داستان یک عشق کوتاه.

<داستان یک عشق کوتاه> از اویدون فون هوروات را در خرداد سال ۱۳۹۵ ترجمه کرده بودم.

دهکدهِ بدون مرد

یک کمدی در هفت پرده

این نمایشنامه قصد ندارد رمانِ "زنانِ سِلیشْیه" اثر کالمَن میکسات، رماننویس بزرگ مجارستانی را به شکل درام درآورد، بلکه فقط تلاشی را وصف میکند که بر اساس تک تک مضمونهایِ آن یک نمایش کمدی نوشته شود. بازیگران در این نمایشنامه هیچ ربطی با بازیگرانِ آن رمان ندارند.

بازیگران:

ماتیاس کوروینوس، پادشاه مجارستان

گراف از هِرمناِشتادت

حاکم

کارمند دربار

فرمانده

حمامی

توماس، صاحب مهمانخانۀ اَینْهورن

یک مرد چاق

یک مرد لاغر

یک مرد ریشو

یک مستخدم دربار

یک مهماندار دربار

دو محافظ

دو آقا

یک پادو

زن مو بور

زن مو سیاه

زن مو سرخ

یک خدمتکار زنِ حمام

یک دختر لهستانی

آقایان

محافظین

زنانِ زشت و زیبا

زمان: در حین جنگ تُرکها ــ در اوایل رنسانس. 

پرده اول

سالن در قلعهای با پنجرههای بلندِ سَبک گوتیک در پسزمینه، که آدم میتواند از میانشان تا مسافت دوری از مجارستان را تماشا کند. حاکم در اینجا هیئتِ نمایندگیِ به اصطلاح مردمِ پائینتر را میپذیرد، در اینجا او نگرانیهای بزرگ و خواستههای کوچک آنها را گوش میکند. مکان یک شباهت خاص با یک سالن دادگاه دارد ــ در سمت چپ یک سکو شبیه به تخت سلطنتی، که بر رویش حاکم با آقایانش برای استراحت بکار میبرد، در کنار آن یک میز برای منشی. در سمت راست و سمت چپ یک در، از درِ سمت راست مردم داخل میشوند، درِ سمتِ چپ به اتاقهای حاکم باز میشود. در برابر هر یک از دو در یک محافظ با کلاهخودی که تمام صورت را میپوشاند، با زره بر تن و یک نیزه در دست نگهبانی میدهد.

یک فرماندۀ گارد از سمت چپ میآید و اولین محافظِ درِ چپ را بازرسی میکند. او را از بالا تا پائین، از جلو و عقب تماشا میکند.

فرمانده: من انتظار دارم که یک کلاهخود باید برق بزند! او به سمت دومین محافظ می‌رود، او را هم عمیق نگاه می‌کند و ناگهان بر او خشم می‌گیرد. چرا نیزه این وضعیست؟ این که پُر از کثافت است!

دومین محافظ: گزارش می‌دهم قربان، این کثافت نیست، این فقط خون است.

فرمانده متحیر: چرا خون؟

دومین محافظ: گزارش می‌دهم قربان، من با آن صبح زودِ امروز یک کشاورز را کشتم.

فرمانده: به چه دلیل؟

دومین محافظ: بدون دلیل.

سکوت.

فرمانده: یعنی چه؟

دومین محافظ: گزارش می‌دهم قربان، کشاورزی را که کشتم به آقای حاکم توهین کرد.

فرمانده: آیا این دلیل نیست؟ و به او ثابت نگاه می‌کند.

سکوت.

فرمانده به آرامی: بعلاوه شمشیر هم بیش از حد کوتاه است.

دومین محافظ: گزارش می‌دهم قربان، فقط اینطور دیده میشود، چون قد من بیش از حد دراز است.

فرمانده: "بیش از حد دراز" او پوزخند می‌زند. مراقب باش که فقط به اندازۀ یک سر کوتاه نشوی!

کارمند دربار از سمت راست میآید؛ او کمی ناراحت دیده میشود؛ به فرمانده: پس کِی شروع میشود؟

فرمانده: عالیجناب، آقای حاکم هنوز در حال غذا خوردن هستند.

کارمند دربار غرغر میکند: او پنج ساعت است که غذا میخورد ... آیا حداقل فعلاً مشغول خوردن دسر است؟

فرمانده لبخند میزند: چند دقیقه قبل مشغول خوردن غاز بودند.

کارمند دربار: تازه دارد غاز میخورد؟ او آه میکشد و دستمالش را بر روی پیشانی نگهمیدارد.

فرمانده: سردرد دارید؟

کارمند دربار: جای تعجب نیست! آنجا در بیرون هفت ساعت است که صد کشاورز چمباته زدهاند، همۀ آنها منتظر شرفیابی هستند و همه بوی سیر میدهند، چه‌کسی میتواند این لذت واقعی را تحمل کند؟ من نه! آهسته، برای اینکه محافظین نتوانند صدایش را بشنوند. اگر این کشاورزان باکفایت میدانستند که مطرح کردن شکایتشان در اینجا چه بیفایده است ...

فرمانده حرف او را آهسته قطع میکند: بنابراین در خانه میماندند ... و لبخند میزند.

کارمند دربار: بله. آنها در خانه میماندند و همه‌چیز را آتش میزدند.

فرمانده کمی در هم مچاله میشود؛ سپس به اطراف نگاه می‌کند و گوش می‌دهد، خیلی آهسته: حرف ما از اینجا خارج نمیشود، این حقیقت دارد که خَلق غرغر میکند؟

کارمند دربار با تکان سر بله میگوید: خلق غرغر میکند.

سکوت.

فرمانده دوباره به اطراف نگاه میکند؛ آهستهتر: واقعاً؟

کارمند دربار: بله، و در حقیقت واقعاً خطرناک.

فرمانده: اما چرا؟

کارمند دربار: چرا؟ خدای من، شما نظامیان خیلی سادهلوح هستید! فقط به همۀ آن جنگهای فراوانی که ما برنده شدهایم فکر کن! ما بر تُرکها پیروز شدیم ... درست است! اما برای هر سطل خونِ ترکی یک سطل خونِ مجارستانی هم ریخته شده است. ما بر کافران پیروز شدیم و اروپا را نجات دادیم، اما نیمی از سرزمینمان ویران و نابود شده است.

فرمانده: بله بله ما افتخار زیادی برداشت کردیم.

کارمند دربار: بدون شک. اما متأسفانه هیچ نانی برداشت نکردیم. کشاورزان ما گرسنگی میکشند. حالا اگر این کشاورزان میدانستند که عالیجناب حتی هنوز مشغول خوردن دسر نیست! من میتوانم برایت فاش کنم که خلق دیگر به آقایانِ بلندپایه اعتماد ندارد، و این خوششانسی ما است که بخصوص حالا یک پادشاه جدید به دست آوردهایم.

فرمانده: چرا؟

کارمند دربار: چون خلق این پادشاهِ جدید را دوست دارد.

فرمانده: اما او هنوز هیچ جنگ واقعی را هدایت نکرده است!

کارمند دربار: ظاهراً این هیچ نقشی بازی نمیکند. خلق یک غریزه عجیب و غریب دارد، خلق او را واقعاً دوست دارد، آقای ماتیاس کوروینوسِ جوان ما را ... و چرا؟ چون او با علاقۀ خاصی وزرای خودش را زندانی میکند. او در حال حاضر "مرد عادل" نامیده میشود، "ماتیاسِ عادل" ــ او لبحند میزند. خب، برای اینکه آدم توسط خلق دوست داشته شود باید فانتزیشان را بحساب آورد ...

یک پادو از سمت چپ داخل میشود: عالیجناب آقایِ حاکم!

حاکم، یک فئودالِ چاق، با سر و صدای زیاد با آقایانِ همراهش از سمت چپ میآید، از جمله با گراف جوان از هِرمناِشتادت که لباس کاملاً سیاهی پوشیده است؛ منشی نیز داخل سالن میشود، بلافاصله به سمت میز میرود، دفتر شرفیابی را میگشاید و قلم را امتحان میکند؛ فرمانده سلام نظامی میدهد و کارمند دربار تعظیم میکند.

حاکم به آقایان همراهش: بنابراین آقایان محترم یک بار دیگر یک چنین دسری و من استعفا میدهم! باید آنها کوفتۀ آلو بوده باشند؟! آنها کوفته نبودند، آنها گلولههای کهنه قدیمی توپ بودند که آشپز با آن گولاش ساخته، یک گولاش برای سگهای خشمگین! او میخندد.

بجز گراف از هِرمناِشتادت همه کم و بیش شدید میخندند.

حاکم ناگهان دیگر نمیخندد و به گراف نگاه میکند: تو دوباره با ما نمیخندی؟ چه شده است؟ نکند که کوفتهها به دهانت خوشمزه آمده باشند؟

گراف: نه.

حاکم: خوب پس بخند!

بجز حاکم و گراف دوباره همه میخندند.

گراف اندوهگین لبخند میزند.

حاکم با نگرانی به گراف ثابت نگاه میکند: او چطور میخندد ... طوریکه انگار عشق بزرگش و یا حتی بهترین اسبش مُرده است.

یکی از آقایان: او فقط عصبیست.

حاکم: آیا او بیمار است؟

دومین آقا: او امشب هزار تالر باخته است.

فرماندار: اوه!

گراف: هزار تالر نقشی بازی نمیکند، من برای برنده شدن قمار نمیکنم ... اما فقط قبلاً خبر بدی دریافت کردم: عایدات املاکم در زیبنبورگن مرتب ناچیزتر میشود، اگر همینطور ادامه یابد باید بزودی تن به کار بدهم ... او به خود لبخند طعنه‌آمیزی میزند.

حاکم از به خود طعنه زدن هیچ‌چیز نمیفهد: بد، بد! اما همۀ ما باید کار کنیم ... پسرعموی عزیز، به من نگاه کن! بجای اینکه بتوانم پس از غذا خوردن اندکی دراز بکشم باید شرفیابی را برگزار کنم، تقاضاکنندگان را تسلی دهم، در نگرانی کشاورزان سهیم شوم و نمیدانم چه کارهای دیگری.

اولین آقا کنایهآمیز: خب اعلیحضرت اینطور دستور دادهاند.

حاکم خشمگین: بله، اعلیحضرت. با صدای خفه به آقایان. به نظر میرسد که آقای جوان میخواهند یک ایدهآلیست شوند، او کمی بیش از حد برای بندههایمان دل میسوزانند. البته عدالت چیز خوب و زیبائیست، اما کسی که قدرت دارد به عدالت نیازی ندارد. ما این آقای کوروینوس را ترک عادت خواهیم داد ... او کُند مینشیند و ناله میکند. اَه، معدهام درد میکند ... بسیار خوب دسته کشاورزها را داخل کنید! من فعلاً خُلق و خوی درستی دارم! به کارمند دربار. چند نفر در بیرون چمباته زدهاند؟

کارمند دربار: تقریباً صد نفر.

حاکم: خدای بزرگ!

کارمند دربار: بعضیها هفتهها انتظار میکشند ...

حاکم حرف او را قطع میکند: من نپرسیدم که چه مدت آنها انتظار میکشند، من پرسیدم چه تعدادی انتظار میکشند! ما خواهش میکنیم به پرسشهای ما دقیقتر پاسخ دهید! بسیار خوب راه بیفت، راه بیفت! خلق اصیل را داخل کنید!

کارمند دربار درِ سمت راست را باز می‌کند، و پنچ زن با خجالت داخل می‌شوند؛ این پنج زن کشاورزند و خدا می‌داند که زیبا نیستند! آنها زانو می‌زنند.

حاکم به زنها بخاطر زشت بودنشان نامهربانه نگاه میکند؛ به کارمند دربار: این چه است؟

کارمند دربار: اینها زنان از روستای سِلیشیه هستند.

گراف گوش میسپارد.

حاکم به کارمند دربار: بپرس که برایمان چه آوردهاند!

کارمند دربار به زنها: عالیجناب، آقای حاکم مایلند که من از شماها مهربانانه بپرسم برای عالیجناب چه آوردهاید؟

زن‌ها با ترس با همدیگر نگاه رد و بدل میکنند. چی شماها چیزی نیاورده‌اید؟! آیا مگر نمیدانید که تقاضاکنندگان باید همیشه چیزی، هدیهای با خود بیاورند؟ یک خربزۀ عظیمالجثه یا یک سکۀ باستانی که آدم هنگام شخم زدن پیدا میکند، یا یک برۀ دو سر ... شماها چه آدمهای دوستداشتنیای هستید!

حاکم غرغر میکند: "دوستداشتنی؟" خدا باید آدم را محافظت کند!

کارمند دربار به زنها: این بیسابقه است، شماها بدون آوردن چیزی جرأت کردهاید به اینجا بیائید، بدون یک هدیۀ ناچیز! زنها گریه میکنند.

حاکم: حالا گریه هم میکنند! او معدهاش را میگیرد. من نمیتوانم این را تحمل کنم! به کارمند دربار. بیرون، آنها را بیرون کن!

کارمند دربار به زنها: بیرون!

گراف: ایست! به حاکم. آقای عموزادۀ مهربان، اما این زنها از روستای سِلیشیه میآیند؟

حاکم: من چه میدانم!

کارمند دربار به گراف: آنها از روستای سِلیشیه میآیند.

گراف به کارمند دربار: صحیح است! به حاکم. بنابراین این زنها به من تعلق دارند.

حاکم بهتزده: به تو؟

گراف: روستای سِلیشیه به املاک زیبنبورگن من تعلق دارد.

حاکم: عجب! خب، اگر آقای عموزاده تعداد زیاد از چنین بندههائی دارد، بنابراین میتوانم درک کنم که چرا او املاکش را قمار میکند ... و پوزخند میزند. به تو بخاطر زیبارویانت تبریک میگویم! به کارمند دربار. از آنها بپرس که چه میخواهند، بعد اما بیرونشان کن!

گراف جدی: متشکرم.

کارمند دربار به زنها: گریه نکنید! ساکت! آیا مگر نشنیدید؟! عالیجناب اجازه دادند از شماها بپرسم که چه میخواهید ... خب شروع کنید! صحبت کنید! مشکل چیست؟!

زن‌ها با وحشت با کارمند دربار صحبت میکنند.

حاکم ناگهان با وحشت به اطرافش نگاه میکند: آیا گره خوردن روده علاجپذیر است؟

دومین آقا: متأسفانه به سختی!

حاکم ملانکولی: به نظرم میرسد که نتوانم هرگز مدت درازی زندگی کنم.

اولین آقا: چرا!

حاکم: چون در درونم همیشه خیلی غرغر میکند.

فرمانده تعجب میکند: غرغر میکند؟

حاکم: آره، واقعاً، و در حقیقت بطور خطرناکی واقعاً.

کارمند دربار مقابل حاکم میآید: عالیجناب، این زنها خواهش تقریباً عجیبی دارند ...

حاکم حرف او را قطع میکند: پول؟

کارمند دربار لبخند میزند: نه، آنها خواهش میکنند که عالیجناب به آنها مرد بدهند.

حاکم: مرد؟!

کارمند دربار: بله.

حاکم عصبانی میشود: آیا آنها دیوانهاند؟!

کارمند دربار: عالیجناب، زنها میگویند که آنها تا زمانیکه مرد داشتند در برابر پادشاه که همیشه مرتب سربازان بسیاری خواستار بود خساست به خرج نمیدادند. تا اینکه دیگر مردِ بالغی در خانه باقی‌نماند، زنهای زیادی در روستا زندگی میکنند ... و زنها میگویند که آنها مردها را فقط به پادشاه قرض دادهاند، حالا اگر ممکن است اعلیحضرت آنها را به زنان پس بدهند، زیرا که یک دست دست دیگر را میشوید، و اگر پادشاه هنوز از روستای سِلیشیه سرباز میخواهد، پس باید ابتدا آنها متولد شوند، بنابراین ...

حاکم شروع به خندیدن می‌کند، و مرتب غران‌تر می‌خندد. بجز گراف و زن‌ها همه با او می‌خندند.

حاکم به گراف: پس زنهای روستای تو اینها هستند؟! خوب، آنها باید به شدت در مضیقه باشند!

گراف جدی: آقای عموزادۀ مهربانم، این متأسفانه خنده ندارد که پدرِ در پیش خدا آرام گرفتۀ من با تحویل سالانۀ سرباز به پادشاهِ مرحومش مردها را ریشهکن ساخت. پادشاهِ مرحومش فقط لازم بود بگوید: "میشائیل هنوز هزار نفر!" و او هزار نفر را آماده میکرد. "هنوز هزار نفر دیگر!" و او میگذاشت که کودکان را هم بفرستند ... حالا مزارع غیرقابل کشت شدهاند و من درآمدی ندارم. آقای عموزادۀ مهربانم این زنها تا حدودی حق دارند. آدم میتواند تعدادی از سربازهایِ ناتوان‌گشته از شرکت در جنگ را برایشان بفرستد ... و با این کار شما آنها را برای من هم میفرستید، زیرا سپس آنها میتوانند مزارع من را هم دوباره آباد سازند.

حاکم: هوم. او فکر میکند، سپس منشی را مخاطب قرار میدهد: بنویس که زنان روستای سِلیشیه از پادشاه مرد دریافت میکنند. داده شده در تاریخ ... و غیره.

منشی مینویسد.

حاکم به گراف: بخاطر تو.

گراف لبخند میزند: متشکرم.

حاکم به زنها اشاره میکند، به کارمند دربار: حالا اما بیرونشان کن! بیرون!

کارمند دربار به زنها: بیرون! بروید بیرون!

زنها با وحشت از سمت راست میروند.

حاکم به گراف: چند مرد میخواهی داشته باشی؟

گراف: سیصد.

حاکم به منشی: بنویس: سیصد!

پادو از سمت چپ داخل میشود: اعلیحضرت، پادشاه!

همه اندکی وحشتزده می‌گردند، حاکم از جا بلند می‌شود و ماتیاس کوروینوس، پادشاه مجارستان، یک مرد جوان، در لباسی ساده سریع از سمت چپ می‌آید؛ فرمانده سلام نظامی می‌دهد، و همه تعظیم می‌کنند، کم و بیش تعظیمی عمیق.

ماتیاس یک لحظه توقف می‌کند و کوتاه سلام می‌دهد، بعد با عجله به سمت منشی می‌رود، به دفتر شرفیابی نگاهی می‌اندازد و به حاکم ثابت نگاه می‌کند: چرا؟ چرا امروز فقط به امور یک هیئت نمایندگی رسیدگی کردهاید؟

حاکم: اعلیحضرت، ما کمی دیر کردیم ... من حالم خوب نبود، معدۀ ضعیفم ...

ماتیاس حرف او را قطع میکند: تو باید یک بار روزه بگیری ... و لبخند دوپهلوئی میزند.

حاکم: من بیمار هستم.

ماتیاس مانند قبل لبخند میزند: واقعاً؟

حاکم دستپاچه: اعلیحضرت، در درونم همیشه غرغر میکند.

ماتیاس: پس باید بازنشسته شوی. به کارمند دربار. چه تعداد هیئت نمایندگی هنوز در بیرون انتظار میکشند؟

کارمند دربار: تقریباً صد نفر، اعلیحضرت.

ماتیاس: امروز به کار همۀ آنها رسیدگی میشود.

حاکم تقریباً گریان: اما این تا فردا صبح طول میکشد ...

ماتیاس حرف او را قطع میکند: و اگر هم تا پسفردا صبح طول بکشد! در این کشور دیگر چیزی انجام نگشته باقی‌نمیماند، ما برای انجام این کار مراقبت خواهیم کرد ... او دوباره به دفتر شرفیابی نگاه میکند و چشمانش گشاد میشوند؛ به حاکم. این چه معنی میدهد؟ "زنان سِلیشیه از پادشاه مرد دریافت میکنند" ... این یعنی چه؟

حاکم: اعلیحضرت این یک شوخی نیست.

ماتیاس: در این دفتر اجازه هم نیست شوخی نوشته شود. آنچه که در این دفتر وعده داده میشود عمل هم خواهد گشت. او دوباره به دفتر نگاه میکند. عجب. به گراف. این روستا به تو تعلق دارد؟

گراف: بله اعلیحضرت.

ماتیاس به خواندن ادامه میدهد: "مردها همه در جنگ باقی‌ماندهاند" ... هوم. او فکر میکند و سپس گراف را مخاطب قرار میدهد. و زنهای روستای تو به سیصد مرد نیاز دارند؟

گراف: بله، اعلیحضرت.

ماتیاس: مگر این روستا چند نفر جمعیت دارد؟

کارمند دربار: سیصد نفر، اعلیحضرت.

ماتیاس: و این سیصد نفر فقط زن هستند؟

گراف: بله، اعلیحضرت.

ماتیاس: هوم. اما این رقم همچنین شامل بچههای کوچک و زنان سالمندِ ضعیف هم میشود ... درست است؟ سپس برای هر یک از زنهای روستای تو بیشتر از یک مرد میرسد ... او لبخند میزند. سیرناشدنی ... او دوباره به دفتر نگاه میکند ... "رزمندگان شجاع را به آنجا مهاجرت دهید."

فرمانده جلو میآید: اعلیحضرت!

ماتیاس: چه خبر است؟

فرمانده: من بعنوان فرماندۀ شجاع ارتش با شکوهِ شما خود را موظف احساس میکنم به اعلیحضرت اطلاع دهم که تمام این مهاجرت دادنها یک مشکل کوچک دارد ...

گراف حرف او را قطع میکند: این چه معنی میدهد؟

ماتیاس: چرا؟

فرمانده: اعلیحضرت، من فکر میکنم که این یک پاداش بد برای سربازان دلیر شما میباشد اگر آدم آنها را به پیش این زن‌ها پرت کند، چون آنها حقیقتاً زیبا نیستند! بنابراین بهتر است که بجای سربازان دلیر تمام مردان نابینای سرزمین را به آنجا فرستاد.

گراف: اجازه دارم اعتراض کنم.

ماتیاس: خواهش میکنم.

گراف: اعلیحضرت، من زنان روستای سِلیشیه را میشناسم و برای من یک راز است که چرا آنها زشتترین را اینجا فرستادند ... شاید آنها میخواهند خود را توسط هوشمندترینشان نمایندگی کنند، و زنان هوشمند غالباً زیبا نیستند.

ماتیاس: خدا را شکر!

فرمانده: این زنها چندان هوشمند هم به نظرم نرسیدند ...

گراف حرف او را قطع میکند: اعلیحضرت! زنهای روستای سِلیشیه بسیار زیبا هستند، آنها حتی در تمام زیبنبورگن به زیبائی مشهورند!

ماتیاس لبخند میزند: چه چیزها که تو نمیگوئی.

گراف: باور کنید!

سکوت.

ماتیاس: هوم. من سرزینم را متأسفانه فقط در میدان جنگ میشناسم ... و در اینجا عقیده در برابر عقیده قرار دارد. او فکر میکند و دوباره لبخند میزند؛ به گراف. گوش کن، برای من از زنان مشهور روستایت یک نمونۀ کوچک بفرست ...

حاکم متعجب: یک چی؟

ماتیاس به حاکم: بله، او باید از روستایش سه زن برایم بفرستد. زیرا ما تنها به آنچه میبینیم باور داریم.

گراف: شما حرف من را باور نمیکنید؟!

ماتیاس: چرا، چرا. اما زیبائی بستگی به سلیقه دارد، و من سلیقۀ تو را نمیشناسم.

حاکم: سلیقهاش بد نیست.

ماتیاس: امیدوارم! امیدوارم که در روستای سِلیشیه دختران زیبا وجود داشته باشد، سپس شجاعترین رزمندگانم را به آنجا مهاجرت خواهم داد ... به گراف. من به تو قول میدهم!

گراف خوشحال: اعلیحضرت! من فوری به سمت زیبنبورگن میتازم و برای شما یک نمونه میآورم! او خداحافظی میکند و از سمت چپ سریع میرود.

ماتیاس لبخند میزند: سفر بخیر! به حاکم. و ما هم ادامه میدهیم! بنشین! به کارمند دربار. نفر بعدی!

کارمند دربار پس از تعظیم کردن درِ سمت راست را باز میکند 

پرده دوم

در زیبنبورگن. در یک حمام در هِرمناِشتادت. استحمام در آن زمان یک نقش بزرگ اجتماعی بازی میکرد. آدم در وانهای بزرگِ چوبیای حمام میکرد که در آنها اغلب دو نفر وقتی در مقابل همدیگر مینشستند براحتی جا میگرفتند. چون در آن زمان به این معتقد بودند که حمام کردن هرچه طولانیتر باشد سالمتر است، انسانها اغلب روزهای متمادی در وان مینشستند. نتیجۀ آن این بود که آدم در حال نشستن در وان وعدۀ غذایش را میخورد، نامه مینوشت، تاس میانداخت، ورقبازی میکرد و مانند اینها. تمام اینها بر روی تختهای انجام میگشت که میشد بر روی وان قرار داد و به این نحو به عنوان یک میز کوچک عمل میکرد. در این حال آقایان توسط زنانِ خدمتکارِ حمام که اغلب فقط یک پیراهن شفاف به تن داشتند و به درستی دارای شهرت چندان خوبی نبودند پذیرائی میگشتند. حمامی، مالکِ مؤسسه که بعلاوه همچنین بعنوان نوعی پزشک فعال بود تلاش میکرد که فقط خدمتکاران زیبا استخدام کند، زیرا هرچه آنها زیباتر بودند آقایان هم کوشاتر حمام میکردند، و بنابراین فقط منطقی است که خودِ حمامی هم دارای شهرت خوبی نباشد. یک ضربالمثل قدیمی میگوید: "حمامی و خدمهاش اغلب پسران و روسپیان هستند."

ما حالا خود را در چنین حمام عمومی مییابیم. در سه وانِ چوبیِ بزرگ چهار شهروند از هِرمناِشتادت نشستهاند، و در واقع از چپ به راست: در اولین وان توماس، صاحب جوان "مهمانخانۀ اَینْهورن"، در وان دوم یک مرد چاق، و در سومین وان یک مرد ریشو در حال ورق بازی با یک مرد لاغر. مرد چاق با یک اشتهای بسیار سالم در حال نهار خوردن است و به دست و گردن خدمتکار زنی که از او پذیرائی میکند مرتب دست میکشد. در سمت چپ، در سمت راست و در پسزمینه یک در قرار دارد

خدمتکار زن به توماس: و آقا چیزی نمیخورند؟

توماس: نه.

خدمتکار زن: و در غیراینصورت آقا به هیچ‌چیز نیاز ندارند؟

توماس: نه.

خدمتکار زن: چه حیف!

مرد چاق: آقا نامزد دارند و پوزخند میزند.

خدمتکار زن به توماس: اوه، میبخشید!

مرد چاق به مرد لاغر: به نظرم میرسد که تو میبازی؟

مرد لاغر: اگر هنوز هم اینطور ببازم دیگر هرگز به حمام نمیروم.

خدمتکار زن به توماس: و آقا ورقبازی هم نمیکنند؟

مرد چاق: از وقتی که او نامزد کرده دیگر دست به ورق نمیزند.

خدمتکار زن توماس را نگاه میکند: آقا بالاتر از افق من میرود. نه غذا میخورند، نه مینوشند، نه ورقبازی میکنند، نه ... به مرد چاق. پس برای چه او اصلاً حمام میرود؟

توماس: بخاطر نظافت. و چون همانطور که مشهور است ساعتها نشستن در حمام بسیار سالم است.

مرد چاق: این درست است. به خدمتکار حمام. خوب شد که از سلامتی نام برده شد. کوچولو، برو و برای من حمامی را بیاور، او باید مرا بادکش کند! و برایم کمی از کدو تنبل بیاور ... این امروز خیلی خوشمزه شده است.

مردچاق رفتن دختر خدمتکار را نگاه میکند: این حمامی دارای استعدادهای فراوانی است! او همیشه بهترین زنها را استخدام میکند، او فقط آنها را از کجا میآورد؟! او یک بینی برای این کار دارد.

توماس: من به بینی او حسادت نمیکنم. من فکر می‌کنم که حمام در گذشته، تا همین اواخر منظمتر، متمدنانهتر، مفیدتر و در یک کلمه مطمئنتر بود. آن زمان مردم واقعاً فقط به این خاطر به حمام میرفتند، اما از زمانیکه اینجا این اقتصاد با زنان وجود دارد، برای هر کسی که مایل است خود را فقط پاکیزه سازد ...

مرد چاق حرف او را قطع میکند: چرا تو مرتب اینجا از "پاکیزگی" صحبت میکنی؟ آیا مگر خیلی کثیفی؟ اگر هرکس فقط مایل به پاکیزگی باشد، دیگر هیچ زندگی اجتماعی وجود نمیداشت! به من نگاه کن، من هم خود را پاکیزه میکنم، اما این برای من تمام چیز نیست! او صدا میزند. پس این کدوی من کجا مانده است؟!

خدمتکار زن با کدو از سمت چپ میآید: حاضر است!

مرد چاق: خیلی خوبه، خیلی خوبه! اما حمامی کجا مانده است! من میخواهم بادکش شوم، بادکش!

حمامی از پسزمینه با لوازم مخصوص بادکشی میآید: آمدم، آمدم! به مرد ریشو. آقای چِدلاسک باعث افتخارم است! به مرد لاغر. آقای واشتاگ! به توماس. آه، آقای توماس! آقایِ صاحبِ مهمانخانه دوباره حمام میکنند؟ به مرد چاق، در حالیکه شروع به بادکشی می‌کند و خدمتکار زن از سمت چپ میرود. خواهش میکنم از من عصبانی نباشید آقای دوردورسکو، اما من در آن پشت در حمام بخار بطور غیرمنتظره یک مهمان والامقام داشتم و باید او را حالا کمی درمان میکردم، آماده میساختم، تر و تازه و ترمیم میکردم ... زیرا او از تاختنِ طولانی با اسب از پایتخت تا اینجا وضع بدنش تا اندازهای میزان نبود.

مرد چاق کنجکاو میشود: از پایتخت؟ او چه کسی است؟

حمامی: حضرت گراف خودمان.

مرد چاق: آه نگاه کن! آقای گراف دوباره در هِرمناِشتادت است؟

حمامی: از دیروز!

توماس: یک مهمان نادر در خانه.

مرد چاق: او چه چیزهای تازهای تعریف میکند؟ تُرکها چه میکنند؟ حال پادشاه چطور است؟ و سلطان؟

حمامی: ما حرفهای سیاسی نزدیم. او تا اندازهای کمحرف است، به نظر میرسد که آقای گراف نگرانی داشته باشد.

مرد چاق: من میتوانم آن را تصور کنم!

حمامی: این املاک عظیم ...

توماس: که برایش سودی نمیرساند.

حمامی به توماس: آدم وقتی دقیقتر نگاه میکند متوجه میشود که مهمانخانۀ شما به تمام املاک بیفایدۀ او برتری دارد!

مرد چاق: من این را باور میکنم!

توماس: فقط آرام بگیرید! اگر من بزودی یک وام دریافت نکنم باید مهمانخانه را ببندم. من بدنبال یک رباخوار برای گرفتن وام خودم را زخمی میکنم.

مرد چاق: چه‌کسی امروزه نباید این کار را بکند!

توماس: کسی که حالا تو را بادکش میکند. حمامی.

حمامی: هیهیهی! اگر شهردار والامقام از هِرمناِشتادت مایل باشند همچنان مرا تحت تعقیب قرار دهند سپس جایم را حتی با گراف عوض میکنم!

مرد چاق: شهردار تو را تعقیب میکند؟

حمامی: او مرا مانند یک حیوانِ بی‌دفاع تعقیب میکند! هر دو روز یک بار یک دستور جدید، من کنترل میشوم و کنترل میشوم ... اشکالتراشی فراوان! آدم میتواند فکر کند که من یک کسب و کار قابل اعتماد ندارم، انگار که من یک خانه برای زنان دارم و نه یک حمام! یک خدمتکار زن از سمت راست به سمت چپ میرود. به خدمتکار. آنیوکا، آیا تمام شدی؟ برو پیش گراف ... و به او در ترمیم کردن کمک کن.

خدمتکار زن زانویش را به نشانه اطاعت خم می‌کند و به سمت پسزمینه می‌رود.

مرد چاق: او چه کسی بود؟ یک دختر جدید؟

حمامی: یک دختر لهستانی. اصیل، بسیار اصیل!

توماس ناگهان خود را میتکاند: برررر!

مرد چاق: چی شده؟

توماس: این اقتصاد از طریق زنان ... شرمآور است!

حمامی: آقای توماس، فقط هیچ‌چیز بر علیه زنان به من نگوئید! از زمانیکه شما در مهمانخانهتان دیگر گارسون زن ندارید بلکه فقط گارسون مرد کسب و کارتان کمی بد پیش میرود ... درست حدس زدهام؟

توماس: نامزد من باید به یک خانۀ پاک وارد شود. من از زمان نامزدی همۀ گارسونهای مؤنث را بیرون کردم.

حمامی: آقای توماس، این حکمت را بخاطر بسپارید: بدون گارسون زن از وام خبری نیست. و بدون گارسونِ زن شاید نامزدتان اصلاً وارد خانه نشود، نه به یک خانۀ پاک و نه به یک خانۀ ناپاک، چون تا آن زمان، من البته نمیخواهم قسم بخورم، اما با این حال ... درست حدس زدم؟

سکوت.

توماس: من ترجیح میدهم خانهام را از دست بدهم.

مرد چاق: حماقت!

حمامی: سپس دوشیزه در این باره چه خواهند گفت؟ با یک صاحب مهمانخانه با درآمد خوب نامزد کردهام و حالا باید همسر مهربانِ یک آدم بیچیز بشوم!

توماس: او همه‌جا با من زندگی خواهد کرد.

حمامی: همچنین بدون سقف؟ جائیکه همه‌جا باران به داخل میبارد؟

توماس عاشقانه: باران یا آفتاب! او مرا دارد و این برایش کافیست.

حمامی: آقای توماس، شما توسط عشق کمی با جهان بیگانه شدهاید، بیگانه ... و این خطرناک است!

گراف از پسزمینه میآید، بدنبالش سه خدمتکار زن. حمامکنندگان اندکی در وانهای چوبی خود را بلند میسازند و سلام میکنند.

گراف به حمام‌کنندگان: راحت بنشینید! متشکرم، متشکرم! ... تو حمامی!

حمامی: آقای گراف؟

گراف: خواهش میکنم به من یک تالر قرض بدهید ... من در اصل میخواستم بگذارم فقط مویم را کوتاه کنند، اما قصدم سپس غیرارادی دایره بیشتری به خود گرفت ... او لبخند میزند.

حمامی: اما آقای گراف! آقای گراف پیش من اعتبار دارند.

گراف ملانکولی: در پیش تو بله. آن را به دختر لهستانی بده ... حمامی تالر را به دختر لهستانی میدهد. دختر به عنوان تشکر زانوهایش را کمی خم میکند. متشکرم، متشکرم! بنابراین خداحافظ ... او میخواهد از سمت راست برود.

حمامی میخواهد او را به بیرون مشایعت کند: آقای گراف به من افتخار دادند! امیدوارم که حالا آقای گرافِ مهربان طولانیتر در زیبنبورگن میمانند ...

گراف حرف او را قطع میکند: نه. من فردا دوباره برمیگردم.

حمامی: به این زودی. قابل تأسف است! انگار که در هِرمناِشتادت هیچ دختر زیبائی وجود ندارد ...

گراف حرف او را قطع میکند: من امروز باید به روستای سِلیشیه بروم ...

حمامی حرف او را قطع میکند: آقای گراف در سِلیشیه هیچ دختر زیبائی نخواهند یافت!

گراف متعجب و کنجکاو: منظورت چیست؟

حمامی: منظور من فقط منطقی است ... زنها از سِلیشیه در زشت بودن مشهورند. چنان پنجههای بزرگی، چنان دهانهای کوچکی، گوش مانند سگِ نژاد سنت‌برنارد، چه پاهائی! هیچ ردی از یک زیبائی، یک جذابیت ... خلاصه؛ تعداد زیادی زن لگدکوب شدۀ بیچاره! جای تعجب نیست که آنها مردی بدست نمیآورند! اخیراً هم نماینده پیش پادشاه فرستادند ...

گراف حرف او را قطع میکند: تو از آن مطلعی؟

حمامی: من اینجا همه‌چیز را میشنوم. و همه میگویند که مردهای آنها در جبهۀ جنگ نماندهاند، بلکه آنها جنگ را بهانه قرار داده تا دوباره به خانه برنگردند! آیا آقای گراف تصادفاً نمایندهها را در نزد پادشاه دیدهاند؟

گراف: بله، واقعاً منزجرکننده بود.

حمامی: و البته آنها زیباترین زنهای سِلیشیه بودند!

گراف وحشتزده: زیباترین؟!

حمامی: آنها قبلاً از بین خود زیباترین را انتخاب کرده بودند ... رقابت زیبائی در سِلیشیه! آقای گراف میتوانند تصور کنند آنهائیکه در خانه ماندهاند چه شکلیاند ...

گراف حرف او را قطع میکند: بهتره که تصور نکنم! او فکر میکند. هوم. این یک خبر ناخوشایند است ... این واقعاً بسیار بد است، واقعاً بد.

حمامی کنجکاو میشود: چرا آقای گراف؟

گراف: پادشاه میخواهد فقط به شرطی که زنها زیبا باشند به من نیروی کار مردانه بدهد. او نمیخواهد سربازان دلاورش را پیش جادوگران زشت پرتاب کند.

حمامی: این پادشاه مرتب عادلتر میشود. او محبوب خواهد گشت ... اوه اوه!

گراف: این چه فایدهای برای من دارد؟ من به او گفتهام که برایش سه زن زیبا از سِلیشیه میآورم ... دوباره یک شکست دیگر! من یک آدم بدشانسم! زمینهایم غیرقابل کشت هستند و زنهای روستایم مانند جادوگران زشتند. با این حال چطور میشود آنجا را بازسازی کرد؟

حمامی: آقای گراف سه زن زیبا قول دادهاند؟

گراف: با بهترین اطمینان! اما آیا میتوانم از یک گاو یک الهه عشق و زیبائی بسازم؟

حمامی: چرا که نه؟

گراف تقریباً خشن: تو شاید!

حمامی آهسته: آقای گراف، تا آنجا که من میتوانم وضعیت را بسنجم شما به سه زن زیبا از سِلیشیه محتاجید ... اما آنها که نباید حتماً از سِلیشیه باشند.

گراف: عجب!

حمامی: منطقاً!

سکوت.

گراف: ایده بدی نیست.

حمامی: آنها درست در دستان شما قرار دارند. آقای گراف، برای مثال این سه نفر را میفرستند ... او به دختران خدمتکار حمام که مشغول پذیرائی از حمام‌کنندگان هستند اشاره میکند.

گراف حرف او را قطع میکند: نه، این ممکن نیست! از این محیط ابداً!

حمامی: پادشاه اصلاً متوجه این موضوع نخواهند شد.

گراف: پادشاه خیلی خوب این را متوجه میشود، او یک انسان باهوش است ... نه، نه، باید سه زن دیگر باشند! برای مثال سه زن نجیب، بیوههای محترم ... یا نامزد یک شهروند محترم ...

حمامی حرف او را قطع میکند: "نامزد یک شهروند محترم؟" آقای گراف، به نظرم میرسد که یکی را آماده داریم! یک لحظه صبر کنید! او صدا میزند. آقای توماس! با عجله بیائید اینجا! آقای گراف مایلند فوری با شما صحبت کنند!

توماس شگفتزده: با من؟

حمامی: بله! بیائید، بیائید! به دختر لهستانی. آنیوکا به او کمک کن!

دختر لهستانی به توماس برای بیرون آمدن از وانِ چوبی کمک میکند و یک حوله به دور او میپیچد.

حمامی به گراف: نامزد این مرد زنِ واقعاً زیبائیست، او دختر یک شکارچی در روتکیرشن است ... و خود او صاحب مهمانخانه "اَینْهورن" ... به توماس که حالا در کنار او ایستاده است. به من گوش کنید! آقای گراف میخواهند با شما یک معامله انجام دهند ... من فقط میگویم: وام! فهمیدی؟

توماس: چی، آقای گراف میخواهند به من وام بدهند ...

حمامی حرف او را قطع میکند: بله.

توماس بسیار خوشحال: اما این بسیار فوقالعاده است ...

حمامی دوباره حرف او را قطع میکند: او البته ضمانت خاصی درخواست میکند ...

توماس با هیجان حرف او را قطع میکند: اما همه‌چیز، همه‌چیز! خانهام، گاوم، جنگلم ...

حمامی دوباره حرف او را قطع میکند: نه، او ضمانت دیگری درخواست میکند. آقای توماس شما میخواهید ازدواج کنید؟

توماس بهتزده: بله.

حمامی: بسیار خوب، بنابراین همچنین یک نامزد دارید؟

توماس مشکوک میشود: بله، و؟

حمامی: آقای گراف نامزد شما را لازم دارند ...

توماس حرف او را قطع میکند: چی؟! چه میشنوم؟!

گراف: چرند! به حمامی. خوب برایش منطقی تعریف کن!

حمامی: من فقط اینطور میتوانم!

توماس: آقای گراف، گرچه من فقط یک همشهری معمولی هستم و شما یک گراف بسیار نجیبزاده اما من در این نکته هیچ منطقی نمیشناسم! ...

حمامی حرف او را قطع میکند: دیوانه! جنگ دهقانان را شروع نکن! همه‌چیز کاملاً متفاوت است، گوش کن ... او برای توماس زمزمه میکند. توماس چشمانش درشت میشوند. حالا فهمیدی؟

توماس: بله.

حمامی: موافقی؟

توماس: بله، چرا نه؟

حمامی: یک سفر کوچک به اقامتگاه شاه ... این همه چیز است.

توماس: امیدوارم.

حمامی: چطور آن را انجام دادم؟

توماس: کِی وام را میگیرم؟

گراف: برو همین امروز آن را بگیر.

توماس: خیلی افتخار دادید آقای گراف، خیلی افتخار دادید!

حمامی: موافقت شد!

توماس به گراف: اجازه دارم دوباره به درون وان حمام برگردم؟

حمامی: تو اجازه داری.

توماس دوباره با کمک دختر لهستانی درون وان چوبی مینشیند.

گراف به حمامی، آهسته: این وام چقدر است؟

حمامی: یک مقدار ناچیز ... سیصد تالر.

گراف: سیصد؟ امیدوارم بینتیجه نباشد ... او لبخند میزند.

حمامی: آقای گراف میتوانند با خیال راحت بازگردند، همه‌چیز به سرعت انجام خواهد گشت! من دو زن زیبای دیگر را تهیه خواهم کرد، طوریکه اعلیحضرت فوری نیمی از ارتش را به سِلیشیه مهاجرت خواهد داد! آقای گراف میتوانند به مهارت من اعتماد کنند!

گراف: بسیار خوب. اما، همانطور که گفته شد، به هیچوجه از میان زنان این محیط.

حمامی: نه، نه! از میان تعداد زیادی بیوههای بسیار محترم، نامزدها، دختران ... تضمینی!

گراف: اگر همه‌چیز خوب پیش برود هیچ پشیمان نخواهی شد.

حمامی: خیلی خوب پیش خواهد رفت، خوب پیش خواهد رفت! سه هفتۀ دیگر پادشاه نمونه را دارد!

گراف: بسیار خوب. پس خداحافظ .

حمامی: آقای گراف، من حالا یک خواهش کوچک خصوصی دارم ... خواهش میکنم عصبانی نشوید!

گراف: نه نمی‌شوم، بگو!

حمامی: آقای گراف، شهردار مرا تعقیب میکند، هرجا که او فقط بتواند! یک بار با شهردار صحبت کنید، چون دوباره یک چنین حکم مزاحمی صادر کردهاند ... او یک امریه از جیبش بیرون میکشد و میخواند. "هیچ مردی نباید به یک حمام کشیده یا به داخل فریفته شود" ... این اما واقعاً اشکالتراشی است! 

پرده سوم

دوباره در سالنِ شرفیابی در قصر. حاکم بر روی سکویِ کنار پنجره نشسته است و از یک سینی نقره‌ای که پادو در برابرش نگاه داشته ساندویچ می‌خورد، منشی در کنار میز ایستاده است و مرتب چرت می‌زند، محافظین در برابر هر دو در نگهبانی می‌دهند.

حاکم به پادو: جگر غاز امروز خوشمزه نیست ... رسوائی!

کارمند دربار از سمت راست میآید.

حاکم در حال خوردن به کارمند دربار: همه‌چیز روبراه است؟

کارمند دربار پاسخ نمیدهد بلکه کاملاً نزدیک حاکم میرود؛ آهسته، برای اینکه پادو صدایش را نشنود: من همین حالا مطلع گشتم که اعلیحضرت امروز ما را یک ربع مانده به ساعت پنج عافلگیر میسازند و نه در ساعت پنج و نیم.

حاکم: چی؟ ساعت یک ربع به پنج؟ اوه اوه! او به پادو اشاره میکند که خود را از آنجا دور سازد. پادو از سمت چپ با سینی خارج میشود.

کارمند دربار: خدا را شکر کمدینهای شما ساعتهاست که آمادهاند.

حاکم: امیدوارم که آنها نقششان را شایسته یاد گرفته باشند!

کارمند دربار مکارانه لبخند میزند: خوب یاد گرفتهاند، عالیجناب! خوب!

حاکم: چطور دیده میشوند؟

کارمند دربار: مانند یک هیئت نمایندگی واقعی.

حاکم: کاملاً حقیقی؟

کارمند دربار: مانند خلقِ واقعی.

حاکم: براوو. ساعت چند است؟

کارمند دربار به ساعت شنی نگاه میکند: دقیقاً چهار و نیم.

حاکم: آیا ساعت درست کار میکند؟

کارمند دربار: فقط چند دقیقه عقب میافتد، عالیجناب!

حاکم: کمدینها داخل شوند!

کارمند دربار درِ سمت راست را باز می‌کند و می‌گذارد دو کمدین داخل شوند؛ آنها مانند کشاورزان لباس پوشیده‌اند و فوری زانو می‌زنند.

حاکم با رضایت به آنها نگاه میکند. حقیقی، واقعاً حقیقی ... به کارمند دربار: اگر اعلیحضرت خواستند تشکیلات اداری ما را کنترل کنند، و در واقع با حملهای غافلگیرانه کنترل کنند، سپس باید ما از خود دفاع کنیم! کِرم هم وقتی مورد کنترل قرار میگیرد خود را خم میسازد. من نمیفهمم او چه خصومتی بر علیه فساد اداری دارد؟ مگر فساد اداری با او چکار کرده است؟ جایی که فساد اداری تا اندازهای سُسِ تُند برای این حکومتِ کسل‌کننده است! حالا که صحبت از کسلکنندگی شد، ما برای کسل نشدن میتوانیم یک تمرین کوچک انجام دهیم ... به اولین کمدین. خب پسرم، چطور میتونم بهت کمک کنم؟

اولین کمدین: عالیجناب، خوبی شما هیچ مرزی نمیشناسد، منِ کشاورزِ بیچاره چطور میتونم از شما تشکر کنم.

حاکم: آه، تو میخواهی تشکر کنی؟

اولین کمدین: عالیجناب به من دوباره لطف کردند و شش گوسفند و دوازده بز هدیه دادهاند.

دومین کمدین: من هم میخواهم تشکر کنم.

حاکم: خوبه، خیلی خوبه!

دومین کمدین: عالیجناب نه تنها فرصت پرداخت مالیاتها را برایم تمدید کردند، بلکه حتی آنها را با توجه به نیازمندی شدیدم لغو کردند ...

حاکم حرف او را قطع میکند: تو از نیاز در رنجی؟

دومین کمدین به تلخی: و زن بیچارهام بسیار بیمار است.

حاکم به منشی: بنویس. به این کشاورز شجاع پنج تالر داده میشود تا با آن زن بیمارش ...

اولین محافظ ناگهان حرف او را قطع میکند: ایست! و سریع به سمت حاکم می‌رود و با نیزه‌اش بر روی میز منشی می‌کوبد. ایست!

حاکم عصبانی: چه خبره؟! آیا این سگِ شیطان است؟!

اولین محافظ: تو شیطان هستی! او سریع پنجرۀ کلاهخود را که چهرهاش را پوشانده بود بالا می‌زند؛ او ماتیاس است.

حاکم فریاد میکشد: پادشاه! پادشاه!

ماتیاس: بله. او کلاهخود را از سر برمی‌دارد و ناگهان بر دو کمدین خشم میگیرد. بلند شوید! در اینجا بر روی زانوهایتان سُر نخورید، این کار درستی نیست! شماها در کلیسا نیستید! بلند شوید! کمدینها با وحشت از جا بلند میشوند. به منشی. بنویس: این کشاورزِ دلاور پنج تالر نمیگیرد، بلکه بیست و پنج، اما بجای تالر بیست و پنج ضربه شلاق از محافظِ قانون!

دومین کمدین با وحشت: اعلیحضرت!

ماتیاس به منشی: بنویس. این دو کشاورز بلافاصله به زنجیر کشیده میشوند، زیرا آنها کشاورز نیستند، بلکه کمدین‌هائی هستند که از استعدادشان برای فریب پادشاهشان سوءاستفاده می‌کنند، و از این بدتر آنها می‌خواستند خلق‌شان را فریب دهند ... او صدا میزند. نگهبان!

محافظین از سمت راست و چپ با فرمانده داخل میشوند.

کارمند دولت در حال اشاره به دو کمدین؛ به فرمانده: ببریدشان!

فرمانده به محافظین: ببریدشون!

کمدینها ناامید: رحم کنید اعلیحضرت! رحم کنید! آنها توسط یک محافظ از سمت چپ برده میشوند.

ماتیاس به حاکم خیره نگاه میکند: رحم وجود ندارد.

سکوت.

حاکم مطیعانه: اعلیحضرت ...

ماتیاس حرف او را قطع میکند: بنابراین میدانید که من کِی شما را غافلگیر میسازم؟ و لبخند میزند. دیروز برایم تعریف کردند ...

حاکم حرف او را قطع میکند: چه کسی؟

ماتیاس به کارمند درباره اشاره میکند: این مرد وفادار!

حاکم با خشم به کارمند دربار خیره میشود: این کارمند؟! این موجود؟!

ماتیاس: خفه شو!

حاکم خشمگین میشود: پادشاه من یک نجیببزادهام! چطور به خودتان اجازه میدهید؟

ماتیاس: چه بدتر! تو کمدینها را متعهد ساختی، اما من خلق خود را میشناسم، من میدانم که خلق چطور فکر و احساس میکند، و آقای نجیب‌زاده، همچنین میدانم که در باره آدمهائی مانند تو چطور فکر میکند ... به فرمانده. به نام خلق! ببریدش!

حاکم: ماتیاس کوروینوس، شما حق ندارید این کار را بکنید!

ماتیاس پوزخند میزند: کسی که قدرت دارد حقِ لازم ندارد ... اما این قانون خودِ توست!

حاکم: من یک کشاورزِ لباس پاره نیستم!

ماتیاس به فرمانده: ببریدش! بیرون!

حاکم به کارمند دربار: کفارۀ این شرمساری را به من پس خواهی داد! او توسط محافظین و فرمانده از سمت چپ بیرون برده میشود.

کارمند دربار رفتن او را با نگرانی نگاه میکند: کفاره؟ او آب دهانش را قورت میدهد.

ماتیاس لبخند میزند: میترسی؟

کارمند دربار: نمیشود گفت ترس ... اما یک احساس نامطبوع.

ماتیاس: او دیگر برنمیگردد.

کارمند دربار: که میداند!

ماتیاس به کارمند دربار با تعجب نگاه میکند.

دومین محافظ کنار درِ راست ناگهان فریاد میزند: زنده باد پادشاه!

ماتیاس آهسته به سمت دومین محافظ می‌رود، کاملاً نزدیک او متوقف می‌شود و هیکل غول‌پیکرش را تماشا می‌کند؛ و طوریکه انگار می‌خواهد او را نوازش کند ناگهان بر روی زره سینه‌اش می‌کوبد و جدی لبخند می‌زند: متشکرم! ... او دوباره به سوی کارمندِ دربار میرود و به جایِ خالیِ حاکم اشاره میکند. بیا، بشین آنجا.

کارمند دربار شگفتزده: کجا بشینم؟!

ماتیاس: بله. ما فرمان را چهار روز پیش امضاء کردیم، تو حاکم هستی. عالیجناب.

کارمند دربار خوشحال: اعلیحضرت ...

ماتیاس حرف او را قطع میکند: من از تو خواهش میکنم طوری نشان نده که از آن خبر نداشتی! تو سه روز است که توسط خواهر بزرگِ پادوی من از این موضوع باخبری، اینطور نیست؟

کارمند دربار پوزخند میزند: به نظر میرسد که اعلیحضرت همه‌چیز را میدانند.

ماتیاس دوباره لبخند میزند: نه، من هم فقط جاسوسان عزیزم را دارم. تو البته یک کمدین بزرگ هستی ...

کارمند دربار حرفِ او را رنجیده قطع میکند: اعلیحضرت!

ماتیاس: من فقط میخواستم بگویم چیز جالب در پیش تو این است که خودت میدانی یک آدم حقهباز هستی. یک حاکم خوب باید عذاب وجدان داشته باشد، در غیراینصورت او فقط یک قطرۀ ابله است. مرا ببخش، من نمیخواستم تو را برنجانم! ما در یک زمانۀ خشن زندگی میکنیم. نظراتِ خوبِ جلا داده شده هنوز در زیر سنگهائی چرت میزنند که روزی توسط آنها مدارس ساخته خواهند گشت ... اما ادامه بده! بشین! به دومین محافظ. راه بیفت، خلق حقیقی را داخل کن! او دوباره در کنار منشی می‌نشیند و کارمند دربار در محلِ حاکم قبلی.

دومین محافط در مقابل ماتیاس سلام نظامی می‌دهد و درِ سمت راست را باز می‌کند. حمامی با لباس مهمانیِ مجلل وارد می‌شود، سه زن به دنبالش، و چنان زیبا هستند که حتی ماتیاس به داخل شدنِ آنها خیره نگاه می‌کند. یک زن مو سیاه، یک زن مو بور و یک زن مو سرخ. آنها لباس‌های دهقانی بر تن دارند، تزئین گشته، آرایش کرده و آماده، با دامن‌های کوتاه و چکمه‌های رنگین؛ ورودشان با وجود یک حجبِ خاص بسیار مطمئن است، آنها در واقع می‌دانند که اثر می‌گذارند؛ آنها در برابر کارمند دربار به نشانۀ احترام زانو خم می‌کنند و حمامی تعظیم عمیقی می‌کند، کارمند دربار غیرارادی از جا بلند می‌شود.

حمامی جلو می‌آید: عالیجناب، آقای حاکم! ...

کارمند دربار حرف او را قطع می‌کند: شماها چه هیئت نمایندگی هستید؟

حمامی به سه زن اشاره میکند: این آنطور که عالیجناب تصور میکنند یک هیئت نمایندگی نیست بلکه این یک نمونه است.

کارمند دربار گیج: یک نمونه؟ چه نمونهای؟ من هیچ کلمهای نمیفهمم ... چرا یک نمونه؟

حمامی: عالیجناب، این سه زن از روستای سِلیشیه هستند که من باید به سفارشِ آقای گراف از هِرمناِشتادت برای پادشاه میآوردم، تا پادشاه قانع شوند و با وجدان آسوده شجاعترین سربازانش را به این روستا مهاجرت دهند ...

ماتیاس حرف او را قطع میکند: آه بله!

کارمند دربار مرتب گیجتر میشود؛ به ماتیاس: آیا شما از این مورد خبر دارید؟

ماتیاس: بله بله، من میتوانم هنوز به یاد بیاورم.

حمامی: تقریباً پنج هفته پیش بود ...

ماتیاس حرف او را قطع میکند: درست است. آن زمان اعلیحضرت به گراف از هِرمناِشتادت دستور دادند که این نمونه را برایش بفرستد.

کارمند دربار ماتیاس را با تعجب نگاه میکند: اینطور است؟

ماتیاس کوتاه: بله.

سکوت.

کارمند دربار به ماتیاس: و؟

ماتیاس: عالیجناب البته شما معاون پادشاه هستید، اما من فکر میکنم که در موقعیتی نیستید تا در همۀ موارد او را نمایندگی کنید. آنطور که به نظرم میرسد این مورد هم از آن موارد است.

کارمند دربار: آه بله. بنابراین در این مورد به ما چه توصیهای میکنید؟

ماتیاس: خب، من البته فقط کوچکترین مشاور شما هستم، بله عالیجناب به اصطلاح فقط خدمتگزارتان ... اما اگر اجازه داشته باشم چیزی توصیه کنم، بنابراین باید بگویم که شما باید ابتدا با پادشاه تماس بگیرید ... به زنها. کودکان عزیز تا آن لحظه بیرون بمانید.

کارمند دربار: عالی است! در بیرون انتظار بکشید!

زنها دوباره به نشانه احترام زانو خم میکنند و با حمامی از سمت راست بیرون میروند.

منشی نفس عمیقی میکشد: اوووف.

کارمند دربار در حال اشاره به منشی؛ به ماتیاس: این هم خیلی گرمش شده است ... و پوزخند میزند.

ماتیاس لبخند میزند: قابل درک است.

کارمند دربار: این زن مو سیاه!

ماتیاس: و زن مو سرخ؟

کارمند دربار: و زن مو بور؟

ماتیاس: بله بله، هر سه زن. هوم. چه کاری باید اینجا انجام شود؟

کارمند دربار زیرکانه لبخند میزند: اگر من اجازه توصیه کردن به کوچکترین مشاورم داشته باشم، بنابراین میتوان با خیال راحت به پادشاه گفت که او میتواند شجاعترین جنگجویانش را با وجدان آسوده به سِلیشیه بفرستد ... و ما این نمونه را دوباره به خانه میفرستیم، ما خود را قانع ساختیم که زنهای آنجا زشت نیستند ... اینطور نیست؟

ماتیاس هم زیرکانه لبخند میزند: به نظرم میرسد که پادشاه هنوز متقاعد نگشتهاند.

کارمند دربار: بنابراین پادشاه باید کمی خود را متقاعد سازند.

ماتیاس ناگهان اندکی نگران میگردد: هوم. شوخی به کنار. واقعاً چه باید کرد؟

کارمند دربار طعنهآمیز: بله چه باید کرد؟

سکوت.

ماتیاس: اما من بالاخره پادشاه هستم.

کارمند دربار: بله اما این دلیل مستقیمی نمیباشد.

ماتیاس: اما من نمیتوانم فرزندان خوب کشورم را فقط چون آنها زیبا هستند ...

کارمند دربار: اعلیحضرت اما کاملاً فراموش کردهاند که این سه فرزندِ خوبِ کشور مرد جستجو میکنند!

ماتیاس: این درست است!

کارمند دربار: آدم همچنین از ظاهرشان این را متوجه میشود.

ماتیاس: اما آنها مردان کاملاً متفاوتی جستجو می‌کنند! مهاجران کارا، کشاورزان سخت کار و اصیل!

کارمند دربار: اما اعلیحضرت، من فکر میکنم که آنها با یک مرد شهری اصیل هم راضی باشند، برای مثال، با یک حاکم کوشا.

ماتیاس: نزاکت را رعایت کن!

گراف از سمت راست با عجله وارد می‌شود، او ماتیاس را می‌بیند و تعظیم می‌کند: اعلیحضرت!

ماتیاس: آه، گراف عزیز ما!

گراف: اعلیحضرت من همین حالا مطلع شدم که نمونهام رسیده است ... من در قصر این را شنیدم، تمام شهر در شور و شوق هستند، نمونهام باید بسیار باشکوه باشد!

ماتیاس: حقیقتاً! اگر تمام زنان سِلیشیه اینطور دیده میشوند، بنابراین من زمستان آینده در آنجا یک قلعه میسازم!

کارمند دربار: و من قلعهبان میگردم.

ماتیاس: دوباره شروع کردی؟

گراف: آنها کجا هستند؟ من هم مایلم آنها را ببینم ...

ماتیاس حرف او را قطع میکند: آیا مگر آنها را نمیشناسی؟

گراف: خدای من، اعلیحضرت من به بخشدارم مأموریت دادم که سه زن از روستای سِلیشیه را به اینجا بیاورد، سه تن از بهترین زنها، و حالا من کنجکاوم ببینم کدام سه زن را او انتخاب کرده است.

ماتیاس: آنها در بیرون انتظار میکشند.

گراف سریع بسوی درِ سمت راست می‌رود، آن را مخفیانه باز و به بیرون نگاه می‌کند ... او خود را سریع کمی به عقب می‌کشد، بعد از مسلط گشتن بر خود دوباره به بیرون نگاه می‌کند، با وجود مضطرب بودن بر خود مسلط است، او در را می‌بندد و قلبش را می‌گیرد.

ماتیاس با کارمند دربار مشورت کرده است: بسیار خوب. اگر تو فکر میکنی ...

کارمند دربار: ما این مشکل را مدیریت خواهیم کرد. اعلیحضرت فقط شجاعت!

ماتیاس به او خیره نگاه میکند: شجاعت؟

کارمند دربار: اوه معذرت میخواهم! اعلیحضرت، معذرت!

سکوت.

ماتیاس به گراف نگاه میکند و بدگمان میشود: چه شده؟ چرا رنگت سفید شده؟

گراف آهسته: چیزی نیست، اعلیحضرت ... فقط قلبم بود. گاهی بطور خندهداری از تپش میافتد.

سکوت.

ماتیاس: من متأسف میشوم اگر تو نتوانی امشب در جشن کوچک من حضور داشته باشی.

گراف: باعث تأسفِ فراوانِ من هم خواهد گشت.

ماتیاس: تو که نمیخواهی بیائی؟

گراف: من میآیم اعلیحضرت. حتماً.

ماتیاس: بهتره که تو از خودت مواظبت کنی.

گراف: من از خودم مواظبت نمیکنم.

ماتیاس کمی ناراضی به دومین محافظ: زنها را داخل کنید! او دوباره در کنار منشی مینشیند.

دومین محافظ درِ سمت راست را باز می‌کند. حمامی تنها داخل می‌شود، گراف را که از او چشم برنمی‌داشت می‌بیند، و از ترس کمی مچاله می‌شود.

کارمند دربار دوباره نشسته بر صندلی حاکم: زنها کجا هستند؟

حمامی: معذرت میخواهم حاکم والامقام، اما یکی از آنها بخاطر انتظار طولانی همین حالا کمی سرگیجه گرفت ...

ماتیاس حرف او را قطع میکند: سرگیجه؟

کارمند دربار: امید است که بزودی دوباره حالشان خوب شود؟

حمامی: مطمئناً! فقط قلبش بود. گاهی بطور خندهداری از تپش میافتد.

ماتیاس کنجکاو می‌شود و گراف را که هنوز حمامی را خیره نگاه می‌کند زیر نظر میگیرد. 

کارمند دربار: حالا گوش کنید! من با اعلیحضرت ارتباط برقرار کردم و اعلیحضرت تصمیم گرفتهاند زنان از روستای سِلیشیه را در قصر شکاریشان ببینند، و در واقع همین امشب ... میخواستم بگویم امشب. تا آن زمان باید شماها بعنوان مهمان اعلیحضرت در مهمانخانۀ دربار ساکن شوید، بعداً برای بردن شماها نزد پادشاه خواهند آمد. حالا میتوانید بروید!

حمامی تعظیم عمیقی می‌کند، از کنار گراف که هنوز به او خبره نگاه می‌کرد می‌گذرد، به او مخفیانه اشاره می‌کند، طوریکه انگار می‌خواهد بگوید: "من مقصر نیستم، من نمی‌توانستم هیچکاری برخلاف آن انجام دهم!" و از سمت راست می‌رود.

گراف رفتن او را کوتاه نگاه میکند، سپس فوری مقابل ماتیاس قرار میگیرد: اعلیحضرت، اجازه دارم حالا دوباره بروم ...

ماتیاس با شیطنت در حال لبخند زدن حرف او را قطع میکند: چرا؟ هنوز بمان و به ما کمک کن، ما خیلی کار داریم ... به دومین محافظ. نفر بعدی! دومین محافظ تعظیم میکند و درِ سمت راست را میگشاید.

پرده چهارم

در مهمانخانۀ دربار. یک اتاقِ آپارتمان که در آن زنان نمونه ساکن شدهاند. در سمت راست و چپ یک در. در پسزمینه یک پنجره و یک کمد بزرگ. میز و صندلیها. همه‌چیز پُر از گل است. از خیابان صدای یک قطعه موسیقی عاشقانه به بالا صعود میکند، آواز با ماندولین و موسیقی کولیها. حمامی نشسته است و مینویسد. در زده میشود.

حمامی: داخل شوید!

مهماندار دربار با گل‌های زیادی از سمت چپ داخل می‌شود، او یکچشمی‌ست: دوباره برای کبوترهای کوچولو گل آمده است. او گلها را روی میز قرار میدهد.

حمامی: ممنون آقایِ مهماندار دربار.

مهماندار دربار: تمام شهر سر از پا نمیشناسد، حتی به این خاطر که این زیبارویان چه کسی هستند موی همدیگر را هم کشیدهاند ... زن مو سیاه، زن مو سرخ، زن مو بور! پس خانمها کجا هستند؟

حمامی به در سمت راست اشاره میکند: آنجا، آنها لباس میپوشند.

مهماندار دربار به سمت راست نگاه میکند: "آنها لباسهای خود را درمیآورند" ...

حمامی حرفش را قطع میکند: میپوشند!

مهماندار دربار: این بیاهمیت است. بله بله، آدم باید دوباره جوان باشد و زیبا! من در حقیقت یک چشم دارم، اما من همین یک چشم را هم ریسک میکنم ... زنهای شما خالصترین باروتِ توپ هستند! فقط گوش کنید مردم چطور آواز میخوانند، بویژه از زمانیکه عمومی شده است که پادشاه آنها را به قصر شکاریاش دعوت کرده است! آیا میدانید این چه معنی میدهد؟

حمامی: من میتونم تصورش را بکنم.

مهماندار دربار: نادرترین امتیاز! چنین چیزی تا حال وجود نداشته است!

حمامی: برو ... برو ... برو!

مهماندار دربار: آنجا چه مینویسید؟

حمامی: وصیتنامهام را.

مهماندار دربار بهتزده: وصیتنامه؟

حمامی دردناک لبخند میزند: آدم این را هرگز نمیداند. شاید همین امشب ...

مهماندار دربار: آیا با یک چنین نمونهای آدم به مُردن فکر میکند. و از سمت چپ میرود.

حمامی رفتن او را نگاه میکند: اینکه در یک پایتخت و محل اقامتِ پادشاه چنین افرادِ سادهلوحی وجود دارد ... و آنها از شهرستانی بودن ما حرف میزنند! او از جا بلند می‌شود و گل‌ها را بو می‌کشد. واقعاً باشکوه ... مانند در یک گورستان. آیا لازم بود تسلیم شوم، گراف من را پاره پاره خواهد کرد. او به کنار درِ سمت راست میرود و در میزند. لباس پوشیدنِ شماها تمام نشد؟ نیمساعت دیگر کالسکۀ پادشاه برای بردن ما میآید! ... فراموش نکنید گردنهایتان را بشوئید ... چی؟ چی؟ فقط سرکش نشو! خودت را کنترل کن!

توماس آهسته درِ کمد را باز میکند و با احتیاط از کمد بیرون میآید.

حمامی چشمش به او میافتد و وحشت میکند: خدای بزرگ!

توماس: من هستم.

حمامی لبخند ضعیفی میزند: توماس، توماس عزیز ... فقط تو جایت برایم خالی بود! از کی در این کمد بودی؟

توماس دست‌ها را به طرف چشم‌هایش می‌برد: من چه میدونم، حالم دارد بهم میخورد.

حمامی: کاش خفه میشدی!

توماس: دوستانه، خیلی دوستانه! ... شرفیابی چطور بود؟

حمامی: خانمها مورد علاقه واقع شدند.

توماس: براوو. بنابراین فردا برمیگردیم.

حمامی: همه‌چیز ممکن است! اما امشب باید پیش پادشاه برویم. ما به قصر لذتجوئی‌اش دعوت شدهایم.

توماس: "لذتجوئی؟" ... آه خدای من!

حمامی: حتی برنامهریزی شده است که ما در آنجا شب را بگذرانیم.

توماس: شب را آنجا بگذرانید؟!

حمامی: همه‌چیز ممکن است. من برنامهریزی نکردم.

توماس: اما این وحشتناک است! نه، من هرگز اجازه نمیدهم که نامزدم به این سادگی شب را آنجا بگذراند! نه، نه، هرگز! آه، فقط این را کم داشتم!

حمامی: کم داشتن یا کم نداشتن مهم نیست! گوش کن، تو آدم دیوانه! من اجازه دادم از هِرمناِشتادت به اینجا بیائی، اما به این شرط که تو سفر ما را کُند نکنی! اگر من حدس میزدم که وبال گردنم میشوی هرگز قبول نمیکردم با ما بیائی! این مشکلتراشی دائمی با مغز سوختۀ حسودت! سردستۀ خُلها تو در برابر ارادۀ یک پادشاه قادر به چکاری هستی؟! تو باید افتخار کنی که یک پادشاه به نامزدت علاقه نشان میدهد.

توماس: اما من احساس افتخار نمیکنم. من در این مورد پادشاه نمیشناسم! من در این مواقع عقلم دیگر کار نمیکند! اگر او جرأت کند ...

حمامی وحشتزده حرف او را قطع میکند: خفه شو! دیوانه! سرت را حتماً از دست میدهی ... و با ترس به اطراف نگاه میکند.

سکوت.

توماس: آیا میتونم با نامزدم صحبت کنم؟

حمامی: حالا اما من واقعاً وحشی میشوم! حالا اما حتی خشمگین میشوم! نیمساعت دیگر میآیند او را ببرند و تو مایلی قبلاً هیجانزدهترش کنی، آره؟! جائیکه او به اندازه کافی عصبی است! بشین تو کمد و صدات درنیاد ... گمشو، به تو میگم گمشو، در غیر اینصورت ...

توماس حرف او را قطع میکند: تو منو تهدید میکنی؟!

حمامی: آره، من تهدیدت میکنم! یک کلمه دیگر ... و من شروع به گریه میکنم! تو همۀ ما را دچار بدترین فاجعه میکنی! دچار یک گرداب!

توماس: باشه، من میروم. اما یک چیز را به یاد داشته باش: اگر اتفاقی بیفتد، سپس من آنجا هستم ... سپس از یک کمد بیرون میآیم و، اگر هم خدای ناکرده خود پادشاه هم باشد، من او را میکشم! سریع از سمت چپ میرود.

حمامی رفتن او را تماشا میکند، سرش را تکان میدهد: فقط جای او اینجا برای من واقعاً خالی بود.

گراف سریع از سمت چپ داخل میشود.

حمامی چشمش به او میافتد و شدیداً وحشت میکند.

گراف آهسته و تهدیدکنان خود را به او نزدیک میسازد.

حمامی در حال لبخند زدن عقب عقب میرود.

گراف عاقبت میایستد و به او خیره نگاه میکند: حقهباز. ولگرد. جنایتکار.

حمامی: آقای گرافِ مهربان ...

گراف: خفه شو! این نمونۀ تو است؟

حمامی خود را دور میسازد: نامزدِ این توماس ...

گراف حرف او را قطع میکند: او یکی از سه زن است، و؟

حمامی: و دومین زن یک بیوۀ کاملاً محترم ...

گراف: "کاملاً محترم!"

حمامی: بله آقای گراف مهربان! او از کروناِشتات میآید، بیوۀ یک خز فروش ...

گراف: "خز فروش؟" آدم باید پوست تو را بکند، جنایتکار! این بیوه نیست، او یک مستخدم حمام است! دروغ نگو! من او را دقیقاً میشناسم!

حمامی: عجب؟ و او برایم قسم خورد که شما را نمیشناسد! خب، بعداً من به حسابش خواهم رسید!

گراف: مهم نیست! و اگر تو همه روسپیان از زیبنبورگن را به اینجا میآوردی ... مهم نبود! اما حالا فقط به من بگو که این نفر سوم چه کسی است، هان؟ بله، زن سوم؟ او شمشیرش را از غلاف بیرون میکشد.

حمامی ناامید: آقای گراف، فقط خون نریزید! من بیگناهم، رادیکال بیگناه! او از نقشۀ ما با خبر شد و من را مجبور ساخت ... شمشیر را کنار بگذارید آقای گراف! بله، او مرا مجبور ساخت، او مرا پیش خود خواند و مرا تهدید کرد که اگر او را بعنوان سومین زن با خود نبرم همه‌چیز را لو خواهد داد، تمام ماجرایِ نمونه را، ... و، آقای گراف من که نمیتوانستم بگذارم همه‌چیز را لو دهد، اگر فاش شود که آقای گراف از هِرمناِشتادت پادشاهش را فریب میدهد ...

گراف حرف او را قطع میکند: ساکت! او با وحشت به اطراف نگاه میکند و سپس شمشیرش را دوباره در غلاف فرو میکند. حمامی نفس راحتی می‌کشد. او را بیرون بفرست.

حمامی: حالا؟ یک ربع قبل از رسیدنِ فرستادگان شاه ...

گراف حرف او را قطع میکند: همین حالا! راه بیفت!

حمامی: باشه، آقای گراف من فقط میخواستم تذکر دهم که دو زنِ دیگر هیچ خبری ندارند که سومین زن چه کسی است.

گراف خشمگین دستور میدهد: او را بیرون بفرست! و دوباره شمشیرش را کمی بیرون میکشد.

حمامی سریع به سمت راست میرود.

گراف تنها، نگاهش از روی گلها رد میشود و بی‌اراده بر وصیتنامه حمامی که هنوز هم بر روی میز قرار دارد دوخته میگردد؛ او مشکوک میشود و میخواند. "وصیتنامۀ من" ــ او غیرمنتظره به درِ سمت راست نگاه میکند و سپس به خواندن ادامه میدهد ــ "و به این ترتیب به بیمارستان هِرمناِشتادت یک تخت برای گارسونهای بیخانمان هدیه میکنم و کارکنان من وانهای حمامم را به دست میآورند" او دوباره به درِ سمت راست نگاه میکند و آهسته لبخند میزند.

زن مو بور از سمت راست میآید، او کاملاً لباس نپوشیده است و در برابر گراف توقف میکند.

گراف به او خیره نگاه می‌کند.

زن مو بور کمی نامطمئن لبخند میزند.

گراف بر او خشم سرکوب شدهای میگیرد: این چه کاری بود؟

سکوت.

زن مو بور: من میدونم، تو میتونستی من را بکشی. میتونستی بدون معطلی شکمم را سوراخ کنی ... اینطور نیست؟

گراف: به درستی.

زن مو بور: البته.

گراف: البته که حق با من است!

سکوت.

زن مو بور: وقتی قبلاً تو را پیش حاکم دیدم سرم کمی گیج رفت ... اما فقط لحظۀ کوتاهی.

گراف: من را تقریبا صاعقه زد، وقتی تو را دیدم، تو را، زنم را ...

زن مو بور حرف او را قطع میکند: کسی مرا نخواهد شناخت، چون کسی نمیداند که من زن تو هستم! چه کسی آن را حدس میزند که تو اصلاً ازدواج کردهای؟!

گراف: خدا را شکر! و برای نشان دادن بیاهمیت بودن موضوع حرکتی به دستش میدهد.

زن مو بور او را سرزنش میکند: این کار را نکن!

سکوت.

گراف: میخواهی اینجا چکار کنی؟

زن مو بور: تو مرا در قلعهات مانند یک زندانی نگهداشته بودی ...

گراف حرف او را قطع میکند: بدرستی!

زن مو بور لبخند عجیبی میزند: مگر میشود حق با تو نباشد؟

سکوت.

گراف: چه کسی ماجرای نمونه را به تو لو داد؟

زن مو بور: حمامی.

گراف: چی؟! او؟!

زن مو بور: من گذاشتم که او یک بار به قلعه بیاید، برای اینکه تَبم را قطع کند، من بسیار سردم شده بود و احساس بدبختی میکردم. در این وقت او برای اینکه مرا سرحال آورد آن را برایم تعریف کرد. او لبخند میزند. و همچنین این حرف مرا سرحال آورد، من حتی فوری سالم شدم، چون فوری دیدم که حالا میتوانم عاقبت مسافرت بروم!

گراف: و او را تهدید کردی که اگر تو را با خود نیاورد همه‌چیز را لو خواهی داد؟

زن موبور: این کار خوبی نبود. اما پنج سال زندان ...

گراف حرف او را قطع میکند: زندان؟

زن مو بور: تو مرا در قلعهات مانند یک زندانی نگهداشته بودی ... سکوت! یک زندانی، بدون عشق، بدون شادی، بدون پول! من نمیتوانستم هیچ‌جا بروم، باید همیشه می‏‌ماندم، می‌ماندم، می‌ماندم! و جهان برایم مرتب دورتر میشد، فقط در شب ستارههای کوچک به سویم میآمدند. اما چه‌کسی میتواند فقط با ستارها زنده بماند؟ من نه.

سکوت.

گراف: تو میدونی که من مقصر نیستم. وقتی تو اینطور لبخند میزنی، من گاهی فکر میکنم که تو هنوز هم نمیدونی با من چه کردی. پس چرا من هرگز در خانه نیستم، چرا من هر روز مشروب مینوشم، چرا همه‌چیز را در قمار میبازم؟! فقط بخاطر تو!

زن مو بور: اوه، من از اینکه آن را از تو مخفی نگهداشتم چند بار پشیمان شدم!

گراف: تو آن را ابتدا روز بعد از ازدواج برایم اعتراف کردی.

زن مو بور: اگر آن را قبلاً به تو میگفتم هرگز با من ازدواج نمیکردی.

گراف: بدون شک.

زن مو بور: به این خاطر هم من آن را بعد از ازدواج گفتم، چون من تو را دوست داشتم.

گراف: من هم تو را دوست دارم. اما تو نمیتونی از من بخواهی با زنی زندگی کنم که خانوادهاش لعنت شده است. آیا نمیتونی این را درک کنی؟

زن مو بور سرش را تکان میدهد: من آن را درک میکنم، من آن را درک میکنم.

گراف: تو لعنت را با خود به خانهام آوردی. حالا باید آن را حمل کنیم، تو و من. ما در برابر خدا به هم زنجیر شدهایم.

زن مو بور آهسته: کاش میتونستم فقط دوباره با خدا صحبت کنم.

گراف: این کار را میشود همیشه انجام داد.

زن مو بور: اینطور فکر میکنی؟

سکوت.

گراف: از زمانیکه تو زن من هستی همه‌چیز بد پیش میرود. یا در تابستان باران میبارد و همه‌چیز فاسد میشود، یا خشکسالی مزرعه و خانه را میسوزاند. در اولین روز ازدواج ما طاعون در هِرمناِشتادت شایع گشت، و در روز تولد تو مغولها و تاتارهایِ سلطان به ما یورش آوردند ... من شرط میبندم که این جریانِ نمونۀ من هم وقتی تو در آن حضور داشته باشی درست به انجام نرسد ...

زن مو بور حرف او را قطع میکند: اوه، من فقط به خودم زحمت میدهم که تو تا حد امکان نیرویِ کارِ مردانه به دست بیاوری ... خیالت راحت باشد!

گراف: خیالم واقعاً ناراحت است!

زن مو بور: آیا واقعاً فکر میکنی که من در شیوع طاعون مقصر بودم؟

گراف: پس چه کسی؟

زن مو بور: شاید سلطان بدون بدنیا آمدن من هم حمله میکرد.

گراف: خندهدار است! یک زن که عمهاش بعنوان جادوگر سوزانده شده است، که پدربزرگش از طرفِ مادری با دستورالعملهای شیطان طلا میپخته، و هر دو گوش عمویش را بریدهاند، چون او ادعا میکرد که زمین به دور خورشید میچرخد! یک نژاد پُر برکت! آیا باید با تو بعنوان شوهر زندگی کنم؟ تو باید مادر فرزندان من ...

زن مو بور گوش‌هایش را می‌گیرد و با فریاد حرف او را قطع می‌کند: ساکت! ساکت! ساکت!

سکوت.

گراف: اینکه من با تو چنین کورکورانه ازدواج کردم، که من تو را دوست داشتم بدون آنکه چیزی بپرسم ... این کار تو بود. تو مرا جادو کردی.

زن مو بور: آیا میخواهی مرا هم به تودۀ هیزم بسپاری؟ من جادوگر نیستم!

گراف: چنین کاری از تو بعید نیست.

زن مو بور: خوب حالا من را یک ربع قبل از آنکه باید پیش پادشاه بروم اینطور ناراحت نکن!

سکوت.

گراف: امیدوارم که برای پادشاه فاجعه به بار نیاوری.

زن مو بور: امیدوارم. من فقط مایلم او را بشناسم، من حتی چیزهائی برای گزارش دادن به او دارم.

گراف مشکوک: چه گزارشی؟

زن موبور: نه چیز مخصوصی در باره خودمان ... فقط از چیزهائی که تا حالا او هرگز نشنیده است.

گراف: چنین چیزی وجود ندارد.

زن مو بور لبخند میزند: اوه، چرا وجود دارد! پادشاه فقط توسط مردها محاصره شده است، مردها حکومت میکنند، و از آنچه من میخواهم برایش تعریف کنم شما مردها هیچ‌چیز نمیدانید.

گراف: چه چیزی میخواهی برایش تعریف کنی؟

زن موبور: چیزی در بارۀ سرنوشت زنان سرزمینش.

گراف با دقت گوش میکند و او را با تعجب نگاه میکند.

از فاصلۀ دور صدای شیپور می‌آید؛ زن مو سیاه و زن مو قرمز با عجله از سمت راست داخل می‌شوند و به سمت پنجره هجوم می‌برند؛ آنها هم هنوز لباس نپوشیده‌اند.

زن مو سیاه: آنها میآیند، آنها میآیند!

زن مو قرمز: آنها شیپور میزنند! او چشمش به گراف میافتد و کمی وحشترده میشود.

زن مو سیاه هم حالا گراف را میبیند و سریع خود را میپوشاند. به زن موبور: چطور یک مرد داخل اتاق شده است؟ رسوایی! یک مرد غریبه!

زن مو بور لبخند میزند: اجازه دارم معرفی کنم: این مردِ غریبه گرافِ مهربان ما هستند، گراف از هِرمناِشتادت.

زن مو سیاه: اوه! او به نشانۀ احترام با خم کردن زانویش تعظیم خوبی میکند.

زن مو بلوند در حال اشاره به زن مو سیاه؛ به گراف: این همسرِ صاحب مهمانخانۀ "اَینْهورن" است، دختر یک شکارچی از روستای روتکیرشن ... به زن مو قرمز اشاره میکند: و او بیوۀ یک خز فروش از کروناشتادت است ...

زن مو قرمز حرف او را قطع میکند: میتونی با خیال راحت به او بگوئی من که هستم، حمامی از اینکه او مرا شناخته است سرزنشم کرد!

زن مو سیاه: شناخته است؟ به گراف. شما همدیگر را میشناسید؟

زن مو قرمز: این دیگر حقیقت ندارد!

زن مو بلوند با تعجب به گراف نگاه میکند.

گراف کمی مشوش: اجازه دارم حالا بروم؟

حمامی با احتیاط از درِ سمت راست ظاهر میشود؛ به زن مو قرمز: آیا گراف رفته است؟

گراف: هنوز نه.

حمامی چشمش به او می‌افتد، وحشت می‌کند و دوباره سریع از سمت راست می‌رود.

گراف بی‌اراده لبخند می‌زند و به زنانِ نمونه‌اش نگاه می‌کند: پس خداحافظ تا در نزد پادشاه ... خداحافظ!

او از سمت چپ میرود.

زنان نمونه برای احترام زانوی خود را خم میسازند و تعظیم میکنند.

زن مو قرمز به زن مو بور: با او تماس برقرار نکن! او خطرناک است.

زن مو بور: واقعاً؟

زن مو قرمز: او باید روزی مرد جوانِ خوبی بوده باشد، اما از زمانیکه او ازدواج کرد ...

زن مو سیاه حرف او را قطع میکند: او ازدواج کرده است؟

زن مو قرمز: مخفیانه، کاملاً مخفیانه. اما او آن را برایم تعریف کرد. عمۀ زنش با شیطان رابطه داشته است و از این زمان به بعد گراف دیگر روحاً هیچ زنی را دوست ندارد. او فقط از ما استفاده میکند.

زن مو سیاه: گراف بیچاره!

زن مو بور: چرا بیچاره؟

زن مو سیاه: چون او عشق را نمیشناسد ... و با اینکه بسیار خوب دیده میشود.

زن مو قرمز: خوبتر از توماسِ تو دیده میشود.

زن مو سیاه: مرتب از نامزد من صحبت نکن! من فکر میکنم که تو میخواهی او را از من بقاپی!

زن مو قرمز: زن جوان احمق!

صدای شیپور در مقابل خانه.

مهماندار دربار از میان درِ سمت چپ سرش را سریع داخل میکند: کالسکه آنجاست! کالسکۀ پادشاه آنجاست! میرود.

زن مو سیاه با زن مو قرمز با عجله به سمت پنجره میروند: اوه! سوارکاران هم هستند! سوارکاران، سوارکاران!

زن مو قرمز: سواره‌نظام!

زن مو سیاه: سواره‌نظام!

زن مو قرمز: سربازان مورد علاقۀ من!

حمامی از درِ سمت راست با احتیاط ظاهر میشود، به زن مو بور: گراف رفته است؟

زن مو بور فرو رفته در فکر سر تکان میدهد: خیلی وقت است.

حمامی بدنش را راست می‌کند و داخل میشود: سریع، سریع! از کنار پنجره کنار بروید! لباستان را بپوشید ... راه بیفتید، راه بیفتید! او کنار پنجره میرود و به پائین نگاه میکند. خدای بزرگ!

زن مو سیاه سریع لباسش را میپوشد: شش اسب سفید کالسکه را میکشند و همه‌چیز از طلا و شیشه است!

زن مو قرمز هم سریع لباسش را میپوشد: سواره‌نظام، سواره‌نظام!

حمامی از کنار پنجره به سمت زن مو بور میرود؛ هیجانزده: این یک افسانه است! خدای من، یک افسانه!

زن مو بور لبخند میزند: شاید! 

پرده پنجم

در پارکِ قصرِ شکاری پادشاه. از میان درهای مرتفع نور به ایوانی می‌تابد که با بالا رفتن از چند پله میتوان داخل آن گشت. آنجا ماتیاس و کارمند دربار ایستادهاند و به سمت آسمان نگاه میکنند. یک شبِ گرم تابستانیست و در آن نزدیکی جنگل بزرگ خشخش میکند.

ماتیاس: به نظر میرسد که خانمها دیر کردهاند.

کارمند دربار: زنان میگذارند که حتی یک پادشاه انتظار بکشد.

ماتیاس: واقعاً؟ خب، من در این زمینه خیلی باتجربه نیستم، من در نهایت زن را فقط از میادین جنگ میشناسم ... آشپزان و پرستارانِ زن در جبهه و چنین چیزهائی.

کارمند دربار: آنها از بدترینها نیستند.

ماتیاس: من هم نمیخواستم چیزی بر علیه آنها گفته باشم، اما من فکر میکنم که جبهه جای درستی برای شناخت زن نباشد. اگر آدم فقط وقت بیشتری میداشت! این یک معجزه است که من توانستم امشب وقت آزاد داشته باشم ... قرار دیدار با فرستادگان تُرکها را برای فردا به تأخیر انداختم، فقط خدای آسمان میداند که سلطان این بار چه نقشهای کشیده است! من باید صبح زود ساعت پنج از خواب بیدار شوم. بله بله! بعلاوه: آیا تو هم گرسنهای؟

کارمند دربار: اگر معدهام به آدابِ دربار عادت نمیداشت از مدتها پیش غارو غور میکرد.

ماتیاس: اینجا در قصر شکاریِ من آدابی وجود ندارد، بگذار معدهات با خیال راحت غارو غور کند.

کارمند دربار: من این را به معدهام اطلاع خواهم داد.

سکوت.

ماتیاس: آیا تو هم متوجه شدی که این گراف امروز چقدر عصبی بود؟ او تمسخرآمیز لبخند میزند. از کِی او بیماری قلبی دارد؟

کارمند دربار: من هم فکر میکنم که آن یک حقهبازی بود. او از میان در به زنان نمونهاش نگاه کرد و آنجا احتمالاً متوجه کسی شده است و این او را شرمسار ساخته، شاید او زنان را به این کار مجبور ساخته باشد ...

ماتیاس حرف او را قطع میکند: اجبار؟

کارمند دربار: خب اینها بندههای او هستند.

ماتیاس: آه بله.

کارمند دربار: آنها باید اطاعت کنند.

ماتیاس: صحیح است. هوم. او فکر میکند و بعد به اطراف نظر میاندازد. من با رضایت متوجه شدهام که گراف هم هنوز نیامده است.

کارمند دربار: اینکه امروز متوجه نشد ما مایل نیستیم او را در جشن داشته باشیم ... اعلیحضرت باید مستقیم میگفتند که او نباید بیاید.

ماتیاس: من این کار را نمیتوانم.

کارمند دربار: اما اعلیحضرت، من شما را غالباً بسیار در حال مستقیم حرف زدن دیدهام.

ماتیاس: اما نه در چنین موقعیتِ خصوصی. البته احمقانه است اگر او بیاید.

کارمند دربار: پس من این را به او می‌گویم، وقتی بیاید به او میگویم که فوری باید برود ...

ماتیاس حرف او را قطع میکند: نه، نه، این کاملاً احمقانه به نظر میرسد! ما میگذاریم که او هم باشد.

سکوت.

کارمند دربار: گفتید احمقانه و من چیزی به یادم افتاد. چه‌کسی اصلاً برنامهریزی کرد که این زنانِ نمونه با شش اسب سفید و سوارهنظام آورده شوند؟

ماتیاس: من.

کارمند دربار: شما؟!

ماتیاس: بله، چرا؟

کارمند دربار: هیچی، من فقط همینطور پرسیدم.

سکوت.

ماتیاس: خب حرف بزن.

کارمند دربار: واقعاً چیزی نیست اعلیحضرت.

ماتیاس: حالا اما به تو دستور میدهم که صحبت کنی! فوری! شروع کن!

کارمند دربار: بسیار خوب، اگر شما آن را با زور میخواهید بشنوید، من فقط میخواستم به خودم اجازه تذکر بدهم، و بگویم که من شش اسب سفید را درک نمیکنم ...

ماتیاس حرف او را قطع میکند: چرا؟ من میخواستم زنها را خوشحال کنم! همانطور که این منجم از بولونیا را خوشحال ساختم ... او را هم گذاشتم با سوارهنظام بیاورند!

کارمند دربار: برای یک منجم بله، اما نه برای زنانِ نمونه از سِلیشیه. من فقط میخواستم به خودم اجازه تذکر دهم و بگویم که آدم میتوانست این حمل و نقل را چنین قابل توجه ترتیب ندهد، نباید همه بفهمند که پادشاه ...

ماتیاس: حق با توست. او به اطراف نگاه میکند. اگر زنانِ نمونه حالا سریع نیایند سپس ما تنهائی غذا میخوریم و شب‌بخیر!

کارمند دربار: اما اعلیحضرت نمیخواهند که خُلق و خویشان ...

ماتیاس حرف او را قطع میکند: از چیز دیگری صحبت کنیم!

سکوت.

کارمند دربار گوش میسپرد: اینجا چه‌چیزی خشخش میکند؟ رودخانه؟

ماتیاس: نه، جنگل.

کارمند دربار: این هوا باشکوه است!

ماتیاس: بله.

سکوت.

کارمند دربار: آیا این حقیقت دارد که شما در آخرین شکار تنها چهار گراز وحشی شکار کردید؟

ماتیاس: پنج.

کارمند دربار: عظیمالجثه!

ماتیاس: بله.

سکوت.

کارمند دربار: سگهای شکاری جدید شما باشکوهند. مخصوصاً سگهای ماده ...

ماتیاس ناگهان: بگو ببینم، کدامیک بیشتر مورد علاقهات است؟

کارمند دربار: خال‌خالیه.

ماتیاس: چرا خال‌خالیه. آیا دیوانه شدهای؟

کارمند دربار بهتزده: من شما را درک نمیکنم، اعلیحضرت ...

ماتیاس: من میپرسم از کدامیک خانمهای روستای سِلیشیه بیشتر خوشت آمده، و تو پاسخ میدهی خال‌خالیه! من از سگم صحبت نکردم!

کارمند دربار مخفیانه لبخند میزند: که اینطور.

سکوت.

ماتیاس: خب، از کدامشان خوشت میآید؟

کارمند دربار: از هر سه.

ماتیاس: من فروتنترم. من فقط از دو نفرشان خوشم میآید.

کارمند دربار: و از کدامیک خوشتان نیامده؟

ماتیاس: از مو سیاهِ. من فکر میکنم که او ابله است.

کارمند دربار: ممکن است. چنین به نظر میرسد که او کمی جوان باشد.

ماتیاس: و من نمیتوانم با یک چنین زن جوانی کاری انجام دهم! هیچکاری! او ناگهان لبخند میزند. چی؟ من مانند یک فردِ بیپروای پیر صحبت میکنم.

کارمند دربار مخفیانه لبخند میزند: تقریباً!

سکوت.

ماتیاس: حالا بگو از کدامیک بیشتر خوشم میآید ... حدس بزن!

کارمند دربار: از مو بوره؟

ماتیاس: نه، از مو قرمزه!

کارمند دربار: واقعاً؟

ماتیاس: او یک اعتماد به نفس باشکوه دارد ... من زنهائی را که میدانند چه هستند دوست دارم!

کارمند دربار: بنابراین این مو قرمزه حتماً میداند که چه است، اما من نمیدانم. او شانههایش را بالا میاندازد.

ماتیاس: دوباره چه شده است؟

کارمند دربار: آیا اجازه دارم صریح صحبت کنم؟

ماتیاس: خواهش میکنم، خواهش میکنم!

کارمند دربار: اعلیحضرت، به نظر من میرسد که او یک ... بله یک.

ماتیاس: یک چه؟

کارمند دربار: اعلیحضرت اجازه دارند به من اعتماد کنند. بر اساس تجربه شخصی من ...

ماتیاس حرف او را قطع میکند: حرف پوچ!

سکوت.

ماتیاس: بگو ببینم، حالا باید اصلاً چطور همه چیز انجام شود؟ منظورم این است که اگر حالا این سه زن بیایند ...

کارمند دربار حرف او را قطع میکند: من اینطور فکر کردم. اول غذا میخوریم.

ماتیاس: درست است.

کارمند دربار: در حین غذا خوردن شراب مینوشیم و بعد خود به خود همه‌چیز هیجانانگیزتر میشود. سپس به زن‌ها هدایای کوچکی میدهیم که فوق‌العاده خوشحالشان خواهد ساخت ... حالا، و سپس همه‌چیز دقیقاً همانطور که اجازه آمدن داشته باشد انجام خواهد گشت.

ماتیاس: در واقع برای من نامطلوب است.

کارمند دربار: چه چیز؟ چیزی فکر میکند.

ماتیاس: کل این رسوائی. پادشاه یک زن را فتح میکند. اما هیچ‌چیز در این کار نیست.

کارمند دربار: پس در این کار چه باید باشد؟ یک زن البته یک قلعۀ دشمن نیست ...

ماتیاس حرف او را قطع میکند: از قضا چون هیچ‌چیز در این کار نیست! پادشاه میتواند هر زنی را داشته باشد ... از نظر تئوری.

کارمند دربار: و همچنین از نظر عملی.

ماتیاس: و علاوه بر آن اینجا در زیر سقفِ خانۀ خودم! این زنها از سِلیشیه در واقع مهمانان من هستند، من باید از آنها محافظت کنم، بجای آنکه ... نه، این رفتار ما جوانمردانه نیست! آدم باید همچنین به ارادۀ آزاد زن احترام بگذارد. برای یک خریدِ صادقانه یک فروشنده و یک خریدار تعلق دارند، اما برای یک سرقت بدون شک فقط یک سارق.

کارمند دربار: شما وجدانتان را بطرز عجیب و غریبی ناراحت میکنید. هر زنی خود را سرافراز احساس خواهد کرد.

ماتیاس: اما من خود را سرافراز احساس نمیکنم! من ترجیح میدادم میتوانستم بطور ناشناس بیایم ... شاید هم بشود، زنان نمونه هنوز نمیدانند که پادشاه چه کسیست!

کارمند دربار: از لحاظ نظری این کار شدنیست.

ماتیاس: من بعنوان دستیار شما میآیم.

کارمند دربار غیرارادی به او نگاه میکند: آیا میتوانید بعنوان دستیار در عمل موفقیت سریع داشته باشید؟ ...

ماتیاس حرف او را تقریباً تیز قطع میکند: این یعنی چه؟

کارمند دربار وحشت میکند: اوه میبخشید!

ماتیاس به او خیره نگاه میکند: تو فکر میکنی ... او به خود رو به پائین نگاه میکند. هوم. ممکن است نتوانم از نظر عملی تأثیر بگذارم ... او کمی غمگین لبخند میزند.

یک مستخدم دربار از میان در وارد ایوان میشود: خانمهای از روستای سِلیشیه همین حالا جلوی در رسیدهاند!

کارمند دربار: بالاخره آمدند! به مستخدم دربار. فوری!

مستخدم دربار میرود.

ماتیاس به کارمند دربار: حالا تنها برو داخل.

کارمند دربار: اما، اعلیحضرت ...

ماتیاس: نه، نه، فقط بگذار هنوز کمی بیرون بمانم، بعد من خواهم آمد. تو حداقل با من صادقی، گرچه همیشه هم چنین قصدی نداری. فقط با زن‌ها خوب غذا بخور و به آنها بگو که پادشاه یک کنفرانس دارد و کمی دیرتر میآید ... برو!

کارمند دربار کمی نگران میرود.

توماس از سمت راست به انتهای تراس میخزد.

ماتیاس چشمش به او میافتد و به او خیره نگاه میکند.

توماس متوجه ماتیاس نمیشود و میخواهد از کنار او بگذرد و به سمت در برود.

ماتیاس ناگهان: ایست!

توماس وحشتزده: خدایا خودت کمک کن!

ماتیاس با صدای آهسته: فریاد نکش! تو که هستی؟ کجا میروی؟

توماس: رحم کنید آقا! رحم کنید!

ماتیاس: ناله نکن! اینجا چه گم کردهای؟

توماس: نامزدم را آقا! نامزدم را!

ماتیاس بهتزده: نامزدت را؟

توماس به در اشاره میکند: در آنجا! آنجا او با پادشاه شام میخورد! آقای نجیبزاده کاری به من نداشته باشید، شما هم حتماً عاشق شدهاید و احساس میکنید که این چطور میسوزاند! او میگرید.

ماتیاس آهسته لبخند میزند: به نظر میرسد که باید خیلی بسوزاند.

توماس: پادشاه البته یک مرد عادل است، اما چطور میتواند با کسی چنین کاری کند!

ماتیاس: آرام باش. داخل آنجا هیچ اتفاقی نمیافتد.

توماس: هیچ اتفاقی؟! وقتی یک پادشاه با یک دختر فقیر شام میخورد؟!

ماتیاس: پادشاه متکبر نیست. او میگذارد که یک آدم فقیر هم کنار میزش بنشیند.

توماس: مخصوصاً وقتی این آدم فقیر دامن پوشیده باشد.

ماتیاس: تو زبان تیزی داری.

توماس: من خودم را دار میزنم، من خودم را دار میزنم.

سکوت.

ماتیاس فکر میکند: یکی از خانمها نامزد توست؟

توماس دوباره گریه میکند: بله.

ماتیاس: هوم. من فکر میکردم که سِلیشیه یک روستایِ بدون مرد است؟

توماس گریان: آه سِلیشیه چیه!

ماتیاس کنجکاو میشود.

توماس دوباره به سمت در میرود.

ماتیاس: کجا؟

توماس: من از شما خواهش میکنم، بگذارید من آنجا از میان در به داخل نگاه کنم، فقط یک نگاه.

ماتیاس: محال است! پادشاه کاملاً ممنوع کردهاند.

توماس: او لازم نیست متوجه شود.

ماتیاس: سپس باید پادشاه را فریب دهم.

توماس: عزیز من! نه اینکه انگار هر روز صد بار به او دروغ گفته نمیشود!

ماتیاس: او فریب میخورد؟ پادشاه؟ چه کسی به او دروغ میگوید؟

توماس: همه.

حمامی از میان در داخل ایوان میشود.

ماتیاس آهسته به توماس: مخفی شو! یک نفر میآید! ما بعداً با هم صحبت میکنیم! توماس خود را مخفی میسازد.

حمامی چشمش به ماتیاس میافتد: آه، احترام من را بپذیرید! ما همدیگر را از پیش حاکم میشناسیم، شما منشی او یا چنین چیزی هستید.

ماتیاس لبخند میزند: مشاور او.

حمامی: این هم یک شغل است! گوش کنید، آیا اربابِ شما، این حاکم همیشه اینطور حسود است؟

ماتیاس: چرا؟

حمامی: تازه دور میز شام نشسته بودیم که او مرا بیرون فرستاد ... او میخواهد با سه زن تنها باشد! چه ظرفیتی! من نگرانم که اگر پادشاه هنوز بیشتر دیر کند ... در حقیقت این زنانِ نمونه اگر قرار باشد برای کسی باشند، سپس برای پادشاه معین شدهاند، اما او در آنجا قادر است مجموعۀ کلکسیونِ با زحمت جمعآوری کردهام را خراب کند!

ماتیاس: کلکسیون؟ جمعآوری کرده؟

حمامی: خب، آدم اینطور میگوید.

سکوت.

ماتیاس: قبلاً یک فکر عجیب و غریب در ذهنم خطور کرد، آیا این زنها واقعاً از سِلیشیه هستند؟

حمامی: این فکر چندان هم عجیب و غریب نیست، اما زن‌ها واقعاً از سِلیشیه هستند.

ماتیاس: و آنهائی که در خانه ماندهاند همه مانند اینها اینطور زیبا هستند؟

حمامی: بطور متوسط، بله.

ماتیاس: پس من به شما تبریک میگویم. زیرا کسی که به پادشاه دروغ بگوید سرش را از دست میدهد.

حمامی: خدای بزرگ! او با ترس به اطراف نگاه میکند و میخواهد به پارک برود.

ماتیاس: کجا؟

حمامی: قدم بزنم.

ماتیاس: آیا مگر گرسنه نیستید؟

حمامی: نه، اشتهایم کمی کور شده است.

ماتیاس دوستانه، اما کاملاً قاطعانه: با این وجود بروید آنجا و چیزی بخورید.

حمامی: اما ارباب شما نمیگذارند!

ماتیاس: به او بگوئید که من شما را فرستادهام، او به توصیۀ مشاورش گوش میکند.

حمامی: باشه. یک لقمه، یک پودینگِ برنج نمیتواند به یک پیرمرد ضرر برساند ... از میان در خارج میشود.

ماتیاس رفتن او را تماش می‌کند، سپس خود را دوباره به سمت پارک می‌چرخاند و با صدای خفه فریاد می‌زند: هی! هنوز آنجائی؟

توماس از مخفیگاهش خارج میشود: البته!

ماتیاس: بیا!

توماس: شما اصلاً چه کسی هستید؟ دربان، درست است؟

ماتیاس: دربان هم هستم.

توماس: شما ناگهان به نظرم خیلی آشنا میآئید.

ماتیاس: من کمی به پادشاه شباهت دارم.

توماس: به پادشاه؟ او اما یک جوان قویِ کوتاه اندام است و سرش را همیشه کمی کج نگهمیدارد ... نه، شما شباهتی به او ندارید! شما خیلی خوشتیپتر هستید!

ماتیاس لبخند میزند: این مرا خوشحال میسازد! او به اطراف نگاه میکند. خب پس تو میخواهی که چیزی برای نامزدت اتفاق نیفتد؟

توماس: من این را میخواهم!

ماتیاس: بسیار خوب، من به تو کمک خواهم کرد ... من حتی برایت تضمین میکنم که برای نامزدت چیزی اتفاق نیفتد!

توماس بسیار خوشحال: واقعاً؟

ماتیاس: بلند صحبت نکن!

توماس: من حتماً جبران خواهم کرد ... بگیر، این یک تالر را بگیر! ما خیلی هم خسیس نیستیم!

ماتیاس در حال لبخند زدن تالر را در جیب قرار میدهد: ممنون.

توماس: من در واقع صاحب مهمانخانه "اَینْهورن" هستم و وقتی شما یک بار به هِرمناِشتادت بیائید مهمان من خواهید بود، خانه خوبیست و نه از این مهمانخانه‌ها با گارسون زن! شما از اینکه میخواهید از نامزد فقیر من محافظت کنید پشیمان نخواهید شد!

ماتیاس: نامزد شما محافظت خواهد شد ... اما فقط به یک شرط.

توماس: شرط؟ شما که یک تالر گرفتید!

ماتیاس: این فقط انعام بود.

توماس: انعام؟ یک تالر؟! آقا، من با یک تالر به مردم کاملاً دیگری رشوه دادهام! من میتونم اگر مورد علاقهتان است برای شما تعریف کنم!

ماتیاس: این حتی خیلی زیاد مورد علاقهام است. تو باید یک بار همه‌چیز را برایم دقیقاً تعریف کنی ... اما حالا دقت کن. من از نامزد تو تا حد مرگ محافظت میکنم، اگر تو به من حالا صادقانه جواب دهی که آیا این سه زن از سِلیشیه هستند یا نه؟

توماس: این یک سؤال پیچیده است.

ماتیاس: پس اینها از سِلیشیه نیستند؟

توماس: بله و نه!

ماتیاس: من این را فکر میکردم.

سکوت.

توماس: آقای عزیز، حقیقت در آسمان رشد میکند، اما ریشۀ دروغ دورادور خانه در زندگی روزانه شکوفا میشود ... و شیطان هم کود میآورد تا این ریشه دروغ بهتر رشد کند. این سه زن از روستای سِلیشیه نیستند، و زن مو سیاه نامزد من است ...

ماتیاس حرف او را قطع میکند: زن مو سیاه؟

توماس: زیباترین آنها!

ماتیاس: خب حالا!

توماس: او از روستای روتکیرشن است، و زن مو قرمز از روستای کروناشتادت، بیوه یک خز فروش، و زن مو بور هم از یک جائیست ... به نظرم میرسد که از روستای گروسوارداین باشد. اما من از شما خواهش میکنم آنچه را که من لو دادهام شما به کسی لو ندهید! من فقط بخاطر نامزدم خائن شدم.

ماتیاس: اگر پادشاه این را متوجه شود ...

توماس حرف او را قطع میکند: آه، این برایم مهم نیست! فقط گراف نباید متوجه شود! او قادر است من را به چهار قسمت تقسیم کند!

ماتیاس خشمگین: بنابراین آقای گراف پادشاه را فریب دادهاند، برای اینکه نیروی کار مردانهاش را به دست آورد.

توماس: البته!

کارمند دربار از میان در داخل ایوان میشود.

ماتیاس با صدای خفه به توماس: برو!

توماس: دیدار در هِرمناِشتادت! میرود.

ماتیاس خشمگین: خداحافظ! خداحافظ!

کارمند دربار: با چه کسی حالا شما صحبت میکردید؟

ماتیاس: فقط با خودم.

کارمند دربار بهتزده و کنجکاو میشود: من فقط میخواستم به خودم اجازه دهم و بپرسم که اعلیحضرت کِی داخل میشوند، ما در حال حاضر مشغول خوردن دِسر هستیم ...

ماتیاس با خشم حرف او را قطع می‌کند و مرتب خشمگین‌تر می‌شود: من دِسر لازم ندارم! من ترجیح میدهم حالا داخل شوم و همه چیز را خُرد کنم! یک چنین فرومایهای! یک چنین کاری با من می‌کند! باید سر این مرد قطع شود، قطع شود!

کارمند دربار وحشتزده: اعلیحضرت! کدام مرد، بخاطر خدا؟!

ماتیاس: و این زنها باید به زنجیر کشیده شوند و از اینجا بیرونشان کرد!

کارمند دربار مانند قبل وحشتزده: اعلیحضرت، به نظرم میرسد که حالتان کاملاً خوب نیست ... شما اینجا در بیرون سرما خورده و تب کردهاید ...

ماتیاس حرف او را قطع میکند: من تب ندارم! اما بدون شک خُلق و خویم خوب نیست! اما این حقیقت دارد. این زنهای بیچاره مقصر نیستند ... آنها "جمعآوری" شدهاند، توسط حیلهگری، دروغ و خودکامگی مانند گاو با هم به دام انداخته شدهاند!

کارمند دربار مرتب وحشتزدهتر: با هم به دام انداخته شده؟!

ماتیاس: بله، برای اینکه رشوه بگیرند!

کارمند دربار مردد: برای اینکه رشوه بگیرند؟! اعلیحضرت، من دیوانه خواهم شد!

ماتیاس: من با کمال میل حرفت را باور میکنم! من را تنها بگذار! اینطور به من هوشمندانه خیره نگاه نکن! برو، و با  این زنان نمونه هر کار که دوست داری بکن ... یعنی با یک استثناء! اگر به آنها دست بزنی میگذارم سر تو را هم قطع کنند!

کارمند دربار گیج: به کدامیک؟ به زن مو قرمز؟

ماتیاس: نه! به زن مو سیاه!

کارمند دربار کاملاً گیج: به زن مو سیاه؟ اما شما گفتید که او ابله است! و وانگهی من فعلاً ...

ماتیاس حرف او را قطع میکند: تو در پیش این زن مو سیاه فعلاً هیچ‌کجا نخواهی بود، فهمیدی؟ او را بفرست بیرون! فوری! بفرست بیرون!

کارمند دربار کاملاً گیج از میان در میرود.

ماتیاس تنها: او از من نیروی کار مرد میخواهد، آقای گراف از هِرمناِشتادت؟ نیروی کار مرد ... او خشمگین پوزخند می‌زند. بسیار خوب، او باید آنچه را درخواست میکند بدست آورد. اما من میخواهم چنان نگرانیای به گردنش آویزان کنم که آقای گراف تا آخر عمر به آن فکر کنند.

زن مو سیاه با زن مو بور از میان در داخل تراس میشوند.

ماتیاس خشن: بیائید اینجا!

زن مو سیاه خجالتی: شما چه میخواهید؟

زن مو بور وقتی ماتیاس را میبیند یک لحظه مکث میکند، و حالا او را دقیق‌تر نگاه می‌کند: آه، شما ما را صدا زدید؟

ماتیاس مانند قبل: شما را صدا نزدم!

زن مو بور آهسته لبخند میزند: من فقط چون دوستم ترس داشت به همراهش آمدم.

زن مو سیاه: من را در شب به بیرون میفرستند.

زن مو بور: اگر شما به یکی از ما چیزی برای گفتن دارید پس چرا داخل نمیآئید؟ چرا ما باید بیرون بیائیم؟ شما مشاور حاکم هستید، درست است؟

ماتیاس اندکی متعجب بخاطر لحن حرف زدن او: بله.

زن مو بور: من شما را فوری شناختم.

ماتیاس کمی به او خیره میشود و سپس به زن مو سیاه اشاره میکند: بیا! ما شما را گاز نمیگیریم.

زن مو سیاه خود را آهسته نزدیک میسازد و در مقابل او میایستد.

ماتیاس به او نگاه میکند؛ آهسته، برای اینکه زن مو بور حرفش را نشنود: یک مرد تو را میخواهد ...

زن مو سیاه وحشتزده حرف او را قطع میکند: آسمان مقدس!

ماتیاس: فریاد نزن! من به نامزدت قول دادهام که از تو محافظت کنم. نگاه کن! او به سمت پارک اشاره میکند. او آنجا ایستاده است. آنجا در پشت درخت!

زن مو سیاه بسیار خوشحال: توماس!

ماتیاس: برو آنجا پیش او و بعد بروید! زن مو سیاه میخواهد به آنجا بدود، اما توقف میکند. چه شده است؟

زن مو سیاه: ترس.

ماتیاس: از چه کسی؟

زن مو سیاه: از پادشاه. اگر حالا او بیاید و من آنجا نباشم.

ماتیاس لبخند میزند: تو از پادشاه میترسی؟ و تالر را که از توماس گرفته بود به او نشان میدهد. نگاه کن، پشت این تالر عکس شاه است ... آیا او ستمگر دیده میشود؟

زن مو سیاه به تالر نگاه میکند: نه، ستمگر دیده نمی‌شود ... و ناگهان وحشت‌زده به ماتیاس خیره نگاه می‌کند، بعد دوباره به تالر نگاه می‌اندازد و دوباره به پادشاه مات و مبهوت نگاه می‌کند. اعلیحضرت! اعلیحضرت! ... و میخواهد به زانو بیفتد.

ماتیاس اجازه نمیدهد: زانو نزن. من تحمل این کار را ندارم! فقط به پیش نامزدت برو، به او این تالر را بده و از طرف من سلام برسان، او نباید فقط دوباره جرأت کند چنین انعامی بدهد! این بار او شانس آورد که فقط به پادشاهش رشوه داد ... برو! برو پیش او!

زن مو سیاه: اما چطور از بین نگهبانان میگذریم؟

ماتیاس: آنجا یک درِ پشتی قرار دارد! حرکت کن!

زن مو سیاه بسیار خوشحال: توماس! توماس! او به سمت پارک میدود و میرود. ماتیاس رفتنش را نگاه میکند.

زن مو بور: شما فکر میکنید که پادشاه هنوز میآید؟

ماتیاس: به سختی!

زن مو بور: اما این کار قشنگی از طرف او نبود که ما را منتظر بگذارد ...

ماتیاس حرف او را قطع میکند: او حتماً کار دارد. فقط برای مثال به تُرکها فکر کنید!

زن مو بور: بله، آدم هرگز نمیداند که یک روز چشمهایش را باز کند و ببیند که تُرکها آنجا هستند.

ماتیاس: تُرکها آنجا نخواهند بود. هرگز!

زن مو بور: شما از کجا میتوانید آن را بدانید؟

ماتیاس: چون این را پادشاه به من گفته است.

سکوت.

زن مو بور: آیا پادشاه میداند که برای بسیاری از زنان سرزمینش اهمیتی ندارد که آیا تُرکها میآیند یا نه؟

ماتیاس عصبانی میشود: چی؟!

زن مو بور: در پیش تُرکها زن دارای روح نیست. در پیش ما زن اما دارای روح است ... اما با این وجود بعنوان انسان کاملی بحساب نمیآید و حتی اغلب با او طوری رفتار میشود که انگار یک حیوان بیروح است. در پیش تُرکها زن در حرمسرا مینشیند و پیش ما در بهترین حالت در آشپزخانه.

ماتیاس: چیزی که میگوئی چندان اشتباه هم نیست.

زن مو بور: در پیش تُرکها زن به مرد خدمت میکند و در پیش ما ...

ماتیاس حرف او را قطع میکند: در هر حال پیش ما در غرب زن یک برده نیست!

زن مو بور لبخند میزند: آیا پادشاه میداند در غرب قانونی وجود دارد که به مرد اجازه میدهد زنش را مجازات کند، اما وقتی زن شوهرش را بزند مجازات میشود؟

ماتیاس: این حقیقت ندارد!

زن مو بور: دارد، دارد! فقط بروید ببینید! آیا پادشاه میداند که زنهای سرزمینش اوضاع بدتری از مردان دارند؟ چون زن فقط یک شغل دارد و آن خدمت به مرد است! و جنگ مردان بر علیه تُرکها در مقایسه با جنگ زنان فقیر در بین خودشان بخاطر یک مرد چه میتواند باشد! بخاطر مردی که هر زن هر بار وقتی به او زندگی میبخشد با مرگ مواجه میشود. آیا پادشاه میداند که مرد چگونه پاداش این کار را به زن میدهد؟

سکوت.

ماتیاس: بگوئید ببینم، کدام مرد تمام اینها را برایتان تعریف کرده است؟

زن مو بور: من انتظار این سؤال را میکشیدم، خیلی هم به سرعت آمد، اما من باید با جوابم شما را متأسفانه ناامید سازم. من خودم در این باره فکر کردهام ... بله بله، ما زنان هم یک مغز داریم، گرچه همیشه در سر ننشسته است. وقتی آدم سالها تنها باشد بعد شروع به فکر کردن میکند.

ماتیاس کنجکاو میشود: شما تنها هستید؟

زن مو بور لبخند میزند: بله و نه.

ماتیاس: یعنی چه؟

زن مو بور: از نظر تئوری من با یک نفر هستم، اما در عمل تنها هستم.

ماتیاس: آهان! شما از نامزد خود ناراضی هستید؟

زن مو بور: بله.

سکوت.

ماتیاس: در واقع آدم همیشه تنها است.

زن مو بور: هوم.

سکوت.

ماتیاس: من همیشه تنها بودم.

زن مو بور: پس هنوز درست عاشق نشدهاید.

ماتیاس: آدم برای این کار وقت لازم دارد.

زن مو بور لبخند میزند: نه فقط وقت.

سکوت.

ماتیاس به او خیره نگاه میکند: شما چه کسی هستید؟

زن مو بور: من حتی ازدواج کردهام.

ماتیاس با شیطنت لبخند میزند: بیوه؟

زن مو بور: بله و نه.

ماتیاس: من فکر کردم در سِلیشیه مرد وجود ندارد.

زن مو بور میخندد: من می‌دانم که شما متوجه بهانۀ سرگیجه شدید، حمامی به من هشدار داد!

ماتیاس بهتزده: کدام حمامی؟

زن مو بور: پیرمردی که خود را اینجا بعنوان کارمند عالیمقام معرفی کرده است

ماتیاس: اوضاع مرتب بهتر میشود! یک حمامی؟!

زن مو بور: من متأسفم که بعنوان یک زن نمونه پیش پادشاه آمدم، اما آدم گاهی بدون یک دروغ کوچک موفق نمیشود حقیقت را بگوید. به محض اینکه پادشاه را ببینم بلافاصله به او خواهم گفت که من از سِلیشیه نیستم ... زیرا من نمیخواهم او را فریب دهم.

ماتیاس بیاراده: چرا نه؟

زن مو بور: زیرا او مورد علاقه من است.

سکوت.

ماتیاس: آیا شما پادشاه را میشناسید؟

زن مو بور: بله. یعنی شخصاً نه، اما توسط عکسهای زیادی ...

ماتیاس: و او مورد علاقه شما است؟

زن مو بور: خیلی.

سکوت.

ماتیاس: آیا او گوشهای دراز ندارد؟

زن مو بور لبخند میزند: آه نه! او در عکسها همیشه جدی دیده میشود، همچنین کمی غمگین ... و اما او فقط یک پسربچۀ شیطان است. او باید بسیار باهوش باشد.

ماتیاس: امیدوارم!

زن مو بور: مطمئناً.

سکوت.

ماتیاس به اطراف نگاه میکند؛ آهسته: من باید حالا به شما چیزی بگویم، اما وحشت نکنید و عصبانی نشوید.

زن مو بور: چی؟

ماتیاس: اما عصبانی نشوید، قبول؟

زن مو بور لبخند میزند: نه. هرگز.

ماتیاس دوباره به او نگاه میکند؛ سپس کاملاً آهسته: من پادشاه هستم.

زن مو بور: چرا باید عصبانی شوم؟ من این را از مدتی قبل می‌دانستم.

ماتیاس: شما آن را میدانستید؟

زن مو بور: ظهر در پیش حاکم ... من شما را از عکسهائی که در خانه‌ام آویزانند فوری شناختم. و همانطور مانند عکسها هم هستید. من شما را دقیقاً میشناسم.

گراف از میان در سریع به تراس میآید، چشمش به آن دو میافتد، میایستد و خیره نگاه میکند.

ماتیاس: آه، گرافِ ما از هِرمناِشتادت!

گراف: اعلیحضرت ...

ماتیاس حرف او را قطع میکند: تو دیر میآیی. ما دیگر انتظار آمدنت را نداشتیم.

گراف: من نمیخواستم بیایم، اما سپس احساسم طوری بود که انگار باید ببینم چه خبر است، در نهایت این زنانِ نمونه من هستند. او پوزخند میزند.

ماتیاس به او خیره نگاه میکند: چه شده است؟ رنگت کاملاً سفید شده.

گراف: هیچ چیز، اعلیحضرت ... فقط قلبم است. گاهی از تپش میافتد.

ماتیاس نگاه کنکاشانهای به زن مو بور میاندازد: دوباره؟

زن مو بور لبخند ضعیفی میزند: بله.

سکوت.

ماتیاس: خب، گراف از هِرمناِشتادت، ما به قول خود عمل میکنیم. ما سیصد نفر از قابلترین مردان را به سِلیشیه خواهیم فرستاد، زیرا زنان نمونهای که تو برایمان روانه ساختی واقعاً زیبا هستند. من تصمیم گرفتهام در پائیز از سِلیشیه بازدید کنم تا در آنجا به شکار بروم و زنهائی را که در خانه ماندهاند ببینم. ما میخواهیم خودمان قضاوت کنیم و ببینیم که آیا آنها از لحاظِ زیبائی از لانۀ یکسانی که شما برایمان فرستادید میآیند یا نه. اگر نه سرت را از دست میدهی.

زن مو بور وحشتزده: اعلیحضرت!

ماتیاس با تعجب به او نگاه میکند.

سکوت.

گراف به ماتیاس: شما میخواهید به سِلیشیه بیائید ...

ماتیاس حرف او را قطع میکند، بدون آنکه نگاهش را از زن مو بور بردارد: امیدوارم که مرا فهمیده باشی.

زن مو بور به ماتیاس: شما نمیتوانید سر او را ...

ماتیاس حرف او را قطع میکند: شما با همدیگر چه ارتباطی دارید؟

گراف: هیچ ارتباطی.

سکوت.

ماتیاس خشمگین: او اما بندۀ تو است؟

زن مو بلوند آهسته: بله. او یک نگاه غمگین به گراف میاندازد و آهسته از میان در میرود.

گراف: او یک جادوگر است.

ماتیاس: چی میگی؟ جادوگر؟

گراف: چشمانش شیرین است و تلخ ... چشمانش به خورشید میخندد و مشتاق شبِ ابدیست. او فاجعه به ارمغان میآورد ... پریشان به پارک میرود.

ماتیاس رفتن او را تماشا میکند: فاجعه؟

یک صدای زنانه در قصر همراه بربط یک ترانۀ غمگین میخواند:

برف باریده است

اما وقت بارشِ برف نیست

گلوله برف به سویم پرتاب میکنند

جاده برایم برفیست.

 

خانهام بیشیروانیست

من پیر شدهام

چفت و بستها شکستهاند

اتاق کوچکم سرد است.

 

آه عزیزم، رحم کن

من بسیار فقیرم

و مرا در آغوشت بگیر

زمستان اینطور میگذرد.

 

ماتیاس گوش میسپرد، آهسته به سمت در میرود و به داخل سالن اشاره میکند.

مستخدم دربار ظاهر میشود.

ماتیاس: چه کسی آنجا میخواند؟

مستخدم دربار: زن مو بور.

ماتیاس: عجب؟

زن مو بور در قصر به خواندن ادامه میدهد:

آن پائین در یک دره

آب، یک چرخ را میچرخاند

که بجز عشق چیزی به جریان نمی‌اندازد

از شب تا دوباره در روز.

 

چرخ شکسته است

عشق، پایان یافته

و وقتی دو عاشق از هم جدا میگردند

آنها به همدیگر دست میدهند.

ماتیاس دوباره گوش میسپارد؛ به مستخدم دربار: زن مو قرمز چکار میکند؟

مستخدم دربار دستپاچه: اعلیحضرت، او ناپدید شده است. با عالیجناب.

ماتیاس: که اینطور.

سکوت.

مستخدم دربار: اعلیحضرت.

ماتیاس: بله چه خبر است؟

مستخدم دربار: اعلیحضرت، آقای سالخوردهای که از سِلیشیه با خانمها آمده، او هم ناپدید شده است، من فقط میخواستم با فروتنی گزارش دهم.

ماتیاس: کجا؟

مستخدم دربار: رفته. با عجلۀ فراوان، اعلیحضرت! تقریباً مانند یک فراری.

ماتیاس لبخند میزند: آهان! او دوباره جدی میشود. چه‌کسی هنوز پیش زن مو بور است؟

مستخدم دربار: هیچکس اعلیحضرت. خانم تنها در اتاق نشستهاند.

ماتیاس: تنها؟

مستخدم دربار تعظیم میکند و میرود.

زن مو بور دوباره درون قصر آواز میخواند:

در آنجا بر رویِ یک کوه

در آنجا یک خانۀ طلائی قرار دارد

در آنجا احتمالاً صبح کاملاً زود

سه باکرۀ زیبا به بیرون نگاه میکنند.

 

یکی از آنها الیزابت نام دارد

دیگری برنهاردا

نام دختر سوم را نمیگویم

نامش باید نام من باشد.

ماتیاس آهسته از میان در میرود، طوریکه انگار میخواهد به دنبال ترانه برود. 

پرده ششم

در مهمانخانۀ دربار. دوباره در آپارتمان زنانِ نمونه. در گرگ و میش صبح، اما هنوز شب است. حمامی فقط زیرشلواری پوشیده و سریع لباسهای مهمانیاش را در چمدان میگذارد. مهماندار دربار در لباسِ خواب از سمت چپ میآید؛ او یک شمع در دست دارد و بسیار کنجکاو است.

مهماندار دربار: من را از خواب پراندند، شما بازگشتهاید ... پیش پادشاه چطور بود؟ چه اتفاقی افتاده است؟

حمامی نمیگذارد در حال چمدان بستن مزاحمش شوند؛ عصبانی: خیلی چیزهای مختلف اتفاق افتاد.

مهماندار دربار: پادشاه چه گفت؟

حمامی: او هیچ‌چیز نگفت.

مهماندار دربار: چطور باید این را بفهمم؟ حرف بزنید! واضحتر شوید!

حمامی: بسیار خوب، بنابراین واضحتر میشوم! پادشاه اصلاً آنجا نبود.

مهماندار دربار متعجب: اصلاً آنجا نبود؟!

حمامی: کالسکۀ پُست کِی حرکت می‌کند؟

مهماندار دربار: به کجا؟

حمامی: به سمت هِرمناِشتادت.

مهماندار دربار: شما هم میخواهید به خانه بازگردید؟

حمامی: چرا "شما هم"؟

مهماندار دربار: چون دو نفر دیگر هم به سمت هِرمناِشتادت میرانند، اما آنها چنان عاشق همدیگر هستند که آدم نمیتواند هیچ‌چیز از آنها بیرون بکشد ... آنها فقط خود را میبینند و میشنوند ...

حمامی حرف او را قطع می‌کند: از طرف من بیمانع است!

مهماندار دربار: اگر شما میدانستید این دو نفر چه کسانی هستند ...

حمامی مانند قبل: برای من بیاهمیت است!

مهماندار دربار: من میتونم با کمال میل برایتان تعریف کنم ...

حمامی مانند قبل: برایم جالب نیست آقا! من فعلاً نگرانیهای دیگری دارم!

زن مو قرمز از سمت چپ میآید؛ او کمی خسته به نظر میرسد و هنوز اندکی سرخوش است؛ به حمامی: سلام، اعلیحضرت!

حمامی او را نگاه میکند و سر خود را در دست میگیرد: خدای بزرگ!

مهماندار دربار به زن مو قرمز: آه، دستتان را میبوسم خانم مهربان، فروتنانه‌ترین احترامِ خدمتکار را بپذیرید.

زن مو قرمز حرف او را قطع میکند: سلام، سلام! و مینشیند. آخ، پاهایم خسته شدند.

حمامی: یک زن نباید هرگز بگوید که او پاهای خستهای دارد. چون این افسونزدائی میکند.

زن مو قرمز برای نشان دادن بیاهمیتی موضوع به دستش یک حرکت میدهد: توهم یک لولۀ مرتعش در باد است ... به مهماندار دربار. آقای حاکم مرا تا اینجا همراهی کردند. یک انسان مهربان، همراه سرحال و بسیار بافرهنگی هستند! اما کمی خسیس.

حمامی: مؤدب باش! به مهماندار دربار. بنابراین مهربانی کنید و برای من یک جا به سمت هِرمناِشتادت در کنار پنجره و در جهت حرکت تهیه کنید ... و ناگهان به او فریاد میکشد، زیرا او به سختی گوش میدهد و فقط به زن مو قرمز که مشغول مرتب کردنِ کش جورابش است نگاه میکند. اما سریعالسیر، سریعالسیر، سریعالسیر!

مهماندار دربار عصبانی میشود: چرا به من فریاد میکشید؟!

حمامی فریاد میکشد: چون من عصبی هستم!

مهماندار دربار خشمگین: خداحافظ! از سمت چپ میرود و در را پشت سر خود محکم میبندد.

حمامی او را صدا میزند: شما اجازه ندارید درها را  محکم ببندید، شما در خانۀ من نیستید! ... یک چنین مهماندار درباری!

زن مو قرمز: تو میخواهی برگردی؟

حمامی: ما همدیگر را تو خطاب نمیکنیم.

زن مو قرمز آرام: ساکت باش.

حمامی خیره به او نگاه میکند: چه اندازه مشروب نوشیدی؟

زن مو قرمز: تقریباً دو لیتر.

حمامی: پس میبخشمت.

زن مو قرمز: من اما هنوز برنمیگردم. چون فردا دوباره با آقای حاکم قرار دیدار دارم، او گفت که میگذارد مرا با یک تخت روان پیش او ببرند ... او باید به من سه تالر ببخشد، آدم چه سودی از یک تخت روان میبرد؟ آدم در آن مینشیند و این همه‌چیز است. او میخواهد شمشیر ترکیاش از دمشق را به من نشان دهد. او میگوید، او بزرگترین کلکسیونر بوده است. در واقع او یک انسان مبتذل است. من اما گراف را ترجیح میدهم، او لااقل چیز خطرناکی در خود دارد.

حمامی حالا چمدانش را بسته است، کت و شلوار سفرش را میپوشد و آهسته خود را به زن مو قرمز نزدیک میسازد: من حالا چیزی فکر کردم. تو از میان سه زن بدون شک به من نزدیکتری، فقط در کسب و کار ... اما گوش کن، بگذار حاکم حاکم باقی بماند، اینجا نمان، بلکه فرار کن، و در واقع تا جائیکه ممکن است خیلی سریع!

زن مو قرمز: چرا؟

حمامی: چون معلوم شده است که زنان نمونه از سِلیشیه نیستند.

زن مو قرمز: چی؟! من نمیدونم دیگه چی باید گفت!

حمامی: ممکنه! اما من با این مشاور صحبت کردم و من اجازه میدم دستم را قطع کنند اگر که این مرد همه‌چیز را نداند! فرار کن! من حالا مستقیم پدرانه این را به تو میگویم!

زن مو قرمز: به کجا؟ به هِرمناِشتادت؟

حمامی: من اما قبلاً فقط به این خاطر بلیط را سفارش دادم تا مأمور تعقیب را به مسیر اشتباهی بفریبم! من به ترکیه میروم ... و، میدونی چیه؟ تو هم با من بیا!

زن مو قرمز: به ترکیه؟

حمامی: مگر تو اینجا چیزی گم کردهای؟ تو را زندانی میکنند، موهایت را میبُرند، تو را به تیرکی میبندند و به صورتت تف میکنند ... یک چنین کودک با استعدادی! خواهی دید، ما هر دو در ترکیه شانسمان را امتحان میکنیم. ما همدیگر را تکمیل میکنیم، من تو را پیشنهاد خواهم کرد و تضمین میدهم که تو را به یک حرمسرای باشکوه بفرستم. و هر دو نفر ما به سودمان میرسیم!

زن مو قرمز: تو در حرمسرا؟ تو میخواهی آنجا چه بشوی؟

حمامی: چه میتوانم در یک حرمسرا بشوم؟ خواجه!

زن مو قرمز: تو این را طوری میگوئی که انگار هیچ‌چیز نیست!

حمامی: برای من آن هیچ‌چیز نیست، خاطرجمع باش! گراف مشوش از سمت چپ میآید و به حمامی خشمگین نگاه میکند. آقای گراف، اینطور به من نگاه نکنید! من فقط از شما خواهش میکنم که سریع جریان را به پایان برسانید و من را فوری بکشید!

گراف: من حالا برای کشتن تو بیش از حد خستهام ... او اندوهگین لبخند میزند و آهسته مینشیند. ساعتهاست که من در اطراف سرگردان بودم ... من دیگر راه خروجی نمییابم و نمییابم. آخ سرم، سرم!

زن مو قرمز: آقای گراف، سرتان درد میکند؟

گراف: سرم هم درد میکند.

زن مو قرمز: پس برایتان یک قرص میآورم ... او میخواهد از سمت راست برود.

گراف: ممنون، ممنون! سرم میتواند با خیال راحت درد کند. حالا باید سرم هر کاری که میخواهد انجام دهد. من در هرحال آن را دیگر مدت درازی بر روی تن حمل نخواهم کرد.

حمامی وحشتزده: آقای گراف!

گراف آرام: تو خاموش باش. برای تو اتفاقی نمیافتد. این پادشاه عادت دارد همیشه فقط مغز متفکر و رهبر را مجازات کند ... بله بله، دزدهای کوچک را میگذارد بروند و دزدهای بزرگ را به دار میکشد. ما اشرافزادهها را دوست ندارد ... او دوباره اندوگین لبخند میزند.

حمامی با خوشحالی گوش میدهد: پادشاه با من هیچکاری نمیکند؟

گراف: نه. اما من. من میگذارم کبابت کنند.

زن مو قرمز: آقای گراف، همیشه اینطور بدبین نباشید!

گراف لبخند طعنهآمیزی میزند: حق با توست ... من دلیل کافی برای راضی بودن دارم! پیروزی در تمام مسیر! اعلیحضرت، پادشاه، به گراف از هِرمناِشتادت سیصد مرد توانا میدهد!

زن مو قرمز: این حقیقت دارد؟!

گراف: او خودش به من گفت.

حمامی: خوب پس خوب شد!

گراف: اما اعلیحضرت میخواهد شخصاً این مردان را به سِلیشیه بیاورد تا خودش را متقاعد سازد که آیا سیصد زنِ روستا مانند زنان نمونۀ من زیبا هستند. اگر زیبا نباشند من سرم را از دست میدهم.

حمامی: شایعه است!

گراف: او خودش این را به من گفت.

زن مو قرمز به گراف: سرتان را؟!

حمامی: من فقط تعجب میکنم که چرا امروز هنوز رعد و برق به من اصابت نکرده است ... او میخواهد از سمت چپ برود.

گراف بطور خودکار: کجا؟

حمامی: من زود دوباره برمیگردم ... از سمت چپ میرود.

سکوت.

زن مو قرمز آهسته خود را به گراف نزدیک میسازد: حالا باید شما فرار کنید؟

گراف اندوهگین لبخند میزند: از خانه و ملک رانده شده ... او جدی به روبرویش خیره میشود. من بدون پول نمیتوانم زندگی کنم.

زن مو قرمز: هیچکس نمیتواند.

سکوت.

گراف: آدم چطور پول درمیآورد؟

زن مو قرمز: با کار کردن یا بدون کار کردن؟

گراف: بدون کار کردن.

سکوت.

زن مو قرمز او را جدی و با محبت نگاه میکند: به من امید داشته باش.

گراف او را با تعجب نگاه می‌کند.

زن مو قرمز مانند قبل: تو بیخانمان شدهای؟

گراف: بله.

زن مو قرمز: پس من پیش تو میمانم. و خود را در کنار او مینشاند.

گراف کمی گوش میسپارد و یک نگاه به او میاندازد؛ سپس شمشرش را برمیدارد و بر روی زمین نقاشی میکشد.

زن مو قرمز: آنجا چه میکشی؟

گراف: حروف الفبا.

سکوت.

زن مو قرمز: در واقع تو همیشه مورد علاقه من بودی و من همیشه در پنهان آرزو میکردم کاش دیگر هیچ‌چیز نمی‌داشتی، کاش دیگر هیچ‌چیز نمی‌بودی، کاش دیگر کاملاً نابود می‌گشتی ... سپس برایم باقی‌می‌ماندی.

گراف: تو این را آرزو کردی؟

زن مو قرمز: بله.

گراف بدون هیچ تلخیای: این خیلی مهربانانه است.

زن مو قرمز آهسته لبخند می‌زند: خندهدار است. حالا اینطور به نظرم میرسد که انگار من خودمان را در اینجا در حال نشستن یک بار دیگر هم دیدهام ... بیا، یک بوس به من بده. گراف به او یک بوس میدهد. من در غیر اینصورت اصلاً بوسیدن را دوست ندارم.

حمامی دوباره از سمت چپ میآید. توماس سریع با زن مو سیاه آماده سفر از سمت راست میآید.

حمامی با وحشت فریاد میکشد: توماس!

توماس خوشحال لبخند میزند: فریاد هم داره، اینطور نیست؟! آقای گراف، باعث افتخار من است! ما به سمت هِرمناِشتادت می‌رویم! و سه هفته بعد عروسی است!

زن مو سیاه: این را پادشاه به ما اجازه داد!

حمامی: چه کسی به شما اجازه داد؟!

زن مو سیاه: اعلیحضرت، ماتیاس کوروینوس، پادشاه مجارستان!

توماس: بله، من به او رشوه دادم!

زن مو قرمز: رشوه دادی؟

زن مو سیاه: با یک تالر.

حمامی کاملاً گیج: با این مبلغ اندک؟! کجا، کجا به پادشاه رشوه دادید، میخواستم بگویم ملاقات کردید؟

توماس: در بیرون قصر.

حمامی: او در بیرون بود؟!

زن مو سیاه: شما هم با او بحث کردید!

حمامی: من؟!

زن مو سیاه: بر روی تراس. پادشاه کسی نبود بجز آن مشاور ... او آهسته میخندد.

حمامی از خود بیخود: این؟! آن؟! حالا خودم را دار میزنم!

زن مو قرمز: او پادشاه بود؟!

توماس: بله

زن مو قرمز: اگر من آن را میدانستم!

حمامی کاملاً ناامید: او حتی به من گفت: "کسی که به پادشاه دروغ بگوید سرش را از دست میدهد" ... من از شما خواهش میکنم، به بیرون نگاه کنید، ببینید که آیا مأمور تعقیب در آن نزدیکی نباش.

زن مو سیاه: اما پادشاه آن را بسیار فاجعهآمیز نمیبیند! او یک مرد عادل است.

توماس حرف او را قطع میکند: بیا! زمان رفتن فرا رسیده است، وگرنه عروسیمان را از دست میدهیم! به گراف که در طول تمام صحنه به زحمت واکنش نشان میدهد و فقط حروفش را رسم میکند. آقای گراف، باعث افتخار من است! به حمامی و زن مو قرمز. دیدار در زیبنبورگن!

زن مو سیاه: در اَینْهورن، در اَینْهورن! با توماس از سمت چپ میرود.

زن مو قرمز ناگهان: اگر من آن را میدانستم!

حمامی: چه چیز را؟

زن مو قرمز: که این جوانک خود پادشاه است! سپس به حاکم نمیچسبیدم، بلکه فوری به خود او میچسبیدم ... یک چنین بدشانسی! حالا زنِ دیگر او را دارد.

حمامی: چه کسی؟

زن مو قرمز: او در زیر نور ماه با پادشاه بر روی یک نیمکت نشست ... دست در دست، مانند کودکان. من خودم این را از طبقه اول واضح دیدم و با خودم هنوز فکر میکردم و میگفتم: نگاه کن که چطور او به یک مشاور ابراز علاقه میکند، جائیکه من یک حاکم را دارم! من هنوز به خودم افتخار میکردم، حقِ من است که برایم این اتفاق بیفتد!

گراف خشمگین: با چه کسی پادشاه بر روی نیمکت نشسته بود؟

زن مو قرمز: خب با زن مو بور!

حمامی آب دهانش را قورت میدهد: این بیش از حد است.

گراف: قلبش را میگیرد.

حمامی ناگهان به گراف فریاد میکشد: من از شما خواهش میکنم، من را فوراً بکُشید، قبول می‌کنید؟! فقط دوباره این کار را به تأخیر نیندازید، اعصاب من دیگر این را تحمل نمیکند!

زن مو قرمز متعجب به گراف: او چهاش است؟

گراف: من را راحت بگذار!

سکوت.

زن مو قرمز: اصلاً این زن مو بور چه کسی است؟ مطمئناً به ما تعلق ندارد، اما به اندازۀ دوازده نفر باهوش است! شیطان باید من را ببرد اگر او نتواند همۀ ما را در جیبش بکند! من میتوانم قسم بخورم او قبلاً میدانست که این مردِ جوان پادشاه است!

گراف بطور وحشتناکی آرام: او بر روی نیمکت نشسته بود؟

زن مو قرمز: بله.

گراف: با پادشاه؟

زن مو قرمز: بله.

گراف: و؟

زن مو قرمز: و بدونِ و. هیچچیز. در واقع هیچ‌‌چیز نبود ...

گراف خشمگین: در واقع ...

زن مو قرمز: شما با این زن مو بور چه ارتباطی دارید که اینطور عصبانی شدهاید؟

گراف به حمامی: به او بگو!

حمامی خسته: من دیگه نمیتونم.

گراف به زن مو قرمز: او همسر من است.

زن مو قرمز هیجانزده: همسر؟! همسر شما؟! کنتس از هِرمناِشتادت؟! ای وای!

حمامی گوشهایش را با دو دست میگیرد: فریاد نزن!

زن مو قرمز: من همیشه میگویم که آدم هرگز به اندازه کافی یاد نمیگیرد، آدم به اندازه کافی یاد نمیگیرد! یک کنتس از هِرمناِشتادت! آقای گراف بیچاره!

گراف: برای من دلسوزی نکن!

زن مو قرمز: خوبهخوبهخوبه! نه اینطور از بالا به پائین ...

سکوت.

حمامی گیج: آقای گراف بهتر است که شما به محض شروع روز پیش اولین وکیل بروید و بگذارید ازدواجتان را باطل سازند ...

گراف حرف او را قطع میکند: اینجا هیچ‌چیزی باطل اعلام نمیشود، هیچ‌چیز، هیچ‌چیز! نه، من این اجازه را نمیدهم! و اگر هم تمام بدبختیهای جهان را برایم بیاورد، در این جهان و آن جهان ... من این اجازه را نمیدهم، من این اجازه را نمیدهم!

زن مو قرمز: شما جنزده شدهاید!

گراف: جای تعجب نیست! او میخواهد از سمت چپ برود.

حمامی وحشتزده: کجا، خدای بزرگ؟!

گراف: حالا میروم و او را برمیگردانم! سریع از سمت چپ میرود.

حمامی: یک ابله! یک ابله! به سمت نابود ساختن خود میدود!

زن مو قرمز: زن او را جادو کرده است، زن او را جادو کرده است ... او گریه‌کنان سرش را به روی سینۀ حمامی میگذارد.

حمامی: اما کبوتر کوچولو! یک خانم نباید هرگز گریه کند، این شخصیت را نابود میسازد!

پرده هفتم

دوباره در پارک در جلوی قصر شکاریِ پادشاه. روز در حال خاکستری شدن است، بزودی خورشید میآید. مستخدم دربار در جلوی در ایستاده است و جستجوگرانه به پارک نگاه میکند، سپس ناگهان گوش میسپرد، سرش را برمیگرداند و تعظیم میکند، زیرا کارمند دربار در کنار در ظاهر میشود.

کارمند دربار: آیا اعلیحضرت غیبتِ من را متوجه شد؟

مستخدم دربار: به هیچوجه، عالیجناب!

کارمند دربار به اطراف نگاه میکند: پس او کجا است؟

مستخدم دربار: در پارک.

کارمند دربار: هنوز هم؟

مستخدم دربار: چند ساعت است. با زن مو بور، عالیجناب.

کارمند دربار: بله بله، این یک شب گرم است.

سکوت.

مستخدم دربار: عالیجناب، یک چیز وحشتناک اتفاق افتاده است. یک افراط، عالیجناب.

کارمند دربار: چی؟!

مستخدم دربار: حدود ده دقیقه قبل ناگهان آقای گراف از هِرمناِشتادت در اینجا ظاهر میشود و با یک نگاه دیوانهوار از پادشاه میپرسد. ما میگوئیم ما خبر نداریم که پادشاه کجا است ... بعد او از آن خانم مو بور میپرسد. ما دوباره میگوئیم که ما هیچ چیز نمیدانیم ... در این وقت او شمشیرش را میکشد ...

کارمند دربار حرف او را قطع میکند: شمشیر میکشد؟!

مستخدم دربار: او میخواست همۀ ما را کشتار کند!

کارمند دربار: آیا او مست بود؟

مستخدم دربار: نه، عالیجناب، من فکر میکنم او دیوانه شده است.

کارمند دربار: دیوانه؟

مستخدم دربار: او مرتب فریاد میکشید که او زنش را در قلعه مانند یک زندانی نگهداشته، اما فقط برای اینکه او را از دست ندهد ...

کارمند دربار حرف او را قطع میکند: این یعنی چه؟

مستخدم دربار: او چیزهای عجیب و غریبی میگفت! میگفت که زنش یک جادوگر است، اما با این وجود او زنش را دوست دارد، او همیشه زنش را دوست داشته و همیشه هم دوست خواهد داشت، حتی در جهنم، با وجود آنکه زنش فاجعه، طاعون، جنگ و مرگ به ارمغان می‌آورد و غیره و غیره! ما باید خشونت به خرج میدادیم، نگهبان بر او غالب میشود ... حالا او در زیرزمین نشسته است.

کارمند دربار فکر میکند: او گفت "همسرش"؟ ... آه، حالا تازه برایم روشن میشود.

مستخدم دربار ناگهان به پارک گوش میسپرد: هیس! اعلیحضرت ... او و کارمند دربار خود را عقب میکشند و از میان در میروند.

ماتیاس با زن مو بور از پارک میآید، در زیر ایوان با او میایستد و به افق اشاره میکند: حالا به زودی خورشید میآید.

زن مو بور به افق نگاه میکند: زیباست.

سکوت.

ماتیاس: اسم کوچک شما چه است؟

زن مو بور: آیا این مهم است؟

ماتیاس: بله.

زن مو بور: من اما این را به شما نمیگویم. زیرا این نام مورد علاقهام نیست.

ماتیاس: شاید مورد علاقه من باشد.

زن مو بور: قطعاً نه. من سلیقۀ شما را میشناسم ... او لبخند میزند.

سکوت.

ماتیاس: آیا نمیخواهید پیش ما بمانید؟

زن مو بور: من که به شما گفتم ازدواج کردهام ...

ماتیاس حرف او را قطع میکند: ما میگذاریم این ازدواج را لغو گشته اعلام کنند. من در کارهای مشکلتری پیروز شدهام.

زن مو بور: که اینطور!

ماتیاس: مگر شوهر شما چه کسی است؟

زن مو بور: من برای او اهمیتی ندارم.

ماتیاس: آیا هنوز او را دوست دارید؟

زن مو بور: اگر او مرا دوست داشته باشد ... و لبخند میزند.

سکوت.

ماتیاس: شما چه کسی هستید؟

زن مو بور انگار که سؤالش را نشنیده است: شما که نمیگذارید سرش را قطع کنند؟

ماتیاس گیج: سر چه کسی را؟

زن مو بور: سر این آقای گراف از هِرمناِشتادت.

ماتیاس: من متوجه نمیشوم، برای شما چه اهمیتی دارد؟ حالا شما برای چهارمین بار این سؤال را میکنید!

زن مو بور: یک سر را از دست دادن یک چیز کوچک نیست.

ماتیاس: او به من دروغ گفت.

زن مو بور: اما فوری بخاطر این کار سرش را قطع کردن کمی ناعادلانه خواهد بود. پادشاه اما یک پادشاهِ مسیحی است و نه یک سلطانِ مستبد ... و لبخند میزند. خدای من، آدم خیلی راحت فریب میدهد و اغلب از آن هیچ چیز نمیداند.

ماتیاس به زن نگاه میکند: این گراف قبلاً میگفت که شما یک جادوگر هستید.

زن مو بور غمگین: بله. او آن را همیشه میگوید. همیشه همۀ تقصیرها را به من میدهد.

سکوت.

ماتیاس: من نمیتوانم حدس بزنم که شما چه کسی هستید، من فقط احساس میکنم که شما به نحوی خطرناک هستید ... بطور لعنتی خطرناک.

زن مو بور وحشتزده: این را نگوئید! این کلمه را نگوئید!

ماتیاس مبهوت: کدام کلمه را؟ "خطرناک"؟ این برای من یک تعارف است!

زن مو بور: نه، کلمۀ دیگر را! خواهش میکنم نگوئید.

ماتیاس: مگر من چه چیز دیگری گفتم؟ من دیگر آن را نمیدانم!

زن مو بور: شما گفتید: لعنتی.

ماتیاس: مگر اشکالی دارد؟

زن مو بور: هم کودکانِ خورشید وجود دارد و هم کودکانِ شب.

سکوت.

ماتیاس: شما فکر میکنید که انسانِ لعنت شده وجود دارد؟

زن مو بور: من این را میدانم.

سکوت.

ماتیاس خیره به او نگاه میکند: کسی که میتواند چنین زیبا آواز بخواند.

زن مو بور: شاید اتفاقاً به این دلیل.

سکوت.

زن مو بور ناگهان: من باید حالا بروم.

ماتیاس: چرا؟

زن مو بور: لطفاً من را راحت بگذارید! من به شما هشدار میدهم ... من فقط فاجعه به بار میآورم، همیشه فقط فاجعه، فاجعه.

ماتیاس: چه کسی میتواند شما را لعنت کرده باشد!

زن مو بور: من را شخصاً هیچکس. اما خانوادهام را.

ماتیاس: پس ما پیش آدم و حوا میرویم ...

زن مو بور حرف او را قطع میکند: شوخی نکنید! من باید خیلی رنج میکشیدم ...

ماتیاس حرف او را قطع میکند: من شوخی نمیکنم! من همانقدر کم به جنسیتهایِ لعنت شده باور دارم که به انسانهای جادو گشته دارم!

زن مو بور به او خیره میشود: شما باور ندارید که جادوگران وجود دارند؟

ماتیاس: نه. من که ابله نیستم.

سکوت.

زن مو بور: همچنین باور نمیکنید که آدم بتواند با دستورالعمل شیطان طلا بسازد؟

ماتیاس: من به هیچ دستورالعملِ شیطانی باور ندارم، شیطان احتیاج به دستورالعمل ندارد تا یک روح را برای خود مداوا کند ... و متأسفانه به این هم باور ندارم که آدم بتواند طلا درست کند. متأسفانه، متأسفانه!

سکوت.

زن مو بور: آیا اجازه دارم هنوز چیزی از شما بپرسم؟

ماتیاس: بفرمائید! من با کمال میل پاسخ میدهم!

زن مو بور آهسته: آیا فکر میکنید که زمین به دور خورشید میچرخد؟

ماتیاس بهت‌زده: زمین به دور خورشید؟

زن مو بور: بله.

سکوت.

ماتیاس: چه کسی این را ادعا میکند؟

زن مو بور: عموی من آن را جائی شنید و سپس آن را در کافه تعریف کرد. آنها او را در همان محل بازداشت کردند و هر دو گوشش را بریدند.

ماتیاس: هر دو گوش را؟

زن مو بور: بله.

ماتیاس: این اما قبل از شروع پادشاهی من است؟

زن مو بور: من در آن زمان هنوز بدنیا نیامده بودم.

ماتیاس: اگر کسی برای چنین ادعائی میگذارد گوشهایش را ببرند، بنابراین باید چیزی صحیح در آن باشد. شاید هم هر دو به دور هم میچرخند ... زمین به دور خورشید و خورشید به دور زمین.

زن مو بور لبخند میزند: شاید!

ماتیاس: در کل زندگی همیشه همه چیز به دور هم میچرخند ... اینطور نیست؟

زن مو بور: بله. و آهسته آه میکشد. حالا، برای مثال، شما خورشید هستید.

ماتیاس: نه، من زمینم ... زن او را با تعجب نگاه میکند.

سکوت.

ماتیاس آهسته: پیش من بمانید. من همیشه تنها بودم.

زن مو بور: خوب شما پادشاه هم هستید.

سکوت.

ماتیاس: حالا شما به چه‌چیز فکر میکنید؟

زن مو بور: یک نفر پشت در ایستاده و به ما نگاه میکند.

ماتیاس: چه‌کسی؟ کجا؟ او سریع به سمت در میرود و مستخدم دربار را که پشت در استراق‌سمع می‌کند می‌گیرد. آهان!

مستخدم دربار وحشتزده: رحم کنید، اعلیحضرت.

ماتیاس: تو جاسوسی میکنی؟

مستخدم دربار: نه، به خدا قسم اعلیحضرت! اعلیحضرت من فقط میخواستم چیز وحشتناکی را گزارش دهم ... او آهسته با ماتیاس صحبت میکند تا زن مو بور حرفهایش را نشنود.

ماتیاس چشمهایش از تعجب گشاد میشوند: چی؟!

مستخدم دربار: بسیار خوب اعلیحضرت!

ماتیاس: یک لحظه صبر کن! سریع همراه مستخدم دربار از میان در میرود.

زن مو بور رفتن او را شگفتزده تماشا میکند.

کارمند دربار که در پشت در استراق‌سمع می‌کند حالا جلو می‌آید، پنهانی به اطراف نگاهی می‌اندازد و در مقابل زن مو بور تعظیم کوتاهی می‌کند: ما قبلاً با هم آشنا شدهایم.

زن مو بور: بله.

کارمند دربار: من به شما هشدار میدهم. آیا پادشاه حالا میداند شما کِه هستید؟

زن مو بور نامطمئن میگردد: من شما را نمیفهمم.

کارمند دربار: هوم. حدس بزنید، چه‌کسی در زیرزمین نشسته است.

زن مو بور نامطمئن: در زیرزمین؟

کارمند دربار: شوهر شما.

زن مو بور شگفتزده: چه کسی؟! شما آنجا چه میگوئید؟!

کارمند دربار: شوهر شما خانم کُنتس. گراف از هِرمناِشتادت. زن مو بور مشوش به او خیره نگاه میکند: درست است؟

زن مو بور مانند قبل شگفتزده: از کجا میدانید که من ...

کارمند دربار حرف او را قطع میکند: او خودش برایم تعریف کرد. من او را در زیرزمین دیدم ...

زن مو بور حرف او را قطع میکند: در کدام زیرزمین؟!

کارمند دربار: بله بله کُنتس، وضعیت وحشتناکیست. شما چطور توانستید اینطور براحتی عمل کنید؟ اول گراف و کُنتس پادشاه را با زنان نمونه فریب میدهند، سپس کُنتس با پادشاه نیمی از شب را در پارک قدم میزند، و سپس شوهر شما ظاهر میشود و مایل است همه ما را کشتار کند.

زن مو بور: کشتار کند؟!

کارمند دربار: او طوری میغرید که در سالنِ قصر دل و جگر دیوارها به بیرون ریختند ... همه اینها بخاطر شاخهایش! چطور میتوانید مطمئن باشید که شوهرتان شما را بسیار دوست دارد!

زن مو بور: دوست دارد؟ او مرا دوست دارد؟!

کارمند دربار: او از عشقِ فراوان دیوانه شده است!

زن مو بور: فوقالعاده!

کارمند دربار بهتزده: "فوقالعاده"؟

زن مو بور: اوه آسمان، آیا این قابل درک است! او مرا دوست دارد، او مرا دوست دارد، طوریکه دل و روده دیوارها بیرون میریزند ... من همیشه حدس میزدم، همیشه حدس میزدم!

کارمند دربار: آیا هیچ ترسی از پادشاه ندارید؟

زن مو بور: نه، نه! حالا از هیچ پادشاهی، از هیچ امپراتوری و هیچ سلطانی نمیترسم! اوه، چه از سرنوشتم سپاسگزارم! حالا عاقبت نیرو و شجاعت دارم به او ثابت کنم که من فاجعه بار نمیآورم! او مرا دوست دارد، او مرا دوست دارد ... او برای خود آهسته و شاد لبخند میزند.

ماتیاس با گراف که پیشانیش را پانسمان کرده است از میان در به تراس میآید: کُنتس از هِرمناِشتادت! اجازه دارم شوهرتان را به شما معرفی کنم ... او شما را چنان کورانه دوست دارد که به این خاطر سرش را اندکی به دیوار کوبیده است. بله، و همینطور هم باید باقی‌بماند، چون آنچه شما قبلاً به من گفتید صحیح است. آدم خیلی راحت فریب میدهد و اغلب از آن هیچ‌چیز نمیداند ... او اندکی غمگین لبخند میزند.

گراف کمی مشکوک گوش میسپارد.

ماتیاس به گراف: تو فقط سپاسگزار زنت هستی، فقط سپاسگزار او ... من از تو خواهش میکنم اینطور خشمگین به او نگاه نکن! او به تو وفادار مانده است.

گراف به زن مو بور خیره نگاه میکند: این حقیقت دارد؟

زن مو بور: آنچه پادشاه میگویند همیشه حقیقت دارد.

ماتیاس: چهار بار بخاطر سر تو از من خواهش کرد ...

زن مو بور: فقط سه بار.

ماتیاس: واقعاً؟ به گراف. بنابراین سر را دوباره بر روی گردن داریم ... اما سیصد مرد برای سِلیشیه، به نظرم میرسد که آنها بجای سِلیشیه به ماه مهاجرت میکنند.

زن مو بور: چرا به ماه اعلیحضرت؟ سِلیشیه اما بسیار دوستداشتنیست ... زمین خوبی دارد، جنگل انبوه است، خانهها تمیز و هر کس مزرعۀ خود را دارد. البته زنها واقعاً زیبا نیستند، این درست است ... اما مگر همۀ مردها زیبا هستند؟ آیا در میان شما مردها فقط زیبارویان وجود دارند؟ خوب به زنان زشت مردان زشت بدهید ... شما تعدادی از این مردها را پیدا خواهید کرد، و اگر پیدا نکردید، سپس من به اعلیحضرت در جستجو کردن کمک خواهم کرد.

ماتیاس لبخند می‌زند و گراف را مخاطب قرار میدهد: حرف من را باور کن، این زن هیچ فاجعه بار نمیآورد، برعکس، از زمانیکه او را میشناسم همه‌چیز بهتر پیش میرود. گندمها باشکوه ایستادهاند، از سال‌ها پیش دیگر اینهمه انگور وجود نداشت، در تمام وقت هیچ موردی از طاعون نبود، و سلطان بعید است صلحجو باشد، و سِلیشیه حتماً سیصد مرد پیدا خواهد کرد، زشت مانند خود شیطان.

گراف لبخند میزند: شما مرا مسخره میکنید؟

ماتیاس: بله. این مهم نیست که آیا آدم به یک نژادِ نفرین شده تعلق دارد، مهم این است که آیا آدم نژاد دارد. خداحافظ کنتس از هِرمناِشتادت! و اگر شوهرتان مایل باشد شما را دوباره زندانی کند، سپس فقط پیش من بیائید، من به شما گوش میسپارم، زیرا این مهم است که حالِ خانم خوب باشد ... در نهایت شما خانمها در هرحال نیمۀ بزرگتر از خَلق من را تشکیل می‌دهید. خداحافظ گراف و کُنتس از هِرمناِشتادت!

گراف و زن مو بور تعظیم میکنند و به سمت پارک میروند.

زن مو بور دوباره توقف میکند؛ به ماتیاس؛ آهسته: به امید دیدار ... میرود.

ماتیاس رفتن آن دو را تماشا میکند: به امید دیدار؟ ... او سرش را به معنیِ نه تکان می‌دهد و لبخند می‌زند. باعث تأسف است! او می‌خواهد به قصر برود و به کارمند دربار اشاره می‌کند.

کارمند دربار: اعلیحضرت!

ماتیاس: نفر بعدی!

بازگشت دُن خوان از جنگ

مقدمه

معلوم نیست که آیا دُن خوان بعنوان فرد تاریخی هرگز زندگی کرده باشد. فقط این قطعیست که سابقاً از نوع دُن خوان وجود داشته است، و در نتیجه روشن است که امروز هم هنوز وجود دارد و همیشه وجود خواهد داشت. بنابراین من به خودم اجازه دادم یک دُن خوان زمانۀ خودمان را توصیف کنم، زیرا زمانِ خودمان همیشه نزدیکتر به ما قرار دارد. البته گرچه این دُن خوان هم ظاهراً در حال حاضر به زمان گذشته تعلق دارد، زیرا او در هنگام تورم بزرگِ سالهای 1923ــ1919، یعنی زمانی که در آن تمام ارزشها خود را حتی در بیمحتواترین معنایِ کلمه جا به جا کردهاند فوت کرده است. این اما همانطور که گفته شد فقط ظاهراً یک زمانِ گذشته است، زیرا وقتی از یک برج دیدهبانی کمی مرتفعتر نگاه شود میتوان متوجه گشت که ما هنوز هم در یک تورم زندگی میکنیم و روشن نیست که این تورم چه زمان به پایان خواهد رسید.

این از ویژگی روزهای ما است که در نتیجۀ تأثیر مصیبتها بر عموم مردم هر شخصی خود را در درونیترین نقطۀ وجودش بسیار تغییر میدهد. بنابراین دُن خوان هم از جنگ بازمیگردد و تصور میکند که انسان دیگری شده است. با این حال او همان میماند که است. او نمیتواند طور دیگری باشد. او نمیتواند از دست خانمها بگریزد.

از صدها سال پیش برای حلِ راز دُن خوان راههای گوناگون به کار گرفته شده است، اما این راز قابل حل نیست. این هیبت تغییرات متنوعی را تجربه کرده است؛ از شکل بدوی زناکار، قاتل و بیحرمتی به مُردگان تا تشریح کردن روانِ شوالیههای خسته. او در افسانه و سُنت بعنوان جنایتکار نیرومندی زنده است و مانند یک قدرت طبیعی بر رسم و قانون هجوم میبرد. او بزرگترین اغواگریست که همیشه و همیشه توسط خانمها اغوا میگردد. همه تسلیم او میشوند، اما ــ و این اجازه دارد عامل تعیین‌کننده باشد ــ او از طرف هیچکس واقعاً دوست داشته نمیشود. (به این دلیل این نمایشنامه دارای صحنه عاشقانه نیست.)

حالا چه چیز خانمها را به سمت دُن خوان میکشانَد؟ این فقط تمایلات جنسی مردانه نیست که قویترین نمایندۀ آن بدون شک او میباشد، بلکه بخصوص دلبستگی و مشخصاً تأثیر پیوندِ متافیزیکیِ این تمایلات جنسیست که خانمها قادر به گریختن از برابرش نیستند. دُن خوان همیشه به دنبال کمال است، یعنی چیزی که بر روی زمین وجود ندارد. و زنان میخواهند به او و همچنین به خودشان دائماً ثابت کنند که او میتواند تمام آنچه را که جستجو میکند بر روی زمین بیابد. مصیبتِ خانمها این است که آنها یک افق زمینی دارند. آنها ابتدا وقتی هراسان حدس میزنند که او زندگی را جستجو نمیکند بلکه مشتاق مرگ است خود را با ترس از او عقب میکشند. گناه حزنانگیز دُن خوان این است که او اشتیاقش را مدام فراموش میکند یا حتی به سخره میگیرد، و به این ترتیب او قربانی تأثیر کجبینی خود میگردد، اما نه بدون سوگواری.

بازیگران:

دُن خوان و سی و پنج زن.

فهرست افراد به ترتیب اجرای نقش:

دُن خوان

دو بازیگر زن کمی سالخورده.

سه زن

مادربزرگ

خدمتکار زن

دو دختر لاابالی

گارسون زن

پرستار

زن بیوه

دو فروشنده آثار هنری

پیشخدمت زن

مادر و دو دخترش ماگدا و گِرتل

چهار خانم

یک خانم از برن

یک خانم چاق

یک خانم بلوند

یک خانم سبزهرو

زن همسایه

یک زن جوان به نام ماسکه

دو پیرزن

دو دختر روستائی

زن مهمانحانهچی

دود دختر کوچک

زمان نمایش: نمایش در اواخر پائیز سال 1918 شروع میشود و تقریباً مدت زیادی به طول نمیانجامد و دارای سه پرده است.

پرده اول: جنگ به پایان رسیده است

اواخر پائیز سال 1918. تئاتر جبهۀ جنگ در یک پادگان.

ابتدائیترین رختکن هنرمندان. دو بازیگر زنِ کمی سالخورده چمدانهایشان را باز میکنند.

از فاصلۀ دور صدای ضربات طبل و شیپورها به گوش میرسد. باران میبارد.

اولین زن: جنگ تمام شده است و ما در جنگ شکست خوردهایم.

دومین زن: من کلاهگیس سرخ خود را پیدا نمیکنم.

اولین زن: مدیر در مرکز فرماندهی است. نیروی پشتیبانی شورش کرده و سرهنگِ چاق برکنار شده است. دیگر هیچ افسری وجود ندارد. حالا یک گروهبان ژنرال است.

دومین زن: کاش هرگز این قرارداد سگی را امضاء نمیکردم ... نقش فضولباشی در تئاتر یک جبهه، در حالیکه من نقش گِرتشن را بازی کردهام! آیا فکر میکنی که ما امشب بازی خواهیم کرد؟

اولین زن: خدا میداند. مطلب عمده این است که ما بزودی صلح به دست خواهیم آورد.

دومین زن: من فقط کنجکاوم که حالا شرایطِ تئاتر چگونه خود را تکامل خواهند داد ... کلاهگیس سرخ اینجاست، پیداش کردم! او آن را مانند یک کلاه بر سر میگذارد؛ ساعت زنگ میزند. هیس! او زنگ را قطع میکند.

اولین زن به ساعت نگاه میکند: امروز یک روز تاریخی است. ساعت دوازده آتشبَس برقرار میگردد.

دومین زن در مقابل آینه: بنابراین در بیست دقیقه دیگر.

در فاصله دوری یک نارنجک منفجر میگردد.

اولین زن: چه تعداد ممکن است هنوز کشته شوند.

دومین زن: من فقط برای زنها متأسفم که بدون مردها باقی‌میمانند.

اولین زن: این چه حرفیه! آیا مگر یک مرد انسان نیست؟

دومین زن: نه.

دُن خوان داخل میگردد؛ او لباس نظامی کثیفی بر تن دارد، بدون درجه، بدون اسلحه.

اولین زن متعجب: چه مایلید؟

دُن خوان به دومین زن: من شما را جستجو میکنم. ما همدیگر را میشناسیم.

دومین زن: ما؟ من نمیدانم از کجا.

دُن خوان: من شما را در دو نمایشنامۀ موزیکال دیدهام.

دومین زن ناگهان علاقهمند: در کدامها؟

دُن خوان به زن خیره میشود: من آنها را فراموش کردهام. فقط میدانم که شما در کنار جعبۀ خواندنِ متن برای بازیگران ایستاده بودید و انتظار میکشیدید. شما میدانستید که مرد خواهد آمد. پردهها سفید بودند، آیا بخاطر میآورید؟ این اولین نقش شما بود. سپس یک نامه نوشتید، شب بود، و شما میدانستید که او پاسخ نامه را خواهد داد. این نقشِ دیگر شما بود. لبخند شما مرا به یاد زنی قبل از جنگ می‌انداخت، و گاهی به نظرم میرسد، که صدها سال گذشتهاند ... هوم. اجازه دارم به شما بخاطر اینکه من را به یاد او انداختید یک هدیه بدهم ... او لبخندی میزند و به زن یک بسته کوچک میدهد. سیگار، تنها فتح من. سیگارهای مصریِ اصل.

او سرش را برای زن تکان میدهد و میرود. سکوت.

دومین زن: چرا چیزی نمیگی؟

اولین زن: او دیوانه شده است.

 

در وطن. زنها در مقابل یک فروشگاه مواد غذائی به صف ایستادهاند.

اولین زن: نه نان، نه نمک، نه روغن ... این صلح است؟!

دومین زن: آرام بگیرید خانم سرایدار! مطلب عمده این است که مردها بجای قربانی گشتن در جبهه دوباره اینجا هستند.

اولین زن: اما من برای آقای همسرم آرزوی کمی بمباران میکردم، اما او کف پایش صاف است و در تمام مدت طولانیِ جنگ پشت اجاق چمباته زد و وقتی فقط من اعتراض کنم کتکم میزند ... چه جنگ، چه صلح: برای من بیاهمیت است!

سومین زن: مرتکب گناه نشوید! ژوزف بیچارۀ من در سیبری چمباته زده است و کِه میداند چه زمان دوباره برمیگردد. شما ابتدا وقتی فقدان کتک خوردن را احساس میکنید که دیگر کتک نخورید.

اولین زن: برای من آقایان خلقتِ بیاهمیتی‌اند!

دُن خوان ظاهر میشود و زنها را مخاطب قرار میدهد: من خانم سرایدار را جستجو میکنم ...

اولین زن حرف او را قطع میکند: خانم سرایدار منم.

دُن خوان: من همین حالا خانۀ شما بودم و شوهرتان به من گفت که شما اینجا هستید ...

اولین زن دوباره حرف او را قطع میکند: چیزی مایلید؟

دُن خوان: فقط یک راهنمائی. او به اطراف طوری نگاه میکند که انگار کسی در تعقیبش است؛ آهسته. قبل از جنگ، در پیش شما در طبقه سوم در سمت چپ یک زن جوان زندگی میکرد ... و من این خانم را جستجو میکنم. شوهر شما قبلاً به من گفت که این خانم از اینجا اسبابکشی کرده است، اما او نمیدانست به کجا.

اولین زن به او خیره نگاه میکند: یک خانم ... ناگهان مکث میکند و او را وحشتزده میشناسد. یا عیسی مسیح، حالا تازه آقا را دوباره میشناسم! خدا خودش به من کمک کند، من فکر میکردم که شما کشته شدهاید!

دُن خوان آهسته لبخند میزند: من فقط مفقود شده بودم.

اولین زن: هنوز هم معجزه وجود دارد. بله، دوشیزه محترم از اینجا رفته است و حالا در پیش مادربزرگش زندگی میکند.

دُن خوان غافلگیر گشته: کجا؟

اولین زن: نام این محله چیست؟ زن به دفترچهاش نگاه میکند. پیدا کردم، اینجا نوشته شده است. نام آن ... زن آدرس را به او نشان میدهد.

دُن خوان آن را میخواند: در این فاصلۀ دور؟

اولین زن: بله.

سکوت.

دُن خوان آهسته: کی از اینجا رفته است؟

اولین زن: 1915. من هنوز هم آن روز را دقیقاً به یاد دارم. زیرا آن روز پیروزی بزرگ در گورلایس بود و طوفان پرچم ما را تکه تکه کرد.

دُن خوان: من در نبرد گورلایس شرکت داشتم.

اولین زن: که اینطور؟ خب، گذشته گذشته است!

سکوت.

دُن خوان: پس به این خاطر جواب نامهام را نداد، من شش هفته پیش برایش نامه نوشتم.

اولین زن: ما همۀ نامهها را به آدرس جدید فرستادهایم. اما در یک جنگ همیشه نامههای زیادی گم میشوند.

دُن خوان: بله. او رو به بالا نگاه میکند. حالا چه کسی در طبقه سوم سمت چپ زندگی میکند؟

اولین زن: یک خانم دندانپزشک. بخاطر این جنگ همه‌چیز تغییر کرده است. آقایانِ دندانپزشک در جنگ کشته شدهاند و زن‌ها تحصیل کردهاند، اما من شخصاً بعنوان بیمار اعتمادی به یک زن ندارم.

دُن خوان دوباره آهسته لبخند میزند: چرا نه؟ او دوباره طوری به اطراف نگاه میکند که انگار کسی او را تعقیب میکند. بسیار خوب، پس من پیش مادربزرگ میرانم ... میرود.

اولین زن: سفر بخیر، آقای محترم! سفر بخیر! و به سرعت زنها را مخاطب قرار میدهد. میدانید او که بود؟ او روزگاری با تعداد زیادی رسوائیِ ماجرای عشقی یک شخصیت شناخته شده در شهر بود! او نامزدش را درست قبل از عروسی و کمی پیش از شروع جنگ ترک کرد، و با هزاران زن فاسد با عیاشی و هرزگی گذراند، در حالیکه نامزدش یک روح خالص بود، یک فرشته. اما حالا به نظر میرسد که پشیمانی یقهاش را گرفته باشد ... اگر این دُن خوان نامزد من میبود او را خفه میکردم!

سومین زن با بدجنسی: اما او را ترک نمیکردی؟

اولین زن پوزخند میزند: این یک مبحث دیگر است.

 

در یک شهر کوچک. مادربزرگ بر روی صندلی راحتیاش نشسته است

و جدیدترین شماره روزنامه را میخواند.

مادربزرگ صدا میزند: آنا! آنا!

خدمتکار میآید.

مادربزرگ: در روزنامه آمده که از دیروز آتشبَس برقرار شده است، حالا غارت کردن شروع خواهد گشت، همچنین در پیش ما. آنها قصاب را کشتهاند و بازرگانِ چوب را زخمی کردهاند. پنجرهها را ببند، درها را قفل کن، اما دو برابر، غاز احمق!

خدمتکار با خشونت: من غاز احمق نیستم، فهمیدی؟! حالا یک زمان جدید وجود دارد، همچنین در پیش ما، و همچنین حالا یک خدمتکار میخواهد طور دیگر با او رفتار شود، فهمیدی؟!

مادربزرگ جیغ میکشد: من بخاطر زمانِ جدیدِ تو به صحبت کردن با لحن دیگری عادت نخواهم کرد! من هفتاد و شش ساله شدهام و همه‌چیز را پشت سر گذاردهام، جنگ و صلح و انقلاب را ... من خودم را تغییر نمیدهم! همه‌چیز قفل میشود!

خدمتکار تمسخرآمیز: دو برابر، دو برابر! میرود.

مادربزرگ رفتنش را خشمگین نگاه میکند؛ زمزمه میکند: جانور وحشی.

زنگ در به صدا میافتد.

مادربزرگ تکان تندی میخورد و با وحشت گوش میکند؛ سپس دوباره جیغ میکشد: آنا! آنا! چه‌کسی زنگ میزند، چه‌کسی زنگ میزند؟!

خدمتکار با یک نامه میآید؛ تقریباً رسمی: بفرمائید، یک نامه رسیده است.

مادربزرگ: یک نامه؟ چه‌کسی هنوز برایم نامه مینویسد؟

خدمتکار: نامه برای شما نیست، نامه برای دوشیزه است.

مادربزرگ: برای چه‌کسی؟ او وحشتزده از جا برمیخیزد.

خدمتکار: برای دوشیزۀ بیچاره.

سکوت.

مادربزرگ: نشان بده.

خدمتکار نامه را به او میدهد: این نامه از جبهه آمده است.

مادربزرگ به پاکت خیره میشود و فکر میکند.

خدمتکار: دوشیزۀ بیچاره، دو سال از مرگش میگذرد و یک نامه برایش میرسد ...

مادربزرگ حرف او را قطع میکند: نامه را پَس بفرست.

خدمتکار: به جبهۀ جنگ؟

سکوت.

مادربزرگ با یک تصمیم ناگهانی پاکت نامه را باز میکند و میخواند: "عزیزم" ... آه، او است ــ مادربزرگ سریع سطور را میخواند. ــ "من خواهم آمد و فقط به تو تعلق خواهم داشت" ... مادربزرگ با خود زمزمه میکند: فقط به تو؟ به یک مُرده؟ و صلیبی بر سینه میکشد. خدا خودش به او کمک کند.

 

گوشۀ خیابان در شب. ماه بر روی تابلو میتابد: "به کسی که جلوتر برود شلیک خواهد شد!"

در زیرِ نوشته عکس یک سوارکار اسپانیائی. دو دختر لاابالی میآیند.

دختر اولی ناگهان دختر دومی را متوقف میسازد و با صدای خفه میگوید: ایست! مگه نمیتونی بخونی؟!

دختر دومی به تابلو نگاه میکند: آه، خدای من!

دختر اولی: یک قدم جلوتر و آنها شلیک میکنند. آنجا سرخها ایستادهاند. سکوت.

دختر دومی: دیروز یکی از سفیدها پیش من بود.

دختر اولی: همه‌چیز فقط بنفشـآبیـکمرنگ است ... بیتفاوت یک تابلو کنار دیوار در نور ماه را میخواند: زنان، مادرها، دختران. مردان شماها کجا هستند؟ در گورهای دستهجمعی. برتری مرد بس است ... او سرش را برمیگرداند و پوزخند میزند. بس است.

دُن خوان ظاهر میشود و میخواهد عبور کند.

دختر دومی با صدای خفه: ایست!

دُن خوان میایستد.

دختر دومی: هرکه جلوتر برود کشته میشود.

دُن خوان: چرا؟

دختر اولی به دختر دومی: من از این مرد خوشم آمده. او میپرسد چرا او را میکشند ... به دُن خوان: تو خارجی هستی؟

دُن خوان لبخند میزند: نه، من از ماه میآیم.

دختر دومی: برای ما چیزی از ماه تعریف کن!

دُن خوان: بر روی ماه همه‌چیز مُرده است ... او حالا تازه تابلو و سوارکار اسپانیائی زیر آن را کشف میکند. پس چطور میشود از اینجا به ایستگاه راهآهن رفت؟

دختر اولی: ایستگاه راهآهن یک ویرانه است که هنوز از آن دود بلند میشود. آقای عزیز، آنجا بمباران شده است. مگه روزنامه نمیخونی؟

دُن خوان: نه.

دختر اولی: کجا میخوای بری؟

دُن خوان: به خانه.

دختر دومی: پیش مادر؟

دُن خوان: کاش اینطور بود.

دختر اول: اما قطاری حرکت نمیکند. تمام چرخها از حرکت ایستادهاند. آیا تو از سرخهائی یا از سفیدها؟

دُن خوان: من هیچ‌چیز نیستم ... او کتابچه ساعات حرکت قطارش را ورق میزند. یک بار باید قطارم را عوض کنم، فقط یک بار ... شاید حالا میتوانستم آنجا باشم.

در دوردست چند گلوله شلیک میشود. دختر دومی: آنها دوباره شلیک میکنند. 

دُن خوان: آن یک اسلحه سبک بود. آدم کجا میتواند شب را در اینجا بگذراند؟

دختر اولی: فقط پیش ما. در هتلها افرادِ مسلح هستند.

سکوت.

دُن خوان: من میخواهم بخوابم، و دیگر هیچ‌چیز.

دختر اولی: این همه چیز است؟ ما زیر تعرفه کار میکنیم.

دُن خوان لبخند میزند: من مقاطعه کار نیستم.

سکوت.

اولین دختر اولی: پس ترجیح می‌دم جائی که هستم بمونم.

دختردومی به دختر اولی: آنها تو را با گلوله خواهند کشت!

دختر اولی: آدمِ مست همیشه وجود دارد.

دختر دومی به دُن خوان: بیا!

 

اتاق خالی با تخت، مبل و دستشوئی.

دُن خوان و دختر دومی داخل می‌شوند.

دختر دومی چراغ را روشن میکند: داخل شو، شانس داخل اتاق کن! اینجا قصر من است.

دُن خوان: من بر روی مبل میخوابم.

دختر دومی: تو میتونی روی تخت هم بخوابی.

دُن خوان: ممنون. او دوباره طوری به اطراف نگاه میکند که انگار کسی او را تعقیب میکند. اینجا بوی گل یاس بنفش میدهد.

دختر دومی: فقط منو دست بنداز.

دُن خوان: اما واقعاً بوی یاس بنفش میآید. مگر ساعت چند است؟

دختر دومی: هنوز هم خیلی زود است.

دُن خوان بر روی مبل مینشیند: لطفاً پنجره را باز کن.

دختر دومی: پنجره؟ برای اینکه اتاق سردتر بشه؟

دُن خوان: من خیلی گرمم است.

دختر دومی او را تماشا میکند: آیا تب داری؟ مواظب باش، یک بیماری مرموز شایع شده و مردم مانند مگس میمیرند. همه‌چیز آلوده شده است و باکتریها در هوا قرار دارند، مردم آن را آنفلوانزا مینامند، اما این طاعون است. آیا خود را خسته احساس میکنی؟

دُن خوان: آره.

دختر دومی به قلبش اشاره میکند: درون اینجا تیر میکشد؟

دُن خوان: آره.

دختر دومی: بیا، روی تخت دراز بکش، من روی تو را می‌پوشانم.

دُن خوان خسته لبخند میزند: تو دختر خوبی هستی.

دختر دومی: من فقط به این خاطر خوب هستم، چون از تو خوشم میاد. خب حالا دراز بکش!

دُن خوان از جا بلند میشود: نه، من اجازه ندارم بیمار شوم.

او به این‌سو و آن‌سو میرود.

دختر دومی رنجیده و طعنهآمیز: آیا کارهای بزرگی در پیش داری؟

دُن خوان: تا آدم آن را چطور تفسیر کند.

سکوت.

دختر دومی: آیا ازدواج کردهای؟

دُن خوان آرام لبخند میزند: تقریباً.

دختر دومی: پس نامزدی؟

دُن خوان: من وفادار هستم.

دختر دومی لبخند میزند: از کِی؟

دُن خوان: از زمان جنگ ... و آرام پوزخند میزند.

دختر دومی ناگهان به او خیره نگاه میکند: حیف.

دُن خوان: ساکت! و گوش میسپرد. حالا کسی نام من را صدا زد ... او به بالا نگاه میکند.

دختر دومی: اسمت چیه؟

دُن خوان: چه کسی طبقۀ بالای ما زندگی میکند؟

دختر دومی: بالای ما بام خانه است و دیگر هیچ.

دُن خوان: واقعاً؟

دختر دومی: آره.

دُن خوان بر روی مبل مینشیند.

دختر دومی بر روی تخت مینشیند و او را تماشا میکند: تو مدت درازی در جنگ بودی؟

دُن خوان: تا زمانیکه ادامه داشت.

دختر دومی: همچنین در شرق؟

دُن خوان: همه‌جا.

سکوت.

دختر دومی: پدر من در گورلایس کشته شد.

دُن خوان: من در جنگ گورلایس هم بودم.

دختر دومی: شاید پدرم را میشناختی؟ او در هنگ صد و بیست و چهار نیروی زمینی بود. یک مرد بلند قامت با ریش سیاه.

دُن خوان: من او را نمیشناختم.

دختر دومی: حیف ... و آهسته لبخند میزند و روی تخت دراز میکشد. سکوت.

دُن خوان: چه کسی در زیر تخت قرار دارد؟

دختر دومی وحشتزده به بالا میجهد: چی؟ کجا؟ ... و با ترس به زیر تخت نگاه میکند. اما آنجا که چیزی نیست.

دُن خوان: من فکر کردم که یک سگ بزرگ آنجاست.

دختر دومی: به نظرم میرسد که تو واقعاً تب داری و فانتزی میبافی.

دُن خوان دوباره از جا برمیخیزد: من بیمار نیستم، من فقط خود را درمانده احساس میکنم.

دختر دومی: بهتره که دراز بکشی!

دُن خوان: نه، او به این سمت و آن سمت میرود. آیا کاغذ برای نامه نوشتن داری؟

دختر دومی مبهوت: چرا؟

دُن خوان: چون مایلم یک نامه بنویسم.

دختر دومی پوزخند میزند: به نامزدت؟

دُن خوان: آره. چون شاید درست گفته باشی که من بیمار هستم، و سپس زمانی طول میکشد تا خوب بشم ... او قلبش را میگیرد و دوباره بر روی مبل مینشیند. در واقع میخواستم نامزدم را غافلگیر کنم.

دختر دومی: آیا مدت درازی است که همدیگر ندیدید؟

دُن خوان: در تمام مدت جنگ همدیگر را ندیدهایم.

دختر دومی طعنهآمیز: و او به تو وفادار مانده؟

دُن خوان بدگمان، سپس مطمئن: بله.

دختر دومی طعنهآمیز: او هر روز برایت نامه مینوشت؟

دُن خوان: نه. هرگز. و بدرستی. چون من مقصر بودم، که ما از هم جدا شدیم ... اما او انتظار من را میکشد.

دختر دومی: چه با اطمینان این را میگی.

دُن خوان: من این را میدانم. او دوباره دراز میکشد.

سکوت.

دختر دومی: من هرگز کسی مثل تو را ندیدم. اما شاید هم مردان واقعی را نمیشناسم، چون زمانیکه من شروع کردم همۀ مردان واقعی در جنگ بودند.

دُن خوان: چه زمانی؟

دختر دومی: من فراموش کردم ... و پوزخند میزند.

دُن خوان: من فراموش نکردهام.

دختر دومی: من فقط میدانم، که هوا بارانی بود. بیا این هم کاغذ برای نامه نوشتن ... و آن را بر روی میز قرار میدهد.

دُن خوان ضعیف: ممنون.

سکوت.

دختر دومی: نامزدت کجا زندگی میکند؟

دُن خوان: در پیش مادربزرگش.

دختر دومی خمیازه میکشد و بطور اتوماتیک لباسهایش را درمیآورد: شما مردها شایستگی داشتن زنها را ندارید ... آه خدای من، تمام شماها در مقایسه با پدر بیچارهام چه هستید؟ هیچ‌چیز. تعداد زیادی هیچ‌چیز ... او دوباره خمیازه میکشد. آدم باید شماها را دور بریزد. در واقع از همۀ شماها متنفرم ... آیا میشنوی چی میگم؟

دُن خوان بیهوش شده است.

دختر دومی: هی، هی! ... چی شده؟ او آهسته به سمت مبل میرود، خود را خم میسازد و او را تماشا میکند. آیا مُردی؟

 

پرستار جوان در بیمارستان نگهبانی میدهد.

شب است. سرپرستار میآید و کنترل میکند.

سرپرستار: اتفاقی افتاده است؟

پرستار: سرپرستار، مردی که ما از زنده ماندش ناامید شده بودیم دوباره به هوش آمده است.

سرپرستار: خب؟

پرستار: فقط برای چند دقیقه، اما شورای پزشکی معتقد است که خطر از او رفع گشته.

سرپرستار: معلوم شد که او چه‌کسی است؟

پرستار: آدم فقط میداند که او از جنگ برگشته، و شورای پزشکی معتقد است آنطور که اثر جراحات نشان میدهند باید به سختی زخمی شده باشد ... او با ترس به اطراف نگاه میکند. سرپرستار، شیطان به جلد این مرد رفته.

سرپرستار: این چه حرفیست که میزنی؟!

پرستار: او قبلاً در تب و هذیان با نامزدش حرف میزد و میگفت که از همه‌چیز پشیمان شده است ... از تعداد بیشماری گناهان نابخشودنی میگفت، چنان گناهان وحشتناکی که من تا حالا هرگز نشنیدهام، اما در حالیکه او آنها را میشمرد دوباره مغرور گشت و به آنها فخر میکرد.

سرپرستار: اما او تقریباً چهل ...

پرستار حرف او را قطع میکند: نه، آنچه میگفت فقط تب و هذیان نبود، تمام آنچه که او گفته بود حقیقت دارد، من این را احساس میکنم ... سرپرستار، او شیطان است!

سرپرستار: ساکت!

سکوت.

پرستار: من از او مراقبت کردم، اما دیگر مایل نیستم از او پرستاری کنم.

سکوت.

سرپرستار: تو از شیطان هم وقتی بیمار شود باید پرستاری کنی ... او میخواهد برود، اما یک بار دیگر پرستار را مخاطب قرار میدهد. تو میدانی، وقتی باید از خودت فرار کنی فقط یک نفر وجود دارد که میتوانی پیشش بروی.

پرستار عصبانی میشود و به او خیره نگاه میکند.

سرپرستار: در صلح باشی ... میرود.

 

دوباره در شهر کوچک.

مادربزرگ بر روی صندلی راحتی خود نشسته است و یک نامه میخواند.

خدمتکار زمین را میشوید.

مادربزرگ: او هنوز هم بیمار است، در غیراینصورت حالا اینجا بود. او می‌نویسد، وقتی به سختی زخمی شد احساس کرده بود که آدم فقط به یک نفر تعلق دارد. بله بله، آقا از آتش جهنم ترس داشته و تصمیم گرفته دوباره همه چیز را جبران کند ... او خشمگین پوزخند میزند.

خدمتکار: آیا نباید برایش بنویسید که دوشیزۀ بیچاره مدتها پیش مُرده است؟

مادربزرگ: مشغول تمیز کردن زمین باش!

خدمتکار: این پنجمین نامه است.

مادربزرگ: او باید هنوز بنویسد، تا اینکه شیطان او را ببرد! او دوباره به نامه نگاه میکند و پوزخند میزند. بله او روحش را جستجو میکند.

خدمتکار ناگهان خشمگین میگوید: بگذارید مُردهها در آسایش باشند!

سکوت.

مادربزرگ: تو میدونی که او با دختر چه کرد، تو میدونی که دختر چطور مُرد ... حالا باید دختر را فقط جستجو کند، من خودم میخواهم به او بگویم که نوهام را کشته است. فقط میخواهم آمدن او را ببینم ...

خدمتکار حرف او را قطع میکند: اگر او جواب نامهاش را نگیرد نخواهد آمد.

مادربزرگ: او میآید.

خدمتکار: هرگز!

سکوت.

مادربزرگ غضبناک: تو این را از کجا میدانی؟ آیا او را میشناسی؟

خدمتکار: نه. اما میتونم او را تصور کنم.

مادربزرگ تمسخرآمیز: خب، او چه شکلی است؟

خدمتکار: این مهم نیست. او میتواند حتی یک قوز داشته باشد.

سکوت.

مادربزرگ: با قوز یا بدون قوز، او اینجا در برابر من قرار خواهد گرفت، تو این را خواهی دید، و اگر هم مجبور شوم صد سال انتظار بکشم، من انتظار آن را خواهم داشت، زیرا میخواهم این انتظار را داشته باشم.

زنگ در به صدا میافتد. مادربزرگ ناگهان تکان تندی میخورد. خدمتکار برای باز کردن در میرود.

مادربزرگ با وحشت گوش میسپارد؛ جیغ میکشد: آنا! آنا! چه‌کسی زنگ میزند، چه‌کسی زنگ میزند؟!

خدمتکار میآید: فقط یک گدا بود.

مادربزرگ: تو که چیزی بهش ندادی؟

خدمتکار: نه. و دوباره مشغول شستن زمین میشود.

مادربزرگ روزنامه میخواند: زمانِ جدیدِ تو خیلی سریع گذشت. گدا گدا باقی‌میماند. در روزنامه آمده است که زمانهای قدیم دوباره میآیند.

خدمتکار زمزمه میکند: نه برای شما.

مادربزرگ: آیا چیزی گفتی؟

خدمتکار: نه. هیچ‌چیز. 

پرده دوم: در احساس مستیِ تورم

پس از دو ماه. راهرو در بیمارستان.

سرپرستار یک بیوه عمیقاً رو پوشانده را از مرگ ناگهانی شوهرش مطلع میسازد.

زن بیوه: من هنوز هم نمیتوانم باور کنم.

سرپرستار: خدا میدهد و خدا میگیرد.

زن بیوه: او چهار سال در سنگرها ایستاد و فقط دو بار سطحی زخمی شد، اما حالا وقتی عاقبت صلح برقرار شده است در اثر یک سرماخوردگی بر روی تختخواب میمیرد.

سرپرستار: زکام هنوز هم به جنگ تعلق دارد.

زن بیوه هق هق میگرید: آه مَرد، مَرد! ... او دوباره بر خود مسلط میشود. آیا نمیتوانم او را ببینم؟

سرپرستار: ده دقیقۀ دیگر خانم عزیز. ما فقط لباس به او میپوشانیم ... او دوستانه به زن سر تکان میدهد و میخواهد از سمت چپ برود.

دُن خوان از سمت چپ میآید؛ ریشش اصلاح کرده نیست و زرد و خسته دیده میشود؛ به سرپرستار: سرپرستار، آیا پُست آمده است؟

زن بیوه با شنیدن صدای او گوش فرا می‌دهد.

سرپرستار به دُن خوان: بله.

دُن خوان: و برای من دوباره هیچ نامهای؟

سرپرستار به او ثابت نگاه میکند: به من بگوئید که شما مدت هشت هفته منتظر چه هستید؟

دُن خوان: منتظر یک پاسخ. اما، اگر آن را دریافت نکنم ...

سرپرستار حرف او را قطع میکند: بعد چه خواهد شد؟

دُن خوان پوزخند میزند: هیچ. بعد همه‌چیز مانند قبل باقی‌میماند.

سکوت.

سرپرستار: شما باید حواستان را کمی جای دیگر مشغول سازید ... از سمت چپ میرود.

دُن خوان رفتن او را نگاه میکند: منحرف ساختن حواس؟ ... او آهسته لبخند میزند و میخواهد از کنار زن بیوه به سمت راست برود.

زن بیوه ناگهان دست او را میگیرد.

دُن خوان مبهوت میایستد: چیزی مایلید؟

زن بیوه آهسته: این توئی، درسته؟

دُن خوان درک نمیکند: چه‌کسی؟ من باید چه‌کسی باشم؟ او درمانده به اطراف نگاه میکند.

زن بیوه: اما ما همدیگر را میشناسیم.

دُن خوان: هوم. من از میان حجاب نمیتونم ببینم ... و لبخند میزند.

زن بیوه حجاب صورتش را بالا میزند؛ او یک زن سالخورده است.

دُن خوان خود را با خجالت کمی عقب میکشد: صادقانه اعتراف کنم ...

زن بیوه حرف او را قطع میکند: حال نامزدت چطور است؟

دُن خوان به او خیره نگاه میکند.

زن بیوه: آیا او با بودن با تو خوشبخت است؟ یا همانطور که مرا فریفتی تو را فریب داده است؟ آیا به تو وفادار باقیماند؟ او یک فرشته است، اینطور نیست؟ زن میخندد.

دُن خوان: حالا میدانم تو کی هستی.

زن بیوه کینهورزانه: تو مرا شناختی؟

دُن خوان: از خندهات شناختم. ... او قلبش را میگیرد و کمی خود را خم میسازد.

زن بیوه او را نگاه میکند، با بدجنسی میگوید: آیا درون قلبت تیر میکشد.

دُن خوان خسته لبخند میزند: از زمان جنگ چیزی بر روی قلبم باقی مانده است ... زکام به آن سرعت بخشید.

زن بیوه: تو هم مبتلا به این زکام بودی؟

دُن خوان: حتی شدید.

زن بیوه: و تو هنوز زندهای؟

دُن خوان: من آن را به خود تلقین میکنم ... و پوزخند میزند.

سکوت.

زن بیوه: شوهر من مُرده است.

دُن خوان: از این موضوع متأسفم ...

زن بیوه حرف او را قطع میکند: خفه شو.

سکوت.

زن بیوه: شوهرم همه ما را بخشید، من را و تو را. حالا او مُرده است و تو زندهای. تو ... زن خشمگین میشود. پس چرا تو نمردی؟! تو اینجا در میان انسانها چه میخواهی؟! تو هرجا ظاهر میشوی فقط بدبختی و بدبختی میآوری، بدبختی فراوان!

سکوت.

دُن خوان آهسته: من فکر میکنم که توسط این جنگ انسان دیگری شدهام.

زن بیوه تمسخرآمیز: با استعدادهایت؟

دُن خوان: من فکر میکنم آنها را از دست دادهام.

زن بیوه: نه. تو همان باقی‌میمانی که هستی.

دُن خوان: من از آن خسته شدهام.

زن بیوه: آدم باید ریشهات را بخشکاند.

دُن خوان: من میدانم، من برای خانمها هیچ‌چیز خوبی نمیآورم ... او آهسته لبخند میزند.

زن بیوه: تو از دست آنها نمیتوانی بگریزی.

 

دو زن فروشندۀ آثار هنری در یک کافۀ کوچکِ شهر بزرگ نشستهاند.

در بیرون خورشید میدرخشد، اما پردهها ضخیم هستند.

موسیقی آرامی پخش میشود. در اتاق اصلی میرقصند.

زن اولی: آنجا یک مرد ایستاده است که میتواند مورد علاقهام قرار گیرد.

زن دومی: کجا؟

زن اولی: او چیز خاصی دارد.

زن دومی: من نمیتونم او را از اینجا ببینم.

زن اولی: برو آنجا و او را نگاه کن.

زن دومی: من باید به آنجا بروم؟ بخاطر یک مرد؟ آه، پیتر! آینده چه چیزهائی برایم به بار خواهد آورد.

زن اولی: او جائی پیدا نمیکند.

زن دومی: ما همدیگر را از دست خواهیم داد.

زن اولی: او میآید!

دُن خوان میآید، گارسون بدنبالش، و پالتویش را میگیرد: آیا هیچ‌جا یک کافه بدون موسیقی وجود ندارد؟

گارسون: هیچ‌جا.

دُن خوان: آیا همه‌جا میرقصند؟

گارسون: ما چهار سال نرقصیده بودیم، حالا آن را جبران میکنیم.

دُن خوان: حتی ظهرها؟

گارسون: حتی در صبح.

دُن خوان: هوم. او مینشیند. یک کنیاک.

 گارسون میرود.

دُن خوان شروع به نوشتن یک نامه میکند.

زن دومی به زن اولی که مرتب به دُن خوان نگاه میکند: میخواهی برقصیم؟

زن اولی: من با آن مرد خواهم رقصید.

زن دومی: آیا دیوانه شدهای؟!

زن اولی بلند میشود: من از او تقاضای رقص خواهم کرد.

زن دومی: اگر تو این کار را بکنی ...

زن اولی حرف او را قطع میکند: منو تهدید نکن، چارلی! او به سمت دُن خوان میرود. اجازه دارم تقاضای رقص کنم.

دُن خوان درک نمیکند: چه گفتید؟

زن اولی: من مایلم با شما برقصم.

دُن خوان مبهوت: رقص؟

زن اولی: وقتی یک خانم از شما تقاضای رقص کند شما را متعجب می‌سازد، اما آقای عزیز، جهان خود را چرخانده است، و چرا باید فقط آقایان اجازه داشته باشند دُن خوان باشند. شما آنجا چه مینویسید؟

دُن خوان: یک نامه.

زن اولی: نامه تجاری؟

دُن خوان لبخند میزند: بله.

زن اولی: دست خطتان را به من نشان دهید.

دُن خوان: چرا؟

زن اولی: من از آن چیزی میفهمم.

دُن خوان: آیا پاکت نامه کافیست؟

زن اولی: کاملاً. او به پاکت نامه نگاه میکند و چشمهایش گشاد میشوند. خدای من، بلند شو.

دُن خوان زن را تماشا میکند و ناگهان میپرسد: بنابراین میخواهید با من برقصید؟

زن اولی به او خیره نگاه میکند: بله.

دُن خوان لبخند میزند: من میترسم که رقصیدن را فراموش کرده باشم.

زن اولی: این ممکن نیست.

دُن خوان به او ثابت نگاه میکند: و من هنوز رقصهای جدید را اصلاً نمیشناسم ... او بلند میشود.

زن اولی تقریباً مطیع: شما فقط باید قدم بردارید. بیائید، من شما را هدایت میکنم ... با او به اتاق اصلی میرود.

زن دومی تنها؛ او رفتن آن دو را نگاه میکند، سپس بلند میشود، به سمت میز دُن خوان میرود و نامهای را که او شروع به نوشتن کرده بود میخواند: "من تو را صدا کردم، اما تو پاسخ ندادی ... بسیار خوب، بنابراین من همان که  هستم باقی خواهم ماند." او به سمتِ اتاق اصلی نگاه میکند. شما چه کسی هستید؟

 گارسون با کنیاک میآید؛ به زن دوم که آمدنش را ندیده بود: آیا این نامۀ شماست؟

زن دومی وحشتزده: نه. او سریع نامه را بر روی میز قرار میدهد و خجالتزده لبخند میزند.

گارسون: بشینید سر جایتان! سریع!

زن دومی: چرا شما اینطور با من صحبت میکنید؟!

گارسون: سریع. در غیراینطورت به دوست دخترتان تعریف میکنم که شما به من چه پیشنهادی کردید ... او کنیاک را روی میز دُن خوان قرار میدهد و میرود.

زن دومی دوباره کنار میز خود مینشیند، سرش را با دو دست مخفی میسازد و میگرید.

دُن خوان با زن اولی از رقص بازمیگردد، اما آنها نمینشینند: بنابراین شما یک فروشنده آثار هنری هستید؟

زن اولی: بله. و به او یک دستمال کوچک نشان میدهد. چنین دستمالهائی، این شغل من است ... آن را در جیب کوچک او فرو میکند. باتیک. طراحی خودم.

دُن خوان: ممنون.

زن اولی: من همچنین نقاشی هم میآموزم.

دُن خوان: که اینطور؟

زن اولی: من مایلم شما را نقاشی کنم.

دُن خوان: شما چه استفاده‌ای از آن میبرید؟

زن اولی: من تا حالا هنوز مردی را نکشیدهام.

دُن خوان: فقط منظره کشیدهاید؟

زن اولی: نه. فقط زنها را.

مکث.

دُن خوان: آیا مایلید دوباره برقصیم؟

زن اولی آهسته: بله.

دُن خوان: اما فقط تا شروع تاریک شدن هوا ... و لبخند میزند.

زن اولی مشوش: منظورتان از آن چیست؟

دُن خوان: من در حقیقت هشت هفته بیمار بودم و امروز اولین روز زیباست، چون من اجازه داشتم از بیمارستان خارج شوم، اما باید دوباره فوری به آنجا برگردم، بخاطر بازنگشتن بیماری، زیرا این برای قلبم خطرناک است ... و لبخند میزند.

زن اولی: ناراحتی شما چیست؟

دُن خوان: من دچار زکام شدیدی بودم.

زن اولی وحشتزده: آیا هنوز واگیردار است؟

دُن خوان لبخند میزند: امروز خطرناک نیستم.

زن اولی: من هنوز مایل نیستم بمیرم.

دُن خوان: من هم همینطور ... او ناگهان به زن خیره نگاه میکند.

زن اولی نامطمئن میگردد: چه شده؟

دُن خوان: تو مرا به یاد کسی میاندازی که به من پاسخ نداده است.

زن اولی به او خیره نگاه میکند: از کِی ما همدیگر را تو خطاب میکنیم؟

دُن خوان سؤال را نشنیده میگیرد: در واقع تو اصلاً شبیه به او نیستی ... او قلبش را میگیرد.

مکث

زن اولی ناگهان: بیا ... آنها به اتاق اصلی میروند.

زن دومی تنها؛ او ناگهان فریاد میکشد: صورتحساب! صورتحساب!

گارسون میآید: من کر نیستم! سه میلیون. زن دومی پول را میپردازد و بلند میشود. گارسون پوزخند میزند. به نظرم میرسد که دوست دختر شما اغوا میشود.

زن دوم آهسته: مرد را میشناسید؟ گارسون به سمت اتاق اصلی نگاه میکند. او چه کسیست؟

گارسون: او یک طوری به نظرم آشنا میرسد.

 

یک قربانی تورم، بیوۀ یک پروفسور باید یکی از دو اتاقش را کرایه دهد.

او مادر دو دختر است، دختر اول به نام ماگدا بیست ساله و کارمند،

دختر دوم به نام گِرتل پانزده ساله و در خانه نشسته است.

حالا مادر در یک کشو کاوش میکند، در حالیکه گِرتل در مقابل آینۀ کمد ایستاده است.

گِرتل: آیا شمعدانی را گرو گذاشتی؟

مادر: آره.

گِرتل: پس دیگر هیچ چیز نداریم ــ او در آینه به پاهایش نگاه میکند.

مادر: ما هنوز هفده میلیارد داریم ... او لبخند میزند و ناگهان جدی میشود؛ آهسته. من خودم را دار میزنم.

گِرتل: ماما، همیشه مینالی! پس من چی باید بگم؟ لااقل تو یک زمانِ زیبا را شناختی، در ریویرا بودی، در پاریس و در نروژ، اما من؟ از زمانیکه من به یاد میآرم میشنوم که تو فقط مینالی، این آدم را میکُشد!

مادر: تو هنوز هم منو سرزنش میکنی؟

گِرتل: آره تو رو سرزنش میکنم، زیرا تقصیر توست، تو و دیگر هیچکس! چرا سال قبل، زمانیکه پولمون هنوز ارزش داشت، نگذاشتی تحصیل کنم؟! حالا میتونستم روی صحنه برم و ما مجبور نبودیم اتاقتو کرایه بدیم، اما یک دختر بعنوان رقصنده به اندازه کافی برای تو محترم نبود، درسته؟ اما همه‌چیز را گرو گذاشتن محترمانه است، آره، خانم پروفسور؟ من به تو میگم، من اینجا با تو نخواهم پوسید، خانم پروفسور.

مادر: گِرتل، گِرتل، چقدر تو کینهتوزی.

گرتل: پاپا حتماً به من اجازه رقصیدن میداد. پاپا مرد عمل بود.

مادر خشمگین: تو مگه از پاپات چی میدونی؟! وقتی او به جبهه رفت هنوز ده سالت نشده بود!

گِرتل: تو ساکت باش! من نامههاشو که از جبهه برات مینوشت خوندم ...

مادر حرف او را قطع میکند: تو؟

گِرتل: بله. دیروز. من خیلی بیکار بودم و میز تحریرت را به زور باز کردم، خانم پروفسور.

مادر: خجالت بکش.

گِرتل: تو خجالت بکش! تو میدونی که پاپا برات چی نوشته بود، و تو همچنین میدونی که چرا نگذاشتی نامه رو بخوانم ... چه‌چیزهائی در نامهها نوشته شده بود، خانم پروفسور؟

مادر فریاد میکشد: مرتب به من نگو خانم پروفسور!

گِرتل بلندتر فریاد میکشد: پاپا نوشت، بگذار گِرتل آنچه میخواهد بیاموزد، زمانهای دیگری میآیند! سکوت.

مادر ناگهان خشمگین میشود: مرتب به پاهات نگاه نکن!

گِرتل تمسخرآمیز: چرا نه؟ کسی که پاهای زیبائی داره، باید نشونشون بده.

مادر: آه، مَرد، مَرد ... از آسمان به پائین نگاه کن!

زنگ زده میشود.

گِرتل: این باید زغالفروش باشه.

مادر: او باید فردا بیاید ... و میخواهد برای باز کردن در برود.

گِرتل کنایهآمیز: آیا مگه فردا میتونی بپردازی؟

مادر: مواظب باش، که خدا تو را مجازات نکنه.

میرود.

گِرتل تنها؛ او رفتن مادر را نگاه میکند، شانهاش را بالا میاندازد، یک ترانه زمزمه میکند و میرقصد.

مادر دوباره داخل میشود، و در واقع با دُن خوان.

گِرتل با تعجب دست از رقصیدن میکشد و به دُن خوان نگاه میکند.

دُن خوان او را در حال رقصیدن دیده بود و لبخند میزند.

مادر به گِرتل: این آقا مایلند اتاق را اجاره کنند، توسط سرپرستار متوجه شده است که من قصد کرایه دادن دارم ... به دُن خوان: دخترم.

دُن خوان خود را اندکی خم میسازد.

و این اتاق است. پنجره رو به باغ باز میشود و بسیار ساکت است.

دُن خوان اطراف را نگاه میکند.

همه‌چیز آنجا است.

دُن خوان به پاهای دختر نگاه میکند: بله.

مادر: آیا نمیخواهید بنشینید؟

دُن خوان: ممنون ... او با مادر به دور میز مینشیند.

گِرتل دورتر مینشینند و کمی خجول دُن خوان را تماشا میکند.

دُن خوان: از اتاق خوشم آمده و میخواهم آن را داشته باشم.

مادر: قیمت اتاق ...

دُن خوان حرف او را قطع میکند: قیمت هیچ مهم نیست.

گِرتل آهسته: عالیه.

مادر به گِرتل: اما گِرتل ... و با لبخند دُن خوان را مخاطب قرا میدهد. اجازه دارم بپرسم که شغل شما چیست؟

دُن خوان لبخند میزند: من هم این را هر از گاهی از خودم سؤال میکنم. زمانیکه هنوز صلح برقرار بود احتیاجی به کار کردن نداشتم، اما توسط این جنگ همه چیز را از دست دادم ... و حالا، حالا من یک فروشندۀ آثار هنری هستم.

مادر: آه!

دُن خوان: بله. من به تازگی توسط یک تصادف احمقانه با حلقۀ فروشندگان آثار هنری در ارتباط قرار گرفتم،  این باتیک ــ او به مادر دستمالش را که اولین زن فروشندۀ آثار هنری به او هدیه کرده بود نشان میدهد ــ و سرامیک، گرافیک، همچنین چوبهای منبتکاری شده. یک زن فروشندۀ آثار هنری من را به این ایده رساند که فروش این چیزها را سازماندهی کنم ... البته آدم نمیتواند با این کار برای خود قصر بخرد، اما حداقل میتوان با آن زندگی کرد، زیرا مردم میخواهند قبل از آنکه این پول دیگر هیچ ارزشی نداشته باشد از دستشان خلاص شوند، و تو نیازی به داشتن رگِ تجاری نداری. برای مثال دیروز یک مجموعه تمبر فروختم ... مضحک است، اینطور نیست؟ اگر شما بخواهید میتوانید من را یک قاچاقچی، یک کفتارِ تورم بنامید ... او لبخند میزند.

مادر: آه نه! شما کفتار نیستید، شما نه.

دُن خوان: امیدوارم اینطور باشد.

حالا دختر بزرگتر از اداره برمیگردد.

مادر به دُن خوان: دختر بزرگتر من ... دُن خوان از جا برمیخیزد. به دخترش: مستأجر اتاق ما.

ماگدا به دُن خوان: لطفاً بفرمائید بنشینید. به مادر: من باید دوباره فوری برم.

مادر: کجا؟

ماگدا: اما تو که میدونی، ماما!

مادر: دوباره این حزب؟

ماگدا: همیشه و همیشه.

مادر به دُن خوان؛ طعنهآمیز: دخترم میخواهد جهان را بهتر سازد.

ماگدا پوزخند میزند: درست حدس زدی.

دُن خوان لبخند میزند: قابل احترام!

ماگدا خشمگین: ممنون. به مادر: من فقط میخوام سریع چیزی بخورم.

مادر: چیزی برای خوردن نداریم.

ماگدا: اما من ظهر چیزی برای خوردن باقی گذاشتم.

گِرتل گستاخانه: من خوردمش.

ماگدا: باز هم؟

مادر: بچه‌ها خواهش میکنم، این چیزها نباید اصلاً مورد علاقه این آقا باشد ...

ماگدا حرف او را قطع میکند: ممکنه که مورد علاقه آقا نباشه که یکی سیر است یا گرسنه.

مادر: اما ماگدا! این چه لحنیهِ که تو بهش عادت کردی ...

ماگدا حرف او را قطع میکند: لحن من درسته، باور کن!

مادر به دُن خوان: او متعصب شده است ... به ماگدا. وظیفه خودتو در اداره صادقانه، کوشا و وفادارانه انجام بده و این کافیست!

ماگدا خشمگین میشود: ماما، چرت و پرت نگو! تو اصلاً نمیدونی که یک اداره چطور دیده میشه، تو هرگز کارمند نبودی، پاپا تو رو همیشه تأمین مالی میکرد و اصلاً نگرانی نداشتی ... چه کسی مقصر این جنگ بود؟ جهان تو!

دُن خوان لبخند میزند: دوشیزه، جنگ همیشه وجود خواهد داشت.

ماگدا: اینطور فکر میکنید؟

دُن خوان: بله.

مادر: البته.

سکوت.

ماگدا به دُن خوان: شما در جنگ بودید؟

دُن خوان: بله.

ماگدا طعنهآمیز: پشت جبهه در منزل.

دُن خوان به او ثابت نگاه میکند: نه. من حتی به شدت زخمی شده بودم، اما جنگِ عزیز همچنین سمتِ خوب خود را هم دارد ... او بدبینانه لبخند میزند. برای مثال، من؛ من توسط این جنگ انسان بهتری شدهام و تازه حالا در صلح دوباره خود را تدریجاً مییابم.

مادر میخندد.

گِرتل به پاهای خود نگاه میکند.

ماگدا به دُن خوان خیره نگاه میکند: من این را نمیفهمم، یک انسان با چنین عقایدی برای چه زندگی میکند؟

مادر عصبانی میشود: اما ماگدا! ملاحظه کن!

دُن خوان به مادر: ببخشید! به ماگدا: شما باید از خدای مهربان بپرسید که چرا من زندگی میکنم.

ماگدا: خدای مهربان فقط یک توهم است، تا بتوانند تودۀ استثمار شده را توسط آخرت تسلی دهند.

دُن خوان: خدا، چه فقیر ... و پوزخند میزند.

ماگدا کمی متزلزل میگردد: چرا اینطور به من خیره نگاه میکنید؟

دُن خوان: شما پُر حرارت هستید.

ماگدا خشمگین: آه! سریع میرود.

مادر به دُن خوان: او دیوانه است. ایده‌های زیادی دارد.

دُن خوان: این میگذرد.

گِرتل به دُن خوان: چرا شما در فیلم بازی نمیکنید؟

دُن خوان مبهوت: فیلم؟ من؟

گِرتل: چون نیمرخ مناسبی دارید.

مادر آه میکشد: حالا این شروع کرده است! به دُن خوان. حرفهای فراوانِ پوچ!

دُن خوان: چرا؟ فیلم مطمئناً یک آینده دارد.

گِرتل به مادر: میشنوی آقا چه میگیه؟ من از خنده میمیرم!

گِرتل میخندد.

دُن خوان به او خیره نگاه میکند.

گِرتل ناگهان ساکت میشود.

دُن خوان به مادر: عجیب است. وقتی دخترتان گفت: "من از خنده میمیرم"، ناگهان من را به یاد کسی انداخت.

گِرتل: به یاد اِستا نیلسن، درسته؟

دُن خوان: نه. فقط به یاد یکی که کسی نمیشناسد ... او قلبش را میگیرد.

گِرتل لبخند میزند: اما شما او را میشناسید؟

دُن خوان احساس نامطبوعی میکند.

مادر به گِرتل: زیاد گستاخ نشو! حالا وقتش رسیده که بری، حرکت!

گِرتل پوزخند میزند: خداحافظ! میرود.

دُن خوان به نامزدش فکر میکند: خداحافظ.

سکوت.

مادر: آدم متوجه میشود که پدر برای تربیت جایش خالی بوده است ... و آه میکشد. اینهمه قربانی، اینهمه درد و رنج، و تمام اینها فقط به این خاطر که اوضاع بدتر بشود. شوهر من پروفسور دانشگاه بود.

دُن خوان بلند میشود: بنابراین من فردا صبح زود میآیم. من حالا در یک مسافرخانه زندگی میکنم، اما آنجا برایم بیش از حد شلوغ است.

مادر بلند میشود: من آرزو میکنم که شما در پیش من خود را خوب احساس کنید ... به او دست میدهد و ناگهان به او ثابت نگاه میکند؛ آهسته: آیا ما همدیگر را نمیشناسیم؟

دُن خوان: ممکن است ... او خداحافظی میکند.

 

چهار خانم در آپارتمانِ یک برندۀ تورمِ اقتصادی چای مینوشند.

خانم اول، یک معلم سابق، خانم خانه است و سی ساله،

خانم دوم، یک هنرپیشه سینما و بیست و سه ساله،

خانم سوم، دوست دختر یک فروشندۀ اسب و هجده ساله،

و خانم چهارم، یک دندانپزشک و بیست و هفت ساله.

خانم اول به خانم دوم: لیمو یا مارتینی؟

خانم دوم: فقط بدون شکر!

خانم سوم: من بدون شکر نمیتونم زندگی کنم.

خانم دوم: آدم با خوردن شکر پستانهایش بزرگ میشود.

خانم سوم: اَه اَه.

خانم اول: اما مردها هنوز هم از پستان بزرگ خوششان میآید. وقتی یک خانم چاق از میان کافه رد میشود، مردها فوری به او خیره میشوند.

خانم سوم: اما شما با یک زن چاق در خیابان راه نمیروید!

خانم چهارم: آدم‌های دروغگو.

سکوت.

خانم اول: من دیروز یک کتاب عالی با کاغذ دستساز در باره روانشناسی عشقورزیِ هندی خواندم. این شگفتانگیز است که مردمِ خاور دور چه نوآوری فوقالعادهای تولید میکنند. آنها با فرهنگ قدیمی خود فراتر از همۀ ما پرواز خواهند کرد.

خانم دوم: همچنین ما در حال حاضر در ساخت فیلم با آسیا کاملاً دیوانه هستیم. ما فیلمهای غیرعادی زیادی میسازیم، بجز فیلمهای آموزشی. از فردا من یک شاهزاده خانم در چین هستم ...

خانم سوم حرف او را قطع میکند: حالا که صحبت از چین شد: او تا این مدت کجا مانده است؟

خانم اول میخندد.

خانم چهارم لبخند عجیبی میزند: او گاهی دیر میکند.

خانم دوم: پیش من نه.

خانم چهارم و خانم دوم یک نگاه کینهتوزانه رد و بدل میکنند.

خانم سوم قند میخورد: او پیش من همیشه خیلی زود میآید.

خانم اول به خانم سوم یک نگاه کینهتوزانه میاندازد؛ به خانم دوم: یک شخص منحصر به فرد.

خانم دوم به خانم اول: شما آنجا چه دستمال باشکوهی دارید، عزیزم؟

خانم اول: یک هدیه از او. باتیک. در ضمن آن چوب حکاکی شده هم از اوست.

خانم دوم: آه!

خانم اول: تصویر سباستیانِ قدیس است.

خانم دوم بلند میشود و چوب حکاکی شده را تماشا میکند: بسیار جالب. او به من یک کرامیک هدیه کرد. یک خدایِ چوپانِ فلوتزن.

خانم سوم: او واقعاً چکاره است؟

خانم دوم مبهوت: شما این را نمیدانید؟

خانم سوم: نه نمیدانم! من او را فقط همینطوری میشناسم.

خانم دوم: او فروشندۀ آثار هنری است ... به خانم اول: بعلاوه، اخیراً میخواست در فیلم هم شرکت کند، من نمیدانم چه‌کسی او را به این کار متقاعد ساخته بود، البته من به او کمک کردم، اما فیلمبرداریهای آزمایشی کاملاً ناموفق بودند.

خانم اول لبخند میزند: بله بله، بهترین فرد فقط مستقیماً تأثیر میگذارد.

خانم سوم پوزخند میزند: اینکه مشخص است.

خانم اول طعنهآمیز آه میکشد: دختران جوانِ امروزه، دیگر آنها آرمانی ندارند.

خانم سوم: آرمان، این چیزی برای مردان است. او همیشه برایم تعریف می‌کند که من او را به یاد شخصِ خاصی ...

خانم دوم حرف او را قطع میکند: او این را برای من هم تعریف کرد.

خانم اول: ما همه او را به یاد چیزی میاندازیم. یکی او را به یاد چشمهای کسی میاندازد، یکی دهانش.

خانم سوم: پاهای من او را به یاد کسی میاندازند.

خانم دوم کینهتوزانه به خانم چهارم: و در پیش شما عزیزم؟

خانم چهارم سکوت میکند.

خانم دوم به خانم اول: احتمالاً روح ایشان او را به یاد کسی میاندازد.

خانم اول لبخند میزند: بله بله، او عشق بزرگش را قطعه قطعه جستجو میکند.

خانم چهارم ناگهان بلند میشود: من دیگر نمیتوانم این را تحمل کنم ... او عصبی به این‌سو آن‌سو میرود.

خانم سوم مبهوت به خانم دوم: مشکلش چه است؟

خانم چهارم ناگهان توقف میکند: مشکل من چه است؟! آیا هنوز هم آن را احساس نمیکنید یا نمیخواهید اصلاً احساس کنید که او مایل است ما را فقط تحقیر کند ...

خانم اول مبهوت حرف او را قطع میکند: چه‌کسی؟

خانم چهارم: او، او، او!

خانم دوم کنایهآمیز به خانم چهارم: اما کودک!

خانم چهارم خشمگین به خانم دوم: من کودک نیستم، من یک زن هستم و او از این که ما را تحقیر کند لذت میبرد، اما وحشتناکتر این است که ما خودمان همدیگر را تحقیر میکنیم.

خانم سوم قند میخورد، طعنهآمیز: این فهمش برای من سخت است.

خانم چهارم: ممکن است.

خانم سوم: آخ! دندانم.

خانم دوم: قند!

خانم سوم: اوه ... او لپش را نگاه میدارد.

خانم اول لبخند میزند: درد میکند؟

خانم سوم: مانند سگ گاز میگیرد.

خانم دوم: خوشبختانه یک دندانپزشک در میان خود داریم، او پوزخند میزند و به خانم چهارم اشاره میکند.

خانم چهارم به خانم سوم: نشان بدهید ببینم ... خانم سوم دهانش را باز میکند.

خانم چهارم نگاه میکند. حالا فوراً درد قطع میشود. آیا قبلاً نرمی استخوان داشتید؟

خانم سوم: من؟ شما چه تصور کردید؟! من همیشه غذا برای خوردن داشتم، همچنین در اثنای بزرگترین قحطی، من از یک خانه درجه یک میآیم، فهمیدید شما خلالِ دندان؟!

خانم اول: اما خانمهای عزیز! خواهش میکنم، در نظر باید گرفته شود که شما خود را در خانۀ یک وکیل دادگستری مییابید، که از چهارده روز پیش دستِ راست حکومت ...

خانم سوم حرف او را قطع میکند: چه‌کسی او را به حکومت رسانده است؟ دوست پسر من! پس چه‌کسی به دو وزیر رشوه داد ...

خانم اول حرف او را قطع میکند:  اینطور بلند صحبت نکنید! او وحشتزده به اطراف نگاه میکند. اپوزیسیون گوش میدهد.

سکوت.

خانم چهارم بطرز وحشتناکی سرد و روشن: به محض اینکه او حالا بیاید، این را در مقابل چهرهاش میگویم که او چه‌کسی است: آخرین نفر در جهان.

خانم دوم: چرا؟ چون او دیگر از شما چیزی نمیخواهد؟

خانم چهارم تکان شدیدی میخورد: این را چه‌کسی میگوید؟

خانم دوم: او خودش.

خانم سوم میخندد.

خانم چهارم به خانم سوم ثابت نگاه میکند: هنوز هم درد میکند؟

خانم سوم پوزخند میزند: همه‌چیز خوب است.

خانم چهارم: خب ... هوم، من یک بار یک دندان او را کشیدم و او مژه هم تکان نداد ... نه، چه تحملی دارد ... او پوزخند میزند و خود را ناگهان در حال گریستن هیستریک روی یک مبل میاندازد.

تلفن زنگ میزند.

خانم اول گوشی تلفن را برمیدارد: الو. بله؟ ... و یک چهره ناامید به خود میگیرد. که اینطور؟ ممنون. گوشی را میگذارد. او اجازه داد بگویم که نمیتواند بیاید.

خانم دوم: چی؟!

خانم اول: او ما را قال گذاشته است.

خانم سوم: مرا؟!

خانم چهارم عصبی میخندد: براوو! براوو!

خانم سوم به خانم چهارم: ساکت!

خانم چهارم خاموش میشود و به خانم سوم خشمآلود نگاه میکند.

خانم دوم به خانم اول: او کجاست؟

خانم اول: احتمالاً دوباره پیش این گاو از شهر بِرن. او دیروز به این گاو یک نقاشی از دومیه فروخت. ظاهراً یک نقاشی اصل.

خانم چهارم بلند میشود و آهسته و تهدیدکنان خود را به خانم سوم نزدیک میسازد.

خانم دوم: هرچه او بدست میآورد، توسط ما زنان بیچاره بدست میآورد.

خانم چهارم در مقابل خانم سوم توقف میکند: تو گفتی "ساکت؟"

خانم سوم با تحقیر خانم چهارم را برانداز میکند: اسبِ عصبی.

خانم چهارم به او فریاد میکشد: بیرون!

خانم اول به خانم چهارم فریاد میکشد: بدون رسوائی، لطفاً!

سکوت.

خانم سوم: دیدار در گور دسته‌جمعی! سریع میرود.

خانم دوم با خود زمزمه میکند: خداحافظ، خداحافظ.

 

دو لُژ در بالکن یک اُپرای بزرگ.

در یکی خانم از شهر بِرن نشسته است که قبلاً از او صحبت شده بود.

در لُژ دیگر یک خانم قصاب بسیار چاق با گردنبند برلیان نشسته است.

"دُن خوانِ" موتزارت اجرا میگردد، و در واقع در حال حاضر دوئتِ "دستَت را به من بده زندگیام".

خانم از شهر بِرن بسیار عصبی است و مرتب به اطرافش نگاه میکند،

در حالیکه خانم چاق از میان یک دوربینِ کوچک بیحرکت به صحنه نگاه میکند.

دُن خوان در پایانِ دوئت داخل لژ خانم از بِرن میشود.

او یک فِراک بر تن دارد و دست خانم را میبوسد.

 آنها کاملاً آهسته با هم صحبت میکنند.

خانم نفس راحتی میکشد: عاقبت! من نگران بودم، تو کجا ماندهای ... شوهرم هم همیشه من را منتظر میگذارد.

دُن خوان مینشیند و لبخند میزند: نترس.

مکث.

خانم: پس تو کجا بودی؟

دُن خوان: در سالن پاتیناژ.

خانم مبهوت: کجا؟

دُن خوان: یکی از دختران صاحبخانهام امروز روز تولدش بود و من به او کفش پاتیناژ هدیه دادم ... او فقط میخواست به من نشان دهد که چطور میتواند پاتیناژ بازی کند.

خانم: که اینطور؟

دُن خوان: او استعداد رقصیدن دارد. شاید روزی قهرمان جهان شود.

مکث.

خانم: این کودک، قهرمان آینده جهانت چند سالش است؟

دُن خوان: پازده سال.

خانم تکان تندی میخورد.

خانم چاق بدون برداشتن نگاهش از صحنه: هیس!

مکث.

خانم: تو دیروز به من یک نقاشی از دومیه فروختی، یک نقاشی اصل؟

دُن خوان: بله. و؟

خانم: نقاشی جعلی است.

دُن خوان مبهوت: چی؟!

خانم: من پرس و جو کردم.

مکث.

دُن خوان: من آن را با این تضمین که واقعی است به دست آوردم ...

خانم حرف او را قطع میکند: من هرچه بگوئی باور میکنم و نقاشیِ تضمین شدۀ واقعی تو را با افتخار نگهمیدارم ... زن پوزخند میزند.

دُن خوان: من تا آخرین گروشن را به تو برمیگردانم ... او در کیف پولش جستجو میکند.

خانم: تو هیچ‌چیز به من پس نخواهی داد، گوش میکنی؟

خانم چاق بدون برداشتن نگاهش از صحنه: هیس!

دُن خوان در حال نگهداشتن یک چِک در برابر خانم: بفرما این هم چِک. بگیر.

خانم: نه.

دُن خوان. بگیر.

خانم: او را با تعجب نگاه میکند: تو روح نداری.

دُن خوان: تو مرا تحقیر نخواهی کرد ... او چِک را بالای نرده نگه میدارد، میگذارد چِک به پائین پرواز کند. حالا چِک به پائین افتاده است. خداحافظ چِک.

مکث.

خانم: راضی شدی؟

دُن خوان با صدای بلند: بله.

خانم چاق: هیس!

دُن خوان به خانم چاق: ببخشید! خانم چاق حالا تازه به او نگاه میکند و بی‌حرکت به او خیره میماند.

خانم به خانم چاق اشاره میکند و لبخند میزند: فتح جدیدت.

دُن خوان پوزخند میزند: شیطان را بر روی دیوار نقاشی نکن.

نمایش تمام شده است، چراغها روشن میشوند، کف زدن و تشویق شدید. خانم دستمالش را مقابل چشمها نگهمیدارد. خانم چاق همچنان به دُن خوان خیره نگاه میکند. دُن خوان برمیخیزد و کف میزند.

 

استادیوم پاتیناژ بسته میشود، زیرا حالا شب است.

گِرتل با دو نفر از همشاگردیهایش در هوای آزاد بر روی یک نیمکتِ کوچک نشسته است،

یک دختر بلوند و یک دختر تیره. آنها کفش پاتیناژ را از پا درمیآورند.

دختر تیره به گِرتل: من به تو بخاطر کفشهای تازه پاتیناژت حسودیم میشه. من همیشه آرزوی چنین کفشی داشتم.

گِرتل: هدیه روز تولدمه.

دختر بلوند: حیف که تولد من تابستونه، در غیراینصورت میذاشتم چنین کفشی به من هدیه کنند. این باید خیلی لذت ببخشد.

سکوت.

دختر تیره به گِرتل: این آقای برازندۀ قبلی که تو رو تماشا میکرد چه‌کسی بود؟

گِرتل: او پیش ما زندگی میکنه.

دختر بلوند: من از تیپش خوشم میاد.

گِرتل: من ازش خوشم نمیاد.

دختر بلوند: شوخی نکن!

گِرتل: نه، من دیگه ازش خوشم نمیاد.

دختر بلوند: اما من دیدم که تو قبلاً فقط چون او نگاه کرد سه بار خیلی سریع زمین رو دور زدی!

گِرتل: مُضحکه، و من فکر میکردم که از جایم حرکت نمیکنم.

دختر تیره: تو کاملاً مطمئن بودی!

گرتل: نه. نامطمئن ...

دختر بلوند حرفش را قطع میکند: تو تا حالا هرگز به این خوبی بازی نکرده بودی!

گِرتل کنایهآمیز لبخند میزند: شماها باید آن را بدونید.

سکوت.

دختر تیره: مگه چکارت کرده که دیگه ازش خوشت نمیاد؟

گِرتل: هیچ‌چیز. من فقط به تازگی خوابشو دیدم.

دختر بلوند: فقط به این خاطر؟

گِرتل: او منو در خواب کُشت.

دختر تیره: چطوری؟

گِرتل: من از یک جنگل کوچک میگذشتم، جائیکه مسیر یک پیچ میخوره و آن درخت وحشتناک قرار داره، هوا تاریک بود، و در آنجا من ناگهان دستشو احساس کردم، اما انگشتاش چاقو بودند ... نه، من مایل نیستم به آن فکر کنم، خواب وحشتناکی بود! با اینکه مدت درازی دوباره بیدار بودم اما باز هم مرتب فکر میکردم که مُردهام.

دختر بلوند میخندد: تو اما زندهای!

گِرتل لبخند میزند: امیدوارم.

در دوردست یک سر و صدای خفه.

دختر تیره گوش میسپرد: یخ سر و صدا میکنه.

گِرتل: فردا هوا سردتر میشه.

دختر بلوند: بیائید! در بسته است، آنها در را به روی ما قفل میکنند!

 

دُن خوان در اتاق مبلهاش صبحانه میخورد.

او یک پیژامه تیره پوشیده است.

مادر بی‌صدا در اتاق را باز میکند، از پشت سرِ او خود را نزدیک میسازد، و ناگهان با دستهایش چشمان او را از پشت نگهمیدارد.

مادر: من کی هستم؟

دُن خوان پوزخند میزند: خبر ندارم.

مادر دستهایش را برمیدارد: تو حقهباز، صبحانه خوشمزه است؟

دُن خوان: ممنون.

مادر: یک نامه برایت آمده ...

دُن خوان حرف او را قطع میکند: از کجا؟

مادر نامه را به او میدهد: چرا حالا ترسیدی؟

دُن خوان: دلیلش را فراموش کردهام ... او لبخند میزند، پاکت را باز میکند و نامه را میخواند.

مادر: نامه از یک زن است. اجازه دارم آن را بخوانم؟

دُن خوان: نه.

سکوت.

مادر: تو در برابر من راز داری؟

دُن خوان: بله.

سکوت.

مادر ناگهان نامه را از دست او میقاپد.

دُن خوان: فوراً پس بده.

مادر: من چنین کاری نمیکنم ... او آن را سریع میخواند و مضطرب به دُن خوان نگاه میکند.

دُن خوان لبخند میزند: آیا حالا راضی هستی؟

مادر به نامه اشاره میکند: این تو هستی؟

دُن خوان: چنین ادعا میشود.

مادر: آیا این حقیقت دارد؟

دُن خوان: من هر مسئولیتی را انکار میکنم.

مادر: یک زن میخواهد بخاطر تو خودش را در آب غرق کند.

دُن خوان حرف او را قطع میکند: او برای انجام این کار میخواهد هنوز فکر کند.

مادر: خدای من، ببین چطور صحبت میکند!

دُن خوان: آیا تقصیر من است که دیگر از او خوشم نمیآید؟ آیا باید خودم را مجبور کنم؟

مادر: حالا ترس دارم.

دُن خوان لبخند میزند: نترس ... او نامه را دوباره از دستش میگیرد. او یک فروشندۀ آثار هنری است و از من تقاضای رقص کرد. او ول کن نبود، و آنچه را که میخواست بدست آورد. تمام. ما چند بارِ دیگر همدیگر را ملاقات کردیم، اما بعد متوجه شدم که در بارۀ او اشتباه میکردم ... او پوزخند میزند. او در اصل مرا به یاد کسی انداخت، اما هیچ شباهتی وجود نداشت. بله، همیشه برای آدم اینطور اتفاق میافتد. من فقط نمیتوانم آرمانم را بیابم ... او لبخند میزند.

مادر: تو آن را هرگز پیدا نخواهی کرد، زیرا تو دیگر دارای آرمان نیستی. آرمان تو مُرده است.

دُن خوان بدگمان: مُرده؟ او قلبش را میگیرد. نه، نه. غیرممکن است! او قطعاً در جائی زندگی میکند و با یک مرد صادق ازدواج کرده است، دارای فرزند است و آرامش خود را میخواهد، به این دلیل هم به من جواب نمیداد ... او پوزخند میزند.

مادر: من میتوانم این را درک کنم.

دُن خوان ناگهان با خشونت: تو چه چیز را میتوانی درک کنی؟! آنچه را تو میبینی و میشنوی و مزه میکنی! مگر تو که هستی؟ بیوۀ خوبِ یک کارمند که فکر میکند وقتی خود را به یک مرد تسلیم میسازد سپس یک ستاره فوری از آسمان سقوط میکند!

مادر: فراموش نکن که من هم فقط یک انسان هستم!

دُن خوان: من اما میخواهم آن را فراموش کنم! من نمیخواهم دوباره یادآوری شوم! کافیست!

سکوت.

مادر: جائیکه تو دراز کشیدهای تخت او بود ... به من گوش میدهی؟ و این میزتحریر او بود، جائیکه تو مینویسی، و در این کمد لباسهای او آویزان بود، که من بعد آنها را بخشیدم ... من اغلب او را اینجا در کنار این میز تحریر نشسته میدیدم، حتی پس از آنکه در جنگ کشته شده بود، و حتی وقتی من او را نمیدیدم میدانستم که او در اتاق است و من را زیر نظر دارد، انگار که زمان اصلاً وجود ندارد ... تو، تو او را ابتدا از اینجا راندی. مواظب باش که او برنگردد، که او در راهرو نایستاده باشد، اگر من حالا بیرون بروم ... خود را به دُن خوان نزدیک میسازد. تو، من مایل نیستم دوباره او را ببینم، نه، دیگر هرگز ... خود را به او میچسباند. بگذار این کار را بکنم ، خواهش میکنم بگذار.

دُن خوان خود را حرکت نمیدهد: من که میگذارم این کار را بکنی.

مادر ناگهان او را ول میکند و سر خود را در دست میگیرد، انگار که باید ابتدا دوباره به خود آید: این چه چیزیست که من را به سمت تو میکشاند؟

دُن خوان: هیچ‌چیز.

مادر: آره، این هیچ‌چیز نیست ... به او فریاد میکشد. تو با من چه میکنی؟!

دُن خوان: هیچ‌چیز. او به زن فریاد می‌کشد. خب حالا دیگر من را راحت بگذار!

سکوت.

مادر کینهتوزانه: من تو را راحت می‌گذارم، من تو را راحت میگذارم ... میرود.

دُن خوان تنها؛ رفتن او را نگاه میکند: وقتش رسیده بود.

 

دو زن فروشنده آثار هنری داخل آتلیه کوچکشان میشوند. زن اول کاملاً مست است، زن دوم چراغ را روشن میکند، زیرا مدتی از نیمه‌شب گذشته است.

زن اولی آواز میخواند: چه کسی گریه خواهد کرد، وقتی آدم از هم جدا می‌گردد ...

زن دومی آواز او را قطع میکند، با صدای خفه: ساکت! برو دراز بکش.

زن اولی: چرا؟ و میخواهد برای خود در گیلاس مشروب بریزد.

زن دومی بطری را از او میگیرد.

زن اولی: من مست نیستم.

زن دومی: تو به اندازه کافی نوشیدی.

سکوت.

زن اولی ناگهان به زن دومی فریاد میکشد: من به اندازه کافی ننوشیدم!

زن دومی: بلند حرف نزن! همسایهها ...

زن اولی فریادکشان حرف او را قطع میکند: من بیشتر میخوام، من بیشتر میخوام! و بطری را از دست او میقاپد. همسایه به دیوار میکوبد.

زن دومی: میشنوی؟ ما را از اینجا بیرون خواهند کرد.

زن اولی برای خود مشروب میریزد: مهم نیست.

زن دومی: اما برای من مهم است! در این کمبود مسکن!

زن اولی: من کنار زباله هم میخوابم. او مینوشد و ناگهان تلخ میگرید. تو مقصری که او دیگر نمیخواهد از من چیزی بداند، که من دیگر مورد علاقهاش نیستم.

زن دومی مبهوت: من؟

زن اولی: او نامههای من را پاره کرد، و من فکر میکردم که او مرا نجات خواهد داد.

زن دومی با تمسخر: نجات‌دهنده؟

زن اولی: بله، از دست تو ... به او جدی نگاه میکند و بعد آهسته به او میخندد.

سکوت.

زن دومی غمگین سرش را تکان میدهد: تو برای یافتنم زوزه خواهی کشید.

زن اولی دوباره به او فریاد میکشد: من یک لحظه هم برای یافتنت زوزه نخواهم کشید! تو گفته بودی که موهای فرفری زنانه است، و لب غنچه کردن زنانه است، و پاشنه بلند زنانه است، و من آنچه تو میخواستی و آنطور که تو میخواستی پوشیدم، اما حالا، این کارها کافیست! او بلوز مانندِ فِراکش را از تن میدرد و آن را جلوی پای زن دوم پرتاب میکند. این هم مُدِ تو!

همسایه دوباره به دیوار میکوبد، این بار بسیار محکمتر.

زن دومی صدای کوبیدن به دیوار را اصلاً نمیشنود، بلکه فقط به زن اول خیره نگاه میکند؛ آهسته: پیتر، پیتر.

زن اولی جیغ میکشد: اسم من پیتر نیست! اسم من آلیس است!

سکوت.

زن دومی: خداحافظ آلیس ... و میخواهد ناگهان برود.

زن اولی مبهوت: کجا؟

زن دومی: قدم بزنم.

زن اولی کینهتوزانه: نمیتونی بخوابی؟

زن دومی با خشونت: تنها بخواب! میرود.

زن اولی تنها؛ او مینوشد و لباسش را درمیآورد: تنها؟ نه، من دیگر تنها نمیخوابم ... او به اطراف نگاه میکند. پس کجائی حقهباز؟ ... او عکس دُن خوان را از کشو بیرون میآورد. تو اینجائی ... او عکس را روی میز قرار میدهد، مینشیند و به عکس نگاه میکند. حالت چطوره؟ خوب؟ حال من هم خوبه ... او میخندد. گوش کن: فرزندمان رفته، بله بله، او رفته، ناپدید گشته، و من دوباره هرگز یک فرزند بدست نخواهم آورد، هرگز، میفهمی؟ حیف ... من برایت نوشتم که اگر تو نیائی خود را در آب غرق خواهم کرد، این کار میتونست برای تو مناسب باشه، مگه نه؟ ... به من نگاه کن. من تو را به یاد چه کسی انداختم؟ خب به من یک بار بگو که این حیوان چه کسی است؟ ... او با سرعت بلند میشود. اینطور به من نگاه نکن! صبر کن ... او یک سوزن برمیدارد، چشم عکس را سوراخ سوراخ میکند و دوباره آن را بر روی میز میگذارد. خب، حالا نگاه کن، اگر میتونی ... چی؟ تو هنوز هم نگاه میکنی؟! او به عکس فریاد میکشد. نگاه نکن، نگاه نکن! او یک صندلی برمیدارد و آن را با خشم به میزی که عکس بر رویش قرار دارد میکوبد، طوریکه لیوانها و بشقابها میشکنند. بگیر، بگیر، بگیر!

همسایه بسیار محکم به دیوار میکوبد و یک صدای زنانه خشمگین فریاد میزند: "ساکت"

زنِ اولی خود را خسته به دیوار تکیه میدهد.

زن همسایه با لباس خواب میآید؛ سرزنش میکند: این سر و صدا چه معنی میدهد، آن هم  زمانیکه آدم میخواهد بخوابد؟ چه خبر است دوشیزه؟!

زن اولی ابلهانه لبخند میزند؛ آهسته: من حالا یک نفر را زدم و کشتم.

زن همسایه: عیسی مسیح! و بر سینه صلیب رسم میکند.

 

دُن خوان در اتاق مبلهاش به این سمت و آن سمت میرود.

بعد از ظهر است و او منتظر آمدن یک مهمان است.

یک میز کوچک آراسته و آماده شده است.

او به ساعتش نگاه میکند، در آهسته زده میشود و گِرتل داخل میشود.

دُن خوان شگفتزده شده است.

گِرتل جدی به او نگاه میکند: من یک خواهش بزرگ دارم.

دُن خوان لبخند میزند: بفرمائید، شجاع باشید.

گِرتل: شما عصبانی خواهید شد ...

دُن خوان حرف او را قطع میکند: من عصبانی نیستم.

گِرتل: قسم میخورید؟

دُن خوان: قسم میخورم. خب بگو؟

سکوت.

گِرتل: خواهش میکنم، دیگر به سالن پاتیناژ نیائید.

دُن خوان مبهوت: چرا نه؟

گِرتل او را با تعجب نگاه میکند: لطفاً دیگر هنگام بازی پاتیناژ من را تماشا نکنید.

سکوت.

دُن خوان: چرا نباید این کار را بکنم، وقتی به من لذت میبخشد؟

گِرتل: چون من هنوز نمیتونم خوب پاتیناژ بازی کنم.

دُن خوان: کودک عزیز، شما یک استعداد بزرگ هستید. شما قهرمان جهان میشوید.

گِرتل: اگر شما وقتِ بازی به من نگاه کنید مطمئناً نمیشم.

سکوت.

دُن خوان: این را تا حال کسی به من نگفته بود ...

گِرتل حرف او را قطع میکند: شما به من قول میدهید که دیگر برای تماشا نیائید؟

دُن خوان: من سعی خودم را خواهم کرد، اما چنین قولی هرگز نمیدهم.

سکوت.

گِرتل: آیا باید کفشهای پاتیناژ را به شما پس بدهم؟

دُن خوان به او ثابت نگاه میکند: چه‌کسی این را میخواهد؟ ماما؟

گِرتل: او هم این را میخواهد، اما این حساب نمیشود.

دُن خوان: پس چه به حساب میآید؟ آیا اجازه ندارم چیزی به کسی هدیه بدهم؟

سکوت.

گِرتل آهسته: من کفشهای پاتیناژ شما را نگه خواهم داشت.

دُن خوان طعنهآمیز: صمیمانه ممنونم.

گِرتل ترسناک لبخند میزند: اما اگر روزی یخ بشکنه و من در آب فرو برم، شما مقصرید.

دُن خوان: البته.

درِ خانه زده میشود.

دُن خوان گوش میسپرد، به میز کوچک آماده گشته نگاهی میاندازد.

گِرتل: شما منتظر مهمان هستید؟

دُن خوان لبخند میزند: اینطور فکر میکنم.

گرتل: دوباره یک خانم؟

دُن خوان: او خودش را دعوت کرده است ... و میخواهد برود تا درِ خانه را باز کند.

گِرتل: من در را باز میکنم! سریع میرود.

دُن خوان تنها؛ او در برابر آینه کراواتش را تنظیم می‎‎کند؛ به تصویرش در آینه: بله بله، تو مقصری، همیشه ... او کوتاه میخندد.

گِرتل دوباره داخل میشود.

دُن خوان: خب کی بود؟

گِرتل: خانم دوباره رفت.

دُن خوان مبهوت: چرا؟

گِرتل: من او را فرستادم برود.

سکوت.

دُن خوان: شما با این کار به من هیچ ضرری نمیزنید ... او پوزخند میزند.

گِرتل ناگهان به او فریاد میکشد: شما نباید دیگر در اینجا مهمان بپذیرید، دیوارها نازک هستند، من این را تحمل نمیکنم، من هر کلمه را میشنوم، من نابود خواهم شد!

سکوت.

دُن خوان برای خود قهوه میریزد و مینوشد.

گِرتل او را تماشا میکند؛ آهسته: من مایل نیستم در پوست شما قرار داشته باشم.

دُن خوان: که اینطور که اینطور ... او شیرینی میخورد.

گِرتل: اگر من جای شما بودم نمیخواستم دیگه زندگی کنم.

دُن خوان در حال لبخند زدن تعظیم میکند: من متوجه شدم. آیا قهوه مینوشید؟

گِرتل: من از شما هیچ‌چیز نمیخوام! او میگرید و سریع میرود.

دُن خوان تنها؛ رفتن او را تماشا میکند: صبر کن، تا بزرگتر شوی ... او پوزخند میزند.

پرده سوم: آدمک برفی

ماگدا در راهرو منتظرِ بازگشت دُن خوان به خانه است.

این یک شب کاملاً تاریکِ زمستانی است و فقط نور یک چراغ خیابانی فضا را روشن میسازد.

عاقبت دُن خوان درِ خانه را میگشاید؛ او با زن جوانِ یک تاجر به نام ماسکه از بالماسکه بازمیگردد.

دُن خوان چراغ را روشن میکند. ماگدا دیده میشود.

ماسکه: جیغ میکشد، گرچه او ماگدا را ندیده است: چراغ را خاموش کن! اگر شوهرم من را ببیند مرا میکشد!

دُن خوان دوباره چراغ را خاموش میکند، او هم ماگدا را نمیبیند: اینجا کسی تو را نمیبیند. من طبقه خیلی بالا زندگی نمیکنم، بیا.

ماسکه ناگهان توقف میکند: چرا من با تو میروم؟

دُن خوان لبخند میزند: تو این را نمیدانی؟

ماسکه: من نمیتونم.

دُن خوان مبهوت: چی؟

سکوت.

ماسکه: آیا تعجب دارد اگر ماسکۀ زیبا یک بار امتناع کند؟

دُن خوان: تو مانند یک رمانِ خوب صحبت میکنی.

ماسکه: من رمان نیستم.

دُن خوان: بیا.

ماسکه: نه. چون من در حال حاضر هیچ‌چیز در پیش تو احساس نمیکنم.

دُن خوان: این یک خطای بزرگ است.

ماسکه: در پیش تو همه‌چیز مُرده است، انگار شیشه بین ما قرار دارد، یک شیشۀ ضخیم که آدم میتواند بر رویش قدم بگذارد ... بگذار من بروم، خواهش میکنم! تو به شخص دیگری تعلق داری!

دُن خوان: من به کسی تعلق ندارم.

ماسکه: من نمیخواهم تو را از کسی بدزدم. تو روزی از من سپاسگزار خواهی بود که من حالا با تو ...

دُن خوان حرفش را قطع میکند: سپاسگزار؟ چه وقت؟ در آخر زمان؟

ماسکه: شاید سپس دوباره همدیگر را ببینیم.

دُن خوان پوزخند میزند: مطمئناً.

سکوت.

ماسکه: خب، بگذار بروم.

دُن خوان: درِ خانه را باز میکند.

ماسکه مردد: تو به این راحتی میگذاری من بروم؟

دُن خوان: من هیچکس را مجبور نمیکنم ... او لبخند میزند  و قلبش را میگیرد.

ماسکه: حقهباز! سریع میرود.

دُن خوان: درِ خانه را میبندد، چراغ را روشن میکند و چشمش شگفتزده به ماگدا میافتد: شما اینجا چکار میکنید؟

ماگدا: من انتظار شما را میکشم. من از یکساعت پیش اینجا انتظار میکشم، چون مادرم نباید از حرف‌هائی که حالا می‌زنم چیزی بداند، و من در طول روز هرگز وقت ندارم.

دُن خوان: در بارۀ مادرتان است؟

ماگدا: نه. در بارۀ چیز خیلی مهمتری است. من پول احتیاج دارم. برایم سخت است از شما خواهش کنم، اما من با کمال میل بر خودم غلبه می‌کنم، چون بخاطر نجات یک رفیق است، و شما تنها سرمایهداری هستید که من میشناسم ... و لبخند میزند.

دُن خوان: شما من را در یک نورِ اشتباه میبیند ... و لبخند میزند.

ماگدا: رفیق من در یک عمل انقلابی شرکت کرده و تحت تعقیب است. او به یک بلیط برای رفتن به خارج احتیاج دارد. خواهش میکنم به من کمک کنید. خیلی فوریست.

دُن خوان: هوم. اگر کمک نکنم برایش چه پیش میآید؟

ماگدا: زندان.

دُن خوان: این خوب نیست. آیا دختر زیبائیست؟

ماگدا مبهوت: چه کسی؟

دُن خوان: رفیق شما.

ماگدا به او خیره نگاه میکند: شما چه چیزهائی میپرسید ...

دُن خوان حرفش را قطع میکند: طبیعی‌ترین چیز در جهان.

ماگدا: آدم متوجه میشود که شما نمیدانید رنجِ عظیم تودۀ وسیعی از مردم ...

دُن خوان: توده، توده، توده! فقط با شنیدن آن حالم بد میشود!

ماگدا: شما باید به آن عادت  کنید. البته هنوز جهانِ شما با ترور، قتل و سلب حقوق دیگران حکمرانی میکند ...

دُن خوان حرف او را قطع میکند: جهان من؟

ماگدا: بله، شماها انقلاب را سرکوب کردید، اما ما دوباره برمیگردیم!

دُن خوان: من هیچ‌چیز را سرکوب نکردم، این باید یک اشتباه باشد. شما مرا ظاهراً برای یک نیرویِ سازنده بحساب میآورید؟ و لبخند میزند.

ماگدا: من اما حالا از شخص شما صحبت نمیکنم ...

دُن خوان حرف او را قطع میکند: افسوس. خیلی حیف شد.

ماگدا: این شیطنت را کنار بگذارید! همچنین شما هم فقط یک محصول از طبقۀ خودتان هستید و فقط دو طبقه وجود دارد: طبقۀ استثمارگر و طبقۀ استثمارشونده، و شما ...

دُن خوان دوباره حرف او را قطع میکند: من همیشه استثمار میشوم.

ماگدا: توسط چه‌کسی؟

دُن خوان: توسط شما زنها. اما من همچنین انتقامش را از شماها میگیرم. همۀ زنانی که نمیتوانند مورد علاقهام واقع شوند ... آنها برای من انسان نیستند.

ماگدا: بنابراین برای شما یک زن ابتدا زمانی شروع به انسان گشتن میکند که پول داشته باشد؟ من در دفتر کار مینشینم و تقریباً هیچ درآمدی ندارم! و تمام این میلیونها کارگر در کارخانهها که جوان پژمرده میشوند برای تمام اینها شما اصلاً قلبی ندارید؟!

دُن خوان: نه. این برایم بیش از حد میشود.

ماگدا: شما یک جنایتکار بیاحساس هستید!

دُن خوان: نظرها مختلفند!

ماگدا: رابطۀ بین جنسیتها برای ما اصلاً دیگر مشکلی نیستند، فقط یک عملکرد است مانند خوردن و آشامیدن!

دُن خوان طعنهآمیز: جالب است.

ماگدا: در این رابطه دیگر رازی وجود ندارد! ما فراتر از آن هستیم.

دُن خوان: و حالا کجا هستید؟ ماگدا به او خیره نگاه میکند. خودتان را یک بار در آینه نگاه کنید.

ماگدا: من خودپسند نیستم.

دُن خوان: شما یک دختر زشت هستید. من اما با این وجود به رفیقتان کمک خواهم کرد ... او پوزخند میزند و یک بسته اسکناس به او میدهد. سفر بخیر!

ماگدا: پول را از او میگیرد و همچنان به او خیره نگاه میکند؛ آهسته: شما حیوان.

دُن خوان: این بجای تشکر است؟

ماگدا: چرا شکنجهام میدهید؟

دُن خوان: چون شما به من توهین میکنید ... او دختر را تنها میگذاد و از پلهها بالا میرود.

ماگدا تنها؛ او بر روی آخرین پله مینشیند، پول را میشمرد و ناگهان میگرید.

 

دُن خوان در اتاقش فِراک را از تن خارج میسازد.

یک سیگاربرگ روشن میکند. مادر میآید، او بسیار هیجانزده است.

مادر: من باید فوری با تو صحبت کنم.

دُن خوان: بفرما، صحبت کن.

مادر: تو دوباره امشب در سالن پاتیناژ بودی؟

دُن خوان: بله.

مادر: و تو گِرتل را مسافتی همراهی کردی ... از میان جنگل کوچک، اینطور نیست؟

دُن خوان: خب؟ مادر او را با تعجب نگاه میکند و ناگهان به شدت میگرید. دُن خوان بازوی او را لمس میکند. چه شده است؟

مادر جیغ میکشد: به من دست نزن! به من دست نزن، تو جنایتکار! تو فرزند من را اغفال کردی.

دُن خوان: چی؟! من؟!

مادر: تو دخترم را بیحرمت ساختی!

دُن خوان: من دختر را؟! چه کسی این را میگوید؟!

مادر: او خودش!

دُن خوان: او دروغ میگوید، او دروغ میگوید!

مادر: تو دروغ میگی، تو! اوه، من تو را خوب میشناسم!

دُن خوان به او خیره نگاه میکند؛ آهسته: تو باید دیوانه شده باشی.

مادر با نفرت تمام به او ثابت نگاه میکند: تو مقصری. او همه‌چیز را برایم اعتراف کرده است.

دُن خوان: او کجا است؟ او باید در مقابل صورتم این را بگوید.

مادر: تو او را دیگر نخواهی دید. اول در برابر دادگاه.

سکوت.

دُن خوان: من به تمام چیزهائی که برایم مقدسند قسم میخورم.

مادر میخندد: برای تو دیگر هیچ‌چیز مقدس نیست، برای تو نه!

دُن خوان به او فریاد میکشد: من باید چشمانم را از دست بدهم! گِرتل میآید، آشفته و گریان.

مادر جیغ میکشد: گمشو! بیرون!

دُن خوان خود را سریع جلوی در قرار میدهد: ایست! به گِرتل. من چکار کردهام؟

گِرتل با وحشت به او ثابت نگاه میکند: شما به من کفش پاتیناژ هدیه دادید.

دُن خوان: و؟!

گِرتل: شما همیشه به پاهایم نگاه میکنید.

مادر حرف او را قطع میکند: حالا برو! بازوی او را نگهمیدارد و نیشگون میگیرد.

گِرتل: آخ! ولم کن! او خود را رها میسازد و دوباره مجذوب گشته به دُن خوان نگاه میکند. شما دهانم را نگهداشتید.

دُن خوان: دهان را؟

گِرتل: در جنگل کوچک، جائیکه مسیر یک پیچ میخورد. شما من را به یک درخت تکیه دادید، شما میخواستید من را ببندید ... به او فریاد میکشد. شما من را زدید!

دُن خوان: دروغ، دروغ، دروغ!

گِرتل: من نمیخواهم دیگر زندگی کنم! چرا شما من را نکشتید؟!

دُن خوان مبهوت به او خیره نگاه میکند، سپس سریع فِراک و پالتویش را میپوشد.

مادر او را تماشا میکند و خود را در مقابل در قرار میدهد: کجا؟ تو نمیتونی اینجا از دست من فرار کنی.

دُن خوان: همه‌چیز باید روشن شود. من حالا پیش پلیس میروم.

مادر: من حرفت را باور نمیکنم!

دُن خوان: خجالت بکش. برو کنار! میرود.

مادر او را صدا میزند: من تو را به چوبه دار میرسونم! گِرتل در حال گریستن به پاهایش نگاه میکند.

 

در آپارتمانِ برندۀ تورمِ اقتصادی. اولین خانم، خانم خانه چایش را تنها مینوشید.

دومین خانم، هنریشه سینما، هیجانزده با یک روزنامه میآید.

دومین خانم: آیا این را خواندهای؟ عاقبت شیطان او را برد!

اولین خانم: چه کسی را؟

دومین خانم: عشق بزرگ ما ... مقرضانه میخندد و روزنامه را به او میدهد. او یک دختر نابالغ را اغوا کرده است.

اولین خانم: آه!

دومین خانم: باید چنین اتفاقی میافتاد.

اولین خانم حریصانه میخواند: این پایان او است.

دومین خانم: البته او با پای خودش پیش پلیس رفته و مدام انکار میکند، اما کسی بیگناهی آقا را باور نمیکند ... و پوزخند میزند. او شهرت خوبی ندارد.

اولین خانم میخواند: اگر هم او بیگناه باشد، باز هم سزاوار همه این چیزها است.

دومین خانم: او باید امروز دستگیر میشد، اما ترجیح داد ناپدید شود ... برای خود چای میریزد. او دیگر هیچ امیدی ندارد. حکم توقیفش صادر شده است.

اولین خانم هنوز در حال خواندن است: آیا ردی از او پیدا کردهاند؟

دومین خانم: هنوز چیزی کشف نکردهاند، اما او را پیدا خواهند کرد. در جهان دیگر محلی برای او وجود ندارد.

اولین خانم: بله، جهان کوچک است ... چشمش به یک آگهی در روزنامه میافتد. راستی: آیا "همسر محبوب مهاراجه" را دیدهای؟

دومین خانم: یک فیلم الهامبخش! آخرین چیزها در پشت این فیلم پنهان است!

 

در یک جنگل از برف پوشیده شده.

دو زن سالخورده با یکدسته چوب بر روی پشت میآیند.

به زودی شب میشود.

اولین زن سالخورده با صدای خفه: ایست! آنجا کسی میگذرد!

آن دو استراق‌سمع میکنند.

دومین زن سالخورده: من هیچ‌چیز نمیشنوم، هیچ‌چیز نمیبینم.

اولین زن سالخورده: اما اینطور به نظرم رسید که انگار چیزی حرکت کرد.

آن دو دوباره استراق‌سمع میکنند.

دومین زن سالخورده: دیروز جنگلبان من را راند، او مرا با ژاندارمری تهدید کرد.

اولین زن سالخورده: جنگلبان مدتهاست که باید برود و بمیرد!

دومین زن سالخورده: همه این کارها فقط بخاطر کمی چوب. او میگوید که این کار دزدیست ... من مایل نیستم بدانم که آقایان والامقامِ شهری از جنگل چه دزدیای میکنند!

اولین زن سالخورده به اطراف نگاه میکند: حالا این جنگل به چه کسی تعلق دارد؟

دومین زن سالخورده: نمیدانم اسمش چیست. باید یک قاچاقچی بزرگ باشد.

اولین زن سالخورده: بله بله، جهان نابود میشود.

دُن خوان ناگهان ظاهر میشود؛ او ویران به نظر میرسد. دو زن سالخورده وحشت میکنند. دُن خوان مشکوکانه به آن دو نگاه میکند.

دومین زن سالخورده متواضعانه: سلام آقا.

دُن خوان به اطراف نگاه میکند: آیا من اینجا در محل درستی هستم؟ من میخواهم به ایستگاه راهآهن بروم.

دومین زن سالخورده: ما راهآهن نداریم. راهآهن بعدی سه ساعت با اینجا فاصله دارد.

دُن خوان: سه ساعت چیزی نیست ... و میخواهد به رفتن ادامه دهد.

دومین زن سالخورده: شما باید از روی باتلاق بگذرید. اما حالا در شب من چنین کاری نمیکردم.

دُن خوان: حالا همه چیز یخ زده است.

اولین زن سالخورده: آقای محترم، یک باتلاق هرگز یخ نمیبندد، و اگر ندانی که خدای مهربان کجا ساکن است تو را در خود فرو میبرد.

دُن خوان: او کجا زندگی میکند؟

دومین زن سالخورده میخندد؛ به دُن خوان اولین زن را نشان می‌دهد: او آن را میداند! او آن را دقیقاً میداند!

اولین زن سالخورده به دومین زن سالخورده: بله که میدانم، بله که میدانم!

دومین زن سالخورده ناگهان با خشونت: من به هیچ‌چیز اعتقاد ندارم! دیگر به هیچ‌چیز!

سکوت.

دُن خوان به اولین زن سالخورده: آیا گاهی با خدای مهربان صحبت میکنید؟

اولین زن سالخورده: بله.

دومین زن سالخورده پوزخند میزند: هر روز صبح و هر شب.

دُن خوان به اولین زن سالخورده: پس از طرف من به او سلام برسانید و بگوئید حرف من را باور نمیکنند و به من تهمت میزنند اما من بیگناهم.

اولین زن سالخورده تقریباً وحشتزده به او خیره نگاه میکند: چه اتفاقی افتاده است؟

دُن خوان: او آن را میداند ... میرود.

دو زن سالخورده رفتن او را شگفتزده تماشا میکنند.

دومین زن سالخورده ناگهان او را صدا میزند: سفر بخیر، آقای محترم! سفر بخیر! و میخندد.

 

خورشید در روستا بر روی یک آدمک برفی میتابد.

دو دختر روستائی میآیند.

اولین دختر: آدمک برفی را نگاه کن!

دومین دختر: آن را برادرم ساخته است. بیا، ما بازویش را قطع میکنیم، بعد برادرم عصبانی خواهد شد ... و یک چوب برمیدارد و بر بازوی راست آدمک برفی میکوبد و آن را جدا میسازد.

اولین دختر: من بر روی سرش میکوبم! و این کار را میکند.

دُن خوان میآید. دو دختر کمی میترسند.

دُن خوان: ایستگاه راهآهن کجاست؟

اولین دختر: آنجا.

دومین دختر: آیا میخواهید حالا سفر کنید؟

دُن خوان: بله.

دومین دختر: امروز دیگر هیچ قطاری حرکت نمیکند. آخرین قطار رفته است.

دُن خوان: که اینطور؟ او به اطراف نگاه میکند. کجا میشود اینجا شب را گذراند؟

اولین دختر: در مهمانخانه.

دُن خوان: و بجز مهمانخانه؟

اولین دختر شانههایش را بالا میاندازد: هیچ‌کجا.

دُن خوان: هوم. او فکر میکند.

سکوت.

دو دختر با همدیگر زمزمه میکنند.

دومین دختر گستاخانه: چرا نمیخواهید شب را در مسافرخانه بگذرانید؟ آیا مرتکب عمل خطائی شدهاید؟

دُن خوان تکان تندی میخورد: من؟ او قلبش را میگیرد. چرا؟

دومین دختر: چون ما این را میشناسیم. پدر ما هم زمانی مرتکب کار خطائی شده بود و پس از آن به هیچ مهمانخانهای نمیرفت، زیرا او از پُر کردن فرم ثبت نام میترسید ... و پوزخند میزند.

اولین دختر: او در جنگل یخ زد.

دُن خوان به آن دو خیره نگاه میکند.

دومین دختر: مدتها از این جریان میگذرد، تقریباً یکسال و نیم ... و بر سر آدمک برفی میکوبد. دومین دختر دست چپ او را قطع میکند.

دُن خوان: مگر آدمک برفی به شماها چه کرده است؟

اولین دختر: هیچکاری نکرده. اما کسی که این را ساخته است.

دومین دختر: در هرصورت فردا ذوب میشود.

اولین دختر: هوا گرمتر میشود ... و به جان آدمک برفی میافتد.

 

در کنار پیشخوانِ پذیرشِ مهمانخانه کسی نایستاده است.

دُن خوان فرم ثبت نام را پُر میکند. سپس زنگ روی پیشخوان را به صدا میآورد.

مهمانخانهچی میآید، او زنی بسیار وراج و کنجکاو است.

دُن خوان: ورقه را به زن میدهد.

زن مهمانخانهچی: متشکرم ... زن ورقه را میخواند. شما تاجر و در حال سفر هستید؟

دُن خوان: بله. و لطفاً من را صبح خیلی زود بیدار کنید تا من اولین قطار را از دست ندهم ...

زن مهمانخانهچی حرف او را قطع میکند: چرا میخواهید با اولین قطار بروید؟ اولین قطار تأسفبار است، بهتر است که با دومین قطار بروید، من این را بخاطر صبحانه نمیگویم، من در هرحال از آن هیچ سودی نمیبرم!

دُن خوان: با دومین قطار نمیتوانم به قطارهای دیگر برسم.

زن مهمانخانهچی: آه، شما میخواهید مسافت طولانیای را بروید؟

دُن خوان: من پیش نامزدم میروم ... و لبخند میزند.

زن مهمانخانهچی: نامزدتان کجا زندگی میکند؟

دُن خوان: مدتهاست که ما همدیگر را ندیدهایم.

زن مهمانخانهچی: چرا؟

دُن خوان: شرایط شغلی من اجازه نمیداد ... او دوباره لبخند میزند.

زن مهمانخانهچی: بله بله، این سخت است! اما حالا خیلی چیزها برای تعریف کردن به همدیگر دارید.

دُن خوان: خیلی زیاد.

زن مهمانخانهچی: آیا بزودی ازدواج خواهید کرد؟

دُن خوان پوزخند میزند: شاید.

زن مهمانخانهچی: کار دلیرانه، کار خیلی دلیرانه!

دُن خوان قلبش را میگیرد و خود را کمی خم میسازد.

زن مهمانخانه‌چی: چه شده است؟

دُن خوان آهسته: فقط درد میکند.

زن مهمانخانهچی: مواظب باشید، یک قلب شوخی نیست!

دُن خوان مینشیند: میتوانم یک لیوان آب داشته باشم؟

زن مهمانخانهچی: من عجله میکنم، آقای داماد! میرود.

 

در شهر کوچکْ در مقابل خانه مادربزرگ.

هنوز روز است، اما خورشید نمیتواند از میان مه بتابد.

همه‌چیز پوشیده از برف است.

در مقابل در آهنی باغِ جلوئی دو دختر کوچک با کیف مدرسه بر پشت ایستادهاند؛

آنها زنگ میزنند و خود را مخفی میسازند.

خدمتکار درِ خانه را باز میکند: آیا کسی آنجاست؟ او فریاد میزند. آنجا چه کسی است؟! دو دختر آهسته پوزخند میزنند. خدمتکار به اطراف نگاه میکند. حتماً دوباره این مستهای لعنتیاند! میخواهند ساحرۀ پیر را عصبانی کنند و مرا به این‌سو و آن‌سو میکشانند! خشمگین میرود.

دختر اول به دختر دوم: حالا نوبت توست!

دختر دوم: من یک زنگ طولانی میزنم ... او این کار را میکند و دوباره خود را کنار دختر اولی مخفی میسازد.

سکوت.

مادربزرگ در کنار درِ خانه ظاهر میشود، تکیه داده به یک عصا؛ او به اطراف نگاه میکند؛ آهسته: کجا هستید؟ من گوشهایتان را میکَنم، من شماها را میکُشم ... اراذل ... فقط یک بار دیگر زنگ بزنید، و بعد! او تهدیدکنان عصایش را بلند میکند و میرود.

سکوت.

دختر اول به دختر دوم: دوباره زنگ بزن!

دختر دوم: نه، حالا نوبت توست!

دختر اول: من دو بار زنگ زدم ... او ناگهان ساکت میشود و مخفیانه به خیابان اشاره میکند. ایست! حالا یک مرد میآید!

دُن خوان میآید و توقف میکند: خانه شمارۀ شش کدام خانه است؟

دختر دوم به خانۀ مادربزرگ اشاره میکند: آنجا.

دُن خوان در حال جستجوی خانه به اطراف نگاه میکند: کجا قرار دارد؟

دختر اول: روی شمارۀ خانه برف نشسته ... او با دختر دوم از آنجا فرار میکند.

دُن خوان فرار کردن آنها را تماشا میکند و سپس زنگ میزند.

سکوت.

دُن خوان دوباره زنگ میزند.

سکوت.

دُن خوان چند بار زنگ میزند.

مادربزرگ در کنار در ظاهر میشود، لرزان از خشم؛ او جیغ میکشد: چه کسی زنگ میزند، چه کسی زنگ میزند؟! چه کسی مزاحم من میشود؟! او چشمش به دُن خوان میافتد و ساکت میشود.

دُن خوان: میبخشید، آیا این خانه شمارۀ شش است؟

مادربزرگ او را مشکوکانه برانداز میکند: شما چه میخواهید؟ من چیزی لازم ندارم، من همه‌چیز دارم!

دُن خوان لبخند میزند: من گدا نیستم. من مایلم با دوشیزۀ محترم صحبت کنم. مادربزرگ وحشت میکند و به او خیره میشود. او در خانه است؟ مادربزرگ فقط به او خیره نگاه میکند. پرسیدم که آیا او در خانه است؟

مادربزرگ: شما نوهام را جستجو میکنید؟

دُن خوان تعظیم کوتاهی میکند: بله.

مادربزرگ: باید اطلاع دهم که چه‌کسی آمده است؟

دُن خوان لبخند میزند: من میخواهم او را غافلگیر سازم.

سکوت.

مادربزرگ: من میدانم که شما چه‌کسی هستید.

دُن خوان تکان شدیدی میخورد و قلبش را میگیرد: او کجا است؟

مادربزرگ کمی دیرتر: هنوز از او چه میخواهید؟

سکوت.

دُن خوان آهسته: من به اینجا آمدهام تا به او بگویم که آدم اجازه ندارد یک انسان را این همه مدت منتظر بگذارد، که آدم برای کسی که مایل است خود را بهتر سازد باید احساس مسئولیت داشته باشد ...

مادربزرگ حرف او را قطع میکند: شما این را میگوئید، شما؟!

دُن خوان: بله، من آدم حقهبازی بودم! اما میخواستم دوباره همه چیز را جبران کنم ...

مادربزرگ کینهتوزانه حرف او را قطع میکند: شما نمیتوانید چیزی را جبران کنید!

دُن خوان: من حالا دیگر نمیخواهم این کار را بکنم! اگر او جواب نامههایم را میداد میتوانست همه‌چیز تغییر کند!

مادربزرگ تمسخرآمیز: به سختی!

دُن خوان: مطمئناً! او کجا است؟ من میخواهم حالا او را ببینم. من میخواهم ببینم آنچه که مرا بسیار به او پیوند میداد آیا حالا هنوز به او پیوند میدهد؟! من اصلاً دیگر نمیدانم که او چطور دیده میشود! او قلبش را میگیرد و کمی رنگش میپرد.

مادربزرگ او را تماشا میکند: چه شده؟

دُن خوان آهسته: من اجازه ندارم هیجانزده شوم.

مادر بزرگ: واقعاً؟ و پوزخند میزند.

سکوت.

دُن خوان آهسته: به من بگوئید: آیا او مرد دیگری دارد؟

سکوت.

مادربزرگ: شما یک مُرده را جستجو میکنید. دُن خوان هراسان به او نگاه میکند. او ما را در سوم ماه مارس سال 1916 ترک کرده است.

دُن خوان: ما را.

سکوت.

مادربزرگ: او میخواست بمیرد. یک نفر برای او احساس مسئولیت نداشت، یک آدم حقهباز. آیا هنوز میتوانید دعا کنید؟

سکوت.

دُن خوان: در سوم ماه مارس سال 1916 ... بنابراین او اصلاً نامههایم را نخواند؟

مادربزرگ: نه. فقط من خواندم. دُن خوان طوری به اطراف نگاه میکند که انگار تعقیبش میکنند. آیا میترسید؟

دُن خوان: بله.

مادربزرگ: مُردهها صلحجو هستند و ما را تنها میگذارند ... و دوباره پوزخند میزند.

دُن خوان ثابت به او نگاه میکند: مراقب باشید. شاید بزودی برایتان مهمان بیاید.

مادربزرگ بدگمان و وحشتزده به او نگاه میکند، ناگهان جیغ میکشد: آنا! آنا! خدمتکار در کنار درِ خانه ظاهر میشود. آقا را به سر قبر هدایت کن! او یک خویشاوند دور است.

دُن خوان: من تنها هم میتوانم آنجا را پیدا کنم.

مادربزرگ: نه، شما میتوانید راه را گم کنید.

 

در گورستان. دُن خوان با خدمتکار میآید.

به زودی شب میشود.

خدمتکار: خانمِ محترم اینجا قرار دارد. دُن خوان به کنار قبر میآید و آن را تماشا میکند. پیشخدمت به آسمان نگاه میکند. بزودی برف میبارد.

سکوت.

دُن خوان نامطمئن: آیا دوشیزه بلائی به سر خود آورد؟

پیشخدمت: به چه علت این حرف را میزنید؟ نه، دوشیزۀ بیچاره کاملاً به تنهائی فوت کردند ... او فقط یک درد بزرگ داشت و روز و شب گریه میکرد، اما ناگهان شروع به خندیدن میکرد، و سپس روز و شب میگریست، این وحشتناک بود، من اغلب هنوز هم میشنوم که چطور او را حمل کردند و بردند.

دُن خوان: به کجا؟

پیشخدمت: به "چوپانِ خوب."

دُن خوان: آن چه است؟

پیشخدمت: یک آسایشگاه. برف شروع به باریدن میکند، مرتب شدیدتر. در آنجا خواهر من قرار دارد. من میروم آنجا فقط یک دعا میخوانم و فوری برمیگردم ... میرود.

دُن خوان تنها؛ او با نامزد مُردهاش صحبت میکند: آیا وقتی برف میبارد سردت میشود؟ آیا باید پیش تو بیایم؟ ... بله، من همیشه تو را انگار که زندهای جستجو خواهم کرد. حالا من دوباره میدانم که تو چطور دیده میشوی ... خداحافظ ... او میخواهد برود، اما پالتویش به نردۀ گور گیر میکند. تو مرا نگهمیداری؟ آیا میخواهی هنوز چیزی به من بگوئی؟ او استراق‌سمع میکند و آهسته لبخند میزند. نه، من تو را دیگر هرگز فراموش نخواهم کرد ... چرا میخندی؟ او پالتویش را با وحشت از نرده جدا میسازد و قلبش را با دست میگیرد.

خدمتکار برمیگردد: هوا چه تاریک میشود، هنوز اینجا میمانید؟

دُن خوان به آسمان نگاه میکند: برف میآید.

خدمتکار لبخند میزند: شما نابترین آدمک برفی هستید.

دُن خوان آهسته لبخند میزند: بله، هوا مرتب گرمتر میشود ... او بر روی یک سنگ مینشیند.

خدمتکار نگران: چه شده است؟

دُن خوان: آدمک برفی خسته است.

سکوت.

خدمتکار: شما با نشستن بر روی سنگِ سرد مرگ را دعوت به آمدن میکنید. اجازه دارم حالا بروم، من لباس گرمی نپوشیدهام.

دُن خوان آهسته: خواهش میکنم، خواهش میکنم.

خدمتکار: آیا به تنهائی راه را پیدا میکنید؟

دُن خوان دوباره طوری به اطرافش نگاه میکند که انگار کسی در تعقیبش است: من هنوز منتظر کسی هستم.

پیشخدمت: بنابراین آقای محترم من میروم! اما زیاد انتظار نکشید! میرود.

دُن خوان تنها؛ او دوباره با نامزد مُردهاش صحبت میکند: آیا هنوز مدت زیادی طول میکشد؟ ... فقط بخند، بخند. ... مگر آدمک برفی به تو چکار کرده است؟ او آهسته لبخند میزند. فقط بزن، او فردا در هر حال ذوب میشود ... هوا مرتب گرمتر میگردد ... خداحافظ، آدمک برفی ...

مرگ مادربزرگ

ماری، همسر حسابدار هانس موزر شوهرش را ترک کرده بود.

همسر هانس موزر از دست شوهرش فرار کرده بود. او در تمام روز یک کلمه هم حرف نزد و شب ناپدید شده بود. او را در ایستگاه قطار در انتظار رسیدن قطاری که به شهر میراند ایستاده دیده بودند. این تنها چیزی بود که هانس توانست مطلع شود.

زن از او فرار کرده بود، نه به این خاطر که شوهرش عاشق زن دیگری شده باشد، و نه همچنین به این خاطر که او عاشق مرد دیگری شده بود. مرد قمارباز هم نبود، بلکه آنطور که گفته میشود یک مرد معقول بود. زن کودک کوچک خود را باقی‌گذارده و فرار کرده بود. نیمه‌هوشیار. او زنی بود رنگپریده و نحیف، با موهای چرب و بوی ترش. اما چشمان سیاه بزرگ و زیبائی داشت که پُر از ترس بود. و سپس نگاهش همیشه طوری بود که انگار خود را ترد گشته احساس میکند، که انگار همیشه فکر میکرد؛ خدا، خدای عزیزم، من در سمت تاریک زندگی میزیم. اما زن جسارت نتیجهگیری کردن نداشت، او فاقد جسارت بود، زیرا که او نمیتوانست شناختش را به وضوح فرموله کند.

تنها دلیل رفتن او مادربزرگ بود. زنی که قبل از تولد کودکش مادربزرگ نامیده میگشت مادرشوهرش بود. پیرزن در پیش آن دو جوان زندگی میکرد و دارای قویترین انرژی بود. با وجود هفتاد سال سن حرف اول را او میزد؛ او حکومت میکرد؛ نه با فریاد زدن، نه با دستور دادن، بلکه با مطالبه ملاحظه ابدی و با خشم و پُر از شرارت و آزردن، طوریکه آدم باید تقاضایش را انجام میداد. او نمیتوانست این فکر را تحمل کند که آدم چیزی به او هدیه دهد. او خون آن دو جوان را میمکید، تمام نیروی آنها را در خود میمکید. او یکشنبهها به کلیسا میرفت، اما کشیش را سرزنش میکرد. او تحمل هیچکس را نداشت.

اوه، اما مادربزرگ همچنین میتوانست بسیار آرام دیده شود! همه کسانیکه از نزدیک او را نمیشناختند تمجیدش میکردند. وقتی او در یک روز، در یک روز گرم اواخر پائیز در باغ خانه بر روی یک نیمکت نشسته بود و ــ گهگاهی متفکرانه به دوردست نگاه میکرد ــ کتابی را میخواند. و، وقتی در میان اوراق کتاب مانند مادربزرگ در داستان هانس آندرسن یک گل سرخ پیدا میکند دچار یک خشم میشود و یک نفرت از زندگی بخاطر گذرا بودنش. او از زندگی و از جوانان متنفر بود، او در آنها مرگ خود را میدید، و لبخند پُر از شکیبائی و مهربانیاش از روی ضعف بود. مهربانیش کذب بود و نفرتش واقعی!

او در همسر پسرش رقیب خود را میدید. او از حالت زنانه همسر پسرش منزجر بود، از پستانهایش، از جوانیش! او از هر دو تخت متنفر بود. آن دو یک بار شب بیرون رفته بودند، در این وقت او تنها در اتاق نشسته بود. او لنگان به اطراف میرفت و همچنین داخل اتاق خواب آن دو هم میشود. او کنار در اتاق میایستد و حالت چهرهاش بطرز وحشتناکی تحریف گشته بود، چنان درهم ریخته که به الهه انتقام رُم باستان شباهت پیدا کرده بود. او در اتاق خواب به اینسو و آنسو میرفت، و تاریکترین افکار را در سر پرورش میداد. آنجا تختخواب قرار داشت، تختخواب او ... روزی خود او در این تختخواب دراز میکشید، او هنوز تمام اتاق، عکسها و همه‌چیز را میشناخت اما حالا باید در اتاق کوچک پشتی زندگی کند و اینجا در کنار تخت او لباس خواب دختر جوان قرار دارد. دختر خود را اینجا میشوید، مسواکش اینجا قرار دارد، لباسهایش در کمد قرار دارند. بویش در اتاق پخش است ... و او کجا میماند، در اتاق کوچک!

همه‌چیز سپری و منقضی گشته بود و پیرزن غضبناک قصد انتقام گرفتن از دو جوان میکند.

هنگامیکه آن دو به خانه بازمیگردند احساس میکنند که کسی در اتاقشان بوده است، آنها هوای خصمانه و افکار تاریک را احساس میکنند، اما هیچیک جرئت نمیکرد کلمهای بگوید، زیرا آنها میدانستند چه‌کسی آنجا بود. خلق و خوی خوبشان از بین رفته بود ... آنها در سکوت لباسهایشان را درمیآورند.

ناگهان زن بر لبه تخت مینشیند و آهسته شروع به گریستن میکند. مرد گوش میداد، او دقیقاً میدانست. مردد و نامطمئن لباسش را درمیآورد. او پشت قوز کرده زنش را تماشا میکند.

او میپرسد: "چرا گریه میکنی؟ دوباره چی شده؟"

"من دیگه نمیتونم این کارها را تحمل کنم."

مرد فریاد میزند: "یعنی چه دیگه نمیتونی؟" و خشم خود به مادر را با خالی کردن آن بر سر زن فریاد میکشد. و قادر بودن به این کار حالش را بهتر ساخت. "دهنتو ببند! من دلیلشو میدونم، دلیل فقط نفرت از مادرم است! دیگه منو بر علیه او تحریک نکن! تو پیش من به این کار موفق نمیشی! کسی که به مادرم حمله کنه به من حمله کرده!"

مادربزرگ راست روی تختش نشسته و به خاطر نزاع به طرزی شیطانی خوشحال بود. او از میان دیوار میشنید. مدتی طولانی سکوت برقرار شده بود، او هنوز راست نشسته بود و گوش میداد. و خوشحال بود.

زن دراز کشیده بود و آهسته میگریست، و مرد به این فکر میکرد که چطور باید برای دو زن پول بدست آورد! این ناگهان به یادش میافتد و او بطور روشن یک ارتباط میبیند.

او فقط از مادرش متنفر بود و میخواست خود را به زنش نزدیک سازد. زن اما مانع میشود، در نتیجه او زن را نیشگون میگیرد، طوریکه دست زن کبود میشود. مرد در این حال لب پائین خود را چنان گاز گرفت که خونین گشت. زن مینالد و به گریستن ادامه میدهد.

+++

روز بعد زن جوان میرود و دیگر بازنمیگردد. مرد برای غذا خوردن منتظر زن میماند و پیرزن میگوید دختر دوباره کجا ول میگردد، و، اینکه در زمان جوانی او مردم بسیار وقتشناستر بودند، و اصلاً این دختر در شب کجا برای خود آواره میگردد. اما پسر به او پاسخی نداد. و این برای پیرزن ترسناک بود. او احساس ناامنی میکند و از اینکه نمیتواند پسر را عصبانی کند خشمگین میشود. پیرزن حاسدانه فکر میکرد آیا من برایش بیتفاوت شدهام؟

زن دوباره بازنگشت و هانس مطلع میشود که او احتمالاً به شهر پیش خواهرش رفته است. او میخواهد به ایستگاه قطار برود. پیرزن میگوید: "من هم با تو میآیم." پسر میگوید: "خب بیا!" پیرزن احساس ترس زیادی میکند، او اصلاً به رفتن فکر نکرده بود، این فقط یک بدجنسی کودکانه بود. اما پسر حدس زد که او ترجیح میدهد در خانه بماند و حالا مطمئن و غیرقابل مقاومت و بدون تحمل مخالفت توضیح میدهد: "تو با من میای! قطار بعدی یک ساعت دیگه حرکت میکنه!"

یک ساعت دیرتر هانس و مادربزرگ در ایستگاه قطار نشسته بودند. پیرزن در بیرون از خانه خیلی پیرتر، کوچکتر، چروکیدهتر و مانند یک کوتوله دیده میگشت. آنها بر روی یک نیمکت در کنار ایستگاه قطار نشسته بودند. یک شب ولرم تابستان بود و در فاصله دور باد میوزید. آدم میتوانست ستارهها را ببیند، اما نیمی از آسمان عمیقاً سیاه بود. آنجا ابرها بودند. و گاهی باد کوچکی بر بالای ایستگاه قطار میوزید. پیرزن با کلاه روباندارش مانند یک کودک نقاب زده آنجا نشسته بود. پیرزن با کنجکاوی زیاد یک گروه کودک را که با یک سگ بازی میکردند تماشا میکرد و چنین به نظر میآمد که انگار تقریباً میخواهد با آنها همبازی شود. پیرزن با احترام کامل به یونیفرم مقامات راهآهن نگاه میکرد. او در این اواخر کم از خانه خارج میگشت.

قطار نیمساعت تأخیر داشت. هانس با سر به زیر انداخته شده آنجا نشسه و به تَرَک زمین خیره شده بود.

پیرزن ناگهان میگوید: "اینجا باد میاد." پسر پاسخ نمیدهد. پیرزن تکرار میکند: "اینجا باد میاد، من سردم شده. جای دیگه بشینیم."

پسر پاسخ میدهد: "همه‌جا باد میاد."

پیرزن سرزنشکنان میگوید: "اما اینجا برای من بیش از حد میاد، آیا مگه میخوای که من ذاتالریه بگیرم و بمیرم؟!"

پسر به بالا نگاه میکند و چشمهایشان به هم میافتد. او فکر کرد مرگ. بله، مرگ! این میتواند برایم مناسب باشد. این بهترین چیز است! تو دیگر هیچ حقی نداری! تو نقش خود را ایفا کردهای و باید مدتها پیش میمُردی! زن از نگاه پسر میترسد و تکرار میکند: "هوا سرده" و چیزی بینهایت سوداوی در صدایش نشسته بود. این نگاه را در نزد هانس تا حال هرگز ندیده بود، و هانس پیرزن را هرگز چنین ندیده بود. در صدایش یک خواهش قرار داشت. حالا زنی از زبان مادر صحبت میکرد که خود را ترد گشته احساس میکرد.

هانس نشسته باقی‌میماند.

پیرزن اما ناگهان برمیخیزد، اما پسر مچ دستش را میگیرد و او را مینشاند. "بمون. باد نمیاد!" یک باد شدید از کنار زن میگذرد، یک پنجره در آن نزدیکی میلرزد.

پیرزن پسر را تماشا میکند. به خود میگوید چهرهاش تغییر زیادی نکرده است. ناگهان برای پیرزن مانند یک فرد در حال مرگ روشن میگردد که در حال وداع کردن است. چرا او اصلاً هنوز آنجاست و مانع زندگان میگردد؟ او به پسرش مانند زمانیکه او هنوز کاملاً کوچک بود نگاه میکند. یک زنگ به صدا میآید. پسر ناگهان آهسته میگوید: "حالا باید قطار بزودی برسه."

"آره، حالا باید قطار بزودی برسه."

پسر میگوید: "اینجا واقعاً باد میاد، مادر بیا! بشینیم یک جای دیگه!"

"نه. من اینجا میمونم. اصلاً باد نمیاد، پسرم. دیگه باد نمیاد. و من نمیخوام به شهر بیام. تو برو و تنهائی زنتو بیار. من نمیخوام در آن حال آنجا باشم. بذار من قبل از برگشتن به خونه هنوز کمی اینجا بشینم."

قطار میرسد.

پسر میگوید: "خداحافظ، مادر!"

"خداحافظ پسرم!"

پیرزن بر روی نیمکت نشسته باقی‌میماند. باد تیز میوزید. قطار حرکت میکند. پیرزن هنوز دو چراغ قرمز را از پشت میبیند. سپس بی‌سر و صدا تنها مینشیند. او هنوز برای پسر دست تکان میداد.

چراغها در ایستگاه قطار خاموش میشوند.

+++

مادربزرگ مُرده است. او فقط زمان کوتاهی بیمار بود، سرما خورده بود و ذاتالریه به آن اضافه شده بود. هانس زنش را از شهر آورده و حالا با هم زندگی میکردند.

همچنین سایه مادربزرگ بتدریج از خانه پاک شده بود، و هنگامیکه کودک بدنیا میآید دیگر از مادربزرگ هیچ‌چیز بجز صلیب چوبی بر گور و خاطره باقی نمانده بود.

یک سوگواری بیتفاوت.

از مردن مادربزرگ کسی سوگوار نگشت، زیرا که او پیر بود.

امواج جدید

من در حال نوشتن صدای دریا را از بیرون میشنوم.

زیرا خانه من در کنار ساحل قرار دارد.

و دریا میخواهد از ساحل بگذرد، میکوبد و میغرد و موج از روی بام خانه میپرد، طوریکه انگار جهان یک افسانه است.

در واقع این بام خانه من نیست که من در زیرش نشسته و مینویسم، خانه به یک ماهیگیر پیر تعلق دارد و من فقط یک اتاق اجاره کردهام، اما همانطور که میگویند خانه به کسی تعلق دارد که در آن زندگی میکند. در حقیقت هیچ‌چیز به من تعلق ندارد. فقط چمدان و یک ماشین تحریر قدیمی ... و من بدون آن به سختی میتوانستم زندگی کنم، زیرا ماشین تحریر به حرفهام تعلق دارد.

زیرا که من نویسندهام، اما با این وجود وضعم بد نیست ... منظورم از نظر مادیست. بله، من حتی در وضعیت بسیار سعادتمندی قرار دارم، زیرا یکی از معتبرترین ناشرین با من یک قرارداد امضاء کرده است. حالا عاقبت فرصت دارم تا بتوانم درست کار کنم، زیرا که از نگرانی سوزان برای نان روزانه رها گشتهام. من سوپ و تخت کوچکم را دارم. البته ابتدا فقط برای مدت شش ماه، اما امروز نمیخواهم به بعد از آن فکر کنم. من میگذارم آینده پوشیده باقی‌بماند و خود را با پوست و مو متمرکز کارم میکنم. شهر را با این امید ترک کردم که اینجا در تنهائی چیزی به من الهام شود. در اینجا من با خودم تنها هستم و فقط سایهام مزاحم من است. من یک نمایشنامه مینویسم.

من نمیدانم که آیا این نمایشنامه یک تراژدی خواهد گشت یا کمدی. من یک ایده خوب دارم، یک داستان عشقی معمولی حداکثر در چهار پرده. اما من هنوز پایان مناسبی برای آن نمیبینم. آیا باید زن خود را مسموم سازد یا نه؟ و با مرد چه باید بکنم؟ شاید بهتر باشد که زن زنده بماند، گرچه من یک واقعگرا هستم.

طرحهای زیادی از ذهنم میگذرند و ورق کاغذ خالی بطرز وحشتناکی سفید است. اما اینجا در تنهائی همه‌چیز خود را پدیدار خواهد ساخت.

من عاشق دریا هستم.

طرحها دوباره و دوباره با امواج جدید میآیند و من هنوز نمیدانم که آیا نمایشنامه کمدی خواهد گشت یا تراژدی.

دیروز طوفان اما قویتر بود. در شب تورهای ماهیگیری پاره شدند و یک قایق دیگر بازنگشت. شاید سال دیگر قایق با بادبانی سیاه و بیسرنشین ظاهر شود و مانند شبحی بر روی آب براند.

من هنوز این را نمیدانم.

داستان یک عشق کوتاه

جو در پائیز ساکت میشود، به طرز مرموزی ساکت.

همه‌چیز مانند قدیم باقیمانده است، به نظر نمیرسد که چیزی تعییر کرده باشد. نه مرداب نه زمینهای کشاورزی، نه درختان کاج آنجا بر روی تپهها و نه دریاچه. هیچ‌چیز. فقط تابستان به پایان رسیده است. پایان ماه اکتبر و اواخر بعد از ظهر است.

در فاصله دوری یک سگ پارس میکند و زمین بوی شاخ و برگ مرطوب میدهد. باران در طول هفتههای گذشته مدتی طولانی باریده بود، حالا بزودی برف خواهد بارید. خورشید رفته است و تاریکی خود را بر روی زمینِ سخت میگستراند، باد در ساقه غلات خش خش میکند، طوریکه انگار کسی در اطراف دزدکی راه میرود. و همراه با مه گذشته میآید. من شماها را دوباره میبینم، شما کوهها، درختها، جادهها ... ما همه همدیگر را دوباره میبینیم!

همچنین ما دو نفر، تو و من. لباس روشن تابستانی تو در پرتو خورشید شاد و جسورانه میدرخشید، طوریکه انگار در زیر آن هیچ‌چیز نپوشیده بودی. بذر رشد میکرد، زمین نفس میکشید. و هوا شرجی بود، آیا به یاد میآوری؟ باد مانند لشگری از حشرات نامرئی وزوز میکرد. در سمت غرب هوا تقریباً تهدیدکننده شده بود و ما دور از روستا در جاده باریکی از میان مزرعه ذرت میرفتیم، تو در جلو من ... اما، این به شماها چه مربوط میشود؟! بله، شماها خوانندگان عزیز! من چرا باید آن را تعریف کنم؟ اینطور وانمود نکنید! چطور میتواند برایتان ناپدید گشتن دو انسان در مزرعه ذرت جالب باشد! و این به شما هیچ مربوط نمیشود! شماها نگرانیهای دیگری از نگرانی بخاطر عشق غریبهها دارید ... و نکته دیگر این است که آن اصلاً عشق نبود! به این دلیل ساده که من مایل به تصاحب کردن آن دختر بودم. خدا میداند که نسبت به او هیچگونه پیوند عاطفی احساس نمیکردم! و دختر؟ خب، به نظر میرسید که او پیه اعتماد را به تنش مالیده. او برایم داستانهای زیادی تعریف میکرد، داستانهای رنگی و خاکستری، از دفتر کارش میگفت، از سینما و دوران کودکی، و چیزهائی که در هر زندگیای وجود دارند. اما تمام اینها حوصلهام را سر میبرد و من اغلب آرزو میکردم که کاش او کر و لال میبود. من جوانک بیرحم و خودپسندی بودم.

یک بار بطور ناگهانی میایستد:

"تو"، و صدایش خجالتی و زخمی شنیده میگشت. "چرا منو راحت نمیگذاری؟ تو که منو دوست نداری، و زنان بسیار زیباتری وجود دارند."

من پاسخ میدهم: "چون تو مورد علاقهام هستی." و از رذالتم بیش از اندازه خوشم آمده بود. چقدر دلم میخواست هنوز این کلمات را چند بار تکرار میکردم!

دختر سرش را به زیر میاندازد. من حوصلهام سر رفته بود، یک چشم را کمی میبندم و فرم سر دختر را تماشا میکنم. مویش قهوهای بود، یک قهوهای کاملاً معمولی. او قسمتی از مو را شانه کرده بر روی پیشانی حمل میکرد، به همان شکل که زنان معروف موی خود را آرایش میکنند، زنان معروفی که برای آرایشگران بر طبل تبلیغاتی میکوبند. بله، البته زنانی وجود دارند که موی بسیار زیباتری دارند و همچنین چیزهای دیگر ... اما برو بابا! اینها همیشه یکسانند! فرقی نمیکند که مو تیرهتر یا روشنتر و پیشانی با مو یا بدون مو باشد.

دختر ناگهان انگار با خود حرف میزند میگوید: "تو یک اهریمن بیچارهای." بعد با دقت به من نگاه میکند و گونهام را ملایم میبوسد. و میرود. با شانههائی کمی بالا کشیده و لباسی چروک شده ... من بدنبالش دویدم، تقریباً ده گام، و توقف کردم.

بعد برگشتم و دیگر به پشت سرم نگاه نکردم.

عشق ما به طول ده گام زنده بود، زبانه میکشید، تا فوری دوباره خاموش گردد. این عشقی تا حد مرگ مانند عشق رومئو و ژولیت نبود. فقط ده گام. اما در آن لحظه عشق کوچک باطنی و پاک در شکوهی افسانهای درخشید.

داستان در زمان ما

در زمان ما یک دختر کوچک زندگی میکرد که برای یافتن قصه از خانه خارج شده بود. زیرا او همه‌جا میشنید که قصه گم شده است. بله، حتی بعضیها میگفتند از مرگ قصه دیر زمانی است که میگذرد و احتمالاً جائی به خاک سپرده شده است، شاید در یک گور دسته‌جمعی.

اما دختر کوچک اجازه نداد او را فریب دهند. او نمیتوانست باور کند که دیگر قصه وجود ندارد.

بنابراین او به جنگل میرود و از درختها میپرسد، اما درختها فقط غر و لند میکنند: پریهای چمنها مدت طولانیست که نقل مکان کردهاند، کوتولهها از غارها و ساحرین از درههای تنگ رفتهاند.

و دختر از پرندگان سؤال میکند، اما آن‌ها میگویند: "انسانها سریعتر از ما پرواز میکنند، دیگر هیچ انسانی وجود ندارد!"

و آهوها میگویند مسخره، خرگوشها میخندند و چون پرسش برای گوزن بیش از حد احمقانه بود بنابراین او اصلاً پاسخی نمیدهد. و گاوها میگویند این سؤال برایشان ابلهانه است، و میگویند آدم اجازه ندارد چنین چیزهائی را جلوی گوسالهها بگوید. گوسالهها نباید چنین سؤالات احمقانه و بیهدفی را ابداً بشنوند، آنها باید آماده بشوند که روزی سلاخی، عقیم یا شیردهنده گردند. بله، حتی اگر یکی بعنوان گاو نر توفیق یابد باز هم آن یک داستان نخواهد بود. آدم باید گوسالهها را آموزش دهد.

در خیابان یک اسب پیر ایستاده بود که باید برای سلاخی پیش قصاب برده میگشت. اسب وظیفه خود را انجام داده و حالا دیگر پیر شده بود. قصاب در میخانه نشسته بود و شراب مینوشید.

دختر فکر کرد: "او هم نمیداند، اما من میخواهم از او بپرسم، زیرا او یک اسب پیر است و مطمئناً زیاد میداند." و دختر از اسب میپرسد.

اسب دختر را تماشا میکند، سوراخهای بینیاش را کمی بالا میکشد و سپس سُم به زمین میکوبد و میپرسد: "تو داستان را جستجو میکنی؟"

"بله."

اسب میگوید: "اما من درک نمیکنم که چرا تو هنوز آن را جستجو میکنی! زیرا این خودش به تنهائی یک داستان است!"

و به دختر چشمک میزند.

"هوم. حتی به نظرم میرسد که تو خودت داستان باشی. تو خودت را جستجو میکنی. بله بله، هرچه من دقیقتر به تو نگاه میکنم بیشتر متوجه این موضوع میشوم: تو داستان هستی. بیا، برایم چیزی تعریف کن!"

دختر کوچک دچار دستپاچگی بزرگی میگردد. اما سپس شروع به تعریف میکند. دختر از یک اسب جوان که بسیار زیبا بود و تمام جوایز مسابقات را برنده شده بود تعریف میکند. و از یک اسب بر روی گور صاحبش. و از اسبهای وحشیای که آزادانه زندگی میکنند.

و در این هنگام اسب پیر میگرید و میگوید: "تشکرم را قبول کن! بله بله، تو خودِ داستان هستی، من این را میدانستم!"

قصاب میآید و گاو ذبح میگردد.

در روز یکشنبه در خانه آنها گوشت اسب پیر برای غذا وجود داشت، زیرا آنها بسیار فقیر بودند.

اما دختر کوچک به غذا دست نمیزند. او به اسب پیر میاندیشید و اینکه چطور گریه میکرد.

مادر میگوید: "او گوشت اسب نمیخورد. پس هیچ‌چیز نخور."

برادر و خواهرش میگویند: "او یک شاهزاده خانم است."

و دختر کوچک اصلاً هیچ‌چیز نخورد.

اما او گرسنه نماند.

او به اسب پیر میاندیشید و اینکه چطور گریه میکرد، و سیر گشت.

بله، دختر یک داستان بود.

افکار

دیروز به یک فکر برخورد کردم.

پس از قدم‌زدن قصد داشتم دوباره به خانه برگردم، زیرا گرسنه بودم و وانگهی فکر میکردم که بزودی باران خواهد بارید، چون آسمان ابری شده بود.

در این وقت، همانطور که گفته شد، به یک فکر برخورد کردم. من هنوز دقیقاً میدانم که محل برخورد من و فکر کجا بود. آنجا، جائیکه جنگل به پایان میرسد یا شروع به پایان رسیدن میکند.

من فوری متوجه فکر نگشتم، ابتدا وقتی او از کنارم گذشت و به من نگاه کرد من غیرارادی ایستادم، من هرگز چنین چیز زیبائی ندیده بودم!

من ابتدا از تعجب اصلاً نمیتوانستم تکان بخورم. و سپس فکر از کنارم گذشته بود. من بدنبالش دویدم و او را هیچ‌کجا نیافتم ... او رفته بود.

خیلی بد شده بود!

من عصبانی شده بودم، چطور آدم میتواند تا این اندازه ابله باشد و یک چنین فکر زیبائی را فراموش کند!

و من تلاش کردم شاید او را دوباره بخاطر بیاورم، اما او غایب ماند. او دوباره نیامد. من بدنبالش در کنار بسیاری از افکار معمولی، زیبا و نازیبا و زشت میدویدم، در این بین افکار جدیدی به ذهنم میرسیدند، همچنین با افکار جدیدی هم روبرو میشدم و افکار غریبهای به من معرفی میگشتند. اما فکری را که من جستجو میکردم از من دور باقیمانده بود. و من میدانستم که به او محتاجم، من همیشه انتظار چنین فکری را میکشیدم.

اما انگار نباید آن را مییافتم!

من امیدم را از دست داده بودم و با افکار دیگرم صحبت میکردم، که از مشروبات الکلی، از شراب و آبجو، از یک کباب خوب سرخ گشته، از یک کلیسای بلند، از بازار ... خلاصه از انواع کلم و شلغم میآیند.

اما اشتیاق بدنبال یک فکر بزرگ بودن کاملاً مخفیانه در من زنده میماند.

آیا او را هرگز دوباره خواهم دید؟

گاهی فکر میکردم که او را دوباره بدست آوردهام، اما تمام اینها فریب بودند. شاید یک شباهت خاص با آن فکر داشتند، اما آنها آن فکر نبودند.

و من بخاطر آن فکر زیبا مرتب غمگینتر میگشتم. من میدانستم که اگر او را دوباره داشته باشم سپس تمام جهان میتواند مرا دوست داشته باشد.

سپس همه‌چیز برایم بیاهمیت خواهد گشت.

و سپس یک فکر میآید، او یک فکر بسیار باهوش و باسواد بود که میگفت: گوش کن، من فکر میکنم که او اصلاً فکر نبوده است، به نظرم میرسد که او بیشتر یک احساس بوده باشد.

یک احساس؟ خندهام ننداز!

نخند! آدم نمیتواند اغلب آن را کاملاً دقیق تشخیص دهد ... مرزهائی وجود دارند، آدم فکر میکند که یک احساس دارد و در این حال آدم فقط فکر میکند، و تصور میکند یک فکر دارد و در این حال همه آنها فقط احساسند!

من اجازه این کار را نمیدهم! من احتمالاً هنوز قادرم یک فکر را از یک احساس تشخیص دهم!

صبر کن! برای مثال، من چه هستم؟

هیچ فکر کاملاً خالصی وجود ندارد، همیشه چند در صد فکر و احساس هم یک جائی پنهانند! اما فکری که من به آن برخوردم و فراموشش کردم خالصترین فکر بود! و به این خاطر با تمام قلب مشتاق دیدنش هستم.

او میمیرد. و هنگامیکه فرشته مرگ آمده بود او میگوید: آه، پس فکر من تو هستی.

فرشته مرگ میگوید، بله، من یک بار از کنار تو گذشتم و با خود اندیشیدم آیا باید حالا ضربه را بزنم یا نه؟ سپس از این فکر منصرف گشتم. من نه یک فکرم و نه یک احساس، من صلح هستم! صلح برای انسانهای روی زمین که در زیر زمین خوابیدهاند! بیا، من نیستیام. به این خاطر هم تو مرا فراموش کردی. زیرا آدم نمیتواند یک نیستی را نگاه دارد.

ما یک نسل محکمی هستیم، ما اجازه نمیدهیم ما را فریب دهند!

پدرم همیشه میگوید: "امیدوارم که دیگر جنگی درنگیرد"

حرف پوچ!

امیدوارم اینطور باشد!

و من به او میگویم: آیا فکر نمیکنی که تمام افراد بیحوصلۀ دفاتر بخاطر خلاص شدن از دست زن و تمام امکانات دیگر هیجانزده با تو میآمدند.

او میگوید: بله، کسانی که نمیتوانند دیگر بخاطر بیاورند!

من میگویم: کسانی که میتوانند بخاطر بیاورند دیگر بحساب نمیآیند، آنها دیگر همه پیر هستند! آسوده باش، دیگر نوبت تو نمیشود و بخاطر من نباید هیچ نگران باشی!

او میگوید: خفه شو! دهانت هنوز بوی شیر میدهد!

بله، من هنوز جوانم.

من به اصطلاح از کودکان جنگم.

متولد 5 نوامبر 1915.

من دیگر نمیتوانم جنگ جهانی را بخاطر آورم.

افتخار آلتناو

مدیر کل به من میگوید: "من میخواهم در وطنم به خاک سپرده شوم، من وطنم را دوست دارم" و ادامه میدهد: "مادرم بیست سال پیش فوت کرد. من شش سال قبل گذاشتم برایش یک مقبره خانوادگی بزرگ بنا کنند. من میخواهم آنجا به خاک سپرده شوم. همچنین بنای یادبود جنگ را هم من وقف کردهام."

بدینسان ما به صحبت ادامه دادیم. آقای مدیر کل یک مرد بزرگِ قویِ کامیابِ مطبوع و از نظر اخلاقی فاسد و تحصیل کرده بود، او همچنین خود را با تاریخ فرهنگ مشغول ساخته بود، بنابراین، برای مثال، او خود را یک انسان رنسانسی بحساب میآورد. یک مرد که از طریق تلاش خویش کامیاب گشته بود.

از آنجا که ما میخواستیم یک مقاله کوچک بخاطر شصتمین سالگرد تولدش بیاوریم بنابراین من به نمایندگی از روزنامهام باید با او مصاحبه میکردم، زیرا او صاحب نیمی از سرمایه اصلی روزنامه بود. روزنامه ما یک تراست بود. ما بطور عمده روزنامه استانی داشتیم و وحشتناک دروغ میگفتیم.

من آلتناو، وطن آقای مدیر کل را میشناختم، زیرا در آنجا یک بار ده مارک از من دزدیده شده بود.

آقای مدیر کل میگوید: "من به وطنم وفادار میمانم." و از من خداحافظی میکند. یک نگرانی جدی به خاطر فقط پنج در صد سود بردن از سهام پیشانیش را تیره و ابرآلود ساخته بود.

او میگفت، او با تلاش خودش خود را بالا کشیده است، این اتفاقاً خبر خوبی برای طبقه متوسط میتوانست باشد. ما در روزنامه نوشتیم همه میتوانند خود را بالا بکشند و میدانستیم که این حقیقت ندارد. ما دروغ میگفتیم. ما میگفتیم، دولت کاری را که بخواهد ساعت کار معین کند ممنوع میسازد.

شهر کوچک آلتناو در اروپای مرکزی قرار دارد، نه چندان دور از رشته کوههای شمالی آلپ، هشتصد متر بالاتر از سطح دریا. مشخص نیست که این شهر چه زمانی ایجاد شده است، اما این روشن است که یک قیصر با اسقف حیلهگر و ساکنین بخاطر حق مالکیت جنگلها و مراتع و خانهها چند دهه با هم نزاع کرده بودند. در نتیجه هشت نفر از اهالی آلتناو سوزانده میشوند، سه نفر به چرخ بسته شده و در اثر شکنجه کشته میشوند، هفت نفر در زندان میپوسند و یک بار حتی نیمی از بازار سوزانده و خاکستر میشود. اما سپس زمانهای ساکتتری میآیند و جنگ سی ساله فقط یک بازی کودکانه بود، اما پیمان وستفالی بسیار بد بود. زیرا در این وقت در آلتناو چهار مرتد را بخاطر پروتستان شدن میسوزانند، کشیش زنهایشان را زجر داده بود. زنها کاتولیک باقی‌میمانند و دستهای چهار مرد را با طناب میبندند و آنها را در برکه میاندازند و از خدا میپرسند که آیا او میخواهد طناب دستهای آنها را باز کند، اما خدا میگوید: نه، من چنین خیالی ندارم.

حتی امروز در آلتناو یک خانواده بسیار قدیمی زندگی میکند که نسبشان به یکی از چهار مرتد میرسد. اما آنها کاتولیک هستند، حتی یکی از آنها کشیش است و بر ضد آلودگی اجتماع توسط تماشای جوانان برهنه سه ساله اعتراض میکند. او یک ناسیونالیست بزرگ و سلطنت‌طلب است و اغلب به حزب چپ تهمت میزند. او به سنت وفادار است.

مایه افتخار شهر آلتناو آقای مدیر کل است. ساکنین صنعتگرانی کوچک و کشاورزانی بزرگند. مدیر کل، پسر شهر آلتناو، در یک خانه کوچک یک طبقه متولد شده بود.

پدرش یک استاد کفشدوز بود و هنگام تولد او پدرش را در دادگاه محاکمه میکردند، در واقع پدرش نامرد و خشن بود و همیشه انگشتهای کارآموزش را به هم میبست و بعد بر روی آنها میکوبید، در نتیجه انگشت کارآموز شکسته و سپس دیرتر با انگشتانی بیحرکت برای میهن کشته میشود.

مادرش یک زن کینهجو، مذهبی، گرفتار اوهام و دختر قصاب شهر بود. او زشتتر از خواهرش دیده میگشت و در نتیجه به عقب رانده شده بود. هرچیزی را که او در خود داشت به پسر منتقل میکرد، تمام انرژی در پسر منفجر میگشت. پسر باید در بازی همیشه برنده میشد، وگرنه میگریست یا دیگران را وحشیانه کتک میزد. او یک پسر دلرحم بود.

انقلاب آرام

افسر رومی

در یک بعد از ظهر نزدیک فصل بهار مراسم اعدام به پایان رسیده بود. سی و سه سال بعد از تولد مسیح. سه صلیب رو به آسمان در مقابل شهر قرار داشتند. مردمی که در مراسم اجرای حکم اعدام حضور داشتند به خانه بازگشته بودند و با هیجان با هم صحبت میکردند. برانت آرایشگر میگفت که او مخالف مجازات اعدام است. کودکان در این مراسم حضور نداشتند، آنها هنوز هیچ‌چیز از جهان شریر نمیدانستند.

سه جسد به صلیب آویزان بودند. یک مجرم سیاسی و دو مجرم جنائی.

جلادان هم به خانه میروند. و همچنین سربازانی که نظم را حفظ کرده بودند و در رأس آنها جناب سروان، در یونیفرم شیک سروانی به خانه بازمیگردند.

سروان با جان و روح سرباز بود. برایش در مدت عمر هیچ‌چیز بجز کتب ارتشی اهمیت نداشت. او در دانشکده افسری تحصیل کرده بود.

او هنوز ازدواج نکرده بود، کم صحبت میکرد و بخاطر عدالتش محبوب بود.

او در آخرین جنگ چهارده نفر از افراد دشمن را در یک حمله کشته بود، اما نمیتوانست به یک مگس صدمه بزند.

مراسم اجرای حکم اعدام برایش ناگوار بود. او چنین نمایشاتی را دوست نداشت. البته او کاملاً برای اقتدار حکومت بود.

اگر او مسیح را اعدام نمیکرد، بلکه اگر یک فرد مسیحی بود، قطعاً یک فرد مقدس میگشت.

افسر رومی این شناخت را بدست میآورد: نباید در مشروعیت حکم اعدام تردید کرد، بلکه باید تردید کرد که آیا حق با فرد مصلوب گشته نبود. طلوع کردن یک زمان جدید و غروب کردن یک زمان دیگر.

هرگز چنین افکاری از ذهنش نگذشته بود، اما آنها حالا ناگهان در برابرش قرار داشتند.

او بعد از رسیدن به خانه لباسش را عوض میکند و سپس به کازینو میرود.

او در آنجا همقطارانش را ملاقات میکند.

سپس خواب. باید او تصمیم خود را بگیرد؟ و آیا باید او مسیحی بشود؟ چشمپوشی کردن؟ باید لباس نظامی را به کنار بگذارد؟

سپس او یک نامه مینویسد.

سپس صورتش را اصلاح میکند.

سپس خدمت.

سپس برای نوشیدن چای نزد کنتس میرود.

افسر میگوید: "آدم باید چیزی اختلاس کند، و الفرار! الفرار!"

او در آغوش معشوقهاش کل داستان تصلیب را فراموش میکند.

+++

در طبقه سوم یک دانشجو زندگی میکرد. او دانشجوی رشته حقوق بود، اما نمیدانست که میخواهد چکاره بشود، یا که چکاره باید بشود.

خیابان تنگ و کوتاه بود و آسمان خاکستری. باران آرام شروع به بارش میکند.

تابستان میگذرد. تابستان سال 1913

دانشجو یک شعر مینویسد.

زیرا که او عاشق بود.

اما آن یک شعر عاشقانه نگشت. کاملاً برعکس. آن شعری شد که در یک خانه شیشهای بازی میگشت، یک شعر وحشی و شاکیانه، یک شعر عمیقاً ناامیدکننده از پسری که مادرش را میکشد. زبان شعر بی‌نقص بود، اما با این وجود سرد بود، زیرا که دانشجو مادرش را دوست نداشت.

زیرا مادرش یک زن احمق بود که با زندگی کنار نمیآمد. او در یک آپارتمان شش اتاقه زندگی میکرد و مرتب هیستریتر میگشت. او نسبت به شوهرش که یک پزشک متخصص زنان بود بسیار حسادت میورزید.

پزشک متخصص زنان مرد خوبی بود و از پس زنش برنمیآمد. این از استبداد یک آدم بیفرهنگ بود، یک آدم بیفرهنگ خونآشام. زنها بخاطر احترامی که مردها برایشان قائل بودند خراب میشدند. مردها در آن زمان با هر خُلق و خوی زن کنار میآمدند، زیرا آنها مؤدب بودند و فاسد.

دانشجو تازه شعر را به اتمام رسانده بود که برایش نامه میرسد. آن یک نامه از حلقه ادبی بود، و از او دعوت شده بود که در جلسه آنها حضور یابد.

حلقه ادبی توسط کنتسی که علاقه زیادی به ادبیات مدرن داشت هدایت میگشت. او از ادبیات مدرن هیچ چیز نمیفهمید، اما طرفدار آزادی بود. از آزادی اجازه اظهار کلماتی مانند شلوار، کرست و غیره را میفهمید. و وقتی کلمات شلوار یا کرست را در سخنرانیها میشنید کف میزد و فریاد میکشید: "براوو!"

دانشجو میخواست در این حلقه ادبی شعرش را بخواند.

نام شعر <پسر مادرکُش> بود.

دانشجو فکر کرد که کنتس با شنیدن عنوان شعر فریاد خواهد کشید: "براوو"!

سپس او اتاقش را ترک میکند و به خیابان میرود.

در آن زمان ترافیک هنوز کم بود. فقط تعداد کمی اتومبیل وجود داشت. گاریها آرام در حرکت بودند و درشکهها با یک اسب یا دو اسب کشیده میشدند. فقط ترامواها یک خطر واقعیِ کُشنده بودند. و همچنین کالسکهها، وقتی اسبها بخاطر تراموا به وحشت میافتادند و رم میکرد.

دانشجو از کنار مغازهها میگذشت.

در کتابفروشیها جدیدترین آثار طرفداران مکتب رمانتیک نو قرار داشت. جلد کتابها از چرم بود. دانشجو به این فکر کرد که او هم مایل است اشعارش روزی با جلد چرمی چاپ شوند.

یک اتومبیل از کنارش میگذرد و او جاخالی میدهد تا به او برخورد نکند.

او از تکنیک تنفر داشت. صحبت در این باره به نظرش بیادبانه میآمد.

تکنیک چیز مادونی بود.

او هنوز حدس نمیزد که یک سال بعد جنگی آغاز میگردد که در آن تکنیک پیروز خواهد گشت.

این یک جهان سیر و خسته بود و او از فروپاشی خواب میدید. حدس از فروپاشی بر روی او قرار داشت، او میدانست که شعرا همیشه از زمان خود جلوترند و او میدانست که همه چیز فرو خواهد پاشید. حق هم با او بود، اما او در نظر نگرفته بود که سپس دیگر نخواهد توانست هیچ شعری بنویسد، نخواهد توانست هیچ پولی از مادر هیستریاش بگیرد، که سپس همه چیز واقعاً تمام خواهد گشت.

این از خطرناکترینها بود: او بخاطر کوچکترین چیزی پرخاش میکرد. و نمیدانست که پرخاشگر است.

همچنین حالا هم وقتی او پیش دوست دخترش میرفت تا او را از یک فروشگاه بیاورد. او آنجا انتظار میکشید. ویترینهای بزرگ فروشگاه روشن بودند. فقط مردها انتظار میکشیدند. در بین آنها مردان فقیر، همچنین برخی نجیبزادگان وجود داشتند، در گوشه خیابان حتی یک کالسکه ایستاده بود.

عاقبت دختر میآید.

او بلوند و زیبا بود.

او غمگین به نظر میرسید.

دانشجو میپرسد: "چه شده است؟"

دختر میگوید: "آه، تو هرگز با من ازدواج نخواهی کرد. زندگی بر باد میرود، سپری میگردد."

آنها از میان یک پارک میروند. برگها میریختند و از دور صدای زنگ تراموا به گوش میرسید. آنها بر روی یک نیمکت مینشینند.

دانشجو دوباره میپرسد: "چه شده است؟"

دختر میگوید: "من دختر بیچارهای هستم! و تو در واقع از من فقط سوءاستفاده میکنی."

"من؟"

"بله."

"چطور میتونی چنین حرفی بزنی؟"

"من دیروز پیش دوستم بودم. عمویش هم آنجا بود. او برای ما سخنرانی بزرگی کرد و او حق  دارد. شماها فقط از ماها استفاده میکنید."

"اما معذرت میخوام، آیا من را میشناسد؟"

"نه."

"خب، پس چطور میتواند بداند که من از تو سوءاستفاده میکنم؟"

"او از روی پرنسیب این حرف را میگوید!"

"این چه پرنسیبی است، و اجازه نمیدهم چنین اتهامی به من بزنند! من باید با این مرد صحبت کنم!"

"اما عزیزم، این چکاری است! او بسیار پائینتر از توست! او فقط یک مکانیک است، او در کارخانه کار میکند، بگذار هرچه میخواهد بگوید، ماه و ستارهها را تماشا کن."

دانشجو دختر را میبوسد و دختر خود را به او میچسباند.

پسر گرمای دختر را حس میکند، اما فکر عمو او را راحت نمیگذاشت. چطور توانسته به این نتیجه برسد و بگوید که او از دختر سوءاستفاده میکند؟!

او ناگهان میگوید: "من باید با او صحبت کنم." اما دختر با ترس او را به روی خود خم میسازد.

یک پلیس از آنجا میگذرد.

او ساکت میشود.

پس از آن: "من باید با عمو صحبت کنم!"

او با دختر نزاع کوچکی میکند.

دختر در پایان میگوید: "بله، حق با عمو است: فقیر و غنی هرگز همدیگر را تحمل نمیکنند."

دانشجو به فکر فرو میرود: این دیگر یعنی چه؟

او به خانه میرود و دستهایش را میشوید، لباسش را عوض میکند و سپس به جلسه حلقه ادبی کنتس میرود.

او در آنجا شعرش را میخواند.

کنتس میگوید: "براوو!"

زنان دیگری هم آنجا بودند، خوشپوش و از این قبیل زنها، اما از ذهن دانشجو این دو واژه <فقیر> و <غنی> خارج نمیگشت. او خانمهای خوشپوشی که وی را برای شعر <پسر مادرکُش> تشویق میکردند تماشا میکرد، و او باید مرتب به دختر در فروشگاه میاندیشید.

و به عموی دختر.

او باید با عمو صحبت کند.

او سپس به همراه دو دوست جلسه حلقه ادبی کنتس را ترک میکند. آنها به یک کاباره میروند.

یکی از سه دوست میگوید: "به دو بخش تقسیم کردن زن خیلی عجیب است. یک بخش قدیس، بخش دیگر فاحشه. همچنین روح مرد هم به دو بخش تقسیم گشته است."

اما برای دانشجو فقط به دو بخش تقسیم کردن <فقیر و غنی> جالب بود.

آنها به کاباره میروند.

آنجا یک زن خواننده ترانهای از یک مرد فانوسدار میخواند که هنگام روشن ساختن فانوس در خیابان دخترش را در حال خودفروشی میبیند. ترانه بسیار احساساتی بود و دانشجو را عمیقاً منقلب ساخت.

او ترانه را بعنوان اشارهای از طرف خدا بحساب میآورد.

روز بعد به دختر میگوید: "من مایلم با عمویت صحبت کنم، اما به تو قول میدهم که نزاعی درنگیرد."

دختر میگوید: "قبول، اما با او خوب رفتار کن، او یک مرد سالخورده است."

و دختر آدرس رستورانی را که پسر میتوانست عمو را در آنجا ملاقات کند به او میدهد.

در روز بعد دانشجو به آن رستوران میرود.

رستوران یک رستوران با غذاهای گیاهی بود.

عمو یک ریش بزی داشت.

دانشجو برای اولین بار واژه "توده" را میشنود.

دانشجو مغشوش رستوران را ترک میکند.

او چند بار دیگر دختر را ملاقات میکند، اما سپس همه‌چیز تمام میشود.

همچنین دیگر هیچ شعری ننوشت.

او دیگر شعر را دوست نداشت.

+++

هنگامیکه من انتظار مرد غریبه را میکشیدم یک شب عمیقاً تاریک بود. بر روی چمنزار مه نشسته بود، اما آدم نمیتوانست آن را ببیند، فقط میشد آن را بو کشید، شب چنین تاریک بود.

زنگ ساعت در دهکده دوری هشت شب را اعلام میکند. اما حالا باید او اینجا باشد! پس او کجا مانده است؟

یک اتومبیل از آنجا میگذرد. من خود را پشت درختی قرار میدهم و نور چراغهای جلوی اتومبیل به من برخورد نمیکنند. زیرا نباید مرا میدیدند که انتظار مرد غریبه را میکشم. عاقبت صدای قدمهائی را میشنوم ... یک مرد. باید خودش باشد. من در خیابان میایستم و منتظر میمانم.

نه، او نبود. یک ژاندارم بود.

وقتی ژاندارم مرا میبیند، یک لحظه بدگمان میگردد، سپس نزدیکتر میشود و مرا میشناسد. "آه، شمائید! وسط شب در خیابان چه میکنید؟"

من میگویم: "فقط کمی قدم میزنم."

او میگوید: "بله، بله، چه کار دیگری میشود کرد؟ آیا شنیدهاید که فردا کارخانه را تعطیل میکنند ... بله اینطور است! این رکود اقتصادی همه ما را نابود خواهد ساخت!"

"و در عین حال اگر کالاها اندکی عادلانهتر تقسیم میگشتند بنابراین همه میتوانستند در این جهان زندگی کنند."

او با دقت به من نگاه میکند، او بدگمان میشود.

او میگوید: "پس بنابراین کار احمقانهای نکنید. به این فکر کنید که بیکاران دیگری هم وجود دارند، میلیونها نفر و شما تنها نیستید. شما هم نمیتوانید آن را تغییر دهید."

"من به تنهائی نمیتونم، اما میلیونها نفر میتوانند. "

او دوباره بدگمان میگردد و سپس با  انگشت مرا تهدید میکند.

او میگوید: "شما، شما، این مقایسه خطرناکی است" و میخندد.

و سپس خود را به سمت من خم میکند:

"من میتونم درک کنم، اگر شما مردم جوان از اینکه کار و هیچ آیندهای ندارید راضی نباشید و غر و لند کنید، اما فقط کار احمقانهای نکنید، جوانان همیشه متمایل به رفتار افراطیاند ... من خودم در زمان جوانی یک میلیتاریست بودم، میخواستم همه‌چیز را تسخیر کنم، اما سپس در جنگ شرکت داشتم، و بعد همه چیز برایم متفاوت شد."

"جنگ همیشه وجود خواهد داشت."

"شما جنگ را به یاد میآورید؟ مگر شما اصلاً چند سال دارید؟"

"بیست سال."

"پس شما هنوز در زمان آغاز گشتن جنگ بدنیا نیامده بودید."

"من در زمان جنگ به دنیا آمدهام."

"آها."

"من دیگر جنگ را به یاد نمیآورم."

"اما شما بیست ساله هستید، پس چرا میگویند که شما نوزده سال دارید؟"

"همینطوری."

"خندهدار است. ما در زمان جوانی خودمان را مسنتر میکردیم و شماها خود را جوانتر. خب چیز بدی نیست و خداحافظ!"

"خداحافظ، آقای کمیسر!"

"خدا حافظ!"

من رفتن او را تماشا میکنم.

بله، حالا همه‌چیز متفاوت است.

آقای ژاندارم، در دوران جوانی تو همه غذا برای خوردن داشتند. تو هم توانستی یک ژاندارم بشوی، اما من؟ من قدرت خرید هیچ‌چیز ندارم، هیچ سرگرمیای ندارم ... من گاهی ترجیح میدهم خود را بکشم.

در این وقت کسی به شانهام میزند و من سرم را میچرخانم.

یک آقا با عینک تیره در برابرم ایستاده بود.

او میپرسد: "اسم شب؟"

من میگویم: "روغن گریسکاری."

آها، این مرد غریبه بود.

"من باید مدتی طولانی انتظار میکشیدم تا صحبت شما با ژاندارم تمام شود. در باره چه چیزی اصلاً این همه مدت با او صحبت میکردید؟"

"او با من صحبت کرد، و من فقط او را از نظر امنیتی میسنجیدم."

مرد غریبه میگوید: "خوب، امیدوارم بشود به شما اعتماد کرد."

"این چه حرفیست که شما میزنید!"

مرد غریبه میگوید: "بسیار خب" و یک نامه ضخیم از جیبش بیرون میکشد.

"از اینکه شما به ما تعلق دارید کسی چیزی نمیداند. این نامه را مخفیانه به شهردار بدهید. هیچکس نباید متوجه شود. تمام اعضای حزب تحت مراقبت هستند."

سپس مرد غریبه میرود.

"آیا به زودی آغاز میشود؟"

"بله."

خدا را شکر!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر