دیرک چاق و درختچه جوان.


<دیرک چاق و درختچه جوان> از پائول کِلِر را در مهر سال ۱۳۹۷ ترجمه کرده بودم.

یک شب پائیزی
یک روز پائیزی به پایان رسیده و هوا از صبح تیره باقی‌مانده است. تمام روز در میان زمین و خورشید ابرهای ضخیم آویزانند. اینکه یک چنین شبکۀ تارعنکبوتِ نازکی همانگونه که ابرها هستند میتواند زمین را از نور خورشید جدا سازد در واقع بسیار مضحک است. یا نه خیلی هم مضحک نیست، بلکه به این نکته اشاره دارد: شما انسانها اصلاً به خود ننازید، اندکی بخارِ آب لامپتان را خاموش میسازد! یک پسربچۀ روستائی که دیرتر باید <در مدرسه> باشد تمام بعد از ظهر را درس خواند. حالا او دیگر برای خواندن و نوشتن نمیبیند. آخرین نور کمرنگِ شب از پنجرۀ کوچک اتاقِ روستائی به داخل میافتد. دیوارهای اتاق یک متر ضخیم هستند، طوریکه لبۀ پنجره یک استراحتگاهِ راحت برای پسر تشکیل میدهد. او علاوه بر مدرسۀ روستائی در درس خصوصی نیز بعضی چیزها آموخته است: او میداند که <والتر فون دِر فوگِلْوایده> چه کسی بود، و او شوخیِ جوانانۀ آلکیبیادسِ سرافراز را میشناسد، او حتی میتواند هندسۀ اقلیدسی هم اثبات کند. فقط یک چیز را نمیتواند یا اجازه ندارد: او اجازه ندارد چراغ نفتی را روشن کند، زیرا مادربزرگ فکر میکند که او برای این کار بیش از حد نادان است.
کاش پدربزرگ و مادربزرگ به زودی از مزرعه بازمی‌گشتند، هوا بطور وحشتناکی در حال تاریک شدن است. مادر و پدر رفتهاند. آنها در آن بالا در <والدِنبورگر برگْلَند> هستند تا برای خود و برای پسربچه آنچه را ضروریست کسب کنند. دلتنگی پسربچه اغلب به دنبالشان به کوههای مهآلود میرود.
دیروز هوا زیبا بود. بنابراین او تیر و کمان زنبورکیاش را به شانه آویخت و به شکار رفت. او بسیار عالی شلیک میکند، اما او هیچ چیز شکار نمیکند. دلیلش این است که تیرهای چوبی فقط تا فاصلۀ ده متری پرواز میکنند و خرگوشها وقتی چنین شکارچیای را از فاصلۀ دورتری میبینند پا به فرار میگذارند.
او در وسط مزرعه به شهردار منطقه برخورد میکند. وقتی آدم میداند که شهردار را در برابر خود دارد برایش احترام زیادی قائل میشود. شهردار دارای تجهیزات عالی بود: کاپشن شکار، دستپوش، کلاه شکار با پَر، چکمههای بلند، یک تفنگ با دو لول، سه لول یا بیشر، یک کیفِ بزرگ شکار، یک دوربین شکاری، تمام اینها را او داشت.
او میگوید: "سلام مرد جوان! تو هم حتماً به شکار میروی؟ آیا مجوز شکار داری؟"
پسر هراسان برای حقانیتش پاسخ میدهد: "تیرم به هیچ حیوانی نمیخورد."
شهردار میخندد و میگوید: "تیر من هم به هیچ حیوانی اصابت نمیکند!" سپس به سر تا پای خود نگاهی میاندازد و میگوید: "گرچه تجهیزات من حتی بهتر از تجهیزات تو بود؛ اما من هم نبرد را باختم!"
پسر این شوخی را فوری نفهمید اما چون شهردار میخندید او هم با تمام توانش خندید، سپس آنها با یک تکانِ دوستانۀ سر از هم خداحافظی کردند.
هوا تاریک میشود. کاش پدربزرگ و مادربزرگ به زودی به خانه میآمدند! ساعت با صدای بلند تیک تاک میکند. این عجیب است که ساعت شبها همیشه دارای یک صدای بلندتر میشود. یک جائی در جهان دزدها حالا از غارهایشان آهسته بیرون خواهند خزید و از میان تاریکی جنگل به سمت آسیابها و خانههای روستائی خواهند رفت.
باد در بیرون چه شدید میوزد! برگها از درختانِ شاهبلوط مانند دستهای قهوهای رنگِ بزرگی سقوط میکنند. نگاه کردن به آن وحشتناک است. چنین دستهای قهوهای رنگی را حالا روح پیری که ده روز پیش به گور سپرده شد بدست خواهد آورد. پسربچه از ترس خیس عرق میشود. او یک بار هنگامیکهِ روح هنوز زنده بود یک قیفِ کاغذی را با برگ‌هایِ ریخته شده از درخت پُر میسازد و بر روی جادهای قرار میدهد که پیرزن حریص در ساعت معینی باید از آن عبور میکرد. و پیرزن آمد، با چشمان حریص به قیف کاغذی نگاه کرد، خود را خم ساخت، دستهای بزرگش را به گنجینۀ احتمالی دراز کرد و وقتی قیف کاغذی مانند شبحی در زیر انگشتانش به حرکت افتاد فریادی کشید و پا به فرار گذارد. پیرزن متوجه نشده بود که به قیف کاغذی یک نخِ خاکستری رنگ بسته شده است و پسربچهای از پشت یک بوته آن را میکشد. حالا پیرزن مُرده بود و خواهد دانست چه کسی او را دست انداخته بوده است.
یک فریاد. پسر از لبۀ پنجره پائین میجهد، دو دست قهوهای از بیرون تهدیدکنان به شیشۀ پنجره چسبیدهاند. پسر لرزان در اتاق ایستاده است. چشمان سبز گربه از گوشۀ اتاق میگدازند، از گوشههای خانه صدای یک آه کشیدن در هوا میپیچد.
ماندن در اینجا غیرقابل تحمل شده است. بنابراین باید از اتاق خارج شد و به باغ رفت؛ آنجا حداقل روشنتر است. پسر در ترس و وحشت فراوان شش گلابی بزرگ در چمن پیدا میکند و میخورد، سپس بر روی دیوار باغ مینشیند. شاید انسانی از آنجا عبور کند. همینطور هم میشود و یک نفر میآید؛ اما او امیل بینرت است. مردم در بارهاش میگویند که او سیلوها را آتش میزند. این هم هیچ تسلیبخش نیست.
عاقبت دروازۀ مزرعه به صدا میافتد. پسر با فریادی از شادی به آنجا هجوم میبرد. یک گاری با بار سیبزمینی با سر و صدا داخل میشود، در کنار گاری پدربزرگ و مادربزرگ حرکت میکنند. پسر از گاری بالا میرود، خود را بر روی سیبزمینیها پرت میکند و رایحۀ خالص قویشان را بو میکشد. هیچ‌چیز در جهان وجود ندارد که بهتر از سیبزمینیِ تازه از زیر خاک بیرون آورده شده بو دهد. این را پسر میداند؛ و گرچه او هرگز در کار مزرعه مشارکت نمیکند اما ثمرشان را دوست دارد.
او کمی دیرتر با پدربزرگ به باغ میرود. پسربچه از شاخههای باریکِ گیاه آقطی یک تلۀ پرنده به شکل جعبه ساخته و آن را تنظیم کرده بود. حالا یک سینه سرخ اروپائی در آن نشسته است و با وحشت جیک جیک میکند. پسر از لذت فریاد میکشد؛ اما پدربزرگ اعتراض میکند: "چه کسی میداند که آیا فرزند نداشته باشد!" در این وقت پسر با اندوه میگذارد پرنده پرواز کند، و درست سه ثانیۀ بعد به یاد میآورد که در پائیز هیچ پرندهای فرزند ندارد. پدربزرگ تبسم‌کنان تسلی میدهد: "از جعبه بعنوان قلک استفاده کن!" پسر اعتراض میکند: "اما پول از شکافها بیرون میافتد." پدربزرگ میگوید: "بیرون نمیافتد، زیرا تو پولی نداری که در آن بیندازی." و این درست بود.
کمی دیرتر پدربزرگ در حیاط دو قطعه آجر را بر روی سنگ صافِ بزرگی قرار میدهد، در میان آجرها چوب ضخیمی را آتش میزند و یک دیگ آهنی با سیبزمینی بر بالای آن قرار میدهد. به زودی آب به جوش میآید، آتش کوچک مشتعل است، باد آهسته آواز میخواند، و آن دو در درخشش سرخ‌ـ‌زردِ شعلۀ آتش رؤیا میبینند. بر بالای سرشان در فاصلۀ دور ابرهای شمالی به سمت جنوب در حرکتند.
پسر میپرسد: "من احتمالاً چکاره خواهم شد؟"
پدربزرگ مانند همیشه میگوید: "فیلد مارشال." اما پسر با آن راضی نمیشود. پدربزرگِ خوش قلب تعداد زیادی از انواع حرفهها را نام میبرد اما یک حرفه به فکرش نمیرسد که نوهاش بر اساسِ تمام استعداد و آموزش و پرورشش باید میگشت:
"یک نویسنده، یک قصهگو."
 
داستان نامه نوشتن به پادشاه
من در سال 1887 هنوز در زادگاهم بر روی نیمکت مدرسه‌ای مینشستم که توسط یک چاقوی جیبی به شکل بدی تزئین کرده بودم و گرچه شغل آیندهام مشخص بود اما هنوز هم این فکر را ترجیح میدادم که از همه چیز صرفنظر کنم و افسر شوم. پدربزرگ با چوب بلوط برایم یک شمشیر پهنِ زیبا ساخت و چون من میدانستم که معمولاً بر رویِ شمشیر قهرمانانِ آینده به عنوان کلمۀ قصار یک شعار زیبا حک میکنند بنابراین از پدربزرگ خواهش میکنم با شمشیرم همان کار را بکند، او یک مداد نجاری برمیدارد و با حروف درشت و واضح بر روی شمشیرم مینویسد: "تو نباید بکُشی!"
این کلمه قصار ابتدا برایم حیرتانگیز بود، سپس مرا خشمگین ساخت، زیرا من از آن متوجه یک تمسخر گشتم و به این خاطر سه ساعت تمام با پدربزرگ یک کلمه هم حرف نزدم. اما سپس تصمیم میگیرم <قهرمان گشتن> را به او ثابت کنم. من دو دوست دبستانی داشتم، کارل زیگرت و فرانس هانِک که مانند من مخالفتی نداشتند به سپاهِ افسران آلمانی چند شخصیتِ باشکوه بیفزایند. کارل زیگرت پسر یک سرکارگر بنا بود که دلش می‌خواست پسرش نجار بشود؛ فرانس هانِک هنوز شغلی نداشت. او فقط از مادر بیمارِ کم خونش هر شنبه یک کیسۀ کوچک سفید رنگ میگرفت، آن را به شانه میآویخت و از خانهای به خانۀ دیگر میرفت و برای گرفتن صدقه التماس میکرد.
من در بعد از ظهر یک ماه فوریه دو کاندیدای دیگرِ افسر گشتن را بر روی تپۀ گیلاس در زیر درخت صلحِ بلوط گرد میآورم و تصمیم میگیرم یک نقشۀ بزرگ را با آنها در میان بگذارم. من شمشیرم را حمل میکردم؛ کلمۀ قصارِ توهین کننده به افتخار از کتاب مقدس را خراشیده و کلمۀ قصار «خلایق هر چه لایق!» را جانشین آن ساخته بودم؛ کارل زیگرت یک کلاه کهنه از دوران سربازیِ پدرش بر سر داشت که البته برایش گشاد بود و گوشهایش را می‌پوشاند؛ هانِک دارای هیچ نشان نظامی نبود، مگر آنکه آدم با تخیل فراوان کیسۀ صدقۀ آویزان بر شانهاش را یک حمایلِ افسری بحساب میآورد.
من بدون مقدمه‌چینی به اصل مطلب می‌پردازم و میگویم: "در 22 ماه مارس، ویلهلمْ پادشاه ما نود ساله میشود. اگر ما تولدش را تبریک بگوئیم او بزرگوارانه اجازه خواهد داد که ما سه نفر رایگان افسر شویم."
این را آن دو نفر فوری درک میکنند و بسیار شاد میشوند. فقط، کارل زیگرت معتقد بود که این نقشه بخاطر هزینۀ زیاد سفر به برلین شکست خواهد خورد، و هانِک میگوید که شلوار سالم ندارد. من فوری دلایلشان را رد میکنم و به آنها توضیح میدهم که لازم نیست به برلین سفر کنیم؛ ما خیلی ساده برای پادشاه نامه مینویسیم. من یک شعر خیلی زیبا برای پادشاهِ پیر خواهم سرود، آن را با خطی زیبا مینویسیم، هر سه امضاء میکنیم، آن را در صندوق پست میاندازیم و بقیۀ ماجرا خود به‌خود انجام میشود؛ فقط باید آن دو به «واقعاً!» قسم یاد میکردند که پیش از موعود چیزی لو نخواهند داد. آن دو میگویند «واقعاً!» و سپس حالشان از هیجان بد میشود. هانِک خود را با حمایلش به درخت بلوطِ صلح تکیه میدهد، کارل زیگرت بر روی توده کوچکی برف که از زمستان هنوز آنجا قرار داشت مینشیند. من اما بعنوان رئیس جلسه خونسردیم را حفظ میکنم. من به تأمین مالی این اقدام فکر میکردم و اینکه جمعآوری این پول به هیچوجه آسان نخواهد بود. بنابراین برای آن دو محاسبه میکنم:
"البته چنین کاری مجانی نیست. ما یک ورق کاغذ احتیاج داریم. ما باید از کاغذ سفید استفاده کنیم، هر ورق کاغذ به ارزش دو فنیگ؛ البته ورق کاغذ زرد یک فنیگ میارزد، اما برای نوشتن به پادشاه بیش از حد کهنه دیده میشود. قرار دادن کاغذِ نوشته شده برای پادشاه در یک پاکت به شدت ممنوع است. آدم باید ورق کاغذ را تا بزند و آن را مُهر و موم کند. من در مغازه قبلاً پرسیدهام؛ ارزانترین قطعۀ لاکِ مُهر و موم کردن پنج فنیگ میارزد. اما به یک مُهر احتیاج نداریم؛ ما میتوانیم با یک سکۀ ده فنیگی مُهر کنیم، زیرا عقابِ امپراتوری بر روی سکه حک شده است و این بعنوان مُهر خود را خوب نشان میدهد. ده فنیگی را ما باید متأسفانه برای تمبر پستی هزینه کنیم؛ بنابراین تمام داستان هفده فنیگ هزینه برمیدارد. کمتر از این ممکن نیست؛ اما چون ما سه نفر هستیم بنابراین تهیه کردن پول شدنیست. برای تقسیم هزینه من اینطور فکر کردهام: من پنج فنیگ می‌پردازم و هرکدام از شما شش فنیگ. من بخاطر سرودن شعر یک فنیگ کمتر میپردازم." و متظاهرانه به آن اضافه میکنم: "اما اگر یکی از شما شعر را بسراید آماده‌ام شش فنیگ بپردازم."
آنها این را رد میکنند و پیشنهادم را تماماً میپذیرند. پس از آن یک حال باشکوهی بر من مسلط میشود. من در آن زمان از ویلهلم تِل خوانده بودم و برای اینکه مانند مردانِ تحت فرمانش بتوانم بر همپیمانان خود تأثیر بیشتری بگذارم فرمان میدهم:
"حالا در یک دایره به دور درخت صلحِ بلوط جمع شوید و دست چپ را به روی این درخت مقدس از جنگِ آلمان و فرانسۀ سال‌های  1870 تا 1871 بگذارید!"
آنها کاری را که میگویم انجام میدهند و من هم همین کار را میکنم و ادامه می‌دهم:
"حالا دست راستمان را بلند میکنیم و همزمان میگوئیم: «ما قسم میخوریم!»"
و ما سه بار تکرار میکنیم: "ما قسم میخوریم!" البته هیچیک از ما نمی‌دانست به چه خاطر واقعاً قسم میخورد؛ با این حال اما این کار بسیار زیبا بود. شاخههای لختِ درخت صلحِ بلوط بر بالای سر ما خود را در باد تاب میدادند و خورشیدِ زمستانی از آسمان در حال خندیدن چشمک میزد.
من سه روز تمام برای ویلهلمِ یکم شعر میسرودم. من یک شعر پنجاه و چهار بیتی، یک شعر چهل و هشت بیتی و یک شعر بیست و سه بیتی سرودم. من این اشعار را برای رأی‌گیری به رفقایم ارائه میکنم؛ آنها بدون آنکه چیز زیادی بپرسند به شعر پنجاه و چهار بیتی رأی میدهند. اما دیرتر یک فکر عجیب از ذهنم میگذرد. من فکر کردم که پادشاه ویلهم بجز تبریک ما احتمالاً تبریکهای دیگری دریافت خواهد کرد، و به یادم میآید که در کتاب شعر کوچکی نوشته شده بود: «عبادتگاه کوچک» از لودویگ اولَند و «اشعار شبانه یک مسافر» از گوته فقط به این خاطر ارزشمندند چون آنها بسیار کوتاه هستند. بنابراین من به کاهدان میروم، بر روی کاه مینشینم و تا حد عرق کردن شعر میسرایم تا اینکه شعری سه بیتی میسازم.
صبح روز بعد آن را برای رفقایم میخوانم، آنها من را دیوانه می‌نامند و می‌گویند که پولشان را برای یک چنین شعر کوتاهی ریسک نمیکنند. من به اولَند و گوته اشاره میکنم، اما آنها میگویند نمیخواهند همراه با آن دو اصلاً افسر بشوند و بخاطر یک چنین شعر کوتاهی پادشاه مواظبت خواهد کرد که بخاطر ما بیش از حد پول خرج نشود. من اما چنان از درستی ایدهام مطمئن بودم که میخواستم آن را حتماً بکار برم. بنابراین میگویم: "بسیار خوب، میتوانید شعر پنجاه و چهار بیتی را انتخاب کنید، اما خودتان باید آن را با خط زیبا بنویسند و اگر در نوشتن اشتباه کنید یا یک لکه بر کاغذ بچکد باید برای ورق کاغذِ بعدی یا حتی ورق کاغذهایِ بعدی از جیب خودتان بپردازید."
کارل زیگرت میگوید: "آدم میتواند لکه را پاک کند."
من او را دلسوزانه نگاه می‌کنم و میگویم: "آدم اجازه ندارد چنین کاری را حتی برای یک معلم انجام دهد."
در نهایت آنها موافقتشان را با شعر سه بیتی اعلام میکنند.
همه چیز آماده بود. هانِک در همان شنبه پس از خانه به خانه رفتن در روستا شش فنیگِ وعده داده شده را آورد؛ من پنج فنیگم را به آن افزودم، ورق کاغذ و لاک برای مهر و موم کردن خریدم، شعر را تمیز و زیبا نوشتم و گذاشتم آن دو هم در کنار امضایم نام خود را امضاء کنند. از خودِ شعر متأسفانه نمیتوانم اطلاع دهم. من از آن هیچ نسخهای ندارم. در آن زمان به نوعی شعر میسرودم که همه را از حفظ میگشتم، بنابراین تمام اشعار قدیمی را در سرم داشتم. اما در طول زمان شعر را فراموش کردهام، و اگر تنها نسخه آن حتی جائی در «خاطرات خاندان هوهنسولرن» پیدا نشود بنابراین شعر زیبایِ در کاهدان سرائیده گشته از دست رفته است.
نامه باید در یک عصر شنبه در زیر درخت صلحِ بلوط تا زده میشد و مُهر و موم می‌گشت. کبریت، لاکِ مُهر و موم و یک شمع آماده بودند، ورق کاغذِ ارزشمند در دستم بود و به اتفاق هانِک انتظار آمدن کارل زیگرت را میکشیدم، او وعده داده بود در ساعت مشخصی با شش فنیگ در زیر درخت باشد. سپس ما میخواستیم همگی با هم به مغازه برویم و یک تمبر پست ده فنیگی بخریم و همچنین همگی با هم نامه را در صندوق‌پست بیندازیم. قرار بر این بود که هنگام انداختن نامه در صندوق‌پست هانِک یک گوشه نامه، زیگرت گوشۀ دیگر و من وسط آن را نگهداریم و با شنیدن فرمانِ <یک، دو، سه!> آن را در صندوق بیندازیم.
اتفاق وحشتناک رخ میدهد. زیگرت نمیآید. او ناتوان از پرداخت بود. او نتوانسته بود شش فنیگ را تهیه کند. شراکت ما منفجر شده بود.
من در خشمی رنگپریده همراه با هانِک در زیر درخت صلحِ بلوط ایستاده بودم.
هانِک میگوید: "اما او سوگند یاد کرد!"
من حرفش را تأیید میکنم: "بله، او آدم حقه‌بازیست!"
خشمگین و غمگین بر روی توده کوچکِ برفی مینشینیم که حتی با گذشت مدتها از ماه مارس هنوز آنجا بود. ما چه باید میکردیم؟ بادِ اوایل بهاری با شعر پادشاه بازی میکرد و به آن چین میانداخت. من انگار از بیهوشی سختی بیدار شده باشم میگویم:
"شش فنیگ کم داریم. ما باید آن را بین خود تقسیم کنیم و این کار را دو نفری انجام دهیم. سهم هر نفر سه فنیگ میشود."
هانِک به حمایلش میکوبد و میگوید سه فنیگ را میتواند به راحتی تهیه کند، و من میگویم با صرفنظر کردن از خرید ترقه برای هفتتیرم میتوانم سهمم را بپردازم. بنابراین ما توافق میکنیم و در کنار نفرت و تحقیر برای کارل زیگرتْ در قلبمان امید و شادی میروید.
من میخواستم حالا که در زیر درخت صلحِ بلوط بودیم یک قسمِ جدید یاد کنیم اما قسم خوردن زیگرت را به یاد می‌آورم و از این کار صرفنظر می‌کنم.
هانِک قبل از تاریک شدن هوا با سه فنیگ پیش من میآید. درست وقتی که میخواستیم شروع کنیم به مُهر و موم کردن نامهْ هانِک میگوید: "خب زیگرت هم امضاء کرده! بنابراین او هم افسر میشود."
درست است! این حقه‌باز هم که حتی شش فنیگ نداشت همراه با ما افسر می‌گشت. این شدنی نبود. اگر کسی میخواهد افسر شود باید دارائی داشته باشد.
هانِک فریاد میزند: "ما امضاء او را پاک میکنیم!"
من اعتراض میکنم: "پاک کردن مجاز نیست! ما باید یک ورق جدید بخریم و دوباره بنویسیم."
هانِک که افزایش مدام هزینه ذهنش را مخالف ساخته بود میگوید: "این دوباره دو فنیگ هزینه برمی‌دارد! من دیگر پولی نمیپردازم."
بنابراین چاره دیگری برای ما باقی‌نمانده بود و باید نامه را همراه با امضاء کارل زیگرت به برلین میفرستادیم.
هانِک میگوید: "شاید پادشاه خودش متوجه این جریان بشود و اجازه ندهد که او افسر بشود."
بنابراین ما نامه را تا میزنیم و پس از مهر و موم کردن هر یک از ما به نوبت صد قدم آن را تا پائین خیابانِ روستا حمل میکنیم، تمبر پُست ده فنیگی را میخریم و با گونههای سوزان از هیجان به سمتِ صندوق پست میرویم.
در حالیکه هر یک از ما گوشهای از نامه را در دست داشت و قصد داشتیم آن را در صندوق بیندازیم کسی به ما نزدیک میشود. "بگذارید من هم آن را در دست بگیرم!"
این کارل زیگرت بود. او پنهانی بدنبال ما آمده بود. او با چشمان قهوهای رنگِ مهربانش غمگین و ملتمسانه به ما نگاه میکرد، ما اما قلبمان را سخت ساخته بودیم، نامه را دو نفری داخل صندوق میاندازیم و تمسخرآمیز به دروغ میگوئیم که ما البته یک نامه جدید نوشتهایم و جای نام و امضاء او در آن خالیست. او با سری به زیر انداخته و مانند از بالاترین افتخارات جهان محروم گشته تنها به خانه میرود، و ما در حالیکه بینی خود را بالا نگاه داشته بودیم متکبرانه میرویم. و حمایل هانِک که توسط جمعآوری صدقه خوب پُر شده بود محترمانه بر روی شانهاش تکان میخورد.
 
آیا ما پاسخی از پادشاه ویلهلم دریافت کردیم؟
البته!
در روزنامهها تقریباً یک چنین چیزی درج شده بود:
"برای تولد نود سالگیام از نقاط مختلف امپراتوری تبریکات بیشماری فرستاده گشت. من از این طریق از همۀ کسانی که با عشق و وفاداری به من فکر کردند قلبانه تشکر میکنم.
ویلهلم یکم. امپراتور آلمان."
بنابراین در این تشکر من و هانِک نیز در نظر گرفته شده بودیم. پاسخ دیگری دریافت نکردیم. کارل زیگرت آهسته پوزخند میزد.
در جهان عدالت وجود ندارد. کارل زیگرت تا سرگروهبانی ترقی میکند، در حالیکه هانِک و من اصلاً از هیچیک از نردبانهای نظامی بالا نرفتیم. و هانِک شاید هنوز امروز هم عصبانی باشد که چرا من بجای شعر سه بیتی شعر پنجاه و چهار بیتی را برای پادشاه نفرستادم.
 
درخت زیزفون دهکده
شاعران مدرنِ امروزی میگویند: درخت زیزفون دیگر وجود ندارد. آنها افسانه شدهاند. هرچند هنوز نوعی از <تیلیا پارویفولیا> یا <گراندیفولیا> واقعاً وجود دارد اما این قطعیست که دیگر هیچ درخت زیزفونِ روستائی یافت نمیشود. اما قطعیتر این است که هیچ انسانی حق ندارد از یک درخت زیزفونِ روستائی در تصاویرِ شاعرانه صحبت کند. چنین چیزی قدیمی و بیمزه شده است.
و بنابراین من میخواهم داستان کوتاهم را از درخت زیزفون دهکده شروع کنم.
من میخواهم این داستان را به یاد یک دوست تعریف کنم:
من گهگاهی به دهکدۀ زادگاهم سفر میکنم. البته دیگر پدر و مادر ندارم، همچنین نه برادر و خواهری. حتی یک خاله یا یک عمۀ زیبای کوچک هم انتظارم را نمیکشد. عشق دوران جوانی نیز کاملاً مفقود است. من باید در میخانۀ روستا بخوابم. قیمت تختخواب برای هر شب پنجاه فنیگ و تخت تمیز و ناراحت‌کننده است.
این در یک شب تابستانی بود. من به آرامی در حالیکه نگاهم مدام به برج کلیسای قدیمی بود که ماه آن را با نور سفیدِ نقرهای فروزان میساخت به سمت وطن میرفتم. هنوز دیر نبود و ساعت به زحمت ده میشد اما تمام دهکده در خواب بود، زیرا که خروس در فصل تابستان صبح زود بیدار میسازد.
همچنین میخانه هم کاملاً آرام بود. هیچ میگساری دیگر در آن دیده نمیگشت. فقط درخت بلند و قدیمیِ زیزفون در مقابل میخانه در نسیم شبانه خشخش میکرد.
این درختِ زیزفونِ قدیمیِ روستای من بود. من نمیدانم بخاطرش چند بار در زندگی رنج دوری از وطن داشتهام. حالا دستپاچه آنجا ایستادهام، با عصایم شن و ماسه را حرکت میدادم و دقایقی طولانی کلمهای برای گفتن نمییافتم. وقتی من در زیر درخت زیزفونِ روستایم میایستم به یک نوع شاعر هم تبدیل میگردم. سپس درخت زیزفون برایم زنده میشود و من باید با او صحبت کنم. من این را هنوز از دوران کودکی دارم. من میگویم: "سلام!" و درخت زیزفون هم میگوید: "سلام!"
سپس نزدیکتر میروم.
من میگویم: "آه، به دور تو یک نیمکت درست کردهاند، یک نیمکتِ سبز."
درخت زیزفون میگوید: "بله، این کار را کردند. میخانهچی برای مشتریانش این را ساخته است. و من تسلیم این کار گشتم."
من دوباره میگویم: "خیلی خوب! زیرا تو یک خانم سالخوردۀ فهمیده هستی و هر که را به دورت مینشیند بعنوان کودک در کنار پاهایت قبول میکنی."
درخت زیزفون دوباره میگوید: "حق داری! تو هنوز هم یک پسر مهربان هستی. تو هم میتونی بشینی."
حالا گفتگو ادامه مییابد. اول من سپس او. همیشه اینطور بود. یک درخت زیزفون خودش اول شروع به صحبت نمیکند، اما باید جواب بدهد.
"پس هنوز من را میشناسی؟"
"البته! تو نامت را در تنهام حک کردی، تو کلاغ بدجنس!"
"بله، من این کار را کردم، و علاوه بر این متأسفانه همچنین سر یک سرخپوست را."
"و پوزۀ یک سگ را، تو اینطور بودی!"
"میدانی، این کار برایم یک سرگرمی بود و همچنین من را خیلی میترساند، زیرا در زیر تو یک گور متروکِ سبز رنگ قرار داشت."
درخت زیزفون آه میکشد و میگوید: "پسرم، گور متروکِ سبز رنگ یک داستان بود."
"اما یک ژنرال پیر فرانسویِ مُرده در آن قرار داشت."
"ژنرال پیر فرانسوی مُردهای که در آن قرار داشت هم یک داستان بود. گور متروکِ سبز رنگ فقط یک نیمکت از چمن بود."
"خالی؟"
"کاملاً خالی!"
"افسوس!"
"آه بله، افسوس! من هم چنین چیز وحشتناکی را ترجیح میدادم."
ما سکوت میکنیم. من از ژنرال پیر فرانسویِ مرده که خبیثانه خود را در گور سبزِ متروکِ ما قرار نداده بود خشمگین میشوم. اما باد اطراف پیشانیم را چنان لطیف نوازش میکند و کرمهای شبتاب چنان طلائی جرقه میزنند که من کینهام را فراموش میکنم.
"فکر میکنی میخانهچی هنوز آن لحافهائی را دارد که مانند یک غلتک بسیار ضخیم و سنگین هستند؟"
درخت زیزفون سر خود را کمی به سمت یک پنجرّ مثلثی شکلِ زیر شیروانی خم میسازد و به داخل آن نگاه میکند و میگوید: "بله، غلتک ضخیمتر و سنگینتر شده است، چون غازها افزایش یافته‌اند. هنوز کمی اینجا بمان!"
"با کمال میل! آیا پسرها و دخترها دیگر به دورت دایرهوار نمیرقصند؟"
"پرت و پلا نپرس! وقتی تو جوان بودی، شما پسرها و دخترها هم به دور من دایرهوار نمیرقصیدید، در آن زمان هم در سالنهای رقص والس و پولکا میرقصیدید."
"بله، اما من با دوست دخترم اغلب در زیر تو نشستیم."
"و با مهربای نوازشش میکردی. این حقیقت دارد. دخترها و پسرها امروز هم همین کار را میکنند."
"در چنین لحظه‌ای تمام چیزهای سخت از زندگی دور می‌شوند. سپس در قلب فقط یک وجد و سرور است و یک ایمان محکم به سعادت."
"بله اینطور است. اما دوست دخترت به تو وفادار نماند."
"او به من وفادار نماند. اما بسیاری دیگر هم به من بیوفا گشتند. آنها اینطور میکنند. این هیچ صدمهای نمیزند."
"تو یک مرد بسیار قانعی هستی."
"من بسیار به آرامی آدم قانعی گشتم."
افکارم از خیابانِ ساکت دهکده به بالا و پائین قدم میزنند، آنها به تمام کوچههای کوچک و تمام خانههای در خواب رفته سر میزنند و همچنین در اطرافِ پایِ برج کلیسای درخشان سرگردان میگردند.
در این هنگام درخت زیزفون برای اولین بار گفتگو را شروع میکند:
"آیا هنوز میدانی زمانیکه پتِر مخملک گرفته بود تو از من شکوفه چیدی؟"
"بله، مادر پتِر معتقد بود که چایِ شکوفۀ زیزفون برای مداوای مخملک خوب است، اما چون فکر میکرد که ژنرالِ پیر در زیر تو قرار دارد بنابراین باید شکوفهها فقط از تو چیده میگشتند."
"تو شکوفهها را چیدی؛ تو آنها را به خانه پتِر بردی. مخملک به تو هم سرایت کرد و تو بیماری را به برادرت سرایت دادی. پتِر و تو، شماها سالم گشتید، اما برادرت فوت کرد."
برادر کوچک من! او بااستعدادتر از من بود، او زیباتر از من بود، او سالمتر از من بود. او چه چیزهائی میتوانست بشود! در آن زمان او در اثر مخملک میمیرد. پدر و مادر بیچارۀ من دیگر نتوانستند از این اندوه خود را خلاص سازند. حالا آنها آنجا در گور قرار گرفتهاند، جائیکه افکارم در اطرافِ برج کلیسای درخشان سرگردان میگردند، برادرم و مادر پتِر نیز آنجا خاک شدهاند.
مانند یک کودک خسته که خود را به زانوی یک زنِ چاق تکیه می‌دهد من هم خود را به تنۀ درخت زیزفون میچسبانم.
چشمهایم بسته میشوند. من احتمالاً مدت درازی آرام به این نحو قرار گرفته بودم.
در این وقت من از جا میپرم. یک مرد که ناگهان در کنار من بر روی نیمکت دراز کشیده است به من تنه میزند.
او خشن میگوید: "تو هم میخواهی اینجا چرت بزنی؟ اینجا جای خوبی برای چرت زدن است!"
یک ولگردِ مست.
من بلند میشوم و میگویم: "من میخواهم به میخانه بروم."
"آره نرو، ... میخانهچی مانند خوک از تو عصبانی میشود، فقط بمان ... فقط اینجا بمان ... اینجا جای خوبی برای چرت زدن است!!"
ماه به صورتش تابیده بود و من او را شناختم. من شگفتزده می‌گویم: "پتِر!"
او با لکنت میگوید: "تو من را میشناسی؟ ... من ... من تو را نمیشناسم. ... این ... این برام اما اهمیت ندارد. آیا شیشه عرق با خودت داری؟"
این موجب نفرتم میشود. او هنوز با لکنت این و آن را میگوید و سپس به خواب میرود.
من نمیدانم چه باید بکنم. آهسته به پائین دهکده میروم. در گورستان که ماه به دورش نور سفیدِ عجیب و غریبی میتاباند به پدر و مادرم میاندیشم و به مادری که با قلبی پُر از وحشت بخاطر پتِرِ بیمارش از من شکوفۀ زیزفون درخواست کرد تا با آن پسرش بهبود یابد.
و من به برادر کوچکم فکر میکنم.
برادرم برای اینکه پتِر بتواند حالا در زیر درخت زیزفون بخوابد مُرده بود.
من آهسته برمیگردم. حالم طوری است که انگار مُردهها سرزنشم میکردند: "ببین، ما میخواهیم اینجا مسالمت‌آمیز بخوابیم، اما هر روز پتِر، کسی که زندگی همۀ ما را گرفت، مست و پُر سر و صدا از کنار ما میگذرد. چرا او را نجات دادی؟"
من پتِر را تکان می‌دهم، او را بیدار میسازم و به او میگویم چه کسی هستم. او لبخند احمقانهای میزند و سپس شروع به گریستن میکند.
من جدی میگویم: "پتِر، تو باید بروی! تو اجازه نداری اینجا باشی، جائیکه مادر تو، جائیکه پدر و مادر و برادر من خاک شدهاند. به برلین یا به یک شهر بزرگ دیگر نقل مکان کن، کار یا گدائی کن یا عرق بنوش، هرکاری دلت میخواهد بکن، اما از اینجا برو."
من برایش مدتی طولانی صحبت میکنم و عاقبت موافقت میکند چون خانهای ندارد به زودی از آنجا برود. من به او پول سفر را میدهم. او پول را میگیرد و من میبینم که چطور مسیر ایستگاهِ راهآهن را در پیش میگیرد.
سپس من به تنهائی در زیر درخت زیزفون مینشینم.
و درخت خوب و پیر بر بالای سرم خشخش میکند: "رؤیائی عزیزم، او از این محل نقل مکان نمیکند. او پولت را خرج الکل خواهد کرد و دیرتر در زیر من خواهد خوابید، در زیر درختی که تو برای بهبودی او شکوفههایش را چیدی."
هوای شبِ تابستانی ملایم است؛ اما من از سرما میلرزم!
 
دیرک چاق و درختچه جوان
دیرک و درختچۀ باریک در یک صبح گلگونِ بهاری توسط ریسمانی به هم متصل شده بودند. درختچه بیتفاوت به هوا خیره شده بود، دیرک اما خوشحال بود و به این خاطر با دهان گشاد میخندید. او خوب میتوانست با دهان گشاد بخندد، زیرا چشمانِ بر روی تنهاش یکی بزرگ بود و یکی کوچک، یکی بالا قرار گرفته بود و یکی پائین، و دهانش در بالا از سمت چپ در پائین به سمت راست میرفت.
دیرک زیبا به چشم نمیآمد و به این خاطر درختچۀ باریک او را اصلاً دوست نداشت. اما وقتی هوا بد و بارانی میگشت یا یک باد شدید برمیخاست درختچه خود را به دیرک محکم میچسباند و وقتی رعد و برق قطع میگشت و باد از کوهها رد می‌شد درختچه خود را تا جائیکه میتوانست دور از دیرک قرار میداد، و شکایت میکرد ... هر روز شکایت میکرد که ریسمان چه زیاد گوشتِ جوانش را به درد میآورد.
دیرک از این شکایتها اندوهگین می‌گشت و با دهان گشاد میخندید و خودش هرگز شکایت نمیکرد.
یک روز اما درختچۀ باریک از باغبان خواهش میکند: "من میخواهم از دیرک طلاق بگیرم."
باغبان دو دقیقۀ تمام به موضوع فکر میکند، سپس یک قیچی برمیدارد و درختچه را از دیرک جدا میسازد.
هنگامیکه دیرک را از آنجا دور میساختند با چهره‌ای ناراحت به درختچه که با هزاران شکوفه آنجا ایستاده بود نگاه میکرد. و او بعد از انداخته شدنش در گوشههای تاریک باغ و حیاطْ با عشق، حسرت و وفاداری به تمام روزهای تیره‌ای که در کنار درختچهاش گذرانده بود فکر می‌کرد.
درختچه هر سال گل و میوه میداد و همیشه در هوای شفاف و پرتو آفتاب زندگی میکرد، اما پس از گذشتن چند سال و متفکرتر شدن ناگهان ناراحتی وجدان به او دست میدهد و به یک گنجشک که بر رویش نشسته بود میگوید: "گنجشک، پرواز کن و ببین که حال دیرکِ چاقِ قدیمیِ من چطور است. وقتی فکر میکنم که او دلواپس من است حالم بد میشود. امیدوارم که حال او خوب باشد."
گنجشک پرواز میکند و دیرک را زمانی ملاقات میکند که او را تازه برای سوختن در یک آتش کوچکِ سوسو زنِ پائیزی پرتاب کرده بودند و میگوید:
"دیرک، اگر محبوبت فکر کند که در پایان عمر حالت خوب نیست حالش بد میشود!"
در این وقت دیرکِ چاق فریادی از شادی میکشد و میگوید: "آه، او خوب است، او خوب است! او دلواپس من است! او به من فکر میکند! گنجشک عزیز، به آنجا پرواز کن و به محبوبم بگو که او نباید دیگر بخاطر من ناراحت شود. به او بگو که حال من خوب است، به او بگو که من خوشم، به او بگو که من همین حالا عادت به سیگار کشیدن کردهام!"
 
چگونه یک شاعر گشتم
من در سیزده سالگی دوباره از نزد پدربزرگ پیش پدر و مادرم نقل مکان کرده بودم. گفته میشد که این کار برایم بسیار مفید است، زیرا پدربزرگ مرا بطرز ناخوشایندی <بد تربیت> میکند، به ویژه مرا به کوچکترین کاری نمیگمارد. البته <کار> در روستای ما فقط فعالیتِ بدنی معنا میدهد، و پدربزرگ براستی من را مهربانانه از آن دور نگاه میداشت، طوریکه در آنزدورف یک مصرع ساخته شده بود که بعنوان مقایسه برای هر تنبلی به کار برده میگشت: "او مانند پائول کِلِر خیلی تنبل است."
من و پدربزرگ این نیم بیت شعر را احمقانه میدانستیم و آن را خوار میشمردیم. من به هیچوجه از کار متنفر نبودم. پدربزرگ از صبح زود تا شب فعال بود و من با علاقه و کارشناسانه او را تماشا میکردم و در حالیکه گاهی با یک کتاب و خیلی بیشتر اما با افکارم مشغول بودم همیشه در نزدیک او به سر میبردم. وقتی یک داستان طراحی میکردم یا حتی شعری میسرودم او اولین نفری بود که همه‌چیز را برایش تعریف می‌کردم، و بعد او آهسته برای خود سوت میزد. و این نشانۀ تأیید کردنش بود.
پدرم سختگیرتر بود. او معتقد بود که یک تربیت سفت و سخت به یک پسربچه هیچ صدمهای نمیزند، به ویژه وقتی او چنین کارآموزی رویائی مانند من باشد. و وقتی امروز به آن فکر میکنم هم به پدر حق میدهم و هم به پدربزرگ.
بنابراین پدر یک روز مرا دوباره تحت رهبری خودش میگیرد و عزم جزم میکند همانطور که قبلاً فرعون با اسرائیلیها رفتار کرده بود مرا به کارهای سخت مجبور سازد. در آن زمان در خانۀ ما یک انبار کوچک تخریب میگشت و به جای آن باید یک انبار جدید ساخته میشد، اما آجرهای قابل استفادۀ انبار قدیم باید در بنای آن مصرف میگشتند.
کسی که زمانی نگاه خیرۀ آجرهای کهنهای را دیده باشد که از زیر آهکِ خشن، خاکستری، زشت و کثیف به آدم نگاه میکند میداند که آنها به نفرتانگیزترین چیزهای جهان تعلق دارند. تمام حسهایم فقط با نگاه به آنها برآشفته میگشتند و یک وحشتِ مرگبار در تمام وجودم به راه میافتاد. پدرم به تودۀ بزرگ آجرها اشاره میکند، یک چکش سنگ‌تراشی به دستم میدهد و میگوید:
"آجرها را میتراشی! تمام آهکهای قدیمی باید از بین بروند! آجرهای دو نیم شده هنوز مورد استفاده قرار میگیرند. قطعات کوچکتر را میتونی کنار بندازی. من نیمساعت دیگر برمیگردم ببینم چقدر پیش رفتی."
او پس از این دستورالعمل از آنجا میرود. من بر روی تودۀ آجرها مینشینم و با درد و خشم شروع به گریستن میکنم. من این احساس را داشتم که یک بیاحترامی وحشتناک به من شده است. من یک آجر را در دست میگیرم اما آن را دوباره میاندازم، زیرا به نظرم میرسید که انگار یک جوجهتیغی عصبانی را در دست نگاه داشتهام. عاقبت به دست چپم که باید با آن آجرها را نگه میداشتم یک دستمال کوچک میبندم و با دست راست با زحمت آهک را از آجر جدا میسازم.
من رقتانگیز به نظر میرسیدم. همین دو هفتۀ پیش دو شعرِ «اشگ» و «خاطره» را برای هفتهنامۀ «آلاچیق شاعران» به برلین فرستاده بودم، و حالا آجر میتراشیدم! «اشگ» بر روی آهکِ کهنه میچکید اما آهک چنان مُرده بود که نمی‌توانست حتی غضبناک صدای فیس از خود درآورد، و فقط «خاطرۀ» یک زمان شادِ از دست رفته برایم باقی‌مانده بود. من دچار یک خشم ابلهانۀ واقعاً جوانانه می‌شوم.
چه پدران باشکوهی در کتاب قرائت مدرسۀ ما وجود داشتند! برای مثال پدری که گفته بود: "پسر، زوبینم را بردار، برای بازوی من بیش از حد سنگین شده است." آیا پدرم به من یک زوبین داد؟ او به من یک چکش سنگ‌تراشی داد. یا آن پدری که از او چنین زیبا نوشته شده بود: "من یک پسر کوچک بودم، به زحمت بر روی پاهایم می‌ایستادم، در این وقت پدرم من را با خود به دریا برد." به دریا! پدرم من را بر روی دریا ننشاند بلکه بر روی یک توده آجر! یا حتی آن پدر که در قصر پادشاهی به پسرش آواز خواندن تعلیم میداد: "حالا آماده باش پسرم، به ترانههای عمیقمان فکر کن، بالاترین صدا را به کار انداز." تنها صدائی را که من اینجا میتوانستم به کار اندازم دندانقروچه کردنِ شرمآورِ چکشِ سنگ‌تراشی بر روی آجر ناصاف بود.
یک خشم مرا در برمیگیرد. به ذهنم می‌رسد که میتوانم از زیر کار دربروم و در تمام جهان فرار کنم. شاید در یک جزیرۀ سبز یک رابینسون بشوم. اما من به اندازه کافی از جغرافی میدانستم که بدانم از آنزدورف تا هامبورگ یک مسافت طولانیست و فقط در هامبورگ میتوانم یک کشتی پیدا کنم که مایل باشد من را با خود ببرد و سپس در نزدیک یک جزیرۀ سبز در اثر طوفان غرق شود.
و بنابراین آنجا بر روی تودۀ آجرها نشسته بودم و آهکِ آجرهای دو نیم شده و آجرهای سالم را  میتراشیدم، در حالیکه قطعات کوچک را طبق آموزش به کنار میانداختم.
"یا مسیح مقدس، ببین، ببین! پائول کِلِر آجر میتراشد!"
این دو همکلاسی من بودند: گوستاو بِنیش و کارل زیگِرت. آنها از کجا آمده بودند؟ در غیر این صورت مجبور بودند فعال باشند، حتی بر روی مزرعه باید کار میکردند. امروز اما گشت میزدند. آنها به حیاط ما آمده بودند و با دستهای در جیبِ شلوار فرو کرده مانند زرافه در برابرم ایستاده و به من نگاه میکردند.
گوستاو بِنیش میپرسد: "چی شده که داری کار میکنی؟"
من به چهرهام حالتِ شادی می‌بخشم و می‌گویم: "آه، ما یک آلونک میسازیم، پدرم به من اجازه داد آجرها را کمی تمیز کنم. خیلی سرگرم کننده است!"
کارل زیگِرت میگوید: "اما من ترجیح میدهم در یک برکۀ جنگلی شنا کنم."
گوستاو بِنیش با افتخار و به آلمانیِ ناب میگوید: "بله، ما برای شنا کردن سفر میکنیم."
اوه، این کلهپوکهایِ پیراهن از شلوار به بیرون آویزان شده! اما آنها مانند زرافهها گشت میزدند و برای شنا کردن سفر میکردند. من به آنها می‌گویم که همۀ بچهها مانند آن دو تنبل نیستند و آنها باید لطفاً هنگام کار برایم مزاحمت ایجاد نکنند.
آنها میروند و در مقابل در میخوانند:
"ما مانند پائول کِلِر بسیار تنبل هستیم!"
این برای همه قابل درک است که یک کارگر، یک مرد از دستۀ زحمتکشان وقتی توسط بیکارانِ ولگرد ریشخند میشود میتواند خشمگین گردد. بنابراین یک نیمه آجر را به سمت آدمهای بیکار پرتاب میکنم، البته آجر به آنها نخورد اما من حداقل باور داشتم کار درستی در دفاع از فعالیتِ مورد حمله واقع گشتۀ یک کارگر انجام داده‌ام.
در این وقت پدرم ظاهر میشود. من به او شکایت میکنم که واقعاً برای ریشخند شدن و هیاهو در اینجا بر روی تودۀ احمقانۀ آجرها نشستهام، اما او میگوید: "بله، چون تو تنبل هستی. وقتش رسیده بود که کار کنی، در غیر این صورت تو برایم یک عروسک بزرگِ بیحرکت باقی خواهی ماند!"
و دوباره من تنها بودم. اینطور نمی‌توانست ادامه یابد، این بدیهی بود! چیزی باید اتفاق میافتاد! چیزی وحشتناک! من تصمیم میگیرم خودم را معیوب سازم. من می‌خواستم با یک ضربۀ نیرومند چکش انگشت شست دست چپم را خُرد کنم، خودم را به این وسیله به معلولی ناتوان برای کار تبدیل ساخته و باعث تگرانی و ناراحتی وجدان پدر و مادرم شوم، و وانگهی آنها را مجبور سازم برایم از مرکز پزشک گرانقیمت بیاورند.
فکر کردم اما عمل نکردم! زیرا وقتی انگشت شستِ دست چپ را بر روی یک آجر قرار دادم و دست راستِ مسلح به چکش را با ضربۀ نابود کننده پائین آوردم، این اتفاق میافتد که من در آخرین لحظه انگشت شست را میکشم و فقط آجر خُرد میگردد.
من آجر خُرد گشته را که به نیابت از انگشتم مانند زمانی که قوچ برای ابراهیم پسر اسحاق قربانی شده بود تماشا میکردم. من از خودم تعجب میکردم و انگشت شستِ دست چپم را که از خطر وحشتناکی نجات یافته بود میمکیدم. من دقیقاً درد خُرد گشتن انگشت را احساس میکردم. بعد دوباره به آجر خُرد شده نگاه میکنم. آجر پُر از آهک بود، تمیز کردن و تغییر دادنش به آجری تمیز و شایستۀ استفاده میتوانست کار بسیار سختی باشد. حالا او ویران گشته بود و من میتوانستم طبق دستورالعمل آن را به کنار اندازم.
اینکه در این حال یک ایده به ذهنم برسد واضح و مبرهن بود. حالا وقتی یک آجر در دست میگرفتم و حدس میزدم که تمیز کردنش پر زحمت و آزار دهنده میتواند باشد آن را با یک ضربه خُرد میکردم و به کنار میانداختم.
اینکه در این عمل قهرمانانه پدرم مرا غافلگیر ساخت کاملاً در سرنوشتِ مانند زغال سیاهِ این روز شوم قرار داشت. او با خشم جلو میآید، مدرک جرم را مقابل من نگاه میدارد و میگوید: "من باید بلافاصله با او به اتاق بروم." من میدانستم که معنای آن چه میتواند باشد. او به هیچوجه یک مستبد نبود و همچنین منصف، بله من تا حال فقط دو بار در زندگی توسط او تنبیه شده بودم. اما حالا برایم روشن بود که تمام چیزهای خوب سه بار اتفاق می‌افتند. من با تظاهر به گریه خواهش کردم و با رقتانگیزترین وضعی در برابرش ایستادم. اما او سختگیر و تسلیم نشدنی باقی‌میماند.
"صبر کن، تو حقهباز، حالا اما باید درست و حسابی تنبیه شوی آقای ..."
"آقای پائول کِلِر! ..."
مردی که جملۀ آغاز گشتۀ حکم کیفریِ پدرانه را چنین غیرمنتظره و مؤدبانه تکمیل میسازد پستچی بود. او درست در لحظۀ بحرانی از میان درِ حیاط داخل شده و یک نامه آورده بود.
او در حال لبخند زدن میگوید: "نامه برای آقای پائول کِلِر."
پدرم نامه را نگاه میکند، سرش را تکان میدهد و میگوید: "من آگوست نام دارم."
پستچی میگوید: "و پدربزرگ اما یوهان نام دارد، بنابراین نامه میتواند فقط مال او باشد."
و پستچی من را نشان میدهد. من گردنم را دراز میکنم و نام خودم را بر روی پاکت میخوانم، بر بالای نام من چاپ شده بود: «آلاچیق شاعران آلمان، برلین». من یک فریاد میکشم و میگویم:
"این نامۀ من است!"
و دستم را حریصانه به سمت نامه دراز میکنم.
پدر نامه را می‌گیرد و میگوید: "آن را خواهیم فهمید! فعلاً با من به اتاق بیا!"
من از هیجان میلرزیدم و همچنان فریاد میکشیدم این نامۀ من است، خودم میخواهم آن را داشته باشم، من ترس را تماماً از یاد برده بودم و سعی میکردم نامۀ محکم نگاه داشته شده در دستِ پدر را بقاپم. او پاکت را باز میکند و نیمه‌بلند میخواند:
 
جناب آقای پائول کِلِر،
ما برای دو شعر ارسالی شما: «اشگ» و «خاطره» کف زدیم.
آنها در یکی از شمارههای بعدی «آلاچیق شاعران» به چاپ خواهند رسید.
ما به ارسال اشعار دیگرتان خوشامد میگوئیم.
با احترام صادقانه
هیئت تحریره «آلاچیق شاعران آلمان»
 
من آب دهانم را قورت میدادم و ناله میکردم، من دستم را به سمت نامۀ جادوئی دراز میکنم و قطرات اشگ بر روی گونهام میلغزیدند. پدر میپرسد که آیا مگر برای آنها چیزی فرستادهام، و من به زحمت میتوانستم به پرسشش پاسخ دهم. در این وقت او نامه را دوباره داخل پاکت قرار می‌دهد و در حالیکه تحت تأثیر قرار گرفته بود میگوید:
"من فکرش را نمیکردم!"
او حالا دیگر جرأت نمی‌کرد یک آقای شاعرِ بسیار خوبِ تازه متولد شده را کتک بزند. او نامه را به مادر نشان میدهد و آهسته با او صحبت میکند.
عاقبت نامه را به من میدهد و می‌گوید:
"نامه را بگیر و برو پش آقای معلم کونیگ، نامه را به او نشان بده، و بعد میتونی پیش پدربزرگ بروی. آجرها را کس دیگری تمیز خواهد کرد."
این عملِ زیبائی از طرف او بود.
من در رؤیای خجستهای از خیابان دهکده پائین میرفتم. گوستاو بِنیش و کارل زیگِرت به من برخورد میکنند. آنها از شنا میآمدند. آنها با تمسخر میپرسند که کارم را دوباره به پایان رساندهام؟ من ساکت نامهام را به آنها نشان میدهم. آنها آن را هجی میکنند و از آن چیز زیادی نمیفهمند، اما آن دو ناگهان آرامتر بودند و مرا دوستانه تا مدرسه همراهی میکنند.
معلم کونیگ مرد جوانی بود که به من خصوصی درس می‌داد و من تکامل آزاد و غنیِ دوران جوانی را مدیون او هستم. او بخاطر شاگردِ جوانش خرسند بود.
زیباتر از همه اما در نزد پدربزرگ بود. پیرمرد بر روی مزرعهاش کار میکرد.
"پدربزرگ، فکرش را بکن: از من در برلین دو شعر به چاپ میرسد!"
من نامه را در برابرش نگه میدارم. او ابتدا قبل از گرفتن کاغذ دستهایش را میشوید. سپس نامه را میخواند و چشمان و ابروهای پرپشتش میدرخشند، و یک سوت آهسته مانند یک ملودیِ طلائی به هوای تابستانی صعود می‌کند.
من اما سعادتمند کنار مزرعه دراز میکشم و دستهای خسته از کارم را داخلِ چمن نرمِ و سبز میسازم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر