وصیتنامه یک کودک.


<وصیتنامه یک کودک> از ژان مارنی را در بهمن سال ۱۳۹۳ ترجمه کرده بودم.

مادر
(صحنه: آپارتمانِ ماکسیم کلاویه، دستیارِ جوانی که توسط همکارانش در دفترِ وکیل مشهور موسیو <لو تاون> فقط <کلاویۀ زیبا> نامیده میشود.
این یک اتاق کوچک در ناحیۀ باتینیول است، خیابان دو مونـدور. مبلمان تشکیل شده است از یک کتابخانۀ زیبا، یک میز تحریر از چوب درخت گردو، سه صندلی نابرابر و یک مبل ابریشمی زرد رنگ که معمولاً کتابها، کاغذها و تودهای از پرونده بر رویش قرار دارند.
امروز ــ بعد از ظهر فصل بهار و ساعت پنج و نیم است ــ تمام کتابها و کاغذها بر روی زمین قرار دارند و بجای آنها یک خانم بر روی مبل نشسته است. او مادام دو بروور نام دارد، کمی میانسال اما هنوز هم زیبا است. آرایش موهایش کمی نامنظم است و گونههایش میدرخشند. او مشغول بستن شکمبندِ کمی تنگش و بستن دگمۀ پشتِ یقۀ مخملینش است.)
ماکسیم: "اجازه دارم به شما کمک کنم؟"
مادام دو بروور: "بله، اما مواظب باشید. موهایم را نکشید."
ماکسیم: "شما واقعاً یک گردن بسیار زیبا دارید!"  (او دگمۀ پشتِ یقه را میبندد.)
مادام دو بروور (لبخند زنان): "پس من مورد علاقه شما هستم."
ماکسیم: "بیشتر از آنچه بتوانم بگویم."
مادام دو بروور: "و شما حالا خود را خوشبخت احساس میکنید؟"
ماکسیم: "بسیار خوشبخت. به من قول می‌دهید اگر چیز احمقانهای بگویم به من نخواهید خندید."
مادام دو بروور: "البته."
ماکسیم: "من چنان خوشحالم که دلم میخواهد گریه کنم ... این خیلی کودکانه است."
مادام دو بروور: "اما به هیچوجه. این فقط ثابت میکند که شما بسیار حساس هستید."
ماکسیم: "و عصبی ... بطور وحشتناکی عصبی."
مادام دو بروور: "بله، این حقیقت دارد. شما یک دهانِ عصبی دارید، لبهایتان با کوچکترین هیجانی به لرزش میافتند ... این واقعاً بسیار هیجانانگیز است."
ماکسیم: "واقعاً؟"
مادام دو بروور: "آه بله. ... دستکشهایم کجا هستند؟" (و خود را برای برداشتن آن از روی زمین خم میسازد.)
ماکسیم: "به خودتان زحمت ندهید، خواهش میکنم ... من آن را برایتان برمیدارم." (او چهار دست و پا بر روی فرش فقیرانۀ نخنما شده زانو میزند.)
مادام دو بروور: "آه صبر کنید، من آن را برداشتم. خیلی ممنون."
ماکسیم (دوباره بلند میشود و با تحسینی عاشقانه به مادام دو بروور نگاه میکند.): "آیا میخواهید بروید؟"
مادام دو بروور: "من باید بروم."
ماکسیم: "بمانید هنوز ... فقط یک دقیقه."
مادام دو بروور: "شدنی نیست، من ساعت شش یک قرار ملاقات دارم و حالا یک ربع به شش است."
ماکسیم: "یک قرار ملاقات؟ با چه کسی؟"
مادام دو بروور: "آیا حسادت میکنید؟ ... از حالا؟"
ماکسیم: "بله، من حسادت میکنم ... این چه قرار ملاقاتی است؟"
مادام دو بروور: "با رئیس شما ... رئیس مشهور و وحشتانگیز شما ... شما فکر نمیکنید که من با این هیولا به شما خیانت خواهم کرد؟"
ماکسیم: "برای چکاری؟"
مادام دو بروور: "بخاطر دعوای من و شوهرم. او وقتی دید که من به این خاطر آمادۀ هزینه کردن هستم برای قبول وکالت از من مبلغ هنگفتی درخواست کرد. اما من به آن فکر نمیکنم، نه، من واقعاً در این کار به خودم فکر نمیکنم."
(ماکسیم اغلب از رابطۀ سابق او با آلکسی گروا، یک خوانندۀ اپرا شنیده بود، که باید برای مادام دو بروور هزینه زیادی برداشته باشد.)
ماکسیم: "نه، البته نه ... اما در هرحال مراقب باشید، رئیسم آدم بسیار گستاخی است."
مادام دو بروور: "شما میتوانید کاملاً آرام باشید. بعلاوه من در هرحال نمیتوانم مردان زشت را تحمل کنم." (او حجاب توریاش را بر روی صورت میکشد.)
ماکسیم: "ما کِی دوباره همدیگر را میبینیم؟"
مادام دو بروور: "کِی مایلید من را ببینید؟"
ماکسیم: "در اسرع وقت ... فردا؟"
مادام دو بروور: "و کجا؟"
ماکسیم: "هرجا شما بخواهید."
مادام دو بروور: "بسیار خوب، دوباره اینجا. اینجا مطمئنترین جا است."
ماکسیم (در حالیکه کتابها و پروندهها را دوباره بر روی مبل قرار میداد): "آه، اینجا راحت نیست."
مادام دو بروور (به درِ اتاق دیگر اشاره می‌کند): "آن اتاق خواب شماست؟"
ماکسیم: "بله، اما ..."
مادام دو بروور: "خب، اما چه؟"
ماکسیم: "در حال حاضر یکی از دوستانم که بطور موقت در پاریس است پیش من زندگی میکند. من نمیتوانستم او را نپذیرم."
مادام دو بروور: "خب، و آیا این دوست شما تمام روز در خانه است؟ هرگز بیرون نمیرود؟"
ماکسیم: "آه چرا، اما او هرلحظه میتواند دوباره به خانه بازگردد، درست نمیگویم؟"
مادام دو بروور (خیلی سرد): "خوب، اگر شما حضور دوستتان را بر حضور من ترجیح میدهید بنابراین من هم دیگر بیشتر از این اصرار نمیکنم." (و به سمت در میرود.) "خداحافظ!"
ماکسیم (کمر او را میگیرد و سعی میکند او را نگاه دارد): "لوسی، لوسی عزیز."
مادام دو بروور (خود را رها میسازد): "نه، ولم کنید."
ماکسیم (او را محکمتر به خود میفشرد): "لوسی، من از شما خواهش میکنم (آهسته)، من التماس میکنم، بمان ... با خشم از پیش من نرو. من به تو اطمینان میدهم ... من برایت قسم میخورم که این ممکن نیست. میشنوی من به تو چه میگویم. من نمیتونم از تو در اتاقم پذیرائی کنم. این غیرممکن است. آیا فکر میکنی اگر امکان داشت من این شادی غیرقابل وصف را از دست می‌دادم؟"
مادام دو بروور: "بنابراین شما یک معشوقه دارید؟"
ماکسیم: "نه."
مادام دو بروور: "البته که یک معشوقه دارید. شما به من دروغ گفتید وقتی اخیراً ادعا کردید که شما آزاد هستید ... آیا هنوز میدانید آن زمان به من چه گفتید وقتی در اتاق انتظار موسیو لو تاون شروع به لاس زدن با من کردید؟ یا اینکه دوباره آن را فراموش کردید؟"
ماکسیم: "من گفتم که شما را دوست دارم و این یک حقیقت است."
مادام دو بروور: "شما همچنین به من گفتید که شما هرگز عاشق زنی نشدهاید ... که شما تنها هستید ... و کار خوبی است اگر من به دیدارتان بیایم، سپس شعری از فرانسوا کوپه برایم خواندید. خلاصه، شما جریان را طوری برایم به نمایش گذاشتید که من واقعاً تصمیم گرفتم از چهار پله خانۀ شما بالا بیایم، ابتدا یک بار، سپس یک بار دیگر و دوباره امروز ... امروز ... زمانی که من چنین احمق بودم و اجازه هر کاری را به شما دادم."
ماکسیم: "حالا از آن پشیمانید؟"
مادام دو بروور: "تقریباً. شما برای نشان دادن سپاسگزاریتان یک راه و روش بسیار خاصی دارید. شما این را کاملاً بدیهی مییابید که مادام دو بروور ... همسر فرماندار بروور ... جوانیاش را که تا حالا به شدت از آن محافظت کرده است برای شما قربانی کند. شما در نهایت تصور میکنید که چون شوهرم درخواست طلاق کرده است ... بعلاوه بیپایه بودنش را موسیو لو تاون در دادگاه اثبات خواهد کرد ... من هم زندگیام را از حالا به بعد به هر وکیل جوانی از پاریس اختصاص خواهم داد؟ ... آه، عزیزم، شما من را بد میشناسید. آنچه که من امروز انجام دادم، عملی بود که من به ندرت ... من اجازه دارم با وجدانی آسوده بگویم ... که من هرگز در زندگیام چنین عملی انجام نداده بودم."
ماکسیم: "من از آن کاملاً مطمئنم. کاملاً مطمئن. کاملاً مطمئن! چنین افکاری از من کاملاً دورند. لوسی زیبای من ... دستهایتان را به من بدهید، دستهای جذابتان را ... خب ... و گوش کنید من به شما چه خواهم گفت. ابتدا قبل از هرچیز از شما خواهش میکنم حرفم را باور کنید، و سپس ... اگر من نمیتوانم در پیش خودم از شما پذیرائی کنم، آنطور که شما مایلید و من هم به طرز سوزانی آن را مایلم ... دلیلش این است ... ببینید، من اینجا به تنهائی نمیتوانم تصمیم بگیرم ... من ... (او یک لحظه مکث میکند) من تنها نیستم."
مادام دو بروور: "بفرما، من که گفتم شما یک معشوقه دارید، من این را فوری فهمیدم. و حدس زدن اینکه این معشوقه چه کسی است خیلی سخت نیست. او زنی است که درِ خانه را برایم باز کرد، وقتی من آمدم ... او خیلی مشکوک و خصمانه به من نگاه کرد. بخصوص آنطور که او از بالا به پائین من را ورانداز کرد. من نمیتوام از شما بخاطر این انتخاب تعریف و تمجید کنم ... این زن تقریباً بیست سال بزرگتر از شماست. و سپس ... آن هم یک خدمتکار خانه ... خدای من. من از رقابت با این پریِ آشپزخانه صرفنظر میکنم. من ترجیح میدهم میدان را ترک کنم." (او ژست رفتن میگیرد.)
ماکسیم (بدنبالش میرود، بدون آنکه او را نگهدارد): "شما اشتباه میکنید، شما اصلاً حدس نمیزنید که چه اشتباه بزرگی میکنید."
مادام دو بروور: "نه، من اشتباه نمیکنم. غریزهام به من میگوید که این زن فقط یک خدمتکار سادۀ خانه نیست و او باید در گذشته بسیار زیبا بوده باشد. اما چیزی در پشت آن مخفی است، من از آن مطمئن هستم. آیا هنوز میدانید وقتی من دو روز پیش اینجا بودم و تشنهام شد از شما یک لیوان آب خواهش کردم. شما اصلاً نمیخواستید که من زن را صدا کنم ... واقعاً این چیز مهمی نبود که او را صدا کنم و بگویم: یک لیوان آب بیاورید! اما شما نمیخواستید که من این کار را بکنم. سپس خودتان رفتید و آب آوردید. من خیلی خوب درک میکنم که شما میخواستید از خوار گشتن زن بخاطر خدمت کردن به من جلوگیری کنید ... وانگهی من قصد داشتم از او تشکر دوستانهای بکنم. وقتی من بار دیگر آمدم و او دوباره درِ خانه را به رویم گشود من یک سکۀ کوچک کف دستش قرار دادم ... آن ده فرانک بود. او هیچ‌چیز نگفت، اما سکه به زمین غلطید و او با پا آن را دورتر پرت کرد ... و سپس ..."
ماکسیم (او رنگش مانند رنگ مُردهها شده است): "شما به مادرم انعام دادید؟"
مادام دو بروور: "چی ... این ... زن ...؟"
ماکسیم: "بله، او مادر من است ... غرور نفرتانگیزم مانع گشت آن را فوری به شما بگویم ... این زن با پیشبند آبی رنگ مادر من است. و میخواهید بدانید چطور توانست این اتفاق بیفتد که شما او را برای خدمتکار خانه بحساب آورید؟ پس از آنکه او سالیان طولانی با بزرگترین فداکاری همه چیزش را برای بزرگ کردن و تحصیل من از دست داد دیگر برایش راهی باقی‌نماند و با قربانی کردن غرورش مثلاً برای من کار می‌کند ... ... و او این کار را روز به روز انجام میدهد." (او ساکت میشود، هیجان راه گلویش را میبندد.)
مادام دو بروور (خجالتزده): "من واقعاً متأسفم. اما من نمیتوانستم آن را بدانم."
ماکسیم: "نه، این مشخص است. این فقط تقصیر من است ... من فقط مقصرم ..." (او در را باز میکند.) "خداحافظ مادام."
مادام دو بروور: "خداحافظ آقای عزیز." (او آهسته از پلهها پائین میرود و منتظر است که ماکسیم بدنبالش بدود و او را بازگرداند. اما ماکسیم دیگر به او فکر نمیکند. او به آشپزخانه میرود و حالا در برابر یک زن که لباس سادهای بر تن دارد و پیشبند را مقابل صورت گرفته و آهسته میگرید زانو میزند. او دستهای سرخ ترک برداشتۀ او را میبوسد و مرتب زمزمه میکند: "مادر من را ببخش، مادر من را ببخش."
 
عمو
آنری شورسا، 32 ساله.
اِما شورسا، 26 ساله.
خیابان ویکتور ماسه، یک آپارتمان کوچک در طبقه پنجم رو به حیاط.
یک شب تابستانیست. اِما در یک ربدوشامبر راه راه صورتی که در اثر شسته شدن بسیار کم رنگ شده مشغول چیدن میز غذا است که آن را به پنجره نزدیک ساخته. آشپزخانۀ تاریک که در آن فقط یک چراغ نفتی روشن است از میان درِ باز دیده میشود.
آنری تازه به خانه بازگشته است و لباسش را عوض میکند. او یک ژاکت کتانی میپوشد و در این حال برای خود سوت میزند.
آنری: "ماما، بگو ببینم!"
اِما: "چی، عزیزم؟"
آنری: "آیا میتوانیم حالا بزودی غذا بخوریم؟"
اِما: "دو دقیقۀ دیگر ... گشنهای؟"
آنری: "خیلی زیاد! امروز چیز خوبی برای خوردن داریم؟"
اِما: "من مرغ خریدم."
آنری: "خدای من!"
اِما: "آه، گران نبود."
آنری: "حراج بود؟"
اِما: "تصورش را بکن، این فقط دو و نیم فرانک هزینه برداشت. با برنج و سُس گوجه‌فرنگی یک غذای بسیار کافیست. تو خواهی دید."
آنری: "آیا چیز سردی هم در کنارش داری؟"
اِما: "سالاد لوبیا."
آنری: "اما امیدوارم بدون پیاز؟"
اِما: "بله، بدون پیاز. ... آیا میخواهی بعد از غذا هنوز بیرون بروی؟"
آنری: "من باید برای لحظهای پیش ماکس ژولیان بروم، من قبلاً به او برخورد کردم. او میخواهد من را با آقای کاره، مدیر تئاتر <اپرا کمیک> آشنا کند. این مرد باید خیلی بانفوذ باشد و میتواند به هر حال یک آشنائی سودمند برای من بشود."
اِما: "آیا مگر آقای کاره حالا در پاریس است؟"
آنری: "نه، فکر نکنم. اما ماکس به محض بازگشت او برایش از من تعریف خواهد کرد، میفهمی؟"
اِما: "آه، اما آقای کاره باید حداقل نام تو را بشناسد؟"
آنری: "به سختی."
اِما: "اما خواهش میکنم. مگر او هفتۀ پیش یکی از شاگردانت را استخدام نکرد؟ او میداند که شاگرد پیش چه‌کسی آموخته. اما او باید بداند که چه‌کسی آهنگساز <والس گرهلون> است!"
آنری (لبخندزنان): "تو فوقالعادهای. آیا واقعاً فکر میکنی که او برایش جالب است بداند خوانندگان کُر او در نزد چه‌کسی تحصیل کردهاند؟"
اِما: "اولاً مادمازل کایل خواننده کُر نیست. او در نقشهای کوچک مشغول بازی خواهد شد، و سپس، عزیز من ... اما آهنگسازِ یک والس که در سراسر پاریس شنیده میشود یک مردِ بزرگ ناشناخته نیست. یک مدیر اپرا اصلاً حق ندارد تو را نشناسد."
آنری (به شوخی): "این خانم کوچک را نگاه کنید که چطور از مردش حمایت میکند. (او اِما را در آغوش میگیرد.) به جهنم اگر من دوباره یک استعدادِ معروف نشوم با کیسهای پُر از پول ... سپس این مطمئناً گناه تو نیست. (او با انگشت بر پیشانی خود میکوبد.) نه، سپس دیگر واقعاً هیچ‌چیز در این سر ندارم، سپس من فقط یک کوتوله هستم، یک کوتولۀ بیاستعداد. (او یک بار دیگر اِما را در آغوش میگیرد.) تو کودک طلائی ... خب، اما حالا به ما غذا بده، من دارم از گرسنگی میمیرم."
اِما: "بله، همه چیز تمام شده است ... آه عزیزم، اما من فراموش کردم به زیرزمین بروم. لطف میکنی این کار را برای من انجام بدهی؟"
آنری: "با کمال میل. فقط سبد و کلید را به من بده. (اِما آنها را به او میدهد. و در زمانی که او رفته است نان را خُرد میکند و در سوپ میریزد، تُنگِ آب را بر روی میز میگذارد و همه‌چیز را آماده میسازد. و زیر لب همان ملودیای را زمزمه میکند که شوهرش با سوت زده بود. البته این والس گره‌لون است.)"
آنری (بازمیگردد، او سبد را بر روی زمین میگذارد و یک نامه را در هوا تکان میدهد): "ماما، یک خبر تازۀ بزرگ."
اِما: "یک خبر خوب؟"
آنری: "حتی درخشان ... عمو سیلوان مُرده است."
اِما (اندوهگین): "نه، واقعاً؟"
آنری: "بله، شب جمعه ساعت ده، بیا نگاه کن."
اِما (نامه را باز میکند): "آه ... از وکیل" و بلند آن را میخواند:
"مادام،
من مفتخرم به اطلاع شما برسانم که عمویتان، موسیو سیلوان دووال، دیروز، جمعه، ساعت ده شب در آپارتمانش در خیابان دِ ریوولی شماره 378 فوت کرده است.
از آنجا که شما تنها وارث آن مرحوم هستید، ثروت نه چندان اندکی از او به شما میرسد. از شما خواهش میکنم که دوشنبه یا سه‌شنبه در دفتر کارم حضور یابید.
با احترام فراوان
سیریل آنووآ، دفتر اسناد رسمی."
(مکث. اِما نامه را دوباره بطور خودکار تا میکند): "بنابراین عمو سیلوان واقعاً مُرده است!"
آنری: "خب، حالا یک آدم پیر بیارزش در جهان کمتر شده است."
اِما: "آه آنری!"
آنری: "چرا <آه آنری> ... آیا عمویت آدم پیر بیارزشی نبود؟"
اِما: "خب بله، اما حالا، وقتی که او مرده است ..."
آنری: "احترام به استخوانهایش، درست است؟
نه، عزیزم، میبینی، این چیزی است که میتواند من را واقعاً عصبانی کند ... اگر آدم مجبور باشد برای یک فرد نفرتانگیز فقط به این خاطر که او مُرده است ناگهان احترام قائل شود ... شب جمعه یک ربع مانده به ساعت ده عمویت سیلوان هنوز بزرگترین تبهکاری بود که آدم میتواند فکرش را بکند ... یک مرد که مردم بیچاره را بیرحمانه استثمار کرد، که پول را بدون داشتن ذره‌ای همدردی از جیبشان ربود ... آیا من حق دارم یا نه؟ ... و از ساعت ده به بعد او یک شخص محترم برای من است. خوب به من بگو چرا؟ فقط، چون او مُرده است، چون او برای اولین بار کاری کرده است که به دیگران ضرر نمیزند ... و آن هم یک کار غیرداوطلبانه ... نه، کودک من ... ...
خب، حالا بیا و مقداری سوپ به من بده، حالا حتماً سرد شده است."
(آنها به دور میز مینشینند. اِما سوپ را به او میدهد، آنها شروع میکنند در سکوت به خوردن. هر دو ظاهراً با افکارشان کاملاً مشغولند.)
آنری: "من اما مایلم بدانم که منظور موسیو آنووآ از یک <ثروت نه چندان اندک> چه میتواند باشد."
اِما: "من هم نمیتوانم آن را حدس بزنم."
آنری: "از دو تا سیصد هزار فرانک، شاید هم بیشتر. اوضاعمان کاملاً خوب میشود (او بشقابش را به کنار هُل میدهد). خندهدار است، من دیگر اصلاً گرسنه نیستم. این داستان به معنای واقعی معدهام را به هم ریخته است ... فکر کردن به این که حالا ما ناگهان مردمان ثروتمندی هستیم خیلی عجیب است."
اِما (در حالیکه تکهای از مرغ میبرد): "آیا قصد داری ارث را بپذیری؟"
آنری: "چی را؟"
اِما (در حالیکه برایش مرغ میگذارد): "ثروت عمو سیلوان را."
هنری: "خب البته! چرا که نه؟ حالا که تو تنها وارث او هستی."
اِما: "آه تو که خوب میدانی این پول برای من هیچ اهمیتی ندارد. (او برایش سُس در بشقاب میریزد). من همانطور که تا حالا زندگی کردهایم را دوست دارم."
آنری: "چی ... با این کمبود ابدیِ پول."
اِما: "من این را کاملاً جدی میگویم. من خود را اینطور کاملاً خوشبخت احساس میکنم ... آیا باید نظرم را آشکارا به تو بگویم؟ قول میدهی که به من نخندی؟"
آنری: "بله، قول میدهم."
اِما: "میبینی، من خیلی بیشتر خوشحال میشوم اگر تو یکی دو تا شاگرد بیشتر میداشتی، تا اینکه ما به این صورت ناگهان ثروتمند شویم. آیا این فکر بطرز وحشتناکی احمقانه است؟"
آنری (متفکرانه): "فقط فکر کن که با سیصد هزار فرانک چه میتوان کرد."
اِما (در حالیکه سالاد را تهیه میکند): "قبل از هرچیز میتوان آن را به مردم بیچارهای داد که عمویم آنها را فریفته و به بدبختی کشانده است. سپس شادی واقعیای از آن خواهیم برد."
آنری: "این را جدی میگوئی؟"
اِما: "بله کاملاً."
آنری: "آیا دیوانه شدهای؟ گوش کن، تو مانند یک کودک شش ساله صحبت میکنی. آیا برای مثال هرگز دیدهای که آدم در یک فروشگاه پولش را دوباره پس بگیرد."
اِما: "اما خودت همین حالا گفتی که عمو سیلوان بزرگترین تبهکار بود و مردم بیچاره را استثمار میکرد. آیا واقعاً میتوانی تصمیم بگیری پولش را که به آن اشگ‌های زیاد، خون فراوان و بدبختی چسبیده است قبول کنی؟ ... اَه نه، من از آن وحشت میکنم. آنری، من خوب میدانم که تو هم مانند من احساس میکنی. تو بیش از حد خوب هستی، تو اصلاً قادر نیستی که از داشتن پولی که بسیاری را بدبخت کرده است خوشحال شوی. نه آنری، من تو را میشناسم، تو هم نمیتوانی این پول را قبول کنی، تو از قبول کردن آن شرم داری."
آنری (کاملاً مضطرب): "واقعاً اینطور فکر میکنی؟"
اِما: "من کاملاً از آن مطمئن هستم. (او بلند میشود و بر روی زانوی آنری مینشیند.) عزیزم به همسر کوچکت اعتماد کن ... به همسر کوچکت که به تو بسیار افتخار میکند. بله، من به این افتخار میکنم که همسر مرد درستکاری هستم که تمام جهان به او احترام میگذارد و تحسینش میکند. اگر تو بدانی که با خود حمل کردن نام یک هنرمند چه زیباست، هنرمندی که همه میگویند: او استعداد دارد و یک انسان شایسته است. نه، تو اجازه نداری این سعادت را از من بدزدی." ... (او آنری را میبوسد و چشمهایش از اشگ پُر میشوند.)
آنری (اندوهگین): "آه تو دیوانۀ کوچک." (او بدون آنکه کلمهای بگوید اِما را آرام نوازش میکند.)
اِما: "خب؟"
آنری: "من میخواهم کاری را بکنم که تو صحیح میدانی ... زیرا در اصل ..."
اِما (تابان): "در اصل؟ ..."
آنری: "من کاملاً با تو همنظرم. من فقط نمیخواستم به آن اعتراف کنم. میبینی، ما چنان یک روح در دو پیکریم که یکی همان چیز را احساس و فکر میکند که دیگری میکند. و به این خاطر ما همدیگر را همیشه دوست خواهیم داشت، زیرا آدم هرگز از خودش خسته نمیشود ... (او ناگهان آهنگ صدایش را تغییر میدهد.) آیا چیزی هم برای دِسر وجود دارد؟"
اِما: "بله، عزیزم ... زردآلو. من میخواستم از زردآلوی تازه استفاده کنم اما بیش از حد گران است." (او بلند میشود و میوهها را سریع روی میز میگذارد، در حالیکه آنری پُر از عشق و تحسین به او نگاه میکند.)
 
مقالۀ او
آندره والون، سی ساله، زیبا؟ ... آه، نه، اما گیرا و خوش برخورد. او نویسنده است و با وجود جوان بودنش معروف است. نوشتههایش مدرن هستند و تقریباً چیزی بیمارگونه در آنها قرار دارد.
ژورژت والون، بیست و پنج ساله، دختر شاعر معروف لئوپولد برونس، که پایان تراژیکش شناخته شده است. او مانند پدرش یک چهرۀ خوشتراش دارد، با چشمان بزرگ رویائی و دهان کودکانۀ خوش فُرم.
صحنه: باغ یک ویلایِ کوچک در شهر ری‌ـ‌ملمیزون است که در کنار یک ایستگاه تراموایِ بخاری قرار دارد. تابستان است. به دنبال روزِ طوفانی شب ملایم گشته است. گلها تازه آبپاشی شدهاند و حالا هوا را هزار بار بیشتر با عطر مطبوعشان پُر میسازند.
در زیر یک درخت کالسکهای قرار دارد که در آن نوزادی خوابیده است. یک دختر کوچکِ چهار/پنج ساله بر روی زمین با یک عروسکِ بزرگ بازی میکند و در کنارش یک دایه با کلاه لبهدار سفید نشسته و در حال دوختن است.
ژورژت به استقبال شوهرش که از تراموا پیاده شده است میرود:
"خب؟"
آندره: "همه‌چیز درست است."
ژورژت: "قرارداد بسته شد؟"
آندره: "بله، من یک قرارداد یکساله امضاء کردم ... چهار مقاله در ماه ... درست همانطور که من میخواستم. آیا راضی هستی؟"
ژورژت: "آه بله، خیلی."
(آندره داخل باغ میشود و در را پشت سر خود میبندد، سپس با قرار دادن بازویش به دور کمر همسر خود به او یک بوسه میدهد.)
آندره: "بچه چکار میکند؟" (او میخواهد بسوی بچه برود.)
ژورژت: "آه بیدارش نکن، آندره. ماری و من خیلی به خود زحمت دادیم تا اینکه به خواب رفت. طوفان صبح او را عصبی کرده بود و اصلاً نمیخواست بخوابد. اما او خیلی خوب شیر نوشید و کاملاً سیر است."
آندره (به دختر کوچکش که کاملاً غرقِ در بازیست و اصلاً متوجه آمدن او نگشته است نگاه میکند): "و سوزان؟"
ژورژت: "او <مادر بازی> میکند. همانطور که میبینی بسیار سربراه است ... میخواهی اینجا در بیرون بمانی یا داخل بروی؟"
آندره: "آه، من دوست دارم هنوز مدتی اینجا بمانم." (او بر روی یک نیمکت مینشیند، همسرش خود را در کنار او جای میدهد و سپس از سبدِ دوخت و دوزی که در کنارش بر روی میز قرار دارد یک پارچۀ گلدوزی برمیدارد. آندره در حال باد زدن خود با کلاه چهرۀ آرام او را ساکت تماشا میکند.)
آندره: "خدای من، هوا گرم است! هوا در تراموا تا حد بیهوش شدن گرم بود."
ژورژت: "میخواهی چیزی بنوشی؟" (و میخواهد بلند شود.)
آندره: "آه نه، به خودت زحمت نده. بعداً مینوشم! (مکث.) اما عزیزم بگو ..."
ژورژت: "چی؟"
آندره: "تو واقعاً عجیبی. اصلاً خوشحال نیستی که من همکار روزنامه شدهام، آن هم  اولین روزنامۀ پاریس؟"
ژورژت: "اما من به این خاطر کاملاً خوشحالم، آندره."
آندره: "خوشحال؟ اما آدم این را در تو نمیبیند ... تو حتی از جزئیات جریان نمیپرسی؟"
ژورژت: "اما من میدانم که تو از سؤالات زیاد خوشت نمیآید."
آندره: "از پرسشهای غیرضروری. اما امروز چیز دیگری است. هزار و دویست فرانک بیشتر یا کمتر در ماه، این چیز کوچکی نیست!"
ژورژت: "برای هر مقاله این مقدار پول میگیری؟"
آندره: "برای هر مقاله سیصد فرانک، درست همان اندازه که من درخواست کردم."
ژورژت: "و البته نوشتههایت در صفحۀ اصلی چاپ میشوند؟"
آندره: "خب البته."
ژورژت: "و در یک روز مخصوص؟"
آندره: "بله، در روز یکشنبه. هر یکشنبه مقالهای از من منتشر میشود ... این مناسبترین روز است. تمام مردمی که در طول هفته برای روزنامه خواندن وقت ندارند روز یکشنبه آن را جبران میکنند. و در این وقت آدم سریعتر شناخته میشود."
ژورژت: "آیا سردبیر مهربان بود؟"
آندره: "حتی بطرز باور نکردنی مهربان! او به خاطر آورد که ما زمانی در <هفته‌نامۀ کشاورزی> همکار بودیم."
ژورژت: "خب بله، از آن زمان شما دو نفر راه خودتان را رفتید. به ویژه تو ... امیدوارم که او چیزی در بارۀ استعدادت گفته باشد؟"
آندره (به شوخی): "آه، او گفت که من یک نابغه هستم و سپس من را <استاد جوان> نامید." (او دستهایش را بلند میکند و مهیج میگوید): "یک نابغه! ... حالا عزیزم، اما من باید برای نابغه بودن یک پاداش بگیرم. بیا، به شوهر نابغهات یک بوس زیبا بده."
ژورژت (خود را بر روی آندره خم میسازد و با لطافت و تقریباً مادرانه پیشانی او را میبوسد): "تو مرد خودپسند ... حالا، کی برای روزنامه شروع به کار خواهی کرد؟ از این هفته؟"
آندره: "آه نه. ابتدا ماه دیگر. باید ابتدا کمی تبلیغ بشود. تو که میفهمی: <ما خوشبختانه در موقعیتی هستیم به خوانندگانمان اطلاع دهیم که نویسندۀ با ذوق آندره والون را بعنوان همکار روزنامۀ خودمان برنده گشتهایم.> و غیره. وانگهی من هنوز با نمایشنامهام <تراژدی یونانی> تمام نشدهام. راستی، آیا تو تصادفاً یک عکس پیدا نکردی؟"
ژورژت (لرزان): "یک عکس؟"
آندره: "خب بله."
ژورژت (با صدای تغییر کرده): "عکس یک زن لخت؟"
آندره (حرف او را تصحیح می‌کند): "در لباس کش‌باف."
ژورژت: "بله، من آن را پیدا کردم ... وقتی پالتویت را برای خاکگیری تکان میدادم ..."
آندره: "مانند یک درخت آلو که آدم با تکان دادن آن میوه بدست میآورد ... کِی پیدا کردی؟"
ژورژت: "دوشنبۀ قبل."
آندره: "چرا آن را دوباره فوری به من ندادی؟"
ژورژت: "زیرا ..."
آندره: "من آن را همه جا جستجو کردم ... و اگر من خودم از آن نمیگفتم ..."
ژورژت: "آه، ممکن است که تو کاملاً ساکت باشی. عکس نمیتوانست گم شود. من قصد داشتم امروز آن را به تو بدهم ... میبینی (او در سبدِ دوخت و دوزش جستجو میکند و بعد به او یک پاکت میدهد)، بفرما این هم عکس."
آندره (پاکت را میگیرد، بدون آنکه به عکس نگاه کند): "متشکرم. (مکث.) تو حتماً فکر میکنی ..."
ژورژت (کوتاه): "بله!"
آندره: "اما تو اشتباه میکنی. جریان آنطور نیست که تو فکر میکنی. بگذار برایت توضیح دهم ..."
ژورژت (نرم): "نه، هیچ چیز به من توضیح نده. خواهش میکنم هیچ‌چیز به من نگو، اینطور برای من بهتر است ..."
آندره: "اما من میخواهم آن را برایت توضیح دهم. (او عکس را از پاکت خارج میسازد.) این یک هنرپیشۀ آمریکائی است که می‌خواهد در نمایش <تراژی یونانی> نقش بازی کند. به این خاطر برایم نامه نوشته و همراه آن عکس خود را فرستاده است. من میخواهم نامه را به تو نشان دهم تا به تو ثابت شود ..." (او میخواهد کیفش را از جیب خارج کند، اما ژورژت مانع او میشود.)
ژورژت: "به چه خاطر؟ اما تو که میدانی من در نهایت همۀ گناهانت را میبخشم. بگذار که بیشتر از آن صحبت نکنیم."
آندره (خشک): "هرطور تو میخواهی. من فقط تعجب میکنم که تو دو روز تمام از عکس یک کلمه هم حرف نزدی. میدانی عزیزم، وقتی تو خود را طور دیگر نشان میدهی من احساس خوبی نمیکنم."
ژورژت (کاملاً نرم): "آندره عزیزم، اولاً من عکس را نه دو روز بلکه پنج روز تمام بدون آنکه به تو از آن چیزی بگویم نگهداشتم. تو آن را شب دوشنبه گم کردی و امروز جمعه است. بنابراین من پنج روز تمام سکوت کردم. بله، من توانستم موفق شوم این مدت سکوت کنم ... باید به تو بگویم، چرا؟"
آندره (کمی طعنهآمیز): "بله، لطفاً."
ژورژت: "من سکوت کردم، زیرا تو کار میکردی. تو باید پنجشنبه مقالهات را به هیئت تحریره تحویل میدادی و من میترسیدم اگر از تو یک توضیح درخواست کنم ممکن است جر و بحث درگیرد و نتوانی دیگر کار کنی. من خوب میدانم که تو چقدر عصبانی هستی و چقدر همه‌چیز تو را به هیجان وامیدارد. فقط به آن فکر کن که روز پنجشنبه در چه شرایطی بودی، تو حتی نهار نخوردی و چون فکر می‌کردی مقاله‌ات خوب نشده است تمام  شب را بسیار غمگین و ناامید بودی. آیا هنوز میدانی، ما تا ساعت دو صبح بدون چراغ در سالن نشسته بودیم و تو مرتب به من میگفتی: <میبینی، دیگر کاری از دستم برنمی‌آید، من دیگر نمیتوانم هیچ‌چیز بنویسم>. من تو را در آغوش گرفتم و احساس کردم که چطور قلب بیچارهات میتپد. فکر میکنی آیا من شجاعت داشتم تو را دراین لحظه با یک صحنۀ حسادت عذاب دهم، در حالیکه تو آنطور خسته و ناامید بودی؟ نه، من این کار را نمیتوانستم. صبح روز بعد دوباره برای نوشتن مقالهات نشستی و این بار موفق شدی. آه و تو بسیار راضی بودی! آیا من باید این لحظه را که تو در آن پس از آنهمه عذاب، پس از آنهمه تلاش عاقبت نفس راحتی میکشیدی و این شادی سخت بدست آورده را دوباره از بین میبردم؟ نه من این را نمیخواستم، آندره!"
آندره: "و پنجشنبه؟"
ژورژت: "تو تمام روز پنجشنبه را در پاریس بودی ... من در صبح به آن فکر کردم با تو در باره عکس حرف بزنم اما دوباره دلم نیامد این کار را بکنم، من خوب میدیدم که تو با چه نگرانی به نتیجۀ مذاکرهات با سردبیر فکر میکردی، که چطور تو از  شکستِ احتمالی این مذاکره وحشت داشتی."
آندره (تلخ): "اگر تو من را واقعاً دوست میداشتی ..."
ژورژت: "اگر من تو را دوست میداشتم؟ (با گرما) آندره، من تو را خیلی دوست دارم ... تو دیگر از من چه میخواهی؟ ... آیا میخواهی که من با تو جر و بحث راه بیندازم؟"
آندره (همچنین با گرما): "بنابراین فقط برای اینکه مزاحم کارم نشوی؟"
ژورژت: "بله، برای اینکه مزاحم کارت نشوم. من مدیون کار تو هستم که فرزندانم اجازه دارند اینجا این هوای باشکوه را تنفس کنند ... و سپس به این هم فکر کردم که چقدر یک شاعر بزرگ دیگر ... پدر بیچارهام ... باید عذاب میکشید. مادرم هیچ احترامی برای کار او قائل نبود ... مادرم با اتهام زدن و با استهزاء کردنِ دائمیش چه عذابی به او داد. تو همچنین میدانی که پایان او چطور بود. پدر بیچارهام خود را کشت."
(حالا ژورژت رنگپریده از هیجان از جا برمیخیزد و دخترش را صدا میزند. سوزان با عجله میدود و خود را به گردن پدرش آویزان میکند.)
آندره: "سلام سوزان."
سوزان: "سلام پاپا. (بعد او به عکس اشاره میکند:) پاپا، اون چیه؟"
آندره (کودک را بر روی زانویش مینشاند، سپس عکس را هزار تکه میکند): "هیچ‌چیز، عزیز من!"
 
مجرم و عشق
مادام دِکلِه، چهل و شش ساله،
موسیو دِکلِه، پنجاه ساله،
ویکتوریا.
صحنه: یک آپارتمان شیک زیبا در بولوار مالِزرب، ساعت هفت شب در نیمۀ زمستان. در بیرون برف میبارد.
مادام دِکلِه در اتاقش مقابل میز تحریر نشسته است و یک نامه مینویسد. او برای بیرون رفتن لباس پوشیده است ــ لباسی ساده، آرایشی اندک، کلاه سیاه. بر روی صندلی در کنار او یک چمدان سفر و یک پالتوی خز.
ویکتوریا به این سو آن سو میرود و اتاق را مرتب میکند.
 
مادام دِکلِه (مینویسد): ... ... "به خاطر آن زن، به خاطر فرزندانمان خانهات را ترک میکنم. فرزندانمان برای انجام این کار از من خواهش کردند. گابریل امشب پس از پایان کارش برای بردنم میآید. او نمیخواهد بیشتر تحمل کند که من اینجا بمانم و بدون آنکه بدانم تو اصلاً کجا هستی هفتهها انتظار آمدنت را بکشم. ... او میگوید که من به اندازه کافی رنج بردهام، او دیگر نمیخواهد رنج کشیدنم را ببیند. ... حالا دیگر کافیست و باید یک نقطه پایان بر آن گذاشته شود. ... و ژان هم مانند برادرش فکر میکند. آنها میخواهند از حالا به بعد با من زندگی کنند. بنابراین من بقیۀ زندگیام را، گرچه نمیتوانم دیگر تا آخر عمر سعادتمند باشم، اما حداقل در آرامش و محترمانه میگذرانم. دلم می‌خواست میتوانستم تمام این چیزها را شفاهاً به تو می‌گفتم ... اما تو یازده روز است که به خانه نیامدهای. اگر نمیگذاشتی که پوشاک و لباسهایِ زیر از خانه برایت بیاورند بنابراین باید فکر میکردم که تو مُردهای. دیروز تو را همراه با مادام فرتیل در مسابقه اسبسواری دیدهاند. ... در برابر این زن مراقب خودت باش ... او زیبا است، او جذاب است، اما به این فکر کن که چطور او موسیو از سایرس را به خاک سیاه نشاند. او از یأس یک گلوله به سر خود شلیک کرد. چطور میخواهی برای این زن پول خرج کنی؟ من دیگر نمیتوانم به تو پول بدهم، من دیگر پولی ندارم. تو همه‌چیز را فروختی، جهیزیهام را، جواهراتم را ... همه‌چیز را. من فکر میکنم که مبلمان را به نام من خریده باشی. ...
اگر میتوانی آنها را بفروشی بنابراین بفروش. من با خدمتکاران تسویه‌حساب کردهام. ژوزف هزار فرانک از من طلب کرد، او ادعا می‌کرد که این مبلغ را به تو قرض داده است. این حقیقت دارد که تو این پول را به او بدهکاری؟ من در موقعیتی نیستم که این پول را به او برگردانم. من دیگر پول زیادی ندارم. سیصد فرانک برای خود برمیدارم ... این تمام پولی است که من دارم. این برایم بسیار ناخوشایند است که نمیتوانم به ژوزف پول بدهم. این انسان شخصیت بدی دارد و وراج است. او باید زشتترین چیزها را در بارۀ تو گفته باشد. من به تو توصیه میکنم که وقتی به خانه برگشتی هرچه زودتر پول او را دوباره بپرداز و بعد بگذار فوری برود. ... اما چه وقت میخواهی به خانه بازگردی؟"
ویکتوریا: "مادام!"
مادام دِکلِه: "بله، چه خبر است؟"
ویکتوریا: "فکر میکنم موسیو میآیند."
مادام دِکلِه: " موسیو گابریل؟"
ویکتوریا: "نه، موسیو!"
(در این لحظه در سریع باز میشود و موسیو دِکلِه ظاهر میشود. ویکتوریا خود را دور میسازد.)
مادام دِکلِه: "چی؟ ... چی ... این توئی؟"
موسیو دِکلِه: "بله، من هستم. (او رنگش مانند مُردهها پریده و ظاهراً هیجانزده است. سایۀ عمیقی در زیر چشمانش قرار دارد، او وحشتزده و مشوش به زنش نگاه میکند.) کسی سراغ من را نگرفت؟"
مادام دِکلِه: "نه."
موسیو دِکلِه: "کاملاً مطمئنی؟"
مادام دِکلِه: "بله، کاملاً."
موسیو دِکلِه (در یک صندلی راحتی مینشیند): "آه ... من دیگر نمیتوانم. (سپس دو دستش را برابر صورت خود نگاه میدارد.) آه!" ...
(مکث. ... مادام دِکلِه ساکت به شوهرش که کاملاً شکسته آنجا نشسته بود نگاه میکند. سپس شانهاش را آرام بالا میاندازد، نامه را تا میکند، آن را در پاکت قرار میدهد و روی میز میگذارد. سپس پالتویش را برمیدارد و به سمت در میرود. موسیو دِکلِه نگاهش را بالا میآورد.)
موسیو دِکلِه: "کجا میخواهی بروی؟ میخواهی ترکم کنی؟"
مادام دِکلِه: "بله، من از اینجا میروم."
موسیو دِکلِه: "چی؟ تو میروی ... کاملاً میروی؟"
مادام دِکلِه: "بله."
موسیو دِکلِه: "برای مدت طولانی؟"
مادام دِکلِه: "برای همیشه."
موسیو دِکلِه: "تو میخواهی من را ترک کنی ... حتماً از من سیر شدهای؟"
مادام دِکلِه: "بله."
موسیو دِکلِه: "حق با توست. برو. این بهترین کاریست که میتوانی. بخصوص در این لحظۀ (تلخ) ... بله، درست در این لحظه. ... خب، پس چرا نمیروی؟ هنوز منتظر چه هستی؟"
مادام دِکلِه: "من منتظر گابریل هستم، او باید برای بردنم بیاید."
موسیو دِکلِه: "تو میخواهی پیش او بروی؟"
مادام دِکلِه: "بله، پیش او و ژان. ما سه نفر میخواهیم از حالا به بعد با هم زندگی کنیم. (مکث.) خدانگهدار لوسین!"
موسیو دِکلِه (سرد): "خداحافظ!"
(مادام دِکلِه چند قدم میرود و با رسیدن به آستانۀ در سرش را برمیگرداند و آخرین نگاه را به شوهرش میاندازد. او دوباره صورتش را با دو دست پوشانده بود، انگشتانش میلرزیدند و صدای هق هق گریۀ خفهای از سینهاش شنیده میشد)
مادام دِکلِه (بدون آنکه خود را به او نزدیکتر سازد): "چرا گریه میکنی؟ چیزی از دست دادی؟"
موسیو دِکلِه: "چیزی نیست، چیزی نیست ... چیزی نیست، من را تنها بگذار ... برو فقط."
مادام دِکلِه: "چه اتفاقی برایت رخ داده؟ بگو، چه اتفاقی برایت رخ داده؟"
موسیو دِکلِه (دستهایش را پائین میآورد، صورتش بخاطر ترسِ وحشتناکی از شکل اصلی افتاده بود): "من به تو میگم من را تنها بگذار ... من باید تنها باشم. ... برای تو چه اهمیتی دارد که آیا برای من اتفاقی افتاده است. تو خودت را برای همیشه از من جدا ساختی. ... خب برو ... برو."
مادام دِکلِه (متفکر): "بله ... بله ... من ... من میرم (او هنوز در آشیانۀ در میماند)، اما نمیتونم واقعاً هیچ کمکی به تو کنم؟"
موسیو دِکلِه: "نه ... حالا دیگر نه."
مادام دِکلِه (هنوز هم ایستاده در آستانۀ در): "این را کاملاً مطمئنی ... (او پاسخ نمیدهد.) ببین، وقتی تو گریه میکنی یعنی باید چیز بسیار جدیای برایت اتفاق افتاده باشد. تو به سادگی گریه نمیکنی. بنابراین به من اعتماد کن. چرا گریه میکنی؟ نمیخواهی به من بگوئی؟"
موسیو دِکلِه: "نه ... تو باید از پیش من بری. ... تو باید من را ترک کنی ... من را کاملاً تنها بگذاری ... بخصوص در لحظهای که یک خطر بزرگ ..."
مادام دِکلِه: "خطر؟ چه خطری؟"
موسیو دِکلِه: "آیا نمیتونی فکرش را بکنی؟ آیا هیچ‌چیز ندیده ... هیچ‌چیز حدس نزدهای؟ (او بلند میشود با گامهای بلند در اتاق بالا و پائین میرود.) تو میدونستی که من یک زندگی ماجراجویانۀ دیوانهوار میگذرانم ... آیا هرگز به آن فکر نکردی که میتونم در این کار یک روز گردنم را بشکنم؟ ... حالا، خوشبختانه زمانش فرا رسیده ... کار من تمام شده است. من این اتاق را دوباره ترک نخواهم کرد. این یک معجزه است که زودتر از این رخ نداد. پسران من مانند تو ساده لوح نیستند، آنها خوب میدانند جریان از چه قرار است و به همین دلیل هم از اینجا نقل مکان کردند ... آنها نمیخواهند دیگر هیچ‌چیز از پدرشان بدانند، آنها فقط تنفر از خانۀ پدریشان احساس میکنند. آه، آنها این را سریع درک کردند. ... اما حالا موضوع به این مربوط نمیشود. ... آیا واقعاً میخواهی بدانی چه اتفاقی افتاده است؟"
مادام دِکلِه: "بله."
موسیو دِکلِه: "خب، من منتظرم که بیایند و دستگیرم کنند ... این میتواند هر لحظه اتفاق بیفتد. شاید همین امشب ... اما در هرحال تا فردا صبح."
مادام دِکلِه: "دستگیر کنند؟ چرا؟ چکار کردی؟"
موسیو دِکلِه: "من دزدی کردم. ... آه خواهش میکنم از جزئیات نپرس. فقط به این واقعیت اکتفا کن ... و من نمیتوانم آن را انکار کنم، زیرا من را در حین ارتکاب جرم گرفتار ساختند. (هر دو سکوت میکنند.) خب ... تو جیغ و فریاد نمی‌کشی ... تو از ترس بیهوش نمیشوی؟"
مادام دِکلِه (با چهرۀ مانند مُردگان رنگپریده و چشمان گشاد گشته و در حالیکه صدایش آهسته به گوش میرسد): "ساکت باش ... کسی در سالن است. شاید این ... (تمام اندامش میلرزد) شاید این پلیس باشد. میشنوی؟ (هنوز آهستهتر) میشنوی؟"
موسیو دِکلِه (همچنین در حال لرزیدن): "آره، آره، میشنوم." (او بطور غریزی دست زنش را میگیرد و خود را به او تکیه میدهد. یک دقیقه ترسی وحشتناک ... سپس در باز میشود و ویکتوریا ظاهر میشود)
ویکتوریا: "مادام، موسیو گابریل آمدهاند."
مادام دِکلِه (نفس راحتی میکشد): "آه، بگذارید در سالن یک لحظه انتظار بکشد."
ویکتوریا: "آقای جوان دوباره پائین رفتند. و گذاشتند به مادام بگویم که او پائین در ماشین منتظر است."
موسیو دِکلِه: "به او گفتید که من اینجا هستم؟"
ویکتوریا: "بله، موسیو."
موسیو دِکلِه: "خب، چمدان سفر را به پائین ببرید. مادام بعد از شما خواهند آمد."
ویکتوریا میخواهد چمدان را بردارد اما مادام دِکلِه بازوی او را میگیرد.
"بگذارید چمدان هنوز آنجا بماند."
ویکتوریا (شگفتزده): "اما مادام!"
مادام دِکلِه: "چمدان را همانجا بگذارید."
موسیو دِکلِه: "آیا تصمیمت را دوباره عوض کردی؟"
مادام دِکلِه: "بله."
موسیو دِکلِه: "تو نمیخواهی بروی؟"
مادام دِکلِه: "نه."
موسیو دِکلِه: "پس باید بگذاری حداقل این را به گابریل خبر دهند."
مادام دِکلِه (کوتاه): "این درست است. (به ویکتوریا) بروید پائین و به پسرم بگوئید که من نمیتوانم بیایم. من برایش خواهم نوشت."
ویکتوریا (عصبانی): "خوب، مادام. ... و چمدان بزرگ؟"
مادام دِکلِه: "بگذارید که آن را دوباره بالا بیاورند."
(ویکتوریا یک نگاهِ مشکوکانه به آن دو میاندازد و آهسته از در اتاق خارج میشود.)
 
وصیتنامه یک کودک
در دفتر کار موسیو اُنوا، یک وکیل معروف پاریسی، ساعت یازده صبح، در یک روز بهاری.
موسیو اُنوا 62 ساله، با صورتی گلگون، چاق و صاف اصلاح کرده و یک سبیل کوتاه و سفید. نگاهش هوشمندانه و در عین حال خیرخواهانه است.
امیلی رِدِه، یک دختر باریک اندام و بلند بالای هفده ساله. موی انبوه و ضخیم خاکستری رنگ او تقریباً برای صورت باریک رنگ پریدهاش سنگین به نظر میرسد. لباس پارچهای آبی رنگ خوشدوختی بر تن دارد با شالی از پرهای سیاه و یک کلاه حصیری کوچک تزئین شده با گل گندم بر سر. تمام آرایش تأثیری برجسته میگذارد، تأثیری که در عین حال برخوردار از سادگیست.
امیلی همین حالا وارد دفتر کار وکیل شده است، موسیو اُنوا از او میخواهد که بنشیند و در این بین پرسشگرانه و با کمی تعجب به او مینگرد.
امیلی: "موسیو اُنوا، آیا دیگر من را نمیشناسید؟"
اُنوا: "من البته فکر میکنم که این افتخار را داشتهام." (او تلاش میکند به یاد آورد.)
امیلی: "ما همدیگر را ماه پیش نزد پدر و مادر دوستم آلیس دویلِم ملاقات کردیم ... ..."
اُنوا: "بله، صحیح ... میدانم ... میدانم ...  مادمازل رِدِه، درست است؟"
امیلی: "بله، آقای محترم."
اُنوا: "وقتی سکرترم آمدنِ شما را اطلاع داد، من نام شما را مادمازل بیِه فهمیدم. ــ زیرا مادمازل بیِه یکی از ارباب رجوعهای نیمه‌فلج من است که چهل و دو سال میشود اتاقش را ترک نکرده است. خب، حالا شما میتوانید تعجب کردنم را تصور کنید."
(او لبخند میزند ... امیلی هم لبخند میزند، اما چهرهاش غمگینی و اضطراب خود را حفظ میکند.)
اُنوا: "من فکر میکردم که شما با مادر محترمتان دوباره به شهر آنژه بازگشته باشید. حالِ مادر محترمتان چطور است؟"
امیلی: "اوه ممنون، حال مادرم خیلی خوب است."
اُنوا: "آیا شما کاملاً تنها آمدهاید؟"
امیلی: "بله، با یک درشکه. ... مامان در خیابان لازار پیش بونیفاس است. میدانید ... آرایشگر بونیفاس."
اُنوا (کاملاً جدی): "بونیفاس؟ ... بله، بله، میدانم. بنابراین مادرتان ..."
امیلی: "او میخواهد موهایش را رنگ بزند. ... در آنژه آرایشگر خوب پیدا نمیشود و وقتی ما در پاریس هستیم مامان از موقعیت استفاده میکند ... ... و چون همیشه این کار نسبتاً طول میکشد، بنابراین او مرا پش لودی میفرستد ..."
اُنوا: "پیش چه کسی؟"
امیلی: "نمیدانید، کلاهدوزی ..."
اُنوا (لبخندزنان): "گوش کنید، اینکه باید بونیفاس را بشناسم برایم خیلی زیاد است ... حالا باید همچنین بدانم که لودی چه کسیست ... شما واقعاً نمیتوانید این را از من بخواهید."
امیلی (همچنین لبخندزنان): "بله، این درست است ... بنابراین هنگام رفتن به کلاهدوزی به نزدیک محل کار شما رسیدم و به خودم گفتم که یک لحظه پیشتان بیایم و از شما خواهش کنم به من مشاوره کوچکی بدهید ..."
اُنوا: "از من درخواست مشاوره میکنید؟ مگر مادرتان در آنژه وکیل ندارد؟"
امیلی: "آه بله دارد، موسیو پاکی."
اُنوا: "پس چرا به این آقا مراجعه نکردید؟"
امیلی: "او در حال حاضر در سفر است، و بعد ..."
اُنوا: "خب، و بعد؟"
امیلی: "میدانید، من فکر میکنم که موسیو پاکی کاملاً رازنگهدار نیست."
اُنوا: "که اینطور؟ و مرا رازنگهدار میدانید؟"
امیلی: "بله."
اُنوا: "به نظر میرسد که شما اعتماد زیادی به من داشته باشید."
امیلی: "بله، اینطور است. آلیس برایم خیلی از شما تعریف کرده است. او به من گفت که شما خیلی خوب هستید ... او شما را مانند پدری دوست دارد."
اُنوا: "بهتره بگید مانند یک پدربزرگ. من هم او را خیلی دوست دارم، آلیس کوچولو را. ... اما حالا به من بگید جریان از چه قرار است؟"
امیلی: "آه، من فکر میکنم که داستان کاملاً سادهای باشد، اما من در این کارها خیلی ابلهم. (با لحنی کودکانه.) من در واقع مایلم وصیت کنم ... آیا امکانش است؟"
اُنوا: "چند سال دارید؟"
امیلی: "هفده سال. من تازه هفده سالم شده است. اما آدم در هفده سالگی هم میتواند وصیتش را بکند ... من برای این کار دیگر جوان نیستم، درست نمیگم؟"
اُنوا: "اوه نه، ... اما چرا میخواهید این کار را بکنید؟"
امیلی: "برای اینکه مامان بعد از مرگ من دچار دردسر نشود. من باید برایتان توضیح دهم که من از پدرم و پدربزرگ و مادربزرگم ثروت بزرگی به ارث بردهام. مامان فقط بهره ارثم را میگیرد ... و اگر من بدون وصیت کردن بمیرم ..."
اُنوا (با آرامشی حرفهای): "اگر شما بدون وصیتنامه فوت کنید، نیمی از ثروت شما به مادرتان میرسد."
امیلی: "فقط نیمی ... بله منظور من هم همین است. نیمی از آن کافی نیست. من مایلم مامان تمام ثروتم را به ارث ببرد. او به پول خیلی زیاد محتاج است، او نیازهای زیادی دارد. ببینید، روزی نمیگذرد که به من نگوید: <اگر من به اندازه تو ثروت داشتم این و آن کار را میکردم ... اگر من مانند تو ثروتمند بودم برای خودم این و آن چیز را میخریدم، این و آن لذت را از خودم دریغ نمیکردم> ... خلاصه، مامان باید زیاد پول داشته باشد، پول خیلی زیاد ... درک میکنید؟ او بدون پول نمیتواند وجود داشته باشد. ... البته تا وقتیکه من زندگی میکنم او به اندازهای پول خواهد داشت که مایل است ... در واقع آن اندازهای که من دارم. ... اما وقتی من بمیرم ..."
اُنوا: "اما شما نمیتوانید تمام دارائی را برای مادرتان به ارث بگذارید."
امیلی: "اوه، اما باید راهی وجود داشته باشد. ... من از شما خواهش میکنم، به من بگید، آیا نمیشود کاری انجام داد؟"
اُنوا: "تا زمانیکه شما هنوز نابالغید، خیر. ... اما چه کسی شما را به این فکر انداخت که وصیت کنید؟ چطور به این تصمیم عجیب رسیدید ... یک کودک مانند شما؟"
امیلی (او ناگهان سرخ/تیره رنگ میشود): "آه، من دیگر کودک نیستم. من حتی بالغم. مامان سه ماه پیش اجازه داد که منو بالغ اعلام کنند."
اُنوا: "البته، من درک میکنم. ... اما این کار چه سودی میتواند برایتان داشته باشد؟"
امیلی (انگار که مشغول درس جواب دادن است): "به این خاطر که مامان بتواند دارائیم را در اختیار گیرد."
اُنوا (سرزنده): "در اختیار؟ اما اینها به هم ربطی ندارند ... به هیچوجه. کسی که این را به شما گفته مزخرف تعریف کرده است. آیا این شخص مادرتان نبوده است؟"
امیلی: "بله، مادرم این را به من گفت. پس او اشتباه کرده؟"
اُنوا: "اما کاملاً. بالغ بودنتان تنها به شما این حق را میدهد که درائی خود را شخصاً مدیریت کنید، اما نه اینکه آن را در اختیار بگیرید. خدا نکند، بنابراین جریان بیش از حد راحت میگشت. داشتن اجازه مدیریت دارائیتان هم حتی خیلی زیاد است. (سکوت، سپس او با لحنی نرم ادامه میدهد.) و آیا بلافاصله بعد از بالغ اعلام گشتن به فکر وصیت کردن افتادهاید؟
امیلی: "بله، و بعد ..." (او مکث میکند.)
اُنوا: "خب، چه میخواهید بگوئید؟"
امیلی: "و بعد، چون من اخیراً چیزی شنیدهام ... کاملاً برحسب تصادف، البته شنیدن آن خواست من نبود. اما من تصادفاً چیزی شنیدم که مرا در همان لحظه بطور دردناکی متأثر ساخت ... اما فقط برای یک لحظه."
اُنوا: "خب، مگر چه شنیدید؟"
امیلی: "اوه، آن یک صحبت بین مامان و موسیو پاکی بود ... و آنها در باره من حرف میزدند."
اُنوا: "آنها در باره شما چه گفتند؟"
امیلی: "اول شنیدم که مامان میگفت: <این کوچولو هم همون بیماری پدرش را دارد و میتواند یک روز غیرمنتظره فوت کند. و اگر او بمیرد من ویران میگردم.> موسیو پاکی پاسخ میدهد: <بگذارید که او را بالغ اعلام کنند و یک وصیتنامه به نفع شما بنویسد>"
اُنوا: "آه. ... (مکث.) بنابراین به سفارش مادرتان امروز پیشم آمدهاید؟"
امیلی: "اوه نه، قطعاً نه. هیچکس نمیداند که من به دیدار شما آمدهام. مامان هرگز حتی یک کلمه هم نگفت که من باید یک وصیتنامه بنویسم. ... من کاملاً تنهائی این تصمیم را گرفتم."
اُنوا: "آیا این واقعاً حقیقت دارد؟ میخواهید با وجدانی آسوده ادعا کنید که مادرتان شما را به اینجا نفرستاده است؟" (او بادقت به امیلی نگاه میکند.)
امیلی (با آشفتگی فراوان و قطرات اشگ در چشم): "اما آقای محترم، من که به شما گفتم مادرم هیچ‌چیز در این باره نمیداند ... که او حتی یک چنین حدسی هم نمیزند. او پیش بونیفاس است ..."
اُنوا: "برای آرایش کردن ... میدانم. ... نه، فرزندم ... شما نمیرنجید اگر من شما را اینطور بنامم؟"
امیلی: "نه، البته نه."
اُنوا: "بسیار خوب، ببینید فرزندم، از آنجا که هنوز کسی بخاطر وصیت کردن نمُرده است، بنابراین من هم با آن مخالفتی ندارم. اما این کار را در خانه بکنید، در آرامش کامل، زمانیکه هیجانتان کمی فروکش کرده است."
امیلی: "آیا نمیتوانید آن را برای من حالا بنویسید ... همین حالا؟"
اُنوا: "نه، قطعاً نه. شاید من بخواهم به نحوی شما را تحت تأثیر قرار دهم و من نمیخواهم اینطور شود."
امیلی: "اگر من از شما به این خاطر مصرانه خواهش کنم؟"
اُنوا: "نه، نه، به هیچوجه. (مهربانانه و شوخ.) اگر شما بخواهید قرارداد یک ازدواج را ثبت کنید من همیشه در اختیارتان هستم، اما این را ... نه ... (او بلند میشود.) از آشنائیتان خوشحال شدم ..."
امیلی (همچنین از جا برخاسته است): "پس خواهش میکنم مرا از اینکه مزاحمتان شدم ببخشید و از شما ممنونم ..."
اُنوا: "اما به چه خاطر؟ بالعکس، من متأسفم که نتوانستم به شما خدمت کنم."
(او امیلی را تا در همراهی میکند و با تعظیم عمیقی او را به خدا میسپارد.)
(حالا هنگامیکه امیلی تنها بر روی پله است، اشگهایش را که بر گونه به پائین جاریاند خشک میکند، سپس ناامیدانه میاندیشد):
"حالا مامان چه خواهد گفت؟ او البته فکر خواهد کرد که من آن را درست انجام ندادهام یا اینکه اصلاً مایل به این کار نیستم."
 
رنج عاشقی آناتول
آناتول لورسا، 55 ساله. همه در پاریس این شاعر چاق با سر بزرگ طاس، با چهره همیشه خندان و چشمان شوخ چشمکزن را میشناسند. همه میدانند که ما «مادام و میگرن»، «کیش و مات» و «تراژدی فولی» را مدیون قلم او هستیم.
مادام لورسا، 40 ساله، در عین حال با ظاهری هنوز مطلوب، چهرهای باز و تازه و با رنگی شفاف و دهانی جوان. آستینهای بالا زدۀ لباس خوابش بازوان خوش فرم و سفید او را آزاد میگذارد.
ساعت یک نیمه‌شب است. موسیو و مادام لورسا از تئاتر به خانه بازگشتهاند و در حال حاضر بر روی بستر مشترکشان استراحت میکنند. یک فاصله حدوداً چهل سانتیمتری آن دو را از هم جدا میسازد. اما این قطعه باریک کتان سفید رنگ هم هدفش را خوب انجام میدهد، انگار رودخانه پهناوریست که میان آنها شر شرکنان در جریان است. یک فشار صمیمانه دست در صبحها و شبها برای یک لحظه نوعی پُل دوستی از یک ساحل به ساحل دیگر برقرار میسازد. موسیو لورسا گزارش تئاتر را در تمپس میخواند. چنین به نظر میرسد که خواندن ظاهراً راضیش میسازد، با این حال او عاقبت مجله را میبندد، آه عمیقی میکشد و چراغ را خاموش میکند.
مادام لورسا: "خستهای؟"
آناتول: "بله."
مادام لورسا: "آیا سارسه امروز خسته کننده است؟"
آناتول: "بالعکس، خیلی جالبه."
مادام لورسا: "مگه چی میگه؟"
آناتول: "آه، هیچ‌چیز خاصی."
مادام لورسا: "شب‌بخیر، دوست من."
آناتول: "شب‌بخیر، کلر."
(پل دوستی. ... مکثی طولانی. ... مادام لورسا بی‌حرکت آنجا دراز کشیده و در حال فکر کردن با چشمان کاملاً باز به تاریکی نگاه میکند. آناتول خود را ناآرام به این سمت و آن سمت میچرخاند، او میشنود که آناتول در زیر بالشش بدنبال دستمال میگردد، بینیاش را آهسته پاک میکند و سپس نفس راحتی پس از اشگی سرکوب گشته میکشد.)
مادام لورسا: "آناتول."
آناتول: "چیه؟"
مادام لورسا: "گریه میکنی؟"
آناتول: "نه."
مادام لورسا: "چرا تو داری گریه میکنی، من میشنوم. چرا گریه میکنی خیکی من؟"
آناتول: "نه، من گریه نمیکنم، من فقط سرماخوردگی دارم. من دیشب وقت برگشتن به خانه سرما خوردم."
مادام لورسا: "اکثر نمایشهای اوژن پیستویه غمانگیزند، اینطور نیست؟ سالن تقریباً خالی بود، و آن هم در یکشنبه، بخصوص در دومین سانس ... این نمایشِ اسفبار هشت اجرا هم تجربه نخوهد کرد ... آیا تو اینطور فکر نمیکنی؟"
آناتول (غمگین): "به سختی."
مادام لورسا: "چرا آن را اینطور غمگین میگی؟ مگه به این خاطر خوشحال نیستی؟"
آناتول (با صدائی که انگار از راهی دور به آنجا میرسد): "در زندگی ساعاتی وجود دارند که حتی سقوط کردن یک همکار برای آدم بیتفاوت میشود."
مادام لورسا: "اما چنین ساعاتی بسیار نادرند. و در پیش تو تقریباً همیشه یک عشق نافرجام پنهان است. عزیز بیچاره من، آیا باز هم عاشق شدهای؟"
آناتول (با صدائی ضعیف): "خدا نکند، چه ایدهای!"
مادام لورسا: "بله، بله، تو دوباره عاشق شدهای ... تو دیشب تقریباً چیزی نخوردی. و این در پیش تو بازگو کننده خیلی چیزهاست. (نگران.) کاش فقط این بار مانند مادلن اِبه نباشد ...  او تو را واقعاً به اندازه کافی بیچاره ساخت."
آناتول: "خجالت ندارد، راحت باش و بگو: ما را بیچاره ساخت. تو خیلی به او حسادت میکردی (با خشمی ساده و بیتکلف)، او در آن زمان باعث بیمار شدن تو گشت ... این زن لعنتی. من این را هرگز به او نخواهم بخشید. نه، نه، خدا را شکر این بار هیچ مادلن اِبهای در کار نیست."
مادام لورسا: "پس چه کسی، آناتول؟"
آناتول: "او ... ... اما ... (او طوری نشان میدهد که انگار بخاطر حس لطیف نمیخواهد از آن صحبت کند) من درک نمیکنم چرا ... به نظرم میرسد ..."
مادام لورسا: "اما به چه دلیل؟ تو قبلاً گریه میکردی ... تو کاملاً غمگینی ... خب به من بگو ... صحبت کردن حالتو بهتر میکنه."
آناتول: "اگر همعصرانم میتوانستند این را بشنوند بنابراین در بارهام به شدت قضاوت میکردند. این در واقع عادی نیست که آدم به زنش اعتماد کند و چنین داستانهای عشقیای را در میان بگذارد."
مادام لورسا: "به زنش شاید نه. ... اما عزیزم، من سه سال است که دیگر زن تو نیستم. من خواهر تو هستم، دوست تو و مادر پیرت. آیا در آن زمان، وقتی ما کاملاً جوان بودیم همیشه نمیگفتی که رفتارم با تو مانند رفتار یک مرغ پیر با جوجههایش است؟"
آناتول: "و من همیشه مانند یک دلقک رفتار میکردم ... بله واقعاً مانند یک دلقک واقعی."
مادام لورسا: "خدای من، اما تو میبینی که من خودم را تغییر ندادهام، من هنوز هم همان مرغ پیرم که از جوجههایش محافظت میکند، مادری که بچههایش را باید تسلی دهد. ... خوب، حالا چه کسی دلقک است؟ ... به من بگو که او چه کسیست. ... طبیعیست که باید یک هنرپیشه باشد؟ ... درست نمیگم؟"
آناتول: "نه، من از آنها سیر شدهام. و بعد در این باره دارای همان نظری هستم که دوما (پسر) دارد ... تو حتماً گفته معروفش را می‌شناسی؟ ... (در لطیفههایش.) یک روز دوما به این متهم میگردد که او با دختر بسیار زیبای نمایشنامههایش رابطه نامشروع دارد. او با این کلمات از خود دفاع کرد: <شماها خودتان میدانید که یک معمار هرگز با بناءهایش عقد برادری نمیبندد.>"
مادام لورسا: "این چه چیزی را ثابت میکند؟ حداکثر این را که او انسانی ناسپاس بوده است، چون ... ..."
آناتول: "خب بله، اما در اصل او حق داشت. ... آیا مگر فراموش کردی که من چه دردسرهائی با آندره سیلووی داشتم؟"
مادام لورسا: "آه بله، با او و با بقیه. با مادلن اِبه هم که قبلاً ذکر خیرش شد اصلاً نباید حرفش را زد."
آناتول: "آه، آیا هنوز هم دردسرهایش را فراموش نکردهای؟"
مادام لورسا: "نه، اما سریعتر فراموش کردن تو را کاملاً درک میکنم. ... خب، اما این بار طرف چه کسیست؟ احتمالاً یک فاحشه؟"
آناتول: "اوهو، فاحشه! تو فوری چه فکرهائی میکنی. تو همیشه اینطور مبالغه میکنی. خدای من، البته او یک شاهزاده‌خانم نیست، اما به این خاطر لازم نیست که فاحشه باشد. او یک زن مستقل، با تفکری آزاد است. (مکثی کوتاه.) ... و او امشب همراه با یکی از دوستانش به روسیه سفر میکند، دوستش او را به سادگی به رفتن مجبور ساخته."
مادام لورسا: "او یک زن روسیست؟"
آناتول: "نه، یک سیاهپوست است، اما دوستش میخواهد زمستان را در روسیه بگذراند."
مادام لورسا: "و چرا میرود ... ... این خانم با او؟"
آناتول: "آه چرا؟ داستان همیشه همین بوده. چرا آدم کاری را میکند که ترجیحاً میلی به انجام آن ندارد؟ ... چرا؟ تو جوابش را مانند من خیلی خوب میدانی. خب زندگی اینطوریست ... این زندگی لعنتی! زن بیچاره باید این کار را میکرد. او که نمیتواند فقط از ابیات زندگی کند. آدم باید کمی هم منصف باشد."
مادام لورسا: "تو احتمالاً منظورت این است که او  نمیتواند فقط با ابیات تو زندگی کند؟"
آناتول: "خلاصه. او باید با مرد میرفت. (با صدای تغییر یافته.) او حالا باید از مرز بلژیک گذشته باشد. ... خدای من، چه وقت اولین تلگراف او را به دست خواهم آورد؟"
مادام لورسا: "فردا صبح زود."
آناتول: "آیا واقعاً اینطور فکر میکنی؟"
مادام لورسا: "اما البته."
آناتول: "به شرطی که بتواند اصلاً برایم تلگراف بزند. مرد سیاهپوست مانند آرگوس صد چشم از او مراقبت میکند، بیوقفه در کمین است و وقتی فقط کوچکترین شکی ببرد ... شَتَلَق یک کشیده میزند. زن بیچاره باید بگذارد که او را مانند یک فرش بکوبند."
مادام لورسا: "و مرد به تو مشکوک نیست؟"
آناتول: "نه، من بیش از حد چاقم، او اعتماد نامحدودی به من دارد، چون من چنین چاقم و ..."
مادام لورسا: "و تو از اعتمادش اینطوری سوءاستفاده میکنی؟"
آناتول: "خوب، همیشه اینطور است."
مادام لورسا: "و بنابراین تمام این ماجرا واقعاً باعث لذت تو میشود؟"
آناتول (تقریباً گریان): "آیا مانند انسانی دیده میشوم که خوشبخت است؟ ... اوه خدا، نه. من در عذابم، من بطور کاملاً وحشتناکی در رنجم. کلر خوب و عزیزم، من به این خاطر خیلی رنج میبرم، چون احساس میکنم که من با وجود اینکه پنجاه سال از سنم میگذرد، با وجود سر طاس و ریش سفیدم از درون هنوز چنین مأیوسانه جوان ماندهام. بله، من خیلی جوان ماندهام، من هنوز هم مانند یک پسر نوجوانم. همه‌چیز بر من اثر میگذارد، همه‌چیز مرا مجذوب خود میسازد. و تو، عزیزم، تنها خانم من، تو تمام زندگیت را صرف این کردی که به حماقتهای من سرپوش بگذاری، آنها را دوباره جبران کنی و مرا همیشه ببخشی. و تو تمام این کارها را با یک ریتم، یک لطافت و یک سخاوتی که ... ..." (او درمانده سکوت میکند).
مادام لورسا (متأثر): "آناتول! بیا عزیز من، آرام بگیر. (مکث) ... آیا واقعاً او را خیلی دوست داری؟"
آناتول (آتشین): "من در او کاملاً از خود دور میشوم. او خیلی شیک است. زنی را تجسم کن که بر روی سینهاش یک مدال لاکپشت از یاقوت و زمرد به ارزش 5000 فرانک حمل میکند و به دور کمر تعداد زیادی زنبق سیاه رنگ ..."
مادام لورسا: "این قطعاً مایه افتخار مرد سیاهپوست است."
آناتول: "و تمام اینها با عطر و طعم بسیار. این زن اصلیترین چیزیست که آدم میتواند تصور کند. منظورم را درک میکنی؟"
مادام لورسا: "اوه بله، خیلی خوب."
آناتول: "و فکر کردن به اینکه او حالا دور از اینجاست و من نمیتوانم او را حتی در فکرم همراهی کنم ... این بخصوص خیلی وحشتناک است!"
مادام لورسا: "اما اگر تو دفترچه برنامه حرکت قطارها را بررسی کنی ... بعد میتوانی او را در فکرت دنبال کنی."
آناتول: "این هم فکریست. (او سریع از تخت پائین میرود.) پس این دفترچه برنامه حرکت قطارها کجاست؟"
مادام لورسا: "در اتاق کارت، بر روی میز کوچک کنار پنجره."
آناتول: "فوری میآورم. (او چراغ را روشن میکند.) کلر، آیا خیلی خستهای؟"
مادام لورسا: "نه، چرا میپرسی؟"
آناتوله: "چون مایلم ازت خواهش کنم که به من در بررسی برنامه حرکت قطارها کمک کنی. من با این چیزهای لعنتی اصلاً نمیتونم کار کنم."
(مادام لورسا پاسخ نمیدهد. او بر روی تخت مینشیند و با لذت آماده است تا با شوهرش مسیرهای مهم فرار از پاریس به سمت برلین را دنبال کند.
 
گور او
(در گورستان متصل به کلیسای مومارت. ساعت ده صبح یک روز استثنائاً بدون باران ماه ژوئن است.
مادام مِل 39 ساله. او با وجود موهای سفید گشته زود هنگامش هنوز هم زیباست.
مادام دالیس 35 ساله، زنی باریک اندام، زیبا و بور، با چشمان خشن خاکستری رنگ و یک حالت لجوجانه در اطراف دهان.
هر دو خانم عمیقاً ماتمزدهاند، آنها دستهگلهای بزرگی متشکل از گل سرخ، گل نرگس، گل زنبق و گل بنفشه حمل میکنند. آنها در برابر در ورودی گورستان با همدیگر مواجه میگردند.)
مادام مِل: "شما اینجا؟ و در این وقت روز؟"
مادام دالیس: "هماطور که میبینید. ... صبح به خیر، عزیزم."
مادام مِل: "صبح به خیر، مادلین. من فکر میکردم که شما به روستا رفتهاید؟"
مادام دالیس: "ما زمان حرکت را دوباره به تعویق انداختیم. هوا واقعاً خیلی بد بود. ... حال دخترتون چطوره؟"
مادام مِل: "ممنون، حالش خیلی خوبه. او با دوشیزه روبرتز در لوور هستند."
مادام دالیس: "لوور؟ ... در مجله؟"
مادام مِل: "نه، در موزه."
آنها در حین صحبت کردن به رفتن ادامه می‌دهند. سپس مادام مِل متوقف میشود و میگوید: "من باید اینجا به سمت چپ بپیچم."
مادام دالیس: "من هم باید به سمت چپ بپیچم."
مادام مِل: "شما هم؟ من فکر میکردم گور پدر شما در سومین خیابان سمت راست قرار دارد؟"
مادام دالیس: "بله، همینطور است (او به خیابان کوچک مشجری اشاره میکند)، اما من آنجا یک گور دیگر هم برای تزئین کردن دارم."
مادام مِل: "بنابراین مسیرمان یکیست."
آنها در سکوت به رفتن ادامه میدهند. سپس ناگهان مادام دالیس در برابر یک نرده آهنی سادهای توقف میکند: "خب، همینجاست."
او زانو میزند و یک دستهگل بزرگ از گل زنبق بنفش رنگی را بر روی سنگ ساده گور قرار میدهد.
بر سنگ گور چنین حک شده بود:
در اینجا
بونیفاس روشه غنوده است،
پروفسور.
وفات در سن 63 سالگی.
برایش دعا کنید!
مادام مِل (چهره شگفتزدهای به خود میگیرد و کاملاً آهسته میگوید): "مادلین، بونیفاس روشه چه کسیست؟"
مادام دالیس (همچنین آهسته): "او ... من بعداً براتون تعریف میکنم ... یک لحظه صبر کنید."
(او سرش را پائین میآورد و دعا میخواند. بر روی درختی در آن نزدیکی یک پرنده آواز میخواند. در این بین مادام مِل به سمت مقبره کوچکی میرود که توسط چهار درخت کاج تیره تقریباً سیاه محاصره شده است. سپس مادام دالیس بلند میشود و بدنبال او میرود.)
(حالا مادام مِل بدون آنکه داخل مقبره شود زانو میزند، یک دستهگل بسیار بزرگ به دروازه مقبره میبندد.
سکوتی طولانی. خیابان کاملاً خلوت است، از دور صدای خفه جرینگ جرینگ درشکهها به گوش میرسد، گهگاهی یک شاخه خشک ترق و تروق میکند.)
مادام دالیس (خود را به مادام مِل نزدیک میسازد و آرام شانهاش را لمس میکند): "هنریته."
(مادام مِل خود را جمع میکند): "بله!"
(سپس صلیبی بر سینه میکشد و بلند میشود.)
مادام دالیس: "میآئید حالا؟"
مادام مِل: "الساعه."
(او نگاه دیگری به مقبره میاندازد، سپس بدنبال دوستش میرود.)
مادام دالیس (انگار که با خودش حرف میزند): "نه، من نمیتوانستم این کار را بکنم."
مادام مِل: "چکاری را؟"
مادام دالیس: "من نمیتونستم مثل شما رفتار کنم."
مادام مِل: "منظورتان چیست؟"
مادام دالیس: "شما برای گور معشوقه شوهرتان گل میآورید."
مادام مِل: "نه، عزیزم، برای معشوقه نه ... گلها برای شوهرم است."
مادام دالیس: "خب، البته ... اما از آنجا که هر دو در یک گور خفتهاند، بنابراین گلها به او هم تعلق میگیرند." (مکثی کوتاه.)
"اوه هنریته، چطور توانستید قبول کنید؟ او را ... یک زن مانند او را! چطور توانستید اجازه دهید که این آدم غریبه را اینجا در کنار شوهرتان دفن کنند؟"
مادام مِل: "شوهرم این را از من تقاضا کرد. ... آنها هر دو مشترکاً مرگ را جستند. من در خودم این حق را احساس نکردم آنها را پس از مرگ از همدیگر جدا سازم. ... شما هم اگر جای من بودید همین کار را میکردید."
مادام دالیس: "هرگز."
مادام مِل: "بله میکردید ... ... شما حتماً نمیتوانستید کار دیگری انجام بدهید."
مادام دالیس: "اما باور کنید که من این کار را نمیکردم. من قادر نیستم چنین بزرگوارانه عمل کنم. اگر رفتار شوهرم نسبت به من مانند رفتار شوهرتان نسبت به شما بود و اگر شوهرم را مانند شما دوست میداشتم ... بنابراین او را حداقل پس از مرگش برای خودم میخواستم. این واقعاً خواست زیادی نیست که آدم نخواهد بعد از مرگ شوهرش او را با کس دیگری قسمت کند!"
مادام مِل: "مادلین، من یک بار دیگر براتون تکرار میکنم، او از من خواهش کرد، التماس کرد که او را دیگر از آن زن جدا نسازم. و من از حرفش اطاعت کردم ... هرچند عشق و غرورم با این کار زخمی گشت."
مادام دالیس: "و مارگریت؟"
مادام مِل: "دخترم هم مثل من فکر میکند!"
مادام دالیس: "آیا او هم به اینجا میآید؟ به کنار گور؟"
مادام مِل: "بله، به دفعات زیاد."
مادام دالیس (متأثر): "من بزرگی روحتان را تحسین میکنم ... ای کاش من هم مانند شما و دخترتان بودم. (مادام مِل توقف میکند.) شما میخواهید دوباره بروید؟"
مادام مِل: "بله، من باید قبل از صبحانه خرید زیادی کنم. چون ما هم قصد داریم فردا به سفر برویم ... به آنژو."
مادام دالیس: "یک لحظه صبر کنید. صحبت کردن با شما حالم را خیلی خوب میکند. آیا میخواهید چند دقیقه به من هدیه دهید؟"
مادام مِل (لبخندزنان): "اما با کمال میل."
مادام دالیس هیجانزده با دقت به او نگاه میکند.
"رک و پوست کنده به من بگوئید ... شما قطعاً فکر میکنید که من زن کاملاً بدجنسی هستم ... شما فکر میکنید که من زنی خشن و سرد هستم، اینطور نیست؟"
مادام مِل: "اما خدا نکند. چطور به این فکر افتادید؟ شما برایم نه بدجنسید، نه خشن و نه سرد. بالعکس، من فکر میکنم که شما بطور غیرعادی صادق، خوب و نجیبید."
مادام دالیس: "و شما فکر میکنید که من زن خیلی ... خیلی نجیبی هستم؟"
مادام مِل (با اعتقاد راسخ): "بله."
مادام دالیس: "خب شما در این مورد اشتباه فکر میکنید ... من آنطور هم که شما فکر میکنید عفیف نیستم. شما حتماً چنین فکری نمیکردید؟"
مادام مِل (نرم): "حالا، این در واقع شگفتزدهام میکند."
مادام دالیس: "بله، در زندگی من چیزی بوده است ... یک راز ... و من میخواهم آن را برایتان فاش کنم."
مادام مِل: "چرا؟"
مادام دالیس: "چون مایلم قلبم را برایتان بتکانم. ... شما گوری را که من قبلاً در آنجا نرگس بنفش رنگ قرار دادم دیدید؟"
مادام مِل: "بونیفاس ... ...؟"
مادام دالیس: "بله، بونیفاس روشه. هنریته، حالا من سرخ نشدن چهرهام در برابر شما را مدیون این مرد با کفایت هستم. او مرا از انجام یک گناه که هرگز نمیتوانست جبران گردد حفظ کرد."
مادام مِل: "چه گناهی؟"
مادام دالیس: "من میخواهم برایتان تعریف کنم که چطور شروع شد. ... یک روز، وقتی شوهر شما پیش من بود ... ..."
مادام مِل: "آه."
مادام دالیس: "او برایم خیلی جذاب بود ... شوهر شما ... من واقعاً به او علاقه داشتم. او همچنین مردی فریبنده بود، درست نمیگویم؟ و در آن زمان من کمی عاشق او بودم ... اوه نه خیلی زیاد، اما اندکی عاشق. بنابراین همانطور که گفتم در آنروز او به ملاقاتم آمد. این در ساعت گرگ و میش عصر بود ... من نگذاشتم چراغ بیاورند، خودم هم نمیدانم چرا. من احساس نوعی سستی عجیب و غریبی میکردم و نمیتوانستم برای احضار خدمتکار تصمیم بگیرم. بنابراین ما در اتاق نیمه تاریک نشستیم ... شوهر شما و من، بدون کلمهای حرف زدن. سپس او ناگهان دستم را گرفت. من میدانم، هنریته، من باید مانع این کارش میگشتم. من میدانم که کارم درست نبود، اما احساس قرار داشتن دستم در دست او چنان زیبا بود، چنان از آن لذت میبردم که آن را در اختیارش قرار دادم. من حتی از این هم جلوتر رفتم، من دستم را محکم به دستش میفشردم. ... البته این کار او را تشویق میکرد ... او مرا به طرف خودش کشید و لبهایمان تقریباً در حال تماس گرفتن بودند که ناگهان در اتاق باز میشود. این بونیفاس روشه بود، استاد ریاضیات پسرم. آن زمان، در آن لحظه من از پدر بونیفاس خوب و سالخورده عصبانی بودم، حتی خیلی عصبانی، اما دیرتر متوجه گشتم که او چه خدمتی بدون آنکه خودش آن را حدس بزند در حق من انجام داده است، من در سکوت به این خاطر از او سپاسگزار بودم و بعد ... ..."
مادام مِل: "و به این خاطر امروز بر سر گورش گل بردید؟ ... بخاطر سپاسگزاری؟"
مادام دالیس: "بله ... او مرا از ارتکاب یک عمل پست نجات داد، این عمل میتوانست نقض اعتماد وحشتناکی از طرف من گردد، زیرا که من دوست شما بودم ... من هنوز هم دوست شما هستم (تا حدودی مردد)، درست است، آیا من هنوز دوست شما هستم؟"
مادام مِل (دست او را میفشرد): "بیش از هر زمان."
(هر دو عمیقاً هیجانزده سکوت میکنند. ابتدا مادام مِل به خود میآید و چند قدم به جلو پیش میرود. مادام دالیس بدنبال او میرود): "پس شما فردا به آنژو سفر میکنید؟"
مادام مِل: "بله. و من امیدوارم که شما در ماه سپتامبر برای چند روز پیش ما بیائید، میآئید؟"
مادام دالیس: "بله البته، من هنگام فرا رسیدن شکار خواهم آمد، شاید هم زودتر. ... خداحافظ هنریته عزیز، مارگریت را از طرف من ببوسید، اما این را فراموش نکنید."
مادام مِل: "نه، من آن را فراموش نمیکنم." (بعد به گلهائی که مادام دالیس در دست نگاه داشته است اشاره میکند.)
"آیا تمام این گلها را برای گور پدرتان در نظر گرفتهاید؟"
مادام دالیس: "بله."
مادام مِل: "میدانید شما باید چکار کنید؟ ... ببینید، شما باید تعدای از این گلهای بنفشه زیبای مخملی سیاه رنگ را آنجا آن پائین قرار دهید."
مادام دالیس: "آن پائین؟ منظورتان جائیست که شوهرتان خفته است، به همراه ..."
مادام مِل: "با معشوقهاش ... بله."
مادام دالیس (به شدت سرخ میگردد): "اوه هنریته."
مادام مِل (با لبخندی غمگین): "مادلین، مگر میخواهید بیشتر از من حسادت بورزید؟"
(آنها یک بار دیگر دستهای همدیگر را میفشرند، سپس از همدیگر جدا میشوند. نقش دردناک و متفکرانهای بر چهره مادام مِل مینشیند و آهسته به سمت در خروجی میرود.
مادام دالیس رفتن او را نگاه میکند، سپس مرددانه زیباترین بنفشهها را میجوید، عطر سبک و مبهم آن را بو میکشد. یک لحظه به فکری عمیق فرو میرود و سپس گلها را با حرکت شدیدی بر روی زمین پرتاب و آنها را لگدمال میکند.)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر