موش‌های صحرائی.(2)

خانم جان: خدا رحم کنه به وقتیکه برونو به دنبال کسی باشه و من به عجله کردن وادارش کنم!
پیپرکارکا: خانم جان، من از اینجا خوشم نمیاد. اگه میخواین با من دوباره صحبت کنین، بهتره که روی نیمکت نزدیک واسرکونست در کرویسبرگ باشه.
خانم جان: پائولینه، من برونو رو با سختی و نگرانی روز و شب بزرگ کردم. از کوچولوی شما بیست بار بهتر مواظبت میکنم. پس پائولینه، من وقتی بچه به دنیا بیاد برش میدارم، و قسم به پدر و مادرم که پیش خدا هستن و من هنوز هر یکشنبه به رویدرزدورف میرم و روی هر دو قبر شمع روشن میکنم: این کرم کوچولو پیش ما بهش خوش خواهد گذشت، بیشتر از بچهای که به عنوان یه شاهزاده با شاهدخت به دنیا میاد.
پیپرکارکا: من میرم و با آخرین فنیگ اسید میخرم ــ میپاشم، به چه کسی میپاشم! ــ میپاشم به زنی که با او میره ــ میپاشم! ــ تو وسط صورتش میپاشم! بعد تمام صورت زیبای لعنتیشو میسوزونه و خراب میشه! میپاشم، به چه کسی میپاشم! برای من فرق نمیکنه! میپاشم که ریششو بسوزونه! چشمهاشو بسوزونه و کور کنه، حقشه وقتیکه او با زنهای دیگه میره. میپاشم ! به من خیانت کرده، زیر خاک بره، پولمو دزدید، بیعفتم کرد! سگ بیشرف منو از راه به در کرد، ترکم کرد، دروغ گفت، به بدبختی کشوند! میپاشم! باید کور بشه! باید اسید دماغشو بخوره! باید دیگه روی زمین نباشه!
خانم جان: البته پائولینه، به روح ابدی خودم قسم، از ساعتی که این کرم کوچولو پا به جهان بذاره ــ از همون لحظه ــ آره باید بهش خوش بگذره، تو ابریشم و مخمل بزرگش میکنم.  فقط باید اطمینان داشته باشین و آروم باشین! ــ من به همه چیز فکر کردم. من به شما میگم! این کار شدنیه، پائولینه، شدنیه، شدنیه. نه دکتر نه پلیس و نه صاحب کار شما از این موضوع با خبر میشن ــ و بعد صد و بیست و سه مارک پولی که من با خدمتکاری پیش مدیر هاسنرویتر پسانداز کردم میدم به شما.
پیپرکارکا: برام بهتره که بچه رو بعد از تولد خفه کنم! من اونو نمیفروشم!
خانم جان: پائولینه، چه کسی از فروختن حرف میزنه؟
پیپرکارکا: من از اکتبر سال پیش تا حالا چه ترس وحشتناکی باید تحمل میکردم. عروس منو به کناری میزنه! او با عروسش منو به کناری هل میدن. جای خوابیدنمو لغو کردن. من چه کار میکنم که همه انقدر منو حقیر به حساب میارن و باید از طرف مردم لعنتی طرد بشم؟
خانم جان: منم که همینو میگم، دلیلش اینه که مردم هنوز شیطون رو بهتر از مسیحِ مقدسمون میدونن.
برونو بدون سر و صدا و بدون جلب توجه کردن، در حال تراشیدن تکهای چوب پا به در اتاق میگذارد.
برونو به شیوهای مخصوص، نافذ، اما در عالم خود: لامپها!
پیپرکارکا: این آدم منو میترسونه. بذارید که من برم!
خانم جان با خشونت به طرف برونو میرود: برو تو تا موقع غذا بشه! من بهت گفتم که برای بیرون اومدن از اتاق صدات میکنم.
برونو مانند حالت قبل: من اما فقط گفتم لامپها.
خانم جان: دیوونه شدی؟ لامپها یعنی چی؟
برونو: هی! در ورودی به صدا نیومد؟
خانم جان میترسد، گوش میدهد، پیپرکارکا را که قصد رفتن دارد با دست عقب نگاه میدارد: هیس، دوشیزه! ایست! یه لحظه صبر کنین!
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر