رئیس‌جمهور.


<رئیس‌جمهور> از آلفرد بروست را در تیر سال ۱۳۹۳ ترجمه کرده بودم.

قتل خرگوش
این را هنوز کسی به او نگفته بود: تو نباید حیوانات را بکشی. و با این وجود او ده سالش بود، در وسط اروپا زندگی میکرد و به مدرسه بزرگی میرفت. پنجمین فرمان «تو نباید بکشی» را فقط برایش در رابطه با کشتن انسان معنا کرده بودند. زیرا حتی لوتر گفته بود که وقتی خداوند به اردکماهیهای بزرگ رود راین اجازه رشد میدهد انسان هم اجازه خوردن آنها را دارد. و پدر والتر مانند تولستوی تا آخرین دهه زندگیش یک مرد شکارچی باقیماند. همراه پدر به شکار رفتن و پرسه زدن در میان جنگل و مزارع کاملاً مطابق خواست والتر جوان بود، گرچه یک ضعف عصبی در این سفر کوتاه بدون هدف تعطیلاتش را کمی ناگوار میساخت. به ویژه که او اصلاً عصبی نبود. اما غیرقابل تحملترین چیزی که برای او بر روی زمین وجود داشت شنیدن صدای شلیک گلوله در نزدیک یا حتی در فاصله دور از خود بود. و یک بار یک چنین شلیک غیرمنتظره از طرف پدر در نزدیکی والتر این نتیجه را به بار آورد که پسر از وحشت به زمین میافتد، یعنی او به همان نحو که بود، با کوله‌پشتی و ساک‌دستی صاف روی چمن مینشیند. اما بخصوص تیراندازی به هدف وقتی او در محل تمرین باید تفنگها را نگاه میداشت برایش وحشتناک بود. یک تیرانداز میایستاد و نشانه میگرفت، والتر با استقامت پشت سر او میایستاد و بقیه تیراندازان در سکوت انتظار میکشیدند. و آن مدت درازی که نشانه گرفته میگشت! این غیرقابل تحمل بود! و مرد هنوز در حال نشانه گرفتن بود! و بعد گلوله درست مانند همیشه زمانیکه والتر انتظارش را نمیکشید شلیک میگشت. او تلاش میکرد نفسش را دقیقاً لحظه شلیک گلوله از دهان خارج سازد. اما مانند همیشه گلوله زمانی شلیک میگشت که والتر با عجله نفس عمیقی را به درون میکشید. باروت بدون دود وجود داشت اما باروت بی‌صداتری را هنوز هیچکس اختراع نکرده بود.
در غیر اینطورت شکار لذت پوچی برایش مهیا میساخت. او وقتی ساچمهها به سرعت به سمت یک دسته کبک شلیک میگشتند از تماشا کردن سقوط تعداد زیادی پرنده در علف خوشحال میگشت. و او با هیجان نگاه میکرد که چگونه مرگ از خرگوشی که سریع میدود پیشی میگیرد و خرگوش چندین بار بر روی زمین میغلطد و سگ خوب پَکَن با خوشحالی میرود و شکار تیر خورده را میآورد. اقسام حیوانات در شکارگاه پدرش وجود داشت؛ غازهای وحشی، اردک، روباه، خروس جنگلی، و همچنین گوزن هم در شبهای ماه کامل از مزارع چاودار پارس میکرد.
تمام مردمی را که او میشناخت از شکار کردن لذت میبردند. و همچنین کشاورزان تماشگر نیز از شلیکهای خوب خوششان میآمد. به این ترتیب در روح پسر تکریم از شکار کاهش مییابد. و مردم از شکارچیان بسیار عالی بعنوان قهرمان تجلیل میکردند. البته والتر یک خواننده ساعی تقویم حمایت حیوانات بود. اما تنها مطالبی در باره اینکه آدم اجازه آزار رساندن به حیوانات را ندارد در آنها میخواند. نه پدر و نه پسر هرگز به حیوانی آزار نرسانده بودند. آری ــ هنگامیکه والتر یک بار کشته شدن همراه با شکنجه یک موش اسیر توسط یک مرد خشن را میبیند دچار تشنج گریه و فریاد گشته و باید استفراغ میکرد!
یک بار در پائیز یک شکار دستهجمعی سازمان داده شده بود که چند ناحیه را در برمیگرفت. والتر با یک گاری که توسط اسب آرامی کشیده میگشت پشت سر آنها میرفت و قربانبان جنگ را جمعآوری میکرد. در نزدیکی یک مزرعه گستردۀ سیبزمینی که در سر دیگرش کشاورزان سرگرم کار کردن بودند دوباره صید وجود داشت. والتر پاهای یکی از خرگوشهائی را که آنجا افتاده بود میگیرد، در این لحظه ناگهان خرگوش به جنبش میافتد تا از آنجا بگریزد. پدر فریاد میکشد: "بکشش" و با عجله به سمت شکارچیان و سگها که در بهترین موقعیت بودند میرود.
اما خرگوش جوانی بزرگ با قدرتی شگفتانگیز بود که قابلیت حریف شدن با پسر را داشت. خرگوش دستهایش را از هم کاملاً باز میکند و با پاهایش چنان نیرومند لگد میپراند که برای والتر نگاه داشتن حیوان مشکل بود. و در این حال خرگوش از میان دندانهایش صدای خشمگینانهای خارج میساخت که مانندش پسر را هرگز چنین به وحشت نینداخته بود. پسر متشنج پاهای خرگوش را محکم نگاه میدارد و یک لحظه میاندیشد که چه باید بکند. او نمیتوانست به هیچوجه اجازه رفتن به طعمه را بدهد. تمسخر شکارچیان، تکان دادن تحقیرآمیر سرشان برایش غیرقابل تحمل میگشت. او خود را بعنوان آدم به درد نخوری مجسم و نارضایتی پدر را از قبل احساس میکند. در این بین خرگوش بخاطر آزادیش مأیوسانه میجنگید و خشمگینانه از میان دندانهایش صدا خارج میساخت و طوری بود که انگار میخواهد پسر را گاز بگیرد.
کشاورزان به آرامی نزدیکتر شده بودند، و والتر متوجه میگردد آنطور که او آنجا ایستاده است شکل رقتانگیزی از خود منعکس میسازد. در این وقت در نزدیکی خود متوجه سنگ بزرگی که عمیق در زمین فرو رفته بود میگردد. او حیوان را به آنجا میکشد، با یک تصمیم سریع حیوان را بالای سرش بلند میکند و با نیروی اندک خود جمجمه خرگوش را به برآمدگی سنگ میکوبد. ضربه پوک و خفه بود.
خرگوش فریاد میکشد: "آخ! آخ!" و تمام استخوانهای پسر از این صدای شبیه به صدایِ انسان یخ میزند، بلافاصله از تمام منفذهایش عرق ترس جاری و تمام بدنش چسبناک میگردد. کشاورزان در حال پوزخند زدن او را احاطه کرده و خود را برای تماشای بازیای که اجرا میگشت آماده میکردند. زیرا که حالا خرگوش با شدت بیشتری برای بدست آوردن آزادیش تلاش میکرد.
و والتر یک بار دیگر کار قبل را تکرار میکند.
حیوان سختتر فریاد میکشد: "آخ! آخ! آخ!"
کشاوران هنگامیکه والتر دستهای خستهاش را آویزان میکند میخندیدند.
او از شکنجه حیوان در رنج بود، از خوشحالی کشاورزان بدخواه در رنج بود، بخاطر وظیفه نادرستی که او اینجا باید به انجام میرساند در رنج بود. و، وقتی او راه خروجی نیافت اجازه داد که خشم جوانانه بر او مسلط شود و چنان شروع به کوبیدن سر حیوان به سنگ میکند که از شدت آن خودش هم شگفتزده میگردد.
خرگوش فریاد میکشد: "آخ! آخ!" و فریادش شاکیانهتر و آهسته‎‎تر میگردد.
سپس حیوان ساکت میشود. کشاورزان میروند ــ با احساسی ظاهراً مبهم. والتر شکار را به سمت گاری میکشد. آنجا ــ یک بار دیگر ــ کاملاً نزدیک وسیله نقلیه موج جدیدی از زندگی در خرگوش بلند میشود. و پسر جوان در وحشتی دیوانهوار و با آخرین نیرو سر خونین حیوان را به چرخ آهنی گاری میکوبد. در این لحظه والتر نیش دردناکی در شکمش احساس میکند و خرگوش با یک سوت طولانی و محزون زندگیش را به پایان میرساند.
سپس والتر شکمش را میگیرد و یک قطعه شکسته به بزرگی یک گردو احساس میکند ...
خرگوش مُرده بود و در کنار بقیه خرگوشها قرار داشت. در گوشهای والتر صدای خفۀ کوبیده شدن سر خرگوش به سنگ ثابت ایستاده بود. صدا مغزش را ترک نمیکرد و مانند هیولائی به آن فشار میآورد. بر روح او اما یک سایه تاریک افتاده و ظاهراً خود را به چشمانداز هم کشانده بود. زیرا با وجود آنکه هیچ ابری در آسمان دیده نمیگشت و ظهر نزدیک شده بود اما به نظر والتر اینطور میرسید که انگار خورشید حالا دیگر مانند قبل از این ماجرا روشن نمیدرخشد. وگرنه روز به ظاهر مانند روزهای ایام دیگر در حال گذر بود.
این سایه تاریک او را در شب از خواب میپراند. فریاد وحشتناکش در میان خانه میپیچید. با چراغ پیشش میروند و پسر جوان را با چشمانی خیره و رنگ‌پریده ژولیده و پریشان مییابند. دهانش کاملاً باز بود. دستهایش میلرزیدند و از چیزی نامرئی میگریختند.
او ناله میکرد: "خرگوش ... ... گاز میگیره ... گاز میگیره!" و تلاش میکرد خود را از چنگ خرگوش رها سازد.
"هزار تا خرگوش! همه‌جا، همه‌جا ... پُر، پُر ... از خرگوش ... تا آن ته ... پُر، پُر ... از خرگوش."
او روی تخت مینشیند.
پسر میجنگید "من تو رو خیلی میشناسم، خیلی ... تو با آن صورتت آنجا!" پسر میجنگید "همه صورتهایشان با تو فرق دارد. ... ... ... تو وحشتناکی!!!"
این شب با ترس کامل به پایان میرسد.
صبح روز بعد والتر کاملاً سالم از خواب برمیخیزد. اما فشاری را که بر سر و بر دل خود احساس میکرد او را رها نمیساخت. سؤالهای دکتر از او بی‌جواب میمانند. پسر با چشمان بزرگ سکوت کرده بود و به دکتر نگاه میکرد. مادر از او مخفیانه سؤال میکند و سکه پول براقی که والتر دوست داشت به او میدهد.
او ساکت جواب میدهد: "آنها میجهند ... میجهند ... بدون  وقفه ..." و میبیند که چگونه مادر هیجانزده از آنجا میرود و اشگ چشمانش را با دستمال پاک میکند.
او برای خود زمزمه میکند: "اما آنها میجهند ... میجهند ..." و با ضعف به مزارع اشاره میکند: "آنها بدند ... ... من میدونم ... ..."
و در شب دوباره رویاهای سنگین مانند دیوار عریضی در برابرش مستقیم بلند میگشتند. خرگوشها ــ همه جا پُر از خرگوش. و خرگوش بزرگ دارای چهره خاص بر همه برتری داشت. گاهی اوقات بر روی پاهایش میایستاد. و یکی از پنجههای دستش را بلند میکرد و با کج کردن دهانش با لبخندی تلخ تهدید میکرد. و دوباره دستش را روی زمین قرار میداد و به این سمت و آن سمت میجهید. و در این بین تعداد زیادی خرگوش به پنجههایشان چین میانداختند، سرهای تیزشان و گوشهای سفت ایستادهشان را از سمت راست به سمت چپ و به عقب و جلو تاب میدادند. و ناگهان پوزههایشان را باز میکردند و به نظر میآمد که آواز میخوانند. آنها چیزی میخواندند که والتر آن را نمیشنید. این خواب‌دیدنها برایش غیرقابل تحمل بود و او را مجبور به گریستن میساخت. اما زمانیکه ارتش خرگوشها غیرمحسوس برای حمله بر علیه او به حرکت میافتادند برای والتر راه دیگری بجز فریاد کشیدنی بدون ممانعت که تا مغز استخوان را میلرزاند باقی‌نمیماند ...
شلاقهای شبانه پسر را تا حد یک اسکلت لاغر ساخت. او گناهی را که توسط قتل حیوان بر دوش میکشید عظیم احساس میکرد. کتابی انتخاب میکند و آن را میگشاید. او چند جمله را میخواند، و در آنها گفته شده بود که هر گناهی در جهان کفاره طلب میکند. و این کفاره فقط وقتی میتواند مورد قبول واقع گردد که آدم قویترین تمایل خود را قربانی سازد. او به خواندن ادامه میدهد، از ابتدا میخواند، از انتها میخواند. اما همه‌چیز بجز این جملات اندک برایش کشف نگشته باقی‌میماند. او به چه چیزی بیشتر تمایل داشت؟ چه چیزی را بیش از همه ترجیح میداد؟ ماهیگیری برایش لذتبخشترین چیزها بود، کرمها را از درون خاک بیرون میآورد، به قلاب آبی رنگ ماهیگیری فرو و درون آب پرتاب میکرد؛ و وقتی موفق به کشاندن ماهی کوچکی به خشکی میگشت بی‌نهایت خوشحال میشد.
در این شب وقتی همه در خواب بودند، در برابر تختخوابش زانو میزند و عهد کودکانهای میبندد: هرگز، هرگز، هرگز دیگر او به ماهیگیری نخواهد رفت. او هرگز دیگر کرمی را از زیر خاک بیرون نخواهد کشید و به قلاب ماهیگیری فرو نخواهد کرد، او هرگز دیگر ماهی شکار نخواهد کرد. قربانی بزرگتری به عقلش نمیرسید. ماهیگیری بهترین قسمت فصل تعطیلاتش بود. اما تصمیمش چنان راسخ بود که وقتی بر روی تخت دراز میکشد و حالا روزهای زیبا را از بین رفته میبیند احساس سرما و تهی بودن میکند. او آینده خاکستری رنگی که انتظارش را میکشید احساس میکرد. او فکر میکرد که بهترین چیز زندگی را از دست داده است.
در این شب خرگوش با لباس و کلاه بی لبه زرد رنگی بر روی سر به خواب او میآید. او کاملاً تنها از طریق مزرعه شکوفائی میآید و در میان گلها متوقف میگردد، به آرامی لبخند میزند و تعظیم میکند. سپس پنجه باریک پشمالودش را بلند و به نرمی سمت پسر دراز میکند، پسر با عجله آن را به دست میگیرد و با گریهای شدید و لبان داغ بوسهای بر آن میزند ...
هرگز یک روز صبح در زندگی والتر وجدآورتر از صبح آن شبی که این بیداری عظیم بدنبال داشت نبود.
 
رئیس‌جمهور
او به فضای باز قدم میگذارد. مهمانهای مهمانسرا هنوز در خواب بودند. فقط نظافتچیان زن کارهای اولیه روزشان را انجام میدادند. دربان در باجه خود مرددانه ایستاده بود و مخفیانه خمیازه میکشید. گارسون با ریش تازه تراشیده و لباس اتو شده دستمالهای سفره را تا میکرد.
رئیس‌جمهور در پارک از مسیری که شن سبز رنگش را جوانکی با چنگک صاف کرده بود قدم میزد. حالا رئیس‌جمهور اولین رد پای اخلالگرانه را در طرح ساده مرد جوان بر روی شن باقی‌میگذارد و در پایانِ آن مسیر طولانی میایستد و کمی خجول به خط مستقیم ردِ گامهای پشت سرش نگاه میکند. جوانک باغبان که در سرِ دیگر مسیر ایستاده بود و با سری کج کرده حمله به کار صبحگاهیش را نگاه میکرد پشت گوشش را میخاراند و بعد در حال عقب عقب قدم برداشتن دوباره به صاف کردن شنها میپردازد.
اواخر تابستان بود و در ساحل کسی دیده نمیگشت. صندلیهای راحتیِ از پشت به سمت بالا واژگون شده ساحل دریا طوری دیده میگشتند که انگار خوابیدهاند. خورشید افق را ترک کرده و هوا کاملاً آرام بود. دریا بی‌نهایت میدرخشید. حتی کوچکترین نسیمی هم موج کوچکی را لمس نمیکرد. قایق ماهیگیران با بادبانهای شُل در حال خواب دیدن بودند. یک انسان در حال امتحان کردن طنابها و دیرکها در آب شنا میکرد. این مأمور نجات غریق بود.
رئیس‌جمهور به این خاطر که به کجا باید برود مردد نبود. یک رئیس‌جمهور هیچگاه تردید نمیکند. و بخصوص این رئیس‌جمهور هرگز دودل نبود. و این ویژگی خط‌مشی زندگیش را تعیین کرده بود! به این ترتیب او توانسته بود تقریباً در ایام جوانی در حرفه خود به مقصد برسد. این ترس عجیب و غریبی بود، وقتی او روزی در دفتر کارش قصد داشت با تلاش تازهای مشغول کار شود و ناگهان احساس کرد: هدف تحقق یافته است و از این بالاتر نمیرود. در آنجا دیگر جائی برای ترقی وجود نداشت. بهترین انگیزهاش، جاهطلبی، زائد شده بود؛ جاهطلبیهای سیاسی برایش غریبه و نفرتانگیز بودند. در این لحظه ایده تازه کار کردن برای رفاه بشریت در نوری کم برایش به نوسان میآید. او این فورمول را دنبال و آن را با طرحی از عمل پُر میسازد. گرچه نام او بعنوان یکی از با وجدانترین حامیان ملت در همه‌جا به احترام برده میشد اما او قادر نبود آن احساس پوچ درونی‌ای را که مدام با خود به همراه داشت پُر سازد. او تصمیم میگیرد یک خانواده تشکیل دهد و با زن فوقالعاده زیبائی ازدواج میکند. حالا او بسیار خوشبخت بود و این خوشبختی خود را به این شکل نشان میداد که او فورمول «کار برای رفاه بشریت» را با آماجی از شادی، مهربانی و خوبی به انجام میرساند. او از این بابت کاملتر گشتن شخصیتش را احساس میکرد و اقداماتش بزودی به او آرامش میبخشند.
اما این آرامش شخصی در این شهر کوچک ساحلی که همزمان یک تفریحگاه ساحلی بود بطور تعیین کنندهای مختل میگردد.
در همان لحظه ورودش باید ناگهان بیقراریِ غیرقابل توجیه و توضیحی را که به او حملهور شده و آهسته اما واضح افزایش مییافت در وجودش حس میکرد. این حس عجیب و غیرقابل شرح از قفسه سینهاش برمیخاست، اما تشخیص اینکه چگونه یک چنین حالت روحی میتواند از این بخش پاک بدنش با او گلاویز گردد برایش ناممکن بود. فقط از اینکه این احساس هیجانانگیز برایش به هیچوجه ناآشنا نیست باعث تعجبش شده بود. و هنگامیکه او در مسیری دورافتاده کاملاً عمیق و تیز در خود نگریست، با کمال تعجب دید که این بی‌قراری تپنده از مدتها پیش در قفسه سینهاش بوده است، اما فقط به شکل لرزشی ملایم که به ندرت به یک صدای آهسته هشداردهنده تبدیل میگشت و اجازه میداد که با یک حرکت دست یا توسط یک گیلاس شراب دورش سازند. اما حالا آن بیقراری در او بیدار گشته و راه گلویش را میفشرد. و هرچه او کندوکاو و فکر کرد تا علت این ناآرامیای را که باید بعنوان همراه و همدم زندگیاش به رسمیت میشناخت پیدا کند موفق نمیگشت. برایش ممکن نبود تا به آغاز آن لرزش رو به عقب فکر کند. او نمیتوانست تحقیق کند که از چه زمانی همراه زندگیش خود را در اختیار او گذارده است. احتمالاً باید این کار فوقالعاده پنهانی انجام گشته باشد.
اقامت او در این شهر ساحلی فقط برای یک روز در نظر گرفته شده بود، زیرا او از بندر و امکاناتش و همچنین ساختمان راهآهن آن بخاطر مأموریت شغلی بازدید به عمل میآورد. اما او حدود عصر یک ضعف در خود احساس میکند و تصمیم میگیرد بازگشت از سفر را یک روز به تأخیر اندازد. او یک اتاق در مهمانسرا سفارش میدهد و به آنجا میرود. و هنگامیکه به اتاق کوچک لوکس و باشکوه وارد میشود پرده پنهان‌ساز وجودش خود را میگشاید و میگذارد لحظه فراموش گشتهای در ذهنش جرقه زند.
بر روی دیوار بالای تختخوابی که امشب باید رویش میخوابید، در زیر شیشه یک قاب ساده و نازک عکس یک خانم تقریباً بیست و پنج ساله در قطع بزرگ قرار داشت که لباسی بسیار با سلیقه پوشیده بود. او ابتدا فکر کرد که مبتلا به خطای حس شده است، اما بلافاصله باید این حقیقت را می‌پذیرفت که دیدارش با این زن که فقط چند دقیقه به طول انجامیده بود علت اضطرابی بوده که او در تمام عمر ناخودآگاه با خود به اطراف حمل می‌کرده است و امروز صبح چنین خودسرانه و خشن از او به بیرون هجوم آورده بود. کاملاً حیرتزده اما آرام عکس را با دقت از قلاب بلند می‌کند تا آن را دقیق‌تر بررسی کند و در این حال در پشت آن این نوشته را می‌یابد: "به تنها دوستم لیندِن از طرف دوست سپاسگزارت اِلا ریمون (الیزه لای)."
رئیس‌جمهور بر روی صندلی می‌نشیند و با دستهای لرزانش عکس را در مقابل خود بر روی میز می‌گذارد. نگاهش در خلاء خمیازه می‌کشید، زیرا که گذشته دوران دور ایام جوانیش را با چشم روح می‌دید و تجربه کوچکی را که او کاملاً فراموش کرده اما به نحوی واقعی در هرلحظه زندگیش در او پنهان ایستاده بود از نو به یاد می‌آورد.
او با گرفتن دیپلم تحصیل پیش دانشگاهی را به پایان میرساند و برای استراحت نزد بستگانش به روستا میرود. در این روستا یک مرد سخت معتاد به الکل به نام ریمون وجود داشت که در نتیجه زد و خورد و صدمه به اموال دیگران بیشتر از پنجاه بار به زندان افتاده بود. او کارگر با وجدان و با استعدادی بود اما به محض وارد شدن شیطان به جلدش از خود بی‌خبر می‌گشت. ــ یک روز دانشجوی جوان از میان جنگل می‌گذشت و از کنار مسیری که می‌رفت صدای گریه مضطربانه‌ای می‌شنود. او از میان بوته‌ها می‌گذرد و دختری را نشسته می‌یابد که دختر الا و ریمون بود. چند قدم دورتر پدر دختر مست افتاده بود. مرد جوان بلافاصله با دختر احساس همدردی می‌کند، کنار دختر می‌نشیند و با چهره‌ای سرخ گشته و با لکنت شروع می‌کند به گفتن کلمات دلداری‌دهنده. او بسیار صحبت کرد و صمیمانه با دختر حرف زد و مطمئناً کلماتش زیبا بودند و او با یک وعده پُر شور زیباترشان ساخت.
"و وقتی من تحصیلم تمام شود بعد برای بردن شما خواهم آمد. بعد شما بانوی بزرگی خواهید شد!"
در این وقت دختر خوب به صورت او نگاه کرده بود. و مرد جوان مجبور به این درک گشته بود که در این چشم‌های عمیق چیزی فوق‌العاده نزدیک و آشنا می‌زید. و این نزدیکی و آشنائی هر دو انسان جوان را به بوسیدنی شگفت‌انگیز و لرزان وامی‌دارد. سپس گاری‌ای که باید مرد مست را به زندان می‌برد از راه رسیده بود. و پس از مدت کوتاهی مرد در زندان می‌میرد.
رئیس‌جمهور از جا میجهد و چند بار به این سمت و آن سمت اتاق قدم می‌زند. او با به صدا آوردن زنگوله خدمتکار را خبر می‌کند و دستور آوردن یک بطری شراب می‌دهد و دو گیلاس از آن را پشت سر هم می‌نوشد، سپس می‌نشیند و عکس را دوباره بدست می‌گیرد.
او این واقعه را فراموش کرده بود؛ اگر هم نه کاملاً، در هرحال او نمی‌توانست دختر را به یاد آورد. یا او از ابتدا نمی‌خواست که دختر را به یاد آورد. حالا عکس دختر را با امضاء الیزه لای یافته بود. و الیزه لای بزرگ‌ترین بازیگر تراژدی وطن بود. چرا او هرگز متوجه نگشته بود که چه‌کسی در پشت این نام با شهرت جهانی پنهان است؟ او خود را ابتدا پس از ازدواج با تئاتر مشغول ساخته بود. قبل از آن برای تئاتر وقت نمی‌گذاشت. البته او عکس‌های بازیگران بزرگ را دیده بود، اما آنها فقط ماسک بودند و نفوذ به پشت ماسکها برایش هیچ لذتی نداشت. یک چنین عکس شخصیای مانند این عکس که بخصوص از زمان جوانی هنرپیشه مشهور بود را هرگز ندیده بود. و اتفاقاً امشب زن در شهر نمایش اجرا می‌کرد. این اجرا آنطور که روزنامه‌ها اعلام کرده بودند باید آخرین حضور در صحنه‌اش می‌گشت. و بعد قصد داشت دوران بازنشستگی خود را در خانه روستائی دورافتاده‌ای بگذراند!
و او در تئاتر نبود! شاید که زن برای او بازی می‌کرد! بدون شک زن هنوز هم منتظر بود که او برای بردنش بیاید!! اوه ــ سریع به آنجا! سریع به آنجا!!!
چیزی در او فریاد می‌کشید، چیزی که تمام عمر عذابش میداد و شکنجهاش میکرد. چیزی در او قصد رها شدن داشت، چیز بی‌مرزی که او از آن می‌ترسید.
اما او بعد از آنکه تمام شراب را می‌نوشد بر روی تخت دراز می‌کشد و با رویاهای سنگین تا صبح به خواب می‌رود ...
حالا او در امتداد جاده ساحلی قدم می‌زد. همچنین برای الا ریمون یا الیزه لای نیز شب به پایان رسیده بود. او باید شب را در هتل رایشسآدلر گذرانده یا شاید هم از پنجره به میدان کنار کلیسای جامع نگاه کرده باشد. مرد اما حالا به خانه در ساحل باز می‌گردد. این اتاق مطالعه بود. او دقیقاً می‌دانست که کدام مجله را باید بردارد، و کنار پنجره می‌نشیند. در مجله یک سری از عکسهای معشوقش از نقش‌هائی که در این سمت و آن سمت اقیانوس اجرا کرده بود چاپ شده بود. و عکس‌ها همه از شخصیت زنان بزرگ، زیبا و قوی‌ای بودند که او نقش‌شان را بازی کرده بود.
رئیس‌جمهور از پنجره به دریا نگاهی میاندازد و دوباره به مجله و به چشمهائی که او را می‌شناختند نگاه می‌کند، چشمهائی که تمام شخصیتش را بالا می‌بردند و او را به سرگیجه میانداختند و او برای آنکه نیفتد صندلی را محکم میگیرد! سپس از جا برمی‌خیزد، از اتاق خارج میشود و به ساحل می‌رود، مرغ‌های نوروزی و ماهیگیرها و قایق‌هایشان را تماشا می‌کند. و چون شن مرطوب بود محکم و مطمئن قدم برمی‌داشت. او به همسر زیبایش و به فرزندان در حال رشدش می‌اندیشد. او به یاد می‌آورد یک بار خوانده بود که یکی از والاترین فضایلها وظیفه است و زندگی به کسانیکه آن را به کار می‌برند اجازه مُردن نمی‌دهد. حتی اگر آنها مایل به مُردن باشند ــ دست‌های انسان ضعیف‌اند اما وظیفه مرد متعلق به خانواده‌ای‌ست که او تشکیل می‌دهد! و احساساتش باید سکوت کنند! زیرا که آنها دست و پا گیر و بیفایده‌اند!
و او عینک یک چشمی‌اش را به جلوی چشمش هُل میدهد و بلافاصله احساس می‌کند که چگونه او شخصیت خود را خارج از چیزهای اطرافش و انسان‌ها قرار داده است. او احساس میکند که روز پیش یک توضیح ضروری را در هستیاش پدید آورده است. حالا اما همه آنها بی‌ربط بودند و تمام گشته ...
او بازمی‌گردد. او سوار قطار می‌شود. او در شهر خود به خانه می‌رود: مطلقاً مانند یک رئیس‌جمهور! و هیچکس متوجه نمیگردد که گرداب تند عشق بر بالای سر او به جوش و خروش آمده بوده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر