دروغ سیزده!

خیلی عصبانی بودم. احساس میکردم تمام خشمی که نزدیک به لرزاندم بود خود را درون چشمهایم جمع کرده و در تلاش است تا تمام مویرگها را با فشار متلاشی سازد. شقیقههایم مانند پتک به جای پیشانی بر مردمک هر دو چشمم چنان محکم و سریع میکوبیدند که از زور درد معدهام به شور افتاده بود. فقط کافی بود پایم را کمی به جلو ببرم تا از این عذاب راحت شوم.
هنگام بازگشت به خانه وجدانم کاملاً راحت بود.
یک بار برایش تعریف کرده بودم "من از اون سیّدها نیستم که فقط شبهای جمعه جن میره تو جلدشون و دیوونه‌بازی در میارن! من میتونم هر لحظه جنزده بشم، آره  فرق من با بقیه سیّدها اینه، و وقتی هم جن بره تو جلدم اخلاقم مثل سگ هاری میشه که منتظر فقط یه نگاهِ کوچیکه که پاچه بگیره!"
براش اس. ام. اس فرستادم و نوشتم که حالم زیاد برای بیرون رفتن و قدمزدن خوش نیست، کمی خستهام و قصد دارم چند ساعتی بخوابم.
نیمساعت بعد در خانه را با در دست داشتن دستهای سبزه به صدا میآورد!
میخواست برای بدر کردن نحسی سیزده سبزه را در آب رودخانه بیندازد.
باید خوابآلود لباس میپوشیدم و در میان باد و سرمای هوا با او به سمت رودخانه میرفتم.
هنگام بازگشت به خانه به تنهائی از میان درختان بیبرگ پارک میگذشتم و احساس میکردم که حالم کمی بهتر شده است. آن خرافه‌پرستِ وقتنشناس! اما وقتِ انداختن سبزه در آبِ رودخانه با گیر کردن پایش به پای من لیز خورد و همراه با سبزه در آب افتاد و در حالیکه دستِ مشت شدهاش را که دستهای سبزه را در خود میفشرد از آب خارج کرده بود و با من بای بای میکرد با جریان تند آب رفت و از چشمم دور شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر