داشت یادم می‌رفت شب جمعه چه شبی‌ست!


چشمهای ریزِ ماهی کوچکی شب اول ماه مه از گرسنگی گشاد شده بود و به ماه خیره نگاه میکرد! ماه از دور چشمهای او را میبیند، آهی میکشد، و برایش دعا میکند که کاری پیدا کند تا از گرسنگی نمی‌رد و ستارههای زمین کم نشوند.
***
سگ میشوم، با لگد میرانیم!
گربه میگردم، میسوزانیم!
گنجشک و سنگ و تیرکمان!
مار و سوراخ و زبان!
***
آه ای واژههای بیگناه!
دهانتان را بستند
تعجب چرا!؟
همه آگاهند
و خوب میدانند که دروغ در سنگ فرو رفتنیست.
و تو ای اقیانوس شور
آگاه باش
ماهیهایت همگی بینمکند!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر