بوسه فرزند متولد نگشته.


<بوسه فرزند متولد نگشته> از ژادور سولوگوب را در آذر سال ۱۳۹۸ ترجمه کرده بودم.

راجا
I
در یک بعد از ظهر آفتابیِ فصل پائیز دو پسر از میان خیابان شلوغ از مدرسه به خانه میرفتند. یکی از آنها، دیمیتری دارموشیوک، بسیار غمگین بود، زیرا در دفتر روزانهاش یک نمرۀ صفر نشسته بود. در صورت لاغر با بینی بزرگ و لبهای لطیفِ همیشه‌خندانش اندوه و ترس واضح نوشته شده بود.
دارموشیوک پسر یک آشپز بود، اما همیشه لباس تمیز و با دقت شسته شده بر تن داشت. او سیزده ساله و به نسبت سنش بطرز چشمگیری دارای اندام بزرگی بود.
پسر دیگر، نازاروف، یک ولگردِ واقعی، ژولیده و ژنده که چکمه‌های کثیف و کج شده بر پا داشت و یک کلاه بر سر که خورشید کمرنگش کرده بود. او نامتناسب ساخته شده بود، لاغر و گرسنه. صورتِ رنگپریده و تا اندازهای خشک شدهاش اغلب توسطِ یک تشنج از شکل اصلی خارج میگشت؛ اما وقتی او هیجانزده بود تمام بدنش میلرزید، با چشمانش چشمک میزد و زبانش به لکنت میافتاد.
دارموشیوک در حالیکه شانههای باریکش را طوریکه انگار سردش است جمع کرده و به بالا میفشرد میگوید: "چشم راستم امروز صبح زود بدون دلیل نمیخارید. من میدونستم که امروز چیز بدی تجربه میکنم."
نازاروف با لکنت پاسخ میدهد: "تو یک احمق هستی! چه‌کسی به این خرافات اعتقاد داره؟ میدونی چیه؟ صفحه رو از دفتر نمره جدا کن!"
دارموشیوک با کنجکاویای خجالتی میپرسد: "چطور؟"
نازاروف هیجانزده، در حالیکه صورتش از حالت اصلی افتاده بود و دستهایش را بطرز عجیبی حرکت میداد میگوید: "مگه تو اینو نمیدونی؟ تو صفحه با نمرۀ شش رو از دفتر جدا میکنی و بجاش با یک صفحه تمیز که از دفتر دیگهای جدا میکنی میدوزی. دفتر نمره رو به مادرت نشون میدی و بعد صفحه قدیمی رو دوباره تو دفتر نمره میدوزی."
نازاروف میخندید، یک زانو را بلند میکرد و با دست بر رویش میکوبید.
دیمیتری با ناامیدی میپرسد: "اما از کجا باید یک صفحۀ تمیز تهیه کنم؟"
نازاروف در حالیکه چشمش را با ترس به همه جهات میچرخاند آهسته میگوید: "من میخوام یکی از صفحههای دفترمو بهت بفروشم. من تو خونه میگم که دفتر نمرهمو گم کردم، و بعد برای خودم یک دفتر نو میخرم. آیا اینو میفهمی؟"
دیمیتری پاسخ میدهد: "اما آدم میبیند که من صفحۀ نمره را جدا کردم."
نازاروف با لبخندِ مطمئنِ یک متخصص باتجربه میگوید: "آدم میتونه صفحه رو طوری از دفتر بیرون بکشه که پاره نشه."
دیمیتری ناباورانه میپرسد: "این حقیقت داره؟"
و لبخندِ یک امیدِ ضعیف بر روی لبهای کمرنگش پاورچین عبور میکند.
نازاروف با اطمینان میگوید: "به خدا! فقط باید صفحه رو از بالا و پائین پاره کرد. من میخوام فوری بهت نشون بدم. دفتر نمره رو بده. میخوای اینجا داخل این گذرگاه بشیم؟"
دیمیتری در حالیکه چشمانش را در مقابل بادی که ابرهای گرد و خاک را از روی سنگفرشها میچرخاند بسته بود مردد میگوید: "من میترسم."
نازاروف اما از کیفش دفتر نمره را بیرون کشیده بود، ــ یک دفتر برای تمام روزهای سالِ تحصیلی که برای ثبت کردن تکالیفِ خانه و نمرههای امتحان برای اطلاع والدین اختصاص داشت. دوستان در محل ورودی یک خانۀ بزرگ قدم میگذارند و میایستند. دارموشیوک برای رسیدن به خانه باید از این حیاط عبور میکرد؛ نازاروف اما بدنبال او میرود و به او یک صفحه از دفتر نمرۀ خودش را برای فروش ارائه میکند. صدایشان در زیر گنبدِ محل ورودی انعکاس بلندی داشت، و این انعکاس دیمیتری را به وحشت میانداخت.
نازاروف میگوید: "براش پونزده کوپک بده! دفتر بیست کوپک میارزه، و من نمیتونم دیگه با دفتری که یک صفحه ازش بیرون کشیده شده هیچ کاری بکنم. من این صفحه رو به تو اینطور ارزون میفروشم چون شاید بتونم خودم روزی ازش استفاده کنم. در هر صورت، خودت میدونی!"
دارموشیوک در حالیکه با حسادت به دفتر نمرۀ نازاروف نگاه میکرد میگوید: "این گرونه."
نازاروف با عصبانیت فریاد میکشد: "گرونه؟ کله‌پوک! برو، یک صفحه پیدا کن که ارزونتر باشه!" و برای دیمیتری زبانِ درازِ نازکش را بیرون میآورد.
"من اصلاً به صفحه احتیاج ندارم."
دیمیتری دور میشود و برای سرکوبِ تمایل بزهکارانه به خود زحمت میدهد.
نازاروف با صدای دوستانه دوباره شروع میکند: "خب، لااقل ده کوپک بده! پنج کوپک؟ تند بزن قدش، وگرنه فردا بیست کوپک میفروشمش!"
نازاروف دست دارموشیوک را با انگشتان سردش به چنگ میگیرد و شکلک وحشتناکی درمیآورد.
دیمیتری در حال سرخ شدن با لکنت میگوید: "این یک گناه است."
نازاروف با هیجان میگوید: "چی؟ یک گناه؟ و این شاید هیچ گناهی نیست که برای آدم خیلی ساده یک نمرۀ صفر در دفتر بنویسن؟"
آدم میتوانست خیلی ساده در دیمیتری ببیند که او دیگر در برابر وسوسه نمیتواند بیشتر از این مقاومت کند. نازاروف اما دوباره عصبانی شده بود و یک دهنکجیای میکرد که باید تلخترین تحقیر را نشان میداد.
او از عصبانیت در حالیکه مانند یک عروسک خیمهشببازی بالا و پائین میجهید فریاد میزند: "برو به جهنم!" و سپس دفتر نمره را دوباره در کیف مدرسه میگذارد و میدود و میرود.
دیمیتری آهسته و متفکرانه از میان حیاط میگذشت. مسیر حیاط طولانی، باریک و بد سنگفرش شده بود. در ساختمانهای پُشتی یک دروازه به گذرگاهِ خیابان دیگر خمیازۀ تاریکی میکشید. از وسط حیاط یک پیادهرو باریکِ تشکیل شده از صفحاتِ سنگی میگذشت. ساختمانهای سه طبقه با دیوارهای کثیف زرد و قهوهای رنگ از سمت راست و چپِ این پیادهرو بالا رفته بودند. زنانِ ساده با روسری و صنعتگران از کنارش میگذشتند. اینجا و آنجا در اطراف هنوز زباله قرار داشت. در وسطِ حیاط یک بشکۀ شکسته قرار داشت و در کنار آن بچههای پابرهنۀ کثیف شاد و خندان بازی میکردند. آنجا بوی نمناک و منزجرکنندهای میداد.
آه، کاش مجبور بود که دفتر نمرهاش را فقط به مادر نشان دهد! اما او باید آن را به خانم خانه هم نشان میداد ... او در برابر خانم خانه که بطور وحشتناکی زیاد حرف میزند، خود را خیلی مهم جلوه میدهد، با لباس ابریشمیاش خش خش به راه میاندازد و بوی شدید عطر میدهدْ یک ترس ناشناخته دارد.
او باید همچنین به مادرش فکر کند. دیمیتری میداند که او سرزنش و گریه خواهد کرد. او بسیار خشن و بسیار فقیر است. او کار میکند، و دیمیتری میداند که باید چیزی بیاموزد تا بتواند به مادر در زمان پیری یک سرپناه بدهد.
در خیابان چرخدستیها سر و صدا  میکردند. دیمیتری احساس میکرد که چگونه سنگهایِ سنگفرش در تمام استخوانهایش میلرزیدند، و این لرزش همچنین مانند غرش خفهای او را به وحشت میانداخت.
ناگهان از یکجائی در بالا یک خندۀ لطیف و یک صدای روشن و کودکانه میشنود. دیمیتری چشمش را بالا میبرد. او در طبقۀ سوم ساختمانِ پشتی در کنار پنجره یک دختر تقریباً چهار ساله را میبیند، و در اولین نگاه از دختر خوشش میآید. دختر که توسط نور خورشید روشن شده بود، بر روی لبۀ پنجره دراز کشیده و خود را با دستهای کوچکِ چاق به صفحۀ قرمز آهنی لبۀ پنجره محکم نگاه داشته بود و با چشمان درخشان به دخترانِ کوچکی که آن پائین در حیاط خندان به اطراف میدویدند نگاه میکرد. دختر در آن بالا بخاطر کودکانی که در پائین بازی میکردند خوشحال بود. دختر خود را به پائین خم میکرد، میخندید و چیزی فریاد میزد که آدم در حیاط نمیتوانست آن را بفهمد.
ناگهان قلب دیمیتری فشرده میشود. او در اولین لحظه اصلاً نمیتوانست درک کند که چه‌چیز چنین سخت او را به وحشت میانداخت. سپس این فکر به سراغش میآید که کودک میتواند به پائین سقوط کند، که کودک بلافاصله به پائین سقوط خواهد کرد. رنگ دیمیتری میپرد و مانند میخکوب‌گشته‌ای توقف میکند. یک سردردِ بسیار آشنا شقیقههایش را به سمت همدیگر میفشرد.
پنجره بسیار بلند است، و دختر خود را به بیرون خم میکند، فریاد میزند و میخندد. این پنجره بسیار بلند است و فقط یک نوار فلزیِ سراشیبیِ باریک کودک را از پرتگاهِ خمیازهکش جدا میسازد. دیمیتری فکر میکند که باید دختر به سرگیجه بیفتد. و با وحشت به خود می‌گوید: او نخواهد توانست خود را نگهدارد. و در این لحظه به نظرش میرسد که دختر دیگر نمیخندد، که او حالا همچنین ترس دارد.
یک فکرِ بد برای یک لحظۀ کوتاه بر او مسلط میشود و او را به لرزش میاندازد: او این میلِ سوزان را احساس میکرد که کاش دختر سریعتر به پائین سقوط کندْ تا او دیگر نیازی به تحمل این وحشت نداشته باشد. اما به محض رویت این آرزو در خود، و وقتی همچنین میبیند یا خیلی بیشتر احساس میکند که چطور کودک تعادلش را از دست داد، که چطور با دستهای ضعیفش دیگر قادر نیست خود را به لبۀ فلزیِ پنجره محکم نگاه دارد، با دستهای به جلو گشوده برای گرفتن دختر به سمت خانه میدود. در همان لحظه دختر فریاد میکشد، در هوا کله معلق میزند و مانند بستهای پَرت‌گشته از اتاقِ زیر شیروانی با گذشتن از کنار پنجرهها به پائین پرواز میکند.
دیمیتری در حال دویدن مانند میخکوب گشتهای توقف میکند و میگذارد دستهایش ناتوان به پائین خم شوند. دختر با پشت گردن بر روی سنگفرشها برخورد میکند. دیمیتری به وضوح میشنود که چطور جمجمه دختر به زمین برخورد می‌‏کند. صدا خیلی آهسته بود، طوریکه انگار پوستۀ یک تخممرغ شکسته باشد. سپس نرم بر روی پشت میافتد، با دستهای به دو سو گشوده گشته و در یک حالتِ خمیدۀ عجیب در برابر پاهای دیمیتری بی‌حرکت باقی‌میماند؛ با چشمانی نیمه‌بسته و لبهائی که به طرز دردناکی از شکل افتاده بودند.
دو پسر که سقوط را ندیده بودند هنوز هم در حال خندیدن در حیاط میدویدند، و صدایشان بسیار عجیب طنین میانداخت. دخترها اما لرزان از ترس خاموش آنجا ایستاده و به کودک که بسیار غیرمنتظره جلوی پایشان سقوط کرده بود خیره نگاه می‌کردند. هوا هنوز روشن بود، در حیاط بازتاب رنگپریدۀ پرتوهای خورشید قرار داشت و خود را در پنجرههای طبقات بالا منعکس میساخت. و خون آهسته از زیر موهای بور دختر بیرون میزد و خود را با گرد و غبار و آشغال مخلوط میکرد.
یکی از دخترها که بسیار ضعیف و شکننده به نظر میرسید، ناگهان با دو دستِ کوچک به سرش میکوبد و یک فریاد نافذِ بدون کلمه میکشد. صورتش سرخ شده و از حالت عادی افتاده بود، قطرات کوچک اشگ از چشمان تنگ کردهاش میچکید و بر روی گونههای باریک جاری میگشتند. بیوقفه در حال فریاد کشیدن با بازوان دراز کرده و گرفتار ترس خود را به کنار میکشد. تنهاش به تنه دیمیتری میخورد، در حال تلوتلو خوردن عقب میرود و در حال فریاد کشیدن و گریستن میدود و فرار میکند.
شخصی آهسته و خجالتی مینالد. پسرها که تا حال هنوز بازی میکردند در کنار دیمیتری ایستاده بودند و به دختر با کنجکاوی نگاه میکردند. در یکی از پنجرهها یک زن چاق با پیشبندِ سفید ظاهر میشود و شروع میکند با هیجان و سریع به صحبت کردن. همچنین از پنجرههای دیگر مردم به بیرون نگاه میکردند. دستیار سرایدار، یک جوان با چهرۀ سفید با یک ژاکت بافتنی قرمز، آهسته و بیتفاوت به آنجا میآید، با چشمهای بزرگ خالیاش به دختر نگاه میکند، خود را با هر دو دست به چوبِ جارو تکیه میدهد و به ردیف پنجرهها نگاه میکند. هنگامیکه او با بالا بردن آهستۀ سر نگاهش به آخرین ردیف پنجره میافتد، بر روی صورت پُف کردهاش بیانِ ابریِ یک احساس مبهم میدود.
مردم فریادکشان در اطراف دختر جمع میشوند. یک صنعتگر با دمپائی، با تکان دادن دستها فریاد میکشید:
"یک پلیس خبر کنید!"
یک مادربزرگ کوچک اندام در حال نگاه کردن از بالای شانه او مینالید: "این گناه، این فاجعه!"
یکی از زنهای عصبانی با روسری خاکستری میگوید: "مادر مراقب نبود!"
سرایدرِ اصلی با کت کوتاهِ سیاه، با ریش سیاه و چهرۀ از وحشت رنگپریده آهسته به آنجا میآید.
او به دستیارش میگوید: "سریع به آنجا بدو!"
جوانِ سفید چهره آهسته به سمت دروازه میرود.
شخصی از پشت دیمیتری زمزمه میکند: "کسی بدنبال پلیس رفته است!"
یک صدای خشنِ مردانه میگوید: "چه سودی دارد؟ کودک از بین رفته است!"
دیمیتری شگفتزده بود که کودک مُرده آنجا قرار داشت.
ناگهان از بالا یک ضجحۀ وحشی و مرتب در حال رشد طنین میاندازد. ضجحه مرتب نزدیکتر میگشت. یک زن رنگپریده از در خانه در حال فریاد کشیدنی وحشی و با دستهای لرزانِ به جلو دراز کرده هجوم می‌آورد و بر روی دختر مُرده میافتد.
زن فریاد میزند: " راجیتچکا! راجیتچکا!" و شروع میکند با لبان لرزان بر روی دستهای کوچک دختر به دمیدن. هنگامیکه سرمای این دستها را حس میکند وحشتزده میشود، شانه راجیتچکا را میگیرد و تلاش میکند او را بلند کند. سر راجیتچکا اما بیجان به عقب میافتد. مادر مأیوس فریاد میکشد و مانند دختر کوچک که قبلاً قرمز شده بود قرمز میشود.
مادربزرگ از پشت دیمیتری زمزمه میکند: "مادر!"
سنگفرشها با عبور گاری‌ها در خیابان شروع به لرزیدن می‌کنند. دیمیتری ناگهان میترسد و از آنجا میگریزد.
II
دیمیتری در حال نفس نفس زدن بخاطر دویدن طولانی، بر روی پاگردِ یک پلۀ باریک کثیفِ طبقۀ دوم توقف میکند. بخار آشپزخانه از درِ باز به سمتش میوزید. او صدای عصبانی مادرش را میشنید. دیمیتری مردد داخل آشپرخانه میشود، جائیکه بویِ کرۀ ذوب شده، پیاز و بخار اجاق میداد و در آستانۀ در میایستد. دوباره احساس آشنایِ بیخانمانی در این خانه که برایش غریبه بود و با این حال بعنوان سرپناه خدمت میکرد بر او غلبه می‌کند.
مادرش، آزینجا، خشمگین، با بازوان برهنه قرمز، با پیشبندِ کهنه سوخته در مقابل اجاق ایستاده بود و چیزی سرخ میکرد، چیزیکه در ماهیتابه فش فش به راه انداخته بود و کره به اطراف میپاشاند. شعلههای کوچکِ نازک مانند خونِ جاریِ راجیتچکا بسیار سرخ از درِ محکم بسته نشدۀ اجاق به بیرون میزدند. پنجره و درها باز بودند و هوا در آشپزخانه کورانی بود. آزینجا به خانم خانه، به زندگی خودش، به کباب و هیزم لعنت میفرستاد.
دیمیتری احساس می‌کرد که کج خلقی مادرش به او سرایت کرده. او میدانست که مادر عصبانیتش را سر او خالی خواهد کرد.
آزینجا چهرۀ سرخِ عصبانی با چشمان گریان را که بر رویشان موی نازکِ بافته شده میلرزیدند به سمت دیمیتری میچرخاند و فریاد میکشد: "چرا اونجا در آستانه در ایستادی؟ چرا شیطان تو را به اینجا کشانده؟ وضع من بدون تو هم به اندازه کافی بد است!"
دیمیتری به اتاق کوچکِ مجاور آشپزخانه میرود که در آن با مادر زندگی میکرد. از آشپزخانه هنوز هم زمزمۀ خشمگین آزینجا از میان فش فشِ کره در ماهیتابه شنیده میگشت:
"من تمام عمر مانند یک روح لعنتی در کنار اجاق به خودم زحمت میدهم، ... خدا من را بخاطر کلمات گناهآلود ببخشد! ... و وقتی پسر روزی بزرگ است به مادرش فکر هم نخواهد کرد! آیا چنین پسری به من غذای خوبی خواهد داد!"
دیمیتری با ناراحتی اخم میکند، بر روی چمدان کوچکِ سبز رنگ در گوشه اتاق مینشیند و در افکار و خاطرات غمگینش غرق میشود. او به راجیتچکا میاندیشید که با سرِ خُرد شده بر روی سنگفرش قرار داشت ...
به این نحو چند دقیقه میگذرد. آزینجا در را باز و به داخل اتاقک نگاه میکند.
شرمنده زمزمه میکند: "دیمیتری، بیا اینجا!"
حالا به پسر با مهربانی نگاه میکرد، و این به چهرۀ خشن نازیبایش نمیآمد. دیمیتری نزدیکتر میرود.
آزینجا در حالیکه به او یک خاگینۀ هنوز گرم میداد میگوید: "بیا، عجالتاً این را بخور!" سپس دوباره در آشپزخانه ناپدید میشود.
دیمیتری یک اندوه ناگهانی را احساس میکرد و چشمانش خیس میشوند. هنگام خوردن خاگینه استخوان آروارههایش به درد میآمدند، و او به زحمت میتوانست آنها را حرکت دهد: چنین زیاد اشگها او را خفه میساختند. در درون دیمیتری یک همدردیِ دردناک با مادر که از شکایت و محبت نامطبوعش زنده شده بود با ظریفترین نخها به همدردی با راجیتچکا پیوند داشت ...
آزینجا پسرش را با عشقی دردناک دوست داشت، که در نزد فقرا خیلی از اوقات پیش میآید و در این دوست داشتن هر دو طرف سخت رنج میبرند. زندگیِ فقیرانه و پُر نگرانش وی را از ترس پُر میساخت و به او این فکر را میداد که از دیمیتری، وقتی بزرگ شود، یک میگسار خواهد گشت؛ که دیمیتری به این دلیل هلاک خواهد گشت و او را در دوران پیری تنها خواهد گذاشت. اما اینکه چطور از این فاجعه جلوگیری کند، چطور از دیمیتری یک انسان شایسته تربیت کند را او نمیدانست. او فقط این احساس مبهم را داشت که پسرش در آشپزخانه به سختی میتواند چیز درست و حسابی بشود. او غمگین و خشمگین بود، از همه‌چیز میترسید و دائماً آه میکشید.
دیمیتری خاگینه را تا به آخر میخورد، انگشتهایش را با لبۀ کت پاک میکند و به کنار پنجره میرود. منظره از پنجره کسل‌کننده و بیرنگ بود. او آشپزخانههای بسیاری را که در آنها آشپزی میگشت، سقفها، دودِ دودکشها و یک آسمان آبی را میدید. دیمیتری بر روی لبۀ پنجره مینشیند و به پائین به حیاطِ سنگفرش شده نگاه میکند. او باید دوباره به راجیتچکا و به آن پنجره در طبقه سوم فکر می‌کرد، و پس از مدتی به خود میگوید:
"بنابراین هرکس میتواند سقوط کند."
او نیمه‌هشیار، اما پُر از وحشت همین حالا برای اولین بار فکر به مرگ را به خودش ربط داده بود. این فکر بسیار بعید و وحشتناک بود؛ خیلی وحشتناکتر از فکر کردن به اینکه راجیتچکا سقوط کرده و مانند شیشۀ یک لامپِ پرتاب گشته بر روی سنگفرش خُرد شده بود.
دیمیتری لرزان از لبه پنجره پائین میپرد. او یک درد در شقیقهها و پشت سرش احساس میکرد. او در حالیکه دستهایش را سریع و بی‌معنی در هوا تکان میداد به آشپزخانه میرود. آزینجا در مقابل اجاق ایستاده بود، سر را به یک دست تکیه داده و عصبانی به آتش نگاه میکرد. دیمیتری میگوید:
"مادر، اگر میدانستی که هنگام آمدن به خانه در گذرگاه حیاط چه دیدم!"
مادر بدون آنکه سرش را به طرف او بچرخاند میپرسد: "خب چی دیدی؟"
"یک دختر از طبقه سوم با سر به پائین سقوط کرد."
آزینجا فریاد میزند: "چه چیزهائی میگی!"
صدای وحشتزده مادر دیمیتری را میترساند و همزمان این صدا برایش خندهدار به نظر میرسید. او با پوزخند و گاهی با لوس خندیدن جریان سقوطِ راجیتچکا را با جزئیاتِ فراوان برای مادر تعریف میکند. آزینجا وحشتزده و متأثر آه میکشید و به پسر با چشمان گردِ متعجب خیره نگاه میکرد. دیمیتری هنگام گزارش اینکه چطور راجیتچکا فریاد کشیده بود فریادِ ضعیف او را تقلید میکند، رنگش میپرد و چمباته میزند.
آزینجا با کینه شروع میکند: "باید آدم یک چنین مادری را ..." او جملهاش را تمام نمیکند و آه میکشد. سپس در حال پاک کردن اشگها با پیشبندِ کثیف همدردانه میگوید: "این فرشتۀ کوچک! خدا او را پیش خود برده است، در پیش او وضع بهتری خواهد داشت."
دیمیتری متفکرانه میگوید: "چه برخوردی با زمین کرد!"
مادر دوباره پیشبند را رها میکند. صورت از اشگ خیس شدۀ بیحرکتش بر پسر تأثیر شدیدی میگذارد. او شروع به گریستن میکند. قطرات بزرگ اشگ به سرعت از گونههای کمرنگش به پائین جاری میگشتند. اما او به خاطر گریه کردنش خجالت میکشید. او سرش را برمیگرداند، میگذارد سرش به پائین خم شود، به اتاق کوچک برمیگردد، بر روی چمدان سبز رنگ در گوشه اتاق مینشیند، صورتش را با دستها میپوشاند و دوباره شروع به گریستن میکند.
شب شده بود و همه‌چیز روال معمولی خود را طی میکرد. دیمیتری بسیار ناآرام بود. حالا چیزهای مختلفِ بیاهمیتی که او در گذشته اصلاً توجه نکرده بود به یادش میآمدند و روحش را شگفتزده میساختند. او این نیاز را داشت که داستان راجیتچکا را هنوز برای کسی تعریف کند و هنوز کسی را با آن منقلب سازد. هنگامیکه دارجا، خدمتکار خانه، یک دختر پیراسته با حالتِ شیطنت در چهره به آشپزخانه میآید، او برایش ماجرا را با تمام جزئیات تعریف میکند. دارجا اما بیتفاوت به او گوش میداد و در مقابلِ آینه کوچکِ آزینجا به مویش که رنگ سوسکهای آشپزخانه را داشت و بوی شدید پماد مو میداد دست می‌کشید و آن را صاف می‌کرد.
دیمیتری میپرسد: "آیا برای دختر متأسف نیستی؟"
دارجا احمقانه و در حال خنده پاسخ میدهد: "آیا مگه دختر کودک من بود؟"
مادر میگوید: "آدم چه شکایتی میتواند بکند؟ خدا کند که ما همه بزودی به آن جهان برویم! از تو چه خواهد شد وقتی روزی بزرگ شده باشی؟ یک صنعتگرِ مست."
دیمیتری از خود میپرسد ــ و اگر راجیتچکا بزرگ میگشت؟ ــ سپس او مانند دارجا یک دختر خدمتکارِ خانه میگشت، پماد مو میزد و همچنین از گوشۀ چشم زیرکانه به همه طرف نگاه میکرد.
دیمیتری برای نشان دادن نمرات هفتگیاش به نزد خانم خانه میرود. خانم خانه علاقه نشان دادن برای پسر آشپزش را کار خوبی بحساب میآورد.
بوی مطبوع اما عجیبِ کُندر که در اتاق مسلط بود تمام افکار به راجیتچکا را از او دور میساخت. دیمیتری با کمروئی به سمت خانم خانه میرود که در سالن روی کاناپه نشسته بود و تکنفره ورق بازی میکرد.
خانم ایروتین صورتِ بسیار سفیدی داشت: این بخاطر کرم پوست و پودر بود. فرزندانش ــ پسر دبیرستانیاش آجا و دخترش لیدیا ــ هم در سالن حضور داشتند. آجا زبانش را به دیمیتری نشان میداد. او چشمهای بیرون‌زده و یک صورت قرمز داشت. لیدیا کمی بزرگتر بود و شباهت زیادی با برادرش داشت. مویش بر پیشانی تکیه داده بود. آزینجا و دارجا عادت داشتند در گفتگوهای خود این موی نشسته بر پیشانیِ لیدیا را یال اسب بنامند.
خانم خانه نمره صفر را در دفتر دیمیتری میبیند و او را ملامت میکند. دیمیتری دست او را میبوسد، ــ بنابراین حالا نشان دادن نمره یک بار انجام شده و به خیر گذشته بود.
در اتاق همه‌چیز بسیار زیبا و مجلل بود. فرشهای نرم صدای قدمها را تخفیف میدادند، پردهها با چینهای سنگین به پائین آویزان بودند، مبلمان بسیار راحت بودند و تصاویر ارزشمند در قابهای طلائی جا داشتند. تمام اینها همیشه بر دیمیتری تأثیر بزرگی میگذاشت. وقتی او احضار میشد با ادب فراوان وارد اتاق میگشت، یا وقتی آقایان و خانمها در خانه نبودند و او اجازه داشت تمام این چیزهای باشکوه را تحسین کند.
امروز اما زیبائی اتاق او را عصبانی میساخت. او با خود میاندیشید: راجیتچکا احتمالاً هیچگاه در چنین اتاقی بازی نکرده بوده است!
دیمیتری از خود میپرسد آیا این زیبائی همچنین واقعی است؟ در حالیکه خانم ایروتین به او مدتی طولانی و خسته کننده توضیح میداد که کاهلی چه شرمآور است، و او چه زیاد باید سپاسگزار باشد که خانم خانه خود را برای او علاقهمند نشان میدهد، دیمیتری به این فکر میکرد که احتمالاً یکجائی ــ شاید فقط در نزد تزار ــ باید اتاقهائی وجود داشته باشند که زیبائی واقعی در آنها حاکم است، جائیکه شکوه پایانناپذیر است و جائیکه مانندِ قصرهای پادشاه سلیمان بوی ادویههای کشورهای خارجی و اَنگُم میدهد. آه، کاش راجیتچکا میتوانست در چنین اتاقهائی بازی کند!
هنگامیکه دیمیتری قصد داشت دوباره به آشپزخانه برود خانم خانه میگوید:
"دارجا به من گفت که تو سقوط کردن دختری را از پنجره دیدی. آن را برایم تعریف کن."
دیمیتری در مقابل لحنِ فرمان‌دهنده و خشنِ خانم خانه مانند همیشه مچاله میشود و شروع میکند به تعریف کردن. از کمروئی زیاد شانههایش به شدت تکان میخوردند، اما او با جزئیات فراوان و در حالیکه کلمات را با حرکات دست همراهی میکرد شروع میکند به تعریف کردن، و بتدریج به وجد میآید. در پایان او دوباره همان فریاد ضعیف راجیتچکا را تقلید میکند و دوباره چمباته میزند. داستانش بر خانم خانه و فرزندانش تأثیر گذاشته و سرگرمشان ساخته بود.
لیدیا با تقلید از یک دختر جوانِ آشنایش و با فشردن دستهایش در هم بلند میگوید: "او چه خوب آن را تعریف کرد! بچۀ بیچاره! آیا او فوراً مُرد؟"
دیمیتری میگوید: "بله، فوری مُرد."
خانم خانه یک آبنبات شیرین و چسبناکِ پیچیده شده در یک کاغذ چیندار به او میبخشد. دیمیتری عاشق همه‌چیزهای شیرین بود و خیلی خوشحال میشود.
III
دیمیتری کنار پنجرۀ اتاق در مقابل میز رنگ نشدهْ پشت کرده به مادر که ساکت یک جوراب میبافت نشسته بود. او صورت کمرنگش را با لبهای لرزان و بینی بزرگ بر روی کتابِ درسی خم ساخته بود و به سختی تلاش میکرد تکالیف مدرسه را انجام دهد، اما باید مدام به راجیتچکا فکر می‌کرد. او یک چنین همدردیِ بزرگی با کودک بیچاره داشت! مادر دختر باید آدم احمقی باشد که خوب مراقبت نکرده بود!
او سردرد داشت. دیمیتری فکر میکرد بخاطر بخارِ آشپزخانه است که حالا برایش بعد از آنکه رایحههای خوبی را که در اتاقهای باشکوه تنفس کرده بود بویژه توهین‌آمیز به مشام می‌رسید.
دیمیتری ناگهان از خود میپرسد که بزرگی راجیتچکا چه اندازه میتوانست بوده باشد: احتمالاً میتوانست قدش تا کمربند او برسد.
حواسش مرتب از آموختن پرت میگشت. دارجا وارد اتاق کوچک میشود و برای آزینجا از معشوقش صحبت میکند ... دیمیتری اما برای اینکه دوباره یک نمرۀ صفر نگیرد مجبور بود تکالیفِ مدرسه را انجام دهد. در آشپزخانه با صدای بلند بسته میشود، ــ دارجا دوباره رفته بود.
آزینجا بلند میگوید: "این عروسک شیطان!"
دیمیتری نشنید که آن دو در باره چه چیزی دعوا کردند. او به مادر نگاه میکند. آزینجا میبافت و لبها را با عصبانیت به هم میفشرد.
دیمیتری در حال لبخند زدن برای خودش تکرار میکند: عروسک شیطان! ... این احتمالاً یک عروسک بزرگ است، ــ او با خود فکر میکند، به اندازه یک انسان بزرگ، و شیاطین شبها با او بازی میکنند. و در روز؟ در روز احتمالاً مانند بقیه انسانها زندگی میکند. شاید هم اصلاً نمیداند که شبها چه کسی او را با خود خواهد برد. آه، اما اگر آدم میتوانست ببیند که شیطان چطور با دارجا بازی میکند. شاید او را به یک گربه جادو میکند، او را به بام خانه حمل می‌کند و مجبورش میسازد به اطراف بدود و میو میو کند ... این افکار او را سرگرم میکردند و حواسش را منحرف میساختند. او اصلاً متوجه نبود که مادر چطور از اتاق خارج شده بود. ناگهان درِ راهرو سر و صدا میکند.
دیمیتری به اطراف نگاه میکند. آجا با یک حالتِ کنجکاوی هیجانزده در چشمانِ بیرون زدهاش در آستانۀ در ایستاده بود. او با تکان دادن عجیب و غریب دستها بر روی نوک پا به سمت دیمیتری میرود و میپرسد:
"تو تنهائی؟"
دیمیتری پاسخ میدهد: "بله، تنها."
آجا آهسته از اتاق خارج میشود و بعد از مدتی با لیدیا برمیگرد. دختر جوان لبخند میزد و هیجانزده به نظر میرسید.
آجا زمزمه میکند: "گوش کن، بک بار دیگه از دختری که از پنجره کله‌معلق شد برای ما تعریف کن."
لیدیا بخاطر اصطلاحِ کله‌معلق بریده بریده میخندید، او میدانست که آجا آن را از قصد به کار برده است.
دیمیتری میگوید: "باشه قبول" و بلند میشود.
لیدیا بر روی یک صندلی مینشیند، دستهایش را بر روی زانو روی هم قرار میدهد و به دیمیتری ثابت نگاه میکند. آجا بر روی چمدان سبز رنگ مینشیند. او با مشتها بر زانو میکوبید و شکلک درمیآورد. دیمیتری داستان را همانطور که قبلاً تعریف کرده بود تعریف میکند. هنگامیکه او در پایان به یاد میآورد که چگونه مادر راجیتچکا گریه کرده بود ناگهان میخندد. دختر جوان عصبانی میشود و میگوید:
"آدم چطور میتواند فقط اینطور بیاحساس باشد؟ فکرش را بکن که دختر باید چه دردی کشیده باشد. و تو به آن میخندی!"
آجا با لحنی تعلیم دهنده میگوید: "بله عزیزم، تو دارای احساساتِ لطیف کمی هستی. آدم اجازه ندارد در باره دختری که از پنجره کله‌معلق شده و سقوط کرده بخندد."
دیمیتری باید دوباره به آن فکر میکرد که چطور راجیتچکا دستهایش را از هم گسترده بود، که چطور جمجمهاش ترک خورده و چطور خونش مانند نهرِ باریکی در گرد و خاکِ خاکستری رنگ جاری شده بود. اشگ از چشمهایش میچکد. آن دو او را نگاه میکردند، نگاه‌شان را با هم رد و بدل میکردند و لوس میخندیدند. آنها خود را کمی ناراحت احساس میکردند. آنها نمیدانستند که از چه صحبت کنند و چطور بروند. خانم خانه به کمک آنها میآید.
او متوجه غیبت آن دو در اتاق شده و به جستجویشان آمده بود.
هنگامیکه او صدای آنها را در آشپزخانه میشنود، ابتدا برای چند لحظه در راهرو تاریک مکث میکند. ناگهان درِ اتاق را باز میکند و در آستانه در ظاهر میشود. مستقیم ایستاده، سر را کمی به عقب انداخته و ابروهای ضخیم سیاه را به بالا کشیده بود، طوریکه موی صافش را تقریباً لمس میکردند، چیزی که به او ظاهری احمقانه و خندهدار میبخشید. او مدتی در آستانه در میایستد، و هر سه کودک در زیر نگاههای سوزانش مانند سنگ بیحرکت شده بودند، آجا و لیدیا انگشتهای دستشان را به یک روش در هم فرو برده و بر روی زانو قرار داده و با ترس و با لبخندی اجباری به مادر نگاه میکردند. دیمیتری خانم خانه را با ترشروئی نگاه میکرد، در حالیکه اشگهای درشتِ شفاف آهسته از گونههای لاغرش به پائین میغلطیدند و بر روی ژاکتِ خانۀ رنگ و رو رفتهاش میریختند.
عاقبت خانم خانه میگوید: "بچهها، بروید به اتاقتان! شماها اینجا هیچ کاری ندارید. اینجا هیچ محل مناسبی برای شماها و هیچ مهمانیای نیست."
بچهها بلند میشوند. خانم خانه میگذارد که آنها خارج شوند و بعد دنبالشان میرود.
دیمیتری صدای عصبانی او را میشنید که در فاصلۀ دور محو میگشت.
او به خود آزرده میگوید ــ یک محل نامناسب! ــ و به دیوارهای لختِ چوبی اتاق نگاه میکند، به اثاثیۀ فقیرانه، به هر دو چمدان، ــ به چمدان بزرگ قهوهایـقرمز و به چمدان کوچک سبز رنگ، ــ و به پنجره که از آن آدم فقط بامها، دودکشها و تکهای از آسمان کمرنگ را میتوانست ببیند. همه‌چیز بسیار فقیرانه، غمگین و خشن بود.
دیمیتری به خانم خانه فکر میکند که چطور دزدکی نزدیک شد! آدم در برابر او هرگز در امان نیست: او مانند یک جادوگر است.
از سمت حیاط، از یکی از پنجرهها صدای پُر اشتیاق یک فلوت میآمد و مانند صدای گریۀ راجیتچکا شنیده میگشت.
IV
دیمیتری لباسش را درمیآورد و به محل خوابش که مادر برایش بر روی چمدان بزرگ آماده ساخته بود میرود؛ مادر خودش بر روی تختخوابی میخوابید که در گوشۀ اتاق میان دیوار چوبی و در راهرو متصل بود و با یک پرده رنگی از جنس کتان پوشانده شده بود.  آزینجا هنوز در آشپزخانه بود: خانم خانه مهمان داشت و او باید هنوز برای آنها شام آماده میکرد. از میان شکافهای تختههای اتاق از سقف و از کفِ اتاق نور به داخل نفوذ میکرد. دیمیتری از تاریکی وحشت داشت و لحاف را بر روی سر کشیده بود.
زمانی او عادت داشت، وقتی دراز کشیده بود به انواع چیزهای غیرممکن فکر کند: به اعمال قهرمانانه، به شهرت، به چیزهای لطیف و رقتانگیز. امروز اما تمام افکارش متوجه راجیتچکا بود. حالا ممکن است وضعش چطور باشد؟ در تاریکی بسیار وحشتناک بود که دختر خود را مُرده تصور کند. فکر کردن به این بسیار وحشتناک بود که مردم بر روی جسدشْ مراسم آمرزشخوانی اجرا کنند: شمعهای زرد خواهند سوخت، ابرهای آبی رنگ صمغ به هوا صعود خواهند کرد، و سپس او را به خاک خواهند سپرد ... دیمیتری باید اما مدام به آن فکر میکرد.
ــ او در زیر خاک وضع بهتری خواهد داشت! ــ این کلماتِ مادر ناگهان به ذهنش خطور میکنند. ــ او از خود میپرسد که چرا او وضع بهتری خواهد داشت؟ ناگهان شناختِ شادی به سراغش میآید: او دوباره زنده خواهد گشت و با فرشتهها خواهد بود!
تصویر راجیتچکا مرتب واضحتر در برابرش در نوسان بود، طوریکه انگار کسی آن را با خطوط خاکستریِ مداد مدام تکمیل میکرد، هر خط تازه دیمیتری را با احساس متفاوتی از ترس، لذت و همدردی پُر میساخت.
آزینجا در آشپزخانه یک چاقو را با سائیدن به کنارۀ اجاق تیز میکرد. این صدای ناراحت‌کننده نمیگذاشت او بخوابد. او سرش را از زیر لحاف خارج میسازد و آهسته صدا میزند:
"مادر، مادر!"
مادر میپرسد: "چی می‌خوای؟"
دیمیتری میپرسد: "آیا مادرِ راجیتچکا نباید بمیرد؟"
"کدام مادر؟"
"مادری که دخترش در اثر سقوط کردن مُرد."
مادر بداخلاق و خشن میپرسد: "چه اتفاقی برای او افتاده؟"
"من میپرسم که آیا نباید مادرِ دختر بمیرد؟"
"چرا باید او بمیرد؟"
دیمیتری در حالیکه قطرات اشگ از گونه‌اش به پائین می‌غلطیدند و صورت و متکا را خیس میکردند آهسته میگوید: "بخاطر دردِ مرگِ راجیتچکا!"
آزینجا عصبانی میگوید: "بخواب، تو پسر دیوانه، بخواب اگر در تختخوابی. اگر تمام انسانها بخاطر چنین دردی بمیرند بنابراین بزودی در کل روسیه دیگر انسانی باقی‌نمیماند."
دیمیتری در حال گریستن میپرسد: "این فقط چطور ممکن است؟"
"بخواب، بخواب، من بدون تو هم به اندازه کافی سختی دارم!"
دیمیتری ساکت میشود. اشگها او را خسته ساخته بودند، و او شروع میکند به چرت زدن. در گوشهای خستهاش ابتدا صدای لطیفِ بالایِ غیرقابل تحملِ یک فلوتِ چوپانی طنین میاندازد، سپس غرشِ خفه ناقوس یک کلیسا، بعد همه‌چیز در هم مخلوط میشود و ناپدید میگردد. اما راجیتچکا در ارتفاعِ سرگیجه‌آوری از یک پنجره شاد و خوشحال میخندید. دیمیتری با خوشحالی به خود میگوید: او زنده گشته است! و راجیتچکا بریده بریده چیزی میگفت، چیزی که بسیار شاد بود، چیزی مانند پیامِ رستاخیز.
V
دیمیتری عضو گروه کُر مدرسه بود که در یک کلیسای نزدیک در هنگام عبادت آواز میخواند. برای او بخاطر قدرت خوبِ شنوائی و صدای روشن و قویِ بمِ مردانهاش ارزش قائل بودند. آواز خواندن برای خودش هم لذت بزرگی داشت. بویژه دوست داشت در مراسم ازدواج و مراسم تشیع جنازه آواز بخواند. آوازهای مراسم عروسی برایش سرگرم‌کننده بودند، و آوازهای مراسم خاکسپاری اندوه شیرینی را در او بیدار میساختند.
دیمیتری روز یکشنبه قبل از مراسم عبادتِ دستهجمعی به کلیسا میآید. جماعت تازه جمع شده بودند. صدای زنگ ناقوس از میانِ هوای صافِ پائیزی باشکوه میگذشت. پسرهای گروه کُر در دالان و پشتِ دیوارِ کلیسا با شادی میدویدند و سر و صدا میکردند. دوشیزینِ کوچکِ ظریف با صدای کودکانۀ روشنش دشنامهای وحشتناکی را فریاد میزد، در حالیکه چهره‌اش یک بیانِ بیگناه و ملایم را حفظ می‏‌کرد. در این وقت رهبر گروه کُر هم میآید، معلم گالوش، یک مردِ کوچک اندام و لاغر با لکه‏‏‏‌های قرمزِ آجری رنگ بر روی گونهها و ریش بلندِ نازکی که به نظر می‌‏رسید آن را به صورتش چسبانده است. او کاملاً ناگهانی، انگار از زمین شلیک شده باشد ظاهر شده و ناگهان در دروازۀ دیوار کلیسا ایستاده بود. پسرها به دالان میدوند و در برابر معلم تعظیم میکنند، برخی با ترسِ اغراقآمیز، برخی بینظم و ترشرو. دیمیتری درمانده کلاهش را از سر برمیدارد: او مردد به نظر میرسید که آیا مجبور است اصلاً این کار را بکند. او یک بار کلاه را به گونه خود میمالد، به معلم نگاه میکند، چشمانش را انگار که نور خورشید به آن میتابد گره میزند، کلاه را دوباره بر سر میگذارد و آن را به سمتِ پشت گردن میکشد. گالوش در دالان باقی‌میماند. دیمیتری به سوی او میرود.
معلم در حال سرفه کردن با صدای بالا و تا اندازهای به اصطلاح  شکسته میپرسد: "چه میخواهی؟"
دیمیتری آهسته و خجالتی خواهش میکند: دیمیتری دمنجویچ اجازه دهید که من به خانه بروم.
گالوش در حال خیره نگاه کردن به دیمیتری فریاد میزند: "این عالی‌ست! با چه کسی باید اینجا بمانم اگر همه بروند؟"
دیمیتری با تغییر دادن به حالت چهره‌اش با صدای شکوهآمیز توضیح میدهد: "دیمیتری دمنجویچ من سردرد دارم."
صورت کمرنگ و لبهای آبیاش تأیید میکردند که او حقیقت را میگفت.
گالوش با رد کردن درخواست او و خاراندن ریشش میپرسد: "چرا سردرد داری؟"
دیمیتری با خجالت پاسخ میدهد: "من نمیدانم."
گالوش با صدای نافذ فریاد میزند: "من همین حالا چه سؤالی از تو کردم؟"
دیمیتری خجول ساکت میماند.
"تو یک ابله هستی، آقای محترم، این همه‌چیز است. من همین حالا از تو چه پرسیدم؟"
دیمیتری سؤال را تکرار میکند: "چرا من سردرد دارم."
"بله، و نه اینکه آیا تو آن را میدانی یا نمیدانی! پس چرا سردرد داری؟ جواب بده!"
دیمیتری نمیدانست چه بگوید و لبخند مرددی میزد.
کارگانوو گونه سرخ میگوید: "او با بینی چوب خُرد کرده است." و به پیشانیاش چین میاندازد تا به خنده نیفتد.
پسرهائی که به دور دیمیتری و معلم فشار میآوردند با صدای بلند شروع به خندیدن میکنند. میشِجیف، یک پسر کوچک با سر و چشمان بزرگ آهسته به دیمیتری میگوید:
"به دلیل نامعلوم."
گالوش فریاد میزند: "خب، میخواهی بگوئی چرا سردرد داری؟"
دیمیتری میگوید: "به دلیل نامعلوم."
"اینطور درست است. تو اجازه داری بروی."
دیمیتری بعد از تعظیم کردن کلیسا را ترک میکند. اما او به خانه نمیرود. او از مطیع بودنِ ابدی سیر شده بود و میخواست برای اولین بار در زندگی صبح را به میل خودش بگذراند. هنگامیکه معلم به او اجازه رفتن میدهد، او در لحظه اول احساس شادی و رهائی میکرد اما سردرد و احساس وقوعِ یک امرِ کدر شادیاش را خیلی زود تیره میسازند.
دیمیتری خیابان سنگفرش شده و پُر سر و صدا را ترک میکند و بسوی حومۀ شهر میرود. یک باد سرد میوزید. آسمانِ بدون ابر، صاف و غمگین، خیلی خسته بر روی زمین آویزان بود. درختهای گرد و خاک گرفته و کسلکننده آنجا ایستاده بودند. باد ابرهای گرد و غبار را میپیچاند، و دیمیتری تقریباً نمیتوانست هیچ‌چیز ببیند و فقط با زحمت زیاد به جلو حرکت میکرد ...
او در گوشۀ دورِ گورستان، جائیکه محل گورهای ارزان بود، گور پدر خود را جستجو میکرد. او مدتی طولانی بر روی گور مینشیند، صلیب سفید رنگ را در چنگ میگیرد و به راجیتچکا و به خود میاندیشد. به نظر میرسید که گورها، صنوبرها و صلیبها خود را به سمت بینهایت میکشند، و سکوت عمیق فقط گاهی توسط قار قار یک کلاغ یا خش خش برگها در باد قطع میگشت.
دیمیتری تصویر راجیتچکا را کاملاً واضح در برابر خود میدید. او میخواست دختر را واضحتر ببیند و چشمانش را میبندد ... موهای فرفریِ بورِ راجیتچکا از شانههایش به پائین آویزانند. او یک لباس کوتاهِ زرد رنگ پوشیده و کفش گرد و خاکی بر پا دارد و کاملاً رنگپریده آنجا در مقابل او ایستاده است. یک جریانِ باریکِ خون از گونههایش به پائین میریزد. راجیتچکا هیچ دردی احساس نمیکند، ــ او بلافاصله پس از سقوط کردن مُرده بود و حالا دوباره زنده گشته است. اما چرا او چنین بیحرکت است؟
دیمیتری تمام نیروی خیالبافیاش را جمع میکند: او خیلی دلش میخواست که راجیتچکا لااقل چشمانش را باز کند. ممکن است چه نوع چشمانی داشته باشد؟
ناگهان به نظرش می‌رسد که انگار دختر چشمانش را باز کرده است ــ چشمانش مانند آسمانِ آفتابی آبی و کاملاً آرام بودند ــ، و همچنین در روح دیمیتری ناگهان همه‌چیز همانطور آفتابی و باشکوه بود. به نظرش میرسید که راجیتچکا آهسته بر روی سنگها گام برمیدارد و دامن کوتاه زردِ به سختی محسوساش در باد پَر پَر میزند.
دیمیتری چشمهایش را باز میکند، ــ و چهرۀ دوستداشتنی راجیتچکا خیلی سریع ناپدید شده بود. او دوباره خود را توسط چیزهای فانی و زمینی محاصره شده میدید. دیمیتری با سر خمیده و پُر گشته از افکار غمگین به راجیتچکا آهسته گورستان را ترک میکند.
او از دروازۀ پشتی گورستان خارج میشود و در خیابانِ غبارآلودِ خالیِ آنسوی دیوارِ گورستان سرود کلیسائی را تمرین میکند: "من در برابر خدا نمازم را میخوانم و اندوهم را به او اعلام میکنم، زیرا روحم پُر از درد است ..."
صدای قویِ بم مردانهاش مانند نقره طنین میانداخت. درختها استراق‌سمع میکردند، چمن در زیر پاهایش خش خش میکرد، نویدِ غیرقابل درکِ یک سعادتِ وصف ناگشتنی از آسمانِ روشن و از خورشید به پائین میتابید ...
VI
مدرسه برای دیمیتری کسل‌کننده بود. ساعات درس جالب نبودند، و او همیشه وحشت داشت که از او سؤال سختی شود و دوباره نمرۀ صفر بگیرد. همچنین در زنگهای تفریح هم احساس اندوه میکرد.
دانشآموزانِ کلاسهای مختلف مانند همیشه در زنگ تفریح در سالن ورزش جمع شده بودند و شاد به اطراف میدویدند. برخی بر روی نیمکتها در امتداد دیوارها نشسته بودند و با هم صحبت میکردند. سالن کوچک و تاریک بود: سالن در طبقه همکف قرار داشت و نورِ روز توسط درختهای باغ و دیوار لختِ بدون پنجرۀ خانه بزرگ همسایه پوشیده میگشت. در گوشهای زیارتگاهِ تاریک با تصاویر مقدسین قرار داشت و در پشت آن تاریکی متراکم بود.
پسرها در اینجا مانند یک گله گوسفند در اصطبل به هم فشار میآوردند. آنها همدیگر را به زمین میانداختند، به اطراف میدویدند، بازی میکردند و همدیگر را هُل میدادند. برخی صبحانۀ خود را میخوردند، ــ که یا از خانه نانِ کره زده شده با خود آورده یا در پیش سرایدارِ مدرسه یک بروتشن خریداری کرده بودند. هوا پُر از گرد و غبار بود، و آدم به زحمت میتوانست نفس بکشد. از میان فریاد یکنواخت و سر و صدا گهگاه یک جیغ نافذ بلند میگشت.
دیمیتری در میان پسرها، جائیکه بیشتر به هم فشار میآوردند بر روی یک نیمکت نشسته بود. او فکر میکرد که تصویر نورانیِ دستها و صورتِ راجیتچکا را در میان ابرهایِ گرد و غبار میبیند. موهای بورش در نور خورشید درخشش ماتی داشت، پرتوهای بامزه رنگینکمان از او منشعب میگشتند، صدایش طنین روشنی داشت، ــ و ناگهان در گرد و غبار تجزیه و ناپدید میگردد.
پسرها یک نفر را بر زمین انداخته و شیشه یک پنجره را شکسته بودند و حالا هورا می‏‌کشیدند.
فریاد آنها تا اتاق معلمین نفوذ میکرد. معلم آردالجون زرججویچ کاروبیزین، کمرنگ، با صورت صاف اصلاح کرده، بلند قد و لاغر آهسته به سمت سالن ورزش میرود. با ظاهر شدن او پسرها کمی ساکت‌تر میشوند. همه از کنار پنجرهای که شکسته شده بود فرار میکنند. اما فوری داوطلبان خائن پیدا میگردند و مقصرین بزودی شناسائی میشوند.
شوماکین، پسری که صورت ککمکیاش همیشه یک حالت نگرانی نشان میداد به سمت دیمیتری میدود و برایش زمزمه میکند:
"بیا کاروبیزین را دست بندازیم!"
دیمیتری خوشحال میپرسد: "چطور؟"
"صدای فیش مار دربیاریم!"
بلافاصله پس از ورود کاروبیزین به راهرو، جائیکه دانشآموزان فشار می‎‎آوردند و لگد میزدند شوماکین و بقیه پسرها که در سالن ورزش باقیمانده بودند شروع میکنند به فیش کشیدن. کاروبیزین برمیگردد و در آستانۀ در توقف میکند. شوماکین که نمیتوانست او را ببیند به فیش کشیدن ادامه میداد.
او در حال مخفی ساختن خود در پشت دیمیتری زمزمه میکند: "تو هم فیش بکش، او ما را نخواهد دید!"
دیمیتری شروع میکند به فیش کشیدن. کاروبیزین نمیدانست که آیا باید برود و یا اینکه باید بماند و اراذل را آرام سازد. برای او هر دو کار بیتفاوت بود. اما او به وسط سالن ورزش میرود، به همه جهات نگاه و احساس میکند که به چنگ آوردن مقصرین غیرممکن است: دانشآموزان وقتی او به آنها نگاه میکرد صلحآمیز با همدیگر صحبت میکردند، و وقتی او نگاهش را به گروه دیگری از اراذل میانداخت فیش کشیده میشد. کاروبیزین ناگهان از خشم سرخ میشود.
دیمیتری در این بین کمی جلو رفته بود. او لبخند میزد و بدون اندیشیدن به آنچه انجام می‌داد فیش میکشید. در این وقت بدنِ کاروبیزین تقریباً به او برخورد میکند.
کاروبیزین با عصبانیت میگوید: "دفتر نمرهات را بده!"
دیمیتری وحشتزده بود.
او تلاش میکند خود را توجیه کند: "من هیچکاری نکردم!"
کاروبیزین در حال فشردن دندانها به هم مصرانه تکرار میکند: "دفتر نمره را بده به من!"
دیمیتری گرفتار گشته در خشمی ناگهانی میگوید: "شما میتونید از بقیه سؤال کنید: من اصلاً فیش نکشیدم."
کاروبیزین با خشم فراوان فریاد میکشد: "دفتر نمره!"
صدایِ کاروبیزین طنینِ جیغِ زیرِ سقف کوتاهی را میداد. دیمیتری برای آوردن دفتر نمره آهسته به کلاس درس میرود، و در حال رفتن میغرید:
"بدون هیچ دلیلی برای آدم یک نمرۀ تنبیهی در دفتر مینویسند!"
کاروبیزین این را میشنود و از خشم میلرزد.
او پشت سر دیمیتری فریاد میکشد: "تو الاغ! حالا چیزی را تجربه میکنی! با دفتر نمرهات بیا به اتاق معلمان."
و کاروبیزین به اتاق معلمان میرود، بدون آنکه به پسرهائی که پشت سرش فیش میکشیدند توجه کند. برای او دوباره همه‌چیز بیتفاوت بود.
VII
دیمیتری به مادر میگوید که باید به یک تمرینِ گروه کُر برود. به این ترتیب او از ساعت چهار تا هشت شب را آزاد بود. او از خانه خارج میشود. اما او اصلاً خوشحال نبود. صدای ناقوس کلیساها که مردم را به عبادت میخواند او را از اندوه پُر میساخت. آسمان مانند یک پارچۀ ژنده آبیِ رنگپریده بر بالای بام خانه‌‏ها آویزان بود و ابرهای خاکستری آهسته به اطراف نقل مکان میکردند.
دیمیتری سردرد خفیفی داشت. او دوباره راجیتچکا را کاملاً واضح در برابر خود میدید، ــ و او فکر میکرد که دختر از تمام انسانها متفاوتتر است. موهایش بر روی پشتش سرازیر بودند. همه‌چیز در پشت بدنٍ شفافش عبور میکرد و او بیحرکت باقی میماند، بدون آنکه جهان را بپوشاند و بدون آنکه در جهان ذوب شود. به نظر میرسید که او از همه‌چیز منزویست. گهگاه به نظر دیمیتری میرسید که دختر کاملاً به او نزدیک میشود و با سر تقریباً سینۀ او را لمس میکند.
او مدتی طولانی و سریع غرق گشته در افکاری که برخلاف ارادهاش به ذهن میآمدند از میان خیابانهای شهرِ بزرگ و غیر دوستانه میگذشت و هیچ احساس خستگی نمیکرد. گردبادی از گرد و غبار، ستونهای دود و ابرهْ خود را در برابر چشمانش به تصویر راجیتچکا شکل میدادند. گردباد آرام میگیرد، دود ناپدید میگردد، ابرها از آنجا دور میشوند، و زندگیِ زشتِ روزمرۀ مشقتبار دوباره در برابرش ایستاده بود.
تصویر شفاف و سبک راجیتچکا یک بار دیگر به نوسان میآید، و دیمیتری فکر میکرد که او را در یک لباس و کفش سفید، با یک روبان سفید بر روی کمربند و با گل سفید به سینه در حال گذر میبیند. دختر با اندامی به شکل نور میگذشت، دختر او را صدا نمیکرد، اما به نظر میرسید که به نوعی با او همدردی دارد، و دیمیتری بدنبال دختر میرفت ...
دیمیتری به یکی از خیابانها وارد میشود. او از راه دور متوجه معلم کاروبیزین میشود که عصبانی مانند همیشه بسیار سریع میرفت. دیمیتری وحشت میکند و به راهروی ورودی اولین خانه هجوم میبرد. در زیر سقفِ طاقدار که با طرحی از نردۀ کمرنگ نقاشی شده بود تاریک بود و هر صدائی را بلند منعکس میساخت. او میخواست صبر کند تا کاروبیزین از آنجا بگذرد. اما اگر معلم متوجه او شده باشد، اگر که او به همین راهرو داخل شود، دیمیتری را بگیرد و به سرش فریاد بکشد، چه باید کرد؟
دیمیتری نمیتوانست دیگر در راهرو بیشتر از این تحمل کند و داخل حیاط میشود. به نظرش میرسید که کاروبیزین در راهرو ورودی خانه است. دیمیتری سریع از حیاط عبور میکند و خود را کنار پلههای ساختمانِ پُشتی مخفی میسازد.
او بلافاصله پس از توقف کردن صدای قدم بر روی سنگفرشهای حیاط میشنودو از پلهها به سرعت بالا میرود، صدای قدمها در پشت سرش بر روی پلهها سخت و منظم طنین میانداحتند، و دیمیتری مرتب از پلهها بالاتر میرفت. از خستگی و وحشت زانوهایش خم میگشتند.
عاقبت به زیر شیروانی میرسد. در قفل نبود. دیمیتری آن را باز میکند و داخل یک دالان تاریک میشود. قدمهائی که او را تعقیب میکردند در آخرین پله توقف میکنند. یک در باز میشود و پشتِ سرِ فردی که داخل می‌ر‌ود دوباره بسته میشود. دیمیتری خود را آزاد و پُر گشته از یک شادیِ ناگهانی احساس میکرد. او پی میبرد که تعقیب کننده نه کاروبیزین بلکه یکی از ساکنین خانه بوده است. دیمیتری از در به بیرون نگاه میکند، و بعد از مطمئن شدن از اینکه دیگر کسی بر روی پله نیست میخواست دوباره پائین برود که ناگهان یک صدای آهسته میشنود. کسی در آن نزدیکی چیزی را میخواند. دیمیتری به اطراف نگاه میکند. او یک در کشف میکند که نیمه‌باز بود و به سمت سقف‌کاذب منتهی میگشت. رگهای نور خاکستری از میان در به دالان میافتاد، و همزمان با نورْ یک صدای روشن، آهسته و سریع از آنجا میآمد.
دیمیتری مدتی در برابر در میایستد، سپس آن را کاملاً باز میکند و داخل انبار زیرشیروانی میشود. او باید خود را کاملاً خم میکرد تا سرش با شاهتیرهای چوبیِ سقف تصادف نکند.
درکنار پنجرۀ انبار یک پیرزن و یک دختر تقریباً پانزده ساله نشسته بودند. پیرزن جوراب میبافت و دختر برایش از رویِ یک کتاب قطور میخواند. آن دو در برابر هم نشسته بودند، پیرزن بر روی یک چمدان کوچک و دختر بر روی یک صندلی تاشو سبُک. نور از پنجره به میان آن دو افتاده و خود را بر روی زانوهایشان نشانده بود. میلهای بافندگی آهسته سر و صدا میکردند و در دستان ماهرِ پیرزن مات میدرخشیدند.
دیمیتری یک قدمِ بزرگ از روی یک شاهتیرِ چوبیِ ضخیم برمیدارد. به نظر میرسید که پیرزن و دختر در اینجا زندگی میکنند: اینجا بسیار مرتب و تمیز جارو شده بود.
دخترِ کمرنگِ نازیبا چشم از کتاب برمیدارد و به دیمیتری آرام و دوستانه نگاه میکند. دیمیتری با تعجب به دختر نگاه میکند. دختر چنان کمرنگ و لاغر بود که در نور نیمه‌تاریک در پشت ستونِ نوری که از پنجره به کتاب میافتاد تقریباً بیاندام به نظر میرسید. ترقوههای ظریف از پوست بیرون زده بودند. دختر یک سارافون و یک پیراهن بر تن داشت که بازوان و شانههایش را نمیپوشاند. سارافونِ سبز کمرنگِ از جنس چلوار برایش کوتاه بود. دستها و پاها زرد بودند، طوریکه انگار از موم فُرم گرفتهاند. دختر گونههائی باریک، یک دهان بزرگ و چشمان خاکستری داشت. موها بور بودند، صاف و باریک بافته شده که تا کمربند میرسید. دختر به ندرت نفس میکشید، مانند فردی بیجان آرام آنجا نشسته بود و به نظر دیمیتری بسیار زیبا میرسید. قلبش فوری خود را به سمت دختر جذب‌گشته احساس میکرد.
دختر با کنار گذاشتن کتاب آهسته اما واضح میگوید: "بشین پسر، استراحت کن. اینطور که میبینم تو خستهای."
دیمیتری بر روی شاهتیر چوبی کنار دختر مینشیند. و همه‌چیز در اینجا به نظرش عجیب میرسید. از آنجا که سقف تقریباً سرش را لمس میکرد بنابراین چنین به نظرش میرسید که انگار خود را در ارتفاع سرگیجهآوری مییابد.
پیرزن میپرسد: "تو از کجا میآئی؟"
دیمیتری گزارش میدهد: "من به پیادهروی رفته بودم، و معلم ما من را دید ــ من در مدرسه تحصیل میکنم ــ بنابراین من فرار کردم و به اینجا رسیدم ... وگرنه او من را به شدت توبیخ میکرد."
پیرزن میگوید: "حقهباز!"
او دوباره شروع به بافتن می‌کند، و طوری آرام آنجا نشسته بود که انگار از خستگی چرت میزند. صورتش بیحرکت بود، تیره و پُر از چین و چروک. پیرزن و دختر بسیار آهسته صحبت میکردند، و به نظر میرسید که صدایشان از راه دور میآید.
دختر میگوید: "باید او استراحت کند، چه اهمیتی برای ما دارد. اسم من دانجا است و اسم تو چیه؟"
"دیمیتری. و نام خانوادگی دارموشیوک."
دختر بدون آنکه لبخند بزند تکرار میکند: "دارموشیوک، و نام خانوادگی ما ولاسوف است."
دیمیتری شگفتزده و خوشحال میگوید: "نه، واقعاً؟ من یک بار معلمی به نام ولاسوف داشتم، او خیلی خوب بود، اما مُرد." و پیرزن را مخاطب قرار میدهد: "و نام شما چیست؟"
پیرزن لبخند آرامی میزند و میگوید: "فقط نگاهش کنید، چقدر دوست دارد آشنائی برقرار کند!"
دانجا بجای او جواب میدهد:
"کاترینا واسیِونا."
دیمیتری میپرسد: "و شماها اینجا چکار میکنید؟"
دانجا توضیح میدهد: "مامان و من اینحا زندگی میکنیم. مامان حالا بیکار است. یکی از آشنایان که اینجا در ساختمان آشپز است ما را به اینجا راه داده، اما خانمِ خانهاش هیچ‌چیز از آن نمیداند."
"و وقتی اینجا لباسِ شسته آویزان میکنند چکار میکنید؟"
دختر آرام پاسخ میدهد: "بعد به یک انبار زیر شیروانی دیگر میرویم."
"اما کجا میخوابید؟"
"اگر ممکن باشد در آشپزخانه، در غیراینصورت اغلب اینجا. وقتی ما شبها اینجا میخوابیم، باید زود برای خواب برویم: ما اجازه نداریم اینجا چراغ روشن کنیم، بخاطر خطر آتشسوزی."
پیرزن میگوید: "حتی آدم اجازه ندارد یک چراغ کوچک مقابل تصویر قدیس روشن کند."
در گوشه انبار تصویر یک قدیس آویزان بود، اما بدون چراغ کوچک در مقابل آن. تصویر چون در ارتفاع بسیار کوتاهی آویزان بود عجیب به نظر میرسید.
دانجا میگوید: "مهم نیست، شبها اینجا ستارهها نور به داخل میتابانند. هر ستاره مانند یک چراغ کوچک از کریستال است."
دختر چشمان آرام و شادش را به سمت پنجره نشانه میگیرد و با دستِ لطیفش به آنجا اشاره میکند. دیمیتری اشارۀ دست او را دنبال میکند، نگاهش به کنار پنجره میرود و به آسمانِ نزدیک و شفاف نگاه میکند و قلبش از شادی میلرزد.
او آهسته میگوید: "آسمان در اینجا چه نزدیک است!" و به دانجا نگاه میکند.
دختر آنجا نشسته بود، با دستهای روی هم قرار داده شده بر زانو، آرام و مانند افراد بیجان. نگاه دیمیتری دوباره به سمت پنجره میرود.
یک آسمانِ نزدیکِ خالی ... و در فاصلۀ دور بامها و دودکشهای فراوان ... و همه‌جا بسیار ساکت بود، طوریکه انگار در آن نزدیکی هیچکس نیست و هیچکس نفس نمیکشید. بسیار وحشتناک ساکت!
دیمیتری نگاهش را از پنجره دور میسازد. آن دو ساکت آنجا نشسته بودند. سر و صدای آهستۀ میلهای بافتنی مانند وزوز یک مگس طنین میانداخت. دیمیتری ناگهان کمی احساس ترس میکند. پیرزن و دختر به او نگاه میکردند.
دیمیتری میگوید: "اینجا در پیش شما چه ساکت است!"
آن دو سکوت میکنند. این دیمیتری را گیج میساخت. او تجسم میکرد که اینجا در شب چه وحشتناک باید باشد. تاریکی در گوشههای انبار کمین کرده بود. سقف گهگاه جرنگ جرنگ میکرد، طوریکه انگار کسی با قدمهای سبُک بر روی آن میدود. از روی پلهها گاهی انعکاس صدای قدمها طنین میانداخت و صدای بستن درها بالا میآمد.
دیمیتری میپرسد: "آیا شماها اصلاً نمیترسید؟"
دانجا دوستانه میپرسد: "از چه‌کسی، تو پسر احمق؟"
دیمیتری شرمنده لبخند میزند و میگوید:
"از جنها."
دانجا لبخندِ آرامی میزند و پاسخ میدهد: "جنها به ما آسیبی نمیرسانند. اما از سرایداران باید از خود مراقبت کنیم که ما را بیرون نکنند، و همچنین از صاحبخانهها. اگر آنها بخواهند کسی را بیرون کنند بنابراین آدم نمیتواند دیگر با هیچ جادوئی بر علیه آنها کاری انجام دهد."
پیرزن میگوید: "و وقتی آدم میخواهد شب را در پناهگاهِ شبانه بگذراند بنابراین باید فوری برای هر نفر پنج کوپک بپردازد، هر شب ده کوپک برای ما دو نفر، گفتنش آسان است!" و صدایش ناگهان وحشتزده طنین میاندازد.
دیمیتری میگوید: "شما احتمالاً بزودی یک کار پیدا خواهید کرد. سپس میتوانید از اینجا اسبابکشی کنید."
پیرزن آه میکشد و میگوید: "هرچه خدا بخواهد، هرچه خدا بخواهد!"
دیمیتری مدتی سکوت میکند و میاندیشد که با چه‌چیز میتواند دانجا و مادر دانجا را دلداری دهد. او از خود میپرسید: "آیا باید برایشان ماجرای راجیتچکا را تعریف کنم؟"
VIII
دیمیتری پس از مدت کوتاهی اندیشیدن شروع میکند: "اگر شماها میدانستید که من به تازگی چه دیدم."
و او از راجیتچکا تعریف میکند. دانجا میلرزید و او را با چشمان وحشتزده نگاه میکرد. هنگامیکه دیمیتری به پایان میرسد، دختر با وحشتی در چشم و در صدا میگوید:
"زن بیچاره، او حتماً خیلی غمگین است!"
دیمیتری با تعجب میگوید: "منظورتون مادر دختر است؟"
دانجا ساکت سرش را تکان میدهد.
دیمیتری پاسخ میدهد: "مادر خودش مراقب نبود، مادر خودش مقصر بود! اما دختر میتواند آدم را واقعاً متأسف سازد ... این خیلی وحشتناک است!"
او مچاله میشود: او ناگهان درد خفیفی در گردن احساس میکرد.
دانجا میگوید: "من اصلاً به دختر فکر نمیکنم، خدا او را پیش خود برده و از گناهان نجات داده است، او در حال خندیدن و بازی کردن مُرده است. مادر چطور میتوانست از او مراقبت کند؟ او باید برای بدست آوردن نانشان کار میکرد! ..."
پیرزن حرف او را قطع میکند: "آدم نمیتواند با داشتن قوز درآمد زیادی کسب کند. آدم نمیتواند پرستار بچه داشته باشد. فقط خدا از فرزندان ما محافظت میکند. و وقتی خدا بچهای را پیش خود میبرد، بنابراین اراده مقدس او است. زندگی ما چه است؟ ما زندگی نمیکنیم، ما فقط زجر میکشیم."
دیمیتری چشمهایش را میبندد و دوباره راجیتچکا را در برابر خود میبیند. دختر لبخند می‌زد و در حالت نوسان دستهای سفیدش را بسوی او دراز کرده بود. صورتش از سعادت میدرخشید. رنگپریده و آغشته به خون بود اما هیچ دردی نداشت. موی بور فرفریاش مانند اَنگُم رایحه شیرینی میداد.
دانجا در حال نگاه کردن به آسمان کمرنگ آهسته میگوید: "ما انگار در رویا زندگی میکنیم. و ما نمیدانیم که برای چه زندگی میکنیم. ما حتی نمیدانیم که آیا اینجا هستیم یا نه. فرشتهها یک رؤیای وحشتناک خواب میبینند، و این تمام زندگی ما است."
دیمیتری به دانجا نگاه میکرد و با خوشحالی و فروتنی لبخند میزد. او حالا احساس میکرد که مُردن اصلاً دردی ندارد: آدم فقط نیاز دارد همه‌چیز را با فروتنی بپذیرد.
او آهسته میگوید: "اما راجیتچکا امروز بر من ظاهر شد."
دانجا نفس عمیقی میکشد، و دیمیتری با شادی فراوان به خودش میگوید: راجیتچکا نفس میکشد! اما او بلافاصله نظرش را عوض میکند و درک میکند که دانجا نفس کشیده بوده است.
دانجا به او توصیه میکند: "خب دعا کن!"
دیمیتری میپرسد: "برای راجیتچکا؟"
دانجا میگوید: "برای خودت. راجیتچکا در هرحال وضعش خوب است." و چهرهاش در یک لبخندِ غمگین و شاد میدرخشید.
دیمیتری مدتی ساکت میماند و سپس شروع میکند به صحبت کردن در باره معلمهایش، که چطور او از آنها وحشت دارد و چطور آنها بر سرش فریاد میکشند.
"و چطور گاهی یک چنین معلمی میتواند ناگهان ظاهر شود! من از میان خیابان میگذرم، به هیچ‌چیز فکر نمیکنم، و ناگهان یکی آنجا ایستاده است و بر سرم فریاد میزند!"
دیمیتری دستهایش را حیرتزده از هم باز میکند و میخندد. او حالا مانند آنها آرام صحبت میکرد، و آنها میشنیدند که او چه میگوید: آنها به صحبت کردن آهسته عادت کرده بودند.
دانجا میگوید: "من هم به مدرسه رفتهام، تا کلاس دهم دبیرستان. حالا دیگر به آنجا نمیروم. اگر خدا بخواهد دیرتر برای شش ماه به مدرسه خواهم رفت و امتحان معلمی خواهم داد. بعد جائی در یک روستا معلم میشوم و مامان را با خود میبرم."
پیرزن عصبانی میگوید: "بله به این خاطر است، زیرا ما چیزی برای پوشیدن نداریم؛ اگر این خسیسهایِ ما حداقل با یک دامن به ما کمک میکردند!"
دانجا آرام پاسخ میدهد: "ما بدون آنها هم زندگیمان را میگذرانیم" و برای دیمیتری توضیح میدهد: "منظور مادرم یکی از خویشاوندانمان است، شوهرش یک شغل خوب دارد. اما آنها پول‌شان را خودشان احتیاج دارند: آنها دارای فرزند هستند."
پیرزن تحریک گشته میگوید: "اما زمانی که آنها نیازمند بودند من به آنها کمک کردم، و من و دانجا اغلب خودمان کم داشتیم. اما من برای نیازهای مردم غریبه بسیار حساس هستم. و حالا او ناگهان همه‌چیز را فراموش کرده است. این چیزی است که من را عصبانی میکند. آیا این وحشتناک نیست؟ به محض اینکه انسان خوب کسب درآمد کند بعد فقط به خودش فکر میکند."
دیمیتری میپرسد: "آیا میخواهید یک بار پیش آنها بروید؟"
پیرزن در حال لبخند زدن عصبانی پاسخ میدهد: "من به تازگی با دخترم آنجا بودم، آنها خیلی خوب از ما استقبال کردند، من نمیخواهم این را انکار کنم." و به گزارش خود ادامه میدهد: "مهماننوازی حتی بسیار زیبا بود. چه‌چیزهائی که به روی میز آورده شد! اما وقتی ما رفتیم، حتی به ما یک پارچۀ کهنه هم ندادند!"
دانجا با اندکی سرزنش میگوید: "مامان!"
پیرزن بدون آنکه به دانجا گوش کند ادامه میدهد: "آنها می‌دانند که خواهر تنیشان از تنگدستی رنج میبرد اما آنها نمیتوانند با پنج یا ده روبل به ما کمک کنند! آنچه جلوی ما گذاشتند شاید ده روبل ارزش داشت، و ما از گرسنگی در حال مُردنیم."
دانجا کمی بلندتر و مصرانهتر میگوید: "مامان!"
پیرزن شکایتهایش را مینالید و در این حال خم گشته بر روی میلهای بافتنی طوریکه انگار در حال نیمه چرت است مشغول بافتن بود.
پیرزن میگوید: "همه‌چیزی را که ما داشتیم گرو گذاشتیم و فروختیم! این یک طاعون است! بله، وقتی آدم در زندگی شانس نداشته باشد ... آنها اغلب ما را دعوت میکنند: آنها میگویند، بیا پیش ما، ما همیشه خوشحال میشویم که تو و دانجایت اینجا بیائید، زیرا ما شماها را دوست داریم و شماها را تحسین میکنیم. آنها همیشه اینطور صحبت میکنند. نه، واقعا! اگر تو واقعاً من را دوست داری پس لطفاً آن را نشان بده! نه، این دوست داشتن نیست، این فقط ریاکاری است."
یک خاطرۀ تاریک از ذهن دیمیتری عبور میکند: آیا او در گذشته شکایت یکسانی را از کسی نشنیده بود؟
دانجا مستقیم و بیحرکت آنجا نشسته بود، انگشت دستها را فرو کرده درهم و قرار داده بر روی زانو، چشمها نیمه‌بسته، و به نظر میرسید که چُرت میزند. آرامشِ صورتش که توسط آخرین پرتوهای خورشید روشن شده بود حالتِ صلحآمیزِ چهرۀ راجیتچکا را به یاد میآورد.
دیمتری میپرسد: "و اگر کاری پیدا نکنید؟"
پیرزن با ناآرامی در صدا میگوید: "چطور نباید کاری پیدا کنم! خدا نکند!"
دانجا آرام اضافه میکند: "خدای مهربان ترتیب آن را خواهد داد، و اگر او بخواهد ما را پیش خود خواهد برد. ما اغلب فکر میکنیم که دیگر هیچ چارهای نداریم و وقت رفتن کاملاً نزدیک است."
دانجا با دستِ لطیفِ کمرنگ به آسمانِ در حالِ غروب اشاره میکند. دیمیتری به سمت پنجره به بیرون نگاه میکند. پیرزن همچنان مینالید. دانجا او را با چشمان روشنش جدی نگاه میکند و میگوید:
"مامان، شکایت نکن! خدا با آنها باشد، ما هم بدون آنها زندگیمان را میگذرانیم."
پیرزن با بالا بردن صدایش عصبانی میگوید: "و تو به من یاد نده. من حدس میزنم مدتهاست که ادبت نکردهام!"
دانجا آرام پاسخ میدهد: "مامان، بنابراین تو باید خشمت را سر من خالی کنی و نه اینکه آنها را سرزنش کنی."
پیرزن فوری آرام میگیرد، صلحآمیز و البته هنوز کمی بد خُلق میگوید:
"خدا برای هر فرد مجازات خود را دارد. مردم ثروتمند فرزندان بیتربیتی دارند که به اندازه کافی نگرانشان میسازند. من اما فقط یک کبوتر مهربان دارم که نمیتوانم حتی عصبانیتم را سرش خالی کنم."
دانجا لبخند میزد، و چهرهاش ناگهان از شادی میدرخشید. دیمیتری فکر میکرد:
"راجیتچکا فقط میتواند اینطور لبخند بزند!"
و این قلبش را خوشحال میسازد.
دانجا میپرسد: "دیمیتری، میخواهی که من به تو عکسهایم را نشان دهم؟"
دیمیتری میگوید: "آره، آنها را به من نشان بده."
دانجا بلند میشود ــ او کمی بزرگتر از دیمیتری بود ــ، در حال خم کردن خود در زیر سقف کوتاه به گوشه انبار میرود، مدتی در چمدان میگردد و بزودی با یک پوشه برمیگردد. پوشه قدیمی بود، با گوشههای شکسته، و روبانهائی که به دور پوشه گره زده شده و کاملاً شکننده بودند. دانجا اما آن را با دقت فراوان در دست نگاه داشته بود و به آن چنان نگاه میکرد که دیمیتری فوری به خود میگوید که او حتماً ارزشمندترین و عزیزترین چیزهایش را در آن نگهداری میکند. دانجا بر روی شاهتیر چوبی در کنار دیمیتری مینشیند، بار را بر روی زانو قرار میدهد، روبانها را آهسته باز میکند و پوشه را با لبخندی شاد میگشاید. پوشه حاوی تصاویر زرد گشته، تا حدودی پاره شده از مجلات مصوّر قدیمی بود. دانجا با انگشتان ظریف کمرنگش آنها را ورق میزند. او بیشتر از همه عکس زرد گشته و کاملاً پاره‌ای را جستجو میکرد ــ آن یک عکسِ حکاکی بر چوب از یک نقاشی قدیمی بود ــ و پس از یافتنْ آن را بدست دیمیتری میدهد.
دانجا با اطمینان میگوید: "عکسها خوب هستند! من آنها را بجای عروسک دارم. من آنها را خیلی دوست دارم."
دیمیتری به دختر نگاه میکند. دختر با شرمندگی چشمهایش را پائین انداخته بود و بر روی گونههایش ناگهان ردی از سرخی کمرنگ قرار داشت. دیمیتری به عکس نگاه میکند. عکس در مقابلش مانند در مه از هم جدا میشود. یک احساس تلخ گلویش را غلغلک میداد. این مانند همدردیای دردناک بود. دیمیتری عکس را میاندازد، صورتش را با دستها میپوشاند و شروع میکند به گریستن، او خودش هم دلیل آن را نمیدانست.
دانجا در حال خم شدن به سمت او میپرسد: "چه شده عزیزم؟"
دیمیتری در حال گریستن زمزمه میکند: "راجیتچکا!"
دانجا دستش را بر روی شانه او قرار میدهد. دیمیتری خود را به او میچسباند، او را درآغوش میگیرد و در حالیکه خودش به تلخی میگریست قطرات خاموش اشگهای دانجا را بر روی گونههایش احساس میکرد.
دانجا آهسته میگوید: "دیمیتری، ناراحت نباش. میخواهی برایت یک ترانه کوتاه بخوانم؟"
و دانجا با ترانه کوچکش او را تسلی میدهد ...
IX
هنگامیکه او از نزد خانواده ولاسوف میرود شب شده بود. آن بالا در انبار زیرشیروانی هنوز نور کمی وجود داشت و کلمات مورد اعتماد در سکوت به صدا آمده بود، اما در پائین هوا سریع تاریک میگشت و مردم چراغها را روشن میکردند.
همه‌چیز غیرواقعی و مانند شبح به نظر میرسید.
شعلههای گاز در فانوسها ساکت میسوختند؛ گاریها بر روی سنگفرشها خروشان میراندند. ویترین مغازهها روشن میدرخشیدند؛ انسانهای زائد و زشت بدون آنکه توقف کنند میگذشتند و با چکمههای خود بر روی پیادهروهای سنگی سر و صدا راه میانداختند. دیمیتری عجله بزرگی داشت. زنگِ ترامواهائی که توسط اسب کشیده میگشتند و فریاد درشکهچیها او را گاهی از جهانِ تصاویر رویائیِ در نوسان بیدار میساختند که در برابر او از چیزهای خاموش در نوری نامطمئن و مهآلود دوباره زنده میگشتند.
انسانها اصلاً مانند انسان دیده نمیگشتند: او الهههای دریائی با چشمان فریبنده را میدید، با چهرههای عجیب سفید رنگ و خندۀ آهسته؛ اندامهائی با لباس سیاه، بدجنس و شیطانی را می‌دید که به نظر میرسید از جهنم به بیرون تف شدهاند؛ جنها در دروازهها کمین کرده بودند، و کسان دیگری هم هنوز بودند، اندامهای راست قامتی که مانند گرگها دیده میگشتند.
دیمیتری میخواست دانجا را تصور کند، اما تصویرش با تصویر راجیتچکا در هم مخلوط میگشت، با وجود آنکه او میدانست دانجا چهرهای کاملاً متفاوت دارد. و ناگهان او تردید داشت: شاید دانجا هم یک آفریدۀ تخیلش بوده باشد؟
او فوری به خود میگوید: نه، دانجا زنده است و همچنین یک مادر دارد. اما پیرزن چطور دیده میگشت؟
دیمیتری میتوانست تک تک حرکات پیرزن را به یاد آورد ــ شکافهای عمیق چین و چروک در صورت را، موهای سفید زیر روسری را، گونههای فرو رفته را، دهان بزرگ و دستهای لرزانِ چروکیده را ــ، اما نمیتوانست موفق شود یک تصویر کامل خلق کند.
هنگامیکه دیمیتری در هوای نیمه‌تاریک شب از پلهها بالا میرفت راجیتچکا را میبیند. راجیتچکا به سرعت از پای پلهها در حال رفتن بود و آرام به او لبخند میزد. او شفاف بود، و همه‌چیز در اطراف با ظهورش بدون تغییر باقی‌میماند. راجیتچکا ناپدید میگردد، و دیمیتری نمیتوانست درک کند که آیا دختر را واقعاً دیده و یا فقط به او فکر کرده است.
X
دیمیتری صبح روز بعد نیمساعت زودتر از همیشه از خانه خارج میشود. تازگیِ صبح او را خوشحال میساخت. خورشید خیلی درخشان نبود، و یک حجابِ به زحمت قابل رویت از مه بر روی افقِ باریکِ شهر قرار داشت. انسانهای زیادی با چهرههای نگران سریع میگذشتند، و اولین پسرهای دانشآموز خود را در خیابانها نشان میدادند. دیمیتری در اولین گوشه خیابان میپیچد و بجای رفتن به مدرسه به طرف دیگری میرود. او عجله میکند تا با همشاگردیها و معلمانش برخورد نکند.
او دیروز به مسیر اصلاً توجه نکرده بود، اما مسیر کاملاً خودبخود در ذهنش ثبت شده بود. دیمیتری خیلی زود به محلی میرسد که دیشب از آنجا به خانه بازگشته بود. او احساس میکرد که این مسیر صحیح است، و او به دانجا و مادر دانجا فکر میکرد.
او فکر میکرد: "بیچارهها! آنها احتمالاً مدتی طولانی بیکار هستند و در انبار زیرشیروانیشان گرسنگی میکشند. به این خاطر آنها اینطور کمرنگ هستند، دانجا کاملاً زرد شده است، پیرزن بر روی وسائل بافتنی طوری خم میشود که انگار خوابیده است، و هر دو چنان آهسته صحبت میکنند که انگار چُرت میزنند و یا خوابیدهاند."
خیابانها، خانهها و سنگفرشها، فاصله دور مهآلود، همه‌چیز هنوز در خواب بود. آدم این تصور را داشت که همۀ چیزها میخواهند خواب را از خود تکان دهند و قادر به این کار نیستند، که انگار چیزی مرتب آنها را به زمین فشار میدهد. فقط دود و ابر گهگاهی از چرت زدن بیدار میگشتند و به بالا صعود میکردند.
از میان سر و صدای گاریها و صداها گاهی صدای راجیتچکا طنین میانداخت: صدا بلند میگشت و دوباره ساکت میشد. نفس راجیتچکا گاهی مانند یک بادِ آرام صبحگاهی بر او میوزید. او دوباره راجیتچکا را زیبا و از نور در برابر خود میدید. تصویر سبک و مهآلودش در پرتوهای کم نورِ آفتاب و در نورِ مایل به آبیِ صبح در نوسان بود ...
دیمیتری چنان سریع راه میرفت که سرش به سقف یک بالکن برخورد میکند. از درد رنگش میپرد. اما او لبخند میزند و به رفتن به سوی خانواده ولاسوف ادامه میدهد.
دانجا در کنار پنجره موی بورش را دم اسبی میبافت. مادر و دختر مانند دیروز در مقابل هم نشسته بودند. مادر در حال بافتن بود، و میلهای بافتنی در میان دستهای عجولش آهسته سر و صدا میکردند. مادر نافذ به دیمیتری نگاه میکند و میگوید:
"دوست دیروزیمان صبح خیلی زود پیشمان آمده است!"
دانجا میگوید: "دیمیتری، اینجا آدم باید خیلی مواظب باشد. آیا به مدرسه میروی؟ بشین، استراحت کن، اگر هنوز وقت داری."
پیرزن زمزمه میکند: "ما محل سکونت زیبائی اینجا داریم، در ابتدا ما هم هرلحظه سرمان به جائی برخورد میکرد."
پرتوهای خورشید از پنجره به داخل میتابیدند. یک ستون گرد و غبار در خورشید میدرخشید. ذرات ریز گرد و غبار در تمام رنگهای رنگینکمان سو سو میزدند. تاریکی در گوشههای انبار اردو زده بود. دیمیتری بر روی شاهتیر نشسته و به دستهای باریک و زیبای دانجا نگاه میکرد. صورت دانجا خسته به نظر میرسید، و چشمان خاکستری‌اش غمگین نگاه میکردند. او آرام و آهسته صحبت میکرد. دیمیتری گوش سپرده بود و بدون آنکه به کلماتش توجه کند از صدایش شاد میگشت، ناگهان پیرزن میگوید:
"خب، دوست عزیز، آیا وقتش نرسیده به مدرسه بروی؟"
دیمیتری در حالیکه سرخ شده بود با لکنت میگوید:
"من ترجیح میدم برای مدتی اینجا بمانم، من مایل نیستم به مدرسه برم."
پیرزن آرام پاسخ میدهد: "مهم نیست که دوست داشته باشی یا نداشته باشی، اما باید به مدرسه بری!"
دانجا میگوید: "دیمتری، حق با مامان است، بدو برو مدرسه. وگرنه دیر میشود: نگاه کن خورشید چقدر بالا آمده است!"
دیمیتری اصلاً به این فکر نکرده بود که در اینجا به او مدتی طولانی اجازه نشستن نخواهند داد. او شرمنده خداحافظی میکند و خارج میشود. در حالیکه در دالانِ تاریک پایش را به زمین میکشید ناگهان در میان چوبها یک شکاف مییابد و کتابهایش را داخل آن میگذارد.
هنگامیکه او در خیابان بود؛ احساس میکرد که اصلاً به تمام چیزهائی که او را در این شهر بزرگِ غیردوستانه احاطه کرده بود احتیاج ندارد ــ خیابانهای طولانی با خانههای بزرگ، انسانها، سنگها، هوا و سر و صدای خیابان ــ. اینجا بسیار کسل‌کننده است و او باید از میان خیابانها برود و خوب مراقب باشد تا به یکی از معلمان یا همشاگردیهایش برخورد نکند ...
دیمیتری شگفتزده به خود میگوید: دانجا نمیخواهد که من از مدرسه فرار کنم! او واقعاً عجیب است! این برای راجیتچکا کاملاً بیتفاوت است که من چطور هستم: که آیا به مردم دروغ بگویم یا نه. و وقتی اصلاً یک غم و اندوه وجود داشته باشد، بنابراین این غم و اندوه راجیتچکا نیست، بلکه غم و اندوه دورادورِ راجیتچکا است.
یک بارانِ سبک بر روی شهر مانند گریستن بخاطر راجیتچکا میبارید. اما بعد از نیمساعت دیگر اثری از آن نبود ...
دیمیتری به بازار بزرگِ خالیِ حومه شهر رسیده بود که با سنگهای بزرگی سنگفرش شدهاند. در میان بازار یک ردیف تیرهای سیاهرنگِ فانوسِ خیابانی قرار دارد. در اطراف انبارهای ساخته شده از آجرهای قهوهای رنگ، نردهها و خانههای کوچک سنگی و چوبی قرار دارند. در گوشۀ بازار یک خانۀ کوتاهِ یک طبقۀ زرد رنگ با پنجرههای کوچک خود را بالا میکشد. سقف از آهن است و قرمز رنگ گشته. در بازار سه پلۀ کوچک به یک در منتهی میشود که بر بالای آن یک تابلوی سفید رنگ آویزان است که با رنگ سیاه بر رویش نوشته شده: "پناهگاهِ خوابِ شبانۀ شمارۀ دو دولتی."
دیمیتری آنجا ایستاده بود و با دقت به این ساختمان زشت نگاه میکرد.
او در حالیکه به نوع عجیب و غریبی راجیتچکا و دانجا را با هم اشتباه گرفته بود فکر میکرد: در این خانه شاید راجیتچکا و مادرش هم مجبور شوند شب را بگذرانند، برای پنج کوپک در شب. افکار سنگین به او فشار میآوردند. و چه‌کسی دوست دارد شبها، وقتی آنجا بوی عرق و کثافت میدهد، در پشت این دیوارهای خام بر روی تختهای چوبی کثیف و چسبناک بخوابد؟ جائیکه اراذل مست میخوابند، اراذلی مانند این مردِ کاملاً ضعیف و ژندهپوشی که در کنار در میخانه ایستاده و با چشمان چرک کردۀ ابلههانهاش به روبروی خود خیره شده و با تلاش به چیزی فکر میکند. و در چنین جائی باید راجیتچکا شب را بگذراند!
دیمیتری نگاهش را از مرد مست برمیگرداند و دوباره به دیوار کثیف زرد رنگ میاندازد. او فکر میکرد که در پشت دیوارها تختخوابها را میبیند. آنها خالیاند. تنها راجیتچکا بر روی تختههای برهنه دراز کشیده است؛ او خود را مانند یک کاموا درهم پیچیده و مشتهای کوچکش را به زیر سر برده بود، موهای فرفری بر روی تختهها به پائین آویزان بودند، و تختهها چنان برایش سفت و سخت بودند که او به دهان کوچکش یک ژست در حال گریه داده بود ...
XI
دیمیتری در قایق نشسته بود. او میخواست بگذارد او را به آن سوی ساحل ببرند و سپس از آنجا از روی پُل برگردد. رودِ گستردۀ اسنوف قایقِ قرمز رنگ شده را اندکی تاب میداد، و یک باد سبک آب را میچرخاند. خورشید خود را مانند یک خط گستردۀ براق، متحرک و خوشحال در رود منعکس میساخت؛ نگاه کردن به آن چشم را به درد میآورد. بجز دیمیتری چهار مسافر دیگر هم در قایق نشسته بودند: دو دختر جوانِ خردهبورژوا با روسریهای رنگارنگ، چاق، با گونههای سرخ، پُر حرف و شوخ؛ یک پیرمرد اخمو و یک پسر جوان مو بور با یک کلاه سفت و سخت که مدام با دو دختر جوان لاس میزد، اما یک صورت شرور با چشمان چپ و لبهای نازک داشت. قایقران قوی هیکل، با ریش سیاه و پیراهن صورتی رنگ ساکت و تنبل پارو میزد. کشتیهای بخاری که مردم را برای تفریح آورده بودند به شهر میبردند و از شهر عده دیگری را به روستا برمیگرداندند. گهگاهی یک یدککش سیاه با باری از شاهتیرهای زمخت ظاهر میگشت. وقتی قایق از روی موجی که کشتیهای بخاری ایجاد میکردند به پائین بر روی سطح آب سقوط میکرد قلب دیمیتری از کار میافتاد، و این احساسِ سرگیجه اصلاً نامطبوع نبود.
دیمیتری انتظار میکشید. به نظر می‌رسید که در تابشِ باشکوهِ خورشید و در روزِ شاد یک نویدِ مطمئن قرار دارد. او انتظار میکشید، و روحش آماده بود که معجزه را در کمال عبادت و احترام دریافت کند.
کسی آهسته آرنج او را لمس میکند. این شادی! ... اما نه، این راجیتچکا نبود: او فقط دختر خردهبورژوایِ جوان بود که تخمه آفتابگردان می‌شکاند و پوستهایش را در آب میانداخت.
دیمیتری دوباره به خطوط درخشان بر روی آب نگاه میکند. راجیتچکا خود را به قایق نزدیک میساخت. دیمیتری از خود میپرسید: آیا مگر او زنده است؟ و سپس فوری به خود میگوید: بله، او پس از مرگ زنده شده است. چه اهمیتی دارد که او را دفن کرده و فراموش کردهاند؟! در این وقت دختر خود را در درخششی باشکوه نزدیک میکند، سفید، جدی، و هیچ‌چیز بجز او وجود ندارد. او یک لباس عروس بر تن دارد، یک حجاب سفید که با گلهای سفید و برگهای سبز تزئین شده است. موها تا کمر به پائین آویزان، او کاملاً سبک است، مانند از مه بافته گشته.
دیمیتری زمزمه میکند: "راجیتچکا!" و سعادتمندانه لبخند میزند.
راجیتچکا میخندد و میگوید:
"من دیگر راجیتچکا نیستم، من بزرگ شدهام. اسم من حالا راجا است، زیرا که من در بهشت زندگی میکنم."
صدایش طوری بود که انگار باد و آب سیمهای موسیقیِ نقرهای را به طنین انداختهاند. دیمیتری اما نمیتوانست درک کند که کلماتی را که میشنید راجیتچکا واقعاً میگفت یا اینکه او فقط آن را تصور میکرد و راجیتچکا کاملاً چیز دیگری میگفت. راجیتچکا، تشکیل شده از نور و رنگ‌های مختلف خود را در حال تکان دادن سر و لبخند زدن در پرتوهای روشن خورشید دور میساخت. سپس شروع میکند به سوختن و تبدیل گشتن به گلولۀ طلائی درخشانی که خورشید را به یاد میآورد، اما چشم را بیشتر خوشحال میساخت. گلوله مرتب کوچکتر میگشت، و بزودی خود را به یک نقطۀ درخشنده تبدیل میکند، و این هم خاموش می‌‌گردد. همه‌چیز مهآلود و تاریک میشود، و ناگهان خورشید کدر میتابد.
XII
دیمیتری آهسته از پلهها بالا میرود، کتابهایش را از شکاف تختههای کفِ دالان بیرون میکشد و در انباری زیرشیروانی ظاهر میشود، طوریکه انگار تازه از مدرسه برگشته است. دانجا و مادرش مانند دیروز در برابر هم نشسته و حالا هر دو در حال بافتن بودند، و میلهای بافتنی در دستهای سریعشان سر و صدا میکرد.
دیمیتری میگوید: "سلام راجا!"
دانجا با چشمانش که به اندازۀ چشمان راجا روشن بودند به او نگاه میکند و پاسخ میدهد:
"من دانجا هستم."
دیمیتری سرخ میشود و شرمنده میگوید:
"من اشتباه کردم. دانجا تو مانند راجیتچکا دیده میشوی."
دانجا سرش را آهسته تکان میدهد. بلند میشود، وسائل بافتنی را بر روی میز میگذارد، به کنار پنجره میرود و صدا میزند:
"دیمیتری!"
دیمیتری به سمت او میرود. دانجا دستش را بر روی شانه او میگذارد و آهسته میگوید:
"آدم از اینجا آسمان را میبیند. آسمان خیلی قشنگ است!"
دیمیتری با شادی لمس کردن دستش توسطِ دست دانجا را احساس میکرد. او با خود فکر میکرد: "راجیتچکا روزی کوچک بود، اما او رشد میکند!"
پیرزن میغرد: "خبر خوب کم است! ما میتوانیم برایت خبرِ خوب کم تعریف کنیم: جیغ‌جیغو اینجا بود و چنان به سرمان فریاد کشید که تقریباً کر شدیم."
دانجا دوباره مشغول بافتن میشود و به دیمیتری آرام توضیخ میدهد: "سرایدار اینجا بود."
دیمیتری مبهوت و وحشتزده میپرسد: "خب بعد؟"
پیرزن میگوید: "او آمد اینجا و فریاد زد: گم شوید! اما ما باید کجا برویم؟ من مایلم فقط یک چیز را بدانم: ما باید کجا برویم؟ ما که خانه نداریم."
اشگ از چشمان پیرزن می‌ریزد و مانند مادر راجیتچکا بسیار سرخ و چروکیده میشود. دانجا مستقیم و رنگپریده آنجا نشسته بود و به مادرش نگاه میکرد، در حالیکه میلهای بافتنی در دستان سریعش آهسته سر و صدا میکردند. دیمیتری میدانست که قلب دختر بخاطر مادرش به درد آمده است. اما او هیچ همدردی احساس نمیکرد، و او با همان بیتفاوتی دردِ شدید در شقیقهها و اندوه ساکتِ دانجا را احساس میکرد.
پیرزن گریان و در حالیکه میلهای بافتنی در دستان لرزانش سر و صدا می‌کردند میگوید: "خدای من! مردم باید ببینند که ما را فقر مجبور به چنین کاری کرده است!"
دیمیتری هنوز مدتی ساکت آنجا مینشیند و سپس به خانه میرود.
XIII
دیمیتری دوباره تصمیم میگیرد به مدرسه نرود. او برای غیبت قبلیاش از نازاروف یک صفحه تمیز برای دفتر نمرهاش خریده بود. حالا فقط لازم بود که نوشتۀ "غیبت بخاطر بیماری" دستخطِ خانم خانه جعل شود: مادرش آزینجا، نه میتوانست بخواند و نه بنویسد، و یادداشت و امضاء کردن در دفتر نمرۀ دیمیتری توسط خانم خانه انجام میگرفت. نازاروف به عهده میگیرد که این صفحه و دفتر نمرۀ دیمیتری را پیش یکی از دوستانش که در جعل دستخطِ دیگران بسیار ماهر بود ببرد و فردا آن صفحه و دفتر نمره را برگرداند.
دیمیتری روز را برای خود به این ترتیب تقسیم میکند: صبح به پیادهروی خواهد رفت، سپس به خانه برمیگردد، نهار میخورد، بعد از نهار به مادر میگوید که او باید دوباره در یک تمرینِ گروه کُر شرکت کند، و بعد بجای رفتن به تمرین گروه کُر پیش دانجا میرود. او صبح به سمت گورستان میرود.
در کلیسای گورستان اجساد قرار دارند و بوی جسد غالب است. دیمیتری بر روی زمینِ با سنگِ فرش شدۀ مقابل محراب زانو میزند و دعا میکند. ابرهای آبی صمغ به بالا صعود میکنند و کلیسا را پُر میسازند. راجا در کنار محراب، نیمه‌شفاف و سبک بالا و پائین میرود. راجا از شادی میدرخشد. او لباس سفید بر تن دارد، بازوانش لختاند، موهایش در رشتههای پهنِ روشن تا کمر آویزان است. یک گردنبند مروارید به گردن دارد، و همچنین وسیلۀ تزئین رویِ سرش هم مرواریددوزی شده است. هیچ موجود زندهای مانند او چنین سفید رنگ و زیبا نیست.
راجا با چشمهای سیاه، شاد و همزمان جدی به دیمیتری نگاه میکند، و دیمیتری آرزوی مُردن را احساس میکند. آیا راجا خودِ مرگ نیست. مرگ زیبا! بنابراین برای چه او باید هنوز زنده باشد؟
صدای راجا بسیار روشن و واضح شنیده میشود. دیمیتری نمیشنید که راجا چه میگوید. او با اشتیاق انعکاس کلماتِ راجا را در درون خود گوش میدهد، و از میان رنجِ ناشی از سردردْ کلمات آهستۀ نرم دمیده گشتۀ او را میشنید:
"نترس!"
او خوشحال است که همه‌چیز مانند چشمهای راجا سیاه خواهد گشت، که همه‌چیز آرام خواهد گشت ــ دردها، دلتنگی و ترس. او باید مانند راجا بمیرد و مانند او باشد.
این بسیار شیرین است، در دعا و در نگاه به محراب، در رایحه صمغ و در حضور راجا بمیرد و خودش را و سنگها را و تمام ارواح وحشتناکِ زندگیِ فریبنده را فراموش کند.
راجا کاملاً نزدیک است.
دیمیتری آهسته میپرسد: "چرا تو سفیدی؟"
و راجا هم آهسته پاسخ میدهد:
"فقط ما سفید هستیم، همۀ شماها قرمز هستید."
"چرا؟"
"شماها خون دارید."
صدای راجا مانند زنجیرِ صمغدانِ مقابل محراب روشن و آهسته طنین میاندازد. راجا در دودِ آبی، کاملاً شفاف و آبی، به سمت گنبدِ کلیسا صعود میکند. همه‌چیز در برابر چشمان دیمیتری خود را در مهای آبی رنگ میپوشاند. در پشت دیوارهای کلیسا وحشتِ بزدلی است، ارواح سیاهی در کمین او هستند، و او نمیتواند از دست آنها بگریزد.
XIV
بر روی انبار زیرشیروانیِ دانجا هیچ چراغی وجود نداشت، اما بوی روغنِ چراغ و چوبِ سرو میآمد. صلح و عبادت در روح میدمیدند.
دانجا و مادرش دوباره بر روی محل معمولِ خود نشسته بودند، و دانجا کتاب میخواند. او پایان کتاب <ژرمینال> امیل زولا را میخواند. دانجا برای دیمیتری خلاصۀ محتوای کتاب را تعریف میکند. سپس از فاجعۀ در معدن به خواندن ادامه میدهد. او کاملاً واضح و با احساسِ فراوان میخواند، گرچه گاهی همچنین با حالتی اغراقآمیز.
دیمیتری چشمانش را میبندد. به نظرش میرسید که در گوشه انبار و در مقابل تصویرِ قدیس یک چراغ کوچک میسوزد و به دانجا نور سفید میپاشاند ... یک نفر دیگر هم به کتابخوانی گوش میدهد ... مانند او بسیارند، ــ اندامهای از نور و زانو زده، ... دیمیتری با سرِ به پائین انداخته پارسامنشانه سکوت کرده بود.
دانجا به پایان رسیده بود. او دستهایش را بر روی دامن قرار میدهد و بیحرکت آنجا میماند. پیرزن هق هق میگریست و هر از گاهی آب بینیاش را بالا میکشید. دیمیتری لبخند میزد، اما بر روی گونههایش قطرات بزرگ شفاف اشگ جاری بود.
دانجا میگوید:
"دختر چه بدبخت بود! برای چه باید او هنوز زندگی میکرد؟ چه خوب که او مُرده است. این خوب است که مرگ وجود دارد."
و دانجا ناگهان شروع به گریستن میکند. او مستقیم و بیحرکت نشسته بود، دستهای کمرنگ را بر روی دامن قرار داده، با حالت آرام و شاد معمولی چهره، اما سیل اشگ ناگهان از چشمهای سیاه گشته بر روی گونههای باریک جاری میشود و بر روی بازوان لخت میریزند.
دیمیتری در حالیکه قلبش از اندوه و درماندگی به هم فشرده میگشت میپرسد: "چرا گریه میکنی؟"
دانجا آهسته بدون حرکت دادنِ لبها مانند افراد پریشانخیال میگوید: "او خیلی زیبا بود، و او روح یک فرشته را داشت. او را در یک سوراخ قرار داده بودند، و او در آنجا مانند یک موش در تله مُرده بود. اینها چه نوع انسانی هستند: گاهی باعث تأسف میگردد که آدم در این زمین بدنیا آمده است!"
دیمیتری میپرسد: "مگر چه‌چیزهای خوبی بر روی این زمین وجود دارد؟"
دانجا مدتی سکوت میکند. اشگهایش خشک شده بودند. سپس از جا بلند میشود و میگوید:
"دیمیتری، ما میخواهیم با هم دعا کنیم."
آنها در مقابل تصویرِ مقدس بر روی کف خاکآلود و کثیفِ انبارِ زیرشیروانی زانو میزنند. دانجا دعاها را با صدای بلند میخواند و دیمیتری تک تک کلمات را بدون هیچ حسی تکرار میکرد و خجالتزده لبخند میزد. به نظر میرسید که دیمیتری با چهرۀ لاغر و بینی دراز تمسخرآمیز لبخند میزند. دانجا از اندوه میگریست، و دیمیتری فقط احساس سردرد میکرد و نمیتوانست درک کند که چرا دانجا اینطور گریه میکند.
به نظر دیمیتری چنین میرسید که آنجا بر روی صندلیِ کنار پنجره در پشت دعاکنندگان راجا نشسته است، دستهای سفیدش آرام حرکت میکردند و نخِ سفیدِ درازی را گلوله میکرد. دو ابر کوچک شفاف بر بالای شانههایش میلرزیدند. راجا از پیرزن میپرسید:
"چرا گریه میکنی؟"
پیرزن در حال گریستن پاسخ میداد: "آدم میتواند خیلی ساده از گرسنگی بمیرد! من به خودم فکر نمیکنم، اما برای دانجا حیف است!"
راجا لبخند شادی میزد و آهسته نخهای دراز را گلوله میکرد.
XV
دیمیتری در کلاس درس نشسته بود. ساعت درس تاریخ بود، و معلم کونوپاتین به درس پس دادنِ دانشآموزان گوش میکرد.
کونوپاتین یک مرد کوچک اندامِ چاق و چابک با چانه تراشیده و ریش بلند سفید بر روی گونه بود. او با کمال میل سرزنش میکرد و در واقع دو چهره داشت: یک آدم شیرین و مفید برای همکارانش و یک آدم سختگیر برای دانشآموزان. دیمیتری از او بیشتر از معلمان دیگر میترسید، بویژه از زمانیکه کونوپاتین بازرس شده بود.
دیمیتری از اینکه معلم او را صدا بزند از وحشت میلرزید، و حوصلهاش سر رفته بود، زیرا او نشسته است و باید در سکوت چیزهای ناخوشایند را گوش کند. این یک تأثیر خسته‌کننده و خوابآوری میگذاشت، و برایش طوری بود که انگار دیگر هیچ ارادهای ندارد. انبوهی از افکار از ذهنش میگذشتند و او هیچ قدرتی نداشت که آنها را از خود دور سازد.
ساخاروفِ کوچکِ مو سرخ درس پس میداد. او کلمات را بلند ادا میکرد و لب پائین را مانند یک زبانه جلو میآورد تا کلمات بر رویش به بیرون بپرند. با تکیه دادن دست راست به کمربند. او بسیار بامزه است ...
راجا نیمه‌شفاف و سبک ظاهر میشود. نگاه پُر اشتیاقش آرام است. دیمیتری به او لبخند میزند، و چهرهاش ناگهان از شادی میدرخشد ...
سپس نوبت وودوکراسوفِ بلند قد با چهرۀ تیره میشود؛ او درس را خوب یاد نگرفته بود و میخواهد چیزهای فراموش شده را به یاد آورد. شاگردی آهسته جواب را به او میگوید و مواظب بود که معلم متوجه آن نشود.
دیمیتری به راجا لبخند میزند و زمزمه میکند:
"چرا اینقدر دور هستی؟ نزدیکتر شو!"
کونوپاتین صدایِ کمک رساندن را میشنود و میبیند که لبهای دیمیتری تکان میخورند. او فکر میکند که دیمیتری جواب را به وودوکراسوف گفته است.
او عصبانی فریاد میزند: "دارموشیوک، تو جرئت میکنی جواب را برسانی؟! دفتر نمرهات را بده!"
دیمیتری وحشتزده در هم مچاله میشود، دفتر نمرهاش را از کیف بیرون میآورد و آن را به سمت معلم حمل میکند. اما هنگامیکه دفتر نمره در دستان معلم بود ناگهان به یاد میآورد که صفحه با گزارشِ جعلی و صفحه اصلی برای آن هفته هر دو در دفتر قرار دارند و او فراموش کرده صفحه اصلی را بردارد. دیمیتری وحشت میکند و دستش را دوباره به سمت دفتر نمره میبرد، اما دیگر دیر شده بود. کونوپاتین از حرکتِ وحشتزده و چهرۀ گناهکارانه او متوجه میشود که اشکالی وجود دارد، و دفتر نمره را با دقت بیشتری نگاه میکند. دو صفحه برای همان هفته، یکی از صفحهها به دفتر متصل نبود، اما نخهای باز، و شکاف در پائین و بالای آن برای راحتتر گره زدن به دفتر، ــ او فوری متوجه تمام اینها میشود.
کونوپاتین با صدای کشیده میگوید: "آآآهان! این چه جادوئی است؟ آه، تو گاو! تو جرأت میکنی دفتر نمره را جعل کنی؟!"
سیلی از کلماتِ پُر از سرزنش بر روی دیمیتری میبارد.
XVI
جرم دیمیتری توسطِ نامه به مادرش اطلاع داده میشود. نامه صبح روز بعد زمانیکه دیمیتری هنوز در مدرسه بود میرسد.
هنگامیکه دیمیتری از مدرسه به خانه میرود از طرف مادر با فحش و نیشگون استقبال میشود. خانم خانه فریاد آزینجا را میشنود و مانند یک کرکس به آشپزخانه هجوم میآورد.
خانم خانه در حال هجوم بردن بسوی دیمیتریِ وحشتزده و گرفتن شانههای او فریاد میزند: "تو چطور جرأت کردی؟ نه، فوری به من بگو، چطور جرأت کردی از مدرسه فرار کنی؟! همینجا به من بگو!"
دیمیتری نمیدانست چه بگوید و از وحشت میلرزید.
آزینجا فریاد میکشید: "سرکش، بیفایده! تو نمیخواهی انگشتت را تکان بدهی، و مادرت باید برای تو زحمت بکشد! تو خودت این را میبینی، تو خودت دقیقاً این را میبینی!"
دارجا میگوید: "تو باید به خودت زحمت بدهی، تو دیگر کودکِ کوچکی نیستی. تو بدتر از هر گاوی هستی!"
هر سه در برابر او ایستاده بودند و او را سرزنش میکردند. آنها چهرههای خشمگینی داشتند و در چشم دیمیتری وحشتناک و زشت به نظر میرسیدند.
مادر نالان میگوید: "تو را از مدرسه بیرون خواهند کرد، تو بیفایده! بعد باید با تو چکار کنم، تو آدم بیفایده؟ بعد کجا باید تو را بفرستم، تو بیریخت دماغ دراز؟"
دیمیتری با خود فکر میکرد: من مانند راجا خواهم مُرد. او چیزی نمیگفت و میگریست، در حالیکه شانههایش انگار از سرما میلرزیدند. در آستانۀ در آجا و لیدیا ایستاده بودند. آنها میخندیدند و شکلک در میآوردند، دیمیتری اما متوجه آنها نبود. آجا با زمزمۀ بلند او را دست میانداخت:
"از مدرسه فراری! فرارـفرارـفراری! فراری ... چاپلوس! ولگرد!"
خانم ایروتین آن را میشنید و با رضایت لبخند میزد: او به هوش آجا افتخار میکرد.
خانم خانه موقرانه توضیح میدهد: "من میخواهم خودم فردا به مدرسه بیایم!" و با وقار بزرگی آشپزخانه را ترک میکند.
کلمات خانم خانه تأثیر بزرگی گذارده بود. آزینجا آه شدیدی میکشد، از بزرگواری خانم خانه و از فساد پسرش تقریباً لِه شده بود. دارجا عصبانی و پُر از سرزنش میگوید:
"خانم خانه خودش! بخاطر یک چنین مدفوعی!"
دیمیتری در مقابل کتابهای درسیاش نشسته بود و به تلخی میگریست. او با خود فکر میکرد: آیا تمام اینها یک رؤیا نبود، مدرسه، خانم خانه و تمام این زندگیِ خام؟
او به یاد میآورد که آدم برای بیدار شدن باید چکار کند، و شروع میکند به نیشگون گرفتن پایش. درد شدید اما او را بیدار نمیسازد. حالا او میدانست که تمام این چیزهای وحشتناک را مجبور است واقعاً بچشد. تمام روز سرش غیرقابل تحمل درد میکرد. کاش این سردرد فقط کمی آرام میگشت! راجا به او دلداری میداد. پس از تاریک شدن هوا اما زمانیکه هنوز هیچ چراغی روشن نشده بود راجا در نورِ نامشخصِ اسرارآمیزی از آخرین پرتوها و با گامهای سبک در هوا ظاهر میشود. او برای همه بجز دیمیتری نامرئی بود. او نیمه‌شفاف بود، و تمام چیزها از میان او دیده میگشتند، مانند از میان قطرات سبکِ اشگ که جهان لرزان و متحرک به نظر میرسند. او مانند یک شاهزاده خانم جوان، در لباس باشکوه سفید با مروارید گلدوزی شده، و گوشواره از مرواریدهائی که در زیر گوشهایش میلرزیدند و شانهها را با صدای جلنگ جلنگ لمس میکردند، او در مقابل دیمیتری ایستاده بود و با نگاههای عمیق او را دلداری میداد. مرواریدها مات و زرد با یک انعکاسِ صورتی مانند ابرهای سفید در آسمان هنگام خاموش گشتنِ آخرین شعلۀ سرخِ شب میدرخشیدند.
دیمیتری با وحشت فراوان فکر میکرد: مرواریدها معنی قطرات اشگ میدهند.
راجا بیصدا پاسخ میدهد: "قطرات اشگِ من شیرین هستند!"
دیمیتری زمزمه میکند: "راجا، بگذار دست سفیدت را ببوسم."
راجا در حال تکان دادن سر با صدای لطیفی پاسخ میدهد: "این کار حالا شدنی نیست: ما بیش از حد متفاوتیم."
گوشوارهای مروارید شروع به لرزیدن و جرنگ جرنگ صدا دادن میکنند، و راجا کمی خود را عقب میکشد. دیمیتری میدید که راجا با او متفاوت است. راجا از نور بود و قوی، او اما تیره و ضعیف؛ او مانندِ در یک جنازه محصور گشته بود، راجا اما زنده بود و در تمام رنگها و نورها در حال درخشیدن، و زیبائی غیرقابل وصفش سردردِ غیرقابل تحمل سر بیچارۀ او را آرام میساخت.
دیمیتری زمزمه میکند: "راجا، پیش من بمان، از پیشم نرو!"
راجا ملایم پاسخ میدهد: "از هیچ‌چیز نترس، من پیش تو خواهم بود، من زمانیکه وقتش برسد خواهم آمد. سپس بدنبالم بیا."
"من میترسم!"
راجا او را دلداری میداد: "نترس! فقط فکر کن: تمام این چیزها دیگر نخواهند بود. این خیلی آسان است! و یک آسمانِ تازه خود را بر بالای سرت خواهد گشود!"
دیمیتری خجول میپرسد: "و دانجا؟ و مادر؟"
راجا لبخند میزد و از شادی میدرخشید، مرواریدهایش مات برق میزدند و جرنگ جرنگ صدا میدادند. نگاه عمیق راجا به دیمیتری میگفت که او باید اعتقاد داشته باشد و از هیچ‌چیز نترسد، و انتظار کسی را بکشد که خواهد آمد، و مطیعانه بدنبال او از این پلۀ بلند بالا برود.
پلهها سفید هستند و گسترده. آنها با فرشهای مانندِ خون قرمز پوشیدهاند. راجا مرتب بالاتر صعود میکند و به اطراف نگاه نمیکند. پاهایش در کفشهای سفید از روی پلههای سرخ آهسته بالا میروند. آنجا یک پنجره است، و در پشت آن یک خیابان روشن، نورها و ستارهها. دیمیتری بال دارد، او پرواز میکند و در هوا فرو میرود و در فراموشیِ شیرین غرق میگردد.
ناگهان صدای خشن مادر طنین میاندازد.
مادر فریاد میزند: "فقط خرناس بکش، عزیزم! بیشتر خرناس بکش: تو در طول روز به اندازه کافی پیاده‌روی کرده‌ای!"
بیداری، وحشت و اندوه. دیوارهای زرد رنگ، نور کدر چراغ، پرده کتانی، چمدانها، سماور. قلب دیمیتری سنگین میشود.
XVII
روز آفتابی با اندوه میگذرد. دیمیتری از مدرسه به خانه میآید. مادر ساکت و بد خُلق در کنار اجاق در آشپزخانه مشغول کار بود. دارجا با چهرهای عصبانی و مرموز بیرون میرود و دوباره فوری به آشپزخانه بازمیگردد. در پشت سرش سرایدار دِمنتیشِ عبوس خود را به آشپزخانه میکشاند. او دارای موی قرمز رنگ بود و در زیر ابرویِ پُر پشتِ به هم پیوسته چشمان بیحرکتی داشت. او در کنار درِ آشپزخانه بیحرکت میایستد. خانم خانه از راهرو به سمت سرایدار به آشپزخانه میآید؛ هنگام عبور از کنار اتاق کوچک به دیمیتری اصلاً نگاه نمیکند. دِمنتیش در برابر خانم خانه تعظیم میکند.
خانم خانه با صدای ضعیف میگوید: "سلام، دِمنتیش عزیز!" و با مخاطب قرار دادن آزینجا و دارجا که کنار همدیگر ایستاده بودند و به نظر میرسید انتظار چیزی را میکشند میپرسد: "و دیمیتری کجا است؟" و دستور میدهد: "دیمیتری را به اینجا بخوانید!"
دیمیتری خودش از اتاق کوچک به آشپزخانه میرود. همه خصمانه به او نگاه میکردند، و او به وحشت میافتد.
خانم خانه با اشاره به دیمیتری به سرایدار میگوید: "خوب گوش کن، دِمنتیش عزیز، این آدم بیفایده را ..."
دِمنتیش میگوید: "هرچه دستور بفرمائید!" و به سوی دیمیتری میرود.
خانم خانه ادامه میدهد: "او را پیش خودت به پائین ببر."
دِمنتیش میگوید: "خانم گرامی، هرچه شما دستور بفرمائید!"
"و با ترکش او را کتک مفصلی میزنی. این کار در اینجا ممکن نیست، من این کار را نمیتوانم، من عصبی هستم، تو که خودت باید این را درک کنی، من آدم دلرحمی هستم!"
خشم و هیجان در خانم خانه نمایان بود.
دِمنتیش مطیعانه میگوید: "هرچه دستور بفرمائید، خانم گرامی، نگران نباشید!"
خانم خانه میگوید: "تو باید یک انعام دریافت کنی." و آه میکشد.
دِمنتیش با خوشحالی فریاد میکشد: "خاضعانهترین تشکر! شما میتوانید مطمئن باشید، من این کار را خوب انجام خواهم داد."
او بازوی دیمیتری را میگیرد. دیمیتری کاملاً رنگپریده آنجا ایستاده بود، میلرزید و درست درک نمیکرد که چه اتفاقی برایش رخ میدهد. ناگهان یک وحشت بر او مسلط میشود، طوریکه انگار چیزی نابودنی در کمین اوست.
دِمنتیش میگوید: "بیا، پسر!"
دیمیتری با عجله به سمت خانم خانه میرود.
او با لکنت زبان، در حالیکه خود را خم ساخته بود و با چشمان گریان به خانم خانه نگاه میکرد میگوید: "بخشنده، عزیزترین، کبوتر، بخاطر مسیح، این کار ضروری نیست!"
خانم خانه در حال دور ساختن او از خودش میگوید: "برو، برو! من نمیتوانم، من دارای عصبم! من، خانم خانه، از تو مراقبت میکنم، و تو چطور به من پاداش میدهی؟ نه، امکان ندارد، برو!"
آزینجا غمگین آنجا ایستاده بود، مدام نفسهای عمیق میکشید، و چشمانش حالت انسانی را داشتند که تا ابد هر سعادت و امید را از دست داده است. دارجا از گوشۀ چشم به دیمیتری نگاه میکرد و بدجنسانه و خوشحال لبخند میزد. دیمیتری زانو میزند، در مقابل خانم خانه تا زمین خم میشود، کفش او را که مانند خودِ خانم خانه بوی شیرین و لطیفی میدادند میبوسد و کلمات ناامید و بیربطی را با لکنت میگوید.
خانم خانه فریاد میزند: "او را ببرید، من نمیتوانم!" اما در آشپزخانه میماند و پاهایش را کنار نمیکشد.
او نمیتوانست بخاطر آورد که کسی در مقابلش با چنین التهابی زانو زده باشد؛ و گرچه حالا این فرد فقط یک پسر کوچک فقیر بود، اما او از آن لذت میبرد.
آزینجا و دِمنتیش به تلخی به دیمیتری حمله میبرند و او را از کنار خانم خانه میکشند و دور میسازند. دیمیتری هق هق میگریست، التماس و مقاومت میکرد، خود را به لبه پنجره و در میچسباند، اما دِمنتیش او را سریع به بیرون به سمت پلهها هُل میداد.
دیمیتری احساس میکرد که مقاومت کردن و گریستن شرمآور است: مردم غریبه میتوانستند این را ببینند و بشنوند. و دِمنتیش را مخاطب قرار میدهد:
"دِمنتیش، حداقل این را برای کسی تعریف نکن!"
دِمنتیش لبخند میزند و پاسخ میدهد: "موافقم، چرا باید آن را تعریف کنم؟ فقط وول نخور، تو خودت خوب میدانی که باید آرام باشی. به این نحو ما این کار را بدون جنجال انجام میدهیم، خیلی با احترام!"
دیمیتری به خود زحمت میداد که قطرات اشگ را نگهدارد و یک حالت بیتفاوت به خود بگیرد. دِمنتیش آرنج دست او را محکم گرفته بود.
دیمیتری زمزمه میکند: "دِمنتیش عزیز، تو از پشت سرم بیا، من خودم به آنجا میروم!"
دِمنتیش میپرسد: "نمیخواهی که از دستم فرار کنی؟"
دیمیتری ترشرو میگوید: "به کجا باید فرار کنم؟ آیا شاید باید به داخل آب بروم؟"
دِمنتیش با دلسوزی به او نگاه میکند و سرش را تکان میدهد و میگوید:
"دوست عزیز، تو باید قبلاً به کاری که کردی فکر میکردی!"
دِمنتیش کمی عقب میماند اما چشمانش مراقب دیمیتری بودند. هنگامیکه دیمیتری از حیاط میگذشت آزینجا و دارجا رفتن او را از بالا از پنجرۀ آشپزخانه نگاه میکردند. دیمیتری چشمهایش را بالا میبرد و نگاههای سخت و خصمانه آنها را ملاقات میکند. او به سرعتِ قدمهایش میافزاید. او مشوش به خود میگوید: این خوب است که راه دور نیست. از راهپله گوشۀ حیاط فقط چند قدم تا خانه جلوئی باقیمانده است، و سپس بلافاصله دروازۀ ساختمان قرار دارد ...
راه ورودی به خانۀ سرایدار در مسیر به سوی دروازۀ ساختمان قرار داشت. هنگامیکه دیمیتری در جلوی پلههای باریکی که به پائین میرفتند توقف میکند ناگهان وحشتی بر او مسلط میشود. آنجا، در پشت این در ... آیا او با رضایت داخل خواهد گشت؟
او به عقب تلو تلو میخورد، اما بلافاصله در چنگهای دِمنتیش میافتد.
دِمنتیش فریاد میکشد: "کجا؟"
چشمانِ در زیر موهای قرمز و ابروهای مسقیم به هم پیوسته و سخت به او خیره شدهْ دیمیتری را هیپنوتیزم میکردند. دِمنتیش او را مانند یک گونی بلند و از چند پله به پائین حمل میکند و به داخل خانهاش میبرد.
در اینجا بویِ ترش پوستهای گوسفند و سوپِ کلم از اجاقِ بسیار بزرگِ پخت و پز او را احاطه میکند. آنجا تنگ و کثیف بود. یک آکاردئونِ بزرگ در قابل رویتترین محل دیده میگشت. واسیلیش، کمک سرایدار، که به تازگی از روستا آمده بود در کنار پنجره کتش را درمیآورد. او با پیراهن قرمز، دستان قوی، گونههای سرخ، آراوارههای پهن و چشمان احمقانهاش دیمیتری را به وحشت بزرگی میانداخت و یک جلاد را به یاد میآورد. همسر دِمنتیش یک بچه شیرخواره در آغوش داشت و با ترشروئی در کنار اجاق آشپزی میکرد، بچه کاملاً بیحرکت و زرد مانند یک عروسک مومی بود و چشمانی آبی سفت و سخت مانند پدرش داشت. دِمنتیشْ دیمیتری را روی زمین قرار میدهد. دیمیتری به سختی نفس میکشید و با وحشت به اطراف خود نگاه میکرد. زیرزمین با سقف کوتاه، با کف آجری، با پنجرههای کوچک و با اجاق بزرگ مانند سوراخی به نظر دیمیتری میرسید که در آن ارواحِ شرور زندگی میکردند. زن به شوهرش نگاه غمگینی میاندازد.
دِمنتیش میگوید: "خانم بزرگوار از خانه شمارۀ پنج به من دستور دادهاند به این پسر کتک مفصلی بزنم."
دِمنتیش خوشحال به نظر میرسید و دندانهای سفید قویاش را نشان میداد.
کمک سرایدار میپرسد: "واقعا؟ این را؟ این دماغ دراز را؟"
دِمنتیش تأیید میکند: "بله، این را."
همسرش با کنجکاوی میپرسد: "آیا او کاری کرده است؟"
زن ناگهان شوخ میشود و گونههایش سرخ میگردند. چشمهایش می‌درخشیدند. او به دیمیتری کاملاً نزدیک میشود، طوریکه دیمیتری میتوانست نفس گرم او را احساس کند، و با خوشحالی میپرسد:
"پسر، چه خرابکاریای کردی؟"
دیمیتری سکوت میکند. ترحم کردن بر خودش ناگهان به قلبش خنجر میزند.
دِمنتیش بجای او پاسخ میدهد: "باید کاری کرده باشد که سزاوار مجازات است."
کمک سرایدار در حال خندیدن میگوید: "حالا، ما میتونیم این سعادت را به پسر بدیم!"
دِمنتیش دیمیتری را مخاطب قرار میدهد: "برو روی نیمکت بشین و کمی صبر کن."
دیمتری مشوش بر روی نیمکت مینشیند. او به شدت خجالت میکشید. در اطراف او کسی چیزی میگفت و از میانِ ترکهها که خش خش میکردند یکی را انتخاب میکرد. زن خود را در کنار دیمیتری بر روی نیمکت مینشاند و در حال پوزخند زدن به صورت او نگاه میکند. دیمیتری سرش را کاملاً پائین انداخته بود و با انگشتان لرزان با دکمههای بلوزش بازی میکرد. او احساس میکرد که صورتش بسیار سرخ شده است، چشمانش میسوختند، یک مه به رنگ خون همه‌چیز را در برابرش پنهان میساخت، و تپش رگهای گردنش بسیار دردناک بود.
دِمنتیش به سمت دیمیتری میرود ...
XVIII
آزینجا در آشپزخانه دیمتری را با خندهای خشن و کلمات پُر از سرزنش استقبال میکند.
آزینجا کینهجویانه میگوید: "افتخار تبریک گفتن دارم، نوش جان! آه، تو گاو دماغ دراز! کاملاً به پدر دائمالخمرت رفتهای. من مجبور بودم بخاطر او عذاب بکشم، حالا اما یکی دیگر را نشسته روی گردنم دارم!"
تماشا کردن چهرۀ عصبانی مادر وحشتناک بود. در این وقت دارجا هم داخل آشپزخانه میشود، تا به دیمیتری بخندد و او را دست بیندازد.
"تبریک، حضرت آقا! یک افتخار بزرگ برایتان رخ داده است. احمق، چرا اینطور آنجا ایستادی؟ میترسی که بتواند سرت بیفتد؟ چرا در برابر مادرت تعظیم نمیکنی؟"
دیمیتری دوباره سردرد داشت، همه‌چیز در اطرافش تاریک بود و دایرهوار میچرخید.
آزینجا در حالیکه با مشت به سوی پسر هجوم میبرد با عصبانیت فریاد میزند: "تعظیم کن، تو کُندۀ درخت!"
دیمیتری سریع در برابر مادر تعظیم میکند، با لمس کردن زمین با پیشانی شروع میکند از درد آهسته به نالیدن.
سپس او را پیش خانم خانه میبرند. خانم خانه در سالن بر روی کاناپه نشسته بود و با ورق فال میگرفت. مادر دیمیتری را مجبور میکند که در مقابل خانم خانه هم تا زمین تعظیم کند، اما خانم خانه میگوید که این کار ضروری نیست و برای دیمیتری یک موعظه طولانی میکند.
فرزندان شوخ و گونه سرخِ خانم خانه به آنجا میدوند. آنها میدانستند که دیمیتری همین حالا چه‌چیزی را تجربه کرده بوده است. دوشیزه فکر میکرد که این برای دیمیتری چیز مهمی نبوده است. اما وقتی متوجه میشود که او گریه میکند و مانند یک حیوانِ شکار گشته بسیار بیچاره دیده میشود به لبخند زدن پایان میدهد و شفیقانه به او نگاه میکند. دیمیتری باعث تأسفش شده بود.
آجا به شدت میگوید: "این دهاتی گستاخ سزاوار کتکی بود که به او زده شد!"
لیدیا عصبانی میشود.
او به برادرش میگوید: "تو بد و احمق هستی!"
آجا هر دو مشتش را به خواهر نشان میدهد و شروع میکند آهسته به دست انداختن دیمیتری:
"حشره! بی سر و پا!"
از آنجا که دوشیزه مهربان با دیمیتری همدردی داشت بنابراین مادر او را مجبور میسازد که دست دوشیزه را هم ببوسد. لیدیا راضی بود: ــ من چه خوب هستم: حتی با پسر یک آشپز هم همدردی دارم! ــ
دیمیتری برای خود تکرار میکرد: "شما لعنتیها! لعنتیها! من هرگز با شماها نخواهم بود، هیچکاری به اراده شماها انجام نخواهم داد!"
XIX
هوا تاریک میگشت. دیمیتری در محل همیشگیِ خود در کنار پنجره نشسته بود، به کتاب درسیِ گشوده نگاه میکرد و هیچ‌چیز نمیدید. او سردرد وحشتناکی داشت و همه‌چیز به دور او میچرخید. اشیاء مانند ارواح ظاهر و دوباره فوری ناپدید میگشتند. به نظر میرسید که همه‌چیز در نوسان است و تعادل خود را از دست داده، و هر بار پرده قرمز رنگِ کتانیِ مقابلِ تخت مادرش تکان میخورد، او فکر میکرد که همه‌چیز سقوط خواهد کرد و همه هلاک خواهند شد. هیولاهای بیچهره بر بالای سرش شناور بودند، او را مسخره میکردند و صدایشان طنینانداز بود. دیمیتری اشگهای تلخ میریخت.
او ناگهان صدای آهستهای میشنود:
"دیمیتری!"
او چشمهایش را بالا میبرد، ــ راجا در مقابل او ایستاده بود، سفید، فروزان و باشکوه. الماسهای تاج کوچکش در رنگهای شگفتانگیز میدرخشیدند، او یک کت بلند بنفشِ گلدوزی شده با زمرد و یاقوت پوشیده بود. چهره رنگپریده باشکوهاش آرام و فروزان بود. نفَسِ لطیفش هوا را با شیرینی وصفناپذیری پُر میساخت. راجا کاملاً نزدیک او ایستاده بود و تقریباً زانوی او را لمس میکرد. کلمات شگفتانگیز آهسته از لبهای کمرنگش خارج می‌گشتند. او از آسمانی تازه صحبت میکرد که خود را در پشت آسمانِ وحشتناکِ پوسیده گسترش میداد.
دیمیتری بلند میشود و با لبها چشمان راجا را لمس میکند.
راجا خود را عقب میکشد. دیمیتری یک قدم بسوی او میرود، اما پایش به یک چمدان میخورد.
اینجا چه تنگ است! چه زندگی محقرانهای ...
و دیمیتری درک میکند که راجا با او نیست و هرگز با او نخواهد بود ...
XX
روز بعد یکی از روزهای تعطیل بود. دیمیتری در کلیسا آواز میخواند.
پسران گروه کُر ازدحام کرده بودند، خادمِ بد خُلق کلیسا بالا و پائین میرفت، ابرهای آبی رنگِ صمغ در هوا شناور بودند. راجا از کنار محراب شناور میگذشت و چشمانش میدرخشیدند. تصاویر قدیسان جدی نگاه میکردند. نور صبحگاهی از میان پنجرۀ بلند و گسترده به داخل میتابید و چشمها را میزد. پاشنه چکمهها بر روی کفِ سنگی سر و صدا میکردند.
دیمیتری احساس میکرد سردردش شدیدتر میشود.
لباس راجا توسط یک نفَسِ ماوراءطبیعی به تکان افتاده و پَر پَر میزد. بالهای سبکِ شفافی در کنار شانههایش میلرزیدند. او مانند شفق میدرخشید و ملایم میگفت:
"دیگر خیلی طول نخواهد کشید!"
او بالهایش را میگشاید و آرام به سمت دیمیتری شناور میشود. دیمتری انتظار او را میکشید، او خود را به دیمیتری میچسباند و داخل او میشود. قلب دیمیتری میسوخت ...
از جهانِ غیرضرور، تنگ و وحشتناک آوازهای کلیسائی طنین میانداخت. دیمیتری آواز میخواند، و صدایش برای خود او غریب به نظر میرسید. صداها به سمت گنبدِ کلیسا شناور بودند و در آنجا یک پژواک را بیدار میساختند.
انسانها بر روی کاشیهای سنگی مانند ارواح حرکت میکردند. خانم خانه در گروه کُر بود. خانم خانه دیر به کلیسا آمده بود؛ او عمداً این کلیسا را انتخاب کرده بود تا مطمئن شود که آیا دیمیتری پس از مراسم عشای ربانی واقعاً به خانه میرود. او افتخار میکرد که چنین سخاوتمندانه به این پسر توجه میکند و نگاه سخت و جدیاش را از او برنمیدارد. دیمیتری فکر میکرد که امروز موفق نخواهد گشت پیش دانجا برود. او بسیار وحشت داشت: شاید دانجا را در این بین از انبار زیر شیروانی بیرون کرده یا نابود کرده باشند و او دیگر هرگز قادر به دیدن او نشود.
او فکر میکرد: خانم خانه چقدر بد است! همه بد هستند!
همه چیزها بسیار خشن و تهدیدآمیز نگاه میکردند ...
راجا از سمت محراب مانند یک فرشته خود را نزدیک میساخت. بالهای شگفتانگیزش میلرزیدند و میدرخشیدند، نگاههایش میگداختند، و دوباره به نظر دیمیتری میرسید که راجا خود را به او میچسباند و داخل او میشود، و قلب او شعله میکشید ...
زنجیرِ صمغدان جرنگ جرنگ صدا میداد، و دود آبی و معطر به بالا صعود میکرد ...
XXI
دیمیتری در زنگ تفریح کنار درِ سالن ورزش ایستاده بود. ابرها از کنار خورشید میگذشتند و آسمان خود را کدر میساخت. دیمیتری تمام صبح را سردرد داشت و خانم خانه و شلوغی باعث شدیدتر شدن سردرد میگشتند.
کارگانوفِ گونه سرخ بسوی دیمیتری میرود و گرچه یک سر و گردن کوتاهتر از دیمیتری بود اما مانند یک فرد بالغ بر روی شانه او میزند و لبخندزنان در حالیکه گوشههای لبش بطرز زشتی به پائین آویزان بودند و دندانها حریصانه پوزخند میزدند میپرسد: "برادر، چرا اینطور غمگینی، چرا میگذاری سرت پائین بیفتد؟ احتمالاً کتک مفصلی به تو زدهاند؟ مهم نیست، تا زمان عروسی دوباره خوب خواهد شد! چند روز پیش من را هم پدر کتک مفصلی زد، اما من اهمیتی به آن نمیدهم!"
دیمیتری با دقت به کارگانوف نگاه میکرد. او فکر میکرد که ردهای آبی رنگ از سیلیهای پدرانه بر روی گونههای سرخش میبیند. دیمیتری با دیدن این گونههای سرخ، لبهای پُر مربع شکل و چشمان گستاخ اما ناآرام و مرعوبش تجسم میکرد که چه دلخراش باید کارگانوف هنگامیکه پدر او را کتک میزد احتمالاً گریه کرده باشد. دیمیتری با کارگانوف احساس همدردی میکرد و میخواست به او دلداری دهد.
دیمتری آهسته میپرسد: "من میخوام چیزی برات تعریف کنم، آیا به کسی نمی‌گی؟"
کارگانوف در حالیکه نگاه حریصانهاش را به معنای واقعی کلمه در او حفر میکرد قول میدهد:
"چرا باید من آن را تعریف کنم؟! فقط نترس و تعریف کن!"
آنها در کنار همدیگر بر روی یک نیمکت مینشینند. دیمیتری زمزمزه‌کنان برایش تعریف میکند که چطور او را مجازات کردهاند. کارگانوف مشتاقانه گوش میداد.
سپس او میگوید: "خب، خب، در پیش سرایدار، ... این واقعاً اصیل است!" و میخندد.
دیمیتری پس از رفتن کارگانوف ناگهان عصبانی میشود که چرا جریان را برایش فاش کرده است. به یاد میآورَد که کارگانوف اصلا در موقعیتی نیست که این موضوع را برای خود نگهدارد و آن را برای تمام مدرسه تعریف خواهد کرد. او حدس میزد که بزودی او را به این خاطر دست خواهند انداخت.
چنین هم گشت. کارگانوف بزودی از یکی به پیش دیگری میرفت و با خنده به همه اطلاع میداد:
"سرایدار دیروز دیمیتری را کتک مفصلی زده است!"
همه با هیجان میپرسیدند: "نه، واقعاً؟"
کارگانوف تأکید میکرد: "بخدا، او خودش برام تعریف کرد!"
پسرها خوشحال بودند، تمام چهرهها سرزنده میشود و برای کسانی که این را نشنیده بودند تعریف میکنند:
"آیا این را شنیدهای؟ دیمیتری در پیش سرایدار کتک مفصلی خورده است!"
این خبر به سرعت در میان دانشآموزان پخش میشود. پسرها کمربندهایشان را محکمتر میبستند و فریاد میزدند:
"بریم دیمیتری را دست بندازیم!"
آنها خوشحال، هیجانزده، پیروزمندانه و شلوغ بسوی دیمیتری میدوند و دور او جمع میشوند. دوشیزینِ ظریف با چشمان مهربانِ خاکستری رو به بالا به دیمیتری نگاه میکرد و با صدای لطیف چیزهائی در بارۀ ترکه میگفت.
پسرها با صورتهای سرخ شده و از شادیِ صمیمانه سرزنده گشته بسوی دیمیتری هجوم میآوردند و او را با نگاههای بیامان سوراخ میکردند. بعضی از دانشآموزان از خوشحالی میرقصیدند؛ بقیه دو به دو با گرفتن دست همدیگر به دور گروهی که به دور دیمیتری جمع شده بود میدویدند و فریاد میزدند:
"در پیش سرایدار! چه لذتبخش است!"
دیمیتری خود را بیپروا به همه سمت میانداخت. او ساکت بود، چشمانش را به زیر انداخته و مانند گناهکاران لبخند میزد. پسران کوچک از همه طرف به او فشار می‌آوردند. وقتی دیمیتری میبیند که نمیتواند دیگر از حلقۀ آنها خارج شود از تلاش برای رها ساختن خود دست میکشد و حیرتزده و رنگپریده با چشمان به زیر انداخته آنجا میایستد. او مانندِ مجرمی دیده میگشت که برای تمسخر گشتن در میان افرد شرور قرار داده شده بود. عاقبت خوشحالی به نقطه اوج خود میرسد و  یک نفر فریاد میزند:
"هورا! دیمیتری، هورا!"
و تمام پسرها با صدای بلند فریاد میکشند:
"هورا! هوراااا!"
فریاد شادِ کودکانه در سراسر ساختمانِ مدرسه و در خیابان میپیچید. کونوپاتین از اتاق معلمان به بیرون هجوم میآورد. برخی از دانشآموزان به سمت او میدوند و گزارش میدهند:
"دارموشیوک را در پیش سرایدار کتک مفصلی زدهاند! همه او را دست میاندازند، و او مانند یک جغد آنجا ایستاده است و با چشمهایش چشمک میزند!"
صورت پُف کردۀ معلم از شادی میدرخشید و یک لبخند گسترده بر روی لبهایش بازی میکرد.
او با صدای خندان میگوید: "خدای من، دوباره! پس او کجاست؟ او را به من نشان دهید!"
دانشآموزان کونوپاتین را پیش گروهی که در اطراف دیمیتری جمع شده بودند میبرند. آنها برای معلم راه باز میکنند. کونوپاتین در حالیکه با خوشحالی لبخند میزد شانه دیمیتری را میگیرد و به اتاق معلمان میبرد. تمام دانشآموزان بدنبال آنها میرفتند. پسرها دیگر جرأت نمیکردند بلند فریاد بکشند، آنها شوخ و از هیجان سرخ‌گشته با صدای آهسته دیمیتری را دست میانداختند.
معلمان هم تقریباً مانند دانشآموزان خوشحال بودند و به نوبه خود دیمیتری را مسخره میکردند ...
XXII
دیمیتری روز بعد در ساعت معمول با کتب درسی از خانه بیرون میرود و تمام روز آهسته و خسته در خیابانها سرگردان بود. همه‌چیز تیره و وحشتناک به نظر میرسید. سردردِ در حال رشد میگذاشت که او در یک خودفراموشیِ شدید غرق شود.
او دیرتر از وقت معمول، کمی قبل از غروب آفتاب به نزد خانواده ولاسوف میرسد. ابتدا هنگامیکه او بالا بود و از روی شاهتیر قطوری قدم برمی‌دارد متوجه میشود که چطور پاهایش از خستگی درد میکنند و چه اشتیاق زیادی برای نشستن بر روی یک صندلی یا نیمکت دارد.
خانواده ولاسوف در هیجان شادی به سر میبرد: پیرزن یک کار پیدا کرده بود و آنها حالا مشغول بسته‌بندی اموال اندکشان بودند. آن دو دستهایشان از خوشحالی میلرزید، و طوریکه انگار هنوز به شانسی که آورده بودند اطمینان ندارند خجول لبخند میزدند.
قلب دیمیتری از وحشت سرد میشود. آنها به او چیزی میگفتند اما او نه میتوانست کلماتشان را درک کند و نه اینکه در چه ارتباطی گفته میشوند. او فکر میکرد که میخواهند آنها را از انبار زیرشیروانی برانند. اگر قرار است که آنها در خیابان و بر روی سنگهای سخت زندگی کنند پس چرا مانند دیوانهها میخندند؟
دانجا بخاطر ترک کردن انبار زیرشیروانی متأسف بود. او آهسته میگفت:
"تمام تابستان را در اینجا گذراندیم و همیشه تنها بودیم. ما در واقع اغلب هیچ‌چیز برای خوردن نداشتیم، اما در عوض ما تنها بودیم. حالا بر ما چه خواهد گذشت وقتی مجبوریم در میان مردم زندگی کنیم؟!"
همدردی چنان دردناک به قلب دیمیتری زخم میزد که او شروع به گریستن میکند. دانجا او را دلداری میدهد:
"گریه نکن عزیزم، اگر خدا بخواهد ما همدیگر را خواهیم دید. پیش ما بیا، وقتی بهت اجازه بدهند. چرا گریه میکنی، پسر احمق؟"
دانجا با یک مداد بر روی یک تکه کاغذ آدرسش را مینویسد و به دیمیتری میدهد. دیمیتری کاغذ را میگیرد و غیرقابل فهم در دست میچرخاند. سرش چنان وحشتناک درد میکرد که نمیتوانست هیچ‌چیز را درک کند. دانجا با لبخندی دوستانه میگوید:
"کاغذ را داخل جیبت بگذار، وگرنه آنرا گم میکنی!"
دیمیتری کاغذ را در جیب قرار میدهد و فوری آن را فراموش میکند ...
او دیر به خانه برمیگردد. مادر در وسط آشپزخانه بر روی چارپایه نشسته بود، عصبانی و غمگین میگریست و اشگهایش را با پیشبند پاک میکرد. او در چشم دیمییتری بسیار زشت و مخوف به نظر میرسید. مادر شروع به لعنت کردن و زدن او میکند. دیمیتری نمیدانست برای چه و سرسختانه سکوت میکرد.
چراغ کوچک کم نور میسوخت. بوی بُخار و نفت میآمد. همچنین خانم خانه هم به آشپزخانه میآید تا بر سرش فریاد بکشد و مسخرهاش کند. صدای فریادهای او در گوشش مانند ضربات چکشِ سنگینی بر روی سرش طنین میاندخت. فرزندان خانم خانه از درِ آشپزخانه به داخل نگاه میکردند. آجا دهن کجی میکرد و او را دست میانداخت. دانجا او را به وجدانش مراجعه میداد. سایهها بر روی دیوار میجهیدند، به نظر میرسد که دیوار تکان میخورد و سقفِ اتاق در حال پائین آمدن است. همه‌چیز مانند یک رؤیای تبآلود بود.
دیمیتری با خود فکر میکرد: "چرا وقتی دانجا نابود میشود باید جهان هنوز وجود داشته باشد؟!"
XXIII
صبح روز بعد مادر خودش او را به مدرسه میبرد. مادر در بین راه گریه میکرد، فحش میداد و با آرنج دست به دیمیتری میزد. دیمیتری به این دلیل قوز کرده را میرفت و مرتب سکندری میخورد. او تقریباً هیچ‌چیز از آنچه او را احاطه کرده بود نمیدید، و هیچ‌چیز بجز سردردِ غیرقابل تحمل احساس نمیکرد. لحظاتی که هوشیاریاش بیدار میگشت بسیار آزاردهنده بودند، و این سرش را مرتب به سمت سنگهای سخت میکشاند تا سردردِ بیرحم را خُرد سازد.
او در مدرسه تمسخر دانشآموزان و معلمان را با بیتفاوتی پذیرا میشود. او مانند روزِ تیرۀ بارانی تاریک بود. او احساس بدی داشت. گهگاه به دانجا فکر میکرد. او فراموش کرده بود که آنها انبار زیر شیروانی را ترک کردهاند، و میترسید که دانجا در آنجا از سرما و گرسنگی بمیرد.
دیمیتری در زنگ تفریح یکساعت قبل از پایان درس، بدونِ جلب توجه فرار میکند. او کتابهایش را در مدرسه باقی‌میگذارد. یک میلِ شدیدِ آگاهانه برای فرار از تعقیب و جستجو او را به دورترین خیابانهای دور از مدرسه میکشاند. او خستگیناپذیر و بیقرار در آنجا سرگردان بود. او داخل حیاطها و باغها میگشت، در یک کلیسا، جائیکه مردم مشغول دعا کردن بودند پرسه میزد، بدنبال یک نوازندۀ ارگ‌دستی میرفت، تمرینات سربازان را نگاه میکرد و با سرایدان و پلیسها به گفتگو میپرداخت. و او در لحظه بعد همه‌چیز را که قبلاً انجام داده بود فراموش میکرد.
گهگاه مانند از یک آبکشِ ظریف باران میبارید. برگهای خیسِ زرد رنگ از روی درختها پائین میافتادند.
تب حالا تمام طبیعت را فراگرفته بود، همه‌چیز مانند ارواح و فانی بود، اشیاء ناگهان در برابر نگاهها تشکیل میگشتند و همانطور ناگهانی میمُردند. نگاه دیمیتری گاهی میدرخشید و دوباره فوری خاموش میگشت ...
دیمتری عاقبت به خانهای میرسد که در آن خانواده ولاسوف زندگی میکردند. در زیر شیروانی ناگهان وحشت بر او چیره میشود: درِ انبار قفل بود. دیمیتری بر روی آخرین پله ایستاده بود و ناامید به قفل خیره نگاه میکرد. سپس شروع میکند با مشت به در کوبیدن. در این لحظه سرایدار از آپارتمانِ طبقه آخر بیرون میآید، یک مرد ترشرو ریش سیاه با حرکاتِ تنبل.
او در حالیکه مشکوکانه به دیمیتری نگاه میکرد میپرسد: "اینجا چکار میکنی؟ در یک پلکان غریبه چه میخواهی؟"
دیمیتری خجول میگوید: "در اینجا خانواده ولاسوف زندگی میکردند، من پیش آنها آمدهام."
سرایدار پاسخ میدهد: "اینجا کسی زندگی نمیکرد! آدم اصلاً نمیتواند اینجا زندگی کند: اینجا انبار زیرشیروانی است."
دیمتری شروع به پائین رفتن میکند، در حالیکه خود را با دستها ناشیانه به نرده آهنی محکم نگاه داشته بود. سرایدار ایستاده بر روی پله به او نگاه میکرد و پشت سر او چیزی برای خود میغرید. احساس کردنِ نگاهِ سوراخ‌کننده سرایدر بر پشتش او را به درد میآورد.
دیمیتری نمیخواست باور کند که دانجا و مادربزرگش دیگر آنجا نیستند. او از خود میپرسید: "کجا ممکن است رفته باشند؟ آیا آنها در انبار زیر شیروانی مُردهاند. ارواح شریر آنها را تا حد مرگ شکنجه دادهاند. این مرد ریش سیاه قفل را به در زده و نگهبانی میهد."
هنگامیکه دیمیتری دوباره از میان خیابان میرفت انبار زیرشیروانی را کاملاً واضح در برابر چشم میدید. او احساس میکرد که صدای خفیفِ خس خسِ نفس کشیدن میشنود. و او دانجا و مادرش را در محل همیشگی نشسته میدید. دانجا گرسنه و نیمه‌یخزده در مقابل مادرش نشسته بود، صورتِ مُرده و کور را به پشت گردن انداخته، با دستهای مُشت کردۀ گشوده، و هر دو آهسته مُرده و یخ زده بودند ...
حالا آنها مُردهاند. بیحرکت و سرد در مقابل هم نشستهاند. باد از شکافِ سقف بر پیشانی زرد پیرزن میوزید و موهای خاکستری لطیفی را که از زیر روسری بیرون زده بود حرکت میداد.
دیمیتری شروع به گریستن میکند. اشگهایش آهسته و سرد جاری بودند. حالا گرسنگی هم شروع کرده بود به عذاب دادنش.
XXIV
دیمیتری با تکیه آرنج دست به نردههای چوبی در ساحل رودخانۀ باریکِ تیره ایستاده بود و با چشمان بیتفاوت به جلو خیره نگاه میکرد. یک هیکل آشنا ناگهان نگاهش را به خود جلب میکند. او به دوردست نگاه میکرد، در آن سمت رودخانه مادرش را در حال رفتن میبیند. او از کوچه کناری آمده بود و به سمت پُل میرفت. مادر باید بزودی به او میرسید و از کنارش میگذشت. به علت بازنگشتن دیمیتری به خانه مادر با ترس به مدرسه رفته بود. آنجا به او گفته بودند که دیمیتری قبل از تعطیل شدن مدرسه گریخته است. سپس مادر او را در نزد تمام آشنایان جستجو کرده بود.
دیمیتری به سمت دیگر خیابان میرود و خود را در دروازه یک خانه از برابر مادر مخفی میسازد. او چشمش را به شکاف درِ چوبی فشار میدهد و ساکت انتظار میکشد. مادر از کنار دروازه میگذرد. او یک کت کهنه پوشیده و در یک پارچه بزرگ خاکستری پیچیده شده بود. صورت چروکیدۀ به سمتِ زمین خم ساختهاش بیحرکت و نگران بود ...
دیمیتری همدردی دردناکی با مادر احساس میکرد. اما بجز مخفی ساختن خود از او چه میتوانست بکند؟
مادر سریع میرفت و به جلوی خود سخت و عصبانی نگاه میکرد. دیمیتری از مخفیگاه خود بیرون میآید، رفتن مادر را نگاه میکند و لبخند احمقانهای میزند. مادر خود را برنگرداند و به محل دوری رفت که در پشت حجابِ مه‎‎‎آلود باران قرار داشت. دیمیتری پس از ناپدید شدن مادر در مهِ مرطوب از فکر کردن به او دست میکشد و مادر را کاملاً فراموش میکند. فقط قلبش هنوز از همدردی میسوخت.
دوباره افکار غمانگیز بر او چیره میشوند. جائیکه قبلاً بسیار صلحآمیز و بسیار ساکت بود و جائیکه حالا چنین تاریک و سرد است آنها مُرده در مقابل یکدیگر نشستهاند. دانجا دستها را بر روی زانو قرار داده و با چشمان سفید و کور نگاه میکند. پلکهای نازک نمیتوانند دیگر چشمهایش را بپوشانند؛ او بسیار لاغر شده است. او مُرده است. چراغ کوچک مقابل تصویر قدیس دیگر نمیسوزد. سکوت، سرما و تاریکی بر انبار زیر شیروانی مسلط است.
XXV
دیمیتری تمام شب را در خیابانهای متروک می‌گذراند. او در اینجا و آنجا یک سرایدار را میدید که در یک اتاق کوچک در دروازه ورودیِ ساختمانی خوابیده است یا یک درشکهچی را در حال چرت زدن میدید. ابتدا فانوسهای خیابانی روشن بودند. سپس مأمور فانوسها میآید و آنها را خاموش میکند. ناگهان هوا تاریک و وحشتناک میگردد. دیگر پناهگاهی وجود نداشت تا او خود را در برابر زندگی، باران، سرما و خستگیِ بزرگ نجات دهد. کوچههای بنبستِ ناامیدی از خیابانها منشعب میگشتند، و آدم سخت میتوانست از آنها خارج شود. دیمیتری به سمت تمام درها و دروازها میرود و سعی میکرد با احتیاط آنها را باز کند. بیفایده ــ انسانها همه‌چیز را قفل میکنند. در شهر، جائیکه نه ببر و نه مار کمین کرده است انسانها میترسیدند که قبل از مسدود کردن همه‌چیز بر روی همنوعان خود به خواب بروند.
باران میبارید. گاهی باران نم نم میبارید و گاهی بسیار شدید. دیمیتری در مقابل باران در زیر لبه بامها و در درگاهِ ساختمانها از خود محافظت میکرد. گاهی مردم جلویش را میگرفتند و با تعجب از او میپرسند که چرا در این ساعت سرگردان است، و او تقریباً ناخودآگاه اما با کلمات مناسب پاسخ میداد. و چون او دروغ میگفت بنابراین مردم حرفش را باور میکردند. در مقابل در ورودیِ خانهای که دیمیتری کنارش ایستاده بود یک درشکه توقف میکند و از آن یک آقا و یک خانم پیاده میشوند. خانم در خانه را به صدا میآورد، و دربان میگذارد که آنها داخل شوند. دربان جوان بود و کنجکاو. او در حال خمیازه کشیدن میپرسد:
"پسر، چرا اینجا ایستادی؟"
دیمیتری بدون آنکه به او نگاه کند پاسخ میدهد: "انتظار میکشم تا بارون بند بیاید."
"کجا میخوای بری؟"
"منو بدنبال یک قابله فرستادهاند."
دربان با نگرانی میگوید: "تو کله‌پوک، اگر تو رو برای آوردن قابله فرستادن، خب، سریع بدو به اونجا! تأخیر در چنین کاری صلاح نیست!"
دیمیتری آرام میگوید: "آره میرم."
دربان با تعجب میپرسد: "و قابله کجاست؟"
"او با یک درشکه رفته است."
"و تو رو با خود نبرد؟"
"نه، او منو با خود نبرد."
دربان کاملاً مصمم میگوید: "چه قابله دیوونهای! یک چنین آدمی میخواد قابله باشه!"
دیمیتری گزارش میدهد: "او خودش داخل درشکه نشست و به من گفت: تو میتونی پیاده به خونه برگردی."
"آیا قابله تو درشکه جاش تنگ بود؟"
"آره، احتمالاً جاش تنگ بود."
دربان در حال خمیازه کشیدن با همدردی می‌گوید: "پسر، تو حتماً میخوای بخوابی؟"
دیمیتری لبخندزنان میگوید: "من بزودی به رختخواب میرم."
دیمیتری در میان باران در حال پریدن از روی چالههای آب میدید و از سرما و خستگی میلرزید ...
XXVI
در سپیده‌دَم ابرها خود را میپراکندند. خورشید آهسته در پشت جنگل آبیِ دوردستِ آنسوی رودِ اسنوف بالا میآمد. مه بر روی رودخانه ساکت آویزان بود. حومههای شهر در پشت رودخانه آرام و بیصدا در رویاهای طلائی و بنفش استراحت میکردند.
دیمیتری خسته و رنگپریده با دستهای تکیه داده به نرده در کنار رودخانه ایستاده بود، و از به پایان رسیدن شب، از طلوع کردن خورشید و از صعودِ طراوت و مهِ رودخانه خوشحال بود. پسر خستهْ شب و تمام اتفاقاتش را فراموش کرده بود. او خوشحال بود و لبخند میزد و پُر از عشق به انسانهای خوبِ ناشناسی بود که آنجا در پشت رودخانه در رویای بنفش طلائی زندگی میکردند. او سرما و یک خستگی شیرین را احساس میکرد، و آب، خورشید، آسمانِ روشن و افقِ گسترده در او یک احساس از تازگی و قدرت بیدار میساختند ...
یکجائی در دوردست چرخها بر روی سنگفرشها میچرخیدند و سر و صدایشان تمام تاریکی ذهن و همچنین سردرد شدیدش را بیدار میساختند. خاطراتِ بد مانند مهِ دلهرهآوری از سنگهای سرد و مرطوب برمیخاستند. دیمیتری میلرزید.
او با خود فکر میکرد: من اما باید دروازه را پیدا کنم، پله و پنجره را، جائی را که راجا بود! چرا راجا اینجا نیست؟ چرا من بر روی این سنگهای سخت تنها هستم؟
او با چهره ناامیدِ رنگپریده از میان خیابانها میدوید، و خیابانها پشت سرش میمُردند. قطرات بزرگ عرق بر روی صورت سردش جاری بودند، قلبش میسوخت و بخاطر سریع دویدن تند میزد و یک انعکاس مشقتبار در سرش بیدار میساخت. صفحات سنگی در زیر پاهایش بلند طنین میانداختند.
عاقبت او خسته توقف میکند و شانههایش را به تیرِ چوبیِ یک فانوسِ خیابانی تکیه میدهد. در اولین لحظه منطقه را دوباره نمیشناخت. و هنگامیکه او آن را میشناسد بسیار خوشحال میشود.
این همان گذرگاه به سمت حیاط است. یک کمک سرایدارِ جوانِ خوابآلود با به سر و صدا انداختن کلیدها دروازه خانه را باز میکند، به خیابان قدم میگذارد، پشتش را به خانه تکیه میدهد، با صدای بلند خمیازه میکشد و در حال باز و بسته کردن چشمهایش به خورشید نگاه میکند. ــ دیمیتری با احتیاط دزدکی داخل حیاط میشود.
عاقبت آنجا پلههای راجا است. راجا بر روی پله ایستاده است و انتظار او را میکشد. دیمیتری از شادیِ ناگهانی پُر گشته از پلهها بالا میرود. پلههای نیمه تاریکِ آشپزخانه از بالا توسطِ نورِ درخشنده لباسِ راجا روشن شده بود. راجا از جلوی دیمیتری مشغول رفتن بود. بر روی لباس سفیدش گلهای سرخ شکوفا میگشتند، و موی بافته شدهاش مانند موجهای سبکِ شعلهور به پائین جاری بودند. راجا خود را برنمیگرداند و از جلو میرفت، و وقتی پله یک پیچ میخوردْ دیمیتری میتوانست صورت رو به پائین گرفتهاش را ببیند. چهره باشکوهش به نیمه‌تاریک یک نور اسرآمیز لطیف میپاشاند، و چشمهایش در این نور مانند دو ستاره در شب میدرخشیدند. گلهای سرخ درخشنده از لباسش میافتادند و دیمیتری با احتیاط از میان آنها قدم برمیداشت. گلهای سرخ به دور دیمیتری شعلهور بودند و یک آتش ابدی مغز او را میخورد ...
... دیمیتری رنگپریده، خسته، وحشتزده و در حال نگاه کردن به اطراف از پلههای آشپزخانۀ کنار درهای بسته میگذشت و بالا میرفت. چهرهاش بیانی از ناامیدی و خستگیای کُشنده داشت، نگاههایش در اطراف سرگردان بودند و نمیتوانستند اشیاء را از هم تشخیص دهند. سینهاش به سختی و نابرابر بالا و پائین میرفت. او تلو تلو میخورد، گهگاه سکندری میخورد و ناتوان و ناشیانه تلاش میکرد خود را به دیوارهایِ از رطوبت لیز گشته محکم نگهدارد. اما از ضعف در ضمیر خودآگاهِ تاریکش رویاهای شیرین شکوفا میگشت ...
... یک سر و صدای وحشتناک همزمان با دیمیتری به بالا صعود میکرد. او فکر میکرد که زمزمه و خنده مردم بسیاری را آن پائین بر روی پلهها میشنود: معلمان و دانشآموزانی عصبانی او را تعقیب میکردند. آنها فریاد وحشتناکی میکشیدند، شکلک درمیآوردند، زبان تیزشان را نشان میدادند و دستهای سرخ زشتشان را به سوی او دراز میکردند. او وحشتزده تلاش میکرد از آنها بگریزد. پاهایش سنگین میشوند. هنگامیکه آنها به او میرسند و دیمیتری نفسِ شرورانۀ آنها را پشت خود احساس میکند ناگهان راجا می‌ایستد، شعله میکشد و میگوید:
"نترس!"
صدای راجا جهان را مانند رعد و برق تهدید میکرد، و این رعد و برق تحتِ دردی وحشتناک و همزمان لذتی بی‌حد و حصر در سر دیمیتری متولد شده بود. راجا دست او را میگیرد و از میان یک دروازه باریک بر روی یک مسیرِ نورانی هدایت میکند، جائیکه گلهای سرخ شگفتانگیز شکوفا میگشتند ...
... دیمیتری رنگپریده و با زحمت فراوان بر روی لبه پنجره طبقه سوم بالا میرفت. پنجره باز بود. او با دستهایش چوب میانی پنجره را محکم میگیرد، صورتش را به سمت پلهها و پشتش را به سمت حیاط میچرخاند و شروع میکند به خارج گشتن. پاهایش بر روی لبه باریک فلزی پنجره تکیهگاهی نمییافتند و لیز میخوردند. پُر گشته از یک وحشت ناگهانیْ تلاشی ناموفق میکند که خود را محکم نگاه دارد. اما او با شروعِ سقوط فوراً یک رهائی درونی احساس میکند. یک احساس سریعِ شیرین و رو به رشدِ سرگیجهآور در زیر قلب ضمیر خودآگاهش را قبل از آنکه او سنگها را لمس کند خاموش میسازد. او در حال سقوط فریاد میکشید:
"مادر!"
گلویش ناگهان انگار گره خورده بود، فریاد کوتاه بود، ضعیف و بُرنده، و بلافاصله پس از آن در حیاطِ خالی و ساکت صدای آهسته اما واضح اصابتِ استخوانهای دیمیتری بر روی سنگها طنین میاندازد.
 
مسیر به سمت امائوس
I
در خانوادۀ شینِگوروف همیشه در طولِ هفتۀ مقدس کاملاً مانند هر سال پُر جنب و جوش پیش میرفت. جوانترین اعضای خانواده، لنوشکا ده ساله و برادرش وولودیا دوازده سالۀ دبیرستانی خوشحالترین بودند.
برای آنها مشارکت در تولیدِ تخممرغهای رنگیِ عید پاک لذتبخش بود: برخی از تخممرغها توسطِ پارچۀ کوچکِ رنگی رنگ زده میشدند و برخی با عکسبرگردانهای کوچک تزئین میگشتند. دیدنِ حل شدن خونِ سرخِ قرمزدانه در آب جوش بسیار جالب بود. چشیدن از خمیرِ شیرینیِ خام نیز خوشایند بود، که البته هنوز در ظرفِ شیرینیپزی ریخته نشده بود و باید ابتدا با قاشق چوبی بزرگ از دیگ بیرون آورده میگشت و بسیار خوشمزه بود.
مادر نگرانِ هدایای خویشاوندان و نامه‌رسان بود: اینکه فقط همه راضی باشند و خیلی زیاد هم هزینه نشود. پدر که با تکان دادنِ اسکناسها خش خشِ آهستهای به راه انداخته بود با اخم و دهانِ کج ساخته غرغر میکرد.
او در حالیکه شانۀ قرمزِ زیر موهایِ خاکستری را میمالید میگوید: "آه، این تعطیلات! من از آنها سیرم. من واقعاً خوشحالم که میخواهند یک بخش از تعطیلات را لغو کنند. اسقف اعظم نیکون از وولوگدا هرچه دوست دارد میتواند بگوید، اما تعدِاد تعطیلات باید حتماً کاهش یابند."
وولودیا کاملاً جدی اعتراض میکند:
"عید پاک را اما به هیچ عنوان برای ما حذف نمیکنند. این روزِ تعطیل باید باقی‌بماند."
الکساندر گالاکسیونوویچ شینِگوروف که به چهرۀ آسوده‌خاطر، لُپ قرمز و لبخندِ مکارانۀ پسرش با حسادتی ناخودآگاه نگاه میکرد با عصبانیت میگوید:
"نه، من اتفاقاً اول از همه این تعطیلی را لغو میکردم. آدم در هیچ روزی مانند این روز پول هزینه نمیکند."
همسرش، یکاترینا کونستانتینوونا حرف او را قطع میکند:
"ساشا، بخاطر خدا! تو چطور میتونی در حضور بچهها چنین حرفی بزنی! این اصلاً برازندۀ تو نیست، و تو اصلاً اینطور خسیس نیستی. تو خودت این جشن را قبلاً خیلی دوست داشتی!"
II
در این لحظه نینا آلکساندروونا، دختر بزرگِ شینِگوروف داخل اتاق میشود، یک دختر کمرنگِ باریک اندام با چشمان سیاه. او پس از مدتی گوش سپردن به گفتگو لبخند غمگینی میزند و آهسته میگوید:
"بله، من در این مورد با پدر کاملاً موافقم. این جشن برای ما چه است؟ به چه‌کسی میتونیم بگوئیم <مسیح دوباره زنده گشته>؟ چه کسی را میتونیم عاشقانه در آغوش بگیریم؟"
یکاترینا کونستانتینوونا وحشتزده فریاد میزند:
"نینوتچکا، نینوتچکا، تو چی میگی! تو چطور میتونی بپرسی ما چه‌کسی را در آغوش میگیریم؟ خب، معلومه، همدیگر را، خویشاوندان، دوستان و آشنایان را."
نینا آهسته و غمگین پاسخ میدهد:
"آه، مادر عزیز! تو میگوئی: خویشاوندان، و آشنایان ... اما این یک تعطیل جهانیست، یک جشن برای همۀ انسانها. ما در کلیسا بودیم، صحبت کردیم و باید دشمنانمان را میبخشیدم، تمامِ کسانی را که به ما آزار رساندهاند. و من؟ داماد من را اعدام کردهاند، در قلب من دیگر نفرتی وجود ندارد، و من آن را بخشیدم. قاضی و جلاد را ... خدا همراهشان! اما چطور باید دستهایم را بگشایم، من چطور باید ببوسم؟"
مادر جدی میگوید:
"نینا، مسیح اما زنده گشته است، و اگر ایمان داشته باشی بنابراین تو هم تسکین خاطر مییابی."
نینا لبخند میزد، او میدانست که نه مادر و نه فردِ دیگری میتوانست به او کلماتِ دلداری دهندهای را بگوید که خودش هم آنها را نمیدانست. و او ساکت به اتاقش میرود.
III
تو ایمانِ قدیمیِ خردمندی که توسطِ عقل قابل توجیه نیستی اما بر آن پیروزی، پس چرا من را دلداری نمیدهی؟
در آنجا دوستم را اعدام کردهاند، و او در مرگِ تحقیرآمیزی رفت، در محل اجرای حکم اعدام، پُر شده از امیدهای غرورآمیز، درست همانندِ بسیاری از افرادِ دیگر که قبل از او با امیدِ به روز رستاخیز به استقبال مرگ رفتند. اما در قلبم اندوه تاریکیست، و آیا من تنها کسی هستم که در اشتیاقی مدهوش میسوزد؟
خاطرات قدیمیِ دورانِ کودکی در روح بیکارِ خودخور بیدار گشتند. و ناگهان این آرزو بر او مسلط میشود که یک صفحه از بشارت در باره مسیح را بخواند.
نینا کتاب کوچک را مییابد و مبحثِ انجیلِ لوقا را باز میکند. او گزارشی را میخواند که چطور مسیح در مسیرِ از اورشلیم به سمتِ امائوس بر دو حواریونش ظاهر شده بود، گزارشی ساده و قابل توجه.
"آیا قلبهایمان در ما شعلهور نمیگشت؟"
نینا کتاب را میبندد. تحتِ یک ناآرامیِ شیرین و غیرقابل درک هدایت گشته کلاه بهاره خود را بر سر میگذارد، بالاپوش سبکی بر تن میکند و قدم به خیابان میگذارد.
IV
شنبه در هفته مقدس. هوا تاریک شده است.
دو مرد جوان با انبوهی مویِ فر داده و پمادِ مویِ فراوان زده شده از یک آرایشگاه خارج میشوند و به نظر میرسید که بسیار خوشحالند. سرایداران در میان تیرهای چراغ برق برای روشنائی جشن سیم برق میکشیدند که لامپهای کوچکِ رنگی به آنها آویزان بود. دختران جوان در حال نخودی خندیدن میگذشتند. کالسکهچیها مست بودند و صورتهای سرخی داشتند.
یک کارمند جوانِ ادارۀ پست و تلگراف دو دختر را که ظاهراً در لباس کوتاهِ جشن سردشان بود به جائی همراهی میکرد و با آنها حرف میزد:
"در کلیسایِ ما خیلی قشنگتر است، اصلاً قابل مقایسه نیست! بنابراین اجازه بدید!"
دختران جوان چیزی میگفتند، هر دو همزمان، اما باد کلماتِ آنها را با خود میبُرد و نینا نمیتوانست حرفشان را بفهمد.
همه‌چیز مانند هرسال در شبِ عید پاک است. شرکت کردن مردم در مراسم جشن قدیمی. در جشنِ جشنها، و این روز که باید یک جشنِ همۀ جشنها شود البته به یک روزِ تعطیل قانونی تبدیل خواهد گشت، به یک وسیلۀ ضروریِ این زندگی کسل‌کننده.
اما آیا قلبم در درونم شعلهور نمیگردد؟
V
در کنار تقاطع دو خیابانِ پُر سر و صدا مردی از روبرو به نینا نزدیک میشود که آشنا به نظرش میرسد. اما بر روی حافظهاش یک مه قرار دارد، در مقابل چشمانش یک حجاب نامرئی اما سنگین در نوسان است. ارادهاش توسط اندوه و بیحوصلگی فلج است، و حتی این تمایل را احساس نمیکند که بخاطر آورد که این همراهِ غیرمنتظره را کجا دیده بوده است.
در مرد هیچ‌چیزِ عجیب و غریبی وجود ندارد، چیزی که او را به نحوی از بسیاری از آشنایانش متمایز سازد ــ لباس معمولی شهری، یک چهرۀ هوشمند. اما چشمهای عمیقِ سیاه چنان پژوهشگرانه نگاه میکردند که به نظر نینا میرسد که انگار نگاههای مرد در اعماق روحش نفوذ میکنند. و قلبش شعلهور میگردد.
مرد آهسته از او میپرسد:
"چرا اینقدر متفکر هستید؟ چرا اینقدر غمگین؟"
و نینا پاسخ میدهد:
"چرا تعجب میکنید که من اینقدر غمگینم؟ آیا مگر نمیدانید که در نزد ما در این چند سالِ گذشته همه‌چیز چطور میگذرد؟"
مرد میپرسد:
"مگر چطور میگذرد؟"
نینا مدتی طولانی با او صحبت میکند، شکایت میکند، و فکر میکند که با خودش صحبت میکند. چشمانش به تاریکیِ پاره گشته توسطِ زخمهای آتشِ سرخِ خیابانِ پُر سر و صدا نگاه میکنند. قلبش میلرزد و شعلهور میگردد.
و بعد از پایان صحبتشْ مرد شروع میکند به صحبت کردن با او؛ آهسته، اما بسیار صریح، مانند کسی که دارای قدرت است:
"آیا این عدم شجاعت و ارادۀ ضعیف نیست؟ اتفاقاً حقیقتِ ما باید اینطور در جهان بیاید، فقط اینطور: در رنجهائی که برای افراد ضعیف غیرقابل تحملاند، در اعمالی که از پیمانۀ قدرتهای انسانی لبریز میشود. یا در آن هنگام که مردم به کلماتِ معلم و خردمندشان گوش سپرده بودند آیا شما چیزی مطبوع و آسان انتظار داشتید؟ و آیا آن سخنان به شما این حقیقت را نیاموختهاند که بر روی زمین هیچ قدرتی وجود ندارد که بتواند حرکتِ مسیر رویدادهایِ از پیش تعیین گشته و  در کتاب‌ها پیشگوئی شدۀ سرنوشت را متوقف سازد؟"
و مرد کلماتی از کتابها را نقل‌قول میکند و آنها را برایش توضیح میدهد. و قلب دختر در درون شعلهور گشته بود.
دختر با خجالت از مرد میپرسد:
"و او؟ داماد عزیز من، که اعدامش کردهاند؟ او کجاست؟"
و او صدای ملایم مرد را میشنود:
"او با تو است."
دختر نگاه متعجبش را به همراهش میدوزد و گوش میسپارد:
"من همیشه با تو هستم، عروس عزیزم، آسوده خاطر باش! یا اینکه من را نشناختی، من را که ناآشکار میآیم؟"
نینا با هیجانی شاد میپرسد:
"تو کی هستی؟"
در کنارش دیگر کسی نبود. همراهش در جمعیتِ فعال، در نیمه‌تاریکِ گیج‌کننده و بیآرامِ خیابانِ پُر سر و صدا ناپدید شده بود. یک دانشجو با ریش کوتاهِ سیاه خود را در حالِ لبخند زدن به سمت او میچرخاند، اما هنگامیکه فریادِ به وجد آمدۀ او را میشنود در حال پُک زدن به سیگار بیتفاوت از کنارش میگذرد.
اما در قلب نینا شادی بود، و چشمان سیاهش از شادمانی میدرخشیدند. دامادش با اوست، دامادش همیشه با اوست. در قلبش، در افکارش، در اعمالش، محبوبش همه‌جا است! او اجازه ندارد بترسد، اجازه ندارد بگذارد شجاعت غرق شود، و باید ایمان داشته باشد و آن کاری را بکند که دامادش میکند، آنچه را دوست داشته باشد که دامادش دوست میداشت و با داماد غمِ شکستها و شادیِ پیروزیها را به اشتراک بگذارد. با داماد، همیشه با داماد!
VI
نینا با طنینِ شادیبخشِ ناقوس عید پاک به خانه میرود و از خوشی میگداخت، و از خوشحالی و اندوهی شیرین میگریست. به شعلههای درخشان جشن، به باد که با وعدۀ شگفتیهائی شاد به او میوزید کلماتِ دیوانۀ مبارک را زمزمه میکرد:
"آه، من آدم خوشبخت! همچنین من در مسیر به سمت امائوسِ خودم بودم، و او در مسیر تاریکم با من صحبت کرد، کسی که در سکوت و ناآشکار پیشم آمد، و من، عروس خوشبختِ خوشبختْ او را در امائوسِ خود یافتم!"
 
بوسه فرزند متولد نگشته
پادوِ شرکتِ بزرگِ سهامی یک یونیفرم تنگِ تزئین شده با دو ردیف دگمه از جنس برنج بر تن داشت که چون رنگش خاکستری بود آدم نمیتوانست بر رویش هیچ گرد و غباری ببیند. او درِ اتاقی را که پنج ماشیننویس در آن نشسته بودند و پنج ماشینتحریر سر و صدا میکردند باز میکند، خود را تنبلانه به چارچوب در تکیه میدهد و به یکی از خانمها میگوید:
"نادشدا آلکسیونا، خواهرتان پشت خطِ تلفن است."
پادو از آنجا میرود. صدای قدمهایش بر روی فرشِ نمدیِ خاکستری رنگی که در راهروی تنگ قرار داشت قابل شنیدن نبود. نادشدا آلکسیونا، یک دختر زیبا و باریک اندام حدود بیست و هفت ساله، با حرکاتِ مطمئن و آرام و نگاهِ عمیق و شفافی که مانندش را فقط انسانهائی دارند که متحمل رنجِ فراوانی شدهاند سطر را تا پایان تایپ میکند، آرام از جایش بلند میشود و در هشتی به سمت کیوسک تلفن میرود. او در حال رفتن از خود میپرسد:
"دوباره چه شده است؟"
او به آن عادت کرده بود که هر وقت خواهرش تاتیانا آلکسیونا نامه مینوشت یا تلفن می‌کرد در خانهاش یک فاجعۀ جدید وجود داشت: یا یکی از بچهها بیمار شده بود، یا اینکه شوهر خواهر در سر کار دردسر داشت، یا برای بچهها در مدرسه اتفاق ناخوشآیندی رخ داده بود، یا اینکه نیاز شدید پول در میان بود. نادشدا آلکسیونا هر بار با تراموا به حومۀ دوردستِ شهر میراند و تا حدی که برایش مقدور بود کمک میکرد یا دلداری میداد. خواهر ده سال بزرگتر از او بود و از مدتها پیش ازدواج کرده بود. با وجود آنکه آنها در یک شهر زندگی میکردند اما به ندرت همدیگر را میدیدند.
نادشدا آلکسیونا داخل کیوسکِ تنگِ تلفن میشود، جائیکه همیشه بوی آبجو، تنباکو و موش میداد، گوشی را در دست می‌گیرد و میگوید:
"من اینجا هستم. تانیا، آیا توئی؟"
صدای گریان و هیجانزدۀ خواهر به گوش میرسید، دقیقاً همانطور که نادشدا آلکسیونا انتظارش را میکشید. خواهر میگوید:
"نادیا، بخاطر خدا، فوری بیا اینجا. فاجعۀ بزرگی اتفاق افتاده. زرجوشا مُرده است. او خودش را با گلوله کشت."
نادشدا آلکسیونا در اولین لحظه نمیتوانست خبر وحشتناکِ مرگ خواهرزادۀ عزیز پانزده سالهاش را اصلاً باور کند. او با لکنت زبان میگوید:
"تانیا، عزیزم، چی میگی؟! چه وحشتناک! به چه دلیل؟ کِی این اتفاق افتاد؟"
او بدون آنکه منتظر پاسخ باشد سریع اضافه میکند:
"من فوری میآیم، فوری."
او فراموش میکند گوشی را به قلابِ تلفن آویزان کند، میگذارد گوشی توسطِ سیمِ تلفن تاب بخورد، بسوی سرپرست میدود و خواهش میکند به او بخاطر یک موضوع مهمِ خانوادگی اجازه به خانه رفتن داده شود.
سرپرست این اجازه را به او میدهد. در واقع چهرۀ ناراضیای بخود میگیرد و غرغر میکند:
"شما خوب میدانید که قبل از تعطیلات چه اندازه کار وجود دارد. و مسائل فوریِ خانوادگی همیشه در نامناسبترین زمان میآیند. اما اگر مجبور به رفتن هستید بنابراین اجازۀ رفتن دارید. فقط بخاطر داشته باشید که همۀ کارها انباشته میشوند."
نادشدا آلکسیونا پس از چند دقیقه در تراموا نشسته بود. افکارش دوباره متوجه نکتهای شده بود که همیشه وقتی گذرِ آرام روزهایش توسطِ وقایعِ غیرمنتظرهای که تقریباً همیشه دردناک بودند قطع میگردید به آن بازمیگشت. احساساتش مشوش و حالت روانیاش تحت فشار بود. قلبش از یک همدردیِ پُر درد با خواهر و خواهرزادهاش فشرده میگشت.
این فکر که زرجوشا، این پسر پانزده سالهای که به تازگی به دیدارش آمده بود، این دانشآموز دبیرستانیِ همیشه شوخ دست به خودکشی زده باشد، این بیش از حد وحشتناک بود. همچنین فکر کردن به دردِ مادرِ این پسر که زندگی سخت و از دست رفتهاش را مانند یک بارِ سنگین حمل میکرد کمتر ناراحت کننده نبود. اما در زندگی نادشدا آلکسیونا چیزی وجود داشت، چیزی که شاید خیلی سختتر و وحشتناکتر بود و این فرصت را از وی میربود تا خود را کاملاً متوجه سوگواری برای خواهر و خواهرزادهاش سازد. قلبِ از اندوهِ قدیمی افسردهاش قدرت نداشت که خود را در یک جریان رهاییبخش از همدردیِ دردناک بریزد. یک سنگِ سنگین بر روی سرچشمۀ اشگهای آرامبخش قرار داشت. فقط چند قطره اشگِ اندک در چشمانش داخل میشوند که بیانِ عادیشان یک ملالتِ بیتفاوت بود.
نادشدا آلکسیونا میبایست در فکر دوباره به مسیرهای ناشی از عشق و شوری که از میانشان گذشته بود بازگردد. به آن چند روزِ اندکِ فراموشی و از خود گذشتگیِ بی‌حد و حصری که چند سال پیش تجربه کرده بود.
هر روزِ آن تابستانِ خوش برای او مانند یک روزِ عید بود. باران از آسمان بر بالای منظرۀ فقیرانۀ تابستان در فنلاند خندان و شاد میبارید. بوی صمغِ جنگلِ گرمِ صنوبر شیرینتر از رایحۀ گل سرخ بود؛ در این سرزمینِ عبوس و اما دوستداشتنی هیچ گل سرخی وجود نداشت. بیشۀ جنگل با خزۀ سبز‌ـ‌خاکستری رنگش یک اردوگاه شادِ عشق بود. آبِ چشمه از میان صخرههای خاکستری رنگی که وحشیانه بر روی هم انباشته شده بودند چنان روشن و با نشاط بیرون می‌زد که انگار می‌خواهد مستقیم به کشتزارهایِ آرکادیا جریان یابد. حرکتِ آب خنک خوش صدا و شادیبخش بود.
روزهای خوش در مستیِ عشق سریع میگذشتند. و سپس آخرین روز فرا میرسد، البته نادشدا آلکسیونا نمیدانست که این آخرین روزِ سعادتمندش بود. همه‌چیز دورادور او هنوز آفتابی، بی ابر و پُر از شادی بود. سایۀ گستردۀ جنگل با عطر صمغ هنوز هم خنک و رویائی و خزۀ گرم در زیر پاهایشان نرم و لطیف بود. اما پرندگان ساکت بودند: آنها برای خود لانه ساخته و جوجههایشان سر از تخم بیرون آورده بودند.
بر روی چهرۀ معشوق سایۀ عجیبی نشسته بود. معشوق در این روز یک نامۀ ناخوشایند دریافت کرده بود. حداقل این چیزی بود که خودِ معشوق توضیح داد:
"یک نامۀ ناخوشایندِ وحشتناک. من مأیوسم. روزهای طولانیای را باید از تو دور باشم!"
او پرسیده بود: "چرا؟"
او هنوز هم هیچ مصیبتی را احساس نکرده بود. معشوق اما گفته بود:
"پدرم نوشته که مادر سخت بیمار است. من باید فوراً به آنجا برانم."
پدر چیزی کاملاً متفاوت برای او نوشته بود. نادشدا آلکسیونا اما آن را نمیدانست. او هنوز نمیدانست که عشق را میتوان فریفت، و لبهائی که بوسیدهاند میتوانند دروغ بگویند.
معشوق در حال نوازش و بوسیدن به او گفته بود:
"من باید بروم. کار دیگری نمیتوانم بکنم. خیلی آزاردهنده است. من البته میدانم که چیز جدیای نیست، اما من باید فوری پیش مادرم بروم."
او گفته بود: "این طبیعی است، وقتی مادرت بیمار است باید به آنجا بروی. اما برایم هر روز نامه بنویس. من بطور وحشتناکی دلم برایت تنگ خواهد شد."
او معشوق را مانند همیشه تا جادۀ کنار جنگل همراهی میکند و به تنهائی از میان جنگل به خانه بازمیگردد. او کمی دلتنگ بود، اما کاملاً مطمئن بود که معشوق به زودی برمی‌گردد. اما معشوق بازنگشت.
نادشدا آلکسیونا چندین نامه از معشوق دریافت میکند. آنها نامههای عجیب و مبهمی بودند، مغشوش و پُر از کنایههایِ غیرقابل درک که او را میترساندند. معشوق برایش کمتر و کمتر نامه مینوشت. نادشدا آلکسیونا احساس میکرد که عشقِ معشوق خاموش شده است. در اواخر تابستان تصادفاً توسطِ مردمِ غریبه مطلع میشود که او ازدواج کرده است.
"بله، البته! مگر هنوز نشنیدهاید؟ هفته پیش مراسم عروسی بود، و سپس همراه همسرش فوراً به شهر نیس سفر کرده است."
"او خیلی خوش‌شانس است: او یک زن ثروتمند و زیبا را بدست آورده است."
"آیا جهیزه بزرگ است؟ خیلی بزرگ! پدرش صاحب ..."
او اما نمیخواست بشنود که پدر عروس صاحب چه‌چیز است و دور میشود.
خاطرۀ وحشتناکِ آنچه دیرتر پیش آمد غالباً در او نفوذ میکرد، با وجود آنکه تلاش زیادی میکرد آن را ریشه کن کند و در روحش خفه سازد. وقتی او از عروسی معشوق مطلع میشود و اولین جنبشهای کودک را در شکم احساس میکند، باید فوری به مرگِ این کودک فکر می‌کرد. او باید این کودک متولد نگشته را می‌کشت!
خویشاوندانش از هیچ‌چیز مطلع نگشتند. نادشدا آلکسیونا موفق شده بود تحتِ یک بهانۀ معتبر برای چهارده روز به سفر برود. با دشواری فراوان به اندازهای پول تهیه میکند که برای این کار شیطانی باید هزینه میگشت. در یک بیمارستان این کار انجام گشت. خاطرۀ جزئیات وحشتناک این کار امروز هم برایش هنوز آزار دهنده بود. او بیمار، لاغر، کم رنگ و ضعیف به خانه بازمیگردد و با قهرمانیای غمانگیز این درد و وحشت را مخفی نگاه میدارد.
خاطرۀ جزئیات بسیار سمج بود، اما نادشدا آلکسیونا آموخته بود که پس از مبارزه کوتاهی همیشه دوباره خود را از زیر بارِ سنگین این افکار رها سازد. هر بار که این افکار مزاحمش میگشتند مدتی کوتاه از وحشت و انزجار میلرزید و بعد خود را فوری متوجه افکار دیگر میکرد که حواسش را منحرف میساختند.
اما آنچه که برای لحظهای او را ترک نمیکرد و علیه آن نه میتوانست و نه میخواست بجنگد تصویر دوستداشتنی و همزمان وحشتناکِ پسر متولد نگشتهاش بود.
گاهی اوقات وقتی نادشدا آلکسیونا تنها و با چشمان بسته آرام در اتاقش نشسته بود یک پسر کوچک به دیدارش میآمد. او حتی فکر میکرد که به مرورِ زمان رشد پسر را رویت میکند. این تصور چنان زنده بود که روز به روز و سال به سال در فکر همه‌چیز را میچشید، آنچه را که در غیراینصورت فقط مادرِ یک بچۀ زنده میچشد. در ابتدا او حتی این احساس را داشت که پستانهایش پُر از شیر هستند. با هر صدائی از جا میجهید: نکند که فرزندش به زمین افتاده و دردش آمده باشد؟
گاهی اوقات این نیاز را داشت که پسرش را بر روی زانو بنشاند، او را ناز و نوازش و با او صحبت کند. و وقتی دستش را دراز میکرد تا مویِ بور طلائی رنگ و مانند ابریشم نرمِ پسرش را نوازش کند دستها در خلاء فرو میرفتند، و نادشدا آلکسیونا از پشتِ سر خود خندۀ کودک را میشنید که از او فرار کرده و خود را یک جائی در آن نزدیکی پنهان ساخته بود.
او چهرۀ فرزند متولد نگشتهاش را میشناخت. او بسیار واضح پسر را در برابر خود میدید. چهرۀ پسر مخلوطی از حالتِ چهرۀ دوستداشتنی و همزمان هولناکِ آن مردی بود که عشقِ او را گرفته و دور انداخته بود، که روحِ او را دزدیده و تا تَه خالی کرده و او را فراموش کرده بود. با وجود همه اینها پسر ترکیبی از حالتِ لطیفِ دوستداشتنی پدر و حالتِ چهرۀ خود او را داشت.
چشمان خاکستریِ خندان به پدر رفتهاند و لاله گوشِ دوستداشتنیِ گلگونش به مادر. خطوطِ نرم لبها و چانه را از پدر و شانههای گرد و مانند یک دخترِ جوان لطیف را از طرف مادر دارد. موی بور طلائی و کمی فرفری را از پدر و گودی کوچکِ دوستداشتنی روی گونههایِ گلگون را از مادر دارد.
نادشدا آلکسیونا دقیقاً ویژگیها و اندام و تمام حرکتها و عادات پسرش را میشناخت. طرز نگهداشتن دستها و نوع قرار دادن پاها به پدر رفته بود، با وجود آنکه پسر متولد نگشته هرگز پدر را ندیده بود. خنده و سرخ گشتنِ خجالتی و لطیف را از طرف مادرش داشت.
این بسیار شیرین و همزمان بسیار دردناک بود، طوریکه انگار یک انگشتِ لطیفِ گلگون دردِ یک زخم عمیق را بیرحمانه و محبتآمیز تازه میکرد. این دردآور بود، او چطور توانست اما پسرش را از خود جدا کند؟
"پسر متولد نگشته‌ام، من نمیخواهم اصلاً تو را از خود برانم. حداقل طوری زندگی کن که میتوانی. این زندگی تنها چیزیست که من میتوانم به تو بدهم ..."
"این زندگیِ رؤیاها است. تو فقط در رؤیاهای من زندگی میکنی. تو فرزند عزیزِ بیچارۀ من! تو نمیتوانی هرگز از بودنِ خودت خوشحال شوی، نمیتوانی برای خودت بخندی و بخاطر خودت اندوهگین شوی. تو زندهای و تو نیستی. تو در جهانِ زندگان در میان انسانها و چیزها نیستی. تو زندهای، بسیار دوستداشتنی و شاد هستی و تو نیستی. من این جنایت را با تو کردم!"
نادشدا آلکسیونا گاهی به خود میگفت:
"حالا او هنوز کوچک است و آن را نمیداند. اما وقتی بزرگ شود و از همه‌چیز مطلع گردد سپس مقایسهای بین خود و زندگان انجام خواهد داد و بر علیه مادرش شکایت خواهد کرد. و بعد باید من بمیرم."
او اصلاً به آن فکر نمیکرد که تمام افکارش اگر که یک عقلِ سلیمِ انسانی، این قاضیِ وحشتناک و دیوانۀ تمامِ اعمال ما بخواهد آنها را قضاوت کند دیوانه به نظر خواهند رسید. او به آن فکر نمیکرد که نطفۀ کوچکِ زشتِ چروکیدۀ جدا گشته از او فقط یک تودۀ بیجان بوده است، یک قطعه مُرده، یک مادۀ بیروح. فرزند متولد نگشته در فکر او زندگی میکرد و مدام قلبش را شکنجه میداد.
پسر کاملاً نور بود و یک لباس نورانی بر تن داشت. دستها و پاهایش نور بودند، چشمان بیگناهش نگاه شادی داشتند، و یک لبخندِ معصومانه بر روی لبهایش بازی میکرد. صدای خندهاش روشن و شاد بود. وقتی او میخواست پسر را در آغوش گیرد، گرچه پسر میگریخت و خود را مخفی میساخت اما همیشه جائی در نزدیک او میماند. اما وقتی با چشمان بسته تنها در اتاقش مینشست پسر خودش گردن او را با بازوانِ کوچکِ گرم و نرمش در آغوش میگرفت و گونهاش را به آرامی با لبهای خود لمس میکرد. اما دهانش را هرگز نبوسیده بود.
نادشدا آلکسیونا به خود میگوید: "او بزرگتر خواهد شد و همه‌چیز را درک خواهد کرد. او از من رو برمیگرداند و مرا برای همیشه ترک خواهد کرد. و سپس من خواهم مُرد."
همچنین حالا، هنگامیکه او در سر و صدایِ یکنواختِ تراموای پُر از مسافر در میان افرادِ غریبۀ در پالتویِ خز پیچیده شده‌ای که خریدهای کریسمس را در برابر خود بر روی زانو قرار داده بودند با چشمان بسته نشسته بودْ پسرش را در مقابل خود میدید. او چشمان شادِ پسر را میدید و صدایش را میشنید، بدون آنکه به کلماتش که آرام زمزمه میکرد توجه کند. به این نحو تا ایستگاهی که باید از تراموا پیاده میگشت میگذرد.
نادشدا آلکسیونا از تراموا پیاده میشود و از میان خیابانهای برفی حومۀ شهر، از کنار خانههای کم ارتفاع، باغها و نردهها میگذرد. او تنها میرفت. مردمی که او به آنها برخورد میکرد برایش بیگانه بودند. موجودِ دوستداشتنیِ وحشتناک دیگر او را همراهی نمیکرد. او میاندیشید:
"گناهم همیشه با من است. من نمیتوانم از آن فرار کنم. من برای چه هنوز زندهام؟ زرجوشا هم دیگر زنده نیست."
یک دردِ تیره روحش را سوراخ میکرد، و او نمیدانست که چطور باید به این پرسش پاسخ دهد: چرا من زندهام؟ و برای چه خواهم مرد؟
او فکر میکرد:
"پسر کوچکم همیشه با من است. حالا او هشت ساله است و خیلی چیزها را درک میکند. اما چرا او از من عصبانی نمیشود؟ آیا او اصلاً دوست ندارد با کودکان دیگر بازی کند، از آن تپه برفی به پائین سُر بخورد؟ آیا زیبائی زندگی زمینی ما، زیبائیای که من در کنارش روزی مست میگشتم، زیبائی محسورکننده و گاهی دروغینِ این زمینِ دوستداشتنی فریبش نمی‌دهد؟"
در حالیکه نادشدا آلکسیونا از میان خیابان غریب به رفتن ادامه میداد این افکار به عقب رانده میشوند. او حالا به خانوادۀ خواهرش فکر میکرد: به شوهر خواهرش که در زیر بار کار در حال شکستن است، به خواهر همیشه خستهاش، به دستۀ بزرگِ کودکان پُر سر و صدا، بیادب و همیشه در حالِ التماس کردن، به آپارتمانِ کوچک و کمبودِ مدام پول. به خواهرزادههائی که او دوستشان می‎‎داشت. و به زرجوشایِ دبیرستانی که خودش را کشته بود.
چه‌کسی انتظار چنین کاری را داشت؟ او پسر بسیار زیرک و شوخی بود.
او هنوز گفتگوئی را که هفتۀ قبل با زرجوشا داشت را به یاد میآورد. پسرِ جوان غمگین و هیجانزده به نظر میرسید. صحبت از حادثهای هولناک و غمانگیز بود که پسر در یک روزنامۀ روسی خوانده بود، زرجوشا گفته بود:
"زندگی در خانه به اندازه کافی سخت است، و وقتی آدم روزنامهای در دست می‌گیرد بنابراین چیزی بیشتر از وحشت و انزجار در آن نمیبیند."
نادشدا آلکسیونا در این باره چیزی پاسخ داده بود که خودش به آن اعتقاد نداشت. او میخواست خواهرزادهاش را از افکارِ تیره منحرف سازد. زرجوشا اما غمگین لبخند زده و گفته بود:
"خاله نادیا، اما فکرش را بکن که چقدر همه‌چیز زشت است! فکرش را بکن که در اطراف ما چه میگذرد! این بیش از حد وحشتناک است، وقتی یکی از بهترین انسانها، یک چنین پیرمردی از خانه فرار میکند و یک جائی در طبیعت میمیرد! او واضحتر از ما تمامِ وحشتی را احساس کرده بود که ما در آن زندگی میکنیم، و او نمیتوانست آن را تحمل کند. او فرار میکند و میمیرد. این بیش از حد وحشتناک است!"
او مدتی سکوت کرده و سپس کلماتی را گفته بود که نادشدا آلکسیونا را بسیار ترسانده بود:
"خاله نادیا، من باید این را کاملاً صریح به تو بگویم. تو خیلی مهربانی و من را درک خواهی کرد. برای من زندگی کردن تحتِ تمام این چیزهائی که در اطراف ما جریان دارند بسیار سخت است. میدانم که من هم به اندازۀ دیگران ضعیف هستم و اینکه نمیتوانم چیزی را تغییر دهم. احتمالاً خودِ من هم روزی به سمتِ تمام این چیزهای انزجارآور کشیده خواهم گشت. خاله نادیا، اما نیکولای نکراسوف چه صحیح گفته است: جوان مُردن فوقالعاده است!"
نادشدا آلکسیونا بسیار وحشتزده بود و مدتی طولانی برای زرجوشا صحبت کرده و عاقبت فکر کرده بود که باعث تغییر عقیدهاش شده است. پسر لبخند شوخی به او زده بود ــ این همان لبخندِ بیخیالِ همیشگی بود ــ و گفته بود:
"باشه، قبول! ما خواهیم دید که زندگی در ادامه چه میآورد. پیشرفت همه چیزها را به حرکت میاندازد، و حرکتِ پیروزمندانهاش غیرقابل توقف است."
شاعرِ محبوبِ زرجوشا نه یاکوولویچ نادسون بود و نه دمیترییویچ بالمونت، بلکه نیکولای نکراسوف.
حالا زرجوشا دیگر نیست. او خود را با گلوله کشته است. او نمیخواست دیگر زندگی کند و پیروزیِ پیشرفت را ببیند. حالا مادرش چه میکند؟ آیا دستهای زرد شدۀ پسر مُردهاش را میبوسد؟ یا برای بچههای گرسنه، وحشتزده و گریان کره به نان میمالد، که از صبح زود هنوز هیچ‌چیز نخوردهاند و در لباسهای کوتاهِ نخنما شده بسیار درمانده دیده میشوند؟ یا اینکه بر روی تختش دراز کشیده و گریه میکند، بدون پایان گریه میکند؟ او چه خوشبخت است، وقتی میتواند گریه کند! آیا شیرینتر از اشگها وجود دارد؟
نادشدا آلکسیونا عاقبت به مقصد رسیده بود. او چنان سریع از پلهها تا طبقۀ چهارم بالا میرود که از نفس میافتد و باید برای نفس تازه کردن در مقابلِ درِ آپارتمان توقف میکرد. او در حال نفس نفس زدن آنجا ایستاده بود و با دستِ راستِ پوشیده شده با دستکشِ بافتنیِ گرمی نردۀ آهنی پله را محکم نگاه داشته و به در خیره نگاه می‌کرد. او هنوز زنگ در را نزده بود.
درِ آپارتمان با نمد و پارچۀ مشمع سیاه رنگی بر روی آن پوشانده شده بود. پارچۀ مشمعی بخاطر زیبائی یا دوام به شکل ضربدر با نوارهایِ سیاه اشغال شده بود. یکی از این نوارها پاره شده و به پائین آویزان بود. پارچۀ مشمائی در این محلِ پارگی یک سوراخ داشت که از میانش نمدِ خاکستری رنگ به بیرون نگاه میکرد. نادشا آلکسیونا با دیدن این منظره به شکل دردناکی غمگین میشود. شانههایش میلرزیدند. او دستها را به صورتش میفشرد و شروع میکند به زار زار گریستن. یک ضعف ناگهانی بر او غلبه میکند، او بر رویِ آخرین پلۀ راهروی ساختمان مینشیند و میگذارد قطرات اشگ فرو ریزند. از چشمانِ بسته سیلی از اشگِ غیرقابل توقف در زیر دستکش بافتنیِ گرم به راه میافتد.
هوا بر روی پله سرد، ساکت و تاریک بود. سه در آپارتمان در کنار هم بسته و لال قرار داشتند. نادشدا آلکسیونا بر روی پله نشسته بود و میگریست. ناگهان صدای گامهایِ سبکِ آشنا را میشنود. او میخکوب شده و پُر از انتظار بود. پسرش به سمت او میآید، گردنش را در آغوش میگیرد و صورتش را به گونه او میفشرد. سپس پسر با دستان کوچکِ گرمش دستِ دستکش پوشیدۀ او را از صورت به کنار میزند، با لبانِ لطیفش گونه او را لمس میکند و میگوید:
"چرا گریه میکنی؟ مگر تو مقصری؟"
او در سکوت به کلماتِ پسرش گوش سپرده بود و برای اینکه پسر ناپدید نشود جرأت نمیکرد خود را حرکت دهد یا چشمانش را باز کند. او میگذارد دستِ راست که پسر آن را از صورتش برداشته بود بر روی زانو سقوط کند و دستِ چپ را همچنان بر روی چشم نگاه میدارد. او تلاش میکرد جلوی ریختنِ اشگهایش را بگیرد، برای اینکه گریهاش، گریۀ زشتِ نازیبایِ زن بیچارۀ زمینی پسر را نَرَماند.
پسر میگوید:
"تو مقصر نیستی."
پسر دوباره گونه او را میبوسد و کلمات وحشتناکِ زرجوشا را تکرار میکند:
"من نمیخواهم اینجا زندگی کنم. من از تو متشکرم مادر عزیز."
سپس پسر دوباره میگوید:
"باورم کن مادر عزیز، من اصلاً نمیخواهم زنده باشم."
این کلمات از دهان خواهرزادهاش زرجوشا بسیار وحشتناک به گوش رسیده بود، اما همین کلمات از دهان پسرِ متولد نگشتهاش مانند یک خبرِ خوش به گوش میرسید. او برای اینکه کلماتِ زمینی پسر را نترسانند از پسر آهسته و به زحمت قابل شنیدن میپرسد:
"فرزند عزیزم، آیا مرا بخشیدهای؟"
و پسر پاسخ میدهد:
"تو مقصر نیستی. اما اگر تو میخواهی، من تو را میبخشم."
احساسِ پیشبینیِ یک شادیِ غیرمنتظره ناگهان قلب مادر را پُر میسازد. او هنوز جرأت نمیکرد امیدوار باشد و نمیدانست که چه پیش خواهد آمد. او آهسته و خجالتی دستش را دراز میکند، و ناگهان فرزند متولد نگشته بر روی زانویش نشسته بود، او بر روی شانههایِ خود بازوانِ سبُکِ پسر را و بر روی لبهایش لبهای او را احساس میکرد. او پسر را مرتب میبوسید، و برایش طوری بود که انگار نگاهِ فرزند متولد نگشتهاش مانندِ نور خورشید بر جهانی پرهیزکار روی چشمان او آرمیدهاند. او اما چشمانش را همچنان بسته نگاه میدارد، تا آنچه را که یک فردِ فانی اجازه دیدن ندارد نبیند و به این علت نمیرد.
بازوانِ کودکانه از گردن او باز میشوند، و بر روی پلهها دور شدنِ قدمهایِ سبک به گوش میرسد. پسر کوچک رفته بود. نادشدا آلکسیونا بلند میشود، اشگهای چشم را پاک میکند و زنگ در خانۀ خواهرش را میزند. پُر گشته از آرامش و سعادت به نزدِ از اندوه خَم گشتگان میرود تا کمک کند و دلداری دهد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر