سر سکه‌ای. (جوانترها این را نخوانند بهتر است!)

هرچه کوشش میکرد اساس ایمانش را که بر نادیدنیها بنا بود با علم ثابت کند مؤفق نمیگشت!
طوری داخل اتاق میشود که انگار حکم تخلیه خانه استعجاریش را هنگام داخل شدن به اداره کنارِ درِ ساختمان به دستش دادهاند! پیش خودم فکر کردم شاید دیشب با خانواده عروس سر مهریه معاملهاش نشده است! میدانستم آندسته از زنانی را دوست دارد که برایشان مهریه مهم نیست! سخت معتقد بود که چنین زنهائی به اندازه صد تا مرد ارزش دارند! و هر وقت از او میپرسیدم "پس تو چرا مایل نیستی برای چنین زنهائی مهریه تقبل کنی؟" جواب قانع کنندهای نداشت! ــ همیشه آه میکشید و میگفت: خدا یکی و چنین زنی هم یکی!
داخل اتاق که میشود سلام نمیدهد، انگار در ذهن خود با کسی در حال بحث و مجادله کردن است! برایش قهوه میریزم و برای اینکه از رویا بیرون بیاورمش میپرسم:"خوب، کی ایشاءالله شیرینی عروسی میخوریم!". سؤالم نه تنها از رویا خارجش نساخت، بلکه دیوانهاش کرد! انگار با مخاطب یا مخاطبین نامرئیای در مجادله است داد میزد: "چرا مهم نیست؟ خیلی هم مهمه، ولی نازکش!"
با فریاد او چُرت هر سه مأمور حراست میپرد! چشمهایشان را باز میکنند، خمیازهای میکشند و برای اینکه حدس بزنند چه اتفاقی رخ داده است بهم نگاه میکنند! پس از لحظهای نشئهگی نفر اول بالا میزند و پلکهایش دوباره روی هم میافتند. دومین مأمور چشمکی به نفر سوم میزند و همکارشان را با اشاره ابرو نشان میدهد و سر خود را به این معنی که "وضعش توپ توپه!" حرکت کجی میدهد! سیگار خاموش شده کنار لبش را با آتش فندک روشن میکند و با دومین پک پلکهای او هم بسته میشوند! سومین مأمور با دیدن چُرت‌زدن دو همکارش زیر لب زمزمه میکند "جنسش انگار بد نیست!" و سرش را دوباره روی میز قرار داده و به خواب میرود.
مدام مثل شوک‌زدهای که با دیدن دزد مرتب فریاد میزند "دزد ... دزد ..." مرتب تکرار میکرد: "چرا مهم نیست؟ خیلی هم مهمه، ولی نازکش!". کمی تعجب میکنم، مقداری آب سرد به صورتش میپاشم، مانند گربهای که دشمن آب باشد و در وان حمام انداخته باشندش چشمهایش را چند بار ناباورانه باز و بسته میکند و میگوید: "این چه شوخیایه!"
دیشب بعد از گذشت بیش از ده سال که از سومین ازدواجش میگذشت ــ هر سه ازدواج فقط یک روز دوام داشتند!ــ به خواستگاری رفته بود. خانواده عروس به طرق مختلف میخواستند از زیر زبانش بکشند که آیا داشتن پرده بکارت عروس برایش مهم است یا نه! ــ دخترشان قبلاً یک بار ازدواج کرده بوده است. البته با شناختی که من از همکارم دارم میدانم که او  از همان دوران کودکی هم با پرده دشمنی خاصی داشته و حالا هم حتی تمام پنجره اتاقهایش فاقد پردهاند. خود او هم آدم رکیاست و همیشه حرفهایش را بی پرده میزند!
نه، من مطمئن هستم که پرده بکارت داشتن عروس برایش اصلاً مهم نبود، و خوشحال هم میشد که اگر قبلاً کس دیگری این کار خطیر «پردهدری» را با عروسش انجام داده باشد! آنها دیشب حتی بر سر مهریه هم به توافق رسیده بودند، اما بالاخره پافشاری خانواده عروس و همینطور آن نوعی که آنها میخواستند جواب این سؤال را از زیر زبانش بکشند کار خودش را کرد، خاطرات نامطلوب گذشته جلوی چشمانش رژه رفتند و او را با خود به سر حد جنون بردند و همانجا تنها و بیکس رهایش ساختند.
حالا کمی آرام گرفته بود. جرعهای قهوه مینوشد، بعد اما غفلتاً شلوارش را پائین میکشد، دستگاه تناسلیاش را خارج میسازد و نشانم میدهد! یک آن جا میخورم، ولی چاره را در این میبینم که به آنچه میخواهد نشانم دهد نگاهی بیندازم و ببینم جریان از چه قرار است! آلتش شبیه به آلتهای معمولی نبود! تیزی موشک مانند رأس آن مانند یک پنجریالی پهن بود!
همانطور که بیمقدمه شلوارش را پائین کشیده بود، دوباره آن را بالا میکشد و در حالی که از چشمانش غم میبارید در حال نشستن میگوید: "میبینی پرده چه بلائی به سرم آورده؟!". بعد جرعه دیگری از قهوهاش مینوشد و شروع به تعریف و درددل میکند: امان از هر چی پرده محکمه! دیدی در عرض یکساعت تو شب زفاف چه بلائی به سرش اومده؟ امان از پرده ... امان از پرده!
اولین ازدواجش چند ساعت بیشتر طول نکشید. شب زفاف روی تخت، وقتِ دخول، با اولین ضربه نیم متر به عقب پرتاب شده بود! ــ زنش قبلاً یک بار ازدواج کرده بوده، اما برای سرپوش گذاشتن بر آن با عمل جراحی دوباره برای خودش پرده بکارت دوخته بود! دکتر حرامزاده و مال دوست هم بجای استفاده از جنس خوب از مادهای استفاده کرده بود که مانند بادکنک کلفتی حالت ارتجاعی داشت! در ازدواج دوم هم شانس نیاورده بود و همسرش قبلا دست به عمل جراحی زده بود! اما جنس پرده او مانند ملامین نشکن بود و پاره نمیشد! خلاصه دستگاه تناسلیاش بعد از دومین ازدواج بخاطر اجبار در ضربه زدنهای محکم! برای پاره کردن پرده به این شکل مضحک در میآید. ازدواج سوم اما خیلی وحشتناکتر از دو ازدواج دیگر بود! زن سوم هم با عمل جراحی پرده تازهای ساخته بود! این بار هم جراح پولدوست و نالوطی بود و مواد اولیه پرده سازی را از چین وارد کرده بود که با شمشیر هم پاره نمیشد! خلاصه آن شب با سختی و بدبختی و زدن چند ضربه محکم مؤفق به پاره کردن میشود، اما آلت تا نیمه در پرده پاره شده باقی میماند. دیگر نه راه پس داشت و نه راه پیش! سرتان را درد نیاورم، آنها را مانند دوقلوهای بهم چسبیدهای همانطور لخت و عور به بیمارستان میبرند! دکتر نمیتوانست برای آنها کاری انجام دهد! اولین پیشنهادش به او این بود: "اجازه بدهید آلت همانجا که هست بماند!"، و بعنوان دومین پیشنهاد گفته بود: "میتوانم با بریدن آلت از ته و با یک عمل جراحی دیگر شما را زن و زنتان را مرد سازم!" و سومین پیشنهادش این بود: "میتوانم آلت را از نیمه طوری ببرم که هم خدا را خوش بیاید و هم پیغمبر را!" او اما راضی نشد و با تقلا به هر بدبختی که بود آن را بیرون کشیده و از همانجا مستقیم برای انجام مراسم طلاق به سمت اولین محضر براه افتاده بودند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر