بزرگ‌ترین داستان پلیسی.


<بزرگ‌ترین داستان پلیسی> از کارِل چاپِک را در دی سال ۱۳۹۳ ترجمه کرده بودم.

قتل سرقت گشته
آقای هودِک میگوید: "این من را به یاد یک واقعه میاندازد که بسیار عالی اندیشیده و فوقالعاده تدارک شده بود. من فقط میترسم که داستان مورد علاقهتان واقع نشود، چون این داستان نه یک پایان دارد و نه یک راه حل درست و حسابی. اگر داستانم شروع کرد به خسته کردنتان، فقط آن را به من بگوئید و من فوری به تعریف کردن پایان میدهم.
شاید بدانید که من در کوچۀ کروسمبورگِ ناحیۀ واینبرگن زندگی میکنم. این یکی از آن کوچههای فرعی کوتاه است که در آنها نه حتی یک مهمانخانه وجود دارد، نه لباسشوئی و نه حتی یک زغالفروشی؛ آنجا آدم ساعت ده شب میخوابد، به استثناء آن خوشگذرانهائی که رادیو را روشن میکنند و ابتدا ساعت یازده به رختخواب میخزند. جمعیتِ این محله تشکیل شده است از مالیات‌دهندگانِ آرام، کارمندان دولتِ ردۀ هفتم، تعدای دوستدار آکواریوم، یک نوازندۀ ساز زیتر، دو کلکسیونر تمبر، یک گیاهخوار، یک عالِم معنوی و یک تاجر همیشه در سفر که البته یک تئوسوف است. بقیه مُتل‌دارانی هستند که در نزدشان کسانیکه از آنها نام برده شد در اتاقهای تمیز و زیبا مُبله گشته با صبحانه زندگی میکنند ــ حداقل در تبلیغات چنین گفته میشود. تئوسوف معمولاً یک بار در هفته، در نیمه‌شبِ روزهای پنجشنبه به خانه میآمد، این شب به یکی از تمرینات معنوی تعلق داشت. در روزهای سه‌شنبه دوستدارانِ آکواریوم جلسۀ اتحادیهشان را برگزار میکردند، آنها هم در این روز در نیمه‌شب به خانه بازمیگشتند و معمولاً هنوز با هم در زیر چراغ کم‌نور کوچه در بارۀ ماهی قرمزِ دُم چادری و ماهی زندهزا مشاجره میکردند. سه سال پیش حتی چنین اتفاق افتاد که یک مردِ مست از میان کوچۀ ما عبور کرد. مردم معتقدند که او اهل روستای کوشیرش بود و فقط اشتباهی از کوچۀ ما رد شده است. هر روز اما در ساعت یازده و پانزده دقیقه یک مرد روسی به خانه میآمد، شخصی به نام کووالنکو یا کوپیچنکو، یک مرد نسبتاً کوچک با یک ریش نازک کوتاه؛ او در خانۀ شمارۀ هفت در نزد خانم یانسکی زندگی میکرد. آدم نمیدانست که او از چه راهی زندگیاش را میگذراند. او تا ساعت پنج در خانه استراحت میکرد، سپس آدم او را با یک کیفِ اسناد در حال رفتن به سمت نزدیکترین ایستگاه تراموا برای رفتن به شهر میدید. او دقیقاً ساعت یازده و پانزده دقیقه در همانجا از تراموا پیاده میگشت و به داخل کوچۀ کروسمبورگ میپیچید. دیرتر یک نفر ادعا میکرد که میداند مرد روسیْ زمانِ بین ساعت پنج و یازده شب را در یک قهوهخانه میگذراند، جائیکه او با مردان روسی بحث و جدل میکند. افرادی هم وجود داشتند که ادعا میکردند این مرد اصلاً نمیتواند اهل روس باشد، زیرا روسها هرگز اینطور زود به خانه برنمیگردند.
من در ماه فوریۀ سال گذشته تقریباً نیمه‌خواب بودم که ناگهان صدای شلیک یک گلوله میشنوم و سپس چهار شلیک در پی آن. اول برایم طوری بود که انگار من پسر جوانی هستم و در حیاتِ خانه با شلاق زدن در هوا تولید صدا میکنم؛ من واقعاً از آن صدا لذت میبردم. اما وقتی کاملاً بیدار بودم متوجه میشوم صدا مربوط به گلوله بوده که کسی در خیابان شلیک کرده است. بنابراین به سرعت به سمت پنجره میروم، آن را باز میکنم و میبینم که درست در جلویِ خانۀ شمارۀ هفت یک مرد بر روی پیادهرو افتاده است، با صورت رو به زمین و یک کیف اسناد در دست. در این لحظه صدای قدمهائی به گوش میرسد و از سر کوچه یک پلیس میآید، به سمتِ مردِ بر روی زمین قرار گرفته میدود و سعی میکند او را بلند کند. او بزودی از این کار منصرف میشود و زمزمه میکند: <لعنت> و در سوتش میدمد. پس از آن از سر دیگر کوچه دومین پلیس ظاهر میشود و به سمت پلیس اول میدود.
من در یک چشم به هم زدن کفش خانه به پا کردم و پالتوی زمستانی پوشیدم و با عجله پائین رفتم. همچنین از خانههای دیگر هم انسانها آمده بودند، مرد گیاهخوار، نوازندۀ ساز زیتر، یکی از دوستدارن آکواریوم، دو سرایدار و یک کلکسیونر تمبر. دیگران فقط در حالیکه دندانهایشان به هم میخورد کنار پنجرههایشان ظاهر گشتند؛ آنها احتمالاً فکر میکردند: <شیطان میداند که هوشمندانهتر است اگر آدم در چنین چیزی درگیر نشود!> در این بین دو پلیس آن مرد را بر روی پشت چرخانده بودند.
من میگویم: <این اما مرد روسی است، کوپیچنکو یا کووالنکو، که در نزد خانم یانسکی زندگی میکند. آیا او مُرده است؟> و از سرما میلرزیدم.
یکی از پلیسها میگوید: <من این را نمیدانم، آدم باید اینجا یک دکتر داشته باشد.> و درمانده به اطرافش نگاه میکند.
نوازندۀ ساز زیتر با لکنت و خشمگین میگوید: <آیا میخواهید او را اینجا افتاده قرار دهید؟ اما باید او را به بیمارستان رساند!>
حالا بیست نفر از ما آنجا جمع بودیم، همه خود را از سرما و وحشت تکان میدادند، پلیسها در کنار مردِ تیرخورده زانو زده بودند و خدا میداند که چرا دکمۀ یقهاش را باز میکردند. حالا یک تاکسی در خیابانِ اصلی توقف میکند و راننده خود را به ما نزدیک میسازد. احتمالاً فکر میکرد که یک فردِ مست آنجاست و او میتواند وی را به خانه برساند.
او دوستانه میپرسد: <خب، بچهها چه کسی را آنجا دارید؟>
مرد گیاهخوار در حالیکه دندانهایش به هم میخورد با لکنت میگوید: <یک ... یک ... آدم گلوله‌خورده، او را سوار ما ... ما ... ماشین کنید و به اورژانس برسانید! شاید او هنوز زنده باشد!>
راننده میگوید: <لعنت بر شیطان، من چنین مسافرهائی را دوست ندارم. خب، من فوری ماشین را به اینجا میرانم.> او به آرامی به سمت ماشینش میرود و آن را تا پیادهرو میراند. او میگوید: <به نام خدا او را سوار کنید.>
دو پلیس مردِ روسی را بلند میکنند. داخل کردن او درون ماشین برایشان زحمت زیادی داشت. البته او همانطور که گفته شد مرد کوچک اندامی بود؛ اما مُردهها را مشکل میشود جابجا کرد.
یکی از پلیسها به پلیس دیگر میگوید: <خب، آقای همکار، شما همراه او میرانید و من نام افراد شاهد را مینویسم. راننده سریع او را به اورژانس برسانید، اما سریع اگر اجازه خواهش کردن داشته باشم!>
راننده میغرد: <بله، سریع، با این ترمزهایِ بدِ من!> و از آنجا میراند.
حالا پلیسِ در محل مانده دفترچه یادداشتش را از جیب درمیآورد و میگوید: <آقایان عزیز، من باید از شماها خواهش کنم نامتان را بگوئید، این فقط بخاطر شهادت دادن است.> سپس شروع میکند بسیار آرام به یادداشت کردن یک نام پس از نام دیگر. شاید او انگشتان سفت و سخت شده داشت، ما در هر حال مانند سگ یخزده بودیم. وقتی من دوباره به اتاقم بازگشتم ساعت یازده و بیست و پنج دقیقه بود. بنابراین تمام این درام فقط ده دقیقه طول کشیده بود.
آقای فوکس، من میدانم که شما فکر میکنید در این موضوع هیچ‌چیز مهمی وجود ندارد. نگاه کنید آقای فوکس، چنین چیزی در یک چنین کوچۀ آبرومند یک رویداد بزرگ است. کوچههای اطراف نمیخواهند در این ماجرا دست خالی بمانند و میگویند که ماجرا درست سر کوچه اتفاق افتاده است. کوچههایِ دورتر واقع شده نقشِ بیعلاقهها را بازی میکنند، اما آقای فوکس، این فقط حسادت و خشم است، چون این ماجرا در کوچۀ آنها اتفاق نیفتاده است. مردمِ دو کوچه دورتر از  ما یک حرکت تحقیرآمیز با دست میکنند و میگویند: <آنجا یک نفر را آنطور که گفته میشود تا حد نیمه‌مُرده کتک زدهاند؛ اما چه‌کسی میداند که آیا اصلاً یک کلمه واقعی در آن باشد!> اما این هیچ‌چیز نیست بجز یک حسادت مبتذل.
شما میتوانید تصورش را بکنید که چطور همۀ ما در روز بعد به روزنامهها هجوم بردیم. البته بیشتر به این خاطر چون میخواستیم چیزی در بارۀ قتلمان بخوانیم، اما همچنین برای ما یک خشنودی بزرگ بود که یک بار در بارۀ کوچه ما در روزنامه چیزی چاپ میشود. این یک داستان قدیمیست که آدم دوست دارد در روزنامه آن چیزی را بخواند که خودش دیده و به اصطلاح شاهد عینی ماجرا بوده است. فرضاً، در ناحیۀ اویسد یک اسب سقوط کرده و رفت و آمد برای ده دقیقه مختل شده بود. کسی که این را با چشم خود دیده باشد و روز بعد آن را در روزنامه نیابد عصبانی میشود، او روزنامه را بر روی میز میاندازد و ادعا میکند که هرگز چیز خوبی در روزنامه وجود ندارد. مردم این را یک توهین شخصی بحساب میآورند وقتی روزنامهها به یک حادثه که آنها تا اندازهای مالکش هستند توجهای نکنند. به نظر من عنوان مطالبِ <گزارش محلیِ> روزنامهها فقط بخاطر <شاهدان عینی> چاپ میشوند، برای اینکه مردمی که در محل حادثه حضور داشتند از روی خشم آبونمان روزنامه را لغو نکنند.
بنابراین ما همه وقتی در هیچ روزنامهای حتی یک کلمه هم در بارۀ ماجرایِ قتلمان نیافتیم مانند کسانی بودیم که انگار آب به رویمان پاشیدهاند. ابلههانهترین رسوائیها و سیاست لعنتی روزنامهها را پُر میسازند، حتی تصادف یک تراموا با یک گاری‌دستی، اما یک چنین قتل درست و حسابی را چاپ نمیکنند. جریان روزنامهها اصلاً یک بدبختی و یک اقتصاد فاسد است و نه هیچ‌چیز دیگر! ابتدا کلکسیونر تمبر این فکر را داشت که شاید پلیس از هیئت تحریرۀ روزنامهها درخواست کرده است که موضوع را بخاطر تحقیقات موقتاً مسکوت بگذارند. ما با فکر او خود را راضی ساختیم، شاید هم این فکر هیجان ما را افزایش میداد. ما افتخار میکردیم که در یک چنین کوچۀ مهمی زندگی میکنیم و به احتمال زیاد در یک ماجرای اسرارآمیز اجازۀ شاهد بودن را داریم. اما وقتی روز بعد دوباره هیچ‌چیز در روزنامهها چاپ نگشت و هیچ آدمی برای تحقیق از ادارۀ پلیس نیامد، و، آنچه عجیبتر به نظر ما میرسید، همچنین هیچکس نزد خانم یانسکی ظاهر نگشت تا اتاقِ مردِ روسی را جستجو و مُهر و موم کند، در این وقت بتدریج دچار وحشت میشویم. نوازندۀ ساز زیتر میگوید که شاید پلیس برای مخفی نگهداشتن تمام ماجرا دلیلی دارد. چه‌کسی میداند جریان از چه قرار است! اما وقتی در سومین روز باز هم روزنامهها در مورد ماجرایِ قتل چیزی چاپ نکردند کوچۀ ما شروع میکند به برآشفتن؛ آدم این را تحمل نخواهد کرد، بالاخره مردِ روسی یکی از ما بود، و ما تلاش خواهیم کرد که ماجرا روشن شود. کوچۀ ما به هر حال یک فرزندِ ناتنی مسئولان است، وضع سنگفرش مدتهاست رقتانگیز است، روشنائی کوچه کم است، اگر یک نمایندۀ مجلس یا یک خبرنگار روزنامه اینجا زندگی میکرد این حادثه کاملاً طور دیگر دیده میگشت؛ اما حالا اینطور است که هیچکس به یک کوچۀ واقعاً شایسته اهمیت نمیدهد. در یک کلام، نارضایتی عمومی بود، و همسایهها من را بعنوان مسنترین و انسانی مستقل موظف میسازند به ادارۀ پلیس بروم و به این شیطنت در مورد ماجرایِ قتل اشاره کنم. من به نزد کمیسر بارتوشک که اتفاقاً او را از راه دور میشناسم میروم. یک آدم غرغرو. گفته میشود که او بخاطر یک عشق ناکام عذاب میکشد. این عشق حتی باید موجب شده باشد که او پلیس شود. من به او میگویم: <آقای کمیسر، من آمدهام فقط بپرسم که ماجرایِ قتل در کوچۀ ما به کجا رسیده است. در محلۀ ما همه بخاطر پنهان نگاه داشتن این ماجرا خشمگیناند.>
کمیسر میگوید: <چه قتلی؟ ما اینجا قتلی نداریم.>
<اما اخیراً در کوچۀ ما این مرد روسی به نام کوپیچنکو یا کووالنکو را با شلیک گلوله کشتهاند، و دو پلیس آنجا بودند. یکی از پلیسها اسامی ما را بعنوان شاهد یادداشت کرد و پلیس دوم مرد روسی را به اورژانس رساند.>
کمیسر میگوید: <این ممکن نیست، به ما هیچ اطلاعی داده نشده است. این باید یک اشتباه باشد.>
من با عصبانیت میگویم: <اما آقای کمیسر، حداقل پنجاه فرد آن را دیدهاند و میتوانند شهادت دهند! آقا، ما شهروندان منظمی هستیم: اگر شما به ما دستور دهید که باید در بارۀ این قتل دهانمان را ببندیم سپس تعدای از ما حتی بدون دانستن دلیلِ این کار واقعاً این دستور را اجرا میکنند. اما این امکانپذیر نیست که آدم بگذارد یک انسان را به سادگی با گلوله بکشند و طوری رفتار کند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است؛ ما این را به اطلاع روزنامهها میرسانیم!>
آقای بارتوشک ناگهان بسیار جدی دیده میگشت، طوریکه من به وحشت میافتم، او میگوید: <صبر کنید، خواهش میکنم برایم به ترتیب تعریف کنید که چه اتفاقی افتاده است.>
بنابراین من ماجرا را به ترتیب تعریف کردم، و رنگ صورت آقای بارتوشک طوری آبی/قرمز میگشت که انگار در درونش آب میجوشید. اما وقتی من به جائی رسیدم که در آن یکی از پلیسها به پلیس دیگر میگوید: <آقای همکار، شما همراه او میروید و من در این بین نام افراد شاهد را یادداشت میکنم>، در این وقت او به وضوح نفس راحتی میکشد و فریاد میزند: <خدا را شکر، آنها افراد ما نبودند! آقا، چرا بخاطر خدا پلیسهای دیگری را خبر نکردید، آیا عقلتان به شما نمیگوید که پلیسها در لباس یونیفرم هرگز به همدیگر آقای همکار نمیگویند؟ شاید پلیس مخفی در لباس شخصی همدیگر را اینطور بنامند، اما پلیس در لباس یونیفرم؟ هرگز! شما غیرنظامی لعنتی، شما آقای همکار! شما باید میگذاشتید این مردها را دستگیر کنند!>
من با لکنت میگویم: <به چه دلیل؟>
کمیسر با عصبانیت به من میگوید: <چون آنها مرد روسی را کشتهاند! حداقل شماها در این کار کمک کردهاید! آقا، چه مدت شما در کوچۀ کروسمبورگ زندگی میکنید؟>
من میگویم: <نه سال.>
<آقا، بنابراین شما باید بدانید که محل گشت پلیس در ساعت یازده و پانزده دقیقه در بازار سرپوشیده است، دومین گشت در خیابان شلزیش و پرون و سومین گشت در امتداد ساختمانهای مهم. پلیس واقعی ما میتواند یا در ساعت ده و چهل و هشت دقیقه و یا ابتدا در ساعت دوازده و بیست و سه دقیقه در محل شما ظاهر شود و نه در ساعات دیگر، و در واقع به این دلیل خیلی ساده چون او اصلاً نزدیک محل شما نیست! خدای بزرگ، هر دزدی این را میداند، و ساکنین آنجا این را نمیدانند! آیا شما تصور میکنید که سر هر کوچه دائماً یک پلیس ایستاده است، بله؟ آقا، اگر در ساعتی که شما از آن صحبت میکنید از سر کوچۀ لعنتیتان یکی از پلیسهای یونیفرم‌پوش ما با عجله آمده است، ... این میتواند یک چیز وحشتناک باشد! اولاً، چون او در این ساعت طبق مقررات در بازار سرپوشیده باید باشد و دوماً، چون او به ما، اگر او با این وجود در سر کوچۀ شما بوده باشد قتل را اطلاع نداده است و این میتوانست واقعاً یک امر بسیار جدی باشد!>
<و قتل؟>
کمیسر با شنیدن این پرسش خود را به وضوح آرام میسازد و میگوید: <این یک داستان دیگر است. آقای هودِک، این یک حادثۀ بد خواهد شد. آنجا یک مغز متفکر و قطعاً یک رسوائی بزرگتر در پشت این ماجرا مخفی است. این مردان لعنتی جریان را خوب تدارک دیدند. آنها دقیقاً میدانستند که مرد روسی چه ساعتی عادت دارد به خانه برگردد و محل و ساعت نگهبانی افراد ما را میدانستند، آنها برندۀ حداقل چهل و هشت ساعت شدهاند، زیرا که پلیس از هیچ‌چیز مطلع نگشت. و بنابراین احتمالاً به موقع فرار کرده و آنچه را که میخواستند ناپدید ساختهاند. حالا این را میفهمید؟>
من اعتراف میکنم: <نه کاملاً.>
کمیسر با صبوری به من توضیح میدهد: <یک بار دقت کنید. دو فرد از آنها در لباس پلیس سر کوچه در کمین بودند تا مرد روسی را با شلیکِ گلوله بکشند یا بگذارند فرد سوم او را بکشد. شماها در کوچه البته به این رضایت دادید که نیروهای پلیسِ نمونۀ ما بسیار سریع در محل وقوع جرم بودند.> و بعد از لحظهای فکر کردن ادامه میدهد: <سوت خطری که با آن پلیس همکارش را به کمک طلبید چه صدائی داشت؟>
من میگویم: <تا اندازهای ضعیف، اما من فکر کردم که وحشت راهِ گلوی پلیس را بسته است.>
کمیسر با رضایت میگوید: <آهان، آنها میخواستند که قتل به پلیس اطلاع داده نشود؛ و به این ترتیب برای عبور از مرز برندۀ زمان شدند، میفهمید؟ و راننده هم البته به گروه آنها تعلق داشت. آیا شمارۀ پلاک ماشین را بخاطر سپردید؟>
من خجالتزده میگویم: <ما توجهای به شمارۀ پلاک ماشین نکردیم.>
کمیسر پاسخ میدهد: <این مهم نیست، شمارۀ پلاک در هرحال تقلبی بود. اما به این ترتیب کلاهبردارها موفق شدند جسد مرد روسی را هم ناپدید سازند. بعلاوه او یک مقدونی بود و نه یک روسی؛ نام او پروتازوف بود. آقای عزیز، من از شما متشکرم. حالا اما از شما واقعاً خواهش میکنم که در این مورد سکوت کنید. میدانید، بخاطر تحقیقات. البته این جریان یک پسزمینۀ سیاسی دارد؛ اما یک مغز باهوش در پشت آن مخفی است؛ آقای هودِک، معمولاً ترورهای سیاسی بسیار بد انجام میشوند.> سپس پس از مکث کوتاهی با انزجار ادامه میدهد: <سیاست، این حتی دیگر یک جنایت صادقانه نیست، این فقط یک زد و خورد خام است.>
پس از مدتی ماجرا کمی روشن میشود. انگیزۀ قتل اما هرگز شناخته نگشت. آدم فقط نام قاتلین را میداند، اما آقایانِ قاتل مدتهاست که در خارج هستند.
به این ترتیب کوچۀ ما بخاطر قتلش بر سر زبانها افتاد. کاملاً طوریکه انگار کسی تنها صفحۀ باشکوه تاریخ آنها را پاره کرده باشد. وقتی یک غریبه از خیابان فوخ یا حتی کسی از خیابان ورشوویتس میآید بنابراین فکر میکند: خدا، این کوچه چه کسلکننده است! اما سپس وقتی به این میبالیم که در نزد ما یک قتل اسرارآمیز انجام شده است؛ این را مردم کوچههای دیگر از ما نمی‌پذیرند.
 
مردی که نمی‌توانست بخوابد
حالا آقای کافکا میگوید: "وقتی آقای دولشال قبلاً از رمزگشائی صحبت کرد، در این وقت من شوخیای را به یاد آوردم که یک بار با یک همکار به نام موسیل انجام دادم. این موسیل یک انسان تحصیل کرده و بویژه دقیقی است، اما نمونۀ کاملی از یک روشنفکر: او در همه‌چیز و هر کس یک مشکل میبیند و برای آن یک عقیده جستجو میکند. او بعنوان مثال حتی نسبت به همسرش هم یک عقیده دارد، او با همسرش در یک زناشوئی زندگی نمیکند بلکه در یک مشکلِ زناشوئی. همچنین برای او مشکل اجتماعی وجود دارد، سؤالات جنسی، مشکل ضمیرناخودآگاه، مشکل آموزشی، مشکل بحران فرهنگِ امروزه و هنوز بحرانها و مشکلات فراوان دیگر. برای من چنین افرادی که در هرچیز یک مشکل احساس میکنند همانطور غیرقابل تحملند که انسانهای با اصول هستند. من یک بیزاری نسبت به مشکلات دارم. برای من یک تخممرغ یک تخممرغ است؛ و اگر کسی بیاید و بگوید که تخممرغ را مشکلدار مییابد بنابراین من دچار وحشت میشوم نکند تخممرغ فاسد باشد. من این را به شما میگویم تا این موسلی را فقط برایتان کمی قابل دیدن سازم.
او یک بار تصمیم میگیرد قبل از کریسمس در کوههای غولپیکر به اسکی کردن برود، و چون او هنوز کارهای مختلفی باید انجام میداد، توضیح میدهد که یک بار دیگر برمیگردد تا از ما همکاران خداحافظی کند. و بلافاصله پس از رفتن او دکتر ماندل ظاهر میشود، میدانید، این دانشمندِ مقالهنویسِ مشهور، همچنین یک جغدِ عجیب و غریب، و او میخواست فوری با آقای موسیل صحبت کند. من میگویم که موسیل آنجا نیست اما قصد دارد قبل از سفر برای لحظۀ کوتاهی اینجا بیاید. آقای دکتر ماندل اندوهناک به نظر میرسید. او میگوید: <من نمیتوانم منتظر شوم، اما آنچه را که برای گفتن دارم اینجا بر روی یک تکه کاغذ مینویسم.> و او مینشیند و مشغول نوشتن میشود.
آقایان گرامی، من فکر نمیکنم که شماها تا حال یک دستخطِ غیرقابل خواندن مانند دستخطِ دکتر ماندل دیده باشید. دستخط او مانند نقشهای یک لرزهنگار دیده میشود؛ یک خطِ افقیِ طولانیِ پاره گشته که در برخی از جاها لرزان دیده میشود یا تیز به سمت بالا صعود میکند. این دستخط برایم آشنا بود و من فقط به او نگاه میکردم که چطور دستش بر روی کاغذ حرکت میکند. ناگهان دکتر ماندل یک چهرۀ خشمگین به خود میگیرد، کاغذ را مچاله میکند، آن را در سبد آشغال میاندازد و از جا میجهد. او غرغر میکند که این بیش از حد طول خواهد کشید، و سریع میرود.
اما شما میدانید که یک روز قبل از کریسمس هیچ انسانی میل بزرگی به کار جدی ندارد. بنابراین من پشت میز مینشینم و شروع میکنم بر روی یک تکه کاغذ به نقاشی کردنِ این خطوط لرزهنگاری؛ خطوط طولانی، لرزان؛ اینجا و آنجا میگذاشتم که خطوط هرطور که در آن حال به نظرم میرسید به بالا و پائین بپرند. من مدتی خود را با این کار سرگرم ساختم، سپس کاغذ خط ‎‎خطی کرده را بر روی میز موسلی قرار میدهم. من هنوز آن را کاملاً روی میز نگذاشته بودم که موسلی با عجله داخل میشود، در لباس کوهستانی و چوب و باتومهای اسکی را بر روی شانه قرار داده. او در آستانۀ در با خوشحالی فریاد میزند: <حالا من سفرم شروع میشود.>
من خونسرد میگویم: <یک آقا اینجا بود و میخواست با شما صحبت کند. او برای شما یک نامه نوشته است، باید در بارۀ موضوع مهمی باشد.>
موسیل سریع میگوید: <آن را به من نشان دهید!> او با تردید میگوید: <آه، این از دکتر ماندل است؛ او از من چه میخواست؟>
من غیردوستانه غرولند میکنم: <من نمیدانم، او خیلی عجله داشت. اما من نتوانستم این دستخط را بخوانم.>
موسیل به آرامی توضیح میدهد: <من به دستخط بد او عادت دارم> بعد چوب اسکی و باطومها را زمین میگذارد و پشت میز مینشیند. پس از مدتی بطور عجیبی جدی میشود. نیمساعتِ تمام در اتاق سکوت برقرار شده بود. موسیل سبک گشته میگوید: <حالا دو کلمۀ اول را فهمیدم، معنی آنها "آقای عزیز" است.> او بلند میشود و میگوید: <اما من باید عجله کنم. من نامه را با خود میبرم و باید نامه جادو شده باشد اگر که من در قطار موفق نشوم آن را رمزگشایی کنم!>
او بعد از آغاز سال نو بازمیگردد. من از او میپرسم: <مسافرت چطور بود؟ آقای موسیل، گذراندن زمستان در کوهها زیباست، اینطور نیست؟>
موسیل با دست حرکت خستهای میکند و میگوید: <من از آن چه میدانم؟ من حقیقت را به شما اعتراف می‌کنم، من اتاق هتل را ترک نکردم؛ حتی بینیام را هم از پنجره بیرون نبردم. اما اگر آدم بخواهد حرف مردم را باور کند بنابراین آنجا بسیار زیبا بود.>
من با همدردیِ فراوان میپرسم: <چه اتفاقی افتاده بود؟ آیا بیمار بودید؟>
موسیل با تواضعِ ساختگی میگوید: <بیمار نه، اما من تمام وقتم را به رمزگشاییِ نامۀ دکتر ماندل گذراندم. او پیروزمندانه توضیح میدهد: <اما برای اینکه شما بدانید، من این تکلیف را حل کردم. تمام شبها مشغول این کار بودم، اما من چیزی را که یک بار در سر نشانده باشم به پایان میرسانم.>
من جرئت نداشتم به او اعتراف کنم که نامه چیزی بجز خط خطی کردن بیمعنی من نبوده است. من مشتاقانه میپرسم: <آیا نامه لااقل مهم بود؟ آیا به زحمتش میارزید؟>
موسلی با افتخار میگوید: <این مهم نیست، آنچه من را مشتاق میساخت مشکل گرافولوژی بود. دکتر ماندل در نامهاش از من تقاضا کرده در طی دو هفته یک مقاله برای مجلهاش بنویسم ... در چه موردی؟ این البته تنها محلیست که من نتوانستم رمزگشایی کنم؛ وانگهی او برایم تعطیلات شاد و یک اقامتِ مطلوب در کوهستان آرزو کرده بود. کلاً قضیۀ خاصی نبود. آقا، اما راهِ حل، یافتن راهِ حلِ روش‌مندانه یک گردویِ پوست سخت بود؛ اما اینطور خوب است، زیرا آدم نمیتواند ذهنش را در هیچکاری مانند یافتن راهِ حلِ روش‌مندانه بهتر تیز کند. بله، این ارزشِ چند شبانه روز کار را داشت.>" 
آقای پائولوس به طعنه میگوید: <کار قشنگی نکردید. چند روز مهم نیست، اما شبهای بیخوابی حیف بودند.>
آقایان عزیز، خواب، بیشتر از یک استراحت برای بدن است، خواب چیزیست مانند پالایش، مانند یک بخشودگیِ گناهانِ روزهای گذشته. اجازۀ خواب داشتن یک رحمت است! هر روحی در اولین دقایق پس از یک خوابِ خوب مانند یک کودک پاک و بیگناه است.
من باید این را بدانم؛ زیرا من خودم برای مدتی در اثر بیخوابی رنج میبردم. من نمیدانم که آیا در نتیجۀ یک زندگی نامنظم یا اینکه چیزی در من میزان نبود. خلاصه، بلافاصله پس از آنکه بر روی تخت دراز میکشیدم و در چشمها سوزشِ خاصِ قبل از به خواب رفتن را احساس میکردم همزمان در من تکانهای شدید شروع میگشت و سپس ساعتها و ساعتها به تاریکی خیره میگشتم، تا اینکه سپیدۀ صبح میدمید. یک سالِ تمام به این نحو گذشت، یک سال بدون خواب.
وقتی انسان نتواند بخوابد ابتدا سعی میکند به چیزی نیندیشد. به این دلیل او اعداد را میشمرد یا دعا میکند. سپس فوری به یادش میآید: خدای من باز هم دیروز انجام دادن کاری را فراموش کردم! سپس به یاد میآورد که شاید در یک فروشگاه هنگام پرداخت پول او را فریب دادهاند. سپس فکر میکند که او تازه حالا به یاد میآورد که اخیراً همسرش یا یک دوست به او یک پاسخ بسیار عجیب داده است. وقتی یکی از مبلها سر و صدا کند آدم فکر میکند که دزد آمده است و سردش میشود، ابتدا از ترس، سپس از خجالت بخاطر ترسش. و وقتی ابتدا ترس یقهاش را میگیرد او شروع میکند به مشاهدۀ بدنش، و، خیس از عرق، دانشِ متواضعانهاش در بارۀ غدۀ بدخیم و عفونتِ کلیه را بخاطر میآورد. او نمیداند که چرا حالا ناگهان این شناخت ظاهر شده است که او بیست سال قبل یک کار ابلهانۀ شرمآور انجام داده، چنان اشتباهِ ابلهانهای که شرم حالا عرق از منافذ غدد جاری میسازد. او گام به گام مرتب با کسی مانند خودش که عجیب، غیرقابل انکار و محوناگشتنیست مواجه میگردد؛ با ضعفش، با نقصها و حماقتهایش، و با رسوائیها و رنجهای گذشتههای دور. تمام چیزهای ناگوار و دردناک، تمام چیزهای تحقیرآمیزی که او تا حال تجربه کرده است بر روی سطح شنا میکنند. هیچ‌چیز از آدمی که نمیتواند بخوابد مضایقه نمیشود. تمام جهانت جابجا میشود و به یک افقِ عذابآور سُر میخورد. چیزهای کاملاً فراموش گشته به تو پوزخند میزنند، طوریکه انگار میخواهند بگویند: <تو گاو، آن زمان قشنگ رفتار کردی! و بخاطر میآوری که چطور اولین عشقت، تو در آن زمان چهارده ساله بودی، به محل ملاقات نیامد؟ تو باید این را بدانی که در همان زمان او پسر دیگری را میبوسید، دوستت فریتس را، و آنها به تو میخندیدند! تو ابله، ابله، ابله!> ــ و آدم بر روی تختِ داغش از یک پهلو به پهلوی دیگر میشود و خود را به این افکار مجبور میسازد: پروردگار آسمان، اما این به من دیگر هیچ مربوط نمیشود! آنچه شده، شده است! این را از من باور کنید؛ این اصلاً درست نیست! آنچه شده بود هنوز هم است. همچنین آنچه که تو دیگر هیچ‌چیز از آن نمیدانی به اثر گذاشتن ادامه میدهد. من فکر میکنم که حافظه پس از مرگ هم هنوز ادامه مییابد.
دوستان عزیر، شماها من را کمی میشناسید. شماها میدانید که من آدمی عبوس، خودبیمارانگار، نقنقو، فحاش نیستم، نه مردی منزجر کنندهام و نه آدمی بدبین. من زندگی، انسانها و خودم را دوست دارم؛ من مانند یک آدم دیوانه کارها را انجام میدهم، من نزاع کردن در سراسر جهان را دوست دارم؛ من فکر میکنم که دارای یک پوست کلفت باشم. همچنین آن زمان، هنگامیکه من خوابم را از دست داده بودم مانند یک مردِ واقعی در روز کار میکردم، من کاملاً سرحال در اطراف در حرکت بودم و هر وظیفهای را که به من محول میگشت انجام میدادم. شماها میدانید، مشهور است که من، خدا را شکر، انسان فعالی هستم. اما به محض اینکه شب به تختخواب میخزیدم و به محض شروع عذابِ بیخوابی زندگیام به دو نیم تقسیم میگشت. وجود فعالِ مردِ متکی به نفس و سالمی که با انرژی خود، با عقل سالم و شانس عجیب و غریبش در همه‌چیز موفق بود ناپدید میگشت. یک انسانِ بیچاره ظاهر میگشت که مانندِ حیوانِ تحت تعقیب آنجا بر روی تختخواب دراز کشیده بود، کسی که وحشت از شکستهایش، ننگهایش، تمام کثافتکاریهایش و تمام پستیهای زندگیاش برایش نمایان میگشت. من آن زمان دو زندگانی را زندگی میکردم که تقریباً دارای هیچ نقطۀ تماسی نبودند و شباهتی به همدیگر نداشتند: یک زندگی در هنگام روز؛ یک زندگی موفق، فعال، مرتبط با مردم، با اعتماد و سرگرم کننده؛ یک زندگی که من را در نوع خودش سعادتمند میساخت و به من آن رضایتِ از خود را میداد که نیاز داشتم. در شب اما زندگیِ دیگر آغاز میگشت، یک زندگیِ بافته گشته از درد و تردید؛ زندگیِ یک انسان که در هیچ‌چیز موفق نمیگشت، کسی که همه به او خیانت میکردند و کسی که در برابر همنوعانش تنگنظرانه و ابلهانه رفتار میکرد؛ زندگیِ یک آدم که در همه‌چیز فریب خورده، یک آدم سادهلو غمانگیزی که همه از او متنفرند و فریبش میدهند، یک آدم ضعیفی که بازیش را باخته است و از یک شرم به شرم دیگر تلو تلو میخورد. هرکدام از این دو زندگی در خود بسته و کامل شده بود. وقتی من خود را در یک طرفِ این دو زندگی مییافتم، بنابراین به نظرم میرسید که انگار زندگیِ دیگر به شخص دیگری تعلق دارد، که انگار این زندگی اصلاً به من مربوط نیست، یا انگار که فقط ظاهراً وجود دارد و یک خودفریبی یا یک توهم است. من در روز دوست داشتم، در شب مشکوک و متنفر بودم. من در روز جهانمان را تجربه میکردم، جهان انسانها را؛ اما در شب خودم را تجربه میکردم. و کسی که فقط خودش را تجربه کند جهان را از دست میدهد. و بنابراین به نظرم میرسد که انگار خواب کوتاه یک آب عمیق و تاریک است. همه‌چیزهائی که ما از آنها هیچ‌چیز نمیدانیم و هیچ‌چیز نباید بدانیم در آنجا به پائین جریان مییابند. غمگینی عجیب و غریبی که خود را در ما تهنشین میسازد شسته گشته و به ضمیر ناخودآگاهی جاری میشود که بیساحل است. شرارت ما، بزدلی ما، تمام گناهان روزانۀ ما، حماقتهای شرمآور و شکستها، ثانیههای دروغ و نامهربانی در نگاهِ کسانی که ما دوستشان داریم، تمام اینها در شبهایِ خوب و آرام از قلمرو ضمیرآگاه میگذرند. خواب بیاندازه مهربان است؛ او ما و همچنین بدهکاران ما را میبخشد.
و من هنوز میخواهم چیزی به شماها بگویم، بنابراین آنچه را که ما زندگی خود مینامیم همۀ آن چیزی نیست که ما تجربه کردهایم؛ این فقط یک انتخاب است. آنچه را که ما تجربه میکنیم بیش از حد است؛ این بیشتر از آن است که ذهن ما گنجایشش را داشته باشد. به این دلیل ما فقط آنچه را که خشنودمان میسازد انتخاب میکنیم، و به اصطلاح از نخها یک عمل ساده گره میزنیم. و سپس ما این محصول را زندگی خود مینامیم. اما چه آشغالهائی ما آنجا باقی‌میگذاریم، چه‌چیزهای عجیب و وحشتناکی را ما نادیده میانگاریم. آه خدای من، اگر انسان به آن آگاه گردد! اما ما تصادفاً فقط قدرت داریم یک زندگانی ساده را زندگی کنیم. بیشتر تجربه کردن خارج از توانائی ما است. اگر ما در بین راه بزرگترین قسمتِ زندگیمان را از دست نمیدادیم امکان تحمل زندگی را نمیداشتیم."
 
یک قتل عادی
آقای هاناک میگوید: "من اغلب در این باره فکر کردهام که چرا ما واقعاً بیعدالتی را برای چیزی بدتر از فلاکتهای جورواجوری میدانیم که بشریت به آنها مبتلاست. برای مثال وقتی یک انسان بیگناه محکوم میشود بنابراین ما را بیشتر از تصور اینکه هزاران انسان در تنگدستی و بدبختی زندگی میکنند میرنجاند و نگران میسازد. من نوعی از فلاکت را دیدهام که هر زندان در مقایسۀ با آن یک بهشت است، و با وجود این آدم میتواند بگوید که بزرگترین فلاکت نمیتواند ما را مانند بیعدالتی خشمگین سازد. تقریباً میخواهم ادعا کنم که ما به یک نوع از غریزه برای عدالت مجهز هستیم و احساس برای گناه و بیگناهی، برای حق و عدالت همچنین مانند عشق و گرسنگی وحشتناک و عمیق است.
یک بار در این مورد تأمل کنید: من هم مانند همۀ شماها چهار سال در جنگ شرکت داشتم. ما احتیاج نداریم برای همدیگر تعریف کنیم که ما آنجا در جبهه چه‌چیزهائی دیدهایم. اما شماها اعتراف خواهید کرد که افرادی مانند ما آن زمان به خیلی از چیزها عادت کرده بودند: برای مثال به مُردهها. من صدها و اما صدها انسانِ جوان را که گاهی بطرز وحشتناکی مُرده بودند را دیدم، شما میتوانید حرفم را باور کنید. و من باید اعتراف کنم که این برایم بسیار بیتفاوت بود؛ فقط بوی تعفن میتوانست به من کمی آسیب برساند. من آن زمان به خودم گفتم، آدم اگر تو از این هرج و مرجِ حیوانی سالم به خانه برگردی سپس دیگر هیچ‌چیز نمیتواند تو را در زندگی به حیرت وادارد.
من تقریباً شش ماه بعد از پایان جنگ در خانهام در اسلاتینا بودم. صبح یک روز به پنجرهام زده میشود و یک نفر فریاد میکشد: <آقای هاناک، خانم دورِک به قتل رسیده است، سریع بیائید!>
خانم دورِک صاحب یک مغازۀ کوچکِ کاغذ و ریسمان‌فروشی بود. هیچ انسانی دلواپس او نبود. فقط گهگاهی کسی داخلِ مغازه میگشت و یک نخ قرقره یا یک کارتپستالِ کریسمس میخرید. داخل مغازه یک درِ شیشهای آشپزخانۀ کوچکی را مجزا میساخت؛ پیرزن آنجا میخوابید. در کنار این در یک پرده آویزان بود، و وقتی زنگولۀ درِ مغازه به صدا میآمد خانم دورِک از میان پرده نگاه میکرد، دستهایش را با پیشبند خشک میکرد و با کشیدن پا بر روی زمین داخل مغازه میگشت و مشکوکانه میپرسید: "چیزی مایلید؟" آدم احساس میکرد که یک متجاوز است و تلاش میکرد تا حد امکان سریع مغازه را دوباره ترک کند.
من فوری به آنجا میدوم، من فکر میکنم بخاطر یک کنجکاوی کاملاً معمولی. مردم در مقابل مغازه مانند زنبورها در مقابل سوراخِ پرواز ازدحام کرده بودند. پلیس محلی که من را بعنوان یک فرد تحصیل کرده محترم میشمرد به من اجازۀ ورود میدهد. زنگولۀ در در میان سکوت مغازه مانند همیشه طنین تیزی داشت. اما صدای روشن و با حرارتِ زنگوله من را در این لحظه میلرزاند، به نظرم میرسید که انگار زنگوله به اینجا تعلق ندارد. خانم دورِک در آستانۀ درِ آشپزخانه با صورت بر روی زمین قرار داشت، در زیر سر نهری تقریباً از خونِ سیاه. موی سفید بر پشت گردن خونی و چسبنده بود. و ناگهان من چیزی احساس کردم که در جنگ هرگز نمیشناختم: وحشت از یک انسان مُرده.
عجیب است، من جنگ را تقریباً کاملاً فراموش کرده بودم. همچنین بقیۀ مردم هم بتدریج آن را فراموش میکنند، شاید باید دوباره به این خاطر یک جنگِ جدید درگیرد. اما من این پیرزنِ به قتل رسیده را که در واقع برای هیچکس در جهان وجود نداشت، این دکاندارِ بینوا را که حتی قادر نبود یک کارتپستال بفروشد هرگز فراموش نخواهم کرد. یک انسانِ به قتل رسیده چیز دیگری از یک انسانِ مُرده است؛ چیزی وحشتناک و اسرارآمیز به انسانِ به قتل رسیده میچسبد. قتل خانم دورِک قابل درک نبود، یک چنین شخص غیرمحسوس و بیرنگی را که هیچکس از او مراقبت نمیکرد. این چطور ممکن است که او اینطور با این ژست اینجا دراز بر روی زمین قرار گرفته، که ژاندارم خود را بر روی او خم ساخته و در بیرون جمعیت زیادی فقط برای دیدن حداقل یک قطعۀ کوچک از خانم دورِک ازدحام کرده است؟ هرگز پیرزنِ بیچاره که با صورت در نهری از خون سیاه قرار داشت مانند حالا از یک چنین توجهای خوشحال نبود. ناگهان به نظر میرسد که او یک معنای عجیب و مخوف بدست آورده باشد. من هرگز توجه نکرده بودم که او چه پوشیده است و چطور دیده میشود. حالا اما اینطور بود که انگار من او را از میان یک ذرهبینِ فوقالعاده قوی و عجیب میبینم. در یک پا دمپائی نمدی و پای دیگر لخت بود. آدم در کنار پاشنۀ پا جوراب وصله شده را میدید و این وحشتناک بود، من این احساس را داشتم که این جورابِ بیچاره هم به قتل رسیده بود. یک دست به زمین چنگ انداخته بود، خشک شده و درمانده مانند چنگال یک پرنده. وحشتناکتر از هرچیز اما موهای نازک در پشت گردن پیرزنِ به قتل رسیده به نظرم میرسید. مو با دقت بافته شده بود و در میان لختۀ خون مانند قلعِ کهنه میدرخشید. من فکر میکنم که هرگز چیزی شِکوهآمیزتر از این مویِ بافتۀ آلوده به خون ندیده باشم. در پشت گوش نواری از خون خشک شده بود. بر بالای آن یک گوشوارۀ نقرهای با یک سنگ آبی میدرخشید. من نمیتوانستم بیشتر تحمل کنم؛ پاهایم میلرزیدند. از دهانم <خدای آسمان!> خارج میشود.
ژاندارم که چیزی بر روی کف آشپزخانه جستجو میکرد خود را راست میسازد و به من خیره نگاه میکند. او رنگپریده مانندِ قبل از یک بیهوش شدن بود.
من با لکنت میگویم: <آدم، آیا مگر شما در جنگ نبودید؟> ژاندارم با صدای گرفته میگوید: <بله، اما این در اینجا چیز دیگریست.> او به پردۀ کنار در که مچاله و لکهدار دیده میگشت و احتمالاً قاتل با آن دستهایش را خشک کرده بود اشاره میکند. <خوب نگاه کنید>. من فریاد میزنم: <خدای من!>. من نمیدانم چه چیزی واقعاً در آن وحشتناکتر بود: تصور دستهای چسبندۀ خونین یا پرده. همچنین این پرده، این پردۀ تمیز هم قربانی جنایت شده بود. ناگهان قناری در آشپزخانه جیکجیک میکند و چهچه میزند. من در این وقت دیگر نمیتوانستم بیشتر از این تحمل کنم و وحشتزده از مغازه به بیرون فرار میکنم. من فکر میکنم که رنگپریدهتر از ژاندارم بودم.
من در حیاط بر روی یک مالبند مینشینم و تلاش میکنم به افکارم نظم دهم. من به خود میگویم: <ابله، بزدل! این چیزی بجز یک قتل عادی نیست. آیا مگر پیش از این هرگز خون ندیدهای، آیا مگر خودت مانند یک خوک به خون آغشته نگشتی؟ آیا مگر به سربازانت فریاد نکشیدی که آنها باید گودالها را برای صد و سی مُرده سریعتر حفر کنند؟ صد و سی کشته شده، یکی در کنار دیگری، این یک ردیفِ طولانیست، اگر هم آدم آنها را تنگ کنار هم قرار دهد! آیا مگر تو در کنار این ردیف راه نمیرفتی، مگر سیگارت را نمیکشیدی و فریاد نمیزدی: سریع، سریع، تا این عاقبت ناپدید شود! تو این همه مُرده دیدی، این همه مُرده ...>
من به خود میگویم: <بله، درست است، من این همه مُرده دیدم و نه یک فردِ کشته شده را. من در کنار هیچ مُردهای زانو نزدم تا به صورتش نگاه کنم، تا صورت و مویش را لمس کنم. یک مُرده بطور وحشتناکی ساکت است؛ آدم باید با او تنها باشد، آدم باید نفسش را حبس کند، سپس آدم او را میفهمد. هر یک از این صد و سی نفر تلاش میکردند به تو بگویند: جناب ستوان، من را کشتهاند. به دستهایم نگاه کنید، اینها دستهای انسان هستند! اما ما از مُردهها روی برمیگرداندیم، ما همه؛ ما باید به جنگ ادامه میدادیم، ما نمیتوانستیم به مُردهها گوش بسپاریم. خدای من، مردم باید بخاطر تک تک این مُردهها مانند زنبورها به دورِ سوراخِ پرواز ازدحام میکردند ــ مردها، زنها، کودکان ــ تا آنها در حال لرزیدن بتوانند حداقل یک قطعۀ کوچک از او را ببینند؛ پایِ در چکمۀ سنگین یا مویِ چسبنده را. سپس شاید این قتل نباید اتفاق میافتاد؛ سپس این قتل حتی نمیتوانست اتفاق بیفتد.>
من مادرم را به گور سپردهام؛ او بسیار باشکوه دیده میگشت، بسیار آشتیجویانه، بسیار منظم در تابوت زیبایش. این یک منظرۀ عجیب بود اما نه یک منظرۀ وحشتناک. اما این چیزی متفاوت از مُردن است. فردِ به قتل رسیده مُرده نیست. فرد به قتل رسیده متهم میکند، طوریست که انگار بالاترین دردِ غیرقابل تحمل از او فریاد میکشد. ما هر دو این را میدانیم، من و ژاندارم: ما از کابوس در مغازه میدانیم. و بنابراین این در من شروع به رشد میکند. شاید ما دارای روح نیستیم، من این را نمیدانم؛ اما چیزهائی در ما وجود دارند که مُردنی نیستند، چیزهائی، مانند پافشاری برای عدالت. من بخاطر هیچ‌چیز بهتر از دیگران نیستم؛ اما چیزی در من است که فقط به من تعلق ندارد ــ آگاهی از یک نظم دقیق و بزرگ. من میدانم که این را خوب بیان نمیکنم: اما آن زمان، در یک لحظه، من میدانستم که یک جنایت، یک توهین به خدا چه است. بگذارید به شماها بگویم: یک انسانِ به قتل رسیده یک معبدِ بیحرمت گشته و ویران شده است."
آقای دوبِش صدایش شنیده میشود: "و فردی را که مرتکب قتل پیرزن شده است دستگیر کردند؟"
آقای هاناک پاسخ میدهد: "البته، من دو روز بعد در حالیکه ژاندارمها او را بعد از یک بازجوئی در محل جنایت از مغازه بیرون میبردند دیدم. شاید فقط برای پنج ثانیه، اما من او را هم مانندِ از میان یک ذرهبینِ بسیار بزرگ میدیدم. او یک مرد جوان بود. به دستهایش زنجیر بسته شده بود؛ چنین به نظر میرسید که بطور عجیبی عجله دارد، طوریکه ژاندارمها به زحمت میتوانستند بدنبالش بروند. عرق بر روی بینیاش میدرخشید، و چشمهای آشفتهاش حرکاتِ تندی میکردند. آدم میتوانست ببیند که چه عمیق وحشتزده بود، مانند یک خرگوش بر روی میز کالبدشکافی. من این صورت را در تمامِ طول زندگیام فراموش نخواهم کرد. من بعد از این برخورد احساس بدی داشتم. من فکر میکنم که حالا او دادگاهی میشود؛ چند ماه او را به اطراف میکشند و سپس او را به مرگ محکوم میسازند. بله آقایان عزیز، من تقریباً برایش متأسف بودم؛ اگر او فرار میکرد میتوانستم تقریباً نفس راحتی بکشم. نه اینکه صورتش گیرا بود، بیشتر برعکس. اما من او از فاصلۀ بسیار نزدیک دیدم، من حرکاتِ تندِ وحشتزدۀ چشمهایش را دیدم. من در غیراینصورت آدم احساساتیای نیستم، لعنت بر شیطان، نه؛ اما اینطور از نزدیک ــ او در آن لحظه قاتل نبود ــ در آن لحظه او یک انسان بود. من مطمئن نیستم، صادقانه بگویم؛ من نمیدانم که اگر قاضی او میگشتم چه میکردم. اما تمام اینها چنان غمگینم میساخت که خودم به نجات نیاز داشتم."
 
آخرین افکار انسان
حالا آقای کوکلا میگوید: "به مرگ محکوم بودن ... بله، این یک تجربۀ وحشتناک است. من آن را میشناسم. من یک بار آخرین لحظاتِ قبل از اعدام را تجربه کردم. البته فقط در رؤیا، اما رؤیا هم به زندگیِ انسان تعلق دارد، گرچه که فقط در لبۀ این زندگی ایستاده است. آقایان عزیز، در این لبه مقدار کمی از عظمت ما باقی‌میماند؛ هیچ‌چیز از آنچه که ما تصور کرده بودیم باقی‌نمیماند؛ جنسیت باقی‌میماند، ترس، اندکی خوشنودی از خود و حداکثر هنوز چند چیزی که ما بخاطرشان در غیراینصورت عادت به خجالت کشیدن داریم. شاید اینها آخرین چیزهای انسان باشند."
من در یک بعد از ظهر به خانه بازمیگردم، عاجز گشته مانند یک حیوان، کار زیادی پشت سرم قرار داشت. من بر روی کف اتاق دراز میکشم و مانند یک قطعه چوب به خواب میروم. بلافاصله بدون هیچ مناسبتی خواب میبینم که در باز میشود، یک آقای کاملاً بیگانه و در پشتِ سر او دو سرباز با تفنگهای سرنیزهدارِ بیغلاف میایستند. من نمیدانم که چرا سربازها یونیفرم قزاقی بر تن داشتند. مرد غریبه با خشونت میگوید: <بلند شوید! خود را آماده سازید، حکم اعدام فردا صبح زود در مورد شما اجرا خواهد گشت. فهمیدید!>
من میگویم: <بله فهمیدم، اما من واقعاً نمیدانم چرا ...>
مرد به من میگوید: <این به شما هیچ مربوط نمیشود، ما اینجا دستورِ اجرای حکمِ اعدام را داریم.> و او در را پشت سر خود میبندد.
من تنها ماندم و فکر میکردم. این واقعاً چطور است وقتیکه انسان در خواب فکر میکند؟ آیا او آنجا واقعاً فکر میکند یا او فقط خواب میبیند که فکر میکند؟ آیا اینها افکار بودند یا اینکه من افکار را خواب میدیدم، همانطور که آدم چهرهها را خواب میبیند؟ من فقط میدانم اینطور به نظر میرسید که من به سختی مشغول فکر کردنم و همزمان بخاطر این کار تعجب میکردم. اولین چیزی که من را مشغول میساخت یک شادیِ خاص به این خاطر بود که اینجا یک اشتباه وجود دارد، که من فردا به اشتباه اعدام خواهم گشت و شرمساری برای طرف دیگر باقی خواهد ماند. همزمان اما این فکر شروع میکند به نگران ساختنم: که من حالا واقعاً باید اعدام شوم و زن و بچه را باید باقی‌بگذارم. چه باید فقط بر سرشان بیاید، بله، چه؟ این یک درد واقعی بود، درست طوریکه انگار قلب واقعاً خونریزی میکرد. اما من دقیقاً همزمان بخاطر این فکر که نگران بودن برای زن و بچه چه زیباست رضایتی مطبوع احساس میکردم. من به خود میگفتم بنابراین این آخرین افکار یک مرد است که به سمت مرگ میرود! من بخاطر این غم و اندوهِ عظیمِ پدرانهای که خود را به آن تسلیم ساخته بودم یک وجد خاص احساس میکردم. این به نظرم عالی میرسید. من مانند آدمِ از خود راضیای فکر کردم که باید این را به همسرم بگویم.
اما بعد ترس به سراغم آمد. من به یاد میآورم که اعدامها معمولاً خیلی زود و در سپیده‌دَم انجام میگیرند و بنابراین باید من برای اینکه حکم دادگاه را برایم بخوانند صبح خیلی زود از خواب بیدار شوم. من انسانی هستم که بسیار سخت از خواب بیدار میشود، و تصور اینکه سربازها من را قبل از شروع صبح بیدار خواهند ساخت قویتر از هرچیز دیگر بود. قلبم به تپش میافتد. من میخواستم بخاطر سرنوشت ظالمانهام گریه کنم. این تصور چنان دردناک بود که از خواب بیدار میشوم و نفس راحتی میکشم. اما من هرگز به همسرم از این خواب چیزی نگفتم." 
آقای اسکریوانک متفکرانه میگوید: "آخرین افکار انسان" و از شرمساری سرخ میشود، "من میتوانستم اینجا برایتان چیزی تعریف کنم، اما من ... شاید به نظرتان احمقانه برسد؟"
آقای فوکس او را مطمئن میسازد: "نه، فقط شروع کنید!"
آقای اسکریوانک مردد میگوید: "بنابراین ... من ... من میخواستم یک بار خود را با شلیک گلوله بکشم ... و وقتی آقای کوکلا قبلاً از <لبۀ زندگی> صحبت کرد ... منظورم این است که وقتی یک انسان بخواهد خود را بکشد هم یک لبۀ زندگی است."
آقای کاراس میگوید: "چه چیزهائی شما میگوئید، چرا میخواستید خود را بکشید؟"
آقای اسکریوانک پاسخ میدهد: "زیرا من یک انسان نازپرورده هستم،" و سرختر میشود، "یعنی من ... یعنی من نمیتوانم هیچ دردی را تحمل کنم، و در آن زمان ... در آن زمان من یک التهابِ عصب سهقلو داشتم ... پزشکان میگویند، این بدترین درد است، که انسان ... بله ..."
دکتر ویتاسک با صدای بم میگوید: "این درست است، آدم میتواند برای شما واقعاً متأسف باشد. آیا این تکرار میشود؟"
اسکریوانک مانند آتش سرخ میشود: "آه بله، اما حالا با خودکشی دیگر اینطور نیست ... درست به همین دلیل میخواهم برایتان تعریف کنم ..."
آقای دولِشا او را تحریک میکند: "خب منتظر چه هستید، تعریف کنید!"
آقای اسکریوانک با خجالت حمله را دفع میکند: "این به سختی اجازۀ بیان خود را میدهد، این جریانِ با درد ..."
دکتر ویتاسک میگوید: "بله، انسانهای مبتلا به این بیماری از درد مانند حیوانات فریاد میکشند."
"و هنگامیکه این بیماری در نزد من در بدترین حالت بود ... این در سومین شب بود ... هفتتیر را بر روی میزِ کنارِ تختم قرار دادم. من هنوز یک ساعت انتظار کشیدم، من فکر میکردم که دیگر بیشتر از این نمیتوانم تحمل کنم. چرا باید اتفاقاً من این مقدار زیاد تحمل کنم؟ من همیشه این احساس را داشتم که در حق من یک بیعدالتی رخ میدهد. چرا من؟ چرا اتفاقاً من؟"
دکتر ویتاسک میغرد: "شما باید دارو مصرف میکردید.
اسکریوانک اعتراض میکند: "من این کار را کردم، آقا، من از دارو به اندازهای بلعیدم که دیگر تأثیر نمیکرد. یعنی ... دارو مرا به خواب میبرد اما دردها بیدار میماندند، میفهمید؟ دردها ادامه داشتند، اما آنها دیگر دردهای من نبودند ... من چنان بیحس بودم که خودم را گم میکردم. از خودم دیگر هیچ‌چیز نمیدانستم، اما من از دردها میدانستم ... و بتدریج حالم طوری گشت که انگار دردها به شخص دیگری تعلق دارند. من صدایِ این فردِ دیگر را میشنیدم ... من میشنیدم که او آهسته برای خود مینالد ... و من همدردی وحشتناکی با او داشتم ... از همدردی با این فردِ دیگر قطرات اشگ از چشمانم جاری میگشتند. من احساس میکردم که چطور دردها مرتب بدتر میشوند. من به خود میگفتم، اِی وای، این انسان چطور میتواند آن را تحمل کند! شاید ... شاید باید او را، این انسان را با شلیک گلوله بکشم تا دیگر اینطور سخت رنج نکشد! در این لحظه اما اندامم به لرزش میافتد ... نه، من اجازه این کار را ندارم. من نمیدانم چرا ... اما ناگهان احترام زیادی برای زندگیِ این انسان احساس میکردم ... دلیلش این بود که او بیاندازه رنج میکشید!"
آقای اسکریوانک با خجالت دست به پیشانیاش میکشد. "من به سختی میتوانم آن را برایتان به تصویر بکشم. شاید حواس من بخاطر داروهای فراوان مختل شده بودند ... اما آن زمان همه‌چیز مانند خورشید فوقالعاده روشن بود. من در رؤیا میدیدم: کسی که آنجا چنین عذاب میکشید، کسی که چنین بلند ناله میکرد خودِ بشریت است ... خیلی ساده خودِ انسان ... و من، من فقط شاهدِ رنجهای او بودم، فقط یک نگهبانِ شبانه در کنار اردوگاهِ دردِ بشریت. من فکر میکردم که اگر شاهد نمیبودم بنابراین این دردها هم بیهوده میبودند، دردها چیز بزرگی بودند که از آنها اما هیچکس نمیدانست! چون من قبلاً، تا زمانیکه دردها فقط دردهای من بودند چیزی بیشتر از یک کِرم نبودم، من یک هیچ بودم. اما حالا، در حالیکه درد در من بیش از حد رشد میکرد، در این وقت من احساس میکردم ... شاید با وحشت ... که زندگی چه بزرگ است. من احساس میکردم ..." دانههای عرق بر پیشانی آقای اسکریوانک نشسته بودند. "شماها اجازه ندارید به من بخندید: من احساس میکردم ... من درک کردم که درد فقط یک قربانیست. و به این خاطر هر دینی درد را بر روی محرابِ پروردگار قرار میدهد. به این خاطر قربانیهای خونین وجود داشتند ... به این خاطر شهدا ... به این خاطر خدای مصلوب گشته. من متوجه گشته بودم که ... که ... که از دردِ انسانها یک سعادتِ مخفی رشد میکند ... هیچ شادیای قوی و به اندازه کافی بزرگ نیست تا قادر به این کار باشد ... و آنچه من احساس میکردم این بود: اگر تو این درد را تحمل کنی سپس یک محراب در تو خواهد بود!"
راهب وُوِس با علاقه میپرسد: "و آیا آن را حالا در خود دارید، این محراب را؟"
آقای اسکریوانک یک بار دیگر مانندِ آتش سرخ میشود. او سریع میگوید: "اما نه، انسان از آن هیچ‌چیز نمیداند. فقط تازه از این زمان ... یک نوع احترام در من است ... احترام در برابر همه‌چیز ... حالا همه‌چیز با اهمیتتر از گذشته به نظرم میآید، هرچیز بیاهمیتی، هر انسان، میفهمید؟ همه‌چیز ارزش فوقالعادهای دارد. وقتی من غروبِ خورشید را میبینم بنابراین به خودم میگویم: دردم ارزشش را دارد؛ یا وقتی انسانها را میبینم، وقتی آنها کار میکنند، وقتی آنها کار روزانهشان را زندگی میکنند ... همه‌چیز توسطِ درد ارزشش را بدست میآورد. و من حالا میدانم که این یک قیمتِ وحشتناک، یک قیمتِ بزرگِ غیرقابل توصیف است. من حالا فکر میکنم که نه شر وجود دارد و نه مجازات. فقط درد وجود دارد، و درد برای این آنجا است تا به زندگی این ارزش را بدهد، این ارزشِ فوقالعاده را ..."
آقای اسکریوانک سکوت میکند. او دیگر چیزی نمیدانست. او هنوز این را میگوید: "شماها نسبت به من خیلی مهربان هستید." و بینیاش را با دستمال بزرگی هیجانزده پاک میکند تا صورت شعلهورش را پنهان سازد.
 
ماجرای شاعر دزد
سردبیر بعد از سکوتی طولانی میگوید: "گاهی اوقات چیزها کاملاً طوری دیگر دیده میشوند. اغلب آدم درست نمیداند که آیا این وجدانِ بد است یا شاید خودپسندی و یک نیاز خاص به نمایش. مطمئناً این یا آن مجرمِ حرفهای خیلی ساده میشکست اگر که نمیتوانست بگذارد اینجا و آنجا بخاطر اعمالش در بارۀ او صحبت شود. من فکر میکنم بسیاری از جرایم انجام نمیگشتند اگر که جامعه آنها را فقط نادیده میگرفت. همدردی عمومی یک چنین متخصصِ با تجربهای را مطمئناً گرم میسازد. من نمیخواهم بگویم که انسانها فقط بخاطر چنین افتخاری دزدی و غارت میکنند. آنها این کار را بخاطر پول انجام میدهند، از بیمبالاتی، تحت تأثیر دوستانِ بد. اما وقتی شما یک بار این رایحه را استشمام کرده باشید سپس در شما یک جنون خاص در انجام کارهای بزرگ بیدار میگردد؛ این در پیش سیاستمداران و دیگر اشخاصِ مشهور هم طور دیگر نیست.
من سالها پیش هفتهنامۀ بسیار عالیِ محلی <رسولِ شرق> را ویرایش میکردم. من در واقع از غرب برخاستهام، اما شماها نمیتوانید تصور کنید که چه پُر شور برای منافعِ محلیِ بوهم شرقی جنگیدم. این بوهم شرقی یک سرزمین تپهای ملایم است، و خیابانهای مشجر درخت آلو و نهرهای آرام آن مانند یک نقاشیست؛ اما من هفته به هفته مردم خشن کوهستانی خودمان را که مجبورند با طبیعتِ خشن و با تبعیض دولتی کُشتی بسیار سختی بگیرند بیدار و آگاه ساختم. آقایان گرامی، این بسیار راحت از قلم جریان مییافت و واقعاً از قلب سرچشمه میگرفت. من فقط دو سال در آنجا مشغول به کار بودم. اما این دو سال برایم کافی بود تا به انسانها در آنجا این اعتقاد را آموزش دهم که آنها ساکنین خشنِ کوهستانیای هستند که زندگیشان قهرمانانه و سخت است، و اینکه کشورشان در واقع فقیر اما از یک زیبائی ملانکولی برخوردار است. من فکر میکنم که یک روزنامهنگار نمیتواند بیشتر از این کاری بکند بجز اینکه اطراف شاسلاو را به یک نوع نروژ تبدیل سازد. یک مثال برای آنکه نشان داده شود که یک روزنامه قادر به حل کردن چه وظیفۀ عظیمی است.
آقایان گرامی، شماها میدانید که یک سردبیرِ شهرستانی قبل از هر چیز باید به رویدادهای محلی توجه کند. یک بار کمیسر پلیس من را متوقف میسازد و میگوید:
<شب قبل یک حقهباز از مغازۀ خواربارِ آقای واشاتا سرقت کرده است. و آقای سردبیر در این باره چه میگوئید، این فرومایه در آنجا یک شعر نوشته و آن را بر روی پیشخوانِ مغازه قرار داده است؛ آیا تا حال از یک چنین وقاحتی شنیده بودید؟>
من سریع خواهش میکنم: <شعر را به من نشان دهید! این چیز خوبی برای روزنامۀ ما است. شما تعجب خواهید کرد که چطور مطبوعات این مرد را در دستان شما قرار خواهند داد. و سپس میتوانید تصور کنید که این داستان چه حادثۀ قابل توجهای برای شهرمان و برای کل منطقه خواهد گشت!>
او پس از یک بحث طولانی شعر را به من میدهد، و من آن را در <رسولِ شرق> چاپ میکنم. من میخواهم آن را تا آنجائیکه میتوانم هنوز امروز به یاد آورم برایتان بخوانم:
 
<یک، دو، سه، چهار، پنج، شش،
هفت، هشت، نه، ده،
یازده، دوازده بار ساعت طنین میاندازد،
ساعتی که در آن سارق به هیجان میآید.
به محض باز کردن در،
از خیابان صدای پا به گوش میآید.
من اگر دزد نبودم ترس را احساس میکردم.
صدایِ گامها دوباره گم میشوند.
اگر انسان در تاریکی گوش بسپرد، جائیکه همه‌چیز بیحرکت است،
بنابراین او میشنود که با چه صدای بلندی قلبش میزند.
قلبم مانندِ من یک کودک یتیم است،
اگر مادرم زنده بود حتماً برایم میگریست.
بعضی از انسانها میتوانند در این جهان فقط تیرهبخت باشند،
یک موش خشخش  میکند، ما تنها هستیم.
دو دزد آنجا هستند، من و موش،
من برایش مقداری خرده نان میریزم.
او خود را نشان نمیدهد؛ من نمیدانم او کجا ماند.
دزد حتی از دزد هم میترسد.>
 
و در این سبک در پایان سروده شده بود: 
<آه من میتوانستم هنوز اینجا چیزهای بسیاری بنویسم،
اما شمع تا آخر سوخته است.>
 
بنابراین من این شعر را چاپ کردم و یک تحلیل دقیقِ روانشناسی و ادبی در مورد آن نوشتم. من شیوۀ افسانهسرائی او را برجسته ساختم و فصیحانه به روحِ لطیف شاعر اشاره کردم. این جریان یک حادثۀ قابل توجه از نوع خاص بود. روزنامههای گروههای مخالف و شهرهای دیگرِ منطقه ادعا میکردند که تمام جریان چیزی بیشتر از فریب و جعل نیست. بقیۀ دشمنانِ بوهم شرقی به نوبۀ خود توضیح میدادند که شعر یک دزدیِ ادبی و یک ترجمۀ بد از انگلیسیست و خدا میداند دیگر چه‌چیزهائی. اما هنگامیکه من در وسطِ زیباترین بحث و جدل به نفعِ دزد شاعر محلی خودمان مشغول بودم کمیسر پلیس در نزد من ظاهر میشود و میگوید: <شما، آقای سردبیر، حالا شما میتوانید از نوشتن در بارۀ دزد لعنتیتان دست بکشید! فقط تصورش را بکنید، در این هفته او دوباره دو آپارتمان و یک مغازه را غارت کرده است، و هر بار در محل جرم یک شعر طولانی قرار داشت!>
<براوو! ما آن را فوری چاپ میکنیم!>
کمیسر غرغر میکند: <آقا، این میتواند برای شما مناسب باشد، اما این به معنی تهیۀ خوراک برای این مرد است! او فقط بیشتر از روی جاهطلبیِ ادبی سرقت میکند! حالا به این کار پایان داده خواهد شد، فهمیدید؟ بنویسید که اشعارش آشغالند، که فاقد فُرم یا فضا هستند یا هرچه که شما میخواهید! من فکر میکنم که این رذل سپس دست از سرقت خواهد کشید.>
من میگویم: <هوم، این کار خوبی نخواهد بود، چون ما یک بار بسیار زیاد برای او موضع گرفتهایم. اما ما دیگر شعری از او چاپ نمیکنیم و به این وسیله مشکل حل خواهد گشت.>
در روزهای بعد پنج سرقتِ دیگر رخ میدهد با اشعار مربوطه. اما <رسولِ شرق> مانند یک گور خاموش بود. تنها ترس من این بود که دزدِ ما بخاطر اهانت به غرور نویسندگیاش با تغییر مکان به مناطق تورناو یا تابور بتواند اشعارش را به مطبوعاتِ محلی آنجا تحول دهد. بعد اشخاص بی‌فرهنگ در آنجا چه بادی به غبغب خواهند انداخت!
به نظر میرسید که سکوت ما دزد را کمی آشفته ساخته باشد. سه هفتۀ تمام آرامش برقرار بود. بعد اما سرقتها دوباره شروع میشوند، فقط با این تفاوت که اشعارِ مربوطه حالا مستقیم به دفتر تحریرۀ <رسولِ شرق> فرستاده گشتند. اما روزنامه سخت باقی‌میماند. از یک طرف <رسولِ شرق> مایل نبود با مقاماتِ محلی درگیری پیدا کند، و علاوه بر این اشعار مرتب ضعیفتر و ضعیفتر میگشتند. نویسنده شروع میکند به تکرار کردن خود و عذاب دادن خویش با انواعِ زیورِ رمانتیک. در یک کلام، او شروع میکند مانند یک نویسندۀ واقعی رفتار کردن.
من یک بار هنگام شب از غذاخوری به خانه برمیگردم، در حالیکه برای خود سوت میزدم کبریتی آتش میزنم تا چراغ نفتیام را روشن کنم. در این لحظه از پشت سرم یک نفر به کبریت فوت میکند و آن را خاموش میسازد.
یک صدای کُلفت میگوید: <چراغ روشن نکنید! من هستم!>
من میگویم: <اوه! و جریان چیست؟>
صدای کُلفت میگوید: <من آمدهام بپرسم که چه بر سر اشعارم آمده است.>
من در حالیکه هنوز نمیدانستم جریان چیست میگویم: <حالا وقت آمدن پیش هیئت تحریره نیست. فردا ساعت یازده بیائید!>
صدا به تلخی میگوید: <بله، تا شما بگذارید من را دستگیر کنند! این شدنی نیست! چرا دیگر اشعارم را چاپ نمیکنید؟>
حالا عاقبت متوجه جریان میشوم. او دزدِ خودمان بود. من پاسخ میدهم: <در این مورد حرف زیاد است، مرد جوان بنشینید! من اشعار شما را چاپ نمیکنم چون آنها ارزشی ندارند!>
صدا دردناک میگوید: <من فکر میکردم که آنها ... که آنها بدتر از شعر اولی نیستند.>
من جدی توضیح میدهم: <اولین شعر بد نبود، هنوز حس حقیقی در آن بود، میفهمید، یک طراوت حسی داشت، یک بیواسطهگی خاص و نیروی تجربه، گیرائی و تمام چیزهای ممکن. اما بقیۀ اشعار، آنها آشغال بودند!>
مرد در تاریکی آه بلندی میکشد: <اما من آنها را ... من آنها را کاملاً ... کاملاً مانند اولین شعرم نوشتم.>
من خونسرد میگویم: <درست به همین دلیل، شما خود را تکرار میکنید. در اشعار دیگرتان دوباره آمده بود که شما از بیرون صدای پا شنیدهاید ...>
صدا از خود دفاع میکند: <اما من واقعاً صداهای پا میشنیدم، آقای سردبیر، آدم در هنگام سرقت باید گوشهایش را تیز کند که آیا از بیرون صدای پا میآید یا نه.>
من ادامه میدهم: <و یک موش هم دوباره آنجا بود.>
صدا دلسرد صحبت میکند: <بله، موش، من چه میتوانم بکنم وقتی همیشه یک موش آنجا است؟ اما من فقط در سه شعر چیزی در بارۀ یک موش نوشتم.>
<در یک کلمه، اشعار شما به یک روالِ ادبی خسته‌کننده تبدیل شده است. بدون اصالت، بدون الهام، بدون نوسازیِ احساسات. دوست عزیز، این درست نیست! یک شاعر اجازه ندارد خود را تکرار کند.>
صدا لحظهای سکوت میکند.
سپس صدا میگوید: <آقای سردبیر، اما وقتی همیشه یکسان است! خودتان یک بار به دزدی بروید ... یک سرقت مانند سرقت دیگر است.> او آه میکشد: <این کار سختی است.>
من میگویم: <کاملاً درست است. شما باید این کار را یک بار از سمت دیگر امتحان کنید!>
صدا پیشنهاد میکند: <شاید سرقت کلیسا؟ یا اینکه باید در گورستانها کار کنم؟>
من سرم را به شدت تکان میدهم: <نه، این منجر به هیچ‌چیز نمیشود. عنصر اهمیت زیادی ندارد، مهم اما تجربه است. اشعار شما فاقد کشمکش است. اشعار شما مرتب به توصیف ظاهری یک دزدیِ معمولی مربوط میشوند. شما باید بدنبال یک انگیزۀ درونی‌گشته باشید! برای مثال وجدان یکی از آنها خواهد بود.>
صدا فکر میکند: <منظورتان ناراحتی وجدان یا چنین چیزیست. آیا فکر میکنید که اشعار سپس بهتر خواهند گشت؟>
من میگویم: <بدون شک، رفیق! این به شما ابتدا ژرفای روانشناسی و تحرک میبخشد.>
صدا متفکرانه میگوید: <من آن را امتحان خواهم کرد. اما نمیدانم که آیا بعد بتوانم هنوز سرقت کنم. آدم در آنجا ایمنی خود را به راحتی از دست میدهد، میدانید؟ و وقتی آدم امنیت نداشته باشد به راحتی گرفتار خواهد گشت.>
من بلند میگویم: <خب، این چه اهمیت دارد! پسر، مگر چه خواهد شد؟ آیا نمیتوانید تصور کنید که چه اشعار شگفتانگیزی شما در زندان خواهید نوشت؟ من میتوانم به شما یک شعر نشان دهم که در زندان نوشته شده است، شما شگفتزده خواهید گشت!>
صدا مشتاقانه میپرسد: <و یک روزنامه آن را چاپ کرد؟>
من میگویم: <پسر، پسر، این یکی از مشهورترین شعرهای ادبی جهان است. چراغ را روشن کنید، من آن را برایتان میخوانم!>
مهمانم یک کبریت آتش میزند و چراغ نفتی اتاق را روشن میکند. مشخص میشود که مرد یک جوان رنگپریده، با صورت جوشدار بود، همانطور که دزدان و شاعران معمولاً هستند. <صبر کنید، من آن را پیدا میکنم. من ترجمۀ اسکار وایلد <قصیده زندان ریدینگ> را بیرون میکشم. آن زمان این شعر باب روز بود.
من هرگز در زندگیام با چنان احساس فراوانی مانند آن زمان شعر نخوانده بودم. شما اما این شعر را میشناسید: <بنابراین هر کس بکُشد، همانطور که او میتواند ...> مهمانم چشم از من برنمیداشت. هنگامیکه من به جائی از شعر رسیدم که چطور مرد به سمت چوبۀ دار هدایت میشود او صورتش را با هر دو دست میپوشاند و زار زار میگرید.
هنگامیکه من شعر را تا پایان خواندم در اتاق کاملاً سکوت برقرار بود. من نمیخواستم مزاحمِ عظمتِ لحظه شوم. من بعد از مدتی پنجره را باز میکنم و میگویم: <نزدیکترین راه آنجا از روی حصار میگذرد. شب‌بخیر!> و چراغ را خاموش میکنم.
<شب‌بخیر.> صدایش مانند انسانی به گوش میرسید که عمیقاً منقلب شده است. <من متشکرم.> سپس او ناپدید میشود، بیصدا مانند یک خفاش. من فکر میکنم که او یک دزد واقعاً ماهری بود.
دو روز بعد او را در مغازهای که نفوذ کرده بود دستگیر میکنند. او را نشسته در کنارِ یک میز در حال دندان زدن به تهِ یک مداد مییابند. بر روی کاغدی که در برابرش قرار داشت نوشته شده بود:
<بنابراین هر کس میدزدد، هرطور که او میتواند ...>
بجز این دیگر هیچ‌چیز. مطمئناً باید یک واریاسیون از <قصیده زندان ریدینگ> میگشت.
او را بخاطر سرقتهای مختلف به هجده ماه زندان محکوم میکنند. چند ماه بعد از زندانی گشتنش برایم یک دفتر شعر فرستاده میشود. اشعاری وحشتناک: هیچ‌چیز بجز <سیاهچالِ زیرزمینی و مرطوب>، <مکانی با دیوارهای بلند>، <نرده>، <صدای جرنگ جرنگ زنجیرهای بسته به پا>، <نان کپکزده>، <مسیرِ به سمتِ چوبۀ دار> و خدا میداند چه چیزهای دیگر. من شوکه شده بودم که این مرد شرایط زندانِ مربوطه را چنین وحشتناک توصیف میکند.
اما شما میدانید وقتی آدم روزنامهنگار است در همه‌چیز بینیاش را داخل میکند. بنابراین توانستم کاری کنم که مدیر زندان من را برای بازدید از زندان دعوت کند. و من میتوانم به شما بگویم که این موسسۀ کاملاً شایستهای بود، تقریباً نوساز، طبق اصولِ مدرن و انسانی ساخته گشته؛ من دزد خود را نشسته در مقابل یک کاسه حلبی عدس ملاقات میکنم.
من میپرسم: <مشکل شما چیست؟ پس زنجیرهای جرنگ جرنگ کنی که شما نوشته بودید کجا هستند؟> 
دزدِ من سرخ میشود و خجالت زده به مدیر نگاه میکند و با لکنت میگوید: <آقای سردبیر، آدم نمیتواند در بارۀ چیزهائی که واقعاً اینجا هستند هیچ شعری بنویسد. و این سخت است ...>
<و شما راضی هستید؟>
او خجالتزده غر غر میکند: <آه بله ... فقط متأسفانه هیچ‌چیز وجود ندارد که آدم بتواند در بارهشان بنویسد ...>
من دیگر هرگز این مرد را ندیدم. نه در <دادگاه> و نه در <شعر>."
 
دادگاه آقای هاولینا
آقای براون میگوید: "اگر از روزنامهها صحبت است بنابراین من هم مایلم چیزی برایتان تعریف کنم: شما خوب میدانید که اکثر خوانندگان وقتی روزنامههایشان را در دست میگیرند قبل از هرچیز صفحۀ <از تالار دادگاه> را میگشایند. هنور تا امروز مشخص نشده است که آیا این کار از غرایزِ جنائیِ مخفیِ انسانها یا از نیازشان برای راضی ساختنِ اخلاق و احساسِ عدالتشان سرچشمه میگیرد.
اما این مسلم است که هیچ‌چیز مانند گزارشاتِ محاکمات چنین با شور و شوق خوانده نمیشود. بنابراین روزنامهها اجازه ندارند یک روز بدون گزارش دادگاه منتشر شوند. حالا همانطور که شما میدانید برای دادگاه هم زمان تعطیلات وجود دارد. اما با وجود تعطیل بودن دادگاهها ستونِ <از تالار دادگاهِ> روزنامهها اجازۀ غایب بودن ندارند. سپس گاهی هم چنین پیش میآید که حتی در فصل کارِ دادگاه در یک روز یک مورد جالب هم وجود ندارد، اما گزارشگرِ جلساتِ دادگاه باید موضوعِ جالب خود را داشته باشد، اینکه او از کجا آنها را میآورد سئوال نمیشود. یک چنین مردی چه باید بکند؟ او باید ماجراهایش را واقعاً از سرانگشتها بمکد. اما یک بورسِ واقعی برای چنین گزارشاتِ ساختگی از دادگاه وجود دارد که در آنجا فروخته میشود، خریده میشود، قرض گرفته میشود، مبادله میشود و نرخِ قرض دادن بیست نخ سیگار یا شبیه چنین چیزی است. من این کسب و کار را میشناسم؛ در پیش صاحبخانهام یک بار یک چنین گزارشگرِ دادگاهی زندگی میکرد؛ او یک میگسار بود، یک انسان نامنظم، اما در غیراینصورت بسیار بااستعداد و با دستمزد بسیار بد.
یک روز در کافهای که معمولاً گزارشگرانِ دادگاه میرفتند یک مردِ جدید ظاهر میشود، یک مرد عجیب و غریب، با لباس نخنما، کثیف و پف کرده. او هاولینا نامیده میگشت و یک دانشجوی حقوقِ وقت تلف کن بود، یک وجود ضایع گشته. هیچکس نمیدانست که او در واقع از چه‌چیز زندگی میکرد، حتی او خودش هم نمیتوانست این را بگوید. بنابراین این هاولینا، این آدم ولگرد، مخلوطِ عجیبی از استعداد برای جرمها و برای دانشِ نظریِ حقوق بود. وقتی یکی از روزنامهنگاران به او یک پیک ویسکی و یک آبجو میداد او چشمهایش را تنگ میبست، چند حالت به چهره میداد و زیباترین و جنجالیترین موردِ جزائی را تعریف میکرد که فقط آدم میتواند تصورش را بکند. سپس او موضعگیریهای اصلی وکیل و دادستان را ترسیم میکرد و در پایان به نام جمهوری حکم را اعلام مینمود. وقتی او به پایان میرسید طوریکه انگار از یک رویا بیدار گشته چشمهایش را میگشود و میغرید: <و حالا به من پنج کرون قرض بدهید.>
یک بار مردم با او یک آزمایش انجام میدهند. و او واقعاً در یک جلسه بیست و یک موردِ جزائی اختراع میکند، یکی زیباتر از دیگری. ابتدا هنگام تعریف آخرین مورد یک لحظه فکر میکند، سپس میگوید: <صبر کن، این پرونده نه در مقابل یک قاضی تعلق دارد و نه در مقابل مجلس سنا؛ برای این مورد دادگاهی با هیئت منصفه دارای صلاحیت است، و مواردِ مربوط به دادگاه با هیئت منصفه را من انجام نمیدهم.> او یک مخالفِ اساسی دادگاههایِ با هیئت منصفه بود. اما باید آدم اعتراف میکرد: احکامش شدید اما قانوناً باشکوه بنا گشته بودند. و بزرگترین جاهطلبی او در این قرار داشت.
وقتی روزنامهنگاران این هاولینا را کشف و مشاهده کردند که موضوعهای او از آنچه در واقعیت در دادگاه بازی میگشتند بسیار کمتر عادیاند بنابراین با او یک قرارداد میبندند: آقای هاولینا برای هر موردِ اختراعیاش به اصطلاح هزینۀ دادگاه دریافت میکرد، یعنی یک پیک ویسکی و ده کرون. بعد از آنکه هاولینا شروع به تحویل دادن موردهای اختراعیاش میکند گزارشگرات تالار دادگاهِ روزنامهها با ولع بیشتری خوانده میگشت. امروز روزنامهها مدتهاست دیگر آن چیزی نیستند که آن زمان بودند؛ حالا در روزنامهها چیزی بیشتر از سیاست و درگیریهای مطبوعات پیدا نمیکنید. چه‌کسی باید آن را بخواند؟
حالا یک بار این موردِ جزائی به خاطر هاولینا میرسد ــ او چیزهای خیلی بهتری اختراع کرده بود، اما آنها پیامدی بدنبال نداشتند، در نزد این مورد اما داستان فاش میشود. خلاصۀ داستان این بود: مردِ مجردِ سالخوردهای با یک خانم بیوۀ محترم که در یک راهرو و مقابل آپارتمانش زندگی میکرد در نزاع بود. مرد یک طوطی میخرد و به او میآموزد که همیشه وقتی زنِ بیوه در راهرو ظاهر میگردد از تهِ گلو <تو زن شلخته!> فریاد بکشد. زن از مردِ مجرد بخاطر توهینِ به شرافت شکایت میکند. دادگاهِ بخش تشخیص میدهد که متهم توسطِ طوطی شاکی خصوصی را در انظار عمومی تمسخر کرده و او را به نام جمهوری به چهارده روز حبسِ تعلیقی و هزینۀ دادگاه محکوم میسازد. هاولینا با گفتن <من ده کرون و یک پیک ویسکی دریافت میکنم> معامله را به پایان میرساند.
این موردِ آقای هاولینا در پنج یا شش روزنامه چاپ میشود، البته در بزکهای متفاوتِ روزنامهنگاری. در یکی از روزنامهها تیتر زیر را داشت: <در خانۀ خاموش.> در دومین روزنامه تیتر چنین آمده بود: <صاحبخانه و زن بیوۀ بیچاره.> سومین روزنامه مینویسد: <اتهام طوطیِ متهم گشته> و غیره. یک روز اما تمامی روزنامههائی که این مورد را چاپ کرده بودند از وزارت دادگستری یک نامه دریافت میکنند: <وزارتخانۀ امضاء کنندۀ مطلبِ زیر به اطلاع میرساند، حکم دادگاه محلی که توهین به شرافت در آن انجام گشته است در روزنامۀ شمارۀ .... محترمِ شما درج گشته. مطلب درج گشتۀ مربوط به تقصیر و همچنین به قضاوت بیمعنی و غیرقانونی است، زیرا این متهم نبود که  بخاطر اظهار مجرمانه مقصر شناخته گشت، بلکه طوطی. بنابراین به هیچوجه نمیتوان اثبات کرد که اظهار پرندۀ نام برده شده بدون هیچ ابهامی به شاکی مرتبط بوده ... بنابراین> نامه اینطور ادامه مییابد: <اظهار نام برده شده نمیتواند بعنوان توهین به شرافت در نظر گرفته شود، بلکه در بهترین حالت بعنوان رفتار بیادبانه یا بعنوان مزاحمت عمومی، که هر دو جرم فقط با یک هشدار پلیس، با یک جریمۀ نقدی و یا با یک درخواست که پرندۀ نامبرده شده از راهرو به جائی دیگر منتقل شود قابل مجازات است. بنابراین وزارت دادگستری مایل است برای آغازِ یک تحقیقات مناسب بررسی کند که کدام دادگاه محلی خود را با این پرونده مشغول ساخته است ...> و غیره. درست همانطور که در یک رسوائی نهادِ دولتی باید پیش برود.
گزارشگرانِ دادگاه به تأمین کنندۀ خود حمله میکنند: <مریم مقدس، برایمان چیز زیبائی پختهاند، آقای هاولینا! بفرما، فقط ببینید، قضاوت شما در ماجرای رسوائیآور طوطی بیمعنی و همچنین غیرقانونی است!>
هاولینا مانند گچ سفید میشود. او فریاد میزند: <چی؟ آیا باید قضاوت من غیرقانونی باشد؟ لعنت بر شیطان، وزارتخانه جرئت میکند چنین ادعائی کند؟ از من؟ از هاولینا؟!> روزنامهنگاران برایم تعریف میکردند، آنها هرگز یک انسان دلخورتر و هیجانزدهتر ندیده بودند. هاولینا عصبانی فریاد میکشد: <به آنها نشان خواهم داد که آیا قضاوت من غیرقانونی است یا نه! من نمیتوانم این را تحمل کنم!>
او از غم و اندوه بلافاصله تا حد مستی مینوشد، سپس میگذارد به او یک ورق کاغذ بدهند و از موردِ تخیلی درج شده در روزنامهها یک تجزیه و تحلیل مفصل قانونی مینویسد که باید به حکمِ داده شده از طرف او خدمت میکرد: از آنجائیکه این آقا به طوطیاش آموخت که به زنِ همسایه فحش بدهد بنابراین به روشنی این قصد را اعلام نموده که به زن همسایه توهین کند و شخصیتش را نزول دهد؛ بنابراین ارتکاب جرم جای تردیدی باقی‌نمیگذارد؛ طوطی در واقع فاعل نیست بلکه فقط وسیلهای برای وقوع جرم بوده است ... و غیره. این باید عالیترین و موشکافانهترین نوشتۀ حقوقی بوده باشد که روزنامهنگاران در زندگیشان با آن مواجه شده بودند. او این شکایتنامه را امضاء میکند و آن را به وزارت دادگستری میفرستد. او اعلام میکند: <من تا زمانیکه این کار به پایان نرسیده باشد دیگر هیچ حکمی نخواهم داد؛ من اعاده حیثیت میکنم.>
البته وزارت دادگستری به این فکر نمیکرد که به نامۀ هاولینا واکنش نشان دهد. هاولینا در این بین ناراضی و با خُلق و خوی بد در اطراف پرسه میزد، او حتی وزن از دست میداد و مرتب خرابتر میگشت. هنگامیکه با گذشت زمان از پاسخ دادن وزارت دادگستری ناامید میشود ظاهرش تقریباً وحشتناک میگردد. او با یک نگاهِ دیوانه در سکوت برای خود مانندِ اشباح پرسه میزد، سخنرانیهای هیجانانگیز انجام میداد، و عاقبت اعلام میکند: <دقت کنید، حالا به مردم نشان خواهم داد که حق با چه کسیست.>
او دو ماهِ تمام خود را جائی نشان نمیداد، سپس اما ناگهان با نگاهی شاد و درخشان ظاهر میشود و اطلاع میدهد: <بسیار خوب، عاقبت شکایت بر علیه من تنظیم گشت. پیرزن لعنتی. آه، واداشتن او به این کار مشکل بود! آدم نمیتواند باور کند که یک چنین پیرزنی میتواند اینطور مسالمتآمیز باشد! من باید حتی برایش یک سند امضاء میکردم که در هرصورت هزینههای دادگاه او را به عهده خواهم گرفت ... اما حالا، بچهها، جریان به دادگاه کشیده شده است!>
روزنامهنگاران میپرسند: <کدام جریان؟>
هاولینا میگوید: <البته که منظورم داستان طوطی است، من به شماها گفتم که اجازه نمیدهم این جریان بدست فراموشی سپرده شود. بنابراین من یک طوطی خریدم و صد بار برایش تکرار کردم: "تو زن شلخته! تو پیرزن زشت!" بچهها، این کار بسیار سختی بود! شش هفتۀ تمام هیچ کلمۀ انسانی نگفتم بجز: "تو زن شلخته! تو پیرزن زشت!" حالا طوطی این را بسیار عالی میتواند بگوید، فقط اینکه این گاو لعنتی اصلاً نمیخواهد آن را متوقف کند؛ و او اصلاً نمیخواهد عادت کند که آن را فقط به پیرزن همسایهام و نه به کس دیگری رو به سمتِ حیاط فریاد بکشد. پیرزن یک معلم موسیقی و از یک خانوادۀ محترم است، یک شخص خیلی خوب. اما در خانۀ ما زن دیگری زندگی نمیکند و بنابراین من باید فقط او را برای هدفم انتخاب میکردم. میدانید، خلق کردن یک چنین موردی کار بسیار سادهای است، اما انجام آن، خدای من، این کار سختی است! من نمیتوانستم به این طوطی بیاموزم که او فقط باید به پیرزن فحش بدهد. او به همه فحش میدهد. من فکر میکنم که او از بدجنسی این کار را میکند.>
هاولینا لیوان ویسکیاش را تا قطرۀ آخر مینوشد، نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد: <من مجبور بودم مشکل را طور دیگر حل کنم. من به محض اینکه پیرزن خود را کنار پنجره یا در حیاط نشان میداد بلافاصله پنجره را باز میکردم و طوطی فریاد میکشید: "تو زن شلخته! تو پیرزن زشت!" و من دوباره پنجره را سریع میبستم، و به این ترتیب طوطی فقط به او توهین میکرد. اما پیرزن به این کار میخندید و فقط بلند میگفت: "آه، آقای هاولینا، شما چه پرندۀ دلپذیری دارید!">
هاولینا دوباره میغرد: <رعد و برق باید به جان پیرزن بزند! من باید چهارده روز تمام متقاعدش میساختم تا موافقت کند که از من شکایت کند. اما کل خانه شاهد است. و حالا جریان در دادگاه بررسی خواهد گشت!> آقای هاولینا کف دستهایش را به هم میمالد و ادامه میدهد: <غیرممکن است که آنها من را بخاطر توهین به شرافت محکوم نکنند! من به آقایان در وزارتخانه چنین هدیه‌ای نمیدهم!>
هاولینا تا روز شروع دادگاه مشروب بسیار مینوشید و هیجان و بیقراریاش غیرقابل تحمل بود. اما او در دادگاه بسیار شایسته رفتار کرد، خودِ او سخنرانیای مانندِ یک چاقویِ تیز بر علیه خودش ایراد میکند، با ارجاع دادن به مزاحمتِ عمومی و با اشاره به شهادتِ تمام اهالی خانه برای خود شدیدترین مجازات را درخواست میکند. قاضی، یک آقای سالخوردۀ درستکار به نام رات، ریشش را میخاراند و اعلام میکند که باید طوطی را هم بشنود. بنابراین او جلسه دادگاه را به وقت دیگر موکول میکند و متهم را موظف میسازد که طوطی را بعنوان مدرک جرمِ احتمالی بعنوان شاهد در تاریخ بعدی با خود بیاورد.
بنابراین آقای هاولینا در جلسۀ بعدیِ دادگاه با قفس و طوطی ظاهر میشود. هنگامیکه طوطی خانمِ منشی وحشتزدۀ دادگاه را میبیند چشمانش را میچرخاند و از ته گلو فریاد میزند: <تو زن شلخته! تو پیرزن زشت!>
آقای رات میگوید: <برای من کافیست، از شهادت لوری، طوطی شما، نتیجه گرفته میشود که فحشهای او نه مستقیم و نه به نوعی صریح به شاکی خصوصی ربط پیدا میکند.>
طوطی قاضی را نگاه میکند و فریاد میزند: < تو زن شلخته!>
قاضی ادامه میدهد: <خیلی بیشتر مسلم است که او کلماتِ مجرمانه را حتی بدون تفاوت از جنسیت در برابر همۀ اشخاص به کار میبرد. آقای هاولینا، قصد توهین در اینجا نمیتواند مطرح باشد.>
هاولینا مانند رطیل گزیدهای از جا میجهد.
او هیجانزده اعتراض میکند: <آقای رات، ارتکاب جرم در این است که من پنجره را همیشه باز میکردم تا طوطی فرصت داشته باشد مستقیم و منحصراً به خانم شاکی خصوصی فحش بدهد!>
آقای رات توضیح میدهد: <جریان ساده نیست، در این باز کردن پنجره ممکن است ارتکابِ جرم خاصی قرار داشته باشد، اما باز کردن یک پنجره به خودی خود مدرک جرمِ توهین کردن نمیباشد. من نمیتوانم شما را به این دلیل که گاه به گاه پنجره را باز کردهاید محکوم کنم. آقای هاولینا شما نمیتوانید بطور قطع ثابت کنید که طوطیِ شما منظورش واقعاً خانم شاکی خصوصی بوده است.>
پاولینا به جنگ ادامه میدهد: <اما منظور من این خانم بود.>
آقای رات میگوید: <ممکن است، اما هیچ شاهدی نمیتواند در این باره چیزی بگوید، ببینید، از دهان شما هیچکس اظهارات مجرمانه نشنیده است. آقای هاولینا، هیچ‌چیز کمک نمیکند> و با گذاشتن کلاهش بر سر ادامه میدهد: <هیچ‌چیز کمک نمیکند، من باید شما را تبرئه کنم.>
هاولینا فریاد میزند: <من این حکم را نمیپذیرم و بر علیه تبرئه شدنم درخواست تجدید نظر میکنم!> او قفس پرنده را برمیدارد و خشمگین از اتاق دادگاه به بیرون میدود؛ یک معجزه که او گریه نمیکرد.
ما پس از آن او را هنوز گاهی میدیدیم، همیشه مست و همیشه در ناامیدیای عمیق. او هق‌هق میکرد: <آقا، بگوئید، آیا این هنوز عدالت نامیده میشود؟ آیا در جهان هنوز یک حق وجود دارد؟ اما من آنها را راحت نمیگذارم. من جریان را تا بالاترین مرحلۀ قضائی پیش میبرم! من اعاده حیثیت میکنم. بله، آقایان عزیز! و اگر هم مجبور شوم تا آخرین ساعات عمرم این شکایت را دنبال کنم ... نه بخاطر خودم، بلکه بخاطر حق!>
من نمیدانم که جریان اعتراض چگونه پیش رفت. من فقط میدانم که سرانجام دیوان عالی پرونده را در مرحلۀ تجدید نظر رد کرد.
حالا هاولینا طوریکه انگار زمین او را بلعیده باشد ناپدید شده بود. افرادی پیدا میشوند که او را مانندِ سایهای در خیابانها سرگردان دیدهاند و ادعا میکنند که باید شنیده باشند او برای خود چیزی غرغر میکند. علاوه بر این گفته میشود که هنوز چند بار در سال شکایتنامهای طولانی و آتشین مربوط به پروندۀ <توهین ارتکاب گشته توسط یک طوطی> به وزارت دادگستری فرستاده میشود. اما آقای هاولینا تحویل پروندههای کیفیری ساختۀ ذهنش به خبرنگاران دادگاه را کاملاً متوقف ساخت. احتمالاً چون ایمان او به حق و عدالت متزلزل شده بود."
 
بزرگ‌ترین داستان پلیسی
بله بچهها، شماها میدانید که در هر ایستگاه پلیس تعدادی از آقایان پلیس تمام شب را برای مواردی که ممکن است اتفاقی رخ دهد بیدار میمانند، برای مثال، اگر دزدها از جائی سرقت کنند یا مردم شرور قصد رساندن صدمه به دیگران داشته باشند. به این خاطر آقایان پلیس در اتاق نگهبانی تا صبح بیدار میمانند، در حالیکه پلیسهای دیگری که پلیس گشت نامیده میشوند در خیابانها میگردند و مراقب راهزنان، دزدها، ارواح و جرایم غیرقانونی دیگر هستند. و وقتی پاهای یکی از پلیسهای گشت به درد آید به اتاق نگهبانی بازمیگردد، و بجای او پلیس دیگری برای مراقبت به خیابان فرستاده میشود. این کار در تمام مدت شب ادامه دارد؛ و پلیسها برای اینکه زمان در اتاق نگهبانی بهتر بگذرد مشغول کشیدن پیپهایشان میشوند و برای همدیگر چیزهای قابل‌توجهای را که هنگام گشتزنی دیدهاند تعریف میکنند.
یک بار آنها پیپ میکشیدند و با هم صحبت میکردند که یک پلیس از گشتزنی بازمیگردد، یک دقیقه صبر کنید ببینم، بله، این آقای یِکل بود که گفت: "شب‌بخیر، بچهها! من گزارش میدهم که پایم به درد آمده است."
مسنترین آقای پلیس میگوید: "خب، پس بشین و بجای تو هارتمَن به گشتزنی میره. و حالا، یکل، برامون تعریف کن که چه‌چیز جدیدی در منطقه نگهبانیت وجود داره و در چه مواردی تو به نام قانون مداخله کردی."
آقای یکل میگوید: "امشب خبر زیادی نبود. در خیابان وایسگِربِراله دو گربه با هم نزاع میکردند؛ بنابراین من آنها را به نام قانون از هم جدا ساختم و به آنها اخطار دادم. بعد در خیابان هومِرای یک بچه‌گنجشک، ساکن خانه شماره 23 از لانهاش به پائین افتاد. من آتشنشانی را در جریان گذاشتم تا با نردبان بیایند و بچه‌گنجشگ نامبرده را به لانهاش برگردانند. به پدر و مادر گنجشک اخطار داده شد که از فرزندشان بیشتر مراقبت کنند. وقتی من از خیابان هومرای رو به پائین میرفتم چیزی شروع میکند به کشیدن پاچه شلوارم. من به پائین نگاه کردم ... این یک جن بود. همون ریشوئه از واختپلاتس، یادتونه؟"
مسنترین پلیس میپرسد: "کدامیک؟ چون آنجا تعداد متعدی زندگی میکنند: بارتپوتسه، نوسکناکرِ معروف به پدربزرگ کوچولو، پوک، رومپلاشتیلسشِن، پومپانیکل، رونکلمِنشِن معروف به لوله پیپ، هوینراشتلسشِن و دویمهلینگ."
آقای یکل میگوید: "کسی که پاچهشلوارم را کشید رومپلاشتیلسشن بود که در چراگاه قدیمی زندگی میکند."
مسنترین پلیس سرش را  تکان میدهد: "آهان، بچهها، این رومپلاشتیلسشن بسیار باکفایتیه. وقتی کسی در کارلزپلاتس چیزی گم کنه، از قبیل انگشتر، توپ یا یک زردآلو، به این ترتیب او همیشه بعنوان یک یابنده صادق شیء گمشده رو به نگهبان پارک تحویل میده. خب ادامه بده."
پلیس یکل ادامه میدهد: "و این جن، رومپلاشتیلسشن، به من گفت: <آقای پلیس، من نمیتونم به خانه بروم، روی درخت بید یک سنجاب داخل خانهام خزیده و نمیگذارد من وارد شوم.> ... بنابراین من شمشیرم را از غلاف بیرون کشیدم، با رومپلاشتیلسشن به سمت خانهاش رفتم و از سنجاب به نام قانون خواستم که خانه را ترک کند و دیگر مرتکب جرایم تجاوز و بی‌حرمت ساختن از قبیل: تجاوز به چهاردیواری خانه مردم، تجاوز به ملک دیگران، اختلال در نظم عمومی، خشونت و سرقت نشود. سنجاب اما پاسخ داد: <تو میتونی از کوهانم به پائین سُر بخوری!> در این وقت کتم را درآوردم و از درخت بالا رفتم. وقتی من به کنار سوراخ شاخهای که آقای رومپلاشتیلسشن آپارتمانش را در آنجا دارد رسیدم، سنجاب شروع به گریه میکند: <ازتون خواهش میکنم، آقای پلیس، منو دستگیر نکنید! من اینجا در نزد آقای رومپلاشتیلسشن فقط به این خاطر که باران میآمد و سقف خانهام چکه میکرد پناه آوردم.> ... من در پاسخ گفتم: <مخالفت نکنید خانم، همه پنج فندق یا هسته آلشتان را بردارید و سریع آپارتمان شخصی آقای رومپلاشتیلسشن را ترک کنید. و اگر این کار یک بار دیگر تکرار شود، یعنی اگر شما با زور و یا حیله و بدون رضایت و اجازه او به خانه شخصیاش نفوذ کنید من درخواست نیروی پشتیبانی میکنم، بعد ما شما را محاصره و دستگیرتان میکنیم و دست بسته به اداره پلیس میبریم. بسیار خب، سریع!> آقایان، و این در واقع همه آنچیزیست که امشب اتفاق افتاد."
پلیس مِرتِن میگوید: "من در تمام زندگیام هنوز یک جن ندیدهام. منطقه قبلی من در کریترن بود، و آنجا در خانههای جدید چنین موجوداتی، چنین پدیدههای فراطبیعی یا آنطور که نامیده میشوند وجود ندارند."
مسنترین پلیس میگوید: "تعداد زیادی هنوز وجود دارند، و قدیم خیلی هم بیشتر بودند! برای مثال در اولائر تا جائیکه میشود به یاد آورد یک سقا زندگی میکرد. پلیس هرگز با او مشکلی نداشت، او یک چنین شخصیت معقولی داشت. سقای نایسِن اما یک مرد پیر شپشوست، اگر آدم اجازه گفتن اینو داشته باشه، اما سقای اولائر مرد بسیار معقولی بود. بله، اداره آب شهر برسلاو هم اونو به سقای ارشد دولتی منصوب کرد و به او حقوق ماهانه پرداخت. این سقای اولائری مراقبت میکرد که رود اودِر خشک نشه؛ هیچوقت این رود سیل به بار نیاورد، سقاههای بیگانه بالای رود اودِر دستشون تو این بازی بود: از وایداشتریتسر، لاهر. اما سقای کاتسباخ از روی حسادت سقای اولائر رو خام میکنه که باید از شهرداری برسلاو بخاطر خدماتش حقوق و عنوان معاون یک شهردار رو درخواست کنه؛ و وقتی در شهرداری بهش گفته میشه که چون آموزش عالی ضروری رو نداره بنابراین این کار ممکن نیست، سقا از اولائر احساس میکنه که بهش توهین شده و از برسلاو کوچ میکنه. طوریکه من شنیدم حالا در دِرسدن کار آب میکنه. و چون از آن زمان در اولائر دیگه سقائی وجود نداره آب همیشه اینطور کمه. دوباره در واختپلاس همچنان در شب جنهای درخشان شروع به رقصیدن میکنند. اما چون این کار اثر خوبی برجا نمیگذاشت و مردم از آنها وحشت داشتند شهرداری برسلاو با آنها توافق میکند که به بامگارتن کوچ کنند، جائیکه آنها یک کارمند کارخانه گاز را باید روشن و در صبح زود دوباره خاموش میکردند. اما این کارمند باید در اثنای جنگ به جبهه میرفت، و به این ترتیب مردم جنهای درخشان را فراموش میکنند. آنچه مربوط به پری‌ها میشود، فقط هفده نفر در باومگارتن میمانند؛ سه نفر از آنها باید برای کار باله رفته باشند، یکنفر به سینما، و یک نفر با یکی از این کارگران راهآهن اوپِلن ازدواج میکند. سه اِلف در پارک جنوبی زندگی میکنند، یکی در پارک شایتنیشر و یک در گورستان شهر. باغبان دولتی شهر لیبیشهوهِه قصد داشت یک اِلف تو پارک خودش مقیم کنه، اما جن مدت درازی اونجا نموند. ... در برسلاو 346 جن وجود دارند که خود را به پلیس معرفی کردند و مسئولیت ساختمانهای عمومی، پارکها، کلیساها و کتابخانهها را به عهده دارند، البته جنهائی که در خونهها بطور خصوصی نگهداری میشوند در لیستی که ما داریم بحساب نیامدهاند. ... برسلاو در قدیم تعداد بیشماری ارواح داشته، اما حالا آنها لغو شدهاند، چون علم ثابت کرده که ارواحی وجود ندارد. فقط در حومه شهر اونطور که اخیراً یک همکار به من گفت ظاهراً مردم هنوز در خفا و بطور غیرقانونی چند ارواح باستانی در زیرزمین پنهان کردهاند. و این باید تا جائیکه من میدونم تمام ماجرا باشه."
پلیس منتسل میگوید: "از اژدهائی که آنها در اوسویتس کشتند چیزی نگفتی."
مسنترین پلیس میگوید: "اوسویتس هرگز قلمرو من نبود، بنابراین از اژدها چیزی نمیدونم."
پلیس منتسل میگوید: "اما من آنجا بودم، و در واقع تمام مورد را همکار شارفاوگ گزارش داده، اما از این جریان مدتهاست که میگذرد. یک شب پیرزنی به شارفاوگ میگوید، این خانم تچاونر بود که مغازه سیگارفروشی را دارد، اما در واقع او، برای اینکه حقیقت را به شما بگم، یک زن آگاه بود یا پیشگو و فالگیر، در هرحال این خانم تچاونر به همکارم شارفاوگ اعتماد کرد و گفت که فالِ ورقش نشون میده اژدها  هولتاپورت از کوه مایبِرگ دختر باکره بسیار زیبائی را از پدر و مادرش ربوده و پیش خود زندانی کرده؛ و این دختر باکره شاهزاده خانم از مورسیان است. در این موقع پلیس شارفاوگ میگوید: <موریانی یا غیر مورسیانی، اژدها باید دختر را به پدر و مادرش برگرداند، وگرنه من مجبورم طبق قانون، معروف به مقررات اداری دست به اقدام بزنم.> او پس از این کلمات شمشیر خدمتش را به کمر میبندد و به سمت مایبرگ میرود. من فکر میکنم که همه ما هم بجای او بودیم همین کار را میکردیم."
پلیس مرتن با صدای بم میگوید: "من هم همینطور فکر میکنم. اما من نه تا حالا در کریترن و نه در یدلیتس با یک اژدها سر و کار داشتم. خب ادامه بده."
پلیس منتسل ادامه میدهد: "همکار شارفاوگ همانطور که گفته شد شمشیر را میبندد و در همان شب به مایبرگ میرود. و حقیقتاً، از یکی از سوراخها یا غارها صداهای خشن و سرزنش‌کننده میشنود. او با چراغ قوه خود به داخل غار نور میاندازد و نگاهش به یک اژدهای وحشتناک هفت سر میافتد؛ سرها با همدیگر صحبت میکردند، به هم جواب میدادند یا با هم نزاع میکردند و ناسزا میگفتند ... آدم میتواند تصور کند که یک چنین اژدهائی سلوک ندارد و اگر هم داشته باشد سلوکی بد دارد. و در یک گوشه غار یک دختر باکره زار زار میگریست و دست بر روی گوشهایش گذاشته بود تا نشنود که چگونه سرهای اژدها با آن صدای چربشان با همدیگر صحبت میکنند. همکار شارفاوگ مؤدبانه اما با شدت تمام طبق تمام مقررات به اژدها فریاد میزند: <هویتتان را ثابت کنید؛ آیا مدرک شناسائی دارید، گواهی شهروندی، دفترچه خدمت، پاسپورت یا اسناد دیگر؟>
در این لحظه یکی از سرهای اژدها شروع میکند به نخودی خندیدن، دیگری کفر میگوید، سومی لعنت میفرستد، چهارمی دشنام میدهد، پنجمی توهین میکند، ششمی ملامت میکند و یکی حتی زبانش را درمیآورد. اما همکار شارفاوگ نمیگذارد مرعوبش کنند و فریاد میزند: <به نام قانون، خودتان را جمع و جور کنید و خیلی سریع با من به مقر اصلی پلیس بیائید، شما و آن دختر آنجا در آن پشت.>
یکی از سرهای اژدها فریاد میزند: <تند نرو، تو انسان نرمپوست، آیا میدونی من که هستم؟ من اژدها هولتاپورتم.>
دومین سر اضافه میکند: <هولتاپورت از کوههای گرنادا.>
سومین سر فریاد میکشد: <معروف به اژدهای بزرگ مولخاسن.>
چهارمین سر میگوید: <مثل یک تمشک قورتت میدم.>
پنجمین سر میغرد: <من تکه تکهات میکنم، خُرد و خمیرت میکنم، مثل یک ماهی دو شقهات میکنم.>
ششمین سر غضبناک میگوید: <و بعد گردنتو میچرخونم.>
هفتمین سر با صدای وحشتناکی اضافه میکند: <و بعد کارت تمومه.>
بچه‌ها، شماها فکر میکنید که همکار شارفاوگ چکار کرد؟ شماها خواهید گفت که او دچار ترس شد؟ به هیچوجه! وقتی او دید که به صورت خوش جریان پیش نخواهد رفت باتوم لاستیکیاش را بدست میگیرد و با تمام قدرت به سرهای اژدها به ترتیب یک ضربه میکوبد؛ فراموش نکنیم که او نیروی یک خرس را دارد.
اولین سر میگوید: <آخ، آخ، این بد نیست!>
دومین سر میگوید: <فقط فرق سرمو خاروند.>
سر سومی میگوید: <و گردن منو کمی گاز گرفت.>
چهارمین سر میگوید: <عزیزم، باز هم با چوب کوچولوت غلغلک بده.>
سر پنجم میگوید: <اما محکمتر بزن تا کمی سر و صدا راه بندازه.>
سر ششمی خواهش میکند: <و بیشتر سمت چپ، اونجا بیشتر از هرجا میخاره.>
هفتمین سر میگوید: <باطوم تو برای من نرمه. چیز محکمتری نداری؟>
در این قت پلیس شارفاوگ شمشیرش را از غلاف بیرون میکشد و هفت بار ضربه میزند، به هر سر یک ضربه. اما فقط فلسها را کمی لرزاند.
اولین سر اژدها میگوید: <این کمی بهتر بود.>
دومین سر با خوشحالی میگوید: <حداقل او گوش یک شپش را قطع کرد، در واقع شپشهای من از جنس فولادند.>
سومین سر میگوید: <و تو موی سرمو که اتفاقاً خیلی باعث خارش بود تراشیدی.>
سر سوم ستایشکنان میگوید: <و برای من یک فرقسر عالی باز کردی.>
پنجمین سر میغرد: <تو، با شانه کوچکت میتونی هر روز غلغلکم بدی.>
سر ششم میگوید" <من این پَر رو اصلاً احساس نکردم.>
هفتمین سر خواستار میشود: <آدم، یک بار دیگه منو بخارون.>
در این وقت پلیس شارفاوگ اسلحه خدمتش را بیرون می‌کشد و هفت بار شلیک میکند، به طرف هر سر یک گلوله.
اژدها ادامه میدهد: <این شن را به طرفم پرت نکن، من موهام ازشون پُر میشه! عجیبه، خُرده ریزهات افتاد تو چشمم! و این آشغال بین دندانم گیر کرده!> اژدها میغرد: <خب، اما حالا دیگه کافیمه، و پس از سرفه خفیفی شروع میکند از هر هفت پوزهاش به تف کردن آتش به سمت همکار شارفاوگ.
همکار شارفاوگ دچار وحشت نشد؛ او کتابچه مقررات خدمت را بیرون میکشد و در آن میخواند که یک پلیس وقتی نیروی برتری را در برابرش میبیند چه باید بکند؛ او پیدا میکند که در چنین مواردی باید نیروی کمکی درخواست شود. سپس او میخواند که اگر جائی آتش زبانه میکشد چگونه باید رفتار کرد، و پیدا میکند که تحت چنین شرایطی باید به آتشنشانی تلفن شود. به این ترتیب او همه‌چیز را کاملاً میخواند و بعد آتشنشانی و نیروی کمکی را در جریان قرار میدهد. ما شش نفر به سرعت برای تقویت رفتیم، و در حقیقت همکاران اشتارکآرم، اشناپماس، فویرباس، وایتشریت، هارتمن و من، و بعد همکار شارفاوگ به ما گفت: <بچهها، ما باید اینجا دختری رو از چنگ این اژدها نجات بدیم. گرچه یک اژدهای زره‌پوشه، و بر علیهاش هر شمشیری ضعیفه، اما من متوجه شدم که گردن اژدها برای اینکه بتونه تکون بخوره کمی نرمه، به محض اینکه من سه را گفتم باید همگی با شمشیر به قسمت نرم گردن بزنید. اما قبلاً باید بچههای آتشنشانی آتشِ اژدها را خاموش کنند وگرنه او لباسهای ما را میسوزاند.>
هنوز حرف شارفاوگ تمام نشده بود که تاتو تاتا، هفت ماشین آتشنشانی با هفت آتشنشان به سرعت آنجا میرسند. پلیس شارفاوگ دلاورانه فریاد میزند: <آتشنشانها، توجه، به محض شنیدن شماره سه، هر یک از شما روی سر یک اژدها شروع به آب پاشیدن میکند، و در حقیقت مستقیم در گلو، درست جائی که لوزه قرار دارد، چون آتش از آنجا بیرون میاید. خب، آماده: یک، دو، سه!>
و پس از گفتن شماره سه، آتشنشانها با هفت شلنگ مستقیماً به هفت دهان اژدها که از آنها مانند از یک مشعل گازی بزرگ آتش بیرون میآمد آب پاشیدند. اژدها صدای فیش فیش میکرد! تف میکرد، نفس نفس میزد، سرفه میکرد، نفس نفس میزد، فحش میداد، خر خر میکرد، عطسه میکرد، آب از دهان بیرون میپاشید، فیش میکرد، فریاد میزد <مامان> و با دُمش به اطراف میکوبید، اما آتشنشانها کوتاه نیامدند و پاشیدند و پاشیدند، تا اینکه از هفت سر اژدها بجای شعلههای آتش ابرهای بخار مانند از یک لوکوموتیو بالا میرفتند، طوریکه آدم نمیتوانست یک قدمی خود را ببیند. بعد بخار نازکتر میشود، آتشنشانها دست از پاشیدن آب میکشند، بعد در ترومپت میدمند و دوباره به سمت خانه میرانند؛ و اژدها، کاملاً خیس و خسته، فقط تف میکرد، و بعد از پاک کردن آب چشمش غرید: <فقط صبر کنید، بدجنسها، شماها رو نمیبخشم.>
اما در این لحظه همکار شارفاوگ میگوید: <بچهها، آماده، یک، دو، سه!> و هنوز گفتن شماره سه را تمام نکرده بود که ما هفت پلیس به هفت گردن اژدها ضربه زدیم و هفت سر روی زمین غلطیدند، و از هفت گردن آب به بیرون فوران زد و مانند آب آتشنشانی به بالا جهید؛ این همه آب درون اژدها رفته بود. همکار شارفاوگ میگوید: <و حالا نوبت شاهزاده خانم مورسیانیه، اما مواظب باشید که یونیفرمهای خودتونو خیس نکنید.>
دوشیزه میگوید: <قهرمان نجیب، از اینکه منو از چنگال این اژدها نجات دادی از تو تشکر میکنم. من داشتم با همدمانم در پارک با توپ دستشده و قایمموشک بازی میکردم که این اژدهای چاق و پیر پروازکنان به آنجا آمد و منو ربود و بدون توقف تا اینجا آورد.>
همکار شارفاوگ میپرسد: <دوشیزه، پروازتان چطور بود؟>
شاهزاده خانم موزسیانیای پاسخ میدهد: <از روی الجزایر، مالت، کنستانتینوپل، بلگراد و وین، از آسمان پراگ و میتنوالده تا اینجا در سی و دو ساعت و هفده دقیقه و پنج ثانیه بدون توقف پرواز کردیم.>
همکار شارفاوگ شگفتزده میشود: <پس این اژدها رکورد در پرواز مسافت دور مسافرتی رو شکست. دوشیزه، من به شما تبریک میگم. اما حالا باید به پدرتان تلفن بزنیم تا کسی را برای بردن شما بفرستد!>
هنوز حرف همکار شارفاوگ به پایان نرسیده بود که ماشینی با سرعت تمام خود را به آنجا میرساند، و از داخل آن پادشاه مورسیان با تاجی بر سر، با لباسی از پوست قاقم و پارچههای زربفت به بیرون میپرد و با خوشحالی شروع میکند روی یک پا رقصیدن و فریاد کشیدن: <دختر طلائی من، عاقبت پیدات کردم.>
همکار شارفاوگ حرف او را قطع میکند: <یک لحظه اجازه بدید، آقای پادشاه. شما کاملاً برخلاف مقررات رانندگی با سرعتی بیش از حد مجاز راندید، جریمهاش میشود سه مارک، مفهوم شد؟>
پادشاه مورسیان شروع به جستجوی جیبهایش میکند و غر و لندکنان میگوید: <این واقعاً خیلی عجیب است، من اما هفتصد دوبلونه، دینار و دوکات داشتم، هزار پزوتا، سه هزار و ششصد فرانک، سیصد دلار، هشتصد و بیست مارک، هزار و دویست و شانزده کرون چکسلواکی و نود و پنج هِلِر، و حالا یک فنیگ هم ندارم، حتی یک پنی. احتمالاً همه را در راه برای بنزین و جریمه سرعت غیرمجاز خرج کردم. دلاور باشکوه، من سه مارک تو را توسط وزیرم خواهم فرستاد.>
سپس سرفهای میکند، یک دستش را بر روی سینهاش میگذارد و رو به سمت همکار شارفاوگ دامه میدهد: <من از یونیفرمت و همینطور از ظاهر پُر وقارت میبینم که یک جنگجوی توانا، یک شاهزاده یا در نهایت یک کارمند دولتی. من در واقع باید دست دخترم را به این خاطر که تو نجاتش دادی و اژدهای وحشتناک را کشتی در دستت بگذارم، اما تو در انگشت دست راست حلقه ازدواج حمل میکنی، بنابراین میشه چنین نتیجه گرفت که دارای همسری. آیا فرزند هم داری؟>
شارفاوگ جواب میدهد: <بله، یک پسر سه ساله و یک دختر کاملاً کوچک.>
پادشاه مورسیان میگوید: <تبریک میگم. من فقط دارای این دخترم. اگر کمی صبر کنی به تو حداقل نیمی از امپراتوری مورسیان خودم را میدهم. مسافت این زمین هفت هزار و چهار صد و پنجاه و نه کیلومتر مربع است، با هفت هزار و صد و پنجاه کیلومتر خط راهآهن، دوازده هزار کیلومتر خیابان و بیست و دو میلیون و هفتصد و پنجاه هزار و نهصد نفر جمعیت از هر دو جنسیت. آیا موافقی؟>
همکار شارفاوگ جواب میدهد: <آقای پادشاه، چند مشکل مختلف وجود دارد. من و هکارانم در اینجا از روی وظیفه شغلی اژدها را کشتیم. چون نمیخواست به درخواست رسمیام گوش کند و با من به ایستگاه پلیس بیاید. و هیچکدام از ما برای انجام وظیفه اجازه قبول پاداش نداریم؛ آقای پادشاه، یک چنین چیزی ممکن نیست، این کار ممنوع است.>
پادشاه در جواب میگوید: <آه، شاید بتوانم به نشانه قدردانی پادشاهانهام نیمی از امپراتوری مورسیان را با تمام امکاناتش به تمام پلیسهای برسلاو هدیه کنم.>
همکار شارفاوگ کمی میاندیشد و بعد میگوید: <این امکانش بیشتر است، اما آقای پادشاه، این کار هم مشکلات خود را دارد. ما در حال حاضر تمام منطقه برسلاو را تا منطقه مرزی در اختیار داریم، و به اندازه کافی مسافت برای گشتزنی و مراقبت وجود دارد! اگر حالا ما نیمی از امپراتوری مورسیان شما را هم به آن اضافه کنیم، پاهایمان در گشتزنی خسته میشوند و از کار میافتند. آقای پادشاه، ما از شما واقعاً متشکریم، اما برسلاو برایمان کافیست.>
پادشاه مورسیان میگوید: <بچهها، پس حداقل این پاکت تنباکو را که من برای سفر همراه برداشتم به شماها هدیه میکنم. این تنباکوی اصل مورسیانه و برای هفت پیپ پُر کفایت میکنه. خب حالا، دختر کوچلوی من، سوار ماشین شو تا حر کت کنیم.> ... و وقتی او در گرد و غبار ناپدید شد ... و این پادشاه واقعاً گرد و خاک زیادی به راه انداخت ... ما به راه افتادیم، یعنی همکار اشتارکآرم، اشناپماس، فویرباس، وایتشریت، هارتمن و من به اتاق نگهبانی رفتیم و پیپهایمان را با تنباکوی مورسیائی پُر ساختیم. بچهها، یک چنین تنباکوئی هرگز در زندگیام نکشیده بودم؛ اصلاً تنباکوی قویای نبود، اما رایحهاش مانند عسل بود، مانند وانیل، مانند دارچین و مانند صمغ کندر، اما چون پیپهایمان بو میدانند نتوانستیم رایحه تنباکو را به خوبی احساس کنیم.
اژدها باید به موزه برده میشد؛ اما قبل از آنکه بتوانند او را انتقال بدهند به ژله مبدل شده بود؛ او بیش از حد خیس شده و از آب پُر شده بود ... این برای او اصلاً خوب نبود. و این تمام چیزی است که من میدانم."
پس از آنکه پلیس منتسل داستان اژدها از مایبرگ را به پایان رساند همه پلیسها مدتی در سکوت به پیپ کشیدن پرداختند؛ احتمالاً به تنباکوی موریسائی فکر میکردند. بعد پلیس اشتلسباین شروع میکند: "چون همکارمان منتسل از اژدهای مایبرگی تعریف کرد، من هم میخوام براتون از اژدهای بیشوفسگاسه تعریف کنم. من یک بار در بیشوفسگاسه مشغول گشتزنی بودم و ناگهان میبینم که در گوشه ساختمان کلیسا یک تخممرغ بزرگ قرار دارد. به اندازهای بزرگ بود که به زحمت تو کلاه نظامی من جا میگرفت و به اندازهای سنگین بود که انگار از مرمر ساخته شده باشد. من به خودم گفتم خدای من، این احتمالاً تخم یک شترمرغ یا چیزی شبیه به آن است، بهترین کار این است که آن را به مقر اصلی پلیس به دفتر اشیاء گمشده ببرم، شاید صاحب تخم خود را معرفی کند. آن زمان همکار پاوئر در این بخش کار میکرد و بخاطر یک سرماخوردگی سخت هنوز کمردرد داشت؛ او به این خاطر بخاری را چنان گرم کرده بود که اتاق مانند داخل اجاق مرغ سرخکنی گرم شده بود.
من داخل دفترش شدم و گفتم: <سلام، پاوئر، هوای اتاقت خیلی گرمه. من گزارش میدم که در بیشوفسگاسه یک تخممرغ پبدا کردم.>
همکار پاوئر میگوید: <بذارش آنجا و بشین؛ تو باور نمیکنی که این کمردرد چطور به ستوهم آورده.>
ما مدتی با هم صحبت کردیم، بعد هوا شروع به تاریک شدن میکند، و ناگهان ما از گوشه صدای خش و خشی میشنویم. ما چراغ را روشن میکنیم و به جستجو میپردازیم ... در آنجا یک اژدها سر از تخم بیرون آورده بود؛ احتمالاً هوای بیش از حد گرم اتاق باعث شده بود. اژدها از یک توله پودل یا فوکستِریِر بزرگتر نبود، اما یک اژدها بود، ما این را از هفت سرش فهمیدیم.
همکار پاوئر میگوید: <کروسینزر، با این چکار کنیم؟ من به مأمور حمل و نقل زندانیها تلفن میکنم بیاد این جانور را ببرد.>
من میگویم: <پاوئر، میدونی، یک چنین اژدهائی یک حیوان نسبتاً استثنائیه؛ من فکر میکنم ما باید اول یک آگهی در روزنامه منتشر کنیم، شاید صاحبش خودشو معرفی کنه.>
پاوئر میگوید: <باشه، اما در این بین چه غذائی باید بهش بدم؟ من با شیر و خُرده نون امتحان میکنم؛ برای یک توله شیر بهترین چیزه.>
به این ترتیب او هفت نان را در هفت لیتر شیر ریز میکند؛ باید میدیدید که چطور جوجه‌اژدهای گرسنه به غذا حمله برد: هر سری سر دیگر را از کاسه کنار میزد،  همه برای همدیگر دندان‌قروچه میکردند و شیر را با سر و صدائی که دفتر را پُر ساخته بود لیس میزدند و میخوردند؛ بعد سرها یکی پس از دیگری لبهای خود را لیس زدند و پاک کردند و خوابیدند. همکار پاوئر درِ دفتر کارش را که تمام اشیاء گم و پیدا شده سراسر برسلاو در آن نگهداری میشد بر روی اژدها قفل میکند و آگهی زیر را برای روزنامهها میفرسد:
<یک اژدهای نوزاد، تازه از تخم سردرآورده، در بیشوفسگاسه پیدا شده است. حیوان نامبرده دارای هفت سر است، با خطوط راه راه زرد و سیاه. صاحب آن به دفتر اشیاء گمشده در مقر اصلی پلیس مراجعه کند.>  
وقتی همکار پاوئر صبح زود به دفترش میرود چیزی نمیگوید، بجز: <لعنت، چه دردسری، خدای بزرگ، لعنت!>
اژدها در شب همه‌چیز را که کسی در برسلاو گم یا پیدا کرده بود خورده بود: انگشترها، ساعتها، کیفهای پول، دستکشها و دفترهای یادداشت، توپها و مدادها، خودنویسها، کتابهای درسی و تیلهها، سوتها، دگمهها و علاوه بر آنها تمام کاغذهای اداری، پروندهها، اسناد و پروتکلها، خلاصه هرچه در دفتر پاوئر بود، حتی پیپش را، خاکانداز و خط‌کش. اژدها آنقدر خورده بود که دو برابر به نظر میآمد و حتی بعضی از سرها هم حالشان خوب نبود. 
همکار پاوئر میگوید: <اینطور نمیشود، من نمیتونم این جانور را اینجا نگهدارم> و به این ترتیب به انجمن حمایت از حیوانات تلفن میکند تا آنها به این حیوان پناه بدهند، همانطور که برای سگها و گربهها این کار را انجام میدهند. انجمن میگوید: <چرا که نه> و اژدها را پیش خود میبرند. انجمن میگوید: <حالا خیلی دلم میخواد بدونم که یک چنین اژدهائی اصلاً چه‌چیزی میخورد. در کتاب تاریخ طبیعت چیزی در این باره نوشته نشده است.> بنابراین آنها به اژدها شیر، نان، سوسیس گوشت خام، تخممرغ، هویج، حلیم، شکلات، نخود، یونجه، سوپ، جو، گوجه فرنگی، برنج، شکر، سیبزمینی و خشکبار برای خوردن میدهند؛ اژدها همه‌چیز را میخورد و علاوه بر اینها کتابها را، عکسها، دستگیرههای در و خلاصه هرچه آنجا بود را میبلعید؛ و چنان زیاد رشد کرد که به بزرگی یک سگ از نژاد سنت برنارد رسیده بود.
در این بین اما از بخارست یک تلگراف میرسد، که در آن با دستخط هنرمندانه سیاهی نوشته شده بود:
<اژدهای نوزاد یک انسان جادو شده است. جزئیات دیگر شفاهاً گفته خواهد شد. من در حدود سیصد سال دیگر به ایستگاه مرکزی راهآهن خواهم رسید.
جادوگر بوسکو.>
در این وقت انجمن حمایت از حیوانات پشت گوشش را میخاراند و میگوید: <اوه، اگر اژدها یک انسان جادو شده است، بنابراین یک موجود انسانیست و ما نمیتوانیم او را بعنوان حیوان تحت حمایت قرار دهیم. ما باید او را به یک یتیمخانه یا پرورشگاه بفرستیم.>
اما پرورشگاه و یتیمخانه معتقد بودند: <اِهه، اگر این انسان به یک حیوان جادو شده است، بنابراین دیگر انسان نیست، بلکه یک حیوان است.> و چون نتوانستند در این مورد به توافق برسند که آیا یک انسانِ توسط جادو به حیوان مبدل شده بیشتر انسان است یا بیشتر حیوان. نه اینها میخواستند اژدها را پیش خود نگهدارند و نه آنها، و اژدهای بیچاره نمیدانست به چه‌کسی تعلق دارد؛ این موضوع چنان غمگینش ساخت که دست از غذا خوردن کشید، بخصوص سومین، پنجمین و هفتمین سرش. در این انجمن یک انسان کوچک، لاغر، بی‌اهمیت و بی تکلف بود؛ نامش نوینِر بود، نورنِر یا نولِر ... آه نه ... اسمش آقای تراومینیت بود؛ وقتی حالا این آقای تراومینیت میبیند که یک سر پس از سر دیگری از رنج تقریباً در حال از بین رفتن است به انجمن میگوید: <آقایات عزیز، این مهم نیست که او یک انسان یا یک حیوان است، من اژدها را با خود به خانه میبرم و از او نگهداری خواهم کرد.> در این وقت همه میگویند: <بسیار خوب>، و آقای تراومینیت اژدها را با خود به خانه میبرد.
کارش حرف نداشت: او واقعاً مراقب او بود، به او غذا میداد، شانهاش میزد و نوازشش میکرد ... در واقع این آقای تراومینیت حیوانات را بسیار دوست میداشت؛ و هرشب وقتی از سر کار به خانه میآمد، با اژدها به پیادهروی میرفت تا او کمی بدود؛ اژدها مانند یک سگ در پی او بالا و پائین میجهید، دُمش را تکان میداد و با شنیدن نام آمیرا دُمش را تکان میداد.
یک شب سگگیر شهرداری به آن دو برخورد میکند و میگوید: <ایست، آقای تراومینیت، چه حیوانی همراه خود دارید؟ اگر یک حیوان وحشی و درندهای باشد بنابراین اجازه به خیابان آوردنش را ندارید؛ اما اگر یک سگ است باید برایش یک پلاک شناسائی بخرید و به گردنش آویزان کنید.>
آقای تراومینت پاسخ میدهد: <این سگ از یک نژاد بسیار نادر است، به اصطلاح دوبرمن پینشراژدها یا بعبارت دیگر سگ هفت سر، درست میگم آمیرا؟ آقای سگگیر، اصلاً نگران نباشید، من از شما پلاک شناسائی را میخرم.> و حقیقتاً مرد بیچاره با آخرین پولش آن را میخرد.
یک بار دیگر سگگیر با آن دو مواجه میشود و میگوید: <آقای تراومینت، اینطور نمیشود؛ وقتی سگ شما هفت سر دارد باید به دور هر گردنی یک پلاک ببندد، چون طبق مقررات هر یک سگ باید یک پلاک به دور گردن ببندد.>
آقای تراومینت مقاومت میکند: <اما آقای سگگیر، آمیرا که یک پلاک به گردن وسطی خود بسته است!>
سگگیر تکرار میکند: <این فقط یکی پلاک است، اما بقیه شش سر بدون پلاک در خیابان میچرخند و من نمیتونم اجازه این کار را بدهم، در غیراینصورت باید سگتان را دستگیر کنم.>
آقای تراومینت درخواست میکند: <آقای سگگیر، من از شما خواهش میکنم، سه روز صبر کنید، من پلاکها را برای آمیره میخرم.> و عمیقاً ناخرسند به خانه میرود. زیرا که او دیگر یک پنی هم نداشت.
او در خانه مینشیند و آنقدر متأسف بود که دلش میخواست گریه کند؛ او مجسم میکرد که چگونه مرد سگگیر آمیرا را از او میگیرد و به یک سیرک میفروشد یا حتی او را میکشد. و اژدها، در حالیکه که او عذاب میبرد و آه میکشید میخزد و به سوی او میآید، همه هفت سرش را روی زانوی آقای تراومینت میگذارد و با چشمان بسیار زیبا و غمگینش به او نگاه میکند. تمام حیوانات وقتی با عشق و اعتماد به انسان نگاه میکنند چنین چشمان زیبا و تقریباً شبیه به چشم انسان دارند.
آقای تراومینت میگوید: <آمیرا، من ترکت نمیکنم.> و همه هفت سر اژدها را نوازش میکند؛ و بعد او ساعت پدر مرحومش، لباس مهمانیاش و بهترین کفشش را میفروشد و کمی هم پول قرض میگیرد و سپس شش پلاک شناسائی میخرد و به گردن اژدهایش آویزن میکند. و وقتی او با اژدهایش برای قدمزدن به خیابان میرفت، پلاکها مانند زنگوله گردنِ گاوها به طنین میافتادند.
در همان شب اما صاحبخانه پیش آقای تراومینت میآید و میگوید: <آقای تراومینت من از سگ شما خوشم نمیآید. من البته از سگها چیز زیادی  نمیدانم، اما مردم میگویند که سگ شما باید یک اژدها باشد، و من نمیتوانم آن را در خانهام تحمل کنم.>
آقای تراومینت میگوید: <اما آقای صاحبخانه، آمیرا تا حالا به هیچکس آسیبی نرسانده است!>
صاحبخانه پاسخ میدهد: <به من هیچ ربطی ندارد. اما یک اژدها به یک خانه معقول و منظم تعلق ندارد و بحث کردن بیفایده است، تمام. اگر شما این سگ را از این خانه بیرون نکنید بنابراین اول ماه اجارهتان را فسخ میکنم. خداحافظ، آقای تراومینت.> و در را پشت سرش میبندد.
آقای تراومینت میگرید: <میبینی آمیرا، حالا باید گذشته از تمام بدبختیها از این خانه هم اسبابکشی کنیم؛ اما من ترکت نمیکنم.>
در این وقت اژدها کاملاً بی‌سر و صدا به سوی او میخزد، و چشمانش چنان میدرخشیدند که آقای تراومینت دیگر نمیتوانست تحمل کند و میگوید: <خب، خب، دوست من، تو خودت میدونی که من به تو علاقه دارم.>
او روز بعد پُر از نگرانی به دفتر کارش میرود، چون او کارمند یک بانک بود؛ و رئیس بانک او را پیش خود میخواند و به او میگوید:
<آقای تراومینت ، البته زندگی خصوصی شما به من اصلاً ربطی ندارد، اما اینجا شایعه عجیبی و غریبی به راه افتاده که شما ظاهراً در خانه خود یک اژدها نگه میدارید. ببینید، هیچیک از رؤسای شما اژدها در خانه نگهداری نمیکند. استطاعت یک چنین کاری را فقط یک پادشاه یا یک سلطان دارد، اما برای یک آدم فناپذیر این کار مناسب نیست. آقای تراومینت، شما خیلی بالاتر از درآمدتان زندگی میکنید، یا این اژدها را بدهید ببرند، یا من مجبورم شما را در اول ماه اخراج کنم.>
آقای تراومینت آهسته اما با لحنی مصمم میگوید: <آقای رئیس، من آمیرا را ترک نمیکنم.> و با اندوه غیرقابل وصفی به خانه میرود.
در خانه پریشان خیال مینشیند؛ و خیلی زود قطرات اشگ از چشمانش شروع به چکیدن میکنند. او میگریست و میگفت: <دیگه کارم تمام است>. در این وقت احساس میکند که اژدها یک سرش را روی زانویش قرار میدهد؛ بخاطر قطرات فراوان اشگ چشمانش چیزی نمیدیدند، بلکه فقط او را نوازش میکرد و میگفت: <آمیرا، نترس! من ترکت نمیکنم.>   
و همانطور که او آمیرا را نوازش میکرد، چنین به نظرش میرسد که انگار این سر نرم و مجعد است؛ او چشمش را پاک میکند و مییند ... در برابرش بجای اژدها یک دختر باکره زیبا زانو زده است، زانویش را به زانوی او تکیه داده و با مهربانی به چشمان او نگاه میکند.
آقای تراومینت فریاد میکشد: <خدای من، پس آمیرا کجاست؟>
دختر میگوید: <من شاهزاده خانم آمیرا هستم، که تا این لجظه بخاطر غرور و عصبانیمزاج بودنم توسط جادو به یک اژدها تبدیل شده بودم. اما آقای تراومینت ، از حالا به بعد مثل یک بره عاقل و لایق خواهم بود.>
ناگهان جادوگر بوسکو از کنار درِ آپارتمان میگوید: <آمین. آقای تراومینت، شما او را آزاد ساختید. هر عشقی انسان و حیوانات را از طلسمشان رها میسازد. خدای من، بچهها، این کار واقعاً خیلی خوب به انجام رسید! آقای تراومینت، پدر این دوشیزه دستور داده به شما بگویم که باید به امپراتوریش بروید و بر تخت سلطنت تکیه بزنید. بنابراین عجله کنید که دیر به قطار نرسیم.>"
پلیس اشتلسباین میگوید: <به این نحو مورد اژدها از بیشوفسگاسه به اتمام میرسد. اگر شماها باور نمیکنید، میتونید از همکار پاوئر سؤال کنید>."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر