد بیهوش را با دقت روی آن قرار میدهند، همسایه او را به خانه بازمیگرداند و تحت مراقبت خواهر و دخترش قرار میدهد.
این برادر و این پدر برای زنها دیگر از چرت زدنش بیدار نمیگردد. پیرمرد ناآرام، گاهی در حال لبخند زدن، گاهی با حالتی از غم یا خشم در چهره در حال زمزمه نارسا، آه کشیدن یا ناله آرام بر روی تخت دراز کشیده بود. او برای آن دو زن بیمار و پریشان بود، اما برای خود بیدار بود و با حداکثر آگاهی، طوریکه انگار راز کوچک هستیاش تازه حالا خود را بخاطر کلمات یک کودک حل ساخته و مانند یک صخره با یک ضربه از کوهش جدا گشته و به اعماق دره سقوط میکند. به نظر فردوسی میرسد: "تمام شد. من آن صخره بودم." حالا او لبخند میزد؛ اگر او قبلاً این را میدانست باید میگریست و سکوت میکرد. بنابراین او معروف بود، بنابراین کلمه او در دهان یک کودک بود. اما به این خاطر او لذت خاصی نمیبرد، بلکه خیلی بیشتر او را مانند تشنگی شرورانه یک شرم که حالا تازه آن را احساس میکرد عذابش میداد، زیرا، اگر او این احساس را قبلاً میداشت بنابراین سرنوشتی دیگر مییافت. "من برای پول تلاش میکردم، من بجای طلا نقره بدست آوردم، من در اثر خشم لرزیدم و به پادشاه مانند پسر کوچکی به بزرگترها دشنام دادم. بنابراین این زندگی من بود. به این خاطر من مبارزه روشنائی با تاریکیها را دیدم و من مانند خدائی نیروهای زمانها را بر روح انسانها باراندم، به این خاطر که قلبم را در کنار کوهی از سکه آویزان کنم، مانند میمونی که میدزدد و چون آن چیز دزدیده شده را نمیتواند بخورد از بالای درخت دور میاندازد. این مبارزۀ من با تاریکیام بود. اینجا ابلیس مرا بوسید و از روی شانههایم مارها رشد کردند. مارها مرا تعقیب میکردند و مرا بیقرار میساختند و برایم هیچ خانهای باقی‌نگذاشتند، هیچ پسری، هیچ دختری، هیچ مکانی، هیچ رحمتی، و نه حتی خودم را. من میخواستم خانهام را بسازم اما حالا فقط برای این چند استخوان به اندازه کافی خوب است، من میخواستم زمینم را از نو بسازم اما حالا فقط به اندازه کافی برای گورم گسترده است، من واقعیت را میخواستم اما رؤیایم را داشتم. من میخواستم سعادتمند باشم و اما بیشتر از آنچه سعادت میتوانست خود را به من ارائه دهد سعادت داشتم. من در بهشتم از تشگنی و گرسنگی مردم. من قربانی شعرم گشتم، و یک پسر میتواند با کلمات من یک پسر دیگر را مسخره کند. بنابراین فردوسی زنده است. اما چرا و برای چه دیگران زندهاند؟ ابلیس شانه هرکسی را میبوسد، قلب را، لب را و مارها در درون انسانها رشد میکنند، درههای تب و گداها از بهشتها به خانه بازمیگردند. آنها آنجائی هستند که از آنجا رفته بودند و زندگی میکردند. هرکس فقط آنچه که است خواهد گشت، هرکس فقط آنچه را که دارد مییابد، هرکس اشتیاق به زندگی دیگری دارد و در زندگی خود میمیرد."
این افکار به آرامی به یک رؤیای عجیب تبدیل میشوند، همانطور که فردوسی در همه زمانها اغلب به فرو رفتن در رؤیا عادت داشت، یعنی سهیم نبودن، یعنی نه آنطور که چیزی برای خودش اتفاق میافتد و از آن رنج میبرد، بلکه آزاد و بعنوان تماشاگر و داوری‌کنندۀ تجارب فردی دیگر.
او یک ارتش در سرزمین گرسنه و متروکه میدید، به شدت مسلح اما بدون هیچ ذخیره مواد غذائی، گرسنه، تشنه، در فقر تلخ، بدون نظم، تودۀ پراکندۀ ناامیدی که به سمت یک چشمه، به سمت حیوان شکاری و برای یافتن میوه میرفتند.
در این وقت آنها ناگهان زمین را پوشیده از بوتههای خار مییابند، و هنگامیکه یکی از آنها بوتهای را از زمین خارج میسازد، بقیه به تبعیت از او شروع میکنند به خوردن ریشهها که مزه خاصی نداشتند و قابل جویدن و خوردن بودند. یک صدا میگوید: "شماها اجازه ندارید آنها را بخورید. این ریشهها سمیاند و شماها با خوردن آن مانند گوسفندها از کرم پیچنده بیمار میشوید." اما آنها به این هشدار توجه نمیکردند، بلکه ریشهها را میبلعیدند. سپس آنها به یک بیماری عجیب دچار میگردند و به وضعیتی میافتند که با وجود غمانگیز بودنش فردوسی با دیدن آن در رؤیا باید میخندید. زیرا آنها شروع کرده بودند به کاوش زمین و برای یافتن سنگ با انگشتشان خاک را زیر و رو میکردند، تا اینکه سنگی را با تلاش و ریختن عرق و تمام نشانههای ترس میچرخاندند و بیرون میکشیدند. سپس باید آنها سنگ را سر و ته میکردند و آن را با همان تلاش دوباره در زمین میچرخاندند و فرو میکردند. و وقتی این کار را با یک سنگ انجام میدادند فوری با سنگ دیگر شروع میکردند، و به این ترتیب آنها آنقدر زمین بیابان را حفر میکردند، سنگی را خارج میساختند و دوباره آن را در زمین فرو میکردند تا اینکه یکی بعد از دیگری در این عذاب از خود بی‌خود گشته و میمُردند.
فردوسی فکر میکند: "اینکه من میتوانم در این ساعت به این فکر کنم، به این معنی است که من باید بمیرم و این خوب است." با این حرف رؤیا و آگاهی از او ناپدید میگردند، یک لرزش کوتاه بر بدنش میافتد و او خاموش میگردد.
این خبر که فردوسی در کشور و خانهاش فوت کرده است به سرعت پخش میشود. شهر توس میخواست او را با بزرگترین افتخار به گور بسپارد. شیخ بزرگ از خواندن نماز مسلمانان بر سر گور او خودداری میکند، زیرا فردوسی باید یک آتشپرست بوده و عبادتگران آتش را ستوده و تجلیل کرده باشد. خواهش مردم فایدهای نداشت. شیخ راضی نمیشود. اما او شب بعد در خواب آن مرد باشکوه را در بهشت میبیند، در لباس سبز افتخار، یک تاج از زمرد بر سر. شیخ از نگهبان بهشت میپرسد: "چرا یک کافر را چنین بالا بردهای؟" نگهبان پاسخ میدهد: "زیرا او خدا را اینگونه ستایش میکرد: بالاترین در جهان و همچنین عمیقترین تو هستی. من نمیدانم تو چه هستی، اما آنچه تو هستی آن هستی." در این هنگام شیخ با عجله به سر گور فردوسی میرود و نماز درگذشتگان را میخواند.
هنگامیکه صف تشییع‌کنندگان دروازه شهر توس را ترک میکند با صف مردانی در لباسهای باشکوه نشسته بر روی اسب برخورد میکند. فرستادگان سلطان محمود یک لباس سبز افتخار و مبلغ بدهی طلا برای فردوسی فرستاده بود.
دختر فردوسی هدایا را رد میکند، او به آنها احتیاج نداشت. خواهر اما میگوید، آدم باید آرزوی متوفی را برآورده و کانال را دوباره بازسازی و زمین بایر را بارور سازد.
و این کار نیز باید انجام شده باشد. اما امروز منطقه مانند همیشه آرام و سوداویست و از خانه فقط برج با یک گنبد باقیمانده که گور فردوسی نام دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر