قصیده‌ای برای الیزا.


<قصیده‌ای برای الیزا> از یوآخیم رینگلناتس را در مرداد سال ۱۳۹۵ ترجمه کرده بودم.

خارج از جغرافیا
آقای پروزل درشکهچی از یکنواختی افسرده میگردد؛ او نمیتوانست توسط شغلش چیزی برنده شود. خسته و با پشتی خم شده در روز یا شب بر روی نیمکت درشکهاش مینشست. اسب پیر هم که یازده سال به مالبند پروزل عادت کرده بود خسته و با کمری خم میایستاد یا یورتمه میرفت و پس از انجام خدمت حتی پهلو به پهلو با اربابش میخوابید.
یک روزصبح درشکهچی در حال کش و قوس دادن به خود دوباره آه میکشد و میگوید: "آخ، کاش مُرده بودم!" و برای تصور اینکه مرگ چگونه است غیرارادی چشمانش را میبندد. اما از آنجائیکه آنها را کاملاً نبسته بود با حیرت فراوان میبیند که چگونه اسب پیر یک شکلک تمسخرآمیز برایش درمیآورد، سپس بلند میخندد و ناگهان طوریکه انگار بیش از حد بلند خندیده باشد ــ درست مانند کار یک انسان در چنین مواقعی ــ، سُمش را در مقابل پوزه نگاه میدارد.
درشکهچی چشمهایش را باز میکند، در این لحظه اسب پیر فوری دوباره حالت اصلی و خستهاش را به خود میگیرد. شاید آقای پروزل خواب دیده بود. این غیرممکن بود که یک اسب چنین کاری بکند و بعلاوه اربابش را مدت یازده سال فریب دهد. در هرحال باید این بررسی میگشت.
آقای پروزل در دفعات بعد اغلب خود را به خواب میزد، و در این زمان یک بار متوجه میشود که چطور اسبش خود را ناگهان بر روی پاهای عقب قرار میدهد، پاهای جلوئی را صلیبوار روی سینه میگذاد و به این شکل بی‌سر و صدا به جلو و عقب میرود و زیر لب زمزمه میکند: "اگر من یک مادیان بودم و آقای پروزل عاشقم میشد، بنابراین فرزندانمان قاطر میگشتند."
درشکهچی در حال جهیدن میگوید: "تو چارپای بدلی! منظورت چیه؟"
اسب آرام و با یک امنیت مهربانانه که شلاق را از دستهای اربابش به زمین میاندازد میگوید: "من باهوشتر از تو هستم، اینطور نیست؟" و هنگامیکه آقای پروزل را درمانده میبیند ادامه میدهد: "خب، خب، اما نصیحت من برای بیرون رفتن از این وضع غلبه کردن میطلبد."
پروزل آه میکشد و میگوید: "من برای هر کاری آمادهام."
اسب بینی خود را با دو سم پاک میکند و میگوید: "تو باید از جهان بروی، از این جهان."
درشکچهچی با کُندی سر تکان میدهد: "بله، مُردن ... این بهترین کار است."
"برعکس! به من گوش کن: بلافاصله سریع به خیابان فازانن و به خانه شماره ... برو ــ اما ببخش، ما باید کمی آهستهتر صحبت کنیم ــ." اسب پیر بقیه حرف را آهسته کاملاً نزدیک گوش درشکهچی زمزمه میکند. این یک نصیحت عجیب و غریب بود. پروزل متناوباً سرخ و رنگپریده و آبی میشود. اما عاقبت مصمم برمیخیزد، سپاسگزارانه اسب را در آغوش میگیرد و میگذارد اسب هم او را در آغوش گیرد. سپس با عجله پیاده به سمت آن خانۀ نام برده شده در خیابان فازانن به راه میافتد، جائیکه او به سالن هدایت میگردد و به صاحبخانه میگوید: "قبل از آنکه چیز مهمی را به اطلاعتان برسانم، خواهش میکنم ... ... کجا است ... ...؟ ببخشید ... حال من کمی بد است ..."
درشکهچی در اتاقک را قفل میکند، خود را <جائی> مینشاند، کاری انجام میدهد. سپس داخل آن <جا> میشود، خود را راست میکند، دستگیره سیفون آب را میکشد، گرداب او را در بر میگیرد و کاملاً خیس و نرمش میسازد، او احساس میکند که نازکتر و درازتر میگردد و در یک لوله کشیده میشود.
هرچه پروزل درازتر میگشت به همان نسبت نیز سریعتر از میان لوله ظاهراً بیپایان رد میگشت و متأسفانه نه با سر بلکه بالعکس. به این دلیل چنین اتفاق میافتد که وقتی لوله به دو قسمت منشعب میگردد، او با یک پا درون یکی از لولهها و با پای دیگر در لوله دیگر گیر میکند. از آنجا که او اما در کنار لوله سمت راست تابلوی اعلام مسیر "تصفیهخانه فاضلاب" را میخواند بنابراین با زحمت فراوان پای درون لوله راست را خارج میکند و فوری از لوله سمت چپ به لیز خوردن ادامه میدهد. دفتر خاطراتش که دیرتر در حال روایت به سمت ما بازگشت به طرز تأسفباری فراموش میکند نام و محل جغرافیائی سرزمین عجیب و غریبی را بیان کند که آقای پروزل عاقبت در یک محل کاسه شکلی فرود آمده بود که کاملاً شبیه به محل خروج و آغاز سفرش بود. او از آنجا خارج میشود، و چون هم در اتاقک و هم در کریدور را گشوده مییابد، و بعلاوه از آشنائی با یک غریبه که او به آپارتمانش از طریق چنین روش نامتعارفی وارد شده بود خجالت میکشید، بنابراین خود را سریع و پنهانی دور میسازد.
در این وقت او خود را در کشوری مییابد که زندگی در آن درست مانند زندگی پیش ما بود، بجز چند چیز اندک اما با تفاوت بسیار عمیق: آنجا در آن سرزمین هیچ‌چیز به درد نمیآورد.
البته یک مرد مانند پروزل ک همه‌چیز را فقط با دیدگاه محدود یک درشکهچی میبیند در موقعیتی نبود که بزرگی عواقب فاجعه‌بار یک چنین <درد نیاوردنی> را درک کند. او در این رابطه فقط از حوادث ناچیز و اغلب کاملاً ناچیز گزارش میدهد. مانند لذت بزرگی که او در اولین هفتهها با رفتن هر روزه به دندانپزشک برای کشیدن دندانهای سالم و سپس دوباره به زور فرو کردنشان بدست آورده بود. یا از یکی از درشکهسواریهائی خوشش میآید که در آن درشکهچی بر روی یک زین از رنده آهنی نشسته بود و لایهدوزی صندلیهای کابین درشکه از سیم خاردار بود و جوانان دائماً خود را به شوخی زیر چرخهای درشکه میانداختند.
پروزل مینویسد: در آنجا سقط شدن وجود ندارد، که منظور او مُردن یا مرگ است. اگر در دوئل گوش یا یک عضو دیگر قطع گردد، بنابراین در عرض هشت روز ابتدا یک گوش جدید در انسان و بعد یک انسان جدید در کنار گوش رشد میکند. بعلاوه ما در حال خواندن از بین خطوط با وجدان نوشته شده دفتر خاطرات متوجه میشویم که آنجا در آن سرزمین همچنین هیچ تولدی یا حداقل هیچ تمایلی مانند ما به حسهای کثیف وجود نداشت. کسی که قصد تکثیر خود را داشت برای مثال یک یا دو یا ده انگشت خود را قطع و هشت روز صبر میکرد.
همچنین پروزل هم به این ایده میرسد که خود را تکثیر کند، اما در اصل فقط به این خاطر، چونکه میخواست یک کارخانه چرخ کابین درشکه تأسیس و تمام کارکنانش را از فرزندان قابل اعتماد خود استخدام کند تا به این ترتیب حقوقها در خانواده باقی‌بماند. او بینیاش را در چرخ گوشت فرو میکند، گوشتهای ریز بیرون آمده از چرخ گوشت را در باغ میپراکند و حالا به این خاطر که هر روز صبح هنگام قهوه نوشیدن از بالکن میدید که چطور اولاد باشکوهش در باغ رشد میکنند خوشحال بود. اما یک دسته کلاغ چند روز بعد لذتش را با خوردن تمام گوشتهای ریز شده خراب میکنند. آقای پروزل وقتی یک بینی جدید روی صورتش رشد میکند خوشحال میشود.
او در اپیزود دیگری نزاع با یک آهنگر را به تصویر میکشد که با ناشیگری یک سندان را بر روی پاهای پروزل انداخته بود. گرچه درشکهچی کوچکترین دردی احساس نکرد اما با "اوه، معذرت میخواهم!" گفتن آهنگر راضی نمیشود، بلکه یک سیلی به آهنگر میزند، و چون هنوز گرفتار حساسیت اغراقآمیز سرزمینش بود حتی یک چشم آهنگر را هم درمیآورد. آهنگر فرار میکند، چرا، قابل توضیح نبود. اما وقتی از درشکهچی ما فاصله کافی میگیرد به سرعت برق یک پایش را قطع میکند، آن را از زانو تا درجه خاصی خم میکند و مانند یک بومِرانگ چنان به هوا پرتاب میکند که زوزه کشان انگشت میانی پای آقای پروزل را قطع میکند. درشکهچی بدون فکر کردن به اینکه حالا او یک فرزند بدست خواهد آورد عبوسانه انگشت و بومِرانگ را از روی زمین برمیدارد و آنها را در خانه در کمد میگذارد و درش را قفل میکند. دیرتر دچار بیخوابی شبانه فراوانی میگردد، زیرا او تصور میکرد که از جائی صدای وحشتناک "باز کن، باز کن" میشنود.
این دفتر خاطرات نویسِ کم فکر در باره وضعیت عجیب و غریب جنگ در آن سرزمین هیچ گزارشی نمیدهد، در حالیکه هر فرمانده جنگ در آنجا وقتی ارتشش توسط دشمن خُرد و ریز شود باید خوشحال باشد. نه، درشکهچی ما فقط حوصلهاش سر رفته و دلتنگ سرزمین و خواهرش شده بود، که هنوز سی مارک به او بدهکار بود و او صادقانه دوستش داشت. او نمیدانست که چگونه میتواند دوباره به سرزمینش بازگردد. بیهوده به اسبهای همه درشکهها چشمک میزد، حتی با یکی دو اسب هم صحبت میکند: "خب؟؟ اینطور وانمود نکن؛ من میدونم که تو منو میفهمی." اما نمیتواند از هیچ اسبی حرفی بیرون بکشید. تا اینکه او یک شب پنهانی به یک اصطبل وارد میشود، خود را کنار یک اسب بر روی کاه میاندازد و بلافاصله وانمود میکند که به خواب رفته است. اما متوجه هیچ‌چیز بجز سیب خوردن اسب نمیگردد، و چون اسب همزمان با خوردن سیب مگسها را هم با دمش دفع میکرد، بنابراین مگسها به سمت آقای پروزل میآیند و او فرار میکند.
با این وجود او دیرتر به نحوی دستورالعمل را بدست میآورد، تا دوباره، البته به نوعی که یک بار سفر کرده بود، توسط جریان آب از آن سرزمین به سمت سرزمین خودش و حتی مستقیماً در خانه خواهرش هدایت شود. تصادف چنین میخواست که این دختر باکرۀ کمی بیمار اتفاقاً بر روی آن چیز نشسته بود که پروزل در زیرش ظاهر میگردد.
او فریاد میکشد: "شیطان لعنتی!" و با خشم فرار میکند.
درشکهچیِ به خانه بازگشته بخاطر این کلمات خشن چنان رنجیده بود که یک ماه مانند درخت بدون هیچ کلمهای همانجا ایستاده بود. سپس دفتر خاطرات را به سمتی که خواهرش رفته بود پرتاب میکند، مصمم دستش را دراز میکند، دستگیره سیفون توالت را میکشد و خود را دوباره توسط جریان آب به آن سرزمین مرموز که مفقودالاثر شده بود میفرستد.
 
دوشیزه وحشی از اوهایو
من از یکی از آن ایستگاههای قطار از خدا و انسان ترک شدهای صحبت میکنم که غریبههای معمولی اگر نتوانند در آنجاها مانند لکلک یک پا به خواب روند یا یک درک شاعرانه برای گوشه عزلت داشته باشند عقلشان را گم میکنند.
در حال گشودن در سالن انتظار از یکی از این نیروهای مافوق طبیعی التماس میکردم من را داخل جمعی نکند که در مورد کیفیتهای آبجو یا سیاست داخلی بحث و جدل میکنند.
اما فقط یک مهمان حاضر بود، با ظاهر یک بارون باشکوهِ عیاش که فوری با حرکت کوتاهِ سر به من فهماند من اجازه دارم خود را جزء ارواح نامرئی بحساب آورم. این کاملاً مطابق با خواست من بود، و من به دورترین گوشه میروم و مانند او به وضوح بر چهرهام یک حالت <به من دست نزن> واضح مینشانم.
آقای گارسون تلاش میکرد خُلق و خوی بد من را در عصبیترین نقطه توسط انواع اذیت و آزارهائی بپیچاند که من قصد دارم در چهار داستان کوتاه فکاهی و یک تراژدی از آنها استفاده کنم. سپس او به تدریج در کنار قفسه روزنامه به خواب میرود. و حالا در سالن خالی سکوت برقرار بود. فقط یک باران روستائی مالیخولیائی شیشه پنجرهها را مرطوب میساخت.
مردِ شبیه به بارونها بیحرکت به یک بطری شراب خیره شده بود. من احساس میکردم که بدون حضور او میتوانستم یک شعر گیرا بنویسم. برای اینکه او را نبینم دستها را جلوی چشمها میگذارم و از میان شکاف انگشتها میبینم که چهرهاش دارای خطوط پُر انرژی و در واقع بیشتر هدفمند تا متکبر است، و یک جای زخم پهن در کنار گیجگاهش داشت که تأثیر بدی نمیگذاشت و اینکه او یک حلقۀ پُرشکوه و عجیب در انگشت حمل میکرد.
تنهائی پلههای انبار افکار است. البته این تنهائی برای کسیکه در انبار هیچ‌چیز ندارد بیارزش است. اما برای کسیکه بشکه کوچکش یا حتی بشکههایش آنجا قرار دارند کشتن لحظات و ساعتها در عمق این طراوت خنک‌کننده دشوار نیست.
من هم میخواستم بطری کوچک عرقم را بیرون بیاورم تا با آن شراب بومی را که رستوران ایستگاه راهآهن به قیمت زمان جنگ به من انداخته بود پالوده سازم.
بارون در اصل یک مرد کاملاً سمپاتیک بود. به نظر میرسید که او هم دارای خلق و خوی غمانگیز است و مانند من در حال مطالعه دود سیگار و خاکستر خم شده بر روی لیوانش نشسته بود.
در این هنگام در سالن انتظار باز میشود. یک مرد سالخورده برنزه در لباس شکار بر آستانه در میایستد.
بارون فوراً او را توسط یک حرکت کوتاه سر متوجه میسازد که اجازه دارد خود را از چهرههای نامرئی بحساب آورد، و من یک حالت <به من دست نزن> واضح بر چهره مینشانم. شکارچی اما از یک زبان برتر استفاده میکند. او نه به سمت بارون نگاه میکند و نه به سمت من، بلکه با مهارتهای هندسی طوری حرکت میکند که پشتش به سمت هر دو نفر ما به طور همزمان چرخیده بود. او فوراً با شتر خطاب کردن گارسون تعارفات دلآزار او را قطع میکند.
من محیط شاعرانهام را توسط یک ریش ژولیده، چشمان چرخنده بیپروا و یک پیپ که مانند لوکوموتیو دود میکرد به شدت مختل شده احساس میکردم.
ابتدا وقتی مردِ وحشی با یک لیوان شیر گرم آرام گرفته بود و شتر در کنار قفسه روزنامهها دوباره جایش را اشغال کرده بود وضعیت <به من دست نزن> حاکم میگردد. این رابطه با گذشت زمان یک شخصیت بسیار صلحآمیز به خود میگیرد. طوری بود که انگار ما به یک توافق ناگفته رسیدهایم تا همدیگر را با مراعاتِ کامل نادیده انگاریم.
اجاق شروع میکند مرموزانه به ترق و تروق کردن. ما غرق گشته در تفکری عمیق همدیگر را لمس نمیکردیم. فقط وقتی گارسون وضعیت پایش را عوض میکرد سه سرِ خسته خود را برای یک لحظه بلند میساختند. سپس همه چیز دوباره میمُرد.
آدم در چنین شرایطی احتمالاً به چه فکر میکند؟
این همیشه فرد به فرد متفاوت خواهد بود. من برای مثال فکر میکردم ... آخ نه، این کاملاً بیتفاوت است.
در هرحال سکوت ناگهان قطع میشود. این صدای ملودی عجیب یک ترانه بود که من آن را نمیشناختم و نیمه بلند از میان دندانها زمزمه میگشت. من به شکارچی نگاه طعنهآمیزی میاندازم و تماشا میکنم که بارون چه رفتاری میکند.
او فوری سرش را برایم بلند ساخته و در ضمن همچنین یک روزنامه بدست گرفته بود، اما من متوجه گشتم که او از پشت روزنامه با کنجکاوی به شکارچی خیره شده است. سپس روزنامه را فوری به کنار میگذارد، گیلاسش را با یک جرعه عصبی خالی میکند، با انگشتها بر روی میز ضرب میگیرد و با سوت آهستهای ترانه را همراهی میکند.
حالا همچنین مرد وحشی به بالا نگاه میکند و ساکت میشود. بارون هم سکوت میکند. به نظرم میرسید که یک زد و خورد کوچک به پایان رسیده است.
ناگهان آقای بارون از جا بلند میشود، به نزد شکارچی میرود و میگوید: "آقای عزیز، به من اجازه یک سؤال بدهید: "آیا هرگز در اوهایو بودهاید؟"
شکارچی حیرتزده میگوید: "بله."
"و شما دوشیزه وحشی از اوهایو را میشناسید؟"
"دوشیزه وحشی؟ ... ..." چیزی مانند یک لبخند مالیخولیائیـسعادتمند بر چهرۀ سختِ شکارچی میدود. او دست راست قویاش را در برابر پرسش‌کننده نگاه میدارد، و سپس آنها طوری به هم دست میدهند که من در عمرم هرگز فراموش نخواهم کرد. و حالا آنها کنار هم قرار میگیرند و گارسون را از چرت زدن در کنار قفسه روزنامهها بیدار میسازند تا شامپاین و سیگاربرگ بیاورد، و سپس هر دو شروع به پرسش و تعریف میکنند، و در میان گفتگو گیلاسهایشان را چنان آتشین به هم میزدند که گارسون هر بار از جایش به بالا میجهید.
من یک نور تنها از بوته ساحلی شبِ سیاهِ اوهایو میدیدم که چشمک میزد. دوشیزه وحشی در برابرم ایستاده بود، یک زن باشکوه و خونگرم آتشی مزاج با چشمانی عمیقاً سیاه و فریبنده، و من یک رمان هیجان‌انگیز منقلب‌کننده به دورش میبافتم.
چشمان راویان با هیجان میدرخشید، شامپاینشان کف میکرد و دود سیگاربرگ مانند تودههای مه که از رودهای سردِ سیاهِ اوهایو برمیخیزند آنها را محاصره کرده بود. من اما تنها در گوشهام نشسته بودم و یک اشتیاق نیرومند به شرکت در این تعریف خاطرات احساس میکردم و دلم میخواست پیش آنها بروم و بگویم: آقایان عزیز، من هم این ترانه، اوهایو و دوشیزه وحشی را میشناسم. اجازه دارم در کنارتان بنشینم؟
انسانهای سعادتمند و حسد برانگیز!
من هرگز تنهائی را مانند این ساعت چنین تلخ احساس نکرده بودم. من تصمیم میگیرم از آنها بعنوان شنونده یک محل در کنارشان درخواست کنم.
در این لحظه چیزی سوت میکشد. یک صدای خش خش ... یک قل خوردن ... ... قطار از راه میرسد.
من دوباره نه شکارچی را دیدم و نه بارون را. از داستان دوشیزه وحشی از اوهایو هرگز مطلع نگشتم، اما وقتی لقبش را به یاد میآورم احساس زشت و فشار آزاردهندهای به من دست میدهد.
این یک احساس نارضایتیست. تقریباً مانند اینکه آدم در هنگام خواندن مطلب هیجانانگیزی برای پُک زدن به سیگار دستش را به سمت جاسیگاری ببرد و ناگهان متوجه شود که سیگار بطور غیرقابل توضیحی آنجا نیست ... ... نه، این احساس کاملاً متفاوتریست، یک احساس بسیار عمیق و کدرتر.
 
جهان را از نگاه دیگران درک کن
امانوئل آساپ با کار و کوشش، بصیرت و صداقت یک زمیندار ثروتمند شده بود. تنها فرزند او، یک پسر ساکت آرام، اِشلایش نامیده میگشت. او دیپلمش را گرفته بود. حال باید یک شغل انتخاب میکرد. وقتی پدر در این باره از او میپرسد، تا حدودی نامطمئن بیان میکند: "دریانورد". اما پدر برای منصرف کردن او بسیار بیغرضانه و صمیمی میگوید که زندگی دریانوردی سخت و خطرناک است. اِشلایش میتوانست با آموزش خوبش در زمینههای دیگر سعادت محکمتری بدست آورد. و او پس از آن به پسرش وقت میدهد که در آرامش به شغل دیگری فکر کند.
اِشلایش از میان باغ به سمت دریا میرود و در مسیر ساحل و از میان جنگل و از روی مزارع به پیادهروی میپردازد. او به پرندگان، به ماهیها و به حیوان محبوبش: یک لاکپشت غولپیکر که پدر برای تولدش هدیه داده بود غذا میدهد. برای حیوان در باغ یک محوطه ده متر مربعی را حصار چوبی کشیده بودند.
پس از چند هفته آقای آساپ از پسرش میپرسد: "آیا با خودت به توافق رسیدی که چکاره میخواهی بشوی؟"
"من مایلم خلبان بشوم."
"نه، پسرم، من این اجازه را نمیدهم. شغل خلبانی پُرخطر است، و شهرتش در دراز مدت انسان با استعداد را خشنود نمیسازد. به چیز بهتری فکر کن. من به تو برای فکر کردن تا زمانیکه بخواهی وقت میدهم. اما من به تو بخاطر تنبلی هشدار میدهم. تنبل نشو، برای مثال آنطور که لاکپشت است و تمام روز را در یک محل قرار دارد و هنوز هیچ‌چیز انجام نداده است."
پسر با خجالت پاسخ میدهد: "آیا مگر او با این وجود یک حیوان بزرگ نشده است؟"
اما پدر لبخندزنان میرود.
اِشلایش پیش لاکپشت میرود و از او میپرسد: "آیا تو سعادتمندی؟" اما لاکپشت پاسخی نمیدهد، بلکه سر را در لاکش فرو میبرد.
اِشلایش از پرندگان میپرسد: "آیا شماها سعادتمندید؟"
"بله! بله! به مراتب بالاتر از بلندترین برجها، نوک درختان و قله کوهها، در میان ابرهای روشن و متغییر به شکار پرداختن، بر خلاف جریان باد پرواز کردن، توسط باد حمل گشتن، خود را معلق نگاه داشتن؛ از ارتفاع بلند خود را رها ساختن و لحظه قبل از تصادم با زمین بالهای جمعگشته را گشودن و آزادانه آواز خواندن ... ... این بسیار زیباست!"
در این هنگام اِشلایش بسیار غمگین میگردد. صبح یک روز بدون اطلاع دادن به کسی خانه پدرش را ترک میکند و از آنجا پیاده میرود. هنگامیکه او بعد از دو روز به قله یک کوه میرسد خود را به پائین پرتاب میکند. بدون شک اگر یک پرنده بزرگ او را با بالهایش نمیگرفت میتوانست در قعر دره خرد گردد. پرنده او را کیلومترها و کیلومترها از روی کشورها و دریاها در هوا حمل میکند.
اِشلایش میگوید: "پرواز زیباست."
"بله، پرواز کردن زیباست. اما آدم باید آن را بیاموزد و درک کند." و پرنده مرد جوان را در یک شهر دور و بزرگ پیاده میکند و به پرواز ادامه میدهد.
اِشلایش احساس می‌کرد روحیهای خوب و ماجراجویانه دارد. او جستجو میکند و در یک شرکت حمل و نقل هوائی استخدام میشود و پس از چند سال یک خلبان مشهور میگردد. با آنکه دو بار با هواپیمایش سقوط میکند اما جان بدر میبرد و سالم میماند. اما به پدرش کوچکترین نشانهای از زنده بودن نمیفرستد. قصد داشت ابتدا وقتی به او خبر بدهد که توسط نیروی خودش ثروتی بدست آورده باشد. او موفق به این کار نمیشود و زندگی خلبانی خستهاش میسازد. اشتیاقِ دیدار پدر در او رشد میکند و چنان قوی میشود که او یک روز به خانه بازمیگردد.
پدر و پسر در آغوش هم میافتند. آنها از شوق میگریند. با این وجود اِشلایش کلمهای در باره آنچه تجربه کرده بود صحبت نمیکند. و پدر هم کلمهای در این باره نمیپرسد، بلکه در سکوت او را عفو میکند. اما اِشلایش به خاطر پیر شدن زیاد پدرش کاملاً وحشتزده شده بود.
و اِشلایش جدیتر و متفکرتر میشود. او لاکپشت را جستجو میکند، او را در محل قدیمی مییابد و میپرسد: "حالت چطوره؟ آیا سعادتمندی؟"
لاکپشت پاسخ نمیدهد، بلکه سر را در لاکش فرو  میبرد.
اِشلایش حصار چوبیای را که لاکپشت را اسیر نگاه داشته بود از بین میبرد. آساپِ سالخورده تصادفاً به آنجا میآید و با تعجب و سرزنش میپرسد: "چرا آنچه را که من ساختهام ویران میکنی؟"
دوباره اِشلایش مانند قبل زندگی میکرد. او به پیادهروی میپرداخت و به حیوانات غذا میداد. یک بار وارد اتاق کار پدرش میشود و به آرامی به او اطلاع میدهد که لاکپشت فرار کرده است. آساپِ سالخورده بسیار تحریک میشود. او میخواست فوری دستور دهد تا شکارچیانش و چند نوکر فوری به تعقیب لاکپشت بروند. اِشلایش او را آرام میسازد: "پدر، این کار لازم نیست. من لاکپشت را تعقیب کردم. او سه پا دورتر از حصار سابق چوبیاش قرار دارد."
آساپِ سالخورده میخندد و دوستانه بر شانه پسر میکوبد. ناگهان دوباره جدی میشود و در حال برگشتن آهسته میگوید: "اگر آدم خود را مخفیانه دور سازد زیاد پیش نمیرود."
اِشلایش از ماهیها میپرسد: "آیا شماها سعادتمندید؟"
"بله! بله! خود را توسط آبِ سرد چنین مهربانانه نرم از هر طرف شستشو دادن، اجازه حمل خود را دادن و در عمق قلمرو تاریک غواصی کردن، جائیکه معجزه چشمک میزند؛ بدون غرق گشتن، توسط امواج، توسط چرخش گرداب و خش خش تندوزهها سفر کردن، رو به جلو سریع رفتن؛ از جریان خنک‌کنندۀ آب لذت بردن ... ... آخ، این خیلی زیباست!"
در این وقت اِشلایش بیشتر غمگین میگردد. او پنهانی با یک قایق به میان دریا میراند و در آنجا خود را برای غرق گشتن از قایق به دریا پرت میکند.
او میتوانست غرق شود، زیرا او شنا کردن بلد نبود. اما حالا او همانطور که عمیقتر و عمیقتر در آب فرو میرفت ناگهان یک ماهی بزرگ میان پاهایش میراند. ماهی او را بر روی پشتش به سطح آب میرساند. و سپس به سفری طولانی به سمت یک کشور دور به حرکت میافتد. آنجا او را در آبهای کم عمق ساحل نزدیک یکی از بنادر پیاده میکند.
"آخ، شنا و سفر کردن چه زیباست!"
"بله، اما باید اول آن را آموخت." با این کلمات ماهی ناپدید میگردد.
اِشلایش به سمت ساحل میرود. او پُر از انرژی و امید بود. او بزودی موفق میشود در یک کشتی بادبانی بعنوان کارگر کشتی استخدام شود. به این ترتیب به سواحل دریاهای دیگر میراند و یک دریانورد خوب میشود. اما دوباره هیچ خبری از خود به خانه نمیفرستد، گرچه او این بار اشتیاق بیشتری به دیدار پدر از زمان خلبانیاش احساس میکرد. او میخواست تا زمانیکه بتواند روزی بعنوان کاپیتان با پدرش روبرو شود مفقودالاثر باقی‌بماند و فقط مجدانه کار کند. این یک تصمیم راسخ بود. گاهی فکر میکرد که باید از دلتنگی بمیرد. همچنین شغلش با گذشت زمان دیگر راضیش نمیساخت. اما اِشلایش بسرعت پیشرفت میکند، ابتدا یک ملوان عادی میشود، بعد ملوان، سپس افسر کشتی، و عاقبت کاپیتان.
در روزیکه او مجوز کاپیتانیاش را دریافت میکند یک نوکر از شهرش خود را به او معرفی میکند. او هم مصمم بود ملوان شود، و او حالا برای اِشلایش خبر میآورد که امانوئل آساپ شش ماه قبل فوت کرده است.
در این وقت پسر درد سختی را احساس میکند. او تا حد امکان سریع به شهرش سفر میکند.
او بر روی گور پدر میافتد و تلخ میگرید. سپس به فکر دیدار لاکپشت میافتد. او هم مُرده بود. لاک همراه با باقیمانده فاسد شدهاش هنوز در جای قدیمی قرار داشت. اِشلایش جسد حیوان را در کنار گور آساپ سالخورده به خاک میسپارد.
اِشلایش ناامید دراطراف سرگردان میگشت، از پرندگان و ماهیها میپرسید پس چرا آنها سعادتمندند اما او سعادتمند نیست. اما پرندگان و ماهیها دیگر به او پاسخ نمیدادند.
بنابراین او خود را عاقبت، بینهایت تنها، مشغول تنظیم املاک به ارث رسیده از پدر میکند. در میز کار یک دفتر یادداشت ساده کشف میکند. در آن پیرمرد هنوز با دستان لرزان نوشته بود:
این دوستانِ محکمند که ما را تراش میدهند.
کسی که هرگز نمیپرسد، متوجه نمیگردد چه از دست میدهد.
جهان را از نگاه دیگران درک کن.
 
سویبلسال
آقای تِرتهبالگ از نظر شغلی دکتر جادوگر، پزشک سنتی، دندانپزشک و تحت تعقیب پلیس بود. گذشته از دندانها و میخچهها، صدها شفا یافته وجود داشتند که جادویش را ستایش میکردند. لوبِهزاندِ شیشهگر را از طاعونِ کیسه‌صفرا نجات داده بود، فقط از این طریق که با استخوان یک اسب دو بار بر روی شکم او مالید و در این حال گفت: "بخند!". تمام: خندید ــ سالم.
متخصصینی مانند دکتر کوئیلیپی، تِرتهبالگ را یک شارلاتانِ نامطلوب مینامیدند.
دوربین یکچشمی در دست شارلاتان نامطلوب میلرزید. براستی: آن سمت در باغ یک میز کوچک باشکوه و آشکارا برای دو نفر چیده شده بود. تِرتهبالگ لباس پوشیده آماده ایستاده بود. اما نه. نه، نه! اما او میخواست رفتن به مهمانی و غذا خوردن با انسانی که ... که ... اگر هم نه ...، اما این فاضل ابدی، این مخترع! این مقرراتی متحجر را کنسل کند! تِرتهبالگ یک بار دیگر دوربین یکچشمی را روی جانپناه بالکن قرار میدهد. بله، او آنجا آن بالا نشسته بود! آقای دکتر کوئیلیپی، فاضل و دانشمند؛ آدم فقط یک قطعه از کمر خمیده او را میدید، اما این کمر بدون شک با بینی بدون خونش در کتابهای ضخیم احمقانه و بد بو با کنجکاوی نگاه میکرد، حالا، یک ساعت قبل از ضیافت، انواع چرندیات متحجر از رده خارج شده را از حفظ میآموخت که با آنها بر دیگری اثر عمیق بگذارد، شاید هم کلمات خارجی موشکافانه، خبیثانه، رذیلانه را دستچین میکرد، تا ... تا به شارلاتان، به شارلاتان نامطلوب در فرصت مناسب ... ... «اَه!» یک سقوط، تقریباً با سر و صدا. دوربین یکچشمی قل میخورد. ابتدا بر روی جانپناه و، هنگامیکه آقای تِرتهبالگ دستش را برای گرفتن آن پیش میبرد سریع به زمین سقوط میکند. «عالی شد!» این برایش کافی بود. تِرتهبالگ ناگهان یک رولور در دست داشت، آن را به سمت کمر خمیده نشانه میگیرد و یک گلوله شلیک میکند. سپس از پشت به زمین میافتد. در اتاق. بر روی یک فرش.
پزشک سنتی استادانه نشانه گرفته بود. در این لحظه جن کوهستانی سویبِلسال اتفاقاً در حال پرواز نامرئی از آنجا میگذشت. او از یک بازی بیلیارد اثیری میآمد، و البته از آنجا که گلوله از چشم او مخفی نمیماند، بنابراین مایل میشود با آن شوخی کند و به گلوله در حال پرواز با یک ضربه ماهرانه و محکم چوب بیلیارد نامرئی یک چرخش خوب محاسبه گشته بدهد. طوریکه گلوله باید تُند و تیز از سمت راست به دور زمین میگشت و بعد دوباره مسیر قدیمیاش را در پیش میگرفت.
تِرتهبالگ به دکتر شلیک کرده بود، که او را ... تنها او را ... به جشن پنجاهمین سال تولدش دعوت کرده بود. حالا فکر پزشک سنتی مانند یک سگ جوان که به استخوان دنده چربیدار فکر میکند به این واقعیت مشغول بود. او تلاش میکرد این واقعیت را ببلعد؛ اما دوباره ظاهر میگشت. هر کاری هم میکرد باز همانطوری باقی‌میماند که بود.
آقای تِرتهبالگ خاکستری و پریشان بلند میشود، تلوتلو خوران به سوی خانه همسایهاش میرود، با این تصمیم که حالا نقش یک آدم بیگناه، غافلگیر گشته و وحشت کرده را بازی کند. چه نقشی!
یک نفر او را به بالا هدایت و درِ اتاق کار دکتر را باز میکند. تِرتهبالگ داخل میشود.
مشاهده به پیشواز آمدن دکتر که میخندید مانند یک صاعقه غیرمنتظره یا نیش یک رطیل به او برخورد میکند.
"خوشامدید، تِرتهبالگ، بهترین دوستم."
آقای تِرتهبالگ از عمیقترین نقطه روح خود بیاختیار میگوید: "آیا شما هنوز زندهاید؟"
آقای دکتر پریشان میپرسد: "چه فرمودید؟" و جدی به ساعت نگاه میکند.
تِرتهبالگ شاکرانه، شاد و دستپاچه با لکنت میگوید: "خدا را شکر، گلوله به هدف نخورد! هیچی، هیچی! ... منظورم ... من فکر کردم شما مُردهاید."
دکتر کوئیلیپی الزاماً تذکر میدهد: "من از آن بیخبرم." تِرتهبالگ به خود میآید. "تبریک صادقانه و صمیمانهام را بپذیرید." ــ "متشکرم! متشکرم!" بانی جشن به مهمان یک صندلی تعارف میکند، و در حالیکه خودش دوباره در محل کارش مینشیند شروع میکند: "همسایه عزیزم، اجازه بدهید که ما قبل از اینکه برای غذا خوردن پائین برویم، اینجا بر حسب سنت باستانی کوئیوزانتولها یک دراکفالکوئریبوس بنوشیم و یک کاکااشتیمتبت واقعی بکشیم."
تِرتهبالگ چنان خوشحال و متزلزل بود که این کلمات خارجی را دروناً بخشید و حتی به دکتر اعتراف کرد که او ابداً نمیتواند حدس بزند آنها چه معنی میدهند.
دکتر دوستانه میگوید: "چه اهمیتی دارد؟ این فقط صداقت برتر شما را ثابت میکند، شما میتوانید نامهای ساختگی بیمعنی و مشکلم را با کلمات سادهتر و مناسبتر جایگزین کنید. اما بخاطر نامگذاری شما چیزی تغییر نمیکند و خیلی ساده یکی از مشروبهای ساختۀ خودم از ترکیب دانه غلات و یک تنباکو کشف گشته توسط خودم از شکوفه درخت زیزفون و زنبور پودر شده باقی‌میماند."
تِرتهبالگ دهانش را باز میکند. او آن را دوباره میبندد، زیرا دکتر در گیلاسها مشروب میریزد، پیپ را از تنباکو پُر میسازد، روشن میکند و صمیمانه از نو به صحبت ادامه میدهد: "من خودم را کمی با انواع کارهای عملی و اختراعات مشغول میسازم و کاملاً آن انسان متحجر کتابی یا نظریهپرداز نیستم که شما شاید من را بحساب ... ..."
تِرتهبالگ با تأکید جدی میگوید: "برعکس."
دکتر با یک تعظیم مهربانه ادامه میدهد: "و برای اثبات آن مایلم این" ــ (او یک قوطی را باز میکند) ــ "این ساعت را به شما هدیه کنم، که من خودم، با مقداری سختی و مطالعات قبلی ساختهام."
از میان قلب پزشک سنتی چیزی ملتهب میگذرد و میگوید: "اما آقای دکتر کوئیلیپی! این نقره است! و الماسهای بر رویشان واقعیست!" دکتر که اشتباهی شنیده بود و در باره طرح و ساخت فکر میکرد پاسخ میدهد: "48 ساعت. من آن را همین حالا کوک کردم."
اشگهای واقعی شرم و پشیمانی بر روی الماسهای روی ساعت میچکند.
دکتر اعتراض میکند: "اما همکار عزیز ... ..."
"نه، آقای دکتر کوئیلیپی، به من همکار نگوئید؛ من لایق آن نیستم ... ..."
دکتر بلند میگوید: "لایق نیستید؟ این چه حرفیست؟ برایم نامطلوب بود وقتی شما مرا در صف کسانی فکر میکردید که ... ..."
تِرتهبالگ حرف او را قطع میکند: "و اما با این وجود من در اصل یک شارلاتان هستم."
دکتر میگوید: "صادقانه بگویم: من هم همینطور. اما ما دقیقاً به همین خاطر باید همیشه همدیگر را به جهل و ناتوان بودنمان یادآوری کنیم و در وفاداری مشترک به سنبلکاری متحد باشیم. و من به این خاطر این ساعت را به شما ..." (تِرتهبالگ ساعت را در جیب قرار داده بود) "تقدیم کردم، به نشانه احترام صمیمانهام و بعنوان یادگاری سادهای از یک همکار مسنتر و تحصیلکردهتر از شما که با این وجود همچنین ابله بوده است."
تِرتهبالگ هیجانزده میگوید: "خدای من!" زیرا او یک دوست پیدا کرده بود که در گذشته از او نفرت داشت ... ...
دکتر سُرفه کوتاهی میکند و میگوید: چه سریع یکی خود را به دیگری تغییر میدهد. اما اجازه بدهید که حالا به آن نپردازیم. بلکه: حرکت بسوی باغ برای خوردن خوراک قارچ دنبلان!!"
دکتر پس از کلمات <خوراک قارچ دنبلان> محکم از روی صندلی سقوط میکند. یک گلوله از راه پنجره پشتش را سوراخ کرده بود. او در حالیکه سینهاش را میفشرد فریاد میزند: "قلب!"
تِرتهبالگ خودش را پرت میکند، جلیقه او را جر میدهد و میگوید: "ریه!"
دکتر ناله میکند: "بین قلب و ریه!"
"بله، اما بیشتر به سمت ریه."
"چه‌کسی این کار را با من کرد؟"
"بله، چه‌کسی میتوانست ...؟" تِرتهبالگ دچار لرزش وحشتناکی میشود. چه تصادفی: دو سوءقصد پشت سر هم به یک نفر.
کوئیلیپی مینالد: "چه‌کسی این کار را با من کرد؟"
تِرتهبالگ غیرارادی میگوید: "این بار من  نبودم! من پلیس را خبر میکنم."
دکتر با حرکت ضعیفی او را متوقف میسازد: "بمانید، دیگر دیر شده."
"به هیچوجه! تکان نخورید؛ من یک دکتر میآورم."
کوئیلیپی التماس میکند: "نه! شما بهترین دکتر من هستید. موفقیتهای شما ..."
تِرتهبالگ جای زخم را پیدا میکند و بزاق دهانش را در آن میچکاند.
کوئیلیپی لبخندزنان مات میگوید: "آه، چه کیفی میدهد."
پزشک سنتی حالا با تمام وزنش بر روی زخم مینشیند، تا از خونریزی جلوگیری کند. او به کوئیلیپی میگوید: "بخند!" اما او بیهوش شده بود.
تِرتهبالگ از جایش حرکت نمیکرد. پس از شش ساعت فرد زیر او شروع میکند به هذیان گفتن. تِرتهبالگ اما گوش نمیکرد، بلکه در غمانگیزترین ندامتها به شراتش میاندیشید، به ختم به خیر شدن سوءقصدش فکر میکرد و به پیشامد بیرحمانه غیرقابل درکی که حالا این اندام رقتآور و ساده دانشمند را به زمین انداخته بود.
زیرا آقای تِرتهبالگ نمیتوانست حدس بزند که او در این ساعت بر روی یکی از موذیترین قاتلهای جنسی نشسته است، که حالا از خاطرات تهدیدآمیزی عذاب میکشید که به آن ساعت نقرهای مربوط میگشت. این ساعت را دکتر کوئیلیپی با اشتیاق به قتل طوری ساخته و تنظیم کرده بود که دوازده ساعت بعد از جشن تولد یک محموله نیتروگلیسیرین فشرده شده را باید منفجر میساخت.
تِرتهبالگ به خود میگوید: من میخواهم همه‌چیز را برایش اعتراف کنم، بینی دکتر را لمس میکند و از سردی آن به وحشت میافتد.
کوئیلیپی بیدار میشود: "ساعت چنده؟" او به شدت نفس نفس میزد.
تِرتهبالگ به نرمی میگوید: "پایان نزدیک است. به این دلیل مایلم ..."
دکتر نیرویش را جمع میکند و خود را کمی راست مینشاند: "گوش کنید، من باید چیزی به شما ..."
پزشک سنتی مقاومت میکند: "نه! دراز بکشید. من باید چیزی به شما ..."
دکتر دستش را تند تکان میدهد: "دفعه بعد! ... حالا ... ساعت ... ... به حرف من گوش کنید ..."
تِرتهبالگ اصرار میکند: "ساکت باش! اجازه بدید من صحبت کنم!"
"نه، من باید صحبت کنم ..."
"اول من!"
کوئیلیپی تلاش میکند فریاد بزند: "من ..."
تِرتهبالگ برای اینکه جمله‌اش را به پایان برساند با عجله بلندتر فریاد میزند: "من به شما شلیک کردم!"
کوئیلیپی خود را کمی راست میکند: "شما؟؟ ... چطوری؟؟ شما؟؟ ... از سمت خیابان؟؟"
ساعت در این لحظه منفجر میگردد.
 
پیلمارتین بیچاره
از هفتهها پیش آگهیهای دیواری اعلام میکردند که پیلمارتین فرانسوی یک چتر نجات جدید را به نمایش خواهد گذارد. در چمنزار <هفت جلاد> یک برج چوبی به ارتفاع سی متر ساخته شده بود. و در روز یکشنبه اهالی شهر کوچک با لباسهای تمیز هجوم آورده بودند.
جشن دلپذیر، باشکوه و هیجانانگیز پیش میرفت، و هنگامیکه موسیو پیلمارتین در یک اتومبیل به چمنزار میرسد با کف زدن تماشاگران استقبال میشود. یک سخنرانی و موسیقی انجام میگیرد. سپس مرد فرانسوی در پائین پلههای برج ناپدید و بعد بلافاصله آن بالا بر روی سکوی برج ظاهر میگردد، جائیکه او یک چتر عظیم را باز میکند.
سکوت مرگباری حاکم میگردد. فقط پسرکی به نام فیدشه پاپندیک، کارآموز آقای هومان، تاجر ماهوت پاککن، مانند پسربچه بدجنس و شیطانی رفتار میکرد، به این نحو که دائماً بلند فریاد میکشید: "حرکت! خداحافظ! الوداع!"
بسیاری از تماشاگران هیس هیس میکردند: یکی عصبانی داد میزند: " ساکت! خفه‌شو!" و عاقبت: "برو بیرون آدم بیچشم و رو!"
اما فیدشه پاپندیک بلندتر از همه فریاد میکشد: "راحتم بذارید، من حالا به سمت ماه میرانم!" با این حرف از روی مانع میپرد، به داخل محوطه مسدود گشتهای که بجز یک دکتر، یک پلیس، یک دوچرخه، یک برانکارد و دو امدادگر هیچکس و هیچ‌چیز دیگر در آنجا وجود نداشت میدود. فیدشه پاپندیک سریع و چالاک بر روی دوچرخه میجهد، مسافتی را بر روی چمنزار پر از دستانداز میراند، و ناگهان ... قبل از آنکه کسی به آن فکر کند ... ناگهان ... بدون آنکه کسی متوجه شود ... هیچکس حدس نمیزد یا انتظارش را نداشت ... خلاصه، ناگهان دوچرخه از روی زمین بلند میشود، و فیدشه پاپندیک بر روی یک دوچرخه کاملاً معمولی مانند هر دوچرخهسوار دیگر میراند، اما او در میان هوا میراند، بر روی هوا، بر بالای هوا و به سمت بالا به درون ابرها میراند.
لحظه کوتاهی صدای لعنت فرستادن به گوش میرسد. سپس صدای یک «آه!» هزار لایه ... و بعد فریادهای شوق «براوو!»
این پدیده به طرز وصفناپذیری هیجان‌انگیز، مسحورکننده و بهتآور بود. پس از آن همه تماشاگران ادعا میکردند که این یک ساعت طول کشید. و بسیار سریع انجام گرفت! زیرا فیدشه پاپندیک هنوز صد متر هم نرانده بود که از آن پائین برایش تشویق شلیک کردند و سپس او با سرعت سریعتری راند و بزودی در بین دو ابر سفید ناپدید گشت.
صدای لعن و نفرین بلند میشود. از دکتر دوچرخهاش، از آقای هومان کارآموزش، از پدر پاپندیک تنها فرزندش و از یک شیرینیپز بدهکار اصلیاش ناپدید میگردد. دیگر هیچ انسانی به فیدشه پاپندیک فکر نمیکرد. مرد فرانسوی به این خاطر چنان با خشم رفتار کرد که در حال لیز خوردن بدون چتر نجات از برج به پائین سقوط میکند؛ و حالا چون سقوط و همچنین شکستن گردنش از تماشاگران بخاطر رویداد مهمتر بیتوجه مانده بود، بنابراین مدیر و سرمایهگذاران و برگزارکنندگان جشن با خشم ماجرا را باد میکردند. اما هیچ کمکی نمیکرد.
شهر، استان، پایتخت، جهان ورزش و علم خود را بیشتر و بیشتر با عروج معجزهآسای فیدشه پاپندیک به آسمان مشغول میسازند و پس از دو سال کمتر و کمتر. هیچ‌چیز هم مشخص نشد. اما بدرستی ثابت شده بود: که دکتر در بازی شرکت نداشته است، که دوچرخهاش کاملاً معمولی بوده و توسط پاپندیک دزدیده شده و اینکه پاپندیک از هر لحاظ یک انسان و کارآموز معمولی بوده است.
از آنجا که پدر پاپندیک پول دوچرخه و بدهی شیرینیپز و مقداری هم برای آرام سازی پرداخته بود، بنابراین هیچ‌چیزی باقی‌نمیماند بجز خاطرۀ از شکل افتادهای از یک وهمِ جمعی و از کسیکه واقعاً رفته بود.
سه سال از این واقعه گذشته بود، یک شب آقای هومان بخاطر سر و صدای خیابان و شکستن شیشهها از خواب بیدار میشود. در بیرون فیدشه پاپندیک با دوچرخه شاد ایستاده بود.
آقای هومان فقط از روی کنجکاوی دوباره کارآموز قدیمی را میپذیرد و با او به اندازه یک جهان مهربان بود. فیدشه اما به تاجر و به کس دیگری، و حتی به پدر و مادرش از آنچه تجربه کرده بود، یا کجا بوده است یا چطور توانسته پرواز کند کوچکترین تعریفی نمیکند. دادخواستها، خبرنگاران، پروفسورها آمدند، با این حال اگر هومان حسود این کنجکاوان بیپایان را از خانه بیرون نمیانداخت، بنابراین کارآموزش هر مصاحبه را در نطفه خفه میساخت، به این نحو که ناگهان وانمود به دیوانه بودن میکرد و صامت شکلک درمیآورد یا تمام پرسشها را با تکان دادن سر پاسخ میداد یا حتی فرد سمج را توسط رفتار خارج از نزاکت به فرار وامیداشت. فیدشه پاپندیک منفورترین انسان بود.
اما با وجود آنکه هر شهروند در هر فرصتی به شهروند دیگر یک بار اطمینان داده بود که شخصاً فکر نمیکند صحبت کردن و خود را مشغول ساختن با یک پسر لوس نابالغ و یک حقهباز بازار مکاره ارزش داشته باشد، اما با این حال همه‌جا یک کنجکاوی بیسابقه میپخت و میخروشید. روح کل شهر در آشفتگی پُر عذابی گرفتار مانده بود. مدتها از زنگ زدن دوچرخه که به کرات از آن عکس گرفته بودند میگذشت و چیز درخور توجهی در آن کشف نکرده بودند. کتابهای بیشماری بدون نتیجه نوشته شده بودند. و فیدشه پاپندیک ساده و خوش زندگی متوسطی را میگذراند؛ بدون آنکه چیزی لو دهد و بدون آنکه به علامت به ستوه آورنده سؤالی که از او در جهان به سرعت رشد میکرد و در اهمیت برای مثال از راز شکسپیرـبیکن فراتر میرفت توجه داشته باشد. آقای هومان کارآموزش را اخراج میکند.
همه شهروندان پسر جوان را نادیده میگرفتند. فقط وزیر بازرگانی دکتر ارنست لهوین برای اثبات علاقه به فیدشه از خود شجاعت نشان میدهد، به این نحو که به او یک ثروت باشکوه هدیه میکند؛ اما پس از آن به علت بیماری فیستول روده خیلی زود میمیرد.
فیدشه پاپندیک ثروتمند شده بود، با این حال بسیار متفاوتتر از گذشته زندگی نمیکرد، ساده و خوش زندگی متوسطی را میگذراند، بدون لو دادن و بدون ملاحظه. همه به سمت او پُل آشتی بسته بودند و در خفا ظالمانهتر از او نفرت داشتند.
از آنجا که خفگی کل شهر را تهدید میکرد، بنابراین دادستان کیرش‌روت با شایستگی یک نقشه مطمئن و محترمانه برای کشف راز میکشد.
کیرش‌روت به سه کارگر خارجی با عرق ِ گلِ سپاسی رشوه میدهد. سه کارگر خارجی از فیدشه پاپندیک شکایت و او را متهم میکنند که:
1. دختر یکی از کارگران خارجی را ربوده و اغوا کرده است،
2. در خارج دست به جاسوسی زده است،
3. بعنوان پیرو متعصب یکی از فرقههای مذهبی دو کودک یتیم را با ضربات لگد کشته و از آنها سرقت کرده است.
او باید این همه را در طول سه سال غیبت پس از رفتن از چمنزار <هفت جلاد> مرتکب شده باشد.
این محاکمه بسیار پُر شور جنسی‎‎ـسیاسی و سرقتیـجنائی باید در هوای آزاد انجام میگرفت. تمام اهالی شهر، دوچرخه زنگ زده و چمنزار <هفت جلاد> حضور داشتند. محاکمه پس از مقدمه معمول تقریباً به شرح زیر انجام میگیرد:
دادستان: شما ابتدا به کجا راندید؟
متهم: به هوا.
دادستان: آیا شما مقصد مشخصی داشتید و کدام مقصد؟
متهم: بله، ماه.
دادستان: آیا به آنجا رسیدید؟
متهم: نه، من اشتباه راندم و به ستاره ثابت گلیسرول رسیدم.
جنبش در حضار.
دادستان: آنجا چکار میکردید؟ چطور زندگی میکردید؟ چه مدت ماندید؟ ... صادقانه و صحیح تمام حقیقت را دقیقاً تعریف کنید. سکوتی از نفس افتاده در حضار.
متهم: زندگی در گلیسرول درست مانند زندگی ما در زمین است، با این تفاوت که انسانها در آنجا فقط از کالباس جگر زندگی میکنند. شادی حضار
دادستان: و شما آنجا چکار میکردید؟
متهم: من شش ماه تمام کالباس جگر خوردم. سپس اسهال گرفتم، استفراق کردم و رکاب زدم و از آنجا رفتم. هیاهو و هو کردن حضار.
دادستان: چنین تظاهراتی از طرف حضار ممنوع است، وگرنه مجبورم شما را از حضور در محاکمه محروم کنم. سکوتی از نفس افتاده در حضار.
دادستان: متهم، به گزارش خود ادامه دهید، دقیق و با جزئیات. شما به کجا راندید؟ چه ملاقات کردید و چگونه؟
متهم: من به سیاره کالوبسیا رسیدم. آنجا فقط مردم محترم زندگی میکنند.
دادستان: بعد! بعد! تعریف کنید! چه شکلی داشتند!؟
متهم: من در تخت کلم قمری دراز کشیدم، دو سال تمام خوابیدم و سپس رکاب زدم و به رفتن ادامه دادم.
دادستان: هوم ... عجیب و غریب. اما این روش دیگر برای ما جدید نیست و ما به آن پی خواهیم برد. متهم، به صحبت ادامه دهید. به کجا؟ کدام سیاره؟
متهم: من به سیاره کناری ماه اکسلیبریس رسیدم.
دادستان: اکسلیبریس؟؟ ناآرامی حضار.
متهم: بله، اکسلیبریس. زندگی در آنجا وحشتناک بود.
دادستان: وحشتناک؟ ــ حضار سکوت کنند! ــ چرا وحشتناک؟
متهم: بله. من خسته و کوفته به آنجا رسیدم، لخت شدم، بدون آنکه به درستی بدانم چطور، لباسهایم را داخل کمد چپاندم، به رختخواب خزیدم و فوری به خواب رفتم. تا زمانیکه آن اتفاق وحشتناک افتاد. تمام حاضرین غیرارادی از جا برمیخیزند.
دادستان: چه اتفاق وحشتناکی؟ مدام خاموش نشوید و تعریف کنید.
متهم: من ناگهان از خواب بیدار شدم. چراغ روشن بود. در این وقت دیدم که از شکافِ در کمد یک بازوی لخت بیرون آمد و شلوار مچاله شدهام را به من داد، و یک صدای کلفت گفت: "آدم نامنظم!" موهای بدنم سیخ میشوند، به زیر پتو میخزم و شش ماه بعد دوباره از خواب بیدار میشوم. در این وقت به طرف زمین رکاب زدم.
دقایقی سر و صدا، سپس سکوت.
دادستان: متهم، شما تا حال گستاخانه دروغ گفتهاید.
متهم: بله.
دادستان: ما برای اهلی ساختن شما راه و روشهائی داریم. اما حالا اول برای ما یک بار توضیح دهید که برای دوچرخه راندان در هوا شما چکار میکنید.
متهم: من کاری نمیکنم. من خیلی ساده روی دوچرخه میشینم و پرواز میکنم.
دادستان: مزخرف نگید! من هم ساده روی آن نشستم اما پرواز نکردم. بنابراین!؟
متهم سکوت میکند.
دادستان: آیا میتوانید این کار را عملاً به ما نشان دهید؟
متهم: بله. دوچرخه زنگ زده را برایش میآورند. متهم در حال نشان دادن: من فرمان دوچرخه را ابتدا اینطور با دست چپ و بعد با دست راست میگیرم. بعد پای چپ را روی پدال چپ قرار میدهم. بعد نفس بسیار، بسیار عمیقی میکشم. همه حاضرین نفس عمیقی میکشند.
دادستان: این درست است، حالا دارید عاقلانه تعریف میکنید. ادامه بدهید!
متهم: بعد میرانم. او بر روی زین مینشیند و رکاب میزند. مسافتی را بر روی چمنزار میراند، سپس به هوا بلند میشود، ابتدا آهسته حرکت میکند، ناگهان بسیار سریع به سمت آسمان میراند و هرگز بازنمیگردد.
 
قصیده‌ای برای الیزا
"داخل شوید!"
یک آقای شیکپوش با موی مشگی، ریش بزی و عینک یکچشمی داخل میگردد.
"ببخشید ... من دیروز هم اینجا بودم، بدون آنکه بتوانم شما را ملاقات کنم. من بارون ... هستم ..." (من نام را نفهمیدم.)
"بازدید شما باعث افتخار من است، خواهش میکنم بفرمائید بنشینید. من متأسفانه فقط یک ساعت وقت دا ..."
او حرفم را عصبی قطع میکند: "متشکرم، متشکرم، من شنیدهام که شما خوب شعر میسرائید ..."
من حرفش را تأیید میکنم: "خیلی خوب."
"من از شما یک خواهش دارم که شاید تا اندازهای غیرمعمولی به نظر برسد، اما اگر شما آن را قبول کنید حقالزحمه خوبی دریافت خواهید کرد. این کار باید یک بدیههسرائی شود ..."
من میگویم: "گوته فقط بدیههسرائی میکرد."
"آیا شعری در مورد همسرم میسرائید؟"
"با کمال میل. سرودن در باره زنان تخصص من است."
"همسرم روز دوشنبه از فلورانس بازمیگردد، اما فقط بیست و چهار ساعت پیشم خواهد ماند. من مایلم شعر را به او تقدیم کنم."
"کار بسیار مناسب و محترامانهایست."
"و آیا یک حقالزحمه پانصد مارکی شما را راضی میسازد؟"
من تعظیم بلند بالائی میکنم و قادر به گفتن کلمهای نبودم.
بارون میگوید: "خوب. اما به این شرط که شما شخصاً شعر را دوشنبه به اشترلیتز بیاورید. شما میتوانید من را بین ساعت هشت و نه صبح روز دوشنبه در هتل کایزر ملاقات کنید. من متأسفم که کار را برایتان دشوار میسازم، اما ... ..."
"مهم نیست. من یک کودکِ آزادِ زمانم. من فقط به برخی اطلاعات در باره همسرتان نیاز دارم." با این حرف پرسشنامۀ برای این منظور در نظر گرفته شده را از کشو میز بیرون میآورم و شروع به خواندن میکنم:
"مو؟"
مرد غریبه پاسخ میدهد: "بلوند."
"چشم؟"
"آبی خاکستری."
"قد؟"
"متوسط."
"لاغر؟"
"خیلی."
"نام؟"
"الیزا."
"آه! ... ویژگیهای خاص یا چیزهای قابل ذکر؟"
"کلکسیون بندجوراب دارد."
"خیلی ممنون. این کافی است. دوشنبه بین ساعت هشت و نه صبح شعر دلخواهتان را در دست خواهید داشت."
"و من میتوانم با وقتشناسی شما حساب کنم، اینطور نیست؟"
من چون چیز مناسبی به ذهنم نرسید بنابراین نقل قول میکنم: "هذیان کوتاه و ندامت طولانیست!"
"خوبه."
"باید قسمتی را حالا نقداً ... ..."
من بیتفاوتی والائی را جعل میکنم: "خواهش میکنم، عجلهای نیست."
"بفرمائید این هم آدرس: اشترلیتز، هتل کایزر. بنابراین پیشاپیش از شما تشکر میکنم و خدانگهدار. ساعت هشت تا نه صبح منتظر دیدارتان هستم!"
من در راه پلهها با صدای بلند میگویم: "خداحافظ آقای بارون، افتخار دادید!" همه همسایهها این را شنیدند.
شعر در باره یا بهتر است گفته شود برای الیزا در همان روز تقریباً به پایان رسید. شعر واقعاً خوبی شده بود. فقط برای بندجوراب هنوز قافیهای نیافته بودم.
در این میان با تلاش فراوان متوجه شده بودم که اشترلیتز محل کوچکیست که برای رسیدن به آنجا باید تقریباً دو ساعت با قطار راند و دارای ایستگاه قطار هم نیست.
دوستم کوپل، در این اینجا باید دوباره از او تشکر کنم، روز دوشنبه پول قطار را به من قرض داد. در زیر بارانِ سیلآسا باید پس از پیاده شدن از قطار یک ساعت و نیم در جاده خاکی تا رسیدن به اشترلیتز پیاده میرفتم.
هتل کایزر بهترین هتل در آنجا بود. آدم اگر مایل بود میتوانست حتی دستمال سفره هم دریافت کند. وانگهی این تنها هتل در آن منطقه بود. بعد از رسیدن به هتل ابتدا میپرسم که آیا یک بارون با موی مشگی و عینک یکچشمی و شیکپوش آنجا منزل کرده است، زیرا من متأسفانه نام کارفرمایم را نمیدانستم. به اطلاعم میرسانند که آقا آنجا زندگی میکند، اما باید به اشتالبرگ میرفت و سفارش کردند که هرکس مایل به صحبت با اوست باید منتظرش بماند؛ او ساعت یازده بازمیگردد.
این کاری بسیار نامطلوب و ناشایست بود و فقط توسط مبلغ بالای حقالزحمه قابل توجیه به نظر میآمد.
من از ساعت نُه تا ساعت یازده هفت قطعه نان کره مالیده شده خوردم و در این مدت اندکی در شعر سوهانکاری کردم.
سپس بازگشت بارون را به اطلاعم میرسانند. یک آقای مو مشگی با عینک یکچشمی و شیکپوش ظاهر میشود. این اما آن کسی نبود که من جستجو میکردم، بلکه یک مهندس معدن از لونهبورگ بود. و بجز او کسی در هتل کایزر زندگی نمیکرد، و کسی از یک بارون چیزی نمیدانست. من خشمگین بودم و خود را در وضعیت ناگواری مییافتم، زیرا که یک پنی هم پول نداشتم.
در این وضع پریشان به مهندس معدن اعتماد میکنم، از او خواهش میکنم پول مورد نیاز برای بازگشت را به من بدهد، و من در عوض شعرم برای الیزا را به او تقدیم میکنم. او ابتدا کمی با تردید مایل بود شعر را بشنود. من آن را برایش میخوانم. پس از دومین مصرع پول و همچنین شعر را به من میبخشد و بدون آنکه منتظر تشکر کردنم بماند خداحافظی میکند.
در حالیکه به بارون حقهباز که چنین ناپسندیده قالم گذاشته بود لعنت میفرستادم با افسردگی به راه میافتم. سه روز بعد آقای بارون با من در خیابان برخورد میکند و قصد داشت خونسرد از کنارم بگذرد. اما من به او سلام میکنم.
او لحظهای گیج به من نگاه میکند، سپس ناگهان دستم را میگیرد و با صدای آرامی میپرسد: "به من بگوئید، آیا فکر میکنید که گربه بالهدار وجود داشته باشد؟"
من با خشم پاسخ میدهم: "خیر آقا، من فقط فکر میکنم که شما دیوانه باشید."
من نمیخواهم جزئیات را تعریف کنم.
نظر من تأیید میشود. برایم آشکار میشود که بارون یک آرایشگر دیوانه از خیابان آگوستن است که در تمام محله معروف بود و بویژه جوانان او را بعنوان آدمی استثنائی تعقیب میکردند. پسر خود من او را میشناخت و به خاطر سادهلوحیام به من میخندید. ... ... خواننده عزیز، آیا فکر نمیکنی که این داستان بسیار زیباتر از پایانش آغاز میگردد؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر