دو برادر.


<دو برادر> از لودویگ تیک را در اردیبهشت سال ۱۳۹۴ ترجمه کرده بودم.

رستاخیز
من چندین سال در جهان زندگی کرده بودم و هرگز در خواب هم به این فکر نمیافتادم آدم قادر باشد چنین خوابهائی که من بلافاصله شرح خواهم داد ببیند. من همیشه خودم را با خوابی معمولی و مطبوع آرام میساختم و فکر میکردم بستن چشمان و استراحت کردن کافیست، تا اینکه در برخی کتب از افسوس خوردنِ نویسندگانی خواندم که ساعات شب را بعنوان زمانی واقعاً بیفایده به بطالت گذراندهاند، بدون آنکه بتوانند در خواب به وظایف و کارهای شغلیشان که برای انجامش در واقع فقط کمی بیداری لازم است ادامه دهند. من توسط این اشارات متوجه بیهودگی خواب خودم گشتم و تصمیم گرفتم اشتباهی را که تا حال انجام داده بودم تصحیح و از حالت بیداری و خواب خود فقط یک نوع از زندگی متصل به هم تولید کنم، کاری که در نزد من خیلی زودتر از نزد دیگران ممکن است، زیرا بیداری من یک رؤیا و خیالبافی کردن است، بنابراین تقریباً هیچکاری نباید انجام میدادم بجز آنکه به نیروی تخیلم کمی بیشتر اجازه توسعه دهم، و جریان آغاز می‌شود. من به خودم گفتم: چه چشماندازهائی در این مسیر خود را عرضه میکنند! تو احتیاج نداری دقیقهای از زندگیت را بیهوده و بدون اشتغال هدر دهی و اولین نفری خواهی بود که حتی خواب خود را مفید و ساعی مصرف میکند.
در آغاز اما بد پیش می‌رفت. من نمی‌توانستم از وحشت اینکه باید همچنین خواب شایسته و مفید ببینم بخوابم، زیرا موضوع هنوز بیش از حد دشوار بود که بخواهد اجازه هضم خود را بدهد، طوریکه من صبح روز بعد کاملاً خشمگین بودم و ترجیح میدادم برای خواندن کتاب خوبی بیدار مینشستم، اما چون شب را بیدار مانده بودم بنابراین باید تمام روز را میخوابیدم. البته این روز خوابآلود را با کار کردن نمیگذراندم، و به این نحو بخاطر تلاشم بیشتر آسیب دیدم تا سود. بزودی پس از آن اوضاع برایم کمی بهتر میشود، فقط خطایم در این بود که آنچه در روز میدیدم تقریباً تکرار فعالیتها و افکار جزئی روزانهام بودند که من در خواب میدیدم، چیزی که نمیتوانست به من کمک زیادی کند؛ اما در این هنر چند گامی به پیش رفته بودم و میبایست با ضربالمثل «شروع هر کاری مشکل است» خود را تسلی دهم.
پس از پیشرفت در این هنر باز هم گرفتاری خود را داشتم و زیباترین رؤیاها را در بیداری فراموش میکردم، یا اینکه در حین خواب دیدن از اینکه همه‌چیز را به یاد نگه دارم چنان به وحشت میافتادم که باید از خواب بیدار میگشتم. یک بار هم به نظرم رسید که انگار همه‌چیز را خیلی خوب نگه خواهم داشت، اما وقتی خوب اندیشیدم روز شده بود و من واقعاً از خواب بیدار شده بودم، طوریکه  آگاهی شفافِ من بخاطر تلاشم از حرکت بازمانده بود. خلاصه، من متوجه گشتم که دست یافتن به یک انجام و توفق حتی در کوچکترین هنر هم بسیار سخت است.
حالا توسط تکرارِ تلاشهای ممتد عاقبت موفق گشتم بتوانم تقریباً آنچه را که میخواهم خواب ببینم، به این نحو که در شب موضوعی را انتخاب میکنم که میخواهم در بارهاش بیندیشم یا اینکه تصوراتی را در خودم بیدار سازم؛ بعد دراز میکشم و قصدم را خوب انجام میدهم، به این صورت که در خواب خیالبافیهایم را کنترل میکنم و به ذهنم اجازه گذر هیچ فکری که برایم خوب و قابل استفاده به نظر نمیآید نمیدهم.
با این تمرین به این فکر افتادم صحیح بودن تعدادی از کتابهای مردمی را که قبل از من این  مسیر را رفته بودند بررسی کنم. من رؤیاهای گِبدو و مقلدش موشهروش که تحت نام فیلاندر فون زیتهوالت مینوشت و از سلف خود بسیار فراتر رفته بود را خواندم. بدون آنکه بخواهم از یکی از آن دو فراتر روم رؤیای رستاخیز را بعنوان سوژه تعیین کردم که آن دو دیده و توصیف کرده بودند تا ببینم من چه راهی را دنبال خواهم کرد، و بنابراین ممکن است خواننده در حالیکه من آن را اینجا توصیف میکنم با آن دو مقایسه کند، و برای اینکه از من نرنجد، هرگز فراموش نکند که این چیزی بیش از یک رؤیا نیست، رؤیائی که در آن تخیل همیشه تمام سواحل و سدهایش را زیر پا میگذارد و در حقیقت بالاترین لذتش را در آن مینشاند که عقل سلیم انسانی را که خوشبختانه قادر به تحمل ماهرانه خوردن ضربات به سر است را با شیوهای خشن برنجاند. همانطور که بسیاری از مردان متفکر افکارشان را در باره موضوعات مختلف به اطلاع مخاطبان رساندهاند، و چون کاری که کردهاند غیرعادی نیست بنابراین من هم از این کار در آینده امتناع نخواهم کرد و در باره موارد بسیار مختلف رویاهایم برای افراد کنجکاو خواهم نوشت.
من تازه به خواب رفته بودم که به نظرم رسید تمام جهان اطرافم چهره جدیدی به خود گرفته است، درختها شکلک درمیآوردند، کوهها و صخرهها در حال خندیدن بودند، رودخانهها با خنده خروشانی در مسیرشان رو به پائین جاری میگشتند، گلها خود را میگستراندند و با تمام رنگهایشان انگار که تازه از خوابی عمیق بیدار شدهاند تندره میکردند. چنین به نظر میرسید که انگار تمام قسمتهای جهان از یک آگاهی شاد مشتعل میگردد، و اینکه یک نور تازه خوابروندگان باستانی را لمس و در تمام گورهای عمق خاک نفوذ میکند، مُردگان را صدا میزند و بیدار میسازد. من به خود گفتم چه اتفاقی میخواهد رخ دهد؟ بادهای شاد برپا میشوند و در مسیرشان از بالای راهروها و کوهها خوشحال میگذرند، چمن و شاخ و برگها سبزتر میشوند، یک رنگ سرخ دوستداشتنی بهار را رنگآمیزی میکند و پرندگان جنگلی بدون خسته شدن مشغول صحبت کردن بودند. در حالیکه من هنوز متحیر بودم به وضوح احساس میکردم که چطور در زیر پاهایم به جنبش افتاده و هسته زمین مانند هزاران نبض میزند؛ آبهای زیرزمینی با آتش درونی در نزاع بودند، و سنگهای معدن تلاش میکردند از تولد قریبالوقوعی ممانعت کنند. خورشید کاملاً بالا در آسمان ایستاده بود و پائین را میسوزاند و میبلعید، و با اشعههای خود کوهها و رودخانهها را میمکید، و ارواح جهان به سمت خورشید به بالا میرفتند. ناگهان چنین اتفاق میافتد که مرگ و نیروهای تضعیف کننده از تمام طبیعت به بیرون کشیده میشوند، و حالا ساعت با تمام چرخهایش با شدت و سریع میچرخد، آب رودخانهها با قدرت و مقاومتناپذیر از درهها به جریان میافتند، قطعات صخرهها از هم جدا میشوند و مانند گلها زنده میگردند، درههای سبز رنگ خود را متناوباً بالا میبردند و پائین میآوردند. تمام قدرتهای آفرینش از رگهای طبیعت مانند مسابقه دهنده‎‎ای به بالا و پائین میدویدند، درختها غنچه میدادند و میشکفتند، و لحظهای بعد میوهها نمایان میگشتند، آنها از شاخهها میافتادند و شاخهها و برگها میپژمردند، بعد بهار سریع میرسید و آنها را دوباره میگستراند و زنده میساخت، و به این ترتیب بهار، تابستان، پائیز و زمستان بدنبال هم میآمدند؛ آب رودخانهها جاری بود و لحظه بعد یخ میزد و سپس موجهای خروشان دوباره زنده میگشتند. بدینسان طبیعت وحشتزده خود را در خودش گرم میساخت، و عاقبت غنچه زمان باز میگردد و با طنین مهیبی ابدیت زنجیر گشته را آزاد میسازد، آتش مستور از تمام زمین به بیرون میزند و عنصر جاودان باستانیِ نور دوباره ژرفا را فرامیگیرد، و تمام ارواح در قالب یک روح میدویدند.
حالا جریان آرام آب رودخانهها در تصاویر زیبا رو به پائین به نوسان میآید، آبها یک کریستال درخشان، گلها شفاف، چمنها سبز آرام آتشین؛ در سطح زمین سنگهای قیمتی و طلا شادی‌کنان شناور بودند، خورشید آنها را بشاش تماشا میکرد و پرتوهای فراموش کردهاش را که در آفرینش در عمق سایهها سرگردان بودند به یاد میآورد. تمام صداها به موزیک و فریاد شادی تبدیل میگردند، همه نیازمندان غنی گشته و تمام ناراضیان و وحشتزدگان خوش و راضی بودند.
من حالا دیگر در باره آنچه رخ میداد دو دل نبودم، این در واقع همان رستاخیزی بود که من اغلب بدون زحمت کشیدن برای مُردن آرزوی تجربهاش را میکردم. این همیشه آرزویم بود که رستاخیز راضی شود ناگهان در برابر بینیام ظاهر شود. همانگونه که تقریباً آرمانها و آرزوهای ناممکن جوانان تقریباً تحقق مییابند، به این نحو برای من هم بدون آنکه نیاز به انجام کاری برایش داشته باشم این اتفاق افتاد، البته چنین چیزی فقط به ندرت رخ میدهد.     
من حالا خود را آمادۀ ادامه آن چیزهائی که آدم همیشه در توصیف این تشریفات در کتابها میخواند ساخته بودم، و من اشتباه نمیکردم، زیرا تقریباً همانگونه هم اتفاق افتاد. تمام جمعیت فرشتهها و ارواح از میان هوای نورانی میگذشتند و یک تاج و تخت آتشین برای قاضی آماده گشته بود، و او برای قضاوت زندگان و مُردگان خود را روی آن مینشاند. یک ترمبون بزرگ در میان صداهای چنین حیرتانگیزی شروع به نواختن میکند، طوریکه تمام حس و حالم از شنیدنش به لرزش میافتد. مدت زیادی نمیگذرد که تعدادی اندام رنگین و عجیب که بامزه و خندهدار در هم میجهیدند نمایان میشوند، طوری بود که انگار یک شاخ نعمت زمان قدیم را با خدایان افسانهای تقسیم کرده باشد؛ حالا آنجا ساتیرها با فیگورهائی از تارتاروس میدویدند، سیاره تاریک پلوتو همراه با الهههای انتقام و وحشتِ جهنم در میانشان میچرخید، اما آنها همگی بر خلاف آنچه آدم در اسطورهشناسی به آنها عادت دارد یک چهره رنگآمیزی گشته مانند شیطان داشتند، طوریکه من خیلی خوب میدیدم اکنون جریان جدی خواهد گشت، و من بخاطر خودم کم نگران نبودم. من همانطور که کنجکاوانه و نگران به اطراف نگاه میکردم در بین تارتاروسها متوجه فرد بینوائی میشوم که یک تفنگ شکاری در دست نگاه داشته و طوریکه انگار مصمم است به ماشه فشار آورد به سمت من نشانه گرفته بود. از آنجا که آدم در رویاها معمولاً کودکانه و وحشتزده است، بنابراین من هم در برابر این تیرانداز وحشت داشتم، و وحشتم وقتی کامل شد که او فریاد کشید: اینجا نه ترجمه کردن اعتبار دارد و نه ترجمه شدن! و اشارهاش به این بود که من در اولین تلو تلو خوردن و مستی فوری از یک شیطان در آن نزدیکی از سروانتس و شکسپیر سؤال کردهام. تیرانداز با چهرهای تهدیدآمیز مرتب به ماشه فشار میداد و فشار میداد، و من در هر لحظه نگران بودم که گلوله از لوله تفنگ خارج شود، اما چون سعی کردم خودم را ساکت از آنجا دور سازم یک وردستِ شاخدار دیگر بازویم را میگیرد و میگوید: بمان، تو پوست خرسی، تو چطور میتونی در برابر این متکبر ساتیری که کسی از ما ترسی از او ندارد وحشت کنی؟ در این وقت من به او میگویم: مگر نمیبینی که او اینجا محل شکارش را راه انداخته و میخواهد مرا پرنده شکاری خود قرار دهد؟ همان وردستِ شاخدار دوباره میگوید: باشگاه تیراندازیش فاسد و فراموش شده است، همچنین هرگز تیراندازی نیاموخته، او در تمام عمرش به هدفگیری و نشان دادن اسلحه بسنده میکند، بعلاوه گلولهای هم در تفنگش نیست، و بدون آنکه هرگز شلیک کرده باشد گلولههایش را تا به آخر شلیک کرده است. من از او میپرسم: چگونه است که چنین مردِ بیگناهی در جمعتان آمده و در عین حال کیسه گلوله به این بزرگی به خود آویزان کرده است؟ ــ شیطان پاسخ میدهد: تو نباید به این خاطر تعجب کنی؛ اقسام مردم در بین ما رخنه کردهاند که همیشه ترجیح میدهند شیطان باشند تا لعنت و محکوم گشته؛ اما من امیدوارم که رستاخیز علاوه بر چیزهای دیگر به این شرارت هم یک نقطه پایان بنشاند.
حالا باید کنترل کننده تاریخ جهان تمام مُردگانش را زنده میساخت و از زمین به بالا میفرستاد، که در نتیجه بر روی زمین یک جنب و جوش عظیم، لرزش، سر و صدا، تکان خوردنها، لغزیدنها، دست به کاری زدنها، مصادرهها و سفتهبازیها را باعث شده بود که در آن تمام میلیونها مخلوق فوت شده سعی میکردند دوباره زنده گشته و تلاش فراوان میکردند روح سابق خود را دوباره مالک شوند. در آنجا تا دلت بخواهد روح به اندازه کافی یافت میگشت؛ چنان کسب و کاری برپا شده بود، چنان رقابتی بین کالبدها بوجود آمده بود و چنان دوندگی برای بدست آوردن روح جاودان برقرار بود که بازرگانی که بر حسب یک اتفاق اول زنده شده بود دستهایش را از شوق به هم میمالید و هیچ شادی دیگری آرزو نمیکرد، به این شرط که بتواند در به دست آوردن روح جاودان موفق شود.
عاقبت چند صد هزار تن خود را جلو رسانده و بدون آنکه دقیقاً بدانند برایشان چه پیش خواهد آمد آنجا ایستاده بودند و به اطراف خود نگاه میکردند. نیکولای پیر هنوز در گور بود و به هیچوجه قصد بیرون آمدن نداشت، زیرا او شنیده بود که حالا ابدیتِ ناب آغاز میگردد؛ او مطلقاً قصد نداشت با چیزی که به نحوی ناب باشد سر و کار داشته باشد، زیرا او نفرتی آشتیناپذیر از این مفهوم داشت. گرچه قاپیدن و ربودن برای بدست آوردن یک روح رایج بود، اما با این حال هیچ انسانی مایل نبود روح او را برای خود بردارد، طوریکه این روح بیچاره، شرمنده از کالبد خویش و تحقیر گشته توسط دیگران، کاملاً سرخ گشته از شرم مدام به دور کالبد متمرد پَر پَر میزد و به او بهترین حرفها را میگفت، و تلاش میکرد او را راضی سازد که وی را درون خود فرو برد؛ اما او لجبازانه خود را مدام درون سنگها عمیقتر فرو میبرد و گستاخانه ادعا میکرد دانشش به هیچوجه به او اجازه نمیدهد که به این نحو رقتانگیز دوباره جانِ تازه گیرد. 
از آنجا که دائماً کالبدهای جدیدی از زمین رشد میکردند  و محل مرتب انبوهتر و مملوتر میگشت بنابراین خیلی زود شروع میکند به شکستن و تعدادی از آمارگیران با صدای بلند بخاطر جمعیت بزرگ آسمان شادی میکردند، در حالی که آنها دلیل وجود این جمعیت را گاهی به هوا و گاهی به قانون اساسی نسبت میدادند، و برای کشف راز تصمیم به مطالعه آنها گرفتند. تعدادی که قبلاً پادشاه بودند با لذت در میان کالبدها به این طرف و آن طرف میرفتند تا خدمت اجباری دایر کنند، برای این کار آنها این مزیت را داشتند که هر سرباز کشته شدهای را از نو جان تازه دهند و بتوانند دوباره برای خدمت آماده باشند. یک ژنرال میگفت، اصلاً مهم نیست اگر در بازجوئی سه چهارم اوباش محکوم شوند، زیرا به این ترتیب به آتش عادت میکنند و بعد برای استفاده خیلی بهترند.
برخی از فرشتهها در موسیقی آسمانی قیام میکنند و کل آتمسفر گسترده را خوش طنین میسازند، طوریکه صداهای ملتهب خود را مشتاقانه در آغوش میگیرند و نفس قدرتمند عشق از میان ابدیتِ بیدار گشته کودکانه و بازیکنان کشیده میشود، طوریکه قلب پرهیزکاران شاد میگردد و خود را برای اشعههای الوهیت میگشایند، و در نتیجه ملودیها در آنها ساکن میگردند و همدیگر را با روحی تشنه میبوسند. هوا شکایت میکرد و مانند عروس‌ها آواز میخواند، هماهنگیهای فوقالعادهای خود را مانند جرقههای آتش از هم جدا میسازند و بارانی طلائی در پیچ و تابهای باشکوه میبارد. گروه منسجم کُر فرشتگان هیجانزده شده بودند و با سازهای آسمانیشان مینواختند و یک آهنگ خیلی شاد میخواندند. اما یکی از موسیقیدانانی که تازه زنده گشته بود در این بین فریاد میکشد: آخ این دیگر چیست، پس تأثیر کجا میماند؟ چه احساسی باید نمایش داده شود؟ متن آن را به من بدهید تا بتوانم موسیقی را درک، تفسیر و ارزیابی کنم. اما وقتی سازها دوباره به صدا میآیند و سنگ معدنهای نورانی گشته مانند ترومبون، سنج و ترومپتهای قدرتمند مشغول حرف زدن میشوند و نمیخواستند به هیچوجه از این نادرستی رنج ببرند، بنابراین او سراغ مدیر گروه موسیقی را میگیرد تا جواب پرسشهایشان را بدهد. یک پزشک انگلیسی فریاد میزند، ساکت باشید دوستان و فقط با من تماشا کنید، ببینید که تمام این فرشتههای کوچولو چه زیبا و چاق هستند، چه صاف و خالص؛ من مبلغ کلانی شرط میبندم که آبله گاوی مایهکوبی کردهاند، و ما انگلیسیها هم امیدواریم که به همین روش فرشته شویم.
در این بین رستاخیز آغاز شده بود و نیکولای با وجود تحصیلاتش به دو هزار سال سکوت و شنیدن لطایف شیاطین محکوم میگردد. او همه‌چیز را فانتزی و تخیلی اغراقآمیز خواند و پنهانی به خود زالو نشاند تا شعرهای زشتش را بمکند؛ او با زالو بر پشت در برابر دادگاه ایستاده بود و حکمش را دریافت میکرد، در حالیکه مودبانه تعظیم میکرد تا به جهانی که با خود به این دنیا آورده بود پشتِ زخمیش را نشان دهد. در حالیکه ساتیرها برای مجازاتش ایدههای گزندهای به یاد میآوردند او به خودش میگوید، این عجیب است، این همیشه عجیب است که این فانتزیها ناپدید نمیگردند، رفتار این جانورها خیلی ساتیریست، همه چیزهای غیرعادیِ مدرن دشمنان را کاملاً فارقالبال میمکند. من اما باید حضورم در رستاخیز را بلافاصله به دوستان جانورم اطلاع دهم؛ این باید در مجله ماهانه برلین درج شود و البته با این توضیح: همانطور که من با قرن به جلو گام برمیدارم، زالوها برعکس به عقب برمیگردند، قدرتشان را از دست میدهند و خود را به اشباح شبیه میپندارند. چند ساتیری او را برای بردن به محل اقامت جدیدش از آنجا دور میسازند.
حالا گلهای از متخصصین الهیات در حال عبور دیده میشوند که در برابر صندلی قاضی یک تمجید آبرومندانه بجامی‌آورند، و پس از آن خود را به سمت آقایان شیاطین چرخانده و با حسن نیت فراوان و لبخندی دوستانه به آنها هم تعظیم میکنند و سپس قصد داشتند از میان قاضی و شیاطین با سهولتی ظریف بلغزند و بگذرند. اما شیاطین خود را در برابرشان قرار میدهند، طوریکه آنها باید توقف می‌کردند، سپس متخصصین الهایات شروع به مکالمه سرگرم‌کنندهای میکنند، برخی از آنها حکایات بسیار آشنا را تعریف کردند تا بدین وسیله ابدیت را کمی از خود دور سازند. آنها در مورد تحمل و انسانیت فراوان صحبت کردند، دیگران لیستی برای کمک به موسسات خیریه به همراه داشتند و میخواستند یک قلم به شیاطین شاخدار تقدیم کنند تا آنها هم بعنوان یاریرسان لیست را امضاء کنند. اما شیاطین که شوخی سرشان نمیشد آنها را با عبارات خشن در برابر صندلی قاضی میکشانند تا در آنجا حکم خود را دریافت کنند. در اینجا آنها بازجوئی میشوند، اما من نمیتوانستم هیچ‌چیز بشنوم، فقط از حالت چهره ساتیرها حدس زدم که نباید حکم خوبی برایشان صادر شود، همچنین وقتی آنها دوباره از کنارم میگذشتند شنیدم که یکی غر و لند میکرد: این باید روشنگری باشد؟ اینها میوههای همان آموزشهای اصیل نام نبردن ما از جهنم هستند. در این هنگام یک قیل و قال بزرگی ایجاد میشود، زیرا تعدادی از شیاطین دوباره به جلو آمدند و خواهش کردند نیکلای تحصیلکرده را در آسمان یا جای دیگر بپذیرند، زیرا او بیش از حد خسته کننده است و به هیچوجه نمیتواند سکوت کند، طوریکه هیچ شیطانی تحمل او را نخواهد داشت و جهنم را خطر خاموش شدن آتش تهدید خواهد کرد. بخشایندۀ بیکران احساستی میگردد و او را محکوم میکند به رفتن در نیستی که در درهای میان مرگ و زندگی واقع است، که نه آسمان و نه جهنم است و به بیان دقیق اصلاً وجود ندارد. او با شادی به آنجا میرود و میگوید میخواهد در آنجا خوش بگذراند، زیرا که آنجا میهن قدیمی اوست، جائیکه هنگام رستاخیز برای ترک کردنش بیشتر از هر چیز غم خورده است. صدای قاضی ادامه میدهد: ما نمیخواهیم دیگر ابدیتِ نجیب را با قضاوت کردن در باره این موجوداتی که هرگز آنجا نبودهاند فاسد سازیم، بگذارید تمام همکارانش هم به آنجا منتقل شوند، زیرا آنها نه به درد آسمان میخورند و نه جهنم، ما رحمت و همچنین شعلههای آتش جهنم را میتوانیم برای چیزهای بهتر مصرف کنیم. من از اینکه انبوه بیشماری از جمعیت فقط توسط این یک کلمه کاهش  یافت بسیار شگفتزده شده بودم؛ توسط پایکوبیای که این دوستدارانِ نیستی در برابر صندلی قاضی میکردند چنان سر و صدائی برخاست که آدم مدت درازی قادر به شنیدن موسیقی آسمانی نبود، آنها با شادی به محل اقامتشان میروند، و من در نزد بسیاری از آنها دستنوشتههائی دیدم که برای کامل کردنشان با خود به آنجا میبردند.
جمعیتی از زنان از مرگ برخاسته بودند، و متظاهران با زور خود را به جلو کشانده تا نشان دهند چه محجوب هستند، زیرا همه زن‌ها لخت بودند. آنها با فضیلتِ خود تمام آسمان را تحریک کرده بودند و میخواستند حتماً بیگناه باشند، در حالیکه متظاهران هیچ‌چیز را بیگناه نیافتند، همه‌چیز آنها را میآزرد و قادر بود از راه به در کند؛ بعضی از آنها چنان خجالتی بودند که تلاش میکردند روح خود را با دستهایشان بپوشانند. شیاطین با ایدههای خشن زنها را به ستوه آورده بودند، و اطرافشان وقتی آنها از شرم قرمز یا کم رنگ میگشتند میدرخشید، همانطور که قبل از یک رعد و برق ابرها میدرخشند. آنها همه بدون استثناء محکوم میشوند و فقط از این شکایت میکردند که شیاطین، به بیان دقیق، مرد هستند و مردم از شرات آنها آگاهند. دیگران میگفتند که آنها ترجیح میدهند حداقل با آتش پوشیده شوند. سپس آنها با نجابت فراوان میروند و من دوباره احساس آزادی میکردم، زیرا من تا آن لحظه از نگاه کردن به شرم نانجیبانه آنها خجالتزده بودم.
در حالیکه من هنوز مشغول فکر کردن بودم ژان پل ظاهر میشود و میگوید: آیا این بیش از حد بد نیست که رستاخیز ناگهان آغاز شده است بدون آنکه در او اندکی انگیزه ایجاد کند؟ زیرا این شش یا هفت هزار حروف چه میخواهند بگویند؟ و فقط به اطرافتان نگاه کنید که چه کسل‌کننده و معمولی رستاخیز رخ میدهد. من اگر آن را مینوشتم کاملاً طوری دیگر توصیف میکردم. او به پاسخ من گوش نکرد، بلکه با سرعت تمام بدنبال متظاهرین که در فاصله دوری بودند میرود و از آنها فقط آخرین نفرشان را به چنگ میآورد. او فریاد میکشید، روح اصیل و ناب! آیا هنوز هم بسیار ساعی نقش کلوتیلده را میخوانی؟ زن تعظیمی میکند و آبرومندانه خود را کنار میکشد و می‌گوید از اینکه این بار محکوم گشته است معذرت میخواهد، اما شاید در آینده دوباره این افتخار را داشته باشد. ژان پل سرش را با حیرت تمام تکان میدهد و خود را در جمعیت گم میسازد.
حالا بسیاری از پدران خانهدار و مادران خانهدار با فرزندان بسیاری ظاهر میشوند، و هر کودک تعدادی کتابِ کودکان در زیر بغل داشت که برای تنظیم رفتار خود گاهی در آنها نگاه میکرد، و همچنین اغلب به آنها توسط پدران و مادران آگاه برای رفتار خوب تذکر داده میشد. یک پدر، یک مرد بسیار محترم، با نگاه پُر معنائی به اطراف نگاه میکرد، به نظر میرسید که انگار تجهیزات را بازرسی میکند و بعد شانهاش را بالا میاندازد. او در حالیکه خود را به سوی قاضی متعال برمیگرداند وی را مخاطب قرار میدهد و میگوید آخ، آخ، کاش کسی که از ازل وجود دارد و در نتیجه  سنی باید از او گذشته باشد مراعات بیشتری در حق کودکان و ذهن ظریف‌شان میکرد! حالا باید آنها چه فکر کنند؟ آیا من برای این منظور به آنها با این پشتکار آموختهام که حالا آنها پس از مرگشان هم باید گرفتار خرافات خطرناک شوند؟ و وقتی همه‌چیز همانطور باقی‌میماند که بود برجستهترین فرشتهها را مخاطب قرار میدهد و میگوید: آخ بچهها، این لطف را به من بکنید و  این شکلکهای وحشتانگیز را دور کنید، مخصوصاً آن شیطان را که من نمیتوانم اصلاً تحملش کنم؛ تخیل ظریف کودکان با چنین فانتزی ناقصالخلقهای چه باید تصور کند؟ وقتی شیاطین همگی بخاطر این سخنرانی شروع به خندیدن میکنند او ناخواسته رو از آنها برمیگرداند و به این وسیله به فرزندانش نشان میدهد که چیزهائی را که در برابرشان میبینند چون فقط خیالبافی و رسوبات دوران صومعهنشینیست نباید باور کنند. او پس از چند گفتگو با شیاطین همراه با تمام کودکان به جهان نیستی فرستاده میشود، جائیکه او امید دیدار روشنگری عقلانی را داشت.
پس از برقرار گشتن آرامش کوتاهی آدم ناگهان با تعجب فراوان یک جنب و جوش و فعالیت وحشتناک در کف زمین احساس میکند؛ تودههای بزرگ شناور یخ به اطراف پرتاب میگشتند، و به نظر میرسید که زمین از درد زایمان بسیار در رنج است و بدنیا آمدن حداقل چند غول وحشتناک را اعلام میکند. بعضی بر روی گولیات میتاختند و دیگران بر روی تیتانها، اما هر دو اشتباه میکردند، زیرا که بجز به جلو آمدن بستههای بزرگ روزنامه ادبیات عمومی چیزی پیش نیامد. یک محقق سالخورده فریاد میزند، حالا واقعاً چه کسی اینجا در این رابطه به یاد طنز هوراس نمیافتد؟ تعدای از شیاطین به محض دیدن این صحنه با عجله پیش میآیند و تمام کاغذها را می‌گیرند، در حالیکه یکی از میان آنها با خشم فراوانی فریاد میزند: نه، گستاخی اما حالا واقعاً بیش از حد است، چیزی هم که هرگز اثری از زندگی از خود نشان نداده است حالا هنگام رستاخیز عمومی میخواهد برخیزد! شما بچههای کودکستانی، آیا واقعاً فکر میکنید که آدم اینجا هم اجازه میدهد عدد پنج رقمی زوج گردد؟ شماها فکر میکنید اگر فقط خود را زنده در صف قرار دهید بنابراین این کار برای زندگی دیگرتان مانند زندگی قبلی کافیست؟ اما نه دوست من، در اینجا نمیگذاریم به ما کلک بزنند. در این وقت روزنامه ادبیات خود را جلو قرار میدهد و با حروف لاتین از انواع نشانههای زمان و از انسانهای جوان جسور صحبت میکند، و اینکه این روزنامه شانزده سال چاپ گشته است، و خیلی خوب به فروش میرود و اینکه البته زنده است، و اینکه، و اینکه و غیره. شیطان اما بدون تعارف گوش روزنامه را میگیرد و با بیدقتی جهان هستی را از سر او پاره میکند، طوریکه فقط ابتذال باقی‌میماند، و به این ترتیب آن را در برابر صندلی قاضی قرار میدهند. قاضی نامهربانانه روزنامه را نگاه میکند و میگوید: آیا من در قوانینم فرمان ندادم تو نباید انتقاد کنی؟ در اینجا سردبیر که در کاغذها زندگی میکرد با تعصب فراوان فریاد میزند، درک میکنم: تو نباید وراجی کنی، و من صادقانه به آن عمل کردم، وانگهی این فرمان کجا نوشته شده است؟ زیرا شرق تخصص من نیست. قاضی میگوید: آن هم مانند این در احکام آمده است: تو نباید بر علیه همسایهات شهادت دروغ بدهی.
یک فیلسوف میگوید: اگر لااقل این روزنامه عقل میداشت بنابراین آدم میتوانست شهادت دادن دروغ را بر او ببخشد، اما هیچ ردی از هوش در آن پیدا نیست. حالا آدم صدای سکرتر را که هنوز مانند یک ریشه در زمین نشسته بود از پائین میشنود که میگوید: اما اینها دروغهای ملموسیاند، زیرا همه میدانند که ما حتی یک صفحه آگهی هم به چاپ میرساندیم و رایگان پخش میکردیم. ناشر ادامه میدهد: از این گذشته یک دادگاه عالی به هیچ نوشته شرمآور و هجوی بر علیه یک موسسه قابل ستایش اهمیت نمیدهد، زیرا تمام آنچه آدم بر علیه آن میتواند بگوید فقط بودار و دروغ است. یک شیطان به او میگوید، اینطور خشن نباشید. ناشر میگوید، چرا یک گوش ما را پاره کردید، این اتفاق فقط برای اینکه در شخصیت ما باقی‌بماند رخ میدهد. نه، برعکس، شما فناناپذیران بسیار محترم، اینجا ما با جذابترین ابدیت روبرو میگردیم، و من امیدوارم بتوانیم هنوز چندین انتشار سالانۀ دیگر هم به چاپ برسانیم، و چون در عین حال قرن جدیدی آغاز میگردد، بنابراین ما هم قصد داریم یک طرح کاملاً جدید پیاده کنیم و پاکیزه با زمان پیش برویم، زیرا که آدم نباید بیکار بماند. آقایان شرکت‌کننده (شمائی که در ادبیات و ایدههایم شرکت دارید) نظرتان چیست، اگر ما در اینجا، جائیکه متأسفانه بسیاری از ما زندگی میکنند، جاودانگی و مانندش را در برابرمان می‌بینیم و نمی‌دانیم با آنها چه باید بکنیم، اگر از روزنامه ادبی خودمان ... او میخواست همچنان صحبت کند اما با تمام کاغذها به عرصه نیستی منتقل میشود، جائیکه او تقریباً فناناپذیر بود.
من از آخرین نمایشها بسیار لذت بردم، تا اینکه یک شیطان قبل از آنکه بتوانم احتمال دهم سریع یقهام را گرفت و مرا بدون توجه به اضطرابم مقابل صندلی قضاوت برد. من صدای خنده را از اطرافم میشنیدنم و در حال آه کشیدن این ضربالمثل را به یاد میآورم «آنکه در آخر میخندد، بهتر از همه میخندد». قاضی خیلی جدی از من میپرسد چطور توانستم آموزگاران شایستهای را که برای بهبود مدارس و روشنگری، برای به بازار روانه کردن مجلات ماهانه حاوی تفکرات خوب اینطور کوشش میکنند، وقت میگذارند و تقریباً عقل صرف میکنند تحت نام زننده اصطبلدار سگ بنامم؟ من جواب دادم که آنها مشخصات شخصی را جستجو میکردند و من منظور بدی نداشتم.
اما، صدا به صحبت ادامه میدهد، تو نمیتوانی انکار کنی که مردان بزرگ و محترمی را در همان اثر کم ارزش ساخته و تحقیر کردهای، تا حدودی نام آنها را بردهای و تا حدودی هم نامشان را کینهجویانه در بازی با کلمات مخفی ساختهای، طوریکه انگار تقریباً از هیچکس خوشت نمیآید.
من لرزان گفتم منظورم خیلی بد هم نبود، من فکر کردم که تو از شوخی بدت نمیآید.     
پاسخ این بود: این بهانه همیشگی توست، وقتی دیگر حرفی برای گفتن نداری، اما حتی اگر میخواستم تو را بخاطر تمام این چیزها ببخشم، آیا میتوانی این را انکار کنی یا معذرت بخواهی که تو این رستاخیز را پیشاپیش توصیف و تمسخر کردهای؟
این اتهام برایم غیرمنتظره بود، من لال گشتم، وحشت مرا در اختیار گرفت، و در این لحظه خوشبختانه از خواب بیدار گشتم.
 
دو برادر
عمر و محمود پسران یک خانواده فقیر در نزدیک بغداد زندگی میکردند. وقتی پدر میمیرد آنها فقط سرمایه کوچکی به ارث میبرند و هر دو تصمیم میگیرند برای افزودن به سرمایه خود تلاش کنند. عمر اسبابکشی میکند و برای پیدا کردن محل مناسب کسب و زندگی به سفر کوتاهی میپردازد. محمود به بغداد میرود و شروع به کار کوچکی میکند که دارائیش را در مدت کوتاهی به مقدار قابل توجهای افزایش میدهد. او بسیار مقتصدانه و تنها زندگی میکرد، و با دقت هر سکه را به سرمایهاش میافزود تا با آن دوباره سرمایهگذاری تازهای کند. به این طریق برای وام گرفتن در نزد تعداد زیادی تجار ثروتمند اعتبار پیدا میکند. آنها گاهی او را در بخشی از بار یک کشتی شریک میساختند و در بعضی از معاملات با او شریک میگشتند. محمود با شانس آوردن پی در پی در معاملات گستاختر شده بود، او جسارت مبالغ بزرگتری میکند، و تجار هر بار بهره کافی از او میگرفتند. بتدریج او معروفتر میگردد، کسب و کارش بزرگتر میشود، او در نزد افراد زیادی مبالغ وصول نشده داشت، همانطور که از افراد زیاد دیگری وجوه نقد در دستهایش بود، و چنین به نظر میرسید که سعادت مدام به او لبخند میزند. عمر برعکس راضی نبود، در هیچکدام از تلاشهای فراوانش موفق نشده بود؛ حالا او کاملاً فقیر و تقریباً بدون لباس به بغداد میرسد، از برادرش میشنود و برای کمک گرفتن پیش او میرود. محمود از دیدار دوباره برادرش خوشحال میشود، از فقر او اظهار تأسف میکند و چون بسیار نرم و مهربان بود مبلغی از پولش را به او میدهد، و از آن پول یک مغازه هم برای برادر خود تهیه می‌کند. عمر با خرید و فروش پارچه ابریشم و لباس زنانه شروع به کار میکند، و سرنوشت برایش در بغداد مناسبتر به نظر می‌رسید، محمود مبلغ پرداخت شده را به عمر میبخشد و او دیگر مجبور نبود برای پرداخت دوباره پول ترس داشته باشد. او در تمام معاملات گستاختر از برادرش بود و به همین دلیل هم سعادتمندتر. عمر بزودی با بعضی از تجار که تا آن موقع با محمود داد و ستد میکردند آشنا گشته و موفق میشود آنها را از دوستان خود سازد: بدین سبب برادرش برخی از مزیتها که حالا نصیب او شده بودند را از دست میدهد. محمود برای خود یک همسر انتخاب کرده بود که او را به بعضی از خرجهائی مجبور میساخت که او تا آن زمان انجام نداده بود؛ او برای پرداختن بدهیهای خود باید از آشنایانش پول قرض میگرفت. پولهائی که انتظارشان را میکشید بدستش نمیرسند، وقتی او مطلع میشود که یکی از کشتیهایش بدون آنکه بتوان بارها را نجات دهند غرق شده است اعتبارش سقوط میکند و او نزدیک به ناامید گشتن بود. حالا یکی از طلبکاران درخواست پرداخت فوری پول خود را میکند. محمود متوجه میشود که آن مقدار از سعادت هنوز باقیماندهاش بستگی به پرداخت این پول دارد، بنابراین تصمیم میگیرد در این نیاز ضروری به برادرش متوسل شود. با عجله پیش او میرود و او را بسیار خشمگین مییابد، چون او در آن روز دچار زیان کوچکی شده بود. محمود شروع میکند: برادر، من با خجالت فراوان با یک خواهش پیش تو آمدهام.
عمر: در چه موردی؟
محمود: کشتی من غرق شد، همه طلبکاران به من فشار میآورند و از مهلت دادن نمیخواهند چیزی بدانند، تمام شانس من به امروز بستگی دارد، فقط برای مدت کوتاهی به من ده هزار سکه قرض بده.
عمر: ده هزار سکه؟ ... برادر، اشتباه که تلفظ نمیکنی؟
محمود: نه عمر، من مبلغی را که تقاضا میکنم خیلی خوب میشناسم، و فقط این مقدار و نه یک سکه کمتر میتواند مرا از رسواترین فقر نجات دهد.
عمر: ده هزار سکه؟
محمود: برادر آن را  به من بده، من تمام تلاشم را میکنم که آن را هرچه زودتر به تو بازگردانم.
عمر: اگر این پول را میداشتم! ... من موفق به پرداخت بدهکاری خودم نیستم، ... من خودم هم نمیدانم که چه باید بکنم، ... همین امروز صد سکه سرم کلاه گذاشتند.
محمود: تو با اعتبار خود در نزد تجار قادری خیلی راحت این مبلغ را برایم تهیه کنی.
عمر: اما هیچکس نمیخواهد پول قرض بدهد، بیاعتمادی از همه طرف: خدا شاهد است که من بیاعتماد نیستم! ... اما همه حدس خواهند زد که من پول را برای تو درخواست میکنم، و تو خودت بهتر از هرکس دیگر میدانی که اعتماد آدم به یک تاجر اغلب به چه نخ نازکی آویزان است.
محمود: عمر عزیز، باید اعتراف کنم که من این تردید در نزد تو را احتمال نمیدادم. من در چنین موقعیتی برای تو مسامحه نمیکردم و مشکوک نمیگشتم.
عمر: من هم اصلاً مشکوک نیستم ... من دلم میخواست میتوانستم به تو کمک کنم ... خدا شاهد است که این کار خوشحالم میکرد.
محمود: تو قادری، اگر فقط بخواهی.
عمر: همه پولی که دارم هم نمیتواند مبلغی را که درخواست میکنی پُر سازد.
محمود: آه آسمان! من با این کار یک سرزنش برای خودم درست کردم، و حقیقتاً از اینکه فقط با یک کلمه بر دوشش بار گذاشهام متأسفم.
عمر: تو عصبانی میشوی؛ اما نباید بشوی، چون تو بیعدالتی میکنی.
محمود: بیعدالتی؟ ... کدامیک یک از ما وظیفهاش را انجام نمیدهد؟ ... آه، برادر، من تو را دیگر نمیشناسم.
عمر: من همین امروز صد سکه از دست دادم، اطمینان ندارم که چهارصد سکه دیگر هم از دست ندهم و باید خودم را آماده از دست دادن آنها کنم. ... اگر هفته قبل پیشم میآمدی، آه ... بله، آنموقع با کمال میل ...
محمود: آیا باید دوستی سابقمان را به تو یادآوری کنم؟ ... آه، بدبختی چه عمیق میتواند ما را تحقیر کند!
عمر: تو مانند برادری با من صحبت میکنی که تقریباً به من توهین میکند.
محمود: به تو توهین کنم؟ ...
عمر: آیا نباید آدم برنجد وقتی هر کاری را که میتواند انجام میدهد، ... وقتی آدم خودش نیاز دارد و برای بیشتر از دست دادن باید بترسد؛ ... وقتی برای اراده خوبش هیچ‌چیز بجز تمسخری تلخ و تحقیری عمیق دریافت نمیکند؟
محمود: نیت خوب خود را به من نشان بده و تو گرمترین تشکرم را دریافت میکنی.
عمر: بیش از این در آن شک نکن، یا اینکه تو عصبانیم میکنی؛ من مدت طولانیای خونسرد میمانم، من میتوانم بسیار تحمل کنم، اما اگر آدم مرا این نوع برنجاند ...
محمود: عمر، من خیلی خوب میفهمم که تو نقش یک فرد رنجیده را بازی میکنی تا بهانه بهتری برای قطع کردن کامل رابطه ما داشته باشی.
عمر:  تو به این فکر نمیافتادی، اگر تو خود را گرفتار چنین کارهای بیارزشی نمیکردی به این فکر نمیافتادی. آدم به عادات ناشایستی که خودش بیشتر با آنها آشناست در دیگران سادهتر بدگمان میگردد.
محمود: نه، عمر، اما چون تو با این صحبت مرا به خودستائی دعوت میکنی باید بگویم که من با تو چنین عملی نکردم وقتی تو بعنوان یک غریبه ناآشنا به بغداد آمده بودی.
عمر: بنابراین حالا برای پانصد سکهای که آن زمان به من دادی از من تقاضای ده هزار سکه میکنی؟
محمود: اگر قادر بودم آن زمان بیشتر میدادم.
عمر: البته، اگر تو آن را تقاضا میکنی باید به تو پانصد سکه پس بدهم، هرچند تو نمیتوانی ثابت کنی که به من پول دادهای.
محمود: آه، برادر من! ...
عمر: من آن را برایت میفرستم. ... آیا منتظر نامهای از ایران نیستی؟
محمود: من دیگر منتظر هیچ‌چیز نیستم.
عمر: رک بگویم برادر، تو باید خودت را کمی بیشتر محدود میساختی، نباید ازدواج میکردی، مانند من که هنوز هم از این کار خودداری کردهام؛ اما تو از کودکی کمی لاقید بودی. بگذار این برایت یک هشدار باشد.
محمود: تو حق داری درخواستم را رد کنی اما حق نداری به من چنین اتهامات تلخی بزنی.
محمود با قلبی کاملاً غمگین برادر ناسپاسش را ترک میکند. و فریاد میکشد: بنابراین حقیقت دارد که روح انسان فقط از حرص پول تشکیل شده است! ... فکر اول و آخرشان فقط خودشان هستند! بخاطر پول وفاداری و عشق را میفروشند، زیباترین احساسات خود را برای تصاحب فلز بی ارزشی که ما را با غل و زنجیرهای ننگین به این زمین کثیف میبندد دور میاندازند! ... نفع شخصی صخرهایست که در کنارش هر دوستی تکه تکه میگردد، ... انسانها یک جنس فاسدند! ... من هیچ دوست و برادری نمیشناسم، فقط با تجار معاشرت داشتهام. من ابله با آنها از عشق و بشردوستی صحبت کردم! آدم باید با آنها فقط سکه مبادله کند!
او برای اینکه دردش کمی آرام گیرد از یک بیراهه به خانه میرود. او وقتی شلوغی بازار را میبیند میگرید؛ وقتی میبیند که چطور هر کس مانند مورچه مشغول بردن چیزی به خانه تاریک خود است، که چطور هیچکس غم دیگری را نمیخورد مگر اینکه برایش سودی داشته باشد، و اینکه چطور همه کاملاً بیاحساس مانند ارقام مشغول رفتنند. او پریشان به خانه میرود.
در اینجا بر دردش افزوده میگردد؛ او پانصد سکهای را که روزی با بهترین حسن نیت به برادرش داده بود مییابد و آن هم بزودی طعمه هجوم طلبکاران میگردد. تمام آنچه دارا بود به مردم فروخته میشود؛ یکی از کشتیهایش به بندر میرسد، اما بار کشتی فقط کفاف بدهکاریهایش را میداد. او فقیر مانند یک گدا بدون آنکه از کنار خانه برادر سنگدلش عبور بگذرد شهر را ترک میکند.
همسرش همراه او بود و دلداریش میداد و تلاش میکرد غم و اندوه او را برطرف سازد؛ اما فقط اندکی موفق به این کار گشت. خاطره بدبختی در ذهن محمود هنوز تازه بود، او هنوز برج شهری را که برادرش در آن زندگی میکرد و در مقابل بدبختیاش سرد و بیاحساس مانده بود در مقابل خود میدید.
عمر هیچ سراغی از برادرش نگرفت، برای اینکه مجاز به تأسف خوردن برای او نباشد به خود تلقین میکرد که شاید همه‌چیز روبراه شده است. اما با این حال اعتبار او هم بخاطر برادرش صدمه دیده بود، مردم به او بدگمان شده بودند و چند تاجر بخاطر بیاعتمادی دیگر راضی نبودند مانند قبل به سهولت به او پول وام بدهند. علاوه بر این عمر حالا بسیار خسیس و به دارائی بدست آوردهاش مغرور شده بود، طوریکه عده زیادی را دشمن خود میسازد که با دچار شدن او به هر خسارتی خوشحال میگشتند.
اینطور به نظر میرسید که انگار سرنوشت قصد داشت او را بخاطر ناسپاسی از برادرش مجازات کند، زیرا یک زیان از پی زیان دیگر برایش از راه میرسید. عمر که مایل بود آنچه از دست داده را دوباره سریع بدست آورد مبلغ بزرگتری برای سرمایهگذاری وام میگیرد، و اما این هم از دست میرود. او از پرداختن به طلبکاران دست میکشد، سوءظن بر علیه او همگانی میشود، طلبکاران در یک زمان با هم پیش او میآیند، عمر کسی را نمیشناخت که بخواهد برای رهائی از این مشکل به او کمک کند؛ او چاره دیگری نمیبیند بجز آنکه شبانه پنهانی شهر را ترک کند و ببیند که آیا شانس برایش در مناطق دیگر مناسبتر خواهد گشت.
دارائی اندکی که او توانست به همراه خود ببرد بزودی مصرف میشود. همراه با به پایان رسیدن پول تشویشش بسیار رشد میکند؛ او فشارآورترین فقر را در مقابلش میدید، و در عین حال هیچ راه فراری از آن نمییافت.
با شگوه و شکایت و افکار مالیخولیائی تا مرز ایران راه میپیماید. او تمام پولش بجز سه سکه کوچک را خرج کرده بود و با آن میتوانست در یک کاروانسرا فقط پول شام شبش را بپردازد؛ او احساس گرسنگی میکرد و چون خورشید رو به کاهش گذارده بود عجله میکند تا شاید به پناهگاهی برسد و بتواند شب را در آنجا بخوابد.
او به خودش میگوید چه بدبختم من! چطور سرنوشت مرا تعقیب میکند و خواستار بدبختیام است، چه چشمانداز وحشتناکی خود را نشانم میدهد! من از صدقه ارواح مهربان باید زندگی کنم، اگر کسی مرا با ریشخند از خود براند باید تحمل کنم، اجازه گله کردن ندارم اگر آدم دست و دلبازی مرا لایق نگاه کردن نداند و وقیحانه از کنارم بگذرد. ــ آه فقر، انسانها را چه حقیر میسازی! ــ سعادت چه نابرابر و ناعادلانه گنجهایش را تقسیم میکند. سعادت تمام ثروتش را بر روی سر بدکاران میباراند و اجازه میدهد مردم عفیف از گرسنگی بمیرند.
جادههای صخرهای عمر را خسته میساختند، او بر روی چمن بلندی در کنار صخرهای مینشیند و استراحت میکند. در این هنگام یک گدا با کمک عصا خود را پیش او میکشاند و آهسته چیز نامفهومی زیر لب درخواست میکند؛ او لاغر بود و لباس ژندهای بر تن داشت، چشمان سوزانش در عمق سرش قرار داشتند و شکل رنگ پریدهاش قلب را خراش میداد و مجبور به شفقت میساخت. توجه عمر بدون اراده به این فرد که زمزمه کنان دست پژمردهاش را به سمت او دراز کرده بود جلب شده بود. او نام گدا را میپرسد، و حالا متوجه میشود که این بدبخت هم کر است و هم لال.
او فریاد میکشد: آه من چه غیرقابل وصف سعادتمندم! ... و من هنوز شکایت دارم؟ چرا نمیتوانم کار کنم؛ ... چرا نیازهایم را از طریق دستانم کسب نکنم؟ این بدبخت چه زیاد دلش میخواهد جایش را با من عوض کرده و خود را سعادتمند تعریف کند! من در مقابل آسمان ناسپاسم.
او توسط احساس یک همدردی ناگهانی آخرین سکه نقره را از جیب خارج میکند و آنرا به گدا میبخشد، و گدا پس از یک تشکر خاموش به راهش ادامه میدهد.
حالا عمر خود را سبک و شاد احساس میکرد، الوهیت در واقع برای آموزش دادن به او یک عکس در برابرش نگاه داشته بود که نشان میداد یک انسان چه بدبخت میتواند باشد. او حالا برای تحمل فقر و منفعت بردن توسط فعالیتش خود را نیرومند احساس میکرد. او برای گذران زندگی نقشه میکشید و فقط آرزو داشت فوری فرصتی بدست آورد تا ساعی بودن خود را نشان دهد. پس از همدردی نجیبانه با گدا و بخشیدن باقیمانده پولش احساسی به او دست داده بود که آن را نمیشناخت.
یک صخره شیبدار در کنارش قرار داشت، و عمر با قلبی سبک از آن بالا رفت تا منطقه را که غروب کردن خورشید آن را زیبا ساخته بود تماشا کند. او جهان زیبا زیر پایش را با دشت تازه و کوههای باشکوهش، با جنگلهای تاریک و آب درخشنده رودها که بر بالایشان تور طلائی غروب کشانده شده بود تماشا و خود را مانند شاهزادهای احساس میکرد که بر همه این چیزها تسلط دارد و بر کوهها، جنگلها و رودها فرمان میراند.
او بر روی قله صخره نشسته و در تماشای منطقه غرق گشته بود. او تصمیم میگیرد در آنجا منتظر طلوع مهتاب شود.
سرخی افق پائین میرود و تاریکی از ابرها شروع به باریدن میکند و بزودی شب تاریک به دنبالش میآید. ستارهها در طاق آبی تیره رنگ آسمان سو سو میزدند و زمین استراحت میکرد و در سکوتی موقرانه خاموش بود. عمر خیره به شب نگاه میکرد و چشمهایش با دیدن تعداد بیپایان ستارهها به گیجی افتاده بود، او شکوه خداوند را میستاید و احساس میکند که روحش به لرزشی مقدس افتاده است.
آنجا طوری بود که انگار پرتو نور آبی رنگی در افق خود را بالا میکشد و مانند آتش درخشانی به مرکز آسمان نزدیک میگردد. ستارهها خود را کنار میکشند، نور از میان آسمان مانند بازتاب بامدادان سو سو میزند و در اشعههای لطیف قرمز رنگی به پائین میبارد. عمر بخاطر این پدیده حیرت‌انگیز شگفتزده بود و از نور زیبا و عجیب لذت میبرد: جنگلها و کوههای اطراف برق میزدند، ابرها در دوردست در رنگ بنفش کم رنگی شنا میکردند، نور طلائی رنگی بر بالای سر عمر کمانه میکند.   
صدای شیرینی از بالا به گوش میرسد: سلام بر تو مرد شریفِ دلرحم و پاکدامن. تو به فرد تنگدستی ترحم کردی و خداوند از بالا با رضایت به تو نگاه میکند.
بادِ شبانه مانند نوای رو به کاهش فلوت در اطراف عمر صدا میکرد، قفسه سینهاش با زحمت و شادی خود را بلند میساخت، چشمانش میدرخشیدند و گوشهایش از هماهنگی آسمانی مست بودند. و یک بدن نورانی از میان درخشش قدم به جلو میگذارد و خود را در مقابل عمر مفتون گشته قرار میدهد؛ او عزرائیل بود، فرشته درخشان خدا. صدای شیرین میگوید: با من سوار بر این اشعههای قرمز شو و به خانه خوبان بیا، زیرا تو توسط سخاوتمندیت سزاوار گشتهای بهشت را با تمام رحمتهایش تماشا کنی.
عمر با لرز میگوید، آقا، من چطور میتوانم بعنوان یک فرد فانی بدنبالت بیایم؟ بدن فیزیکیام هنوز از من گرفته نشده است.
بدن نورانی میگوید دستت را به من بده. عمر با لرزش لذتبخشی دستش را به او میدهد و آنها بر روی پرتو قرمز رنگ از میان ابرها و ستارگان میگذرند. صداهای شیرین آنها را تعقیب میکردند، پگاه خود را در سر راه آنها قرار میدهد و عطر گلها هوا را معطر میسازند.
ناگهان شب میشود، عمر با صدای بلندی فریاد میکشد و در میان ظلمتی غلیظ به پائین صخره شیبدار میافتد و بازوانش خُرد میگردند. در این وقت مهتاب خود را با رنگ قرمزی از پشت یک صخره بیرون میکشد و اولین اشعههای نامشخصش را بر روی دره صخرهای میافشاند.
هنگامیکه عمر حواس خود را دوباره جمع میسازد ندبه‌کنان به خود میگوید: آه منِ سه بار بدبخت! ... آیا مگر آسمان خداوند به اندازه کافی از بدبختیم نداشته است که مرا در یک رویای کاذب از قله صخره به پائین پرتاب میکند، آیا بدنم را خُرد میسازد تا من طعمه گرسنگی گردم؟ ... آیا او همدردیای را که من با یک بدبخت داشتم اینطور پاداش میدهد؟ ... چه کسی هرگز بدبختتر از من بوده است؟
یک قامت خود را با زحمت به آنجا میرساند، عمر گدائی را که به او دارائیش را داده بود میشناسد و ندبه‌کنان صدایش میزند و میگوید پولی را که از او دریافت کرده باید با او شریک شود. اما مرد چلاق بیتفاوت به راهش ادامه میدهد و عمر نمیدانست که آیا گدا صدایش را شنیده است یا فقط تظاهر به نشنیدن کرده. عمر در میان شب شکایت میکند: آیا حالا من از این دورانداخته شده بدبختتر نیستم؟ چه کسی حالا که همه‌چیز از من گرفته شده است به من رحم خواهد کرد؟
او آه عمیقی میکشد و دستهایش درد داشتند، پاهایش مانند آتش درخشانی میسوختند و نفس کشیدن برایش عذاب آور بود. او خاموش به سرنوشتش میاندیشید، و ابتدا حالا دوباره به برادرش فکر میکند.
او فریاد میکشد: آه، کجائی تو جوانمرد! شاید شمشیر فرشتۀ مرگ به تو اثابت کرده است، شاید بدبختی تو را در فقری عذابآور فرو کرده و تو در لحظه مرگ برادر بیچارهات را لعنت کردهای. ... آه من لایق آن هستم، من حالا رنج مجازات ناسپاسیام را میکشم، بخاطر سنگدلیام، آسمان عادل است! ... و آیا من هنوز میتوانم مغرور راه بروم و خدا را برای فضیلتم شاهد گیرم؟ ... آه آسمان! من گناهکار را ببخش که بدون غر غر کردن مجازاتت را میپذیرم.
عمر خود را در افکاری غمانگیز گم میکند، او به یاد میآورد که با چه عشق برادرانهای محمود هنگامیکه او برای اولین بار کاملاً فقیر شده بود پذیرایش گشت، او خودش را بخاطر اجتناب از نجات بردارش لایق سرزنش میداند و برای پایان مجازات و رنج خود آرزوی مرگ میکند.
مهتاب آن منطقه را روشن میسازد، و یک کاروان کوچک متشکل از چند شتر آهسته از میان دره میگذرند. عشق به زندگی در عمر بیدار میگردد، او با صدای نگرانی از کاروانیانِ در حال عبور طلب کمک میکند. مردها او را آرام و محتاط روی شتری قرار میدهند تا در اولین شهر بعدی که کاروان با روشن شدن هوا به آنجا میرسید زخمهایش را مداوا کنند. تاجر خودش از فرد بیچاره پرستاری میکرد، و عمر برادر خود را میشناسد. شرمش مانند همدردی محمود بی‌مرز بود. یکی از برادرها تقاضای بخشش میکرد، و برادر دیگر بخشیده بود؛ اشگ از چشمان هر دو برادر جاری بود، و آشتی احساس برانگیز بین آن دو جشن گرفته میشود.
محمود پس از فقیر شدن به اصفهان رفته و در آنجا با یک تاجر ثروتمند سالخورده آشنا شده بود. مرد تاجر بزودی از محمود خوشش میآید و با ثروت خود از او حمایت میکند. سعادت برای آواره سازگار بود و موفق میشود دارائی از دست داده خود را در زمان کوتاهی دوباره بدست آورد؛ بانی خیرش فوت میکند و او را وارث خود میسازد.
عمر پس از شفا یافتن همراه برادرش به اصفهان سفر میکند، جائیکه محمود برایش محل کسبی آماده میسازد. عمر ازدواج میکند و هرگز از یاد نمیبرد که چه اندازه قدردانی به برادرش بدهکار است. از این زمان به بعد هر دو در هماهنگی بزرگی زندگی میکنند و برای تمام شهر نمادی از عشق برادرانه میگردند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر