رؤیائی از یک کارگر روزمزد.


<رؤیائی از یک کارگر روزمزد> از سِلما لاگِرلوف را در آذر سال ۱۳۹۵ ترجمه کرده بودم.

کتاب مقدس چوبی
در قصبه سوارتخو استان ورملاند انسانی وجود دارد که بسیار سعادتمند است. این شخص نه کشیش خانۀ زیبای کشیشان است، نه همچنین هیچیک از کشاورزان با موقعیت خوب، و نه هیچیک از دختران باکره هفده ساله، این انسان سعادتمند پیرزن فقیر بولا اوستلَند در خانه سالخوردگان است.
او خوشبخت است، زیرا که از زمان هشت سالگی یک هدف در زندگی دارد. زندگی برایش هرگز خالی و بیهوده نبود. او صاحب چیزی بود که بسیاری از کسانیکه بیشتر از او هستند فاقد آن میباشند. و اما از آنجا که او هرگز موفق نگشته است به این هدف جامه عمل بپوشاند بنابراین چشمه شادیاش همچنان میجوشد. این هدف چنان برایش مهم است که آدم به سختی میتواند برایش چیز بهتری بجز آنکه هرگز او آن را به انجام نرساند آرزو کند.
هنگامیکه او هشت سال داشت مادرش او را یک بار با خود به کلیسا میبرد. همانطور که او در کنار مادر در راهروی کلیسا به جلو میرفت متوجه کتاب مقدس بزرگی میشود که بر روی محراب قرار داشت. کتاب ضخیم بود و شایسته اکرام، سیاه و براق. بر روی آن یک BIBLIA با حروف طلاکاری شده میدرخشید و لبه صفحات کتاب نور خفیف طلائی میداد. این او را به یک گیجی لذتبخش میاندازد. او نه چلچراغ را میدید و نه شمعها را، او بجز کتاب مقدس هیچ‌چیز نمیدید. هنگامیکه او بر روی نیمکت مینشیند مشخص میشود به اندازه‌ای کوچک است که زن نشسته در جلوی او دیدن کتاب مقدس را برایش ناممکن میسازد. بنابراین مادر او را بلند میکند و میگذارد روی نیمکت بایستد، و او در تمام مدت عبادت همانجا ایستاد، ایستاد و به کتاب مقدس بزرگ کلیسا خیره گشت.
همچنین در خانه در اتاق کوچک مادر هم یک کتاب مقدس کوچک وجود داشت، و آن هم یک کتاب زیبا و شایسته اکرام بود. اما این کتاب مقدس در کلیسا احتمالاً دو برابر ضخیمتر بود. در کتاب مقدس مادر فقط تعداد اندکی عکس وجود داشت. اما در این کتاب مقدسی که دو برابر ضخیم بود چه چیزهائی میتوانست انتظار آدم را بکشد؟ چه موسیِ توانائی، چه مریم باکره تابانی، چه داوود پادشاه باشکوهی، چه جالوت عظیمی! و او تمام این چیزها را در برابر خود می‌دید. تصاویر از آغوش کتابِ بسته جدا میگشتند و خود را به او نشان میدادند ...
بر روی کتاب مقدس یک شمعدان دو شاخه نقرهای قرار داشت. این کار به نظرش عجیب میآمد، بله تقریباً ناشایست به نظر میرسید. چرا شمعدانی بر روی کتاب مقدس قرار داشت؟ آیا مگر این کتاب مقدستر از آن نبود که آدم اجازه داشته باشد یک شمعدانی نقرهای روی آن قرار دهد؟
*
او روز یکشنبه بعد و یکشنبههای فراوان دیگری خواهش کرد که همراه مادر اجازه رفتن به کلیسا را داشته باشد. او میخواست به آنجا برود تا هنگام گشودن کتاب بزرگ حضور داشته باشد. او هیچ شکی نداشت که این در یکی از تعطیلات بزرگ اتفاق خواهد افتاد. اما کتاب مقدس کاملاً آرام در زیر شمعدان باقی میماند و هیچکس آن را لمس نمیکرد.
یک روز تمام شجاعتش را جمع میکند و از مادر میپرسد که آیا میداند چه زمان کشیش عکسهای کتاب بزرگ در کلیسا را نشان خواهد داد.
مادر میپرسد: "چه کتابی؟"
"همان کتابی که بر روی محراب قرار دارد."
"فرزند عزیز، آن فقط یک جعبه چوبیست و آنجا قرار دارد تا بتوانند شمعدانی را بر رویش قرار دهند."
این یک ناامیدی وحشتناک بود. یک چنین درد بزرگی را او هرگز تجربه نکرده بود. اشگ از چشمهایش جاری میگردد. مادر او را کاملاً مات و مبهوت نگاه میکند.
"خدای من، چرا گریه میکنی؟"
او برای جواب دادن صادقانه دلیل گریه کردنش به خاطر ندیدن عکسهای زیبا بیش از حد خجالتی بود. او به جای آن میگوید از این وحشت دارد که خدا به این خاطر که آنها یک کتاب مقدس تقلبی بر روی محراب قرار دادهاند خشمگین شود.
مادر با عصبانیت میگوید: "این چه پرت و پلائی است که تو میگوئی! خدای مهربان خوب میداند که جریان از چه قرار است. در اینجا هم مانند کلیساهای دیگر یک کتاب مقدس چاپی قرار داشت اما یک روز کلیسا آتش میگیرد و کتاب مقدس هم میسوزد، و ساخت دوباره کلیسا به اندازهای گران بود که دیگر قادر نبودند یک کتاب مقدس مناسب تهیه کنند."
هنگامیکه دختر کوچک این را میشنود به او الهام میشود و او یک تصمیم بزرگ میگیرد. همزمان چنان خوشحال میشود که اشگها متوقف میگردند. او به خود میگوید تا زمانیکه زنده است به این لحظه بیشتر از هر چیز با ارزشتر در زندگیش فکر خواهد کرد، و میپرسد:
"قیمت یک کتاب مقدس چقدر است؟"
"من این را دقیقاً نمیدانم. منظورت یک کتاب مقدس کلیسائیست؟"
"بله، یکی از آن کتابهای مقدس با عکسهای زیاد در آن."
"چنین کتاب مقدسی گران است، شاید پنجاه کرون."
پنجاه کرون! این مبلغ برای دختر کوچک بزرگ و وحشتناک به نظر میرسید، اما او در تصمیمش راسخ بود. او میخواست به محض بزرگ شدن و مشغول کار گشتن این پنجاه کرون را پسانداز کند و برای کلیسا کتاب مقدس مناسبی که بتوانند آن را بر روی محراب قرار دهند بخرد. ــ ــ ــ
بنابراین این هدفی بود که در زندگی همراهیش میکرد و او را غنی و زیبا ساخته بود. افراد دیگر رشد میکردند، زندگی را میگذراندند و میمردند، بدون آنکه بدانند چرا. شاید، این دلیلی بود که بسیاری از آنها از یاد رفتهاند. اما در نزد او متفاوت بود. او میدانست که چرا خدا او را به جهان آورده است.
*
وقتی او هر بار به کلیسا میرفت، سپس بخاطر روزی خوشحال میگشت که در آن کتاب مقدس بر روی محراب قرار گرفته و هیچ کودکی دیگر احتیاج نداشته باشد از عکسهای در یک جعبه چوبی خالی خواب ببیند. آدم نمیتواند بداند افکارش چه مبالغهای میکردند. او قطعاً انتظار داشت که رحمت خداوند وقتی دیگر کتاب مقدس تقلبیای بر روی محراب قرار نداشته باشد با وفور بیشتری بر این منطقه ببارد.
او هم مانند دیگران نگرانیهای خود را داشت، اما ذهنش همیشه آرام بود، زیرا او توسط قید و بندهای معمولی زمینی محدود نگشته بود. اما یک ناآرامی او را رنج میداد، و آن این بود که یک نفر بتواند از او سبقت بگیرد. مانند آن زمانی که کلیسا پس از آتشسوزی تعمیر گشت، یا هنگامیکه چند زن متحد گشتند تا یک روانداز برای محراب تهیه کنند. در این هنگام تا قبل از مطمئن گشتن از اینکه هیچکس به فکر هدیه کردن یک کتاب مقدس واقعی به کلیسا نیفتاده است هیچ ساعت آرامی نداشت.
اما اگر او از سبقت گرفتن دیگران چنین وحشتزده بود پس چرا عجله نمیکرد؟ چرا او پنجاه کرون را پسانداز نمیکرد؟
آه، این کار چند بار انجام شده بود. حقوق اولین کارش بیست کرون در سال بود. بعد از پنج سال پنجاه کرون پسانداز شده بود. اما قبل از آنکه او بتواند به شهر برود و کتاب مقدس را بخرد مادرش میمیرد و پول پسانداز شده برای تابوت و اکسپاری باید مورد استفاده قرار میگرفت.
و همیشه پول پسانداز گشته باید در راه دیگری خرج میگشت. یک بار باید برادرش به بیمارستان میرفت، بار دیگر باید به یک همسایه فقیر کمک میگشت که تنها گاوش را از دست داده و مجبور به خرید یک گاو جدید بود.
علاوه بر این او در یک روز زیبا ازدواج میکند. شوهرش یک سال بعد از ازدواج مُرده و او را با یک کودک خردسال تنها گذشته بود. آدم میتواند تصورش را بکند که یک چنین چیزی مانع از پسانداز کردن میگردد.
زندگی برای کسی که یک هدف برای جامه عمل پوشاندن دارد بسیار کوتاه است! او خودش هم نمیدانست چطور شد که او در این هنگام به مرحلهای رسیده بود که باید به خانه سالمندان مهاجرت میکرد.
دیدن غمگین نشستن افراد سالمندی که در آنجا اقامت داشتند و شنیدن اینکه آنها بجز آمدن مرگ انتظار دیگری ندارند برایش عجیب بود. نزد او قطعاً چنین نبود. او شاد و سرحال بود. او با زندگی تمام نشده بود. او هنوز هم برای تهیه کتاب مقدس پول پسانداز میکرد.
اما حالا کسی که در خانه سالمندان اقامت دارد چطور میتواند پنجاه کرون پسانداز کند؟ اما، این کار اگر آدم دختری در آمریکا داشته باشد انجامپذیر است. دختر در فواصل طولانی همیشه یک بسته روزنامه میفرستد. در خانه سالمندان فرستادن روزنامههای آمریکائی دختر برای مادرش باعث خنده میگردد. اما مادر پیر اینطور فکر نمیکند، بلکه روزنامه را خوب بازرسی میکند. گاهی لابلای روزنامه یک دستمال ابریشمی رنگی و گاهی هم یک اسکناس دو دلاری مییابد. اگر اتفاق بیفتد که پول در بین روزنامه باشد باید زنان سالمند را به یک مهمانی کوچک کیک و قهوه دعوت کند. اما دو دلار، این پول زیادی است. مقداری از آن را میتواند در کیف پول کوچک چرمیاش که در زیر لباسش محکم دوخته قرار دهد.
به این ترتیب مبلغ پسانداز گشته رشد میکرد، و در این تابستان قصبه سوارتخو میتوانست یک کتاب مقدس مناسب بدست آورد. اما در این هنگام بولا اوستلَند پیر کاملاً بر حسب تصادف از خانواده سونسبین که از روسیه دوباره به وطن بازگشته بودند میشنود.
مردم در ابتدا کوچکترین توجهای به آنها نمیکردند. شاید هم آنها حتی این انسانها را که خانه و مزرعه، وسائل خانه و گاو، مدرسه و کلیسا و گور مُردگان خود را ترک کرده و به سرزمینی آمده بودند که یک کلوخ هم از زمینش صاحب نیستند آدمهای احمقی بحساب میآوردند.
*
اما یک روز کسی برایش از کتاب مقدس خانواده سونسبین که سیصد سال قدمت داشت تعریف میکند، او به هیجان آمده بود، کتابهای مقدس، این چیزی بود که همیشه در قلبش جای داشت.
این کتاب مقدس که سیصد سال قدمت داشت چطور دیده میگشت؟ آیا با حروف طلائی چاپ شده بود؟ شاید در یک قطع بزرگ به اندازه آرنج یک دست بود و در هر صفحه عکس رنگی داشت؟
اما حالا این خانواده فقیر که سقفی بالای سر خود نداشتند کجا باید چنین گوهری را حفاظت کنند؟
در او چه میگذشت؟ شاید چیزی را تیره به یاد میآورد که در کودکی در کتاب مقدس مادر خوانده بود، از یک مهاجرت عجیب از طریق بیابان به سرزمین موعود؟ شاید برایش چیزی از کوه سینا یا خیمه به نوسان آمده بود. شاید تصور میکرد که این کتاب مقدس بود که هموطنانش را از اسارت و بدبختی به خانه رسانده بود؟ آیا فکر میکرد که نیروهای سرّی در پوشش چرمی آن قرار داشتند و باید به این کتاب به نوع خاصی حرمت گذاشت و به آن افتخار کرد؟
یا خیلی ساده حالا اینطور بود که چون مرتب چیزی مانع از خریدن این کتاب میگشت و او به آن عادت کرده بود، بنابراین نمیتوانست از این فکر دست بردارد که حالا این دوباره خواست خداست و باید پول خود را که به خاطرش تمام عمر پسانداز و کار کرده بود برای چیز دیگری خرج کند؟ ــ ــ ــ
*
یک روز در فصل پائیز دوشیزه امانلسون، یک معلم سالخورده دبستان که به تمام کودکان منطقه خواندن آموخته بود به خانه سالمندان میآید. او یک لیست جمعآوری اعانه برای خانواده سونسبین به همراه داشت و آمده بود بپرسد که آیا رئیس میخواهد برای دادن چند کرون نامش را در لیست بنویسد.
البته او نمیتوانست به ساکنین خانه سالمندان چنین پیشنهادی بدهد، اما از آنجا که حالا در این خانه بود میخواست با کمال میل ساعت کوتاهی با آنها گپ بزند. او از یک اتاق به اتاق دیگر میرفت، و به این ترتیب به اتاق بولا اوستلَند که آراسته و خوب در کنار یک پنجره پُر از گل نشسته بود میرود. او زیبا بود، مانند یک انسان خوشبخت که در هفتاد و پنج سالگی میتواند زیبا باشد، با گونههای سرخ کمرنگ، یک پیشانی که کاملاً بدون چین و چروک بود، و یک درخشش شاداب در چشمها.
افراد مسن در خانه سالمندان یک ضعف کوچک برای دانستن آنچه در جامعه اتفاق میافتد دارند، و زن سالخورده تا زمانیکه نمیدانست چرا معلم به آنجا آمده است راضی نگشت. اما به محض اینکه شنید موضوع چیست خواهش میکند اجازه دیدن لیست را داشته باشد. او پس از آنکه عینکش را بر چشم میگذارد و مبالغ اندکی را که در آن یادداشت شده بود بررسی میکند کمی میخندد.
او میگوید: "شاید خانم معلم نمیخواهد نام من را در لیست داشته باشد، چون پول‌خُردی را که یک ساکن خانه سالمندان میتواند بدهد احتمالاً خیلی کم است و لیست خانم معلم را زشت میسازد."
اما ببیند، البته دوشیزه امانلسون چنین نظری نداشت. نام بولا اوستلَند بهترین نامی بود که میتوانست او در لیست داشته باشد.
پیرزن کمی تعارف میکند، اما سپس قلمی را که دیگری همراه داشت برمیدارد، نام خود را در لیست مینویسد و عدد پنج و صفر را در اولین ردیف اعداد مینوسید.
هنگامیکه معلم لیست را دوباره میگیرد کمی مشکوک به آن نگاه میکند.
او میگوید: "بولا، شما احتمالاً اشتباه نوشتهاید؟ نباید احتمالاً اعداد در ردیف دیگر نوشته میشدند؟" بولا اوستلَند متوجه میشود معلم فکر میکند که او میخواسته پنجاه پنی بنویسد و دراین وقت شروع میکند با صدای بلند به خندیدن و میگوید:
"خانم معلم، همانطور که آنجا نوشته شده است کاملاً درست است." و با این حرف شروع میکند به درآوردن یکی پس از دیگری اسکناسها.
*
معلم سالخورده در زندگیش هرگز شگفتزدهتر نگشته بود، و با اطمینان کامل میگوید قبل از آنکه نداند بولا پولها را از کجا آورده نمیتواند آن را قبول کند. و چون آنها اتفاقاً در اتاق تنها بودند بنابراین تمام داستان برایش تعریف میشود، هم از کتاب مقدس چوبیای که پیرزن در تمام عمر تلاش میکرد آن را از کلیسا خارج کند، و هم از کتاب مقدس عجیب خانواده سونسبین که آن را از سرزمین اسارت با خود به همراه آورده بودند و حالا باید این کتاب کلیسا و محراب خودش را داشته باشد تا بر روی آن استراحت کند.
هنگامیکه دوشیزه  امانلسون به خانه سالمندان آمده بود کاملاً افسرده بود، زیرا دریافته بود که با جمعآوری اعانه بیش از حد آهسته پیش میرود؛ و او هیچ مخالفتی نداشت که با پنجاه کرون در لیست دوباره از آنجا برود، اما از آنجا که روح خوبی داشت تحت تأثیر بولا اوستلَند قرار گرفته بود. او شروع میکند به متقاعد ساختن پیرزن تا پولش را در راهی که در اصل در نظر داشته است مصرف کند. برای اینکه قضیه را جذابتر سازد برایش ترسیم میکند که چه روز زیبائی خواهد گشت وقتی او به کلیسائی برود که کتاب مقدسش بر روی محراب قرار دارد.
کشیش قطعاً از منبر چند کلمه در مورد اهداءکننده خواهد گفت و نام او را خواهد برد. و در پایان از اینکه حالا بولا هفتاد و پنج سال دارد میگوید. به او تذکر میدهد که شاید دیگر فرصت نداشته باشد بار دیگر پنجاه کرون پسانداز کند و سپس تمام زندگیش فنا میگردد.
اما خیر! این توصیه پذیرفته نمیشود. بولا اوستلَند تصمیمش را گرفته بود. پول را باید خانواده سونسبین داشته باشد.
معلم میگوید: "بولا، اما شما باید به خود بگوئید که پنجاه کرون برای ساختن یک کلیسا کافی نیست، با این پول فقط یک قطعه سنگ دیوار کلیسا میتوان خرید."
حالا پیرزن دیگر نمیخندید. این او را رنجانده بود.
او میگوید: "بله، البته، ما مردم سالخورده اینجا در خانه سالمندان خیلی ابلهیم، اینطور نیست؟ و خانم معلم بسیار هوشمند است. اما حالا من کار خودم را کردم، و تکمیل کردن آن را به عهده او میگذارم که آسمان و زمین را از هیچ خلق کرده است. و ما خواهیم دید که آیا او قدرت انجام آن را دارد."
اما پس از گفته شدن چنین کلمات قدرتمندی معلم پی میبرد که در اینجا کار دیگری نمیشود کرد بجز آنکه سپاسگزارانه پنجاه کرون را قبول کند.
*
دوشیزه امانلسون کمی بعد در بعد از ظهر پیش قاضی منطقه اینگلزود میرود. او حالا دیگر افسرده نبود. او در راه به بولا اوستلَند فکر میکرد، و هرچه بیشتر به او فکر میکرد قلبش بیشتر شجاع و شاد میگشت. به این دلیل بسیار شجاعانه به پیش قاضی منطقه میرود و لیستش را در برابر او قرار میدهد.
قاضی منطقه هم فوری به کنار میز تحریرش میرود، قلمش را در دواتدان فرو میکند و بعد نام خود را مینویسد. سپس اندکی فکر میکند چه مقدار باید بدهد. او فکر میکند دو کرون کافی باشد، اما بعد به این فکر میکند که او مرد توانائی در  قصبه است و بنابراین یک عدد پنج در ردیف اول اعداد مینویسد.
ابتدا وقتی این انجام میشود به فکرش میرسد ببیند چه نامهائی در لیست قرار دارند.
او بلند میگوید: "این بولا اوستلَند کیست که پنجاه کرون داده است؟"
هنگامیکه زنش میشنود که کسی پنجاه کرون داده است کنجکاو میشود. او خود را در پشت شوهرش قرار میدهد و لیست را نگاه میکند.
"اما آیا مگر اینجا در قصبه کسی دیگری بجز پیرزنی که در خانه سالمندان است بولا اوستلَند نامیده میشود؟"
حالا معلم میگوید: "و همچنین کس دیگری بجز او پنجاه کرون هدیه نکرده است." و سپس تمام داستان کتاب مقدس چوبی و کتاب مقدس خانواده سونسبین را تعریف میکند.
زن در میان تعریف خودش را به سمت شوهرش خم میسازد و زمزمه میکند: "این کمی خندهدار دیده میشود: پنجاه کرون از بولا اوستلَند در خانه سالمندان و پنج کرون از نیلز آندرسن قاضی منطقه اینگلزود. وانگهی این دو عدد پنج و پنجاه کاملاً نزدیک همدیگر قرار دارند و به راحتی میتوان متوجه تفاوت آنها گشت!"
قاضی منطقه قلم در دست ساکت آنجا نشسته بود و با دقت گوش میداد. اما اینجا و آنجا با یک چشم چشمک میزد، سرش را میچرخاند و نگاهی به لیست میانداخت. هنگامیکه تعریف دوشیزه امانلسون به پایان میرسد او دستش را پائین میبرد و با اضافه کردن عدد یک آن پنج قبل را پانزده میسازد.
زن با لحن نامطمئن و مرددی میگوید: "بله، این تقریباً بهتر شد."
قاضی منطقه خودش هم چندان راضی نبود. او هنوز قلم در دست آنجا نشسته بود. سرش را به اینسو و آنسو میچرخاند، با یک چشم چشمک میزد و به نظر میرسید که در مورد آنچه بر روی کاغذ در برابرش میدید کاملاً عصبانی است.
زنش برای کمک کردن به او میگوید: "بله، اما حقیقت این است که ما هم یک چنین کتاب مقدس چوبی قدیمیای داریم که با کمال میل میخواهیم از دستش خلاص شویم. منظورم پنجره جلو آمده قدیمی خانه ما است که کج و فرسوده دیده میشود. ما بارها از آن صحبت کردیم که باید آن را خراب کنند تا به جایش بتوانیم یک بالکن زیبای شیشهای بسازیم. قرار بود که چند روز دیگر این کار شروع شود، اما من به سهم خود پیش از آنکه لازم باشد از یکی از ساکنین خانه سالمندان خجالت بکشیم میگویم که پنجره موقتاً باید همانطور که است باقی بماند."
هنگامیکه زن این را میگوید قاضی منطقه دستش را آرام رو به کاغذ پائین میآورد و در کنار پنج یک صفر میگذارد.
او میگوید: "نظرت چیست؟" و رقم نوشته شده را به زنش نشان میدهد.
زن میگوید: "من فکر میکنم که پنجاه کرون بولا برکت میآورد."
*
معلم سالخورده مدرسه با گامهای سبک در راه بود. دیگر هنگام به خانه رفتن فرا رسیده بود، اما از آنجا که فکر میکرد در این روز شانس با اوست بنابراین میخواست قبل از بازگشت به خانه با دکاندار روستا وستآنخو هم به خاطر اعانه صحبت کند.
هنگامیکه او داخل مغازه میگردد دکاندار خود را بر روی پیشخوان خم کرده بود و با چند دختر جوان صحبت میکرد. آنها آنا و امیلی دختران قاضی منطقه اینگلزود بودند. آنها دوچرخهسواری میکردند و باید در اینجا پیاده میشدند تا چراغهای چرخشان را که سوخته بود عوض کنند. هنگامیکه دوشیزه امانلسون داخل مغازه میشود آنها در حال توضیح دادن بودند و دکاندار بسیار خوب گوش میداد، این طبیعی بود، زیرا قاضی منطقه یکی از بهترین مشتریانش بود.
در پشت آنا و امیلی، بله تقریباً در کنار در، یک دختر جوان دیگر ایستاده بود که اصلاً در گفتگو شرکت نمیکرد. او دوشیزه بیورکپو بود، صاحب فروشگاه دیگر روستای وستآنخو. او همراه با دخترها از اینگلزود براه افتاده بود و به این دلیل با آنها داخل مغازه شده بود. او و دکاندار دوستان خوبی نبودند، آنها هرگز با هم صحبت نمیکردند، طوریکه دوشیزه امانلسون کمی متعجب بود از اینکه او را در فروشگاه رقیب میدید.
آنا و امیلی فوراً برای معلم پیرِ خود جا باز میکنند، و دوشیزه امانلسون مستقیم به سمت پیشخوان میرود و لیستش را به دکاندار میدهد. و گرچه حالا متوجه شده بود که صاحب چه لیست قدرتمند و فوقالعادهای است اما مانند همیشه متواضع و بی‌تکلف میگوید: "من یک لیست اعانه برای خانواده سونسبین آوردهام. آقای یوهانسون شما خیلی مهربان هستید، آیا نام خود را با چند کرون مینویسید؟"
بازرگان مؤدبانه میگوید: "البته، به خاطر شما دوشیزه." و لیست را میگیرد.
او فوراً نگاه میکند ببیند چه نامهائی در آن نوشته شده است و فریاد میزند:
"بولا اوستلَند چه کسیست که پنجاه کرون هدیه کرده است؟"
امیلی  آندرسن میگوید: "بجز بولا اوستلَند در خانه سالمندان بولا اوستلَند دیگری در این منطقه وجود ندارد."
معلم کاملاً مانند دیدار قبلیاش توضیح میدهد که در واقع بولایِ پیر در خانه سالمندان بود که پنجاه کرون را هدیه کرده است، و سپس برای آنها کل داستان کتاب مقدس چوبی و بالکن شیشهای قاضی منطقه را تعریف میکند.
دکاندار و سه دختر ابتدا کمی با حواس پرت گوش میدادند، اما وقتی شنیدند چگونه همسر قاضی منطقه شوهرش را تشویق کرد که صد و پنجاه کرون هدیه کند بسیار مشتاق گشتند. هر دو دختر از رضایت میدرخشیدند، و دختری که همراهشان بود نزدیکتر میشود.
دکاندار پس از شنیدن داستان در حالیکه قیافه هوشمندانهای گرفته بود میگوید: "بله، این چیز دشواریست، آدم با کمال میل میخواهد نشان دهد که وضعش کمی بهتر از بولا اوستلَند است. اما حالا اگر یک دکاندار فقیر بخواهد همان مبلغی را بنویسد که آقای قاضی منطقه هدیه کرده است بنابراین شاید ناشایست دیده شود."
آنا آندرسن میگوید: "آه، پدرمان از این کار ناراحت نخواهد شد."
دکاندار دوباره به لیست نگاه میکند و سرش را تکان میدهد، و آدم احتیاج نداشت بسیار باهوش باشد تا متوجه شود که او از اشتیاق میسوزد تا به حاضرین نشان دهد میتواند با آقای قاضی منطقه در مورد آنچه به پول مربوط میگردد برابری کند.
یک صدای تمسخرآمیز میگوید: "شاید آقای یوهانسون هم یک چنین کتاب مقدس چوبیای داشته باشند که بتواند تا سال دیگر انتظار بکشد."
دکاندار سرش را بالا میکند. بله، این دوشیزه بیورکپو بود، رقیبی که حرفش را گفته و حالا آنجا ایستاده بود و بر روی تمام صورت زیبایش لبخند تمسخرآمیزی دیده میگشت.
*
دکاندار در جواب دادن به او تنبل نبود. او به اتاق کناری میرود و قلم و دوات میآورد.
او در حال نشان دادن قلمش میگوید: "بفرما، کتاب مقدس چوبیام اینجاست. بله، این همان است، من دیگر نمیدانم چه مدت است که تمام آرزو و تلاشم این بوده است که یک ماشین تحریر را جایگزین این قلم کنم. اما حالا باید این قلم یک سال دیگر به من خدمت کند."
او با این حرف خود را بر روی لیست خم میسازد و رقم صد و پنجاه کرون را مینویسد.
پس از انجام این کار لیست را با دو دست لوله میکند و میگوید:
"اما حالا نوبت دوشیزه بیورکپو است که فکر کنند آیا یک چنین کتاب مقدس چوبیای ندارند که تا سال آینده بتواند صبر کند." و همزمان لیست از روی سر آنا و امیلی به سمت دوشیزه بیورکپو به پرواز میآید.
اما دوشیزه بیورکپو با این حرف دکاندار رنگش کاملاً میپرد و لبخند تمسخرآمیزش ناپدید میگردد. زیرا هیچکس بهتر از او نمیدانست که اگر آقای یوهانسون یک ماشین تحریر میخرید نتیجهاش چه میتوانست بشود. چه شهرتی به مغازهاش میتوانست بدهد وقتی آدم فقط از در داخل میگشت و صدای تلق تلق کردن یک ماشین تحریر را میشنید. چگونه میتوانست موقعیت او را تقویت کند وقتی صورتحسابهایش تایپ شده توسط ماشین تحریر فرستاده میگشتند؟ این یک وزنه بیسابقه میگشت. دوشیزه بیورکپو احساس میکرد که چگونه از درون میلرزد.
او در حالیکه به سمت پیشخوان میرود و قلم را میگیرد میگوید: "بله، کتاب مقدس چوبی من، ساز چوبی قدیمی لوت است که گهگاه آن را مینوازم و مدتهای طولانیست که میخواستم آن را با یک رادیو عوض کنم. اما حالا باید این فکر را برای مدتی از سر دور کنم."
دکاندار آنجا ایستاده بود و به او که نامش را در لیست مینوشت نگاه میکرد. او میدانست که دوشیزه بیورکپو عادت داشت برای مشتریان خود بخواند و بنوازد، و این برای او کاملاً خطرناک بود. و اگر حالا دوشیزه بیورکپو برای خود یک رادیو خریداری میکرد چه اتفاقی میتوانست بیفتد؟ سپس او باید حتماً مغازهاش را میبست.
وقتی دوشیزه بیورکپو نوشتنش تمام میشود سرش را بلند میکند و به آقای یوهانسون لبخند میزند و میگوید:
"آقای یوهانسون شما یک خط زیبا دارید، شما به ماشین تحریر احتیاج ندارید."
آقای یوهانسون پاسخ میدهد:
"دوشیزه بیورکپو کسی که مانند شما چنین صدای زیبائی دارد واقعاً نیازی به تهیه یک رادیو ندارد."
با این حرف نگاه چشمان آن دو در حیرتی غیرقابل بیان عمیقاً در هم غرق میشود.
دوشیزه بیورکپو اولین کسی بود که نگاهش را میدزد. او لیست را برمیدارد و به دوشیزه امانلسون میدهد.
دوشیزه امانلسون تعظیم میکند و میگوید: "من باید بسیار تشکر کنم، من باید متواضعانه از شما تشکر کنم."
دکاندار میگوید: "خانم معلم، دیگر هرگز با این لیست در اطراف نچرخید، وگرنه شما تمام قصبه را ورشکست میسازید. این لیست سحرآمیز است."
معلم میگوید: "این یک قلب پیر دوستداشتنیست که این سحر از آن نشأت میگیرد." و با تعظیمی از در مغازه خارج میشود.
 
آخرین کنسرت لیلیه‌کرونا
انسانهائی که مدتی طولانی با همدیگر زندگی کردهاند معمولاً یک توانائی خاص برای خواندن افکار همدیگر دارند. آدم هر روزه متوجه این موضوع میگردد و اغلب باعث هیچ تعجبی نمیگردد. فقط آدم میگوید، نه، چه عجیب، میدونی که من هم همین حالا به همین چیزی فکر میکردم که تو از آن صحبت میکنی؟
گاهی آدم جریان را اینطور توضیح میدهد: خب، کسی که همان زندگی را زندگی میکند و به تجربههای یکسان دست مییابد میتواند خیلی آسان به چیزی یکسان هم فکر کند، یا معتقدند که دیگری نظرات و خُلق و خوی ما را میشناسد و بنابراین میتواند راحت نتیجه بگیرد که ما چه فکر میکنیم.
اما گهگاهی آدم متوجه میگردد که دلایل این توضیحات کافی نیستند، طوریکه باید از خود بپرسد آیا آن چیز عجیب و غریبی که تلهپاتی مینامند اینجا در جریان نبوده است.
از تمام انسانهائی که من برخورد کردهام هیچکس مانند مادر پیرم توانائی خواندن افکارم را نداشت. او مرا در بیست سال آخر عمر زندگیش که ما با هم ابتدا در لاندسکرونا، سپس در فالون و عاقبت در مزرعه مورباکا زندگی میکردیم بارها و بارها با گفتن چیزهائی که نشان میدادند خوب میداند من به چه فکر میکنم شگفتزده میساخت. اما من همیشه موفق میگشتم یک توضیح طبیعی برای آنها پیدا کنم و اغلبِ این تجارب کوچک حالا به فراموشی سپرده شدهاند.
اما من میتوانم یک نمونه کوچک از این نوع  به اصطلاح <تلهپاتیها> که به خاطر عجیب بودنش هنوز در حافظهام باقیمانده است ذکر کنم.
در سال 1895 قرارداد شغلیام با مدرسه در لاندسکرونا را فسخ کرده و بنابراین آزاد بودم هرجا که مایلم ساکن شوم، اما من هنوز چند سال در آن شهر زندگی کردم، زیرا من در منطقه زیبای سون احساس راحتی میکردم و در واقع درست نمیدانستم در غیر این صورت کجا باید ساکن شوم.
در بهار سال 1897 مادر برای دیدار خواهرم که در فالون زندگی می‌کرد به آن شهر میرود و من در لاندسکرونا تنها میمانم. در این وقت در یک بعد از ظهر شروع به این فکر میکنم که آیا بهتر نیست در شهر فالون ساکن شوم. من در آنجا خواهرم، شوهر خواهرم و فرزنداندانشان را داشتم. سادهترین و طبیعیترین کار این بود که در نزدیکی خویشاوندانم زندگی کنم. این تصمیم نه تنها برای من بلکه به خصوص برای مادر پیرم هم خوب بود.
من مدتی جوانب مثبت و منفی این کار را سنجیدم، اما قبل از آنکه روز به پایان برسد تصمیمم را گرفته بودم. در همان شب نامهای برای مادرم نوشتم تا نظر او را در این باره جویا شوم.
تمام این چیزها کاملاً عادی بودند. اما آن چیز تعجبآور نامهای بود که من دو روز بعد از فالون دریافت کردم. هنگامی مادرم این نامه را فرستاد که هنوز نامه من به دستش نرسیده بود، با این وجود من پاسخ آنچه را که در نامهام نوشته بودم دریافت کردم. نامه مادرم اینطور شروع شده بود:
"ما امشب نشسته بودیم، گِردا و من، و در این باره صحبت کردیم که چه زیبا خواهد شد اگر تو هم به فالون اسبابکشی کنی ..."
و سپس برای اینکه متقاعدم سازد مهاجرت به این شهر بهترین کاریست که میتوانم انجام دهم چند صفحه نوشته بود.
من میتوانستم چنین حساب کنم که مادر و خواهرم کنار هم نشستهاند و درست در زمانیکه من به اسبابکشی فکر میکردم آنها نیز در باره کوچ کردنم به فالون صحبت کردهاند، و اینکه نامههای ما در یک شب نوشته شدهاند.
این کاملاً امکانپذیر است که تمام این چیزها میتواند یک اتفاق معمولی و تصادفی بوده باشد، اما باید اعتراف کرد که پدید آمدن این دو فکر و نوشته شدن این دو نامه در یک زمان کاملاً عجیب بود.
یک مثال دیگر. این مورد خیلی دیرتر در ماه پائیز رخ داد، هنگامیکه ما به  مورباکا اسبابکشی کرده بودیم.
مادرم در این وقت در سن بالای هشتاد سالگی کاملاً سالم زندگی را میگذراند، اما البته نیروهای جسمانی و ذهنیاش آشکارا رو به کاهش بودند. من در این پائیز مشغول به پایان رساندن یک رمان بودم که به آن نامِ <وطن لیلیهکرونا> دادم؛ اما اطلاع دادن از محتوای آن به مادرم ممنوع بود. این بیش از حد برایش طاقتفرسا بود که یک چنین نمایش طولانیای را دنبال کند.
اما با این وجود او خیلی خوب میدانست که من روز و شب مشغول نوشتن یک کتاب هستم، و هر روز از من میپرسید که آیا به زودی نوشتنم تمام میشوم، و برایم تأسف میخورد که باید در زندگی این همه به خودم زحمت بدهم
در یک بعد از ظهر اما من به آخرین فصل میرسم. من نوشتم که چگونه لیلیهکرونا در مقابل پنجره معشوقهاش ویولن مینواخت و داستان را با آشتی و نامزدی آن دو به پایان میرسانم و بلافاصله پس به زمین گذاردن قلم پیش مادرم میروم.
من فکر میکردم که باید به او بگویم که نوشتن کتاب تمام شده است و این او را خوشحال خواهد ساخت.
همینطور هم شد، او از شنیدن این خبر خوشحال گشت و به من تبریک گفت، اما او هم چیزی برای تعریف کردن به من داشت.
او گفت: "امشب خیلی زیباست. یک نوازنده اینجا در کنار پنجره ایستاده بود و خیلی زیبا ویولن مینواخت."
مادرم واقعاً بسیار هیجانزده دیده میگشت، گونههایش کمی سرخ شده بودند و زندگی در چشمانش موج میزد.
من از او پرسیدم:"یک ویلوننواز اینجا بود؟"
او با تعجب از اینکه من چیزی نشنیدهام میگوید: "بله البته، او همین حالا مدتی طولانی کنار پنجره ایستاده بود. میدونی، این واقعاً زیبا بود."
من به طرز توصیفناپذیری متحیر شده بودم، بنابراین با عجله از پلهها پائین میروم تا در آشپزخانه از مستخدم بپرسم که آیا امروز بعد از ظهر یک نوازنده به خانه ما آمده بوده است. اما نه، هیچکس به آنجا نیامده بود. این فقط چیزی بود که مادرم تصور میکرد.
آیا او بر روی صندلیاش به خواب رفته و خواب دیده بود، یا این ویولننواز بزرگ لیلیهکرونا در کتابم بود که به درون ضمیر خودآگاه مادرم رخنه کرده و به این ترتیب برای آخرین بار در برابر معشوقه قدیمیاش یک کنسرت داده بود؟
 
تله‌موش
یک
روزگاری مرد دورهگردی وجود داشت که تلهموشهای کوچک میفروخت. او خودش آنها را در ساعات فراغتش میساخت و مواد اولیه را از خرت و پرت فروشیها یا در مزارع بزرگ با التماس بدست میآورد، طوریکه هزینههای تولید تا جائیکه امکان داشت اندک بود. با این وجود اما کسب و کار چندان سودآور نبود و او مجبور میگشت برای گذران زندگی گاهی اوقات گدائی یا دزدی کند. اما این هم نمیتوانست کاملاً کفایت کند. همیشه لباس ژنده گشادی بر تن داشت، گونههایش فرو رفته بودند و گرسنگی از چشمانش میدرخشید.
هیچکس نمیتواند تصور کند که زندگی یک چنین دورهگردی چه خسته‌کننده و یکنواخت سپری میگردد، اما گاهی برایش این و آن ماجرا اتفاق میافتاد که زندگیاش را اندکی روشن میساخت. بنابراین به این نحو هنگامیکه او یک شب در راه بود یک کلبه کوچک خاکستری میبیند که کاملاً در نزدیک جاده قرار داشت، او در میزند تا جای خواب درخواست کند. درخواست او رد نمیشود. آری، چنین به نظر میرسید صاحبخانه که یک پیرمرد مهربانِ بدون زن و فرزند بود از اینکه کسی میخواهد همصحبت تنهائیاش گردد بسیار خوشحال است، بویژه وقتی دیگ سوپ بلغور را روی آتش قرار میدهد و او را به شام دعوت میکند. سپس پیپ خود و مرد غریبه را از توتون پُر میسازد و عاقبت یک ورق بازی کهنه میآورد و با مهمان تا زمان خواب پاسور بازی میکند.
همچنین اعتماد کردن پیرمرد مانند توتون و سوپ بلغورش سخاوتمندانه بود. مهمان حتی قبل از آنکه آب در دیگ به جوش آید مطلع میگردد که مهماندار چه مردیست و وضعش چگونه است. او در زمانی که نیرو داشت در مزارع دهکده رامخا کارگر روزمزد بود. حالا، زمانیکه دیگر قادر نبود کار کند این گاوش بود که به او غذا میداد. او در میان بازی چندین بار ورق را به کنار میگذارد تا از این گاو که بیاندازه شیر میداد صحبت کند. او تعریف میکند که هر روز گاو را به کارخانه لبنیات میبرد و ماه پیش حتی سی کرون تمام به دست آورده است.
مرد غریبه با شنیدن این خبر باید احتمالاً یک چهره مشکوک به خود گرفته باشد، زیرا پیرمرد فوری از جا میجهد، به سمت پنجره میرود و یک کیسه چرمی را که به میخی در بالای پنجره آویزان بود پائین میآورد. او سه اسکناس ده کرونی مچاله شده از کیسه بیرون میآورد، آنها را در برابر چشمان مهمان نگاه میدارد، سرش را پُر معنا تکان میدهد و آنها را دوباره در کیسه میگذارد.
در روز بعد هر دو مرد صبح زود از خواب بیدار میشوند. پیرمرد عجله داشت شیر گاوش را بدوشد و به کارخانه لبنیات ببرد، و مردِ دیگر این را درست نمیدانست که وقتی مهماندار از خواب بیدار گشته و برخاسته است هنوز دراز کشیده باقی‌بماند و به خوابیدن ادامه دهد. بنابراین هر دو همزمان از خانه خارج میشوند. پیرمرد در را قفل میکند و کلید را در جیبش قرار میدهد. مرد فروشندۀ تلهموش میگوید خیلی ممنون و خدانگهدار، و هر یک از سمت مختلفی از آنجا میروند.
اما وقتی نیم ساعت میگذرد دستفروش ژندهپوش دوباره در برابر کلبه ایستاده بود. او سعی نمیکرد داخل کلبه شود، بلکه فقط به سمت پنجره میرود، یکی از شیشههای پنجره را میشکند، دستش را داخل میکند و کیسه حاوی پول را برمیدارد. سپس سه اسکناس ده کرونی را از آن درمیآورد و در جیبش میگذارد. سپس کیسه چرمی را منظم به میخ آویزان میکند و در جنگل ناپدید میگردد.
هنگامیکه فروشنده تلهموش با پول در جیبش به رفتن ادامه میداد رضایت همیشگی یک نیرنگ را احساس نمیکرد. او آهی میکشد: "این یک زندگی سگیست، لعنت بر شیطان، باید برای زنده ماندن دزدی کرد. از دهقانها و اربابها چیزی دزدیدن برایم مهم نیست، اما دزدی کردن از کسی که تقریباً آدم فقیری مثل خود من است مزه کاملاً تلخی در دهان ایجاد میکند."
بر احساس ناراحتی او این فکر نیز افزوده میگردد که حالا باید برای مدتی از جاده بزرگ اصلی اجتناب ورزد و برای رسید به آن سمت دهکده از مسیرهای متروکِ میان جنگل دزدکی حرکت کند.
او زمزمه میکند: "بله، بله، اینطور است، وقتی آدم همیشه فقط به نان روزانه فکر کند، آیا این مردک نمیتوانست آنقدر عقل داشته باشد که وقتی از خانه بیرون میرود پولش را با خود ببرد! من هیچ دشمنی با او نداشتم، او بهتر از هر کس دیگر با من رفتار کرد، اما وقتی پول را سر راهم میریزد بنابراین مجبورم آن را بردارم."
او در طول روز بیشتر از یک بار دلیل داشت که اینطور شکایت کند، زیرا او به جنگلی بزرگ و سرگردان‌کننده داخل شده بود. البته او سعی میکرد تمام مدت مسیر مشخصی را حفظ کند، اما مسیر به این طرف و آن طرف پیچ میخورد. او تقریباً این احساس را داشت که مرتب در یک دایره میچرخد و اصلاً جلو نمیرود.
او تمام روز را بدون آنکه جنگل روشن شود میرفت و میرفت. در اواخر ماه دسامبر، همانطور که حالا بود، هوا ساعت پنج بعد از ظهر تاریک میگشت، و حالا یک راهپیمائی واقعاً ناگوار در تاریکی بر روی چوب و سنگ، باتلاق و لجنزار شروع میگردد. مرد تا جائیکه میتوانست مقاومت میکرد و خود را سرپا نگاه میداشت، اما عاقبت کاملاً حل گشته در خستگی بر کف جنگل میافتد.
اما در همان لحظه که او سرش را بر روی زمین گذارده بود صدائی میشنود. یک صدای کوبیدن سخت و منظم. امکان شک کردن وجود نداشت. او مینشیند و میگوید: "این صدای چکش آهنی است. باید در این نزدیکی مردم باشند."
با به کار بردن آخرین نیروی باقیمانده بر روی پاهایش بلند میشود و  خود را تلو تلو خوران به سمت صدا میکشاند.

دو
معدن زغالسنگ دهکده رامخا در قدیم با کورههای ذوب‌آهن، کارگاه آهنگری و ریختهگری در شکوفائی کامل بود. کرجیهای سنگین و قایقهای مسطح در فصل تابستان بر روی آب کانال مرتب در رفت و آمد بودند و در زمستان گرد و غبار زغالِ گاریهائی که از آنجا عبور میکردند جادههای اطراف را سیاه میساخت.
در یک شب دراز تاریک قبل از کریسمس آهنگر و دستیارش در کارگاه آهنگریِ از دود سیاه گشته نشسته بودند و انتظار میکشیدند تا آهنی که در کوره داغ میگشت برای بر روی سندان قرار داده شدن به اندازه کافی از گداختگی سفید شود. گاه به گاه یکی از آنها برمیخاست تا زغال در کوره بریزد، یا میله بزرگی در توده گداخته فرو کرده و آن را زیر و رو کند، و سپس پس از چند لحظه با آنکه طبق رسم چیز بیشتری بجز یک پیراهن بزرگ و یک جفت کفش چوبی چیزی نپوشیده بود عرق کرده بازمیگشت.
تمام وقت کارگاه آهنگری از سر و صدا پُر بود. دستگاه بزرگ دَم‌دِهی صدای بلندی داشت و زغالهای سوزان ترق و تروق میکردند. گاری پسر زغال حمل کنی که پی در پی زغال به داخل میآورد و آنها را در گودالِ انبار میریخت دارای چرخی بود که سر و صدای زیادی به راه میانداخت.
در برابر دیوارهای کارگاه جریان شدید آب نهر میغرید و یک باد خشن شمالی شُر شُر رگبار را بر روی سفال سقف آهنگری پرتاب میکرد.
بنابراین جای تعجب نبود که مردها ابتدا وقتی متوجه میشوند که یک آواره در را باز کرده و داخل آهنگری شده است که او کاملاً نزدیک آنها ایستاده بود.
اما قطعاً این برای آنها اصلاً چیزی غیرمعمولی نبود که خانه به دوشان بیچارهای که محل خواب بهتری نمییافتند توسط نوری که از شیشههای سیاه شده کارگاه به بیرون میتابید جلب میگشتند و به داخل میآمدند تا از گرمای کوره لذت ببرند و چند ساعت بر روی زمین گرم پوشیده شده از قطعات کوچک زغال دراز بکشند و استراحت کنند. آنها به تازهوارد فقط نگاه بیتفاوتی میاندازند. بله، بله، دوباره یکی از انواع همیشگی بود، ریش بلند، با لباس پاره و کثیف، با کفشهائی که خود را از پاها جدا میسازند و قصد امتناع از ادامه خدمت دارند.
و آنها بیشتر از این توجهای به او نمیکنند. وقتی یک مرد که بیشتر از چهل سال به نظر نمیرسد و علاوه بر آن دارای هیکلی بزرگ و خوب ساخته شده است بجای استفاده از دستها برای کار کردن از طریق گدائی زندگی را بگذراند بنابراین چنین برخوردی کاملاً حقش است. مردها جواب سلام کردنش را نمیدهند و پاسخ آهنگر به این پرسش که آیا او اجازه دارد مدت کمی آنجا بماند و خود را گرم کند فقط تحقیرآمیزترین نگاه بود.
این خیلی به مرد دورهگرد کمک نمیکند وقتی او تلهموشهایش را که بر روی شانه چپ آویزان بودند طوریکه انگار یک مدال افتخار را صاف و مرتب میکند از قفسه سینه گستردهاش بالاتر میکشد. خیر، آهنگران به هیچوجه نمیخواستند خود را متقاعد سازند که او چیزی غیر از یک گدای معمولیست و قبول نمیکنند به او یک کلمه هدیه کنند.
فروشنده تلهموش هم سکوت میکند. آنچه برایش اهمیت داشت ماندن در آهنگری و گرم ساختن خود بود و نه گپ زدن.
اما آن زمان کارخانه ذوب‌آهن دهکده رامخا توسط صاحب باشکوهی هدایت میگشت که جاهطلبی بالاتری از اینکه آهن واقعاً خوب به بازار عرضه کند نداشت، و روز و شب مراقبت میکرد که کار در کارگاه به بهترین نحو انجام گیرد. و حالا او اتفاقاً برای یک سرکشی شبانه معمولی به کارگاه آهنگری میآید.
البته اولین چیزی که او میبیند خانه به دوش بلند قدی بود که چنان نزدیک کوره چمباته زده بود که بخار از لباس ژنده نمناکش صعود میکرد.
و او مانند آن دو آهنگر نگاه بیتفاوتی به او نینداخت، بلکه کاملاً نزدیک میرود و او را جستجوگرانه تماشا میکند. و ناگهان کلاه مرد را که تا بینی را پوشانده بود از سرش برمیدارد تا بتواند بهتر به چشمانش نگاه کند.
او فریاد میزند: "اما این تو هستی، نیلس اولاف، چرا اینطور دیده میشوی!"
فروشندۀ تلهموش هرگز در زندگی کارخانهدار دهکده رامخا را ندیده بود و حتی نمیدانست که نام او چیست، اما فوری به خودش میگوید این آقای محترم که او را به جای یک آشنای قدیمی اشتباه گرفته است شاید بتواند چند کرون به او هدیه بدهد، و بنابراین نمیخواست او را فوراً از اشتباه دربیاورد.
او میگوید: "بله، خدا میداند که وضعم چطور بد شده است و به سراشیبی گرفتار شدهام."
مالک میگوید: "تو نباید هرگز از هنگ سوارهنظام خداحافظی میکردی. تمام اشتباه این بود. اگر من هنوز فعال بودم اجازه نمیدادم که این اتفاق بیفتد. اما حالا البته با من میآئی و به خانهام میرویم؟"
اما رفتن به خانه مالک و آنجا بعنوان رفیق قدیمی هنگ سوارهنظام مورد استقبال قرار گرفتن چندان با سلیقه فروشندۀ تلهموش مطابقت نداشت.
او در حالیکه بسیار وحشتزده دیده میگشت میگوید: "اما نه، اما نه، این اصلاً ممکن نیست ..."
هنگامیکه مردِ دیگر میبیند که او اینطور تعارف میکند شروع به خندیدن میکند.
او میگوید: "تو اجازه نداری فکر کنی که پیش من در خانه چنان پُر زرق و برق است که نتوانی خود را در آنجا نشان دهی، شاید شنیده باشی که الیزابت فوت کرده است، پسرها در خارج از کشور هستند و فقط من و دختر بزرگم در خانه زندگی میکنیم. ما از قضا از این شکایت میکردیم که در تعطیلات کریسمس کاملاً تنها خواهیم بود. بیا حالا، بعد حداقل غذای کریسمس لطف بیشتری خواهد داشت!"
اما مرد غریبه همچنان پیشنهاد را رد میکند و با نه، نه، نه گفتن بر روی حرف خود باقی‌میماند، و به نظر میرسید که او وقتی مالک اصرار میکند مایل به فرار کردن است. در این وقت مالک متوجه میشود که اصرارش بیفایده است.
او به آهنگر میگوید: "اشترناشتروم، به نظرم میرسد که جناب سروان ترجیح میدهد به عوض پیش من آمدن امشب پیش تو بماند، بنابراین باید به او یک محل خواب بدهی."
او با این حرف در حالیکه آهسته میخندید به راه خود میرود، و آهنگرها که او را خوب میشناختند میدانستند که هنوز آخرین حرفش را نزده است.
و هنوز نیم ساعت نگذشته بود که آنها صدای چرخهای کالسکه را میشنوند و یک مهمان جدید از در داخل میگردد. اما این بار کسی که آمد خود مالک نبود، بلکه او دخترش را فرستاده بود، ظاهراً با این انتظار که هنر متقاعد ساختن دخترش بزرگتر باشد. دختر همراه با خدمتکاری که یک پالتوی خز بلند در دست داشت داخل میشود. نمیشد به هیچوجه دختر را زیبا نامید، او زیبا نبود و خجالتی دیده میگشت، و نگاهی جدی و سوداوی داشت.
درون کارگاه آهنگری تقریباً مانند قبل دیده میگشت. آهنگر و دستیارش هنوز بر روی نیمکتهایشان نشسته بودند و آتش در کوره شعلهور بود و زغالها ترق و تروق میکردند. مرد غریبه بر روی زمین دراز کشیده بود، سرش بر روی تودهای آهن قرار داشت و کلاه صورتش را پوشانده بود.
وقتی چشم دختر مالک به او میافتد به سمتش میرود و کلاه را از صورتش بلند میکند. مرد احتمالاً از آن نوع آدمهائی بود که عادت دارند فقط با یک چشم بسته بخوابند، او فوری از خواب بیدار میشود و بلافاصله در برابر دختر میایستد.
دختر جوان میگوید: "من ادلا ویلمنسون نامیده میشوم، پدرم گفت که شما میخواهید امشب اینجا در آهنگری بخوابید، و من خواهش کردم به من اجازه دهد به اینجا بیایم و شما را با خود به خانه بیاورم. من خیلی متأسفم که شما به وضعیت سختی دچار شدهاید. پدرم گفت که شما هنگ سوارهنظام را به خاطر تردید وجدان ترک کردهاید."
دختر نگاه عمیقش را با همدردی تحسینآمیزی به او میدوزد. و مرد ژندهپوش با خودش فکر میکرد وقتی آنها این همه به خود زحمت میدهند که او پیش آنها برود احتمالاً به تعارف ادامه دادن ناسپاسی خواهد بود. یک بار در زندگی بر روی یک تختخواب اربابی خوابیدن میتوانست خیلی زیبا باشد.
او میگوید: "من هرگز فکرش را هم نمیکردم که دوشیزه مهربان به خودشان زحمت بدهند و بخاطر من در شب به کارگاه آهنگری بیایند، بله، بنابراین به همراهتان میآیم."
با این حرف او پالتوی خزی را که خدمتکار با تعظیم به او میدهد میگیرد، آن را بر روی لباس ژندهاش میپوشد و بدون نگاه کردن به آهنگرهای شگفتزده همراه با دختر جوان کارگاه را ترک میکند و به سمت کالسکه میرود.

سه
روز بعد شب کریسمس بود. و هنگامیکه مالک ویلمنسون برای صبحانه به سالن غذاخوری میآید، با انتظار لذتبخشی به رفیق قدیمی خود فکر میکرد که به موقع و مناسب سر راه او قرار گرفته بود.
او به دخترش که چیزی بر روی میز غذا قرار میداد میگوید: "او باید حالا اول پیش ما خوب غذا بخورد، بعد میخواهم برایش کار بهتری از دورهگردی و تلهموش فروختن پیدا کنم."
دختر میگوید: "این عجیب است که چه سریع وضعش خراب شده است. دیروز اصلاً هیچ‌چیز بر این امر دلالت نمیکرد که او یک مرد تحصیلکرده است."
پدر میگوید: "فرزندم، فقط صبر کن، وقتی ابتدا لباس مرتب بر تن کند تو طور دیگر در باره او صحبت خواهی کرد. او دیروز خجالت میکشید، میفهمی؟ کردار یک خانه به دوش با لباسهای خانه به دوشی در ارتباط است."
درست زمانیکه مالک این را میگوید در باز میشود و فروشنده سابق تلهموش داخل میگردد. بله، این مطمئناً او بود. لباس آراسته بر تن داشت. خدمتکار موهای او را اصلاح کرده، ریش صورتش را تراشیده و او را حمام کرده بود. او چنان تمیز و پاک شده بود که رسماً میدرخشید. وانگهی کفش و جوراب سالمی پوشیده بود و پیراهن سفید یقه آهاردار و یک کت و شلوار زیبای مهمانی بر تن داشت که مالک دهکده رامخا به او قرض داده بود.
با وجود آنکه او را خوب آراسته بودند اما به نظر میرسید که ارباب خانه کاملاً راضی نیست. او با ابروهای به هم نزدیک ساخته مهمانش را با دقت تماشا میکند.
زیرا آدم باید در نظر داشته باشد که وقتی او مرد غریبه را در نور لرزان آتش کارگاه آهنگری دید البته میتوانست او را به راحتی اشتباه بگیرد، اما حالا وقتی مرد غریبه را تمیز و بدون ریش در نور کامل روز مقابل خود میدید، بنابراین دیگر برایش ممکن نبود او را بعنوان یک آشنای قدیمی بحساب آورد.
او به مرد غریبه فریاد میزند: "این چه معنی میدهد؟"
فروشنده تلهموش دیگر تلاشی برای پنهانکاری نمیکند. او فوری متوجه میشود که حالا شکوه به پایان رسیده است.
او میگوید: "بله، آقای مهربان، من هیچ تقصیری در این قضیه ندارم، من هرگز خودم را بجز بعنوان یک فروشنده بیچاره تلهموش بجای کس دیگری معرفی نکردم، و من خواهش و التماس کردم که بگذارید در آهنگری بمانم. و حالا هم هیچ فاجعهای اتفاق نیفتاده است، من دوباره لباسهای پارهام را میپوشم و به راه میافتم."
مالک کمی کشدار میگوید: "خب، اما باید قبول کنی که این یک اقدام صادقانه نبود. و شاید قاضی دهکده هم باید یک کلمه در باره این موضوع صحبت کند."
خانه به دوش حالا چند قدم نزدیکتر میشود و با مشت به یک صندلی میکوبد.
او میگوید: "من به قاضی خواهم گفت که داستان چطور است. تمام جهان چیزی نیست بجز یک تلهموش بزرگ. تمام دارائیهائی را که به کسی میدهند فقط تکههای پنیر و چربیای هستند که داخل تلهموش میگذارند تا شیطان بیچارهای را فاسد سازند. و حالا وقتی قاضی دهکده بیاید و اگر هم مرا به زندان بیندازد سپس باید آقای مهربان فکرش را بکند که: میتواند روزی فرا برسد که او هم به یک قطعه زیبای چربی مایل شود و خود را در تلهموش بزرگ بیندازد."
مالک دهکده میخندید.
"تو حقه‌باز. این چندان هم بد گفته نشد. ما ترجیح میدهیم در شب کریسمس برای قاضی دهکده مزاحمت ایجاد نکنیم. اما حالا برو پی کارت!"
اما هنگامیکه مرد به سمت در میرود دختر جوان مالک میگوید: "من فکر میکنم که او باید امروز پیش ما بماند. من نمیخواهم که او برود." و با این حرف جلو میرود و خود را در سر راه خانه به دوش قرار میدهد.
پدر میپرسد: "دختر چکار میکنی؟"
دختر با گونههای سرخ گشته آنجا ایستاده بود و به درستی نمیدانست که چه باید بگوید. ببینید، دختر در صبح برای خود به زیبائی تجسم کرده بود که چطور خوب برای مرد بیچاره گرسنهای که در شب کریسمس پیش آنها آمده بود همه‌چیز را آماده کند. دختر نمیتوانست خود را چنین ناگهانی از این افکار جدا سازد، و بنابراین خواسته بود که خانه به دوش بیچاره اجازه ماندن پیش آنها را داشته باشد تا بتواند کریسمس را همراهشان جشن بگیرد.
دختر جوان میگوید: "من به این مرد آواره فکر میکنم. او تمام سال را میرود و میرود، و مطمئناً بر روی تمام زمین نقطهای وجود ندارد که او آن را مال خود بداند، هیچ محلی وجود ندارد که در آن به او خوشامد بگویند و در آرامش استراحت کند. احتمالاً هرجا که میرود بیرونش میکنند. همیشه از اینکه او را بگیرند و آزادیاش را بدزدند وحشت دارد. من اما آرزو داشتم که او اینجا پیش ما یک روزِ با آرامش پیدا کند. فقط یک روز در تمام سال."
ویلمنسون چیزی در زیر سبیلش زمزمه میکند. او نمیتوانست تصمیم بگیرد با دختر مخالفت کند.
دختر جوان میگوید: "این درست است که همه‌چیز یک اشتباه بود، اما با این وجود فکر میکنم ما نمیتوانیم کسی را که پیش خود دعوت کردهایم و به او یک شادی جشن کریسمس وعده دادهایم از خود برانیم."
مالک میگوید: "تو بهتر از یک کشیش موعظه میکنی. قبول، من فقط امیدوارم که از آنچه انجام میدهی پشیمان نشوی."
در این وقت دختر مالک دست مرد غریبه را میگیرد و او را به سمت میز غذاخوری هدایت میکند.
دختر که میبیند مقاومت پدر شکسته است میگوید: "حالا بشین و با ما غذا بخور."
فروشنده تلهموش در تمام این مدت یک کلمه هم صحبت نکرد، و حالا هم ساکت بود. اما فقط مرتب به دختر جوان که از او چنین پشتیبانی کرده بود نگاه میکرد. کار فوقالعادهای که دختر برای او انجام داد او را کاملاً لال ساخته بود.
سپس این شب کریسمس در دهکده رامخا تقریباً مانند بقیه شبهای کریسمس میگذرد. آنها با مهمان غریبه مشکل زیادی نداشتند، زیرا او واقعاً کاری بیش از خوابیدن انجام نمیداد. او تمام صبح را بر روی مبل در اتاق مهمانی یکسره دراز کشید و خوابید. ظهر او را بیدار ساختند تا بتواند با آنها از غذاهای کریسمس بخورد، اما بعد از غذا دوباره به خوابیدن ادامه میدهد. طوری بود که انگار سالها و روزها قبل از آمدن به این خانه خواب خوب و فرحبخشی نکرده بوده است.
بعد از ظهر، پس از روشن ساختن شمعهای درخت کریسمس او را دوباره از خواب بیدار میسازند، و او در آنجا لحظهای میایستد و با باز کردن و بستن چشم به شمعهای درخت کریسمس نگاه میکند، و وقتی موزیک رقص پولکایِ کریسمس پخش میشود یک دور در اطراف میرقصد. اما چشمانش در این حال بسته میشوند و او دوباره ناپدید میشود. چند ساعت بعد دوباره مزاحمش میشوند و میگویند که باید برای خوردن ماهی و سوپ بلغور با آنها به سالن غذاخوری برود.
اما هنوز مدتی از خوردن غذا نگذشته بود که او با دست دادن به آنها تشکر میکند و شب‌بخیر میگوید.
هنگامیکه او به دختر جوان میرسد دختر به او میگوید، پدرش مایل است که او لباسهائی را که بر تن دارد به عنوان هدیه کریسمس در نظر گیرد. او مجبور نیست آنها را پس بدهد. و اگر او بخواهد شب کریسمس سال آینده در خانهای باشد، جائیکه در آرامش استراحت کند و مطمئن باشد که اتفاق بدی برایش رخ نخواهد داد، بنابراین میتواند پیش آنها بیاید.
مرد به این حرف جوابی نمیدهد. او فقط به دختر مالک با حیرت فوقالعاده و هراس نگاه میکرد.
در روز بعد مالک ویلمنسون و دخترش صبح زود از خواب بیدار میشوند تا برای مراسم مذهبی کریسمس به کلیسا بروند، مهمان آنها هنوز خوابیده بود، و چون مزاحم خواب او گشتن بیرحمانه بود بنابراین میگذارند که به خوابیدن ادامه دهد.
هنگامیکه آنها حدود ساعت ده صبح به خانه بازگشتند، دختر سرش را بیش از همیشه به پائین خم ساخته بود. او در کلیسا شنیده بود که پول یکی از کارگران سابق روزمزد توسط یک فروشنده دورهگرد تلهموش دزدیده شده است.
پدر میگوید: "بله، تو شخص خوبی را به خانه آوردی، من مایلم بدانم چه مقدار قاشق نقرهای هنوز در بوفه ما باقیمانده است."
به محض ایستادن کالسکه در کنار پلکان ساختمان، مالک با عجله از خدمتکار میپرسد که آیا مرد غریبه هنوز در خانه است، و اضافه میکند که آنها در کلیسا شنیدهاند که او یک دزد است. خدمتکار جواب میدهد که مرد غریبه رفته است، اما او چیزی همراه خود نبرده بلکه بر عکس یک پاکت کوچک هم اینجا گذاشته است که دوشیزه باید لطف کنند و آن را به پیرمردی بدهد که سابقاً کارگر روزمزد بوده و حالا در آنسوی جنگل در کنار جاده اصلی زندگی میکند.
خدمتکار میگوید: "او خواهش کرد که دوشیزه مهربان باید ابتدا پاکت را باز کند."
دختر جوان پاکت را باز میکند و از شادی فریاد کوچکی میکشد. او یک تلهموش کوچک در پاکت مییابد که داخلش سه اسکناس لوله شده ده کرونی قرار داشت.
دختر میگوید: "میبینی پاپا، او بدون شک به تله افتاده است، اما این بار موفق گشت دوباره بیرون بخزد."
 
علت طول عمر پاپ
این داستان در آغاز دهه نود در رُم رخ میدهد. پاپ لئون سیزدهم در اوج شهرت و اعتبار خود بود. همه کاتولیکهای با تقوی موفقیتها و پیروزیهای او را که در حقیقت فوقالعاده بودند تحسین میکردند.
حتی برای کسانی که نمیتوانستند رویدادهای مهم سیاسی را درک کنند بدیهی بود که جریان کلیسا دوباره در حال پیشرویست. همه میتوانستند ببیند که همه‌جا صومعههای جدید ساخته میشود و زائران دوباره مانند زمانهای قدیم به سمت ایتالیا به حرکت افتادهاند. مردم در بسیاری از نقاط میدیدند که کلیساهای قدیمی مخروبه و موزائیکهای ویران گشته را مرمت میکنند، و خزانه کلیساها توسط وسائل با الماس تزئین گشته مراسم نیایش و صندوقچههای طلا برای نگهداری از یادگار مقدسین پُر میشوند.
مردم رُم در میان این دوره از موفقیت توسط این خبر که پاپ بیمار شده است شوکه میشوند. گفته میشد حال پاپ باید بسیار بد باشد و یک شایعه حتی ادعا میکرد که او رو به موت است.
وضعیت بیماری او بسیار جدی بود. اطلاعیههائی که پزشکان پاپ صادر میکردند امید زیادی نمیبخشیدند. در اطلاعیهها به سن بالای پاپ تأکید میگشت ــ او در آن زمان هشتاد ساله بود ــ تقریباً چنین به نظر میرسید که امکان شکست دادن بیماری برای او وجود نداشته باشد.
این بیماری پاپ البته باعث جنبش بزرگی گشت. مردم در تمام کلیساهای رُم برای بهبودی او شروع به دعا میکنند. روزنامهها از اخبار روند بیماری پاپ پُر میشوند و کاردینالها خود را آماده انتخاب پاپ جدید میکنند.
همه‌جا از مرگ قریبالوقوع شاهزاده درخشان شکایت میگشت. مردم از این بیم داشتند که سعادتی که با بودن پاپ لئون سیزدهم به جریان کلیسا منگنه گشته است توسط جانشینش از بین برود. بنابراین بسیاری امیدوار بودند که این پاپ در برنده گشتن رُم و دولتِ کلیسا موفق شود. دیگران احتمالاً خواب میدیدند که او یکی از بزرگترین کشورهای پروتستانت را در آغوش تنها کلیسای واقعی سعادتبخش کاتولیک رُم برگرداند.
با گذشت هر لحظه ناآرامی و انده افزونتر میگشت. بسیاری با فرا رسیدن شب به بازگشت به خانه و خوابیدن فکر نمیکردند. کلیساها مدتی طولانی بعد از نیمهشب باز بودند تا مردم اندوهگین فرصت داخل شدن و دعا کردن داشته باشند.
قطعاً در میان این جمعیت دعاخوان بیشتر از یک روح فقیر وجود داشت که میگفت: "خداوندا، زندگی من را بجای زندگی او بگیر. بگذار او زندگی کند، او میتواند کارهای زیاد انجام دهد و بجای شعله زندگیاش شعله کوچک زندگی مرا خاموش ساز که برای کسی مؤمنانه نمیسوزد."
اما اگر فرشته مرگ یکی از این دعاکنندگان را جدی میگرفت و ناگهان برای تحقق نذر او با شمشیر در مقابلش ظاهر میگشت آدم احتمالاً میتواند فکرش را بکند که چگونه او در این وقت رفتار میکرد. قطعاً او چنین نذر عجولانهای را فوری پس میگرفت و التماس میکرد که اجازه داشته باشد تمام سالهائی را که از ابتدا برایش در نظر گرفته شده است زندگی کند.
در این زمان در یکی از کلبههای تاریک ساحل کنار رودخانه زن سالخوردهای زندگی میکرد. او به آن دسته از مردم تعلق داشت که چنین خلق گشتهاند تا خدا را هر روز برای زندگی شکر کنند. او صبحها در بازار مینشست و سبزیجات میفروخت و این شغل را بسیار دوست میداشت. او عقیده داشت که هیچ‌چیز مانند یک بازار در صبح نمیتواند شادتر باشد. تمام زبانها در کارند تا محصولات را به فروش برسانند، و خریداران در برابر میزهای فروش هجوم میآورند، انتخاب میکنند و در حالیکه برخی کلمات شوخ بین آنها و فروشندگان تبادل میگردد مشغول چانهزدن میشوند. پیرزن گاهی کل اجناسش را میفروخت و کاسبی خوبی میکرد، اما فروش یک تُرب در تمام طول روز هم فقط بخاطر در هوای تازه صبحگاهی در زیر گلها و سبزه بودن خوشحالش میساخت.
او در شب دوباره یک شادی دیگر، یک شادی بزرگتری داشت. در شب پسرش برای دیدار او به خانه میآمد. پسرش یک روحانی بود، اما او در یک کلیسای بیاهمیت در یک محله فقیرنشین خدمت میکرد. روحانیان بیچارهای که در آنجا کار میکردند چیز زیادی برای زندگی کردن نداشتند، و مادر میترسید که پسرش از گرسنگی رنج ببرد. اما این همچنین شادی بزرگی را در او رشد میداد، زیرا موجب میگشت شکم پسرش را وقتی به دیدار او میآمد با غذاهای خوشمزهای که برایش میپخت پُر کند. پسر مقاومت میکرد و میگفت که به یک زندگی سخت عادت کرده است، اما وقتی او نه میگفت مادر چنان مأیوس میگشت که پسر باید همیشه تسلیم میگشت. زن سالخورده درحالیکه پسر غذا میخورد در اتاق راه میرفت و از تمام چیزهائی که صبح در بازار اتفاق افتاده بود و بسیار دنیوی بودند حرف میزد. گاهی بخاطر میآورد که میتواند با چنین تعاریفی سبب رنجش پسرش گردد، بعد حرفش را در وسط یک جمله قطع میکرد و در باره موضوعات جدی و اخروی حرف میزد، اما این کار باعث خنده دستیار کشیش کلیسای کوچک میگشت و میگفت: "نه، نه، مادر کونچنسا، فقط همانطور که مایلی صحبت کن. مقدسین تو را میشناسند. آنها میدانند که تو چه در سر داری."
پیرزن هم سپس میخندید و میگفت: "حق واقعاً با توست پسرم، فریب دادن خدای مهربان ارزش ندارد."
اما هنگامیکه بیماری پاپ شروع میشود سهمی هم از پریشانی عمومی نصیب سینیورا کونچنسا میگردد. پیرزن به خودی خود قطعاً به این ایده نمیافتاد که خود را نگران مرگ پاپ سازد، اما وقتی پسرش پیش او آمد قادر نبود یک لقمه غذا بخورد یا به مادرش که پُر از تعریف کردن بود حتی یک لبخند بزند. البته پیرزن در این لحظه وحشت میکند و از او میپرسد چه شده. پسر جواب میدهد: "پدر مقدس بیمار شده است."
زن سالخورده ابتدا نمیتوانست باور کند که این تنها دلیل بدخُلقی او باشد. البته این خبر غمناکی بود، اما مادر میدانست که وقتی یک پاپ بمیرد یک پاپ دیگر جانشین او میگردد. او به پسرش یادآوری میکند که آنها هم برای پاپِ خوب، پاپ پیوس نهم سوگواری کردهاند. اما بعد دیدند که جانشین او یک پاپ بزرگتری بود. مطمئناً کاردینالها این بار هم موفق خواهند گشت برایشان یک پاپ به همان اندازه مقدس و حکیم انتخاب کنند.
در این وقت پسر شروع میکند در باره پاپ با او صحبت کردن. پسر به خود اجازه نمیداد از فعالیتهای خصوصی پاپ حرف بزند، اما به مادرش داستانهای کوتاهی از کودکی و جوانی پاپ تعریف میکند. همچنین از دوران اسقف اعظم بودن او چیزهائی برای گزارش دادن وجود داشت که مادر میتوانست آن درک کند و شایسته بداند، برای مثال اینکه چطور او در آن زمان در جنوب ایتالیا به تعقیب راهزنان میپرداخته است، و چگونه او در سالهائی که در پروجا اسقف بود برای همه گران تمام گشت.
در حالیکه چشمهای پیرزن زن از اشگ پُر بود میگوید: "آه، کاش او بسیار سالخورده نبود، کاش میتوانست هنوز سالهای زیادی زندگی کند، چون او مرد بزرگ و مقدسی است!"
پسر آهی میکشد و میگوید: "بله، کاش او فقط بسیار سالخورده نبود."
اما سینیورا کونچنسا که در این بین اشگ چشمهایش را پاک ساخته بود میگوید: "تو باید به این موضوع واقعاً با آرامش نگاه کنی، توجه داشته باش که طول عمرش قطعاً به سر رسیده است. جلوگیری از مرگ و چیره گشتن بر آن غیرممکن است."
اما دستیار کشیش یک مشتاق بود. او کلیسا را دوست داشت، و او خواب دیده بود که کلیسا توسط پاپ بزرگ به پیروزیهای مهم و تعیین کنندهای خواهد رسید.
پسر میگوید: "اگر میتوانستم با دادن جان خود به او زندگی تازه بدهم این کار را میکردم."
مادر فریاد میزند: "تو چی گفتی! آیا تو واقعاً او را خیلی دوست داری؟ اما تو به هیچوجه اجازه نداری چنین آرزوهای خطرناکی را به زبان بیاوری. تو باید برعکس مراقب باشی که یک زندگی طولانی کنی. که میداند هنوز چه اتفاق خواهد افتاد؟ تو چرا نباید یک روز پاپ بشوی؟"
یک شب و یک روز بدون آنکه حال پاپ بهتر شود میگذرد. هنگامیکه سینیورا کونچنسا در روز بعد پسر را ملاقات میکند او را کاملاً آشفته مییابد. پیرزن متوجه میشود که پسرش تمام روز را به روزه و دعا گذرانده است و شروع میکند به عصبانی گشتن.
پیرزن میگوید: "من فکر میکنم که تو قصد داری واقعاً خودت را به خاطر این پیرمردِ بیمار بکشی."
این پسر را اذیت میکرد که مادر را دوباره بدون همدردی میدید، او تلاش میکند مادر را برای شرکت در غم و اندوهش کمی به حرکت اندازد و میگوید:
"تو باید واقعاً بیشتر از هر کس دیگر آرزو کنی که پاپ زنده بماند. اگر او همچنان به حکومت ادامه بدهد، کشیشم را قبل از پایان یک سال به اسقفی منصوب خواهد کرد، و در اینصورت شانس با من خواهد بود، زیرا بعد کشیشم به من یک محل خوب در کلیسای جامع خواهد داد. بعد تو مرا دیگر در قبای نخنما نخواهی دید. من مقدار زیادی پول بدست خواهم آورد و میتوانم به تو و تمام همسایههای فقیرت کمک کنم."
سینیورا کونچنسا که نفسش بند آمده بود میپرسد: "اما اگر حالا پاپ بمیرد؟"
"اگر پاپ بمیرد، سپس هیچکس نمیتواند چیزی بداند. اگر کشیشم مورد التفات جانشین پاپ واقع نگردد من و تو هم باید سالها همانجائی بمانیم که فعلاً هستیم."
سینیورا کونچنسا خود را در مقابل پسرش قرار میدهد و او را نگران نگاه میکند.  به پیشانی او که پُر از چین بود، و به مویش که شروع به خاکستری شدن گذارده بود نگاه میکند. پسر خسته و نحیف دیده میگشت. واقعاً ضروری بود که هرچه زودتر این محل کار در کلیسای جامع را بدست میآورد.
پیرزن فکر میکند، امشب به کلیسا خواهم رفت و برای پاپ دعا خواهم کرد. او اجازه ندارد بمیرد.
او بعد از شام شجاعانه بر خستگیاش غلبه میکند و به خیابان میرود. سیل جمعیت در خیابان جاری بود. بسیاری از آنها فقط به خاطر کنجکاوی بیرون آمده بودند تا در شنیدن خبر مرگ حضور داشته باشند، اما بسیاری هم غمگین بودند و برای دعا کردن از یک کلیسا به کلیسای دیگر میرفتند.
هنوز مدتی از به خیابان آمدن سینیورا کونچنسا نگذشته بود که دخترش را که با یک لیتوگراف ازدواج کرده بود میبیند.
دختر میگوید: "آه مادر، چه کار خوبی کردی که برای دعا کردن برای پاپ بیرون آمدهای. تو نمیتوانی تصور کنی چه فاجعهای خواهد بود اگر او بمیرد. فابیانوِ من وقتی خبر بیماری پاپ را شنید نزدیک بود خودش را بکشد."
دختر تعریف میکند که شوهرش دستور داده بود که صد هزار عکس از پاپ چاپ کنند. حالا اگر پاپ بمیرد او نمیتواند نصف عکسها را هم بفروشد، بله حتی یک چهارم آنها را. تمام سرمایهاش در خطر است و با مردن پاپ فابیانو ورشکست خواهد شد.
دختر برای شنیدن اخبار جدید با عجله به رفتن ادامه میدهد تا بتواند با آنها شوهر بیچارهاش را که جرأت نمیکرد بیرون برود بلکه در خانه نشسته بود و به بدبختیاش فکر میکرد تسلی دهد. اما مادرش در خیابان ایستاده باقی‌میماند و با خود زمزمه میکند: "او نباید بمیرد. او واقعاً نباید بمیرد."
پیرزن داخل اولین کلیسائی که میبیند میشود. زانو میزند و برای زنده ماندن پاپ دعا میکند.
وقتی او دوباره برمیخیزد که برود چشمش به یک عکس کوچک اختصاص داده شده به یک قدیس میافتد که درست بر بالای سرش به دیوار آویزان بود. عکس تصویر مرگ را نشان میداد که یک شمشیر وحشتناک دو لبه را دراز کرده بود تا یک دختر جوان را به قتل برساند، در حالیکه مادر پیر دختر خود را در سر راه مرگ قرار داده بود و بیهوده تلاش میکرد ضربه بجای خوردن به کودک به او بخورد.
پیرزن مدتی طولانی در مقابل عکس متفکر میایستد، سپس میگوید: "استادِ مرگ یک حسابرس دقیق است، آدم هرگز نشنیده که او پذیرفته باشد یک زندگی جوان را در عوض یک زندگی پیر آزاد کند. شاید اگر آدم به او پیشنهاد دهد که در عوض یک زندگی پیر یک زندگی جوان را بگیرد کمتر سنگدلی کند و آن را بپذیرد."
او به یاد حرف پسرش میافتد که گفته بود میخواهد به جای پاپ بمیرد، و این فکر که اگر مرگ حرف او را جدی بگیرد لرزشی بر اندامش میاندازد.
پیرزن زمزمه میکند: "نه، نه، استادِ مرگ، تو اجازه نداری حرف پسرم را باور کنی. تو خودت خوب درک میکنی حرفی را که او بر زبان راند جدی نبود، پسرم میخواهد زندگی کند، او نمیخواهد مادر پیرش که او را دوست میدارد تنها بگذارد."
حالا برای اولین بار این فکر از ذهن پیرزن میگذرد که اگر قرار است کسی خود را برای پاپ قربانی کند بهتر است که او آن را به عهده گیرد، زیرا که او پیر بود و زندگیاش را کرده بود.
هنگامیکه او کلیسا را ترک میکند به تعدادی راهبه با ظاهری بسیار محترمانه برخورد میکند که از اهالی شمال کشور بودند. آنها به کونچنسا میگویند: "ما واقعاً به کمک احتیاج داریم. صومعه ما به اندازهای قدیمی و مخروبه بود که طوفان شرور زمستان قبل آن را ویران ساخت. بیماری پاپ برای ما یک فاجعه است. ما نمیتوانیم نزدش شرفیاب شویم و درخواستهای خود را به اطلاعش برسانیم. اگر او بمیرد ما دست خالی باید به خانه بازگردیم. جانشین او سالهای زیادی به چیزهای دیگری بجز تعمیر صومعه برای راهبههای بیچاره فکر خواهد کرد.
همه کسانیکه در خیابان بودند از چنین افکاری پُر بودند. آدم خیلی آسان میتوانست با هر کس که دلش میخواست صحبت کند. همه خوشحال بودند که میتوانند نگرانیهایشان را به همدیگر قرض بدهند. و مادر کونچنسا از مردم اطراف خود میشنید که میگویند مرگ پاپ برایشان یک فاجعه وحشتناک خواهد بود.
و پیرزن با شنیدن این حرف بخاطر دیگران برای خودش یک بار تکرار میکند: "این حقیقت دارد، حق با پسرم است. مرگ پاپ واقعاً غیرقابل تحمل است."
یک پرستار در وسط یک دسته انسان ایستاده بود و بسیار بلند صحبت میکرد. او به اندازهای هیجانزده بود که اشگ از گونههایش جاری میگشت. او تعریف میکرد که پنج سال قبل این دستور را دریافت کرده است به سفر برود و در بیمارستان جذامیها که در یک جزیره بسیار دور در آنسوی جهان قرار داشت خدمت کند. البته او باید از این دستور اطاعت میکرد، اما او این کار را با اکراه انجام داده است. او ترس وحشتناکی از سرایت بیماری داشت. اما قبل از آغاز سفر مورد پذیرش قرار گرفته و پاپ پس از دعای خیر به او قول داده بود که پس از بازگشتش دوباره او را بپذیرد. و در این پنج سالی که او از اینجا دور بوده است فقط با این امید که دوباره یک بار دیگر پاپ را خواهد دید زندگی کرده است. این امید به او کمک کرده بود که از تمام آن چیزهای وحشتناک جان سالم به در ببرد. و حالا، زمانیکه او اجازه بازگشت به خانه را بدست آورده بود با این خبر که پاپ در بستر مرگ قرار دارد از او استقبال کردهاند. و او نمیتواند دیگر پاپ را ببیند.
زن دستهایش را مأیوسانه تکان میداد و کونچنسا پیر بسیار تحت تأثیر قرار گرفته بود. او در حالیکه به رفتن در خیابان ادامه میداد فکر میکرد که مُردن پاپ سبب درد واقعاً بسیار بزرگی در مردم خواهد گشت.
وقتی پیرزن میبیند که بسیاری از مردم گریان دیده میشوند با احساس بسیار خوبی فکر میکند، چه سعادت بزرگی باید باشد وقتی مردم با شادی تمام ببیند که پاپ دوباره بهبود یافته است. و از آنجا که او در واقع مانند بسیاری از مردمِ دارای شخصیتِ شاد دیگر ترسی از مرگ نداشت به خودش میگوید:
"اگر فقط میدانستم که چطور این کار را میکنند با کمال میل سالهائی از عمر را که هنوز برایم باقیماندهاند به پدر مقدس که ظاهراً روزهای عمرش به پایان رسیدهاند میبخشیدم."
او این را نیمه‌شوخی بیان کرد اما در پی کلماتش جدیت قرار داشت. او واقعاً آرزو میکرد قادر به این کار باشد. او فکر میکرد که یک زن سالخورده نمیتواند مرگ زیباتری آرزو کند. من با این کار هم به پسر و دخترم کمک خواهم کرد و هم تعداد زیادی از مردم را خوشحال میسازم.
پیرزن در حالیکه چنین افکاری در او به جوش آمده بودند پردهای را که در جلوی در یک کلیسای کوچک سیاه آویزان بود به کنار میزند. این یکی از کلیساهای قدیمی بود، یکی از آن کلیساهائی که به نظر میرسند تدریجاً در حال فرو رفتن به درون زمین هستند، زیرا که سطح شهر در اطراف آنها در طول سالها خود را بلند ساخته بودند. این کلیسا در درون خود چیزی از وحشت باستانی حفظ کرده بود که باید از دوران تاریکی سرچشمه گرفته بوده باشد که در آن این کلیسا ساخته شده بود. آدم وقتی به زیر گنبدهای کوتاهی میآمد که بر روی ستونهای فوقالعاده ضخیمی قرار داشتند و تصاویر مقدسینی را میدید که وحشیانه نقاشی شده بودند و از دیوارها و محرابها نگاه میکردند غیرارادی لرزشی بر اندامش میافتاد.
وقتی سینیورا کونچنسا به این کلیسا قدیمی که از نمازگزاران پُر بود داخل میشود از یک وحشت عرفانی و حرمت منقلب میگردد. او احساس میکرد که در این فضا یک الوهیت زندگی میکند. در زیر گنبدهای سنگین چیزی بینهایت توانا و اسررآمیز در نوسان بود، چیزی که چنان احساس ویرانگری از توفق برمیانگیخت که او به وحشت میافتد بیشتر در آنجا بماند. سینیورا کونچنسا به خودش میگوید: "آه، این کلیسائی نیست که آدم برای شنیدن موعظه یا اعتراف کردن به آن برود، اینجا آدم وقتی میآید که دارای اندوه بزرگی است، وقتی که چارهای بجز معجزه نتواند به کسی کمک کند.
پیرزن با تردید کنار در میایستد و این هوای عجیب پُر از راز و وحشت را تنفس میکند.
او زمزمه میکند: "من حتی نمیدانم که این کلیسای قدیمی به نام چه کسی اختصاص داده شده است، اما من احساس میکنم که اینجا واقعاً کسی است که دعاهای ما را میشنود."
او در کنار مردمِ زانوزدهای که تعدادشان چنان زیاد بود که زمین محراب را تا درِ ورودی میپوشاندند زانو میزند و در حالیکه دعا میکرد میشنید که همسایههایش آه میکشند و گریه میکنند. تمام این غمها به قلبش هجوم میبردند و آن را با همدردی بزرگتری پُر میساختند. او دعا میکرد: "آه، خدای من، بگذار کاری کنم تا این پیرمرد نجات یابد. من با این کار ابتدا به کودکانم و بعد به بقیه انسانها کمک خواهم کرد."
گاهی اوقات یک راهب لاغر کوچک اندام بی‌سر و صدا پیش افرد نمازگزار میرفت و چیزی در گوششان زمزمه میکرد، بعد مخاطب او بلافاصله از جا برمیخاست و بدنبال او به اتاق نگهداری وسائل نیایش میرفت.
سینیورا کونچنسا فوراً متوجه میشود موضوع از چه قرار است و به خود  میگوید این افراد کسانی هستند که برای بهبودی پاپ نذر کردهاند.
وقتی راهب کوچک اندام دوباره میآید و کارش را انجام میدهد پیرزن از جا برمیخیزد و بدنبال او میرود.
این یک عمل کاملاً غیرارادی بود. چنین به نظر میرسید که نیروی مسلط بر کلیسا او را به این کار تحریک کرده باشد.
وقتی او به اتاق نگهداری وسائل نیایش میرسد که کهنهتر و اسرارآمیزتر از خود کلیسا به نظر میآمد بلافاصله پشیمان میگردد و از خود میپرسد: "خدای من، من اینجا چه کار دارم؟ من چه‌چیزی برای هدیه کردن دارم؟ من بیشتر از چند گاری سبزیجات هیچ‌چیز بیشتری ندارم. من که نمیتوانم به پدر مقدس چند سبد کنگر فرنگی هدیه کنم."
در امتدادِ یک سمتِ اتاق میزی دراز قرار داشت و در کنار آن یک روحانی ایستاده بود و همه چیزهائی که برای هدیه کردن وعده داده میگشت را در دفتر کلیسا ثبت میکرد. کونچنسا میشنود که چگونه بعضی وعده میدادند به کلیسای کهنه مبلغی پول هدیه کنند، در حالیکه نفر دیگر میخواست ساعت طلائیش و نفر سوم گوشواره مرواریدش را هدیه کند.
کونچنسا هنوز ساکت کنار در ایستاده بود. او چند پنی باقیمانده در جیبش را برای خرید مقدار کمی خوراکی خوشمزه برای پسرش خرج کرده بود و حالا میشنید برخی که ثروتمندتر از خود او نبودند شمع و قلبهای نقرهای میخرند، او مرتب آستر جیبش را خارج و داخل میکرد اما نمیتوانست حتی برای خرید یک شمع پولی در جیبش پیدا کند.
پیرزن به این ترتیب مدت درازی کنار در میماند و انتظار میکشد تا اینکه عاقبت تنها غریبه در آنجا بود. روحانیونی که در اتاق اینسو و آنسو میرفتند او را با کمی تعجب نگاه میکردند. او چند قدم به جلو برمیدارد، ابتدا نامطمئن و خجالتی به نظر میرسید، اما بعد از اولین گامها سبک و سریع به سمت میز میرود.
او به روحانی ایستاده در پشت میز میگوید: "جناب کشیش، بنویسید که کونچنسا سامپونی سال قبل در روز یحیی تعمیددهنده شصت ساله شده است، او تمام سالهای باقیمانده عمرش را به پاپ میدهد تا زندگیش طولانیتر گردد."
روحانی شروع به نوشتن کرده بود. او قطعاً از ثبت کردن در دفتر در تمام طول شب بسیار خسته شده بود و به آنچه در دفتر مینوشت توجه نمیکرد. اما حالا در وسط جمله دست از نوشتن میکشد و پرسشگرانه به سینیورا کونچنسا که بسیار آرام آنجا ایستاده بود نگاه میکند.
پیرزن میگوید: "جناب کشیش، من قوی و سالمم. من میتوانم به راحتی هفتاد ساله شوم. من این ده سال را به پدر مقدس هدیه میکنم."
روحانی که غیرت و از خود گذشتگی او را میبیند هیچ اعتراضی نمیکند و با خود میاندیشد: "او یک زن فقیر است و چیز دیگری برای هدیه کردن ندارد." و میگوید:
"دخترم، آنچه گفتی نوشتم."
وقتی کونچنسا پیر دوباره به خیابان میآید طوری دیر شده بود که تمام زندگی در خیابان متوقف شده بود و کوچهها کاملاً متروک آنجا قرار داشتند. او خود را در یک منطقه دور افتاده مییافت، جائیکه تعداد لامپهای گازسوز چنان کم بود که تقریباً منطقه کاملاً تاریک دیده میگشت. اما او نیرومندانه گام برمیداشت، او یک تقدس بزرگ در خود احساس میکرد و مطمئن بود که حالا کاری انجام داده است که بسیاری از مردم را خوشخال خواهد ساخت.
همانطور که در خیابان میرفت ناگهان احساس میکند که موجود زندهای بالای سرش در نوسان است.
او میایستد و نگاه میکند. او تصور میکرد که در تاریکی میان خانههای بزرگ دو بال بزرگ دیده است، و همچنین فکر میکرد که صدای بال زدن را میشنود.
او به خود میگوید: "این چه است؟ این نمیتواند یک پرنده باشد، او بیش از حد بزرگ است."
بلافاصله پس از آن تصور میکند چهرهای را میبیند که به علت سفید بودن زیاد تاریکی را روشن میساخت. در این وقت وحشت بیحدی او را در بر میگیرد. او فکر میکند: "این فرشته مرگ است که بالای سرم در نوسان است. آه، من چه کار کردم! من خودم را بدست سلطه وحشت دادهام."
او شروع به دویدن میکند، اما هنوز هم سر و صدای بال زدن قدرتمند را میشنید و مطمئن بود که مرگ به سرعت در تعقیب اوست.
به این ترتیب از میان چند خیابان میگذرد. به نظرش میرسید که مرگ مرتب نزدیکتر میشود. حتی احساس میکرد که بالهایش را کنار شانهاش احساس میکند.
پیرزن ناگهان احساس میکند که چگونه چیزی سنگین و تیز به سرش میخورد. شمشیر دو لبه مرگ عاقبت به او رسیده بود. او از زانو خم میشود. او احساس میکرد که باید زندگیش را از دست بدهد.
چند ساعت بعد کونچنسا پیر توسط چند کارگر در خیابان پیدا میشود. او سکته مغزی کرده و بیهوش در خیابان افتاده بود. پیرزن بیچاره را بلافاصله به بیمارستان میبرند و موفق میشوند او را به هوش آورند، اما آشکار بود که دیگر مدت درازی زنده نخواهد ماند.
هنگامیکه فرزندان پیرزن را خبر میکنند و آنها کاملاً غمگین به کنار تخت بیمارستان میرسند او را بسیار آرام و سعادتمند مییابند. او نمیتوانست زیاد صحبت کند اما دستهای آنها را نوازش میکرد.
او میگوید: "شماها باید خوشحال باشید، خوشحال، خوشحال."
برای او خوشایند نبود که آنها میگریند. و همچنین از پرستاران هم خواهش میکرد که لطفاً لبخند بزنند و شادی نشان دهند.
او میگوید: "شاد و سعادتمند. حالا همه شماها باید شاد و سعادتمند باشید."
او با چشمانی گرسنه آنجا دراز کشیده بود و انتظار میکشید کمی شادی ببیند.
پیرزن پس از مدتی به خاطر گریه فرزندانش و حالت جدی چهره پرستاران بیتاب میگردد و شروع به گفتن چیزهائی میکند که کسی آنها را  نمیفهمید. او میگوید که اگر آنها خوشحال نباشند میتوانند همانطور مانند قبل زندگی کنند. کسانی که او را میشنیدند فکر میکردند که او هذیان میگوید.
ناگهان در اتاق باز میشود و یک پزشک جوان وارد بخش بیماران میگردد. او یک روزنامه را در دست تکان میداد و با صدای بلندی فریاد میکشید: "حال پاپ بهتر شده است. او زنده خواهد ماند. امشب یک چرخش رخ داده و حالش بهتر شده است."
پرستاران به دکتر اشاره میکنند فریاد نکشد و مزاحم فرد در حال مرگ نشود. و پیرزن تنها کسی بود که شنید دکتر چه گفت.
همچنین او دید که چگونه یک حرکت تندِ شادی، یک برقه از سعادت که اجازه مخفی ساختن به خود نمیداد آنهائی را که دور تخت او ایستاده بودند در بر میگیرد.
در این لحظه بیصبری از چهره پیرزن محو میگردد، با رضایت لبخند میزند و با اشاره میفهماند که مایل است او را بر روی تخت بنشانند؛ حالا او نشسته بود و با نگاهی به دور به اطراف مینگریست. طوری بود که انگار به بیرون بر روی رُم نگاه میکند، جائیکه حالا انسانها در خیابانها هجوم برده بودند و با شادی به همدیگر خبر خوش را میداند.
او سرش را تا جائیکه میتوانست بلند میکند و میگوید: "این من بودم، من خیلی خوشحالم. خدا اجازه مُردن به من داد تا او زنده بماند. برایم مهم نیست که میمیرم، زیرا من تمام مردم را خوشحال ساختم."
او دوباره به تخت تکیه میدهد و لحظهای بعد میمیرد.
*
در رُم مردم تعریف میکردند که یک روز پدر مقدس پس از بهبودی تصمیم میگیرد دفتر مخصوص ثبت هدایای مومنین برای زنده ماندنش را بخواند.
او در حال لبخند زدن ردیف طولانی هدایای کوچک را میخواند، حالا به نذری که کونچنسا سامپونی کرده بود میرسد و در این لحظه کاملاً جدی و متفکر میگردد.
پاپ میگذارد از کونچنسا سامپونی پُرس و جو کنند و مطلع میگردد در همان شبی که بهبود یافته بود پیرزن مُرده است. پاپ دستور میدهد پسرش دومنیکو را پیش او بیاورند و از لحظات آخر زندگی مادرش میپرسد.
بعد از آنکه پاپ از همه چیز مطلع میشود به او میگوید: "پسرم، مادر تو آنطور که در ساعت آخر زندگیش فکر میکرد زندگی من را نجات نداده است، اما من بخاطر عشق و از خود گذشتگی مادرت بسیار تحت تأثیر قرار گرفتم."
و به دومنیکو اجازه میدهد دستش را ببوسد و او را مرخص میکند.
اما مردم رُم اطمینان میدهند که پاپ، اگر هم نخواهد به آن تن بدهد، مطمئن بود که روزهای زندگیاش توسط هدیه زن فقیر تمدید گشتهاند. مردم رُم میپرسیدند: "اگر اینطور نیست پس چرا پدر سامپونی چنین ترقی سریعی کرده است؟ و مردم زمزمه میکردند که او به زودی کاردینال هم خواهد گشت."
و مردم رُم دیرتر هم حتی وقتی پاپ دوباره بسیار بیمار بود به سختی میتوانستند باور کنند که او خواهد مُرد. هیچکس نمیتوانست محاسبه کند که چه زمان زندگی پاپ به پایان خواهد رسید. همه‌چیز بستگی به آن داشت که کونچنسا فقیر چند سال از عمرش را به او هدیه کرده بوده است.
 
آدم نباید هرگز فکر کند
چند قرن پیش در قاهره یک آشپز فقیر به نام اسد زندگی میکرد. او خوشنیتترین انسانی بود که آدم میتوانست تصور کند؛ و از آنجا که در حرفه خود نیز بسیار ماهر بود بنابراین مردم انتظار داشتند که او در یکی از خانههای مردم شریفی استخدام شود که مستخدمین خود را سالها نگاه میدارند و دستمزد خوبی به آنها میپردازند. اما چنین چیزی به هیچوجه اتفاق نیفتاد. البته آشپز در آغاز کارش چند محل عالی بدست آورد، اما آنها را دوباره از دست داد. اربابان در روزهای اول بخاطر صاحب گشتن یک چنین معجزهای بسیار خوشحال بودند و تعجب میکردند که چرا برای خدمت در نزد سلطان خوانده نشده است؛ اما وقتی مدتی میگذشت او را با فحش و نفرین اخراج میکردند.
آشپز بیچاره که یک مادر پیر و یک زن جوان را باید نگهداری میکرد خود را مجبور میدید به محلهای کار بدتری رضایت دهد، و در نهایت باید خود را برای خدمت در نزد سعید افندی، پیرمرد خسیسی که ثروتش را از طریق ربا و بردهداری بدست آورده بود و بدترین شهرت قابل تصور را داشت راضی میساخت. این مرد هم مانند بقیه وقتی متوجه گشت که آشپزش غذاهائی آماده میکند که مناسب وزیر اعظم است بسیار خوشحال میشود. او میدانست که اسد بارها مجبور به عوض کردن اربابان خود شده است؛ اما او قسم خورده بود که هرگز مرتکب این حماقت نشود و او را اخراج نکند.
*
اما فاجعه چنین میخواست که در خانه سعید افندی دو اجاق وجود داشته باشد. یکی از اجاقها تازه ساخته شده بود و هر روز مورد استفاده قرار میگرفت؛ اجاق دیگر برعکس چنان کهنه و درهم شکسته بود که دیگر اصلاً مورد استفاده قرار نمیگرفت. هیچ آشپزی در خدمت سعید افندی به این اجاق حتی نگاهی هم نینداخته بود، اما هنوز مدت درازی از بودن اسد در آن خانه نمیگذشت که او به این اجاق کهنه که کاملاً نزدیک در آشپزخانه قرار داشت و خیلی شبیه به یک کندو بلند و سفید بود نگاه میکند.
او آن را، همانطور که طبیعی بود، تا لبه از زباله پُر شده مییابد، و از آنجا که او بسیار دوستدار نظم و تمیزی بود کاملاً خشمگین میشود و میگوید: "ممکن است که این اجاق اینجا دیگر مورد استفاه قرار نگیرد، اما در هر صورت یک اجاق است و این واقعاً شرمآور و ننگین است که آدم از آن بعنوان جعبه آشغال استفاده کند. اگر سعید افندی آن را بر حسب تصادف کشف کند حق دارد خشمگین شود."
با این حرف آشپز یک انبر برمیدارد، یک قطعه چوب سوزان را از اجاق جدید بیرون میآورد و آن را داخل اجاق کهنه میکند. تمام خرت و پرتهائی که طی سالها در آن انباشته شده بودند فوراً آتش میگیرد و دودِ سنگین و بد بوئی میگستراند.
هنگامیکه سعید افندی چند ساعت بعد از اتاقش بیرون میآید تا از خنکی شامگاه در حیاط لذت ببرد، این دود ناخوشایند هنوز در هوا قرار داشت. او میخواست ببیند دود از کجا میآید و فوری به کنار در آشپزخانه میرود تا در آنجا سؤال کند. اما قبل از آنکه به در آشپزخانه برسد میبیند که جرقهها و دود از اجاق قدیمی بیرون میآیند، و او لحظهای بعد خشمگین و لرزان در مقابل آشپز ایستاده بود و از او میپرسید که او چطور توانسته جرأت کند در اجاقی که مورد استفاده قرار نمیگیرد آتش روشن کند، و به او دستور میدهد خانهاش را ترک کند.
آشپز که فکر میکرد برای ارباب پیر کار خوبی انجام میدهد میگوید: "اما، ارباب، اجاق پُر از آشغال بود، و من فکر کردم ..."
سعید افندی با بلند کردن عصایش فریاد میزند: "آدم نباید هرگز فکر کند. برو بیرون."
آشپز از زیر ضربه عصا جاخالی میکند و خود را به در خانه نزدیک میسازد. اما او در آنجا میایستد تا دستمزدش را درخواست کند.
اما سعید افندی که مانند تمام افراد خسیسِ واقعی جرأت نداشت به صندوق پولش اطمینان کند و  پول و اوراق بهادارش را به آن بسپرد، بلکه آنها را در مکانهای ممکن و ناممکن نگهداری میکرد، اتفاقاً چند روز قبل یک سفته به ارزش چند هزار دوکات در اجاق قدیمی قرار داده بود، و هنگامیکه حالا او میشنود مردی که مسبب از دست رفتن این پول بود هنوز هم درخواست دستمزد میکند از غضب کاملاً از خود بیخود میشود.
او فریاد میزند: "تو پسر یک گاومیش، تو من را به تکدیگری انداختهای و  هنوز هم درخواست میکنی که باید به تو پول پرداخت کنم؟ عجله کن و برو، وگرنه دستور میدهم شلاقت بزنند. جمیل، موسی، کجائید، آدمهای عاطل! بیائید اینجا!"
سعید افندی در خشم خود چنان خوفناک دیده میگشت که آشپز جرأت نکرد با او عناد کند. او با عجله از در خارج میشود و به خیابان میدود و برای مدتی طولانی از وحشت اینکه شاید ارباب خدمتکارانش را به تعقیب او فرستاده باشد همچنان به دویدن ادامه میدهد. هنگامیکه عاقبت جرأت میکند بایستد و برایش روشن شود که چه اتفاق افتاده است دچار تاریکترین یأس میگردد.
او نگاهش را به سمت آسمان میگرداند و فریاد میکشد: "آه حاکم و هادی تمام جهانها، چرا بندهات را با این همه بدبختی عذاب میدهی؟ تو میدانی که من همیشه با بهترین نیت عمل میکنم. من همیشه تلاش میکنم صادقانه و بدون نفع شخصی به اربابانم خدمت کنم. پس چرا من مرتب یکی پس از دیگری به این طریق بیرون انداخته میشوم؟"
*
اسد بیوۀ بازرگانی به نام فاطمه را بخاطر میآورد که سه ماه تمام او را در استخدام خود داشت. فاطمه اربابی سخاوتمند و باهوش بود؛ و اسد امیدوار بود که اجازه داشته باشد تمام دوران زندگیش در نزد وی بماند. اما یک بار تصادفاً میبیند که پسر کوچک فاطمه شیرینی عسلی و میوههای شکر زدۀ او را از گنجه خوراکش میدزدد. او این کار را تأسفانگیز مییابد و از اینکه پسرِ چنین مادرِ ممتازی شاید به این کارهای بد عادت کند نگران میشود، و روزی او را یک تنبیه بدنی جدی میکند. اما در این وقت بیوه درست مانند زمانی که سعید افندی خشمگین شده بود خشمگین میشود. فاطمه اصلاً نمیخواست توضیح او را گوش کند، بلکه او را فوراً از خانه بیرون میاندازد.
همچنین به اولین اربابش سلیم که او را از خانه راند فکر میکند، زیرا یک بار به وی از ممنوع کردن پیغمبر به نوشیدن شراب یادآوری کرده بود. او به تمام کسانی فکر میکند که بخاطر چیزهائی خشمگین شده بودند که او از روی خیرخواهی خالص انجام میداد.
او فریاد میکشد: "خدای مهربان، چرا به این نحو مرا مجازات میکنی؟ تو مرا چنان سخت مجازات میکنی که انگار دست به دزدی یا قتل زدهام، اما به این ذرۀ خاک که حالا تو را صدا میزند اجازه بده لااقل بداند چه جرمی مرتکب شده است."
مرد بیچاره که حواسش سخت متمرکز راز و نیاز بود بدون آنکه خود بداند به جادهای پیچیده بود که به سمت دروازه شرقی شهر منتهی میگشت. او ناگهان توقف میکند و به خودش میگوید:
"حواسم کجاست؟ من مسیر را اشتباه رفتم. من از بدبختی چنان سرم گیج است که دیگر راه خانه را پیدا نمیکنم."
او میخواست فوری برگردد؛ اما وقتی فکر کرد باید در خانه به مادر و همسرش تعریف کند که دوباره بدون کار شده است، که باید دوباره تمام شب را به سرزنشها و شکایتهایشان گوش کند، که باید روز بعد در شهر بدنبال پیدا کردن محل کاری بدود که احتمالاً در چند هفته بعد دوباره آن را از دست بدهد، دچار احساس خستگی و انزجار غیرقابل تحملی میگردد و از خود میپرسد: "آیا به خانه بازگشتن فقط به این خاطر که تمام این عذابها را از نو تحمل کنم واقعاً فایدهای دارد؟ چرا نباید از تمام این چیزها مهاجرت کنم؟"
و او واقعاً مستقیم به رفتن ادامه میدهد. او دروازه شهر را پشت سر میگذارد، و پس از عبور از چند قبرستان به کویر گسترده شنیای میرسد که خود را از این سمت تا شهر توسعه داده بود. او به زودی بر روی جاده بزرگ به سمت دریای سرخ ایستاده بود که خود را در میان تپههای کوتاه شنی به آنسو پیچ و خم میداد.
اما با دیدن این تپههای زنجیرهای یک خاطره کودکی در مردِ فراریِ مأیوس بیدار میگردد. به یاد میآورد که چطور او و پدرش یک روز زیبا از میان این تپهها رفته بودند تا سالگرد مصطفی خلیل را جشن بگیرند. پدر در راه برایش از مصطفی که روزی مرد بسیار مقدسی بود، معجزات زیادی کرده و جمعیت زیادی از دراویش را به دور خود جمع کرده بود تعریف کرد. آرامگاه این فرد مقدس یک ساختمان کوچک گنبددار سفید بود و میان تپههای کوچک شنی چنان مخفی قرار داشت که آنها به سختی میتوانستند آن را پیدا کنند؛ اما وقتی آنها خوشحال به مقصد رسیدند، دیدند که جمعیت بزرگی آنجا جمع شده و جشن کاملاً بر پا است. او بخاطر میآورد که چطور دراویشِ مصطفی خلیل در دایره بزرگی نشسته بر روی زمین به تمرینات مقدس مشغول بودند، و با شگفتی بزرگ جمعیت انبوهی از مردم صحرا را دید که از ارتفاعات اطراف هنوز هم به سمت آرامگاه هجوم میآوردند و شترها، اسبها و انسانها همه با وضوح عجیبی خود را از روی زمین زردی که در زیر اشعه خورشید میدرخشید بلند میساختند.
حالا، زمانیکه او خودش را غمگین و خشمگین بر روی شیارهای عمیق جاده میکشید ناگهان به خود میگوید:
"درست است که درویشهای مصطفی خلیل مُردهاند، و من به سختی باور میکنم که اکنون کسی به جشن سالگرد او فکر کند، اما این بدان معنا نیست که او هنوز امروز هم صاحب قدرتش نباشد، و شاید قادر باشد آگاهیهائی را به من بدهد که محتاجم، شاید او هنوز به یاد داشته باشد که پدرم یکی از پیروان وفادارش بوده است."
*
او بلافاصله جاده را ترک میکند و مسیر از میان تپهها را در پیش میگیرد. شانس با او مهربان بود، طوریکه او پس از مدت کوتاهی جستجو به آرامگاه مقدس میرسد.
آنجا واقعاً اینطور دیده میگشت که انگار مصطفی خلیل بطور کامل فراموش شده است. شن بدون مانع در مقابل دیوارها انباشته شده بودند، راه باریک به سمت آرامگاه کاملاً از شن پوشیده شده بود، و هر دو پلهای که به سمت درِ آرامگاه بالا میرفتند به سختی قابل دیدن بودند.
هنگامیکه اسد متوجه این بیتوجهی میشود چنان ناراحت میگردد که فکر کردن به بدبختی خودش را کاملاً فراموش میکند. او بلافاصله شروع میکند با دستهایش به کنار زدن شنهای نشسته بر راه باریک. او فکر میکند: "اگر به این نحو ادامه یابد تمام آرامگاه به زودی از شن پُر خواهد گشت و بعد مردم نمیتوانند آن را از تپههای شنی تشخیص دهند."
کاری که آشپز شروع کرده بود کاری سخت و کسلآور بود؛ او پاک کردن شن را تا نزدیک آن دو پله به پایان رسانده بود که ناگهان خورشید در مغرب غروب میکند و بلافاصله پس از آن تاریکی خود را بر روی زمین مینشاند. آشپز که بعد از چنین روز طاقتفرسائی کاملاً خسته شده بود احساس میکند که میل شدیدی به خوابیدن دارد.
هنوز مدتی از به خواب رفتنش بر روی تشک گرم ماسهای نگذشته بود که در رؤیا میبیند چطور در آرامگاه باز میشود و یک پیرمرد کوچک قوزی در آستانه در ظاهر میگردد. افکارش چنان روشن بودند که انگار بیدار است؛ او بلافاصله به یاد میآورد که مصطفی خلیل در زمان حیات قوز داشته است. بنابراین لحظهای شک نمیکند که این پیرمرد خودِ مصطفی خلیل مقدس است.
اما به نظر میرسید که مصطفی خلیل به شدت خشمگین است. او یک چوب بلند پیادهروی را در هوا تکان میداد، سر سالخوردهاش از هیجان تکان تکان میخورد و از گلویش یک فریاد به بیرون هجوم میآورد که نمیتوانست وقتی یک شیر یا یک کفتار آن را از گلو خارج میسازند تهدیدکنندهتر به صدا آید.
او در حالیکه با چوبش آشپز را با خشونت تکان میداد فریاد میزند: "این چه معنی میدهد، سرگردان، چرا شن محافظ آرامگاهم را کنار میزنی؟"
آشپز بیچاره میخواست به روشی که به آن عادت داشت از خود دفاع کند، بگوید که او فکر کرده بود که همه‌چیز را با نیت خوب انجام میدهد؛ اما او همانطور که معمولاً در رؤیا رخ میدهد خود را فلج احساس میکرد و کاملاً ناتوان از خارج ساختن یک کلمه برای توضیح دادن بود.
اما اینطور دیده میگشت که انگار مرد مقدس قادر به خواندن افکار اوست.
او فریاد میزند: "آه مرد دردسرساز، تو با فکر کردن و نیت خوبت بیشتر از یک طوفان صحرائی باعث بدبختی میگردی."
دوباره آشپز تلاش میکند از خود دفاع کند اما با وحشت بیحدی متوجه میگردد که لبهایش مهر و موم شدهاند و قادر نیست صدائی از گلو خارج کند. مرد مقدس ادامه میدهد: "در زمان باز بودن جاده به سمت آرامگاهم اینجا یک پناهگاه برای دستهای راهزنان خشن شده بود. این بیخداها آرامگاهم را محل مِی‌نوشی و عیاشی و هرزگی خود کرده بودند. حالا، از زمانیکه شنِ رحیم دسترسی به اینجا را سخت ساخته میتوانم در آرامش چرت بزنم. آیا فکر میکنی که من مایلم وضعیت سابق دوباره برقرار گردد؟ آیا فکر میکنی که من ترجیح نمیدهم تمام آرامگاهم با شن پوشانده شود؟ آه ای گناهکار: من برای مانع گشتن از اجرای قصد شرورانهات هیچ راه دیگری نمیبینم بجز آنکه تو را در زیر شن دفن کنم، طوریکه دیگر نتوانی نور آسمان را ببینی."
*
هنوز لحظه کوتاهی از این حرف نگذشته بود که پیرمردِ وحشتناک خود را بر روی آشپز خم میسازد و شروع به ریختن شن بر رویش میکند، بدون آنکه او بتواند خود را حرکت دهد و از مرگ حتمی بگریزد.
آشپز فکر میکند: "خدایا چه باید بکنم؟ برایم چه اتفاقی خواهد افتاد؟ مصطفی خلیل حتماً قصدش را انجام خواهد داد و مرا زنده به گور خواهد ساخت." حالا در لحظهای که خطر در حال وحشتناکتر شدن بود سه شخص جدید در مقابل آرامگاه ظاهر میشوند، دو مرد و یک زن، و هر سه مسلح به بیلهای عظیمی بودند. آنها در حالیکه به خاطر بدبختیای که برای او اتفاق افتاده است فریاد شادی میکشیدند با عجله و با جامه در نوسان به سمتش میآیند.
زن فریاد میکشد: "آیا مرا میشناسی، تو هیولای در نقش یک آشپز؟ من همان فاطمهای هستم که زمانی این بدشانسی را داشت تو را در خانهاش داشته باشد. پسر من یک بیماری شدید گوش داشت، اما این بیماری در حال بهبود بود، تا وقتی که تو به خود اجازه دادی و به او یک سیلی وحشتناک زدی. دراین وقت دوباره بیماری شدت گرفت و حالا او برای تمام عمر کر شده است. من با کمال میل برای به گور سپردن تو کمک میکنم."
و زن با عجلهای خشمگینانه شروع میکند با شن به پوشاندن آشپز. اسد بیچاره که انسان دلسوز و خوبی بود نمیتوانست به خاطر این بدبختی که خودش مسبب آن بود احساس درد کند. او دچار چنان ندامت سختی میگردد که باعث میگردد به این فکر بیفتد مستحق مرگیست که او را تهدید میکند.
یکی دیگر از آن سه نفر میگوید: "بگذار که من هم برای این کارِ خوب کمک کنم. اسد، دوست من، تو مرا میشناسی، من اولین ارباب تو سلیم هستم. یک روز من بسیار غمگین بودم، زیرا بهترین دوستم به من دروغ گفته بود؛ من تصمیم گرفتم با نوشیدن شراب و مست کردن گناه او را فراموش کنم. اما تو مانع از این کار میگشتی. خشم من ساکت نشد، و هنگامیکه من او را ملاقات کردم به او یک زخم مرگبار زدم. حالا من دیگر جرأت نمیکنم خود را در قاهره نشان دهم. من به یک راهزن صحرائی محکوم به اعدام تبدیل شدهام و تو مقصر تمام این چیزهائی."
سلیم با این حرف چند بیل شن بر روی او که روحش حالا از ندامت مانند اعضای بدنش تحت فشار بود میریزد.
سعید افندی، نفر سوم از تازهواردها فریاد میزند: "نه، کمی از کار را هم برای من باقی بذارید. تو رذل، تو حتماً سفته را در اجاق کشف کرده بودی. آتش را فقط به این خاطر در اجاق انداختی تا دزدی کردن خود را مخفی سازی. تو آدم متضاهرِ فریبکار: من فکر کردم، من فکر کردم ــ من فکر کردن را حالا به تو حالی میکنم!"
زن بیوه فریاد میکشد و همزمان یک بیل پُر از شن بر روی سینه و شانه آشپز میریزد: "تو نباید حداقل دیگر هرگز فرصت داشته باشی خودت را در چیزهائی که به تو مربوط نیست قاطی کنی."
آشپز که احساس میکرد چگونه شن بدون آنکه او بتواند یک انگشت را هم برای دفاع از خود حرکت دهد بر رویش انباشته میگردد، پی میبرد که آخرین ساعت زندگیش فرا رسیده است. او ارادهاش کار میکرد، طوریکه عضلاتش منقبض میگشتند و عرق از منافذ پوستش بیرون میزد، اما هیچ سودی نداشت. او نه قادر بود ترحم بطلبد و نه فرار کند. خون در رگهایش از حرکت متوقف شده بود، قفسه سینه دیگر قادر به بلند کردن خود نبود و او نمیتوانست نفس بکشد. شن مانند آرد نرم چشمهایش، سوراخهای بینیاش، گوشهایش و دهانش را پُر میساخت. او چند لحظه بعد مجبور به خفه گشتن بود.
او در این لحظۀ پُر از ناامیدی صدای مصطفی خلیل را میشنود که میگفت:
"دوستان، حالا کافیست. خدمتکار بیچاره شما درسش را گرفته است، و من فکر میکنم که حالا میتوانیم اجازه رفتن به او را بدهیم. پدرش یوسف، آن آشپز مؤمن یکی از وفادارترین پیروان من بود و من بخاطر او سعی کردم به پسرش برای بدست آوردن اندکی عقل سلیم کمک کنم."
آشپز پس از به پایان رسیدن حرف مصطفی خلیل متوجه میشود که شن از روی بدنش کنار میرود. قفسه سینه دوباره میتوانست خود را بلند کند و او نفس بکشد، و بار سنگینی که بر رویش قرار داشت از آزار او متوقف میگردد. او دوباره میتوانست آزادانه به اطرافش نگاه کند. آن سه انتقامجو ناپدید شده بودند و فقط مصطفی خلیل خود را بر روی او خم ساخته بود:
او با لحنی جدی میگوید: "درسی را که امروز گرفتی هرگز فراموش نکن، هنگام وسوسه شدن به دخالت در امور دیگران این کلمات را با خودت تکرار کن: <آدم نباید هرگز فکر کند.> اما پسرم، اصلاً فکر نکن که من میخواهم به این وسیله کل فکر کردن را برایت ممنوع سازم. فقط بخاطر بسپار که وقتی یک فاجعه رخ بدهد، وقتی یک خانه بسوزد، وقتی یک پُل سقوط کند و وقتی دو کشتی با هم تصادف کنند، سپس اغلب اینها به این دلیل رخ میدهند زیرا که یکی از این انسانهای خیرخواه مانند تو آنجا بوده و فکر کرده است. من میخواهم به تو یاد بدهم که مواظب چنین اتفاقاتی باشی. وظیفهات و کاری را که به تو سفارش شده است انجام بده و مطمئن باش که حتی محمد رسول خدا یک پیرو را که ساده و مؤمنانه از دستوراتش اطاعت میکند به تعداد زیاد از پیروانی که میخواهند باهوشتر از خود او باشند ترجیح میدهد."
مصطفی خلیل پس از به پایان رساندن این کلمات از دو پله بالا میرود تا داخل آرامگاهش شود. اما قبل از آنکه در آرامگاه تاریکش را باز کند یک بار دیگر خود را به سمت اسد بیچاره میچرخاند و میگوید:
"من مطمئنم که اگر تو در چند ساعت دیگر بیدار شوی، همانطور که مردم معمولاً با رؤیاهایشان انجام میدهند به خودت خواهی گفت که تمام اینها فقط یک رؤیا بودند و آدم میتواند آنها را بیاهمیت بشمرد و فراموش کند. اما از خودت در برابر چنین چیزهائی مراقبت کن وگرنه من خودم را دوباره به یادت خواهم انداخت."
هنگامیکه اسد صبح روز بعد از خواب بیدار میشود خواب وحشتناکی را که شکنجهاش داده بود و خشم مصطفی خلیل و وحشت خود به هنگام زنده به گور گشتن را بخاطر میآورد، بله همچنین هشدار مرد مقدس که او نباید تمام اینها را یک رؤیای پوچ در نظر گیرد در حافظهاش به وضوح حک شده بود. اما تمام این چیزها به هیچوجه مانع نگشتند که او به زودی به تمام آنها نخندد. او فکر میکند: "من اصلاً نمیتوانم فکر کنم که مصطفی خلیل بخاطر پاک کردن شن از مقابل آرامگاهش برنجد. وقتی فکر میکنم که پدرم چه احترامی برای او قائل بود، بنابراین نمیتوانم این مصیبت را طولانیتر تحمل کنم."
و او خود را بر روی زمین میاندازد و شروع میکند با دو دست به کنار زدن شنها.
اما هنوز اولین دانه شن در هوا به پرواز نیامده بود که او در بالای سر خود سر و صدای بال‌زدن قدرتمندی را میشنود. به بالا نگاه میکند و یک کلاغ بزرگ را میبیند که با سرعت به سمت او فرود میآمد. کلاغ خود را طوری به او نزدیک میساخت که انگار میخواهد چشمهایش را درآورد، و با صدای زشتش غار غارکنان تا حد امکان  بلند فریاد میکشید: "آدم نباید هرگز فکر کند، آدم نباید هرگز فکر کند!"
با دیدن این منظره یک ترس دیوانهوار بر او مستولی میگردد. البته دانستن اینکه مصطفی خلیل در هنگام زنده بودن یک کلاغ داشته و به او آموخته بود چند کلمه صحبت کند، و کلاغ پس از مرگ مصطفی خلیل در نزدیک ارباب محبوبش اقامت گزیده بود نباید چنین هراس بیمعنیای در او ایجاد میکرد. اما به نظر میرسید که ظاهر شدن حیوان در این لحظه او را متقاعد ساخته که آنچه در خواب دیده واقعاً حقیقی بوده است، که حق با مرد مقدس بوده و او باید از دستورش اطاعت کند، که او باید از غرورش دست بکشد و یک انسان دیگر بشود.
او برای نجات خود از حمله دیوانهوار کلاغ با سرعت از جا بلند میشود و پا به فرار میگذرد. اما پرنده او را با فریادهای تیزش تا دروازه شهر تعقیب میکند.
*
و داستان چنین تعریف میکند که از این روز به بعد اسدِ آشپز از دخالت در امور دیگران دست میکشد. او فقط خود را با چیزهائی مشغول میساخت که به شغلش مربوط میگشت، و چنان آشپز مورد توجهای میگردد که عاقبت بعنوان استاد آشپز در آشپزخانه سلطان استخدام میشود. داستان همچنین اضافه میکند که اگر یکی از کمکآشپزهای اسد را برای خرید سیب به بازار میفرستادند و او با انگور بازمیگشت و با این حرف عذرخواهی میکرد که سیبها بد بودند و او فکر کرده بود که انگورها مفیدترند، سپس هیچکس نمیتوانست فرزتر از اسد آشپز با قاشق آشپزی یک ضربه به گناهکار بزند و فریاد بکشد:
"ابله، آدم نباید هرگز فکر کند! مگر من هزار بار به تو نگفتم که آدم نباید هرگز فکر کند!"
 
رؤیائی از یک کارگر روزمزد
در حدود شصت سالِ قبل مردی زندگی میکرد که کارگر روزمزد در نزد یک زمیندار به نام دوبریکسن بود. اما من در واقع از اینکه او دارای چه شخصیتی بوده است هیچ‌چیز نمیدانم. نمیدانم که آیا او پیر بود یا جوان، که آیا فردی لایق بود یا نالایق. اما به احتمال خیلی زیاد او شخصی بود مانند اکثر افراد همپیشهاش. تمام طول روز را در ملک زراعی کار میکرد و سپس وقتی شبها به خانه میرفت یک زن و یک فوج بچه با جیغ و داد از او استقبال میکردند.
همچنین نمیتوانم بگویم دوبریکسن که او در نزدش خدمت میکرد چه زمینداری بود، بله من حتی نمیدانم که ملک زراعتی او کجا قرار داشت و آیا بزرگ بود یا کوچک. بد نمیشد اگر میتوانستم از این ملک تعریف کنم، اما این به داستان اصلاً هیچ ربطی ندارد. همچنین هیچ اهمیتی ندارد از اینکه نمیدانم دوبریکسن زمیندار چه نوع انسانی بود. اما آدم در هر حال میتواند تصور کند که او مالک یک زمین زراعی غلات و حبوبات بود و از کارگران روزمزدش تا آنجائیکه ممکن بود کار میکشید، و به اندازهای به آنها مزد میداد که کارگرها فقط میتوانستند با آن زنده بمانند.
اما حالا یک شب چنین اتفاق میافتد که این کارگر روزمزد به جلسه دعا در یک خانه روستائی میرود تا به حرفهای یک روحانی که کار غیرمذهبی میکرد گوش کند.
همچنین این را هم نمیتوانم بگویم که این مرد چه واعضی ممکن است بوده باشد. شاید او یکی از این واعظان سیاری بود که از طرف جوامع مبلغ به اطراف فرستاده میشوند، شاید هم از روی انگیزه شخصی موعظه میکرد. اما آدم احتمالاً میتواند تصور کند که او مردی قابل اعتماد و بسیار مذهبی بود و از اینکه میتوانست به سهم خودش از آمرزش ابدی مطمئن باشد خوشحال بود و به این خاطر میخواست تا جائیکه ممکن است بسیاری افراد دیگر را از چُرت گناهکارانه بیدار سازد. و چون او برای بیدار ساختن همنوعان خود روش بهتری نمیشناخت بنابراین تمام شب را از جهنم و اینکه وضع در آنجا چگونه است صحبت کرد.
قطعاً او کارش را خوب انجام میداد، طوریکه چند بیداری و ارشاد وجود داشت. اما کارگر روزمزد در نزد دوبریکسن زمیندار جزء آن کسانی نبود که آمرزش بر رویشان باریده بود. او تمام وقت پارسامنشانه گوش میکرد و به هر کلمه اعتقاد داشت، اما احتمالاً اعتقاد صحیحی نداشت، چون هیچ ندائی برنخاست و هیچ برگزیدگیای رُخ نداد. او کوچکترین احساس توبه یا میل دور ساختن گناه از خود نمیکرد، و بنابراین برایش روشن میگردد که جهنم مکانی است که او به سهم خودش نمیتواند از آن فرار کند.
او هنگام بازگشت به خانه با چند نفر دیگر که مانند او کارگر روزمزد در نزد دوبریکسن بودند به راه میافتد. و این طبیعی بود که همه آنها در حال رفتن به واعظ و حرفهایش فکر میکردند.
اما مشخص نبود که آیا آنها از وعظ منقلب گشته یا خستگی باعث شده بود که یک کلمه هم حرف نزنند، تا اینکه مردی که من همین حالا از او تعریف کردم افکار آشفته خود را آشکار میسازد و با صدای بلند نتیجهای را که به آن رسیده بود به آنها اعلام میکند.
"اگر کسی تمام عمر در نزد دوبریکسن کارگر روزمزد بوده باشد و سپس پس از مُردن هم باید به جهنم برود، بنابراین آن شخص از اینکه به جهان آمده شادی زیادی نداشته است."
در حالیکه آنها بسیار خسته و افسرده میرفتند به حرف او گوش میکردند. چنین به نظرشان میرسید که کلماتش عجیب و درست بودند، و آنچه را که این رفیق همین حالا ابراز کرده همان چیزیست که آنها هم احساس میکردند.
شاید ماه و ستارگان در آسمان ایستاده بودند و شب را روشن میساختند، اما آنها اصلاً به این فکر نمیکردند به آسمان نگاه کنند. شاید در گذشته امید ضعیفی داشتند که بتوانند یک بار آن بالا پیش ستارهها بروند، اما حالا آنها میدانستند که از این شکوه و عظمت حذف شدهاند.
آنها آرزو داشتند بتوانند با توبه کردن از گناهانشان آمرزیده گردند، اما چون این امر نمیتوانست طور دیگری بجز توسط آه و ناله بطرز زنانه رخ دهد و این کار برایشان غیرممکن بود، بنابراین مشخص بود که چه سرنوشتی در انتظارشان است.
آنها دنباله کلمات گفته شده او را میگیرند و آن را تکرار میکنند. بله، کلمات او کاملاً درست بودند. اگر کسی تمام زندگیش کارگر روزمزد در نزد دوبریکسن بوده باشد! البته! این هیچ لذتبخش نبود! فقط مشقت و کار در تمام طول سال! هیچ دستمزدی بجز لباس مندرس و گرسنگی. و سپس بعد از همه این سختیها جهنم در انتظار آنهاست. نه، آدم نمیتوانست از اینکه به جهان آمده است شاد باشد.
مردان چنان تحت تأثیر کلمات او بودند که به زنهایشان در خانه آن را تعریف میکنند، و به زودی حرف او در محله پخش میشود. من نمیدانم که آیا این کلمات به گوش زمیندار دوبریکسن رسید یا نه، اما مسلم است که حرف او در سراسر استان خود را گسترش داد، آری در سراسر کشور. مردم از آن حرف تقریباً مانند یک ضربالمثل استفاده میکردند، و کسی که یک کار سخت و دستمزد ناچیز داشت اغلب آن را پیش خود زمزمه میکرد: اگر  کسی تمام عمرش به عنوان کارگر روزمزد در نزد دوبریکسن بوده باشد ــ
هنگامیکه من هم یک کودک بودم این ضربالمثل را شنیدم. و باید بعنوان یک کلمه کلیدی نیرومند و مستقیم بر هدف نشسته به نظرم رسیده باشد، زیرا چنان مرا عمیقاً تحت تأثیر قرار داد که نتوانستم تا امروز آن را فراموش کنم.
بله، آن ضربالمثل حتی به من موقعیت انواع اندیشیدنها را داد. من نمیتوانستم تحمل کنم که این کارگر روزمزد در نزد دوبریکسن باید چنین وضع بدی داشته باشد. آیا نباید هیچ امیدی برای او وجود داشته باشد؟
اگر او قادر به توبه کردن و ارشاد گشتن نبود اما میتوانست به روشهای دیگر آمرزش را شامل حال خود سازد. شاید بتواند یک انسان را از غرق گشتن نجات دهد یا کسی را از یک خانه آتش گرفته برهاند.
گرچه چنین کارهائی آثار و اعمال خوبی هستند اما برای آمرزیده گشتن به حساب نمیآمدند.
گاهی پیش خود فکر میکردم که شاید او دارای یک دختر بوده که با مرد ثروتمندی ازدواج کرده و او در روزهای پیریاش پیش دختر خود رفته و زندگی خوبی را گذرانده است. من نمیتوانستم تحمل کنم که زندگی یک انسان باید در این جهان و جهان دیگر چنین فقیرانه و بدون شادی بگذرد.
اما هرچه تلاش میکردم نمیتوانستم به این مرد فکر نکنم. دادن چند روز شاد به او بر روی زمین کافی نبود و من نمیتوانستم درک کنم که چطور باید رحمت را شامل حال او سازم.
اینکه او باید به جهنم برود عادلانه نبود. جهنم جای تبهکاران بزرگ است، اما نه جای مردم خوب و بیآزاری مانند او.
من هرگز در این جریان به جواب درستی نرسیدم. و با گذشت سالها افکارم با چیزهای دیگری مشغول گشتند. اما من کارگر روزمزد در نزد دوبریکسن را کاملاً فراموش نکردم. تا اینکه در این اواخر  در حالیکه نشسته بودم و فکر میکردم خودم را غافلگیر ساختم؛ من به این کارگر روزمزد فکر میکردم و از خود میپرسیدم که آیا او توانسته است آمرزش را کسب کند.
حالا، امروز در آخرین شب سال من از او خواب میبینم.
من خواب دیدم که در یک جاده خاکی گسترده راه میروم، و در کنار من یک مرد بلند قد و لاغر میرفت. و در همان لحظه که من مرد را دیدم میدانستم که او همان کارگر روزمزد در نزد دوبریکسن است. من همچنین میدانستم که او در همان شب فوت کرده و اکنون در حال رفتن به آسمان است تا در برابر خدای مهربان بایستد و حکم آمرزش یا رفتن به جهنم را بشنود.
در این وقت بخاطر دیدار او بطور شگرفی خوشحال بودم. حالا عاقبت میتوانستم اطلاع یابم که در آن جهان چگونه بر او خواهد گذشت.
البته من از اینکه او تا حال زنده بوده است تعجب کردم، اما این فکر مرا زیاد به خود مشغول نساخت. مطلب عمده این بود که من حالا اطلاع دقیق بدست خواهم آورد.
بلافاصله پس از آن در کنار دروازه امپراتوری آسمان بودیم. در واقع آن یک امپراتوری آسمان نبود، بلکه ساختمان بزرگ و یک طبقه خانه دهقانی کشیش منطقه سونئه بود که ما در برابر خود میدیدم. اما این کوچکترین مزاحمتی برای کارگر روزمزد و من ایجاد نکرد؛ ما هر دو فکر میکردیم که این کاملاً همانطور است که باید باشد.
ما احتیاج نداشتیم مدت درازی انتظار بکشیم و لحظهای بعد در برابر خدای مهربان ایستاده بودیم. یعنی، او تصادفاً خدای مهربان نبود، بلکه او ورنر، روحانی سالخورده منطقه سونئه بود که در پشت میز تحریر بزرگش نشسته و ما را ورانداز میکرد. من صورت بزرگ و پهنش را که آن ریش سیاه کنار گونهها پهنتر میساخت شناختم، اما این اصلاً اهمیت نداشت، زیرا او در هر صورت خدای مهربان بود.
درست سمت راست میز تحریر یک در وجود داشت و من میدانستم که آدم از میان آن وارد سالن خانه میشود. و همزمان متوجه میگردم تنها کسانی داخل سالن میروند که رحمت به آنها اهداء شده است.
در حالیکه من هنوز همانطور ایستاده و به در خیره نگاه میکردم خدای مهربان از کارگر روزمزد میپرسد که نامش چیست، و سپس کتاب بزرگش را میگشاید ببیند در باره او در آن چه نوشته شده است، و سپس بدون هیچ پرسشی به در سالن اشاره میکند و به کارگر روزمزد میگوید: "خواهش میکنم، بفرمائید."
مرد کاملاً به آرامی خود را به در نزدیک میساخت، اما حالا من نمیتوانستم دیگر خودم را مهار کنم.
من تصادفاً در همان لحظه که کارگر روزمزد دستش را برای گشودن در بر روی دستگیره قرار میدهد میگویم: "مطمئنید که این یک اشتباه نیست؟"
خدای مهربان میگوید: "چطور مگر؟" و چشمکی میزند. ورنر روحانی همیشه عادت داشت آنجا بنشیند و وقتی از او سؤال احمقانهای میکنند چشمک بزند.
من میگویم: "منظورم فقط این است که آیا او واقعاً سزاوار آمرزش است."
خدای مهربان میگوید: "آه، آیا نباید او، کسی که  هر روز از دوران کودکی تا پیری کار کرده است شایسته آمرزش باشد؟"
از آنجا که این هرگز به فکرم نرسیده بود میپرسم: "آیا مگر کار کردن اجازه بدست آوردن آمرزش را میدهد؟"
خدای مهربان میگوید: "البته که این به حساب میآید، کار کردن بیشتر از هر چیز دیگر برای بدست آوردن آمرزش بحساب میآید."
و با این حرف از جایش بلند میشود و خودش درِ سالن را برای مردی که در نزد دوبریکسن کارگر روزمزد بود باز میکند.
اما من، من از اینکه از خواب بیدار شده بودم خیلی خوشحال بودم.
در حالیکه همانطور نیمهخواب آنجا دراز کشیده بودم احساس میکردم که چگونه یک شادی بزرگ تمام وجودم را پُر میسازد، و من ناگهان به خودم میگویم: "چه خوب است که کار هم بحساب میآید! چه خوب است که کار کردن دروازه سعادت را بر روی آدم میگشاید. چه خوب است که خدای مهربان کارهای سخت ما را افتخار میداند."
در همان لحظه بخاطرم میآید که این روز اولین صبح روز سال نو است.
در حالیکه یک شادی غیرقابل وصف بخاطر داشتن کاری که میتوانستم انجام دهم و دوست داشته باشم مرا پُر میساخت برای خود زمزمه میکردم: "حالا من طوری خواب دیدهام که میتوانم تمام روز را شاد باشم، بله تمام سال را."
 
یک داستان از اورشلیم
در مسجد قدیمی الاقصی در یکی از راهروهای پشت تالار عبادتگاهِ اصلی یک فرورفتگیِ بسیار عمیق و گسترده در دیوارِ پنجرهداری وجود دارد. در این فرورفتگی یک فرش کهنه و پاره پاره قرار دارد و بر روی فرش در کنار پنجره همه روزه مِسَلام سالخورده که پیشگو و تعبیرکننده خواب است مینشیند و در برابر اجرت ناچیزی سرنوشتِ آینده بازدیدکنندگان مسجد را پیشگوئی میکند.
حالا در یک بعد از ظهر چند سال پیش چنین اتفاق میافتد که مِسَلام مانند همیشه در کنار پنجرهاش نشسته بود و چنان اخلاق بدی داشت که حتی جواب سلام رهگذران را هم نمیداد، اما کسی به این فکر نمیافتاد از بینزاکتی او برنجد، زیرا مردم میدانستند که او بخاطر توهینی که در این روز به او شده غمگین است.
در واقع اورشلیم در این وقت توسط یک شاهزاده قدرتمند از مغرب زمین بازدید میگشت، و پیش از ظهر غریبه والامقام با ملازمینش مسجد الاقصی را سیاحت کرده بود. اما کلیدار مسجد قبل از ورود او گذاشته بود که تمام ساختمان قدیمی را جارو و غبارگیری کنند و همزمان دستور داده بود که مِسَلام باید بساطش را از کنار پنجره بردارد و آنجا ننشیند. او این را غیرممکن میدانست که در اثنای بازدید مهمانِ والامقام به مِسَلام اجازه نشستن در کنار پنجره بدهد. مِسَلام علاوه بر فرش بسیار کهنه و پاره پارهاش به دور خود مقدار زیادی کیسههای کثیف انباشته بود که تمام دارائیش را در آنها نگهداری میکرد. مِسَلام یک پیرمرد فوقالعاده زشتِ سیاهپوست بود. لبهایش بسیار ضخیم ورم کرده بودند، فک پائین بسیار جلو پریده و پیشانی بسیار کوتاهی داشت و بینیاش تقریباً شبیه به یک خرطوم بود. و اگر پوست زمختِ چروکیده و اندام چاق ناهنجار مِسَلام را که ضرورتاً در یک شال سفید کثیف پیچیده شده بود به همه اینها اضافه کنیم بنابراین آدم به سختی میتواند تعجب کند که چرا بخاطر حضور مهمان والامقام برایش ممنوع شده بود خود را در آنجا نشان دهد.
مِسَلام سالخورده با وجود زشت بودنش اما به خوبی آگاه بود که مرد بسیار خردمندی است. بنابراین از اینکه نباید چشمش به مهمان والامقام بیفتد خود را به سختی توهین گشته احساس میکرد. او امیدوار بود با نشان دادن نمونهای از دانش بزرگش در چیزهای پنهان به این مهمان والامقام شهرت و اعتبار خود را افزایش دهد. او پس از نابودی امیدش ساعتها در آنجا در وضعیت عجیبی عزادار نشسته بود، با دستهای دراز به سمت بالا بلند کرده، طوریکه انگار آسمان را بخاطر عدالت صدا میزند، و با سری کاملاً به عقب خم کرده.
مِسَلام پس از فرا رسیدن شب به این دلیل از این وضعیت دردناک و بیحس کننده بیدار میگردد زیرا که یک صدای شاد او را میخواند. صدا از یک مترجم اهل سوریه بود که همراه با یک مسافر به پیشگو نزدیک میگشت. او به مِسَلام میگوید این مرد غریبه مایل بود یک نمونه از حکمت شرق را ببیند و من به او از استعداد و تعبیر خواب تو تعریف و تمجید کردم.
مِسَلام یک کلمه هم جواب نمیدهد، بلکه در وضعیت قبلیاش باقی‌میماند. ابتدا وقتی مترجم یک بار دیگر از او میپرسد که آیا او میخواهد به خوابی که مرد غریبه مایل است برایش تعریف کند گوش بدهد و آن را تعبیر کند میگذارد بازوانش پائین بیایند و آنها را بر روی سینه در هم میکند، و در حالیکه حالت یک آدم توهین گشتهای را که به او ستم روا شده است به خود میگیرد جواب میدهد که روحش در این شب چنان از غمهای خودش پُر است که در باره آنچه به دیگران مربوط میگردد نمیتواند به روشنی قضاوت کند.
اما به نظر میرسید مرد غریبه که طبیعتی سرزنده و آمرانه داشت اهمیتی به مخالفت او نمیدهد. چون آنجا صندلیای در دسترس نبود بنابراین مرد غریبه گوشه فرش مِسَلام را عقب میزند و کنار پنجره مینشیند و سپس شروع میکند با صدای شفاف و واضح به تعریف کردن خوابش، سپس آن را مترجم برای پیرمرد ترجمه میکند.
مرد غریبه میگوید: "به او بگو که من چند سال قبل در قاهره بودم. از آنجا که او، آنطور که تو میگوئی، یک مرد دانشمند است مطمئناً میداند که در آنجا یک مسجد به نام الازهر وجود دارد و مشهورترین محل دانش مشرق زمین است. من یک روز برای بازدید به آنجا رفتم و کل آن ساختمان عظیم، تمام اتاقها، راهروهای مسقف، تمام دهلیزها و سالنهایش از دانشآموزان پُر بود. در آنجا پیرمردانی بودند که تمام عمرشان را برای مطالعۀ حکمت گذارانده بودند و کودکانی که تازه شروع کرده بودند به آموختن نوشتن حروف الفبا. سیاهپوستان قد بلندی از قلب آفریقا در آنجا بودند، پسران زیبا و باریک اندام از هند و عربستان، غریبههائی که از راههای دور، از توران زمین  آمده بودند، از تمام سرزمینهائی که مردمش قرآن را مقدس میشمرند. در کنار ستونهایش آموزگاران مچاله نشسته بودند ــ به من گفتند که در الازهر به تعداد ستونها معلم وجود دارد ــ و شاگردان که در یک حلقه به دور هر یک از آنها نشسته بودند در حال به جلو و عقب تکان دادن خود مشتاقانه به حرف آنها گوش میدادند. و به او بگو که هرچند الازهر به هیچوجه با تصوراتی که ما در غرب از یک مرکز بزرگ دانش داریم مطابقت نمیکند، اما من در باره آنچه دیدم شگفتزده شدم. و من به خودم گفتم: ببین، این همان قلعه بزرگ دفاع از اسلام است. از اینجا نبردهای اولیه محمد آغاز میشود. اینجا در الازهر معجون خرد ساخته میشود که به آموزههای قرآن تازگی و نیروی حیات میبخشد."
تمام اینها را مسافر تقریباً یکنفس میگوید. حالا او مکث میکند تا مترجم بتواند گفتههایش را برای پیشگو ترجمه کند. سپس او ادامه میدهد:
"حالا به او بگو که الازهر چنان تأثیر قدرتمندی بر من گذاشت که من آن را در شب بعد دوباره در خواب دیدم. من ساختمان مرمری سفید را با دانشجویان بسیاری دیدم که همانطور در الازهر رسم است همه ردای سیاه پوشیده بودند و عمامه سفید بر سر داشتند. من از میان سالنها و حیاتها عبور کردم و از نو شگفتزده گشتم، چه قلعه و قصری برای اسلام بود. عاقبت در خواب به پای یک مناره میرسم که معمولاً مؤذن از آن بالا میرود تا به مؤمنین زمان فرا رسیدن نماز را اعلام کند. من مشغول نگاه کردن پلههائی که به سمت مناره میرفتند بودم که دیدم ناگهان یک ملا از پلهها بالا میرود. او مانند بقیه یک ردای سیاه بر تن داشت و یک عمامه سفید بر سر، و من ابتدا در حالیکه او از پلهها بالا میرفت نمیتوانستم چهرهاش را ببینم، اما وقتی او در یکی از پیچهای پله سرش را به سمت من برگرداند دیدم که او مسیح است."
مرد غریبه مکث کوتاهی میکند و سینهاش توسط یک نفس عمیق بالا میآید. او ادامه میدهد: "گرچه این فقط در خواب اتفاق افتاد اما من نمیتوانم آن را هرگز فراموش کنم، بالا رفتن مسیح از پلههای مناره الازهر و اینکه او در این قلعه اسلام آمده بود تا بعنوان مؤذن زمان فرا رسیدن نماز را اعلام کند چنان تأثیر شدیدی بر من گذارده بود که از خواب پریدم."
در اینجا مسافر دوباره مکث میکند تا به مترجم اجازه صحبت دهد. مِسَلام تمام مدت بیتفاوت آنجا نشسته بود و خود را با چشمان نیمه‌بسته به جلو و عقب تکان میداد. به نظر میرسید که به این وسیله میخواهد بگوید: "از آنجائیکه من نمیتوانم از دست این مردم سمج فرار کنم، بنابراین میخواهم لااقل به آنها نشان دهم که به آنچه میگویند گوش نمیدهم. من سعی میکنم خودم را در خواب تکان دهم. این بهترین روش برای نشان دادن به آنها است که چه کم برایم اهمیت دارند."
مترجم هم به مرد غریبه فهماند که تمام تلاششان بیهوده است، و اینکه آنها تا زمانیکه مِسَلام در این حالت است هیچ کلمه عاقلانهای از او نخواهند شنید. اما چنین به نظر میرسید که مرد غریبه اروپائی عاشق زشتیِ باورنکردنی و حرکات عجیب و غریب مِسَلام شده است. او را با همان لذتی تماشا میکرد که یک کودک یک حیوان وحشی را در باغ‌وحش تماشا میکند، و او هیچ تمایلی نداشت گفتگو را قطع کند.
مرد غریبه میگوید: "به او بگو اگر این خواب خود را به شیوه خاصی تکرار نمیکرد وی را برای تعبیر آن به زحمت نمیانداختم. به او بگو که من چند هفته قبل از مسجد ایا صوفیه در قسطنطنیه بازدید کردم. پس از آنکه تمام این ساختمان باشکوه را دیدم به ایوانی رفتم تا دید بهتری به سالن گنبدی شکل داشته باشم. ادامه بده و به او بگو که در اثنای عبادت به من اجازه ورود به مسجد را داده بودند، بنابراین آنجا از انسان پُر بود. بر روی هر فرش از فرشهای فراوانِ نماز که سالن مرکزی را میپوشانند مردی ایستاده و مشغول نماز خواندن بود. تمام کسانی که در عبادت شرکت داشتند، همزمان حرکات مشابه انجام میدادند. همه با هم زانو میزدند، سر را به جلو برده به زمین میگذاشتند و دوباره همزمان بلند شده و میایستادند. همه نمازشان را کاملاً آهسته زمزمه میکردند، اما از حرکات تقریباً غیرقابل مشاهده این همه لب یک صدای مرموز به وجود میآمد که با انحنای بلندی به بالا صعود میکرد و برای یک لحظه محو میگشت. سپس معلق در مسیر دالانهای دور و ایوانها دوباره در یک زمزمه ملودیک بازمیگشت. این به اندازهای عجیب بود که آدم را به این فکر میانداخت شاید این روح خدا باشد که از میان محراب قدیمی میغرد."
مرد غریبه سکوت میکند. او در حال ترجمه حرفهایش توسط مترجم با دقت به مِسَلام نگاه میکرد. مترجم طوری دیده میگشت که انگار به خود واقعاً زحمت میدهد تا توسط فصاحت سخنوریاش توجه پیشگو را به حرفهایش جلب کند. و ظاهراً در این کار هم موفق شده بود، زیرا چشمان نیمه‌بسته مِسَلام یک بار مانند ذغالی که شروع به آتش گرفتن میکند میدرخشند. اما پیشگو مانند کودک لجوجی که نمیخواهد اجازه پرت کردن توجه و حواس خود را بدهد سرش را سریع تا سینه خم میکند و بیتابانهتر خودش را به جلو و عقب تکان میدهد.
مرد غریبه دوباره شروع میکند: "به او بگو، به او بگو که من هرگز انسانها را با چنین توجه و تمرکزی در حال دعا کردن ندیدهام. به نظرم میرسید که انگار زیبائی مقدس ساختمان باشکوه است که این حالت خلسه را در من برمیانگیخت. من به راستی پیش خود فکر میکردم که این مسجد هنوز یک سنگر اسلام است. اینجا میهن عبادت است. از این مسجد ایمان و شور و شوقی که باعث نیرومندی اسلام است سرچشمه میگیرد."
در اینجا او دوباره مکث میکند و در اثنای ترجمه دقیقاً به بازی حالت چهره مِسَلام نگاه میکند. حالت چهره مِسَلام هیچ اثری از علاقه نشان نمیداد، اما غریبه مردی بود که آشکارا با کمال میل به حرفهای خودش گوش میداد و از شنیدن کلمات خودش مست میگشت. او مأیوس میشد اگر نتواند به تعریف کردن ادامه دهد.
وقتی نوبت صحبت کردن به او میرسد میگوید: "حالا من نمیتوانم به خوبی آنچه بر من اتفاق افتاد را توضیح دهم. این ممکن است که دود اندک صدها چراغ نفتی باشد که در آنجا همراه با زمزمه مبهم نمازگزاران و حرکات یکنواختشان مرا در یک نوع گیجی تاب میداد. همانطور که من آنجا به ستونی تکیه داده و ایستاده بودم نمیتوانستم بگذارم چشمهایم بسته شوند. به زودی یک چرت زدن یا بهتر است بگویم یک بیهوشی بر من مسلط میشود، احتمالاً این بیهوشی از یک دقیقه بیشتر طول نکشید، اما من در این زمان کاملاً از واقعیت جدا بودم. من در این بیهوشی هنوز هم مسجد ایا صوفیه و تمام انسانهای نمازگزار را در برابرم میدیدم، اما همچنین حالا آنچه را که قبلاً ندیده بودم میدیدم، آنجا در زیر گنبد یک داربست وجود داشت و بر روی آن چند کارگر ایستاده بودند که به قلممو و قوطیهای رنگ مجهز بودند."
او ادامه میدهد: "حالا، اگر او نمیداند، به او بگو که مسجد ایا صوفیه قبلاً یک کلیسا مسیحی بود و طاق و گنبدش با تصاویر موزائیکی مسیح مقدس پوشانده شدهاند، اما تُرکها بر روی تمام این تصاویر رنگ زرد زدهاند. و حالا در خواب چنین به نظرم میرسید که رنگها در بعضی از نقاط ریخته بودند و کارگرها از داربست بالا رفتهاند تا بر روی آن قسمتها رنگ زرد بزنند. اما وقتی یکی از کارگرها برای رنگ زدن قلمموی خود را بلند میکند یک تکه بزرگ دیگر از رنگ کنده میشود و من میبینم که در پشت آن یک تصویر زیبا از مسیح ظاهر میشود. کارگر چندین بار بازویش را برای رنگ زدن بالا میبرد اما بازو ناتوان و فلج از مقابل تصویرِ باشکوه به پائین فرود میآمد. در این هنگام کل رنگ زرد از گنبد کنده میشود و تصویر مسیح در تمام شکوهش احاطه شده توسط تعداد زیادی فرشتگان خود را نشان میدهد. ناگهان کارگر فریادی میکشد و تمام نمازگزاران در عمق مسجد سرشان را بلند میکنند. و هنگامیکه آنها ناجی بشر را احاطه شده توسط فرشتگان آسمانی میبینند فریاد شور و شعف از گلویشان خارج میشود و همه دستهایشان را به بالا بلند میکنند. اما وقتی این شور و شعف را میبینم من هم از چنان هیجانی پُر میشوم که فوراً مرا از خواب میپراند. در این وقت همه‌چیز مانند قبل بود. تصاویر موزائیکی سقف در زیر رنگ زرد مخفی بودند و نمازگزاران به صدا کردن خدا ادامه میدادند."
پس از آنکه مترجم حرفهای مرد غریبه را ترجمه میکند، مِسَلام یک چشم خود را باز میکند و نگاهی به مرد غریبه میاندازد. او مرد را شبیه به همه مردهای غربیای مییابد که در مسجد او گشت میزدند. او فکر میکند: "فکر نکنم که این مرد رنگپریده صورتها را دیده باشد. او آن چشمان تیرهای که میتوانند در پشت پرده چیزهای پنهان را ببینند ندارد. خیلی بیشتر فکر میکنم که او به اینجا آمده است تا با من شوخی کند. من باید مواظب باشم که در این روز لعنتی دچار توهین تازهای نشوم."
مرد غریبه حالا مستقیماً با مِسَلام به صحبت ادامه میدهد، طوریکه انگار این احساس را دارد مِسَلام قادر است او را با وجود زبان غریبهاش بفهمد: "تو میدانی، آه تعبیرکننده خواب؛ تو میدانی که یک غریبه والامقام در این روزها از اورشلیم دیدار میکند. حاکمان در اینجا با تمام نیرو تلاششان را برای خوشامد او انجام میدهند. حتی صحبت از آن بود که بخاطر او دروازه دیوارکشیده شده را که مردم دروازه طلائی مینامند و باید همان دروازهای باشد که مسیح در روز عید شعانین از میانش عبور کرد را باز کنند، آنها واقعاً خیلی فکر کردند که آیا باید به افتخار مهمان والامقام به او اجازه دهند که سوار بر اسب از این دروازه که قرنهاست دیوارکشی شده وارد شهر شود، اما آنها بخاطر یک پیشگوئی باستانی که اعلام میکند اگر این دروازه گشوده شود غربیها از میان آن وارد خواهند گشت تا مالک اورشلیم شوند این کار انجام نمیدهند.
اما حالا تو باید بشنوی که دیشب برایم چه اتفاق افتاد. ماه مجلل میتابید، هوا عالی بود، و من تنها بیرون رفته بودم تا بدون مزاحمت یک پیادهروی به دور شهر مقدس انجام دهم. من از مسیر باریکی که در خارج از حصار به دور شهر کشیده شده است میرفتم و افکارم در هنگام قدمزدن به زمانهای دور برگشته بودند و به زحمت میتوانستم به یاد آورم کجا هستم. ناگهان احساس خستگی میکنم و خیلی مایل بودم بدانم که آیا به زودی به یک دروازه خواهم رسید که از میانش دوباره داخل شهر شوم. در این لحظه مردی را میبینم که کاملاً در نزدیک من در حال باز کردن یک دروازه بزرگ بود. او دروازه را کاملاً میگشاید و به من میفهماند که میتوانم از میان آن عبور کنم. من همانطور که گفتم در رویاهایم راه میرفتم و به درستی نمیدانستم چه مسافتی پشت سر گذارده بودم. من از اینکه اتفاقاً در اینجا یک دروازه وجود دارد کمی تعجب کرده بودم، اما دیگر بیشتر به آن فکر نکردم و از میان دروازه گذشتم. دروازه به محض عبور کردن من از زیر سقف با سر و صدای بلند پشت سرم بسته میشود. در این وقت من سرم را برمیگردانم، اما در پشت سرم بجز دروازه دیوار کشیده شدهای که از طرف مردم اورشلیم دروازه طلائی نامیده میشود هیچ مدخلی وجود نداشت. مقابل من در وسط سطح گستره و صاف کوه مسجد عمر بن خطاب قرار داشت. و تو میدانی که هیچ مسیری از دروازههای دور شهر بجز مسیر دروازه طلائی به آنجا منتهی نمیگردد. تو میتوانی تصورش را بکنی که من فکر میکردم دیوانه شدهام یا خواب میبینم، و اینکه تلاش میکردم یک توضیح بیابم. من به سمت مردی که اجازه عبورم از دروازه را داده بود نگاه میکنم. او دیگر آنجا نبود و من نمیتوانستم او را پیدا کنم. در عوض او را بسیار واضحتر در حافظهام در مقابل خود میبینم، یک قامت بلند و کمی خمیده با موهای فرفری بلند و ریش سیاه. این مسیح بود، ای پیشگو، دوباره باز هم مسیح!
و حالا تو، کسی که چیزهای پنهان را میبینی، به من بگو که خوابها و داستان من چه معنا دارند، قبل از هر چیز این چه معنا میدهد که من واقعاً و حقیقتاً از میان دروازه طلائی عبور کردهام؟ حالا به من بگو که این سه چیز چه معنا دارند؟"
مترجم این را برای مِسَلام ترجمه میکند، اما پیشگو هنوز هم مشکوک و با خُلق و خوی بد آنجا نشسته بود. او به خود میگفت: "مسلم است که این مرد غریبه میخواهد مرا دست بیندازد. شاید هم میخواهد با حرفهایش در باره مسیح مرا عصبانی سازد."
او ترجیح میداد که اصلاً جواب ندهد، اما از آنجا که مترجم پافشاری میکرد چند کلمه بر زبان میراند.
مترجم تردید داشت حرف او را ترجمه کند.
مرد غریبه مشتاقانه میپرسد: "او چه میگوید؟"
"او میگوید که برای شما پاسخ دیگری ندارد بجز اینکه: رؤیاها حباب هستند."
مرد غریبه با اندکی خشم میگوید: "پس بنابراین از طرف من به او بگو این همیشه حقیقت ندارد و کاملاً به این بستگی دارد که چه کسی آن را خواب میبیند."
مرد غریبه اروپائی قبل از آنکه هنوز این کلمات توسط مترجم برای مِسَلام ترجمه شوند از جا بلند میشود و با گامهای آرام و فنری خود را در میان راهرو طولانی دراز از آنجا دور میسازد.
اما مِسَلام آرام آنجا نشسته بود و پنج دقیقه در باره جواب مرد غریبه فکر میکرد، سپس او نابود گشته صورتش را بر روی زمین میگذارد و میگوید: "خدا، خدا، دو بار در یک روز شانس از کنار من گذشته است! مگر بندهات چه جرمی مرتکب گشته که از او دلگیری؟"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر