کتابخوان ملکه.


<کتابخوان ملکه> از اشتفان گروسمَن را در بهمن سال ۱۳۹۵ ترجمه کرده بودم.

گرته بایر
عمل وحشتناک گرته بایر را احتمالاً همه هنوز به یاد دارند! او چشمان نامزدش را میبندد، با او شوخی میکند و وعده میدهد که اگر دهانش را باز کند چیز خوبی در آن قرار خواهد داد. نامزد این کار را میکند و او با یک هفتتیر چهار گلوله به گلویش شلیک میکند. نامزد البته فوری میمیرد و او بلافاصله دستگیر می‌شود. او دلش می‌خواست آدمهای مبتذلی را که صدای تیراندازی آنها را به آنجا جلب کرده بود لگدمال کند، جر بدهد، تکه تکه کند. آری این واقعاً یک درندهخوئی غیرقابل درک بود؛ فردِ به قتل رسیده یک انسان جوانِ زیبا بود با یک سبیل کوچکِ بلوند، یک نامزد سعادتمند، یک همکار مهربان، یک رقاص چابک؛ یک نقاش خوب و دومین خوانندۀ تنور در انجمن آواز که در مراسم خاکسپاری هم شرکت میکرد.
غیرقابل درکتر این بود که دلیل خاصی برای این قتل وجود نداشت. او در باغ با نامزدش که کمی برایش خسته کننده شده بود مشغول بازیِ چشمبسته می‌شود. و چون هفتتیر خشابگذاری شدۀ عمویش را در آلاچیق مخفی ساخته بود این فکر مانند برق از مخیلهاش میگذرد که آیا تئودور اجازه میدهد در داخل دهانش شلیک شود؟ و او این کار را انجام می‌دهد. در این قتل وحشتناک چیزی کودکانه قرار داشت و گرته بایر هم مانند یک کودک موضوع را درک میکرد. وقتی تئودور واقعاً سقوط میکند او وحشت کرده بود، اما این وحشت چیزی خوشایند داشت، و وقتی او مُرده در مقابلش افتاده بود مایل بود آستینش را بکشد و با صدای لرزانش التماس کند: "خب بلند شو، تئودور!" اما در این هنگام مردم زیادی آنجا بودند و او بازداشت میشود.
گرته بایر زمانیکه به دادگاهِ منطقه تحویل داده شده بود مانند یک دختر دوازده ساله دیده میگشت. اگر آدم بخواهد میتواند بگوید مانند یک دختر دوازده سالۀ فاسد گشته. چهره رنگپریدۀ بیش از حد نرمش توسط چشمان سیاهِ درخشان بطرز عجیبی زنده شده بود، در میان موی بلوندِ تیرهاش فرق کودکانه‌ای باز شده و با یک پاپیون تزئین گشته بود. در بعضی از صبح‌ها کاملاً خسته دیده میگشت، و گونههایِ نرم اطراف چشمهای ماتِ چشمکزنش آماس کرده دیده میشد. اما در شب چهرهاش دوباره بیضی شکل و جوان بود و چشمها دوباره بزرگ و سرزنده.
او در بازداشتگاه آرام و مهربان رفتار میکرد. او اصرار داشت یک لباس خوب و ساده از خانه دریافت کند، که به او یک ظاهر خاص تمیز بورژوازی میداد. او در سلول زندان سه روبان میگیرد تا مجبور نباشد هر روز یک روبان به مویش گره پاپیونی بزند؛ اما هنگامیکه کشیش یک بار به این خودپسندی تذکر میدهد از آن به بعد دیگر موی بلوندِ تیرهاش را تزئین نمی‌کرد.
انجمنِ آوازی که دومین خوانندۀ تنورش تئودور بودْ کاری کرده بود که مردم اجازه ندهند ظاهر ریاکارانۀ زنِ قاتل آنها را بفریبد. مشخص میشود که زندگی پیشینِ گرته بایر به هیچوجه آنطور که برای مردم تظاهر کرده بود چندان هم کودکانه و بیخبرانه نبوده است. اولین خوانندۀ باریتونِ انجمن با توجه به زیان تلخی که بر انجمنِ آواز وارد شده بود به این نتیجه میرسد که ابتدا به هیئت مدیره و دیرتر به دادستان اطلاع دهد که گرتۀ بیحرمت از سه سال قبل میدانست ــ گرته آن زمان پانزده ساله بود ــ که چطور او را به آشیانهاش بفریبد و حتی به هماغوشی تحریک کند. قدرت اغواگرِ دختر جوان چنان بزرگ بود که با تلاشهای مداوم و فوقالعاده مکارانهاش موفق میشود در اثنای نامزدیاش هم چند بار توسط خوانندۀ باریتونِ انجمن آواز به نامزدش خیانت کند. ناراحتی وجدانِ مسلط گشته در روح اولین باریتون موجب شده بود که او نُه ماهِ پیش رابطه را برای همیشه قطع کند. او این کار را به دوست و همکار انجمن آوازش تئودور بدهکار بود! در آن زمان تعقیبهای نامزدِ فاسد متوقف نمیشوند اما ناموفق باقی میمانند! امروز اولین خوانندۀ باریتون با خوشحالی از خودش تمجید میکند، زیرا چه کس میداند که او امروز کجا میتوانست افتاده باشدْ اگر که به موقع وجدانش را پاک نساخته بود.
در مورد عقل سلیمِ گرته بایر نمیشد شک کرد. او به تمام پرسشهای پزشکان کاملاً عاقلانه پاسخ میداد، او ظاهراً از پدر و مادر سالمی به وجود آمده بود، فقط مادربزرگ باید هیستریک بوده باشد، و تنها چیز غیرطبیعی در نزد گرته بجز فساد اولیهاش که شاید از اعتماد به یک معلم مدرسه ناشی میگشت فقدان احساس گناه و فقدان ندامتش بود. او در این نکته به گفتۀ پزشکان از نظر ذهنی نابالغ بود؛ اما اکثر قاتلها اینطور هستند. اما آیا باید به این خاطر مردان جوان توسط زنان نابالغ برای سرگرمی به قتل برسند بدون آنکه مجازات شوند؟ پاسخ کارشناسان منفی بود.
با این وجود زندانبان، قاضیِ بازجو، بله حتی رئیس دادگاه منطقه نمیتوانستند در برابر یک ــ من نمیخواهم بگویم سمپاتی، اما ــ دلسوزی خاص مقاومت کنند. آیا این بخاطر چهرۀ کودکانه او بود؟ یا بخاطر موی بلوندِ تیرهاش؟ یا به این خاطر که او کارِ همه را راحت میساخت؟ سلولش همیشه براق و تمیز و تختخوابش همیشه مرتب بود، کتابها و بشقابهایش بر روی قفسه مرتب قرار داشتند. او به قاضیِ بازجو با صراحت و صادقانه پاسخ میداد، و بازجوئی از او آسان بود. وقتی رئیس دادگاه منطقه داخل سلول میگشت گرته به هیچ وجه تظاهر به احترام گذاشتن نمیکرد، بلکه با چشمان بزرگتر شدهاش در زندان سلام می‌داد.
اما هیئت منصفه او را به مرگ محکوم میکند. مادرِ جوان به قتل رسیده در جلسۀ محاکمه از حال رفته بود! آقای بایر، پدر گرته حاضر به نگاه کردن به دخترش نبود، و از شهادت دادن خودداری می‌کند. اظهارات خوانندۀ باریتون گذشتۀ دختر را که نمایش بیگناه بودن میداد عریان میساختند. گرته بایر با یازده رأی موافق و یک رأی مخالف به جرم قتل گناهکار شناخته میشود.
حالا او آرامشش را از دست میدهد. حالا تازه به نظر میرسید که او درک کرده که زندگیش را باخته است.
دختر جوان یک شبه تبدیل به یک زن سالخورده میگردد.
هنگامیکه رئیس دادگاه منطقه دو روز پس از محاکمه به سلول او وارد میشود وحشت میکند: آیا این گرته بایر هجده ساله بود؟ پس موی بلوند پُر پشت تیرهاش کجا مانده است؟ مویِ پریشان از پیشانیاش آویزان بودند. گونههایِ تا یک هفتۀ قبل نرم و ملایمش میان‌تهی و استخوانی شده بودند. چشمانش دیوانهوار بر روی دیوارها میدویدند.
رئیس دادگاه منطقه میگوید: "بایر، بر خودتان مسلط شوید. شما هنوز اجازه ندارید تمام امیدها را از دست بدهید. هنوز اعلیحضرت پادشاه باید حرف آخر را بزند. از سی سال پیش تا حال هیچ زنی در امپراتوری ما اعدام نشده است. عفو پادشاه شامل حال شما خواهد گشت."
گرته شروع میکند به زار زار گریستن و دیگر هیچ کلمهای به گوشش نمی‌رسید. رئیس دادگاه منطقه میرود.
زندانبان ساعتها، روزها، هفتهها صدای گریۀ او را میشنید. او چنین چیزی را واقعاً اغلب شنیده بود، اما چنین زار زار گریستنِ بیپایانِ تبآلودی برای پیرمرد قابل تحمل نبود. او به دختر جنایتکار تسلی میداد، برای سر و صدای ناشایست و نافرمانبریاش او را سرزنش میکرد، با زانو زدن در برابرش نوازشش میکرد، اما تمام تلاشهای پیرمرد برای آرام ساختنش ناکام میماندند.
فقط کشیش عصبانی بود: "آقای زندانبان، آیا مگر نمیبینید که این گریستن‌ها از پشیمانی و هیچ اصلاحی نمیباشد، بلکه فقط ترسِ عادی از اعدام است؟"
بله، واقعاً اینطور بود. وقتی کسی داخل سلول میگشت گرته فکر میکرد او کسی است که میخواهد دستهای او را ببندد و گردنش را برای قطع کردنِ سر لخت کند. صدای هر گام در راهرو گامِ یک جلاد بود. شبها او خوابِ مرد جوانی را میدید که با دستان خونین او را میگرفت و با ضربه زدن به سمت میدان اعدام هُل میداد. وقتی به زمین میافتاد مرد با چکمه او را بقدری میزد تا از زمین بلند شود، و در این حال با صدای مستانه میغرید: "تو را میخواهم غلغلک دهم ..." و وقتی او نمیتوانست از ضعف از جا بلند شود سپس مرد جوان با بزاقِ زردِ مخلوط با تنباکو به او تُف میکرد ... و عاقب او توسط فریادهای بلندِ خودش از خواب بیدار میگشت. اما او به زحمت میتوانست تفاوت بین خواب و بیداری را تشخیص دهد.
دستور عفو از طرف پادشاه نمیآید. از سی سال قبل تا حال هر زن محکوم به اعدامی از طرف پادشاه عفو میگشت. این را ملکه از شوهرش میخواست. اما ملکه مُرده بود، جای روحِ بزرگوارش خالی بود و بجای آن توسطِ شاهزاده خانمِ بی‌روح، سختگیر و تنگنظر پُر شده بود. در ضمن روزنامهها هم برانگیخته گشته توسط انجمن آواز بر علیه عفو تحریک میکردند.
گرته بایر هر روز فقط یک پرسش داشت: آیا پاسخ پادشاه آمده است؟ امید دادن به او روز به روز سختتر میگشت.
او باید فردا اعدام میگشت.
رئیس دادگاه منطقه با منشی و زندانبان به سلول داخل میشود، حکم قانونی را میخواند و به دختر جنایتکار هشدار میدهد بر خود مسلط شود و خود را آماده سازد.
اما گرته لحظۀ کوتاهی پس از شروع عبارات معمول رئیس دادگاه شروع میکند به زار زار گریستن و چنان فریاد تیزی می‌کشید که آدم در تمام چهار هزار سلول آن را میشنید. او در برابر پاهای رئیس دادگاه منطقه میغلطید.
رئیس دادگاه منطقه کمی عصبانی میگوید: "بلند شوید." و چون واکنشی نمی‌بیند ادامه میدهد: "شما زندانبان، او را بلند کنید."
منشی و زندانبان زیر بغلش را میگیرند و او را بلند میکنند: اما او مانند دستهای چوب که به هم بسته نشدهاند فرو میریزد. رئیس دادگاه منطقه از اینکه صحنه تمام شده است با خاطری آسوده خود را دور میسازد.
فریاد گرته بایر بطرز وحشتناکی در زندان منعکس میگشت. زندانبان نه قدرت داشت و نه مایل بود او را تسکین دهد. باید آقایان در آن بالا فقط میشنیدند که حال دختر چطور است! از سی سال پیش سر زنی از بدن جدا نگشته بود و به درستی، زیرا جدا ساختن سر یک زن، آه لعنت بر شیطان، این منزجر کننده است! و آن هم سر زنی را که هنگام تحویل به زندان فقط یک کودک بود! ...
شب زندانبان از راهرویِ دراز سلولها به راه میافتد، در مقابل سلول گرته توقف میکند و میشنود که او مینالد. گرته چنان لحظاتی از ضعف را داشت که دیگر نمیتوانست فریاد بکشد.
او درِ سلول را باز میکند و به گرته یک سوپ مقوی میدهد.
گرته به محض دیدن او دوباره خود را بر روی زمین میاندازد و در حال فریاد کشیدن شروع به گریستن میکند.
در این هنگام زندانبان، تحت تسلط ترحم و سرخ گشته از خشم بر علیه رؤسا یک ایده داشت، که من بخاطرش برای این مرد در اینجا یک تندیس مینشانم.
او به دختر که بر روی زمین می‌غلطید با ایمایِ اسرارآمیزی دست تکان میدهد، خود را بر روی او خم میسازد و با تمام قدرت در گوش او زمزمه میکند: "دستور عفو رسیده است!"
فریاد زدن گرته قطع میشود، نیمهدیوانه به او نگاه میکند، در مقابل گریستن ناخواستهای که به او حمله میآورد مقاومت میکند، و عاقبت آرام می‌گیرد و گوش میسپارد.
پیرمرد زمزمه میکند: "همین حالا دستور عفو رسیده است، من به شما تبریک میگویم ... خب، دیدید حق با من بود! ... اگر حالا شما خود را نمونه نشان دهید میتوانید در ده یا هشت سال دیگر دوباره عفو شوید ... فقط یک پند به شما میدهم: از کشیش تملق کنید ...."
روح دخترِ نیمهدیوانه تقریباً لبخند میزند.
"بله، هنوز باید یک چیز به شما بگویم: آقایان در آن بالا میخواهند شما را ناراحت سازند. این باید مجازات واقعی شما باشد! شما باید ترس از مرگ را تجربه کنید ... اما در واقع این ابلهانه است، زیرا شما هم میدانید که هر زنی عفو گشته است، و به درستی که باید همینطور هم باشد؛ زیرا یک زن یک زن است، و مخصوصاً وقتیکه او یک کودک باشد! ... خب، حالا سوپتان را بخورید و فقط نگذارید آقایان در آن بالا شما را دست بیندازند. فهمیدید؟ و وقتی شما را فردا به میدان اعدام می‌برند نترسید، این فقط به این خاطر انجام میشود که شما را با ترس روبرو سازند ... فقط نگاه کنید که آیا من یک طومار سفید در دست دارم، و سپس میتوانید با خیال آسوده به آنجا بروید؛ زیرا این طومارِ عفو میباشد که در آنجا خوانده میشود ..."
گرته بایر سوپ مقوی را میخورد و در شب آخرش میخوابد!
صبح زود جلاد به سلول وارد میشود، بسیار مؤدبانهتر از آنچه او در خواب دیده بود ــ گرته ادب او را به عنوان نشانهای خوب درک میکند ــ اما پس از جلاد زندانبان وارد میشود و یک طومار سفید رنگ در دست داشت، کاغذی خالی که البته او آن را مهر و موم کرده بود.
زندانبان به گرته چشمک میزند و طومار را در هوا نگاه میدارد ...
در این هنگام گرته بایر دوباره چهرۀ کودکانهاش را داشت، موی بلوندِ تیرهاش میدرخشید، و هنگام قدم برداشتن به محل اعدام تلوتلو نمیخورد.
قبل از آنکه گرته از خوابِ دروغِ تسلیبخشاش بیدار شود تیغۀ گیوتین با گردن تماس گرفته و سرش قطع شده بود!
مدت‌ها بود قصد داشتم برای این زندانبان که صاحبِ چنین قلب پُر نبوغی بود یک تندیس بنشانم.
 
کالسکۀ سلطنتی و پنجره
پادشاه اتریش هر روز از قصر قدیمی به سمت قصر کوچک زیبایِ شونبرون میرانَد. اسبهای اصیلِ کالسکۀ روبازِ سلطنتی دقیقاً ساعت پنج بعد از ظهر از خیابان بورگرینگ به راه می‌افتند و از مسیر خیابان ماریاهیلفر می‌گذرند. پادشاه این کار را دوست دارد و او در این مدت دوازده یا پانزده دقیقه‌ای که برای رسیدن به قصر شونبرون ضروریست در میان مردمش است. او در این هنگام هیچ کاری ندارد بجز آنکه در کالسکه بنشیند و رعایایش را که مؤدبانه یا صمیمانه به او سلام میدهند تماشا کند. در این هنگام او خود را سپاسگزارانه به سمت راست متمایل میسازد و سپاسگزارانه انگشتانش را بر لبۀ کلاه نظامیاش قرار میدهد، سپس به سمت چپ متمایل میشود، بعد دوباره به سمت راست و سپس دوباه به سمت چپ. آه، در چنین پانزده دقیقه‌ای از طرف هر رهگذر مورد احترام قرار گرفتن آدم را سرحال میآورد! ... و چه مهربانانه مردم سالخوردۀ اتریش می‌توانند سلام دهند! آنها کلاه از سر برمیدارند و آن را پنج یا ده ثانیه با احترام کامل در دستان سالخوردۀ خود نگاه میدارند، و حتی پس از آنکه اسبهای چالاکِ کالسکه مسافت متنهابهی را پشت سر می‌گذارند سالخوردگان اتریشی هنوز هم کلاه در دست با چشمان بزرگ آنجا ایستادهاند. کودکان دستانِ کوچکِ نرمشان را برای پادشاهِ هفتاد و پنج ساله تکان می‌دهند و دختران جوان کاملاً برخلاف آداب محترمانه چترهای آفتابی رنگینشان را برایش تکان میدهند و درست به این خاطر صمیمانه و مطبوع‌اند. تا حال چنین بود تا اینکه ........
بله، فکرش را بکنید، پادشاه اتریش در نوامبر 1905 ناگهان از رفتن با کالسکۀ سلطنتی به قصر شونبرون صرفنظر میکند. من نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود. شاید زندگیِ خشن دقیقاً ساعت پنج بعد از ظهر مردی را به خیابان ماریاهیلفر پرتاب کرده بود که کلاهِ خود را متمردانه از سر برنمی‌داشت، با وجود آنکه نگهبانان از راه دور با دستهای گشوده اشاره میکردند و میگفتند: "راه را باز کنید! راه را باز کنید! کالسکۀ سلطنتی!" شاید حتی عدهای از چنین افرادِ گستاخی خود را بی‌سر و صدا در صفوف اولِ استقبال‌کنندگان جا داده بودند. خدای من، پادشاه سالخورده مدت چهل یا پنجاه سال همیشه از میان مردمش میراند، آماده برای تشکر کردن از سمت راست و از سمت چپ، اما ... آنجا ناگهان تعدادی آدم گستاخ ایستاده بودند که مستقیم به چشمانش نگاه میکردند اما یک انگشت هم حرکت نمیدادند، دستها را بالا نمیبردند و حتی کلاه بر سر هم تعظیم نمیکردند!! این پانزده دقیقه منبعی بود که درونِ پادشاهِ سالخورده را شاد می‌ساخت! وقتی آقایان سالخورده کلاه از سر طاسشان برمیداشتند، وقتی کودکان دستهای کوچک نرمشان و دختران جوان چترهای آفتابی رنگارنگشان را با شادی برایش تکان میدادند او کمی از احساس اِبرهاردْ دوک از ورتمبرگ را درک می‌کرد که میتوانست سرش را بر روی زانوی هر رعیتی قرار دهد و استراحت کند. و حالا افراد گستاخ این پانزده دقیقه بودن در میان مردمش را از او میدزدیدند.
مورخ باید در اینجا اضافه کند که در بیست و هشتم نوامبر سال 1905 یک قانون جدیدِ انتخاباتی با حقوق مساوی برای تمام شهروندانِ امپراتوری اعلام میگردد.
در سیام ماه نوامبر دوباره کالسکۀ روباز سلطنتی از میان خیابان ماریاهیلفر میراند، حتی با سرعت کم و کودکان دستهای نرمشان و دختران چترهایشان را دوباه برایش تکان میدادند و مردان سالخورده کلاهشان را پنج دقیقه تمام کاملاً محترمانه تا زمین نگاه میداشتند. اعلیحضرت میتوانست دوباره به سمت راست و به سمت چپ دست تکان دهد و تشکر کند، و افراد گستاخی که بدون سلام دادن به او خیره نگاه میکردند ناگهان از صفوف اولیه ناپدید شده بودند ....
به این ترتیب از 28 نوامبر سال 1905 همه چیز دوباره خوب است.
هر آقای عالیمقامی میخواهد در روز یک ربع از وقتش را در میان مردمش بگذراند! ما اتریشیها کالسکۀ روباز سلطنتی را داریم و شما پروسها، شماها چه دارید؟ خوب فکر کنید، شماها هم باید چنین چیزی داشته باشید!
"بله، ما ... هوم ... هوم ... ویلهلم اول یک پنجره در قصرش در خیابانِ مشجر <اونتر دِن لیندِن> داشت، او با کمال میل آنجا میایستاد و به مردمش با تکان دادن دست سلام میداد."       
یک پنجره در قصر ... هوم، هوم ... یک کالسکۀ روباز سلطنتی در واقع برای شهروندانِ همسایه نزدیکتر از یک چنین پنجرۀ دور و بستهای قرار دارد! ... خب، اما من با این وجود میخواستم یک بار پنجرهای را که از آنجا ویلهم سالخورده زمانی برای مردمش دست تکان میداد تماشا کنم. از آنجا که من در برلین بودم بنابراین در روز یکشنبه 21 ژانویه 1906 برای دیدن این پنجره به راه میافتم.
اما وقتی عاقبت از راه دور قصر را میبینم متوجه میشوم که دورادور قصر بجز یونیفرمها، و درخشندگیِ کلاهخودها، سردوشی افسران و سرنیزههاْ هیچ شهروندی دیده نمیگردد. و مسیرها به معنای واقعی کلمه خالی از انسان و توسطِ زنجیرۀ نگهبانان مسدود شده بودند!
هنگامیکه میخواستم به رفتن ادامه دهم ناگهان یک نگهبان فریاد میزند: "جلوتر نروید! مسدود است! از میان این مسیر هیچکس اجازه عبور ندارد!"
من میگویم: "آقا، من میخواهم پنجرۀ قصر را ببینم که از میان آن پادشاه به مردمش دست تکان میدهد یا میداد یا از میانش حداقل روزی ..."
نگهبان فریاد میزند: "مسدود است!"
 
نیکوکار
میلیاردر آمریکائی چارلز ام. ای. چاوگ در اولین روز سال نو 1918 در روزنامههای نیویورک اعلام میکند:
من تصمیم گرفتهام به یک پرولتاریایِ جوان که از ده سالِ گذشته در یک معدن ذغال‌سنگ مشغول کار است یک کمک هزینۀ تحصیلی برای سفر به دور دنیا بپردازم. این سفر با همراهی سکرتر من از نیویورک شروع میشود تا ژاپن، از مجمعالجزایر مالایی تا هندوستان، از طریق دریای سرخ به سمت اروپا، اقامت در ریورا، ایتالیا، فرانسه، آلمان، اسکاندیناوی و روسیه، سپس از شبهجزیره کریمه به آناتولی، از سمت مصر به قلب آفریقا و از آنجا تا کیپتاون. یک قسمت از سفر به استرالیا اختصاص داده شده است که اگر مسافر مایل باشد میتواند آن را بپذیرد. مدت سفر به دور دنیا سه سال در نظر گرفته شده است؛ برای آماده گشتن (فراگیری زبان و غیره.) یک سال اقامت در نیویورک ضروری است. معدنچیان با داشتن حداقل سی سال سن می‌توانند در این قرعهکشی شرکت کنند. شرایط متقاضی:
1ـ او باید از ده سال قبل معدنچی باشد.
2ـ او باید دارای هوش طبیعی، قدرت بینائی و طبعی سرزنده باشد.
3ـ او باید تعهد دهد که پس از پایان سفر برای مدت ده سال در معدن دوباره مشغول به کار شود.
تبعیض در انتخاب محال است. در موردِ انتخاب برنده شش مرد مستقل تصمیم میگیرند که نه از طرف من بلکه توسط محترمترین نویسندگان آمریکا انتخاب میشوند.
من برای هزینۀ این سفر 80000 پوند استرلینگ می‌پردازم. بنابراین این سفر میتواند با راحتی بزرگی انجام شود.
من می‌خواهم گیرندۀ کمک هزینۀ تحصیلی را ابتدا پس از پایان سفر بشناسم.
چارلز ام. ای. چاوگ.
 
همه‌چیز درست و بدون فساد انجام می‌گیرد. کمیسیون از 6000 شرکت کننده 240 نفر را انتخاب میکند. سپس قرعهکشی واقعاً بیطرفانه انجام میشود. معدنچیِ سی و دو ساله‌ای به نام فرانسیس روث از نیواورلئان برندۀ این قرعه‌کشی میشود.
روث مرد مجردی بود که البته مانند مردی چهل ساله دیده میگشت، زیرا سیزده سال کار در یک معدنِ ذغالسنگ ردّی از خود برجای میگذارد. او صورت ریشدارِ جدی و لاغری داشت، چشمانش هنوز آتشین اما غمگین بودند و همچنین اندام بلند و باریکش کمی خمیده شده بود. او شعری را که در جوانی برای یک دختر جوان سروده بود همراه با تقاضانامه برای شرکت در این سفر فرستاده بود، البته برای زیبائی اشعار دورانِ مستی جوانیاش دیگر هیچ احساسی نداشت. او در واقع درخواست سفر به دور دنیا را جدی نگرفته و اصلاً انتظار نداشت که چنین سفری انجام گیرد. هنگامیکه صبح یک روز او را از معدن به دفتر شرکت میخوانند تا اعلام کنند که برندۀ سفر به دور دنیا شده است، در آن لحظه حتی خوشحال نبود، زیرا او در واقع کلمات را میشنید اما هنوز اصلاً آنها را احساس نمی‌کرد.
کارمند میگوید: "شما حتی لبخند نمیزنید؟"
فرانسیس پاسخ میدهد: "آه چرا" و به خود زحمت میدهد خوشحال دیده شود.
حالا دوباره تمام شرایطِ قرارداد برای او خوانده میشود. او باید آن را امضاء میکرد.
کارمند میگوید: "فقط یک چیز از اهمیت برخوردار است، شما باید تعهد بدهید که پس از پایان سفر دوباره ده سال برای ما کار خواهید کرد!" آقای چارلز ام. ای. چاوگ نمیخواهد شما را از هستیتان برای همیشه جدا سازد، و به این دلیل میخواهد که به او ــ این احتمالاً ضروری نخواهد گشت ــ این حق را بدهید که شما را برای کار احتمالاً دوباره به معدن بفرستد. اما امکان چنین کاری خیلی دور است و هرگز اتفاق نمیافتد. در یک قرارداد اما باید آدم به همه چیز فکر کند!"
فرانسیس روث قرارداد را امضاء میکند.
او یک سال در نیویورک زندگی میکند، زبان فرانسوی، آلمانی و ایتالیائی میآموزد، لباس شیک پوشیدن، طرز غذای عالی خوردن، نوع رفتار با خانم‌ها و نواختن پیانو را به او آموزش می‌دهند. به تئاتر و اپرا می‌رود، ماهیگیری، قایقرانی و شنا کردن میآموزد. در تمام مدت این یک سال در یک خانۀ ویلائی در کنار ساحل ساکن بود، نقاش جوانی که او را همراهی میکرد زیبائی دریا، شگفتی غروب خورشید و شکوه زیبائی زمستان را برایش توضیح میدهد. او اغلب با دخترعمۀ این نقاش بر روی دریا در یک قایق بادبانیِ کوچک به سر می‌برد و بنابراین صیقل نهائی یعنی مهربانیِ قلب را بدست می‌آورد.
فرانسیس روث در چهاردهم اکتبر سال 1920 سوار بزرگترین کشتی بخاری انگلیسی به نام ویکتوریا میشود، نقاش بعنوان سکرتر او را همراهی میکرد. در کشتی یک قاصد از طرف آقای چارلز ام. ای. چاوگ انتظار مسافر را میکشید و به او یک دسته چک میدهد که او ــ بجز کمک هزینۀ تحصیلی ــ باید آن را در شهرهای بزرگ جهان از توکیو تا آمستردام استفاده میکرد. برای هر شهر 1000 پوند اعطا شده بود، اما دوباره با این شرط که در هر شهر این هزار پوند باید خرج می‌گشت!
توصیف اینکه فرانسیس روث چطور از این سه سال لذت برد ممکن نمی‌باشد. سرزمین شگفتانگیز ژاپن، شکوه و جلالِ جنگلهای هندوستان، ظرافت ریورا، سعادت دیدار خورشید و ستارهها در سفرهای دریائی، دوستیاش با نقاش، نامههای اولیۀ مشتاقانۀ دخترعمه، خوشگذرانی در پاریس، زیبائی چشمانداز شمال، یک شب در کویر در زیر آسمان زرد، سپس سفر با راه‌آهن سراسری سیبری از میان مکان‌های ساکت و متروک، ناگهان در مسکو، در برابر شکوه کاخ کرملین، یک ماه تابستانی در منطقه ساحلی لیدو در ونیز، دراز کشیدن در ساحل زیر خورشید و در کنار زیباترین زنان اروپا؛ زانو زدن در رُم در برابر میکلآنژ، او در نیس زیباترین کارناوال جهان را تجربه میکند، سپس ناگهان در آناتولی بود، در کنار مکانهای خشکِ مُرده‌ای که برای بسیاری مقدسند. او روز به روز جوانتر میگشت. دوستش نقاش با مهربانترین انسان‌های روی زمین از طریق نامه در ارتباط بود. او با بزرگترین شاعران اروپا آشنا میشود، حتی بیشتر: با عالیترین شخصیتها و با اغواکنندهترین زنان، اما او هشیار باقی‌میماند، و همچنین مکانهای فقر، بی‌نوری، بیلباسی و کثافت را میبیند و سریع می‌گریزد. او مبارکترین روز را در جزیره جاوه تجربه میکند.
هنگامیکه او در چهاردهم اکتبر سال 1923 به نیویورک بازمیگردد، در آن هنگام فکر میکرد که تمام اینها را در یک شب خواب دیده است.
او میخواست برای سپاسگزاری به دیدار آقای چارلز ام. ای. چاوگ برود، اما دوستش، نقاش، میگوید: "صبر کن او برایت یک دعوتنامه خواهد فرستاد."
روث هجدهم ماه اکتبر دوباره در نیواورلئان بود. او به آپارتمان قدیمیاش میرود و از تنگی، بی‌نوری و فقیرانه بودن آن می‌ترسد. اما چمدانش را ساکت خالی میکند و آپارتمان را با چیزهائی که در سفر خریده بود میآراید: با فرش ایرانی، پارچههای گلدوزی شدۀ مجاری، چوبهای منبتکاری شده ژاپنی، ظروف چینی، ابریشم فرانسوی، دستگاهِ درست کردن چایِ انگلیسی، سیگارهای ترکی و با صدها گنجینۀ درخشان دیگر.
او در بیستم اکتبر این دستور را دریافت میکند که کارش را در بیست و دوم اکتبر در طبقۀ سوم چاهِ شمارۀ هفت آغاز کند. او ناگهان تعهد خود را به یاد میآورد و میرود.
او در بیست و دوم اکتبر دوباره در عمق چاه نشسته بود، نیمه‌لخت، با قفسۀ سینۀ پر از دود که بر رویش قطرات عرق رو به پائین روان بودند، کاملاً تنها، فقط چراغ کوچکش را در کنار خود داشت و ــ اینجا باید او یازده ساعت میماند! او صدای تیک تاک را در سنگ سیاه مرطوب میشنید، او از دور صدای ضربههای چکش رفقایش را میشنید، او نانش را با دست سیاه شدهاش میخورد. در میان تنهائی تاریکِ چاه ناگهان اقیانوس را در نور صبح میبیند، مناظر پوشیده از برفِ نروژ و کارناوال نیس را و ناگهان صدای تمام ارکسترهای پاریس را میشنود.
فرانسیس روٍث بعد از کار هم کاملاً تنها بود. او هیچ تمایلی برای صحبت کردن نداشت، و او را به این خاطر به داشتن غرور متهم میساختند.
او با هیچکس صحبت نمیکرد.
در روز سوم ناگهان از چاه به بالا خوانده میشود. آقای  چارلز ام. ای. چاوگ در اتاق مدیریت انتظار او را میکشید. آیا او نمیخواهد لباسش را تعویض کند؟ ــ نه. ــ اینطور خیلی بهتر است! آقای چارلز ام. ای. چاوگ میخواهد او را در لباس معدنچیان ببیند. فرانسیس روث فقط میخواست هدیۀ کوچک برای فرد نیکوکارش را از آپارتمان بیاورد. این کار در یک دقیقه انجام میشود.
فرانسیس روث در اتاق مدیریتِ معدن برای اولین بار مرد نیکوکار آقای چارلز ام. ای. چاوگ را میبیند. او یک مرد کُند، رنگپریده و چاق بود که در یک صندلی راحتیِ نرم بجای نشستن رسماً دراز کشیده بود. چهرۀ اسفنجیِ او خواب‌آلود به نظر میرسید. او با دست سلام ضعیفی میدهد و می‌گوید:
"مستر روث، بنشینید، و برایم تعریف کنید که چه احساسی دارید!"
"متشکرم، من ترجیح میدهم بایستم. آیا مایلید یک شرح دقیق بشنوید یا شرحی سریع؟ آیا باید از سوار شدن به کشتی شروع کنم؟"
چهرۀ اسفنجی به کُندی لبخند میزند: "اما نه، نه، نه! شما باید به من بگوئید که حالا خود را چطور احساس میکنید."
فرانسیس روث در مسیر رفتن به خانه حدس زده بود که مردِ میلیاردر از تجربیات سفرِ به دور دنیا نخواهد پرسید! و به این خاطر یادگاریِ کوچک این سفر را در جیبش گذاشته بود. اما برای احتیاط او یکبار دیگر میپرسد: "آیا باید برایتان از هندوستان تعریف کنم ... از شبهای شمالی ... از شکار ببر در بنگال؟"
چهرۀ رنگپریدۀ چاق کُندتر لبخند میزند، و دست گوشتالود با انگشتِ چاق رو به زمین اشاره میکند: "فقط این، آقای محترم، فقط این ... آنچه را که شما حالا ... بعد از سفر ... احساس میکنید ... اینجا در این پائین، در چاه، جائیکه شما ده سال آینده را باید زندگی کنید."
در اتاق مدیریت ساکت بود.
فرانسیس روث دستش را در جیبی که یادگاری در آن قرار داشت میکند، مانند برق یک رولور خارج میسازد و مرد نیکوکارش آقای  چارلز ام. ای. چاوگ را با شلیک سه گلولۀ درخشان میکُشد. یکی از گلولهها به وسط پیشانی شلیک میشود و دو گلوله به شکمش اصابت میکنند.
هنگامیکه او به هیئت منصفه از نیواورلئان از سفر کردنش به دور دنیا و از گفتگو با مرد نیکوکار شرح می‌دهد، دراین وقت هیئت منصفه به اتفاق آرا او را بیگناه اعلام میکند.
 
مگس
شهردارِ شهر کوچک بوکووینا که بخاطرش روسها و اتریشیها سه بار جنگیده بودند پس از تقریباً چهار سال دوباره در میان دوستانش نشسته بود. مردِ بلند قامتِ چهارشانه که تقریباً چهل سال داشت خاکستری و خسته به نظر می‌آمد و استخوان گونههای بدون گوشت از چهرۀ لاغر شدهاش بیرون زده بود.
او آنجا در کنار دوستانش در میخانۀ قدیمی نشسته بود و باید از دستگیر شدن و تبعید به سیبری، از زندگی در شش زندانی که خدا میداند چرا در آنها انداخته شده بود، از زندانیان و گروگانهای دیگر، از بهارِ کوتاه و زمستان بیپایان سیبری و از آشفتگی روسیه تعریف می‌کرد. اما او دوست نداشت. دستهای بزرگِ لاغر و زرد گشتهاش بر روی میز قرار داشتند، همان دستهائی که قبل از این ماجرا بسیار وحشی و بیقرار در هوا تکان میخوردند. مردی که در گذشته برای چیزهای غیرضروری بلند فریاد میکشید حالا با صدای خستۀ نیمه‌گرفته، کوتاه و با مکثهای سنگین صحبت می‌کرد، طوریکه انگار باید تجربهها را ابتدا از چاهِ عمیق درونش با زحمت بیرون بکشد.
یک مگس بر روی دستهای بزرگش کاملاً آهسته میخیزید.
برادرزن شهردار با صدای بلند میگوید: "چه حشرۀ مزاحمی. در زمستان هم هنوز زندگی میکند و بدون اینکه بگذارد مزاحمش شوند با خیال آسوده بر روی دست تو میخزد." و می‌خواست با یک ضربه حیوان مزاحم را فراری دهد اما نگاه آمرانۀ شهردار به او برخورد میکند.
برادرزن میگوید: "هی، هی، هی، آدم اما اجازه دارد یک مگس را بپراند."
شهردار بطرز عجیبی آهسته میگوید: "نه، راحتش بگذار."
مگس از روی دست بلند می‌شود و به سمت بینیِ محکم و جلو آمدۀ شهردار پرواز میکند. از آنجا آهسته به سمت پیشانی میخزد، و گرچه بدون شک این کار آزاردهنده بود اما شهردار او را نمی‌راند. دوستان دور میز فکر میکردند: "شهردار انرژیاش آسیب دیده است."
شهردار در حالیکه مگس آهسته بر روی پیشانیاش می‌خزید شروع به تعریف میکند: "شماها باید بدانید که من نشستنم پیش شما را مدیون یک چنین حیوان کوچکی هستم. شماها میدانید که من در اشلوسِلبورگ هفتاد و سه روز زندانی بودم. در یک سلولِ بدون پنجرهای که فقط نور کمی از راهرو از بالایِ در آن را روشن میساخت. وقتی شعلۀ گاز راهرو خاموش میشد سپس سلولِ مرطوب من هم مانند قیر سیاه میگشت. من هفتاد و سه روز بدون آنکه چهره یک انسان را ببینم، بدون آنکه صدای یک انسان را بشنوم در آن سلول نشستم. غذا برایم از یک دریچه به داخل هُل داده میشد. من نمیدانستم به چه اتهامی آنجا هستم. نه خبری از بیرون، نه یک بازجوئی و نه زندانبانی. من مطمئن بودم که مرا فراموش کردهاند و یک روز در آن سوراخِ مرطوب و تاریک خواهم مُرد. صبح یک روز بر روی سقفِ سلول یک مگس می‌بینم. من نمیتوانم به شماها بگویم که این برای من چه اهمیتی داشت. من بسیار خوشحال بودم که یک موجود زنده آنجا است و میتوانم او را مخاطب قرار دهم. من شروع کردم با او به صحبت کردن و هرآنچه را که در قلب داشتم برایش تعریف کردم، گفتم که چطور مرا بدون آنکه بگویند اصلاً چه جرمی مرتکب شده‌ام از یک زندان به زندان دیگر کشاندهاند. من اسم چهار دخترم را برایش نام بردم. من در موردِ نتیجۀ جنگ از او پرسیدم. من شروع کردم در برابر او به گریه کردن. در این وقت متوجه میشوم که مگس در حال حرکت کردن است. او کاملاً آهسته تا لبۀ سقفِ سلول میرود، سپس از دیوار تا کفِ سلول به پائین میخزد، بر روی کف سلول تا پایۀ چوبی تختِ من میآید، از پایۀ چوبی تا تشکِ از کاه پُر شدهام بالا میخزد و در مقابل من بر روی تشک مینشیند. من باید نفسم را حبس میکردم. من دقیقاً میدانستم مگسی که با او صحبت کرده‌ام یک مگس معمولی نیست. من کاملاً مطمئن بودم که او هر سیلابِ حرف‌هایم را فهمیده است. او اشگهایم را دیده و کاملاً آرام آنجا نشسته بود و به گریستنم گوش میداد. من هرچه در قلب داشتم به او گفتم، و او همه‌چیز را بر روی محلی که در برابرم انتخاب کرده بود شنیده بود. در این لحظه چراغ راهرو خاموش میشود و سلول تاریک می‌گردد. من نمیتوانستم دیگر مگس را ببینم و با دقت فراوان تشک را لمس میکردم، دستم را با احتیاط به جلو میبردم و محلی را که باید مگس نشسته باشد بیهوده لمس میکردم. او رفته بود. من یک ساعت تمام سعی کردم با دست مگس را پیدا کنم، زیرا من پس از هیجانهای روز تا حد مرگ خسته بودم و می‌خواستم دراز بکشم و دوباره بخوابم. عاقبت از پیدا کردن مگس دست میکشم. او دیگر نمیتوانست آنجا باشد، بنابراین بر روی تشکم دراز میکشم. چند دقیقه این فکر به من فشار می‌آورد که شاید با این کار دوستم را له کنم، زیرا من، همانطور که شماها میدانید وزن کمی نداشتم. اما لحظۀ بعد به علت خستگی زیاد به خواب می‌روم.
صبح روز بعد چشمهایم را باز میکنم و چه میبینم: بر روی سقف، دقیقاً در همان نقطۀ روز قبل مگسم نشسته بود. من خود را رها گشته احساس میکردم. من شروع میکنم با او به صحبت کردن. اما این بار دیگر هیجانزده نبودم. من روز قبل آنچه را که به قلبم فشار میآورد گفته بودم. من همچنین می‌دانستم که اگر حالا شروع کنم به تعریف کردن مگس دوباره پیش من پائین خواهد آمد، همان مسیر را، نیم متر بر روی سقف سلول، سه متر بر روی دیوار، نیم متر بر روی کفِ سلول تا پایۀ چوبیِ تختم و سپس دوباره بر روی تشک در مقابلم خواهد نشست. من کاملاً آرام با او صحبت می‌کردم، در گفتگوی ما چیزی طبیعی قرار داشت. در حالیکه من در کمال دوستی با مگس گفتگو میکردم میشنوم که صدای گام‌هائی در راهرو نزدیک می‌شوند، کلید جرنگ جرنگ می‌کند، در باز میشود، برای اولین بار یک نگهبان قدم به سلول میگذارد و فریاد میزند: "بلند شوید، شما آزادید! شما اولین زندانی هستید که مبادله میشوید. برای خودتان یک پالتو بخرید، در قطار هوا سرد است. کمی هم برای خودتان غذا تهیه کنید، شما امروز حرکت میکنید." شماها میتوانید تصور کنید که چطور از خوشحالی دیوانه شده بودم. سه دقیقۀ بعد در خیابان ایستاده بودم. با عجلۀ زیادی تمام چیزهای ضروری را خریدم، دو ساعت بعد قطار به راه میافتاد. من راندم، راندم، راندم. وقتی در هاپاراندا بودم ناگهان مگس به یادم میآید. من کاملاً افسرده میشوم، با فکر به بیوفائی‌ام قلبم فشرده میشود. من باید یک قوطی کوچک تهیه میکردم و دوستم را همراه خود میبردم. اگر تهیه کردن یک قوطی ممکن نبود باید او را در یک قیفِ کاغذی با خود میبردم. باید لااقل رویم را برمیگرداندم و به او نگاه میکردم. من حتی یک کلمه برای خداحافطی ادا نکردم و در عجله برای خروج او را کاملاً فراموش کرده بودم. این بزرگترین بیوفائی زندگی‌ام بود که باید خود را به آن متهم سازم. فقط مسخره کنید و به من بخندید. میبینم که شماها متقابلاً به همدیگر نگاه میکنید اما من به شماها میگویم که فراموش کردن مگس بزرگترین رذالت زندگی‌ام بود."
شهردار باید تعریف کردن را قطع میکرد. چهرهاش مانند خون سرخ شده بود، هیجان مانع ادامۀ صحبت او میگشت. در این بین مگس همچنان آرام بر روی پیشانیاش نشسته و او به این فکر نیفتاده بود که حیوان را براند.
پزشک منطقه اولین نفری بود که جرأت کرد مزاحم فشارِ سکوت شود.
او با صدای آرامبخشی که گاهی پزشکان دارند میگوید: "آقای شهردار، من فکر میکنم لازم نیست که خود را غیرضروری متهم سازید. زیرا میخواهم به شما اعتراف کنم که به نظر من مگس اصلاً بطور واقعی وجود نداشته است. اغلب پس از یک اقامت طولانی در یک سلول انفرادی شبیه به چنین توهمی رخ میدهد. مگس در تخیل شما زندگی میکرد، و اگر قرار باشد صریح باشم بنابراین باید به شما بگویم که این اولین نشانۀ دیوانگی بود. اگر شما در هفتاد و چهارمین روز آزاد نمیشدید بنابراین در هفتاد و پنجمین روز همراه با مگستان دیوانه میگشتید."
در این بین مگس دوباره پرواز کرده و بر روی دست بزرگ شهردار نشسته بود. او رو به پائین به مگس نگاه میکرد و به نظر می‌رسید که بخاطر حرف دکتر اصلاً دلواپس نیست و در حال حاضر هیچ‌چیز برایش بجز راه رفتن مگس بر روی انگشت بزرگِ کمی مودارش جالب نیست. و ابتدا پس از یک مکث طولانی میگوید: "بله، بله، این نظر شماست، آقای دکتر."
دوستان مخفیانه به همدیگر نگاه میکنند. در نگاه آقایان بخاطر دوست قدیمیشان کمی نگرانی قرار داشت.
 
جنگ
معمولاً خانوادۀ آقای وِسلی حسابدار کل بعد از ظهر یکشنبهها به کافه میرفت. آقای وِسلی بعد از نهار فوری از خانه خارج می‌گشت، و آدم میدانست که او حالا تمام بعد از ظهر را در اتاق بازیِ کافه فورستر خواهد گذراند. خانم وِسلی لباس معمولی خانه را درمیآورد و لباس تازه برای یکشنبه را از کمد خارج میساخت. ساعت سه و نیم دوشیزه رُزا خواهر خانم وِسلی ظاهر میگشت. او دو کودک را تا جائیکه ممکن بود خوب لباس می‌پوشاند. کودک بزرگتر، یک پسربچه به نام امیل به کمک نیاز نداشت. حداکثر باید کراوات برایش زده میشد. او نُه ساله بود، بنابراین میتوانست خیلی خوب به تنهائی لباس بپوشد. پسربچۀ کوچکتر به نام فرانس خیلی بیشتر زحمت داشت، او هنوز یک پسربچۀ پنج سالۀ شیطان بود که آدم باید کفش و جوراب پایش میکرد و دکمههای شلوارش را با دقت میبست. او را باید میشستند و موهایش را شانه میکردند.
امیل، پسربچۀ بزرگتر در این یکشنبه بسیار سریع آماده شده بود. او پس آنکه میبیند خاله رُزا هنوز مشغول آماده ساختن فرانس است از اتاق کودک به اتاق خواب میرود که ببیند مادر با توالت کردن در چه مرحلهای است. امیل امروز به دلایلی عجله داشت و وقتی می‌بیند که مادر تازه می‌خواهد در برابر میز توالت بنشیند ــ او میدانست که این کار نیم ساعت طول می‌کشد ــ، در این وقت میپرسد:
"مادر، آیا من اجازه دارم زودتر پیش پدر بروم؟"
مادر در این موقع اطو در دست داشت و بخاطر این مزاحمت عصبانی بود.
"من میتونستم خودمو بسوزونم. برو بیرون! مزاحمم نشو! ما همه با هم میریم!"
همه آماده شده بودند. حتی فرانس شسته و لباس پوشیده آماده بود. فقط مادر لباس پوشیدنش همیشه دیر به پایان میرسید! خاله رُزا با دو پسر در اتاقِ بچهها بیکار نشسته بود.
امیل آزرده می‌گوید: "همیشه باید بخاطر ماما انتظار بکشیم."
"تو چیزی از دست نمیدی. مگر چه میخواهی؟ تمام اخبار جنگ را در روزنامۀ محلی خواندی. در روزنامههای دیگر همان چیزها درج شده است." در حالیکه خاله رُزا از جنگ صحبت میکرد با دیدن چهرۀ جدی او باید بیاراده لبخند میزد.
امیل هیچ‌چیز نمیگفت. تمام کسانی که با او از جنگ صحبت میکردند همیشه لبخندی لعنتی بر لب داشتند. و او حتی با دخترها نمیتوانست در باره جنگ صحبت کند.
آنها عاقبت ساعت پنج به کافه فورستر میرسند. کافه پُر از مشتری، دود و بخار و یک دریا سر و صدایِ درهم بود، تمام میزها اشغال شده بودند ... سرپیشخدمت متوجه آنها میشود:
"اینجا، خانم محترم، اینجا هنوز یک میز خالی است." این میزی بود که در محل عبورِ میان اولین اتاق و اتاقِ بازی قرار داشت. خانم وِسلی پس از خوراکِ مختصری به لیوان آب ضربه میزند و روزنامه درخواست میکند. گارسونها که در همۀ جهات در رفت و آمد بودند به زحمت چیزی میشنیدند. امیل که صندلیاش در وسط گذرگاه قرار داشت وضعش بدتر از همه بود. هر لحظه یک گارسون هنگام عبور از پشت به او ضربه میزد.  
امیل میپرسد: "اجازه دارم یک لحظه پیش پاپا در اتاقِ بازی بروم؟" و در این حال نقشۀ دیگری در سر داشت. بله، به او اجازه داده میشود.
پسر کوچک از میان جمعیت می‌لغزید، به پاپا سلام میدهد و دوباره از اتاقِ بازی ناپدید میگردد، گاهی کنار این میز و گاهی کنار میز دیگر ظاهر میگشت. او در کنار یک میز میگوید: "میبخشید، اجازه میدهید؟" و یک روزنامه انگلیسی را از روی میز برمیدارد. او با غنیمتِ بدست آورده‌اش پیش مادر برمیگردد، دوباره بر روی صندلیاش مینشیند و به عکسهای روزنامه نگاه میکند ... هوا در کافه بسیار گرم بود و گوشهای کوچک امیل کاملاً سرخ شده بودند. او روزنامه را ورق زده بود و در تصویر <حملۀ ژنرال چارلز وارن به بوئرها در اسپینکوپ> عمیق شده بود. سربازان انگلیس در حال هورا کشیدن از صخرههای سنگی بالا میرفتند ... در صفحۀ بعد یک تصویر از بیمارستان صحرائی بوئرها وجود داشت. زخمیها بر روی تختهای تنگ به هم چسبیده با سر یا بازوی پانسمان گشته و با دردی که در چهرهشان دیده می‌گشت دراز کشیده بودند. اینجا یک خانم جوانِ بسیار زیبا دیده میشد که خود را بر روی یک زخمیِ بوئری خم ساخته و نبض او را میگرفت. سرباز زخمی با نگاهی قدرشناس رو به بالا به خانم نگاه میکرد. امیل با خود میاندیشید که شاید سرباز در این لحظه میمیرد ... یک گارسون دوباره به صندلی او ضربه میزند، اما امیل اصلاً متوجه نمیشود ... بر روی صفحۀ بعدی یک تصویر بزرگ از میدان جنگ دیده میگشت. تمام منطقه از دودِ شلیک تفنگها پُر بود. در پشت هر بوته سربازانِ دراز کشیده در چمن با تفنگهای رو به جلو نشانه رفته انتظار میکشیدند ...
خانم وِسلی با عصبانیت و صدای بلند به سرپیشخدمت میگوید: "آیا اینجا اصلاً مجلۀ مد پیدا نمیشود؟" سرپیشخدمت با عجله میآید، سرش را تکان می‌دهد و دوباره در میان جمعیت ناپدید میگردد.
مادر میپرسد: "امیل، تو چی میخونی؟ دوباره یک روزنامه در بارۀ جنگ؟ اگر پسر خوبی بودی تا حالا برای من یک مجله پیدا کرده بودی."
امیل این را میشنود، بلند میشود، روزنامهاش را بر روی صندلی میگذارد، و کلاهش را به این نشانه که روزنامه نباید برداشته شود روی آن قرار میدهد. دوباره از میان تمام کافه میلغزد، از یک اتاق به اتاق دیگر، از یک میز به میز دیگر و عاقبت پیروز، با دو مجله و سه روزنامه برمیگردد. او <بازار> و <مجلۀ مد> را به ماما میدهد. بر روی صندلی خود <دیلی گرافیک>، <اخبار لندن> و <لسلی هفتگی> را قرار میدهد ... حالا همه در حال خواندن بودند، ماما <بازار> را میخواند، خاله <مجلۀ مد> و امیل <دیلی گرافیک> را.
بعد از دو دقیقه ماما میگوید: "میدونی امیل، تو میتونی عکسها را به فرانس هم نشان بدهی."
امیل با کمال میل آماده این کار است. او اولین روزنامۀ خوانده شده را برمیدارد و به برادر کوچک فتح اسپینکوپ در آفریقای جنوبی را توضیح میدهد. سربازان انگلیسی در حال هورا کشیدن از صخرههای سنگی بالا میرفتند. سپس نوبت عکس بیمارستان صحرائی میرسد ...
"امیل، لطفاً یک لحظه توقف کن. آیا میتونی جائی <مجلۀ مُد ویَن> را برای من پیدا کنی؟"
امیل به ماما نگاه میکند، سپس بلند میشود، همۀ رونامههای انگلیسی را روی هم قرار میدهد، دوباره کلاهش را به این نشانه که اجازه نیست روزنامه‌ها برداشته شوند روی آنها میگذارد! او در تمام اتاق‌ها جستجو میکند، از یک میز به میز دیگر میرود. هر صندلیای را که بر رویش روزنامه قرار داشت نگاه میکند و با دستهای خالی بازمیگردد.
ماما میگوید: "مرسی، همین حالا گارسون آن را به من داد."
ناگهان امیل متوجه میشود که بر روی صندلی فقط کلاهش قرار دارد. اشگ در چشمانش جمع میشود. خشم او مرتب شدیدتر میگشت، و ناگهان با صدای بلند شروع به گریستن میکند.
ماما چون میبیند که این حادثه توجهها را جلب کرده است میگوید: "اما امیل! گارسون روزنامهها را دوباره می‌آورد. من اصلاً ندیدم که او آنها را برداشته است ... بیا اینجا، من چشماتو خشک میکنم."
امیل غیرارادی و ساکت پیش مادر میرود. ماما میگوید: "خب، حالا دوباره پسر خوبی باش! آرام بگیر! دستتو به من بده!"
اما او نمیتواند برای این کار تصمیم بگیرد. نه، او دستش را نمیدهد!
ماما یک بار دیگر میپرسد: "خب، دستتو میدی؟!" حالا او خودش دست امیل را میگیرد و میخواهد آن را در دستش نگاه دارد. اما دوباره اشگ در چشمهای امیل جمع می‌شود؛ بجای اینکه دستش را به مادر بدهد خیلی سریع یک ضربه به دست مادر می‌زند.
مادر شگفتزده است.
"خوب! برو! بشین سر جات!" و امیل احساس می‌کند که یک طوفانِ وحشتناک در این کلمات قرار دارند.
یک جنگ طولانی در این روز شروع شده بود ...
 
بحث در باره دعا
تمام افراد خانواده بعد از شام دور میز نشستهاند. پدر، مادر، یک عمو، دو عمه، دو زنبرادر، یک برادرزاده جوان و دختر کوچک ده ساله. گهگاهی از سمت خیابان صدای موسیقی به گوش میرسد.
عمه در حال بافتن کاموا میگوید: "دعاها باید از قلب برخیزند."
برادرزاده جوان پاسخ میدهد: "مسخره است ... آیا اجازه دارم یک سیگاربرگ روشن کنم؟ ... دعا فقط زمانی را که باید آدم صرف دعا کردن کند به تاراج میبرد."
عمه پاسخ میدهد: "تو هنوز نمیدانی که گفتن کلمات خوب چطور حال آدم را بهتر میکند ... در ضمن هوای خانه کمی سرد است. اجازه دارم مقداری زغال داخل اجاق بریزم؟"
عموی چاق با بیتفاوتی میگوید: "من نمیتوانم در این باره چیزی بگویم، من مدت بیست سال است که دعا نکردهام. وقتی آدم فکرش مشغول کار و کسب است دیگر به چنین چیزهائی فکر نمیکند. آیا من هم اجازه دارم سیگار بکشم؟"
برادرزاده میگوید: "اما عمه خودش اعتراف کرد که دعا فقط یک لذت بردن از کلمات دلپذیر است. این یک اشتغال برای معلولین است. وقتی که آدم کار دیگری نمیتواند انجام دهد ..."
یکی از زنبرادرها زمزمه میکند: "من فکر میکنم که دعا کردن از مُد افتاده است، زیرا که متون دعا کاملاً کهنه شدهاند. آدم باید در نزد نویسندگان متون تازه و کاملاً مُدرن سفارش دهد."
مردها در حال سیگار کشیدن هستند. از اجاق مرتب به درون اتاقِ کوچک گرما منتقل میشود.
برادرزاده لبخندزنان میگوید: "دعاها وقتی آدم اتفاقاً محتاج میگردد از زیباترین چیزها هستند. تقریباً مانند عمه قبل از کریسمس وقتی در برابر کمد لباسها میایستد، آنها را میشمرد و فکر میکند که امروز چه آرزوئی باید بکند."
عمه این حرفها را ناراحت‌کننده مییابد: "هنوز چیزی به قلب تو نفوذ نکرده است. من، همیشه وقتی کسی مرا چنان برنجاند که نتوانم شبها بخوابم، زیرا او را مدام در تاریکی مقابل خود میبینم، باید برای او دعا کنم، سپس آرام میشوم. دعا برای من یعنی ..."
برادرزاده حرفش را میبرد: "یک قرص خواب."
همه میخندند. دیگر کسی جرأت نمیکند با برادرزاده کوچک بحث و جدل کند. همه دور میز ساکت شده بودند.
در این هنگام زنبرادرِ دیگر در حالیکه خود را بر روی دختر کوچک خم ساخته بود میگوید: "خب تو فرشته کوچولو، تو در این باره چه میگوئی؟"
دختر کوچک خجالت میکشد، زیرا همه ناگهان به سمت او نگاه میکردند. پدر برای منحرف ساختن میگوید: "او خسته است، مدتها از به رختخواب رفتنش میگذرد. من او را به اتاق خوابش میبرم."
او کودک را از روی صندلی بلند میکند و به اتاق تاریک کودک حمل میکند.
دختر در حال پوشیدن لباس خواب میگوید: "پدر، آیا تو هم تمام شب صدای موسیقی را میشنیدی که از محلِ بازیِ پاتیناژ میآمد؟"
"گاهی اوقات."
حالا دختر کوچک در زیر لحاف دراز کشیده است. پدر بوسه شب بخیر را داده و میخواهد به اتاق دیگر برود ...
دختر در حالیکه سرش بر روی متکا قرار دارد میگوید: "پدر، اجازه دارم هنوز یک آرزو کنم؟"
پدر در تاریکی خود را بر روی دختر طوری خم میسازد که گونههای گرمش را احساس میکرد.
"من خیلی دلم میخواست امشب پاتیناژ بازی میکردم."
پدر با تعجب میگوید: "تو که نمیتونی پاتیناژ بازی کنی."
"پدر عزیز! اما من خیلی خوب میتونستم این کار را بکنم اگه ..."
پدر لبخندزنان میگوید: "من این را به تو یاد خواهم داد! شب بخیر!"
هنوز یک بوس. پدر از میان اتاق تاریک به نزد مهمانان بازمیگردد. او قبل از گشودن درِ اتاق غذاخوریِ پُر از نور و دود متوقف میشود، زیرا او در خیال خود دختر را بر روی یخ میبیند، در حال پرواز به اطراف، با اعضای نرم، با گونههای سرخ گشته.
او قصد داشت در کنار میز شام بگوید: "اشتیاق به اندازه کافی یک دعا است" اما بحث در مورد دعا در دور میز به پایان رسیده بود.
 
کتابخوان ملکه
ملکه با آقای سالخوردۀ زیبا در مسیر جنگلی مواجه شده بود. او با کت و شلوار سفید، بدون کلاه، کاملاً آهسته و با سری رو به پائین خم کرده میرفت. هنگامیکه ملکه و همراهش از کنار او میگذرند سرش را بالا میکند، کلاهِ پانامائیِ مچاله شده را از جیب خارج میسازد و با تعظیم بسیار محترمانهای سلام میکند. حالا ملکه صورت لاغر بیریش او را میبیند.
اعلیحضرت میگوید: "او تقریباً یک صورت شبیه به صورت بتهوون دارد، چند ساله است؟"
کنتس هوهنِک که همه‌چیز را میداند پاسخ میدهد: "پنجاه و پنج سال."
"عجیب است، و مویش کاملاً سفید شده است. اما به او میآید. آدم فکر میکند که همۀ رنجهای جهان را تجربه کرده است."
روز بعد پروفسور لاورنس مایر به کاخ سلطنتی خوانده میشود.
ملکه هنگامیکه او از خیابان به کاخ نزدیک میگشت در کنار پنجره ایستاده بود: "چه آرام راه میرود، و چقدر کوچک است. یا شاید این ظرافت اوست که چنین کوچکش ساخته است؟ بدن باریکش در لباسِ گشاد لق لق میزند."
هنگامیکه ملکه حرف زدنش را میشنود صورت خود را در پشت بادبزندستی مخفی میسازد. او کاملاً آهسته صحبت میکرد، اما صدایش در یک صوت فلزی غوطهور بود. برای ملکه صدای خودش در مقابل این صدای ویولنیِ خشن خشک و خاکستری به نظر میآمد. عاقبت ملکه بر خودش مسلط میگردد و میپرسد: "آقای پرفسور، کار شما چه است؟"
"من در دبیرستان معلم هستم، من یونانی، فرانسوی و ایتالیائی تدریس میکنم."
"و وقتی شما اینطور آهسته از میان جنگل میگذرید، همانطور که به تازگی میگذشتید، به چه فکر میکنید؟"
مرد سفید موی با یک لبخند تقریباً غیرقابل مشاهده میگوید: "اعلیحضرت، من بسیار کم فکر میکنم ..."
در این لحظه ملکه هم باید لبخند میزد: "خوشحالم ... من هم وقتی احساس خوبی دارم فکر کردن را فراموش میکنم."
مرد مو سفید کاملاً آرام، انگار که با خود صحبت میکند میگوید: "بله، انسانها مغز خود را خسته میسازند. آدم باید فقط بطور غریزی فکر کند، سپس صلح با ذهنِ متفکر است. اما اکثر مردم خودشان خود را بیدار میسازند، آنها برای خود آسایش باقی‌نمیگذارند، به این ترتیب چیزی در فکر جیغ میکشد."
ملکه به کنتس هوهنِک میگوید: "من به یک چنین ذهنی در نزدیک خود نیاز دارم" و به این ترتیب به پرفسور مایر معلم دبیرستان مرخصی داده میشود و بعنوان کتابخوان اعلیحضرت منصوب میگردد. ملکه ترجیح میداد همچنین نام او را تغییر دهد. این یک شوخیِ بدِ طبیعت بود که این ذهنِ باستانیِ هند مایر نامیده میگشت. یک بار ملکه این را به او میگوید، اما مرد سفید موی دوباره لبخند ظریفش را میزند و توضیح میدهد: "اینطور خیلی خوب است، من باید مایر نامیده شوم." در این روز این نامِ عادی یک درخشش خاص بدست میآورد؛ حالا مایر این معنا را داشت: مرد ساده، پسر زمین، انسان. اما وقتی ملکه میخواست این فکر را اجرا و او را آقای مایر خطاب کند زبانش اعتصاب میکرد؛ مرد متوجه لکنت ملکه میگشت، و وقتی ملکه وی را "آقای لورنس" مینامید او فقط آن را یک بهانه میپنداشت.
کار مرد سخت نبود. او صبحها با ملکه در ایوانی که پارک بزرگی را در برابرشان قابل مشاهده میساخت مینشست، و ... بله، بعد چه؟ او اجازه داستانخوانی نداشت، او نمیخواست غیرضروری صحبت کند، او فقط باید آنجا مینشست و با ملکه به سر و صدای نوک درختان، به آواز چکاوکها، به خش خش و جهیدن سنجابها توجه میکرد. یک چنین زیبائی باعث میگشت که او حتی با وجود حضور اعلیحضرت در کنارش به خود اجازه دهد به آرامی سوت بزند. وانگهی او کاملاً لطیف سوت میزد و مانند صدای فلوت به گوش میآمد. یک بار ملکه خیلی زود با موی آرایش کرده به ایوان میآید، و پیچ و تاب طولانی موی قهوهای بر روی مانتوی سفید رنگش سرازیر شده بود. ملکه میخواست بگوید: "آقای لاورنس، حالا شما آنجا نیستید!" اما این ضروری نبود، مرد در این صبح سوت نمیزد، به سختی نفس میکشید، با وجود آنکه به آرامی به ملکه نگاه میکرد، و با تحسین نگاه میکرد، اما ملکه این را احساس میکند و بنابراین ابداً مزاحم حضورش نمیگردد. پیرمرد یک روش داشت که در آنجا باشد و اما با این حال در آنجا نباشد و این زندگی را سهل میساخت. آنها شب در باغ مینشستند، و در این وقت او برای ملکه کتاب میخواند. من نمیخواهم نام شاعرانی را ببرم که او میخواند، زیرا به نظر میرسید که کلمات آنها مال او هستند و اشعار در این ساعت شب بدنیا آمدهاند.
خانمهای درباری، حتی کنتس هوهنِک اجازه حضور در این کتابخوانیها را نداشتند. کنتس هوهنِک که میخواست یک بار تلگراف ــ من حتی فکر میکنم یک تلگراف از پادشاه ــ تحویل دهد، با حرکت شدید دست ملکه به دور شدن خوانده میشود، و هنگامیکه او با این حال به طرز غیرقابل درکی نزدیکتر میشود ملکه به او تذکر میدهد: "در کاخ بمانید! آیا نمیتوانم نیمساعت آرام لذت ببرم؟!"
این میتوانست برای شخص دیگر حسادت و بیاعتباری به بار آورد. اما پروفسور مایر شب به نزد کنتس میرود و بخاطر بیصبری ملکه با لبخند تقریباً نامحسوسِ خود بسیار عذرخواهی میکند؛ این خلق و خوی کنتس را نرم میسازد. و پروفسور مایر با موی سفید، صدای نرم، سر نحیف شبیه به بتهوون و اندام باریکش بسیار آرامبخش بود ــ حتی هوهنِک که شاهد دیدن بسیاری از چیزها بود فکر میکرد که از او میتوان واقعاً فقط برای کتابخوانیِ اشعار استفاه کرد.
در 28 ماه ژوئیه خبر جنگ میرسد.
صبح زود ملکه در ایوان میگوید: "لطفا روزنامه را برایم بخوانید." پروفسور در این کار تجربه نداشت، زیرا او روزنامه نمیخواند. اما او در بامهربانی خدمت کردن مهارت داشت و فکر میکرد موضوعات مهم روزنامه را سریع یافته است. اعلیحضرت او را در حال خواندن قطع میکند: "چیزهای مزخرف ... مهمترین چیزها در آن وجود ندارد ..."
پروفسور مایر با تعجب به بالا نگاه میکند، ملکه او را آرام میسازد: "اما این تقصیر شما نیست." و بنابراین او به خواندن ادامه میدهد.
ناگهان ملکه از جا برمیخیزد و میگوید: "متشکرم، کافیست ... شما برای روزنامه خواندن خلق نشدهاید، شما همه‌چیز را بیش از حد اساسی در نظر میگیرید، شما تمام عناوین و جزئیات و گزافهها را میخوانید ... شما برای این کار بیش از حد خوب هستید."
ملکه به او دست میدهد و ناپدید میشود. پیرمرد در ایوان باقی‌میماند، او هنوز صدای عجیبِ تحریک گشته ملکه را در گوش داشت. او سعی میکرد خود را متوجه سر و صدای نوک درختها و سنجابها کند. اما فکرش مرتب به سمت روزنامه که بر روی زمین قرار داشت متوجه میگشت. بله، او باید تمرین میکرد. او تصمیم میگیرد دو ساعت زودتر از خواب بیدار شود و زیر مطالب مهم روزنامه خط بکشد.
ملکه شب در باغ نمیخواست آرام بنشیند. به این دلیل از کتابخوانی صرفنظر میشود.
ملکه میگوید: "بیائید، ما میخواهیم به کوه برویم، این کار ما را خسته میسازد، و ما به آن نیاز داریم."
ملکه، آنطوریکه بلند قد و باریک بود، تقریباً نهصد متر بالا میرود. با آنکه پروفسور مایر کُند نبود اما نمیتوانست با این سرعت همپائی کند. او از نفس میافتد، قلبش به شدت میزد، او مجبور بود درخواست یک استراحت کوتاه کند.
"آقای لاورنس، پس اگر سرباز بودید چه میکردید! سربازان ما دیروز شصت و پنج کیلومتر راهپیمائی کردند، چه مردهائی!"
پیرمرد بیعدالتیای را که با این کلمات برایش اتفاق افتاده بود کاملاً بدون کینه احساس میکرد. او تقریباً با شادی میگوید: "بله، این توانائی زیبائیست."
ملکه با مهربانی میگوید: "بله، هر کس در قلمرو خود. در عوض آنها نمیتوانند مانند شما پینداروس بخوانند."
کتابخوان حالا واقعاً غمگین میگردد، زیرا مگر پینداروس خواندن چه اهمیتی داشت؟ او در این شب با وجود خواست قلبی دیگر قادر به صحبت کردن نبود. اما با این وجود ــ در سراشیبی ــ یک ساعت زیبا بود، زیرا ملکه رسماً مسیر را به پائین میجهید، و همچنین سراشیبی برای پیرمرد زیاد سخت نبود و با ملکه همپرواز میشود. هرچه آنها به قصر نزدیکتر میشدند ملکه بیتابتر میگشت و وحشیانهتر در سراشیبی میدوید. ملکه به سمت کنتس هوهنِک که به پیشوازشان میآمد از دور فریاد میزند: "آیا از ستاد مرکزی خبر رسیده است؟" و هنگامیکه کنتس جواب مثبت میدهد ملکه به سمت اتاق مطالعه پرواز میکند، کنتس و دیگران بدنبالش میروند. دروازه مرتفع بسته میشود، قفل میگردد، و نگهبان ــ زیرا از سه روز قبل قصر توسط نظامیان محافظت میگشت ــ تفنگ بر دوش، با آرامش مسیر خود را بالا و پائین میرود.
هنگامیکه پروفسور مایر به انتهای سراشیبی میرسد همه رفته بودند. پیرمرد درب را تکان میدهد. اما در این وقت نگهبان فریاد میکشد: "ایست!" آقای کوچک اندام از وحشت در هم مچاله میشود، در تمام مدت عمرش کسی اینطور به او نغریده بود، او دستگیره درب را رها و سعی میکند به سرباز توضیح دهد که به قصر تعلق دارد. اما نگهبان با دست خشن بازویش را میگیرد ــ حتی سرباز بخاطر لاغری بازوئی که احساس میکرد به وحشت افتاد ــ و میخواست او را با خود ببرد، در این وقت میشنود که از بالکن او را صدا میکنند، ظاهراً از اتاق ملکه، سپس کنتس سریع به دروازه نزدیک میشود، پشت سرش افسر فرمانده و مدیر قصر با دسته کلید میآمدند، و به این ترتیب لاورنس آزاد میشود.
رنگ صورتی چهرهاش هنوز توسط یک پریدگی اندک رانده شده بود، وقتی او دوباره دوستانه دیده میگشت با لمس قسمت قبلاً به چنگ گرفته شده بازویش میگوید: "بنابراین حالا من هم مشت جنگ را احساس کردم."
او پس از شام اجازه داشت همصحبت ملکه و کنتس شود.
"چیزی برایمان تعریف کنید که حواسمان را پرت سازد."
او فوراً شروع میکند با صدای زمزمهوارش به تعریف کردن یک داستان، البته یک داستان جنگی، حکایتهای زیبا از ناپلئون در قاهره ... اما در میان اولین جمله ملکه او را قطع میکند:
"هوهنِک، آیا والداشتاین جوان به سربازی خوانده شد؟"
"پسر، البته، اما اعلیحضرت فکرش را بکنید، حتی پدرش هم میخواهد با وجود شصت و دو ساله بودن با او برود."
مایر با ملاحظه تمام مکث میکند. اما هیچکس متوجه سکوتش نمیگردد، زیرا هوهنِک احساس میکرد که امشب شخص مهمتر اوست و بنابراین بیوقفه وراجی میکرد:
"والداشتاین تنها فرد مسن نیست، تراون حتی مسنتر است، و او حتی کت قدیمی سواره‌نظامش را بر تن کرد. و آیا اعلیحضرت میدانند که چه تعداد از اعضای خانواده تورن در جبهه جنگ هستند؟ یک لحظه صبر کنید، فوری پیدا میکنم! پسران گوستل، ادوارد، رودولف، اوتوکا، فرانس و سپس دو فرزند فرانس، سه جوان اوتکا، و پسر بزرگ گوستاو، روی هم یازده نفر. بدون مردِ سالخورده. او هم با کمال میل میخواهد برود، اما این دیگر شدنی نیست، او هشتاد دو سال سن دارد."
ملکه سرش را دوستانه برای هوهنِک تکان میدهد:
"آنها اما دارای یک روح بی‌شیله‌پیله هستند ..."
ملکه یک بار در طول این شب تقریباً بشاش میگوید:
"خب آقای مایر، آیا مایل نیستید شما هم به جبهه بروید؟" کتابخوان وحشت میکند. برای اولین بار ملکه او را آقای مایر خطاب کرده بود.
"اگر مجبور نبودم بیش از حد شکیبائی تقاضا کنم خودم را برای رفتن به جبهه معرفی میکردم! وانگهی میترسم که من را قبول نکنند."
ملکه با مهربانی میگوید: "آقای لاورنس، خدا شما را حفظ کند، شما که جدی به چنین چیزهائی نمی‌اندیشید؟ شما چه کاری میتوانید در جبهه انجام دهید؟ شما حداکثر میتوانید شبها برای سربازها شعر بخوانید!"
پیرمرد متواضعانه زیر لب زمزمه میکند: "بله، بله."
هوهنِک که باقیمانده کوچکی از حسادت در او بود با حالت جدیِ کاذبی میگوید: "آقای لاورنس باید برای سربازها قبل از جنگیدن چیزهای تشویق‌کننده بخواند ... نام آن مرد یونانی پیر چه بود؟ ... تیرتایوس یا چنین چیزی، درسته؟ ... اما در آن زمان غرش توپ جنگی وجود نداشت! آیا صدای شما به گوش سربازان خواهد رسید؟"
لاورنس خیلی جدی پاسخ میدهد: "اوه، صدای من بسیار قوی است، صدایم اغلب از صدای آبشار در لیشتنزه بلندتر بوده است."
کنتس لبخندزنان میگوید: "نه، واقعاً؟"
ملکه از جا برمیخیزد: "هوهنِک، دوست من را دست نیندازید، و حال برای خواب میرویم."
پرفسور در صبح زود مشغول خواندن روزنامه بود. هنوز گزارشات جنگی در روزنامه وجود نداشت، فقط اخبار در باره اعمال خبیثانه پارتیزانها. از سربازان بیخبری که چشمهایشان را زنی هار گشته درآورده بود، از به وطن بازگشتگانی که روزها از طریق کوه مجبور به بازگشت شده بودند، بدون آنکه به آنها برای سرپناه، غذا و آب کمک کنند، از به خوابرفتگانی که گوشهایشان را بریده بودند، از اراذل و اوباشی که چاه آب را مسموم میساختند. تمام اینها را دشمن انجام میداد.
لاورنس از خود میپرسد: "آیا باید اینها را بخوانم؟ آیا باید این صبح طلائی را با چنین اخباری آلوده سازم؟" اما او همه‌چیز را با صدای بیش از حد ملایمش میخوانَد، او به بالا نگاه نمیکرد، و فقط وقتی نفسِ سنگین ملکه را میشنید لحظهای از خواندن دست میکشید و صورت رنگپریده ملکه را تصور میکرد.
هوهنِک در اواخر کتابخوانی با یک تلگراف میآید. لاورنس اصلاً کنجکاو نبود، اما البته در حالیکه ملکه تلگراف را میگرفت از خواندن متوقف میشود. ملکه در این مواقع عادت داشت خبر را تعریف کند یا تلگراف را بعد از خواندن دوباره به کنتس بدهد یا به مایر بگوید: "به خواندن ادامه دهید، این مهمتر است!"
این بار ملکه تلگراف را بر روی زانویش قرار میدهد، اما فوری آن را دوباره برمیدارد، یک بار دیگر آن را میخواند، بلند میشود و ناآرام بالا و پائین میرود.
پیرمرد با نگاه متواضعانهای میپرسد که آیا باید متوقف شود.
"نه، نه، به خواندن ادامه دهید، اصلاً مزاحم من نمیشود."
او شروع میکند به خواندن تمام اعمال شریرانهای که میخواست در برابر این موجود پنهان دارد، میخواند و بخاطر همنوعانش خجالت میکشید، او مکث میکند و میخواست بگوید که این داستانهای وحشتناک شاید تا قسمتی فقط رویای انسانهائیست که شب در تاریکی راهپیمائی میکنند، باید بر روی سنگفرش یا در خندقها بخوابند و سپس کابوسهایشان را حقیقی میپندارند، "زیرا که این نمیتواند حقیقت باشد."
در این بین اما ملکه در را میگشاید و هوهنِک را صدا میزند.
"شما فکر میکنید که این تلگراف را چه کسی فرستاده باشد؟"
کنتس با تأکید میگوید: "فقط میتواند از یک انسان در این جهان باشد!"
در این هنگام ملکه به سوی کنتسِ پیر و لاغر میرود، بدون هیچ کلمهای به گردنش میآویزد و گونه خشکش را میبوسد.
ملکه با خنده کودکانهای میگوید: "بله، او از من خواهش کرده به نزد او بروم ... همه‌چیز طوری دیگر گشته ... دوباره مانند نُه سال پیش شده است ... هوهنِک! خب شما هم من را ببوسید!"
اگر حالا کتابخوان یک انگشتر سحرآمیز میداشت میتوانست خود را سریع نامرئی سازد! او خود را پشت روزنامه مخفی میسازد، او بی‌صدا به سمت در میرود، و در حالیکه ملکه هنوز به گردن کنتس آویزان بود مؤفق میشود بدون جلب توجه از میان در بیرون برود.
بعد از ظهر ملکه سفر میکند.
پروفسور لاورنس مایر در آخرین لحظه هنگامیکه ملکه در ماشین نشسته بود نزد او خوانده میشود. "آقای لاورنس، خدا نگهدار! ... من برای یک لحظه به این فکر کردم که شما را همراه خود ببرم. اما این اشتباه خواهد بود. حالا وقت پینداروس و افلاطون نیست. این رؤیاهای زیبا حالا معصیتند، لوکس هستند ... آقای لاورنس، اینطور جدی به من نگاه نکنید، شاید باید من دوباره پیش شما فرار کنم، شاید هم حالا به سمت زندگی میرانم ... دستتان را به من بدهید، من از شما برای تمام چیزهای خوب تشکر میکنم، شما یک انسان نجیب هستید! اما اگر خدا بخواهد، من هم انسانی خواهم گشت که دارای یک هدف است!"
لاورنس سرش را به زیر میاندازد، کلاهش را کاملاً پائین میکشد، ماشین به راه میافتد، ملکه یک بار دیگر سرش را برمیگرداند و از راه دور دست تکان میدهد.
لاورنس مدت درازی در همان محلی که بود مانند یک مجسمه سنگی باقی‌میماند. او باید خودش را تا حدی بیدار میساخت، و او در پایان از اینکه میتواند هنوز پا در برابر پا قرار دهد و نفس بکشد تعجب میکند.
حالا در قصر کاملاً ساکت بود. هوهنِک همراه ملکه رفته بود، نگهبانان رفته بودند. در را همسر مدیر قصر میگشاید، خود مدیر به سوارهنظام پیوسته بود. بازرس سالخورده هدایت جنگجویان غیرنظامی شهر کوچک را به عهده گرفته بود و پسرش در حمل و نقل زخمیها خدمت میکرد. آشپز فرانسوی اما هشت روز قبل با عجله از آنجا گریخته بود.
فقط چند زن در قصر باقیمانده بودند. لاورنس مایر شب در جنگل به یک پیادهروی طولانی میپردازد و هنگامیکه بازمیگردد همسر مدیر قصر، یک زن پُرگو خوشخو، به او میگوید:
"آقای پرفسور، حالا دوباره سالم و نیرومند دیده میشوید."
او پاسخ میدهد: "بله، همینطور است."
اما صبح روز بعد بانوی خوشخو بیهوده در اتاق او را به صدا میآورد. او داخل اتاق میشود. تختخواب پرفسور اما دستنخورده بود. حالا زن به یاد میآورد که شب چیزی مانند یک انسان به چشمش خورده بوده است که در مسیر به سمت لیشتنزه در حال رفتن بود. بدون کلاه ...
زن بر روی میز تحریر نامهای مییابد که بعد از ماهها به ملکه داده میشود. در آن نوشته شده بود:
"اعلیحضرت!
میبخشید اگر من برای شما باعث لحظهای غم یا خشم مشروع میگردم. من امشب خود را خواهم کشت. امیدوارم فکر نکنید که آنچه مرا به این کار میکشاند فقط از روی یک ضعف موقتیست. این فکر روزها با من بوده است، من این فکر را رد کردم و پذیرفتم، سنجیدم و آزمایش کردم، اما حالا می‌خواهم این فکر را با احساس آرامبخشی انجام دهم. اعلیحضرت! تمام جهان حالا خود را مسلح میسازد.
تنها کاری که من میتوانم به نفع جامعه انجام دهم این است که خودم را محو سازم. نانی که من نخواهم خورد شاید بتواند پسر جوانی را سیر سازد که میتواند کاری انجام دهد، یا زنی را سیر سازد که میتواند پسری بدنیا آورد.
من به این جهان تعلق ندارم. من نمیخواهم در جهانی زندگی کنم که کشتن مهمتر از فکر کردن است!
من اگر میتوانستم به نیروی دستان پیرم باور کنم برایتان دعای خیر میکردم!
لاورنس مایر."
ملکه نامه را ابتدا بعد از قرارداد صلح میخواند. او یک روز تمام خود را در اتاقش حبس میسازد و با هیچکس صحبت نمیکند. حتی دستور میدهد غذا خوردن مشترک با شاه در این روز را لغو کنند.
(نوشته شده در اکتبر سال 1914)
 
دوستی
هر روز صبح دو دوست در پارکِ شهر بر روی نیمکت زیر درخت زیرفون مینشستند و میگذاشتند زنان مسن، کودکان، کارگران و دختران جوان از کنارشان بگذرند. آنها به چهره مردم نگاه میکردند، به نوع راه رفتنشان میخندیدند، چند کلمهای از رهگذران میشنیدند و برای این دو دوست یک نگاه کافی بود تا به خاطر تمام عجایبی که میدیدند با همدیگر ارتباط برقرار کنند.
یک روز یک زن جوان با موی حنائی تیره‌رنگ که در زیر نور خورشید میدرخشید از کنار نیمکتشان میگذرد.
دوست جوانتر میخندد: "این یک مُد است! قهوهایِ مایل به سرخ امروزه دیگر مُد نیست. حالا همه مو را حنائی رنگ میکنند. آیا این ابلهانه نیست که زنان شبیه به یک فرمانِ همگانی موهایشان را تغییر میدهند؟"
دوست مسنتر بیخیال میگوید: "من این رنگ را دوست دارم. شاید این رنگِ واقعی مویش باشد."
 
یک هفته بعد دوست مسنتر تنها بر روی نیمکت در زیر درخت زیرفون نشسته بود.
دوست جوان و زن مو حنائی در مقابل درِ پارک شهر ایستاده بودند.
مرد به زن میگوید: "خواهش میکنم از میان پارک شهر نرویم!"
زن رنجیده میپرسد: "چرا؟"
چهره مرد سرخ میشود و سریع میگوید: "من نمیخواهم وراجی شرورانه مردم را بشنوم."
در این هنگام زن چشمهای بدخویِ چهره فرومایه دوست مسنتر را به وضوح به یاد میآورد، که آن زمان در آن صبح با دوست جوانتر بر روی نیمکت در زیر درخت زیرفون نشسته بود.
 
زن دیرتر یک بار میگوید: "برایم قابل درک نیست که چطور مردی مانند تو میتواند با یک چنین انسان فرومایه حیلهگری رفت و آمد داشته باشد."
مرد موی زیبای حنائی رنگ زن را تسلیبخش نوازش میکند.
زن مدتی سکوت میکند، سپس ناگهان میپرسد:
"آیا در آن زمان از موهایم خوشت آمد؟"
"مویت اولین چیزی بود که من در تو دیدم. من هر روز صبح در ابتدای خیابان انتظار دیدنِ درخشش موی تو را میکشیدم."
ناگهان بر چهره زن یک حالتِ خشمِ متعصبانه مینشیند.
زن بلند میگوید: "من شرط میبندم این انسان حتی فکر میکرد که رنگ مویم واقعی نیست!"
مرد میگوید: "بله، او این استعداد را داشت که تأثیر دیگران را از بین ببرد و زیبائیها را زشت نشان دهد."
آنها از آن روز به بعد دیگر احتیاج نداشتند در باره این دوست صحبت کنند.
 
بعد از مدتها دوباره هر دو دوست صبح با همدیگر بر روی نیمکت زیر درخت زیرفون نشسته بودند.
یک زن جوان با موی حنائی رنگ بازو در بازوی یک مرد غریبه از کنارشان میگذرد.
دوست جوان با اطمینان کامل میخندد: "تو واقعاً حق داری، تو از مدتها قبل گفته بودی ابلهانهتر از وقتی که زنان ناگهان مانند یک فرمانِ همگانی مویشان را حنائی رنگ میکنند وجود ندارد."
دوست مسنتر بیخیال پاسخ میدهد: "من این را گفتم؟ من موی حنائی رنگ را بسیار زیبا مییابم. شاید این رنگِ واقعی مویش باشد."
دوست جوان میخواست بگوید: "تو واقعاً آدم حیلهگری هستی" اما ترجیح میدهد هیچ‌چیز نگوید و فقط پارک شهر را ترک کند!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر