جواهر.


<جواهر> از پیِر لوئیس را در اردیبهشت سال ۱۳۹۵ ترجمه کرده بودم.

یک مورد حقوقی بی‌نظیر
کتابخانۀ آقای پرزیدنت باربهویله محل لذت بردنش بود. به این دلیل او آنجا را "اتاق مجردیام" مینامید.
هر روز صبح کاملاً راحت، با ربدوشامبر به کتابخانهاش در طبقه بالا میرفت. او اتاق کارش را از زمانیکه بازنشستگی او را از دادگاه دور نگاه داشته بود و دیگر هیچکاری برای انجام دادن نداشت ترک میکرد و با گامهای هنوز تا اندازهای سرزنده از یک پله مارپیچ سنگی بالا میرفت که به بالاترین طبقه منتهی میگشت و او هرگز درِ آن را بدون لبخندِ رضایت نگشوده بود.
نور روشن سبز رنگی به گنجینه کتابهایش روشنائی میبخشید. آدم میتوانست از میان شیشههای کوچکِ یک پنجره بزرگ که به سَبک دوران لوئی چهاردهم ساخته شده بود رقص برگهای جوان و سبز دو درخت شاهبلوط را که از کنگره شیروانی خانه قدیمی و خاکستری رنگ هم بلندتر بودند تماشا کند. خورشید از میان شاخ و برگهای انبوهشان نفوذ نمیکرد اما یک سایه کمی متحرک بر روی فرش اتاق میانداخت که به این گوشه عزلت تقریباً آرامشی کلیسائی میبخشید.
او خود را روی صندلی راحتی دستهدار بزرگی مینشاند که مطابق یک نقاشی ــ هدیهای از حضرت والایش دوک از اومَل ــ ساخته شده بود، او بعد از هُل دادن صندلیگهوارهای به سمت چپ و قرار دادن جعبه سیگارش در سمت راستِ کنار خود یک کتاب در دست میگرفت و در آن غرق خواندن میگشت. او علاقه مفرطی به کتابخوانی داشت. این تنها شور و شوقی بود که توانائی به او اجازه داده بود، زمانیکه او هنوز قادر به داشتن شور و شوقهای دیگری هم بود که او گاهی توسط تجربه کردنهای جوانانه خود را راضی میساخت. گرچه هنوز کسب این تجربهها ناممکن نگشته بود اما به تدریج بر خلاف مصلحت میگردند، و حالا برای اینکه دکترش از او راضی باشد، بجای باز کردن کرست یک دختر جوان اغلب یک کتاب قدیمی را باز میکرد.
+++
یک روز صبح تازه خواندن یک کتاب قدیمی عجیب و غریب و کم ارزشِ خریداری شده در روز قبل را به پایان رسانده بود که دکترش به دیدار او میآید.
مرد سالخورده با لحنی صمیمانه میگوید: "دوست قدیمی و عزیز من، شما موقع خوبی آمدید! من مایلم از شما یک سؤال کنم، و شما باید واقعاً بسیار هوشمند باشید اگر بتوانید پاسخ آن را بدهید، زیرا پرسشم مربوط به نکتهای از علم حقوق است، نکتهای که قبل از خواندن این کتاب امری غیرممکن میپنداشتم."
"آه! پس من خودم را ناتوان اعلان میکنم!"
"صبور باشید. نکته مربوط به یک ازدواج است و گرچه سؤال یک مسئله حقوقیست، اما همانطور که خواهید دید دارای یک نکته پزشکی هم است. من تا حال چیزی عجیبتر از این نه خوانده و نه شنیده بودم. پنجاه و دو سال میگذرد که روزنامۀ دادگاه و ضمیمه دالوس را مشترکم؛ خودم شخصاً هزار مورد حقوقی را در دادگاه شاهد بودم؛ من مضحکترین جوکهای حقوقدانان و متلهای زمانهمان را میشناسم، اما چنین چیزی هنوز برایم رخ نداده بوده است. من، همانطور که شما میبینید نمیتوانم به شگفتیام پایان دهم."
آقای پرزیدنت باربهویله خود را به پشتی صندلیاش تکیه میدهد، دستهایش را درون آستینهای ربدوشامبرش فرو میبرد و با ادا کردن خوانای هر واژه به آرامی سؤال زیر را مطرح میکند:
"چگونه میتواند یک ازدواج قانونی که با رضایت طرفین صورت گرفته است، تحت ضرورتی بلاواسطه و اجتنابناپذیر از طرف زن و شوهر و شراکت دیگران به جرمهای آدمربائی، از بین بردن آزادی شخصی، دلالی محبت، جنایت بر علیه اخلاق، تجاوز به عنف، زنای با محارم و دو همسری منجر گردد؟"
دکتر در ابتدای این سخنرانی مضطرب بود؛ سپس شروع به خندیدن میکند.
آقای باربهویله ادامه میدهد: "احتمالاً متوجهاید که من گفتم: تحت ضرورتی بلاواسطه و اجتناب‌ناپذیر. این جرمها اما در واقع ناشی از اقدامات خودسرانه هیچیک از این دو زوج نیستند. در لحظات قبل از انجام قانونیِ این ازدواج جرمهای نامبرده شده نیز انجام میگشتند، و هیچیک از این دو زوج قادر به جلوگیری از این حقایق نمیباشد، بجز اینکه آنها از اتحاد خود چشمپوشی کنند."
دوست پرزیدنت مدتی متفکر باقی‌میماند و بعد میپرسد: "آیا این یک افسانه است؟"
"ابداً. این یک واقعیت است. داستانیست احتمالی و واقعی. من حتی بیشتر هم میروم و میگویم گرچه در نوع خود مورد بینظیریست که من میشناسم، اما با این حال بدون شک چند مورد مشابه وجود داشتهاند که من نمیشناسم و شما نمیتوانید لحظهای هم در رخ دادن چنین موردهائی در آینده شک کنید. زیرا در واقع وضعیت دختر جوان فقط متعلق به خود او نیست، و این مورد عجیب به هیجوجه ارتباطی با شوهر ندارد؛ هر مردی، هرکه میخواهد باشد، باید بجای او همان چیزها را تحمل کند."
"کمی بیشتر توضیح دهید، من نمیتوانم هیج حدسی بزنم."
آقای باربهویله چنین ادامه میدهد:
"شما با اولین کلمات همه‌چیز را حدس خواهید زد. یک زن ایتالیائی ساکن پاریس روزی یک دوقولو بدنیا میآورد. زایمان پنهانی انجام گشت، و زائو که از زن مراقبت میکرد مورد را به اطلاع آکادمی علوم نرساند. کودک (یک یا دو دختر کوچک، بسته به آنکه آدم از بالا یا از پائین به آنها نگاه میکرد) دو سر داشت، چهار دست، دو قفسه سینه، یک شکم مشترک و فقط دو پا. تا وسط  بدن دو برابر بودند و از آنجا تا پاها معمولی."
"این مورد، اگر اشتباه نکنم، به نادرترین موردها تعلق ندارد. نه، مخصوصاً مُرده به دنیا آمدهها. اما ادامه دهید، من گوش میکنم."
"اما آیا آنهائی که زنده ماندهاند را میشناسند؟"
"چندین مورد."
"اما من از کسانی که تعریف میکنم، اگر آدم اجازه گفتنش را داشته باشد، ناقصالخلقههائی بودند که جزء سالمین قابل ارزیابیاند. آیا میتوانید برایم از نمونههای مشابهی نام ببرید؟"      
"ریتاــکریستینا، دو دختر، که حدود سال 1830 در ساردینیا متولد گشته بودند. آنها هم مانند آنچه در توضیحات شما گفته شد بودند: دو قفسه سینه و لگن‌خاصرۀ مشترک.
پدر و مادرشان آنها را برای نمایش عمومی به پاریس آوردند. اما مقامات اداری این نمایشگاه را غیراخلاقی یافتند و آن را ممنوع ساختند. خانواده بیچاره که درآمد مالی خوبی نداشتند باید از کودکها در یک اتاق سرد نگاهداری میکردند، جائیکه آنها در اثر زکام درگذشتند."
"آیا از آنها کالبدشکافی به عمل آمد؟"
"بله."
"آیا سیستم عصبیشان تقسیم شده بود؟"
"بدون استثناء. بجز بخشهای داخلی پائین تنه که عصب احساسیش بر مغز هر دو همزمان تأثیر میگذاشت."
"کاملاً صحیح است! شما فوری خواهید دید که مثالتان داستان مرا چه زیاد تأیید خواهد کرد."
پرزیدنت سالخورده پس از فرو بردن یک سیگار بلند در چوبسیگار باریکی آن را روشن میکند و با صدای سرزندهای ادامه میدهد:
"دو دختر کوچک زن ایتالیائی نامهای ماریا و ماگدالنه را بدست میآورند. آنها زنده میمانند. مادرشان آنها را به هیچکس نشان نمیداد، اما با مهربانی زیادی آنها را بزرگ و تربیت میکرد. آنها رشد منظمی داشتند، یک بلوغ جنسی طبیعی: خلاصه کنم، آنها در شانزده سالگی دو دختر بسیار زیبا بودند، با وجود اتحاد عجیب و غریب زیبائیشان."
اگر دُمِ مو دار سیرنها نتوانست مانع فریب مردها گردد، به این ترتیب نباید ربودن قلب مردی توسط ماریا و ماگدالنه هم ما را متعجب سازد.
حقیقت این بود که هر دو عاشق بودند؛ اما کسی که دوست داشته میگشت فقط ماگدالنه بود. یک مرد جوان عاشق او شده بود؛ اما چون از روی ادب به دیگری کاملاً توجه میکرد، بنابراین خواهرها فکر کردند که اجازه دارند این عشق را به اشتراک بگذارند و به او با تمام اولین آتش جوانیشان پاسخ میدادند. متأسفانه این گمراه‌سازی مدت طولانی نمیپاید. مرد جوان از ادامه بیشتر این کار احساس ناراحتی وجدان میکند. یک روز نامهای از او برای دوشیزه ماگدالنه در قلب کناری هزاران مار را بیدار میسازد، مارهائی که برایتان بخوبی آشناست، و هنگامیکه مرد جوان پیشنهاد ازدواجش را میدهد، ماگدالنه پاسخ مثبت میدهد و ماریا پاسخ منفی. ایدهها، خواهشها، همه بیهوده بودند. مادر از عشاق حمایت و تلاش میکرد دختر گردنکش لجباز را راضی سازد، اما فایده نداشت."
دکتر با خنده میگوید: "اما این یک وضعیت کاملاً استثنائی و خندهداریست!"
"یک تراژدی، دوست عزیز! این یک گره دراماتیکیست که من محکمتر از آن نمیشناسم. خواهرانی دشمن باشند؛ رقیب عشقی هم باشند؛ و با کسی که آدم از او بیزار است تا نیمه بدن متحد باشد؛ از سوی طبیعت محکوم شده باشد تمام ناز و نوازشی را که به دیگری اعطاء میشوند تماشا کند؛ من چه میگویم: تماشا کند یعنی چه، باید همدردی کند! و دیرتر مجبور است کودک یک معشوق مضاعف نفرتانگیز را در زیر قلبش حمل کند! دانته هم چنین چیزی را اختراع نکرد! این حتی فراتر از زجر و عذاب جهنم چینیهاست.   
اما حالا ... من به تعریف کردنم ادامه میدهم ... زن ایتالیائی شدیداً مصمم بود دخترش را با وجود اعتراض دختر دیگرش به ازدواج درآورد، به شهرداری مربوطه میرود و میپرسد که آیا مسئولین در شرایط موجود با انجام عروسی موافقند. شهردار مردد بود و پاسخ میدهد که این قضیه او را فوقالعاده مغشوش میسازد و این گرفتاری بیسابقهایست که برای تصمیم‌گیری در باره آن او خود را به اندازه کافی مختار نمیداند، و اشتغال روزانهاش این اجازه را به او نمیدهد که یک چنین مورد حقوقی فوقالعاده دشواری را امتحان قانونی کند؛ او از زن خواهش میکند برای داوری این قضیه به او دو وکیل مدافع معرفی کند، که یکی بر علیه ازدواج باشد و دیگری برای ازدواج."
و آیا این دادخواهی انجام گرفت؟
بله، یک محاکمه مخفی، در دفتر کار شهردار، بدون شاهد بعنوان مشاور و منشی دادگاه.
وکیل ماگدالنه اول صحبت میکند. مقدمه طعنهآمیز بود و شرح واقعیتِ امر بشوخی برگزار گردید. او در بحث نیز با همان لحن شرکت میکرد. او پی در پی به پاراگراف 1645 و 569 تکیه میکرد، البته هر دو را در کاربردی ناموجه. بعد او شوخی را کنار میگذارد و وضع دشوار زیر را مطرح میسازد. یا ماریا و ماگدالنه دو زنند، هر یک برای خود ... یا اینکه آنها با هم یک وجود را تشکیل میدهند. بدیهیست که در مورد اول نیازی به رضایت خواهر نیست. در مورد دوم، آدم میتواند نیمه دوم را کاملاً نادیده بشمارد، و این نمیتواند اصلاً مورد اختلاف باشد. او این آخرین اظهارش را توسعه داد و کاملاً از آن پشتیبانی کرد. او گفت، هرگز کسی نه در واقعیت و نه حتی در تخیل شاعر توانسته ادعا کند که جمع اکثریت تک تک اعضاء را بیشتر میسازد. یک گوساله با شش پا هرگز نمیتواند بیشتر از یک گوساله باشد. صد چشم آرگوس به صد نفر تعلق ندارند؛ ژانوس با داشتن دو چهره فقط یک خدا بود؛ سربِروس با وجود سه سر جهنمی خود فقط مفرد خوانده میشود. چرا نباید ماریا و ماگدالنه که از لحاظ جسمانی جدائیناپذیرند دو شخص را به نمایش بگذارند، در حالیکه ویژگی اصلی یک فرد بر اساس ریشهشناختی علم اشتقاق بر تفکیکناپذیر بودن متکیست؟
دکتر میگوید: "ها، ها، ها، ها، ها، ها، ها!"
او ادامه میدهد: "از این استدلال عالی بسیار خوشم آمد. بعلاوه، حتی اگر ما یک تفاوت روانی در این دو بپذیریم، با این حال نباید به هیچوجه خودمان را در اینجا با روانشناسی مشغول سازیم، بلکه با یک ازدواج. ازدواج دارای یک هدف خاص است که ما همه آن را میشناسیم و هیچکس آن را انکار نمیکند. گرچه ماریا و ماگدالنه با مغزی مضاعف بدنیا آمده است، با این وجود آنها در عروسی دو نقطه مرتبط یک وجودِ سادهاند. دو زنی که تا کمربند قابل تشخیصند فقط یک همسر را تشکیل میدهد."
این صحیح است.
وکیل دومین خواهر جواب میدهد که او نمیخواهد در حاشیهرویهای اساطیری سخنران قبل قدم بگذارد و اینکه او از درک سالمِ بشر دفاع خواهد کرد. تنها این واقعیت که ماریا و ماگدالنه یک دادخواهی بر علیه هم اقامه میکنند به اندازه کافی ثابت میکند که آنها یک فرد نیستند.
ماریا از دادن رضایت خود به ازدواج خودداری میکند. اگر آقای ه ... با خواهرش ازدواج کند موکل من ضرورتاً ربوده خواهد شد. یک آدمربائی خشونتآمیز: اولین جرم. سپس او بر خلاف ارادهاش در آپارتمان این زوج نگاهداشته میشود. از بین بردن آزای شخصی: دومین جرم. در اینجا فرد زیر سن قانونی ما، مجبور به محدود ساختن آزادی شخصی خود میگردد، باید در تمام ناز و نوازشهای صمیمی شرکت کند. جنایت اخلاقی: سومین جرم. او با زور و با همکاری خواهرش فقط بخاطر منفعت شخصی مجبور میگردد بستر خوابش را با یک مرد به اشتراک بگذارد. دلالی محبت و قاچاق دختر: چهارمین جرم. موکلم با وجود اعتراض شدیدش باید با توجه به ماهیت فیزیکی خود بطور همزمان با خواهرش از باکره بودن دست بردارد: تجاوز به عنف، پنجمین جرم. از آنجا که مجرم خواهر اوست بنابراین زنای با محرم: ششمین جرم. گرچه این آخرین مورد هم توسط قانون پیشبینی نشده است، اما من آن را بعنوان تشدیدکنندۀ وضعیت میشناسم. علاوه بر این مردی که مرتکب تمام این کارها میشود ازدواج کرده است. زنا: هفتمین جرم. آیا فکر میکنید که این همه چیز است؟ نه، هنوز خیلی مانده: چون این دو خواهر، همانطور که آقای همکار من با وضوح کامل ثابت کردند جداناپذیرندْ بنابراین ازدواج یکی ازدواج خواهر دوقلوی دیگر را هم باعث میگردد. شما، اعضای محترم دادگاه، بنابراین مجبورید دو زن را همزمان به ازدواج یک مرد درآورید، که احتمالاً جرم زنا به عقب رانده میشود تا برای دو همسری جا باز کند. و شما همگی خود را شریک جرم این مرد میسازید و باید پس از او دیرتر به زندان بروید."
"حتماً صدور حکم به بعد موکول گشت؟"
"آه نه! شهردار بلافاصله اعلام میکند که او هرگز به رضایت دادن فکر نکرده بوده است، و اجازه ازدواج داده نشد."
دکتر با شادی فریاد میکشد: "خدا را شکر!"
 
در کوه ونوس
در ماه اوت سال 1891 بعد از آنکه در شهر بایرویت تانهویزر، تریستان و ایزولده، مایسترزینگر و برای نهمین بار پارزیفال از ریچارد واگنر را شنید به دهکده مارینتال در شهر  قدیمی آیزِناخ رفتم و چهارده روز در آنجا ماندم.
از پنجره اتاقی که در آن زندگی میکردم میتوانستم با انداختن نگاه به سمت شرق از بالای قلعه وارتبورگ کوه وزِلبِرگ را که کشیشها و شاعران قبلاً آن را کوه ونوس مینامیدند ببینم. حتی ستاره شاعرمان ولفرام فون اِشنباخ هم در زیر آسمان این چشماندازِ واگنری غایب نبود.
من در آن زمان چنان به گناه تسلیم بودم که پس از تکیه دادن به پنجره دیگر حتی در رویا هم جرأت نکردم بار دیگر مرتکب گناه شوم. بله، بر عکس، کوه ونوس برایم یک جاذبه فوقالعاده داشت. (او در میان بقیه کوههائی که با صنوبرهای تیره و چمنهای مرطوب پوشیده شدهاند تنها ایستاده است، و مانند پستان زنان لخت است و گرد. قرمزی شب گاهی به او ظاهری به رنگ گوشت میداد. در ساعات خاصی از شب به نظر میآمد که انگار نفس میکشد و زنده است. آدم میتوانست چنین تصور کند که تورینگن مانند یک الهه در لباس سبز رنگ عجیبی به خواب رفته و بخشی از بدن اسرارآمیزش را برهنه ساخته است.
من چند شب برای مدتی طولانی این دگرگونی عجیب تپههای ونوس را مشاهده کردم. من از دور تماشا میکردم؛ من خودم را به آن نزدیک نمیساختم، زیرا وحشت نابودی پندارم را داشتم و فکر میکردم در روزی که پایم به زمین کوه برسد آن را از دست خواهم داد. با این وجود یک روز صبح به آن سو به راه افتادم.
پس از سه ساعت به مقصد رسیدم. رشته کوه هویرزلبِرگ ظاهرِ کاملاً متفاوتی داشت. از نزدیک که نگاه میکردی قرمز قهوهای رنگ بود، کمرنگ، بدون خاک، بدون چمن، بدون آب، انگار که با یک آتش درونی سوخته باشد، انگار که لعنت افسانهای هر سبزهای را که به بقیه کوهها جان میبخشید از پیرامون این کوه دور نگاه داشته است. راه عابر پیادهای که در آن پا گذاردم از شن و خزه خشک پوشیده شده بود و تا قله کوه، جائیکه یک خانه خاکستری کوچک سر بلند کرده و دیوارهای محکمش را در برابر طوفان قرار داده بود ادامه داشت.
من داخل میشوم و متوجه میگردم که میتوان در آنجا غذا خورد. این تنها آزادیای نبود که در این مسافرخانه تک افتاده آدم اجازه داشت برای خود بردارد. دو دختر مهمانخانهدارِ غایب نیز موجوداتِ خوش استقبالی بودند و التفاتشان به یک مسافر جوان هیچ حدی نمیشناخت.       
حدود ظهر تصمیم گرفتم دوباره به پائین بروم.
یکی از دخترها میگوید: "بازدید از غار را فراموش نکنید."
"کدام غار؟"
"غار ونوس."
"پس غار ونوس هم وجود دارد؟"
"البته. از پیادهرو به سمت چپ بروید. شما میتوانید در عرض پنج دقیقه آنجا باشید. احتمالاً کنار محل ورود غار یک مرد را خواهید دید که بر روی سنگی نشسته است. به آنچه او به شما میگوید توجه نکنید. او مرد دیوانهایست ... خدا ... نگهدار."
غار واقعاً آنجا بود و همچنین آن مرد. به نظر میرسید غار کوچک و بیضوی شکل که با یک دسته‌گلِ خاردار تاجگذاری شده بود سمبُل صحیح کوه ونوس و دومین تأکید بر افسانهای بودن اینکه از دور چون ظاهری گوشتی رنگ به نظر میآید باشد. من بی‌ارداه مجذوب آن گشتم. داخل آن تا جائیکه چشمانم میدید، تنگ، باریک و کوتاه بود. گودالهای کوچک آب و مدفوع بیشترین سطح زمین را میپوشاندند؛ رفتن به داخل غار بدون گام گذاردن در این باتلاق و بدون سائیده شدن به دیوارها سخت بود. با این وجود من سعی کردم چند قدمی داخل شوم.
مرد میپرسد: "کجا میروید؟"
و مرا متوقف میسازد.
"میخواهم تلاش کنم تا انتهای غار بروم."
"تا انتهای غار؟ آقا، اما این غار ته ندارد. اینجا روزنه زمین است."
من صبورانه میگویم: "بسیار خب، من فاصله دوری نخواهم رفت. من فوری دوباره برمیگردم."
"پس شما فکر میکنید که آدم میتواند اینجا به دلخواه داخل و خارج شود؟ آیا فکر میکنید که این غار توسط آژانس مسافرتی کوک کرایه شده است یا اینکه محل تجمع محققین علوم طبیعیست؟ آیا فکر میکنید میتوانید اینجا دریاچههای زیرزمینی، ماهیهای کور، استالاکتیتهای شگفتآور و گنبدهای طبیعی از کریستال کشف کنید؟ آیا شما میخواهید در باره غارهای کوه ونوس تحقیق کنید؟ عجیب است! آیا شما هم ابلهی مانند دیگران هستید؟ پس شما هم درک نمیکنید؟ پس شما هم نمیدانید؟ شاید کوه ونوس را یک افسانه میپندارید؟"
با چاپلوسی از دیوانگیاش میگویم: "آقا، من به وجود کوه ونوس و نیمف معتقدم، من حتی با کمال میل حاضرم بخاطر عنایتشان جهنم را هم تحمل کنم."  
مرد پیشانیش را میگیرد و هیجانزدهتر به صحبتش ادامه میدهد:
"هویرزلبرگ! هویرزلبرگ بهتره! آنها پیش تو میآیند، بدون آنکه بدانند تو که هستی، تو، کسی که انتظار پاکان را میکشد، کسی که پرهیزکاران را مجازات میکند، کسی را که تو تا ابدیت بخاطر شهوت شرورانۀ تن نابود خواهی ساخت. آنها باید وجود سرکششان را با قوانین بزرگ الهی تنظیم سازند، و آنها آتش جهنمت را ابتدا در آن روزی احساس خواهند کرد که قدرت شمشیر فرشتگان روحشان را در این پرتگاه سرنگون سازد!  آنها گوش دارند و نمیشنوند! آنها چشم دارند و نمیبینند. آنها دیوانهاند! دیوانه! دیوانه!"
او خودش را به سمت من میچرخاند و میگوید:
"چطور میتوانید فکر کنید که کوه ونوس میتواند دلیلی برای لعنت باشد ... در حالیکه خودش یک جهنم است! خب، بله، اینطور است! و آیا ممکن است که آدم آن را حدس نزده باشد؟ آیا مگر شیاطین و ساتیرها ظاهری یکسان ندارند و دارای شاخ، پاهایِ سُم‌بُزی و دُم مودار نیستند؟ آیا مردم هنوز هم درک نکردهاند که شعلههای آتشی که ما را تهدید میکنند میلیاردها زنان لختی هستند که در آنجا میرقصند ..."
او پایش را به شدت به زمین فشار میدهد.
"اینجا ... در زیر پاهایمان!"
دیوانگی این انسان کم کم به نظرم مشکوک میآمد.
او ادامه میدهد:
"از زمانیکه انسانها فکر میکنند، از زمانیکه انسانها مینویسند، تکرار میکنند و مینالند که عذابی بزرگتر از عشقورزیدن وجود ندارد. چرا درک نمیکنند که در جهانِ عذابِ ابدی مصیبت تنها چیزیست که بر آنها تحمیل خواهد گشت؟ در آن روزهائی که وقتی ما هیچ‌چیز نخواهیم بود بجز لاشهای فاسد و ارواحی غیرقابل تشخیص، بعد شروع خواهیم کرد به بیمار گشتن (وقتی من میگویم ما، منظورم گناهکاران است)، با بیماریهائی بینهایت: شهوتپرستی. ما روزانه و هر ساعت اشتیاق تصاحب زن داریم، یکی زیباتر از دیگری، و در لحظاتی که ما تصور میکنیم آنها را تصاحب کردهایم در دود ناپدید میگردند ... و همچنین در خاک. اینها عذاب جهنمند که انتظارمان را میکشند."
چشمان مرد به یک سنگ بر روی زمین ثابت مانده بود، او سرش را بلند میکند و با صدای بسیار هیجانزدهای ادامه میدهد:
"آقا، من بد زندگی کردم، گوش کنید:
من از پدر و مادری پروتستانت هستم، از کوههای وارتبورگ، همانجائی که مارتین لوتر بیش از سیصد سال قبل دکترین نادرستش را اعلام کرده بود. جوانیام پرهیزگارانه بود و زندگیم به شدت منظم. با این حال از چهارده سالگی به بعد نمیتوانستم به زنی نگاه کنم و دچار تمایلات جنونآمیز نگردم. من درگیریهای وحشتناک شبانه را صبحها غرق در عرق و با فَکهای لرزان تحمل میکردم. اما فکر میکردم اگر بدون عشق زندگی کنم پاک خواهم ماند، و برای اینکه پاک بمیرم راضی بودم قبل از مرتکب گناه گشتن با دستانم خودم را بکشم. کسی که هرگز در این درگیریهای شبانه میان وظیفه واهی و خواست قدرتمند بدن شرکت نکرده باشد نمیتواند این درد را اندازهگیری کند! به این ترتیب من بخاطر یک سایه میجنگیدم، و امروز میدانم که من بر علیه خدا میجنگیدم! ... من دیرتر ازدواج کردم. من و زنم سوگند یاد کردیم که فقط روحمان را متحد سازیم تا بتوانند به تقدیس والاتری برسند. من به تدریج با انکار هر روزه قانونِ زندگی و تکرار اشتباهاتم خود را محکوم به لعنت کردم. من پاکدامن و دست نخوردهام. آه! لعنت به پاکدامنی. عشقی که زنم در طول کوتاه حیاتش پس رانده بود او را بطور عادلانه در عذابی بی‌پایان در آخرت دنبال خواهد کرد!"
مرد صحبتش را قطع میکند و بازویم را میگیرد.
"گوش کنید! ... خورشید در حال غروب کردن است! این همان ساعت است ... من همه شب به اینجا میآیم، وقتی ربالنوع آهسته آواز میخواند. او مرا به سوی خود میخواند، او مرا جذب میکند ... من میآیم و انتظار روز مرگ و ورودم به کوه ونوس را میکشم. صحبت نکنید! او خودش با ما صحبت خواهد کرد."       
من نمیدانم، که آیا آرامش این آخرین کلمات، نحوه بیان این انسان یا دست دادنش بود که مرا چنین زیاد به آنچه او گفته بود متقاعد ساخت، ... اما یک هیجان ناگهانی تمام بدنم را به لرزش انداخت، و من گوش فرا دادم.
این یک احساسی بود که من آن را نمیشناختم. من بطور تصادفی انتظار نمیکشیدم، بلکه با اطمینان کاملی منتظر به وقوع پیوستن اتفاقی که مردِ دیوانه پیشبینی کرد بودم. من نمیتوانم حالت روحی آن زمانم را بهتر توضیح دهم، مگر توسط مقاسیه با یک رهگذر که آذرخش دیده است و فاصله رعد و برق را میشناسد و حالا در دقیقه مخصوصی انتظار آغاز تندر را میکشد. زمان که هنوز مرا از معجزه جدا میساخت ابتدا یک سوم خود را کاهش میدهد، پس از آن به نصف میرسد، سپس به سه چهارم، و دقیقاً در لحظهای که زمان سپری میگردد و انتظارم به پایان میرسد نسیمی معطر پژواک صدائی را که رو به خاموشی میگذارد به گوشم میرساند.
 
راز
زن پس از درنگی طولانی میگوید: "شما باید با راز من آشنا شوید. چون میبینم مشتاقید بدانید که چرا من ازدواج نکردهام، بنابراین میخواهم برایتان دلیل آن را تعریف کنم.
سؤال شما خوشایندتر از سکوت افرادیست که من اغلب افکار آزاردهنده پسِ ذهنشان را میخوانم. مردم در واقع میدانند که من از خانواده بسیار ثروتمندی هستم، و وقتی دختر ثروتمندی ازدواج نمیکند، بنابراین معمولاً غرور دختر، بلندپروازی، زشت بودن یا رفتار اخلاقیش در این کار مقصرند. جهان میتواند طبق میل خود از میان این احتمالات یکی را انتخاب کند، در صورتیکه مرحمت فرماید و ترجیح ندهد هر چهار فرض را تأیید کند.
رد خواستگارانم بخاطر خودشان نبوده است. این را میتوانید از من باور کنید. این شوهر، مرد، و معشوق است که من با وحشت تمام از برابرشان میگریختم، چه از نوع قانوناً به رسمیت شناخته شده یا نشدهشان. ترس چهل سالهای که از من محافظت میکند حالا کم کم در حال محو شدن است. هنوز چیزی حدس نزنید ... داستان من ماجرای یک عشق شکستخورده نیست؛ نه، چونکه من هرگز عاشق نشدم، من خیلی زود پیر شدم ... یک شب در هفده سالگی.
گوش کنید! داستان کوتاهیست.
بعلاوه ... ممکن است شما نتوانید درک کنید که چگونه چنین حادثه معمولی و هرروزهای بتواند تمام لذت زندگی آیندهام را نابود سازد. این جریان مربوط به حادثهایست که شما مانندش را هر روز در ستون "اخبار مخلوط" روزنامهها مییابید، و من خودم در حاثهای که میخواهم برایتان تعریف کنم کوچکترین شرکتی نداشتهام. اگر وجود منزوی من به این خاطر در این مدت طولانی لرزید، فقط به این خاطر است که من حادثه را با چشمان خود در فاصله یک قدمیام دیدم. داستان من احتمالاً تأثیری را که این حادثه بر من گذارد بر شما نخواهد گذاشت."
+++
دوشیزه «ن» ... سرش را به دستهایش تکیه میدهد و با نگاهِ به زمین انداخته، بدون آنکه حتی یک بار هم چشمش را به سمت من بلند کند چنین شروع میکند:
"من بیست و پنج سال قبل همراه با مادرم در خانه قدیمی شخصی در پشت کلیسای سن سولپیس زندگی میکردیم. یک ساختمان ساده، بدون حیاط و دالان. تمام پنجرهها رو به سوی خیابان باز میشدند، اما خیابان مانند یک جاده جنگلی ساکت بود.
یک شب در اواسط تابستان هوای اتاقم تا حد خفگی گرم بود، و من نمیتوانستم بخوابم. من جرأت نمیکردم پنجره را باز کنم، زیرا میترسیدم مادرم از خواب بیدار شود. بعد از یکساعت بیخوابی از جا بلند میشوم، با دمپائی و لباس خواب آرام از راه پلههای اصلی به پائین به سمت سالن غذاخوری که در طبقه همکف قرار داشت میروم.
توضیح این مطلب که این سالن چطور قرار داشت ضروریست. در خانه قبلاً یک باغ وجود داشت که آن هم مجاور خیابان بود. این قطعه زمین به یک معمار ساختمان فروخته شده بود، اما شهرداری برای تنظیم خط ساختمانسازی بخشی از آن را مصادره میکند و در نتیجه یکی از پنجرههای سالن به گوشه تاریک اسرارآمیزی منتهی میگردد، جائیکه اشعههای چراغ گازی خیابان نفوذ نمیکردند.
وقتی من داخل سالن شدم متوجه گشتم که پنجره باز است و فقط پرده کرکره پائین بود. من مات و بی‌نیرو بخاطر گرما با محکم نگاه داشتن تخته باریک کرکره آنجا ایستادم و طراوت تازه و شبانه را تنفس کردم.   
این آخرین لحظه لذت نابی بود که من در زندگی گذشتهام داشتم. من به زحمت یک دقیقه آنجا بودم، که از سمت مقابل پنجره یک زوج خود را نزدیک میسازند.
یک مرد دختر جوانی را به سمت این گوشه تاریک و اسرآمیز هدایت میکرد. او یکی از آن به اصطلاح کارگرانی بود که سه هفته کار میکنند و شش ماه جشن میگیرند، زیرا ویژگیهای فیزیکیشان به آنها اجازه میدهد کار صادقانه را خار شمارند. من دختر را فوری شناختم. او دختر پانزده سالهای بود که مادرم چند بار برایش بعضی کارهای خوب انجام داده بود و به تازگی دیگر به مرکز کارآموزیای که من اغلب از آن بازدید میکردم نمیآمد. او دامن سیاه بیش از حد کوتاه و یک تیشرت بی آستین بر تن داشت و کرست نبسته بود. گیسوی کوتاه و بافته شده مویش با یک گیرهمو در وسط سر بورش محکم شده بود.
مرد بازوی دختر را میگیرد و سریع میگوید:
"پس اینجا! میخوای؟
دختر وحشتزده پاسخ میدهد:
"خواهش میکنم ... بازومو ول کنید ..."    
آدم از لحن صدای دختر میتوانست متوجه شود که پس از ترک مهمانخاه احتمالاً این کلمه را دویست بار باید تکرار کرده باشد.
مرد دوباره شروع میکند:
"کوچولو، تو یک بار بله گفتی و دیگه نمیتونی حرفتو پس بگیری. حالا دیگه جای فکر کردن نیست. آیا حرفی که زده شود بحساب میاد یا نه؟ ... اینجا که جای خیلی خوبیه، پس چرا نمیخوای؟"
"نه، ... اینجا نه ... اینجا نه ..."
"پس کجا دلت میخواد؟ نه تو پول داری و نه من میتونم کرایه اتاق بپردازم. اگه زیر پُل رو ترجیح می‌دی باهات میام. یکساعته اونجا میرسیم."
دختر به نشانه مخالفت سرش را تکان میدهد. مرد خشمگین میشود.
"به من نگاه کن. میخوای منو دست بندازی؟ آره یا نه؟ چون اگه تو نخوای، میدونی که دخترهای دیگهای هم هستن ...
دختر کوچک بیچاره شروع به گریه میکند. به دیوار تکیه داده، چنان گریه سختی میکند که من میتوانستم فشرده شدن این قلب بیچاره جوانِ شوریده را احساس کنم.
دختر میگوید: "بله، من علاقه زیادی به شما دارم، اما من نمیخوام، نه، من این کار رو نمیخوام. من نمیدونم چطور باید بگم، اما این عشق نیست. من شما رو دوست دارم، چون شما خیلی مهربونید، چون صحبت کردن شما با مردهای دیگه فرق داره، و من وقتی شما رو از راه دور در حال آمدن میبینم خوشحال میشم. من شما رو دوست دارم و میخوام شما رو ببوسم، هرچقدر که میخواهید، همه روزه، همیشه! اما از وقتیکه اون کار رو از من درخواست کردید، کاری رو که من نمیخوام ... نه، شما میدونید که من این کار رو نمیخوام و با شما ابداً ... من فکر میکنم، این خیلی ناعادلانهست ..."
مرد شانههایش را بالا میاندازد و شروع به فحش دادن میکند.
"آه، زن لعنتی ..."
... و خیلی چیزهای دیگر، که نمیخواهم آنها را بگویم.
سپس از داخل جیبش یک چاقو بیرون میکشد ... یک چاقوی قصابی ... چیزی مانند یک شمشیر، آن را در شکاف دیوار در ارتفاع سینه من فرو میکند و با صدای خشن و خفهای میگوید:
"خب، حالا ما به اندازه کافی وراجی کردیم. اگه تکون بخوری چاقو رو فرو میکنم تو شکمت."
دختر جوان از ترس فلج میشود.
خیابان متروک و خالی بود. سکوت بینهایتی که اینجا حاکم بود فقط با مزارع ساکت روزهای گرم ماه اوت قابل مقایسه بود. آدم حتی سر و صدای معمولی شهر را هم نمیشنید. ساعت چند بود؟ ساعت شاید دو صبح بود. به استثنای این دو زوج و منِ تماشگرِ وحشتزده، همه چیز در اطراف به خواب رفته بود.
کاملا نزدیک به من، چنان نزدیک که میتوانستم با انگشتم آنها را لمس کنم، دختر جوان چنان سرسختانه مقاومت میکرد که به او نیروی شگفتانگیزی میبخشید.
دختر خود را خم کرده و پاهایش را به هم فشرده بود. مانند یک حیوان زخمی سخت نفس میکشید. به محض اینکه مرد دستهایش را میگرفت، او پاهایش را به هم میفشرد، و وقتی مرد دامنش را لمس میکرد، دختر با دستهایش میجنگید ... این کار مدت درازی ادامه داشت، طولانیتر از آنکه شما شاید امکانپذیر بدانید، اما همانطور که در ترانههای یونانی شارون عاقبت چوپانان را شکست میدهد ... بنابراین دختر هم عاقبت شکست میخورد.
حالا دختر دستهایش را ناامیدانه در هوا به اطراف تکان میداد، تصادفاً دستش به چیزی که در شکاف دیوار فرو رفته بود میخورد ...، کودک بیچاره دیگر فراموش کرده بود و نمیدانست که آن یک چاقو بوده است، با دست بر حسب تصادف مسلح گشتهاش مرد را که چنین مرگبار به جسم و روحش حملهور شده به عقب هُل میدهد.
در واقع بدن انسان چیزی نیست بجز یک توده نرم که با اولین ضربه تلف میشود. چاقو داخل گلو میگردد و بلافاصله از سمت دیگر گلو خارج میشود و نوک آن میدرخشد.
رودی از خون ...
از دو سرخرگ بزرگ کنار گردن خون مانند چشمهای کوهستانی بیرون میجهید ...
یک فوران خون گرم از میان شکاف دیوار میپاشد و کمربندم را مرطوب میسازد.
چشمهای مرد که تیغه چاقو در گلویش نشسته بود از حدقه بیرون میزند. او دهانش را فوقالعاده باز میکند، اما صدائی از آن خارج نمیگشت؛ و وقتی او بیحرکت با صورت بر زمین میافتد، در این هنگام، قاتل، وحشتزده خود را کنار میکشد و در خیابانِ ساکت سه جیغ از گلو خارج میسازد ... سه فریاد از وحشت ...
اوه این فریاد مرگ! هرگز در زندگیام چیزی وحشتناکتر از آن نشنیدم.
+++
"انچه دیرتر اتفاق افتاد ... نمیتواند احتمالاً دیگر مورد علاقهتان قرار گیرد. مادرم بیدارشده بود، از تخت بیرون آمده و وقتی تختم را خالی یافت با ترس فراوان مرا جستجو کرد. او نامم را در تمام خانه بلند صدا میزد، تا اینکه عاقبت مرا در مقابل این پنجره ایستاه مییابد، پُر از خون، ابتدا گمان میکرد که خون من است. اما من برای شما این داستان را تعریف نکردم تا به این جزئیات بی‌اهمیت بازگردم.
آنچه از این حادثه در حافظهام باقیمانده است، برایم کافی بود. من هفده ساله بودم. من، کسی که زندگی را هنوز نمیشناخت در طول نیم ساعت همه چیز را تجربه کردم، همه اسرار عشق و مرگ برایم هویدا گشت؛ من آنچه را که رمانها شهوت عشق مینامند تجربه کردم! و میدانستم که یک مرد عاشق چگونه مردیست! و همچنین یک مرد مُرده چه است.
مردم نمی‌دانند که چرا من تنها مانده‌ام. اما شما دوست گرانقدر، شما حالا آن را می‌دانید."
 
آدمربائی پس از مجلس رقص
خانم اسکولیه و خواهر جوانش آرموند از مجلس رقص بیرون میآیند و در صندلی عقب اتوموبیلشان مینشینند.
خانم اسکولیه میگوید: "خب، برداشتِ تو؟"
"در ظاهر مرد دوستداشتنیای بود!"
"خوب، دیگه چیزی نگو. تو گرفتار شدی عزیزم. بیا، منو ببوس. پس موافقی."
آنها گردن هم را در آغوش میگیرند، اما آرموند پاسخ میدهد:
"نه، نه، مادلین، به این سریعیای نمیشود. اینکه او مورد علاقهام واقع شده چه سودی داره. من مورد پسندش واقع نشدم. یک ساعت تمام در من چیزهائی برای ملامت کردنم جستجو میکرد، و من ابله هم همه کاری برای سزاوار بودن آن کردم."
"منظورت چیه؟"
"چنین به نظر میاد که لباسم بیش از حد چشمگیره. این لباس مناسب یک هنرپیشه سینماست و نه مناسب یک دختر جوان."
"آه، پسر گستاخ!"
"اما من مورد علاقهاش قرار گرفتم، من اینو خوب احساس کردم. به همین دلیل اذیت کردنش باعث لذتم میشد، برای اینکه یاد بگیره منو با ایرادهام دوست داشته باشه ... من حتی فکر میکنم که بیش از حد پیش رفته باشم."
"مگه چه چیزهائی بهش گفتی؟"
"من آن دو زن کوچک ایتالیائی را که تو اخیراً از آنها برایم تعریف کرده بودی نشانش دادم، و بهش اعتماد کردم ..."
"گفتی که آنها با هم زندگی میکنند؟"
"آره."
"اشتباه بزرگی کردی."
دختر جوان آهی میکشد و میگوید: "اینطور فکر میکنی؟"
"و او چه جواب داد؟"
او از من پرسید: "با چه چیزی؟"
مادلین بدون آنکه رعایت احساس خواهرش را کند خنده سرکش خود را با دستش خاموش میسازد و پاسخ میدهد:
"فرزندم، این مرد جوان یک مروارید است. چنین شوهری را نباید از دست داد. او یک گوهر است."
و ناگهان، بدون مقدمه:
"میشنوی، ما بیشتر از بیست دقیقه است که در حال راندنیم. ما اصلاً کجا هستیم؟"
آرموند شیشه بخار گرفته را پاک میکند و میگوید:
"من هیچ چیز نمیبینم ... هوا کاملاً تاریکه ..."
"این چطور ممکنه؟ در شانزه لیزه؟"
او خود را به جلو خم میکند، نگاهش تلاش داشت در تاریکی نفوذ کند؛ او بطور مبهمی متوجه کف خاکستری جادهای میشود که در کنارش خانهها ایستاده بودند.
او با وحشت و لکنت زبان میگوید: "ببین ... من نمیدونم که ما کجائیم ... اینحا دیگه پاریس نیست ... آلکساندر دیوانه شده ... بگذاریم اتوموبیلو نگه داره ..." و بلافاصله دکمه زنگ را فشار میدهد.
اما از به صدا آمدن زنگ در سکوت لحظهای نگذشته بود که دو بار صدای دستگیره درِ جلوئی اتوموبیل به گوش میرسد و بعد ماشین وزوز کنان مانند یک سوسک با آخرین سرعتش به جلو حرکت میکند.
+++
حرکتِ سریع ماشین دو خواهر را به عقب پرتاب کرده بود، و حالا هر دو مشغول گریستن بودند.  
"اوه ... خدای من!"
مادلین سرش را به جلو خم میکند و از شیشه پنجرهای که صندلی عقب را از اتاق راننده جدا ساخته بود به سمت راننده نگاه میکند.
سپس میگوید: "آه خدای من! این آلکساندر نیست."
"چی گفتی؟"
"ما ربوده شدهایم ... راننده آلکساندر نیست."
"من از ماشین بیرون میپرم ..."
"آرموند، مگه دیوانه شدی؟ ماشین با سرعت زیاد در حرکته ... تو زنده نمیمونی."
اگر آنها با همدیگر نبودند، مطمئنا هر یک از آنها از ماشین بیرون میپرید. اما احساسات مشابهای که ما هنگام قرار داشتن بر روی لبه پرتگاه حس میکنیم، و هنگامیکه خطر عزیزانمان را بیشتر از خود ما به وحشت میاندازد مادلین و آرموند را دچار خود ساخته بود، و هر دو همزمان فکر میکردند: <من میتونستم احتمالاً به بیرون بپرم و سالم بمونم، اما اگر او بپرد کشته میشود.>
دستان لرزانشان همدیگر را میجستند، دستهایشان را به هم میفشرند و بر روی صندلی چرمی ماشین قرار میدهند.
سرعت ماشین به حداکثر میرسد. با گذشتن از روی چاله کوچکی آنها از روی صندلی به بالا پرتاب میشوند، دو چرخ اتوموبیل به بالا بلند میشوند و در هوا میچرخند، سپس هر چهار چرخ بر روی جاده قرار میگیرند و اتوموبیل دوباره راندن سریعش را مانند طوفانی که بعد از یک گردباد قوی آرام جریان مییابد ادامه میدهد.
هر دو خواهر بی‌حرکت و خیره از وحشت در صندلی عقب اتوموبیل نشسته و سکوت کرده بودند. مادلین، بعنوان زنی شوهردار که زندگی و مردها را میشناخت با خود فکر میکرد:     
<کاش فقط این باشد! کاش آنها ما را نکشند!>
آرموند که آنقدر هم محجوب نبود تا متوجه نشود چه در انتظار اوست تقریباً از ترس دیوانه شده بود.
او ناگهان فریاد میکشد: "آه، من ترجیح میدهم از ماشین بیرون بپرم ... این پایان بهتری خواهد بود."
اما در همین لحظه اتوموبیل تقریباً توقف میکند، آهسته چرخی میزند، از راه باریکی عبور میکند، به داخل حیاط بزرگ و ساکتی میراند و در مقابل پلههای پهن و گستردهای توقف میکند.
مادلین زمزمه میکند:
"خیلی دیر شده، دختر کودک بیچاره."
یک مرد تقریباً چهل ساله شیکپوش و کله طاس در ماشین را باز میکند و با احترام سلام میدهد.
آرموند فریاد میکشد:
"آقا، منو بکشید! ... منو بکشید!" و سادهلوحانه اضافه میکند:
"اما، به من دست نزنید!"
مرد پاسخ میدهد: "دوشیزه، من به هیچوجه به شما نزدیک نمیشوم، اما لطفاً بدنبالم بیائید، وقت تنگ است. و فریاد کشیدن هم کاملاً بیفایده است، زیرا خانه در وسط یک جنگل کوچک قرار دارد."
ابتدا مادلین از ماشین پیاده میشود و آرموند بدنبالش، اما چنان ضعیف بود که یکی از پلهها را نمیبیند و به زمین میافتد. نور ضعیف ماه لباسهای سبک رقص و هر دو چهره رنگپریده و موهای با شکوه آرایش شده آنها را نقرهای رنگ ساخته بود. آنها وارد میشوند. خانه بسیار روشن بود. مرد ناشناس در جلوی قربانیانش حرکت میکرد. مرد از میان یک سرسرای سنگپوش شده و دو سالن و یک اتاق کوچک میگذرد. بعد آنها را به راهروی طولانیای که به دور تمام قصر کشیده شده بود و پیدا کردن راه برگشت را ناممکن میساخت میبرد. عاقبت او یک در را میگشاید، میگذارد که هر دو خانم جوان داخل اتاق شوند و خودش بدون وارد شدن در را  میبندد.
در اتاق زنی سالخورده در لباسی کاملاً سیاه ایستاده بود و هنگام وارد شدنشان به آنها سلام میدهد.   
"مادام ... دوشیزه عزیز ..."
و بدون هیچ مقدمهای با صدای خشکی میگوید:
"اجازه بدهید شما را لخت کنم."
مادلین با لکنت: "چی ... لخت ک ..." او هنوز جملهاش را تمام نکرده بود که زن سالخورده سگگ و سنجاق ایمنی کمربندِ دامن را باز میکند، و دامن تا روی پاها سر میخورد. زن با همان مهارت انگشتان باریکش قلاب بلوز را باز میکند، و بلوز از روی بازوی ظریف و پودر زدهاش به پائین میافتد.
زن با همان صدای خشک میگوید: "دوشیزه، همچنین شما."
آرموند میلرزید و رنگش مانند گچ دیوار پریده بود. او به خواهرش که خود را روی مبلی انداخته بود نگاه ناامیدانهای میاندازد. بدون آنکه از خود دفاع کند، بدون نیرو و بدون شجاعت مانند مُردهای خود را در اختیار دستهائی که لختش میکردند قرار میدهد. زن سالخورده هر دو لباس را بدست میگیرد و سریع از اتاق خارج میگردد و در را با کلیدی قفل میکند.  
آرموند که همچنان ایستاده بود در برابر یک صندلی هق هق‌کنان به زانو میافتد.
زمان می‏گذشت ... ساعت دیواریِ داخل اتاق ساعت چهار صبح را اعلام میکند.
مادلین بر روی مبل ناآرام غلت میخورد، دست‏هایش را عصبی کش میدهد و با مشتش به پشتیِ مبل میکوبد.
او فریاد میزند: "این بیش از حده! این انتظار کشیدن تا آمدن آنها وحشتناکه، من از ترس خواهم مُرد. چرا آنها دو زن بیچاره و تیره‌بخت را اینطور زجر میدهند؟ این هیولاها اصلاً از ما چه میخواهند؟ ... پس چرا نمیآیند! ... چرا نمیآیند؟ ..."
دو خواهر به آغوش هم میافتند.
"عزیز من، آرموند بیچاره، آرموند کوچک من. خواهر بیچاره و عزیزم! از هیچ‌چیز نترس، قلب من، من از تو مواظبت میکنم! ... برای من هیچ مهم نیست ... اما من اجازه نمیدم که به تو دست بزنند ... من تو رو با بدنم میپوشونم."
صدای گامهای آهستهای به گوش میرسد.
خدای من ... آنها میآیند!
+++
کلید در سوراخ کلید فرو برده میشود و چنان صدای تیزی میکند که آرموند طوریکه انگار افتخار دخترگیش برداشته شده باشد از روی ترس جیغی از گلو خارج میسازد. اما هنگامیکه در باز میشود آنها تنها زن سالخورده را میبینند که لباسهایشان را بر روی دستش قرار داده بود. زنان جوان به گوشهای از اتاق گریخته بودند. 
"مادام ... دوشیزه عزیز ... اجازه بدهید لباسها را دوباره تنتان کنم."
مادلین میگوید: "چی؟ اما من ... اما ..."
زن هفتاد ساله به خود اجازه نمیدهد بانگ تعجبی که احتمالاً برایش قابل درک به نظر میرسید مشوشش سازد. با مهارت و چابکی فوقالعادهای کمربند، سنجاق و دکمهها را همانطور ماهرانه که قبلاً بازشان کرده بود میبندد، لبهها، برشها و چروکهای هر دو دامن را صاف میکند و با ادای احترام از اتاق خارج میشود.
پس از لحظه کوتاهی مردی داخل میگردد.
او کت فراک بر تن داشت، بدون کلاه و با دستانی دستکش پوشیده ... او بیشتر شبیه به مدیر هتل بود تا یک مرد جهانی، اما تفاوت بین این دو اغلب بسیار کم است ... بنابراین بهتر است بگوئیم که او ظاهرِ یک رئیس کنفرانس را داشت.  
او آرام میگوید: "خانمهای محترم، من ابتدا قصد داشتم که اجازه دهم شما را بدون توضیح بیشتری در باره راز ربوده شدنتان با یک عذرخواهی ساده به خانه برگردانند. اما کنجکاوی زنانه واقعیتیست که ما نمیتوانم آن را انکار کنیم. اگر من رازم را برایتان فاش نسازم، شما تلاش خواهید کرد آن را پیدا کنید و به خود و همزمان به من ضرر برسانید. بنابراین ترجیح دادم برای اینکه جریان برایتان روشن شود همه‌چیز را به شما بگویم."
او برای یک لحظه چشمانش را میبندد، دوباره آنها را باز میکند و با لبخندی بر لب ادامه میدهد:
"شما در آن شب زیباترین لباس پاریس را بر تن داشتید ..."
مادلین با بردن دستش به سمت پیشانی میگوید: "آه، پس به این خاطر بود!"
"یکی از مشتریان من، یک دختر جوان خارجی، لباستان را دوشنبه در اپرا دیده بود. او میخواست شبیه این لباس را داشته باشد و قیمت آن برایش اصلاً مهم نبود. بدیهیست که من میتوانستم ظاهر لباس و آنچه که ظرافت خاصش را باعث میگشت بدون حیله خاصی تقلید کنم، زیرا نگاه سریع یک خیاطِ با استعداد به یک بلوز با دقتِ یک دوربین عکاسی عکس میگیرد؛ اما هر دو لباس طوری با گلدوزی منحصر به فردی تزئین شدهاند که نقشهای پُر از فانتزیشان حتی یک تزئینکار با استعداد را هم باید دچار زحمت سازد. آدم فقط با صاف و بدون چروک قرار دادن لباسها بر روی میز میتوانست این نقشها را کپی کند. از این رو برایم بدست آوردن این لباسها کاملاً ضروری بود.
سادهترین راه این بود که با پرداختن پول خوبی آنها را از خدمتکارتان بدست آوریم، البته من هم با این کار موافق بودم، اما متأسفانه این دختر ساده و ابله است و در صورت کشف ماجرا، یا یک شکایت و محاکمه ــ آدم باید امکان وقوع همه‌چیز را در نظر بگیرد ــ فقط پنج دقیقه میتواند حقیقت را در برابر مأمور تحقیق برای خود نگهدارد. اگر با او تماس برقرار میکردم بنابراین من هم با او گرفتار میشدم، چیزی که برای یک هنرمند به معنی تباهیست. من ترجیح دادم ریسک کنم و بگذارم لباسها را با محتویاتش بربایند. این کار برایم مطلوبتر بود."
دو خواهر شگفتزده بخاطر این جسارت بی‌حد و حصر همدیگر را نظاره میکردند.    
"بنابراین من به راننده شما رشوه دادم و بجای او راننده خود را جانشینش کردم. تعویض در اثنای یک توقف کوتاه در ازدحام خیابان اوبر انجام گرفت. چنین ازدحامی هنگام ترک تئاتر معمولیست. همان راننده قابل اعتماد ــ من از راننده خودم صحبت میکنم ــ شما را به خانه خواهد رساند. دو بانو میتوانند بدون آنکه بتواند کسی از جریان بوئی ببرد خیلی خوب ساعت شش صبح از مجلس رقص به خانه برسند. بنابراین شما جریان را افشاء نمیکنید. از طرف دیگر این به نفع شماست که در باره آنچه اتفاق افتاده است سکوت کامل کنید، زیرا نیازی نیست به شما بگویم که اگر جریان را برای دوستان خود تعریف کنید با یک لبخند خاص و مشکوکی آن را برای دیگران تعریف خواهند کرد."
چنین به نظر میآمد که مادلین این توهین را نشنیده باشد. او از اینکه از کابوس وحشتناکی خلاص شده است بسیار خوشحال بود و در برابر امنیت این مرد خود را کاملاً کوچک احساس میکرد.
او خود را به سمت آرموند خم میسازد:
"این یک تقدیر آسمانیست که شوهرم اینجا نیست. چه خوش شانسیای آوردم که او به شکار دعوت شد."
خیاط میپرسد: "به شکار؟ من فکر میکنم که بهتر آگاه باشم. این کاملاً ضروری بود که شوهر شما در این شب غایب باشد. یکی از محبوبترین بانوان شهر کشف کرد که عاشق شوهرتان گشته است."
"شما چه گفتید؟"
مرد در حال تعظیم کردن حرفش را به پایان میرساند:
"این کشف گرانقیمتترین مرحله از عملیات ما بود."
خانم اسکولیه حقیقتاً صبح روز بعد در باره این ماجرا سکوت کرد، زیرا که او از خستگی و هیجان تا ساعت دو بعد از ظهر خوابیده بود. اما بعد وقتی بهترین دوستش، خانم لالِت پیش او میآید، مادلین دچار این احساس غیرقابل مقاومت میگردد که برای اثبات محبت خود رویداد دراماتیک را برای دوستش فاش سازد. وقتی همه‌چیز را تا آخرین کلمه برایش تعریف میکند از او خواهش میکند دستش را بلند کند و قسم بخورد که آن را برای هیچکس تعریف نکند.
متأسفانه داستان بیش از حد زیبا بود. خانمها فقط برای بدست آوردن اعتماد و به خاطر اینکه روزی موفق به شنیدن اعترافات بزرگی شوند و بتوانند آنها را گسترش دهند اسرار کوچک را حفظ میکنند. اما خانم لالِت در همان شب در یک مهمانی دوازده نفره، که همه مانند خود او راز نگهدار بودند! به شرط مُهر به دهان زدن و حفظ راز تا وقت گور داستان آدمربائی خارقالعاده را تعریف میکند. تعریف کردن ماجرا با هنرمندی بزرگی انجام گشت. او یک لحظه هم اجازه نداد شنوندگان گمان برند که این ماجرا مانند یک فیلم کمدی به پایان خواهد رسید. تأثیر آغاز داستان هم عظیم بود ــ خانمها فریاد میکشیدند: "این وحشتناک است!"
آنها همه در فکرشان خود را توسط یک شوفر مرموز ربوده شده احساس میکردند. تصورشان آنقدر قوی بود که تا پایان داستان به طول انجامید. یک خشم همگانی پس از آخرین کلمات خیاط فرومایه برمیخیزد.
یکی از خانمها میگوید: "حقیقتاً. آدم دیگر نمیتواند در باره چیزی متعجب شود."      
"یک آدمربائی پس از مجلس رقص."
"پاریس غیرقابل سکونت میشود."
"انگار که ما نزد وحشیها زندگی میکنیم!"
یک دوشیزۀ پیر نمیگذارد بقیه متوجه نشوند که پایان خوش آدمربائی بدون شک یک معجزه بوده است. اگر آرموند نذر نکرده بود جریان حتماً طور متفاوتتری پایان مییافت. خانم دیگری اطمینان داد که دیگر بعد از غروب آفتاب جرئت نخواهد کرد بدون همراهی یک مرد از خانه خارج شود و اینکه او از حالا به بعد دیگر همیشه یک خنجر کوچک در کمربندش خواهد بست، یک خنجر با نوک زهرآلود، با جملات "مرگ مقدس" حک شده بر آن، تا ملودرام یک زندگی را قابل لمس سازد.
فقط خانم لالِت چیزی نمیگفت، و بعد از به پایان رساندن داستان هیچ توضیحی نداد.  
صدای نرمی میپرسد: "و شما ایوون، شما در باره این ماجرا چه فکر میکنید؟"
ایوون حالت تحقیرآمیزی به چهرهاش میدهد.
"من؟ ... من فکر میکنم ... من معتقدم ..."
"خب؟"
"من فکر میکنم زحمت زیاد دادن به خود برای این توضیح که چرا آنها هفت صبح به خانه برگشتهاند غیرضروری باشد."
بروز ناگهانی یک شادیِ پر جنب و جوش، بشاش و با روح دوازده دوست را در برمیگیرد و در میان فریاد، خنده، وراجی و هلهله صدای نرمی شنیده میشود که با لذت تمام نخودی میخندید:
"اوه، عزیز من ... شما اما خیلی بد هستید! ..."
 
جواهر
<والتر. ه> که نوشته شدن نام کاملش غیرضروریست مدت بیست و چهار ساعت دوست من بود، و در واقع در روزی که ما تقریباً میتوانستیم با هم جانمان را از دست بدهیم.
ما هر دو بدون آنکه همدیگر را بشناسیم سوار کشتی بخاری ساحلی به نام «شهر بارسلونا» شده بودیم که خدمات بین طنجه و تنگه جبلالطارق و وهران را انجام میداد. دریا بسیار طوفانی بود. روزنامههای اسپانیائی که ما در مالاگا خریده بودیم از غرق گشتن زیباترین رزمناو نیروی دریائی سلطنتی «رینا رخنته» گزارش میدادند که با چهار صد و پنجاه سرنشین و افسران و ملوانان در همان خطوط ساحلی توسط گردابی وحشتناک بلعیده شده بود. من هنوز تأثیر ویرانگر این مقاله روزنامه را به یاد دارم، فهرست بیپایان منتشر شده نام مردگانی که اولین صفحه روزنامه در کادری سیاه را کاملاً پُر میساخت و از اولین فرمانده تا آخرین سرنشینان کشتی نامشان نوشته شده بود.
ما در همان روزها پس متوقف شدن کوتاه و فریبندۀ باد که اما فقط نیم ساعت به طول انجامید عزیمت میکنیم. کشتی خیلی زود پس از عبور از خط سبز تیرهای که دریای باز را مشخص میسازد شروع به رقصیدن میکند، واژگون میشود و خود را کاملاً بر روی سمت راست قرار میدهد و تمام مفاصلش مانند یک پرنده وحشتزده به هنگام یک رعد و برق به لرزش میافتند.
یک موج عظیم به سمت کشتی بلند میشود و آن را با تمام محتوایش میپوشاند. یک موج دیگر این بازی را تکرار میکند. و هنوز یکی دیگر و صدها موج دیگر. تمام شب غوغای ضربات آب بر روی عرشه و ناله الوار کشتی را میشنیدیم. گاهی بر بالای امواج مانند یک تخممرغ خالی بر روی آب یک فواره میجهیدیم، و پروانه کشتی خارج شده از آب مانند یک آژیر خطر در شب طوفانی غژ غژ میکرد و در هوا میچرخید. لحظاتی در میان دو دقیقه بیهوش کننده چنان سکوت عمیقی حکفرما میگشت که  ما فکر میکردیم غرق گشتهایم.
هنگامیکه من صبح روز بعد پس از پایان طوفان پا به عرشه گذاردم یک مراکشی بلند قد قهوهای رنگ را در ردائی سفید دیدم که خود را به کاپیتان نزدیک میساخت.
او میپرسد: "به ملیلیه چه وقت رسید؟"
کاپیتان پاسخ میدهد: "به ملیلیه؟ دوست من، نه به این زودی. حدود دو هفته دیگر، هنگام بازگشت."
"چهارده روز دیگر؟ من باید بود امروز در ملیلیه!"
"خب، پس تو باید در نمور پیاده بشی، و از آنجا به ملیلیه بری. ما با چنین هوائی که دیروز داشتیم نمیتونستیم در ملیلیه پهلو بگیریم، من که نمیتونم کشتیام را بخاطر پهلو گرفتن غرق کنم."
مرد عرب از خشم دندانهایش را به هم میفشرد. بلند دشنامی میدهد، و صدایش پُر از خشم و کینه بود، سپس بر روی عرشه بازمیگردد و نگاه غمگینش بر ساحل وطن که افق را در شرق قطع میکرد پرسه میزند.
+++
هنگامیکه من وارد سالن غذاخوری گشتم آنجا تقریباً خالی بود. فقط دو نفر از پنجاه مسافر کشتی کابینهای خود را ترک کرده بودند. یک زن شجاع، مادر یک نماینده مجلس فرانسه که به آقای ژورس سخت حمله کرده بود یکی از آن دو نفر بود. آقای <والتر. ه> نفر دیگر بود. او مرا با آن بیان شادی که انگار به چنین شبهای شریری بر روی دریا عادت کرده و با لبخندی شبیه به لبخند یک بیمار دوباره بهبود یافته مخاطب قرار میدهد.
"من پنج سال در مراکش به سر بردم و حالا از طریق مارسی، قسطنطنیه و باتومی به سمت ایران میروم. به من بگوئید، آیا شما عربها را دوست دارید؟"
این کلمات ما را با هم دوست ساختند.
آن زمان <والتر. ه> بیست و نه ساله بود. صورتش توسط خورشید آفریقا برنزه شده و ریشش مانند در آکسفورد اصلاح شده بود، اما با این وجود در شکل و بیان کاملاً فرانسوی بود. او تمام مراکش را دیده و مدتی هم در صحرا به سر برده بود. او چنان عالی زبان عربی را صحبت میکرد که من روزی او را در منطقهای دور در وهران دیدم که عدهای از اهالی او را به ستوه آورده بودند، زیرا میپنداشتند که او مسلمان است و لباس اروپائی بر تن کرده.
او میگوید: "آه! شما هرگز عرب حقیقی را بجز در بین فاس و مراکش در میان قبیله دیبه یشین نخواهید دید. در جاهای دیگر عربها بعنوان بردۀ ترکها، فرانسویها یا انگلیسیها از مدتها پیش اصالت ذاتیشان را همزمان با استقلال خود از دست دادهاند. بازرگانان طرابلس، مردم ملایم تونس در ردای ابریشمی آبی رنگشان، مقامات دولتی الجزایری اولینهای نژاد خود بودند که تحت فشار قدرتهای اروپائی سر فرود آوردند؛ و این مردم ترسناک و فقیر را کینهورز میسازد و بدون شک در فرصتی مناسب نافرمانی خواهند کرد، اما تا حال هنوز برای گدائی دستهایشان را دراز میکنند.
اما در مراکش ...
بله، آنجا! ... یک ملت باستانی زندگی میکند که از زمان برقراری جهان آزاد بوده است. من فکر میکنم که آنها تنها ملت آزاد زمیناند. آنجا هنوز هشت میلیون مردان آزاد زندگی میکنند، پسران آن فاتحان بزرگی که روزی در سفری از اقیانوس هند به بستر رودخانه لوآر جهیدند تا به زودی پس از آن به اردوگاههای قدیمی خود نقل مکان کنند. اینها عربهای قدیمیاند. به این انسانها نگاه کنید: آنها باشکوهند!"
در این بین کشتی در یک اسکله لنگر میاندازد. روستای کوچک نمور در فاصلهای دور در برابر نگاه ما قرار داشت و در پشت آن دریای مدیترانه واقع شده بود. نمور تنها محل خاک مراکش است که پرچم فرانسه در آن در اهتزاز است، تنها درهای که مارشال بوقائد پس از پیروزی در جنگ دیزلی ایزلی توانست آن را نگاه دارد.
بعد سوار قایقی میشویم که باید ما را به خشکی میرساند. مرد مراکشی از اینکه من صحبت او با کاپیتان را بر روی عرشه کشتی استراق سمع کرده بودم عبوس به نظر میرسید، او بدنبال ما میآید و بر روی نیمکت در میان ما مینشیند.
من او را تماشا میکردم. کلاه سفید ردایش را به عقب انداخته بود و سر زیبایش بر گردن پُر شکوه قائم نشسته بود. تصویر کلی چهرهاش از تمام آن ویژگیهائی تشکیل شده بود که برای بیان اصالت ضروری به نظر میآمد. عظمتی آگاهانه بر روی ابروها نشسته بود و در سایه چشمان سیاه استراحت میکرد. لبهای نازک و بینی خوشتراش خلوص نژادی غیرقابل انکارش را شهادت میداد.
<والتر. ه> او را به حرف میآورد. او خود را ال حاج عمر ابن عبدالنبی قائد شهر سیدی ملوک مینامد.
او میتوانست هنگام بازگشت کشتی از طنجه از لنگرگاه ملیلیه دوباره به قبیلهاش برسد، ابتدا از طریق پیادهروی از تپهدریائی و سپس در امتداد ساحل نهر؛ حالا اما چون او از راه معمولی خود دور افتاده بود از پیمودن مسیر از طریق نمور و مغنیه وحشت داشت، زیرا قبیله بزرگ وژده مطلقاً دوست او نبودند.
من با اشاره به دو تپانچه آویزان به کمربندش میگویم:
"تو مسلحی."
او به چهرهاش شکلک تحقیرآمیزی میدهد و شانهاش را بالا میاندازد و زمزمه میکند: "ترقه."
در این لحظه به خشکی میرسیم.
هنگامیکه هر سه ما از قایق پیاده شده بودیم و از میان دره پُر گلی که به روستا منتهی میگشت گام برمیداشتیم، ال حاج عمر چینِ ردایِ سفیدش را باز میکند و با احتیاط و تقریباً با احترام کامل شمشیر کوتاهی را که در امتداد رانش پنهان ساخته بود بیرون میکشد و آن را کج در مقابل ما نگاه میدارد و میگوید: "این یک اسلحه است!"
شمشیر تقریباً به طول دو سوم درازای دستش بود. دسته شمشیر کوتاه اما محکم بود و غلافی مسی تیغه را میپوشاند. تیغه شمشیر آبی سیاه رنگ بود که نوکی ظریف و طلائی داشت و لبه تیز آن برق میزد.
ال حاج عمر با احتیاط با انگشت اشاره و انگشت شست تیزی تیغه را امتحان میکند. دستش تا نوک تیز شمشیر میدود و بعد انگار که دستش به آتش نزدیک شده است با عجله خود را از آن دور میسازد.
او میگوید: "برادرم با این شمشیر یک مرد و یک زن را با یک ضربه کشته است. این شمشیر خوبیست."
یک مرد و یک زن؟ ما میخواستیم داستان را بشنویم. مرد مراکشی تردید میکرد. اما عاقبت گذاشت نرمش سازیم.
ما بر روی چمن سبز، در یکی از پیچهای دره، جائیکه گلها زمین را پوشانده بودند مینشینیم. جهانی انبوه از گیاهان دامنههای کوه را زنده میساختند: پسته کوهی، نخلهای بادبزنی و درختان گزنه. گیاهان خلنگ درختان عناب را احاطه کرده بودند، درختان گز و گیاهان چتر گندمی در کنار جریان سریع آب رشد میکردند و درختچههای خرزهره در نسیم باد میلرزیدند.
حالا ما در این درۀ بهشت مانند داستان زیر را میشنیدیم:
ال حاج عمر یک برادر داشت، محمود ابن عبدالنبی که قبل از او قائد در سیدی ملوک بود.
محمود شوهر سه زن بود و دیگر به ازدواج چهارم فکر نمیکرد، تا اینکه با یک دختر جوان ولگرد مواجه میگردد و کاملاً ناگهانی دیوانهوار عاشق او میشود.
دختر جواهر نام داشت. او از بیابان تونس بود و لباس روستایش را بر تن داشت:
یک لباس قرمز ساده که سمت راستش باز بود، طوریکه پستان از میان چینخوردگی پارچه دیده میگشت. او اگر مادرش حقیقت را گفته بوده باشد دختر یک چوپان بود، زیرا کسی دقیقاً چیزی از آن دو بجز آنکه دو ولگرد کافرند دیگر هیچ‌چیز نمیدانست.
اما هیچ‌چیز تا به حال بر روی این زمین، حتی در خواب، زیباتر از جواهر نبود.
اما محمود به این خاطر دیوانه نبود، بلکه خیلی بیشتر از هنگامیکه او این موجود را در مسیرش یافته بود تیره بخت و لعنت شده بود، زیرا دختر بدون پوشاندن چهره به اطراف میرفت و همه میتوانستند دهانش را ببینند. آیا این برای بدبختی یک مرد کافی نبود؟ محمود برای موفق گشتن در تصاحب دختر او را میرباید و برای اینکه دختر به او عشقی را بدهد که خدا را خوش میآید با او ازدواج میکند.
اما خدا را از آن عشق خوش نمیآید.
جواهر هیچ‌چیز به محمود نمیداد، بجز بدن کوچک بیتفاوتش را. اما برعکس میدانست که چطور همه‌چیز را به دست آورد، حتی طلاق دادن آن سه زن دیگر را و رضایت قاضی را. او سرور مطلق شوهر و خانهاش میگردد. و وقتی دیگر چیزی برای مطیع ساختن وجود نداشت هوس پیروزیهای دیگر میکند، زیرا که او میخواست مردان دیگر را هم برده خود سازد.
حالا چه کسانی معشوقه او بودند؟ چه کسی میخواهد تعدادشان را بشمارد؟ هرگز زن یک قائد چنین هرزه زندگی نکرده بود. شبها با چهره بیحجاب و با لباس نیمه‌باز از ایوان بالا میرفت و وقتی مردی نگاهش به او میافتاد به جای فرار کردن به مرد لبخند میزد. تمام جوانان قبیله باید یکی پس از دیگری تجربه میکردند که او همیشه کسی را دوست دارد که تصادفاً آنجا حاضر است. او اولین کسی را که از آنجا میگذشت از طریق یک در کوتاه به پشت باغ به زیر شاخههای به پائین آویزان شکوفای یک درخت بادام میکشید، و غافلگیر ساختنش در هنگام این کار ممکن نبود، زیرا او جام عشق را بینهایت سریع مینوشید، و قرار ملاقات محبت‌آمیزش از مدت زمان یک بوسه بیشتر طول نمیکشید.
اما جواهر در هنگام یکی از این ملاقاتهای زودگذر دیوانهوار عاشق میشود.
این کاملاً برایش ناگهانی و غافلگیرکننده پیش میآید. جوانی به نام عبدالله که مانند دختر در گذشته بسیار فقیر بود، یک جوانک که تابستانها در مزارع زیر آسمان میخوابید و زمستانها در مسجدْ هوس دختر به علاقه مفرط را برافروخته بود. هر دو با اسب میگریزند.
محمود روزهای متمادی بدون آنکه بتواند دختر را پیدا کند رد آنها را تعقیب میکند، زیرا زن جوان با لباس مردها فرار کرده بود و مانند یک شکارچیِ شیر با اسب میتاخت. هرچند محمود ناامید بود اما به نظر میرسید که مصمم است محبوبش را ببخشد تا اینکه او را از دست بدهد، صرفنظر از ننگی که او در نتیجه آن برای خود میخرید. زیرا عشق او باقیمانده غرورش را به باد داده بود.
اما او هنوز نمیدانست که چه‌چیز برای دیدن انتظارش را میکشد.
هنگامیکه او در پایان تعقیب کردنش وارد اتاق خوابگاه میشود، جائیکه او باید جواهر را پیدا میکرد، آن دو نفر چنان در عشقبازی غرق بودند که وارد شدن او را نمیشنوند.
محمود دو بار فریاد میکشد: "جواهر! ... جواهر! ..." و آنگاه بدون آنکه بداند چه میکند با یک ضربه مرد و زن جوان و همچنین تخته کف اتاق زیر آنها را سوراخ میکند.
عبدالله فوری میمیرد. جواهر فریاد آهسته اما کشداری میکشد. چشمهای شکنندهاش را گشاد میکند، سرش را به سمت محمود میچرخاند و زمزمه میکند:
"آه محمود، تو را خدا فرستاد ... من از خدا خواستم به من در میان بزرگترین سعادت اجازه مُردن بدهد! خدا بود که دست تو را مسلح ساخت. آه خدا، آخرین لحظاتم چه زیبا بودند! ... محمود تو رنج خواهی کشید، پیر، بیمار و شکننده خواهی مُرد ... من اما لبریز از سعادتِ زندگیم میمیرم ... خدا خیرت بدهد محمود، خدا خیرت بدهد محمود ... خدا خیرت بدهد ..."
+++
ال حاج عمر پس از به پایان رساندن داستانش دوباره شمشیر را از غلاف خارج میسازد، و حالا من فکر میکردم که نورهای سرخی را در حال رقص بر روی درخشش تاریک شمشیر میبینم. سپس ما از میان دره پُر گل به رفتن ادامه میدهیم. در برابر پاهای ما یک پسربچه عرب با یک عقرب سیاه که خود را رو به بالا خم کرده بود بازی میکرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر