عدالت.


<عدالت> از هوگو فون هوفمنزتال را در مرداد سال ۱۳۹۵ ترجمه کرده بودم.

من در وسط باغ نشسته بودم. در مقابلم مسیر شنی از میان دو چمنزار سبز کمرنگ رو به بالا تا محلی میدوید که تپه قطع میگشت و پرچین چوبی سبز تیره رنگ‌گشته خود را در درون آسمان روشن بهاری نقاشی میکرد. پرچین در محلی که مسیر تمام میگشت دارای یک در بود. زنبورها در هوای نازک شفاف بر بالای رزهای سرخ و گلهای درختان هلو به این سمت و آن سمت پرواز میکردند. در این وقت آن بالا درِ پرچین با سر و صدا باز میشود و اول یک سگ به درون باغ میجهد، یک سگ تازی بزرگ پا بلند و ظریف. پشت سر سگ یک فرشته داخل میگردد و در را پشت سر خود میبندد، یک فرشته جوان بلوند باریک اندام، یکی از فرشتههای بلند و باریک خدا. او یک کفش نوک تیز به پا داشت، از سمت راستش یک شمشیر بلند آویزان بود و در کمربندش یک خنجر قرار داشت. قفسه سینه و شانهها را یک زره ظریف فولادین آبی رنگ پوشانده بود که بر رویش خورشید بازی میکرد و گلهای سفید بر روی موی انبوه بلند بلوند طلائیش سقوط میکردند. به این نحو او از مسیر شنی رو به پائین میآمد، با اندام باریک در لباس چسبان سبز زمردی، آستینها از شانه تا آرنج پف کرده، از آنجا به بعد تا مچ دستهای زیبایش تَنگ. او به آرامی راه میرفت، لطیف، دست چپ با دسته خنجر بازی میکرد؛ سگ کنار ارباب در چمن در جست و خیز بود و گهگاهی با بالا بردن سر با عشق به ارباب نگاه میکرد. حالا فاصلهاش بیشتر از فاصله توپی که یک پسربچه پنج ساله میتواند پرتاب کند نبود.
"آیا وقتی به اینجا برسد با من صحبت خواهد کرد؟"
کودک خردسال باغبان با گلهای ریخته بر روی چمنها بازی میکرد. پسربچه خود را به سمت فرشته میکشاند، پاهایش را تماشا میکند و میگوید: "تو کفشهای قشنگی داری، خیلی قشنگ!" فرشته میگوید: "بله، البته، اینها از شنل مریم مقدس ساخته شدهاند."
حالا تازه من متوجه میشوم: کفشها از پارچه طلائی بودند و با چیزی مانند گلهای قرمز رنگ یا میوهها نخدوزی شده بودند. فرشته به پسربچه میگوید: "یک بار پطروس مقدس بدنبال مادر عیسی مسیح میدوید، زیرا میخواست به او چیزی بگوید، اما مریم مقدس صدای او را نمیشنید و توقف نمیکرد. و او در پی مادر مقدس میدوید و در عجلهای که داشت پایش را بر روی لبه شنل مادر مقدس که بر روی زمین کشیده میشد میگذارد و یک قطعه از آن را پاره میکند. به این دلیل شنل به کنار گذاشته میشود و برای ما از آن کفش ساخته میشود." پسربچه یک بار دیگر میگوید: "کفشها خیلی قشنگ هستند!" سپس فرشته در مسیر شنیای که باید از کنار نیمکت من میگذشت به رفتن ادامه میدهد. این فکر که او با من هم صحبت خواهد کرد یک احساس روح‌پرور غیرقابل بیان در من بوجود آورده بود. زیرا بر روی کلمات سادهای که از روی لبهایش برمیخاستند یک درخشش قرار داشت، انگار که او در هنگام صحبت به چیز کاملاً متفاوتی میاندیشید، انگار که پنهانی و با شادی سرکوب‌کردهای به سعادت بهشتی فکر میکرد. در این هنگام او در برابرم توقف میکند. من در حال سلام کردن کلاه از سر برمیدارم و بلند میشوم. وقتی نگاهم را بالا میبرم از حالت چهرهاش وحشت میکنم. ظرافت و زیبائی فوقالعاده در چهرهاش بود، اما چشمان آبی تیره خشمگین نگاه میکردند، تقریباً تهدیدآمیز، و موی طلائی هیچ‌چیز زندهای در خود نداشت، بلکه یک نور هولناک فلزی میداد. در کنار او سگ ایستاده بود، یک پای جلوئی را با ظرافت بالا نگهداشته و با دقت به چشمانم نگاه میکرد.
فرشته جدی میپرسد: "آیا تو مرد عادلی هستی؟" لحن صدا متکبرانه بود، تقریباً تحقیرانه. من تلاش میکردم لبخند بزنم: "من بد نیستم. من بسیاری از انسانها را دوست دارم. چیزیهای فراوان زیبائی وجود دارند." فرشته دوباره میپرسد: "آیا تو عادلی؟" طوی بود که انگار حرفهایم را کاملاً نشنیده انگاشته؛ در کلماتش یک سایه از بیصبری آمرانه بود، مانند زمانیکه آدم یک دستور را برای خدمتکاری که آن را فوری نفهمیده است تکرار میکند. او با دست راست کمی از خنجر را از نیام بیرون میکشد. من وحشتزده میشوم؛ من سعی میکردم او را درک کنم، اما موفق نمیشدم؛ فکرم کار نمیکرد، قادر به درک مفاهیم زنده کلمات نبودم؛ در برابر چشمان درونیام یک دیوار خالی ایستاده بود؛ زجرآور اما بیهوده تلاش میکردم به یاد آورم. عاقبت میگویم: "من مقدار بسیار کمی از زندگی بدست آوردهام، اما گاهی عشق قویای بر من میدمد و در این هنگام دیگر هیچ‌چیز برایم غریبه نیست. و بعد من قطعاً عادلم: زیرا سپس حالم طوریست که انگار میتوانم همه‌چیز را درک کنم، درک کنم که چطور زمین درختان باشکوه را رو به بالا حمل میکند، که چگونه ستارهها در فضا آویزانند و میچرخند و بیش از هرچیز طبیعت عمیق و تمام احساسات انسان را ..."
من در زیر نگاه تحقیرآمیزش زبانم بند آمد، چنان آگاهی نابود کنندهای از نقصهایم بر من مسلط گشته بود که احساس میکردم چگونه از شرم سرخ شدهام. نگاه به وضوح میگفت: "چه وراجی توخالیِ نفرتانگیزی!" هیچ ردی از لطف یا ترحم در آن نگاه قرار نداشت.
یک لبخند متکبرانه لبهای باریکش را از شکل اصلی میاندازد. او خود را آماده رفتن میکند و میگوید: "عدالت همه‌چیز است. اولین چیز عدالت است، آخرین چیز عدالت است. کسی که این را درک نکند خواهد مُرد." با این حرف به من پشت میکند و با گامهای نرم مسیر سرپائینی را در پیش میگیرد؛ در پشت آلاچیق پوشیده از پیچ امینالدوله ناپدید میشود، سپس دوباره ظاهر میگردد و سرانجام از پلههای سنگی پائین میرود، در حال محو شدن غیرمنظم؛ ابتدا پاهای باریکش تا زانو، سپس باسن، عاقبت شانههای از زره تاریک پوشیده شده، موی طلائی و در آخر کلاه سبز زمردیاش. در پشت او سگ میدود، در آخرین پله با خطوطی واضح و ظریف طرحی از خود نقاشی میکند و سپس به درون فضای نامرئی میجهد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر