قدرت شاعر.


<قدرت شاعر> از پائول شِربارت را در دی سال ۱۳۹۴ ترجمه کرده بودم.

قدرت شورشیان
سوسکها بر روی گرد و غبار گلها نشستهاند. خورشید گداخته بر باغهای قلعه خلیفه میتابد. لاکپشتهای چاق در مسیرهای شنی قهوهای رنگ تنبلانه زیر نور خورشید بیحرکت ایستادهاند. یک برده سیاه از میان بوتهها دزدکی به جلو میخزد. لُنگِ زرد رنگ برده در بین گلهای گیاه مورد و برگبو به کرات میدرخشد.
سر و صدا در خیابانهای بغداد ساکت و ساکتتر میشود ــ زیرا که خورشید کاملاً بالا کنار آسمان ایستاده است. هوا مانند هوای صحرا سوزان و بطور خفقانآوری شرجی است.
کشتیهای بادبانی چینی با بادبانهای چرب بر روی دجله پهناور از کنار قلعه خلیفه میگذرند و به سمت جزیره انبار غله آهسته سُر میخورند.
در قلعه خلیفه زنان حرمسرا فریاد میکشند، شاهزادگان پنهانی دستهای خود را میفشرند، بردهها با نگاهی وحشتزده زمزمه میکنند، فقط درباریان لبخند میزنند ــ مکارانه ــ مسلط ــ سرد. و از کاخ به کاخ پیکها با نامههای مهم میشتابند، بر تمام حیاط قلعه با باغهای رنگارنگش، با تالارها و بیشههایش، با قصرها و ویلاهای بیشمارش ترسی بزرگ نشسته است زیرا یک خشم بزرگ در سرزمینهای وسیع مسلمان آغاز گشته بود. مردم از اطاعت خلیفه امین سرپیچی میکردند. و شورشیان توسط مأمون برادر خلیفه رهبری میگشتند. شورشیان خود را به دروازههای بغداد نزدیک میکنند. هیچکس جرأت ایستادگی در برابر مأمون را نداشت، انبوه مزدوران هم به شورشیان میپیوندند ــ ــ ــ و مأمون مرتب نزدیک و نزدیکتر میآید، و با او اراذل و اوباش افسار گسیخته و جنگجویان وحشی تشنه به خون میآیند، ــ آنها به قلعه خلیفه نزدیک میشوند. شهروندان بغداد به خانههای خود عقبنشینی میکنند. در حدود ظهر در تمام خیابانها دیگر هیچ انسانی دیده نمیگشت.
اما در کاخِ ماهی در کنار دجله، جائیکه خلیفه امین از یک سال قبل ترجیحاً بیشتر وقتش را میگذراند بردهها در کنار درها ایستادهاند و خیره به روبرو نگاه میکنند، هیچیک از آنها جرأت نمیکند به خود حرکت دهد. خلیفه دستور داده بود همه بردهها باید کاملاً ساکت بایستند. امواج دجله به دورادور دیوارهای قصر کوچک آب میپاشند و قایق باشکوه بزرگ تاب میخورد. امین در سرسرائی که تا نزدیک رودخانه امتداد دارد آهسته اینسو و آنسو میرود، گاهی میایستد، به آب خیره میشود، قفسه سینهاش را بر روی نرده چوبی تکیه میدهد و با پای راست مانند یک اسب به پشت لگد میزند ...
قایق باشکوه بزرگ نه چندان دور از سرسرا که نردههای چوبیاش به رنگ قرمز و آبی بودند تاب میخورد. خلیفه عبای ابریشمی سبز پوشیده و یک عمامه سفید بر سر دارد که در زیرش صورت قهوهای تیره با سبیلی کوچک و چشمان درخشان بطور وحشتناکی جلو آمده است. امین کف دستهایش را به هم میچسباند ــ و چشمانش حالت احمقانهای به خود میگیرند.
امین امروز دوباره نمیداند که اول چکاری باید انجام دهد، او دیروز میخواست بر روی دجله برود. اما در شب به یادش میافتد که باید به یک فرش‌فروش هندی یک نامه بنویسد. خلیفه صبح با یک طرح جدید از خواب بیدار میشود؛ او میخواست از این به بعد در نوک درختان بلند زندگی کند، زیرا از آنجا چشمانداز عالی دیده میگشت. حالا همانطور که او به نردههای چوبی تکیه داده بود تعدای از کارهای دولتی به یادش میآید. در این لحظه همچنین فکر میکند که آیا بهتر نیست یک بار یک جنگ آغاز کند. او غرغر میکند: "البته! من باید در واقع بعنوان خلیفه جنگ هم به راه اندازم، من تا حالا هرگز جنگی به راه نینداختهام. کاش این همه کار نداشتم. مدام باید کار کنم. من بزودی دیگر به هیچ کار دیگری نمیرسم، و من چیزهای زیادی را فراموش میکنم. هی، بردهها!"
دو بردهای که در کنار اولین در ایستاده بودند خود را ترسان و لرزان نزدیک میسازند؛ امین میپرسد:
"من چه‌چیز را فراموش کردهام؟"
برده بزرگتر ــ یک ارمنی با صورتی روشن و ریشی سیاه ــ دستهایش را آهسته روی سینه میگذارد، تا روی زمین تعظیم میکند و میگوید:
"ماهیگیری! سرور!"
خلیفه میگوید: "صحیح! صحیح! صحیح!" و باشکوه از طریق در به سالون غذاخوریاش که شش دختر باکره ایرانی مشغول تزئین مجلل آن بودند قدم میگذارد. بر روی فرشها گل رز و گل میخک قرار داشتند. در کاسههای طلائی صمغ میسوخت. و در وسط بر روی یک پوست بُز سفید بیضی شکل یک گوساله کباب شده قرار داشت ــ که بوی خوب میداد. دختران باکره زانو میزنند، گلهای رز را به هوا پرتاب میکنند و یک ترانه رزمی عربی که خلیفه همیشه هنگام صرف صبحانه عادت به شیدنش داشت میخوانند. خلیفه حالا بر روی پوست بُز مینشیند و غذا میخورد ــ  دخترها آواز میخواندند و گلهای رز به هوا پرتاب میکردند، صمغدان دود میکرد، و امین ناگهان دوباره به فکر فرو میرود؛ او دوباره به تمام کارهای دولتیش میاندیشید، به جنگ و به تاجر فرش هندی. ــ در این وقت اما برده ارمنی میآید و دوباره میگوید:
"ماهیگیری! سرور!"
آنگاه حاکم جهان اسلام لبخندزنان میگوید "آه درست است" و شتابزدهتر غذایش را میجود، چاقو را در گوشت گوساله کباب شده فرو میکند و از جا میجهد. دخترها دیگر نمیخواندند، با یک اشاره برده ارمنی مانند سگهای بادپا چهار نعل برای آوردن لوازم چوب ماهیگیری میروند. از هر سو بردهها با عجله میآمدند، به پای قادر مطلق میافتادند و فرشی را که سرور قصد پا گذاشتن بر رویش داشت میبوسیدند ــ ــ ــ اما با این حال هیچ بردهای، هیچ مرد درباری و هیچ شاهزادهای جرئت نمیکرد بگوید که شورشیان خود را به قلعه خلیفه نزدیک ساختهاند، و اینکه مأمون، برادر خلیفه، چندین پیروزی بر جنگجویان امین بدست آورده است ــ ــ ــ نه، نه ــ امین فقط گاهی میشنید که در مرز جنگ آغاز گشته، و همچنین میشنید که این چیز مهمی نیست ــ همیشه اینطور بوده، و این اصلاً حتی یک جنگ واقعی هم نیست ــ آدمهای دربار وقتی که یک بار در برابر خدای زمین اجازه صحبت داشتند تقریباً اینطور میگفتند. اما آنها اغلب چنین اجازهای نداشتند.
و امین با غرور وارد تالار برکهاش میگردد ــ تمام کف زمین آنجا از نوع سنگ آلاباستر بود، و در آلاباستر ستارههای آبی رنگی از لاجورد منبتکاری شده بود. در مقابل پنجرههای تالار طلاکاری شده فقط شاخ و برگ روشن درختان سبزی دیده میگشت که مانند پرده سبز رنگی نور را کاهش میداند. در وسط تالار برکه بزرگی وجود داشت که توسط لولهها به جریان آب دجله وصل میگشت. اینجا خلیفه بزرگ ماهیگیری میکرد. او بر روی متکای بسیار بسیار نرمی کنار برکهاش پشت به پنجرهها مینشست و ماهیگیری میکرد. وقتی برگهای سبز مقابل پنجرهها حرکت میکردند، بعد لکههای نور سبز بر روی کف آلاباستر هم به حرکت میافتادند. ستارههای آبی لاجوردی حتی تأثیر کاملاً اسرارآمیزی در میان لکههای نور سبز میگذاشتند. 
حالا بردهها همه‌جا در کنار درها دوباره کاملاً ساکت ایستاده بودند و مستقیم به جلو خیره نگاه میکردند، زیرا که سرور خانه ماهیگیری میکرد. شگفتانگیز بود ــ امروز هیچ‌چیز به قلاب لب نمیزد. اما امین به آب خیره نگاه میکرد و چوب ماهیگیری را رها نمیساخت. او جنگ، هند و دولت را کاملاً فراموش کرده بود.
در باغ قلعه خلیفه یک برده سیاه دزدکی با لنگ زرد از یک تپه کوچک بالا میرود. او دستهایش را به هم میزند، و ببینید ــ در این وقت جنگجویان از بوتهزار بیرون میآیند، وحشی شکل با شمشیرهای براق ــ احتمالاً حدود یکصد مرد. برده سیاه رودخانه را نشان میدهد و با عجله به رهبر تعریف میکند که او در قصر چه خواهد دید ــ عمدتاً، اینکه آنجا همه باید ساکت بایستند و مستقیم به روبرو نگاه کنند.
شورشیان با چند زورق از کنار قایقهایی باشکوه خود را به تالار برکه میرسانند.
بردهها با دیدن آنها پا به فرار میگذارند، و جنگجوها حالا تمام قصر را جستجو میکنند، در سالن غذاخوری گوشت گوساله کباب شده را میخورند و به کنار در تالار برکه میآیند.
و در این وقت خلیفه امین با صدائی روشن فریاد میکشد و شروع به خندیدن میکند، طوریکه اشگها بر روی صورت قهوهایش میغلطند ــ زیرا که او یک مارماهی بزرگ صید کرده بود؛ مارماهی آویزان به قلاب خود را با شدت به جلو وعقب تکان میدهد، با دمش به همه سو ضربه میزند، و امین از این بابت خوشخال میشود.
هر دو برده در کنار در به گوشهای از تالار پناه میبرند. شورشیان وحشی شگفتزده به تماشا میایستند، آنها هم مانند امین شروع به خندیدن میکنند، بعد اما وحشیترین آنها سریع شمشیرش را میکشد، آن را بالا میبرد و با ضربه سختی سر خندان خلیفه را جدا میسازد. سر همراه با عمامه در برکه پرت میشود ــ و چوب ماهیگیری هم همراه با مارماهی در آب میافتد. مارماهی چوب ماهیگیری را با خود به عمق آب میکشد و از میان لولهها وارد آب دجله گسترده میگردد.
خون قرمز خلیفۀ کشته گشته در برگهای سبز باشکوه میدرخشد. همچنین آلاباستر کنار برکه سرخ رنگ میشود، و یک ستاره آبی از لاجورد هم کاملاً رنگ سرخ به خود میگیرد. لکههای نور سبز بر روی آلاباستر سفید در کنار خون سرخ دارای تأثیر باشکوهی میگردند. اما دو برده مخفی گشته در گوشه تالار به این بازی باشکوهِ نادر رنگها توجهای نمیکردند. هوای گرگ و میش سبز رنگ غروب در تالار برکه میلرزد ــ و تالار مرتب تاریکتر میگردد.
 
قدرت شاعر
شب بود. ستارهها بر بالای بیابان مهجور چشمک میزدند. گهگاهی در میان آن متروکه باد میوزید. سوسکهای بزرگ در هوا همهمه و وزوز میکردند ــ و یک کاروان دراز بر روی شن گرم آرام به پیش میرفت. پسران قهوهای صحرا که از راهی دور، از دمشق میآمدند، به سمت مکه میرفتند.
یک شترسوار به اسبسواری که در جامه زرد خود بر اسب سیاهِ نری راست نشسته بود و مدام با چشمان درخشانش مستقیم به تاریکی گسترده خیره نگاه میکرد میگوید: "ما قبل از سپیده صبح در مکهایم". فقط نوک تیز ریش چانه و بینی ظریف خمیده قهوهای اسبسوار خود را در طرح تیزی از شالِ پشمی زرد رنگ واضح نشان میدادند. او در دست راست نیزه در رکاب نشستهای را نگاه داشته بود. مرد نشسته بر اسب سیاه شاعر آشا بود. اسب حالا فشار کوچک مهمیز را احساس میکند و در حال آهسته یورتمه تاختن شاعر را از کنار شترها میگذراند. اسبسوار در رأس کاروان در کنار بزرگترین شترِ باربر اسبش را مهار میکند؛ خود را کاملاً به جلو خم میسازد و با دقت به دوردست که از تاریکی اسرارآمیزش سایههای نامشخصی صعود میکردند نگاه میکند. شهر قدیمی مکه در تاریکی قابل مشاهده میگردد.
شهروندان مکه فقیر بودند، آنها هنوز از شهرت و ثروت بعدی شهر پدریشان چیزی حدس نمیزدند. پیامبر هنوز بدنیا نیامده بود. و فقر شهروندان قدیمی مکه شاعر آشا را به آه کشیدن واداشت.
آشا میخواست به سمت اوکاز برود تا آنجا در مسابقه شاعران شرکت کند. اما سکههای طلایش که از دوستان در دمشق دریافت کرده بود همه ناپدید شده بودند؛ سفر طولانی بیشتر از آنچه او فکر میکرد هزینه برداشته بود. آشا ساعات شادی را که در بازارها و میخانهها گذرانده بود به یاد میآورد. چشمان درخشان گداخته زنان دوباره در یادش میدرخشند؛ او غمگین شروع به شمردن دستهای زیبا و زشتی میکند که سکههای طلایش را گرفته و نگاهداشته بودند. چشمان شاعر مدت طولانی مضطرب به زمین دوخته باقی‌میماند. شاعر بیچاره بجز اسب، لباس و نیزه چیزی نداشت ــ در جیبهای لباس پشمی پُر چینش حتی یک سکه نقره هم نبود. و فقر شهروندان قدیمی مکه بارها شاعر را به آه کشیدن واداشت.
ستارهها با این افکار غمگینِ شاعر به تدریج رنگ میبازند. آسمان روشن شده بود. همزمان با رسیدن کاروان به اردوگاه خورشید در پشت مکه طلوع میکند. چنین به نظر میرسید که تابش پُر شکوه رنگهای آسمان آشا را دوباره زنده ساخته است، زیرا او اسبش را در اطراف مراتع بامزه میدواند، او گنبد رنگی معابد قدیمی را تماشا میکرد، نگاهش مانند همیشه میدرخشید، و به زودی در زیر درختان بلند نخل شادمانه به سمت خانه دور از جاده قرار گرفتهای میتازد که در مقابل در آن پتوهای قرمز رنگی برای خشک شدن آویزان بودند.
ایشاک، یک شهروند فقیر، که خانه قهوهای کوچک ساخته شده از گِل به او تعلق داشت میدانست چگونه باید مؤدبانه به سوارکار باشکوه خوشامد بگوید، طوریکه شاعر آه کشیدنش را کاملاً فراموش کرد. اما وقتی مهمان گفت که او شاعر آشا است، در این وقت ایشاک سالخورده نتوانست شوقش را پنهان سازد؛ اشگ در چشمانش جمع میشود و خوشحال آستانه در را که شاعر عرب برای داخل گشتن به خانه باید از آن وارد میگذشت ستایش میکند. پیرمرد آشا را از میان یک اتاق کم ارتفاع به حیاط پشت خانه که یک دیوار گِلی بلند آن را محاصره کرده بود هدایت میکند.
پتوی پشمی پهن سبز رنگی مانند سقف انحنادار یک چادر از پیش‌آمدگی بام خانه به پائین آویزان بود، و لبه آن توسط چوب درازی بالا برده شده و به این وسیله بر روی سکو سایه میانداخت. اینجا ایشاک دوباره به مهمان ارجمندش صمیمانه خوشامد میگوید و فوری یک کاسه بزرگ آب سرد میآورد که آشا میتوانست پاهایش را در آن بشوید؛ ایشاک قصد داشت در این بین برای اسب غذا ببرد.
وقتی شاعر خود را تازه و شاداب بر روی فرش کهنه پهن شده بر روی سنگهای سیاه مینشاند، دختر باکرهای با یک کوزه شراب خرما از خانه خارج میشود؛ به مهمان مؤدب و فروتنانه سلام میکند و شراب را در برابر او قرار میدهد. پیرمرد بازمیگردد و کنار غریبه مینشیند، یک دختر دیگر نان میآورد، سومین دختر با کاسه پُر از میوه ظاهر میشود و چهارمین دختر با گوشت تازۀ بز.
در حالیکه آن دو مرد غذای ساده را میخوردند، آشا بخاطر تعداد زیاد دختران در خانه میزبانش شگفتزده بود. حیرت او اما وقتی پنجمین و ششمین دختر باکره با عجله نزدیک میشوند تا باقیمانده غذا را دور سازند بیشتر میگردد. به این پرسش که دخترها فرزندان چه کسی هستند پیرمرد میگوید که آنها دختران خود او هستند. شاعر حالا با کنجکاوی میپرسد که آیا او فرزندان دیگری هم دارد. پدر سالخورده با صدای لرزانی پاسخ میدهد: "زنم سالها پیش مُرد و برای من هشت دختر بجا گذارد". سپس آنها سرزنده از دمشق و مکه حرف میزنند، از ازمیر و اسکندریه، از بازار بزرگ عکاظ و از شاعران عرب، از فرشها و پارچههای ابریشمی گلدوزی شده. آشا در این وقت مطلع میگردد که هشت دختر میزبانش با ابریشم گلدوزی و با درآمد حاصل از آن خرج خانه را تهیه میکنند، چون پیرمرد دیگر قادر نبود فقط از راه رنگرزیِ پشم هزینه خانه را بپردازد.
حالا سه روز از زندگی کردن شاعر معروف در خانه رنگرزِ پشم میگذشت. او شبها برای تنها بودن با افکارش در میان خیابانهای مکه میتاخت. اما افکار آشا از ابیاتش لذت کامل نمیبردند، چیزی اجازه نمیداد رویاها و حواسش مانند همیشه به بیرون به سمت ارواح بیابان، به سمت جنهای سیاه یا به سمت خدایان ستارههای آسمان پرسه زند؛ فقط هرچیزی که میدید به او از سفر به سمت اوکاز گوشزد میکرد؛ به نظر میآمد که هر ساربانی به او ندا میدهد: "شاعر بزرگ، با پول چه کسی میخواهی به سفرت ادامه دهی؟" و فقر ایشاک برای آشا اسفناکتر از همیشه میگردد. آیا باید مهمان از پیرمرد آخرین پساندازش را درخواست کند؟ آشا به علامت «خیر» با غرور سرش را به عقب خم میسازد، اما آن را بعد دوباره رو به پائین خم میکند؛ او به این نتیجه رسیده بود که در هر صورت به چند قطعه سکه طلا برای ادامه سفر نیاز دارد. اسبسوار بیچاره بلند میگوید: "آیا باید فقرم مرا از شرکت کردن در رقابت شاعران در اکاز بازدارد؟" و دهانه اسبش را میکشد، توقف میکند، لب پائینش را به دندان میگیرد و سوگند میخورد که هر طور شده از ایشاک سالخورده طلا را اخاذی کند. او آهسته با خود زمزمه میکند: "اگر آشا از رقابت شاعران دور بماند بعد مردم تمام کشورهای عربی چه خواهند گفت؟ هیچکس نمیتواند افسون آهنگ زبان را مانند من با بیانی گیراتر و تأثیری درخشانتر انجام دهد." یک لبخند حیلهگرانه چین و چروک کوچک مضحکی در چهرهاش برجای میگذارد؛ آشا چهارنعل از آنجا میتازد.
هنگامیکه اسبسوار در زیر درختان نخل خود را به خانه رنگرز سالخورده نزدیک میسازد مدتها از غروب کردن خورشید گذشته بود. پتوهای پشمی قرمز در محاصره بوتههای سبز مقابل خانه گِلی مانند پالتوی خونین جنگجویان میدرخشیدند، و ماه آسمان آبی تیره از میان درختان نخل رو به زمین نور میتاباند. شاعر مصمم به اطراف نگاه میکند، دهانه اسبش را در کنار در به یک تیرک چوبی میبندد و از میان خانه به حیاط میرود، در زیر سقف سبز چادر متفکرانه میایستد و دستهایش را در جلوی سینه در هم فرو میبرد. نور مهتاب دیوارهای گِلی، گلهای شقایق سیاه خشخاش در وسط حیاط، پرچینها و درختان میوه را روشن میساخت؛ دو درخت نخل در پشت دیوار خود را توسط باد شبانه به سمت ستارهها کش میدادند.
صدای گوشنوازی میگوید: "آقا، شام آماده است."
شاعر با وحشت سرش را به عقب میچرخاند. سلما، بزرگترین دختر ایشاک در مقابل او خجول ایستاده بود. او به دختر دست میدهد و از او تشکر میکند، اما دختر ادامه میدهد: "آقا، به نظر میرسد که بدبختی بزرگی برای شما رخ داده باشد، شما مدتیست که بسیار مغموم دیده میشوید. این سؤال کنجکاوانه را بر من ببخشید، اما خواهرهایم از من خواهش کردند بپرسم که به شما چه چیزی فشار میآورد. پدر رفته است، و ما در غیبت او اجازه نداریم با شما صحبت کنیم. آیا ما باید کاری انجام میدادیم و کوتاهی کردیم؟ ما خیلی فقیریم و نمیتوانیم بیش از این از شما پذیرائی کنیم. شما نباید به این خاطر عصبانی شوید."
آشا با این کلمات یک نگرانی احساس میکند، او فقط فکر کرد چگونه میتواند مطلع شود که ایشاک سالخورده چه مقدار سکه طلا دارد. سلما منتظر ایستاده بود. ماه بر حیاط نیمه تمیز و فرش کهنه نور میتاباند. در این وقت ایدهای به ذهن شاعر میرسد و خیلی جدی میپرسد: "سلمای عزیز، آیا اغلب خواستگار به خانهتان میآید؟ آیا پدرت یک داماد برای تو یا برای یکی از خواهرهایت پیدا کرده؟" در این وقت دختر غمگین میشود؛ سر قاب شده در موی سیاه قیرگونش را طوری تکان میدهد که رشتههای مو بر سینهاش روی هم میافتند، آه دردناکی میکشد و ساکت پاسخ میدهد: "آقا، ما بیش از حد فقیریم، ما هیچوقت نمیتوانستیم امید داشته باشیم که یک خواستگار داخل خانه ما شود." آشا حالا در حالیکه از روی شیطنت لبخند میزد میپرسد که آیا مگر دخترها چیزی پسانداز نکردهاند، و سلما سپس میگوید: "ما فقط بیست سکه طلا پسانداز کردهایم، چون برای گلدوزی پول خوبی پرداخت میشود، اما این کار پُر زحمت و خسته کنندهای است، علاوه بر این ابریشمی که از چین برای ما فرستاده میشود آنقدر گران است که ما حتی با چنین زندگی خسیسانهای باز هم فقط مبلغ کمی میتوانیم پسانداز کنیم."
"بیست سکه طلا حتی برای جذب کردن یک داماد هم کافی نیست. اگر شهر مکه ثروتمندتر بود بعد احتمالاً میتونستید امید بیشتری داشته باشید ــ." سلما با این کلمات آشای باهوش شروع به گریستن میکند، اما شاعر لبخند میزند، گونه دختر جوان را نوازش میکند و با چشمان درخشان پیامبرانه میگوید: "با این وجود هر یک از شما یک داماد پیدا خواهید کرد، غمگین نباشید! در پایان سال شماها ــ هر هشت نفر! ــ همسران سعادتمندی خواهید بود، حتی اگر یک سکه طلا هم پسانداز نداشته باشید. سلما، این را آشا به تو اعلام میکند، شاعری که بیشتر میداند و بیشتر از آنچه تو حدس میزنی تواناست."
در این وقت اشگهای سلما خشک میشوند، او با اطمینان کامل تشکرکنان به شاعر دست میدهد و با هیجان میگوید: "پس من هم میخواهم پیشگوئی کنم. من پیشبینی میکنم که شما در رقابت شاعران بالاترین جایزه را دریافت خواهید کرد، و اشعار شما همانطور که رسم است با نخ طلائی بر پارچه سفید سوزندوزی میشود. و من همچنین میدانم انگشتانم این سعادت را خواهند داشت که اشعار شما را با نخ طلائی تا ابدیت جاودانه سازند."
سلما پس از به پایان رسیدن پیشگوئیش خاموش میماند و مدتی طولانی یک سکوت بزرگ برقرار میگردد؛ فقط مهتاب بر روی دیوار گِلی میتابید، گلهای شقایق سیاه در نور کم میدرخشیدند و درختان نخل خود را در باد شبانه تاب میدادند. ناگهان آشا سر سلما را بر روی سینهاش احساس میکند، و سلما کاملاً آهسته صحبت میکرد اما نه دیگر پیامبرانه: "آیا نمیتواند آشا یکی از دامادها باشد؟" در این وقت از عمق روح آشا یک آه بزرگ کشیده میشود، و او بدون لبخند زدن کاملاً آهسته میگوید: "آشا یک شاعر است و بنابراین یک مرد فقیر، اما پسران ثروتمند از اوکاز انتظار تو را میکشند." سلما زمزمه میکند: "اما آشا جایزه رقابت شاعران را برنده میشود و سکههای طلای فراوانی به خانه میآورد."
آشا میگوید: "بله، او برنده خواهد گشت. اما او همه جایزه را در همان روز خرج خواهد کرد و فقیرتر از همیشه خواهد بود. زیرا بدان که آشا یک شاعر است و یک شاعر حتی زمانی هم که پول دارد بی‌پول است، اما در عوض دارای غم و اندوهی بزرگ، مستی، درد عشق و در انتها بدهکاریست."
سلما آهستهتر صحبت میکند: "اوه، این البته چیز دیگری است، من این را نمیدانستم. بنابراین باید سلما انتظار داماد دیگری را یکشد." اما سرش هنوز هم بر روی سینه آشا قرار داشت. و آشا خود را خم میکند و چند بار او را میبوسد، طوریکه دختر نمیتوانست مانع شود. و دوباره گریه میکند و میگوید: "آشا، آشا، چرا نمیتونی تو داماد باشی؟" در این وقت بازوان قوی آشا محکمتر او را در آغوش میگیرد، بوسههایش مانند شعله میسوزاندند، و او میگوید: "سلما، دامادت به تو سکههای طلا خواهد داد، من اما به تو بوسه میدهم، برای هر سکه طلا یک بوسه." و پس از مدتی اضافه میکند: "حالا آشا داماد تو بود. اما حالا تمام شد. آشا چیز بیشتری ندارد. در صلح برو."
سلما آهسته میگوید: "بله، در صلح برو. خدایان بزرگند و سرنوشت شاعران را بهتر میسازند."
و چون باید در این ساعت ایشاک پیر به خانه بازمیگشت بنابراین آنها در صلح از هم جدا میشوند. آشا مدتی کاملاً ساکت میایستد و با آرامش بزرگی به ماه نگاه میکند. اما زمانیکه صدای کشیده شدن دمپائی ایشاک را میشنود با خود در درونش صحبت میکند: "قدرت شاعر بزرگ است، و عشق یک گربه است. اما بوسههای تو سکههای طلا نبودند. و حالا فقط باید اندیشید که چطور میشود این بیست سکه طلای پسانداز شده را از این مردمان خوب گرفت."
و نیم ساعت بعد از آن آشا و ایشاک سالخورده ساکت و چهارزانو بر روی فرش کنار هم نشسته بودند. این سکوت مدتی طول میکشد، اما بعد، وقتی کوزه شراب خرما تا نیمه خالی بود و ماه بر روی دیوار درخشان میتابید شاعر با صدای آهسته شروع به صحبت میکند:
"ایشاک هشت دختر دارد، همه زیبا مانند ماه کامل وقتی بر روی بیابان میتابد، اما خانه این بیچارهها باز است بدون آنکه یک خواستگار داخل شود."
در این هنگام یک آه طولانی در سکوت شب شنیده میشود و سر ایشاک سالخورده عمیقتر به سمت سینهاش پائین میرود.
و پس از مدتی آشای بزرگ از نو آغاز میکند:
"خدایان بر آشا آشکار ساختهاند که هشت داماد خود را به خانه ایشاک نزدیک خواهند ساخت، همه در زرق و برق و صاحبان شتر و گوسفندهای بیشمار. و این در روزی اتفاق خواهد افتاد که شاعر در اوکاز به سر میبرد و آهنگ اشعارش در کوچههای آنجا طنینانداز است."
ایشاک سالخورده با شنیدن این کلمات سرش را آهسته بالا میآورد و با احترام زمزمه میکند:
"خدایان قادر به هر کاری هستند."
آشا با تکان دادن سر به عقب و جلو تکرار میکند: "قادر به هر کاری هستند" و بعد از مدتی ادامه میدهد: "و اما با وجود این قلب شاعر از تردید سختی نسبت به قدرت خدایان ناآرام شده است. من پرسیدم: شما خدایان، پس چطور باید به اوزکا بیایم وقتی برای این سفر اما به بیست سکه طلا احتیاج دارم و حتی کوچکترین سکهای هم در جیب ندارم؟"
ایشاک سالخورده در حالیکه یک هیجان آرام در صدایش میلرزید میپرسد: "و چه جوابی خدایان به تو دادند؟"
در این وقت طوری بود که انگار چشمهای شاعر روشنتر میدرخشیدند و همچنین صدایش هم از هیجان میلرزید. او با صدای یک پیشگوی مقدس میگوید: "خدایان به من پاسخ دادند که تو امروز فقیری، و همین امروز هم غنی خواهی گشت. اما،" او پس از مکثی اندوهگین اضافه میکند: "اما امروز در حال به پایان رسیدن است و من هنوز رسولی نمیبینم تا آنچیزی را که مقدسین برایم فاش ساختند تحقق بخشد."
ایشاک سالخورده با شنیدن این کلمات در حالیکه یک حالت باشکوه بر تمام وجودش نشسته بود آهسته از جا برمیخیزد، دستهایش را روی شانه آشا قرار میدهد و میگوید: "پسرم! هرگز به قدرت خدایان شک نکن. در نزد خدایان هیچ‌چیز غیرممکن نیست، و ببین، رسول شما آمده است." و آهسته با کشیدن پا به زمین از آنجا به نزد دخترانش میرود و بزودی با بیست سکه طلای چاق دوباره بازمیگردد و آن را موقرانه به غریبه میدهد. غریبه تشکر میکند و با دستانی لرزان پول را با عجله در جیب قرار میدهد. او بیشتر در آنجا نمیماند. از جا بلند میشود و خداحافظی میکند.
آن دو مرد در مقابل در یک بار دیگر خود را در آغوش میگیرند و شاعر سریع سوار اسب نر سیاهش میشود، و مغرور و راست نشسته بر پشت اسب در روشنائی ماه میتازد.
بازار بزرگ اوکاز توسط مسافران بیشماری بازدید میگشت؛ ایرانیها و ارامنه، هندیها و سوریها آنجا با هم ملاقات میکردند. بستههای بزرگِ بار در کنار شترهای در حال استراحت قرار داشتند. فرش فروشها با صدای بلند نقشهای جدید فرششان را تبلیغ میکردند، و ابریشمهای زرق و برق‌دار در کنار پتوهای ضخیم پشمی میدرخشیدند. از چادرهای بزرگ و رنگارنگ صدای غریبه زبانهای مختلف بیرون میآمد. کودکان برهنه با سر و صدا بر روی چمن بازی میکردند، زنها کوزههای آب را به سمت چشمهای که در آن آبی روشن مانند نقره جاری بود حمل میکردند ــ شادی پُر سر و صدای بازار تمام شهر را زنده ساخته بود.
آشا بسیار ناآرام با کاغذ پهن لوله کردهای در دست در اطراف باغهای نخل قدم میزد. او بیهوده تلاش میکرد حالت چهره دختران ایشاک را در ذهنش تصور کند، وجود و ویژگیشان را هم دیگر اصلاً به یاد نمیآورد. اینکه اما حافظهاش او را تنها گذارده است برای شاعر اهمیت چندانی نداشت، شاعری که پیشترها فقط یک فکر فریبنده او را در محاصره داشت؛ او میخواست امتحان کند و ببیند قدرت یک شاعر عرب تا چه حد میتواند باشد. او اغلب با خود زمزمه میکرد: "پادشاه بیزانس باید به ما شعرا بخاطر قدرتمان حسادت کند!" 
حالا هنگامیکه عاقبت روز مسابقه فرا میرسد و آشا با صدای بلند روشنی اشعارش را میخواند، جماعت با دقت گوش میدادند؛ و حتی خیلی زود سکوتی احترامآمیز برقرار میگردد. آشای بزرگ در هشت آواز باشکوه فضائل زنان عرب را میستاید. نام سلما اغلب در اشعارش تکرار میگشت. در انتها عظمت آینده مکه از طرف آشا با صدای بلندی پیشگوئی میشود و این باعث حیرت فراوان جماعت میگردد. اما وقتی شاعر در ابیاتی دوستداشتنی اعلام میکند این هشت دختری که او فضائل ستودنیشان را تجسم کرده واقعاً بر روی زمین زندگی میکنند بر حیرتشان افزوده میگردد. و وقتی شاعر ادعا میکند که از محل زندگی این زیبایان با خبر است غرشی از تشویق به راه میافتد. اما در نظر همه به زحمت قابل باور میآید وقتی میشنوند که دختران در مکهای که تا کنون فقط بخاطر فقرش معروف بود در خانه ایشاک رنگرز فقیر زندگی میکنند. و وقتی آشا با شوق میگوید کسیکه اجازه داشته باشد یکی از این هشت دختر باکره را به همسری برگزیند میتواند خود را تا آخرین روز عمرش سعادتمند بداند، شادی غیرقابل وصفی همه را در بر میگیرد. شاعر زیرک اما دیگر در روز رقابت شاعران چیزی بیشتر نمیگوید.
اما تعداد زیادی جوان شریف همه‌چیز را شنیدند، جوانانی که همگی بلافاصله در عشقی سوزان میسوختند در همان شب یک کاروان بزرگ آماده میسازند و برای اینکه کسی زودتر از آنها به مکه نرسد بدون تأخیر به حرکت میافتند.
و شاعر آشا برنده جایزه میگردد. به جوانان مسافر به سمت مکه این مأموریت پُر افتخار داده میشود اطمینان حاصل کنند که اشعار آشا توسط دست متخصص در مکه با نخ طلائی تا حد امکان سریع سوزندوزی شود. هشت جوان هشت پوستنبشه را در زیر لباسهای پشمی بر روی سینهشان پارسامنشانه محافظت میکردند. حاضرین همه از درخشش زبان آتشین آشا، این شاعر بزرگ مجذوب شده بودند. نامش دهان به دهان میچرخید و توسط مهاجرین تا سواحل رود گنگ، تا بیزانس و اسکندریه بُرده میگشت.
هنگامیکه آشا بعد از چند ماه دوباره در مکه مقابل در خانه ایشاک از اسب پائین میجهد، به نظرش میرسد که خانه خالیست. کسی در را باز نمیکرد. او دهانه اسب را به تیرک چوبی میبندد، در چوبی سنگین را باز میکند و از طریق اتاق فقیر به حیاط میرود، جائیکه او همه‌چیز را بدون تغییر مییابد. در حالیکه دستهایش را بر روی سینه در هم فرو کرده بود دوباره به زیر سقف سبز چادر، به گل شقایق سیاه، به درخت نخل بزرگ و به دیوارهای گِلی نگاه میکند ــ در این وقت پشت سرش صدای خش خش میشنود. شاعر فکر میکند یکی از ارواح سیاه بیابان دزدکی بدنبالش آمده و پشت سرش مانند موش خش خش میکند، زیرا پس از لحظه کوتاهی صدا دوباره کاملاً ساکت میشود، تا اینکه یک صدای آشنای زنانه روشن و واضح میگوید:
"سلام بر شما آقای شریف، سلام یک زن فقیر که مایل است تا ساعت مرگ کنار پاهایتان بیارامد بر شما. شاعر آشا برای هر دختر ایشاک یک داماد پیشبینی کرده بود، و هشت جوان آمدند و از ما همانطور که از دختران پادشاهان هند خواستگاری میشود خواستگاری کردند. آقای شریف، من اما نمیتوانستم از این محل که شما در کنارش بر من ظاهر شدید جدا شوم. ابیات شما توسط من بر روی ابریشم سوزندوزی شدهاند، و دامادم هنگام سوزندوزی با شادی به من کمک کرد. پدر ما همراه با جوانترین دخترش به فاصله دوری نقل مکان کرد، به این دلیل باید سلما، دختر ارشد ایشاک، به شاعر سلامی محترمانه برساند. آشا، ما چطور میتوانیم از شما تشکر کنیم. نام شما هرگز فراموش نخواهد گشت، شما نشان دادید که قدرت شاعر همواره بزرگ و عظیم بوده و خواهد ماند."
در این وقت مرد بزرگ مشهور میخندد، خود را میچرخاند، هر دو دست سلمای گریان را میگیرد و پیشانی زن جوان را میبوسد.
هنگامیکه آشا، شاعر بسیار ستایش گشته ــ غنی از انواع گنجها ــ دوباره با یک کاروان بزرگ به سمت دمشق میتاخت ــ در این وقت ساربانان از اینکه اسبسوار نجیب بر روی اسب سیاهش در حال زمزمه کلمات غیرقابل درک از میان ریش تیزش مرتب حیلهگرانه لبخند میزند و در بین آن دوباره آه میکشد تعجب میکردند. اما یک شب وقتی هوا دوباره بسیار تاریک بود آنها متوجه کلمات غیرقابل درک میگردند، کلمات نامفهوم این صدا را میدادند: قدرت شاعر ... قدرت شاعر ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر