گفتگو در باره یک کتاب، بدون خواندن آن.(1)

سکوتی از سُرب تهدید به بستن راه نفسم میکند. من باید یک چیزی میگفتم:
و میگویم "من باید یک چیزی بگویم. شما وقت زیادی برای نوشتن این کتاب صرف کردید."
تولائت شانی سری تکان میدهد: "سه سال. اما سوژه را خیلی طولانیتر با خودم حمل میکردم."
"این را بلافاصله می‎‎توان احساس کرد. کارِ به بلوغ رسیدهایست."
سکوت. سکوتی سُربین. و هیچ راه نجاتی پیدا نبود. دوستان در مواقع احتیاج؟ نگوئید که خندهام میگیرد.
نویسنده جوان با صدائی لرزان از هیجان و انتظار از من درخواست میکند: "لطفاً حالا نظرتونو به من بگید."
"من خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم."
"از تمام مطالب کتاب؟"
در آخرین لحظه از دام میگریزم.
تولائت شانی از گوشه چشم با نگاهی نافذ مرا تماشا میکرد. اگر حالا جواب میدادم: "بله، از تمام مطالب کتاب" ــ او فوری متوجه میگشت که من کتاب را نخواندهام.
میگویم: "من میخواهم با شما کاملاً روراست باشم، ابتدای کتاب چندان خارقالعاده نیست."
تولائت شانی آهی با ناامیدی میکشد: "شما هم؟ اصلاً فکرش را نمیکردم. یک نویسنده با تجربه مانند شما باید بداند که هر کتابی محتاج در معرضِ دید واقع شدن است."
کمی تندخویانه میگویم "نمایشگاه کتاب؟ مهم این است که آیا آدم فوری جذب یک کتاب میگردد یا نه."
تولائت شانی سرش را پائین میاندازد و در این حالت چنان غمگین بود که باعث تأسفم گشت. اما چرا او اصلاً چنین نمایشنامههای خستهکنندهای مینویسد.
من به او دلداری میدهم: "کمی دیرتر حتماً خیلی بهتر خواهد شد. فیگورهای شما خیلی خوب ترسیم شدهاند. و داستان آتمسفر و ریتم خوبی دارد."
"شما هم معتقدید که باید نیمی از بخشهای توصیفی کتاب را حذف میکردم؟"
"اگر این کار را میکردید پرفروشترین کتاب میشد."
تولائت شانی بسیار سرد میگوید: "امکان داشت. اما برای من توضیح کاملاً دقیق اینکه چرا بوریس به شورشیان میپیوندد مهمتر بود."
بوریس!! و بعد اضافه میکنم: "بوریس البته کاراکتریست که آدم نمیتواند زود فراموشش کند. آدم متوجه میشود که تمام عشق زن به او اختصاص دارد."
تولائت شانی با چشمان گشاد شده و وحشتزدهای به من خیره شده بود:
"عشق؟ من بوریس را دوست داشته باشم؟ این خوک را؟ این جنایتکار را؟ بوریس تنفرانگیزترین فیگوریست که تا حالا خلق کردهام!"
با سرزنش میگویم: "فکر میکنید. اجازه بدید بهتون بگم که شما خودتون رو در مخفیترین عمق درونتون مانند او میبینید."
تولائت شانی رنگش میپرد.
او بی‌صدا غر غر میکند: "چیزی که شما میگوئید برایم مانند ضربه چماق است. وقتی من شروع به نوشتن کتاب کردم، اطمینان کامل داشتم که از بوریس متنفرم. اما بعد، وقتی که او در نزاع میان پتر و مارینهـآتاچه درگیر میشود و با این وجود به مادرش از اینکه او به آبیگیل تجاوز کرده است چیزی نمیگوید ... شما که به یاد میآورید؟"
"البته که به یاد میآورم! او چیزی به مادرش نگفت ..."
"درسته. من در این وقت از خودم پرسیدم: که این بوریس، با تمام سرگردانی و کاستیهایش، آیا مانند همیشه همان انسان باارزش جانورشناس نیست؟"
مداراجویانه میگویم: "ما همه انسانیم. بعضی از انسانها اینطورند، بعضیها طور دیگرند، اما در اصل همه ما برابریم."
"من هم دقیقاً میخواستم همین نتیجه را بگیرم."
نکند که من کتاب را ناخودآگاه، بدون آنکه متوجه شده باشم خوانده بودم؟
تولائت شانی با تأخیر میگوید: "از اطراف مختلفی مطمئنم ساختند که این کتاب، حداقل آنچه که به سوژه مربوط میشود قویترین اثرم است."
من متفکرانه به سقف نگاه میکردم، طوریکه انگار میخواستم تمام آثار نویسنده امیدوار و جوان را فقط با یک نگاه به یادآورم. در حالیکه من هنوز خطی از او نخوانده بودم. برای چه باید میخواندم؟ این تولائت شانی اصلاً چه کسی است؟ چرا کتابهایش را برایم میفرستد؟ مگر نشنیده است که میگویند باید همیشه چیزها را در جای خودشان قرار داد.
"من اما معتقد نیستم که این بهترین کتاب شماست. اما مطمئناً از پرهیجانترین کتابهایتان است."
تولائت شانی تکانی میخورد. بدون شک تیرم به حساسترین نقطهاش خورده بود. متأسفم. یا اینکه باید وقتی او کارهای تفننیاش را بدون مطالعه قبلی انجام میدهد از روی ادب تعظیم هم بکنم؟
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر