معجزات زندگی.


Stefan Zweig
تقدیم به دوست عزیز هانس مولر

پرچم خاکستری رنگِ مه خود را بر آنتورپن پائین آورده و کل شهر را کاملاً در پارچه فشرنده و متراکم خویش جا داده بود. خانهها خیلی زود در دودی لطیف جاری و جادهها به مسیری ناشناخته منتهی میگردند: بر فرازشان اما بانگِ تهدیدآمیزی مانند کلام خداوند در میان ابرها در حرکت بود، زیرا برجهای کلیسا که ناقوسهایش با صدائی آهسته شکایت و لابه میکردند در این دریای بزرگ وحشیِ مه که شهر و دهکده را از خود پُر ساخته و دورتر در ساحل با جزر و مدهای بیقرار و آهسته غران اقیانوس همآغوشی میکرد گم گشته بودند. اینجا و آنجا روشنائی نوری تیره با دود خیس در نبرد بود و برای یافتن نشانهای بارز و نور بخشیدن به آن سعی می‌کرد، اما فقط میخانهای که در آن هیاهوی مبهم و خندههای حلقوم قوی مردمی لرزان و بی شوق که بخاطر آب و هوا در آنجا دور هم جمع شده بودند را لو میداد. کوچهها خالی بودند، و اگر پیکرهائی هم عبور میکردند، فقط مانند رگههای فرّاری بودند که سریع در مه محو میگشتند. غمانگیز و خسته‌کننده بود این صبح یکشنبه.           
فقط ناقوسها مأیوسانه و بیوقفه فریاد میکشیدند و فریاد میکشیدند که مه فریادشان را خفه میسازد. اما پارسامنشان اندک بودند؛ گمراهی غریبی جای پای خود را در مملکت محکم ساخته بود، و افراد مرتد نگشته آنچنان کاهل و کدر در خدمت خداوند بودند که یک ابر مهآلود صبحگاهی کافی بود تا بسیاری از آنها با وظایفشان غریبه گردند. زنهای پیر و چروک گشته تسیبح میانداختند و فعالانه زیر لب دعا میخواندند، مردم فقیر در لباسهای ساده مانند درماندهها در عمق تاریک سالنهای کلیسا که از آن نور خفیف طلائی رنگ محرابها و لباده روشن مخصوص عبادت مانند روشنائی ضعیف و نرمی به سمتشان میدرخشید ایستاده بودند. انگار که از میان منافذ دیوارهای بلند کلیسا مه به درون نفوذ کرده است، زیرا اینجا هم حال و هوای غمگین و دلسرد کننده خیابانِ رها گشته و فکور زندگی میکرد. و خطابه صبح هم سرد، خشن و بدون پرتو آفتاب بود: خطبه به پروتستانها مربوط میگشت و با خشم وحشیانهای بیان میگردید و در آن نفرت و قدرت آگاهی نیرومندی همآغوش میگشتند، زیرا دوران ملایمت پایان یافته به نظر میآمد، و از اسپانیا خبر خوش به کشیشان رسیده بود که پادشاه جدید با شدتی ستودنی در خدمت کلیسا است. و با تشریح تهدیدهای جزای روز قیامت دنباله کلمات سیاه هشدار دهندهاش را برای دیدار بعدی میگذارد، برای زمانی که بتوانند شاید با بودن شنوندگان بیشتری از میان سر و صدای نیمکتها به گوش برسند، اما حالا، در خلاء تاریکی مانند آنکه در هوای سرد و مرطوب یخ زده باشند غرّان و تو خالی بر زمین سقوط میکردند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر