تیل، نگهبان راه‌آهن. (13)


مسیر خلوت راهآهن جانی تازه میگیرد. راننده قطار و شاگردش بر روی شنها به سمت انتهای قطار میدوند. چهرههای کنجکاو از پنجرههای قطار به بیرون نگاه میکردند و حالا ــ جمعیت در هم میپیچد و به جلو میآید.
تیل نفس نفس میزد؛ او باید خود را محکم نگاه میداشت تا مانند گاو نر گردنزده شدهای بر زمین نیفتد. حقیقتاً، مردم به طرف او دست تکان میدادند ــ "نه!"
یک فریاد از محل تصادف هوا را میشکافد و یک فغان و زاری مانند آنکه از گلوی حیوانی درمیآید بدنبالش برمیخیزد. او چه کسی میتوانست باشد؟! لِنِه؟! این صدای او نبود و انگار ...
یک مرد با عجله از بلندی بالا میآید.
"نگهبان!!"
"چه خبر شده؟"
"یک تصادف!" ... پیامآور با وحشت خود را عقب میکشد، زیرا که چشمهای مرد نگهبان حالت عجیبی بخود گرفته بودند، کلاهش کج شده و موهای سرخش از زیر آن پریشان و سیخ به بیرون زده بود.
"او هنوز زندهست، شاید بشه بهش کمک کرد."
تنها پاسخ تیل صدای نفس نفس زدنش بود.
"سریع، عجله کنید!"
تیل با زحمت زیاد بر خود مسلط میشود. عضلات به خواب رفتهاش منقبض میگردند؛ قامتش را راست میکند، چهرهاش احمقانه و مُرده بود. او به همراه مرد پیامآور میدود، او صورت رنگ‎‎پریده و وحشتزده مسافرین در کنار پنجرههای قطار را نمیدید. یک زن جوان از پنجره نگاه میکرد، یک فروشنده مسافر با کلاهی بوقی شکل بر سر، یک زوج جوان که ظاهراً به ماه عسل میرفتند. به او چه ربطی داشت؟ او هرگز به محتوای اتاقهای پر سر و صدای قطار اهمیتی نمیداد؛ ــ گوشهایش صدای گریه لِنِه را احساس میکنند. همه چیز در پیش چشمانش درهم شناور میشوند، نقطههای زرد شبیه کرم شبتاب و بیشمار. او متوحش میگردد ــ او میایستد. او از میان رقص کرمهای شبتاب پدیدار میگردد، رنگپریده، شُل، خونین. یک پیشانی با جاهای قهوهای و آبی در اثر ضربه، لبهای آبی‌رنگ که خون سیاهی از آن میچکید. خودش بود.
تیل حرف نمیزد. چهرهاش رنگپریدگی کثیفی به خود گرفته بود و مانند آدم غایبی لبخند میزد؛ عاقبت خود را خم میکند؛ او اندام شل و سست را در آغوشش سنگین احساس میکند؛ پرچم سرخ را به دور او میپیچد.
او میرود.
کجا؟
صداها در هم میپیچیدند: "پیش پزشک راهآهن، پیش پزشک راهآهن"
نامه‌رسان میگوید "ما فوری اونو با خودمون میبریم" و در کوپه مخصوص کار از لباسهای خدمت و کتابها یک بستر آماده میسازد. "خوب، پس چی شد؟"
تیل اجازه نمیدهد مصدوم را از او جدا سازند. مردم او را تحت فشار قرار میدهند. اما بیفایده. مرد نامهرسان یک برانکارد میآورد و به مردی میسپارد که به پدر کمک کند.
زمان ارزشمند است. سوت راننده قطار به صدا میآید. از پنجرهها پولخرد به بیرون میبارد.
لِنِه مانند دیوانهها رفتار میکرد. در کوپههای قطار صدای "بیچاره، زن بیچاره" و "بیچاره، مادر بیچاره" پیچیده بود.
راننده قطار یک بار دیگر در سوتش میدمد. لوکوموتیو بخارهای سفید و صدای فش فشی به هوا میفرستد و رگهای آهنی قطار خود را بسط میدهند؛ پس از چند ثانیه قطار اکسپرس با پرچمی از دود در اهتزاز و با دو برابر سرعت از میان جنگل میراند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر