درِ کوتاه چوبی و قدیمی اتاق گِلی و کوچک راهب پیر به شدت باز میگردد، راهب جوانی خسته و نفسزنان به داخل اتاق هجوم میبرد و خود را روی زمین و پیش پاهای استاد پیرش پرتاب میکند، پیشانیش را به خاک کف اتاق میچسباند و مچ پاهای او را محکم در دستانش
نگاه میدارد. بعد گریان و با صدائی لرزان میپرسد "استاد چه باید بکنیم؟"
راهب پیر با صدای آهسته و آرامبخشی میگوید "مچ پایم را رها ساز. بعد
مانند انسانی متمدن، مغرور به شخصیت انسانی خویش و با اتکاء به نفسی بالا مانند بچه
آدم روی چارپایه روبروی من بنشین. اول چند جرعه چای بنوش و بعد برایم تعریف کن که چه
پیش آمده است."
راهب جوان ناگهان مانند از شوک خارج شدهای مچ پای استاد پیرش را رها میسازد. مانند گربه چالاکی از جا میجهد و روبروی او مینشیند و مشغول نوشیدن چای از فنجانی که راهب پیر با دستان خودش آنرا پُر ساخته
بود میگردد و در همان حال به چشمان استادش که لال زاده شده بود
خیره میماند. حالا کلمات دیگر به جای دهان از چشمانش خارج میگشتند، راه نزدیکی را میپیمودند و در چشمان راهب پیر مینشستند.
چند لحظه بعد راهب پیر از جای برمیخیزد. دستی به سر راهب جوان میکشد و نگاهی به آینه پشت سرش میاندازد. در آینه نه عکس او پیدا بود
و نه تصویر راهب. دوباره مینشیند و در حالیکه لبخندی بر لبش نشسته بود فنجان چای را
به لب نزدیک میسازد و در دل به خود میگوید: این راهب تنبل باز دیر کرده
و هنوز در راه است!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر