چشمه طلا.


<چشمه طلا> از لافکادیو هِرن را در دی سال ۱۳۹۴ ترجمه کرده بودم.

پرنده و دختر
ناگهان از قلب درخت مگنولیا یک چهچهه با صدای ملایمی طنین میاندازد، یک ملودی مملو از آشفتگی، وحشیتر از شوق بلبل، مست کنندهتر از شیرینی شب ــ مرغ مقلد همسرش را میخواند.
دختری که کنار در باغ معطر ایستاده بود و رام مانند یک کودک اجازه بوسیدن دهانش را میداد زمزمه میکند: "آه، چه زیبا! ... چه شیرین!"
پسر با لبهائی نزدیک به لبان دختر و چشمهائی غرق گشته در دریای سیاهی که از میان ابریشم مژگان سیاه دختر به بیرون میدرخشید زمزمه میکند: "نه چنان شیرین مانند صدای تو."
دختر آهسته و با لذت میخندد و میپرسد: "آیا در غرب هم چنین پرندگانی دارید؟"
پسر پاسخ میدهد: "در قفسها، اما خیلی کم. من دیدهام که برای یک خوانندۀ خوب پانصد دلار پرداخت شده است. کاش تو یک مرغ مقلد کوچک بودی!"
"چرا؟"
"چون بعد میتونستم تو را فردا همراه خود ببرم."
"بخاطر اینکه من را برای پانصد دلار بفرو ..." یک بوسه سؤال لاقیدانه را سرکوب میکند.
"خجالت بکش!"
"اگر آوازشان را در قفس بشنوی به این شب فکر خواهی کرد؟ ... زندانیهای کوچولو بیچاره!"
"جائیکه من حالا میروم هیچ پرندهای نداریم. آنجا محلیست کاملاً وحشی؛ خانههای چوبی زمخت و مردانی زمخت! بدون هیچ حیوان خانگی ... نه حتی یک گربه!"
"پس میخواستی با یک پرنده کوچک در چنین محلی چه کنی؟ همه به تو خواهند خندید ... اینطور نیست؟"
"نه، من اینطور فکر نمیکنم. مردان زمخت حیوانات کوچک خانگی را دوست دارند."
"حیوانات کوچک خانگی؟"
"مانند تو، بله ... فقط بیش از حد!"
"بیش از حد؟"
"من نمیخواستم این را بگم."
"اما تو آن را گفتی."
"من وقتی به چشمهایت نگاه میکنم دیگر نمیدانم چه میگویم."
 
موسیقی و رایحه این ساعات در تمام مدت سفر طولانی بارها در رویاهای پسر به سراغش آمده بود ــ در خوابهای کوتاهش که اغلب توسط توقف کشتی و قطار قطع میگشت، توسط سر و صدای بارگیری کنار شعلههای زرد آتش چوبهای صنوبر، توسط سیگنالهای کشتیهای بخار که در حال سلام یا هشدار دادن صدایشان را تا فاصلههای دور میفرستادند، توسط صدای همراهان، سؤالات بازرس قطار، صدای بلند اعلام کردن ایستگاهها، توسط تلق تلق کردن چمدانها در هوائی که از بخار چرب لوکوموتیو سنگین بود، و عاقبت جنبش کُند واگن پست در مسیرهای پُر دستانداز، جائیکه زمین یک رنگ مایل به قرمز داشت و گلهای زرد بزرگ میروئیدند.
 
بدینسان روزها، هفتهها و ماهها سپری میگردند، و دهکده در غرب دور با تنها خیابانش در آفتاب تابستانی میدرخشید. گاهی پیک از ایالات متحده میآمد، چکمهپوش، مهمیزدار و تا دندان مسلح، و همیشه نامهای با خود میآورد که مُهر پست نیواورلئان بر آن بود و مانند گلهای مگنولیا رایحه لطیفی داشت.
گاهی وقتی سوارکار برنزی رنگ با درخشش دوستانه چشمان عقابیش که توسط تماشای مدام افق تیز شده بودند پیام لطیف را تحویل میداد با صدای بم میگفت: "بوی یک زن میدهد."
یک روز او برای مهندس نامهای به همراه نداشت، و در پاسخ به نگاه پرسشگر میگوید: "او این هفته شما را فراموش کرده است" و از طریق جنگلهائی که بوی صمغ میدادند در مسیرهای پیچ در پیچ به سمت پائین میتازد، جائیکه جمجمه بوفالوها با کاسهچشم خالی در خورشید میدرخشیدند. به این نحو او چند بار دیگر آمد و از طریق نور گلگون شب رفت و برای چهره منتظر هیچ لبخندی نیاورد. "آقا، او دوباره شما را فراموش کرده است!"
 
و در یک شب ولرم (در شب 24 ماه آگوست) از سایه معطر جنگلها آواز پرندهای با آهنگ عجیب و ناآشنائی طنین میاندازد. "شیرین! شیرین! شیرین!" سپس طوفانی از ملودیهای نقرهای بدنبالش بلند میگردند، طولانی، نرم، فریادهائی پُر شور! و پس از آن یک گام عمیق غنی از نیمگام‎‌های لطیف، مانند اشتیاق سرکوب شدهای که برای خندیدن تلاش میکند. مردها برای گوش دادن از جاهای خود بلند میشوند و به زیر نور مهتاب میروند. اما برای یک نفر از این جمع در این صداها چیزی وحشتناک و در عین حال آشنا و دوستداشتنی وجود داشت.
هنگامیکه ملودی در امتداد جاده سفید به لرزش میافتد یک معدنچی زمزمه میکند: "به نام عیسی، این چه معنی میدهد؟"
یکی از مردها که در سرزمینهائی با درختان نخل زندگی کرده بود پاسخ میدهد: "این یک مرغ مقلد است." و مهندس در حال گوش دادن به نظرش میرسد که رایحه گلهای یک سرزمین آفتابیتر به آن سمت جاریست؛ تپههای غربی همانطور که ابرها در آسمان محو میگردند از برابر چشمانش ناپدید میگشتند؛ و در مقابل او خیابان زیبای یک شهر دور پدیدار میگردد که در زیر نور نقرهای جنوبی مهتاب روشنائی خفیفی میداد. دوباره دکلهای مرتفع کشتی را میبیند که در مقابل ستارهها شبکه نازکی رسم میکردند، کشتیهای بخار را میبیند که در امتداد پیچهای رودخانه میلغزیدند، خانههائی را میبیند پوشیده از تاک یا توسط موز سایه انداخته شده و جنگلها را در لباسهای خزهای رویائیشان در مقابل خود میبیند.
هنگامیکه پستچی چند هفته بعد با چهره برنزی تاریک شده از نور خونین غروب خورشید به آنجا میتازد میگوید:  "این بار چیزی برای شما آمده است." اما این بار او لبخند نمیزد. پاکت بزرگتر از حد معمول و دستخط، دستخط یک مرد بود با این کلمات:
"هورتنزی مُرده است. این کاملاً ناگهانی در شب 24 آگوست اتفاق افتاد. سریع به خانه بازگرد."
 
بوسه ارواح
تئاتر پُر بود. من نمیتوانم به یاد آورم چه بازی گشت. من وقت نداشتم بازیگران را تماشا کنم. فقط به یاد میآورم که ساختمان تئاتر بسیار بزرگ به نظر میآمد. وقتی سرم را برمیگرداندم دریائی از چهره میدیدم که گسترده بودنش تقریباً قدرت تشخیص چشم در بخشهای دور را از کار میانداخت. سقف آبی بود و در وسط آن یک چراغ بزرگ با نوری ملایم مانند ماه در چنان ارتفاعی آویزان بود که نمیتوانستم زنجیری را که چراغ به آن آویزان بود ببینم. تمام صندلیها سیاه بودند. من تصور میکردم تمام تئاتر با مخمل سیاهی که حاشیه نقرهای تزئین شدهاش مانند قطرات اشگ میدرخشیدند روکش شده است. تماشاگران لباس کاملاً سفیدی بر تن داشتند.
لباس کاملاً سفید! ــ من از خود پرسیدم که آیا در تئاتر یک شهر گرمسیری نشستهام ــ چرا همه لباس سفید بر تن دارند؟ من نمیتوانستم دلیلش را حدس بزنم. گاهی فکر میکردم از میان پنجره چشماندازی را میبینم که مهتاب روشنش ساخته و در آن شاخههای درختان نخل مانند عنکبوتهای غولپیکر سایههای نوسانداری میاندازند. هوا توسط یک رایحه تازه و عجیب شیرین شده بود، یک هوای سستِ خوابآلود که در آن تعداد بیشماری بادبزن سفید بدون سر و صدا به جلو و عقب تکان میخوردند.
یک سکوت و خاموشی عجیب بر قرار بود. تمام چشمها بجز چشمهای من به سمت صحنه نمایش نگاه میکردند. من به تمام سمتها نگاه میکردم به غیر از آن سمت. من اصلاً نمیدانم چرا به آن سمت نگاه نمیکردم. هیچکس به من توجه نمیکرد، به نظر نمیرسید کسی متوجه شده باشد که تنها سیاهپوش این اجتماع بزرگ من هستم ... تنها لکه تاریک در دریائی از نور سفید.
چنین به نظر میرسید که صدای بازیگران ضعیف و مرتب ضعیفتر میگردد ... صداهای ضعیفی مانند زمزمههائی از جهانی دیگر ... از جهان ارواح! ... و موسیقی مانند موسیقی به گوش نمیآمد، بلکه فقط مانند پژواکی بود در روح و جان شنونده، مانند یک خاطره از آهنگهائی که آدم در سالهای گذشته شنیده و آن را فراموش کرده است.
بعضی از صورتها به طرز عجیبی به نظرم آشنا میآمدند ... صورتهائی که فکر میکردم باید قبلاً جائی دیده باشم. اما هیچکس مرا نمیشناخت.
 
یک زن مقابل من نشسته بود ...  یک زن زیبا با موهائی چنان طلائی مانند گیسوی آفرودیته. من از قلبم پرسیدم که چرا وقتی چشمم را به زن میدوزم چنین عجیب به تپش میافتد. حالم طوری بود که انگار قلب میخواهد از سینهام فرار کند و خود را لرزان جلوی پاهای زن بیندازد. من حرکات لطیف پشت گردنش را تماشا میکردم، گردنی که شبیه ستونی از عاج فیل سفید بود و چند طره گیسوی رها مانند نوارهائی طلائی به دورش پیچیده بودند. ... گردی لطیف گونهاش مانند پوست مخملین یک هلوی نیمه رسیده در سرخی ظریفی میدرخشید؛ من ملاحت لبهای گوشتالودش را میدیدم، این لبها مانند لبهای ونوس که هنوز هم پس از دو هزار سال از بوسههای آخرین معشوق مرطوب به نظر میآیند شیرین بودند. اما چشمهایش را نمیتوانستم ببینم.
و یک میل عجیب در من جان میگیرد، میل شدید بوسیدن این لبها. قلبم میگفت: آری؛ ... عقلم زمزمه میکرد: نه! من به دهها هزار چشمی فکر میکردم که ناگهان خود را به سمت من خواهند چرخاند. من به اطراف نگاه میکنم؛ و به نظرم چنین میآمد که انگار سالن تئاتر بزرگتر شده است! ردیفهای صندلی امتداد یافته بودند ... لامپ بزرگ وسط سقف انگار در ارتفاع بالاتری آویزان بود؛ اجتماع مانند رویائی از روز قیامت وحشتناک به نظر میآمد. و قلب من چنان شدید میزد که صدای تپش پر شورش را بلندتر از صدای بازیگران میشنیدم، و من از اینکه ممکن است تمام جمعیت مردان و زنان سفیدپوش در باره من حرف بزنند در وحشت بودم. اما به نظر نمیرسید که کسی مرا میبیند یا میشنود. من میلرزیدم، اما وسوسه هر لحظه شدیدتر و سرکشتر میگشت.
و قلبم میگفت: "یک بوسه از این لبها ارزش کشیدن درد دههزار مرگ را داراست."
 
من از جا برخاستنم را دیگر به یاد نمیآورم. فقط میدانم که در کنار او بودم، کاملاً نزدیکش، من نفس معطرش را استنشاق و به چشمهایش نگاه میکردم، چشمانی چنان عمیق مانند آسمان بنفش یک شب گرمسیری. من لبهایم را با هیجان بر لبهایش میفشرم، من احساس لرزی از پیروزی و لذتی غیرقابل بیان میکردم: من احساس میکردم که چگونه لبهای گرم و نرمش خود را بر روی لبهایم نشاندند و بوسهام را به من پس دادند.
و ناگهان اضطراب بزرگی مرا در برمیگیرد. و تمام جمعیت مردان و زنان سفیدپوش در سکوت از جا برمیخیزند، و دهها هزار چشم به من نگاه میکنند.
 
من صدائی میشنوم، ملایم، شیرین، شبیه به صدای معشوق مُردهای که وقتی در رویا پیش ما میآید.
"تو مرا بوسیدی! حالا پیمان برای همیشه قطعی گشت."
و وقتی دوباره چشمانم را گشودم، دیدم که تمام صندلیها گورند و تمام لباسهای سفید کفن. هنوز هم از سقف آبی رنگ چراغی بالای سرم آویزان بود، اما آن فقط نور یک ماه سفید در لاجوردی جاودانه آسمان بود. گورهای سفید خود را در صفوف شبح مانندی تا مرز افق میگستراندند؛ ... و در محلی که فکر میکردم نمایش اجرا میگردد فقط یک آرامگاه مرتفع میبینم؛ ... و من میدانستم که عطر رایحه شب فقط نفس گلهائی بود که بر روی گورها میمیرند!
 
بخشایش
روزی در غرب هند، دوست من، محضردار، و من در جزیره از مسیر فوقالعادهای عبور میکردیم که خود را توسط جنگلهای استوائی به سمت ابرها بالا میکشید و سپس دوباره خود را از میان مزارع نیشکر طلائی سبز رنگ در قابی از زمینۀ بنفش، آبی و خاکستریِ شبحوار قلههای کوه در کنار ساحل پائین میآورد. ما تمام طول روز را رو به بالا میرفتیم و بخاطر قاطر کوچکِ خوب تقریباً همیشه بدنبال درشکه حرکت میکردیم؛ و دریا در پشت سرمان خود را مرتب روی هم میانباشت، طوریکه حالا دریا در افق به شکل یک دیوار عظیم به رنگ آبی بنفش دیده میگشت. هوا مانند یک حمام بخار داغ بود، اما نسیم با عطرهای گرمسیری، با این عطر عجیب گیاهان و زمین صمغی و پوسیدگی معطر برای تنفس خوب بود. یک منظره بهشتی خود را بر روی رودخانههائی که صدای خشخششان در سایه سرخسها و خیزرانها به گوش میآمد گسترده بود.
دوست من درشکه را در برابر یک دروازه نگاه میدارد که پرچینی پُر از گلهای شبیه به پروانههای سرخ و سفید دیوارش بود. او میگوید: "من اینجا کمی کار دارم. با من بیا." ما پیاده میشویم، او با دسته چوبی شلاقش به در میکوبد. من در انتهای باغ دالان یک خانه دهقانی را میبینم؛ در پشت آن ردیفهای درختان نارگیل قرار داشتند که از میانشان نیشکر رسیده میدرخشید. حالا یک سیاهپوست که فقط یک شلوار کتانی بر پا و یک کلاه حصیری بزرگ بر سر داشت به سمت دروازه میآید تا آن را بگشاید. پشت سرش یک گروه، یک گروه بزرگِ جوجه میدویدند و جیک جیک میکردند. من نمیتوانستم صورت مرد سیاهپوست را در سایه عظیم کلاه حصیری ببینم، اما متوجه گشتم که اندامش بطور عجیبی استخوانیست، طوریکه انگار تا استخوانها خشکیده شده است. من تا آن زمان موجود ترسناکتری ندیده بودم، و بخاطر گله جوجهها که بدنبالش میدویدند شگفتزده بودم.
محضردار میگوید: "خب، جوجههایت مانند همیشه خوشند! ... من مایلم با خانم فلوران صحبت کنم."
جن با لحجه گرفتهاش میگوید: "بفرمائید" و از ما لنگان لنگان دور میشود، در حالیکه جوجهها در اطراف پاشنههای پژمرده پاهایش میدویدند و میجهیدند.
دوستم اظهار میدارد: "این مرد، در هشت یا نه سال قبل توسط یک نیزه زخمی شد. او شفا یافت، یا با روش عجیبی نیمه‌درمان گشت؛ اما از آن زمان یک اسکت است. ببین چطور میلنگد!"
اسکلت در پشت خانه ناپدید میگردد، و ما مدتی در مقابل در داخلی انتظار میکشیم. سپس یک زن مستیتسهئی با یک عمامه زرد و یک لباس رنگینکمانی که فوقالعاده دیده میگشت میآید تا به ما بگوید خانمش از ما خواهش میکند چون هوا در خانه بسیار گرم است در باغ استراحت کنیم. حالا صندلیها و یک میز کوچک در محل سایهداری قرار داده میشوند، و زن مستیتسهئی برای ما شربت، یک بطری عرق نیشکر خالص که مانند ژله سیب معطر بود، و آبی مانند یخ سرد در یک کوزه از خاک رس ضخیم و سرخ میآورد. دوست من نوشیدنی طراوت‌انگیز را آماده میسازد، و سپس بانوی خانه میآید تا به ما خوشامد بگوید و پیش ما بنشیند، یک بانوی زیبا و مسن که مویش مانند یک سکه نقرهای تازه ضرب گشته میدرخشید. من شیرینتر از لبخندی که او با آن از ما استقبال کرد هرگز ندیده بودم. و من از خود پرسیدم که آیا او میتوانست بعنوان یک دختر جوان کرهئوئنی هرگز دلرباتر از حالا با این چین و چروک خیرخواهانه، موی نقرهای، و چشمان باز، سیاه و درخشانش بوده باشد ...
من حالا در گفتگوی آغاز گشته نمیتوانستم شرکت کنم، زیرا که صحبت فقط بر محور مسائل حقوقی میچرخید. محضردار بزودی آنچه را که باید تنظیم میگشت تنظیم میکند، و ما بعد از اظهار تأسف بانوی مهربان بخاطر رفتن ما از او خداحافظی میکنیم و به راه میافتیم. دوباره سیاهپوست مومیائی لنگان لنگان برای گشودن دروازه میرود، و جمعیت جوجههای لخت تعقیبش میکردند. هنگامیکه ما دوباره در جای خود در درشکه نشسته بودیم هنوز هم جیک جیک مخلوقات کوچکی که بدنبال شبح پیر میدویدند به گوش میرسید.
من میپرسم: "آیا او یک جادوگر آفریقائیست؟ و آیا او جوجهها را جادو کرده؟"
محضردار در حالیکه ما به رفتن ادامه میدادیم پاسخ میدهد: "بله، آیا این عجیب نیست؟ این سیاهپوست باید حالا حداقل هشتاد ساله باشد، و این مرد میتواند هنوز بیست سال دیگر هم زندگی کند."
با آن لحنی که دوستم کلمه «مرد» را گفت مرا کمی شگفتزده کرد، زیرا من او را یکی از مهربانترین انسانها و رها از هر پیشداوری میشناختم. من حالا خودم را برای شنیدن یک داستان طولای آماده میساختم و در سکوت انتظار میکشیدم.
محضردار بعد از آنکه مزرعه در فاصله دوری پشت سرمان قرار میگیرد سکوتش را میشکند و میگوید: "گوش کن، این جادوگر پیر، همانطور که تو او را مینامی، بعنوان برده در مزرعه بدنیا آمده است. مزرعه به آقای فلوران تعلق داشت، باغ خانمی که ما مهمانش بودیم؛ او دخترعموی فلوران و ازدواجشان یک ازدواج عاشقانه بود. تقریباً دو سال از ازدواجشان میگذشت ــ خوشبختانه بانو دارای فرزند نیست ــ که قیام سیاهان آغاز گشت. تعدای از زمینداران کشته شدند؛ و فلوران یکی از اولین کشته شدهها بود. سیاهپوست پیری که ما امروز دیدیم، جادوگر پیر، همانطور که تو او را مینامی، مزرعه را ترک کرد و به شورشیان پیوست: میفهمی؟"
من میگویم: "بله، اما شاید او بخاطر ترس از دیگران این کار را کرد؟"
"البته؛ کارگرهای دیگر هم همینکار را کردند. اما او کسی بود که آقای فلوران را به قتل رساند، ــ نه به دلیل خاصی ــ کسی که با یک چاقو بدنش را پاره ساخت. هنگامیکه فلوران مورد حمله واقع گشت سواره در حال آمدن به خانه بود، در فاصله دو کیلومتری به مزرعه ... سیاهپوست در حال هوشیاری جرأت نمیکرد به آقای فلوران حمله کند؛ تبهکار مست بود، مست لایعقل. اکثر سیاهان برای جرأت دادن به خود عرق نیشکر مخلوط با زنبورهای مُرده نوشیده بودند."
من حرف او را قطع میکنم: "اما پس چرا او هنوز در مزرعه فلوران است؟"
"هنگامیکه ارتش بر علیه شورشیان دست به عمل میزند همه‌جا به جستجوی قاتل میگردند، اما او را پیدا نمیکردند. او در میان نیشکرها بود، در مزرعه نیشکر فلوران، مانند یک موش صحرائی، مانند یک مار. یک روز صبح وقتی ژاندارم‌ها هنوز در جستجویش بودند او با عجله داخل خانه میگردد و خود را جلوی پای بانوی خانه بر روی زمین میاندازد، گریان و فریادکشان میگوید:
"من او را کشتم! من او را کشتم!" و برای ترحم التماس میکند. وقتی از او پرسیده میشود که چرا فلوران را کشته است فریاد میکشد: "شیطان او را به این کار واداشته! ... و خانم فلوران او را میبخشد!"
من میپرسم: "چگونه توانست خانم فلوران این کار را بکند؟
دوستم پاسخ میدهد: "بله، او همیشه یک مؤمن بوده است، مؤمنی صادق. او فقط  میگوید: امیدوارم خدا مرا همانطور ببخشد که من تو را میبخشم! بانو به خدمتکارانش دستور میدهد او را مخفی سازند و برایش غذا ببرند، و آنها او را مخفی ساختند، تا اینکه هیجانها فروکش کرد. سپس بانو او را دوباره به کار میفرستد، و او از آن زمان همیشه برای بانو کار کرده است. البته حالا برای کار در مزرعه پیر شده و فقط به پرندگان رسیدگی میکند."
من میپرسم: "اما بستگان چگونه توانستند با این اقدام بانو موافقت کنند؟"
"بله، بانو ادعا میکرد که او از نظر روحی مسئول نیست، او فقط یک احمق بیچاره است و بدون آنکه بداند چه میکند دست به قتل زده است؛ و میگفت، اگر او میتواند مرد را ببخشد، بنابراین دیگران میتوانند او را خیلی آسانتر ببخشند. بستگان جلسه تشکیل میدهند و تصمیم میگیرند جریان را طوری ترتیب دهند که خانم فلوران بتواند بنا بر ارادهاش عمل کند."
"اما چرا؟"
"زیرا آنها میدانستند که بانو یک نوع تسلی مؤمنانه در بخشش بزهکار مییابد. بانو بعنوان یک مسیحی نه تنها بخشش او را وظیفه خود میدانست بلکه همچنین نگهداری از او را وظیفه خود میپنداشت. ما این کار را صحیح نمیداستیم، اما میتوانستیم آن را درک کنیم ... میبینی تدین چگونه میتواند اثر بگذارد."
وقتی آدم ناگهان در مقابل یک واقعیت کاملاً جدیدی که هرگز قبلاً به آن فکر نکرده بوده است قرار میگیرد اغلب بیاراده مجبور به لبخند زدن میگردد. و من هم در حالیکه دوستم تعریف میکرد بی‌اراده میان کلماتش لبخند میزدم. محضردارِ خوب چین به پیشانی میاندازد و میگوید:
"تو میخندی، این کار درستی نیست! این اشتباه است! ... اما تو دارای باور نیستی: تو نمیدانی که دین حقیقی و مسیحیت واقعی چیست!"
من جدی پاسخ میدهم:
"مرا ببخش! من هرچه را که برایم گفتی باور میکنم. اگر من لاقیدانه و بدون فکر کردن خندیدم، فقط به این دلیل بود که من شگفتزده شده بودم ..."
او جدی میپرسد: "در باره چه؟"
"در باره غریزه فوقالعاده سیاهپوست."
او موافق بود: "خب، بله، این حیلهگری حیوان بود، غریزه حیوان شکاری! ... بانو تنها انسان در جهان بود که میتوانست او را نجات دهد."
من جرأت میکنم به آن اضافه کنم: "و او آن را میدانست."
دوستم پُر انرژی اعتراض میکند: "نه، نه، نه! او نمیتوانست این را بداند؛ او فقط آن را احساس کرد! ... یک چنین غریزهای نه در مغز انسان، بلکه فقط در مغز یک حیوانِ وحشی یافت میگردد که از فهم هر دانش، هر فکر، هر درکی عاجز است!"
 
فناناپذیر
من از هزاران هزار سال قبل تا کنون مشغول زندگی کردنم. من از انسانها و جهان خستهام ... این جهان برای انسانی مانند من کوچک شده است؛ این آسمان مانند یک طاق سُربی خاکستری رنگی به نظرم میرسد که میخواهد رویم سقوط کند و مرا له سازد. هیچ موی نقرهای بر روی سرم نیست، غبار قرنها چشمانم را کدر نساخته است. و با این وجود من از جهان خستهام. من به هزاران زبان صحبت میکنم، چهره بخشهای جهان مانند حروف الفبای یک کتاب برایم آشناست، آسمانها خود را به چشمهایم گشودهاند و امعاء و احشاء زمین برایم خالی از اسرار است.
من دانش را در عمیقترین اعماق دریا جستجو کردم ... در بیابانهای گسترده، جائیکه شن امواج خروشان زردش را با دندان‌قروچه خشک و سخت میغلطاند ... در تعفن مردهشورخانهها و وحشت پنهان گوردخمهها ... در برف باکره دائولاگیری ... در لابیرنت مخوف جنگلهائی که هرگز هیچ انسانی داخل نگشته بود ... در کنار آتشفشانهای خاموش ... در سرزمینهائی که سطح دریاها و رودخانهها با پشت اسبهای آبی یا با جوشن تمساحها پوشیده شده است ... در کنار دورترین انتهای جهان، جائیکه کوههای یخی شبیه شبح بر روی آبهای تیره شناورند ... در آن قسمتهای عجیب جهان، جائیکه خالی از زندگیست، جائیکه کوهها توسط دردهای زایمان زلزله شکاف برداشتهاند، و جائیکه چشمها فقط یک جهان از ویرانههای متروک پاره پاره گشته شبیه به ماه میبینند.
تمام دانشهای تمام قرون، تمام زرنگیها و مهارتها، خدعههای انسان در همه‌چیز و خیلی چیزیهای بیشتر مال منند!
زیرا زندگی و مرگ به من اعتماد کرده و قدیمیترین اسرارشان را برایم فاش ساختهاند، و تمام آن چیزهائی که انسانها در آموختنشان بیهوده تلاش میکردند برایم خالی از هر رمزند.
آیا من تمام شادیهای این جهان کوچک را نچشیدم ... شادیهائی که قادر بودند بدنی ضعیفتر از هیکل من را به خاکستر تبدیل سازند؟
من با مصریان، با پادشاهان هند و با سزارها معبد ساختم؛ ... من به فاتحین برای شکست دادن جهان کمک کردم؛ ... من شبهای عیاشی را با حاکمان تبن و بابل گذراندم؛ ... من از شراب و خون مست بودم! امپراتوریهای جهان و تمام ثروت و شکوهشان مال من بودند! با آن اهرمی که ارشمیدس تلاش میکرد به امپراتوریها ارتقاء دادم و سلسلههائی را ساقط ساختم. و مانند یک خدا جهان را در دستان خالیم نگاه داشتم.
هر آنچه را که زیبائی جوانی و عشق زن میتواند برای شاد ساختن قلب انسانها بدهد من دارا بودم؛ ... هیچ پادشاهی از آشور، هیچ سلیمانی، هیچ حاکمی از سمرقند، هیچ خلیفهای از بغداد، هیچ راجائی از دورترین مناطق شرق هرگز مانند من عاشق نبود؛ و در دهها هزار از عشقهایم تحقق تمام آن چیزهائی را یافتهام که افکار انسانی تا حال به آنها اندیشیده، که قلب انسانها تا حال آرزویشان را کرده و آنچه دستهای انسانی در آن مرمر ویران ناگشتنی تبلور بخشیده است که با این وصف از اعضای آهنینم زودگذرترند.
من سرخ و تازه باقی‌میمانم، مانند سنگ خارای مصریای که پادشاهان رویای خود از ابدیت را در آن به گور میسپردند.
اما من از این جهان خستهام!
من هرچه میخواستم بدست آوردهام؛ من آرزوئی نداشتم که به آنها نرسیده باشم ... بجز یک آرزو، که من حالا آن را چنین بیهوده گرامی میدارم و هرگز  برایم برآورده نخواهد گشت.
من در سراسر این جهان هیچ همدمی ندارم، هیچ قلبی که قادر به درکم باشد، هیچ روحی که مرا بخاطر آنچه هستم دوست داشته باشد.
اگر میخواستم در باره آنچه میدانم صحبت کنم، بنابراین هیچ موجود زندهای نمیتوانست مرا بفهمد؛ اگر میخواستم دانشم را بنویسم، بنابراین مغز هیچ انسانی افکارم را درک نمیکرد. در کالبد یک انسان ــ قادر به انجام هر کاری که انسانها قادر به انجام آن هستند، فقط کاملتر از آنچه هرگز انسانها قادر به آن باشند ــ باید شبیه این برادران ضعیف زندگی و از کارهای کوچکشان تقلید کنم، گرچه من دارای حکمت یک خدا هستم! چه نادان بودند آن خیالبافان یونانی وقتی برای ما از خدایانی میخواندند که به سمت انسانها فرود آمدند تا برنده عشق یک زن شوند. من در قرون گذشته میترسیدم دارای یک پسر شوم ... یک پسر، که باید جوانی جاودانهام را برایش به ارث بگذارم؛ ... زیرا من حسود بودم، نمیخواستم رازم را با یک موجود زمینی به اشتراک بگذارم! حالا این زمان گذشته است. در این دوران هیچ پسر متولد گشته از این نژاد در حال انحطاط دیگر نمیتواند هرگز یک همدم شایسته برایم گردد. قبل از آنکه او بتواند حتی کوچکترین فکرم را درک کند اقیانوسها بسترشان را تغییر خواهند داد، قارههای تازه از عمق زمردها صعود خواهند کرد و نژادهای جدیدی بر روی زمین ظاهر خواهند گشت ...
آینده برایم دیگر هیچ شادی ندارد: ... من مراحل ده هزار از میلیونها سال را پیشبینی کردهام. هرآنچه که بوده، دوباره خواهد بود؛ ... هرآنچه که خواهد گشت، قبلاً بوده است. من مانند یک گوشهنشین در بیابان تنها هستم، زیرا انسانها در چشمانم عروسک شدهاند، و شنیدن صدای یک زن زنده دیگر در گوشهایم شیرینی ندارد.
فقط به صدای باد و دریا گوش میدهم ... و با این وجود آنها هم مرا خسته میسازند ...
با این همه مایلم سالهای بیپایانی هنوز به زندگی ادامه دهم. کاش میتوانستم خودم را به جهانهای درخشان دیگری منتقل سازم که توسط دو خورشید روشن و توسط خیل عظیم مهتابها محاصره میگردند! .... به جهانهای دیگری که دانششان با دانش من برابر باشد، قلبهائی که شایسته همنشینی با من باشند، و ... شاید ... زنهائی که بتوانم دوستشان بدارم ... نه خلاءی توخالی، نه حوریانی شبیه به ارواح اسطورههای شمالی و شبیه به مادران نحیف این نژاد زمینی ریز، بلکه موجوداتی با زیبائی ابدی و شایسته برای به دنیا آوردن فرزندان فناناپذیر!
آه، ... یک قدرتی وجود دارد که نیرومندتر از ارادهام و عمیقتر از دانشم است ... یک قدرت «کر مانند آتش، کور مانند شب»، که مرا تا ابد به این جهان انسانها متصل میسازد.
آیا باید مانند پرومتئوس در کنار این صخرهها دست بسته بمانم، در عذابی بیپایان، قطعه قطعه گشته توسط منقار تیز کرکس ناامیدی؟
من مایلم تا زمانیکه خورشید تیره و سرد گردد زندگی کنم، و با این وجود خستهام ...
ماه طلوع کرده است! آه تو جهان رنگپریدۀ مُرده! ... کاش میتوانستی احساس کنی چه شاد میگشتی اگر گردش مانند لاشهات در شبِ بیانتها را به پایان میرساندی و در آن ابدیتِ تیرهتر فرو میرفتی، جائیکه رویاها نیز مُردهاند!
 
شیاون سن
هزار و دویست سال قبل در یکی از شهرهای چین، در عمق این امپراتوری که آن را امپراتوری آسمان مینامند پسری متولد میگردد که ارواح خوب در هنگام ورودش به این جهانِ فریب شادی کردند، و همچنین چیزهای فوقالعادهای هم اتفاق افتاد که افسانههای آن سالها آنها را تعریف میکنند. زیرا قبل از تولدش مادر در رویا سایه بودا را بر بالای سرش میبیند، درخشان مانند چهره کوهی از نور؛ و مادر پس از ناپدید گشتن سایه قامت پسرش را که باید بدنیا میآورد تشخیص میدهد که از میان سرزمینهای پهناوری بدنبال سایه میرفت، به سمت شهرهای ناشناخته و از میان جنگلهای عجیب و غریبی که به نظر میرسیدند به این جهان متعلق نیستند. و صدائی به او میگوید که پسرش در جستجوی کلمه از میان سرزمینهای ناشناخته خواهد گذشت؛ بودا اما او را در این سفر همراهی خواهد کرد و عاقبت اجازه یافتن چیزی را که میجوید به او خواهد داد ...
بنابراین پسر در خرد رشد میکند؛ و چهرهاش مانند چهرۀ از عاج ساخته شده خدا در معبد تیانجین میگردد، جائیکه انعکاس همیشه در حال تغییر به مؤمنان میآموزد که جهان و هرچه که در آن است فقط بعنوان یک بازی حواس، یک توهم میتواند فهمیده شود. و پسر توسط کاهنان بودا آموزش میبیند و از آنها خردمندتر میگردد.
گرچه قانون بودا سالهای بیشماری در سرزمین شکوفا و پسر آسمان در برابر او تعظیم کرده بود، و در امپراتوری هزاران معبد با راهبان مقدس و معلمان حقیقت بیشماری وجود داشت، اما با گذشت بیش از هزار سال نیلوفر آبیِ قانونِ خوب رایحهاش را از دست داده بود؛ بسیاری از حکمتهای حاکم جهان فراموش شده بودند؛ آتش و تعقیبها از تعداد کتب مقدس کاسته بود. هنگامیکه شیاون سن حکمت عمیقتر قانون را میجوید چیزی نمییابد؛ و هیچکس در چین نبود که بتواند به او تعلیم دهد. در این وقت میل رفتن به هند، به سرزمین ناجیِ بشر او را در بر میگیرد، تا در آنجا کلمات باشکوهِ گمشده و کتب نادری را که چشمهای چینی نخوانده بودند جستجو کند.
پیش از شیاون سن زائران چینی دیگری هند را جستجو کرده بودند؛ فابیان توسط ملکه مقدسی به آنجا فرستاده شده بود. اما از این دیگران حمایت مالی میشد، توسط خدمتکاران مشایعت میگشتند و برای حاکمان نامه و برای پادشاهان هدیه به همراه داشتند. شیاون سن اما نه پول داشت و نه خدمتکار، و راه را هم نمیشناخت. به این خاطر او فقط میتوانست از امپراتور کمک و اجازه سفر تقاضا کند. اما پسر آسمان درخواست او را که بر روی ابریشمی زرد نوشته شده و با دو هزار نام مذهبی امضاء گشته بود نمیپذیرد. وانگهی او ترک کردن امپراتوری را برای شیاون سن ممنوع و برای آن مجازات مرگ معین میکند.
اما شیاون سن در قلبش احساس می‏کرد که باید برود. و به یاد میآورد که کاروانها از هند کالاهای خارجی خود را به شهری در کنار رود زرد، خوآن خه میآورند. بنابراین او پنهانی در شب روانه میشود و چندین روز سفر میکند. او در مسیرش توسط برادران دینی پشتیبانی میگشت، تا اینکه به کاروانسرا میرسد و بازرگانان هندی را با اسبها و شترهای بیشمارشان در کنار رود خوآن خه اردو زده میبیند.
و وقتی کاروان به سمت مرز به حرکت میافتد، او و دو دوست بودائی پنهانی بدنبال آنها میروند.
 
به این نحو آنها به مرز میرسند، جائیکه دیوار بلندی با برجهای نگهبانی و کنگرههای باشکوه کشیده شده بود. اما اینجا فقط کاروان میتوانست از مرز عبور کند، زیرا که پسر آسمان به نگهبانان دستور داده بود شیاون سن را دستگیر کنند. و کاروان هندی از میان چند برج مراقبت میگذرد و به رفتن ادامه میدهد تا وقتی که مانند نقطه متحرکی در مقابل دایره خورشید به چشم میآید که با غروب کردنش محو میگردد. اما شیاون سن در شب با دوستانش از میان صف نگهبانان میگذرد و بدنبال رد کاروان میرود.
فرمانده مرز مرد مقدسی بود که متأثر از خواهشهای کاهنان بودائی به شیاون سن اجازه خروج داده بود. اما آن دو کاهن پُر از وحشت بودند و بازمیگردند، بنابراین شیاون سن حالا کاملاً تنها مانده بود. اما هند هنوز از مسیرهای کاروانرو بیش از دو هزار کیلومتر فاصله داشت.
مردهای آخرین برج نگهبانی نمیخواستند به شیاون سن اجازه خروج دهند، اما او از دستشان میگریزد و به بیابان فرار میکند. در اینجا رد پای شترها و اسبهای کاروانی را تعقیب میکند که او را به سمت هند هدایت میکردند. اسکلتها در شن کم رنگ میگشتند؛ کاسه خالی چشم جمجمههای بیشماری به او خیره نگاه میکردند. خورشید چندین بار طلوع و دوباره غروب میکند؛ دریای شن بیوقفه امواج خروشانش را با صدائی مانند دندان‌قروچه غلت میداد؛ مقدار اسکلتهای سفید بیشتر میگشت. و هنگامیکه شیاون سن در مسیرش به رفتن ادامه میداد شهرهای شبح مانندی خود را در سمت چپ و راستش ظاهر میساختند و کاروانها در سراب بیسایهای در مقابلش میتاختند. سپس ظرف آبش میشکند و بیابان محتوای آن را مینوشد؛ رد پاها ناپدید گشته بودند. شیاون سن راه را گم گرده بود ...
 
هنوز پس از هزار و دویست سال ما صدای شکستن این ظرف آب را میشنویم ... ناامیدی تسلی‌ناپذیری را احساس میکنیم که قلب شیاون سن را پُر ساخته بود و حالا در بیابانی از اسکلت تنها بود، تنها در یکنواختی بینهایت دریای شن ... اما نیروی ایمان به او کمک کرد؛ دعا غذایش بود و بودا مجموعه ستارگانی که مسیر به سمت هند را برایش روشن میساختند. پنج روز و پنج شب بدون آنکه غذا بخورد یا آب بنوشد در آفتاب سوزان و در زیر لرزش ضعیف ستارهها راه میپیماید، و عاقبت خط تیز زرد افق سبز میگردد.
این سراب نبود، این سرزمینی بود با دریاچههائی مانند فولاد درخشان و علفهای بلند، سرزمین انسانهائی که بر پشت اسبها زندگی میکنند ... تاتارها.
 
خان از زائر مانند پسرش استقبال میکند؛ مردم با او بسیار با احترام رفتار میکنند، زیرا که شهرت شیاون سن بعنوان یک معلم قانون در قلب آسیا نفوذ کرده بود. و از او خواهش میکنند پیششان بماند و آنها را در آموزههای بودا تعلیم دهد. اما با وجود تمام خواهشها و تهدیدها او نمیپذیرد، تا اینکه عاقبت خان فقط با این شرط که او باید برای بازگشت به آنجا قسم یاد کند اجازه ادامه سفر به او میدهد. اما هند هنوز دور بود. شیاون سن باید قبل از رسیدن به منطقه هیمالایا از میان بیست و چهار قلمرو پادشاهی عبور میکرد. خان محافظانی را همراه او میفرستد و به او نامهای برای حاکمین تمام سرزمینها میدهد، زیرا که نام خان در تمام امپراتوری آشنا بود.
این در قرن هفتم بود. از آن زمان رودخانهها مسیرشان را تغییر دادهاند. امپراتوریها مدتها از ناپدید گشتنشان میگذرد، صحراهای شن امروز خود را گسترش میدهند، جائیکه آن زمان شهرها میشکفتند ... چهره جهان خود را تغییر داده است؛ اما کلمات شیاون سن خود را تغییر نمیدهند؛ ... دریاها خشک شدهاند، اما ما هنوز امروز هم در جمهوری غرب خودمان گاهی از آن چشمه طلائی مینوشیم که شیاون سن گشود و برای همیشه جریان خواهد داشت.
عاقبت او هیمالای احترام برانگیز را که عمامه سفیدش آسمان هند را لمس میکرد پوشیده در لباسی از ابرهای زاینده و محاصره گشته از رعد و برق در فاصله دور میبیند. و شیاون سن از میان درز سنگهائی گام برمیداشت که بر رویشان تودههای یخ مانند پنجه هیولا در کمین بودند، از میان گردنههائی چنان تاریکی عبور میکرد که در روز روشن ستارهها را بر بالای سر خود در حال درخشیدن میدید. او از کنار غارهای یخی که از درونشان رودهای مقدس با غرش بیرون میجهند میگذشت ... او از طریق مسیرهای پیچ در پیچ به درههای جاودان سبز میرسد و عاقبت به بهشت گداخته ملتهب هندوستان پا میگذارد. از همراهانش اما سیزده نفر در برفِ جاودانه دفن میگردند.
او شهرهای شگفتانگیز هند را میبیند، اماکن متبرکه بنارس را، معابد بزرگی که بعدها توسط تسخیرکنندگان مسلمان نابود گشتند؛ او بتهای چشم الماسی را میبیند که شکمهایشان با زمرد و یاقوت آتشی رنگ پُر بود؛ او از راههائی میرفت که بودا پیموده بود؛ او به ماگدها میرسد، به سرزمین مقدس هند. تنها و پیاده از میان جنگلها میگذرد: مارهای کبرا در زیر پایش فش فش میکردند، ببرها با چشمان زمردیشان به او خیره میگشتند، فیلهای وحشی بر سر راهش سایه کوه مانندی میافکندند. اما او از هیچ‌چیز نمیترسید، زیرا او در جستجوی بودا بود. راهزنان سیاهی که سبیلهایشان مانند شمشیر خمیده تاب داشت نیزههای خود را برای کشتنش بلند میساختند، اما با دیدن چشمهایش دور میگشتند. به این ترتیب او برای یافتن بودا در پروشاورا به غار اژدها میرسد. زیرا گرچه بودا هزاران سال قبل به نیروانا واصل شده بود، اما گاهی اوقات خود را به کسانیکه او را دوست میداشتند در ابر درخشانی قابل مشاهده میساخت.
 
اما غار مانند قبر تاریک و سکوت مرگ در آن حکمفرما بود. شیاون سن در تاریکی ساعتها بیهوده دعا کرد و گریست. عاقبت نور ضعیفی مانند یک اشعه از نور مهتاب بر روی دیور غار ظاهر میشود و ناپدید میگردد. در این وقت شیاون سن با حرارتی بیشتر از قبل دعا میکند، و دوباره در تاریکی یک نور ظاهر میگردد، یک نور رخشنده مانند درخشش یک رعد و برق، و به همان سرعت رعد و برق دوباره ناپدید میگردد. و شیاون سن برای سومین بار دعا میکند و میگرید، و یک نور سفید تمام غار سیاه را پُر میسازد ... و درخشانتر از خورشید چهره و اندام بودا ظاهر میگردد، زیباتر و مقدستر از آنچه مردم قادر به تجسمش باشند. و شیاون سن در حال عبادت خود را به زمین میاندازد. بودا اما رو به پائین به او لبخند میزد و قلب زائر را با اشعه آفتاب پُر میساخت، اما بودا صحبت نمیکرد، زیرا او هزاران سال پیش به نیروانا واصل شده بود.
 
آنگاه شیاون سن شانزده سال را در کنار مکانهای مقدس میگذراند، قانون را رونویسی میکند و کلمات بودا را در کتابهائی که به زبانهای مُرده نوشته شده بودند میجوید. او هزار و سیصد و سی و پنج جلد از چنین کتابهائی را مییابد.
زمانیکه او از چین به بیابان فرار کرده بود یک جوان بود و وقتی به چین بازگشت یک پیرمرد. حالا پسر امپراتوری که سفر زیارتی را برایش ممنوع ساخته بود بازگشت او را با شکوه و جلالی فریبنده جشن میگیرد. اما شیاون سن با تمام این تکریمها به صومعهای در کوهها میرود تا باقیمانده زندگیاش را آنجا با ترجمه کردن کلمه بودا از صدها کتابی که خوانده بود بگذراند. و او قبل از مرگش هفتصد و چهل کتاب را در هزار و سیصد و سی و پنج جلد ترجمه میکند. او پس از به اتمام رساندن این تکلیف میمیرد، تمام امپراتوری عمیقاً عزادار میگردد و در سوگش میگرید.
 
آیا او قبل از آنکه بمیرد سایه بودا را همانطور که در غار اژدها در پروشاورا دیده بود در مقابل خود مشاهد کرد ... مردم میگویند که بجز او پنج نفر دیگر هم نور درخشان را در غار دیدند. اما ما اجازه داریم احتمالاً قبول کنیم که این هویدا گشتن فقط از ایمانش برخاسته بود؛ زیرا بودا به نیروانا واصل شده بود و فقط در قلب انسانها یافت میگردد، و فقط با چشمان ایمان میتوان او را دید!
 
چشمه طلا
این داستان در اواخر یک شب تابستانی در هتل دی‌یو توسط یک مهاجر پیر آمریکائی برای یک کشیش اسپانیائی تعریف گشته است، و من تقریباً آن را همانطور نوشتهام که از لبان کشیش شنیدم.
 
"من نمیتوانستم بخوابم. رایحه عجیب گلها، احساس هیجان عاشقانهای که در سرزمینی جدید بر تخیل زنده استیلا مییابد، منظره آسمان جدیدی که توسط ستارگان ناشناس روشن است، و جهان جدیدی که برایم مانند یک بهشت واقعی به نظر میآمد، همه اینها با هم متحد گشته در من تولید یک احساس بیقراری میکرد که مانند تبی مرا میبلعید. من از جا برمیخیزم و بیرون به فضای آزاد میروم. من صدای تنفس سنگین اجیرانی را میشنیدم که جوشن فولادینشان در نوری شبح مانند میدرخشید، گاهی اوقات نفس نفس‌زدن اسبها و صدای منظم گامهای نگهبانان را میشنیدم که از رفقای در خواب خود محافظت میکردند. میل غیرقابل توضیح در عمق جنگل پیادهروی کردن بر من غلبه میکند، همانطور که گاهی اوقات در روزهای تابستانی در شهر سِویا وقتی میشنیدم که سربازان ریشو از شگفتیهای جهان دیگر تعریف میکنند به شوق میآمدم. من به خطر فکر نمیکردم، زیرا در آن روزها نه از خدا میترسیدم و نه از شیطان، و رهبرمان در من بیپرواترین فرد در میان فوج جسوران را میدید. من آن محل را پشت سر میگذارم؛ نگهبان پیر وقتی من سلامش را با سکوتی غیردوستانه میپذیرم لعنت خشنی میکند؛ من او را با صدای بلند لعنت میکنم و به رفتن ادامه میدهم.
 
رنگ یاقوتی عمیقاً کبود این شبِ شگفتانگیز جنوبی به یاقوت پریده‌رنگی تغییر میکند؛ سپس افق در پشت شاخههای درختان نخل به خود رنگ زرد درخشانی میدهد، و عاقبت آتش الماسین در صلیب جنوبی خاموش میگردد. از فاصله دور پشت سرم صدای مبهم شیپور اسپانیائی را از طریق هوای خوشبو صبح مانند یک موسیقی از جهانی دیگر میشنیدم. اما من به بازگشت نیندیشیدم. مانند در خواب رفتهای همچنان تحت اجبار همان غریزه عجیب و غریب به رفتن ادامه دادم، و دوباره صدای شیپور را میشنیدم، اما این بار آهستهتر از قبل. من نمیدانم که آیا تأثیر رایحه گلهای عجیب بود یا عطر درختان ادویه و گرمای نوازشگر هوای گرمسیری، یا یکی از این جادوها ... اما یک احساس جدید بر من مستولی میگردد. من برای آنکه قادر به گریه کردن باشم میتوانستم یک جهان بپردازم. من احساس میکردم که درندهخوئی قدیمی در قلبم خاموش میگردد؛ کبوترهای جنگلی از درختان به پائین پرواز میکردند و بر شانههایم مینشستند، و وقتی من خودم را در حین نوازش کردنشان غافلگیر میساختم، من، کسی که دستانش از خون قرمز و قلبش از جُرم و جنایت سخت شده بود، باید لبخند میزدم.
 
روز مرتب روشنتر میگشت و در بهشتی از زمرد و طلا میدرخشید؛ پرندگانی نه بزرگتر از زنبور با رنگهای درخشانِ عجیبِ فلزی در اطرافم وزوز میکردند؛ طوطیها در روی درختان سر و صدا به راه انداخته بودند؛ میمونها با حرکات خارقالعادهای از شاخهای به شاخه دیگر تاب میخوردند؛ میلیونها گل که زیبائیشان وصفناپذیر بود قلبهای ابریشمی خود را رو به خورشید میگشودند و رایحه خوابآور حنگلهای رویائی بیهوش کنندهتر میگشتند. تمام اینها مانند یک سرزمین سحر گشته به نظرم میآمد، مانند سرزمینهائی که دیوارها در اسپانیا از آنها برایمان تعریف کرده بودند، همان سرزمینهائی که نزدیک طلوع خورشید قرار دارند. عاقبت در رویاهایم چشمه طلا ظاهر میگردد، چشمهای که خوان پونسه دِ لئون در جستجویش بود.
 
چنین به نظرم میرسید که درختها بلندتر گشتهاند. درختان نخل مانند درختان ماقبل تاریخ به نظر میآمدند و برگهای ملکوتیشان آسمان لاجوردی را لمس میکرد. و ناگهان من خود را بر روی فضای بازِ بزرگی مییایم که توسط جنگل باستانی دستنخوردهای احاطه گشته و درختان چنان بلندی داشت که همه‌چیز اطرافشان در سایه سبزی غوطهور بود. زمین توسط فرشی از خزه و گیاهان معطر و گلها چنان ضخیم پوشیده شده بود که پا میتوانست بر روی برگهای مانند فنر و تاج‌گلها بی‌سر و صدا راه برود. و سرزمین از تمام نقاط دایره درختها به یک دریاچه بزرگ وصل میگشت که از وسطش نور بلندی صعود میکرد، همانطور که من در حیاط موروها در گرانادا دیده بودم. آب مانند چشم یک زن در اولین ساعات عشقبازی عمیق و شفاف بود؛ من در عمق آب، در محلی که قطرات به هوا پرتاب گشته سقوط میکردند شن و ماسه طلائی درخشنده و نورهای رنگینکمان میدیدم. از اینکه دست بشر این چشمه را نساخته است برایم عجیب بود؛ طوری بود که انگار امواج نیرومندی در زیر آب پرتو نور به بالا پرتاب میکردند. من زرهام را به کناری گذاردم، خود را برهنه ساختم و با لذت تمام داخل دریاچه گشتم. دریاچه عمیقتر از آن بود که فکر میکردم. شفافیت کریستالی آب مرا فریفته بود، من نمیتوانستم حتی با زیر آبی شنا کردن به کف آن برسم. من از میان امواج آب شنا میکردم و با تعجب متوجه گشتم که گرچه آب دریاچه مانند آب چشمه کوه سرد است اما ستون آبی که از وسطش به هوا پرتاب میگردد گرمی خون دارد.
 
پس از شنای عجیب و غریبم احساس هیجان غیرقابل وصفی داشتم. من مانند یک پسربچه در آب به اطراف جست و خیز میکردم، من حتی به جنگلها و پرندگان فریاد شادی میکشیدم و طوطیها فریادم را بر بالای درختان بلند نخل تکرار میکردند. وقتی دوباره به خشکی رفتم نه احساس خستگی میکردم و نه احساس گرسنگی؛ اما وقتی دراز کشیدم خواب عمیق و سُربینی بر من مستولی میگردد، درست مانند کودکی که در آغوش مادرش به خواب میرود.
 
وقتی از خواب بیدار گشتم، زنی خم شده بر رویم ایستاده بود. او کاملاً برهنه بود و در زیبائی و کمال و پوست گرمسیری رنگش مانند مجسمهای از جنس کهربا دیده میگشت. موهای سیاه لرزانش با گلهای سفید تزئین شده بود؛ چشمهایش بسیار بزرگ بودند، سیاه و عمیق و احاطه گشته توسط مژگان ابریشمین. او مانند دختران سرخپوستی که من دیده بودم زیورآلات طلا بر دست و گردن نداشت ... گلهای سفید در مو تنها تزئینش بودند. من شگفتزده او را تماشا میکردم، زیرا چنین به نظرم میرسید که انگار اندام بلند، باریک، ملیح و انعطاف‌پذیرش از دنیای دیگری آمده است. برای اولین بار در زندگیِ تاریکم در حضور یک زن احساس اضطراب میکردم؛ اما این اضطراب خالی از شادی نبود. من با او به زبان اسپانیائی صحبت کردم، اما او چشمان سیاهش را فقط بزرگتر میسازد و لبخند میزند. من به او اشاره میکنم؛ او برایم میوه و آب زلال در کدو میآورد، و وقتی دوباره خودش را بر رویم خم میسازد او را میبوسم.
 
پدر، چرا باید از عشقمان صحبت کنم؟ من فقط میخواهم بگویم که این سعادتبخشترین سالهای عمرم بودند. به نظر میرسید که زمین و آسمان در یک سرزمین عجیب و غریب در هم جاری میگردند؛ آن یک بهشت بود؛ عشقی خاموش ناشدنی، جوانی جاودانه! هیچ فرد میرندهای هرگز یک چنین سعادتی مانند من احساس نکرده است، اما هرگز هم کسی دچار چنین شکست مرگباری نگشته است. ما با میوه و آب چشمه زندگی میکردیم؛ تختخواب ما خزه و گلها بود، کبوترها همبازی ما، ستارهها چراغ ما. هیچ طوفانی، هیچ ابری، نه باران نه گرما، فقط همیشه تابستانهای گرم، پُر از رایحه شیرین، ترانه پرندگان و زمزمه آب؛ درختان نخل در نوسان، خوانندگان سینه جواهری جنگل که شبها برای ما ترانه خود را میخواندند. و ما هرگز دره کوچک را ترک نمیکردیم. زره و شمشیر خوبم زنگ زدنند، لباسهایم کهنه گشتند، اما ما به لباس احتیاج نداشتیم، همه‌چیز گرما بود، نور و آرامش. زن زمزمه میکرد: "ما اینجا هرگز پیر نخواهیم گشت" اما وقتی من از او میپرسیدم که آیا این واقعاً چشمه جوانیست، او فقط لبخند میزد و انگشتش را بر روی دهانم قرار میداد. من حتی نتوانستم از نامش مطلع گردم. من قادر به یادگیری زبانش نبودم، اما او بطور قابل تحسینی زبان من را آموخته بود. ما هرگز با هم نزاع نمیکردیم، بله حتی قلبم راضی نمیگشت یک نگاه تاریک به او بیندازم. او بسیار لطیف، فریبنده و کودکانه بود. اما پدر، این چیزها چه اهمیتی میتوانند برای شما داشته باشند؟
 
آیا گفتم که سعادت ما کامل بود؟ نه: یک ترس عجیب نگرانم میساخت. هرشب، وقتی من در آغوشش دراز کشیده بودم، صدای شیپور اسپانیائی را میشنیدم ... از راه دور، ضعیف و شبح مانند، مانند صداهائی از امپراتوری مُردهها. طوری بود که انگار صدائی سودائی مرا میخواند. و وقتی این صدا به سمت ما میآمد احساس میکردم که او میلرزد و بازوانش را محکمتر به دورم میفشرد، و او میگریست، تا اینکه من اشگهایش را با بوسه دور میساختم. و من در تمام آن سالها صدای شیپور را میشنیدم. در آن سالها؟ ... منظورم در آن قرنهاست! زیرا که آدم در آن سرزمین پیر نمیشود؛ من صدای شیپور را زمانیکه رفقایم همگی از مدتها پیش مُرده بودند در طول این قرون میشنیدم ..."
 
کشیش در نورِ چراغ صلیبی بر سینه میکشد، دعائی زمزمه میکند و عاقبت میگوید: "دوست من، ادامه بده، به من همه‌چیز را بگو!"
"پدر، من میخواستم بدانم صداهائی که زندگیم را مضطرب میساختند از کجا میآیند. و من نمیدانم که چرا او در آن شب چنین محکم خوابیده بود. وقتی من خودم را رویش خم کردم تا او را ببوسم، او در خواب مینالید و من دیدم که یک قطره اشگ کریستالی در کنار مژههای سیاه میدرخشد ... اما این طنین لعنتی شیپور ..."
صدای پیرمرد میگیرد. او سرفه ضعیفی میکند، خون تف میکند و ادامه میدهد:
"پدر، دیگر وقت زیادی برایم باقی‌نمانده است. من دیگر هرگز نتوانستم مسیر به دره را دوباره پیدا کنم. من او را برای همیشه از دست دادم. وقتی من دوباره به میان مردم رفتم، آنها زبانی را صحبت میکردند که من نمیشناختم، و جهان تغییر کرده بود. وقتی من عاقبت به اسپانیائیها برخورد کردم آنها هم یک زبان دیگر از آنچه من در جوانیام شنیده بودم داشتند. من جرئت نمیکردم داستانم را برایشان تعریف کنم، وگرنه فکر میکردند که من دیوانهام. من زبان اسپانیائی قرن گذشته را صحبت میکردم، و من مضحکه مردم خود گشتم. زیرا افکار و وجودم مناسب این زمان نیستند؛ اما من زندگیم را در مرداب مناطق استوائی گذراندم، در قلب جنگلهای صعبالعبور و در کنار سواحل رودخانههائی که دارای هیچ نامی نیستند، در خرابههای شهرهای مُرده سرخپوستی ... تا اینکه در راه جستجوی او نیرویم از بین رفت و موهایم سفید گشت ..."
 
کشیش پیر میگوید: "پسرم، این افکار را از سر خارج کن. من داستان تو را شنیدم، و هرکس بجز یک کشیش میتوانست تو را دیوانه پندارد. من همه چیزهائی را که برایم تعریف کردی باور میکنم؛ افسانههای کلیسا پُر است از چنین چیزهای عجیب و غریب. تو در جوانیت یک گناهکار بزرگ بودهای و خدا تو را مجازات کرد، به این نحو که از حواست ابزاری ساخت تا توسطش مجازات تو اجرا شود. اما مگر او تو را قرنها نگاه نداشت تا قادر به پشیمان گشتن شوی؟ تمام افکار اهریمنیای که تو را هنوز هم در قامت هیبت یک زن میفریبد از سر خارج کن؛ توبه کن و روحت را به خدا بسپار، تا من بتوانم گناهان تو را ببخشم.
پیرمردِ در حال مرگ میگوید: "توبه؟" و چشمان بزرگ سیاهش را که هنوز یک بار دیگر در آتش غرور جوانیاش شعلهور بود به چهره کشیش میدوزد: "پدر، توبه؟ من نمیتوانم توبه کنم! من او را دوست دارم! و اگر زندگی بعد از مرگ وجود داشته باشد من او را تا ابدیت دوست خواهم داشت؛ من او را بیشتر از روح خودم دوست دارم! ... او بیشتر از امیدم به سعادت ابدی ارزش دارد! ... بیشتر از ترسم از مرگ و جهنم!"
 
کشیش بر روی زانو میافتد و در حالیکه چهرهاش را با دست پوشانده بود با حرارت دعا میکند. وقتی او چشمها را دوباره باز میکند، روح گناهکار بدون کسب بخشش از آنجا رفته بود؛ اما بر چهره مُرده یک لبخند نشسته بود که باعث شگفتی کشیش میگردد و بیاراده با فراموش کردن کامل مصیبت با خود زمزمه میکند: "او زن را عاقبت پیدا کرد!" و در شرق هوا روشن میگردد. و مه توسط جادوی طلوع خورشید لمس میگردد و خود را به یک چشمه طلا مبدل میسازد.
 
وقتی که من یک گل بودم
پیش از این من یک گل بودم، زیبا و بزرگ. جامِ مانند برف سفیدم چنان غنی از عطر بود که وقتی حشرات بر رویم مینشستند مست میگشتند، و همه کسانی که نگاهشان به من میافتاد به زیبائی آن جامهای کُندری میاندیشیدند که در ضیافت امپراتوران باستان استفاده میگشت.
زنبورها در تمام مدت تابستانِ درخشان برایم ترانه‎‎هایشان را میخواندند، بادها در ساعات خنک نوازشم میکردند، روح شبنم در شب جام سفیدم را پُر میساخت. گیاهان بزرگ با برگهائی پهنتر از گوش فیل مانند سایبانی از زُمردِ زنده بر رویم سایه میانداختند. من صدای دورِ آوازِ عرفانی و جاودانۀ رود و چهچهه هزاران پرنده را میشنیدم. در شب از میان گلبرگهای ابریشمیام به صفوف بی‌پایان ستارگان نگاه میکردم و در روز همیشه قلبم را به سمت چشم زرد طلائی رنگ خورشید میچرخاندم.
مگسمرغها با سینههای پُر زرق و برقشان از طلوع خورشید پیشم میآمدند، خود را بر رویم مینشاندند، شبنم معطر درون جامم را مینوشیدند و برایم از شگفتیهای سرزمینهای ناشناخته میخواندند، از گلهای رز سیاهی که فقط در باغ ساحران میرویند، و از نیلوفرهای شبح مانندی که نفسشان مرگ است و قلبشان را فقط به روی ماه گرمسیری میگشایند.
 
کسی نخهای زمردین زندگیم را قطع کرد و مرا داخل موی دختر ساخت. من مانند کرم شبتابِ در بندی که در شبِ این گیسوی باشکوه ستارهوار میدرخشید درد مرگ را احساس نمیکردم. من احساس میکردم که چگونه رایحه زندگیام خود را با خون او در هم میآمیخت و به دریچههای مخفی قلبش نفوذ میکرد؛ و من از اینکه فقط یک گل بودهام سوگواری میکردم.
در آن شب هر دو ما از زندگی جدا گشتیم. من نمیدانم دختر چگونه درگذشت. من امید اجازه شرکت در خواب ابدیش را داشتم، اما بادِ شبح مانندی که از پنجره به اتاق نفوذ کرده بود برگهای مُردهام را جدا میسازد و باقیمانده سفید رنگشان را بر روی متکا میپاشاند. روحم هنوز مانند رایحه ضعیفی در اتاقِ ساکت باقیمانده بود و به دور شعله شمع میچرخید.
گلهای دیگر، نه از نوع من، بر روی گور دختر میرویند. خون او در جامهای سرخ فام این شکوفهها میزید، نفسش به گلها رایحه میبخشد و زندگیش در رگهای سبز شفافشان میدود. اما شبها روح مهربان شبنم که به خاطر مرگِ روز محزون است در ساعت حضور ارواح مرا به سمت بالا میبرد و به من اجازه میدهد که خود را با اشگهای کریستالیای که بر گور دختر میچکند متحد سازم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر