دندان عقل!


امروز گذشت، پی دیروز چرائی
غم فردا بخوری سیر نیائی
همه اهل خرد، مست و خرابند
تو هنوز در پی خوردن غم چرائی

در حال گفتن «آخ»، تعداد آخهائی که در عمرم گفته بودم را به یاد میآورم. سعی میکنم با اندازه‌گیریِ بلندی و آهستگی بیان کردنشان و کوتاه و طولانی کشیده شدن <خ>هایِ هر آخی به شدتِ دردی که کشیده بودم پی ببرم و در مقایسه آنها با این آخ فعلیام به مقدار دردی که حالا باید تحمل کنم آگاه شوم.
دندانساز مردی همسن خودم باید باشد، با یکی دو سال اختلاف شاید، اما گاهی که نور خورشید از پنجره درست بر چهرهاش مینشیند جوانتر نشانش میدهد. هنگام کار، چهرهاش جدی میشود، چشمانش از پشت شیشههای عینک جاندار و پر تحرک میگردند و میتوان به راحتی رضایت خاطر دارنده این چشمها را به وضوح دید، اما هنگام پرداختن به مبحث مالی شغل، چشمانش خسته به نظر میآیند و آن نشاط هنگام کار را از دست میدهند و دکتر ناگهان ده سالی پیرتر به چشم میآید و چهره مرد هفتاد سالهای را به خود میگیرد که از صبح تا غروب در حجره نیمه تاریکی در بازار نشسته و کارش از صبح تا شام برداشتن کلاه از سر این و آن است. چشمانی که انگار کسی پریز وجدانش را از برق بکهو بیرون کشیده باشد. اما در مجموع مردی مهربان به چشم میآید و به گمانم روحش هنوز در دهکدهشان میچرخد؛ تمام دیواری که من کنارش روی صندلی مخصوص مداوا نشستهام با پنجرهای بزرگ، تقریباً به بزرگی تمام دیوار، بی پرده و با شیشه پاکی که هوای تمیز و آفتابی بیرون را چند برابر زیباتر به چشم میرساند پوشیده شده است. در فاصله چند متری فضای دید من ساختمانی پهن قرار دارد که پنجرههای اتاقهایش بی‌پرده و یا دارای کرکره هستند که همگی بالا کشیده شدهاند. من میتوانم حتی پلک‌زدن سکرترها، کارمندان و حتی رؤسا را یخوبی ببینم. آیا اینکه آنها هم به همان خوبی میتوانند من را که نیمه درازکشیده روی صندلی مخصوص دکتر نشستهام ببیند یا نه را خدا میداند. ولی میتوان گاهی کسی را دید که به جای کار کردن به این سمت که من نشستهام خیره مانده و چای مینوشد.
به ابزار موجود روبرویم که بیشتر به وسائل شکنجه شبیهاند نگاه میکنم و همزمان آرزوی کودکی شیرخواره و بدون دندان بودن در من تقویت میگردد. در این بین رد نگاهم را تعقیب میکنم و او را در حال مخفیانه نگاه کردن به پستانهای سکرتر اتاق روبرو که در حال ریختن چای در فنجانیست دستگیر میکنم. نگاهم از شرم و ترس مسیرش را فوری تغییر میدهد و به سمت آسمان مینگرد تا در هنگام دفاع از خود بتواند راستش را بگوید که: در اصل میخواسته به آسمان نگاه کند و نه پستانهای خانم سکرتر ساختمان روبروئی که در سر راهش قرار داشته است.
بعد با خود میاندیشم چه خوب میشد اگر با شروع شصت سالگی دوران انگشت مکیدن مانند دوران شیرخوارگی باز هم آغاز میگشت و دیگر به دندان احتیاجی نبود و میشد خیلی راحت و بی درد سر به جای جویدن نان که گاهی سخت است فقط فکر خربزه کرد.
تا همین چند روز پیش دندانی که دردش مغزم را حالا به سوت کشیدن واداشته میتوانست با چند فشار ساده هر نوع نانی را همراه با یک جرعه چای مثل آب خوردن آماده سر خوردن از گلویم سازد. اما امروز همان دندان با اولین فشار به تکه نانی معمولی مغزم را به سوت کشیدن واداشت و من فکر کردم که دندانم به حرکت افتاده و میخواهد خود را به چشم و گیجگاهِ سمت چپم برساند و سوراخشان کند. آخخخخخخخخخخ. اما تعداد <خ>های این درد فقط ده تا بود، و شایسته نبود با وجود دردهای شدیدی که گاهی تعداد <خ>هایشان از سی هم میگذرد مدال افتخار را به گردن او آویخت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر