برگ خورشید.


<برگ خورشید> از اوتو اِریش هارتلِبن را در خرداد سال ۱۳۹۴ ترجمه کرده بودم.

پرنده رنگین
در آخرین خانۀ نزدیک آب که در فاصلۀ بسیار نزدیکِ فانوس دریائی قرار داشت یک ملوانِ سالخورده ریش سفید زندگی میکرد که توسطِ ملوانان دیگرِ منطقه مردِ خردمند نامیده میگشت.
او تمام زندگیاش را همیشه چنان هوشمندانه تنظیم کرده بود که حالا در زمانِ سالخوردگی از یک سو هنوز فعال و سالم بود و از سوی دیگر همچنین مقداری پولِ پسانداز کرده داشت. به این ترتیب او میتوانست از دورانِ پیری خود آسوده لذت ببرد.
او هرگز زن و بچه نداشت، بهترین سرگرمی و سعادتِ واقعیش همیشه فکر کردن بود. او به خودش میگفت: یا یک زن با من همفکر است سپس ازدواج کردن با او ضروری نیست، زیرا آنچه را که میخواهم از او بدست آورم میتوانم با گفتگو کردن با او هم بدون زحمت بدست آورم، یا اما همفکرم نیست، سپس برگزیدن او به همسری یک حماقت نامیده میشود، زیرا چنین زنی افکارم را براحتی به بیراهه خواهد کشاند و سعادتم را از بین خواهد برد.
اما لذت بردنش در روزهای زیبا، وقتی دریا آرام بود، سوار گشتن در قایقش و آهسته به بیرون راندن بود، کاملاً تنها با افکار هوشمندانه و محبوبش. او نه کالائی به ساحل دیگر حمل میکرد، و نه تور برای ماهیگیری میانداخت؛ او آرام در کنار سکان مینشست و مشغول فکر کردن میگشت. یک روز هنگامیکه خورشید در آسمان پائینتر قرار گرفته بود و نورهایش مانند پولکِ طلائی بر روی امواج قرار داشتند چنین اتفاق میافتد که یک پرنده بزرگ اما ظریف، تقریباً به قامتِ یک مرغ ماهیخوار جلویِ قایق ملوانِ خردمند مینشیند. او ابتدا متوجۀ سایهای که پرنده در مقابلِ او بر کفِ قایق انداخته بود میشود و سپس به بالا نگاه میکند.
ملوان در حال تماشای پرنده بعد از مدتی اندیشیدن میگوید: به نظرم میرسد که تو یک پرنده باشی، زیرا تو دو پا داری و دو بال و تمام بدنت با پر پوشیده شده است.
پرنده پاسخ میدهد: افکارت تو را به یک شناختِ واقعی هدایت کردند، من واقعاً یک پرنده هستم و از تو خواهش میکنم مرا مهماننوازانه بر روی قایقت بپذیری.
ملوان از اینکه پرنده توانا به حرف زدن است شگفتزده میشود و میگوید: من با کمال میل به تو بعنوان مهمانم خوشامد میگویم. من تا حال این فرصت را نداشتم که حرف زدن یک پرنده را بشنوم و به این دلیل گمان میکنم که یک گفتگو با تو ممکن است برای فکرم سودمند باشد. من فقط تو را متوجه این موضوع میسازم که بعنوانِ مهمانِ قایق من باید از مقرراتی پیروی کنی که در آن برقرار است و نتیجۀ اندیشیدنِ مداوم سالهای عمرم میباشند و من باید به آنها ارج بگذارم.
پرنده سرش را تکان میدهد و میگوید: فقط بگو چه چیزی به این مقررات تعلق دارد؟
پیرمرد میگوید: یکی از مقررات این است که آدم خود را آنطور که تو آنجا ایستادهای بر روی یک پا قرار ندهد، زیرا اگر من بخواهم همین کار را انجام دهم بنابراین بزودی در اثر تکانهای قایق سقوط میکنم یا حتی احتمالاً از روی قایق به دریا پرت میشوم. و چون من نمیتوانم این کار را انجام دهم بنابراین تو هم نباید این کار را بکنی: زیرا این کار مانند یک خودستایی دیده میشود.
پرنده صبورانه پای دیگرش را جلو میآورد و آن را بر لبۀ قایق قرار میدهد و میگوید: به چه خاطر نباید یک بار هم بر روی دو پا قرار گیرم؟
پس از آنکه ملوان دوباره پرنده را مدتی تماشا میکند میگوید: تو البته مانند بسیاری از پرندگانِ دیگر یک شکمِ سفید داری و مانندش را اکثر انسانها هم به طور طبیعی دارند، اما چیزی که برایم عجیب است و نمیتوانم به هیچوجه درک کنم این است که پشت تو کاملاً با پرهای سبز، قرمز و طلائی پوشیده شده است، طوریکه به نظر میرسد خورشید بسیار شاد میشود وقتی بر پشت بالهایت میتابد و آن را به رنگِ قوس و قزح درمیآورد و یک حاشیه زرد به دورِ اندامت میکشد. اما انسانها که هوشمندترین جنسیت بر روی زمین هستند عادت دارند خود را با یک لباس سیاه یا خاکستری یا قهوهای یا کمی رنگی بپوشانند و پرندگان باید حداقل آنقدر باهوش باشند که این را از انسانها تقلید کنند. وقتی تو حالا برعکس در چنین لباسِ رنگارنگِ عجیب و براقی اینجا میآئی، بنابراین چنین به نظرم میرسد که تو با این کار تواضعِ معمولِ تمام موجودات را به شدت نقض میکنی، و من فکر میکنم خیلی بهتر خواهد بود که تو این خرت و پرتهای مسخره و غیرضروری را از خودت دور سازی. فراموش نکن که حتی شترمرغ هم که با پرهایش یک چنین تجارتِ بزرگ و پُر رونقی انجام میشود فقط در دو یا سه رنگِ بسیار ساده به اطراف میدود. همچنین به این هم فکر کن که آیا هوشمندانه و محتاطانه است که کسی توسطِ ظاهرش خود را از دیگران متمایز سازد و گاهی مورد حسادت و گاهی تمسخر اما همیشه موردِ یک توجه خاص واقع گردد!
پرنده منقارِ درازِ نوک تیزش را باز میکند ــ اما بدون گفتن یک کلمه آن را دوباره میبندد. چشمهای کوچک خاکستریاش مانند یک لذت بردنِ درونی میدرخشیدند، او سرش را کمی به کنار تکیه میدهد و به ملوانِ پیر دوستانه چشمک میزند.
ملوان ادامه میدهد: و به خصوص این دو پَر دراز و نازکِ پیچداری که بر روی سرت به این سو و آن سو در نوسان است به نظرم مبتذل میرسد، انگار که میخواهند تمام چیزهائی را که ثابت ایستادهاند مسخره کنند! حالا اول از همه میگذاری این دو پَر را بلافاصله از سرت بچینند.
پرنده میپرسد: اینطور فکر میکنی؟ و چه کار دیگری باید انجام دهم؟
من به تو میگویم. من در اینجا یک مادۀ قطرانِ خوب و سودمند دارم که با آن به چوبهای قایقم میمالم که نپوسند. من میخواهم با آن به پَرهایت بمالم و به این نحو رنگهای درخشندهات را از بین ببرم. بعد تو رنگ کلاغها را خواهی داشت و سپس به این شکل میتوانی بر روی قایقم بعنوان مهمان بمانی، زیرا من هنوز چیزهای بیشتری برای گفتگو با تو دارم.
در این وقت پرنده میگوید: من از تو بخاطر حسن نیت و پند هوشمندانهات متشکرم! من یک پرنده مؤدب و صلح‌طلبم و قطعاً با کمال میل به مقرراتی که در این قایق و در سر متفکر تو برقرارند تن میدادم ــ اگر آن را ضروری میدانستم. اما من بیشتر از این به مهماننوازی تو نیازی ندارم. زیرا من در حالیکه ما با همدیگر چنین هوشمندانه گفتگو میکردیم به اندازۀ کافی استراحت کردم و برای پروازِ جدید نیرو بدست آوردم. خداحافظ!
و پرنده رنگین بالهای گستردۀ براقش را میگشاید، خود را بلند میسازد و به سمت آسمانِ آبی رنگِ شب به پرواز میآید.
ملوان کاملاً متحیر بود. او میخواست پرنده را نگاه کند، اما انجام این کار برایش ممکن نبود: خورشید چشمهایش را میزد.
در این هنگام او انگشتش را کنار بینیاش قرار میدهد و پس از آنکه به شدت فکر کرده بود به خودش میگوید: عجیب است، این پرندهها چه سهلانگارند. من اما فکر میکنم دلیلش این است که آنها میتوانند پرواز کنند.
 
تبدیل گشتن کوچولو به شیطان
I
امروز با دوستم <کوچولو> به سختی میتوانم صحبت کنم. او برایم بیش از حد رشد کرده است. او در حال حاضر یک افسر ذخیره است و من هنوز معتقد سرسخت امپراتور معلول ویلهلم دوم هستم؛ او یکی از محبوبترین کارآموزان سرزمین پدری مشترک ما است و من در این بین این کار مدنی را با شغل پُر درآمدتری عوض کردهام. بنابراین جای شگفتی نیست که دوستم کوچولو حالا، گرچه با خیرخواهی اما از بالا به پائین به من نگاه کند.
پنج سال قبل اوضاع برعکس بود. ... من در برلین در ترم بالا تحصیل میکردم و باید خود را برای امتحانات آزمون شفاهی آماده میساختم، و او مانند روباه جوانی که دبیرستان را تازه به پایان رسانده بود برای اولین بار از شهرستان به برلین آمد. این طبیعی بود که من در آن زمان در نزد او از نوعی اعتبار خاص برخوردار باشم. آه چه زمان زیبائی ...
بعلاوه اگر آدم بخواهد با تعریف بالا چنین فرض کند که او در آن زمان دارای اعتماد به نفس کافی نبوده در اشتباه است. برعکس! او فقط هنوز دارای این دقت نابود سازِ مزیت اجتماعی نبود، او بیآزارتر بود ... او اکثراً طبیعتی اخلاقی داشت. بلافاصله در شب اول، پس از آوردن او از ایستگاه قطار و بردنش به یک میخانه برایم سخنرانی زیر را انجام داد:
ــ خب، تو <ر> پیر، آدم حرفهای خوبی در باره تو میشنود! میگویند تو دیگر نمیدانی خجالت چیست! میگویند وقتی آدم نگاهش میکند روی پوست گاو هم نمیشود نوشت که چه سریع او به سراشیبی افتاده است! البته در دبیرستان هم خیلی تنبل بوده اما با این حال برخی میپنداشتند که هنوز هم جای امیدواری باقیست! اما من باید شرافتمندانه اعتراف کنم که شخصاً هرگز به این حرفها باور نداشتم. هرگز! ... به سلامتی!
کوچولو با حرف زدنش مرا با اطمینانی مصون از خطا به گلگونترین خُلق و خو منتقل میساخت. من تمام نگرانیهای آزمون را فراموش میکنم، و ما بلند میخندیدم و جامهایمان را بر هم میزدیم.
ــ کوچولو، خدا را شکر که تو حالا اینجا هستی! حالا میتواند همه‌چیز درست شود.
ــ خیلی دیر شده است! فکر و خیال باطل به سرت راه نده. تو حالا دیگر در باتلاق شهر بزرگ فرو رفتهای ... دیگر هیچ خدائی به تو کمک نمیکند!
این غیرقابل مقایسه بود که با چه احساس شهوتپرستانهای این کوچولو تأکید به باتلاق شهر میکرد. با این وجود میخواست اول شهر را بشناسد ... این باتلاق را ...
ــ اما من میخواهم به تو بگویم که دلیل آن چیست، توسط چه‌چیزی تو به اینجا کشیده شدهای و به چه خاطر این اتفاق برای من هرگز رخ نخواهند داد! اگر تو هم مانند من با یک ... میفهمی؟ با یک عشق خالص پاک در قلب اینجا در این زندگی داخل میگشتی ... اما باید اول داستانی را تعریف کنم!
و حالا او با صراحت لهجهاش چهار نعل میتازد و شروع به تعریف میکند. از قرار معلوم او در یک مجلس رقص با دختری پنهانی نامزد میشود، اما البته برای زندگی. او دورا نام داشت. دختر واقعاً از جذابترین و شیرینترین مخلوقات جهان بود. و همچنین باهوش و با تحصیلات بالا! او پیانو مینواخت و حتی نقاشی میکرد! و تازه هفده سالش شده بود!  آه، من دیگر لازم نبود تصور کنم که همه این دختران شایسته غاز هستند و خدا را شکر هنوز استثناء هم در بینشان وجود دارد! البته باید آدم برای پیدا کردنشان به خود زحمت بدهد ...
او به پُرچانگی ادامه میدهد و حالا دوباره نوبت به من میرسد که موضوعِ صحبت شوم.
ــ تو، بله تو! تو البته در این اتمسفر ابدی هیچ‌خبر نداری، تو فکر میکنی چون دخترها متواضعند باید حتماً احمق هم باشند. تو فقط هنوز صحبت کردن با آنها را نیاموختهی! کل جریان این است!
او پس از این حمله مکث میکند و با چشمان زیبای از شوق درخشندهاش مبارزه طلبانه به من زل میزند. او اصولاً دارای سری زیبا بود که من از دیدنش شاد میگشتم. 
من با ناامیدی میگویم: من خوب میدانم، خوب میدانم که تو یک وکالت از طرف عمههای ما در جیب حمل میکنی. فقط اعتراف کن، تو مأموریت داری مرا مُرده یا زنده به اجتماع خوب برگردانی. اعتراف کن که برای سر من جایزه تعیین شده است و تو به این بهانه که میخواهی اینجا در برلین دانش نظری حقوق تحصیل کنی با یک مأموریت سری از طرف اتحاد اخلاقی میآئی ...
ــ بله من که گفتم، تو مبتلا به بیماری پارانویا هستی و غیرقابل درمانی.
ــ تو آرامم میسازی. به سلامتی.
ما آبجو مینوشیدیم و او به اعتراف قلبش ادامه میداد. البته دختر او را بطرز وحشتناکی دوست داشت. وقتی دختر را میبوسید دختر خشمگین میگشت. او در این وقت خیلی خوب میدید که برای یک مرد سوءاستفاده از قدرتش واقعاً چه راحت است. طوری راحت که انجامش واقعاً هیچ شاهکاری نیست! خدا را شکر که دختر در نزد او در امان بود. او میتوانست خود را کنترل کند، او آدم رذلی نبود!
ــ لعنت بر شیطان، این پوزخند ابلهانه را از چهرهات بردار!
او بر روی میز میکوبد. ما پنجمین آبجو را مینوشیدیم.
ــ بله، میدانی کوچلوی عزیز، لبخند من فقط بازتاب شادی فراوان توست:
 
به یاد داشته باش که برایم آن نگشت،
آنچه سرنوشت برای توِ ثروتمند به ارمغان آورد:
سعادتی مست تا لب روح،
 
او با تحقیری غیر قابل بیان در نگاه و صدا از من میپرسد: تو احتمالاً هنوز شعر میسرائی؟
من با کشیدن آهی پاسخ میدهم: آه بله.
ــ عجیب است. و هنوز هم البته برای زنهای مختلف.
ــ برای مختلفترین زنها.
ــ اَه!
موضوع بسیار عالی بود. ما بزودی دهمین آبجو را هم مینوشیم. کوچولو مرتب معرکهتر میگشت. من به هر چیزی که میگفت کاملاً باور داشتم. بدسلیقهگی میبود اگر حرفهایش را باور نمیکردم. شب بسیار زیبا بود.
ــ میدانی، اصولاً یک انسان جوان باید شانس داشته باشد، شانس! این همه‌چیز است! و بعد البته آدم اجازه ندارد ابله باشد! باید در لحظه مناسب بقاپد و آنچه را که دارد محکم نگاه دارد، کل هنر این است. و من میتوانم به تو بگویم که من این طور هستم ...
ما هنوز خیلی بیشتر نوشیدیم.
اما عاقبت بسیار خوشحال به خانه میرویم. او شب را در خانه من میخوابد. او قصد داشت صبح زود روز بعد برای اجاره یک آپارتمان به جستجو بپردازد.
II
پس از این اولین جشن ورودِ روحپرور هشت روز تمام چیزی از کوچولو نشنیدم ... هیچ‌چیز.
در روزهای اول فکر میکردم: آها، حالا او ابتدا میخواهد باتلاق را تماشا کند و من برای این کار اضافیام. اما وقتی یک هفته گذشت بدون آنکه او از خود خبری بدهد موضوع برایم سؤالبرانگیز گشت و من برای مادرش تلگراف زدم و آدرسش را پرسیدم.
بعد از ظهر جواب مورد نظر را دریافت کردم: کوچلو در تیکاشتراسته شماره 30 زندگی میکند. اما لطفاً آن را لمس نکنید.
من نیم ساعت تمام تلگراف را دوباره و دوباره خواندم: کوچلو در تیکاشتراسته شماره 30 زندگی میکند. اما لطفاً آن را لمس نکنید.
لعنت بر شیطان، این باید چه معنا میداد؟ آیا من بخاطر جان کندن برای این آزمون واقعاً ابله شدهام ... یا اینکه علت در متن تلگراف بود؟ چه چیزی را نباید لمس کنم؟
من به آنجا میرانم. تیکاشتراسته شماره 30. هنگام باز کردن در ساختمان دستم غیرارادی در مقابل دستگیره در به لرزش میافتد.
من به خود میگویم: آه مزخرف است، تو در آخر عمری خرافاتی شدهای! و با شجاعت دستگیره را گرفته و در را باز میکنم!
من داخل یکی از آن اتاقهای مبله دلتنگ کنندهای میشوم که به نظر میرسید برای این طراحی شده تا همچنین چشمان نوجوان دانشجوی کوته فکر را به مزایای زندگی میخانهای بگشاید.
جو غیر دوستانه اتاق توسط نیمه تاریک بودن هوا بیشتر افزایش یافته بود. حتی یک چراغ مطالعه هم در اتاق وجود نداشت.
کوچولو مانند یک سایه از روی دیوار خود را ساکت از عمق تاریک مبل جدا میسازد و به من خیره میگردد.
من به او میگویم "پسر چراغ را روشن کن!". خُلق و خویم وحشتناک بود.
ــ چراغ؟ ... بله، بله.
من شوکه میشوم. آیا این صدای کوچولو بود؟ او به سمت در میرود و خواستار یک چراغ میگردد.
ــ کوچولو، چه کسالتی داری؟
ــ هیچ‌چیز.
ــ پس چرا تمام وقت از خودت خبری ندادی؟
ــ من کار میکردم.
مهمانخانهدار میآید و یک چراغ پیهسوز میآورد که خیلی بد میسوخت. کوچولو با عصبانیت میگوید: چرا چراغ نفتی نیاوردید؟
ــ من فقط دارای دو چراغ نفتی هستم. یکی را خودم لازم دارم و یکی را یک آقای دیگر. شما که هیچوقت در خانه نیستید.
با این حرف مهمانخانهدار میرود و ما هر دو به دور میزی بیضی شکل با رومیزی کثیف مینشینیم. کوچولو سرفه میکرد. من او را تماشا میکردم. ممکن است که شعله سوسو زن بیتاب نور چراغ پیهسوز در این امر مقصر بود، اما در هرصورت او ناخوشایند دیده میگشت ... ناخوشایند!
من صریحتر تکرار میکنم: "کوچولو، چه کسالتی داری؟"
او میگوید: "آه، بیا برویم، ما نمیتوانیم اینجا در این سوراخ وهمآور بمانیم. من دوباره قراردادم با اینجا را فسخ کردم. بیا، میخواهیم برویم.
او عصبی لوازمش را میجست. ما میرویم.
کوچولو در خیابان میگوید:
ــ آیا میخواهی به <لامپ خونین> برویم؟
ــ لامپ خونین! این چه است؟
ــ  واریته ... بدون ورودیه ... اینجا در همین نزدیکی.
من میگویم: "خوب میدانی" و او را از گوشه چشم با خجالت نگاه میکنم ... من حالا واقعاً نمیتوانم ادعا کنم ...
او به من غر میزند: "آخ فیلم بازی نکن". در این وقت کوچولوی خود را دوباره میشناسم و نفسی به راحتی میکشم.
ــ واقعاً مسخره است اگر انسانی مانند تو بخواهد خود را تزئین هم بکند!
ــ اما کوچولو، من تشنه یک گیلاس آبجوی خوبم، بعلاوه هنوز چیزی نخوردهام ...
ــ آه! این نشستن کسل کننده در میخانه مزخرفه! این کار را میتوانم در خانه هم انجام دهم. من میخواهم متوجه شوم که در شهر جهانی هستم.
ــ  بسیار خوب، بنابراین به <لامپ خونین> برویم.
هنگامیکه به آنجا رسیدیم من فوری متوجه گشتم که کوچولو مشتری دائمی آنجاست ... شب بخیر، آقای دکتر، شب بخیر، آقای دکتر ...
به راستی: او وقت خود را بیهوده از دست نداده بود.
ــ پاچههای درجه اول، مگه نه؟
ــ اما کوچولو!
ــ مگه چیه؟ ... لعنت به شیطان، مرد، من فکر نمیکردم که تو چنین آدم متظاهری باشی! سلام اِمی!
با حالت چهره عیاش یک پادشاه برای موجود ناخرسندی بر روی تریبون سر تکان میدهد که البته به نظر میرسید کاملاً بعنوان پاچه در نظر گرفته شده است. زن از روی صحنه لبخندی ملانکولی به کوچولو میزند.
البته آبجو کم الکل آنجا قابل نوشیدن نبود. پیانونواز ظاهراً پیانوی کهنه را هنوز به اندازه کافی کوک شده نمییافت و دائماً اشتباه مینواخت. همه پاچهها نه صدای خوبی داشتند و نه استعداد.
ناخوشایند بودن کوچولو هم به تمام اینها اضافه شده بود. بلافاصله وقتی عاقبت یک زن ــ خواننده معتبری که هنر بالاترش توسط لباس درازی مشخص شده بود ــ به روی تریبون میرود، در این وقت اوضاع برایم نامطلوبتر میگردد و تصممیم میگیرم پس از پایان آواز خواندنش آنجا را ترک کنم. هوم. البته او این ترانه زیبا را خواند:
 
فقط یک بار میشکفد
در سال گل،
فقط یک بار
در زندگی عشق!
 
با وجود حروف صدادار بی‌پایان عاقبت آواز خواندنش به پایان میرسد. دست زدن طولانیای نصیب زن میشود. من سرم را به سمت کوچولو برمیگردانم.
اما من در آنجا چه دیدم!
او با تکیه چانه بر روی مشتهایش آنجا نشسته بود، به گیلاس آبجویش نگاه میکرد و اشگ به آرامی از گونههایش سرازیر بود.
کوچولو گریه میکرد! ظاهراً بدون آنکه خودش از آن آگاه باشد کاملاً آهسته گریه میکرد. او پیرامونش را کاملاً فراموش کرده بود.
من باید بگویم که این صحنه مرا بدرستی لرزاند. زیرا همانطور که در چنین دوستیهای پسرانه معمول است: آدم شادی را به اشتراک میگذارد و فقط به ندرت درد و رنج را. به این دلیل خیلی ساده، زیرا ... خدای من، خب حالا: آیا چه درد و رنجی میتواند یک چنین دانشجوی ترم پائینی داشته باشد؟
ــ کوچولو! اینطور کوته فکر نباش، به من بگو، که چه شده است!
او جواب نمیداد، اما پس از لحظهای سکوت نامه کاملاً مچاله شدهای را از جیب خارج میسازد و بدون آنکه مرا نگاه کند آن را به من میدهد.
من آن را میخوانم. نامهای که در آن شب در اختیار من گذاشته گشت به شرح زیر است:
دوست عزیز!
از زمانیکه تو رفتهای حالم بسیار عجیب بود و من ابتدا دلیلش را نمیدانستم. ماما البته همیشه میگفت که کشیش شولتز یک انسان باشکوه و عالیای است که آدم میتواند به او امید داشته باشد، و همچنین دارای ثروت است و با داشتن سن کم یک شغل ثابت دارد. اما من به این حرفها توجه نمیکردم و به این دلیل هم به تو چیزی از این موضوع نگفتم.
دوست عزیز، من به روزهای آخر و رقص در <ملوان> که اولین رقص من بود باید همیشه فکر کنم.
 
بله زمانهای زیبائی بودند،
اما آنها حالا گذشتهاند!
 
که میداند آیا ما هرگز در این زندگی همدیگر را ببینیم، من این را هنگام خداحافظی به تو گفتم، اینطور نیست؟ من همیشه احساس وقوع این امر را داشتم که موانع غیرقابل نفودی در مسیرمان قرار خواهند داد، و تو همیشه در این باره مرا مسخره میکردی. میبینی که حالا به وقوع پیوست، زیرا دیروز کشیش شولتز با ماما صحبت کرد.
من بطور وحشتناکی رنج میبرم، زیرا تو به خوبی میبینی که من و تو تحت این شرایط نمیتوانیم هرگز با یک توافق حساب کنیم، اولاً تا زمانیکه تو قادر به ازدواج باشی سالها مانده، و بعد آنطور که من متوجه شدهام ماما بدون شک کشیش شولتز را میخواهد، و ما فقط بهترین سالهای جوانیمان را از دست دادهایم.
آدم باید حالا بیش از هرچیز بدنبال آرامش باشد، و خدا را شکر طبیعت من طوریست که سریع چیزی را نادیده میگیرد، بخاطر خط بدم معذرت میخواهم، من نامه را در اداره پست مینویسم و فقط پنج دقیقه وقت دارم. تمام محلهائی که ما در آن چنان سعادتمند بودیم مرا به یاد تو میاندازند و من اجازه ندارم چیزی بگویم، حتی اجازه ریختن یک قطره اشگ را که قطعاً کمکی برای کاهش دردم است ندارم!
دوست عزیز: به یاد داشته باش، که چطور ترانه شِفِل برای ما به حقیقت پیوست:
 
خدا تو را حفظ کند، میتوانست بیش از حد خوب گردد،
خدا تو را حفظ کند، این نباید میگشت.
 
بله، میتوانست بیش از حد خوب گردد! این حقیقت دارد و که میداند شاید تو به این خاطر از تحصیلاتت غفلت میورزیدی.
حالا بدرود، خدا نگهدارت باشد. ما هر دو میخواهیم درد را هرچه هم بزرگ باشد سرکوب کنیم و به کسی اجازه متوجه گشتن از آن را ندهیم.
با تعظیم تمام
دورای تو.
پانوشت: من دیگر انتظار نامهای ندارم و به این دلیل آدرس جدیدم را برایت نمینویسم.
بعد از به پایان رساندن نامه زمزمهکنان میگویم: "پس این فرومایه دورا نامیده میشود!" من صادقانه خشمگین بودم و کاغذ قبلاً مچاله گشته را یک بار دیگر دوباره مچاله میکنم.
ــ بفرما این هم از دختر معقول و مناسبت! آنها، این جانورها میخواهند ازدواج کرده باشند و نه چیز بیشتری. اَه، تف بر شیطان!
کوچولو بخاطر خشم من کمی از نظر روانی بر خود مسلط و هیجانزده میگردد. او چنان با مشت بر روی میز میکوبد که تمام جهان به سمت ما نگاه میکند. اما این مزاحم او نمیشود، بلکه تقریباً فریاد میکشد:
ــ بله! بله! حق با توست. آه، حالا باید آدم، حالا باید آدم عاقبت به شیطان مبدل شود! به شیطان! اگر حتی یک دختر مانند دورا ... مرد! آیا اصلاً میفهمی این یعنی چه؟ دورا! دورا!
مردم میزهای اطراف ناآرام میگردند و برخی هیس هیس میگویند. ما طوری که انگار متوجه چیزی نشدهایم رفتار میکردیم. من میگویم:
ــ بله بله، دورا، این دختر پُر روح!
ــ آه، من حرفم را پس میگیرم! او اصلاً پُر روح نبود. این حالا مشخص شده است. آیا در تمام جهان رذالت بزرگتری وجود دارد! با این روش ... ناگهانی و غیرمنتظره ... با یک انسان دیگر نامزد شود؟!
من به این سؤال با بهترین دانش و اعتقاد پاسخ منفی میدهم. او با وجود پیرامون تحریک شده ما دوباره با مشت بر روی میز میکوبد و فریاد میکشد: "و آن هم با یک کشیش!"
حالا کسی میگوید: ساکت
به این دلیل من آهستهتر صحبت میکنم:
ــ خب، میدانی کوچولو، اینکه حالا او یک کشیش است به نظر من در این جریان از بدترین چیزها نیست. یعنی برای تو. من حداقل اگر بجای تو بودم از این شرایط حتی مقداری شیرینی میمکیدم ...
ــ چرا؟
ــ بله، من البته او را هرگز ندیدهام، اما ... من میتوانم او را بعنوان خانم کشیش به خوبی تصور کنم. صبحها گاوهای گوناگونی را میدوشد، بعد از ظهرها پیپِ بلند شوهرش را پُر میسازد و در آن بین شستشو و پخت و پز خواهد شد. یکشنبهها مهمان میآید و غیره. خوب و بعد بچهها! چی فکر میکنی! برایم تعریف کردهاند که تعداد بچهها در چنین خانواههای کشیشی به ده دوازه میرسد ... این انتقام توست!
چشمهای کوچکولو با شور متعصبی میدرخشید. او فریاد میکشد: بله! بله! آه، این حق اوست! این حق اوست! چه آشی برای خودش پخته است!
صبر مشتریها به پایان رسیده بود: "ساکت! لعنت بر شیطان!" از تمام میزها فریاد کشیده میشد. کوچولو با نگاهش پیرامون خود را به چالش گرفته بود، روح خشمگینش تشنه عمل بود.
در این هنگام جوانی کوتاه قامت و ورزیدهای، با لباس زیبائی بر تن، به سمت ما میآید و مؤدبانه اطلاع میدهد که صاحب میخانه از ما خواهش میکند یا کمی آهستهتر صحبت کنیم یا ...
کوچولو فریاد میکشد: خفه شو، الاغ لعنتی!
*
همه قسمتهای ماجرائی را که پس از این کلمات روی میدهند دیگر دقیقاً به یاد نمیآورم، قسمتی هم وجود داشت که نه برای کوچولو و نه برای من به حد کافی افتخارآمیز بود که ارزش ویژه ثبت را داشته باشد. متأسفانه در این روز سنگفرش خیابان خیلی کثیف بود، طوریکه یک درشکهران خواهشمان برای سوار شدن را با صراحت رد کرد و ما باید مسیر تا اتاق کوچولو را در لباسی گلآلود با خجالت کامل و تا حد امکان با اجتناب از نزدیک شدن به فانوسهای خیابانی پیاده طی میکردیم.
III
دور انداختن روح در دریائی از رسوائی ...
هر شب وقتی من خسته از حفظ یاد گرفتن حکمتهای قانون به خواب میرفتم این یک بیت شعر خود را مانند شن میان دندانها به هم میسایید. وضعم طوری بود که حتی خوابیدن هم دیگر برایم صلح و آرامش به بار نمیآورد. آنها در خواب دوباره بازمیگشتند، این هیولاهای شنیع، این مفاهیم قانونی. یک شب خیس از عرق از خواب برخاستم: من با خیال راحت به یک میخانه دوستداشتنی و قدیمی داخل شده بودم و در آنجا به جای اِمی و گِرته خوب، امفیتویزس و سوپرفیکیس تازه استخدام شده را مییابم ...
عاقبت در نیمۀ نحسِ ماه مارس آن را انجام دادم ــ غیر ممکن را ــ آزمون را ...
کوچولو در سطح شیبدار مقابل دادگاه عالی ایستاده بود. او با هیجان به من دست میدهد: "چه بدشانسیای دولت پروس دارد ..."
حالا ما کافه کمپینسکی در فریدریشاشتراسه را محل نشست انتخاب میکنیم. من باید از این فرصت استفاده کرده و تقاضای عفو نمایم که داستانهای من همیشه در یک کافه اتفاق میافتند. من خودم همین حالا متوجه این موضوع گشتم. اما من اجازه دارم امیدوار باشم هیچکس چنین بدخواه نباشد که بخواهد از این واقعیتی که من به سادگی از سر صداقت تعریف میکنم در مورد زندگی شخصیام نتیجهگیری کند.
*
ــ خب، کوچولو ... چرا اینطور کسلکنده و رنگپریده نگاه میکنی؟ آیا جای زخم هنوز جوش نخورده است؟
ــ آه تو منظورت بخاطر دورا است؟ من دیگه اصلاً به او فکر نمیکنم. او برایم کاملاً بیتفاوت است.
ــ خب، پس چرا خوش نیستی؟
ــ شراب گازدار برایم شیرین است.
ــ کوچولو، تو طبیعتی فاوست مانند داری. در شراب گازدار تشنه شراب راین هستی. اما هرچه تو مایلی ...
با یک بطری شراب از راوئنتال خُلق و خوی کوچولو بالا میزند. اما فقط بطور موقت، بعد بلافاصله در خرفتی خود غرق میگردد، طوریکه من عاقبت حوصلهام سر میرود.
ــ لعنت بر شیطان، من حالا دیگر کم کم از دردهای ابدی روحت خسته شدهام. باز دوباره چه شده است! خدا میداند که من هرگز فکر نمیکردم تو خود را اینجا در این باتلاق اینچنین سریع به نابغه غمانگیزی تکامل دهی. زود باش! حرف بزن لااقل!
کوچولو انگشتانش را داخل موهای فرفریاش که هنوز آن زمان با ژله مدل افسری صاف نکرده بود فرو میکند و غمگین و بیریا به چشمانم زل میزند.
او به آرامی میگوید: میدانی، من اوایل همیشه این را یک حرف پوچ میپنداشتم، اما حالا متوجه میشوم که این درست است، یعنی ... که یکی زندگی را بدتر میسازد. زندگی را ... و قبل از هرچیز بخصوص زنها.
ــ اما کوچولوی عزیز، این که در کتاب عهد قدیم نوشته شده است. در این هنگام او وقیح میگردد:
ــ من این را نمیدانم! به من هیچ ربطی ندارد! من که یهودی نیستم!
او درست میگفت، پس از یک وقفه کوتاه ادامه میدهد:
ــ من باید برای تو یک داستان تعریف کنم.
ــ خب بله، البته. من مدتهاست که انتظارش را میکشم. بسیار خوب: کجا با دختر آشنا شدی؟
ــ در خیابان. باد میوزید، کلاه از سر دختر به هوا بلند میشود و مستقیم به سمت صورت من میآید. آه من به تو میگویم ...
او گیلاسش را تا ته مینوشد.
ــ او تکلا فون بروآی نام دارد. پدرش بعنوان کاپیتان در کوینیگگرتس در جنگ کشته میشود.
ــ که اینطور؟ ... مگر دختر چند ساله است؟
ــ هجده ...
ــ خب خب ... پس باید افسر شایستهای بوده باشد.
ــ چرا؟
ــ خب، او باید اما حداقل یک تأثیر کاملاً غیرعادی و بادوام اعمال کرده باشد ...
ــ آه ... بله خیلی! هوم.
ــ خب، اما این مهم نیست. چنین محاسبات اشتباهی در آنچه به اظهار سن مربوط میشود قابل بخششاند. خوب ادامه بده.
ــ بله، به این ترتیب مادرش بعنوان بیوه در تورگاو زندگی میکند. البته در شرایط فقیرانه ... آنها سال به سال فقیرتر میگردند. عاقبت مادر فقط یک راه نجات میبیند.
یک دوست قدیمی شوهرش، یک سرگرد بیوه، دارای سه فرزند و بسیار ثروتمند از تکلا خواستگاری میکند. اما چون او پیر و زشت بود تکلا جواب رد میدهد. با این حال او مرتب میآمد. حالا چون نیاز به بالاترین حد رسیده بود مادر برای متقاعد ساختن دختر آنقدر صحبت میکند تا اینکه تکلا تسلیم میشود و جواب مثبت میدهد. او دیگر نمیتوانست خود را نجات دهد.
چنین به نظر میرسید که کوچولو خودش هم از داستانش منقلب شده است. او سکوت میکند و دوباره گیلاسش را تا ته مینوشد. من مزاحم او نمیشوم بلکه آنقدر صبر میکنم تا او به صحبتش ادامه میدهد.
ــ وقتی مادر او را راضی ساخت شب بود. صبح روز بعد باید سرگرد میآمد و ... و در شب تکلا فرار میکند.
ــ فرار میکند؟
ــ بله، اینجا به برلین. خیلی عالیست، درست نمیگم؟ تکلا نمیخواست بگذارد او را بفروشند.
ــ در تورگاو. بله، خیلی عالیست. اما در اینجا شروع به چکاری کرده است؟ چه مدتی از اقامتش در اینجا میگذرد؟
ــ فقط چند ماه. تا حال با گرو گذاشتن یکی پس از دیگر جواهراتی که سرگرد در این اواخر به او هدیه کرده بود تغذیه میکرد.
ــ خب. حالا وقتی که جواهراتش تمام شود بعد چه میکند؟
ــ بله، گره جریان هم همین است.
ــ آهان، و حالا تو میائی. اجازه نده که او هم تو را قال بگذارد.
من احساس کوچولو را زخمی کرده بودم. او خشن میشود.
ــ اگر تو گاو پیر دیگر هیچ احساسی در وجودت نداری به اندازه کافی بد است و باید خجالت بکشی.
این نظر ناگهانی‌اش در باره شخصیتم او را به یاد این میاندازد که اصلاً هنوز به سلامتی من جام به جام نزده است و بنابراین کاملاً ناگهانی احساساتی می‌شود. او برای من آرزوی بهترینها را میکند، با کلمات گرمی خوشقلبیم را میستاید و ما عاقبت همدیگر را میبوسیم.
کوچولو پس از مکثی خجالتی که این جنب و جوش احساسات به بار آورده بود دوباره شروع به صحبت میکند:
ــ میدانی، این غمانگیز است. او در این اواخر به سختی میتوانست زندگیش را بگذراند. وقتی من او را شناختم بجز لباسی که بر تن داشت همه‌چیزش را فروخته و به گرو گذاشته بود. وحشتناک است! بنابراین بی‌خبر به سمت پرتگاه تلو تلو میخورد ...
ــ کدام پرتگاه؟
ــ اما مرد! فقط فکرش را بکن! او بسیار زیباست، یک اندام باریک و انعطافپذیر دارد. قبل از آنکه کسی را پیدا کند که به او از سر انساندوستی خالص کمک کند ...
ــ هوم. بله اینطور است. من درک میکنم. و تو انساندوستانه و خالص به او کمک کردی.
کوچولو در سکوتی غمانگیز غرق میگردد. سپس بدون نگاه کردن به من با صدای خفهای میگوید:
ــ نه. مسئله این است. من مانند یک رذل واقعی در برابرش عمل کردم. ببین، تو باید حالت روحیم را در آن زمان پس از نامه فضاحتبار دورا تصور کنی. من نسبت به تمام ملت خشمگین بودم! آیا استریندبرگ را خواندهای؟
ــ بله.
ــ خب، بنابراین تو تقریباً میدانی ... یک فریاد خفه برای انتقام ... بله! و به این شکل فریاد در گلوی من نشسته بود. من باید به هر نحو شده از دست این فریاد رها میگشتم، از این فریاد ... من باید به ملت یک بار نشان میدادم و اثبات میکردم که از کسی یک شیطان ساختن اصلاً چه معنا میدهد! او خیلی بی شیله پیله بود. در شب سوم، بعد از آنکه ما در پشور غذا خوردیم ... او یک پُرس غاز سرخ شده خورد ... من برایش تعریف کردم که برایش یک دستبند زیبای نقرهای خریدهام ولی آن را از روی حماقت در خانه جا گذاشتهام. اما چون ما در هرحال از کنار آپارتمانم عبور میکنیم و ... میتواند از این فرصت استفاده کرده و ببیند که خانهام چطور تزئین شده است و ...
ــ یک کار واقعاً شیطانی!
ــ کاری رذیلانه. بخصوص که او به این خاطر از خانه فرار کرده بود. اما بدتر از همه این است که من و او به این ... به این رذالت عادت میکنیم.
ــ کوچولو، کوچولو ... این جریان باید به کجا ختم شود؟
او تمسخرآمیز میخندد:
باید به کجا ختم شود؟ من این را به تو میگویم: آدم روز به روز بدتر میشود. پایان خوک آغاز سوسیس است ... آمدن این روز را میبینم که من هم مانند تو شوم.
ــ بیچاره! اما نمیشود یک بار این دختر را ... با این دختر آشنا شد؟
ــ بله، تکلا در حقیقت خیلی خجالتیست اما رُک بگویم که من حتی خیلی مایلم تو با او آشنا شوی. من گاهی این احساس را دارم ... خوب، چطور باید بگویم ... من هنوز خیلی جوانم. و بعد ... من نمیدانم، من نمیتوانم این ترس را از خودم دور سازم ... حالا باید چه اتفاق بیفتد؟ آیا نباید حالا موضوع را جدی بگیرم؟
ــ یعنی چه جدی بگیرم؟
ــ خب منظورم این است که بعنوان یک مرد شرافتمند ... او از خانواده خوبی است. من نمیتوانم سرزنشش کنم که چرا او را اغوا کردهام.
ــ برای خاطر خدا، کوچولو! تو که قول چیزی به او ندادهای؟
ــ نه، قول ندادهام، اما ... من با او ... در باره این موضوع صحبت کردم که میخواهم او را پیش مادرش بازگردانم.
ــ او چه گفت؟
ــ هرگز! او رسماً از ترس میلرزید. این کودک خیلی مرعوب شده است.
ــ بسیار خوب. حالا فقط به من قول بده که تو قبل از آشنا شدن من با او هیچکار دیگری به عهده نخواهی گرفت. میشنوی؟
کوچولو این قول را به من میدهد و ما حالا توافق میکنیم که بعد از ظهر فردا وقتی دوشیزه فون بروآی میخواهد پیش کوچولو برود من خود را غیر منتظره به او معرفی کنم. سپس ما یک کلمه جدی با او صحبت خواهیم کرد ... تا ببینیم چه میشود ...
IV
من صبح روز بعد یک نامه از پدر کوچولو دریافت میکنم:
ــ شما میدانید که پسر من تمایل مزمنی به نامزد کردن دارد. من در این رابطه با او متحمل زحماتی شدهام و به آنها عادت کردهام. او در کلاس نهم دبیرستان با آشپز یکی از بستگانمان نامزد شده بود. از آن زمان به بعد داستانها همیشه کمتر هیجانانگیزتر میگردند. بنابراین ممکن است که من او را در این زمینه بدعادت کرده باشم، زیرا او در آخرین نامهاش به من درخواست یک <حق نامزدی> اصولی میکند. نامه با چنان لحن عجیب جدی و خندهآوری نوشته شده بود که من متحیر گشتم. آدم احتیاج ندارد یک نابغه در انسانشناسی باشد تا بتواند تشخیص دهد که چیزی غیرعادی در او در جریان است. من به شما اعتراف میکنم که تا حال برایم هیچ‌چیز کسل کنندهتر از نامزد کردنهای دورهای کارلِه نبوده است، من مایلم با این حال از شما خواهش کنم نظاره کنید که آیا اصلاً چیز جدیای برای نگرانی وجود دارد یا نه. سپس اگر ضروری باشد من خودم فوری به آنجا خواهم آمد ... همانطور که معروف است میگسارانِ علاجناپذیری وجود دارند که قصد بهبودیشان فقط یک تلاش احمقانه خواهد بود، همچنین این هرگز به مخیلهام خطور نخواهد کرد که مزاحم لذت بردن بیضرر یک داماد فصلی انگشتنما مانند پسرم شوم.
همچنین من هم همانطور که شما میدانید عضو هیچ یک از اتحادهای مردانه نیستم، و از من بعید است جوان را تحت کنترل آداب و رسوم پلیسی قرار دهم؛ و هدف من از تماس با شما ابداً با این منظور در ارتباط نمیباشد.
اما نامزد کردنها هم اجازه فاسد کردن ندارند. شما مرا درک میکنید. لطفاً پاسخ نامهام را زود بدهید! پیشاپیش از شما متشکرم.
و غیره ...
نامه اما مرا به فکر میاندازد. من احساس میکردم که در پشت این طنز خشک یک نگرانی جدی پنهان است. زیرا نوشتن چنین نامهای از طرف پیرمرد و اینکه او حتی به این میاندیشید که احتمالاً خودش به برلین بیاید کار خیلی زیادی بود ...
به این دلیل بیصبریام مرا آرام نمیگذاشت و من زودتر از وقتِ توافق شده پیش کوچولو میروم. دوشیزه فون بروآی هنوز آنجا نبود.
یک سکوت ناراحت کننده و موقعیتی کاملاً احمقانه بین ما برقرار میگردد.
عاقبت کوچولو مرا مخاطب قرار میدهد:
ــ با این قیافه مانند اسبآبی از خود راضی چه میخواهی بگوئی؟
ــ اما هیچ‌چیز، کوچولو. من فقط فکر میکنم. من احساس میکنم که انگار همین دیروز در آزمون شرکت کرده بودم و حالا نمیتوانم به یاد آورم که آیا آن را قبول شدهام یا مردود گشتهام.
ــ احتمالاً مورد دومی.
ــ احتمالاً.
در این وقت در اتاق کاملاً سریع باز و سپس فوری بسته میگردد. کوچولو از جا میجهد و با عجله به بیرون میرود.
او میگذارد در اتاق نیمه‌باز بماند، و من میتوانستم بشنوم که آنها در بیرون در باره چه صحبت میکنند.
ــ اما تکلا! اینطور اغراقآمیز خجالتی نباش. او دوست خوب من است، یک دوست خیلی خوب، یکی از بهترین و قدیمیترین دوستانم. او خیلی مایل است تو را بشناسد. خیلی از من خواهش کرد! خواهش میکنم، بیا!
سپس یک زمزمه هیجانزده از طرف دوشیزه فون بروآی:
نه، نه، ولم کن. من نمیخوام! نه! این برخلاف قرار ما است! ولم کن!
این صدا ...؟
من به در اتاق نزدیک میشوم و به بیرون نگاه میکنم.
و سپس با خندهای بامزه و دوستانه به بیرون فریاد میزنم:
ــ لوره بیا تو! من صدای تو را شناختم. لازم نیست از دوست دوران جوانیت خجالت بکشی.
کوچولو از وحشت دست او را رها میسازد.
او فرار میکند ...
*
از آن زمان دیگر لوره عزیز را ندیدم، و کوچولو هم هنوز دوباره نامزد نکرده است. او، همانطور که خودش میگوید کاملاً به شیطانی مبدل گشته که <تمام ملت> را به وضوح خوار میشمرد. بعلاوه همانطور که گفته شد او یک کارمند و افسر رزرو کوشای ارتش است.
تیر ۰۶, ۱۳۹۴
 
برگ خورشید
شهری که من در آن متولد شدهام در ارتفاعات یک کوهستان تیره قرار دارد. مراتع گستردهای که بر رویشان شبدر سریع رشد میکند دور تا دور شهر را احاطه میکنند و باد آزادانه بر رویشان میوزد.
مراتع خود را از همه سو رو به پائین خم میسازند، و از هر جائی هم که آدم از کوه پائین برود بزودی داخل جنگل خاموش میگردد. صنوبرها سیاهند و جدی. بیشه مخفی و همزمان مخوف است. چشمههای کوهستانی نامرئی شُر شُر میکنند و در شب صدایشان بلندتر میگردد.
من یک کودک بودم و فقط مراتع و شهر را میشناختم. آنجا شهر کوچکی بود و تمام اهالی مرا میشناختند. آنها با من به مهربانی رفتار میکردند، زیرا پدر و مادرم بسیار مورد توجه بودند و همچنین رفتارشان با تک تک ساکنین دوستانه بود. بنابراین من میتوانستم همه‌جا آزادانه بازی کنم، در بازار، در خیابانها و در مراتع، فقط اجازه داخل شدن به جنگل را نداشتم: این کار برایم به شدت ممنوع شده بود.
پدر و مادرم میگفتند: "هوای جنگل سرد است."
وقتی خورشید بر چمنها میتابید و آنها را میخشکاند سپس رایحه قوی و شیرینی برمیخاست. من به پشت دراز کشیده بودم و فکر میکردم رایحه را که مانند امواج سفید و ظریفی خود را بالا میکشد تقریباً میبینم. من دستهایم را برای گرفتنش بالا بردم و درونم از شادی کاملاً گرم گشت.
*
یک بار چنین اتفاق افتاد که من سعادتمند در پرتوهای ساکت خورشید دراز کشیده بودم. در این هنگام ابرها از جنگل بالا میآیند و خود را در برابر نور خورشید قرار میدهند و من میدیدم که چمنها دیگر رایحه پخش نمیکنند.
در این هنگام یک درد که مانندش را قبلاً هرگز احساس نکرده بودم مرا در بر میگیرد. تا آن لحظه اگر چیزی مرا میرنجاند من گریسته و به مادرم که میتوانست اشگهایم را خشک کند فکر کرده بودم. اما حالا، وقتی خورشید محو و همه‌چیز در اطرافم بیرنگ شد نمیتوانستم گریه کنم و به مادرم هم نیندیشیدم. اما سختتر، بسیار سختتر از هر زمان دیگری احساس خفقان و درد  میکردم ... دردی که من نمیشناختمش، دردی که هرگز تصورش را هم نمیکردم.
من بلند میشوم و به اطراف نگاه میکنم. به نظرم میرسید که انگار در این لحظه زندگی جدیدی برایم آغاز گشته است: یک زندگی سرد و خاکستری و نه دیگر مانند مراتع رنگینی که بر رویش شبدر سریع میروید.
و چشمانم به جنگل سیاه تاریک دوخته میشوند. ابرها از آنجا آمده بودند.
بدون آنکه بدانم چه میکنم آهسته در مسیر شیبدار به راه میافتم که داخل جنگل میرفت. من باید حالا آنجا داخل جنگل شوم ... در پشت سرم جاده به پایان رسیده بود. من در حال رفتن فکر میکردم: "حالا در بازار هم دیگر خورشید وجود ندارد."
از مسیری که من میرفتم یک راه باریک و کاملاً مستقیم بود و در پس جنگل ناگهان قطع میگشت. احتمالاً آنجا یک پرتگاه بود.
و راه باریک مرتب عمیقتر به روستا نزدیکتر میگشت. من دیگر نمیتوانستم مراتع را ببینم ... در سمت راست و چپ بالای سرم لبه مراتع پیدا بود. از آنجا تپه سنگی آغاز گشت ...
حالا دیگر چشمهایم را از خیابان برنمیداشتم. نگاه خیرهام را در مقابلم بر روی زمین نگاه داشته بودم و به خودم میگفتم: "من نمیخواهم متوجه شروع گشتن جنگل شوم."
هوا در اطرافم تاریکتر میگردد، من صدای یک شُر شُر آب میشنوم و یک جریان هوای سرد به راه باریک نفوذ میکند. "آیا این جنگل بود؟"
در این وقت در برابرم بر روی سنگ کثیف زرد رنگی یک برگ درخت میبینم ... برگ درختی که مانندش را هرگز ندیده بودم. برگ کاملاً دراز، باریک و نوک تیز بود، تقریباً مانند یک پَر، اما کاملاً مستقیم و باریک و زیبا که مانند طلای مایع میتابید و میدرخشید.
و من با احتیاط انتهای پهنش را به دست میگیرم و آن را از روی سنگ برمیدارم. برگ کاملاً سبک بود و مانند یک ساقه علف در شبنم تازه احساس میگشت. من به پَر لبخند زدم و آن را کمی چرخاندم. این چه بود؟ آیا این هم خورشید بود؟
و غیرارادی آن را انگار که باید خورشید از میانش بتابد به سمت آسمان بلند میکنم.
من میگویم: «این یک برگ خورشید است» و لبخند میزنم.
در این وقت میبینم که چطور ابرها از هم جدا میگردند و در برابرم بر بالای راه باریک در بین رأس دو صنوبرِ غول‌پیکر ناگهان خورشید میایستد. رنگ خورشید مانند خون سرخ بود و چنان وحشتناک بزرگ و نزدیک به نظر میآمد که من با وحشت تمام خود را مچاله کردم. برگ از دستم میافتد و من بیهوش میشوم. در حال خم شدن و به زمین افتادن چنین به نظرم میرسید که انگار دو درخت صنوبر غول‌پیکر از سمت راست و چپ بر رویم سقوط میکنند ... سپس دیگر خورشید را ندیدم.
کارگران معدن که در شب به شهر بازمیگشتند مرا در راهِ باریک بیهوش بر روی زمین دراز افتاده مییابند. آنها مرا به خانه پدر و مادرم میبرند.
من مبتلا به بیماری تب سخت و آتشینی میگردم که مغزم از آن بسیار آهسته بهبود مییابد. اما من دیگر به آدم کاملاً درستی تبدیل نگشتم، من پس از آن بیماری دیگر به درد کار درست و حسابیای نمیخوردم و عاقبت باید یک شاعر میگشتم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر